آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور دوم

 

ملکه دور دوم

نام: ارکیده
سن: 28 سال و پنج ماه
محل اقامت : تهران
تحصیلات : مهندس کامپیوتر ( دانشگاه آزاد)
کتاب : خرمگس
موسیقی : بوچلی
فیلم : پدر خوانده و حرفه ای اثر لوک بسون 
توضیحات : برخی از کتا ب هایی که از خواندنشان لذت برده ام : مسیح بازمصلوب،ریشه ها،کوری ، خداحافظ گری کوپر، نان سالهای جوانی،طاق نصرت
به موسیقی کلاسیک، ونجلیز،موسیقی محلی مجار، زیبا شیرازی ،سافینا و شجریان علاقه دارم.
سوژه : گناه
 
سلطان دور دوم

نام: خوزه آرکادیو بوئندیا

سن: تو بگیر 27

تحصیلات : فوقش لیسانس

محل اقامت: تهرون

ژانر ادبی مورد علاقه: رئالیسم جاودیی

کتاب: سال بلوا- عباس معروفی

فیلم: Malena، پدرخوانده 2     

ترانه: Dance me to the end of love, L.Cohen

سوژه انتخابی:

"در را کوبید و رفت

اکنون چگونه نگه دارم

عطر را در هوا

نم اشک را بر پیراهنم؟" (از رضا چایچی)
 

و متون دریافتی عبارتند از:
 
فرستنده : The Joker برای ملکه ارکیده
جنسیت : مرد
سن : 23
تحصیلات : دانشجو
محل اقامت : تهران
 
...و شاید یک خواب خوب!
شبی سرد و بارانی است. کنار شومینه نشسته ام و دستهایم را گرم می کنم. تنهای تنها به سالهای ابری ای که گذشته می اندیشم. خموده و مغموم با دلی پر، از هرآنچه خوب و بد که بر من گذشته....
در را می زنند. ساعت یک صبح است. درحالیکه خودم هم از کاری که تقریباً بی اختیار انجام می دهم، تعجب کرده ام، بی آنکه بپرسم کیست، در را باز می کنم. میهمانم دم در ایستاده و از تاریکی بیرون نمی آید. جلو می آیم و دستش را می گیرم. دستش داغ است. حتی از دست من هم داغ تر! لبخند می زند و داخل می آید. قد بلند، با چشمانی سبز و مویی طلایی. همان تیپی که خیلی دوست می دارم. مهربان به نظر می رسد و چهره ای دوستانه دارد....
 ساعتی بعد با شیطان به گرمی مشغول صحبت هستم. آنقدرها هم که می گفتند " بد " به نظر نمی آید. چهره آرامی دارد. آرامش لطیفی به من می بخشد. حس می کنم دلم می خواهد تمام اسرار زندگیم را برایش فاش کنم. حس می کنم او همه چیز را می داند. همه چیز را از چشمانم می خواند. از این احساس لذت می برم. انگار همه چیز را می داند ولی می خواهد از زبان من هم بشنود. از داشتن چنین هم صحبتی بسیار بسیار لذت می برم. چشمانم را می بندم و همه چیز را می گویم. شاید طولانی ترین اعتراف زندگیم شده باشد....
چشمانم را باز می کنم. این همه چیز های عجیب و غریب تعریف کرده ام، اما او همچنان آرام، متین و با وقار گوش می دهد و هیچ نمی گوید. هیچ. از او می خواهم که چیزی بگوید. چیزی که مثل چهره اش آرامش بخش و مهربان باشد. لبخندی کمرنگ بر لبهایش می نشیند....
ساعتی بعد، او از من برای من می گوید. تمام ناگفته ها را. تمام حقایق را. تمام آنچه باید می بود را. تمام نیرنگ ها را. تمام دورویی ها را. خیلی رک حرف می زند. گاهی فراموش می کنم که او کیست. گاهی فکر می کردم چرا امشب به دیدن من آمده. در چنین لحظاتی خیلی جدی تذکر می دهد که حواسم به او باشد. خوب که به حرفهایش گوش می کردم حس می کردم با تمام جانم حرفهایش را قبول دارم. از صندلیم بلند شدم. به انتهای سالن رفتم و پنجره را باز کردم. هوای تازه ....
حالا دیگر کنار شیطان نشسته ام. دلم می خواست سرم را روی شانه هایش بگذارم و هق هق گریه کنم. حس می کردم پس از سالها، تنها دوست واقعی زندگیم را پیدا کرده ام. همانطور که صحبت می کرد، با دستش سرم روی شانه اش گذاشت. شاید بهترین احساس زندگیم بود. حس می کردم تمام بار زندگیم را روی شانه هایش گذاشته ام و اجازه داده ام تا او به جای من، به تمام مشکلاتم فکر کند و برای هر یک راه حلی درخور بیابد...
به من گفت " میشه لطف کنی و یکی از سیگارهای بابا رو که توی یخچال نگه می داره برام بیاری؟" . بدون آنکه تعجب کنم از اینکه چطور جای سیگارهای بابا را می داند، فقط به این فکر کردم که این شاید کمترین کاری بود که می توانستم برای میهمانی که تا این لحظه حتی یک میوه هم به او تعارف نکرده بودم، انجام دهم. بلند شدم و سیگار را با یک زیر سیگاری و یک فندک آوردم. سیگار را روشن کرد و چند پُـک عمیق زد و با لحنی کنایه آمیز پرسید " تو می دونی من منشأ همه شرهای عالم هستم، مگه نه؟! ". در حالیکه هم می خواستم راستش را بگویم (چون او خیلی وقت بود که همه چیز را از چشمم خوانده بود!) و هم از اینکه در پاسخ به این همه احساس خوب که به من داده بود، از جوابی که می دادم خجالت می کشیدم، زیر لب گفتم "خُـب... آره". همانطور که سعی می کرد با کلماتی که ادا می کند، دود را بیرون بفرستد، ادامه داد " این را هم می دانی که امشب برای چه آمده ام؟ ". پاسخم منفی بود...
شیطان خوابش برده بود. من اما در آغوش او، روبروی شومینه بیدار بودم. تمام شب را به سؤال آخری که پرسیده بود، فکر کردم. از تشویشی که در همه تنم حس می کردم، نمی توانستم چشمانم را روی هم بگذارم. درست مثل وقتی که ۶،۷ پیک مشروب را پشت سر هم بالا بروی! نزدیک های سپیده، پلک هایم، سنگین تر از قبل، توان بیدار ماندنم را گرفت. شیطان را سفت بغل کردم و به یک خواب شیرین فرو رفتم.....
تا امروز، هیچ گاه به یاد نمی آورم که از آن خواب بیدار شده باشم. شاید شیطان مرا به دنیایی تازه برده است. شاید هنوز هم خواب می بینم. شاید همه چیز را خواب دیده ام. شاید هم صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، شیطان زودتر بیدار شده بود و رفته بود و خاطره آن چند ساعت را هم با خودش برده بود....
اما نه. نمی توانست خواب بوده باشد. من هنوز آن زیر سیگاری را با خاک سیگار آن شب نگاه داشته ام. شاید به عنوان تنها یادگاری از بهترین دوستم! این روزها همه چیز به رؤیا شباهت دارد. همه چیز به طور عجیبی غیر واقعی و زیباست. به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد ندارم. فقط دو چیز را می دانم! اینکه دلم برای دوستم تنگ شده است و اینکه اگر این یک خواب است، هرگز نمی خواهم از این خواب شیرین برخیزم....
 

 
فرستنده: خرمگس برای ملکه ارکیده

 

گفت مجبور شدم به مامانم دروغ بگم چون دیدیم بابام داره پول قرض می گیره تا برای اون بتونه کفش زمستونی بخره (عروسک جون کار بدی کردم؟)

نگاش کرد و لذت برد از حرکات نرم و موزونش سعی کرد با نگاهش به اون بفهمون که دوستش داره همیشه توی راه مدرسه منتظر اومدنش بود خسته شده بود از بس که همه جا نصحیت می کردن پسر باید سر به زیر باشه پسر باید نگاه به دختر مردم نکنه ولی اون به این حرفها کاری نداشت دوست داشت به اون نگاه کنه و لذت ببره و می فهمید که دختر هم دوست داره که نگاش کنه چون اون هم نیاز داشت  

اندامشو لمس کرد دستها و پاهاو گردن و سینه و آروم بوسیدش چقدر لذت بخش بود وقتی که هر دوشون به ارامش رسیدن دیگه چه اهمیتی داره که دیگران چی فکر می کنند وقتی هر دوشون به یک حس مشترک رسیدن و اون لذت دادن به همدیگه است ترکیبی از حسهای عشق و شهوت و پاکی و لذت ....

هنر شنیدن را خوب بلد شده بود از وقتی که پا به سن گذاشته بود گوشش بهتر کار می کرد شاید به خاطر همین ویژگی خوبش بود که تونسته بود صدای دعواهای زن و شوهر همسایه را خوب بشنوه  و اگه گوشش خوب کار نمی کرد حالا دختر همسایه در کنارمادرش زندگی نمی کرد و پدرش بجای حکم طلاق حکم اعدام تو دستش بود

 

حس ششم یعنی دل تنها چیزی که می تونه حاکم بر تو باشه حاکم بر تو ....

 


 فرستنده : قاصدک برای ملکه ارکیده

                                                           

پشت این پنجره باز

آسمان مجنون است                                                          

در دل ساکت شب                                                            

خواهشی مدفون است                                                     

 

می گشاید آغوش

بار دیگر رویا

سایه ی همنفسی

عاشقی بی پروا

 

خود نمی دانم چیست؟

رخوت و سستی خواب

اثر پنجه ی عشق

جوشش چشمه ی آب

 

گرد من آهسته

می کشد مرز و حصار

خواهد از دل ببرد

یکسر آرام و قرار

 

قطره قطره در من

می چکد شهد شراب

هر کجا می بردم

با دو صد واژه ی ناب

 

بسترم پر شده از

خط خوشرنگ گناه

غرق دلواپسی است

دیده ی روشن ماه

 

می نشینم کنجی

گوشه خلوت راه

در سرم فکر فرار

در دلم آتش و آه

 

گوش کن رهگذری

می زند کوبه به در

خود نمی دانم کیست؟!

 هوسیست زود گذر...


 

فرستنده: زاویه آفتابی برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا

شاید شکاف های بدنم را جستجو میکنی... شاید هم منتظرآب شدن این سکوت سردی... دست هایم مثل دو قالب یخ روی هم لیز میخورند... دستم را که روی صورتم میکشم حس میکنم پوستم ترک میخورد... یک درد لذت بخش دارد انگار میشکافد که چیزی آزاد شود مثل سطح یخ زده آب که با یک فشار میشکند و جاری میشود .... دست میکشم روی صورتم ...ترک میخورد...میشکافد ...و جاری میشود .... یک چیز مثل آب روان ...مثل چشمه آرام ...و مثل دریا وسیع به اندازه وجودت شاید هم بزرگ تر....روی پوستم حرکت میکند ...خیالت مثل یک فیلم کوتاه همراه با ترس و ابهام در سلول هایم فرو میرود ...و تمام زخم های سربسته ام را باز میکند ...داغ میشوم وتو هنوز جاری هستی مثل همان آب روان و ساده ... خلاصه در دو حرف مثل کوتاهی آمدن و رفتنت ...حس نیاز همیشگیم به تکرارت هر لحظه بیشتر وجودم را میسوزاند .... کاش میشنیدی فریادم را ....من هنوز گمراهم در من جاری شو ...میسوزی و میسوزانی خیالم را... رهایم میکنی...دیگر جاری نیستی آرام آرام از روی پوستم بخار میشوی و خیالت را با خود محو میکنی و من هنوز مبهوت در عطش حضورت ...در خود فرو میروم .... و باز هم ذره ذره وجودم یخ میزند به امید تکرارت.


 
فرستنده: بهار ۲ برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا
 
در را باز کرد وارد هال شد داخل را نگاه کرد همه چی مرتب بود
دستش را داخل جیب کتش کرد آروم در اتاق خواب را باز کرد همسرش  روی تخت خوابیده بود ملحفه کنار رفته بود پاهای کشیده و خوش تراشش دیده می شد چند ثانیه نگاهش کرد صدای نفسهای همسرش را شنید نزدیک شد طوری که مانع از بیدار شدن او شود به نیمرخ او نگاه کرد پوست برنزه و گرم ، موهای آشفته روی صورتش و دهان نیمه بازش و خشکی قطره های اشکی که گوشه بیرونی چشماش جمع شده بود چند ثانیه بیشتر خیر شد  چقدر دوستش داشت دیوانه وار 
 سپس چند گام به عقب برداشت  دستش را از جیب درآورد و شلیک  کرد لباس خواب تغییر رنگ داد
 
در اتاق خواب را کوبید و رفت
بوی گوگرد و عطر تن به هم پیچیده بود و خشکی اشک با خون ترکیب تازه ای ایجاد کرد
 
حالا نگه داشتن عطر و نم اشک او راحتر شده بود.
 

 

فرستنده : نوشا برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا

 

دهنم شوره و مزه خون میده .دلم نمی خواد پاشم بشورمش . با خودم لج کردم . احساس می کنم طرف چپ صورتم بی حسه . امادست نمی برم که لمسش کنم . نمی خوام بفهمه !

پشت پنجره برف میآد.حتما تو داری رو برفهای پا نخورده سفید  قدم میزنی و زیر لب شعر میخونی.میدونم که سردته .

- برات قهوه بریزم؟!

صدای بی تفاوتش منقلبم می کنه  ، آرومترشده . لبخند می زنه و لیوان و کناردستم می زاره. روم و برمیگردونم .صورت خوش فرمش با عینک دور مشکی وبینی قلمی اش حالم و بهم میزنه.

قهوه می ریزم و کنارت می شینم .روت و برمی گردونی و دستهای یخ زده ات و رو شعله های شومینه می گیری: " ای برای با تو بودن باید از بودن گذشتن "

طاقت نمی یارم باید خاموشش کنم .

 سی دی و عوض میکنه :  " از دوری صیاد دگرتاب ندارم "

دستش و زیر چونه ام می گیره و صورتم و برمی گردونه. 

صورت سرخت قشنگتره همینطوری خیلی بیرنگی .مثل برف !

پنجره رو باز میکنم .سوز برف همراه با دونه هاش میاد تو. می لرزی . چهره ات بین دونه های برف خیلی شاعرانه است .صورت سرمازده ات مدهوشم می کنه .

- قهوه ات سرد شد .نمی خوری؟!

ازصدای پشیمونش حالم بهم می خوره .

قهوه ات و عوض می کنم .کنار پنجره ایستادی و دونه های برف و تماشا می کنی . دوست دارم سرم و رو شونه ات بگذارم. پنجره به هم می خوره و میشکنه .دونه های برف همراه با قطره های خون  زیر پنجره میریزه. با دستمال سفید صورت سرخت و پاک می کنم .چند گل سرخ روی دستمال می شکفه .

به صورتم نگاه می کنه. دستمال برمیداره و کنار لبم و پاک می کنه . صورت سرخم با دستمال سفیدش بیرنگ میشه . زیر لب زمزمه می کنم: "رفته ای اینک . اما آیا باز برمی گردی؟ چه تمنای محالی دارم .خنده ام می گیرد "

شیشه شکسته و سوز می آد. دیگه نیستی . صورتم از سرما کرخت شده .

چند تکه یخ میاره .  لای دستمال پیچیده . روی صورت متورمم میگذاره.

هنوز برف میاد و تو روی برفهای سفیده پا نخورده ، آروم آرو م راه میری و از من دور تر و دورتر می شی. چند قطره خون زیر پنجره خشکیده . ضبط هنوز می خونه : " با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست ؟!!"

 


 اعلام نتایج دور دوم 

 

و بدینوسیله ملکه ارکیده طی نامه ای با این متن برنده رو اعلام کردند:  

 

salam
bebakhshid ke javabam dir shod
sare kar gereftar boodam
man ghasedako entekhab kardam

و همینطور سلطان طی حکم زیر به دور دوم خاتمه دادند:

 

سلام بابک خان

عرض شود که، اینجانب سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا، با تشکر از بهار 2 و تقدیر ویژه از فرشته آفتابی، با اجازه دبیرخانه « نوشا» رو برنده اعلام میکنم.

به امید پیروزی خون بر شمشیر و بالعکس

پ.ن. میشه دوباره واسه حاکم شدن رفت ته صف؟!!


دبیرخانه ضمن تبریک به برندگان از کلیه بازیکنان برای شرکت در بازی تشکرات فائقه به عمل می آورد.

                                            با تشکر - دبیرخانه

نظرات 81 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:40 ب.ظ

بابک خان از شما بعید که کپسول آتش نشانی توی وبلاگ نداری
؟؟؟؟
ببین سلطان دوم بد جوری آتیش گرفته : )

خب این بنده خدا گیر بداش افتاده. شمام اگه گیر پسر بدا (‌بد ها) بیافتی لابد آتیش میگیری دیگه!‌ ( تریپ بچه مثبت در کنون!)‌

اروس دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:35 ب.ظ http://potk.blogfa.com/

خوب خیلی تابلوئه که این سلطان دوم و مرد زار و زندگی کسی نیس به جز شازده سلاظونی خودمون! (بازی خراب کنون و خودشیرینعسلبینون)
جایزه رو رد کن بیاد بابکی (لوس بشون)

اروس جایزه رو باید بکوبم تو سرت!‌ مگه قرار نبود بخش جنبی یواشکی باشه!‌ بازم دم بارون اینا گرم! درسته که قرم قرم رو اومدن ولی قرمساقشو نگفتن. تو زرتی بعد از چند وقت پیدات شد زدی کاسه کوزه رو به هم ریختی! :)

باران دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:19 ب.ظ

خیلی بی تربیتی اروس. خییییییییلی بی تربیتی! موندم چی بگم؟!

منم مثل تو!‌ بیا فکر کنیم یه چیزی بهش بگیم!‌ البته نگران نباش. این بازی بیدی نبید که که به این بادا نمیدونم چیچی!‌

سگ ولگرد دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:42 ب.ظ

اصلنم تابلو نیست کی این آهنگ کریس رو دوست داره...نگو که بعد این آهنگ گل و تگرگ قمیشی رو گوش نمی دی...نه جیگر من زیادی کم هوشم خیالت راحت مو لای درزش نمی ره که تو کی یی...mid night lady I can fly in your arms ....///نه بابک جون خار شوور کودومه تو بگو ماشین عروس....به تو هم می گم جیگر حالا هر کی می خواد بیاد ببینه چی می شه مگه؟!هان جیگر؟!....حالا اون جهت کدوم جهت هست عزیزم؟!....و اینکه من کلن حال گیری رو دوست دارم جیگر....یه نظر دارم این که این کامنت اروس رو پاک کنی تا بیشتر از این تابلو نشه آخه حس بازی می ره....من یکی که حال نمی کنم بدونم سلطان کیه و بنویسم شوق بازی کردنم از بین می ره...هوم؟!

به جای پاک کردن کامنت سلطان بعدی رو معر فی می کنیم. بهتر نیست؟
در ضمن حال گیری و این حرفا نداریم!‌ روشنه؟!‌ اینجا همه چی بر پایه عشق و حال جمعیه. اگه میخوای بیشتر با فضا آشنا بشی یه سری به پست های قبلی نویسنده اماتور بنداز تا فضا دستت بیاد جییییگر!‌ :)

زهرا دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:58 ب.ظ http://273k.blogfa.com

ای بابا تبادل لینک چیه بابک جون؟...مگه ما مرده خوره لینکیم؟...من یکی که خودم همون اول لینکتو دادم...بدون شیله ژیله ی تبادل لینک و این گو...گو...بازیا...:))

ایول بچه با مرامی!‌
فیلمتو گرفتی؟!

شاهزاده ی سرطانی سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ق.ظ

البته به بابک گفته بودم که خیلی تابلو ام. ده بار عوض کردم ولی بازم دلم میخواست خودمو محک بزنم با واقعیت. خب نشد دیگه! به نظرم سلطان عوض بشه بهتره. بابک یه کارش بکن. باران اروس هم نمیگفت معلوم بود تابلوئه. ولی بچسبید قضیه ی حرفهای منو که چقدر تابلوئن؟! بدجوری رفتم تو فکر. ببببببببد رفتم تو فکر حاجی! بد. دروهای بد با یه متن غیر واقعی میام جلو. اینطوری بهتره انگار.

از تو فکر بیا بیرون. خبری نیست!
اونقدرام تابلو نبود. اگه خودت لو نمیدادی میشد یه کاریش کرد. اما حالا دیگه چاره ای نیست. باید عوضت کنیم !‌

شاهزاده ی سرطانی سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:14 ق.ظ

یه چیزه دیگه بهتر شد که اروس گفت و گرنه با شناختن اونایی که از من خوششون نمیاد بازی نمیکردن و اونایی که خوششون میاد حسابی بازی میکردن. به نظرم از ابهت دور قبل کم میشد. دور قبل یا همون اول واقعن اونایی که این کاره بودن خودی نشون دادن. داستانهای خوبی با وجود محدودیت موضوع نوشته شد. دست ریزاد همچین محرک نوشتاری تا حالا تجربه نکرده بودم. این بازی داره نشون میده کیا چه کاره ان؟! بابک سلطان رو عوض کن. تا دوباره فصت نوشتن چنین داستانهایی بوجود بیاد.

اونجوریم یه سبکی بود. ولی اینجوری ناشناس بهتره!‌ منم باهات موافقم که داستانای خوبی فرستاده شد. شش تا داستان که حداقل چهارتاشون به نظر من از متوسط خیلی بالاتره. دستاورد خوبیه واسه دور اول. نه؟!

اروس سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:08 ق.ظ

من معذرت می خوام. واقعا معذرت می خوام.
منو تنبیه کنید لطفا.

خودت بگو چیکارت کنیم!

یوتو سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:20 ب.ظ http://u2.persianblog.com

سلام شازده. می‌خوای من به جات مشخصات بنویسم؟

MAMZi چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:04 ق.ظ

احتمالا منظور "Nine 1/2 Weeks" بوده!

یه چیزی تو همین مایه ها یا همون قیصر!‌

باران چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

آخه شازده جون من که نمی گم تابلو نیست. هر چند هنوز هم شک دارم ولی خوب همینکه مشخصات رو خوندم به ویژه وقتی سوژه را دیدم حدس زدم که باید تو باشی. ولی خوب ما خیلی بامرام تر از این حرفاییم که بازی رو خراب کنیم.
-----------------
به اروس: اروس از لحظه ای که این کامنت رو می خونی می ری رو تو می کنی به دیوار روی یکی از دستات وا میستی. وا میستی تا وقتی که یکی از این بچه ها بهت زنگ بزنه. حالا شماره اتو می دونن یا نه مشکل خودته اگه نمی دونن که باید تا ابد الدهر قیامت رو به دیوار٬ رو یکی از دستات وا میستی. ترجیحا روی دست چپ. خواستی می تونی رو دست راستتم واستی٬ اما اگه برچسپ مرچسپ زدن بهت مشکل خودته. بعد که بهت زنگ زدن گوشی را هم نباید خودت برداری. اگه کسی تو خونه بود بهش بگو گوشی را برداره. گوشی را که برداشت بی اونکه حرفی بزنه منتظر می شه که این جمله را بهش بگن:«تا زمانی که ما نتونستیم شازده را سامان و سر بدیم تو باید رو همون دستت واستی و این سرنوشت را هیچ کس حتی خود خود خ... هم نمی تونه عوض کنه. افلاطون اینام دیگه به گرد پای شازده خودمون نمی رسن. بعد از تمامی این مراحل اسم خودتو باید عوض کنی. اسمتو باید بذاری یه چیز دیگه. مثلا «همچی بگی نگی یه خورده واستاده رو دست چپ» یا چیزی تو مایه های ایستاده رو دست چپ یا مثلا گرگ یا آنفولانزای گربه. بعد می ری از یه جایی خودتو دچار مریضی آنفولانزای گربه می کنی. به همون کسی که قراره گوشی را برداره بگو که با همون شماره که افتاده تماس بگیره و ازمون بخواد که بهش یک مرغ بدیم که تو بخوری و از شر آنفولانزای گربه خلاص شی. بعد از اینکه همه ی این کارها را کردی می ری و خودت واسه شازده آستین بالا می زنی. براش که زن گرفتی و عروسی و مراسمات و اینا تموم شد٬ البته با تقبل کردن کلیه ی هزینه های مادی و معنوی می تونی خودت اینجا یه کامنت بذاری شاید ما تونستیم از گناهی که مرتکب شدی بگذریم.
با تشکر کمیته ی پشتیبانی از دبیرخانه ی بازی
باران

موافقم!‌ البته میشه به علت سوابق انقلابی اروس یه تخفیفاتی واسه اش در نظر گرفت.

سگ ولگرد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:24 ب.ظ

عجب...که حال جمعی نه؟!
جوابیه خودت تو پست قبلی به من:البته از اون جهت خوشم اومد سگ ولگرد عزیز!‌میای با هم دوست شیم حال این شازده و بارون و هلی رو که همه اش میخوان بازی رو به هم بریزن بگیریم؟ :)
حالا فهمیدی من منظورم از حال گیری چی بود جیگر؟!
روشن شد؟!

اون که شوخی بود. هر چند ممکنه بگی اینم شوخی بود!‌ :)

زهرا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:29 ب.ظ http://273k.blogfa.com

کدوم فیلممو؟!

دست آدم خالی بند اینجوری رو میشه دیگه!‌ یادت رفت؟ نامزدی و پسر خاله و اینا!!

سگ ولگرد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ب.ظ

نچ باران جان کمشه....تا موقعی که مجازات نهایی اعلام بشه نگهبانان لطفن اروس رو توی اون اتاق گرده بندازید و بگید بره یه گوشه بشینه.....

بهار چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:58 ب.ظ

خیلی باحال اینجا همه برره ای هستند
فکر کنم مهران مدیری باید یک سری اینجا بزنه تا سوژه های ناب پیدا کنه همه زیراب هم رامی زنن فقط حیف که پول رد و بدل نمی شه
داستان زور وگید!!!!!

خانم نه که اینجا برره است. برره ایرانه!‌

سگ ولگرد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:46 ب.ظ

ممکنه نه حتما می گم ...اینم شوخی بود...عجب دور و زمونه ای شده ها...پوووف....

سگ ولگرد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:48 ب.ظ

اصلا مگه چیز جدی هم داریم؟!

چیز که نه ولی حرف جدی مثلا داریم!‌

زهرا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:10 ب.ظ http://273k.blogfa.com

اولا نامزدی نبود و حنا بندون (حنابندون برادر دوستم و در حقیقت حنابندون دوستم )بود...بعدشم آره یه چیزایی گرفتم شبم اومدم خونه مامانم گفت زن دایی زنگ زده گفته زهرا ۵شنبه حتمن بیاد( برای نامزدیه دختر داییم)هم برای مشکلات فنی و اینا هم برای فیلم...دیگه چیکار کنیم دیگه ما اینیم...نه عزیزم! دروغ چیه می خوای کارت دعوت و هفته بعد بیارم نشون بدم اصلا می خوای فیلم و بیارم البته اگه بدن منم تو یه جاهاییش هستم (همونجاهایی که فیلم نمی گیرم) هوم؟!...اصلن به قیافه ی خوشگل من (هوع) می خوره دروغگو باشم؟!

اگه میخوای کاری کنی همه بچه هارو دعوت کن عروسی.
در مورد خوشگلیت هم باید پسر خاله الت نظر بده که گویا نظرش مثبت بوده!‌ :)

زهرا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:18 ب.ظ http://273k.blogfa.com

نه بابا این حسین فکرش کجا بود الکی سر کارمون گذاشته بهش می گم تو فکر و اینا نرفتی که می گه نه...اینجا می گه بببببد تو فکرم...عجبا!...

شاهزاده ی سرطانی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:47 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

بابک یه جوری میگی باید عوضت کنم انگار میخوای پوشکم و عوض کنی! در مورد داستانهام آره به نظر من سه تاش خیلی خوب بودن. البته در تک تک داتسنها من نظرمو همونجا میدم. اروس من قبلن مسیح بودم. میبخشمت ولی چون حالا دیگه مسیح نیستم می... نمت. باران با مرام! اروس زدی کشتی. غرقش کردی بابا. به نظر منم طبق نوشته های وبلاگش سوابق انقلابی و روشنفکرانه ش باید میشه بخشیدش ولی با همون تبصره ای که براش گفتم. ( خیلی بی تربیتی بابک! )

:)) اروس خودش به زشتی کاری که کرد واقف شده. البته نباید از نقش خود مارمولکت و بارون در انداختن کک حدس زدن تو تمبون ملت چشم پوشی کرد. اگه بخوای تنبیهی در نظر بگیری خودتم باید تنبیه بشی! همونجوری که گفتی!‌
منم مجبورم بشم قاضی اجرای احکام!!
بابک واقعا دیگه خیلی بی تربیتی!

پریسا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

میگم این بازی اگه ادامه پیدا کنه واویلا میشه ها اون وقت فقط باید بنویسیم خیلی بی ادبی!!!!

بالاخره چهار تا جوون یه جا جمع میشن، میگن، میخندن، چهار تا شوخی ام میکنن دیگه!‌ شما سخت نگیر. بزرگ شیم درست میشیم!‌ :)

اروس چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:16 ب.ظ

نه٬ شما بگین ببینم بهترین برداشتی که میشه از این جمله کرد چیه؟
«... ولی چون حالا دیگه مسیح نیستم می... نمت.»
حالا من بی تربیتنم؟ نه٬ خداییش من بی تربیتم؟؟!!

برداشتش ساده است. فقط من نقش مسیح بنده خدا (‌یا به عبارتی فرزند خدا) ‌رو نمی فهمم چیه! فکر کنم یه چیزی تو مایه های اون قزوینی است که با بچه هه تو باجه تلفن میگیرینش. اونم تا پلیس رو می بینه رو به بچه هه میگه به امام فحش میدی؟! به امام فحش میدی؟!!
ولی نه خداییش فکر کنم خودم از همه بی تربیت ترم!‌ خانوما ببخشین دیگه!

آرین پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ق.ظ http://ertefa.com

آقا شرمنده که کامنت من هیچ ربطی نداره ها...فقط می خواستم بگم که من ۱۰۶۶ امین بازدید کننده بودم...بعد یاده اون شعره افتادم...ده...بیست...سه. پونزده. هزار و شصت و شونزده. هر کی میگه شونزده نیست............خلاصه که شرمنده....
.
.
خسته نباشین...ابول!

شمام خسته نباشید. به خصوص بابت اس ام اس!‌

هلی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:47 ق.ظ

حالا نمی خواد اینقدر اروس طفلکی رو مجازات کنین این بچه تقصیر نداره یهو ذوق زده شده یه چیزی گفته منم فهمیدم ولی از ترس بابک چیزی نگفتم( پدر ترس بسوزه ) به نظر من اصلن نباید سلطان رو عوض می کردین سوژه اش خیلی خوب بود میشد کلی باهاش عشق و حال کرد

من نمیخواستم عوضش کنم. خودش اصرار کرد. اگه خودش اعتراف نمیکرد مشکلی نبود. حالا میشه درخواست کرد یه حاکم دیگه بیاد همون سوژه رو انتخاب کنه. یا حتی یه ملکه هم میتونه همچی سوژه ای پیشنهاد کنه.

شاهزاده ی سرطانی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:38 ب.ظ

اروس ذهنت مشکل داره دیگه وقتی من مسیح نباشم میشه میخورنمت! یا مینوشنمت! // هلی جدا پایه ای این بحث رو راه بندازیم. چون سلطان عوض شد سوژه اش هم عوض شد و واقعن خودم متاسف شدم به خاطر از دست رفتن اون سوژه. کلی دعوا راه میافتاد!

میخورنمت!‌ دیگه چه صیغه ایه؟!‌

رعنا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:47 ب.ظ

شازده جون منم موافقم که سوژه هدر رفت. حیف شد. تازه کلی حال کرده بودم باهاش می خواستم برات یه داستان توپ بنویسم اما امان از این بابک حسود!!!!
راستی میخورمت و مینوشمت رو تازگی با یه «ن» اضافه مینویسن؟؟؟!!!!!!

با این استقبالی که از سوژه به فنا رفته شده من پیشنهاد اکید میکنم حاکم بعدی همون سوژه رو انتخاب کنه. یا یه چیزی مشابه اون.
ایول که به من گفتی حسود!‌بیا یه دونه ام بزن اینور گوشم!‌(‌تریپ مسیح و اینا شد جو گیر شدم:)‌!‌

باران جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:49 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

فکر کنم این وسط فقط من با مرامم و هیچ! آدم اینجا (البته خارج از اینجا) یه ماه هم که بیمارستان بخوابه هیچ کس نمیخواد بپرسه چه بلایی سرش اومده چرا نمی آد؟
-----------------------
کی می خواد این بار من اروس شم؟!
----------------------
توجه: بنده نه قابل نوشیدنم نه قابل خوردن و نه قابل....ن.
-----------------------
بابک تو دیگه حالا نمی خوای کاپوچینو بنوشی؟!

بابا ما ده بار پرسیدیم چه خبر از فلانی؟ رفتیم وبلاگش هم سر زدیم. خب تو اگه میدونی بگو چی شده که نمیاد. جدی اگه از چیزی ناراحته بگو بریم از دلش در بیاریم. یادت نیست ۲-۳ بار شازده قهر کرده بود واسه اش چیکار کردیم. تازه اون شازده بود. واسه ایشون که دیگه سنگ تموم میذاریم.
--------------------------
اگه خوشت میاد از اون مجازاتا که واسه اروس تجویز کردیم بهت بدیم اروس شو!!
-----------------------------------------
بابا ما کافی شاپامونو رفتیم دایی بارون. دیگه پیر شدیم. نوبت شماست که فعلا کاپوچینو بخورید.(‌ خارج زنون که بحث عوض کنون !!)‌

اروس شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:35 ق.ظ

اینجا دیگه خیلی داره بی تربیتی میشه... فکر نکنم مامانم دیگه بذاره بیام اینجا بازی کنم!!

به مامانت بگو با منی بهت گیر نمیده!‌
دوز بی تربیتی ام کمش میکنیم یه مدت!‌

بهار شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:30 ب.ظ

من از سلطان شمار ه ۲ یه سوال دارم
آیا شما هم مثل خوزه آرکادیو کتاب صد سال تنهایی هستید!!!!!؟؟؟؟؟

هلی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:25 ب.ظ

بابک جان اگه اروس به مامانش بگه با توئه که مامان سیم مودمشو قطع میکنه . اروس جان اگه مامان سوال کردن بگو با من و باران و شازده ای دیگه بهت گیر نمیدن بعدش میتونی حسابی آتیش بسوزونی هر وقت هم کار بد کردی یا حرف زشت زدی ما میگیم خیلی بی تربیتی بابک!!!

آدم بده منم دیگه؟!!‌ ماشالله همه بچه مثبت و.... :))

مرد مریخی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:09 ب.ظ

خانم ملکه این موسیقی محلی مجارتون منو کشته!‌ موندم این یه نکته رو چه جوری تو نوشته ام لحاظ کنم!‌

هر جوری میخوای لحاظ ! کنی بکن که زمان زیادی باقی نمونده!‌

نوشا دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام
برای این دور یه داستان فرستادم .امیدوارم دیر نشده باشه.

خوزه آرکادیو (سلطان دوم) دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ب.ظ

بهار جان از چه نظر ؟!

نوشا دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:24 ب.ظ

من داستانم و از سال بلوای استادمعروفی ایده گرفتم . این داستان خیلی رو ذهنم اثرگذاشته .البته فریدونش بیچارم کرده بود چند ماه تو خواب و بیداری همراهم بود.

دیر نشده بود و داستان شما لیست داستانهای سلطان این هفته رو تکمیل کرد. توجه شما به علاثق و سلائق مخاطب شانس شما رو بیشتر خواهد کرد. ضمن اینکه این کار تمرینی است برای اینکه من و شمای نویسنده ۰‌من آماتور و شما حرفه ای!) هنگام نوشتن از یاد نبریم که خوانندگان نوشته های ما چه کسانی خواهند بود. متشکرم.

باران دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:42 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

سلطان دوم جون: بین خودمون باشه٬ اما فکر کنم از اون نظر!؟

بهار دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:11 ب.ظ

باران گرامی خوشم می یاد که تفکر جالبی داری
یاد یه جمله افتادم تو فیلم دسیسه با بازی جمشید جهانزاده
که می گفت فکر بزرگ تو سرت داشته باش ولی مثل احمق ها حرف بزن (این یعنی سیاستمدار بودن)
خوب خوزه عزیز نظر شما چیه؟

خرمگس دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:16 ب.ظ

بابک عزیز خسته نباشید
مطلبی که برای ملکه دوم ارسال کردم رسیده ؟

نه!

زاویه آفتابی دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:32 ب.ظ

به معنی زاویه هست نه فرشته ...موفق باشید angle

از کامنتت ممنون. درستش میکنم. بی سوادیه دیگه!‌

چکاوک دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:15 ب.ظ

زنده باد خرمگس، از اینهمه پشتکار و علاقه لبریز شدم.

:)) ایییییول!‌ منم پایه ام!‌

ملکه دوم دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:11 ب.ظ

فکر کنم باید ملکه رو هم عوض کنی. میبینی که هنوز داستانی فرستاده نشده. : (

واسه چی عوض کنم!‌ ملکه از این بهتر نمیشد واسه دور دوم انتخاب کنیم. خیلی هم کارت درسته :)

ملکه دوم دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ب.ظ

راستش موقع نوشتن مشخصات کتاب مورد علاقه یک نگاهی به کتابخانه انداختم و اسم کتاب ها را بر اساس قطر و رنگ جلد و اینکه از اسمشان خوشم می آمد نوشتم. موسیقی هم باید اعتراف کنم چند تایی سی دی بوچلی دارم ولی هنوز فرصت نکردم گوش کنم. ولی فکر کردم خوب کلی با کلاسی است که ادم بوچلی گوش بدهد.مرد مریخی شما همون فرض کن که من فقط گوگوش گوش میدهم و کتاب هم فهمیه رحیمی می خوانم و ر اعتمادی.

خیلی باحالی ملکه!‌ منم مثل مرد مریخی از این توضیحاتت خوشم اومد. در ضمن کمی هم عجولی!‌با یه روز تاخیر متن هات کامل شد!‌

گرگ بیابان سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:53 ق.ظ

سلام آقای آماتور. من الان اومدم که برنده رو اعلام کنم و اینا، بعد دیدم ملکه این کار رو نکرده. شما هم دستورالعملی چیزی ندادی. من رو روشن کن، که اگه چیزه، تا فردا شب، برنده رو مشخص کنم. باشه؟

گرگ بیابون جون برنده رو باید به من با ایمیل اعلام کنی. ملکه هم دیرزو اعلام کرد منتها یه جورایی قرار شد اصلاحش کنه. اینه که لطفا امروز برنده رو اعلام کن که یه جماعتی منتظر تو ان!‌

باران سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:21 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

نه بهار عزیز! من تو اون لیستی که شما گفتید جا نمی گیرم. یعنی من هم احمقانه حرف می زنم و هم احمقانه می اندیشم. اما فراتر از جمله ای که شما نوشته ای که نمی دانم مبنایش چیست و بر خلاف خیلی ها معتقدم که حماقت هم زیبایی شناسی خاص خود را داراست که برای درکش باید بعضی وقت ها احمق بود!

بهار سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ق.ظ

باران گرامی لطفا جمله منو دقیق بخونید باشه
««« باران گرامی خوشم می یاد که تفکر جالبی داری»»»

در مورد حماقت... همه ما آدمها «حداقل » یکبار حماقت کردیم ولی من معتقدم که هرحماقت در یک زمان قطعنا از نظر خیلی ها حماقت بوده و از نظر خیلی ها عقلانیت پس بر اساس قانون نسبیت هیچ چیز نه حماقت مطلق نه عقلانیت مطلق
باران جان من به خودم هیچ وقت اجازه نمی دم کسی تو لیست بزارم
چون هنوز نتونستم خودم را توی هیچ لیستی بزارم!!!!

از جسارت لذت بردم

خب این بحث یه کم شخصیه ما واردش نمی شیم!

چکاوک سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:34 ق.ظ

بابک عزیز من اومدم که اعتراض کنم چرا برنده اعلام نشده. منتها خود سلطان گرگ بیابان توضیحات لازم رو نوشته. ای کاش شما خودتون با سلطان و ملکه هماهنگ می کردی که همزمان در روز و ساعت مشخص برنده رو اعلام کنن. یه چیز دیگه اینکه اصولا مقوله ی رای دادن انعکاس چندانی نداشت. نمی دونم به صورت مشخص انجام نشد. ببخش که انقدر غر زدم. یه مطلب کوچولو هم برای ملکه ارکیده. به مرگ خودم من چند تا وبلاگ سوژه تو رو تبلیغ کردم و با توجه به سبک نوشته هاشون خواستم برات مطلب بذارن. البته اینو بگم که چون سوژه عاشقانه نیست و ملت هم می میرن واسه عشقو عاشقی کسی چیزی نفرستاد. خودم کلی فکر کردم آخرش هم یه داستان برای سلطان از آب دراومد که ته ش تازه فهمیدم ای داد ژانر ادبی سلطان رئالیسم جادویه. اینه که نفرستادم. ملکه جون جونم نگران نباش.

من از یکی دو روز قبل با سلطان و ملکه تماس گرفته بودم که تا دوشنبه حتما برنده رو اعلام کنن. ملکه جواب داده بود منتها با شرایطی که خودتون تو متنی که نوشته خواهید خوند. این شد که یه روز به تعویق افتاد. سلطان هم احتمالا خوب توجیه نشده بوده که باید با ایمیل برنده رو به من اعلام کنه. در هر حال همه اینا مال اینه که هنوز تو دور اول بودیم. بعد از یکی دو دور همه چی روشن تر خواهد بود. ملکه امون هم یه کمی عجول و زود رنجه!‌با یه روز تاخیر متن هاش کامل شد. ملکه اول یه هفته بیشتر انتظار کشید!‌ یه روز که چیزی نیست. هست؟ بعضیا سال ها صبر میکنن!
در ضمن کسی تا حالا بهت گفته که خیلی مهربونی چکاوک؟! اگه نه من از طرف دبیر خانه رسما و بدون هیچ گونه نخ بازی بهت میگم!‌ ملکه هم فکر کنم از این توجهت خیلی حال کرده.

مرد مریخی سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:55 ب.ظ

خانم ملکه این صداقت یا خضوع و خشوعت بد جوری منو تحت تاثیر قرار داد. اینقدر که متن قبلی رو که برات نوشته بودم گذاشتم کنار و یکی دیگه رو شروع کردم. اگه بابک خان فرصت رو تمدید کنن حتما ظرف امروز براتون می فرستم. چی میشه!!! سوژه گناه از دیدگاه فهیمه رحیمی ای با موزیک متن گوگوش!

برای ملکه تا این لحظه دو متن ارسال شده. اگه تا امروز بفرستی نوبتت رو نگه میدارم. در ضمن اینکه قول نمیدم همین الان که ایمیلامو چک میکنم متن سوم نرسیده باشه!‌

خرمگس سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ب.ظ

بابک عزیز مجددا امروز یک متن دیگه برای ملکه دوم عزیز فرستادم امیدوارم که رسیده باشه اگه هر دو متن را دریافت کردی با سلیقه خودت یکشو بزار تو وبلاگ
متشکرم

جناب خرمگس من فقط یک متن از شما دریافت کردم. امروز. اما به نظرم ای میل شما مشکلی دارد. چون همه ایمیل های من بر میگردد. لطفا یا با ایملی دیگری تماس بگیرید یا میل باکستون رو خالی کنید یا یه همچی چیزی!‌
طبیعیعه که چون یه متن دریافت کردم قدرت انتخاب ندارم و همون یکی رو میذارم تو وبلاگ!‌

خرمگس سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:18 ب.ظ

چکاوک ارجمند
مرسی از لطف شما و تشویق زیباتون بی صبرانه منتظر هستم که شما ملکه بشید و امیدوارم که با همین اسم حضور داشته باشید
قربان شما

نوشا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:50 ب.ظ

راستش این متن بخاطر حرکت در زمان و بین شخصیتها کمی گنگ شده که من در متن اصلی با علامت گذاری و bold کردن بعضی جملات و .... سعی کردم واضحترش کنم .اما با توجه به محدودیت edit در این صفحه این تمایزات لحاظ نشده.به هرحال ضمن عرض پوزش از این مسئله ، امیدورام که قابلیت خوندن و داشته باشه.
----------------------------------------
راستش برای این مسابقه خیلی هیجان زده ام انگار که مسابقه دختر شایسته شرکت کردم . D:
رفتم لباس سفرش دادم برای مراسم اهدای جوایز .
چه صحنه باشکوهی :)))))))))
----------------------------------------
بابک جان ممنون
درضمن جناب اقای نادعلی دیگه چوبکاری نفرمایید.شما استادید !!! :))))))))) (ای داستان بنویس .ای همینگوی .ای داستایوفسکی ... )
-------------------------------------

۱- همان توضیح خرمگس در کامنت بالا.
۲- لباس دکولته مشکی با دامن فون که یه کم پشتش بلند تر از جلوشه!‌ عین آنجلینا جولی تو مراسم اسکار!‌ چی میشه! :))
۳- آقای نادعلی بابامه! من بابکم یا حالا خیلی که رسمی بشیم دبیرخونه! ای شکسته نفس،‌ای خاضع، ای سیلویا پلات!‌

خرمگس سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:07 ب.ظ

مرسی بابک عزیز
ولی شما یک نکته را توی داستان من نادیده گرفته اید
ابتدای تمام متنها را من پررنگ کرده بودم و با حرف بزرگ مشخص کرده بودم یعنی کلمات
گفت
نگاش
اندام
هنر
البته قصدم از این کار مجموع حروف گ ن ا ه می باشه که عنوان سوژه است
در صورت امکان این نکته را لحاظ کنید

با تشکر

خرمگس جان !‌ ببخشید ولی امیدوارم ملکه این کامنتتو ببینه.
ولی ما به خاطر یه سری از محدودیت های وبلاگ و همینطور سعیمان برای تکیه بر جنبه های ادبی متون دریافتی از به کار بردن جلوه های ویژه یه کم معذوریم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد