آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور چهارم

 
سلطان و ملکه دور چهارم به شرح زیر معرفی میگردند:
 
ملکه هفته
نام: بهار
جنسیت: زن
مدرک تحصیلی: لیسانس
محل اقامت: تهران
سبک ادبی مورد علاقه: مخلوطی از رئالیسم و کمدی  (فکر کنم می شه طنز تلخ نمی دونم!)
کتاب: زوربای یونانی، صد سال تنهایی، سرخ و سیاه و جنایت و مکافات و ابله و ....
موسیقی: متالیکا، آنتما رقص اسکاتلندی،  مون اسپل، مرغ سحر ناله سر کن و ....
فیلم: شرک، لئون، برباد رفته و ....
سوژه انتخابی: متفاوت بودن خالص
 
سلطان هفته
نام: داش آکل
جنسیت: مرد
سن: سی و سال و اندی!
محل اقامت: تهران
کتاب: بیگانه اثر آلبر کامو.
فیلم: هامون ساخته داریوش مهرجویی و سه گانه کیشلوفسکی به خصوص آبی.
موسیقی: تقریبا همه چی به غیر از داوود بهبودی.
سوژه انتخابی: آیا تو مرا به همان دلیلی میخواهی که من تو را میخواهم؟
توضیحات: از کارهای کارور و مارکز هم خوشم می آید. آنچه که در انتخاب برنده برای من مهم است اول درک صحیح سوژه و در مرحله بعد پرداخت آن به وسیله یک نگاه نو و جذاب است.
 
  
 
فرستنده: پرستو برای ملکه بهار
 به نام خدا

      برای سوژه‌ی متفاوت بودن خالص نوشته شده است....

      تاریک است، به سختی نفس می‌کشم. اینجا یک مکعب مستطیل است. دو تا از اضلاع آن نسبت عدد طلایی دارند. گوشه‌های نوک‌تیز، دقیقاً 90 درجه را در سه صفحه رعایت کرده‌اند. یال‌ها ظریف و لبه باریک هستند. از هرجای جعبه که به جای دیگر می‌روم، به هیچ چیز جز دیواره‌ها برخورد نمی‌کنم. باید خودم تنها در این جعبه باشم. آن وقت که چهار گوشه را روی هم آورد هم، جز من هیچی اینجا نبود. وقتی درش را بست و وقتی هم که کادویش کرد و جلوی آخرین شعاع‌های کمرنگ نور را گرفت؛ هیچی جز من اینجا نبود. می‌دانم که دورش ربان سپید پیچیده و به آن عطر یاس مالیده است. حتی وقتی که جعبه را می‌برد تا به آن دختر بدهد، هیچی جز من اینجا نبود....

      تاریک است، به سختی نفس می‌کشم. بالا گرم است، پایین سرد. شاید برای همین است که هوا جریان ندارد. جورِ هوا را برای انتقال گرما، من می‌کشم؛ سرخ شده‌ام، ملتهب شده‌ام، اما دوام دارم. سکوت می‌کنم، سرم پایین است، این یک تجربه است؛ الآن لحظه‌ی اوست. بیرون هوا سرد است، باران هم می‌آید؛ چتر آبی من خیس شده است. کاپوچینو فندقی است، مثل چشم‌های هیز مرد گارسون.... دست‌های دختر سرد است، دست‌های او گرم؛ به بهانه‌ی تجربه کردن دست‌های هم، دست‌های او را گرم می‌کند –دست‌ها به هم نزدیک شده‌اند، سعی می‌کنم کمی دورشان کنم؛ من در این قوس، تصعید می‌شوم....

      تاریک است، به سختی نفس می‌کشم. با اینکه باد پاییزی پیچ و تاب می‌خورد و برگ‌های خشک روی زمین را به بهانه‌ی برگ‌های پاییزی به هوا می‌برد و سوز سرد باد، از فاصله‌ی خالی بین موهایم، سرم را می‌ساید؛ به سختی نفس می‌کشم. صدایی می‌آید و صدایی که پاسخش را می‌دهد. من شاید بخشی از طبیعتم که روی کاغذ نشسته است، یا برگی روی آن صندلی اجاره‌ای قرمز. آنقدر سنگینم که با باد نمی‌توانم بگریزم و آنقدر کوچکم که در این تاریکی، چشمی مرا نمی‌یابد. فریاد که می‌زنم، باد آن را می‌برد. اینجا خیلی غلیظ است. نمی‌دانم چرا آن برگی را که برداشت و خرد کرد تا اسکلت رگ برگ‌هایش بماند، من بودم....

      تاریک است، به سختی نفس می‌‌کشم. همه جا آسمان دارد، اما آسمان ونک کمی فرق دارد. خواهر عصبانی است؛ گاهی از زیر چشمش در می‌روند. می‌گویم: "آنجا را...". آخر اینجا که هوا نیست او چه می‌شنود؟ صدای من سرد است، به گوش کسی نمی‌رسد. هوا خیلی سرد است، دست‌های سفید او هم سرد، پسر آن را می‌داند. شال گرم است، فقط آن را، به او خواهد داد. دستکش‌های چرمی سرد درون مغازه‌اند؛ من در آن‌ها جا مانده‌ام...

      -بی‌خود، ناز نکن؛ خودت شکلاتی خواستی، می‌تونستی تو هم مخصوص سفارش بدی

      -رضا، بیا با اون قاشقت از بستنی من بردار؛ اینگوشش دست نخوردست...من که برداشتم

      -اینجا بستنیش محشره

      -کاشکی منم شکلاتی سفارش داده بودم

      -بعد از بستنی، با قهوه‌ی داغ چطورین؟ سیب‌زمینی هم که آخرشه...

      -ولخرجی نکن، پولات به دردت می‌خورن

      -کتایون که دست توجیبش کرد، بستنی‌ها رو حساب کرد، که چیزی نگفتید...برم پایین سفارش بدم

      -پیشخدمته چرا اینجوری نیگام می‌کرد، انگار هرچهار تا قهوه‌ی تو فیشو قراره من بخورم!

      -خوب با اون لپای گلی، دستای تپلی، و این دخترای مامانی، بایدم نیگا می‌کرد، آقا

      -نکن! دردم می‌یاد...

      -بچه‌ها خبر دارین مهسا نامزد کرده....

      -قهوه فرانسه؟

      -همینجا بذارید، ممنون

      -شما حالتون خوبه؟

      -بله؟

      -ولش کن مگه نمی‌بینی گارسونه خله، از حرف‌های خودشم خندش می‌گیره

      -برای فال که نباید این وری برش گردونی

      -کتایون سخت نگیر، آقا دو تا قلب دارن!

      -تو هم که آینده رو با قاشقت عوض کن.

      -مریم، چت شده؟ امروز اصلاً حرف نزدی...

      سرد نگاهم می‌کند : "اگر من حرف نزنم، شما سه تا بیشتر می‌تونین با هم حرف بزنین..."

      اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود؛ در چشم‌های او هم. سرش را روی دست‌ها می‌گذارد و آرام گریه می‌کند. بلند می‌شوم بروم کمی دلداریش بدهم، پایم به صندلی گیر می‌کند و کف لژ پخش می‌شوم. نمی‌دانم الآن جای مریم گریه می‌کنم یا جای خودم. پیشخدمت می‌آید دستم را می‌گیرد، بلندم می‌کند، سرم را روی شانه‌اش می‌گذارد و دست‌هایش را دور کمرم حلقه می‌کند. روی شانه‌ی او هق هق می‌کنم. آرام که می‌شوم مرا به سمت میز باز می‌گرداند. برای نشستن، کمکم کند. می‌گوید: "الآن کدوم می‌خواد حرف بزنه؟" به صندلی خالی مریم اشاره می‌کنم، کمکم می‌کند تا روی آن بنشینم...


فرستنده: باران برای ملکه بهار

(بنا بر توضیحات فرستنده ایشان با آن بارانی که اینجا کامنت میگذارد هیچ نسبتی ندارد!)

Forgotten hopes

هدفون رو گذاشتم توی گوشم و دستام رو فرو کردم تو جیبهام. رفتم سر خیابون. کمی از سر چهار راه جلو رفتم و بعد برگشتم و نگاه کردم به چراغ ماشینها. اولی که چراغ زد دست رو گرفتم مستقیم. ایستاد: تا کجا؟

_ تا ولیعصر.

دنده عوض کرد و راه افتاد. بعدی آروم کرد و داد زدم ولیعصر. سرشو تکون داد که بشین. جلو جا داشت ولی میخواستم عقب بنشینم. یه خانم دیگه هم سوار بود. هنوز جابجا نشده بودم که بعدی در باز شد. یه خانوم دیگه بود. جا گیری کردم و خودمو جمع کردم. دوست ندارم تنم به تن زنها یا دخترها بخوره و اونها توی خیالاتشون متهمم کنن. راننده ضبطش رو روشن کرد. هدفون رو برداشتم که اگر آهنگش بهتر از آهنگای منه گوش کنم. همیشه از شنیدن آهنگهای پیش بینی نشده رادیو و پخش تاکسیها خوشم می اومده. "... واست از بهار میخونم / تو رو تنها نمیذارم / گرچه تنها جا میمونم / اگه تو شبای سردت / با خودت تنها میشینی / من برات میخونم از عشق/ تا که فردا رو ببینی / اگه همصدای اشکی / واسه آرزوی بر باد / من برات میخونم ای گل / نو بهارو نبر از یاد / همه دلخوشیم به اینه / که تو یادت موندگارم / گرچه عمریه که تو این دشت / یه خزون بی بهارم / "

غرق شنیدنش شدم و باهاش زمزمه میکردم. یه صدای زیر از بیخ گوشم کافی بود که صاف بنشینم سر جام. مثل وقتایی که میخوام روی برگه ی کنار دستیم رو توی امتحان پایان ترم نگاه کنم. راست مینشینم و و گردنم رو صاف میکنم تا بالاترین ارتفاع ممکن رو به دست بیارم و بعدش سرم رو میندازم پایین و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم.

: شلوار جین پررنگ و چسبون و خوش پوش. با ناخن بلند مشکیش! روی زانوش میکشید. سعی کردم صدای ناخنش رو بشنوم. انگشتری که به انگشت شستش انداخته بود جلب توجه میکرد. یه رینگ بدون طرح و براق. نقره ایتالیا یا پلاتین؟ پشت دستش دایره دایره جای سوختگی بود و پوستش رو خراب کرده بود. جای سوختگی با سیگار بود. کمی به روبرو نگاه کردم تا تابلو نشم. دباره مراسم رو اجرا کردم و این بار با بهانه ی نگاه کردن به یه موسوی سفید که از کنارمون رد میشد سرم ر چرخوندم به طرفش. لبهای تیره و قلوه ای و جای خطهایی که توی صورتش بود و و ابروهای اصلاح شده و تر و تمیز. چشمهاش خمار بود و بیرون از اون پنجره براش جذاب نبود. نمیدید. فکر میکرد. خیالم راحت شد. دل سیر نگاهش کردم. پالتوی کبریتی تنگ پوشیده بود. پاهام رو جمع کردم تا یه وقت فکر نکنه نگاهش میکنم نظره بدی هم دارم...

(( از وقتی سوار شده همش از پنجره بیرون رو نگاه میکنه. بوی تند ادوکلنش رو باد میبره ولی هنوز دوام میاره. هدفونش ور از توی گوشش بیرون کشیده و با آهنگ پخش تاکسی زمزمه میکنه. پاهاش رو جمع کرده توی سینش و هر چند لحظه دستهاش رو قفل میکنه دور پاهاش تا خسته نشه. اگر این طرف رو نگاه کنه مبینمش. ))

خانومی که سمت چپم نشسته خودش ور رها کرده و هی پاهاش به پام میخوره. می ترسم یه وقت برگرده بزنه تو گوشم. شایدم از اینا باشه که براشون این چیزا مهم نیست. ولی از اوناشم دیدم که برای اینکه خودی نشون بدن از این تیریپا ور میدارن. ولی اعتنایی نمیکنم و خودمو بیشتر جمع میکنم. دوست ندارم نگاهش کنم یه وقت توهم برش داره. شاید داره علامت میده. من که ازش خوشم نمیاد. مگه اصلن دیدمش که خوشم میاد یا نمیاد؟ یه کادیلاک هشتاد داره رد میشه . منم باهاش رد میشم تا ببینمش. سرمو میندازم پایین داره بر و بر منو نگاه میکنه. انگار آشناست. من نشناختمش. شاید اون میشناسه. بر میگردم طرف پنجره ی راست و به خطهای روی صورت این یکی نگاه میکنم. نگاه قبلی روم سنگینه. یعنی هنوز داره نگاه میکنه. ناخنم رو میکشم روی شلوارم و صدای خرت خرتش رو در میارم. این یکی ساعتش رو نگاه میکنه. موهای دستش رو اصلاح کرده. زیر ساعت یه خط هست که گوشت اضافی آورده و جوش خورده. رگش و زده؟! به روبرو نگاه میکنم. دو تا چشم قرمز و خمار دیگه داره از توی آینه به من نگاه میکنه. راننده ست. از زیر آینه به ماشینهای دیگه نگاه میکنم. میگذارم کمی بگذره تا ضایع نکنم. با یه پیکان جیگری بر میگردم و سمت چپی رو نگاه میکنم. داره بیرون رو نگاه میکنه. بر میگرده سرمو میندازم پایین.

(( ازش ساعت بپرسم بد نیست. شاید سر صحبت باز شد. ازش میپرسم اوکلنش چیه؟ یا شیاد هم خودش درباره ی آب و هوا نظر داد. ))

رگه دستشو زده؟! آدم جالبیه انگار. کیفش رو باز کرده و یه بسته سیگار رو در میاره و میچپونه توی جیب پالتوش. نمیتونه اینجا بکشه. به نظر کلافه میاد. اگر بهم تعارف کنه میگم دودی نیستم ولی گاهی میکشم کم نیارم. راستشو میگم دیگه. فندک نداره؟ منم ندارم. بدشانسیه. و گرنه بهش تعارف میکردم. کبریت دارم ولی خیلی جواده.

(( آقا ساعت خدمتتون هست؟ ))

برمیگردم طرفش تا جوابش رو بدم. ساعتم رو به زور از زیر آستینم میکشم بیرون و میگم 5. ردش میکنم. به روبرو نگاه میکنم.

(( جاتون نارحته آقا؟ ))

مکث میکنم بفهمم چی شنیدم. بر میگردم و به سرعت و بدون فکر میگم: نه نه. جام خوبه!

(( آخه خیلی تو خودتون جمع شدین. اگر راحت نیستین جابه جا بشم؟! ))

گرمم میشه. سمت راستی انگار شنیده. کمی جابه جا میشه ولی نگاهم نمیکنه. میگم: نه ممنون. خوبه راحتم. خودش رو میکشه بالا و ولو میشه. فرقی نکرد انگار. همون آش و کاسه ست.

(( شما پسره متشخصی هستین؟ ))

_ اختیار دارین؟

چقدر حرف میزنه. داریم میرسیم و من هنوز نفهمیدم چرا رگه دستشو زده. جواب این یکی رو که میدم زیر چشمی به اون یکی نگاه میکنم که صدای ترق چلق چیه که ازش در میاد؟

(( بوی ادکلنتون هم ملایمه؟ ))

شیشه ش رو روی خودم خالی کردم. چرا خالی میبنده.

_ میخواستم بوی سردی داشته باشه. نمیدونم اینطوریه یا نه؟

عجب غلطی کردم اینو گفتم. فکر میکنم داره به جوابش فکر میکنه. زیر چشمی به اون یکی نگاه میکنم. فندک زیپش رو داره لای انگشتاش با مهارت میچرخونه و هر لحظه میتونه به آتش بکشدش. با یک دست. حرفه ایه.

(( بوی خوبی داره اذیت نمیکنه! ))

_ نظر خانمها شرطه!

(( از کجا گرفتین؟ ))

نه دیگه این ول نمیکنه. گرفتهو تا نکشه ببره ول نمیکنه.

_ هدیه گرفتم.

خاک بر سرم کنن که جوابایی میدم که سر صحبتو باز میکنه.

(( من یاد هدیه میگیرم ولی ادوکلن تا حالا نگرفتم. خب گرونه مراعاتشون رو میکنم. ))

مراعاته کیو میکنه. نمی پرسم. مکث کردن و فکر زیاد هم ضایع ست.

_ هدیه همیشه جذابه.

(( نگفتین از کی گرفتین؟ ))

فکر میکنم. فکر میکنم. لعنتی یه جواب خنثی به ذهنم نمیرسه. چی بهش بگم. طولانی میشه. با آرنجش میزنم به دستم و میگه :

(( خوابتون برد. جواب ندادین؟ ))

_ راستش از پدرم.

(( من همیشه با آقایون راست حرف زدم. سلیقه ی مردونه این نیست؟! مردا خودشونو تو چشم نمیکنن. ))

خیلی نگار تجربه ش بالاست.

_ والله چی بگم. بابام لابد نامرده!

الان در مورد احترام به پدر حرف میزنه. صداش نمیاد. نگاهش میکنم. خوشش اومده و داره میخنده. لابد اون یکی هم خوشش اومده. برمیگردم طرفش. تو عالم خودشه. نمیخنده. داره لبهاش رو میماله به هم. چربشون کرده. دارن برق میزنن. زیر چونه ش هم جای سوختگی هست. انگار شکنجه شده. شایدم خودشو آزار داده. شکست عشقی چیزی. دوباره بازوی این یکی مخوره به پهلوم. داره خودمونی میشه .

_ بفرمائید؟

(( ببشخید اینقدر راحتم. اینطوری صداتون میکنم. من اصولن آدم راحتیم. ))

الانه که ول کنه تو ماشین و بوش خفه مون کنه.

(( ولی راحت بودن به آدم جسارت میده. ))

موقعیتها رو هم زیاد میکنه.

(( میخواستم ببینم ولیعصر مقصد آخرتونه؟ ))

باید بزنم به هدف تا ولم کنه. فکر میکنم. این یکی داره روی کاغذه کوچکی چیزی مینویسه. یه جور یادداشت با کلی شماره. داره طول میکشه و باید جواب این یکی رو بدم.

_ نه با کسی سر تخت طاووس قرار دارم.

(( _ منم میرم تخت طاووس. چه تصادفی؟! ))

از این تصادفا زیاد دیدم. فکر میکنم کاره خوشد کرد. این یکی کاغذی رو که نوشته بود مچاله کرد و تو مشتش لهش کرد. روی بند بنده انگشتاش جای سوختگی هست. اینقدر همه جای دستاش سوخته که انگار بوش گوشت سوخته رو میشه ازش شنید. رضا برای هر شکستش یه جاش رو سوزونده بود. لابد این یکی هم برای هر کدوم قصه ای داره. ده بار از تجریش بری راه آهن و برگردی تجریش و یه فیلم آب دوخیاری هم ببینی آخر شب حرفامون تموم نمیشه.

(( _ تا اونجا باهاتون میام. میخوام دوستتون رو ببینم.

داره خالی میبنده که قرار داره. میرم دنبالش و آخرش میگه: عجب آدم بد قولی بود این رفیق ما و میخواد راهشو بکشه و بره که منم باهاشم. ))

دارم به روبرو نگاه میکنم که صداش میاد: آقا من پیاده میشم.

نگاه میکنه. جیبه که نگاهم کرد. راننده باقیه پولشو میده. منم اگر ناگهانی پیاده بشم از شر این یکی هم خلاص میشم.

_ منم همینجا پیاده میشم حالا که ترمز کردین.

باقیش رو نمیگیرمو! و نگاه میکنم تا پیداش کنم. قد متوسطی داره. چروم پالتوش رو صاف میکنه و مرتبش میکنه. کیفش رو منیدازه روی دوشش و بدون اینکه نگاهم کنه از روی جوب میپره. توی پیاده رو قدمهاش رو تند میکنه و کمی جلوتر برای یه تاکسیه دیگه دست تکون میده. خیلی عجیبه. خب با همون قبلیه میرفت دیگه. کاغذی که توی دستش بود رو میندازه زمین و سوار یه تاکسی میشه. میدوم طرف تاکسی که راه افتاده. کاغذ رو بر میدارم و نگاه میکنم:

" تا حالا یه شبه افتضاح داشتی که فکر کنی ته ماجراست؟ این شماره مه. 0912666... "

بقه ش رو ننوشته و مچاله ش کرده... به خیابون نگاه میکنم اثری از تاکسی و خودش نیست. هدفونم رو فرو میکنم تو گوشهامو و دستهام رو توی جیبهام. میام توی پیاده رو :

I tried to murder the lonely, 
Contemplate our mortality. 
 
Into infinity, 
Frozen memory 
 
Wipe the tears from yesterday, 
A time for change, take the pain away. 
 
Angel, my destiny, 
Can you feel me?*

بهمن 84

* destiny by the anathema

from album: alternative 4


فرستنده: بی نام برای ملکه بهار

رد پای مارگروس

من پشت میز نشسته ام و او روی مبل مقابلم بی وقفه حرف می زند. کلماتی غریب که مرا آزار می دهند. کلماتی که سالیان دراز با آنها زیسته ام و اکنون سال هاست که می خواهم از آن ها دور باشم. او نمی تواند و شاید هم نمی خواهد باور کند که من شکست را پذیرفته ام. حرف از اتحادیه ی انقلابیون و اسم های گنگ و مه آلود دیگری است که مرا می آزارند. به او خیره می شوم، حس می کند که حرف هایش را می شنوم، گاه به درب بزرگ شیشه ای شرکت نگاه می کنم و سیل ناهمگون آدم ها و ماشین هایی را می بینم که نمی توانند با هم همخوانی داشته باشند. درخت کاج کنار پیاده رو تحمل سنگینی دانه های ریز برف را ندارد و نور خورشید این تحمل را کمتر و کمتر می کند. من تصویرها را با خود مرور می کنم و او، گاه که نگاه های خیره ی مرا می بیند مشتاق تر از قبل تلاش می کند چیزی را به من بفهماند که غریب و ناهمگون تر از سیل مضحک آدم ها و ماشین ها ذهنم را به سمتی نامعلوم و نابهنجار می کشاند.

او می خواهد تصویر پیچیده ای را به من بفهماند و من در گیرودار فهماندن جمله ای بس ساده تر از آنچه او می گوید، به کسی که می دانم، خوب می دانم خیلی بیشتر از من می فهمد.

او را تنها می گذارم و از او به جز صداهایی نامفهوم که دیگر نمی توانند افکارم را از هم بگسلند، چیزی نمی ماند.

قبلا ها نسبت به هرچیز بدبین بودم. ولی حالا دست آویزی یافته ام که مرا آرام می کند. همیشه وقتی کاری انجام می دادم، فکرم را این مسئله به خود مشغول می کرد که در دنیا چند نفر، در این لحظه، مثل من مشغول انجام دادن این کار هستند. گاه این فکر مرا آنچنان عذاب می داد که نزدیک بود دیوانه بشوم. فکر اینکه چند نفر در دنیا مرتکب گناهی می شوند که من در آن لحظه مرتکب شده بودم. شاید با این کار همیشه به دنبال پیدا کردن کسی بودم که مثل من است، شاید هم نه، می خواستم تنها کسی باشم که در آن لحظه کار خاصی انجام می دهد.

"مارگروس" مرا به آرامش رساند. بودن با او برای من خیلی چیزها بود. فکر اینکه در آن لحظه فقط من می توانستم با او باشم. فکر اینکه "مارگروس" در آن لحظه به غیر از من نمی توانست با هیچ کس باشد، فکر اینکه "مارگروس" در آن لحظه فقط مال من بود، مرا وا می داشت تا خود را تنها یکه تاز فارغ از سیل نابهنجار ماشین ها و آدم ها بدانم. فکر اینکه بودن با "مارگروس" را در آن لحظه، در تمام دنیا فقط من می توانستم تجربه کنم!

"مارگروس" اغلب سکوت می کرد. او را فقط می شد از سکوتش شناخت.

می گفتم:"مارگروس، اگر بدانی بودن با تو برای من چه ارزشی دارد."

می گفت:"تو چرا مثل آدم های توی تاتر حرف می زنی؟"

می دانستم که دارد شوخی می کند. می گفتم:"نه اینو واقعا می گم، اگه تو نبودی معلوم نبود تا حالا چه بلایی سر من اومده بود؟!"

حواسش به من نبود. می گفت:"امروز می آیی بریم سینما؟" چشم هایش پر از شیطنت بود. می خواستم بگویم:"حواست کجاست؟ من دارم از یه چیز دیگه حرف می زنم." می گفتم:"ولی فیلمش خوب نیست."

می گفت:"چه فرقی می کنه، مهم رفتنه."

جمله هایش همیشه گنگ بودند و این منو اذیت می کرد. حس می کردم پشت تک تک کلمه هایش رازی نهفته است و من باید کشفشان کنم.

تو راه که می رفتیم ازم بستنی می خواست. درست مثل بچه ها وقتی که صداشون را یک جوری می کنند که دل پدرشون را بسوزانند. "مارگروس" هم همینطور بود، انگار برای یک بستنی التماس می کرد.

مارگروس هیچ وقت حرف های مرا نمی شنید. می گفتم:"مارگروس می خوای آخرین داستانی را که نوشته ام برات بخونم؟!

می گفت:"ول کن تو رو به خدا. چند ساعتی رو که با هستیم بذار با هم حرف بزنیم."

و بعد باز هم ساکت می شد...

می گفتم:"خب، یه چیزی بگو."

می گفت:"چی بگم؟"

می خواستم بگویم:"خوب تو بودی که دلت می خواست حرف بزنی، خوب یه چیزی بگو." می گفتم:"هر چی دلت می خواد."

می گفت:"دلم هیچی نمی خواد."

و من بار دیگر در میان واژه های ناگفته ای که همیشه فکر می کردم برای گفتن دارد گم می شدم و سکوت می کردم لا به لای گفتاری که شاید درگذشته ای نه چندان دور نقطه ی پایانش را گذاشته بود و در گفتار او که زیر آوار ناجوانمردانه ی سکوت دفن شده بود، هنوز هم حرفی برای پایان باقی بود. چه شکوهی داشت این کلمه (پایان) که اینچنین مرا به دو راهی یقین و تردید می کشاند. آیا نه به این خاطر بود که در آن واحد هیچ کلمه ای اینگونه قاطعانه دم از انتهای یک اتفاق ساده نمی زد؟ این احساس خود را هیچ وقت برای "مارگروس" نگفتم. شاید می ترسیدم از اینکه اشتباه کردم باشم.

درب بزرگ شیشه ای شرکت را نمی توان نادیده گرفت و اتحادیه ی انقلابیون و اسم های از این قبیل را که هر بار مثل پتکی بر سرم فرود می آمدند.

باز هم به خیره می شوم. فکر می کند که حرف هایش را می شنوم. نگاه خیره ی مرا که می بیند، می خواهد آخرین جمله هایش را طوری بگوید که مثلا مرا تحت تاثیر قرار دهد.

می گوید:"من شخصا نمی توانم باور کنم که تو بعد از این همه سال، نسبت به این مسائل بی تفاوت باشی. تو داری به خودت دروغ می گی. به منم دروغ می گی. تو از خودت فرار می کنی. من متاسفم، واقعا متاسفم... ." جمله ی پایانی را با صدایی خیلی آهسته می گوید و دیگر به من نگاه نمی کند.

با خود زمزمه می کنم؛"متاسف... متاسفم" و توی خیابان به دنبال رد پای مارگروس هستم. نمی توانم باور کنم؟! چه سخت شروع شد و چه ساده پایان یافت. چه داغی گذاشت بر دلم جمله ای را که من هیچ وقت نتوانستم به او بگویم، جمله ای را خودش هم هیچ وقت نتوانست درک کند. مارگروس هیچ وقت شوخی نکرد و پشت سکوتش فقط سکوت بود و... نمی دانم! شاید هم اینطور نبود، شاید برای او من هم مثل بقیه بودم. شاید تنها تفاوت من با همه این بود که در یک لحظه ی خاص با او بودم و هیچ وقت نمی توانست در آن لحظه با او باشد. شاید هم نه، همان زنی که در میان انبوه ماشین های رنگارنگ توی خیابان ناپدید می شود خود "مارگروس" است، آری خودش است... همان مارگروس همیشگی... اما نه آنگونه که من فکر می کردم!

نگاهش می کنم. منتظر جواب است. من هنوز هم ساکتم.

می گوید:"خب فکر نمی کنی اینطور باشه کن من می گم؟"

بلند می شوم. بارانی ام را برمیدارم و می گویم:"من می رم سیگار بگیرم."

مارگروس: نامی زنانه در زبان کردی. اصطلاحا به کبکی ماده گفته می شود که جفتش را گم کرده است و نمی تواند آن را پیدا کند.


فرستنده: امپراطور سرزمین دل برای سلطان داش آکل
 
چشماشو بست
 
اون لباس سفیدشو پوشیده بود،با پوست سبزه اش همخونی قشنگی داشت موهای مشکی و صافش رو شونه هاش ریخته بود مثل همیشه آرایشش ساده و ملایم بود صدبار خودشو تو آینه نگاه کرد منتظر بود تا بیاد صدای بوق ماشین اومد مانتوشو تنش کرد یه چیزی انداخت رو سرش و دووید پایین خداحافظ مامان خداحافظ بابا  ـ آیدا مواظب خودت باش اگه حالت بد شد زنگ بزن بیایم دنبالت آیدا چیزی نخوری که........نگاه آیدا مادر و ساکت کرد در و بست و رفت
پدرام تو ماشین منتظرش بود مثل همیشه رو صندلی جلو یه شاخه گل بود گل برداشت و نشست ـ سلام مرسی پدرام من دیگه یه گل فروشی گل دارم!!!!   قابل شمارو نداره خانوم....لباشون روی هم رفت
وارد که شدن چراغا خاموش بود صدای موزیک بلند وهوا گرم و خفه رفتن یه گوشه نشستن انگار فقط اون ۲ تا اونجا بودن یه خانوم بهشون نوشیدنی تعرف کرد   ـ سفیدا با الکل قرمزا ساده پدرام ۲ تا لیوان سفید رو انتخاب کرد و یکیشو داد دست آیدا نه من نمیخورم مرسی  بخور آیدا من باهاتم نترس اینم امتحان کن اینطوری بیشتر خوش میگذره  آیدا با ترس و شک کم کم لیوانو خالی کرد
چند دقیقه بعد داشت قاطی بقیه تو بغل پدرام میرقصید ..آیدا؟آیدا حالت خوبه؟چرا داری میلرزی ؟دستشو گرفت و برد یه گوشه نشوندش  ـکیفم پ..د..ر..ا..م. ب..ی.ا..ر  از توی کیفش یه مشت قرص برداشت و بدون آب فرو داد چند دقیقه بعد حالش بهتر شد ولی هنوز مست بود ـ آیدا اون قرصا چی بود واسه چی حالت شد؟  آیدا با لحن خسته و کشدلری گفت من مریضم پدی یه مریضی خونی که فکر نمیکنم خیلی زنده باشم اینو گفت و بلند بلند خندید کشیده ای که پدرام بهش زد خنده اشو قطع کرد و مستیو از سرش پروند تازه فهمید چی گفته!!!! ـ لعنتی چرا زودتر نگفتییی؟ ۲ سال منو بازی دادی آشغال ! اینارو گفت و از در رفت بیرون تا چند دقیقه آیدا مات بود پاشد دنبالش دوویید پدرام صبر کن برات توضیح میدم ...ولی سوار ماشین شد و رفت ......آخه دوست داشتم میدونستم اگه بگم اینطوری میشه....زیر لب اینو گفت و اشکاش آرایشش و شستن و صورتشو رنگی کردن آیدا اینقدر تو خودش گم بود که حتی صدای بوق ماشینو هم از پشتش نشنید...
چشماشو باز کرد هنوز رو تخت بیمارستان بود ....یه نگاهی به جای خالی پاش کرد یه نگاه هم به عکس پدرام که تو دستش بود قرصای آرام بخشی که کنارش بود و خالی کرد و همرو خورد ماسک اکسیژن و برداشت سرم از دستش کشید.....لبخند تلخی زد و چشماشو بست....

 
 فرستنده: سوته دل برای سلطان داش آکل
 
                                      عهد
 
برای امروز و فردا عهد میبندم
نهایت شادی را به تو هدیه کنم
عهد میبندم
نه در صداقت تو شک کنم و نه بی اعتماد
بلکه حیات تو را با رشد و ژرفای بیشتری غنا بخشم
عهد میکنم هرگز تلاش نکنم تا تو را تغییر دهم
بلکه تغییراتی را که خود میپذیری پذیرا باشم
من تو را اینگونه دوست میدارم و تو هم بدان که برای دوست داشتنت محتاج دلیل نیستم و میدانم که فردا بیش از امروز دوستت خواهم
داشت
 

فرستنده: چکاوک برای سلطان داش آکل

اینهمه دود و انقدر سرد

از بوی گندش دارم خفه می شم. از نوک دماغم قطره قطره می چکه رو کفشام. می ره تو یقه م و تا کمرم شره می کنه. همینجوری پایین و پایین تر می آد. می تونم لحظه به لحظه حرکتشو دنبال کنم. پوستمو قلقلک می ده و سر می خوره. یه جاهایی مسیرش کج و کوله می شه. وقتی لای موهای تنم گیر می کنه، می تونم راحت حسش کنم. یکیشون الان روی زانوی چپمه. پامو تکون بدم تا خود قوزک می ره. زیرپیرهنی که تو برام دوختی، خیس خیسه. کنار اون دیواری وایسادم که تو ازش بدت می آد. همون که آخرش هم پولش جور نشد تا رنگش کنیم.

از تو کوچه بوی سوخته می آد. یه جوری که بوی گند این لامذهب باهاش قاطی شده. فکر کنم بوی برنج ته گرفته است. مثل بوی ذغال یا بوی هیزم تو آتیش. تو می گفتی واسه گرفتن بوی پلو سوخته یه تیکه نون بذارم تو دیگ و درشم ببندم. واسه بوی گوشت سوخته ولی چیزی نگفتی. شاید چون هیچ وقت تو این خونه گوشت نمی سوخت.

برف می آد. یه جوری تند تند برف می آد انگار آسمون سوراخ شده. برف از بارون بهتره. خشک باشه همچین بی صدا می افته تو کاسه های زیر سقف که شرط می بندم بیدارت نکنه. یادته بهت گفتم اگه به صدای بارونی که تو کاسه ها می ریزه گوش کنی می تونی یه آهنگ از توش دربیاری؟ دروغ می گفتم. دیشب که مثل سیل بارون می اومد گوش کردم. هی گوش کردم. صداش مثل مته می رفت تو سرم. مغزمو سوراخ می کرد و تو گوشام می پیچید.

نگاه کن دودکش همسایه داره دود می کنه. تو می گفتی شومینه دارن. شومینه واقعی نه این گازی های دکور. از همونا که توش هیزم واقعی می سوزه. دود دودکشو دوست دارم. از دور که نگاش می کنی گرمت می شه. نمی دونم بوش چه جوریه! هیچ وقت بوش نکردم. اگه خونه ی ما دودکش داشت همسایه ها از دیدن دود خونه ی ما گرمشون می شد. درست مثل اونروز. خیلی کیف کردم. دودکش خونه ی هیچ کدومشون به پای دود خونه ی ما نرسید.

تو میگفتی سر آدم تو لاک خودش باشه، بهتره. همسایه فقط کارش اینه تو زندگی آدم سرک بکشه. راست می گفتی. وقتی جنازه تو رو دیدم یاد حرفت افتادم. با اون موهای بلند مشکی که دسته دسته ریخته بود. ببین یه دسته ش الان تو جیب پیرهنمه. همینجا روی سینه م. همون روز برش داشتم. یهو همسایه ها آشنایی دادن. ریخته بودن رو سرم. هر کی یه چیزی می گفت. من فقط چراغ والر شنیدم. شاید هزار تا چراغ والر شنیدم. انقدر که شب زیر پتوی تو همینجور که صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم تا صبح خواب چراغ والر دیدم. تو رو هم دیدم که دستاتو گرفته بودی روش تا گرم بشه. از اون روز زمینو نگاه می کنم. می خوام سرم تو لاک خودم باشه. همسایه ها حالمو می پرسن. من فقط زمینو نگاه می کنم. تو دلم فحششون می دم. همینجوری دلم می گه فحششون بده، منم می دم. برام غذا میارن. می ریزم تو سطل زباله. تو نایلون سیاه می ریزم و دم در می گذارم . از همون نایلونا که بوی نفت می دن. الان اگه تاریک بود، خیال می کردم یه عالم نایلون سیاه رو سرم کشیدم.

پشتی در رو انداختم. کاناپه رو هم تکیه دادم به در. همون که ابر تشکش دراومده بود و تو همیشه تشکشو از پشت می ذاشتی. دیشب تا صبح تو بغلش خوابیدم.

سردم شده. شلوارم به پاهام چسبیده. مثل بچه هایی که خرابکاری کردن، وایسادم. امشب همه میان ببینن ما اینهمه دودو از کجا میاریم. کبریت رو می کشم.می دونی یاد دختر کبریت فروش افتادم. نمی دونم چرا اون بابای دانمارکی قصه ی پسر کبریت فروشو ننوشت؟! شاید چون دخترا دوست داشتنی ترن! بیشتر تو خاطر آدم می مونن. مثل تو. کبریت رو جلوی چشمام می گیرم. به شعله اش خیره می شم. نه عکس مادربزرگ رو می بینم. نه مرغ سرخ شده و بوقلمون. فقط تو رو می بینم که دستت رو دراز کردی و می گی: همیشه تو این خونه سردت بود.


فرستنده : کلاف سر در گم برای داش آکل

جنسیت: زن

خب این طوری که نگاهش می کنی زیاد هم بد نیست.وقتی ته ریش بگذاره خوش قیافه تر هم می شود.نمی شود. قدش کوتاه هست درست، ولی وقتی دکترایش را گرفت، می شود پیش این و آن پزش را داد.به هر حال آخرش با هم همقدیم. استاد دانشگاه می شود. آقای دکتر. دانشگاه تهران، کلی دانشجو. ولی به هر حال آدم بی نمکی ایه. شرکت می زند. شاید اصلاً رفتیم آمریکا. گاهی هم تکه های بامزه ای می پراند. آن بلوز زرد ونارنجی که با شلوار سرمه ایش می پوشد نهایت بد سلیقگی است. از تو خوشش می آید. همه اش درسم، مقاله ام،پایان نامه ام. عوضش این پلیور خاکستری و مشکی که پوشیده خوشرنگ است. تو آن دانشکده خراب شده همه هم می شناختندش. خب شاگرد اول بود. از بیتا که خواستگاری کرده بود، به سارا و آزاده و شیرین یا دیگه نمی دونم کی، هم پیشنهاد دوستی داده بود. با این همه هواتو دارد. کسی که قبول نکرده بود. شده مضحکه بچه های آن دوره. شده که شده، آدمیزاده دیگه. بچه ها بفهمند چی می گویند. نمی شناسندش خوب. به هر کس می گویم باهم تو شرکت همکار شده ایم ، طوری می گه تو هم همیشه بدشانس بودی که رویم نمی شود بیشتر چیزی بگویم. بعد که شناختندش می فهمند پسر خوبی است. می فهمند؟ تو که می فهمی. بچه سوسول است. قبول یک کم نازک نارنجی است. معامله است دیگر. از بعضی چیزا باید گذشت. یک کمی هم چاق است. پس چی می خواهی آخر؟ یعنی همین بسه؟ آبدارچی شرکت می گوید: "چای". "آه! ممنون".تا حال یک نخ سیگار هم نکشیده. بهتر که نکشیده!


فرستنده: مرجان برای سلطان داش آکل 
   
 آیا تو مرا به همان دلیلی میخواهی که من تو را میخواهم؟

 خیلی سردمه. آب گرم و باز می کنم و توی وان دراز می کشم.رگهای آبی دستم خیلی وسوسه انگیزن – مثل دستهای تو – تیغ رو آروم روی دستم می کشم .خون با فشار بیرون می زنه .سوزش لذت انگیزی داره .سرم و به دیواره وان تکیه می دم .آب روی بدنم و می گیره.چشمهام و می بندم و تصویرت جلوی چشمهام بزرگ و بزرگتر می شه. لبخند می زنی و پیش می آی. تو گوشم زمزمه می کنی."دوست دارم " نفست از روی گردنم می لغزه و توی دلم فرو میریزه . صورتم و عقبتر می کشم و فکر می کنم چقدر اون صدای گرفتت همراه با بوی عطرت دوست دوست داشتنی ه. برام مثل یه خوابی، رویایی و وهم انگیز .دوست دارم همه عمر بهت تکیه کنم مثل پیچک دور ساقه های محکم و استوارت بپیچم .صدات تو گوشم می پیچه و تکرار میشه، "دوست دارم ،دوست دارم "
آب تاکنارگوشهام بالا اومده و تو گوشم می پیچه . چندوقته بی حوصله ای .نمی دونم از من یا از همه چیز دلگیر و خسته ای .خیلی وقته دیگه برام شعر نمی خونی یا از سیاست حرف نمی زنی .سرت به کجای این سرزمین نفرین شده گرمه؟!صدات دیگه اون طنین همیشه رو نداره.بوی عطرت هم مثل خاطره ای دور ، محو و مبهم شده .حالا دیگه آب تا روی پلکهام بالا اومده. بوی خون توی دماغم پیچیده و دهنم پر از خونابه است.تصویر تاریکت از کنار چشمهام رد می شه .
با یه دسته اسکناس .لبخند تلخی می زنی و می گی : نمی خواستم به اینجا برسه .ولی خوب ، حالا هم دیر نشده .بیا اینها رو بگیر و از شرش خلاص شو .امیدوارم برات خیلی سخت نباشه .میدونی که خیلی درگیرم .مگه نه باهات می اومدم که نترسی .
دوباره می لرزم . یه حس گنگ و دور تو وجودم می پیچه . ایندفعه دیگه گرمای نفس تو نیست ، یه کوچولوی نازه که تاهمیشه با من به خواب می ره .


اعلام نتایج

 
ملکه بهار طی متنی به شرح زیر برنده را اعلام کرد: 

سریعا میرم سر اصل مطلب که انتخاب متنهاست ولی قبلش درمورد هر کدام از متنها توضیحاتی دارم

  1. متن پرستو

پرستو گرامی شروع متن شما عالی بود.

توصیفهای جالبی از فضای یک جعبه داشتید که به خوبی ترکیب شده بود با احساس شی داخل آن (که اگه اشتباه نکرده باشم اون شی حلقه بود). خیلی هنرمندانه از زبان اون شی نشان داده شده بود که ارتباطی برقرار شده و سپس این ارتباط پایان ناگواری داشته وخیلی خوب بازتاب این ناگواری در محیط دوستانه کافی شاپ نمود پیدا کرده.

ولی به نظر من خیلی ناگهانی وارد محیط کافی شاپ شدید هرچند با گفتن کلمه آسمان ونک این انتقال را خواستی توضیح بدی ولی خیلی سریع بود. کلمات رد و بدل شده توی کافه کاملا طبیعی و واقعه ای بود.

و اما قسمت سوم داستانت حداقل منو گیج کرد دقیقا متوجه نشدم ( که این اشکال منه از درک ضعیف درپی بردن به ایهامها ) تنها برداشتی که کردم این بود که اون شی و مریم باهم یکی شدن . البته اگه کمی ایهامها واضح تر بود و کمتر پیچیده سرعت انتقال خیلی بیشتر می شد با همه اینها از شما خیلی ممنونم.

2- متن باران

باران گرامی متن شما هم عالی بود در واقع من در داستان شما چند مورد دیدم که متفاوت بودن را دقیقا نشان داده بود:

اول خود راوی آدمی که شاید در ابتدا داستان خیلی متفاوت بودنش از دیگران مشخص نبود ولی درخلال داستان خودشو نشون داده بود از موسیقی گوش کردن تو خیابون ، صداقتش در مورد دید زدنش ، کنجکاویش ، ادکلنش و ..... دوم دخترسمت راستی ویژگی مربوط به ظاهرش، شخصیتش با اینکه به ظاهر دختر ناجوری ولی رفتارش متفاوت (یعنی چیزی که غالب مردم درمورد این تیپ دخترها فکر می کنن). سوم دختر سمت چپ که اونهم در نوع خودش متفاوت هست البته خیلی بهتر بود در مورد ظاهرش کمی توضیح می دادید. سبک نگارشتون هم خوب بود در جای مناسب از طنز استفاده شده بود. البته استفاده خوب از شعر آنتما نشون دهنده این بود که به سلیقه ملکه توجه کردین. در واقع داستان شما عمومی تر و قابل فهم بود سریعتر با خواننده ارتباط برقرار می کرد ولی در مورد دختر سمت راستی درخصوص اثرات سیگار روی دستش و خطوط روی صورتش و جای سوختگی زیر چونش اغراق شده بود.

  1. متن بی نام

بی نام گرامی با تشکر از ارسال متنتون .نکات جالبی در متن شما بود که جدا لذت بردم. متفاوت بودن مارگوس شاید از نظر بقیه ملموس نبود در واقع در داستان شما این نکته نهفته بود که متفاوت بودن یک آدم قرار نیست چیز خاصی باشه یک نفر ممکنه از نظر همه خیلی هم عادی باشه و از نظر یک نفر خیلی متفاوت و خاص می شه که در این داستان مارگوس همین شخص بود .از نکته دیگه ای که لذت بردم بابت استفاده از شخصیت سیاسی و یا انقلابی و....در داستان بود اینکه این فعالیت ذکر شده متفاوت بود با داستانهایی که تا حالا در متن های دیگه اومده نوع ارتباط راوی با مارگوس کمی گنگه اگه کمی بازتر می شد بهتر بود (مثلا اینکه مارگوس اگه تو نبودی معلوم نیست چه بلایی سرم می اومد ) چه جریانی بوده سیاسی عاطفی و ...و خود راوی که به گونه ای متفاوت به خودش و به دنیا نگاه می کنه و یک جمله بسیار زیبایی که توی این متن بود که من بارهای بار خوندمش جمله مربوط به تعریف پایان بود. 

بابت ارسال متن بسیار سپاسگزارم.

 

با سپاس مجدد از تمام دوستانی که داستان فرستادن بخصوص باران گرامی (نویسنده ردپای مارگوس ) که از طرز نگارش متن شناختمشون البته اگه اشتباه نکرده باشم و پرستو عزیز که نمی شناسمشون ولی با متن زیباشون باعث شدن من نیز دید متفاوت تری پیدا کنم متن باران به نام Forgotten hopes را انتخاب می کنم. (حدس زدم که شما کی هستید ولی اعلام نمی کنم)

مرسی از دبیرخانه محترم .


سلطان داش آکل نیز با این انشا برنده دور چهارم را معرفی کرده است:

 

به نام خدا

بدون مقدمه چینی:

در یک نگاه بن مایه خودکشی در سه داستان از چهار داستانی که قاعدتا می بایست حول محور سوژه ای کم و بیش عاشقانه نوشته شده باشند آمار قابل توجهی است. هر چه به خودم فشار آوردم تا باور کنم سوژه طرح شده یا علائق اینجانب (سلطان) ذهنیت نویسندگان را به سمت این فضای سیاه سوق داده نتوانستم. بدون توجه به شرایط اجتماعی ناگوار برای جوانان و بحث افزابش آمار خودکشی و طلاق و زنان خیابانی ترجیح میدادم دوستان از زاویه روشن تری به مفاهیم نگاه میکردند.

اما در مورد تک تک داستانها:

 

۱- امپراطور سرزمین دل که من بعد به اختصار امپراطور خطابش میکنیم به خوبی از پس روایت ماجرایی که در ذهن داشته برآمده. امپراطور با فضا سازی آشناست و اختصار در نوشتن را هم به خوبی رعایت کرده. به طور مثال با یک جمله و فقط یک جمله حتی صدای بوق ماشینو از پشتش ... توانسته موضوع تصادف را روایت کند. اما قسمت ضعیف کار شخصیت سازی است. شخصیت آیدا و پدرام هر دو به خاطر عکس العمل های کلیشه ای که در مورد واقعیت بیماری آیدا از خود نشان میدهند در حد تیپ باقی می میمانند. در واقع هر دو ساده ترین و پیش پا افتاده ترین عکس العمل ممکن را از خود نشان میدهند. نویسنده میتوانست فقط با حذف جمله: دوست داشتم میدونستم اگه بگم اینطوری میشه و جایگزین کردن سکوت یا مثلا جمله قوی تری که آیدا را با همه دخترهای بیماری که راز بیماریشان از عاشقشان پنهان کرده اند (که اینطور شخصیت ها در داستانهای نوشته شده کم هم نیستند!) متمایز کند. لذا به نظر من آنچه که به داستان ضربه زده قصه رمانتیک و حزن آور نیست بلکه شخصیت سازی ضعیف است.

 

۲- داستان چکاوک با توصیف شاعرانه و رمز آلود قطراتی که بدن قهرمان داستان را خیس کرده شروع می شود. رمز آلود بودن این توصیف کمی شروع داستان را سنگین کرده اما از دید داش آکل منحرف! کنایه های اروتیک این پاراگراف آن را به قدر کافی خواندنی کرده است. بر خلاف نظر شب نویس داش آکل معتقد است این قطره ها عرق نیست بلکه نفت یا با نگاهی به کلیپ شکیرا روغن سیاه بد بو و سوختنی است!! البته داش آکل این برداشت را در دوباره خوانی داستان و به دست آورده. چکاوک از تجربه این خوانش دوگانه می تواند در داستانهای بعدی استفاده کند. اگر اصرار دارد که خواننده حتما بداند این مابع نفت است باید آن را مشخص کند و اگر مایل است بعضی از خوانندگان آنرا عرق فرض کنند همین که نوشته عالی است. قهرمان داستان در آخرین لحظات قبل از سوختن خاطراتی را که با معشوقه اش داشته مرور میکند و این فلش بک خط داستانی را برای خواننده مشخص می کند. همه چیز حکایت از سایه سنگین فقر بر سر فضای داستان دارد الا شومینه ای که شخصیت داستان تفاوت نوع گازی آن با هیزمی اش را به خوبی میداند. برای داش آکلی که از ابتدای خلقتش فقیر بوده شومینه شومینه است. آن هم به زور بداند که اصولا شومینه چیست. کسی که به اصالت نوع هیزمی شومینه حساس باشد احتمالا باید پیش از این دوره فقر دوره مکنت را تجربه کرده باشد. ما چنین اطلاعی از گذشته قهرمانان داستانمان نداریم و اصولا نیازی هم به آن نمی بینیم. نثر چکاوک ساده- یکدست و روان است و از تمرین نویسنده در نوشتن حکایت میکند. از بین همه مطالب تنها داستان چکاوک اسم داشت.

 

۳- داستان کلاف سر در گم آیینه دغدغه های یک انسان ساده است. این فضا و آدم هایش به شدت مورد علاقه داش آکل هستند. فضایی که نویسندگانی چون سالینجر – کارور و کامو آنرا به کمال نسبی رسانده اند. حرکت در این سبک و سیاق این امکان را به نویسنده می دهد تا عمیق ترین مفاهیم انسانی- فلسفی و روانشناختی را بدون شعار زدگی و درشت نویسی و با ساده ترین زبان بیان کند. این داستان پلاتفرم درخشانی است که می شود از آن کاری ساخت کارستان. اما حیف که نویسنده با شتابزدگی فرصت پرداخت و بازخوانی دوم و سوم و ... را از خود وخوانندگان دریغ کرده و آن چه که برای داش آکل ارسال کرده در حد یک طرح نیمه تمام باقی مانده است.

 

۴- مرجان با انتخاب این نام به عنوان اسم مستعار اولین تیر جلب توجه مخاطب ( داش آکل) را به منطقه 9 امتیازی سیبل زده. دراز کشیدن در وان و رگ های آبی دست به زعم داش آکل که شهرت انحرافش زبانزد است به عنوان شروع داستان جذاب است. رویهمرفته اگر قرار به خودکشی هم باشد داش آکل این نوعش را به خودسوزی و قرص خوردن روی تخت بیمارستان ترجیح میدهد! فلش بک خاطرات به عنوان روشی برای بیان قصه دقیقا مشابه داستان چکاوک است. به نظر می رسد این دو داستان ( چکاوک و مرجان) مشق دو نویسنده از یک درس خاص است. و اگر واقعا مرجان و چکاوک یک نفر نباشند قضیه بسیار جالب خواهد بود که چگونه ذهن دو نفر برای یک سوژه که ظاهرا ربطی هم به ماجرا ندارد روش مشابهی انتخاب کرده اند. عناصری که مرجان در مرور خاطرات به آن اشاره میکند با عناصری که چکاوک به آنها اشاره میکند متفاوت است. یکی بوی عطر و تکیه گاه و پیچش گیاه را مطرح میکند و دیگری بوی برنج ته گرفته و شومینه و سقف سوراخ و دیوار نیمه ویران را در اخرین لحظات زندگی از نظر میگذراند. این دو شخصیت گرچه عمل مشابهی را انجام میدهند اما هم راهی که برای خودکشی انتخاب میکنند متفاوت است و هم در به یادآوری وقایع متفاوت عمل میکنند. شخصیت داستان چکاوک در کل خلاقانه تر ساخته شده و شخصیت داستان مرجان ملموس تر است.  

 

۵- اما مطلب سوته دل: یا سوته دل داش آکل را می شناسد یا داش آکل مردی است که علیرغم تصوراتش تاری است بر تارک همان کرباس کذایی مرد های ایرانی. چون داش آکل از مطلب سوته دل خوشش آمد!   

 

داش آکل همه مطالب را کم و بیش به سوژه مرتبط میداند و معتقد است بعضی مطالب با تکیه بر پاسخ منفی به سوال سوژه نوشته شده مثل مرجان و بعضی دیگر با تکیه بر پاسخ مثبت مثل چکاوک.

در پایان داش آکل ضمن تشکر از بابک به خاطر فراهم آوردن امکان چنبن بازی لذت بخشی و شب نویس و بقیه به خاطر نقد های که روی مطالب داشتند اعتراف میکند که گزلیک بلورین را بار ها بین مرجان و چکاوک دست به دست کرده تا اینکه در واپسین لحظات شبی طوفانی آن هنگام که تیغ ماه سینه ابر ها را قلب به قلب می شکافت پس از خط به خط معاشقه با هر دو خوابش برد! و صبح فردا بعد از صرف نیمروی تلاونگ در کمال سلامت عقل و نفس چکاوک را به عنوان برنده بازی انتخاب کرد.

متشکرم

 
نظرات 70 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:59 ب.ظ http://zaqxsw.blogsky.com

سلام اگه لب تاپ مجانی میخوای تو هم بیا عضو شو

اروس دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:13 ق.ظ

به کسی که بهترین جمله معنادار ممکن را با عبارات «صد سال تنهایی»، «متالیکا»، «مرغ سحر ناله سر کن» و «شرک» بسازد جایزه نفیسی اهدا می‌گردد.
به جان خودم.

میخوای اروس جان اینو بذاریم به عنوان مسابقه جنبی؟!

چکاوک دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:01 ق.ظ

داش آکل عزیز. شما که خودتان اهل نوشتن هستید بهتر از من می دونی که تعبیر انسان از یک جمله، یک سوژه و یا یک عنوان با تعابیر سایرین متفاوت و از همه مهتر با ذهنیت طراح مسئله یکسان نیست. اینکه شما هنگام طرح سوژه چه حال و هوایی داشتید یا دارید و درک شما از دلایل خواستن های عاشق و معشوق چیست، منوط به تفکرتان درباره ی زندگی، شخصیت و خط مشی فردی شماست. در واقع زوایای گوناگون نگاه و تفاوت ادراک است که انسانها را برای هم جذاب، مرموز و خواستنی می سازد. پس لطفا به خواهش من توجه کنید، نگاه نو و جذاب، اولویت انتخاب باشد. بگذارید ما درک خودمان را داستان کنیم نه لزوما آنچه شما درک صحیح می دانید.

۲۷۳k دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:24 ق.ظ http://273k.blogfa.com

عجب!....

آره!

داش آکل دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ق.ظ

خب بالاخره نوبت من شد!‌:)
نیازی نیست بگویم که بی صبرانه منتظر خواندن مطالب دوستان عزیز هستم و با دقت مطالب رسیده را بررسی خواهم کرد.
چکاوک جان اولا که خواهش شما بی چک و چونه پذیرفته شد. من به هیچ عنوان قصد بستن دریچه های ذهن نویسنده را که موجب تضعیف خلاقیت خواهد شد ندارم. و نه تنها با دیدگاه های متفاوت در مورد یک سوژه مشکلی ندارم بلکه اصولا مشتاقم بدانم اشخاص مختلف از چه زوایه ای به یک موضوع خاص نگاه میکنند. اما تصدیق بفرمایید من حق دارم انتظار داشته باشم ما بدانیم وقتی داریم از عشق حرف میزنیم از چه حرف می زنیم؟!
با اینکه وسوسه می شوم که بیشتر سوژه را باز کنم اما چون احتمال می دهم باعث خط دادن به ذهن نویسندگان گرامی شود خودداری میکنم. متشکرم.

دبیرخانه هم از شما تشکر میکند.

داش آکل دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:48 ق.ظ

در ضمن ما یادمون رفت مدرک تحصیلیمونو بگیم. اینجانب داش آکل دارای مدرک کلاس بی مربیگری میل و کباده از فدراسیون بین المللی زورخونه می باشم. سی ساله کشتی میگیرم ولی هیچ پخی نشدم. عضو تیم ملی شتر سواری با مانع نوجوانان در المپیک زمستانی غرب آسیا و عضو تیم پیشکسوتان در مسابقات فوتبال دستی دیویس کاپ،‌ همچنین به عنوان بند کفش سفت کن به همراه تیم ملی پاتیناژ مالدیو در مسابقات دهه مبارک فجر شرکت داشتم. سه چهار تا دسته گل ملی هم به آب دادم که آخریش جریان مرجان بوده. زت زیاد!‌

:)) شترسواری با مانع در المپیک زمستانی!!!

چکاوک دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ب.ظ

خارج از بازی دور چهارم:
باران عزیز ممنون از نقد و نظر مفصلت راجع به داستان " فقط همین امشب کوچولو " شبی که برای بار اول داستان رو خوندم، حس درهم برهم بودن و به هم ریختگی فضا منو گیج کرد. اعتراف می کنم که فقط از سر کنجکاوی و با بی توجهی خوندمش. نقد تو باعث شد داستان رو یک بار نه دو بار دیگر مرور کنم. اول بار خیال کردم سوژه در این داستان لحاظ نشده، الان یکسر نظرم متفاوته. خواستن زن پس از آنکه از ریخت افتاده باشد و آن خواستن، تر و تازگی اول میهمانی، خود زن که به دنبال خواستن نیست اما می داند که پیش می آید و دختران مجلس گرم کن که هر جور شده شکار می خواهند، راوی که انگیزه اش برای لذت بردن از دیگری با دغدغه ی گم کردن زن، مدفون می شود.شاید حقیقت گزنده، نگاه حریصانه ی راوی و عدم ظرفیت کافی من برای تحمل واقعیتی که در یک برخورد میان زن و مرد پیش می آید زیبایی داستان را پنهان کرد. گرچه هنوز یک جور گنگی در داستان حس می کنم و بعد از خواندن یک جور حس گیجی مست شدن به من دست داد اما خیال می کنم فضای داستان یا به گفته ی تو تزریق نویسنده آنقدر قوی بود که تعلیقش را نگاه دارد. و من واقعا خودم رادر آن فضای گرم، پر از بوی الکل و عرق بدن می بینم که جستجوگرانه به دنبال کسی گشت می زنه. در پایان نقد و نظر شما، حسین، بابک و سایر نویسندگان، مهمترین انگیزه برای تشویق امثال من به نوشتن است. این راهنمایی های مجازی بسیار کمک کننده، موثر و بجاست.

بهار دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:24 ب.ظ

آخرشی داش آکل
بخاطر مدارک تحصیلی ورزشی هنری و.....
خوش بحال مرجان .....
خدایش حیف تو نبود رفت عروس اون پسره چلوفت شد

بهار دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:30 ب.ظ

اروس جشن تولدت تموم شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!
خسته نباشید از مهمون داری


امپراطور سرزمین دل دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام من یه مطلب واسه داش آکل فرستادم اگه منو کسی شناخت به روش نیاره هاااااااااا

داستانتون رسید.

صندلی لهستانی خاک گرفته سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:50 ق.ظ

مینی بوسهای دانشگاه ما یه چیزه جالبی که دارن اینه که وقتی نوبت هر کدومشون میشه که مسافر بزنن ات دونه ی آخر صندلیشون پر نشه راه نمی افتن و اگر مینی بوسی بیاد و بخواد مسافر بزنه حتی اگ یه صف بزرگ مسافر ایستاده باشند معطل دعواشون میشه. مثلن دخترا و پسرا گروهی سوار میشن ولی مینی بوسه یه دونه جا داره باید همه وایستن تا پر شه. یا بعضیا فقط سوار مینی بوسهایی که پخش و باند های خفن دارن میشن و مینی بوسه باید پر شه دیگه و گرنه نه میره و نه اجازه یده یکی دیگه مسافر بزنه!

شما چون خودت یه صندلی خالی هستی به سرنوشت همه صندلی های خالی علاقمندی؟!

باران سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:29 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

به چکاوک:
هر چیز خوب بی گفتگو زیبا هم هست. (آنتوان دو سن تگزوپری)
------------------------
به شازده: پس چی شد این شب نویس. من که هر چی سر می زنم هیچی توش نیست. بی صبرانه منتظریم.
-------------------------
به بابک: می گم بابک این جا داره یواش یواش حال و هوای دیگه ای پیدا می کنه و این خیلی خوبه. بنده در اقدامی جوانمردانه لینک اینجا را در وبلاگم اضافه می کنم.
-------------------------
به اروس: می گم اروس تو سالی یه دفعه می آی اینجا یه حرف عجیب و غریب می زنی و می ری؟ مگه تولدت چند روز بود؟ چرا من فکر می کنم تو یه جای دیگه رفته بودی؟!
------------------------
به بهار: دلم می خواست می توانستم برایت چیزی بنویسم. ولی حال و هواشو آدم باید داشته باشه. ما که هنوز اونقدر کارور نشدیم که هر وقت بشینیم پشت میز بتونیم هر چی دلمون می خواد بنویسیم. یه داستان که می نویسیم دیگه تا روزها خیالمون تخته. پیش ما این طوفان و آرامش بعد از طوفان روزهای زیادی وقت می خواهد. ولی به هر حال سعی می کنم....
--------------------
به خودم: تو چقدر می خوای حرف بزنی. (شازده می بینی مرامو٬ اصلا نمی خواهم خالی بودن جای تو را تحمل کنم<)
------------------
خارج از بازی: تماشای فیلم مادیگیلیانی را پیشنهاد می کنم.

حال و هوا رو شما ها به وجود میارید بارون جون. اگه بخواید بهترم میشه.
خوبه از فرصت استفاده کنم و بگم که هر کی به اینجا لینک داده بگه که لینکشو این بغل اضافه کنیم.

یوتو سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ب.ظ http://u2.persianblog.com

درک صحیح سوژه. پناه بر خدا. خوبه که من دختر نیستم.

شب نویس ( شاهزاده ی سرطانی ) سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:55 ب.ظ http://shabnevis.com

باران عزیز شب نویس راه افتاده یه هفته ای هست. همین لینکی که الان با این کامنتم روی وب آوردم برو شب نویس. الان یه داستان بی ناموسی هم توش دارم که برای ملکه ارکیده نوشته بودم که متاسفانه نرسید برای اینجا و من امتحان داشتم.

شازده دات کام میشود!‌ دی دیدی دیم!‌

سارا سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:11 ب.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

بابک نازنین. بدون هیچگونه نخ دادن اعلام کنم که فکر می کنم اوضاع چندان مورد رضایتت نیست. امیدوارم حسم غلط باشه.

سارای عزیز بدون هیچ گونه نخ دادن عرض به حضور گرمت که راستش من خودمم نمیدونم اوضاع مورد رضایتم هست یا نه!‌ اگه تو حس میکنی وضع خرابه حتما یه چیزی سر جای خودش نیست. حالا اگه بگی کدوم قسمت از اوضاع مد نظرته من یه بار دیگه چک میکنم ببینم جریان چیه!‌
کسی تا حالا بهت گفته خیلی ....!‌ :)

سارا سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:59 ب.ظ

بابک جان چون خودت در وبلاگ آماتور چیزی ننوشتی و بیشتر از اون چون برای بازی دوستان و پیغامهاشون جوابی نمی ذاشتی، من دچار یه حس کوچولوی خوشبختانه اشتباه شدم. امیدوارم نتیجه ی چک آپ عالی بوده باشه.

نتیجه چک آپ افتضاح از آب در اومد. باید زود بستری شم وگرنه بیماری اینقدر پیشرفت میکنه که باید مغزمو دیالیز کنم! :)

چکاوک سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام بابک عزیز، خسته نباشی. من یه داستان برای سلطان داش آکل فرستادم.

رسید.

آتش سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام اینجا یه چیزی بد قبلا شاد بود ولی حالا دلگیر و سرد چرا بابک؟؟؟؟ انگار همه یه جوری شدن....

عاشورا تاسوعاست دیگه!‌

باران چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:51 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

ا وا خاک عالم این جا کی سرد شده؟ همه چی گرمه گرمه به نظر من. (خیلی بی تربیتی باران) در ضمن فکر می کنم احساس این سرما به خاطر سردی زمستان باشه.
بابک عزیز خوشبختانه داستان رو شروع کردم اگه بتونم تمومش کنم. در اولین فرصت سعی می کنم داستان را ارسال کنم. در ضمن شازده جون بهت تبریک می گم. خیلی خوشحال شدم...

اگه قول بدی تلاشتو بکنی منتظرت وا میستیم!‌

صندلی لهستانی خاک گرفته چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:00 ب.ظ

سه شنبه ای توی سهروردی دو تا صندلی لهستانی ولی با طرحهای جدید دیدم هر کدوم دویست هزار تومن. اینقدر زیبا بودند که نگو.

شب نویس ( شاهزاده ی سرطانی ) چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:03 ب.ظ http://shabnevis.com

آهای ملت این صندلی لهستانی خاک گرفته منم من. شاهزاده ی سرطانی که سرطانش خوب شد. دلمون گرفت بابا. گفتم بیام بگم. حالا که برنده و این حرفا خودش معلوم شده و به دل من نیست اینطور بی توجهی و این عدم انتخاب. گرچه ممنونم از بهار و هدیه ش هم محفوظه ولی زیاد دل دماغی باقی نیست. شاید آب از سرم گذشته که گفتم. خوبی باران؟

دلت شیکسته؟ غمخواری نداری؟‌ آخخخخخخخخ! خودم واسه ات داستان می فرستم پسرم!
میخوای یه نوبت با دو فوریت بهت بدم دوباره سلطان شی؟ :)

زهرا چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ب.ظ http://www.0808.mihanblog.com

سلام وبلاگ جالبی داری اگر مایل به تبادل لینک واطلاعات بودی به من سر بزن خوشحال می شم

تبادل اطلاعات؟؟!‌ :))‌ بگو بینم آمار هدیه تهرانی و علی انصاریان چی شد آخر؟!

باران چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ب.ظ

شازده عزیز آب از سر تو گذشته بود. از سر ما هم گذروندی... . دلم سوخت. خوب؟!

خوب که همین بارون جون. بدون نخ دادن!! حواست باشه زیاد با شازده نگرد. از ما گفتن. یا لااقل اگه میگردی جیباتو بپا!

آتش پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام دوستان کسی از بابک خبر نداره؟؟؟؟ معلومه کجاس؟حالش خوبه؟
بابک جان اگه کتری یز دستمون بر میاد بگووو
در ضمن شازده اگه من میدونستم تویی حتما خودم برات مطلب میفرستادم((بدون نخ دادن))

من خوبم آتیش خانوم. این احوال پرسیاتون خدا وکیلی خیلی حال میده.
لذا هیئت داوران دبیرخانه بدون هر گونه نخ دادن جایزه بازی شرافتمندانه رو مشترکا به سارا و آتش اهدا میکنه!
شازده هم با خودش مشترکا جایزه بی اخلاق ترین بازیکن رو میگیره به خاطر به هم ریختن قوانین بازی!

شاهزاده ی سرطانی ( شب نویس ) پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:40 ب.ظ http://shabnevis.com

باران میخواستم حالا که غرقم کردید همگی با هم غرق شیم! خباثت رو میبینی. اون روی حسین نیازی!!! // آتش عزیز حالاهم دیر نشده گر راست میگی. اینا رو نوشتم که اصلن اگر کسی فکر میکنی چیزی با چیزی یا کسی با کسی فرق نداره یا داره یا هر مزخرفه دیگه ای این کار رو تمومش کنه که من بدجوری عصبانی و ناراحتم. حاضرم یه پلنگ رو از دمش شروع کنم به خوردن!!! بابک هم حالش خوبه ولی وقتی میره تعیلات یعنی شرکت نمیره اینجا رو هم نمیبینه چون فقط اینترنتش از شرکتشونه! محض اطلاع عرض کردم. البته اگر دقت کنید یکی دو نفر دیگه هم اینجا هیمنطورین. حالا من پرتقال فروشم و کیلویی ۷۰۰ خیار می فروشم!!!

شازده جان یه خورده تقصیر خودت بود با اون سلطان درست کردنت!
آخه کی واسه سلطانی که در دامنه کوه زندگی میکنه مطلب می فرسته؟!! لااقل می گفتی اراک ! اونجوری شاید خودم واسه ات یه چیز می نوشتم!‌
این کامنتتم جواب دادم فقط واسه این که بگم اینجوریام نیست که ما فقط از وقت شرکت واسه وبلاگ بدزدیم.تو شام غریبان آقا هم به یاد اینجا هستیم!‌

باران جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:12 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

بابک جون ما دلمون پیش شازده است جیب رو می خواد چیکار؟! (لوس شوون) این خوب آخری که نوشتم واسه شازده بود که پرسیده بود خوبی باران؟! یعنی جوابم این بود: خوب؟! راستی میون این همه آدم یکی نمی خواد بیاد این داستانک های آخری ما را بخونه؟ یعنی حتما باید دات کام بشیم یا مثلا از اینترنت شرکت استفاده کنیم واسه وبلاگ و یا نمی دونم شام غریبان... . خوب بقیه اشو نمی گم. آهای ملت بیایید بخونید. وگر نه از این به بعد یه روش خیلی خوب واسه اینکه همه بتونن داستانمو بخونن پیدا کردم. داستانام خیلی کوتاهن. میذارمشون همین جا. اینجوری هم در زمان صرفه جویی کردم هم بی خودی علاف نمی شم. (خیلی بی تربیتی باران از تو بعیده!)

باران داستانک ها تو بده به عنوان بخش جنبی میذاریم تو همین وبلاگ. برای هر دور به داستانک میذاریم. شازده هم داستانک داره. اگه کسی دیگه هم داره میتونه بفرسته. اینو رسما هم تو وبلاگ اعلام میکنم. فکر خوبیه نه؟! اسمشم میذاریم ستون خارج از بازی. مطالبش میتوه داستانک، شعر کوتاه، جملات قصار و اینجور چیزا باشه.

شاهزاده ی سرطانی جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:26 ق.ظ http://shabnevs.com

ای بابا کاش دلایل ننوشتن اینا باشه که میگی بابی؟ ولی اشکال نداره ما هم خدایی داریم؟! دیگه چطوری باران؟ ببین من از وقتی دات کام شدم کمتر خونده میشم. نمیدونم چرا؟ در هر صورت فعلن که حال و حوصله نوشتن هم ندارم. ببینم چی میشه. باران برو که بریم اومدم وبلاگت...

خداتو به ما قرض میدی؟‌مام دلمون پره داداش!‌

آتش جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:37 ب.ظ

بابک عزیز سلام به خاطر جایزه ممنون و اینکه جایزه رو مشترکا با سارا میگیرم که دیگه بهتر
شازده شاید علت کمتر خونده شدنت اینه که هنوز به این اسم عادت نکردیم میایم دنبال شازده ولی شب نویس هست آدم یه جوریش میشه خوب!!! ولی قول میدیم زود عادت کنیم

خواهش میکنم! خوبی از خودتونه.

آتش شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:47 ب.ظ

جناب شب نویس وبتون باز نمیشهههههههههههههههههه

فائزه شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:07 ب.ظ http://faratarazboan.blogfa.com

سلام! کامنت دونی وبلاگ که مثل یه مهمونیه خصوصیه که دوستان با همدیگه احوال پرسی می کنن!!! مطمئنین که خوشتون میاد غریبه ها رم راه بدین؟
ولی واقعا ایده قشنگیه این بازی! حتی اگه آدم حال نوشتن نداشته باشه!
موفق باشین

ما همه همینجا با هم دوست شدیم. در اینجا به مصداق آیه یا ایهاالناس انا خلقناکم من ذکر و انثی هرکس که از ذکر و انثی به وجود اومده باشه با بقیه برابره. اینه که شما الان با این شازده که بیست ساله پاتوقیه اینجاست جات تو قلب همه یکسانه!!! (دور سرم هاله چرخون!)

مرجان یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:20 ق.ظ

خیلی دلم می خواد برای داش آکل یه داستان بنویسم. اما نمی دونم چرا این روزها خیلی دل تنگم .تا فردا سعی ام می کنم .کاش بشه . :(

داستانت رسید. کاش یه چیز بیشتر از خدا میخواستی!‌

بهار یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ

مرسی صندلی خاک گرفته ( شاهزاده سرطانی معروف به حسین ) شب نویس گرامی

««« حالا که برنده و این حرفا خودش معلوم شده و به دل من نیست اینطور بی توجهی و این عدم انتخاب»»»

متاسفم که مجبور شدی این برنده ی بدون انتخاب را بپذیری شاید این داستان از نظر شما خیلی خیلی خیلی آماتور گونه باشه ولی یه نکته اش خیلی مهم شجاعت و جسارت اینو داشتم که بنویسم حتی اگر ضعیف

برای من برنده شدن یا باختن مهم نیست دوست دارم بنویسم و می نویسم

بهار جان این یه جورایی دست تقدیر بود که شما دوتا رو بدون مزاحم سر راه هم قرار داده!‌
همین حسی که داری ... چقدر خوبه!‌(قال گوگوش)

بهار یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:02 ب.ظ

باران عزیز
مرسی از این که دوست داشتی وقتی حال و هوا داشتی بنویسی

خارج از بازی
ـــــــــــــــــــــــ
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی

تو هم این خارج از بازیاتو بفرست میذاریم تو ستون خارج از بازی.

بهار یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ب.ظ

فائزه عزیز
از طرف خودم بهت خوش آمد می گم
در ضمن عادت می کنی به این مهمونی خصوصی به شرط این که پشتکار داشته باشی
من هم روز اول که اومدم همین حسو داشتم ولی عادت کردم

باز هم خوش اومدی


ایول بهار!‌ به تو هم یه دیپلم افتخار واسه بازی جوانمردانه ات اهدا میکنم.

مرجان یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ب.ظ

خودم و کشتم .بالاخره یه داستان نوشتم . اونم از نوع دو فوریتی !!! خیلی پخته نیست .از دوستان حرفه ایم معذرت خواهی می کنم .جناب داش اکل این هم بخاطر شما :)

خب عیب نداره. چون یه روز تمدید کردیم داستانتو گذاشتیم رو بار که آروم آروم بپزه!‌

باران یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:52 ب.ظ

به بهار: این خارج از بازی این بارت به این داستانی که من هنوز نتونستم تمومش کنم و برای موضوع پیشنهادی تو قراره نوشته بشه خیلی ربط داره. نمی دونم چرا؟! ولی خوب یه جورایی. دعا کن که امروز این شرکت لامذهب ما یه بلایی سرش بیاد تا من بتونم داستان رو ادامه بدم... .

باران بجمب دیگه. یه شهری منتظر توان!‌

آتش یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:55 ب.ظ

سلا پس چرا برنده رو اعلام نمیکنی؟؟؟؟

چشم!‌

آنی یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:19 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

دارم برات مینویسم داش آکل گرچه ممکنه که به موقع نرسه ) :


تو هم بجمب . یه روز دیگه وقت داری. یعنی تا دوشنبه.

طناز یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:29 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

سلام
راستی شازده این سهرودی خیلی گرونه . من هم خیلی از این صندلی های لهستانی خوشم می اد . یه جمعه بازاری تو چهارراه استامبول هست که اجناس عتیقه و این چیزها می فروشه انواع این صندلی ها رو داره هم جدید هم خود همون صندلی های قدیمی لهستانی از ۷۶ هزار تومن گرفته تا حتی ۲۵ (دونه ای )داره . این هم جهت اطلاع

اونایی که جدیدا ساختن در واقع طرح لهستانیه. تو تبریز می سازن. خیلی هم گرونن. اون قدیمیاشو اما اگه خوش شانس باشی که سالمشو گیر بیاری تو جمعه بازار میشه خوب خرید.
این طناز حش!‌ یعنی چی خانم؟

مرجان یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:32 ب.ظ

آنی جان می بینم که من زودتر از شما داستان و فرستادم اگه داستان دیگه ای که اعلام نشده فرستاده نشده باشه احتمالا من نفر سومم . خلاصه که اینبار مرجان نذاشت که سکوتش یه بار داش آکل و به کشتن بده ;)

اگه جسارت نباشه شما نفر پنجمی!‌
اما متاسفانه هنوز ظرفیت ملکه پر نشده. عیب نداره واسه اش صبر میکنیم.

داش آکل یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:54 ب.ظ

بابک خان الوعده وفا!‌ امروز یکشنبه است و اینجانب داش آکل سخت منتظرم مطالب رسیده را رویت کنم. جایزه برنده گزلیک طلایی بوده و گزلیک نقره ای و برنزی هم به نفرات دوم و سوم اهدا خواهد شد. ... و در این لحظه جمعیت یک صدا فریاد میزنند: داش آکل ..داش آکل!

داش آکل داستانای شما کامله. یه کم هم از کامل بیشتر. ولی یه روز دیگه واسه آبجی ملکه صبر میکنیم.

آتش یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:51 ب.ظ

بابک عزیز سلام یه سوال حلا که اینهمه واسه داش آکل عزیز مطلب فرستاده شده چی میشه؟؟؟؟؟ همشو میذاری؟ یا ۳ تای اول ؟؟
بعدم بابک نمیخوای یه فکری به حال وبلاگ خودت بکنی ؟ خیلی وقت نوشته های خودتو نخوندیم یه خط هم شده بنویس دلمون گرفت!!((بازم بی ربط بود))
===============
خارج از بازی:
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاریچی مرد گاریچی در حسرت مرگ...

فائزه یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام. خوب کی دور بعد مسابقه تون شروع میشه؟ ادم وسوسه میشه شرکت کنه!

دور پنجم همزمان با پایان مهلت ارسال آثار برای دور چهارم شروع میشه.

باران دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:00 ق.ظ

به بابک: این فکری که کردی جالبه. با این حساب شاید در آینده ای نزدیک بتونیم به فکر این باشیم که این وبلاگ رو با همون روشی که شازده دات کام شد ارتقاء بدیم. خوب این خیلی خوبه. بعدا می تونیم بخش های متفاوتی هم داشته باشیم. خوب اینم خیلی خوبه.
بابک نمی دونم چرا نمی شه. یه جمله اش گیر کرده تو گلوم هر کاری می کنم نمی شه. امروز داشتم به «زنده ام که روایت کنم» مارکز فکر می کردم. یه جا یکی هست بهش می گه یا برو بنویس یا برو بمیر (البته فکر کنم اونجا خوندم) یارو (در اینجا منظور از یارو همون آقای مارکزه ٬ تعجب نکنید) یارو می ره می شینه می نویسه. خوب منم خواستم یا بنویسم یا بمیرم. دیدم بهتره اولیشو بی خیال باشم. همینگوی راست گفته که رفاه و سلامتی دو اصل اساسی برای اینکه آدم بتونه نویسنده ی حرفه ای بشه. اووووووووه چقدر حرف زدم.
-------------------
خارج از بازی: به قول شاعر کرد زبان: های مرگ٬ کجایی؟ زندگی منو کشت؟!

فائزه دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ق.ظ

با اجازه تون لینک دادم!

اجازه مام دست شماست. مرسی.

شرک دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:10 ق.ظ

حضور همگی سلام

بابک خان برنده ملکه دوره سوم را مشخص کن
اگه ما نیستیم بریم سراغ فیونا خودمون
در ضمن از ملکه چهارم هم خوشم اومد که اولین فیلم مورد علاقه شون شرک بود
چاکریم

مرجان دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام
خوب حالا که تعداد داستانها از ۳ تا بیشتر شده .بقیه شون رو روی سایت نمی گذارید؟
بقیه کجا گذاشته می شن پس؟!! :(

ما تازه بعد از چهار دور بازی برای بار اول به این مشکل برخوردیم که داستان کی رو بذاریم و مال کی رو نذاریم!
چون همه داستانا در موعد مقرر ارسال شده بود و همینطور حیف بود که نذاریم این شد که همه رو همینجا گذاشتیم!‌
اگرم کسی مشکلی داره بره به امام جمعه ارومیه اعتراض کنه!:))

صندلی لهستانی خاک گرفته. دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:43 ب.ظ

عجب. دارم تمرین دموکراسی وسوسیالیسم لیبرالی میکنم. یکی منو بگیره. اینقدر حرف تو دهنمه بنم که جلوی خودمو گرفتم که نگو. دارم حناق میگیرم. ولی به احترام ۵ تا متنی که برای داش آکل اومده احتمالن خیلی بازی براش جالب شده هیچی نمیگم. ما از این به بعد تماشاچی خواهیم بود و روی داستانها و خارج از بازی باران نظر میدیم.

شب نویس یا هر کوفت و زهر ماره دیگه ا دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:54 ب.ظ http://shabnevis.com

یه عالمه چیز نوشتم که دوباره پاک کردم. دارم خفه میشم. خوبی باران؟ // بهار من معذرت میخوام. هدیه ی شما هم محفوظه و به خاطر داستان یا متنتون هم به شما میدم و نه به خاطر بنده شدن یا اینکه حرفی زدید که باید بهش توجه میکردم. ایمیلتون رو از بابک میگیرم و تماس میگیرم. // من خودمو بازنشسته اعلام میکنم و میگم که تا الان برای همه ی ملکه ها داستان نوشتم. و برنده شدن و نشدنم مهم نبود الا این خود سانسوریه قبل از ممیزی!!! دیگه دل و دماغش رو ندارم. ادبیات داستانی اینجا هم سانسور میشه! فرامتنه؟ +۱۸؟ ای کاش تحلیلش میکردین و میگفتین حال نکردین با داستان. فقط به خاطر تصاویری که جرات نداریم ببینیم چون هست. پس چیرو میبینم؟ این کامنت رو نه برای اعتراض بلکه برای آگاهی دادن به کسانی که ادبیات رو در حد شعرهای آّویی دارم خوشکله شنیدن و میدونن گفتم. تا بدونن ادبیات خیلی گسترده تر و فراتر و واقعی تر و تلخ تر از اون چیزیه که بشه بهش گفت بی ربطه و من از تصویراش میترسم. بابک اگر دوست داشتی این کامنت رو بردار.

کی سانسور کرد جیگر؟! چرا فحش میدی؟:))
دبیرخانه تنها کاری که کرده این بوده که چیزی رو سانسور نکرده. همین!‌
اتفاقا تمرین دموکراسی هم هست. چون تو یه چیزی گفتی یکی هم بهت گفته اینی که گفتی جاش اینجا نیست.
بعدشم شازده طلا اون سلاطین و ملکه های دیگه هم به یه علتی (که نگفتن) یه نفرو انتخاب کردن و بقیه رو حذف کردن. حالا یه نفر دلیلش رو توضیح داده. این که شاکی شدن نداره. شما وقتی تو بازی شرکت میکنی به ملکه اختیار تام دادی که بدون ذکر دلیل داستان شما رو انتخاب بکنه یا نکنه.
حالام قهر نکن پاشو بیا تو بازی. تو که واسه همه فرستادی واسه بهار خانومم یکی بفرست شاید همای شاهی ایندفعه دیگه رو سر تو فضله کنه!

آتش دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:29 ب.ظ

جناب شب نویس سلام شاید عمده دلیل عصبانیتتون اینه که یه دختر کوچولو انتقاد کرده ولی حتما میدونین که یکی از شرایط مهم این آزادی که شما میگین حق انتقاد من برای شما ارزش زیادی قائلم مطالبنونو دوست دارم و همیشه میخونم امیدوارم از من داخور نباشن به خاطر حرفام من آدرس میلم هم میذارم اگه حرفی بود میتونین برام میل بزنین بازو شرمنده

تو مثل اینکه نمیخوای بی خیال کوچولو بودنت بشیا!‌ حالا یه بار داش آکل یه چیزی گفت!
شازده هم ناراحتی اش ربطی به سن و سال نداره که. اصلا راستش من نمیدونم به چی ربط داره؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد