آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

داستانهای رسیده برای دور نهم

 

فرستنده: پرسپکتیو برای سلطان راکرس

 

دایره های روشن به صف شده ی توی خیابان

 

انگار می دیدمش که پشت پرده منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه. لابد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش رو شکمش است. پشت در که رسیدم در باز شد. به صدای در طبقه ی دوم گوش دادم که مثل همیشه آرام باز می شود و گوش میدهد. از جلوی همان در رد شدم و به طبقه ی سوم رفتم. در را باز کرد و بی سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. سلام کرد و لبهام را بو سید و رفت نشست رو کاناپه. انگار خسته و سنگین بود. گفتم: وقتشه؟ دستش را روی شکمش گذاشت و انگار میخواست جنینش را آرام کند، گفت: همین روزهاست.

نگاهی به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نیست؟

گفت: رفته مادرش رو بیاره اینجا. این چند روز مواظبم باشه.

بلند شدم و توی خانه چرخی زدم. گفتم: برات خرج میکنه؟

خسته و دستش را بر پیشانی اش گذاشت و چیزی نگفت.

گفتم: به چیزی شک نکرده که؟ چیزی نپرسیده؟

بلند شد و دست به کمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به کار خودش گرمه. خیلی خوش خیاله.

هر دو خندیدیم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنیا میاد. مواظبش باش.

دور اتاق چرخی زدم و یکی دو تکه لباس این طرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. لیوان چای نیم خورده و مانده را هم از روی میز جلوی مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشویی گذاشتم. شیر آب را باز کردم و پارچ آب را پر کردم. دستش را به در تکیه داده بود و گفت: نمیخواد تو کاری کنی من خودم جمع و جور میکنم. براش چای میذارم.

گفتم: نه. تو دو دقیقه بشین. میخوام برای خودم چای درست کنم. اون هم اومد خودش باید کارای خودشو انجام بده.

گفت: نگفتی امروز اومدی اینجا چه کار؟

در ماشین لباسشویی را باز کردم و لباسها را از توی سبد در آوردم و جدا کردم و سفیدها را ریختم توی آن. گفتم: لباس شستنی دیگه نداری؟ پر نشده.

گفت: چرا همینا که تنمه مال سه روزه پیشه.

گفتم: بهت نمیرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور میخوره و میخوابه فقط!

گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون کنم.

گفتم: درشون بیار بندازم تو ماشین برات. تا هستم. حمام هم بری بد نیست.

به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب کشیدم. بی میل پشت سرم می آمد. ایستادم و نگاهش کردم. دستم را پشت کمرش گذاشتم و همراهیش کردم. کمد لباسهاش را باز کردم و چند تکه بیرون کشیدم. لباس زیرها را خودش جدا کرد و گفت: اینا رو میخوام برای امشب براش بپوشم.

گفتم: کاره خوبی میکنی. باید این روزا که بچه به دنیا میاد خوشحال باشه. مسئولیت بچه زیاده و باید از زندگیش راضی باشه. فکر میکنه داره پدر میشه!

موهاش را پشت سرش جمع کردم و دکمه های پیراهنش را باز کردم. پیراهن گل و گشادش از روی شانه هاش سر خورد پایین. همان تن و همان زن بود. دستانم را روی بازوهاش گذاشتم و پایین کشیدم. پیشانیم را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم. گفتم: دلم میخواد وقتی به دنیا میاد ببنیمش. میخوام ببینم به کی رفته؟

گفت: سردمه حسین. میشه لباسمو تنم کنی. پیراهن تمیزی را از داخل کمد بیرون آوردم و روبروش ایستادم. سینه هاش بزرگ و شیری شده بود. آرام پیراهنش را تنش کردم. و آرام کمکش کردم تا روبروی آینه میز توالتش بنشیند. گفت: میخوام آرایش کنم.

گفتم: برای من یا اون؟

گفت: هر دو تون.

لباسهای چرک را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشین لباسشویی را روشن کردم و آب در سماور ریختم و به برق زدم. بلند گفتم: زیر قابلمه رو میخوای کم کنم؟

گفت: نه. میخوام جا بیافته. یه کم آب بریز سرش.

آب ریختم روی خورش قورمه سبزی که به شدت قل میزد و میجوشید و بعد دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و به اتاق خواب رفتم. روی تخت نشستم و لیوانها را روی میز توالت گذاشتم. کارش تمام شده بود.

گفتم: پسره! خوشگل شدی.

خندید و چیزهایی را از روی میز برداشت و بقیه چیزها را هل داد توی کشو.

گفتم: برای ما آرایش نمیکردی. همش هول هولکی بود.

گفت: تو اینقدر آتیشت تند بود که نمیدیدی.

گفتم: آتیشم تند بود یا همش میگفتی الان بابام بیدار میشه، الان مامانم میخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم میره دستشویی!

لیوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم لیوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم کمی خوردیم و از بالای لیوانهای هم نگاهی بهم کردیم. دستم را گذاشتم روی پایش و کمی مالیدم.

گفت: دفعه ی آخر از همیشه بهتر بود. می خواستمت لعنتی.

گفتم: باز هم حرفهای قدیمی. من یه دانشجوی چسکی بودم و تو هم یه زن مطلقه. فکر میکنی چی باید به پدرم میگفتم و زنده در میرفتم از زیر دستش. همینکه سه سال نذاشتیم کسی بفهمه شاهکار بود زن.

نگاهش به جایی خیره ماند. دستش را گرفتم و گفتم: حالا که یادگار داریم. یادت بیار دفعه ی آخر با اینکه عجله داشتیم چقدر خوب بود.

لبخند زد و رضایت داد که به این چیزها فکر نکنیم. باز هم کمی شربت خوردیم و من دور و بر تخت را نگاه کردم.

 گفتم: چیا برای پسرت خریدی؟

گفت: هر چی که فکر کنی. خیالت راحت. براش برنامه ها داریم و ازش خوب مراقبت میکنم.

لیوانهای خالی را برداشتم و گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: دیگه باید اونم برسه.

گفتم: اگه تو راهرو دیدمش پدر شدنش رو بهش تبریک میگم.

صورتش تو هم رفت و با عصبانیت گفت: گمشو. هنوز به دنیا نیومده و من مطمئنم که ربطی به اون نداره.  

دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره که به دنیا میاد.

مکثی کردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولی برگشتم و گفتم: اون داره خرجشو میده و به اون میگه بابا!

لبخندی زد و دستم را گرفت و فشار داد، گفت: بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهای منهم تو هوا بزن تا بوی ادوکلن مردونه از خونه بره. به بوی عطر حساسه.

سرم را تکانی دادم و رفتم. لیوانها را شستم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و از در ورودی بیرون رفتم. بی حوصله بودم. سیگارم را توی مشتم له کردم و وارد کوچه شدم. پرتش کردم روی زباله های کنار یک درخت. دیدمش که از روبرو می آمد. به موقع از خانه زده بودم بیرون. به نظرم خوشحال بود که پسردار میشود. کنار درختی ایستادم و دیدم که مادرش هم از ماشینش پیاده شد و شیرینی و چند تا عروسک دستشان بود. ای کاش شبیه مادرش شود تا به چیزی شک نکنند. می دانستم که دروغ میگویم. دستانم را در جیبهام فرو کردم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. آن آخرها تاریک بود و ردیف چراغ برقها دایره های روشنی را در طول خیابان به صف کرده بود. انگار از زیر هر کدام از چراغها که رد میشوی از زیر دوش نور عبور میکنی. صداهای پاهام را میشنیدم:

 

هنوز ازدواج نکرده بود و یک هفته بود دیگر همدیگر را نمیدیدیم. ولی از مدت متعه یک روز مانده بود. تا شب فردا. در یک روز تلفن پشت تلفن بود که زنگ میخورد و از من میخواست حتمن آنشب بروم پیشش. مثل همیشه بعد از دانشگاه ماندم خانه و منتظر شدم هوا تاریک شود. از آن سر تاریک خیابان باید می آمدم اینطرف که حالا به نظر روشن است. باز هم از زیر دوشهای نور باید رد میشدم. می دویدم. دیر وقت بود. مثل همیشه. بهش گفته بودم که مدت اینبار را تمدید نکردیم که خواستگارت اگر بله گرفت راحت سر سفره اش بنشینی. هی میگفت امشب بیا. بار آخر است. این" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتی رسیدم پشت پرده منتظر بود. سایه اش را حس میکردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولی پدرش هنوز بیدار بود. ترسیدم. زود رسیده بودم. توی تاریکی زیر درختی فرو رفتم و به دیوار تکیه دادم. مثل هر شب قرارمان این بود که چراغهای طبقه ی اول که خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاریکی آرام بیرون آمدم. بدون هیچ صدایی در باز شد. از عرض کوچه رد شدم و در را آرام هل دادم و پشت سرم بستم. کفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نیمه باز. یک هو در را باز کرد و مرا کشید تو و در را بست. تا یک ساعت مرا زیر تختش پنهان کرد. روی تخت دراز کشید که اگر کسی خواست سرکی بکشد خودش را به خواب بزند. منتظر شدیم. از زیر گفتم ما دو ماهه به هم محرم نیستیم. یادت میاد؟ گفت هیس س س س...

زیر تخت نمی توانستم جابه جا شوم. صدای نفسهایم را می شنیدم. و صدای قلب او را. انگار دمر خوابیده بود و قلبش را به تشک تخت فشار میداد. یک ساعت بعد آرام سرش را از لبه تخت کشید زیر و گفت: فکر کنم خوابیدند. گفتم: چه عجب؟!

عرق کرده بودم.

آرام بیرون آمدم و یقه ام را گرفت و کشید روی تخت کنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: این آخرین شبه.

درخشش نور تیر برق توی کوچه را در چشمش یدیدم و صورتم را بردم نزدیک صورتش. گرمای لبهاش را احساس کردم و آرام گفتم: و تو از یک ماهه دیگه شوهردار میشی!

دستهاش را دورم حلقه شده و حلقه ی محاصره اش تنگتر شد. انگار گرمتر از همیشه بود. گفت: میخوام برای همیشه یه چیزی ازت داشته باشم. یه یادگاری کوچولو توی تنم جا بذاری.

سکوت کرده بودم و به شدت عرق کرده بودم. گفتم: تو فکراتو کردی. من میترسم.

سرم را توی دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرمای کلماتش گرمم کرد: پسر کوچولوی بیچاره. نترس من سی و سه سالمه و بلدم چه کارش کنم.

دستهام را از دورش ازاد کردم و آمادگی خودم را اعلام کردم و کمی عقب کشیدم. سعی کردم این بار به هیچ فکر نکنم و مراعات هیچ چیز رو نکنم و راحت باشم. صورتش را نزدیکتر کرد و گفت: میخوام بچه ای که بزرگ میکنم بچه ی من و تو باشه...

حلقه محاصره ش گاز انبری بود و من هم قصد نداشتم خط شکنی کنم. اسیر شدم و خودم را تسلیم کردم.

 

 

 

9 تیر 85

 


 

فرستنده: میرابرای سلطان راکرس

 

 

پر، خالی

 

خداحافظ شریک 5 ساله زندگیم!

می دانم حالا که داری این نامه را می خوانی همه جای خانه را گشته ای، دیده ای که من نیستم و هیچ کدام از وسایلم هم نیست. می دانم که می دانی رفته ام و دیگر قصد برگشتن ندارم!

واقعا نمی دانم کی شروع شد. شاید همان روز های عاشقی که من به خاطر تو از کاندیداتوری انتخابات انجمن کناره گرفتم. چقدر همه آن روزها از دستم عصبانی شدند که بعد از دو سال دبیری موفق انجمن این کار را کرده ام، ولی من خوشحال بودم و راضی!

یا شاید هم همان روز هایی که تو به کتاب هایم حسودی کردی! همان روز هایی که بالاخره من مجبور شدم مطالعه ام را به صبح های زود محدود کنم. هیچ وقت نفهمیدم چرا نمی توانی کتاب خواندن مرا در حضور خودت تحمل کنی، ولی تعبیر به این کردم که نمی توانی تحمل کنی علاقه ام به چیزی به جز تو باشد!

وقتی شروع به ایراد گرفتن از داستان هایم کردی هم می توانست باشد، نه؟ چرا وقتی من دیگر داستان هایم را چاپ نکردم آن قدر خوشحال شدی؟ تو که می دانستی من با نوشتن است که می توانم با دنیا کنار بیایم...

وقتی به خاطر ترس تو از به خطر افتادن موقعیتت فعالیت هایم را در انجمن دفاع از حقوق زنان و کودکان محدود کردم، دیگر مطمئنا شروع شده بود. نمی توانستم ببینمت آن قدر خودخواه. قدم زدن های شبانه مان متوقف شد. حتی با هم تلویزیون هم نگاه نمی کردیم. دیگر از راز و نیاز های عاشقانه مان خبری نبود. اصلا هوس نمی کردم ناگهان خودم را به آغوشت پرت کنم و چشم هایت را ببوسم، اصلا دیگر نمی توانستم به چشم هایت نگاه کنم. باور می کنی نمی توانستم؟ آن هم چشم هایی که آن قدر دوستشان داشتم، از همه وجود تو همان چشم ها را دوست داشتم. می دانی اما همان موقع هم هنوز دوستت داشتم، نمی دانم چرا، ولی دوستت داشتم. شاید به همین خاطر بود که از تو کناره می گرفتم می خواستم همان حداقل تصویرت را برای خودم حفظ کنم. نمی خواستم برایم از بین بروی. با تمام وجودم سعی می کردم همان یک ذره را حفظ کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مشترک مان روزی به ناهار و شام خوردن مشترک محدود بشود ولی شد. چند بار سعی کردم برگردم ولی تو نگذاشتی، یادت هست؟ وقتی جشن سالگرد ازدواج مان را به آن وضع خراب کردی چه انتظاری می شد داشت؟ یادت که نبود، هیچ، آن هم برخوردت بود با دوستانمان. انگار آن ها باید تاوان بی توجهی و فراموش کاری تو را می دادند. باید همان روز به حرف شان گوش می کردم و ترکت می کردم. ولی من به عشقم ایمان داشتم، احمقانه بود نه؟ می دانم، ولی فکر می کردم می توانم دوباره همه چیز را به حال اول برگردانم. تو که می دانی من هیچ وقت شکست را قبول نمی کنم. جلسات مشاوره را شروع کردم. با وجود همه همکاری نکردن هایت من ایمان داشتم که با تلاش و عشق می توانم همه چیز را از نو بسازم این بار بدون اشتباه. می خواستم این بار زندگی عاشقانه ای بسازم که در آن دیگر من نابود نشوم. شور زندگیم را، دلبستگی هایم را، فدای هیچ چیزی نکنم...

ولی اشتباه می کردم. تو برای خودت شروع دیگری را انتخاب کرده بودی. وقتی خبرش را شنیدم برای همیشه در من خرد شدی، شکستی، تکه تکه شدی. نمی دانم چرا 5 سال از زندگیم را به خاطر تو نابود کردم ولی مهم نیست. شروع دوباره من بدون تو زیبا خواهد بود. می توانی خبر شروعم را از انجمن بگیری، یا از ماهنامه هایی که داستان هایم را چاپ می کنند. خدا را شکر که حداقل موقعیت شغلی ام را از دست نداده ام. دنبالم نیا، سعی نکن توجیه کنی. هیچ چیز از تو نمی خواهم به جز نبودنت. البته تا یادم نرفته باید بگویم هیچ چیز از وسایل مشترکمان برنداشتم به جز اولین هدیه ام، همان تابلویی که رویش نوشته بود، "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". امیدوارم او را هم مثل من از خودش خالی نکنی، باور کن بدون خالی شدن هم برایت جا بود...


 

فرستنده: ناشناس

خداحافظ سبز

چند روز است که چشمانش به خاکستری میزند. صورتم را روی قلب گرم و همیشه سبزش میگذارم با سرمای وجودم گره میخورد، گرم می‌شوم. دستم را فشار می‌دهد. لبخند کمرنگی خطوط سالهای به دوش کشیده‌ی چهره‌اش را پررنگ می‌کند. بخشندگی در چین چین صورتش به بار نشسته. میخواهم بگویم مرا ببخش، که اینبار هم او خیلی قبل‌تر مرا بخشید. لبخندش را بو میکشم. دستش را فشار می‌دهم و قول می‌دهم فردا به دیدنش بیآیم. پرستار سفید اشاره می‌کند که دیر است، چشمهایش را می‌بوسم و درحین رفتن چندبار به سویش برمی‌گردم و هنوز با چشمانی نیمه‌باز بدرقه‌ام می‌کند، با لبخندی اشکهایم را انکار میکنم... از بیمارستان خارج میشوم. دیوانه‌وار اشک میریزم. پاهایم را نای رفتن نیست... راننده‌ی تاکسی تا در منزل با سکوت مرا همراهی می‌کند. به دنبال کلید کیفم را زیرورو می‌کنم که در باز میشود، ترا می‌بینم نگران و منتظر با چشمانی سرخ و کتاب حافظ در دست. خودم را در آغوشت رها میکنم و تو برایم زمزمه میکنی :

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه بوداعش که روان خواهدشد

 


 

طرف: آرامش برای سلطان راکرس

 

با نام : آغاز پایان

 

صبح وقتی که چشمامو باز کردم ساعت 5 خورده ای بود خورده اش برام مهم نبود ولی پنجش مهم بود. چون دلم می خواست بیشتر بخوام ولی دیگه خوابم نمی اومد. خیلی چندش آور که، جمعه صبح باشه و تو بدونی که نمی خوای بری سرکار و آزادی بخوابی ولی خوابت نبره. رومو بر گردوندم به سمتش موهاش ژولیده وار روی صورتش پخش شده بود. به طور پراکنده موهای سفید بین موهای مشکیش خود نمایی می کرد. شب گذشته اصلاح کرده بود و هاله سبزی روی پوستش صورتش دیده می شد.

از کنارش بلند شدم طوریکه از خواب بیدار نشه. شاید دلیل اینکه دیگه خوابم نمی برد هجوم فکرهایی بود که بین خواب و بیداری به ذهنم رسیده بود. دیشب دومین سالگرد ازدواجمون بود. نمی دونم چندتا سالگرد ازدواج دیگه رو می تونیم برگزار کنیم؟

رفتم سمت آشپزخونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم هرچند الان که نزدیک ساعت 6 صبحه برای خوردن صبحانه در روز جمعه خیلی زوده، ولی دلم می خواست یه کاری کرده باشم.  یواش یواش ریخته و پاشهای شب قبل رو جمع کردم. یک سیگار روشن کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم و دوباره اجازه دادم افکار درست مثل دود سیگار که توی ریه ام می چرخید تو سرم بچرخه. شاید توی این دوسال بارهای بار با خودم فکر کردم که شاید کارم اشتباه بوده شاید نباید این کار رو می کردم همیشه این تضاد تفکری وجود داشت. کدوم کار دقیقا درسته . این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط.....

 رفتم سمت اتاق خواب دوباره بهش نگاهی کردم و از دیدنش لذت بردم. و بعد تمام اون فکرها مثل دود سیگار که توی هوا گم میشه و تو دیگه نمی تونی پیداش کنی تو ذهنم گم شد.

4 سال خورده ای از آشنایی من و داریوش می گذره خورده اش مهم نیست ولی 4 سالش چرا....

از زمانی که با هم آشنا شدیم برای هم دوتا دوست بودیم. نه دوست دختر دوست پسر فقط دوتا دوست. خیلی عادی و معمولی البته یه جاهایی برای هم کارهایی هم می کردیم. مثلا اگه اون با دوست دخترش دچار مشکل میشد من نقش مشاوره خانواده رو بازی می کردم، و اگه مثلا من با دوست پسرم بحثم می شد اون قضیه مورد بحث رو از دیدگاه مردونه تجزیه و تحلیل می کرد و خلاصه منو روشن می کرد .....

تا زمانیکه با نگار آشنا شد و از هر لحاظ ازش خوشش اومد، حتی از نظر جنسی ...

 هرچند من و داریوش در این زمینه خیلی رک صحبت نمی کردیم ولی نقطه نظراتمون به صورت تعریف داستانهایی مثلا دوست دوستم اینجوری شده یا مثلا از خودمون داستان پردازی می کردیم  و نقطه نظر رو تو دلش جا می دادیم و منظورمون به هم می رسوندیم.

قضیه داریوش و نگار جدی شد. مراسم خواستگاری برگزار شد. و بعد بقیه ماجراهای ازدواج ...

3 هفته ای  از داریوش خبری نشد. من هم درهمین حین با کسی آشنا شده بودم که بدم نمی اومد اگه بعد از یک مدت به تفاهم رسیدم باهم ازدواج کنیم . شاید برای همین من هم خیلی دیگه فرصت نداشتم پیگیر کارهای داریوش باشم. بعد از سه هفته تلفن زنگ خورد.

- سلام

- به سلام شاه داماد خوبی .

- مرسی.

- صدات اینو نمی گه. اتفاقی افتاده؟

- نه .... یعنی آره.

- خوب بگو چی شده. کاری از دستم بر می یاد.

- همه چی بهم ریخت.

- یعنی چی. واضح بگو منظورت چیه؟

- هیچی. نگار گفته نمی خواد با من ازدواج کنه . زده زیر همه چی؟

- به همین راحتی خوب آخه دلیلش چیه؟

- نمی دونم هیچی نمی گه. بعد ازمراسم به اصطلاح بله برون و رفتیم برای انجام آزمایش بعدشم قرار شد که بریم برای کارهای خرید و گرفتن  خونه از این داستانها.... می دونی که من خوشم نمی یاد یک مدت تو عقد باشیم. 4 روز قبل زنگ زد و گفت پشیمون شده هرچی باهاش صحبت کردم یه جواب درست بهم نمیده. کلی ریختم بهم . بیا تو باهاش صحبت کن اون که تورو میشناسه ببین مشکل چیه؟ صحبت می کنی دیگه؟

( این دفعه بدون اینکه بزاره من خودم فکر کنم و نظرمو بگم داشت از من قول میگرفت که با نگار صحبت کنم)

-         ببین داریوش بزار من فکرامو بکنم. ببینم این کار اصلا صلاح هست می دونی....

(حرفمو قطع کرد )

-         خواهش می کنم.

-         باشه شمارشو بگو من باهاش صحبت می کنم.

-         مرسی

فردای اون روز توی کافی شاپ نگار روبروی من نشسته بود. با یک برگه که پایان سرنوشت اون و داریوش بود.

برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی اون خداحافظی کرد و رفت. و من موندم یک دنیا تصویر که بک گراندش چهره  داریوش بود، یک سیگار روشن و صدای موسیقی ملایم کافی شاپ .....

از لای دود سیگاری که از دهنم خارج می شد. به داریوش که هنوز خوابیده بود نگاه کردم.

رفتم سمت آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم...

-         تو هم چایی می خوری داریوش ؟

-         نه..

-     ببین داریوش خوب اون هم تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته می خوای چیکار کنی. میگه پسر خاله اومده از خارج و چون با هم بین خودشون قرار مدار گذاشتن دیگه خیلی ناجور بخواد بهم بزنه. فکر نمی کرده اون برگرده حالا که شده خانواده شون هم بی خبره ( از این مزخرفتر داستان نمیتونستم بسازم از مجله خانواده سبز کش رفته بودم سوژه شو ولی چاره ای نبود)

-         نه این از نظر من اصلا قابل قبول نیست قضیه یه چیز دیگه است. تو نمی خوای بهم بگی.

-         نیازی نیست بخوام دروغ بگم. خودت منو میشناسی حالا اگه باز هم می خوای خودت باهاش صحبت کن.

-         نه دیگه احتیاجی نیست کلی باهاش صحبت کردم فایده نداره. من هم یه جوری مامان اینا رو توجیه می کنم که خیلی نخوان کنکاش کنن.

( ساختن این داستان دروغ و سرهم کردن یه سوژه اشک آور و قدرت دادن به حس دلسوزی مادر داریوش کار آسونی نبود ولی موفق شدم)

ولی  سختترین قسمت این کار مونده بود.

3 ماه بعد از جدایی نگار و داریوش. زنگ زدم به داریوش.

- سلام داریوش خوبی ؟  می خوام ببینمت .

- باشه فردا جای همیشگی.

هنوز چهره داریوش جلوی چشممه وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم. اول خندید بعد با تعجب نگام کرد . بعد کمی با شک نگام کرد. و آخر سر گفت. باور نمی کنم.

و من خیلی با اطمینان ولی درکمال آرامش پیشنهادم را دوباره تکرار کردم.

بعد ازماهها  با همه حرفها و مسائل حاشیه ای جنگیدم و پیروز شدم. بدون هیچگونه مراسمی ازدواج ما صورت گرفت.

تقریبا از همون چند ماه اول بعد از ازدواج به بهانه بچه دار نشدن که علتش مشکل هردومون هست دارو مصرف می  کنیم که در آینده بچه دار بشیم. با کلی سختی با یک دکتر هماهنگ کردم تا نزارم داریوش بفهمه قضیه چیه. و اون همیشه این فکر رو می کنه که واقعا من و اون بچه دار نمیشیم. و نمی دونه که من جلوگیری می کنم.

هیچ وقت نذاشتم بفهمه چه قرصی مصرف می کنه. اون تحمل اینکه  بفهمه مبتلا به ایدز شده رو نداشت و حتی فکر اینکه چه آینده ای در انتظارشه ....

نگار از مبتلا بودن خودش به ایدز آگاه بود. حتی وقتی رابطه جنسی با داریوش برقرار کرده بود. تا زمانیکه برگه آزمایش رو در کافی شاپ به من داد....

دیشب دومین سالگرد ازدواج من و داریوش بود. ساعت 8 و خورده ای . با یک لیوان آب و دوتا قرص می رم سراغ داریوش.

-         داریوش عزیزم سلام.

-         چیه باز خواب موندم .

-         نه بلند شو امروز جمعه ست.  وقت قرصه. از دست این بچه شیطونی که قرار بیاد. هنوز نیومده، باباشو اذیت می کنه؟

-         من اگه نخوام بابا بشم باید کیو ببینم.

-         من هم موافقم حالا ما یه تلاشی می کنیم . اگه شد که هیچی اگه نشد میندازیم گردن خدا ....

هردومون می خندیم. و من با بوسه ای قرص را با لبانم در میان لبان داریوش می گذارم.

 


از طرف بوران برای سلطان ـ ملکه راکرس

 

آخرین نفس های یک مرد تنها

 

با آن همه تاریک که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می زند چشم هایش را می بندد که، تا آن جایی که ممکن است ما را بیشتر نبیند. پنج نفر هستیم و فکر می کنم تیر چهارم را من می خورم. زخم های کهنه چندان دردآور نیستند، ولی این یکی، با آنکه به بازویم خورده است سوزش شدیدی به همه ی تنم انداخته. هر چند طرف های عصر هم جایی را نمی دیدم، اما خوشحال بودم از اینکه شب شده و تاریکی مجال دیدن را بیشتر ربوده است.

همین یک ساعت قبل بود که ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی پای یکی از رفقا بود و مدام موهایم را نوازش می کرد. چهره ی هیچ کس را نمی توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می خواستم مرگ را تجربه کنم. دلم هوای باران تندی را داشت که با خود بوی خاک و علف می آورد و آسمان حریص تر از همیشه نگاهمان می کرد. از این همه خاک مفت زمین سنگ تیزی پشتم را می آزرد. درست زیر چهارمین مهره، نه می توانستم تکان بخورم و نه کسی را از بودنش خبردار کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه ی خدا، حتی وقتی که می خواهی به آرامش ایمان بیاوری، چیزی برای آزارت مانده که تا آن لحظه حتی فکرش را نکرده ای.

می دانم که کسی چشم هایم را نمی بیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتن چشمانم ندارم. برای باز نگه داشتن چشم ها همیشه باید دلیلی وجود داشته باشد، درست مثل شب هایی که هر کاری می کنی خوابت نمی گیرد و برای این کار هزار و یک بهانه داری.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند و شاید یک کوله پشتی جای پاهایی را که سرم روی آن ها بود، گرفته است. شاید اگر می دانست چقدر دوست دارم سرم را روی پای یکی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله پشتی سنگی تنهایم نمی گذاشت.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته اند. همگی نه، اما خیلی هاشان راضی بودند، از لحنشان معلوم بود. طرف های عصر به هم پریدند، کمی قبل از آنکه تیر چهارم را خورده باشم. ولی خب، حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند؛ «من نمی تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه در موردش حرف نمی زنیم.» و این جمله ی آخر همان حرف آخر بود. هر چند یکی از رفقا زیادی جوش می زد:«یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن تکه تکه اشون کنن؟» و همان کسی که حرف آخر را زده بود، گفت:«گفتم دیگه حرفشو نمی زنیم، در ضمن راه دیگه ای هم هست.» و همه آن راه دیگر را می دانستند. و کسی هم ترید نداشت که کار آخر را همان کسی باید انجام دهد که حرف آخر را زده است. از سکوت تلخ همگی معلوم بود که انجام دادنش به اندازه ی گفتنش راحت نیست.

دیگر کسی نبود، به جز چند جسد کلافه که اطرافم افتاده بودند. کاش می شد صدایشان کنم:«منو با این حالم ول نکنید، لااقل یه تیر دیگه...» دیگر کسی نبود که بشنود.

چشم هایم سیاهی می روند، نفس آخر را که می کشم سفت در آغوشم می افتد. لب هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می کند، می داند که دوست دارم نفس هایش را از نزدیک ترین جای ممکن بشنوم. می خواهم بخوابم، سرم را روی سینه اش گذاشته ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می زند حس می کنم! با انگشتانم بازی می کند. انگشت اشاره ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب هایش می کشد. نمی خواهم دیگر از دلتنگی هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید؛ از اینکه در این مدت که نبودم زندگی اش چه شکلی بوده و چند شب را تا خود صبح به یاد من نخوابیده است؟! حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه کسی هست که بی من نمی تواند ادامه دهد. می خواهم بدانم آیا واقعا بدون من می تواند ادامه دهد یا نه؟ این بار که از او دور می شدم، حس می کردم برای آخرین بار است که می بینمش. نگاهش خالی بود، خالی تر از همیشه. ترسم از این بود که دیگر هیچ وقت بازنگردم و او در این همه مکان خالی از من، پا به پای زمان هایی که دیگر هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را، حتی کوتاه تر از کشیدن آخرین نفس و افتادن او در آغوشم تجربه کنم، راهش را ادامه می دهد و چند روزی که از یاد با هم بودنمان سپری می شود، پایه های شروعی دوباره را بر ویرانه های دلتنگی ها و دوست داشتن های من بنا می کند. گریه ام می گیرد. نگاهم می کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه ام و قطره های اشکی که آرام روی گونه ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته ی چانه ام روی گردنم ناپدید می شوند، آزارم می دهد. فکر این که با دیدن اشک هایم شروع به حرف زدن می کند و می گوید از دلتنگی های زندگی بدون من، آرامم می کند. انگشت اشاره ام را رها می کند و اشک هایم را پاک می کند. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب بیدار می شود و سیگار اول را که روشن می کند، مزه ی تلخی دهانش یادش می آورد که نمی داند دیشب را چطور گذرانده است. می ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می آیم و لخت از اطاق می زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می پرسد. شبحش را از پشت شیشه ی مات درب حمام می بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می رساند، ناپدید می شود.

کوله پشتی را با خودشان برده اند، نمی توانم نفس بکشم. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کند به آخر راه نزدیک می شود. سایه ی آخرین ها همیشه قبل از خودشان می رسد و برای درک کردن و یا دیدنشان فقط کافی است کمی زرنگ بود.

خیال آخرین لحظه ی دیدنش راحتم نمی گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه ی راهم بود، بدرقه ی همه ی سال هایی که دستانش را لمس نکرده ام، همه ی سال هایی که فقط به دیدن دوباره ی او فکر کرده ام.

حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چگونه گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی تواند ادامه دهد. و او را می بینم که انگشت اشاره ی چهره آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب هایش می کشد. از دلتنگی هایش می گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. دستی به شکمش می کشد و آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«حرکت می کنه، صداشو می شنوم.» مزه ی تلخی در دهانم آزارم می دهد، ماده ی گرمی از بین لب هایم بیرون می ریزد، سرفه ی کوتاهی می کنم. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.