آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور نهم
 
نام سلطان: راکرس
محل سکونت: ایران
سن: کمتر از سی سال
فیلم های مورد علاقه:
فیلم خارجی: سینما پارادیزو - پدرخوانده II & I - اَملی پولان - قصه های عامّه پسند (PulFiction) - سه رنگ: سفید - هفت - زندگی زیباست (بنینی) - زندگی شیرین (فدریکو فلینی) - مسافت سبز - پاپیون - افسانه 1900 - راننده تاکسی - ادوارد دست قیچی - نمایش ترومن - مرثیه ای بر یک رویا - خوب بد زشت - قهرمان
فیلم ایرانی: شب های روشن - ربان قرمز - باران - بچه های آسمان - ارتفاع پست - حاجی واشنگتن - گاو - دیوانه ای از قفس پرید - کلاه قرمزی و پسرخاله - گلنار
کارتن: شهر اشباح، پرینسس مونونوکه (میازاکی) - فرار جوجه ای - والاس و گرومیت ها - جسد عروس(تیم برتون)
کتاب های مورد علاقه:
داستان خارجی: ژان کریستف(رومن رولان) - خداحافظگاری کوپر(رومن گاری) - صدسال تنهایی (مارکز) - هری پاتر (رولینگ) ناتوردشت (جی.دی سلینجر) - کوری (ساراماگو) - نیکولا کوچولو - لافکادیو و رقص های متفاوت (شل سیلوراستاین) - پسر، سفر تک نفره، چارلی و کارخانه شکلات سازی (رولد دال)
داستان ایرانی: مدیر مدرسه (آل احمد) - منِ او (رضا امیرخانی) - ماهی سیاه کوچولو، قصه های آذربایجان(صمد بهرنگی) - روی ماه خداوند را ببوس (مصطفی مستور)
تفریح های مورد علاقه: سینما و فیلم - کتاب - نوشتن - خیابان گردی - وبلاگ نویسی - گفتگو با دوستان (نخسوسن تلفنی!) - وبلاگ آماتورها خوشبختانه به بهشت نمی روند
شخصیت های ویژه من:هیتلر - رومن رولان - گاندی - شریعتی - علی - ابوذر - چمران و....
سوژه: ای دوست روح مرا درکش. وجودم را تکه تکه کن و برای خویش بردار... چرا که هستی من امانتی بوده است که باید به تو می دادم
* هر چه دوست دارید بنویسید... لازم نیست سوژه را تأیید کنید. حتی سعی کنید آن را رد نمایید.

 
با توجه به استقبال روز افزونی که در ارسال داستانها به چشم میخورد دبیرخانه تصمیم گرفته در یک عقب نشینی استراتژیک در هر دور فقط یک حاکم داشته باشیم. البته با توجه به حذف شدن موضوع جنیست در مقام حاکم و بازیکن ها احتمالا مشکلی در نوشتن داستان برای افراد علاقمند وجود نخواهد داشت.
                                      با تشکر- دبیرخانه
نظرات 148 + ارسال نظر
فائزه دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:06 ب.ظ

هورا من اول شدم!
هزار تا حرف میخوام بنویسم که هیچ کدومو نمی نویسم!!!
فقط موضوع این دوره جالبه اگه مشروط نشم آخر امتحانا حتما می نویسم. فقط دبیرخانه جان نمی خوای بگی تا کی وقت داریم؟
راستی دونه جان تبریکات ما را پذیرا باش!!!

فائزه دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:08 ب.ظ

اینکه نشد تو ۲ دقیقه ای که من می نوشتم یکی زودتر من از پیغامشو گذاشته!!! من نمیخوامممممممممممممممممم!

گولو پاکش کردم که تو اول شی!‌

آنتیگون دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:09 ب.ظ http://antigon.blogsky.com

...!!!...ببخشید قضیه چیه؟...!!!...

حیف که بر نمیگردی جوابتو بخونی و گرنه برات میگفتم!‌

فائزه دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:15 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

من رکورد کامنت گذاشتن رو خواهم شکست!!!
سلطان محترم من بی خیال درس شده بودم می خواستم داستان رو بنویسم دچار مشکل عدم درک صحیح سوژه شدم می دونی جملاتی که باهاش سوژه رو توضیح دادی خیلی قشنگن و در عین حال خیلی مبهم! اگه ممکنه یه کوچولو بیشتر توضیح بده!
ممنونم

گولو جان یادت باشه تو اون روز موعودی که قراره برو بچ همدیگه رو ببینن یه جایزه ام واسه رکورد دار بیشترین تعداد کامنت ها در نظر بگیریم .

دونه تسبیح سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ب.ظ

چه قدر روحیه گرفتم! نه از این نظر که داستان خوبی بوده باشه. آخه این تقریباً اولین داستانی بود که من نوشتم. آن هم بین این دو داستان عالی علی الخصوص داستان بی نام که خیلی دوستش دارم.... پس باید به همتون شیرینی بدم! بابک جان شما باید دو تا برداری.
عزت جان بابت نقد هات ممنون! ولی یک نقد باید منصفانه باشه. بدجوری به دوستانم گیر دادی! من اگه جای فائزه بودم حتماً یه گوشمالی بهت می دادم! دلخور نشو شوخی کردم. دوست دارم.
فائزه جان خواهش می کنم! من اگه توی دوستام یه دوست مثل تو داشته باشم هیچ غصه ای ندارم
عجب سوژه ییه این! وسوسم می کنه که بنویسم. ولی یکم سخته باید خوب فکر کنم. جناب سلطان می شه بیشتر توضیح بدین. ممنون می‌شم!

خب می بینم که دو سه نفر تازه نفس وارد گود شدن و یه حالی به حول بازی دادن. منم بهت تبریک میگم و منتظر داستانهای بعدیت هستیم. دبیرخانه.

نویسنده ناشناس سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:36 ب.ظ

دونه تسبیح تبریک...

راکرس سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ب.ظ

دیشب رسیدم آماتوریا. قصرم درست کنار تابلوی چوبی باران خورده ساخته شده است. یک قصر قدیمی که نام هشت سلطنت را یدک می‌کشد. سلطنت‌های پر شوکتی که آمدند و رفتند و اکنون را به من واگذاردند. نمی‌دانم این سرزمین کجا است. در میان تاریخ و در این زمین کجا را گرفته است. آسمان صاف و یکدست نیلیست. دودی که از هیبت فروریختۀ قصر نیمه سوختۀ ملکه در تپۀ مجاور برخاسته است، نتوانسته است چیزی از رنگ نیلی آسمان کم کند. قصر که بر روی تپه‌ای در میان چمنزار‌ها قرار دارد سخت تاریک است. حتی در چند قدمی آن شمایل کج و معوج قصر به سختی خطوط آشکاری پیدا می‌کنند. تپه مشرف به درۀ است که در آن آبشاری خانه گزیده است. رنگین کمانی لبخند ملوسی زده است، حال که خورشیدی هرگز چهرۀ آسمان را نوازش نکرده است.
هرگز شبی نیامد و فاصله‌ای میان امروز و دیروز نینداخت. هیچ جانداری ندیده‌ام. گرسنه‌ام و سخت تنها. در تپۀ سرسبز قدم می‌زنم. هیچ کسی نیست هر چه فریاد می‌کشم صدایی نمی‌آید. حتی این عزت که تازگی آشیانه‌اش را برداشته و به آماتوریا کوچیده است هم پیدایش نیست...
بوته‌ها تکان خورد. بوزینۀ ماده‌ای از پشت آن‌ها سرکشید و درحالی که ماترکش را با تکه‌ای برگ پوشانده بود دوان دوان دور شد. داد زدم: "حوّا، حوّا.." فایده‌ای نکرد. دوباره داد زدم: eve، eve باز هم فایده نکرد. داد زدم: Ева، Ева...Eva، Eva باز هم فایده‌ای نکرد.
همیشه در دلتنگی‌ها آدمی یاد بهترین دوستانش می‌کند و از ته دل جایشان را خالی می‌کند...
--------
از همه بیشتر دلم برای داش آکل تنگ شده است. داش آکل عزیزم. رفیق تنهایی هایم. سوختۀ دل مرجان. سال چند بود. رفته بودم شیراز:
صورتش را به صورتم می‌چسبانید و ریش پر پشت و درهم گوریده‌اش را به من می‌مالید. عرق خورده بود و چشم‌هایش دو کاسۀ خون. می‌نالید و هق هق کنان از مرجان می‌گفت. مرجان با دوچشم کوچک و گیرا و موهای سیاه شب گون که بر پیشانی اش می‌ریخت. داش آکل عجب مردی بود. یک مستحق حقیقی را در شهر باقی نگذاشته بود. حق همه را از قداره کش‌ها می‌گرفت. از ریخت افتاده بود، قمه صورتش را لک انداخته بود، پیر شده بود. دلش کتاب قصه‌هایی گشته بود که به جبر روزگار بر آن‌ها مهر زده بود. آن روزگار که همه می‌نشستند و پشتش حرف می‌زدند و قصه می بافتند، من می نشستم و قصه های سوزناکش را می شنیدم.... آنقدر آزاد بود و آنقدر خودسر و پرگو بودم که چه کم برایم گفت...

-گاهی نفهم می‌شم. دست خودم نیست. با چندتا از این گنده لات های محل قرار گذاشتیم همینطور محض خنده بریم صادقو حرومش کنیم. نمی‌دونم چرا قبول کردم و خونشو ریختم...

روز فراق من و داش آکل رسید. برایش کادویی خریدم. به ریش‌های پرپشت و سیاهش که نام بزرگی را یدک می‌کشید نگاه کردم... آب که سر می کشید دوست داشت از دهانش بیرون بریزد و پیرهنش را خیس کند. تخم مرغ که می خورد دوست داشت زردۀ آن چلیک چلیک روی شلوار دبیتش بچکد. هنوز زردۀ تلاونگی که خورده بود و پایین لبش خشکیده بود نرفته بود. همان تخم مرغ تلاونگ که از فلفل رنگ می گیرند و به خورد مرغ می دهند تا بازار پسند شود. گفتم کلمبوس بخورد که امگا سه دارد. از آن تخم مرغ ها که 3 تا 5% روغن کرچک به جیرۀ مرغ تخم گذار اضافه می‌کنند تا امگا سه اش را جذب کند.
-واسه همینه تخم مرغاش کوچیکه. سر می‌خوره زود در میاد. بایس به مرغ سیر داد. تخم مرغش همچین با حال می شه... یه دل سیر مرجان
هنوز همون تلاونگ خشک شده تو ریشاش بود و اگر خوب گوش می‌کردی صدای بچه گنجشک‌ها را می‌شنیدی که تازه از تخم در آمده بودند. کادو را جلویش گذاشتم. بازکرد و صورتش باز شد.
-وای راکی جون عجب چیزیه. این همون اکتیواتور براونه که مشتیه و توی 360 درجه ریشو می گیره و کارتریج پاک کنندۀ مخصوص داره. رزر برنینگش خیلی کمه (تحویل در محل: 0912964111213)؟
-قابلی نداره داش آکل

بعد صورتش را در هم می کشد و در چشمانم خیره می‌شود. بی‌آنکه پلک بزند گزلیکش را روی سبیلم – سبیل که چه عرض کنم خط سبز بالای لبم – می کشد. بعد در حالی که پهنۀ مویی گزلیک را به پیرهن سفیدم می‌مالد به عقب هلم می‌دهد و می‌گوید:
-دیگه مرد نیستی
دستش را از آرنج خم می کند و گزلیکش را سر پایین و در گودی کمرش نگه می‌دارد و آرام آرام در تاریکی شب گم می‌شود.
درست است که کمی از من رنجید اما می‌دانم که اگر بداند من اینجایم او اولین کسی است که به اینجا می‌آید.
-----------
شب نویس جانم. او هم می‌آید. هیچ کس باور نمی‌کند. او همه جا بود و همه کار می‌کرد. یکبار دیدمش در غزوۀ احد شهید شد، یکبار هم در کانال مانش بود که جانش در رفت. در فرانسه انقلاب می کرد. جنسیت تشخیص می‌داد و اسم ملکه و سلطان پیدا می‌کرد، پیرزن خفه می‌کرد و آب حوض می‌کشید. باورتان نمی‌شود حتی داستان هم می‌نوشت. باورتان نمی شود نه؟ ...از داش آکل هم بیشتر درد می‌کشید، چه می‌شود کرد، رعنا مخالف است، اما مرد است دیگر...
آشناییمان به آن وقت می رسد که هنوز شازده بود. سوار یکی از این اتول های قدیمی امریکایی دهه 60 70. کادیلاک بود شورولت بود؟ چی بود؟ رنگش سبز بود. با اون دندۀ کنار فرمان و داشبرد خاک گرفته که هیچکس رویش دست نکشیده بود. پشت رول نشسته بود. چند برگ کاغذ دستش بود و با دست دیگرش سیب گاز می زد. شیشه پایین بود. وقتی گفتم: "شوش" سوارم کرد. کمربند صندلی جلو را که باید از عقب می آوردی و ما شالله بسته نمی شد. سر چراغ قرمز دوم رفیق شدیم. خوش سرو زبان و رک و راست بود. با یک دید بدجوری می‌شناخت، غریبه را می‌دید و می‌گفت اسمش چیست. چشمان نافذ و آنالیزگری داشت، تا ته روحت را می‌خورد، مثل مخت. حرف زیاد داشت بس که از روز گار شنیده بود.
یک دوهزار تومانی در آوردم و گفتم:
- این هم به رسم ادب.
- ای گه به گورت. می خوای کریه بدی بده، به شاخصیت من چیت گار داری من این گه مالی ها رو دوست ندارم.
هر کاری کردم پول را برنداشت. بلد نبودم از داخل در ماشینش را باز کنم. زیر باران پیاده شد و در را باز کرد. صمیمی خداحافظی کردیم و رفتیم. ممکن است بگویند، چه طور اینقدر آشنایی ما ادامه پیدا کرد. البته در اینکه در کمترین زمانی با هر کسی می شود صمیمی شد شکی نیست. اما اگر در آن هیر و بیر موبایلم را کف نرفته بود، هیچ وقت با هم دوست نمی‌شدیم.
--------------
چکاوک خوب و مهربان که برای سلاطین و ملکه‌ها داستان‌ها شگفت انگیز می نویسد و شعر‌های افسونگرانه می سراید تا اوقات لذت بخشی را در تبعید در آماتوریا بگذرانند. کاش می‌دانست که اینجایم و دل گرفته رهایم نمی کرد. فکر نکنید خاطرش را می خواهم چون چشم و ابرویش مشکیست یا چون رفاقت دیرینه‌ای با داش آکل دارم. اگر شما هم لحظه‌ای او را می‌دیدید می‌فهمیدید چه می‌گویم...
جایی شبیه همین جا بود. تپه‌های سبز باران خورده که دیشب در زیر چتر درختان کهنسالش قارچ‌های سفید با صدای نوید آسمان، سینۀ خاک را دریده بودند. آن وقت که آسمان بود با نور کم رنگ سپیده دم. آن وقت که گردان کوچکی از انوار بر تاریکی تازیده بودند و لذت پیروزی نزدیک صبح بزرگ را جشن می‌گرفتند. آن وقت و در آن صبح رنگین کمان پرنور و درخشان با فاصلۀ کمی از فراز تپه گذر کرده بود. در امتداد درخشان رنگین کمان چکاوک و سارا را دست هم را گرفته بودند و در گوش هم شعر و داستان می گفتند و با پاهای برهنه بر روی چمن باران خورده قدم می‌زدند.
تپه هم با آن‌ها می‌آمد. تپه به سان توپ گردی بود، چرخ می خورد و نهایتی نداشت. گیاهان سبز علفی که اگر با باران آمیخته نمی‌شدند قطره‌های درشت شبنم آن‌ها را می‌پوشاند، زیر لطافت پاهای نرم و باریک نوازش می‌شدند. می‌خواهم موهایشان را دید بزنم که دور سرشان پیچ کلیمانتیس می‌پیچد و با نجابت گل‌های بنفشش را نشانم می‌دهد. روی ساق موها را شاخه‌هایی پر از یاس سفید که در کنارشان خوشه‌های بهاری اقاقیا آویخته است، می پوشاند.
به دنبالشان موجودات کوچک و ناز، موش خرما‌ها و سنجاب‌ها، لاک پشت‌ها، میمون‌های کوچک و بازیگوش صف کشیده‌بودند. فوج عظیم از پرندگان گرداگرد آن‌ها و در بالای آسمان می‌چرخیدند. فاخته‌ها با چشم‌های شیرین و صدای محزون کوکو کنانشان و بلبل‌ها با پرهای خاکستری که به زرد و قرمز می‌زند و با آن صدای وحشی که هر دلی را به تحسین می‌آورد، سهره، فنچ، سینه سرخ، سار و عقاب و همه گرداگرد آسمان چرخ می‌زدند. ماه که گرداگرد آن‌ها می‌آمد از هلهلۀ باد به سختی خود را در آسمان نگه داشته بود....
ولی به چکاوک باید بگویم:
---------------
-...قلقلکم نده
-آخه خیلی نازه. خیلی نرمه. وقتی انگشتمو توی پلیش پلیشات فرو می‌کنم خیلی کیف می‌ده
-نکن دردم می‌یاد. پرپرام خراب می‌شه. خوب نمی‌تونم برم.
-می‌خوام به چکاوک پیغام برسونی که من اینجام بهش بگی به همۀ دوستام بگه که من اینجام... آخه اونه که می‌تونه با تو حرف بزنه، اونه که می‌دونه باید چی کار کنه
-چکاوک خیلی دوره...
-ممنون...
-فائزه برات یه پیغام گذاشته:

فوت که می‌کنم قاصدک از روی دستم بلند می‌شود و به هوا می‌رود. روی یکی از جریان‌های باد خط پروازش را پی می‌گیرد..
قربون فائزه جون خوب و مهربون برم....
-------
فائزه با پوتین‌های و شلوار و لباس چرمی پوشیده و دستۀ افشان موهایش را با چند تار از یال اسب‌های سرکش و رام نشدنی پشت سر می‌بندد. یک شقایق ماندگار هم کنده است و لا به لای موهایش فروکرده است و این همه زیبایی را زیر کلاهی بافته از شاخه و حصیر پنهان می‌کند. همیشه سوار اسب های وحشی و رام نشدۀ دشت و کوهستان است. بی افسار و بی زین بر پشت آن ها می‌نشیند و همچنان باد از میان صحراها و دشتها و مرتع‌ها گذر می‌کند. حتماً دیده‌ایدش که سرش را به گردن اسب تکیه داده و پاهایش را ضربدری روی هم گذاشته است و درحالی که کمی کلاهش را روی صورت کشیده است تا آفتاب صحرا فقط لبانش را قلقلک دهد، کتاب های بزرگ و قطور می‌خواند. چه قدر دوستش دارم. حوالی 1890 بدون هیچ تپانچه‌ای در غرب وحشی مرا از چنگال دالتون‌ها نجات داد....
-----
بابک که دست کم مرا فراموش نخواهد کرد. دوست مشترک من و داش آکل. مردی که عادت داشت هرجا هر چه می‌بیند زیرش خط بکشد و چیزی بنویسد. باید ماجرای آشنا شدنم با او را برایتان بگویم، خیلی خنده دار است. سال 1341 بود که:
چند تخت بزرگ و پرده دار. یک سرسره و یک استخر کوچک که دور آن چند تخت دور استخری گذاشته بودند. زن های لخت حرمسرا این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک دختر خوشگل اکراینی یک هدفون در گوشش گذاشته بود و با هیپ هاپ و دنس ریتم ها شانه اش را تکان می داد. دستۀ موهای بلوندش که تا وسط کمرش رسیده بود گاه گاه تکان می‌خورد و خال گوشتی بزرگی معلوم می‌شد. نعنا را شناختم. دو کنیزک و یک مترجم گویش های شمالی همراهش بودند. مرا که دید، چشم‌هایش جهیدند. نزدیکم می‌شد پاهایش می‌لرزید. بعد به سراغم آمد و پرسید:
- اینجا چه مکنی؟
- نمی‌دونم مثل همیشه که یه هویی یه جا ظاهر می‌شم، اینجا ظاهر شدم
- اوووهووو!
- الآن کدوم عصر تاریخی هستیم
- نعنا خانم من بگم؟... عصر سلطۀ زن ها بر سلطۀ مردها عصر پیروزی ... بر ...
- اوه!
- خوب جایی قدم گذاشتی! وشین روی تخت
- نه باید برم!
- بشو بشو در اوجا س... سکینو، فریدو، هانیو مخواد بره بیرون...

سه کنیز هیکلی و درشت آمدند و طرف در رفتند. یک قفل بزرگ را باز کردند. کنیز هیکلی دیگری هم آمد و بازوی من را گرفت. کمی که لای در را باز کردند، دست سیاه و مردانه‌ای تقلا کنان خود را به داخل کشید. سه کنیز در را فشار می‌دادند و کنیزی که بازویم را گرفته بود من را از لای در به بیرون هل می‌داد. همین که عبور کردم در تقی بسته شد و صدای قفل شدن آن نیز آمد. مرد قد بلند و خوش هیکل چند باری با مشت به در کوبید و نعنا را با اسم فریاد می‌کرد. اما فایده‌ای نداشت. کنار در یک تابلوی فلزی بود و با قلم سیاه و تو رفته نوشته بودند "ورود سوسک‌ها، موش‌ها و مرد‌ها ممنوع! مخصوصاً بابک...(جون)" هرچند که بابک زیرش خط کشیده بود و نوشته بود: "...(زکّی)" اما کنار در از حال رفت و در حالی که به در تکیه داده بود در کاسۀ چشمانش اشک جمع شد. دلداری آن روز و دادن پولاروید‌هایی که قایمکی از داخل گرفته بودم. همچین چند راه برای مرد سالاری... کمی ما را به هم نزدیک کرد. اما تا فهمیدیم رفقای جون جونی داش آکل هستیم، انگار سال ها بود که همدیگر را می‌شناختیم. کجایی داش آکل که هرچی داریم از مرام و مسلک تو داریم....
-------
تا چشمت کار می کرد برف نشسته بود. تمام کوهستان سفید بود و سرد. لباسی که با آن ظاهر شده بودم، اصلاً مناسب نبود. سردم شده بود. دست‌هایم را در زیر بغل می‌گرفتم تا مگر گرم شود. سرما انگشتان پاهایم را می‌سوزاند. آخر با کفش‌های راحتی که نمی‌شود در برف راه رفت. من باید مدیر این سفرهایم را پیدا کنم. وقتی تازه از تخت خواب گرم و نرمت بلند شده‌ای، تنگت گرفته بوده و می‌خواهی دست شویی بروی که وقت جابه‌جایی در زمان و مکان نیست.
از دور مردی را به هیبت اسکیمو‌ها می‌بینم. کاپشن سبزی دارد با پوتین های قهوه ای. تا مرا دید به طرفم دوید. خیلی مؤدب سلام کرد. دستکشش را در آورد و دست گرمش را به طرفم دراز کرد. دو دستی دستش را گرفتم. گفت:
- من باران هستم از کردستان
- راکرس، فقط همین...

سراغ کوله‌اش رفت. یک جفت پوتین در آورد و به من داد.
-همیشه یک پوتین اضافه دارید؟
-همیشه همین طوری مسافرت می کنید؟
خیلی آرام و لطیف حرف می‌زد. لهجۀ قشنگی داشت. ک را چه قدر قشنگ می‌گفت. خیلی تیز بود و باهوش. در این حین که پوتین را می پوشیدم کاپشنش را در آورد و بر دوشم انداخت. سعی کردم قبول نکنم، اما در جدال معرفت او برنده تر بود. به کلبه‌اش دعوتم کرد. کلبه را از چوب بلوط ساخته بود. چه قدر گرم و مطبوع است. داخل کلبه یادگارهایی از شکارهایش بر روی دیوار دارد. چند سرقوچ وحشی و گوزن، و ملخ Fokker Dr.I هواپیمای آلمانی جنگ جهانی اول.
لباسم را که عوض می‌کنم، یک لقمه روغن حیوانی آورد. گفتم چه قدر خوشمزه است. گفت: "ها، چویر خورده این گوسفند!" بعد هم برایم آش ترخینه ریخت. نگذاشت شب بروم. تختش را به من داد و برای خودش روی زمین جا انداخت. آمادۀ خواب شده بودم که یک دستۀ بزرگ کاغذ خاک گرفته که با نخ کنف بسته بندی شده است، بالای سرم انداخت و گفت:
- این داستان ها رو من نوشتم. بی زحمت قبل از اینکه بخوابی بخون و نظرتو به من بگو
آنی جون، مرجان و... شرمنده ببخشید که فرصت کم بود، ادامه دارد..

براووووو راکرس. ولکام تو آماتوریا!‌

راکرس سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:19 ب.ظ

از اونجا که بنده یک لبخند شیطانی بر روی صورتم دارم، از اینکه ببینم دوستان نشستن فکر می کنند و به هیچ نتیجه‌ای نمی رسند، لذت می برم. به هر حال چون به فائزه جان ارادت خاصی* دارم:

اگر می‌خواستم برای این سوژه داستانی هالیوودی بنویسم: قصۀ قهرمانی را می‌نوشتم که برای رساندن دوست به دختر مورد علاقه‌اش همه چیزش را می‌دهد. بی‌آنکه هیچ طمعی داشته باشد، اکنون و آیندۀ خویش را می‌دهد و منت نمی‌گذارد. اما دوستش که به آنچه ظاهراً می‌خواسته، دوستی موقت با دختری، رسیده است و دوست و تمام خوبی‌هایش را فراموش کرده است. او را خاری می‌بیند، پس می‌زندش و نابودش می‌کند.... اما قهرمان آنچه ظاهراً می‌بایسته کرده و خشنود است..
این چیزی نیست که برای آن کسی بنویسد. توجهتان را به *های زیر جلب می‌کنم.
*انسانی که هدفت را می‌شناسد و برای رسیدن به کوچکترین ابزار هدفت جانش را می‌دهد بی آنکه منتی بگذارد، بی آنکه بفهمی، بی آنکه هدفش آن بوده باشد.
*فلسفۀ اینکه آیا کار گذاشتن هویج در زندگی دیگران برای رساندنشان به هدف مورد نظرشان و تعالی ایشان درست است؟ آیا باید جلوی کلاغی را که خود را رها کرده است تا سقوط کند و به هستی خویش پایان دهد باید گرفت؟ احترام به انتخاب چه می‌شود؟
*بعضی ها در هر راه که هستی تشویقت می کنند. بی خیال و بی غیرت کنارت می ایستند. و راه سقوط تو را هموار می کنند....
حسین را که لب میز نشسته و به سیگارش پک می زند می بیند. جانش آتش می‌گیرد. بار اول که او را دید چنان اندوهگین شد و چنان برای ناراحتی خویش سرمایه گذاشت که گریه کنان بازگشت. اما این بار می‌دانست. محکم جلو رفت و روبروی حسین و در چشمان هاج و واجش خیره شد. پلک نمی‌زد. دستش را جلو برد و آتش سرخ سیگار را فشار داد. صدای فس بلندی آمدی و چهرۀ حسین در هم کشیده شد. اما خود بی آنکه حتی پلک بزند ایستاد. و بعد سیگار را رها کرد نگاه سردی به حسین انداخت و رفت. تمام راه دلش آشوب بود که دل حسین را ریش ریش کرده است....
*و اما عشق... عشق یک خود خواهی ذاتی دارد. هرچه قدر هم که خالصِ خالص باشد، دست کم امضایی دارد: من کردم. و تکه‌ای از خویش را باقی گذاردن....عشق شادی می‌خواهد و نابودی نمی‌طلبد....
*خود خواهی بالا در دوست داشتن ذاتی و فطرتی مادران نیز هست. گاهی این خودخواهی و ترس از دست دادن فرزند، وی را به جنون و مرگ مجازی می کشاند.
*"همیشه باید خود خواه بود. برای خویش و برای شخصیت خویش ارزش قایل شد....دوست ندارم برای زاویۀ قناص دماغ کسی بمیرم!"
*چه به ما می‌رسد؟
*مرزت را مشخص کن.
ما همیشه در تعریف آنچه تعریف نشدنی است مانده‌ایم. آنجا که بی نهایتی را نمی شود نهایت بخشید، جای سخن بسیار است. اما حال فرصت داریم بنویسیم، بیافرینیم و بازگوییم...باور کنید هر چه بگویم گنگ تر می‌شود. مخصوصاً با این لهجۀ ضایم! وقتی یک سوژه در اینجا ارائه می‌شود. جرقه‌های شروع یک خط فکری زده می‌شود. اینکه بخواهیم بشنیم و راجع به همۀ این اندیشه‌ها که چون سیل به کمک خویش می‌آفرینیم حرف بزنیم، بحث کنیم و روشن کنیم، می‌شود بحث‌های طلاب حوزۀ علمیه. با داستان دنیای جدیدی می‌سازیم آن طور که دوست داریم باشد. نه آن طور که هست و نه آن طور که ما هستیم. میان رنگ‌ها و حرف ها و روح‌هایی که زنده می‌کنیم و می‌میرانیم، اندیشه‌ها بهتر به تصویر در می‌آیند، بهتر نقد می‌شوند. شعر که دیگر محشر کبری است. هر جمله‌اش خطی است و هر واژه‌اش فکریست...
در حال برای خلاص شدن از دست من، بشینید داستان بنویسید! همین! اما دختر جان تو بشین درستو بخون که بعداً فقط با این نمره و معدل می شناسنت. هر وقت هم وقت داشتی داستانتو بفرست، مشکلی نیست. چون من سلطانم، هرچی بگم بابک گوش می ده:D. در ضمن شاید بتونی رکورد داره تعداد کامنتو بشی، اما هنوز شب نویسه که توی ابعاد رکورد داره.
دونه تسبیح تبریک می‌گم! برای این موضوع هم منتظر داستانت هستم.

آتش سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام فائزه جونم تبریک منم میخوام بنویسم به جان خودم مینویسم این دور فقط مشکل اینه که سوژه رو نمیفهمم و از اونجایی که بدون درک سوژه نمیشه ممنون میشن یکی منو آگاه کنه!!!!
در ضمن جناب راکرس عزیز تو کتاب من او چیش شما رو جذب کرد من ۲ بار این کتاب خوندم ولی...
بابک جونم سلام میدونم اینو بنویسم دعوام میکنی ولی اینجام مونده نگم دق میکنم(فهمیدی کجا دیگه)
poshte nimkaty aram nemineshinam ke aheste nafas keshidan enzebat mahsoob mishavad
va BIST nomreye derakhshane sokoot
man poshte nimkaty aram nemishinam ke sokhan az AZADI jorm va efshaye setame namardoman KOFR bashad...man dar madreseie dars nemikhanam ke ayeen nameye enzebatiash ra ba morakabe SANSOR VA KHAFAGHAN neveshteand.....
در ضمن جناب راکرس منو از قلم انداختیاا حالا کم میاو دلیل نشد که!

حرف سیاسی زدی؟ آزادی؟ سانسور؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی دیگه؟ دخترم بشین سر درس و زندگیت و دنبال یه شوور خوب باش. این حرفا واسه فاطی تمبون نمیشه.

عزّت چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ق.ظ

قربون بچه های بامرام
به به یه سلطان جدید. داداش چه طوری؟ چه افاضه فضلی خفه شدیم. کلاه قرمزی و پسرخاله دوست داری. منم کتاب مورد علاقه ام دوستی با خاله خرسس
منم می خوام سلطان بشم حال این بدبختا رو بگیرم. سراسر استعداد جادوگری ام منتها با این غلطای عمو راکرس هرچی جاد بلد بودم به اذمحلال رفت
بابک دیدی چند تا دوست پیدا کردم. حالا برو خودتو مسخره کن
من می خوام واسه این سوژه داستان بنویسم، اما نفرستم

یه کاردیگه ام میشه کرد. ننویسی اما بفرستی. چطوره؟!‌

داش آکل چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:34 ب.ظ

یا الله همشیره ها کسی چیزی سرش نباشه ما اومدیم!
بابک خان زیاد کار به کار این عزت نداشته باش. یه کم بد دهن هست اما پسر خوبیه. اون سال وباییه که ما آرد از سربازخونه می دزدیدیم میدادیم به ملت این عزتم با ما بود. تا حالا سه بار تا پای اعدام رفته و برگشته.
عزت> بابا شمام یه خورده مودب باش. اینجا ضعیفه هام صداتو میشنفن.
مرجان کجاس راستی؟

راکرس چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:00 ب.ظ

سه قدم بیشتر نمانده است به در سوئیت که کلید را در می آورد. قفل وقتی زبانه‌اش را تو می‌کشد که هر سه کلید امتحان شده‌اند. فش‌فشه ‌های روی کیک که پیش از بسته شدن در روشن شده‌اند با نور مرتعش خود "تولد تولد تولدت..." را به چهره‌ها ربط می‌دهند. در که بسته می‌شود، پریسا می‌پرد و آتش را بغل می‌کند و می‌بوسد.
پریسا: وای آتیش جونم تولدت مبارک
آتش: مرجان... صورتم‌و زخم کردی...خیسم نکن
مرجان که با حجب و حیا دست داش آکل را گرفته بود، سر به زیر و با لپ‌های گل انداخته هاج و واج آتش را نگاه می‌کند. آتش روبه مرجان می‌گوید:
آتش:داش آکل خجالت داره...
رو می کند به چکاوک
آتش: جلوی چشم مرجان...
رو می کند به داش آکل
آتش: دست دختر غریبه رو گرفتی
عزت نصف بزرگ کیک را برای خودش برداشته رو به پنجره و پشت به میز کرده است. زیر چانه‌اش کرم شکلاتی مالیده است و خامه‌ی سفیدی زگیل سیاه و درشت گوشه‌ی لبش را پنهان کرده است. قاشق قاشق کیک را بر می دارد و همانطور که کره را روی نان می مالند، بر روی زبان پهنش که بیرون آورده می‌مالد و فرو می‌برد.
آتش چند قدمی بابک است، تا چشمش به بابک می افتد او را سخت در آغوش می‌کشد.
آتش:اوه الناز، هو آر یو؟ وات تایم آی دونت سی یو؟ یو ماست بی این آسترلیا...کانگرجولیشن
بابک که نمی‌فهمـ... ببخشید متوجه نمی‌شود که آتش چه گفته است می‌گوید:
بابک: امشب تولدشه این آتش داره منو سورپریز می کنه..ای قربونش
بابک گونه‌ی آتش را ماچ می‌کند.
آتش: تولد کیه؟
بابک: اَی خنگول خانوم یادت نمی یاد؟ زیبا تو بهش بگو امشب کائنات چی کار کرده
زیبا: امشب شب سالگرد ازدواج حسین و رعناست گفتیم امشب اونا رو دعوت کنیم جشنشون‌و با جشن تولد تو اینجا بگیریم‌و و صبر کنیم بیای سورپریزت کنیم...
آتش: تولد من؟ امشب؟ په... تولد من سال بعده... حسین کیه؟ رعنا کیه؟ اصلاً شما‌ها اینجا چی کار می‌کنین؟ ... من خستم. می‌خوابم، صبح که اومدم اینا نباشه و اون مردک...
به عزت اشاره می‌کند که دست‌ و دهان چسبناکش را با پرده‌ی جرجت سفید پاک می‌کند.
آتش:....با خودتون ببرید. اگه بابک را هم دیدین بگین
Pishva farmoodand be roobahe sahra begin bi khodi to afrigha gardo khak nakon baradar. Nirohato bardar bebar shomale shoravi faranse ya har gore digeyi khodetam bokosh biya medaleto begir. Pishva amr kardand be babak ham begoyam be daftar hezb tashrib biyavarand hamegi montazerashan hastand. Ich bin nicht fuhrer
آتش در اتاق خواب را باز می‌کند. دو دوستش را دو طرف چهار چوب تکیه می‌دهد. کمی مکث می‌کند. صدایی از آسمان می آید:
راکرس: آتش جان شرمنده... حواسم پرت شد یکسری اشتباهات پیش اومد...می‌شه خواهش کنم بری بیرون از اول بیای؟

راکرس چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:01 ب.ظ

اندر احوالات اندرونی سلطان
امروز روز سوم است. هنوز هیچ چیز نخورده‌ام. هیچ راهنمایی برای قصر نفرستادند، تا این کاخ پیچ در پیچ را نشانم دهد. بارها در راهروهای طویل گم شده‌ام. اما امروز باید حتماً یک کاری بکنم. صبرم تمام شده است. یاد سردابه‌ی قدیمی و غیر قابل استفاده‌ای می‌افتم که پر از ظرف‌ها و بشکه‌های خاک گرفته و عجیب و غریب بود و چاه آبی داشت که در یکی از گشت و گذار‌هایم داخل قصر پیدا کردم. با هر سرعتی که شده خود را به آنجا می‌رسانم. صبر نمی‌کنم. کمی درپوش را کنار می‌برم و در فاصله‌ی کوچکی که درپوش چوبی چاه با دیواره‌ی سنگی دارد مشغول می‌شوم. کارم که تمام شد. درپوش را می‌گذارم. صدایی از داخل چاه می‌آید. در پوش را از روی چاه بر می‌دارم. مشعل روشنی را بر می‌دارم و داخل چاه می‌گیرم. روی سطح آب ، کلوز آپ صورت پیرمردی با ریش‌های انبوه سفید افتاده است که دستمال کاغذیم زگیل درشت گوشه‌ی لبش را پوشانده است.
-اوه... سلام... از کی اونجایی؟ ببخشید این طوری شد... شما که دید می زدی به کسی چیزی نگی... سلطان چندمی؟ منتظری برات داستان بیاد تا آزاد بشی؟
-بد بخت! منو نمی‌شناسی؟ من مرلین جادوگرم
-جادوگری؟ هان؟ پس حتماً می‌تونی با قدرت جادوییت من از آماتوریا آزاد کنی؟
-آره پسر جان، من سراسر قدرت جادویی‌ام... منتها با این غلطی که تو کردی تمامش به اضمحلال رفت.

آق عزت شرمنده من تو آماتوریا تک و تنهام، گشنه‌م دلم می‌گیره دیگه. یه دوست خوب مثل تو دارم و می‌خوام باهاش کل کل کنم... دیگه امشب زد و نیشمون زهری شد ببخشید... فقط جون اون ... دیگه نری پیش داش آکل و چغلی کنی....

راکرس چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ب.ظ

موضوعی که من را به فکر این سوژه انداخت، حرف پرستاری بود به یک گیرنده‌ی پیوند قلب
اهل تلویزیون نیستم، برعکس پایه‌ی ثابت تلفن های طولانی – دِ خانوما بگیرین این نخا رو- هستم. اما تصادفاً مستندی ایرانی دیدم از انتقال قلب یک دختر نوجوان مرگ مغزی به محمد پسری 18 ساله. از شروع عمل تا بهبود او. محمد تا قبل از ترک بیمارستان مشکلاتی روحی در قبول قلب داشت. شب‌ها کابوس می‌دید. در کابوس‌هایش گاه دختر را می‌دید که عین بختک سینه‌اش را می‌چسبد و فریاد می‌زند قلبم را به من پس بده. روزها سخت آشفته بود به این فکر می‌کرد که چه طور قلب یک مرده پیش اوست. جای خالی قلب توی قبر... و و و... میان تیمارهای روانی که برای محمد صورت می‌گرفت یکی از پرستارها به محمد گفت: ببین محمد، اینطوری فکر نکن. فکر کن این قلب از اول برای تو بوده و در این 15 سال دختر به صورت امانت برایت نگه داشته و حالا که لازمش داشتی به تو پس داده...
یخ کردم. تمام موهای تنم سیخ شد. قطره های عرق از سر و رویم ریخت و در گردابی از افکار غوطه ور شدم. ...چه امانت‌هایی که خودم داشتم به داشتنشان دل خوش کرده بودم. پس ندادم و دست روزگار آمد و از من گرفت و برد. جریمه هم شدم. و امانت هایی که بر دوش دارم.... و آدم‌هایی که امانت‌های خودشان را می‌دانستند، پیش از موعد برای پس دادنش آماده بودند، صحیح و سالم بسته بندی و کادو پیچ به دوستانشان باز پس می‌دهند... این سوژه موضوع مشترکی است که با هم به سراغ آن خواهیم رفت...
زیاده عرضی نیست. فقط اگر باز هم سؤالی بود بپرسید. همه را در خطبه‌ی نماز جمعه قم توضیح می‌دهم که شنبه شب از سیما پخش می‌شود! پس تا شنبه....
بابک جان دمت گرم. امروز به من ثابت کردی که اگر توی دنیا یک چیز، فقط یک چیز از فوتبال و تیم ملی مهمتر باشه اون وبلاگ آماتورهاست و اگه فقط یک نفر باشه که توی خونش تلویزیون نداره، خود بابک آماتوره....

فائزه پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ

ممنونم بامبی جان که پاکش کردی! بعدم من دیگه نمیخوام اول شم چون این سلطان هوار تا کامنت طولانی تر از مال شبنویس رو تو یه روز گذاشته!!!
دونه جان ارادتمندیم!
عزت خان یه کم مودب تر بشی خوبه ها والله!
سلطان جان خیلی زیاد بابت داستانت ممنون. خیلی از تصویری که ازم ساخته بودی خوشم اومد! ممنون که هوامو داری منم درسامو می خونم ولی خوب نمی شه که جلوی بعضی چیزا رو گرفت می شه؟ ولی خداییش این توضیحاتی که می دی بدتر موضوع و زمینه رو گسترده کردن! ولی تلاشمو می کنم با نوشتن داستان یه قدم تو رو به خروج از قلعه آماتوریا نزدیک تر بکنم!

فائزه پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ق.ظ

می دونم زیاد خوب نشد ولی خوب همه اش تو یه ذره وقت نوشتمش...

راکرس جان قدیما رو یادم انداخت! سال 1890، من بودم و اسبم. مثل همیشه نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم. تازه رسیده بودم به اونجایی که شاهزاده محبوب من تو جنگ و صلح داره می میره که یهو صدای بلندی از شهر به گوش رسید. بازم گاو صندوق بانک رو داشتن می زدن! موجودات بی سلیقه ای بودن این دالتون ها! آخه این وقت ظهر هم وقت بانک زدن بود؟ اجبارا کتابمو گذاشتم تو کوله مو راه افتادم ببینم این دفعه چه افتضاحی بالا آوردن این جو و برادراش. وقتی رسیدم با صحنه عجیبی مواجه شدم! یه مرد با پولیور سفید(تو اون گرما!)، ایستاده بود جلوی دالتون ها و داشت نصیحت شون می کرد که دست از این کارا بردارن وگرنه عاقبت بدی در انتظارشونه! و درست در اون لحظه ای که من رسیدم، جو که دیگه حوصله اش سر رفته بود می خواست هفت تیرشو دربیاره که، خوب من نذاشتم! جو یهو دید که اسلحه اش تو دستای منه! (کمند انداختن من حرف نداره. گفتم که بدونید. وگرنه من اصلا از خودم تعریف نمی کنم!) و مثل همیشه شروع کرد به بالا پایین پریدن و یه ریز بد و بیراه گفتن که من به دلایل اخلاقی از ذکر این جملات معذورم. سه تا برادر دیگه اش که اول هاج و واج مونده بودن وقتی یه خورده کلامو بالاتر بردم. یک صدا گفتن "بازم تویی فائزه!".
- خود خودمم! شماها مرض دارین سر ظهری این همه سر و صدا می کنین نمی ذارین من کتاب بخونم؟
- والله نمی دونستیم تو اینجایی وگرنه می رفتیم یه شهر دیگه! اصلا از همون اولشم اشتباه کردیم اومدیم اینجا. معلوم نیست این دیوونه یهو از کجا سبز شد جلوی بانک! نرسیده هم شروع کرد به حرف زدن که لاکی لوک میاد و ما رو می گیره و از این چرت و پرتا. ببین ما حوصله خون و خونریزی نداریم که حال ویلیام بد می شه بیا این بابا رو بردار ببر...
- که چی بشه؟
- خوب بابا می دونیم پولم برمی گردونیم سرجاش! فقط تو این یارو رو از جلوی چشای جو دور کن!
سرمو به نشانه موافقت تکون دادم و از اسبم پیاده شدم. دالتون ها هم جو رو با هزار زحمت داشتن کشون کشون می بردن به طرف بانک که پولا رو پس بده!
آقای پولیورپوش به طرفم اومد و در حالی که سعی می کرد عرقشو با دستش پاک کنه گفت: از اینکه جون منو نجات دادین ممنونم خانم!
- آقا شما با این لباس عجیب اینجا چیکار می کنین؟ تازه اصلا مثل مردم این شهر حرف نمی زنین!
- حق با شماست خانم فائزه؟ اسمتون همین بود دیگه؟ خوب خانم فائزه در واقع ماجرای من یه مقدار عجیبه. من در زمان سفر می کنم و اصلا هم معلوم نیست که کی و کجا می رم وگرنه الان به جای پولیور تی شرت پوشیده بودم حداقل!
- در واقع اون قدر هم عجیب نیست تو کلی از کتابا اتفاقای عجیب تر از این افتاده ولی خوب... ولش کنیم مهم نیست. به هر حال آقای...
- عذر می خوام که فراموش کردم خودمو معرفی کنم راکرس هستم!
- بله آقای راکرس به هر حال تو این گرما و با این افتضاحی که با نصیحت کردن دالتون ها بار آوردین بهتره از شهر بریم بیرون. الانشم اگه جو به خاطر ماجرای سال پیش ازم حساب نمی برد معلوم نبود چی می شد! بیاین بریم پناهگاه من بیرون شهر. شاید تونستم یه چیزی پیدا کنم بپوشین که از گرما تلف نشین...
آخ قدیما یادش به خیر! راکرس جان روزگار خوبی بود اون موقع! کلی وقت برا کتاب خوندن داشتیم و مثل حالا مجبور نبودیم اسبمونو بذاریم تو اصطبل و درس بخونیم و امتحان بدیم، ای روزگار...

راکرس پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:50 ب.ظ

داخل قصر به هیچ وسیلۀ موسیقی احتیاج نیست. صدای طبل و دهل و کنترباس و گاه گاهی ساکسیفون بلند و ممتد. شکمم را کمی فشار می‌دهم. دیگر از این قار و قور ها خسته شدم. روز چهارمه و من هیچ چیز نخورده‌م. تصویر محو ملکه لحظه‌ای می‌آید و به من امید زندگی می‌دهد. از روی تخت بلند می‌شم. بازهم دم مرلین گرم که جای دستشویی و سوئیت ملحق به اون‌و نشونم داد. از اتاق خواب بیرون می‌رم و با یه صندلی لهستانی خاک گرفته و یه چاقوی تیز بر می‌گردم. صندلی رو به دیوار می‌کوبم تا بشکنه. پایۀ جداشدشو از سر شکسته روی عسلی می‌ذارم. با پایم ثابتش می‌کنم و با چاقو به جانش می‌افتم تا یه نیزۀ کج و معوج نوک تیز در بیارم. تصویر ملکه جان گرفته. امیدوارم لاغر نباشه. چند تا استیک گنده می‌تونم از توش در بیارم؟ بهتره درسته بریونش کنم و بخورمش. خانم‌ها هم که چربیشون بیشتره و گوشتشون لطیف‌تره. گوشت آدم هم با سس انبه عالی می‌شه. چوب حسابی نوک تیز شده. اول به پایۀ صندلی نگاه می‌کنم و بعد به چاقوی تیز دستم. پایه رو ول می‌کنم و با چاقو به آشپزخانه می‌رم تا دنبال سس انبه بگردم. داخل یخچال و پشته یه بوقلمون درشت پرکنده شیشه‌و پیدا می‌کنم. بوقلمونو و شیشۀ سس رو بر می‌دارم. باید بوقلمونو درسته بذارم که بپزه. از شیشۀ تراس باربکیو رو می بینم. داخل تراس می‌شم. باربکیو روشنه و روش دوتا استیک گندۀ آبدار هست. با انبر یکی از استیک‌ها رو بر می‌دارم. یهو قصر سوختۀ تپۀ مجاور یادم می‌‌یاد و اینکه این دور آماتوریا ملکه نداره. با پشت دست می‌کوبم روی پیشونیم و به خودم می‌گم چه قدر خنگم. بعد هر دو تا استیکو با انبر می‌گیرم و از تراس پرت می‌کنم بیرون.
گرسنه بر می‌گردم داخل پذیرایی. حالا که قراره از گرسنگی بمیرم برم وصیتمو بنویسم. پشت یه میز نهارخوری چهار نفره می‌شینم که روش دو تا قهوۀ داغ گذاشتن. روبروی صندلی من فائزه خندون ایستاده و دو تا دستشو روی پشتی صندلی گذاشته. فنجون قهوشو بر می‌داره و یک قلپ می‌خوره. بعد به من می‌گه
-تا تو قهوتو می‌خوری، دو تا استیک آبدار داریم... برم بیارمشون

می‌بینی که سلطان خودش گیج و ویجه و همرو هم گیج می‌کنه. سال 1890 تو یه خل و چل دیوونه رو برای اولین بار می‌بینی و می‌ری نجاتش می‌دی، بی آنکه ازش چیزی بخوای توی اون دوره و زمونه می‌بریش تا بهش لباس مناسب بدی... فائزه جان شما خودتان یک سوژه برای داستان نویسی هستید! ببین به همین سادگی! همینو هستۀ طرحت می‌کنی، وقایع و شخصیت ها رو برای سیرکردن طرح می‌فرستی... برنده و تمام!
یادته بهت گفتم داستانتو که می‌خوای بفرستی، کنار اسمت یه ستارۀ کوچولو بزن تا برای انتخاب برنده مشکلی نداشته باشم؟ با این داستان محشرت فک نکنم که لازم باشه...

_پیشته... عزت پیشته...مث اینکه این عزت باز استیکا رو برداشته و در رفته...

آتش پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام
:)) اول ممنون به خاطر این که منم بازی دادی داشتم دق میکردم خدایی!!!
راکرس عزیز برای سوژه ای که دادی خیلی حرفاست که میشه زد ....
روحش را گرفتار جسمش میدید باید روحش را آزاد میکرد جسمش را مانعی برای آزادی روح میدید به قبرستان که رسید زنی را خاک میکردند....زن با چشمان باز هنوز آسمان را نگاه میکرد دنبال جایی برای قبرم میگشتم.....
نمی دونم شاید من اگه بخوام به سوژه ات نگاه کنم از این زاویه ببینمش و در مورد اون پسر من این چیزارو با چشمای خودم دیدم و درگیرشون بودم وقتی فکر میکنی زنده بودنت در گرو مرگ دیگری فشار زیادی و باید تحمل کنی تا بپذیریش
راکرس منم میخوام بنویسم ولی وقت نمیشهههه من بعد از بازی هم میشه بفرستم تو که ساطانیووووو:ی
آقا بابک سلام گفتم بابک با اون مطلب منو بیرون میکنه !! اونارو تازه یاد گرفتم
آقای شب نویس خانوم چکاوک نگین یادتون نیستیم جاتون خالیه
جناب عزت یه چیزی بنویس ببینیم چی مینویسی اینجا همه با نوشته ها و طرز فکرشون سنجیده میشن شما هم با این وضع بر اساس آرا هم حساب کنیم در قعر جدول هستین ادب هم خوبه یه ذره از دوستان یاد بگیر

فائزه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ق.ظ

آخه سلطان جان این مگه می شه همون سوژه ای دوست روح مرا درکش وجودم را تکه تکه کن...؟ نمی دونم چرا با توجه به موضوع و توضیحات بعدیش فکر می کنم باید یه داستان رمانتیک یا تراژیک از آب دربیاد!
راستی من از این شخصیت های ویژه تو(رولان و شریعتی) چند تا جمله خیلی قشنگ سراغ دارم که سوژه تو نفی کردن!

بقیه کجایین چرا نمیاین؟ باران و آنی و شب نویس و... کجا رفتین؟
چکاوک جانم سیستمش ویروسی شده غیبتش موجهه!

فائزه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ

یادم رفت بپرسم چیکار کنیم تو از این فلاکت تو قلعه نجات پیدا می کنی؟ نمی شه قاچاقی برات غذا فرستاد؟ :-P

باران جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

من همون آدمی هستم که یهههههه روزی هیبت اسکیمو داشت.
خارج از بازی: خدا را چه دیدید بچه ها٬‌شاید یه روزی این ورق هم برگرده!!!!

نعنا جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام به همگی :)) به خصوص سلطان راکرس!!!
وشدم ای آماتورایی ورای ته داستان بچینم. قصه‌ی یه چوپون، که دروغ نشه ازش. میگوئن یه زمانی میشده در ازش، ولی خیلی دیره که دروغ نمیچینه، فداکاری میچینه.
بابک به حرف خودت موندی؟! مه چنیه وشم خبری نگیرم! میز ممد بهونه داردت، وشو بشیم به دریا.، به صحرا، به کوه. نخای قالی حساب کنم تا وشی :)))

آتش، فیونا، چکاوک، رعنا، شب‌نویس، باران، داش‌آکل، بچه شیطون، گولو، مرجان، آنی و ننه چغندر خوب بمونید.

شب نویس جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:56 ق.ظ http://shabnevis.com

سلام بر و بچز! پریسا اومد وبلاگم و خبر داد اینجا بازم خبرایی شده. از سوژه خوشم اومد ولی دیدم حاک در توضیحی برای دوستی تقریبن محدود کردند داستان رو. ولی خب آدمیزاد هر کاری دلش بخواد میکنه. علاقمندیهای حاکم هم جالبند غیر داستانهای ایرنیشون. خوب. امیدوارم بنویسند بچه ها. منم اگر بشه مینویسم. مرسی پریسا. مرسی سلطان یا ملکه ی این دور. مرسی بر وبچز و نعنا و هر کسی که به یاد منم بود.

راکرس جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:15 ق.ظ

آتش: آتش جان ممنون! باور کن به خاطر خوندن نوشته‌ای از ته دل و از زلال حقیقت یا دست کم برای اثبات این سوژه حاضرم سال ها اینجا بمونم. اما یه فکر دیگه هم دارم: می شه از حالا جایزه رو به تو داد که هر وقت داستانتو فرستادی مشکلی پیش نیاد. آره منم خیلی دلم براشون تنگ شده. می مونه شب نویس و چکاوک ( چکاوک از وقتی اعتراف به کشیشو نوشته ها دلم بد جوری براش تنگ شده ... لباده هه هی تو ذهنم می پیچه)
من او:فرم خودشو داره. خیلی از داستان هایی که الان می بینیم مشق فرم نویسی از روی کارهای بیژن نجدی و چند نفر دیگست. ولی فرم امیر خانی خاص خودشه و زیبایی خودشو داره.
شیوه روایی واژه ها و لحن خودش را دارد. اگر کتاب را بخواهی ترجمه کنی، یا باید عین کارهای جیمز جویس کلی زیر نویس بگذاری یا هم متنش ارزش خودش را ندارد....
کمتر نویسنده‌ی ایرانی را پیدا می کنم که برای نوشتن داستانش واقعاً تحقیق کنه. این طرف بره آن طرف بره. یا مثل من فضایی که هستند – آماتوریا- را روایت می کنند یا هم جسته گریخته طرحی بلند می کنند. اما لذت بردم که برای نوشتن داستانش فک کنم حدود یکسالی رفته باشد شهرستان تا در فضای تهران قدیم داستان را بنویسد. علاوه بر آن پنج سالی که رویش وقت گذاشته است.

فائزه: براوو فائزه، دقیقاً به همون چیزی رسیدی که منو به وجد می‌یاره. دوست دارم ادامه‌ش بدی. نگاه به سوژه برام مهمه. از کجا می‌بینیش، چی ازش برداشت می‌کنی، چطوری می تونی پرداختش کنی و بهش رنگ و لعاب بدی –قبل از اینکه برای تصمیم گیری داستان‌ها به شِلموت برم، فلوچارت انتخاب رو براتون می‌زنم- دوست ندارم چیزی رو که من می بینم ببینید، خط فکری خودتونو پیدا کنید و بنویسید. موضوع گسترده است و من دوست دارم شما رو گیج کنم. خیلی دوست دارم چیزی رو که خودت برداشت کردی رو بنویسی یه نگاه از دید فائزه، یه نگاه که ازش یه دونه توی دنیاست، یه نگاه که تکرار نمی‌شه.
با وجود اینکه شخصیت مورد علاقه‌ی بنده جناب هیتلر هستند و همچنین تنفر از شرح سوژه سعی کردم پشت مفهوم واژه‌ها نمونید، امیدوارم موفق شده باشم. دوستانی هم که خط فکری های ذکر شده رو در سوژه استفاده کنند، داستانشان از نظر بداعت زاویه‌ی دید کمتر مورد توجه قرار می گیره. اما اگر باز هم دوست داشته باشید براتون مثال می یارم تا گیج تر بشین....
هیچ وقت نمی شه یه حرف کلی زد. همیشه استثناهای زیادی وجود داره. "بگذار بگذرد" جمله ای است که بسیاری از آدم های بزرگ آمدند تا بگویند اشتباه است اما جاهایی توی زندگی هست که واقعاً باید گذاشت تا بگذرد. پس نمی‌شود گفت این سوژه همواره درست است و حرف‌های رومن رولان و شریعتی....
خوب می شه گفت شریعتی رو برای این دوست دارم که باعث شد از ابوذر علی و چمران خوشم بیاد.
هستی‌های بزرگ و کوچکی در درون ما وجود دارد که به واسطه‌ی جسم و روح ما ادامه‌ی حیات نیافتند. این هستی ها از قلم های توانایی بیرون می آیند و به دنبال جسم و روح خودشان می‌گردند. تجربه‌ها اندیشه‌ها و میراث‌‌ها درون جسم و روح شخصیتی داستانی می‌ماند. شخصیتی که توانایی حمل آن را دارد تا روزی که جسم و روحی حقیقی بخشی از آن را دریابد و نطفه‌ی هستی در درونش ببندد و به کار گیرد. خود رولان را واقعاً نمی شناسم اما برای این هستی های کوچک دوستش دارم.
دیدی ژان کریستف را به جان‌های آزاد تقدیم کرده. تا حالا دوتا جان آزاد توی عمرم دیدم، فکر کنم سومیش تو باشی.... این دیدگاهو مدیون عزتم که بعضی وقت ها چیزهای نابی می گه...
باران: چه قدر از آمدنت خوشحالم. قرار شده فائزه برنده شه و قول جایزرو دادم به آتش... اما باشه داستان تو داستانیه که انتخاب می شه، خوبه؟ باز هم بابت اون شب و کلبه ت تشکر می کنم....

راکرس جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ق.ظ

سلام شب نویس جان! خوشحال شدم که اومدی...
نه سوژه رو محدود نکردم. خوشحالم که برات جالبه. هرچی برداشت می کنی بنویس. اتفاقاً همونه که برام مهمه... قول می دم هرچی بنویسی به سوژه ربط بدم...نگاه نو و جدید دوست دارم....
درمورد داستانهای ایرانیم هم باهات کاملاً موافقم! خیلی وقته یه کتاب ایرانی خوب نخوندم...
نعنا جان شما هم سلام! مخلص شما و آقا بابک و میز ممد شیطون هم هستیم!
امروز هوا جون می ده برای ماهی گیری... اینجا تو آماتوریا خیلی خوش می گذره... امروزم که جمعست و سلطان تعطیله

آتش جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام
من او:شاید وقت زیادی روش گذاشته شده باشه و تحقیق هم شده باشه روش ولی آخرین چیزی که ما میبینیم نتیجه اس نه تلاش اون شخص !!
شب نویس جان خوش اومدی فائزه خانوم چکاوک و توجیه نکن!!!اصلا هم نبودنش قابل توجیه نیست فکر کنم سیستمش درست شده دیگه!!
سلطان جان نکن این کارو با حرفات سوژه رو بهم ریختی الان دیگه سوژه گم شده یه معنی واحد نداره!! همه م که میدونن من یه کم خنگم:ی
باران خوش اومدی هنوزم هیبت خودت داری ، میگم منم یه زمانی یه دو تا بچه داشتم الان کجان:ی
خارج از بازی:
بچه ها قلمی بر دارید بنویسید کبوتر زیباست
بنویسید که سارا عروسک دارد
بنویسید که دارا فردا قهرمان خواهد شد
بنویسید که سارا بدون عروسک نیز میتواند باشد
............
تا شب جمعه آینده مشقتان این باشد
که بابا دندان دارد اما نان ندارد...

فائزه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ب.ظ

خوب دیگه گیج کردنت اثر نداره سلطان! من پیدا کردم چی میخوام بنویسم... ولی فعلا وقت ندارم امتحانات خیلی فشرده ان این روزا... قول میدم منعکس کننده نگاه یگانه من باشه!!!
آتش جونم چکاوک سیستمش درست نشده وگرنه یه دستی به سر و روی وبلاگش می کشید!
خارج از بازی:
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
...

نعنا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:39 ق.ظ

ببخشیند مه بشدم سلام بگوئمو بشم. به زبان خوم گف زدن خو سخت بشه ، چه رسه به داستان چیدن.

فائزه گولو شمام بیا ایور شو موقع درس خوندنی مه بشت غذا مقوی برسونم، یه کم به میزممدم علم برسونی.
نخ قالی حساب کنم تا جوابم بفرستی ای بالا ؛ی


نویسنده ناشناس شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:52 ب.ظ

سلطان راکرس لازم نیست اینهمه توضیح بدی، من ترجیح میدم ندونم که دقیقا سلطان چی فکر میکنه. چون اینطوری برداشت من و هر کسی از سوژه حیف میشه، به عبارتی دیگه ناب نیست. چراشم نمیگم چون همه میدونید.

من باز هم با عنوان نویسنده ناشناس مینویسم.

فکر کنم بهتره جایزه بیشترین کامنت‌ها رو بدیم به فائزه گولو
جایزه بهترین داستان دور نهم رو هم بدیم به آتیش
جایزه باکلاس‌ترین کامنتارو به باران
هوشمندانه ترین جوابهای کامنت رو به دبیرخونه
طولانی‌ترین کامنتها رو به شب‌نویس
جایزه دوست داشتنی ترین کامنتها رو به مهرک
جایزه خوش فکر ترین رو به بابک
جایزه بی ربط‌ترین و من‌درآوردی ترین کامنتها رو به نعنا
و جایزه سمج ‌ترین داستان نویس رو به من یا همون آنی ؛ی
...

[ بدون نام ] شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:53 ب.ظ

فراموش کردم بگم :
و جایزه فعال ترین سلطان رو به سلطان راکرس ؛ی

[ بدون نام ] شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:20 ب.ظ

آخ چقدر فراموشکارم
جایزه بامرامترین کامنتهارو میدیم به داش‌آکل نه؟

میبینی فائزه این نویسنده ناشناس چشم نداره ببینه جایزه بیشترین کامنتارو بدن به تو، خدایی تو مثل نباش بزار سمج‌ترین نویسنده من باشم. آخه خیلی دوست دارم ؛ی

این ۳ تا کامنت یکی محسوب میشه ؛ی لطفا بشه دیگه

فائزه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:49 ب.ظ

نعنا جون دستت درد نکنه! راستی من خورش قرمه سبزی خیلی دوست دارم!
آنی جونم من فکر نکنم بتونم این دوره جایزه بیشترین کامنت رو بگیرم آخه رقابت خیلی فشرده اس!
ولی در مورد سمج ترین نویسنده هرچند تا رای بگی بهت میدم آخه منم دوست دارم. اصلا کلا باهات موافقم! خوبه؟;)

میترا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:13 ب.ظ http://manobaghiye.blogspot.com

ببین من اصلا از این ماجرای مسابقه و اینا خوشم نمی یاد. نمی شه بری سر خونه ی اولت گاهی هم وبلاگ خودتو آژدیت کنی؟

نویسنده ناشناس ۲ یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:07 ق.ظ

من با اون نویسنده ناشناسه که اومده اینجا چیز نوشته فرق دارم. اینو گفتم که یه وقت سوء‌تفاهمی پیش نیاد. ولی خوب این کامنتای آخری داره یه بوهایی می ده. نمی دونم چرا فکر می کنم بعضیا دارن با هم حرف می زنن....

نویسنده ناشناس ۳ یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ق.ظ

میگم اشکالی داره به نظر شما؟ خب با هم حرف بزنن.

راکرس یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ق.ظ

تقریباً همشون با هم رسیدن. تالار بزرگ قصر دست فائزه، طناز، آنی، آتش، پریسا، رعنا، نعنا و فریده است. حسین پیش من می‌خوابه. سوئیت‌ها هم دست باران و خانواده هاست. صبحی که همگی آمدن: هول هولکی از تخت بلند می‌شم. چیزی نمونده که رو پله ها کله معلق بشم. همینطور که می‌دوم، دستم رو روی قوانین آماتوریا می ذارم و با شادی یه دور دوره ستون بکلوح می‌زنم و به طرف روشنایی روز می‌رم. تو چهره‌ها دنبال داش‌آکل می‌گردم و تو بغلش می‌پرم. قفس طوطی رو زمین می افته و مرجان چادرشو جمع می‌کنه و برش می‌داره. از بغل داش آکل که جدا می شم دنبال چکاوک و بهار می گردم. دلم براشون یه ذره شده. بابک میز ممد وُ بغل کرده وُ نعنا با چادر سفید و گل‌گلیش مف میز ممّدُ پاک می‌کنه. حسین داشته جا می‌مونده. باران یه ساک سفری کوچک آوردهُ با بی قیدی از شونش آویزون کرده. وای همه اومدن همینطور که با انگشت اطرافیانو نشون می دمُ می‌شمارمشون، داش آکل از پشتم می‌گه: نعنا که همین جوریش به سختی حرف می‌زنه. میز ممد هم که اول خطه، حسابشون نکن. راکرس، خیلی زشته آدم دوستشو شکل چند صفحه داستان ببینه.
فکر کرده بودن از گرسنگی تلف شدم. باید همین طور هم می‌شد، البته اگر روزی سه بار فائزه برام غذای داغ نمی‌فرستاد. خدا پیرش کنه، چه قدر زیاد هم می‌فرستاد. تا خرخره می‌خوردم و باقی رو می‌گذاشتم که بعد نماز شب بین فقرای آماتوریا قسمت کنم!
چه قدر مهربونن، همیشه به فکر داستانند. همین امروز راجع به سوژه پرسیدن تا اومدم بگم نه نمی‌گم، فائزه یه چشمک زد، آتش به ملاحت تمام خندید و مرجان قمیش اومد، خودمو باختمو و هرچی به ذهنم رسید و هرچی تو چنته داشتم، ریختم بیرون. بعد که داش آکل سرفه کرد و آنی سقلمه زد و حسین زیر پا گرفت، دیدم که همه چی رو قاطی کردم، سعی کردم درستش کنم، نشد. بعدش اومدم که: حال می ده سلطان ملتو سر کار بذاره و گیجشون کنه.
باران دوست داشت یه سوئیت برای خودش داشته باشه. حسین هم که اینجاست. پیش من می‌مونه. یعنی رو تخت من طاق باز خوابیده و پاهاشو از هم باز کرده. باهاش مشکلی ندارم، یعنی غیر از جوراباش، غیر از خور خور ملایم و ممتد، غیر از اینکه خیلی رکه و به دوخت درز شلوارت هم گیر می‌ده. ولی خیلی دوسش رک و راست بهم می‌گه، عیبامو می‌فهمم و زود رفعشون می‌کنم. موقعی که از اینجا برم به اندازه‌ی صد تا دوره‌ی ریاضت و خود سازی آدم شدم و البته خوش تیپ. باید 1 بیدارش کنم تا روی سمینار سیستم تعلیق سیتروئنش کار کنه، می‌دونم که الکی می‌گه، می‌خواد شروع کنه به نوشتن داستانش. بابک هم گفته صبح صداش کنم، می‌خواد بره سر کارش و به وبلاگش سر بزنه.
الآنم اینجامو و تو تراس نشستم. دلم بدجوری برا چکاوک تنگ شده. یه پرستو می‌بینم و بهش می‌گم یه پیغام به ماهی دریا برسون: در گوش ماه بگو از چکاوک بپرسه: حالت خوب هست؟. باید صبر کنم صبح شه. یه نفر بیاد در تراسو باز کنه. حسین سردش شده بود تو خواب، اومد درو بست....
پ.ن: هر چی نخ بود خراب کردم! من استعدادشو ندارم.....
------------
یه تشکر مخصوص برای فائزه جون...خودش می‌دونه چرا!
آنی جان ممنون، مدت‌ها بود دنبال مؤدبانه‌ی "بی‌کار" می‌گشتم، چیزی پیدا نکرده بودم. منتظر داستان تو نشستم، از جامم تکون نمی‌خورم. درسته من اینجا از همه تعریف می‌کنم، اما باور کن در مورد تو راست می‌گم! فقط ببخشید که قول داستان منتخب و جایزه‌ی برنده رو قبلاً دادم، تو، شب نویس و بقیه داستان بنویسید، اجرتون با خدا.
میترا، 2 و 3، نویسنده‌های ناشناس: زنگ بغلیه ولی شما به آماتوریا خوش آمدید. ... اینجا بهترین جاست برای نویسنده شدن و البته دوست پیدا کردن...

شب نویس یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:52 ق.ظ http://shabnevis.com

ا مای گاد... عجب سلطان یا ملکه ی باحالیه. ببینم این حسن منم دیگه. فکر کنم فقط منم که سیستم تعلیق سیتروئن؟!!!! سیتروئن اسم شرکته راکرس عزیز منظورت مثلن زانتیاست دیگه که محصول سیتروئنه؟! رو باید تحقیق کنم. نه خوب فعلن چند وقتیه دارم روی ترمز ای بی اس جدید کار میکنمو یه چیز جدیده دیگه هست یه نوع سرامیکه جدید که دمای سردی و گرمی هر صندلی در خودرو رو مستقل تامین میکنه!! یعنی هر کسی طبق سلیقه ی خودش سردی و گرمی صندلیش رو تعیین میکنه. جالبه نه. این اجنبیهای خارجی چه کارا که نمیکنن.
اما یه چیزی خیلی جالب بود که اینقدر راحت وشتی من و تو در یک تخت خوابیدیم. برای همین شک کردم سلطانی یا ملکه؟! در هر صورت من تمایلاتم به جنس مخالف بیشتر تا موافق!!!! شرمنده ها فکر میکنم اینطوری طبیعی تر هم هست. اگر سلطانی بذار ما بریم تو یه اتاق دیگه بخوابیم و گرنه که مخلصتم هستم فقط نگو طاق باز خوابیده و خر و پف میکنه. تا اونجایی که من یادمه اینجور مواقع تا صبح خواب ندارم!!! ( مردم از خنده. ) با این نخهایی که دادی یه داستانی بنویسم آلبالو ازش بچکه. صبر کن. ببینم میتونم نخ رو بگیرم یا نه. بعدشم اینکه داستانم اگر خوب باشه که میره تو مجموعه م ولی اگر مجبور باشم تصاویری سانسور شدنی توش بذارم دیگه باید اینجا یه چیزی نصیبم بشه. چون دیگه نون توش نیست!!!

آنی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:09 ب.ظ

سلطان راکرس عزیز واقعا معنی مؤدبانه بی‌کار میشه فعال؟!

شب‌نویس همچنان مینویسه، بابک دست از نوشتن برداشته و زل زده به مهرک که مثل گل میمونه و داره ته مدادشو گاز میزنه و هی هر از چند گاهی میگه آهان و یه چیزایی مینویسه. من چیزی به فکرم نمیرسه با آرنج میزنم به دست شب‌نویس دستش خط بخوره دلم خنک شه، ولی انگار نه انگار. باران که با آتیش رفتند بیرون مغزشون هوا بخوره از بیرون پنجره کله‌اشو چسبونده به شیشه داره شکلک درمیآره. از این باران اینکارا بعیده ولی همچی که تنه‌اش میخوره به آتیش نمیدونم چرا شیطون میشه!؟ شب‌نویس دست از نوشتن برداشته و حالا این بابکه که داره تند تند مینویسه، با اینک دیروز انگشتش رو بریده و دبیرخونه بهش مرخصی داده. مهرک به من چشمک زد الآن و بلافاصله یه موشک برام پرتاب کرد. روش نوشته: خوبی عزیزم، چیزی نوشتی؟ بهش نگاه میکنم و روی موشک مینویسم: ن ه ... تو چی؟ و موشک رو براش پرت میکنم که متاسفانه میخوره تو کله بابک. بابک رو به من نگاه میکنه و یه چیزایی زیرلب میگه. و روی موشک یه چیزایی نوشت و پرتش کرد برای مهرک. مهرکم یه چیزایی بهش اضافه کرد و فرستاد برای بابک و دست آخر موشک با کلی نوشته رسید به دست من.
بابک : بهش بگو اگه یه باره دیگه موشکش بیآد تو حیاط ما پاره‌اش میکنم.
مهرک : به جز اینبار. درضمن خودت بهش بگو.
بابک : آنی به اخطارم برای پاره کردن موشک توجه کن.
آنی : شب نویس میآی به کمکم آخه من یه کمی خنگم. و موشک میفته تو حیاط شب نویس. اونم مثل این پیرمردای بداخلاق اول میخونه بعدش موشک رو پاره میکنه. بابک لبخند میزنه. مهرک داره یه موشک دیگه درست میکنه. باران و آتیش آروم میآن تو و هر کدوم میرن یه گوشه و مشغول نوشتن میشن. منتظرم فائزه از جلسه امتحان برگرده و با هم برای گردش بریم بیرون که یهو یه چیزی به فکرم میرسه ؛ی

ادامه دارد....

آنی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:28 ب.ظ

بابک دیگه نمینویسه رفته کنار پنجره و داره سیگار میکشه. فائزه برگشته و هی تند تند داره برای مهرک از امتحانش حرف میزنه. باران پیشنهاد میده که منچ بازی کنیم. شب‌نویس که از منچ بازی کردن و تاس انداختن خوشش میآد بر خلاف همیشه موافق نیست. به گمونم شب‌نویس شک نداره که سلطان، ملکه است و داره تمام تلاشش رو میکنه که برنده بشه. باران فقط با سوژه کار داره و سر این موضوع هی این بابک و شب‌نویس بهش گیر میدن. شب‌نویس هی تند تند از انگیزه حرف میزنه و اما بابک مثل یه برادر بزرگتر قصد داره یه سر و سامونی به باران بده. لبخند میزنم راستش وقتی یاد بازی آرژانتین و مکزیک می‌افتم ناخودآگاه لبخند میزنم. در جواب مهرک که میگه به چی میخندی؟ میگم به این پسرا. مهرک میگه آره واقعا خنده دارن و با فائزه میخندن.
گولو از بازی منچ استقبال میکنه، منم که عشق برنده شدن دارم میرم ببینم شاید تو بازی منچ برنده بشم. از وقتی دونه تسبیح برنده شد با اینکه به روی خودم نیوردم اما یه کم دپرس شدم. بابک هم نمیدونم کی؟! ولی اومده نشسته که بازی کنه و زودتر از همه تیمش رو که آبیه انتخاب کرده. من به زرد بسنده میکنم و فائزه با کراهت سبز رو انتخاب میکنه و باران هم چاره‌ای جز قرمز نداره. مهرک رو به شب‌نویس میکنه میگه : آب جوش اومده شبی جون برو چایی دم کن. شب نویس در حالی که بقیه تعجب کردند میره چایی دم کنه.
آتش اما از وقتی برگشته تو خونه داره مینویسه. نمیدونم این باران چطوری تونسته رو این بچه اینقدر تاثیر بزاره، هم آروم شده، هم به نظر میآد مغزش حسابی هوا خورده. بهش حسودیم میشه آخه من هنوز نمیدونم چی بنویسم حتی یک خط هم ننوشتم.
شب‌نویس درحالی که تو آشپزخونه مشغول شستن لیواناست زیر لب آواز میخونه مثل همیشه مراببوس. تلفن زنگ زد و مهرک : سلام رعنا بابا کجایی؟... شمال ویلای سلطان راکرس... نه بابا خودش نیست. هنوز ندیدیمش. یه خانمی اینجا بود که خودش رو دخترخاله راکرس معرفی کرد. گوش کن... اینجا یه ویلاست رو به جنگل و پشت به دریا. 4 تا اتاق خواب داره، یکی پائین سه تا بالا. با اینکه میز بیلیاردم داره ولی اینا دارن منچ بازی می‌کنند... البته دیشب خودشون رو خفه کردن اینقدر بیلیارد بازی کردن... مگه جز سر کتاب سر چیز دیگه‌ای هم بازی میکنن؟! کی میآیی؟ پس فرداااااااااا خیلی دیره! با کی؟... حسین؟ باشه بیا گوشی.
حسین : ...امروز همش داشتم به تو فکر میکردم... (میزنم زیر خنده و شب نویس برام خط و نشون میکشه)... باشه تا پس فردا منتظرت میمونم، گرچه خیلی سخته... (بازم میخندم)
آنی : خیلی سخته دوری نه شبی، بهش گفتی که سلطان شاید ملکه باشه. یه کمی شادی‌هاتو باهاش قسمت می‌کردی خب خسیس...
شب نویس : برو کنار خودم میخوام بازی کنم و مهره‌های زرد رو برمیداره.
میرم که شب‌نویس فکرکنه که خیلی زورش زیاده و حرفش میبره.
شب‌نویس : آنی جان چایی هم دستت رو میبوسه...
در حالی که بهش میگم اینو دیگه عمرا میشینم کنار مهرک و مهرک مثل همیشه میزنه پشتم و میگه عزیز عزیز و من خودم رو براش لوس میکنم. بابک که برخلاف ظاهرش خیلی‌ام مهربونه بهم چشمک میزنه و منم براش زبونم رو تا ته درمیآرم. و نشون میدم که اصلا کنف نشدم. باران مثل همیشه داره خیلی جدی بازی میکنه...
فائزه میگه برای اینکه بهتر از اینا بنویسی بهتره تماشاچیه خوبی باشی.
و من یهو یه چیزی به فکرم میرسه به تاس‌ که در هوا میچرخه نیگا میکنم و کجاست این قلم و کاغذ ؛ی

ادامه دارد....






آنی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:47 ب.ظ

به لیوان‌های چای نگاه میکنم و به باران و به مهرک و به آتیش که داره تندتند مینویسه. شب‌نویس وقتی تاس میندازه خیلی لفت میده ، کلی جادو میخونه و هی شیش شیش میکنه و مهره‌های آبی، قرمز و سبز رو تند تند دم خونه‌هاشون میزنه. بابک تا میخوره شیش میآره و باز میآد تو بازی و روبه شب‌نویس میگه ما اینیم داداش. باران دو میآره و مهره سبز رنگ رو با اکراه میزنه، دلش نمیخواست مهره‌ی گولو رو بزنه ولی چاره دیگه‌ای نبود. و زیر لب میگه حیف‌شد. گولو اصلا عین خیالش نیست دو تا مهره برده تو خونه و یکی هم تو بازیه و این یکی رو هم به زودی میآره تو بازی. بابک فقط یک مهره برده خونه و یکیم تو بازی داره و دو تا بیرون، اما نمیدونم چرا هر چی شیش میآره بازی میکنه و مهره زرد رو تعقیب میکنه و بالاخره موفق میشه آخرین مهره زرد رو دم خونه بزنه و حسین که از این به بعد همش دو و یک میآره... مهرک به بچه‌ها یادآوری میکنه که چایی‌هاشون رو بخورن و یه چایی برای آتیش میبره که همچنان داره مینویسه. دستم رو به جداره لیوان چای میچسبونم و میسوزم. اینبار انگشتم رو میکنم تو چایی و میسوزم. سرمو میگیرم بالای چایی و بخار چایی صورتم رو نوازش میده. و میگم دو، یک. با همین سیستم میرم جلو . دو قلپ چای داغ و لب سوز و یه بخار تو صورتم. دیگه بخار صورتم رو نوازش نمیکنه و چایی لبامو نمیسوزونه. از پشت باقی مونده چایی به منچ بازی کردن بچه‌ها نگاه میکنم و بابک چقدر خوشگل میخنده، مهرک چقدر آرومه، فائزه شیطونتر از همیشه و حسین شنگول شده و باران به فینال فکر میکنه. به اینسمت نگاه میکنم و از این پشت میبینم که آتیش دیگه نمینویسه و داره چایی میخوره و آرومه. در میزنن و وای خدای من ببین کی اینجاست داش‌آکل و مرجان... شب‌نویس به افتخار ورود داش‌آکل و مرجان بازی رو بهم میزنه و همه اینقدر ذوق زده شدن که از اینکار حسین استقبال میکنند بخصوص بابک که یه شیشم به افتخار ورود داش‌آکل میاره. داش‌آکل مثل همیشه با دست پر اومده کلی شیرینی خامه‌ای و فریاد فائزه که میگه بازم چایی ولی ایندفه با شیرینی. حالا دیگه همه دوباره شروع به نوشتن کردن و مهرک همچنان موشک میسازه و گاهی هم موشکش اشتباهی میره تو حیاط خونه بابک و خب البته که بابک پاره‌شون نمیکنه ولی دیگه پس نمیدتشون ؛ی شب نویس اینبار مطمئنه برنده میشه چون اجرش با خداست ولی من هنوزم به دونه تسبیح فکر میکنم که یهو سرو کله‌اش پیدا شد .
خلاصه شبه و دیگه وقتش رسیده که هر کی هر چی نوشته بخونه... شب‌نویس پیشنهاد میده که اسامی رو بنویسیم و قرعه کشی کنیم و استقبال میشه . من که به قول باران خیلی لوسم میگم که قبل از هر چیز بهتره برای دوستانی که الان در جمعمون نیستند قبلا بودن و دوباره برمیگردن و کسایی که نبودن و لی میآن چند لحظه سکوت کنیم ...

آنی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:48 ب.ظ

مخواست بنویسم ادامه دارد و دیدم اگه بنویسم ادامه دارد حتما کتک میخورم ؛ی

اما ادامه دارد...

فائزه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:46 ب.ظ

آخ چقدر خوبه آنی جونم! امیدوارم همینطوری هی ادامه داشته باشه هرکی شاکیه با من طرفه!!!!!!
ولی یادت رفت بگی وقتی از امتحان برگشتم دلم می خواست استاد محاسباتمو خفه کنم با اون سوالاش!
باران عزیز خودتو برا زدن مهره های من ناراحت نکن فدای سرت. مهم بازیه!
خوب دیگه بسه برگردم سر درسا! آنی من هی میام سر می زنم بقیه شو بخونم ها!

آنی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:57 ب.ظ

خیلی وقته که سکوت کردیم، باورتون نمیشه نیم ساعتی میشه که کسی حرف نمیزنه... گفتم خودم شروع کردم، خودمم تمومش میکنم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم خب شبی جان بنویس اسامی رو. شب نویس آروم گفت : مهرک کاغذ بده و مهرک هم یکی از موشک‌هایی رو که ساخته بود به سمت شب‌نویس پرتاپ کرد. گولو کاغذا رو خورد میکنه و شب نویس اسامی رو مینویسه و مرجان داره تاشون میزنه. تو دلم خدا خدا میکنم که اسم من اول نباشه. از داش‌آکل میخوایم بیاد و قرعه کشی بکنه، البته برای اینکار رای میگیریم و داش‌اکل انتخاب میشه. داش آکل تموم برگه‌ها رو میریزه تو کلاه باران و کلی هم میزندشون و یکی برمیداره و الی آخر ، نتیجه اینه : مهرک. بابک. شب نویس. آنی. فائزه. باران. مرجان. آتیش و داش‌آکل.
بچه‌ها به افتخار مهرک دست میزنند و مهرک شروع میکنه به خوندن

- در این ویلا که رو به جنگل و پشت به دریاست، درفکرم از جنگل چوب جمع کنم و در کنار دریا آتشی به پا کنم. آنی در جمع کردن هیزم به من کمک میکند میدانم ، فائزه و باران هم . برای برپایی آتش بابک و شب‌نویس زوج خوبی هستند. داش‌‌آکل، مرجان و آتش قصد دارند کبابی بر ای شام تهیه کنند که هیزم و آتشش را بقیه آماده کرده‌اند. به من گفته‌اند از رویایم بنویسم بزرگترین رویایم آزادی است و اما این دردی است مشترک، پس میخواهم داستان‌نویسی بزرگ بشوم و اما این نیز رویایی است که همه این جمع به آن می‌اندیشند. پس رویای من پرواز است، نه فائزه هم میخواهد پرواز کند. به من گفته شده که رویایی داشته باشم که مال من است مطعلق به من و نه هیچکس دیگر. پس آرزو میکنم که مهرک شوم.

فائزه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ب.ظ

یعنی من اینجا هم درباره پرواز حرف زدم؟؟؟
نشد من یه جایی برم درباره پرواز حرف نزنم! فکر می کردم اینجا دیگه خودمو کنترل کردم ولی انگار نخیر!
رویای مهرک هم حرف نداشت. اگه هر کدوم ما خودمون بشیم و این همه تابع قواعد نباشیم که دنیا نور علی نور می شه...
من برم بقیه مدارو بخونم...

نازی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام بچه ها من برگشتم.
بابک چطوری؟
داستانها چقدر عالی شدن اینجا . البته جای حرف هم دارن باید با هم صحبت کنیم. کاش کمی هم داستانها رو تو کامتها نقد کنیم. البته نقد نه ها نقد!

نازی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:57 ق.ظ

راستی آنی فوق العاده بود ((:
من میرم باقی کامنتا رو بخونم !

داش آکل دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:14 ق.ظ

نه که ما آدم احساساتی باشیما، اما راسیتش نتونستیم جلو خودمونو بگیریم که با رویای آنی هم قدم نشیم و رو قالیچه سلیمون پر نکشیم تا خود همون ویلای رو به جنگل و پشت به دریا و با یه بغل شیرینی خامه ای و دست تو دست مرجان واسه نوبت داستان خونی قرعه نکشیم.
آنی خانم دستت درست. خوب کفتر خیالتو پر دادی بره تا آسمون هفتم. همونجا که وقتی بچه بودیم بادبادک بچه بزرگا می رفت. مال ما فوقش تا اسمون سوم چهارم میرفت.

حالا که اینجور شده منم می نویسم. هم به احترام این سلطان یا ملکه فعال که انرژی رو دوباره تزریق کرد تو خون آماتوریا!‌ هم به همراهی رویای شیرین آنی. هم به خاطر اینکه فائزه وقتای بین درس خوندن یه حالی بکنه. هم در جواب موشکای مهرک. هم به حرمت چای تلخی که شب نویس دم کرد. هم به مهر مهرک. هم به خاطر بوی موهات زیر بارون. هم واسه اینکه رعنا از قهر در بیاد. هم واسه گل آتیش رو لپ آتیش. و فاینالی و از همه مهمتر به عشق مرجان!
با این جمله هم شروع میکنم : ... و هیچ کس نمیدانست که این چند نفر چگونه و از کدام راه سر از این قلعه قرون وسطایی در آورده اند!‌ شاید خواب می بینند. یا شاید کلاهشان در ساعت زمان افتاده. شاید هم همه چیز واقعی باشد. . و... ادامه داستان !

فائزه دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:25 ب.ظ

قربون مرامت داش اکل!!! مخلصیم. چاکریم.
(نمردم منم از این جمله ها نوشتم!!!!!!).
آنی جونم منتظر بقیه اش هستم... چقدر عالیه وقتی آدم هر دفعه میاد اینجا رو می خونه یه ایده هست برا نوشتن. شاید آخر تابستون زیر سایه این قلعه و اهالیش ما یه پیشرفتی بکنیم!!!

چکاوک دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:25 ب.ظ

دوشنبه ۵ تیر
متولدین مرداد امروز :: این حق توست. پاداش آنهمه رنج و زحمتی که کشیده بودی اکنون با یک موفقیت چشمگیر یا دریافت یک پاداش ارزنده پاسخ داده خواهد شد.

تلفن زنگ می خورد با دست چپ گوشی سفید رنگ را برمی دارم و دست راستم را روی موس نگه می دارم. یکنفر آنور سیم داد می زند: فقط به من بگو چرا؟
از هولم موس را فشار می دهم و صفحه ی طالع بینی ناپدید می شود
ـ سلام. چی چرا؟
ـ منو به گند کشیدی. حالیت میشه به گند کشیدن یعنی چی؟!
ـ اینجا نمی تونم حرف بزنم
ـ جدا. فکر می کنی خودت چی هستی؟
ـ الان وقتش نیست
به تقلید از صدای من تکرار می کند: الان وقتش نیست
ـ شب زنگ می زنم. گوشی رو بر می داری. شنیدی چی گفتم تلفن رو جواب می دی
نفس عمیقی می کشم می گویم: زنگ بزن. جواب می دم
ـ لطف می کنید... خانوم خانوما زحمت می کشن.... چیزهای دیگری هم می گوید ولی من نمی شنونم گوشی را روی تلفن می کوبم و دستهایم را از زیر روسری توی موهایم فرو می کنم. گره ی روسری کنار گوش چپم آمده و حتم دارم که ریخت کلفت ها را پیدا کردم.
مکثی می کنم و داخلی ۱۰۳ را می گیرم
می گویم: مگه قرار نبود هیچ تلفنی رو به من وصل نکنی
ـ خودشو معرفی نکرد
ـ جون من نگو که صداشو نشناختی
ـ حالا چیزی شد مگه؟
ـ نه هیچی....

به مانیتور نگاه می کنم. روی صفحه ی دسک تاپ پیغام
clean up آمده . پنجره ی babylon مرتب پیغام buy می دهد. گندش بزنند. می روم روی آدرس http://amateurs.blogsky.com/
آنتی بیوتیک مهرک که آنی تجویز کرده به من می سازد. دلم می خواهد دست آنی را فشار دهم. راکرس با تجمل قصر و ازدحام آماتورها تاثیر بروفن می گذارد. آتش و فائزه یک دراژه کدئین برایم کنار گذاشته اند و بابک پیشنهاد advil داده. خودم خیال می کنم مرگ موش از همه کارساز تر است.
منشی توی اتاق می آید و یک بسته کتاب روی میزم می گذارد. به چشمهایم نگاه می کند و می گوید: انقدر ناراحت شدی؟
با دست به کتابها اشاره می کنم و می گویم بذارشون روی میز
ـ الان می ذاریشون رو سایت
ـ سرم را به علامت تائید تکان می دهم
می رم برات یه لیوان آب بیارم.
در که بسته می شود از پشت میزم بلند می شوم. بسته ی کتابها پر از خاک است. با ناخن نخ شیرینی دور بسته را باز می کنم. نامه ی نشر کاروان روی زمین می افتد. اولین کتاب را بر می دارم: ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد. چاپ نوزدهم

برای این کتاب می نویسم : کتاب حاضر رمانی است درباره شیفتگی و جنون. ورونیکا دختری است که به دلیل آزادی مطلق و فراموشی ابدی، مرگ را جستجو میکند اما فقط زندگی را می یابد. او نزدیک به یک هفته بین زندگی و مرگ سرگردان است ولی آگاهی اش از مرگ باعث میشود که شدیدتر زندگی کند و کارهایی را انجام دهد که پیش از آن هرگز نکرده بود. ورونیکا به آنچه ندارد می اندیشد و زندگی خود را دوباره ارزیابی میکند. او هر روز را یک معجزه میداند. این کتاب بیان میکند که اگر انسان تعداد مسائل غیرمنتظره ای را در نظر بگیرد که ممکن است در هر ثانیه از هستی شکننده ما رخ دهد، براستی هر روز برای او یک معجزه خواهد بود.

صفحه ی microsoft word را باز می کنم و می نویسم "بالکن" برای سلطان راکرس از طرف چکاوک
...................................................................

پ ن: کلیه ی خدمات طالع بینی و پیشگویی از نوع جادوگریهای نستراداموس و با کیفیت پیش بینی های سیبل، انواع کف بینی، فال چای و قهوه و فال ورق و دعای حل اختلاف زن و شوهر و رفع بلا و چشم بد و بخت گشایی پذیرفته می شود. علاقه مندان جهت اطلاعات بیشتر می توانند در همین مکان با چکاوک تماس حاصل فرمایند. جهت قدردانی از باعث و بانی این مکان و بزرگ منشی دارنده ی این ملک فال ایشان هر روز به صورت رایگان برایشان ایمیل خواهد شد. بابک متولد آذر بودی دیگه؟!



بابک دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:53 ب.ظ

دقیقا ۲۶ آذر. مرسی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد