آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور دهم

 

 

نام ملکه : آکسینیا

محل سکونت : تهران

سن : 31

فیلم‌های مورد علاقه : سه‌شنبه‌ها با موری، سنجاقک Dragonfly، پل سن لوییس ری Bridge san luis Rey، جاکسون پولاک Jakson Pollock ، داگویل Dogville،  فریدا خالوFrida،  هنگام زنبورBeeseason، سینما پارادیزوCinema Paradiso، فرانکی و جانیFrankie and Johnny...

کتابهای مورد علاقه : اگر تو حرف زده بودی دزدمونا(کریستینه بروکنر)، عقاید یک دلقک (هانریش بل)، فرانی و زویی(جروم دیوید سالینجر)، ساعت ده و نیم شب در تابستان (مارگریت دوراس)، آبروی از دست رفته‌ی کاترینا بلوم (هانریش بل)، ناطور دشت(جروم دیوید سالینجر)، کتاب دلواپسی (فرناندو پسوا)، اتاق روشن( رولان بارت) و ایزابل بروژ(کریستین بوبن) و...

تفریح : سفر، کوهنوردی، خیال پردازی، حل معما، داستان خوندن، پیاده روی و حرف زدن، دوچرخه‌سواری، مهمونی‌خودمونی، رقص ...

سوژه : نوازش‌های پیش از آمیزش شدت اوج لذت را تعیین میکند.

 

مهلت ارسال آثار: ۸ شهریور


خارج از بازی

سوار هواپیما که شدم یه جوری دلم واسه همه تنگ شد وقتی یاد این افتادم که ممکن دیگه برنگردم یه لحظه اشک تو چشام جمع شد اما زود خودمو جمع و جور کردم،
وارد فرانسه که شدم هیجان چیزی که ندیده بودم باعث شد همه نگرانیامو فراموش کنم چیزایی که ما بهش میگیم آزادی !! اما همه تفریحاتم یه نصف روز بود چون از فرداش فقط دکتر و بیمارستان میدیدم هر قدمی که برای جراحی بر میداشتم انگار روی صفحه دلم اسم یکی میومد وقتی دکتر گفت مشکلی نیست دلم واسه بابا تنگ شد وقتی گفتن منتظر میمونیم تا عضو پیوندی برسه یاد نگاه پویان افتادم وقتی گفتن ۲ روز دیگه جراحی میشی یاد دوستام افتادم ...
از شب قبلش بستری شدم تا ظهر فرداش که جراحی داشتم هزار بار از داییم و مامانم خواستم کسی که قرار ریه اشو به من بدن ببینم اما قبول نکردن دلم میخواست حداقل یه ذهنیتی ازش داشته باشم
شب که رفتن با هزار بدبختی به پرستار فهموندم چی میخوام اول موافقت کرد اما بازم با روش مخصوص ایرانیا یعنی قلقلک دادن احساسات راضی شد
همیشه از مرده ها میترسیدم بالا سر اون آدم با روکش سفید که رسیدم دلم میخواست فرار کنم ،یه دختری که میگفت ۱۹ سالشه موهای بور و پوست خیلی روشن بر عکس خودم!نمیدونم چرا از این تضاد خندم گفت!
وقتی تو اتاقم برگشتم همه بدنم منقبض بود نفسم همون پایین مونده بود...
فرداش از داییم خواستم از اون دختر بیشتر بدونم اسمش manula بود تنها زندگی میکرد هم کار میکرد و هم درس میخوند اونشب با دوستش تصادف میکنن و میارنشون بیمارستان هر ۲ میمیرن manula خواسته بود که اعضای بدنشو اهدا کنه و در مقابلش پول کمی بگیدن که بتونه بده به مادر بزرگش.
آخرین لحظهای که به هوش بودم دوست داشتم همه رو ببینم .

نویسنده: آتش


اعلام نتایج دور نهم: به زودی!

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
راکرس چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام آتش عزیزم...دلم خیلی برات تنگ شده...

دور جدید مبارک!

امشب یا فردا شب نتیجه رو می‌فرستم!

سلام ملکه خانم! یه نصیحت از من بشنوید: تا دیر نشده استعفاتونو بنویسید! اصلاْ بذارید و برید...من این ناقلا ها رو می‌شناسم! اول می‌یان به سوژه گیر می‌دن بعد میان به کتابها گیر می‌دن٬ بعد هم شک می‌کنن که خانومید یا آقا بعد هم می‌گن می‌شناسن شما رو! خلاصه خوش اومدید!

در ضمن خوش سلیقه هم هستید!‌ در مورد فیلم‌ها و کتاب‌ها نوشتید عرض کردم! با وجود شما دور بسیار خوبی خواهیم داشت....


بابک جون جون حونم٬ یه خواهشی بکنم؟ می‌شه داستان چکاوکو اونجا بذاری؟ خواهش می‌کنم....اه دوره زمونه رو ببین دیگه سلطان نیستیم باید خواهش بکنیم واقعاْ‌که! به خدا شوخی کردم...پس داستانشو می‌ذاری؟ مرسی...

امروز روز خیلی خیلی خیلی خوبی بود....و تا شب بهتر از این خواهد شد...

آکسینیا چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:33 ب.ظ

خواهش میکنم تا فردا صبر کنید!!!!!!!!!!

فائزه چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:09 ب.ظ

چشم آکسینیا جان من به امر تو هیچی نمی نویسم تا فردا!!!

چکاوک چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:14 ب.ظ

بابک عزیز بابت خارج از بازی ممنون وقتی دیدم خیلی لذت بردم خداکنه پریسا خودش هم ببینه.
سلطان راکرس ما منتظریم منتظریم منتظر تو ... :))
بچه ها مطلب من تو روزنامه چاپ شده . یه مقاله در مورد نقاشی بود. خیلی ذوق مرگم امشب.
وه ملکه خیلی مخلصیم
راستی راکرس عزیز این کامنت تو اینجا کلی منو خندوند. چه دل خونی داری سلطان. کلا ما آدمای گیری هستیم اونم از نوع ناجور .

آتش پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ



سلام
فکر میکردم این دور خیلی وقته تموم شده!دلم میخواست همه ی کامنتاتونو جواب بدم کلی حرف دارم اما باشه بعدا،مهرک کجاس؟حسین کجایی؟از خوش آمد گوییاتون ممنون
چرا این دور و تموم نمیکنین؟بابک که انقدر سرش شلوغه وقت نداره،منم بهتر شدم سعی میکنم باشم

بنویس! بابا انار دارد: معلم می گوید و او به یاد می آورد دست های لرزان بابا هیچ اناری ندارد، میان شیارهای پینه بسته دستانش، جز رنج چیز دیگری نیست. معلم هجی می کند انار می شنود «فقر»؛ معلم می گوید:«نان دارد»، می داند که، دروغ است هیچ نانی ندارد، معلم می گوید:«آن مرد در باران آمد» می نویسد، آن مرد در باران رفت و هرگز نیامد. داستان فقر، داستان کهنه ایست، فقر، دستان گشاده ای دارد که گاه بی هراس از در و دیوار یک خانه بالا می رود و تا سقف تحمل آدم ها، نفسگیر می شود

آنی پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:35 ب.ظ


میپرسی چرا تنها؟! به خیالت تنهایی فقط با حضور )فیزیکی( محو میشود. میخواهی تنهائیت را به تنهائیم گره بزنی!‌ نمیدانم چرا؟! بی آنکه بدانی تنهائیم گره خوردنی نیست! شاید فکر میکنی مثل یک نخ یا طناب یا رشته ایست؟ نه؟۱ به تو نگفتم، نه به این باریکی‌ها که تو فکر میکنی! نشستی از زمین و زمان بد گفتی و گفتی چقدر تنهایی و اما من چطور میتوانم به تو بگویم جنس آنها از آن من نیست؟! میدانی فقط کافیست خوش بین باشی و کمی آذوقه اعتماد برای خودت ذخیره کنی، برای تو کافیست و تنهایی محو میشود. باید به تو میگفتم تنهایی با تنها بودن فرق دارد! اما مگر تو میشنوی؟! وقت تلف کردن است که من با تو حرف بزنم. تو فقط همانها که در سرت میپرورانی را میشنوی و میبینی.

او خوشکلام تر
تو زیباتر
آن یکی خوش قلبتر
این یکی داراتر
شادتر
آرامتر
قویتر
باهوشتر
اما درد من این نیست
که بردردم بیافزاید
سخت تر از سخت
تنهاتر از تنهاییست
بودن.
من باید راهی را بروم که برای رسیدن به تنها بودن آغازش کردم. تنها بودنم را هرگز نخواهی توانست به تنهاییت گره بزنی چون جنس این دو، این با آن فرق دارد!

آتش، فائزه، بهار، راکرس، آکسینیا، مهرک، چکاوک، باران، مرجان، بابک...

خارج از بازی این دور محشره. آتش جونم...
بهار جون مینویسم چشم ؛))
تبریک میگم چکاوک جون
فائزه قشنگم مرسی خانم همیشه...


فائزه پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:15 ب.ظ

کی موضوع این دورو عوض کرد؟؟؟ ملکه جانم من یکی عمرا بتونم برای این موضوعت داستان بنویسم بابا من هنوز بچه ام بزرگتر که شدم چشم! حالا بچه ها به نظر شما این دوره من چیکار کنم؟؟؟
چکاوکم تبریککککککککککککککککککککککککککککککککک! کدوم روزنامه عزیز دلم؟ می خوام برم بخونمش!
فدات شم آتیشم بهتر شدی بالاخره. منتظرم بنویسی اونم از نوع خوبش!
آنی چقدر عالی بود بی نهایت عالی! منم دیشب دلم گرفته بود یه داستان نوشتم یه تیکه هایی با همین موضوع داشت که مثل همیشه مال تو قشنگ تره. می دونی من این اواخر به این نتیجه رسیدم که آدمایی که به قول تو تنهایی شون فرق داره هیچ چیزی نمی تونه این حس شونو از بین ببره. حتی به قول بوبن عشق هم نمی تونه... آدم اینجا تنهاست... یه جورایی باهاش فقط باید کنار اومد!!!
آنی ماهم من خیلی دوستت دارم خیلی خیلی... منتظرم که بنویسی...
بهار جونم نتیجه تحقیقات معلوم نشد؟

آقای راکرس پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ب.ظ

آکسینیا جان صبر کردم و شعبده رو دیدم. اما در مورد دیروز. به نظرم خیلی عالی اومد که جای یه سوژه پوزیشن تعیین کرده بودین. و خوب به نظرم خیلی دل انگیز بود...وای چه قدر عالی٬ یه لیست کتاب و فیلم دوست داشتنی...امیدوارم انقدر وقت داشته باشم که برای آشنایی با ملکه عزیز حتماْ سری به این‌ها بزنم...ولی سوژه‌ی این دور هم جالبه! باید امشب امتحانش کنم...منظومه؟ منظومه، عزیزم؟ منظومه؟

-------------------------
چکاوک جون تبریک! تبریک! چه قدر عالی! می‌گم اینجا همه گی حسابی کارشون درسته و ما خبر نداریم! کم کم لو می‌ره که فائزه بیل گیتس٬ بابک آنتونیو باندراسه٬ ...من هم گوژ پشت نتردامم! ...من هرچی مهرک چکاوک‌ساریان سرچ کردما٬ هچی پیدا نکردم! راستی همون روز که گفتی ما هم رفته بودیم موزه٬ مشرق خیال! من بازم هچی سر در نیاوردم!
نه بابا! ولله از این موضع که الآن هستم قضیه خیلی جالبه! با این تغییر سوژه، تغییر ترتیب علایق ملکه توأمان، به جنسیت ملکه شک کردم و امشب هم برای شناسایی بیرون قلعه پاس می‌دم....نه خیلی کیف می‌ده‌ها... بی‌خود ما زدیم توی ذوق بر و بچز....
از دست این دبیر خونه‌ها..می‌گم شاید عکستو پشت نویسی نکرده باشی. یا داستانتو برابر اصل نکرده باشی. شایدم جای تمبر ۳۰ تومنی یه تمبر ۶۰ تومنی زدی. شایدم جای دور نهم، نوشتی هشتم....خوب من که سر در نمی‌یارم... راستی ملکه تو نیکول کیدمن نیستی؟!

-----------------------
آنی چیزهای قشنگی یاد گرفتم...لحظه‌هایی که انسان با خودش تنهاست، بهترین لحظه‌هاست برای یک دل شدن با خودش«چه می گم من»... داشتم راجع به دوستای واقعی خودم می‌نوشتم...ببخشید اینجایش را پاک کردم...

--------------------
فائزه منم خیلی کوچولو‌ام!...

--------------------
می‌دونی آتش، از دیدن ارواح مبتذلی که به یک فقیر پشیزی کمک می‌کنند، و بعد در این اندیشه می‌شوند که چه نیکو سرشتند و احساسشان را با ولع می‌چشند، بیزارم. حال که دمی پیش از این، تن او را برای ربودن آنچه داشته است دریده است...ریگان در یک دوره‌ی بد اقتصادی آمریکا از صندوق‌های بین‌المللی و کشورهای دیگر وام می‌گرفته است و به کارگران و کارمندان می‌داده تا پول داشته باشند و از کارخانه‌های بزرگ خرید کنند و کارخانه‌ها تعطیل نشوند...ولع خودروساز‌ها برای ساختن خودروهای کم مصرف، مثل خودروهای هیبریدی به خاطر آن است که با فروش هر چند تا از آن‌ها اجازه خواهند یافت که یک خودروی پر مصرف اشرافی بفروشند....یک فروشنده برای این به من لبخند می‌زند که از او خرید کنم....در دنیای پیشرفته و قشنگ ما بسیار مبتذل‌تر از چیزی است که می‌بینیم...نگاه مأیوس و یا شاید مسخره و وارونه‌ی مرا ببخش ...من برای این‌ها رنج می‌برم...راستش می‌شه آدم‌ها رو دوست داشت و به خاطر همون بهشون لبخند زد....و در کنارش چیزهای دیگه رو بدست آورد... می‌بینی اون‌ها هم وارونه فکر می‌کنن

----------
بالاخره امشب با ندا حرف زدم و نظرشو بهم گفت. پس یکم منتظر باشید!

کسی که مثل هیچ کس نیست جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ق.ظ

خیلی بیشتر... آره٬ خیلی بیشتر از آنچه فکرش را می کردم خوشحال هستی. نمی خواستم باور کنم٬ هیچ وقت نمی خواستم باور کنم چیزی را که دوستم بارها گفته بود:«زن ها می توانند زیبا باشند٬ می توانند انسان باشند به حدی که ماها حتی نمی توانیم تصورش را بکنیم٬ می توانند برایت گریه کنند٬ بخندند و نوازشت کنند [تا به قول ملکه ی این دور لذت را به اوج برسانند] ولی هیچ وقت نمی توانند اندیشمند باشند٬‌هیچ وقت. گفته بودم تو خیلی خری که اینطور فکر می کنی. و او خندیده بود. و من به این فکر کرده بودم که این دوستم باید سال ها تلاش کند تا به جایی برسد که من رسیده ام. به او گفته بودم که تو هیچ وقت نمی تونی درک کنی اگه روزی زنم٬ عشقم و یا کسی که میشه گفت می پرستمش بهم خیانت بکنه٬ یا هر چیزی که تو اسمشو میذاری٬ باورت نمی شه اما بهش هیچی نمی گم چون می دونم دیگه نخواسته با من زندگی کنه. و تاکید کرده بودم که علی رغم همه ی دوست داشتن هایم این کار را می کنم. و او خندیده بود٬ بعد باز هم خندیده بود و آخر سر قهقهه ای زده بود تا مرا عصبانی کند. چه می دانستم هیچ وقت فکرش را نمی کردم که این کار را با خودم بکنم. خیلی احمقانه است٬‌ مثل توی فیلم ها٬‌ مثل همه ی سریال ها و فیلم هایی که فکر می کنیم خیلی آبکی هستند و همیشه باعث خنده امان می شوند. مشغول قدم زدن هستی و با دوستت که تازه از سفر آمده گل می گویی و گل می شنوی. سرت را که بالا می گیری می بینی زنت٬ عشقت یا هر الاغ و مرده شور برده ای که اسمش را می گذارید علی رغم تمامی دوست داشتن هایت دست یکی را الاغ تر از خودش یا هر مرده شور برده ای که اسمش را می گذارید گرفته و می خندد. سیگار از دستت می افتد و به زانو در می آیی. نه از این خرعبلاتی که همه دارن می گن ها٬ نه... یاد فیلم شجاع دل می افتی که تا هنگامی که نزدیک ترین دوستش٬ عشقش یا هر الاغ دیگری که اسمش را می گذارید بهش خیانت نکرد به زانو در نیامد. زانو هایت می لرزند. مثل کسی که ساعت های متمادی تو ی برف پیاده روی کرده و دیگر رمقی برایش نمانده. دوستت نگاهت می کند. و تو نه اینکه نخواهی چیزی بگویی٬‌ نمی توانی چیزی بگویی و دیگر همه چیز تمام می شود. موشک هوا کردن که نیست٬ به همین راحتی می توان یک زندگی را با همه ی بزرگی ها و حماقت ها و بلاهت هایش به گه کشاند. آخرین جمله ای که به آن فکر می کنی همان جمله ی معروف همینگوی است. با خودت می اندیشی که همینگوی گه خرده که گفته زندگی زیباست و ارزش مبارزه کردن را دارد. خیلی غمگین می شوی وقتی می بینی برای آخرین بار به زانو در آمدی و به این فکر می کنی که خیلی بیشتر از آنچه تصورش را می کردی خوشحال است٬ خیلی بیشتر...

فائزه شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ق.ظ

کسی که مثل هیچ کس نیستی چقدر این نوشته ات همه تارهای هستیم را لرزاند و چقدر خاطره در وجود بیدار کرد...
تویی که مثل هیچ کس نیستی چرا همه زن ها را مثل هم می بینی؟ درست که همه زن ها و همه مرد ها خصوصیات مشترکی دارند ولی هرکدام مسئول آفرینش خودشانند. و هر انسانی یگانه است و متفاوت با بقیه، متفاوت! اگر به همین راحتی بتوان حکم کرد که زن ها نمی توانند اندیشمند باشند، به همان راحتی هم می توان گفت مرد ها نمی توانند عاشق باشند...
راستی چرا ما شکست هایمان را به دست باد نمی دهیم تا دوباره از نو شروع کنیم؟ و دوباره مبارزه کنیم... بیا با هم به این فکر کنیم که شاید این اتفاق باید می افتاد تا چیزی را به تو یاد بدهد که یاد نمی گرفتی، که شاید عشق واقعی زندگیت جایی در همین زندگی، در میان این مبارزه های همیشگی منتظر توست! کسی که مثل هیچ کس نیستی بیا و در شکست هایت هم مثل هیچ کس نباش، سرت را بلند کن، بلند شو، با لبخند و اشک راه بیافت، جاده طولانی است و هزاران پیچ در پیش داری، هزاران...
اسیر گذشته نباش، بگذار زندگی جریان پیدا کند...
------------------------------------------------
هوراااااااااا، راکرس جانم شدیم دو نفر که خیلی بچه ان!!! ببین اگه تصمیم نداری به این زودی ها بزرگ شی بیا یه گروه درست کنیم تو آماتورا که همیشه خدا در حالی شلوغی و ‌شیطنته. مثلا به نظر تو خیلی جالب نیست برای بیرون کشیدن شبنویس از تو اتاقش یه مارمولک بندازیم تو؟ فقط تو باید مارمولک رو بگیری ها!!! یا چون بچه ایم و هیشکی باهامون دعوا نمی کنه بریم اون قدر شکلات بخوریم که بترکیم!!! ببین هرچی بیشتر فکر می کنم می بینم این واقعا ایده خوبیه! می تونیم اسم گروهمونو بذاریم"شازده کوچولو"! وای فکرشو بکن بتونی خیلی راحت به همه بگی دوستت دارم، بتونی اهلی بشی و اهلی کنی، بتونی به خاطر یه گل سرخ تو یه سیاره دوردست گریه کنی، اصلا بتونی با خیال راحت هر وقت خواستی قهقهه بزنی، یا اینکه با صدای بلند گریه کنی طوری که همه صداتو بشنون و چشای سرختو ببینن. به همون سرعت که غمگین می شی فراموش کنی. دروغ برات معنی نداشته باشه، به خوبی ایمان داشته باشی...
-----------------------------------------------
راستی در گذشته های دور اینجا یه ایده خیلی جالب برای داستان نوشتن مطرح شد، چی شد آخرش؟ به ملکوت اعلی پیوست؟

زیبا شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

با صندلی به سمت پنجره میچرخد و به بیرون نگاه میکند. چشمان خسته اش از پنجره بر دیوار آجری مقابل پنجره دوخته میشود. خطوط بین آجرها را با خاکستری نگاهش رنگ آمیزی میکند و طبق عادت شروع میکند به رنگ کردن هر یک از آجرها. قرمز، سبز، آبی تیره، زرد لمون و نارنجی و آن یکی را بنفش و کناریش را صورتی میکند. امروز بیشتر آجرها را قرمز شده اند، نسبت رنگ قرمز امروز پنج برابربقیه رنگهاست، انفجاری در حال رخ دادن است باید مراقب باشد، امروز قرمزترین روز زندگیش شده. خوب میداند که چگونه کمی سیاه و بیشتر سفید به قرمز اضافه کند، اما نمیدانم چرا اینکار را نمیکند. یک فایل word باز میکند و شروع میکند به تایپ کردن : از اعتمادکردن میترسم، حرفها را باور نمیکنم، به دستهایم اعتماد ندارم حتی به پاهایم! بستگی دلم را با یک لیوان آب خنک و کمی نان فرودادم و امیدوارم دفع شود برای همیشه! آدرسها و شماره تلفنها را مرور کردم و روی اکثرشان با رنگ قرمز نوشتم غیرضروری! چند تا هم بیفایده! یکی از تلفنها بی نام بود روی آن با رنگ آبی نوشتم متشکرم که فراموش بودی!

بهار شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ب.ظ

اول پریسا گلمون حالت خوب عزیز خیلی خوشحالیم که دوباره کامنتو میبینیم
دوم آنی جون نوشته جالبی بود
سوم فائزه گولو خوبی تحقیقات خوب بود نتیجشو بعدا می گم. در ضمن از این که اینقدر پر انرژی هستی خوشحالم.
چهارم چکاوک جون می شه نشونی بدی ببینم این نوشته عالیت کجاست ؟؟؟؟؟ افتخار می دی
پنجم ملکه جدید آکسینیا تاحال چیزی در رابطه با قلی ویلی شنیدی یا حس کردی من الان همون حس رو دارم قلی ویلی
می دونی این سوژه یه کلاس آموزشی ؟؟؟؟ لازم برای همه :))
ششم آقای راکرس : خسته نباشی دلاور
هفتم کسی که مثل هیچ کس نیست : می دونی همه ما همون احساسی رو داریم که اسم شماست . نمی دونم در رابطه با اتفاقی که افتاده چی باید گفت نصیحت رو هم بلد نیستم. آخر سر خودت به یه نتیجه هایی میرسی. یک کلام درکت میکنم چه حالی شدی . همین.

هشتم زیبا عزیز بعد مدتها خوشحالم دوباره می بینم
طناز جون مرجان جون ستاره جون و بقیه
هر روز منتظر نوشته هاتون من یکی هستم

بابک شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:18 ب.ظ

جناب کسی که مثل هیچ کس نیست به نظر میاد اینقدر همه شما رو درک کرده اند که حداقل در این یکی موردی نوشتید همه مثل شما هستند!‌ بنده هم ایضا!‌

فائزه شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:02 ب.ظ

بهارم دقیقا منم هر روز منتظر نوشته های توام!!! و البته بقیه بچه ها...
و اینکه من پرانرژی ام فکر کنم از پررویی بنده ناشی می شه!!! مثلا من امروز به جای کامنت گذاشتن برای آماتورا باید می نشستم گریه می کردم به حال خودم با این نمره درخشانی که تو مهندسی نرم افزار گرفتم... از همه دعاها در جهت اصلاح نمره من استقبال می شود!!!
البته نمره اثرشو روم گذاشته می بینم که دارم چرت و پرت می نویسم، پس تا بعد...

باران یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

کسی که مثل هیچ کس نیست٬ وقتی نظر آماتورا را خوندم در مورد کامنتت اولین چیزی که به فکرم رسید همین قضیه ای بود که بابک نوشته. تو این قضیه همه مثل تو هستن. با یکی از دوستان در مورد این کامنت حرف می زدم. می گفتم دلم خیلی به حالش سوخته. و اون بهم گفت شاید به تجربه های خودت شبیه باشه به این خاطر. نمی دونم٬ ولی دلم سوخت٬ واقعا دلم سوخت. شاید به فیلم هندی نزدیک باشه اما من خیلی وقتا برای فیلمای هندی هم گریه کردم. هندی بودن که دلیل نمیشه... آبکی بودن هم همینطور. نمیدونم کیه که این حرفو می زنه اما می دونم که یه کارگردانه معروفه٬ می گه تقریبا در دنیا هر چیزی کلیشه ای شده٬ حرف بر سر اینه که بتونیم این کلیشه ها را شکل دیگری نشون بدیم. یه چیزی خیلی جالبه. اینکه همه مثل تو هستن٬ و شاید همه به این دلیل دارن تو را درک می کنن که خودشون این تجربه را داشتن٬ حالا به اشکال مختلف٬ ولی سوال اینه اگه همه مظلوم واقع شدن٬‌حداقل تو این جمع پس کیه که ظلم می کنه. تا حالا فائزه و زیبا به یه نوعی و بابک و بهار تو کامنتاشون مثل تو هستن. و شاید خیلی های دیگه...! ولی من دارم به یه نتیجه ی دیگه ای می رسم٬ اینجا یه چیزی پنهونه٬‌ یا شاید یه حلقه گمشده است. شاید بشه گفت به نوعی همه داریم دروغ می گیم و در عین حال که یه چیزایی هم واقعا اتفاق افتاده اما می خوایم با چند تا جمله و یه دونه متاسفم و ایضا و اینا (با عرض معذرت از همه) یه چیزایی را فراموش کنیم. شکی ندارم که همه داریم به نوعی ظلم می کنیم٬ در اوج مظلومیت حتی! حداقل به خودمون. حالا وقتی سطح توقعات یه کمی بالاتر بره٬ ماها هم ظلم می کنیم و هم گلایه. به نظر من آدمی حق گلایه داشته باشه که هر کاری کرده باشه - هر کار که می گم دقیقا منظورم هر کاریه - در راستای چیزی که می خواسته٬ اگه نکرده یا به نوعی کوتاهی کرده و خودشو زده به خنگی٬ یا نخواسته و یا یه ریگی به کفشش بوده. ماها داریم با کسی که مثل هیچ کس نیست احساس همدردی می کنیم شاید اولین دلیلش این باشه که واقعا می خوایم به نوعی تخلیه کنیم خودمونو. من شک دارم٬ واقعا شک دارم... (به ترانه ای که زندانی و زندان بان با هم تکرار می کنند - حسین پناهی) من دارم تجدید نظر می کنم٬ واقعا دارم به این فکر می کنم که...اصلا اینو ول کنیم٬ آدما دو دسته ان: یه دسته اونایی که دروغ می گن٬ پشت سر همه حرف می زنن٬ دو به هم زن و پست فطرت و خلاصه همه چی هستن و حسود رو یادم رفت٬‌ یعنی اینکه حسودن واقعا حسودن (حسود به عشقت٬‌ به داستانات٬‌ به نوشتنت٬‌ به هیچ بودنت و به همه چیز و می خوان خراب کنن هر چی که دم دستشونه و از هر راه و ابزاری استفاده می کنن) و یه دسته دیگه اونایی که همه ی این خصوصیات رو دارن و اما یه خاصیت و ویژگی اضافی هم دارن و اون اینکه هم خودشون می تونن بازی کنن و هم می تونن دیگران را بازی بدن. و یه چند نفر٬ خیلی کم که تو هیچ کدوم از این دسته ها نیستن و در نهایت از افراد وابسته به هر دو گروه بدبخت تر و فلاکت زده تر هستن٬ چون نه بلدن دروغ بگن نه بلدن بازی بکنن. اینا همیشه باید ضایع بشن. (شاید بابک یادش بیاد اون قضیه ی گرازها را که قبلا صحبتشو کرده بودیم.) حالا تو این همه گیر و ویر من فقط و فقط به این فکرم: به خودم و به کسانی که می توانند دوست داشته باشند٬‌ کسانی که می خواهند دوستم داشته باشند و به دنبال راهی برای این کار می گردند و در انسان بودنشان هیچ شکی ندارم و همیشه ی خدا با من روراست بوده اند حتی اگر بعضی وقت ها مرتکب اشتباهاتی شده اند٬ دروغ نگویم. شاید این واقعا آبکی ترین و احمقانه ترین شعاری باشه که همه تا حالا شنیده اید ولی واقعا می خوام ارزش چیزهایی را که دارم بدونم. حالا اگه می گید هیچی که نداریم٬ منم با کلی پوزش و عذرخواهی و کمی هم رک و پوست کنده می گویم که حداقل به خودمون دروغ نگیم. هر انسانی تا وقتی که زنده است ـ نمی گم زندگی می کنه٬‌ می گم تا وقتی که زنده است ـ یه چیزی و یا یه چیزایی برای از دست دادن داره٬ حتما داره٬ شک ندارم که داره. و در آخر آقا / خانم کسی که مثل هیچ کس نیست ـ البته احتمالا آقا باشی چون معتقدی که خانمها .... ــ چقدر این نوشته ات همه تارهای هستیم را لرزاند و چقدر خاطره در وجود بیدار کرد (فائزه)٬‌ یک کلام درکت میکنم چه حالی شدی . همین. (بهار) بنده هم ایضا (بابک) و در آخر بند هم ایضا (باران)
----------------------------
خارج از بازی: (فال برای گل روی همه ی آماتوریا که بیشتر از هر کسی باهاشون آشنام (چشمک))
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه ی حور و پری گر چه لطیفست ولی/خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد
مخلص همه... و اینکه حوصله ندارم بخونم ببینم چی نوشتم پس از همه معذرت می خوام

بابک یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ب.ظ

من اما همه اشو با حوصله خوندم باران خان جان. خیلی هم حال کردم. اگه شاکی نمیشی و فکر نمیکنی میخوام با یه جمله از سر باز کنم خیلی با کامنتت حال کردم!‌
حالا این فلانی رو کجا میشه پیدا کرد؟ ما که هرچی گشتیم نبود در شهر نگاری که دل ما ببرد. شما سراغ داری به مام بگو :)

زیبا یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:29 ب.ظ

منم همشو باحوصله خوندم. مرسی باران!

فائزه یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:29 ب.ظ

بذارین براتون یه قصه بگم:
یکی بود، یکی نبود، روی گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود. یه دختری بود، یه پسری بود. این دوتا دوستای خوب هم بودن. دلم می خواست کلمه ای داشتم که جای خوب می ذاشتم از بس که این کلمه نخ نما شده! ولی شما فکر کنین خوب یعنی اینکه علایق مشترک داشتن، عقاید مشترک داشتن، سرگرمی های مشترک، آرزوهای مشترک و... دختره دوستای زیادی داشت همه عزیز، ولی همیشه تنها هم بود چون یه کم که نه، یه عالم عجیب و غریب بود! وقتی این دوستش رو پیدا کرد خیلی خوشحال شد چون اون دوستش هم مثل اون آدم عجیبی بود. این دوستی برای دختره خیلی باارزش بود، خیلی. و خیلی هم زیبا و زلال بود خیلی. ولی نتونست ادامه پیدا کنه! وقتی به قشنگ ترین نقطه دوستی شون رسیده بودن جایی که بهم اعتماد کامل پیدا کرده بودن، جایی که شریک کوچکترین رویاها و آرزوهای هم شده بودن، پسره یهو ایستاد. چون پسره یه گذشته ای داشت و تو گذشته اش یه دختری همین بلایی رو سرش آورده بود که سر کسی که مثل هیچ کس نیست آوردن... حالا دختره بازم تنها شده و وقتی داستان کسی که مثل هیچ کس نیست رو بخونه مطمئنا بهش می گه: به خاطر خدا، زندگی، عشق، اصلا هر چیزی که مقدس می دونیش. گذشته رو ول کن. شاید یکی تو این دنیا هست که دوستت داره و تو با این دست و پا زدن تو گذشته، داری آزارش می دی، داری از دستش می دی، داره از دستت می ده. شاید...
قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید...

باران حق با تو بود برای اکثریت مواقع، ولی بیا استثناها رم ببین. گاهی برای بعضی چیزا نمی شه مبارزه کرد، اخه اصلا میدانی برای مبارزه وجود نداره.
راستی می دونی من این تقسیم بندی از آدما رو دوست ندارم می خوام یه تقسیم بندی جدید به وجود بیارم که ماها بشیم دسته چهارم، اونایی که دروغ گفتن و بازی کردن بلد نیستن، نمی خوان هم یاد بگیرن، ولی بدبخت نیستن و نمی شن. اینا انسان هایی هستن که ما قراره باشیم یعنی الانم هستیم و میخوایم همونطوری بمونیم... شاید یه چیزی مثل شازده کوچولو...
«به خودم و به کسانی که می توانند دوست داشته باشند٬‌ کسانی که می خواهند دوستم داشته باشند و به دنبال راهی برای این کار می گردند و در انسان بودنشان هیچ شکی ندارم و همیشه ی خدا با من روراست بوده اند حتی اگر بعضی وقت ها مرتکب اشتباهاتی شده اند٬ دروغ نگویم. شاید این واقعا آبکی ترین و احمقانه ترین شعاری باشه که همه تا حالا شنیده اید ولی واقعا می خوام ارزش چیزهایی را که دارم بدونم. حالا اگه می گید هیچی که نداریم٬ منم با کلی پوزش و عذرخواهی و کمی هم رک و پوست کنده می گویم که حداقل به خودمون دروغ نگیم. هر انسانی تا وقتی که زنده است ـ نمی گم زندگی می کنه٬‌ می گم تا وقتی که زنده است ـ یه چیزی و یا یه چیزایی برای از دست دادن داره٬ حتما داره٬ شک ندارم که داره».
قشنگ ترین و به دردبخور ترین شعاری که تا حالا شنیدم رو دادی، می گم تو بیا از این به بعد شعار بده نمی شه؟ اخه شعارت خیلی خوب بود!

باران دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:25 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

به بابک: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم/یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم (بابک اینو با تمام وجودم می گم که این شعر به شکلی وحشیانه داره در مورد خیلی ها صدق می کنه)
به آماتوریای عزیز و دوست داشتنی و مهربون: من دارم می رم به سفر٬ شاید برای همیشه شاید هم نه. نمی دونم٬ مثل همیشه هیچ چیز معلوم نیست. سعی می کنم همیشه به اینجا سر بزنم و داستان هم بنویسم. اینا را گفتم که یه وقت خدای نکرده... من این مکان مجازی را که دیگه تقریبا برای من کلی واقعی و دلپذیر شده دوست دارم و همیشه می آم و می نویسم.
باز هم به بابک: به خاطر اینکه نتونستم قولی را که در مورد نوشتن مطلب مربوط به پیشنهاد رمان اینترنتی عملی کنم متاسفم. من هنوز هم رو حرفام هستم و آماده ام برای نوشتن. و پیشنهاد تشکیل کنفرانس را باز هم تکرار می کنم. این اتفاق باید بیافته تا بتونیم شروع کنیم.
-----------------
خارج از بازی: (اینو می خواستم با کلی توضیحات تو وبلاگم بنویسم که متاسفانه وقت نشد)
یه روز یه نفر که خیلی فشار بهش وارد اومده٬‌ دنبال توالت می گرده. از قضای روزگار می تونه دو تا توالت پیدا کنه که کنار هم دیگه درست کردن. یه نفر جلوی در توالت ها نشسته و دو تا آفتابه هم جلوی خودش گذاشته. مرد اولی که خیلی عجله داره می خواد یکی از آفتابه ها را برداره و هر چه زودتر رفع تکلیف بکنه. مرد دومی سرش داد می زنه که آقا این یکی آفتابه را نبر اون یکی رو ببر و برو به توالت دومی. مرد اولی که خیلی عجله داشته بی اینکه جوابشو بده به توالت می ره و بعدا که می آد بیرون از مرد دومی می پرسه:«آقا مگه چه فرقی داره به کدوم توالت برم؟!» مرد اولی که پا روی پا انداخته و بادی به غبغب٬ سرشو بالا می گیره و می گه:«فرقش اینه که من اینجا نشستم.»
نتیجه ی اخلاقی: همه باید به یه شکلی ابراز وجود بکنن.
نتیجه ی غیر اخلاقی:...

بهار دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ب.ظ

فائزه عزیز داستانت حرف نداشت
ساده و بی پیرایه و رک و پوست کنده . من زیاد بلد نیستم درست بنویسم و حرفهای قشنگ بزنم مثل باران و تو و بقیه
بزار اینجوری بگم ما همه مون حس ((کسی که مثل هیچ کس نیست)) رو داشتیم همه ما از این تنهایی رنج بردیم همه مون طعم تلخ شکست رو چشیدیم ؟ همه منتظر بودیم و هستیم ؟ به قول باران همه مظلوم بودیم و مورد ظلم واقع شدیم (‌هرچند خیلی جاها هم شاید خودمون ظالم بودیم)
ولی آیا شده فکر کنیم که خودمون برای در اومدن از این وضع چیکار کردیم؟ خیلیها ترسیدن دیگه پا پیش نذاشتن خیلیها شدن مثل بقیه خیلیها هم کلا منکر همه چی شدن و یک نقاب زدن روی صورتشون (‌بابک به یاده داستان نقابت)
می دونی توی این قضایا هر کس باید خودش تلاش کنه بفهمه از زندگیش و از خودش چی می خواد. هیچ کس نمی تونه الگو بده و بگه خوب باید این کار رو کرد.... هر چند می تونیم به هم ایده بدیم و یا تجربه هامونو به هم منتقل کنیم. می دونم که نمی تونم خوب مفهوم رو برسونم.
من سطل آشغالی ذهنم پر شده از این گذشته ها عجیب و غریب ولی هر دفعه یه شیفت و دیلیت می گیرم و اون چیزایی که باید محو بشن. رو محو می کنم ولی بعضی چیزا رو نگه می دارم برای روز مبادا.
ولی متاسفانه آدمهایی که باهاشون در ارتباطم سطل آشغالیشون نیاز به شیفت و دیلیت نداره چون همه گذشته هنوز تو مغزشون. و می ترسن که اون حتی دیلیت کنن به سطل اشغالی. چه برسه به شیفت و دیلیت (‌ اخر فنی صحبت کردن بود ها ) :)

به باران: باران عزیز هر جا هستی موفق باشی ( جمله همیشگی ) .
این هم در ادامه اون یک بیت شعری که شما نوشتی:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

به تمام کسایی که وارد آماتوریا میشن و کامنت می زارن و شاید هم نمی زارن:
همیشه ترس وجود داره از بیان احساسمون یا نگفتن اون از نشون دادن واقعیت و نشون ندادن اون از راست گفتن و از دروغ گفتن از خوب بودن و از بد بودن و ...........
ما با ترس به دنیا آمدیم از ترسمان فریاد کشیدم و گریه کردیم در لحظه دنیا آمدن با ترس هم می میریم در لحظه مرگ .
حداقل این مدتی که زنده ایم نترسیم. نترسیم از اینکه به کسی که دوستش داریم بگیم حتی اگر خندید بهمون . نترسیم از اینکه اگه شکستیو تجربه کردیم . زانوهامون لرزید و دیگه بلند نشیم. پس دوباره زندگی رو تجربه نکنیم.
نترسیم اگه کسی رو آزار دادیم بهش بگیم و ازش معذرت بخوایم با این که این سخت ترین کاره.
نترسیم اگه کسی که حتی باهاش مشکل که داریم واقعیتو بگیم بجای اینکه فیلم بازی کنیم.
نترسیم از اینکه اگه دروغ گفتیم یاد بگیریم دوباره تکرارش نکنیم.
نترسیم از اینکه زندگی کنیم و نه فقط زنده باشیم.
نترسیم از اینکه اگه اشتباهی کردیم بپذیریم.
و نترسیم حتی از اینکه ترسمون نشون بدیم. ضعمونو بیان کنیم. گریه هامون قایم نکنیم. دردمون به زبون بیاری . شادیمون رو نشون بدیم . خندهامون رو به لب بیاریم خشم مون را به رخ بکشیم و غرورمون رو به جا بیاریم و نترسیم از اینکه خودمون باشیم‌ ..... حتی اگه زشت باشیم ولی خودمون باشیم.

اون وقت باران جان آدمها۳ دسته نیستند و فائزه عزیز دیگه نیازی به دسته بندی آدمها نیست.
اون وقت بابک سراغ فلانی از کسی نمی گیره خودش پیدا می کنه.
و .....
ببخشید اگه خیلی پرنوشتاری کردم :))


مهرک شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:07 ب.ظ

این کامنت رو برای دل خودم می نویسم. گرچه تحت تاثیر نوشته های باران، بهار، فائزه و ؛ کسی که مثل هیچ کس نیست ؛ بوده.
احساسات در زمان و مکان دارای اختلاف زیادیست. من دروغ می گم، پشت سر خیلیها حرف می زنم، گاه گداری تظاهر به نیکوکاری می کنم، در مورد خیلی چیزا به خیلیها حسودیم میشه .به بازی گرفته می شم و بعضیها رو هم من به بازی می گیرم . کسی رو که دوست دارم بیشتر از بقیه اذیت می کنم. وقتی حلقه های دوستی تنگ و تنگ تر میشه به حدی که حس خفه گی به من دست می ده، به صورت مقطعی ناپدید میشم. به وفاداری معتقدم اما از خیانت کردن ابایی ندارم. وقتی به کسالت بیفتم توانایی هر جور خیانتی رو دارم. سعی می کنم تصویر خوب؛ ظریف، زیبا و دوست داشتنی از خودم به نمایش بذارم ولی از فدا شدن به خاطر یک عشق می ترسم. از اینکه بعدها خیال کنم حق من این نبود. از اینکه شبها توی اتاق خواب به کسی نگاه کنم که خیال کنم بهش قناعت کردم وحشت دارم. از اینکه فکر کنم مجبورم به واسطه ی یک تعهد همیشه حضور یک نفر رو تحمل کنم متنفرم. من در جایگاه یک انسان بدون اینکه خودم رو توی آینه نگاه کنم به دنبال شاهزاده روی اسب میگردم. البته شاهزاده ای که هر وقت من عشقم می کشه باشه و هر وقت حال ندارم از من دور شه. نمی خوام قبول کنم که شبهایی هم پیش میاد که من به اون توده ی نفرت انگیز زیر ملحفه تبدیل می شم. به موجود مزاحمی که با رفتارهای خسته کننده ش اعصاب خرد می کنه. دلم می خواد طرف مقابلم من رو یکپارچه رویایی، ایده آل و کامل ببینه. ولی من عیبهاشو می بینم و اصلاح می کنم. بهش اجازه نمی دم ذهنش رو در اختیار چیزی جز من بذاره اما توی ذهنم خیلی وقتها دست به ولگردی می زنم.
من یکی از شمام که در دنیای مجازی بی عیب و نقصیم.
وقتی قبول کردن یک خیانت سخت میشه که نفهمی چرا؟! اصلا چرا باید به دنبال دلیل بود. در عشق حقی در کار نیست.
در یک رابطه همیشه یکنفر زودتر از دیگری دست از دوست داشتن بر می داره به همین سادگی اونی فدا میشه که بیشتر دوست داشته. یک جای کار می لنگه. باید دیگران رو به خاطر اینکه بیشتر دوستشون داشتیم سرزنش کنیم؟ قسمت عمده ی عشق ورزی ما به خاطر دل خود ماست.
من انقدر درگیرخودخواهی وجود خودم هستم که هرگز به مخیله ام خطور نمی کنه شاید از سر ناچاری انتخاب شده باشم. شاید کم کم عادات مزخرفم رو شده؟!
چرا دیگر من رو دوست نداره اول باید ببینیم چرا من رو دوست داشت؟

چکاوک شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ب.ظ

راکرس عزیز سلطان سابق دمت گرم با این همه وقتی که گذاشتی و این نقدی که کردی. من به عنوان یک خواننده و یک نویسنده آماتور داستان پرسپکتیو رو بیشتر از بقیه می پسندم. داستانی بدون کسالت با کشش زیاد. گرچه من با جدا افتادگی قسمت دوم چندان موافق نیستم و با سلیقه م جور نیست. همونطور که می دونی من با ابهام موافقم و اینکه لزومی نداره همیشه همه چیز برای خواننده توضیح داده بشه. چرا دختر و پسر از هم جدا شدن؟ چرا زن ازدواج کرد؟ ما داریم قسمتی از ماجرا رو روایت می کنیم. اگر قسمت دوم هم نبود به شکل دیگری میشد رابطه رو لابه لای دیالوگ های قسمت اول گنجوند این طوری توقع خواننده برای پاسخ چراهای ذهنش هم در نطفه مدفون می شد. اما این داستان قابل تصور، جذاب و خوشمزه بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد