آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

ادامه دور اول

  

دور اول:
 
ملکه هفته
نام ملکه: لوتوس
سوژه :فراق، یا به عبارتی عاشق بودن در فراق محبوب
محل اقامت: تهران
سن:100 روز مانده تا سی سال، یعنی 29 سال و نه ماه
تحصیلات: لیسانس مهندسی ( جهت اطلاع عرض کنم پلی تکنیک!!!!!
 کتاب: در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم/ پائولو کوئیلو
موسیقی: شب، سکوت، کویر، شجریان
سینما: مادر علی حاتمی
توضیحات: برخی از کتابها  که خیلی دوست  دارم:
بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی، شازده کوچولو، جوناتان مرغ دریایی، ژان کریستف
سایر موسیقی ها:
بارانه : سنتورپشنگ کامکار، نسیم وصل: همایون شجریان، رازگل: علیرضا افتخاری،نگاه آسمانی: سراج، یادگار دوست: شهرام ناظری، گریه لیلی : اسدالله ملک، دریا: سنتور اردوان کامکار
بقیه اش با شما  پاینده باشید!!!
سلطان هفته
نام سلطان: گرگ بیایان
سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغ های حوب نیست.
تحصیلات: لیسانس
ژانر ادبی مورد علاقه: مدرن
کتاب: گرگ بیابان-هرمان هسه
سینما: فیلم های ۸ میلیمتری
موسیقی: Love Is Strong  singer : Rolling Stones
توضیحات: لطفا متنی که برای من میفرستید زیاد احساسی نباشه. یعنی زیاد شورش نکنید. ممنون. قربان شما.


و متون دریافتی عبارتند از:

فرستنده: خرمگس برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:

بار اول که این کلمه رو شنیدم نمی دونستم با چه ق ای می نویسن قاف یا غین. فقط فهمیدم یعنی دوری و غم و درد.
شاید هم اولین  بار پشت یک کامیون باحال دیدم نوشته بود مردم از فراق.
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم اونهایی که نگاههای زیر زیرکی به هم می کنن و لبخندهای شیطونکی به هم می زنن موقع خداحافظی نگاهشون یه جور دیگر است و لباشون یه فرم دیگه. بعد گوشم کار کرد شنیدم که دختره آروم میگه می میرم از فراق.
وقتی که کار کشید به سربازی دیدم بله شب پنج شنبه موقع خوندن دعای کمیل همه داد می زنن: ننه مردیم از فراق!
شبهای رمضان هم نوحه ها خونده شدن در مورد فراق.
روز عاشورا هم زجه پیرزنها بود که گریه می کردن برای تازه داماد قاسم که تازه عروسش شد دچار فراق.
شب ها هم صدای تصنیف استاد نجفیان می اومد توی تلویزیون که عجب رسمیه، رسم زمونه که بازهم که حکایتش بود فراق.
 
بابا بزرگه هم که راه به راه کتاب لیلی  و مجنون می خوند میگفت ای از دست فراق.
بعد که خودم عاشق شدم اولش فکر کردم که فراق عجب چیز مزخرفیه. حق داشتند همه زجه می زدند از دستش ولی بعد ....  فهمیدم عجب چیز باحالیه. چرا وقتی همه به وصال می رسن اینقدر حال همدیگرو میگیرن که لغت وصال و فراق و عشق و عاشقی چیزی نیست جز همون چیزهایی که گفتم. پس زنده باد فراق که حداقل معنی وصال برامون همیشه تازه است.
 
فرستنده: مرداب پیر برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:

 

خیره ( اسم داستان )

بعد از سه چهار ماه پذیرفتم که عاشقش شدم. اون خندیدنش توی دوربین من و علامت ویکتوری که با دستش نشون داد مثل قلمزنی اصفهان نقطه به نقطه روی لکه ی زرد چشمم حک شده بود. چشمم رو که میبستم میخندید و پیروز میشد. میخندید و پیروز میشد و یه کاسه سرب داغ یهو میریخت پایین. قلبم خالی و سبک میشد ولی دلم سنگین و مشوش. حالا باید دنبال راهی میگشتم که میدیدمش. دیدنش زیاد مهم نبود. بلکه دیدن من برای من مهم بود. باید خودمو نشونش میدادم. بعد از شش ماه دست و پا زدن دیدمش. و اون منو. خیلی کارها کردم تا بفهمه و فهمید. و این برای آخرین بار بود که دیدیم همدیگر رو. بعد از اون جریان سه سال گذشت. بارها سعی کردم فراموشش کنم. نشد. بارها سعی کردم ببینمش نشد. اون دانشجوی لیسانس بود توی بابلسر و هر وقت میرفتیم خونشون اون شهرستان بود. و هر وقت میومدن باز هم شهرستان بود.بعد من دانشجو شدم.و وقتی اون میومد خونه ی ما من شهرستان بودم و وقتی ما میرفتیم خونه شون من بازم شهرستان بودم. توی خوابگاه دمر روی تخت میخوابیدم و تک کاست درست و حسابی که داشتیم و ابی بود گوش میکردیم و گاهی آسف هم از اتاق بغلی میگرفتم و مدتها و شاید دهها بار این کاستها رو توی واکمن بر میگردوندم. خیره میشدم به سوختگی روی موکت کف اتاق یا مگسی که روی شیشه با کتاب " گیرنده شناخته نشد " له کرده بودم و خشک شده بود و سیاه شده بود. یا اگر محمد تو اتاق بود و موقع درس خوندن بیخ دیوار مثل قورباغه مینشست به سوراخ شکافته شده خشتک شلوارکش خیره میشدم. ساکن و بی حرکت می افتادم توی اون غربت. صبح ها بچه ها با همون شلوار گرمکن و یه تی شرت آبرومندانه جمعم میکردن و میبردن دانشگاه که تقریبن پونصد متر با خوابگاه فاصله داشت و خارج از شهر بودیم. سرکلاس دستم رو میزدم زیر چونه م و خیره میشدم به کرکهای مشکی روی ادامه  ستون فقرات اون پسره کاشانیه. تپل بود و تی شرتش موقع نشستن میرفت بالاتر. گاهی که میخواسم آهی بکشم و سینه م باز بشه یا دردی از سنگینی همون سرب داغ احساس میکردم سرم و بالا میآوردم و خودکارم رو می کشیدم روی همون کرکها. یه خط آبی. بر میشگت و نگاهم میکردو تی شرتش رو میداد پایین تر. نگاهی به استاد میکردم و دوباره سرم رو میگذاشتم روی میز و به همونجا خیره میشدم. وقتی بر میگشتیم بچه ها دسته جمعی ابی میخوندن و من لبه ی آسفالت خیابون رو میگرفتم و می اومدم. پنجره ی خوابگاه بزرگ بود از کف شروع میشد. جای من اونجا بود. پرده رو کنار میزدم و خیره میشدم به دورترین چراغی که روشن بود تا اینکه خاموش میشد. بعد ستاره ها تا هوا روشن میشد و ستاره ها خاموش میشدن. بعد خوابم میبرد. بالاخره وقت برگشتن میشد. به امید دیدنش.  هر چی داشتم رو بچه ها میریختن توی ساکم  با مشت و لگد و زوری زیپش رو میبستن و پرتم میکردن توی قطار. از دستم خلاص میشدن. کنار پنجره مینشستم و اون میز کشویی رو میکشیدم بیرون روی اون ولو میشدم. کوههای لایه لایه رو میدیدم که انگار هر چی دورتر میشن توی مه فرو میرن و رنگشون زرد تر میشد. سیمهای تلفن و برق که میومدن پایین و میرفتن بالا و اینقدر بالا و پایین میشدن تا اینکه چند تا کلاغ روشون مینشستن و میریدن و دوباره بالا و پایین میشدن.بعد از ناهار توی قطار همه کفشهاشون رو در می آوردن و بوی جوراب توی کوپه میپیچید. هیچ وقت این بو برام به این خوشایندی نبود. انگار اون کاسه ی سرب رو فراموش میکردی تا خفه نشی. نفسم رو بس میکردم و میرفتم بیرون و توی راهرو مینشستم. مسافرها دائم در رفت و آمد بودن و وقتی رد میشدن زیر لب چیزی میگفتن. آخه بدترین قسمت بدنشون از جلوی دو تا تخم چشمهای من رد میشد و شرمشون میشد. ولی برای من مهم نبود. وقتی رد میشدن ادامه ی رفتنشون رو نگاه میکردم. خیره ی خیره. وقتی میرسیدم خونه هر طور بود با ناامیدی برنامه مهمونی رفتن  خونه ی اونها رو جور میکردم. ولی اون نبود. هیچ وقت نبود. توی یکی از راحتی هاشون فرو میرفتم و به جای خالی ناف بزرگ پدرش که از زیر پیراهنش قابل تشخیص بود خیره میشدم.  یا به در رفتگی جوراب مادرش که امتدادش تا زیر دامنش رو تصور میکردم. یا دکمه ی باز اولین جادکمه ای نشکافته ی شلوار داداش کوچیکش که یه خالی بند درجه یک بود. یا به جوش کوچولوی روی سینه ی باز خواهر بزرگه که هرکاری میکرد پیراهنش بالاتر وایسته تا سینه پوشیده تر باشه نمیشد و وقتی یادش میرفت جوشه انگار بزرگتر میشد. ساعت ده که میشد از بابلسر زنگ میزد و با مادرم سلام و احوال پرسی میکرد و عذر خواهی میکرد که نتونسته بیاد. بین گوش مادرم و گوشی تلفن هیچ فضای خالی نبود. موقع برگشتن به خونه سرم رو میگذاشتم روی صندلی غقب و چراغها از روی صورتم رد میشدن. میشمردمشون تا برسیم. شب تا صبح بیدار میموندم تا دم صبح از خواب میمردم.دوباره بر میگشتم ولایت غربت و همون خیره گی ها. مگس و کرک و شکافتگی خشتک و چراغ و ستاره و ...بعد از سه سال بالاره انتظار به پایان رسید. عکسهاش رسید به دستم. شلوار سبز و مانتوی سفید و دمپایی تابستونی سبز. یه دفتر ازدواج بزرگ روی پاهاش و قلم به دست در حال امضا کردن. یه پسره اتو کشیده و کراواتی داشت به نوک قلمش خیره نگاه میکرد. از زاویه ی دید من هنوز صورتش خوب معلوم نبود و چاره ی نداشتم به سایه ی دفتر ازدواج روی زانوهای بهم چسبیده ش خیره بشم. سایه ای که انگار تاریکتر میشد. عکس بعدش چندیدن نفر تور روی سرش گرفته بودند. باز هم سرش پایین بود و داشت به لبهای باز و بی حرکت یه مرد ریشو گوش میکرد. و هون پسره تمام رخ داشت به دوربین نگاه میکرد.


 فرستنده: داش آکل برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:
 
فراق (‌اسم داستان)

اولین باری که مطمئن شدم دوستش دارم دقیقا هشت دقیقه بعد از خداحافظی بود.

من در اتومبیل تنها بودم و از فرودگاه بر میگشتم. تا آنروز بعضی وقت ها دلم برای دیدنش تنگ میشد.  بعضی وقت ها بی تفاوت بودم و بعضی وقت ها از دیدنش طفره می رفتم. آن چند باری هم که رک و صریح پرسیده بود که دوستش دارم یا نه هر بار به بهانه ای بحث را عوض کرده بودم. نه فقط به خاطر این که زن ها نباید از عشق کسی مطمئن شوند بلکه بیشتر به خاطر اینکه خودم هم نمیدانستم که دوستش دارم یا نه.

پروازش می بایست در ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح به مقصد برسد. تا آن لحظه بیدار بودم. یک بار دوش گرفتم. کمی کتاب خواندم. بدون آنکه به موضوع خاصی فکر کنم. تا ساعت هشت منتظر بودم که زنگ بزند. اما خبری نشد. تا ساعت ده  یک بار دیگر دوش گرفتم. ریش هایم را اصلاح کردم. لباس پوشیدم و آماده شدم که سر کار بروم. موقع خروج یک بار گوشی تلفن را برداشتم. بوق میزد و سالم بود.

شب که برگشتم یک سیم به اتاقم کشیدم و گوشی تلفن را گذاشتم بالای سرم.

آن شب بدون آنکه آدرسی داشته باشم برایش نامه نوشتم و کارهایی را که بعد از رفتنش کرده بودم توضیح دادم. قبل از خواب بک بار دیگر بوق تلفن را چک کردم. باز هم سالم بود. زود خوابم برد.

بعد از یک هفته با دوستان دیگری که ممکن بود خبری از او داشته باشند تماس گرفتم. یکی گفت دوست دختر تو بود. از من خبرشو میگیری؟ گفتم. آره. درسته و گوشی را قطع کردم.

از ماه دوم هر شب برایش چیزی مینوشتم. حتی اگر شده یک جمله. همه عکس هایی را که از او داشتم جمع و جور کردم. تازه متوجه شدم چقدرعکس از او داشتم که اینطرف و آن طرف پخش و پلا بود. اما وقتی او از من خواست که یک عکس از خودم به او بدهم که با خودش ببرد خندیدم و گفتم لابد میخوای تو دیار غربت به یادم گریه کنی!

 دو ماه و هفده  روز بعد که مصادف با روز تولدش بود پیراهنی را که برایم خریده بود پوشیدم. البته فقط یک ساعت. همانروز یک جعبه چوبی خریدم و هر چه را که به نوعی به او مربوط میشد داخلش گذاشتم. ادوکلن نصفه ای را هم که برایم خریده بود گذاشتم داخل جعبه و یک دستمال ضخیم دورش پیچیدم.

چهار ماه و سه روز بعد با دختر دیگری آشنا شدم. و یک سال بعد با او ازدواج کردم.

در طول پنج سال بعدی سه بار خانه مان را عوض کردیم. هرسه بار جعبه چوبی را که سال به سال بزرگتر میشد داخل کارتن بسته بندی کردم و با جعبه طلا جواهرات و مدارک مهم با دست خودم به خانه جدید منتقل کرده ام. هر ازگاهی نامه ها را مرور و مرتب میکردم. غیر از نامه هایی که برای خودش می نوشتم تقربیا با تمام دانشگاه هایی که رشته مورد علاقه اش را درمیان رشته های ارائه شده شان داشتند تماس گرفتم. سعی کردم از همسایه های خانه ای که در ایران داشت ردی از او پیدا کنم اما نشد.  

دخترمان که نه ساله شد و یک دفتر خاطرات قفل دار کادو گرفت به کمک من آمد و توانستیم مادرش را قانع کنیم که نباید در این چند سال اصرار میکرده که محتویات جعبه من را ببیند. در عوض قرار شد هر سه نفرمان یک کشوی قفل دار اختصاصی داشته باشیم و خانه هفته ای یک بعد از ظهر بدون من و دخترمان در اختیار زنم باشد.

از دوسال قبل با یک برنامه ریزی دقیق و طوری که به زندگی خانوادگی ام لطمه ای نخورد شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت. در این مدت  دقیقا به صدو بیست و هفت مورد برخورده ام که ممکن است سر نخی برای پیدا کردنش باشد. تا امروز صبح ساعت یازده و بیست و یک دقیقه یعنی همین دوازده  دقیقه پیش با صدو سیزده موردشان تماس گرفته ام. سی و نه مورد هیچ جوابی نداده اند. پنجاه و سه مورد جواب داده اند که او نیستند یازده مورد به تندی گفته اند که مزاحمشان نشوم. هفت مورد به طور خنده دار و مشابهی گفته اند که این روش دیگر قدیمی شده و از این هفت تا سه تایشان گفته اند در هر حال خودم را بیشتر معرفی کنم. و سه مورد هم ابراز آمادگی کرده اند که برای یافتنش به من کمک خواهند کرد. هر چند خیلی خوش بینانه است اما یکی از آن سه نفری که قول داده کمکم کند قرار است اورکات و گزک را بگردد که اینجا فیلتر شده.       

امروز یک مورد جدید پیدا کرده ام و به دو مورد دیگر هم ایمیل زده ام. اگر به همین مموال پیش بروم با در نظر گرفتن زمان خالی که در محل کارم دارم و اوقاتی که زنم خانه نیست احتمالا تا یک ماه و نیم دیگر بتوانم گوگل و یاهو سرچ را تمام کنم. بعد باید بروم سراغ سرچ انجین های دیگر. با این حساب مطمئنا تا پایان سال 2006  پیدایش میکنم. تا آن موقع من و او سی و هفت ساله میشویم. اگر سه سال هم به خواست او که حالا دیگر آمریکایی فکر میکند با هم دوست باشیم درست سر چهل سالگی که سن بلوغ فکریمان خواهد بود با هم ازدواج خواهیم کرد! 


   

 فرستنده: سگ ولگرد برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!

 

عنوان: "من دروغ گفتم که دروغ گفتم دوستت دارم"

 

_تو دروغ می گی؟

_نه!

_دروغ می گی!!!

_اهوم.

_ حاضری یه دروغ بگی... یه دروغ که یکی رو خوشحال کنه؟

_آره،چرا نگم؟!من که این همه دروغ میگم چه بهتر که از دروغم یکی هم خوشحال شه!

_اما اگه بعد بفهمه دروغ گفتی چی؟

_خوب بفهمه،من این همه دروغ گفتم!اینم روش!

_ حاضری یه دروغ بگی که یکی به خاطرش بمیره؟

_نه!گفتم دروغگو ام نه قاتل که!گفتم قاتل ام؟!

_نه،اما همون دروغه که گفتی حاضری بگی که دل یکی رو خوشحال کنی اما اگه بعد بفهمه دروغ گفتی و اصلا این حرفا نبوده ...

_خوب؟

_اگه اون بفهمه دروغ گفتی بعد بره خود کشی کنه  یا از نارا حتی دق مرگ شه چی ؟حاضری بازم بهش دروغ بگی؟

_نه!

_پس چی؟بالاخره می گی نمی گی؟!درگیری چرا؟!

_گیجم نکن بزار فک کنم...

...

_فک کردی؟

_دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!

_چه ربطی داشت؟

_یه بابایی بود می گف هیچی بهتر از دروغای خوب نیست...منم دروغ می گم ولی دروغای خوب...دروغی که بعدش بد نشه واسه هیشکی...مثلا اگه دروغ گفتم و خوشحال شد و اینا بعدا یه موقع اگه فهمید که دروغ گفته بودم بش بازم خوشحال بمونه.

_اما هم چی چیزی ممکن نیس!

_چرا؟

_چون اگه  مثلن الان تو بفهمی که من  الکی بت گفتم دوستت دارم تو ناراحت نمی شی؟

_ممم...نه!ناراحت نمی شم .

_جدی می گی؟

_هوم!

_ممم...چیزه...

_چی  عزیزم؟

_من بهت دروغ گفتم دوستت دارم....

***

چند روز بعد...

_الو...بله؟چی؟!مرده؟!

  

 فرستنده: حرف دل یک بیدل برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!

همیشه غصه میخورد و گریه میکرد، همه بهش میگفتن فرزندش مرده و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده ولی انگار قبول این مساله خیلی سخت بود. نمیدونم چرا همه همینو میگفتن، خودش نمیدونست به زودی میمیره. بیمار بود.
نمیدونم چرا این دروغو میگفتن که حالت خوب میشه، با اینکه نمیشد ولی حتی یکبار  به او نوید آمدن فرزندشو نمیدادن. من همیشه اینکارو میکردم. بهش میگفتم که به زودی فرزندشو میبینه بهش میگفتم به زودی میتونه به این آرزوی چندین ساله اش برسه. وقتی اینارو بهش میگفتم بهم لبخند میزد و با چشمای همیشه خیس از من تشکر میکرد ولی یه جوری انگار ته اون چشمای مهربون بهم میگفت همه چیزو میدونه.
روزی که چشمای باز و منتظرش برای همیشه بسته شد من مطمئن بودم که حالا دیگه فرزندشم میبینه و خوشحال بودم که به او دروغ گفتم.
بعضی وقتا گفتن دروغای خوب خیلی بهتر از گفتن واقعیات بد هستن.

 
فرستنده: چکاوک، ۲۸ ساله برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!
 

 

پشت چراغ قرمز (‌اسم داستان)

بارانی ام را به دست پیشخدمت دم در دادم. آهسته گفت: خوش آمدید قربان، کجا می نشینید؟

گفتم: رزور شده.

سری تکان داد و گفت: خواهش می کنم.

نگاهی به سالن انداختم. پشت ستون سفیدرنگ کنج دیوار، مرد و زنی روبروی هم نشسته بودند. رستوران خلوت بود و صدای موزیک ملایمی شنیده می شد. زیر نور فانوسهای دیواری، کنار پنجره ، روسری سرخابی رنگی می درخشید.

جلو رفتم. بلند شد، خودش را بالا کشید تا گونه ام را ببوسد.

طوری که زیاد زننده نباشد صورتم را عقب بردم و گفتم: اینجا ایرانه مارال.

_ بس کن، تو که باید آمریکایی شده باشی.

_ الان یه هفته ای میشه که دوباره ایرانیم، چیزی سفارش دادی؟

_نه.

_ خوب. چی می خوری؟

لبخندی زد و گفت: تو دیگه الان مهمونی نه میزبان. تو چی می خوری؟

_ اشتها ندارم.

_ امریکاییها بهت یاد ندادن برای احترام به میزبان باید چیزی بخوری؟

_ یه سوپ قارچ.

_ اخمی کرد و منو جلویم را باز کرد، انتخاب کن!

انگشتهای بلندش با آن لاک سرخابی روی اسامی غذاها می لغزید.

_ اینجوری که من چیزی نمی بینم.

دستش را برداشت و گفت: فکر می کردم غذاهای اینجا رو حفظی؟

شنیتسل.

به گارسون اشاره ای کرد و گفت: یه فیله مینیون و یه شنیتسل.

پیشخدمت گفت: سالاد و سوپ؟

نگاهی به من انداخت و اضافه کرد: 2 تا سوپ قارچ

ـ نوشیدنی؟

ـ 2 تا ماالشعیر.

من گفتم: من آب معدنی می خورم.

سوتی زد و گفت: امریکا بهت نساخته نه؟ و بی آنکه منتظر جوابی باشد،  موهایش را زیر روسری داد.  به نظرم رنگشان به نسبت پارسال روشن تر شده بود. از توی کیفش پاکتی بیرون آورد و روبرویم گذاشت.

_ این چیه؟

با مهربانی خندید و گفت: یادت نیست ،عکسهای مهمونی. 2 تاش خیلی خنده داره. تو یه جوری افتادی انگار می خوای فرار کنی.

بی آنکه به پاکت دست بزنم گفتم: مارال من می خوام باهات حرف بزنم.

حالت جدی ای به صورتش داد و گفت: نه اول بذار من بگم.

با خودم فکر کردم، شروع شد. چرا زنها همیشه همه چیز را جدی می گیرند؟

مارال گفت:  تو یه هفته است اومدی ایران و یه زنگ به من نزدی؟! اگه دیروز پشت چراغ نمی دیدمت، لابد خیال نداشتی زنگ بزنی نه؟

صدایش اصلا لحن عصبانی نداشت.

پیشخدمت با دو تا بشقاب چینی سوپ سر رسید. گلدان وسط میز را کناری گذاشت و بشقاب ها را روبرویمان چید. سرویسشان عوض شده بود. فکر کردم سرویسهای پارسالی قشنگتر بود.

مارال ادامه داد: همیشه از چراغ قرمز بدم می اومد. فکر نمی کردم بعد از یه سال تو رو پشت چراغ قرمز ببینم.

لیمو را در سوپ چکاندم

اولش نمی خواستم به روت بیارم که دیدمت. اگه چراغ سبز بود، رفته بودم.

هسته های لیمو در سوپ افتادند و من با قاشق آنها را جدا می کردم.

_ یادم نرفته، از وقتی رفتی دلت نیومد حتی یه تلفن به من بزنی

سرم را بلند کردم و آهسته گفتم: من ازدواج کردم مارال و دست چپم را روی میز گذاشتم.

شک داشتم صدایم را شنیده باشد. دو تا پیشخدمت با سینی غذا سر رسیدند و شروع به چیدن ظروف کردند. مارال سیگاری آتش زد. دستهایش می لرزید. پیشخدمت مسن تر گفت: عذر می خوام سالن دود بالاست.

مارال با عصبانیت سیگار را روی میز انداخت. همان پیشخدمت رو به من گفت: به چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟

گفتم : خیر، ممنون

می خواستم همون روز که اومدم بهت زنگ بزنم. اما فرصت نشد.

پاکت را از روی میز برداشت و توی کیفش چپاند. بلند شد.

گفتم: باور کن، می خواستم زودتر بهت بگم.

صدای تق تق چکمه های زنانه در فضای خالی رستوران پیچید.

طبق عادت دستهایم را با دستمال سفره پاک کردم. به پیشخدمت اشاره ای کردم و گفتم: صورتحساب لطفا!

پیشخدمت مودبانه گفت: خانم حساب کردن.

سرم را روی میز گذاشتم. فکر کردم ، عجب غلطی کردم گفتم رفتم امریکا. بعد از چند دقیقه بلند شدم. دم در بارانی ام را گرفتم و مستقیم به سمت دووی نقره ای آنور کوچه رفتم.

سهند ماشین را روشن کرد و پرسید: چی شد؟

حلقه را از دستم درآوردم و به او دادم. گفتم: هیچی، فقط راه بیفت.

 

نتایج نهایی:
 
ملکه لوتوس در نامه ای به شرح زیر برنده دور اول را اعلام کردند:
 

سلام

از خرمگس، مرداب پیر و داش آکل ممنونم. هر سه به قدری زیبا و جالب نوشتید که واقعا نمیدونم کدوم رو به عنوان بهترین انتخاب کنم.

خرمگس چیزی رو نوشته که خودم بارها و بارها گفتم. این که چرا فقط اسامی عاشقانی ماندگار شده که در فراق ماندند و به وصل نرسیدند. یعنی هیچ عاشقی به وصل نرسیده یا هر عاشقی که به وصل رسیده دیگه فارغ شده و یا حتی به روزمرگی یا بدتر از اون به نفرت رسیده؟ میگن یک روز یک مقامی برای بازدید تیمارستان رفت. دید یک دیونه یک گوشه نشسته و فقط آه میکشه. پرسید این چرا اینجوری شده؟ گفتند عاشق لیلی نامی بوده و به وصلش نرسیده. حالا از صبح فقط زل میزنه و آه میکشه و لیلی رو صدا میکنه. تتا آخر تیمارستان میره. میرسه به دیونه ای که با زنجیر بسته بودنش و همش نعره میکشیده. میپرسه این چرا اینجوری شده؟ میگن ایشون همسر همون لیلی شدن و به این روز افتادن!!!! انگار آدم تا وقتی چیزی رو نداره طالبشه و وقتی به دستش آورد دیگه بهش کاری نداره و فراموشش میکنه.

مرداب پیر از تناسب اسمشون با لوتوس به خوبی استفاده کردند و داستانشون نکات ریز و ظریف زیادی داشت. واقعیتی که همه ما اطرافمون دیدیم و هنوز هم هر روز توسط آدمهای مختلف تجربه و تکرار میشه.

داش آکل هم از واقعیت دیگری نوشته بود که باز دقیقا عین واقعیته و با عرض معذرت روی بیش لز حد آقایون و اعتماد به نفسشون رو ثابت میکنه! اینقدر مغرورن که حاضر به اظهار عشق یا درخواست اون از طرف مقابل نیستند. اما به خودشون حق میدن برن سر زندگیشون و با یکی دیگه عشق کنند و دختر باید در عین بیخبری از عشق طرف سالها به انتظارشون بنشینه و بعد از زن و زندگی  وقتی دلشون رو زد برن سراغ دختر و طبیعیه که دختر هم باید جواب مثبت بده!!!

اگر آقای بابک خان اجازه بدن من هر سه رو برنده اعلام میکنم که شهامت کردند، دست به قلم بردند و نوشتند.

با آرزوی سلامتی و موفقیت برای هر سه ایشان بعلاوه جناب بابک خان و سایر دوستان

                                                                                               

                                                                                    اولین ملکه : لوتوس

 

با عرض سلام مجدد

دبیرخانه محترم بازی فرمودند که امکان انتخاب سه برنده وجود ندارد. از این رو با احترام به نوشته داش آکل و تقدیر فراوان از نوشته مرداب پیر متن نوشته خرمگس را به عنوان بهترین متن دور اول اعلام میکنم. ضمن تشکر مجدد از دبیرخانه بازی خواهشمندم کل متن اینجانب را در وبلاگ قراردهند.

در مورد بخش جنبی مسابقه هم با توجه به این که هیچ جوابی ارسال نشده ناچارا خودم مجبورم خودم را معرفی کنم! اینجانب خواننده قبلی وبلاگ نویسنده آماتور جناب (ن) هستم.

                                               

                                                                                    اولین ملکه : لوتوس

 
 
همچنین سلطان گرگ بیایان نیز در نامه ای که نخواستند محتویات آن فاش شود ضمن ارائه توضیحاتی در خصوص چگونگی انتخاب برنده ضمن تشکر از سایر شرکت کنندگان متن حرف دل یک بیدل را به عنوان متن برنده انتخاب کردند.
 
دبیرخانه بازی از همه کسانی که به هر عنوان در دور اول بازی شرکت کردند تشکر مینماید و امیدوار است دور های بعدی هر چه پر بار تر برگزار گردد.
                                                                                                          
نظرات 57 + ارسال نظر
اولین ملکه سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:29 ب.ظ

سلام
آقای بابک خان ممنون و جناب خرمگس ممنون تر

خواهش دارم خانم. خر مگس هم که زنده است.!‌

ننه چغندر چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام. من خیلی خوشحال شدم که تمدید شد. چون همون شب که اتفاقی اینجا رو دیدم شروع کردم به مطلب نوشتن اما به نظرم اومد چیز خوبی نشده و نفرستادم اما اگه ممکنه بگید تا کی مهلت دارم برای دور اول کار بفرستم.

مهلت بازی تا رسیدن سه مطلب برای هر سوژه تمدید شد. شما فرض کن دوشنبه.

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:11 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

من هنوز اون کرمم داره وول میزنه. همشم به خاطر این آهنگ ها و کاستهای مورد علاقه ملکه ست. ولی اونی که من حدس میزنم اصولن نباید از این کتابها خوشش بیاد. مگر اینکه خالی بسته باشه! باران بیا پشت پرده مصالحه کنیم و ببینیم میتونیم حدس بزنیم لوتوس به قول ترکا کیم کیمده؟!

فکر نکنم خالی بسته باشه و فکر نکنم شما درست حدس زده باشید!

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:16 ب.ظ

اولندش هلی جونم چرا بازی نمیکنی. باید حتمن دل سلطانها رو بشکنی. قول میدم این دفعه اگر انتخابم کردی یا انتخابت کردم یه اتفاقی بیافته! ( استغفرا... ) گفتم شاید دفعه قبل زیادی یبس بودم. /// به آنی و بقیه چرا میاین میگین بازینمیکنین مگه اینجا لولو داره و یا به خودتون نمیبینین بتونین یه کاری تو زندگیتون صورت بدین! بابا خبری نیست. منو میبینین از اولش که اینطوری نبودم تمرین کردم.

مطمئنی الانش از یبسیت در اومدی؟ یه خورده بازی راه بیافته همه بازی میکنن. این خاصیت ما ایرانیاست که اول منتظر میشیم ببینیم جریان چیه بعد که فهمیدیم چیز خوبیه و یه عده ای هم خط مقدمو شکستن یهو حمله ور می شیم!

یک رهگذر عاصی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:20 ب.ظ

آقا ما هم بازی. میشه برای سلطان و ملکه با هم متن بفرستیم!

بله. میشه!‌
اصلا چرا ما اولش اون بند جنسیت رو قرار دادیم نمیدونم!‌

مرداب پیر ( یک شرکت کننده ) چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:33 ب.ظ

احتمالن به انتخاب داور میشم یکی از مردمها یا بازیکنها یی که برای لوتوس متن فرستادن. // منم اون مرداب پیر / از همه دنیا جدا // داغ خورشید به تنم / زنجیر زمین به پام.// ملکه لوتوس براتون متن فرستادم از جناب نادعلی بخواهید در وبلاگ قرار بدن.

متنتان دریافت شد دوست عزیز. ظرف چند دقیقه در وبلاگ قرار داده خواهد شد.

هلی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:59 ب.ظ

شازده جون منم عشق بازی خراب کردن و کارای بدجنسیم. موافقی من و تو باران یه مثلث خبیث تشکیل بدیم و ضد حال بزنیم به بازی بابک جون؟ ( بابک یا منو میکشه یا از اینجا اخراجم میکنه)/////// راستی آقایون سلاطین، ناراحت نباشین شاید نظرم عوض شد و اومدم تو بازی.

یه بار دوتا جهانگرد ایرانی ( مال نواحی شمال غربی ایران!) میرن آفریقا. روز برگشت همه تو فرودگاه میان استقبال و حلقه گل میارن و خلاصه شلوغ و پلوغ! بعد در کمال تعجب می بینن یکیشون فقط برگشته. بهش میگن رفیقت کو؟ شما که دو نفری رفته بودین. طرف میگه : همینجور که ما داشتیم تو جنقل! جهانقردی میچردیم یهو آدم خورا ریختن دورمون. بهمون گفتن یا میخوریمتون یا گومبا گومبا میکنیم ! و ولتون میکنیم برید. جمعیت ساکت میشن. طرف یهو میبینه همه دارن چپ چپ نیگاش میکنن، میگه البته بجما، ‌منو خوردن!‌

این سرنوشت کساییه که شیطونی کنن!‌

گرگ بیایان چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:43 ب.ظ

من زنده ام.

خدا رو شکر!

آنی پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:03 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

به شاهزاده سرطانی، منم بازی میکنم. منم از اول اینطوری نبودم، رشد کردم.
بابک میشه منم بازی؟ تا کی وقت دارم؟ حالا که بعد از مدتها شروع کردم به نوشتن، چه بهتر که موضوع داشته باشم. من هم هم هم بازی؟....

آره ،‌چرا نمیشه. تا دوشنبه وقت داری. بنویس ببینم چیکار میکنیا!

شاهزاده ی سرطانی پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:58 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

ائخ ائخ چی داره میشه. یک رهگذر عاصی: اگر ملکه بودی با این اسم حتمن برات رمان علم میکردم. مرداب پیر هم که ایول اهل عمله! // اما هلی جونم چرا خبیثانه ش اینطوری باشه فعلن من حال کردم بدجوری با ملت اینجا کل کل کنم و ببینم چقدر میشه تو دل رفت از دل بیرون زد. بعدشم بابک هیشکی رو جز خودش تا حالا نکشته. اخراج شما هم استغفرا... پس من اینجا گیرت ( غیرت ) ندارم دیگه. تعصب ندارم دیگه. هر چی باشه شما چار بار اسم ما رو صدا کردی. اصلن خود شما هم جز صاحبخونه های این وبلاگی هلی هلی هلی هلی... در مورد عوض شدن نظرت هم میدونم یه سلطان که به سلیقه ت بخوره میای بازی. بالاخره رسم زمونه ست دیگه. بعدشم ملکه بشو تا منم برات داستان بنویسم. // گرگ بیابان هم زنده است الحمدالله و نستعین! چون اولین خواستگارش سگ ولگرد بود گفتم الان پر و پاچه ی همو میگیرن!!! // آنی من یه برادر زاده دارم که امروز میشه نوزده روزش و چون اسمش آنیتا ست صداش میکنم آنی. نوستالمون شدی آبجی. خوبه بازی میکنی . وقت داری فکر کنم. امروز باید دید چند تا متن فرستاده شده. هنوز وقت داری البته.

باز که شما دارین نخ و قلوه رد و بدل میکنین! بابا اون بازی تموم شد دیگه!‌
هر چند این بازی از روز ازل شروع شده تا ابد هم تموم شدنی نیست!‌

سگ ولگرد پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:24 ق.ظ

ای بابا این سگ ولگرد همون سگ ولگرد هدایت بود که همه می زدن تو سرشا!!!!عین کوزت می موند بدبخت منم که شباهت عجیب و غریبی به کوزت دارم و اینا!!!حسین ام در اینجا نقش زن تناریه رو بازی می کنه...

حالا که اینطور شد منم اعتراف میکنم که رفتم موهامو فروختم که خرج زندگیمو در ارم. به عبارت ساده تر منم مامان کوزت. یه دست دندونم واسه فروش دارم. دو تا پرشده. دوتا در شرف پر شدن و بقیه ام اگه با یه جرم گیری یه دستی به سر و گوشش بکشی میشه عین دندونای یه خانم دکتر که روزی سه بار فقط چیز یعنی گوش شوهرشو گاز میگرفته!

باران پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:23 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

می گم شازده نظرت در مورد پیشنهاد هلی چیه؟ دروغ نمی خوام بگم کلی خندیدم٬‌ کیف کردم! (بابک جون نه اینکه بخوام بازی خراب کنی بکنم ها ولی خوب خوشم اومد از ایده ی هلی) راستی شازده تو تا حالا از خودت پرسیدی .... کجاست؟ به نظرت چرا نمی آد کامنت بذاره؟ اون که همیشه بود؟!
----------------------
خارج از بازی: دیشب خواهرم خواب دیده بود که جنفر لوپز می خواد با مهران مدیری ازدواج کنه. می گفت عروسیشون خونه خودمون بود. می گفت سفره پهن کرده بودن این هوا... می گفت همه بر و بچ بازیگر بودن. مارک آنتونی هم بود. گروه پینک فلوید و جیپسی کینگز و همه. می گفت حتی این گروه های! ایرانی هم بودن. می گفت اما بابام (یعنی بابای من و خواهرم) گیر داده بود که واسه خانوما باید یه سفره ی جداگانه پهن کنید٬ دلیلش هم این بوده که جنفر لوپز خجالت می کشه با آقایون سر یه سفره بشینه و غذا بخوره؟
------------------------
من که با این خواب کلی حال کردم٬‌گفتم شمام بی بهره نباشید. در ضمن یه هدف دیگه هم داشتم و اونم اینه که ما اینجا (البته با اجازه ی آقا بابک) سفره جدا واسه هیچ کس پهن نمی کنیم٬ آقا و خانم نداریم هر کی هر کجا دلش خواست می تونه بشینه؟ مگه اینطور نیست آقا بابک/// از دوستان خجالتی بعدا پذیرایی می شود...

دقیقا همینطوره. فقط اگه آقایی احیانا سر سفره کنار خانمی نشست باید فاصله حداقل یک وجب رو رعایت کنن. اگرم خانمی از جاش بلند شد و اقایی خواست سرجاش بشینه باید یه ربع صبر کنه که جای خانومه خنک شه. خورشت بادمجونم فقط واسه آقایون سرو میشه و ران و سینه مرغ فقط واسه خانم ها! :)) (‌خیلی بی تربیتی بارون!)‌
--------------------------------------
اتفاقا همین الان داشتم فکر میکردم مینا کجاست. اولاش فکر کردم رفته تعطیلات سال نو. ولی قاعدتا باید برگشته باشه دیگه. تو ازش خبر داری؟
---------------------------------------
خواب بامزه ای بود و سرشار از نکات عمیق !

اولین ملکه پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:45 ب.ظ

باز هم ممنون از جناب بابک خان عزیز و مرداب پیر گرامی
راستی مرداب پیر : شما حتما از رابطه مرداب و لوتوس خبر دارید مگه نه؟ یا اینقدر خوش شانسم که اتفاقی اسمتون با اسم من متناسب در اومده؟ در هر صورت این تناسب به من خیلی مزه کرد.به هر حال مهم نیست که عمدی بود یا غیر عمد! شاد باشید
/ شاهزاده سرطانی گرامی: حق با بابک خان بوده و حرفشان را تایید میکنم/

خواهش میکنم.
بقیه اشم که خودشون جواب دادن:)

هلی پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:59 ب.ظ

واااااااااااااااایی چه سرنوشت بدی در انتظار آدمای شیطونه، آخ آخ آخ ترسناک بود جیییییییییییییییغغ
ـــــــــــــــــــــــ
از این جا به بعد رو به یه زبونی نوشتم که فقط شازده و باران بلدن بخونن هیشکی دیگه بلد نیست.شازده جون مرسی از حمایتت و غیرتت و اینکه به من روحیه دادی منم خودم پای کل کلم کمک خواستی بگو //// باران خان جان خوشم میاد از روحیه همکاریت در امور خبیثه .من بگم کی غایبه؟؟بگم؟؟آره؟

دیدی؟! چقدر ترسناکه؟ تازه یه حالت دیگه ام داره. اونم گومبا گومبا تا مرگه!‌ :)) (‌باران خیلی بی تربیتی!)‌

باران جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

قابل توجه همه دوستان: از این به بعد هر چی دلتون خواست می تونید انیجا بنویسید٬‌ در هر موردی که فکر می کنید بهتون حال می ده٬ با هر مضمونی که عشقتون می کشه و خلاصه هر چی که به فکرتون می رسه. اینجا هیچ مرزی برای هیچ گفته ای وجود ندارد. البته در آخر نوشته اتون یه چیزی را فراموش نکنید. پرانتز را باز کنید و توش بنویسید (خیلی بی تربیتی بارون!) می گم بابک خوشت اومد؟
---------------------
قابل توجه هلی خانم: نه خواهش می کنم. می دونم که می دونی! مگه با همدیگه (من و تو شازده) کلی به این قضیه نخندیدیم. مگه یادت نمی آد که اولین حدس همه امون «اون» بود؟! ولی حالا نگو! بذار بازی خراب نشه یا نذار بازی خراب بشه. فرق نمی کنه. فعلا ما می خوایم بابکو از دست ندیم.
-------------------
قابل توجه شازده عزیز: شازده من خیلی زرنگ تر از این حرفهام. (دماغ دراز شوون) نگی هیشکی نفهمید ها... خوب...
------------------
قابل توجه بابک: بابا ای ول. دیگه واقعا ازت خوشم اومد....

به توصیه بارون گوش کنید. اوری ثینگ ایز فیری! با شرطی که بارون گفت!‌
-------------
می بینم که پشت پرده با هم گمانه زنی میکنید! ولی اگه همه اتون فکراتونو بذارید رو هم عمرا بتونید حدس بزنید. بعدم شما چرا مثل بچه خوب بازی نمیکنید؟ همه اش دنبال شیطونی هستید!‌ میارمتون میز جلو ها!:)
------------
نوکرتم دایی بارون!‌

شاهزاده ی سرطانی جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:05 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بابک دل و قلوه چیه بابا هر چی نباشه با هلی بی اف و جی اف نباشیم دوست که هستیم. نون و نمک وبلاگ رو خوردیم. نمیتونیم قربون صدقه رفاقتی بریم یا برم؟! // ایول سگ ولگرد. مث که آشنا در اومدیم. هی به مادرم میگم پسرت بچه معروفه میگه. ببین سگهای ولگرد بیابون هم میشناسنش! حسین چیه حسین کیه؟ همین مونده شما ما رو بشناسی؟ در هر صورت خوشم اومد ادبیاتی اومدی جلو. خوشم اومد ازت. مخصوصن داستن سگ ولگرد صادق رو هوارتا دوست دارم. عجیب به من نزدیکه اون سگه!!! شما رو نمیگم ها ( قضیه رو بیناموسیش نکنی. منظورم دقیقن همون سگه ست. // من نظرم در مورد نظر هلی باران جان اینه که این انرژیها رو بذارید واسه وقتیکه هوا خوب شد و شما اومدی تهران یا ما اومدیم کرمانشاه و خواستیم وسطی بازی کنیم با توپ بخوابونیم تو سر و صورت بابک. بابک یادته اون پسره شهرام اسدی رو وقتی میرفتیم جمشیدیه وسطی چطوری توپ پرت میکرد. دیوانه بود. نزدیک بود با بیتا شاخ به شاخ بشن!! // راستی باران با اون خوابه من حال کردم هیچی دیدم داداش کوچیکم دو ساعته داره پای کامپیوتر بخودی میخنده. میگم چته : میگه رفیقت ببین چی نوشته!! ج ج ج نیف نیف نیف فر... هیمنطوری مثل اره برقی میخندید و تعریف میکرد!!!// ملکه حق در چه موردی با بابکه و حرفشون رو تایید میکنین؟ من کلن زیاد حرف مفت از خودم در وکنم و مشخصن از بینشون پیدا میشه حرفهایی که حقش با دیگرانش باشه!!! // دوباره هلی جان به نظرم سرنوشت همچین بدی هم نبود. تیریپ خردادیان رفتم!!!!! مامانم کجاست بچه شو جمع کنه از زیر دست و پا . ( خیلی بی تربیتی باران! ) . و دیگه اینکه کمک میخوام هلی. باران میخواد به من تهمت بزنه. میخواد بگه من یه آدم خاصی ام. // باران دماغت دراز شده. یه نگاه بنداز تو آینه به خودت. .

بابا جی اف باز! حالا یعنی چی این بی اف و جی اف؟!
من که نبودم اونروز که اون باباهه رو هلو کردین.ولی اگه بودمم یادم نمی اومد!
راستی خانم چکاوک برای تو و بارون سلام فرستاده!!‌

پریسا جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:22 ب.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

به چه خبر اینجا!!! سلطان ایندفعه که تابلو شد من بگم کیه؟ تازه میدونم کی براش متن ارسال کرده!:dمیشه بگم بابک؟؟ یا حذفم میکنی هم از بازی هم از وبت؟

با این استقبالی که از حدس زدن نام ملکه و سلطان شده به این فکر افتادم که یه بخش جنبی راه بندازیم.
آره بابا میشه حدس بزنید. این بخش جنبیه. فقط باید به من ایمیل بزنید. بعد از تمام شدم هر دور نام برنده بخش جنبی رم هم اعلام میکنیم. خوبه؟‌ (‌ک..ید منو!)‌ :))

سگ ولگرد جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:41 ب.ظ

عمرن بدونی سلطان کیه!!!خود من نمی دونستم چه برسه به تو منم که عمرن بشناسی...آبجی الکی نیست که!!!نه بابک؟!

حرف دل یک بیدل شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ق.ظ

من یه مطلب فرستادم میشه بگی مورد قبول هست یا نه؟اصلا رسید؟

مطلبت رسید و در وبلاگ گذاشته شد.

باران شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:29 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

می گم شازده جون سلام. (خیلی بی تربیتی باران) می گم شازده تو یادت می آد من گفته باشم اهل کرمانشاه هستم؟ فقط یه بار تو از کرمانشاه گفته بودی که چقدر دوستش داری و این حرفها. ولی بابا من که کرمانشاهی نیستم. نزدیکم اما نیستم. هر چند شاید هیچ اهمیتی نداشته باشه٬ ولی گفتم بعدا نرید کرمانشاه اسممو از پلیس راه بپرسید اونا ندونن٬ به فکرتون خطور کنه که پس چرا این بارون می گفت همه منو می شناسن و خدای ناکرده بگید باران بهمون دروغ گفته؟! (خیلی بی تربیتی باران)
می گم شازده خودت شروع کردی خودتم تمومش کن. همه دارن تلاش می کنن ملکه و سلطان را شناسایی کنند. جمعیت داره هوار می کشه. برش گردون نقطه اول این بار با هم شروع می کنیم. دست هلی را هم بگیر تنها نمونه. (خیلی بی تربیتی باران)
-------------------------
خارج از بازی: (فلوبر: زندگی حقیر من چنان آرام و ساده است که در آن جمله ها حادثه هایند.) اگر بدونید هر روز چند تا حادثه دهشتناک در زندگی من رخ می ده؟
------------------------
راستی شازده این جمله ی آخرتو نفهمیدم. کی خاصه؟ کی می خواد بهت تهمت بزنه خودم حسابشو برسم؟! (خیلی بی تربیتی باران)

این خارج از بازیات منو کشته!

مرداب پیر شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:44 ق.ظ

ملکه تمام مشکل من تو زندگیم اینه که هر کاری میکنم برای دیگران سورپریز میشه و میپرسن آگاهانه بود؟ . قراره من کاری کنم برنده ی بازی بشم. خب معلومه احمق هم باشم میرم میپرسم لوتوس چی بیده دیگه؟ ولی نپرسیدم. چرا؟ چون: خطاب به اونیکه گفته کرمانشاهی نیست! توی کرمانشاه یه مرداب نیلوفر هست که روی اون پر از گلهای نیلوفر آبیه. حالا فارسا بهش میگن لوتوس. اون مرداب یا دریاچه بسیار زیباست و گلهای نیلوفر آبی روی اون موج میزنه.

بهار شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ب.ظ

مرسی مرداب پیر مطلب قشنگی بود بخصوص در مورد کرک مو روی ستون فقرات همکلاسیت ریزبینی قشنگی بود !!!
و خوشم اومد که انتهای داستان قضیه عروسی مثله همه که با صحنه های دلانگیز سفره عقد توصیف می کنن ننوشتی استفاده از فضای دفترخانه ازداوج کار جالبی بود

خب می بینم که بازی وارد فاز جدیدی شده و اظهار نظر در مورد مطالب شروع شده!‌

بهار شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ب.ظ

دروغگویی که نمی خواست قاتل باشد
دروغ گفتی که « من دروغ گفتم که دروغ گفتم دوستت دارم»
یا دروغ گفتی که دروغ گفتی یا اینکه دورغ گفتی که دوستت دارم یا دورغ گفتی ....
یا .... یا.... یا..... یا ..... دوغ دوستت دارم یا دوغ گفتی دوغ می خوام
خلاصه لکنت گرفتم ولی در نهایت بازی قشنگی بود با کلمات

حالا اگه میخوای زبونت باز شه شیش روز، روزی شیش بار بگو : من دروغ گفتم که به دروغ گفتم دوغ دوست دارم!

سگ ولگرد شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:52 ب.ظ

لکنت زبان گرفتن که ندارد بهار جان...میدانید(خطاب به همه)من به یکی که آی کیوش در حد متوسط بود گفتم چیزی از این داستان فهمیده یا نه!!!گفت نه زیاد...وقتی براش توضیح دادم داستان براش جالب تر شد...آره عزیزان من الکی نیست که ...ماهی بخورین فسفر مغزتون زیاد شه بعد بیاین داستانای منو بخونین...اما قضیه از این قراره که دو تا دروغ گو تریپ لاو بر می دارن و اینا تا اینجاش درست خوب؟!بعد اون حرفا بین شون رد و بدل میشه و اینا خوب؟!آخر داستان همه ی اون حرف ها به مر حله ی عمل می رسه یعنی هم دختره دروغ می گه هم پسره پسره برای اینکه دل دختر رو شاد کنه دروغکی می گه ناراحت نشده دختره هم که همین جوری دروغ می گه چون دروغگو هست (با توجه به اول داستان)بعد پسره بعد چند روز می میره و دختره می گه من دروغ گفتم که دروغ گفتم دوست دارم....خداییش این لکنت زبان داشت عزیزم؟

البته توضیحات شما واقعا به فهم بیشتر مطلب کمک میکنه اما فرض بر اینه که قضاوت باید فقط روی متن شما انجام بشه. اینم یه جمله از خار شوور عروس!‌‌

سگ ولگرد شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:58 ب.ظ

مچکرم در کل بهار....

پریسا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ب.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

خیلی بی ادبی بابک!!!! این بر وزن همون خبلی بی ادبی باران بود!:d

منم دو نقطه دی! :))

حرف دل یک بیدل یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:25 ب.ظ

مرسی از بازی جالبتون آقا بابک واسه من که دوست دارم بنویسم و آخرش برام مهم نیست خوبه

هلی یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:24 ب.ظ

اولن آقای سگ ولگرد داستانتون خیلی جالب بود ( قوه ادراکم بهم میگه سگ ولگرد نمیتونه خانم باشه حتمن آقاست ) قوه ادراکم یه چیز دیگه هم بهم میگه :‌سگ ولگرد آشناست . دومن چکاوک خانم !!!! داستان شما هم خیلی موذی بازی داشت خوشم اومد . راااااستی باران خیلی بی تربیتی!!

برای ریشه کن کردن کرم حدس زنی شما میتونی در بخش جنبی بازی شرکت کنی!‌ این هزار بار!‌

سگ ولگرد یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:31 ب.ظ

عجب!

سگ ولگرد یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ب.ظ

یه عینک واسه قوه ادراکت بخر جیگر...

شازده ببین به هلی میگه جیگر!!
البته از اون جهت خوشم اومد سگ ولگرد عزیز!‌میای با هم دوست شیم حال این شازده و بارون و هلی رو که همه اش میخوان بازی رو به هم بریزن بگیریم؟ :)

سگ ولگرد یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:37 ب.ظ

من عادت ندارم ۱۰ تا ۱۰ تا کامنت بذازم اما چیکار کنم کم هوشم یادم می ره بگم هی یواش یواش یادم میاد ...ممنون هلی جان....

باران یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:46 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

امشب هیچ چیز بازی نیست. امشب واقعا هیچ چیز بازی نیست... ! شازده چرا بر نمی گردی؟! بابک تو کجایی؟

نه فقط امشب، بلکه هر شب هیچ چی بازی نیست. اون روزه که توش بازی میکنن. تو شب جدی میکنن. یعنی منظورم این بود که همه چی جدیه. باز نگید بارون بی تربیته!

خرمگس دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:59 ق.ظ

سلام ملکه خانم با تشکر از تشکرتون
و تشکر از بابک که مطمئن که من زنده هستم
بقیه نوشته ها هم خوب بودن
متن چکاوک و سگ ولگرد

خواهش میکنم. متن شمام خوب بود.

داش آکل دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:31 ب.ظ

بازی جالبیه. منم متن دادم. ملکه خانم نظرت در مورد داستانم چیه؟ انتحاب میشه، نه؟! :)

قربان از اینکه در بازی شرکت کردید ممنون. اما مخ زنی خارج از متن نداریم!‌ لطفا تلاش خودتونو رو داستانتون متمرکز کنید!‌ :)

رعنا سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:18 ب.ظ

برای اولین بار یه متن کاملا جدی چون بابک گفت تو شب همه جدی می کنن!!! (واقعا که بارون بدفرم بی ادبیا):
من از بین متنهای فرستاده شده برای ملکه به داش آکل و برای متنهای سلطان گرگ بیابان به چکاوک رای می دم.
اییییییییییییییییییی راستی کی بود از من خواست نظر بدم؟؟

داش آکل چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:09 ب.ظ

متشکرم رعنا! شما هم خوب می نویسید!‌
آقا بابک به تماشاچیا که میشه اینجا نخ داد؟ یا اونم نمیشه؟!‌

حکمشو مفصل تو جواب رعنا گفتم. میتونی به اونجا مراجعه کنی.

چکاوک چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:15 ب.ظ

سلام بابک عزیز. من تا امروز چندین بار مطالب دوستان را خواندم. می دونی از وجود اینهمه ذوق و استعداد لبریز شدم. ما حتما همونایی هستیم که مملکت را می سازیم نه؟! از جمله ی اول خرمگس که به چگونه نوشتن فراق و فراغ اشاره می کنه لذت بردم. از شرح جزئیات مرداب پیر در مورد خوابگاه و تن آسانی راوی که خیال عشق را از خود عشق خوشتر می دارد کیف کردم و همچنین از نوشته ی داش آکل که برای من که اهل کنایه و تظاهر به زرنگ بازی یا به قول هلی، مارمولک بازی هشتم خیلی خوشم اومد. هلی نازنین اگر باز متهم به موذی بازی نمی شوم بذار اضافه کنم که نوشته ی سگ ولگرد هم برایم جالب بود به شرط آنکه خودش کمتر تبلیغ کند. :). حرف دل یک بیدل، یکدنیا زنانگی داشت. در پایان من نیومدم که رای بدم. سهم من با ارسال مطلب برای بازی جذاب نویسنده آماتور پرداخت شده. فقط خواستم بگم بچه ها همه تون فوق العاده اید.

چکاوک عزیز نمیدونم این جمله : همه اتون فوق العاده اید! رو چقدر جدی گفتی،‌اما من خیلی وقتا واقعا این فکرو میکنم. چرا و چگونه و تفسیر و توجیهش رو نمیدونم یا بهتره نگم اما به نظر منم همیطوره. یه به زبون ما بر و بچ پایین همه رو عشق است!‌

چکاوک چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:20 ب.ظ

ای راستی بابک جان حالا که گذشت ولی داستان چکاوک یه اسمی هم داشت که شما نذاشتی روی وبلاگ: "پشت چراغ قرمز"

ببخشید. نمیدونم چرا جا افتاد؟ درستش میکنم. همین الان!

مرداب پیر چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:47 ب.ظ

ممنون بهار و چکاوک از اظهار لطفتون نسبت به داستانم.

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:55 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

چکاوک داستان معرکه ای نوشتی. مخصوصن تصویر خوردن سوپ و لیموها. من از آخر داستان یه دروغه بزرگ رو گرفتم. ولی چیزی که خیلی تکان دهنده بود چیدن این برنامه و حلقه سهند رو گرفتن و این بازی رو راه انداختن. و آخرش بگی هیچی فقط راه بیافت. حس داشت. راوی هم میشه گفت ناراحت بود و هم با جمله " عجب غلطی کردم گفتم رفتم آمریکا " واقعن داشت طرف رو از سر باز میکرد. واقعن روی سوژه خوب مانور دادی. وقتی بر میگردم روی داستانت کلی تر نگاه میکنم میبینم این آمریکا رفتن که انگار دروغ بوده خیلی در داستان نشسته و یا حساب کردن میز و پشت چراغ قرمز طرف رو پیدا کردن و یه شام شبانه و ... همش به راحتی با یه دروغ تلافی میشه! دست مریزاد. ///// حرف دل یک بیدل ای مخلص این اسم شاعرانه ت. تو که قصه ی به این خوبی رو دشاتی چرا کمی دقت راوی رو در دیدن بیشتر نکردی. تو میتونی به جای نقل قصه داستان از موقعیت اون مریض یا اون فرزند و یا موقعیت خود راوی که داره برای اون دروغ خوب میگه بگی. اونوقت قصه ت احتیاجی به اون خط آخر هم نداره. اسم هم یادت نره انتخاب کنی. حتی اگر متن مینویسی. ////// سگ ولگرد داستانت پیام داشت. ای کاش موقعیت و فضا و زمان و شخصیت داشت. یا حداقل روی دوغگوهه کمی بیشتر از اینکه همیشه دروغ میگه اینم روش تکیه میکردی. حیف بود. کلن حیفه یه دروغگو اقرار کنه اونم به این صراحت. میشه بدجوری موقعیت طنزی رو براش راه انداخت و تو هچلش انداخت. ( هلی منم یه چیزی به یه جاییم فرو میره و میگه سگولگرد خانوم نیست. )////// داش آکل کلن نکاتی داستانی زیادی داشت این داستانت. اول کلوم چند تاشو بلغور میکونم واست جیگرت حال بیاد: چیزهایی گفتی که خیلی باهاشون حال کردم. به تاریخ دقیق گفتی پیراهنی رو که برات خریده بود پوشیدی اونم یک ساعت و همانروز جعبه ای خریدی که طرف رو تا وقتی هی بزرگتر شد برات توی اون جا دادی. یا حال کردم وقتی گفتی بعد از ازدواج هم اون نامه ها بیشتر میشدند و با اون نکته ی ابحال دفتر خارات قفل دار هدیه گرفتن بچه تون بهونه ای برای زندگی خصوصیت بدست آوردی. نکته ی بعدی به تکرار افتادن این فراق یا این دلتنگیه و این حرفاست که طرف فقط با اعداد و ارقام داره دنبالش میگرده و انگار عادت شده که مفروق یا تفریق باشه. برداشته منه. اما پاراگراف آخر که حساب میکنی کی باهاش ازدواج میکنی خوبه ولی یه کمی سمبل شده انگار. میدونی خوبه که طرف میخواد هنوز امید داره ولی اینقدر مسخره میگه که آدم فکر میکنه طرف داره میگه سرکاری!//////// مرداب پیر تو هم کلن نکات داستانی زیادی داشتی که باید برات بگمک اول از همه اون دوربینی که اول داستان با دختره شروع میکنه و آخر داستانه با نامزد یا شوهر دختره تموم میشه تکنیک باحالی بود. دختره توی دوربین اول علامت ویکتوری نشون میده و آخرش شوهر دختره خودش علامت ویکتوریه! اسم داستات خیلی به عواقب فراق میخورد و اینکه خیره گی و اینهمه درو بودن و تو فکر رفتن و خلاصه همه چیز رو در خیرهگی خلاصه کردی که جالب بود. اون کرک های مشکی اتهای ستون فقرات هم جالب بود. اون خشتکه و سیمهای برق و تلفن که کلاغها روشون میریدن هم دقیقن انگار میرید توی چیزهایی که میگن فاصله ها و فراق رو کوتاه میکنن. فاصله ی بین دختر و پسر رو چند با حرکت راوی طی کردی ولی اتفاقی نیافتاد و اینم جالب بود. اون جوش کوچولوی روی سینهی خواهر بزرگه هم جالب بود. و اون چراغایی که از روی صورت راوی ردمیشدن قشنگ بود. خیلی فراق بود. اما یه جاهایی رو گذرا و بدون اون دیدی که توی خیلی از جاهای داتسنت بود روایت کردی. مثلن اون قسمت شهرستان بودنشون و یا اونجائیکه میگی منو باید میدید و باید بهش میفهموندم هم همینطوی ازشون رد میشی. ////// خرمگس خوب داشتی جلو میرفتی ولی چرا یه دفعه از فرم داستانی اومدی بیرون؟ باید یه تیکه از خودت که عاشق شدی میومدی!

شازده دلمون تنگ شده بود واسه کامنتای کیلوییت!‌

رعنا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:37 ب.ظ

داش آکل جون نخ بده که خوب نخ میدی :دی
بابک توام جون شازده گیر نده بذار لااقل از این مسابقه یه چیزیم گیر ما بنده های خدا بیاد!!!
اصلا حالا که اینجور شد منم ملکه می شم که برام متن بنویسن تو متن نخ بدن!! اونجوری که دیگه ایشالا حلاله؟؟
شازده جون فکر کنم توام یه کم دیگه تعریفشونو بکنی این سگ ولگرد یه نخیم به تو بده (اون حسو منم در موردش دارم!!) فقط مواظب باش زیاد گیر ندی که پاچه تو بگیره!!! یه وقت زبونم لال هاری....

اونجوری که نه تنها حلاله بلکم مستحب موءکده!‌
و اما در باب نخ دادن بین تماشاچیان: این مورد فی نفسه محل اشکال نیست. اما اگر بین دور اول و دوم (زن *) شک کنی که تماشاچی در عین حال بازیکن هم بوده نخ دادن مکروه است. در این حالت نخ داده شده را نباید پس گرفت. اما از دادن ( صیغه *)‌نخ مجدد تا زمانی که شک برطرف نشود باید اجتناب کرد.
-----------------------------------------------
* توضیح: وجود کلماتی مثل زن و صیغه در هر بند از احکام شرعی الزامی است. می گید نه!، برید رساله رو ببینید. اگه یه صفحه پیدا کردید که از این کلمات توش نباشه هر چی خواستید به من بگید!‌

رعنا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:45 ب.ظ

راستی آقا بابک شما چرا دیگه به همه نظرات ارسالی پاسخ نمی دین؟ خوب ما با کلی ذوق و شوق میایم اینجا کامنت می ذاریم بعد میایم جوابشو چک کنیم هی بالا پایینش می کنیم میبینیم پایینی جواب گرفته بالایی هم جواب داره اما مال ما.....): (اشک ریزون و دماغ آویزنون و مف بالا کشون)

شما تصور کن تو یه مهمونی هستی که با شما دویست تا مهمون هست. خب؟
بگو خب!
بعد موقع شام میشه. بگو خب!‌
شما تشریف می بری رو میز نوشیدنی می بینی ۱۹۹ تا نوشابه سیاه هست و فقط یه نوشابه زرد. بگو خب!
اگه شما اون یه نفری باشی که نوشابه زرد میخوره چه فکری می کنی؟
من اگه باشم فکر میکنم من خاص ترین مهمون توی اون ۲۰۰ نفرم!
حالا اگه اینجا به همه کامنتا پاسخ داده شد غیر از کامنت شما، خودت پرتقال فروشو پیدا کن دیگه!
----------------------------------------------
میزبانی ام سخته ها!‌ واسه یه لحظه غفلت چه فسفری باید بسوزونیم! :))

شاهزاده ی سرطانی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:34 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

رعنا خانوم شما هم آشنا میزنی؟ حدس هم زدم ولی خب دیگه بیخیال. به نظر میاد اینجا دیگه همه یه اسم آشنا دارن و یه دونه غریبه و گرنه همون قبلیهاییم!

حسین چقدر میگیری بیخیال شی این جریان شناختن آدم ها رو؟! :))
در ضمن مزید اطلاعت بگم درسته که بعضیا همون قبلیان اما خیلیام جدیدن. در واقع تقریبا به همون تعدادی که از جمع قبلی حذف شدن آدمای جدید به جمعمون اضافه شدن.
دنیا همینجوره دیگه. یه روز یکی میره یه روز دیگه یه نفر دیگه میاد. فردا معلوم نیست کی هست و کی نیست. هییییی روزگار! یهو دیدی فردا تو هم زن گرفتی رفتی زنت دیگه نذاشت بیای اینجا بازی کنی. اونوقت ما میمونیم و یه دنیا خاطره از یه شازده سرطانی اراکی مارمولک!‌

خرمگس شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:35 ب.ظ

شاهزاده سرطانی معروف به حسین آقا
مرسی از نظرتون در مورد نوشته ام
از اینکه دقت نظر داشتید ممنون

رعنا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:13 ب.ظ

اووووفییییییییییییییییییییی تحویل :دی
حالا نمی شه همه نوشابه ها زرد باشه یکیش سیاه که من بیشتر احساس خاص بودن بکنم؟ آخه من با نوشابه زرد بیشتر احساس جوادی می کنم!!!:( (حالا بابک جون شما ناراحت نشو گفتم زردخورها جوادن!!! ) یا می شه مثلا همه سیاه باشه یکیش سفید (اسپرایت باشه لطفا) یا حالا بگیریم یکیش سفید باشه همه زرد یا نه اصلا همه سیاه باشن یکیش زرد (اه! این آشنا میزنه انگار!!!) هی پسر پس این اسپرایت ما چی شد؟؟ ۲۰ دقه دیگه حاضر میشه؟؟ ها چی؟؟ بلندتر حرف بزن. اشتباه گرفتم؟؟ خط رو خطه؟؟ مگه اونجا منزل آقای شازده سلاطونی نیست؟؟... و این جریان ادامه دارد.....

رعنا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:13 ب.ظ

شازده جون هنوزم فکر می کنی من آشنام؟؟

داش آکل شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:41 ب.ظ

رعنا خانم من اگه برنده شدم، به اتفاق ملکه یه روز یه صندوق نوشابه سیاه مهمونت میکنیم!‌
ملکه خانم میدونم که همه متن هارو خوندی اما داستان منو یه بار دیگه بخون. محشره نه؟! :)‌)

مرداب پیر یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:59 ق.ظ

ملکه قند عسل! داستان من رو هم با دقت بخون. نکات آموزنده داره پیامهای اخلاقی. کلن وقتش بیشتر از داش آکله! ( دی دی دی دین. بازی وارد مرحله ای تازه شده است. تقریبن بکش بکش. ) میگم اگر یه جایزه ی نقد تر بذارین برای این مسابقه هیجانش بیشت نمیشه. مثلن توافقی ملکه ها و سلطان ها به برندگانشون یه شامی یا ناهاری یا کتابی یا دعوت به قهوه ای تو کافی شاپی یا ... بدهند خیلی بازی جذاب میشه. مثلن هر ملکه یا سلطانی تو فرمش قبل از سوژه بگه به برنده چی میده. مثلن اسم کتاب رو بگه یا هر چی. مهم نیست چقدر گرون یا ارزون باشه. پیشنهاده اگر قانونی نشد خود ملکه ها و سلطانها اخلاقی رعایتش کنن و خبر بدن.

چکاوک یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:36 ق.ظ

الان اومدم و دیدم من چقدر بی توجهم که یادم رفت از حسین نیازی بابت نقد و نظرش تشکر کنم. مرسی حسین جان.

داش آکل یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:35 ب.ظ

اگه به من رای بدید نفری ۵۰ تومن بهتون میدم!‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد