آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور نهم
 
نام سلطان: راکرس
محل سکونت: ایران
سن: کمتر از سی سال
فیلم های مورد علاقه:
فیلم خارجی: سینما پارادیزو - پدرخوانده II & I - اَملی پولان - قصه های عامّه پسند (PulFiction) - سه رنگ: سفید - هفت - زندگی زیباست (بنینی) - زندگی شیرین (فدریکو فلینی) - مسافت سبز - پاپیون - افسانه 1900 - راننده تاکسی - ادوارد دست قیچی - نمایش ترومن - مرثیه ای بر یک رویا - خوب بد زشت - قهرمان
فیلم ایرانی: شب های روشن - ربان قرمز - باران - بچه های آسمان - ارتفاع پست - حاجی واشنگتن - گاو - دیوانه ای از قفس پرید - کلاه قرمزی و پسرخاله - گلنار
کارتن: شهر اشباح، پرینسس مونونوکه (میازاکی) - فرار جوجه ای - والاس و گرومیت ها - جسد عروس(تیم برتون)
کتاب های مورد علاقه:
داستان خارجی: ژان کریستف(رومن رولان) - خداحافظگاری کوپر(رومن گاری) - صدسال تنهایی (مارکز) - هری پاتر (رولینگ) ناتوردشت (جی.دی سلینجر) - کوری (ساراماگو) - نیکولا کوچولو - لافکادیو و رقص های متفاوت (شل سیلوراستاین) - پسر، سفر تک نفره، چارلی و کارخانه شکلات سازی (رولد دال)
داستان ایرانی: مدیر مدرسه (آل احمد) - منِ او (رضا امیرخانی) - ماهی سیاه کوچولو، قصه های آذربایجان(صمد بهرنگی) - روی ماه خداوند را ببوس (مصطفی مستور)
تفریح های مورد علاقه: سینما و فیلم - کتاب - نوشتن - خیابان گردی - وبلاگ نویسی - گفتگو با دوستان (نخسوسن تلفنی!) - وبلاگ آماتورها خوشبختانه به بهشت نمی روند
شخصیت های ویژه من:هیتلر - رومن رولان - گاندی - شریعتی - علی - ابوذر - چمران و....
سوژه: ای دوست روح مرا درکش. وجودم را تکه تکه کن و برای خویش بردار... چرا که هستی من امانتی بوده است که باید به تو می دادم
* هر چه دوست دارید بنویسید... لازم نیست سوژه را تأیید کنید. حتی سعی کنید آن را رد نمایید.

 
با توجه به استقبال روز افزونی که در ارسال داستانها به چشم میخورد دبیرخانه تصمیم گرفته در یک عقب نشینی استراتژیک در هر دور فقط یک حاکم داشته باشیم. البته با توجه به حذف شدن موضوع جنیست در مقام حاکم و بازیکن ها احتمالا مشکلی در نوشتن داستان برای افراد علاقمند وجود نخواهد داشت.
                                      با تشکر- دبیرخانه

ادامه دور هشتم

فرستنده: دونه تسبیح - برای سلطان شوزن

نام: شب آبستن فرداست

دیشب قرار گذاشتم سوسنو ساعت 11 امروز جلوی در دانشگاهشون ببینم. همان بیابان چند هکتاری که انرژی اتمی با ساختمان کنار وزارت امور خارجه تاخت زد. ببینیم این دختر امروز چه طوری می خواد حال ما رو بگیره. وقتی قرارم با آقای سنائی فر رو به هم زدم، شریکم سعید بدجوری چشم غره رفت. این سنائی بنده خدا هم شده مچل من.

گلستان پنجم، نوبنیاد، تجریش؛ یعنی میدان قدس، تجریش. ردیف جلوی خط کرج، یک سمند تاکسی مسافر سوار می کند. پیرزنی عقب و پشت صندلی راننده نشسته و صندلی جلو همچنان خالیه. پیش از اینکه برسم به سمند، مرد جوون مو دم اسبی که از دور می دوه، با قدم های سریعش فاتح صندلی جلو میشه. خوبی سمند ها اینه که تقریباً همه جاش عین همه. اما وقتی کنار شیشه نشسته باشی، صاحب اختیار بالا پایین کردنش هستی. وسط یه مزیت داره: از شیشه جلوی راننده به تمام جاده مشرفی. وسط می شینم.

پیرزن چادر گل گلی ساک گنده رو روی زانواش مچاله کرده. تو دست چپش تسبیحی با دونه های سیاه داره. با شست بزرگ و حنا زدش یه دونه تسبیحو نگه داشته. وقتی می شینم، انگار که موجود خیس و چسبناکی باشم، مثل یه عنکبوت دست و پاهاشو جمع می کنه. چیزی زیر لبش می گه و دونه آماده تسبیحو رها می کنه. به صورتش نگاه می کنم تا بفهمم چه ذکری می گه. تا چشمامون به هم می یفته، سرشو زیر می اندازه، یه دونه تسبیح ول می کنه و استغفر الله می گه. یکم خودمو به راست کشوندم. با لبخندی برگشتمو و نگاهش کردم: دو تا دونه تسبیح و با دوتا استغفر الله ول کرد. حتماً فرشته شونه چپش رفته مرخصی، داره کار اونو می کنه.

در باز می شه. جای یه خانوم که باید وسط بشینه، یه شکم گنده می بینم که مرد صاحبش یواش یواش معلوم می شه. می شینه، از جام تکون نمی خورم. برگشت ارتجاعی شکم جمع شدش به اصطکاک نشیمن گاه من با صندلی غلبه می کنه. به پیرزن می چسبم. پیرزن شروع می کنه تند تند تسبیح انداختن و استغفر الله گفتن. پیرزن رعب انگیز شده. تا اونجا که می شه خودمو جمع می کنم و به راست می کشم، که مرد چاق تصمیم می گیره پاهاشو باز کنه. من اگه اینقدر چاق بودم، حتما صندلی عقب رو سه نفر حساب می کردم.

راننده حاضر و آماده ست. می شینه. سلام می کنه. جوابشو می دم. یه دونه تسبیح بالا می پره. اگه شک داشتم حالا مطمئن شدم. هیچ وقت فکر نمی کردم فرشته کاتب شونه چپم، یه عفریته چاقالو باشه که احتمالاً باید کرایه تاکسیشو من حساب کنم. کیف چرمیم که جلوی صورتم بود، خوابوندم و ربه کا رو در آوردم. چاپ 42، جیبی، 30 ریال. ربه کای روی جلد با موهای قهوه چشمک می زنه، یه دونه تسبیح می افته. نشونه لای کتاب که کاغذ پاره شکلات شیرین عسله رو پیدا می کنم.

"- نمی خواهم این حرف ها را بزنی، بجای آن مرا ببوس، خواهش می کنم...به چشمانم نگاه کن!
- فایده ندارد. دیگر خیلی دیر شده..."

صدای زوزه پیرزنو شنیدم. عین یه گراز وحشی، نفسشو بیرون می داد. چیزی بلغور کرد. فقط لب هاش جنبید. پرسیدم؟

- چیزی گفتید؟

انگار که مخاطبش من نیستم، با صدای لرزون گفت:

- دستاشو باز کرده داره کتاب می خونه

بعد خودشو به طرف شیشه کشید و هیکلشو عین خرخاکی گرد کرد. خودمو از هردو طرف جمع کردم. از وقتی سوار تاکسی شدم، عین "شاه دسامبر کوچولو" دارم آب می رم. مرد چاق فقط حدس زد که ممکن است جام تنگ باشه. کمی جنیبد و جای بیشتری گرفت. صندلی جلو تکان خورد و مسافر صندلی جلو فکر کرد صندلی زیادی عقبه. می خواست آن را صاف کنه. اما بیش از آن که جلو رفته بود عقب آمد، مرد چاق پخش شد. راننده حواسش پرت شد. صدای فحشی از عایق کاری لای شیشه پنجره تو اومد.

کیف را موازی جهت حرکت و روی پاهایم گذاشتم. دو دستم را از دو طرف کیف بردم و ربه کا را در طرف دیگه کیف گرفتم. در افق، کمی بعد از صندلی جلو میان شانه های راننده و مسافر کناریش، خطوط لرزان و سیاه کاغذ های کاهی چشمانم را آزار می دادند. کاغذ ها دایره وار از پیرامون زرد شده بودند و کهولت را داخل کاغذ آورده بودند. برعکس آدم ها که از داخل زرد می شوند... من عاشق بوی کاغذ های کاهی ام. چه قدر این کتاب ها برایم با ارزشند.... با چشمان خسته کتاب را بستم. پشت جلد بزرگ نوشته بود: 30 ریال. تیراژ هم که پانزده هزارتا، فروش ناشر می شود: چهل و پنج هزار تومن...

در میان این افکار پیچ در پیچ، آره، صدای زنگ سوسنه.

- سلام سوسن! چه طوری عزیزم؟

پیرزن دو دانه تسبیح می اندازد.

- سلام... کجایی؟
- دارم می یام پیشت خانوم خوشگل – یه دونه تسبیح – پروژتو تحویل دادی؟ اُکِی؟
- طرح...چند بار بگم، طرح. امروز، کرکسیونه. استاد چند تا خط خطی می کنه. باز باید بیایم
- کرکسیون؟ -نفهمید چی گفتم، یه دونه تسبیح با تردید افتاد. – حالّا خانوم این کرکسیون شما چه طور بود؟

از جیب چپم حلقه که با سوسن خریدیم رو درمیارم. وقتی با سوسنم باید دستم باشه. حلقه رو بین دوتا انگشتم گرفتم و جلوی فرشته شونه چپ چرخوندم. همینطور که گوشیو می چسبوندم به پام گفتم: "زنمه!"

- استاده راضی نیست. المیرا اینا کارشون بهتره. فقط به خاطر داداش اون صابر که عمران می خونه....
- شاهرخ که تو شرکت کار می کنه، عمران خونده...اگه امر کنین کت بسته میارمش شبانه روزی درخدمتتون باشه!
- طفره نرو، تو کجایی؟
- سوار تاکسی کرجم. اگه بزرگراه ترافیک نباشه، 11 اونجام.
- دروغ نگو. تو ماشین نیستی. صداش نمی یاد.
- توشیخ فضل الله ترافیک سنگینه، اینه که واسادیم
- سعید گفت، تو جلسه ای. گفتی هیچکس مزاحمت نشه
- سعید بی خود کرده. دارم می یام کرج.... گوشی دستت

گوشی رو نزدیک راننده می برم.

- جناب شما بهش بگو کجاییم
- سلام علیک. من حسین عباچی ام راننده خط تجریش کرج. سمند دارم. برای آخرهای 84. تو ماشین منه و الآن تو شیخ فضل الله هستیم. تا نیم ساعت دیگه می رسه کرج. حواسم بهش هست.... خطی بیست و هشت. البته حسین تیزتک هم بگین منو می شناسن....

قبل اینکه راننده به سوسن شماره بده، گوشی رو در گوشم می گیرم. خانم مسن هنوز هر از گاهی میان گفتگو ها دانه تسبیح می اندازه. از آنجا که حلقه هنوز توی دستمه، حتماً به حساب هر غلط املایی.

- بابا ماینقدر دیگه... سوسن خانم... که شما مارو....باشه خانوم..
- من خر نمی شم. 11 باید اونجا باشی
- ما چاکریم.

سوسن گوشی را می گذارد. تا پرونده آخرتم سیاه نشده، حلقه را دستم می کنم. شماره سعید و می گیرم. یه حالی من از این سعید بگیرم...

- سلام سعید
- مهندس حیدری هستند. جناب سنائی فر، عذر می خوام... سلام پژمان جان. تازه مخ اینو گرم کرده بودم. می دونی که خوشش نمی یاد...
- تو باز به این چی گفتی؟
- به کی؟
- سوسن
- من؟ کِی؟
- وقتی زنگ زده بود.
- از صبح که تو رفتی تلفن یه بارم زنگ نخورد.
- مطمئنی؟
- شماره هم نیفتاده
- ... اَه پس باز این بچه بازی در آورده
- پژمان اعصابتو خورد نکن
- سعید جان شرمندتم. خداحافظ
- خدافظ

بچه باز منو سرکار گذاشته. یه ربع دیگه زنگ می زنه می گه: "عزیزم ببخشید... غلط کردم".

- به تیپت می خوره دختر خوشگلی باشه که دلتو گرفته
- آره بر و روش خوبه ولی سیرت نداره...

راننده پیچید تو بزرگراه کرج. برعکس راننده های سمند دیگه که تو بزرگراه شیشه ها رو می بندند، کولرو می زنند. سه تا شیشه رو داد پایین. هرکسی هم بود شیشه بغل دستی منو پایین نیومدنی فرض می کرد.

- با شیشه ها مشکلی ندارین؟

با تمام شدن جمله شیشه مسافر جلویی تا ته بالا اومده بود. مرد چاق کنار دستی صورتش را چرخاند و پک و پوز کرد. راننده مجبور شد شیشه او را هم بالا بکشه. با یک شیشه باز فشار هوای اتاقک ماشین زیاد شد و گوشم گرفت. مرد چاق خوابیده بود. پیرزن هم خوابش برده بود. چه معصوم بود. با آنکه معصوم بود، چه نفرت انگیز بود. یک صورت گندیده که مدام آب دهنش توی پیرهنش می ریزه هرگز به پای اشمئزاز این صورت معصوم نبود.

راننده شیطنت وار خنده کرد و شیشه مرد چاقو پایین داد. فرکانس پشت شیشه گیر کرده بود. خود سوسن بود:

- باز چه خطایی از ما سر زد؟
- عزیزم نارحتت کردم. می دونم. نگو که نه.
- سوسن خانوم ما غلط بکنیم ناراحت بشیم.
- من الآن جلوی درم. منتظرتم. هروقت خواستی بیا. نیای هم ناراحت نمی شم.
- بابا خانومی...
- ...همش به خاطر اینه که دوستت دارم....
- منم دوست دارم

گوشی رو بوسیدم. مرد چاق که خوابش سبک بود، با همون تک زنگ از خواب پریده بود و با اوقات تلخی شیشه رو بالا داده بود. اما با صدای بوس من انگار پیرزن آتیش گرفته بود. از جاش پرید و روی لپش دست کشید. فکر کرده بود او رو بوسیدم. بی صدا و نمایشی جلوش گوشیو بوسیدم و بعد دست حلقه دارم رو نشون دادم.

- پس بیا... منتظرتم
- فعلاً

از پل پردیس می پیچه به سمت ساسانی. بعد هم ایستگاه تاکسی های خطی تهران. مرد چاق بیدار شده. اخم و تخم کرده. راننده دوباره شیشه رو پایین داده بوده و سینوزیتاش درد اومده. مسافر جلویی که در فحاشی ها معلوم می شه دانشجوهه، با راننده سر صد تومن اضافه سمند بحث می کنه.

- اگه سمند با پیکان فرق نمی کنه تو هم با عمله فرق نداری
- من دانشجو ام، نفهم. درس خوندم. من مهندس عمرانم...

می خوام از پیرزنه معذرت خواهی کنم. تا به صورتش نگاه می کنم سرشو زیر می اندازه. از صرافتش می افتم.

تاکسی های اوج یا یه همین جایی رو سوار می شم. توی تاکسی بوی عود پیچیده. به شیشه عقب یه یاحسین بزرگ چسبیده. این طرف و اونطرف پرچمای سبزه و جلو زنگوله شتر با مدّاحی می خونه. دور دسته دنده تسبیح پیچیده شده. خدا به من رحم کنه. سر سرپایینی که پیاده می شم، یه پونصدی می دم. راننده می پرسه؟

- خُرد داری؟
- می گم یه صد تومنی می دم شما یه دویست تومنی بدید

به راننده یه صد تومنی می دم و او هم دوتا صد تومنی دیگه به من پس می ده... آرین با ریش گانزو و کلاه تورتوری قلاب بافی شدش داره با سوسن دست می ده. به حلقه نگاه می کنم و عینک دودی ام رو می زنم. به سمت سوسن می رم.

* * *

9:20 دقیقه گود نایت گفتم. تا برسم میدون کرج ده دقیقه یه ربع به 10 می شه. این دخترا اصلاٌ ملاحظه ندارن. مخصوصاً از نوع سوسن. خانوم خودش شب خوابگاه پیش صدیقه می خوابه. من باید نصف شبی برم تهران. خوابگاهشون هم که از هرچی سوییت شمال و شاهده شیکتره. کمد چوبی، فرش، تلویزیون، اجاق گاز. شانس بیارم تاکسی باشه و گرنه باید آژانس بگیرم. با کیلومتری صد تومن نصف شبی هفت هشت تومنی پیاده شم.

شکر خدا یه سمند هست. اول توشو نگاه می کنم. از پیرزنه خبری نیست. از دو نفری که روی سکو نشستند چاق و کچله باید راننده باشه. با مرد شیک پوش سر صحبت رو باز کردند. از دکه که وسایلشو توی توی نمازخانه تاکسی رونا می چپونه، یه کرانچی می خرم. بازش نمی کنم. تا سمت ماشین می رسم، مردی دبه بدست با شلوار گشاد و یک کیسه سیاه می آید. توی دستش یه تسبیحه. نفسمو حبس کردم. گفتم این یکی حتماً فرشته شونه چپ شب کاره.

- سلام، تجریش؟ بشینم؟
مرد شیک پوش می گه:
- بفرمایید.... اون یکی رو من حساب می کنم.
مرد میانسال شلوار گشاد:
- با اجازتون من تو بشینم.

می گم:

- خواهش می کنم.

بعد که نشستم روبه راننده می کنم و می گم :

- اگه از نظر شما مانعی نداره. صبر کنیم شاید مسافر دیگه هم اومد، نصفه شبه، زیاد معطل نشه...

راننده توی آینه نگاهم می کنه و می گه:

- بله حق با شماست، شبه و دیر وقته. اما رسم شبا اینه که با سه تا مسافر حرکت می کنیم. مسافرا هم پول یه نفر دیگرو تقبل می کنن. اینطوری هم ما زودتر می رسیم. هم راننده زن و بچه دار بعدی، هم مسافرای بعدی...

به مسافر جلویی می گم:

- جناب پس اگه اجازه بدید من حساب می کنم.
- نه پیشنهادش از من بود. حرفش رو هم نزنید.

کرانچی را باز می کنم. به مرد شلوار گشاد کناری تعارف می کنم. بر می داره و می گه:

- اتفاقاً منم انگور دارم. به شرطی که شما هم انگور بخورید، من بر می دارم.
- شما بردارید، اونم حتماً.

تا راه نیفتادیم به راننده تعارف می کنم و بعد هم به مرد شیک پوش جلو. بر می داره و می گه:

- چه خوشمزس. اسمش چیه؟

بسته رو می دم دستش و می گم: "کرانچی". می گه:

- تا حالا نخورده بودم. باز هم بر می دارم...
- کرانچی خیلی خوشمزس اما باید آروم آروم خوردش. اینطوری خوشمزه تر می شه.

مرد کنار من در کیسه انگورو باز می کنه به هر کدوم یه تکه انگور می ده.

- ببخشید من روستایی هستم و انگور نشسته می خورم...

مسافر جلویی هم تصادفاً ویفر داره. عجب شبیه. راننده که خوش مشرب هم هست، با مسافر جلویی که بعداً معلوم می شه دکتر دندان پزشکه سر صحبت رو باز می کنه. دکتر مطبش کرجه و خونش تهرانه. بر عکس خیلی از آدمای دیگه. از درآمدش خیلی راضیه. راننده هم یه خونه مستأجری تو نوبنیاد داره و پولاشو جمع کرده می خواد همون طرفا یه خونه بخره، اما جایی گیرش نمی یاد. دکتر بهش توصیه می کنه که توی کرج بخره. با پول راننده خونه خوبی گیرش می یاد. خونه های نوساز کرج هم که جدیداً خیلی خوب شدن و در ضمن برای راننده خط تجریش کرج دیگه تهران و کرج فرقی نداره. مرد روستایی می گه:

- من توی گاوداری کار می کنم. کارگر متخصص اونجام. خونمون گلشهر کرج بود. بچه ها که بزرگ شدند. بچه های امروزی هستند دیگه. گفتند بابا باید تو تهران خونه بخری. انقدر اصرار کردند که خونه رو فروختیم و ولنجک خونه خریدیم. منم محل کارم کرجه. سخته برام، هی برم. هی بیام. گوش که نمی کنن. فکر می کنن تو تهران خبری هس.

راننده شوخی می کنه و می گه:

- تو کرج فقط کرایه تاکسی گرونه

راننده و دکتر که راجع به خانه های کرج بحث می کنن. مرد روستایی هم از گاوهایش برایم می گوید.

- هولشتاین، گاوهای شیری ان...باید براشون سوت بزنی. سوت که می زنی دنبالت میان شیر دوشی. به هرگاوی که شیر دوشو وصل می کنی باید نوازشش کنی و مهربون صداش کنی. هرگاوی که باهاش بد اخلاقی کنی باید به زور بیاریش شیر دوشی. شیرش هم کم می شه. چند تا کارگرو به خاطر همین بیرون انداختم. ... شیر قبل کارخونه باید سرد بشه تا خراب نشه.....

دکتر و راننده بحثشون تموم شده. راننده خوشحال است و از دکتر تشکر می کند.

- پیر شدم. پام درد می گیره. از نظر شما اشکالی نداره پامو اینجا دراز کنم. چاشت حموم بودم، پام بو نمی ده.

روستایی پاشو بین دوصندلی جلو دراز می کنه. رادیو پیام کرج صداش خش خش افتاده. راننده قعطش می کنه. موسیقی خونمون پایین افتاده. وسوسه شدم ساز دهنی که دیروز خریدم و هنوز توش یه فوت هم نکردمو امتحان کنم. اما مرد روستایی دستشو بیخ گوشش می بره و با اجازه می خونه. از دعای فرج شروع می کنه و به سراغ آواز های محلی می ره. یه صدای پخته. شش دانگ نیست ولی عالی است. شیشه رو می کشم پایین و توی بزرگراه با سرعت 100، 120 تا روی لبه در می شینم. باد می خواد پرتم کنه. همه می خندند. راننده می گه خطر داره و تو بیام.

دکتر توی راه و زیر یه پل پیاده می شه. یه دوتومنی می ده. راننده به اصرار قبول می کنه. براشون از کار و کاسبی و تحصیل و سوسن می گم. نصیحتم می کنند و از خاطراتو تجربه ها می گن. مرد روستایی سر خیابون ولنجک پیاده می شه. با منو راننده دست می ده. اونقدر صمیمی شدیم که از راننده برای بردن دبه شیر به اونطرف خیابان اجازه نخواهم. مسیر راننده پل صدر می خوره و رفاقتی منو تا اونجا می بره. توی راه زنگ می زنه خونه و می گه:

- بیدارین؟ شامتونو که نخوردید؟ بیدار باشید که دارم می یام. براتون خبرهای خیلی خوبی دارم... نه الآن نمی شه صبر کنین، شامو نخورین، براتون می گم... اونا هم هستن؟... چه بهتر همه باشن بهتره

من از شور جوانیم به آن ها دادم. مرد روستایی از صفای پاک و سادش. راننده از شادی بی پایان و دکتر هم تواضع و پاک دلی اش... وای امشب همه با توبره پر به خانه می رویم....

***

شیطان فریبم داد تا پیاده برم. از کنار "بهار شیراز" از قد رودخانه پایین می رم. تا یخچال فاصله نیست. همه خوابند. سوسن هم خوابیده. شاید هم تولد یکی از دوستاش باشه و تا صبح جست و خیز کنه. یک پارکِ نه خیلی بزرگ با چراغ های روشن و نیمکت های دو طرفه چوبی که در وسط یک میز دارند. نیمکت شبیه میزهای ساندویچی های قدیمیه. تخته های تکه تکه که از بس زیر بارون و آفتاب موندن مقعر شدن. پشت به رود خانه و مشرف به نور روی میز نیمکت می شینم . پاهامو روی جای نشیمن گاهش می گذارم. پایین چراغ کله قارچی، جایی که شمشاد ها کمی کم پشت شدن و بینشون فاصله افتاده، یه گربه با خط و خال طلایی لم داده. مثل سوسن، الآن... بهش چشمک می زنم و می گم:

- سلام آقای گوربو

گربه روشو می گیره طرف دیگه. ساز دهنی رو از کیف در میارم. تا صبح باید این موجود ناشناخته رو کشف کنم: قاب فلزی آبی، سوراخهای سیاه و ورق های زرد برنجی و خط و خال های طلایی. بله، 16 سوراخ دوتایی که فکر کنم... نه نمی دونم برای چی دوتایی. در ردیف سوراخ ها که جلو برم باید از بم به نازک، شایدم بر عکس حرکت کنه. به این دو ر می فا سولا... ربط داره. خوب شد من اشک ها و لبخند ها رو دیدم.

یه طرف فوت می کنم. از صدای نازک و جیغش می ترسم. طرف دیگه فوت می کنم. صدا بم و خوبه. همین جا مقطعی فوت می کنم. نفس کم می یارم. از داخل سوراخ ها نفس می کشم. باز هم صدا خوب است. توی سوراخ بالایی فوت می کنم، صداش خوب نیست اما وقتی از توش نفس می کشم، صداش خوب می شه. پایینی برعکسه. موقع نفس کشیدن بوی فلز برنج به مشامم می رسه و اذیت می کنه. موقع ساز زدن سعی می کنم ساز رو کمی تکون بدم. موسیقی جالب می شه.

کم کم با ساز هماهنگی بیشتری پیدا می کنم. آهنگ هایی رو که با سوت می زدم حالا می تونم با ساز دهنی به خوبی بزنم. عین نی از خودشون صدا ندارن. هرچی بزنی می زنن. عاشق موسیقی بلوز این سیاهای آمریکایی ام. برای همین هم خریدمش. اما بلوز برام خیلی سخته. اما از آهنگ هایی که می زنم خوشم می یاد. چون خودم آهنگ می زنم، چون ارتعاش سازو حس می کنم، چون شب و تنهایی خودمه نغمه هایی که دوست دارم و ریتم هایی که از تکرارشون لذت می برم.... اما کاش سوسن هم اینجا بود. کاش روی همین نیمکت می شست، کاش سکوت می کرد و کاش از این بیشتر، لذت می برد. ...کاش فقط بود...چیزی ته دلم گفت همین الآن سوسن بر روی نیمکت نشست.

صورت سوسن جلوی چشَم اومد. خوب نگاهش کردم. چه قدر بچه است. الکی رشد کرده: موسقی سوسن چه قدر ساده اما شاد و دلکش است. موسیقی سوسنو می زنم. حالا سوسن می رقصه. اول او با آهنگ می رقصه و بعد آهنگ رقصش نواخته می شه.... چه قدر سوسنو دوستش دارم.

سازدهنی را گذاشتم کنار. این لذت برای امشب کافیه.

پشت سرم کسی کف می زنه. از جا پریدم. خواستم برگردم و این روح تماشاگر که بی صدای پا اومده و عاشق تشویق آماتور هاست ببینم. اما دستی مانعم شد.

- سلام، خواهش می کنم برنگرد.... دوست ندارم منو ببینی

به صدای زنانه جواب می دم:

- سلام، یکم جا خوردم. فکر نمی کردم کسی پشت سرم گوش می ده. خوشحالم که خوشتون اومده. اما اینکه می گید برنگردم، متوجه منظورتون نمی شم. برام زیاد جالب نیست....
- خیلی قشنگ آهنگ زدی. آهنگاتو خیلی دوست دارم. وای خیلی قشنگه... آخرای آهنگت تمام سعیمو کردم که بلند نشم برقصم.... چند وقته سازدهنی می زنی؟
- واقعاً نمی دونستم کسی اینجاست و داره گوش می ده. شاید قطعش می کردم. باور نمی کنید اگه بگم همین الآن برای اولین بار از توی کیف درش آوردم و امتحانش کردم...
- باورم نمی شه... نمی تونی همین الآن یاد گرفته باشی و اینقدر قشنگ بزنی
- ...
- من از موسیقی سررشته ندارم. اما از اونایی هستی که موسیقی درونی محشری دارن
- چی؟
- آن هایی که ذاتن موسیقی دانن. هنرمندایی که هنر تو خونشونه
- من هیچ نسبتی با هنر ندارم. نا گفته نمونه که امشب به من خیلی خوش گذشته، شاید برای همین باشه
- خوش به حالت... من عاشق سازدهنی هستم. کوچولو که بودم یکی برام کادو آوردن. پدرم ازم گرفتش... خیلی دوس دارم....
- حالا می تونم برگردم؟ ... آخه می دونید اینطوری زیاد جالب نیست...انگار منو با طناب بسته باشن... البته ناراحت نشید، فکر می کنم دارم با دیوار حرف می زنم...
- نه خواهش می کنم بر نگرد... ازت خواهش می کنم برنگرد... هروقت هم که خواستی بری، بگو که من زود تر برم.
- من خیلی دوست دارم به صحبت ادامه بدیم. چون امشب برای خوشبخت شدن فقط مصاحبت شما رو کم داشتم....صداتون برام آشنا نیست. فکر هم نکنم قبلاً همدیگرو دیده باشیم، پس مشکلی نیست.
- نه...من نمی شناسمت...آخه...منم خیلی دوست دارم بحثو ادامه بدیم...
- پس حالا که شما هم دوست دارین من هم بر می گردم... نه اصلاٌ شما بیاید اینجا بشینید
- نه...آخه...آخه... من سرم بازه... روسری سرم نیست.
- پس شما هم از شب لذت می بردید. من با سرِ باز مشکلی ندارم.
- خودم دوست ندارم کسی اینطوری منو ببینه
- خوب پس چرا اینطوری... کسی مزاحمتون شده؟
- نه
- پس خدا رو شکر... ببخشید سؤال پیچتون کردم...یکی نیست از خود من بپرسه که این وقت شب ( ساعت رو نگاه می کنم) دو و ربع، اینجا وقت ساززدنه... اما اگه قول بدم فقط زمینو نگاه کنم، لا اقل ایجا کنار من بشینید که بدونم با کجا حرف بزنم.

روی نشیمنگاه نیمکت نشسته بود. روی میز و پشت به من می نشیند. وقتی به کمرم تکیه داد، فهمیدم. امشب چه قدر دوست داشتم با یکی صحبت کنم. تنها و دلچسبیه. از لحن حرف زدنش خجالتی به نظر می رسه. خیلی براش سخته با یه غریبه خودمونی باشه. اما تمام سعیشو می کنه. حتما او هم دوست داره امشب با من صحبت کنه و گرنه حتماً راهشو می کشید و می رفت. سعی می کنم خودمونی صحبت کنم.

- حالا خوب شد؟

لرزش اندام های صوتیش از بین هوا و از میون اندام هاش به من منتقل می شه.

- خیلی بهتر شد...کاش تو دلم از خدا چیز دیگه می خواستم. امشب هوس کرده بودم با کسی صحبت کنم. چه قدر از دیدنـ.....ـت خوشحال شدم.
- خیلی قشنگ ساز می زنی...حتماً باید کلاس بری. امشب دیگه ساز نمی زنی؟
- فعلاً بسه. با هم صحبت کنیم. ...خیلی خوشحالم که خوشت اومد. به خودم امیدوار شدم!
- اوه، ازدواج کردی! پس چرا اینجایی؟
- نه بابا. برا دوست دخترمه. اسمش سوسنه. مجبورم می کنه این حلقه رو دستم کنم. اگه دستم نکنم خانوم بهش بر می خوره. ...این بی انصافیه که اینطرفو می تونی ببینی. من نمی تونم...
- من شوهر دارم...الآن خوابیده. اگه گوش کنی صدا خر و پفشو می شنوی!
- وای چه عالی. خیلی حسودیم شد. خوش به حالت....
- خوش به حالم که ازدواج کردم؟ من سیاه بخت... سیاه رنگ پاهای پشمالو. مردکی که ازش پاهای پشمالوشو می شناسم. پشمالوتر از دستایی که فقط بلده گوشه پتو رو بالا بزنه....

بغض گلوشو گرفت. نتونست ادامه بده. با صدای بلند زد زیر گریه. لعنت به همه شوهر های بیشرف...

هنوز نمی تونم وقتی کسی داره گریه می کنه بشینم و بر و بر نگاش کنم. فرق نمی کنه کی باشه، بغلش می کنم، باهاش گریه می کنم و شریکش می شم. اما تا به حال هیچ وقت تمرین نکرده بودم کسی رو که به کمرم تکیه داده رو از پشت بغل کنم. محتاطانه دست راستمو می گردونم و روی پهلوش می گذارم. حداقل با یه تماس فیزیکی کوچیک کمی دلداری داده باشم. انگار خودش فهمید. همینطور که سرشو پایین گردنم تکیه داده بود. چرخید. به گمونم دوزانو نشست که تونست از پشت بغلم کنه. دستشو دور کمرم حلقه کنه و سمت راست صورتشو رو پایین گردنم بگذاره. خوشحالم که حالا تکیه گاه بهتری داره. آدمیزاد برای گریه کردن تکیه گاه می خواد. یه جا که کمی هم مچالش کنه و از خودشم تکیه بگیره. خود منم هروقت می خوام گریه کنم باید جایی تکیه بدم یا به جلو خم شم و چمباتمه بزنم.

ارکستر سمفونی که امشب با تک نوازی شروع شد و بعد به سراغ دکلمه رفت. اکنون همنوازی گریه رو داره. وای چه طوری می شه نشست و شیون های زنی رو شنید و با اون گریه نکرد؟ حتی اگر ندانی برای چه گریه می کنه، یا درکش نکنی باز بسیار دلسنگی اگر گریه نکنی. دونفره گریه کردن لطف خوشو داره.

به هق هق می افتیم. کمی آرومتر می شه. شروع به صحبت می کنه. بین جمله هاش مکث داره و توی مکثاش به شکل عصبی گریه می کنه. نفسش یکم بوی بدی می ده.

- پدرم برای حفظ آبروش منو داد به این... یه ناشناسه...ازش هیچی نمی دونم... دوساله منو گرفته...هرچند شب یه بار می یاد خونه. شامو ناهار و صبحونه رو یه جای دیگه خورده...مثل ریش تراشش می مونم....جز شب عقد یادم نمی یاد منو به اسم کوچیک صدا کرده باشه.... عین روسپی ها پولو با یه دستمال می ذاره زیر بالش و می ره... من خیلی بدبختم

حلقه که با دستش دور کمرم درست کرده رو تنگ تر می کنه و سرشو بیشتر فشار می ده. دستاشو که جلوی سینه ام به هم گره خورده، نوازش می کنم. لحن سکسه وار گریه هاش آرومتر می شه اما هنوز گریه می کنه. بلند بلند گفتم:

- خدایا دم از عدالتت می زنن. دم از رفعت و انصافت می زنن. اگه همین سوسن توی یه تلفن عنق باشه تا آخر روز ته دلم می گیره. خدایا شوهرشه. خدایا زندگیشه. چه طور یه مرد می تونه اینقدر سرد و بدبخت باشه. چه طور یه مرد می تونه اینقدر بی تفاوت باشه. خدایا چه طور دلت میاد چنین دختری این قدر اسیر باشه. خدایا می گن عادلی، می گن مهربونی...پس تو چه خدایی هستی...

میون حرف های من آروم آروم گریه می کرد. گردن و کمرم خیس اشک شده بود. چند خط اشک هم از روی شونم گذشته بود و سینمو خیس کرده بود. از نشستن خسته می شه. پاهاشو باز می کنه و دوطرف من می اندازه. بی آنکه سر بگردونم، دو ساق پاش در تمام خط دیدم عریانه. من یه روح بودم و سعی در تیمار روح دردمندش داشتم. همه چیز فرق می کنه. دنیای شب متعلق به آدمای شبه.

کمی کمرم را خم کردم. او هم با من خم شد. پنجه پاشو با دست گرفتم و نوازش کردم. کف پاش خاکی بود و خونی.

- ...تو تموم راهو پابرهنه اومدی؟ از دست شوهرت فرار کردی؟

از جیب شلوارم دستمال کاغذی در میارم و خون پاهاشو پاک می کنم.

- "اتاق نیمه تاریک است و نا آشنا، و این مردی که کنارم خوابیده و هفت آسمان را خواب دیده است نا آشناتر. چشم های بسته اش ابروهای کمانی اش را آشکار تر می کند. پره های بینی عقابیش با هر نفس باز می شود و مقداری هوا را با خورّه خفیفی فرو می کشد. بعد از لای دو لب باریکش بیرون می فرستد. پپ...پـ....پوف. هی صدایی نیست جز همین تکرار بیچاره کننده."(1) تن برهنمو از بین ساق و ساعد دست های پشمالوش بیرون می کشم. "کنار پنجره می ایستم. لای پنجره را باز می کنم. هوای خنک مثل آب ناگهان جاری می شود. می خواهم ریه هایم را پر کنم، اما راه گلویم گرفته است." آن طورف رودخونه پارک و چراغهای روشنش رو می بینم و تو رو که آزاد و رها نشستی و برای خودت ساز می زنی. نفهمیدم چی شد. فقط یه مانتو رو از جا لباسی بر می دارمو در حال دویدن روم می کشم. دکمه هاشو همینجا بستم. دویدم تا سر پل و از سر پل تا اینجا...
- ...تو آزادی منو حس کردی چون خودت در حقیقت آزادی. با اینکه تو آزادی اما من اسارتت رو حس کردم، چون خودم اسیرم... می دونم می گن راهش نیست. اما حالا که دوسش نداری، چرا طلاق نمی گیری؟
- آخه "پدرم می گه: "طلاق در خونواده ما سابقه نداره. اینجا دیگه خونه تو نیست. خونه شوهر که رفتی، راه بازگشت نداری.""
- مثل اینکه با خانواده انعطاف پذیری سر و کار نداری.

حلقشو در می یارم. جلوی چشمم می گیرم. یه انگشتری زمرد. نگینش اندازه یه تخمه ژاپنیه. دو طرفش پاپیون طلا داره با شکوفه های برلیان.

- حالا شوهر بی شوهر... چه حلقه خوشگلیه
- حلقه بدبختی من همینه. اینو که خرید بابام گفت که یخ بی یخ.... تو هم بی مزه نشو. بکنش انگشتم.... اوه مرسی حالا بهتر شد. ... تو که با دوست دخترت این طوری تا نمی کنی که؟ اسمش سوسنه، آره؟
- آره سوسن.

کیف پولمو در می یارم. عکس سوسنو از زیر گواهینامه در میارم و بهش می دم.

- خوشگله. هیکلش خوبه. خانواده ش اصیله. با هم صمیمی هستیم و حرف همو می فهمیم. متجدّده. بعضی شب ها رو هم با هم می گذرونیم... عشق بدون بغل کردن و بوسیدن هیچ معنایی نداره! ولی بچس. اصلاً بزرگ نشده. حسادت های الکی و بچه بازی. نمی فهمه بابا من بیست و شیش سالمه. دختر بازیامو چند سال پیش کردم. الآن وقت چی؟ ...پوله. با اینکاراش خودشو از چشم من می ندازه. وقتی هم که از حد گذروند یا تحملشو نداشتم، می گم: "آقا نخواستمت...خلاص". ... همیشه سعی می کنم خونسرد باشم. تا اونجا که بشه می گم چشم. اون سری به دوستش گفته بود زنگ بزنه منو چک کنه. منم فهمیدم دختره از طرف سوسنه. داشتم باهاش برای فردا هم قرار می گذاشتم. چند دقیقه بعد از تلفنِ دختره، گریه کنون زنگ زده: "خیلی پستی! کثافت! دیگه ازت چیزی نشنوم..." دوباره فرداش زنگ می زنه می گه: "عزیزم صبح به خیر... برای دیشب ببخشید عشق من. غلط کردم".... شب گوشیمو جا گذاشتم شرکت، زنگ زده. تو راه بهش زنگ می زنم. خانوم می بینه شماره آشنا نیست بر نمی داره. بعد که می رسم خونه فوری زنگ می زنم. اولش که با اخم و تخم جواب می ده. بعد که می فهمه جریان چی بوده. هیچی نمی گه. فردا که می رسم شرکت، یه SMS هایی فرستاده بوده که روم نمی شد دوبار بخونمشون. منم خیلی خونسرد SMS می زنم: "خانومی حالا ما لجن و خوک کثیفیم؟" اونم زنگ می زنه می گه: "عزیزم صبح به خیر... برای دیشب ببخشید عشق من. غلط کردم".
- پس خوب اعصابتو داغون می کنه. ولی خیلی خوبه. من اگه جای تو بودم، کلامو می انداختم آسمون... سوسن هم خوب خوشگله...بیا بگیر
- سعی کن به شوهرت نشون بدی از زندگی کردن باهاش لذت می بری. چرا می خندی؟ الکی هم که شده این کارو بکن. تو بهش عشق و هدیه کن. باهاش با عشق برخورد کن تا ازت یاد بگیره. خودت عشقو بیار. بعضی مردا که اگه بدونن یه گنج دارن براش وقت بیشتری می گذارن

- ازش متنفرم... نمی تونم.
- سعیتو بکن. باید خوشش بیاد که بند بشه. بعد که بند شد، بندازش توی مهمونی های فامیلی و خانوادگی. انقدر همسرتو بالا ببر که خودشو بی تو هیچ ببینه...
- من نمی تونم
- می تونی...سعیتو بکن... باید تو خونه نگهش داری... برای مشاوره فقط می گم، به یه دکتر روانشناس هم سر بزن...می تونن مشکلتو حل کنن.
- ...بازم ساز دهنی می زنی؟
- اگه قول بدی که نخوای مسخره ام کنی، آره!

می خوام دوباره به سوسن فکر کنم. اما ذهنم تمرکز نداره. فقط تصویر خیالی دخترو می بینم. سعی می کنم موسیقی احساس شادی حاصل از پیروزی بر نفرتو بزنم. به چهره خندونش فکر می کنم... بلند می شه و روی همون میز می رقصه...

- خیلی خوب بود... خیلی خوش گذشت. مدت ها بود اینقدر به من خوش نگذشته بود. حیف که نمی تونم با تو بیشتر آشنا بشم. ولی حرفتو گوش می کنم. از زندگی لذت می برم. از زندگی لذت می برم.

ساز دهنیو با دستمال کاغذی پاک می کنم. و می گم.

- این باشه برای تو. یه یاد گاری از من. برای کسی که از موسیقیش لذت برد. زنی که فقط پاهای سفید، زیبا و برهنه اشو دیدم، اما قسمتی از روحش با من شریک کرد که هیچ وقت از هیچ کسی هدیه نگرفته بودم.
- اوه ممنون...بابت امشب هم ممنون... فکر نکنم به خوبی تو بتونم یاد بگیرم. ممنون... با سوسن بهت خوش بگذره
- با شوهری که عوضش می کنی بهت خوش بگذره...

از پشت سر دستشو فشار می دم. صبر می کنم تا بره. چند دقیقه بعد ساعت ده دقیقه به چهاره.

از تو کیفم یه کاغذ A4 در میارم با ماژیک وایت برد آبی. پایینش شماره گوشیمو می نویسم و بالاش "آموزش سازدهنی". با دوتا سنجاق ته گرد می چسبونم به درخت کنار نیمکت. شاید به من زنگ بزنه.

چند ساعت دیگه باید شرکت باشم... 

(1): شخصیت زن بخش سوم به نوعی برگرفته از "خروسخوان" سیمین بهبهانی در "با قلب خود چه خریده ایم است. برخی از عبارت های داخل گیومه نقل مستقیم از همین داستان است.

 


اعلام نتایج

 

سلطان شوزن طی متنی به شرح زیر برنده را اعلام نمود:

با سلام

با تشکر از دوستانی که داستانهای خودشونو فرستادن، با توجه به مفهوم سوژه که دلالت بر تنهایی انسان در کل زندگی اش داره هیچ کدوم از داستانها اشاره درستی به این مطلب نداشتند. اون تنهایی که من منظورم بود یه تنهایی مطلقه. آدم های داستان ناشناس در پایان داستان یک زوج رو تشکیل میدن که به صورت نمادین (‌آدم و حوا) زندگی رو شروع میکنند. در داستان ژیسلن تنهایی مولود یک سوء تفاهمه. و در داستان دونه تسبیح پژمان و سوسن عملا تنها نیستن. میدونین که برای ثابت کردن نقیض یک حکم یه دونه مثال نقض کافیه و هر سه تا داستان این مثال نقض رو نشون دادن.

اما این که به مفهوم مورد نظر در سوژه پرداخته نشده چیزی از ارزشهای داستانها کم نمیکنه.

تیز بینی دونه تسبیح و لحن یک دست و قصه گوی راوی آدمو وادار میکنه که یه نفس تا ته داستان بره. ژیسلن هر چند از مایه قدیمی سوء تفاهم در روابط عشقی استفاده کرده اما با اینحال پرداخت خوبی داشته. ناشناس هم به خوبی تونسته طبیعت و رنگ رو جلوی چشمای خواننده زنده کنه. البته من زیاد در این زمینه صاحب نظر و فنی نیستم. به همین خاطر قضاوت بیشتر رو می سپارم به سایر بچه های این وبلاگ که حتما از من بهتر حرف خواهند زد.  

 

بااین حال و با در نظر گرفتن همه جوانب داستان نوشته شده توسط دونه تسبیح رو برنده اعلام میکنم.