آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

 

 

مهلت ارسال آثار برای دور دهم: دوشنبه ۲۰ شهریور

نظرات 103 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:35 ب.ظ

«کامنت قشنگ بهارو با اجازه‌ش از پایین آوردم اینجا»

فائزه عزیز داستانت حرف نداشت
ساده و بی پیرایه و رک و پوست کنده . من زیاد بلد نیستم درست بنویسم و حرفهای قشنگ بزنم مثل باران و تو و بقیه
بزار اینجوری بگم ما همه مون حس ((کسی که مثل هیچ کس نیست)) رو داشتیم همه ما از این تنهایی رنج بردیم همه مون طعم تلخ شکست رو چشیدیم ؟ همه منتظر بودیم و هستیم ؟ به قول باران همه مظلوم بودیم و مورد ظلم واقع شدیم (‌هرچند خیلی جاها هم شاید خودمون ظالم بودیم)
ولی آیا شده فکر کنیم که خودمون برای در اومدن از این وضع چیکار کردیم؟ خیلیها ترسیدن دیگه پا پیش نذاشتن خیلیها شدن مثل بقیه خیلیها هم کلا منکر همه چی شدن و یک نقاب زدن روی صورتشون (‌بابک به یاده داستان نقابت)
می دونی توی این قضایا هر کس باید خودش تلاش کنه بفهمه از زندگیش و از خودش چی می خواد. هیچ کس نمی تونه الگو بده و بگه خوب باید این کار رو کرد.... هر چند می تونیم به هم ایده بدیم و یا تجربه هامونو به هم منتقل کنیم. می دونم که نمی تونم خوب مفهوم رو برسونم.
من سطل آشغالی ذهنم پر شده از این گذشته ها عجیب و غریب ولی هر دفعه یه شیفت و دیلیت می گیرم و اون چیزایی که باید محو بشن. رو محو می کنم ولی بعضی چیزا رو نگه می دارم برای روز مبادا.
ولی متاسفانه آدمهایی که باهاشون در ارتباطم سطل آشغالیشون نیاز به شیفت و دیلیت نداره چون همه گذشته هنوز تو مغزشون. و می ترسن که اون حتی دیلیت کنن به سطل اشغالی. چه برسه به شیفت و دیلیت (‌ اخر فنی صحبت کردن بود ها ) :)

به باران: باران عزیز هر جا هستی موفق باشی ( جمله همیشگی ) .
این هم در ادامه اون یک بیت شعری که شما نوشتی:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

به تمام کسایی که وارد آماتوریا میشن و کامنت می زارن و شاید هم نمی زارن:
همیشه ترس وجود داره از بیان احساسمون یا نگفتن اون از نشون دادن واقعیت و نشون ندادن اون از راست گفتن و از دروغ گفتن از خوب بودن و از بد بودن و ...........
ما با ترس به دنیا آمدیم از ترسمان فریاد کشیدم و گریه کردیم در لحظه دنیا آمدن با ترس هم می میریم در لحظه مرگ .
حداقل این مدتی که زنده ایم نترسیم. نترسیم از اینکه به کسی که دوستش داریم بگیم حتی اگر خندید بهمون . نترسیم از اینکه اگه شکستیو تجربه کردیم . زانوهامون لرزید و دیگه بلند نشیم. پس دوباره زندگی رو تجربه نکنیم.
نترسیم اگه کسی رو آزار دادیم بهش بگیم و ازش معذرت بخوایم با این که این سخت ترین کاره.
نترسیم اگه کسی که حتی باهاش مشکل که داریم واقعیتو بگیم بجای اینکه فیلم بازی کنیم.
نترسیم از اینکه اگه دروغ گفتیم یاد بگیریم دوباره تکرارش نکنیم.
نترسیم از اینکه زندگی کنیم و نه فقط زنده باشیم.
نترسیم از اینکه اگه اشتباهی کردیم بپذیریم.
و نترسیم حتی از اینکه ترسمون نشون بدیم. ضعمونو بیان کنیم. گریه هامون قایم نکنیم. دردمون به زبون بیاری . شادیمون رو نشون بدیم . خندهامون رو به لب بیاریم خشم مون را به رخ بکشیم و غرورمون رو به جا بیاریم و نترسیم از اینکه خودمون باشیم‌ ..... حتی اگه زشت باشیم ولی خودمون باشیم.

اون وقت باران جان آدمها۳ دسته نیستند و فائزه عزیز دیگه نیازی به دسته بندی آدمها نیست.
اون وقت بابک سراغ فلانی از کسی نمی گیره خودش پیدا می کنه.
و .....
ببخشید اگه خیلی پرنوشتاری کردم :))

فائزه دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:52 ب.ظ

راکرس به خاطر این دقتت، به خاطر این وقتی که گذاشتی هوار تا ممنونم! تا حالا که انتخابت حرف نداشته، من که به سه نفر فینالیست تبریک می گم! راستی از طرف میرا از دوستت ندا تشکر کن، بهش بگو میرا گفت ممنونه و تلاششو می کنه که بیشتر و بهتر بنویسه!
---------------------------------------
بهار بهار بهار، چقدر خوبه آدم وقتی صفحه کامنتا رو باز می کنه یه نوشته از تو رو ببینه! اون قدر از ته دل و صمیمی می نویسی که اگه دم دستم بودی اون قدر بوست می کردم که دادت بره آسمون!
اون توضیح فنی تو هم خیلی واقعی بود، می دونی اون قدر تلخی تو ذهنشون نگه می دارن و پاکنمی کنن و نمی کنن که دیگه جا برای هیچ چیز خوبی نمی مونه...
بهار همه اش دارم به نترسیدن های تو فکر می کنم، به این فکر می کنم که هر وقت ترسیدم اشتباه کردم، هر وقت ترسیدم از دست دادم، هر وقت ترسیدم حسرت خوردم،... می خوام یه جمله بهت تقدیم کنم از رولان:« زندگی می گذرد و هرگز یک لحظه دوبار به دست نمی آید. باید آنا خواست یا آنکه هرگز نخواست. من می دانم که انسان در خواستن اغلب اشتباه می کند اما در نخواستن اشتباهش همیشه است».

آکسینیا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام آماتوری‌های عزیزم!


سلطان راکرس گرانقدر، خیلی لذت بردم از این پست آخر و نحوه اعلام نتایج! کاش میشد شما به سلطنت خودتون ادامه بدین؟! در هر حال خوشحال میشم که برای سوژه این دور داستان شمارو هم بین داستانهای دیگه ببینم...


آرامش چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:16 ب.ظ

سلطان راکرس عزیز
با تشکر از نقد خوبتون
شب نویس عزیز
از شما هم بخاطر نقدتون تشکر می کنم و قطعا از نظراتتون در کارهای بعدیم استفاده می کنم.
ندای بزرگوار از اینکه در مورد داستانم نظرتون رو نوشتی ممنون
هرچند مطمئن نیستم که این کامنتها رو بخونید ولی امیدوارم که سلطان راکرس دوست خوبتان آدرس این وبلاگ رو بهتون بدهند که خودتون خواننده تشکر کردن دوستان باشید

به میرا و "دایره‌های به صف کشیده‌ی توی خیابان"، "بالکن" و "خداحافظ سبز"هم تبریک می گم.
با آرزوی برنده شدن های دیگرتان در مراحل مختلف زندگی

آقای راکرس چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:00 ب.ظ

بابک عزیز از لطف شما در گذاشتن نتایج بی‌نهایت ممنونم...

آرامش داستان قشنگ تو و نگاه نزدیکت به سوژه همواره در ذهنم هست و حتماً حرف‌های تو را به گوش ندا می‌رسانم...

ملکه‌ی دوست داشتنی و عزیز، از دیدن شما بی‌نهایت خوشحالم. نمی‌دانید در این چند روز چه قدر در این قلعه تنهایی کشیدم!...همیشه گفته‌اند چو دیو برون رود فرشته در آید....اما در مورد داستان برای این سوژه دور من یکی رو خط بکشید که الآن هم که اینجام به خاطر اینه که مامانم بیرون رفته...شوخی کردم ملکه...اسم یکی از شخصیت‌های داستانم هم سلستینواِ

فائزه جون من هم بهت تبریک می‌گم و راستش فکر کنم آدرس ایمیلت را ندانم تا برای جایزه مزاحمت شوم...پس منتظرم... دیشب هر کار کردم نشد به ندا زنگ بزنم تا پیغام میرا رو بهش برسونم...به میرا هم سلام برسون...قربانت
راکرس

بهار کامنتت خیلی خیلی قشنگه مخصوصاً این تیکه‌ی آخرش! اون قسمت پاک کن برداشتن پاک کردن. .

نویسنده ناشناس چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:28 ب.ظ

سلطان راکرس جان، نقد بسیار خوب بود، واقعا می گم! موقع نوشتن خداحافظ سبز برای پیرمردی که بارها گفت که با شنیدن صدای نفسهای من قلبش می طپه و نفس میکشه، سخت گریه کردم! دلم میخواست داستانم رو برروی خطوط چهره، لبخند و نگاهش به تصویر میکشیدم. به ندا از طرف من بگو : پیرمرد در جوانی چشمانی آبی رنگ داشت و من لبخند بعضی آدمهارو واقعا بو میکشم و اینکه ممنونم ندا...

بابک عزیز ممنونم از زحماتت...

آکسینیا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:45 ب.ظ

آفتاب از پشت ململ نازک مه بالا می رفت. یک گله ابر سفید پیچاپیچ آبی خرم مرتع آسمان را جا به جا به تماشا می گذاشت اما گرمای کشنده یی رو حلبی سوزان شیروانی ها و رو خلوت کوچه های غبارآلود و رو حیاط سامانه ها که علف شان زرد و واسوخته بود سنگینی می کرد...

چرخ های کوچک ماشین درو ژیغ ژیغ کنان تو مخمل خاکستری غبار فرو می رفت و پشت دروازه ناپدید شد. برگشتم تو. یک لحظه ایستادم دست هایم را روی قلب ام به هم فشار دادم، بعد روسری ام را انداختم و به طرف دن پا به دو گذاشتم ... در دل میگفتم آکسینیا نرو!

تابستان ها از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب کنار خانه رو نیمکتی می نشینم سرم را می اندازم پایین با نوک چوب دست ام زمین را می خراشم و تصویر های مبهم و افکار پراکنده و برق خاطراتی که تو ظلمات فراموشی غوطه ور بود از ذهن ام می گذرد....

بابک چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:21 ب.ظ

خب امروز بالاخره فرصت کردم همه داستانهای دور نهم به علاوه نقد سلطان رو کامل بخونم.
شاکی نشین که چرا تا حالا نخونده بودم. چون یه دلیلی داره که اگه بگم حتما منو درک میکنین. دلیلش هم اینه که سرم به چیزای دیگه گرم بود!
یه چیزی رو قبل از اینکه در مورد داستانها حرف بزنم بگم. راکرس ازت خوشم میاد به خاطر اینکه ایده طلایی آماتور ها رو خوب فهمیدی و با سلطنتت نشون دادی که این ایده چه پتانسیل های نهفته ای داره. بهت حسودیم میشه واسه اینکه به خوبی تونستی ۶ نفرو تهییج کنی که وقت بذارن و برات داستان بنویسن. میدونی که وقتی که کسی از ته دلش برای کاری میذاره ارزشمند ترین چیزیه که میشه تو این دنیا خرج کرد.
اما داستانها:
دایره های به صف کشیده در ساختن تک صحنه ها قوی است. اما خط داستانی و شخصیتهایی که دربست در خدمت خط داستان هستند در مجموع فضای داستان را به یک روز رویای دست نیافتنی تبدیل کرده اند تا یک داستان کوتاه رئال. این اتفاق دقیقا در مورد داستان آرامش هم می افتد. و در نهابت هر چند خواننده با هر دو داستان ارتباط برقرار میکند اما عمر این اثر گذاری به اندازه عمر یک خیالبافی در زمان انتظار در مطب پزشک یا رسبدن به ایستگاه بعدی مترو است.
نویسنده ناشناس در این اثر هم به اندازه سایر آثارش در دادن اطلاعات به خواننده خست ورزیده. نتیجه این خست یک تابلوی نقاشی است که خواننده ای مثل من دوست دارد لااقل بداند این تابلو در چه قرنی کشیده شده.
داستان مهرک همانطور که راکرس گفته در به تصویر کشیدن جزییات بسیار ماهرانه عمل کرده: دوست دارم بدانم کسی با اندام نیلوفر چه اندازه خوشبخت است!‌ یا چیزی با همین مضمون. این جمله و جملات مشابه آن به سادگی میتواند یک اثر را به سطح حرفه ای نزدیک کند. مشابه همین امر در داستان بوران و در آنجایی که فرد محتضر از درد ناشی از فشار سنگریزه روی مهره چهارمش شکوه میکند به چشم میخورد. هر دو این موارد مصداق بارز تخیل هدایت شده و هنرمندانه است که با آنچه که در مورد روز رویای داستان های دیگر گفتیم متفاوت است.
انتخاب راوی اول شخص که در آماتوریا اپیدمی شده به این علت که در داستان بوران اجتناب ناپذیر است، در داستان مهرک با راوی همخوانی دارد، و در بقیه داستانها ناشی از همذات پنداری ناخوداگاه راوی و نویسنده است و در نهایت بابت اینکه ما همگی به ناچار آدم های مدرنی هستیم قابل قبول است.
داستان میرا را من دوست دارم. شاید اینقدر که نمیتوانم نقد بی طرفانه ای روی آن داشته باشم. فقط آرزو میکردم ایکاش زن زنده فعال با شعور داستان ما این بار استثنائا عضو انجمن اسلامی نبود!

یک بررسی اجمالی روی همه داستانها نشان میدهد که امروز دیگر در آماتوریا همه فرق داستان را با مقاله و خاطره و بادداشت روزانه به خوبی میدانند. با دیالوگ نویسی آشنا هستند. و در خلق و روایت تصاویر داستانی به نسبت موفق هستند.
اما نقطه ضعف کار ها (‌که فقط مختص آماتوریا نیست و در اکثر کارهای نویسندگان جوانی مثل ما به چشم میبخورد) ساختن و پرداختن شخصیت ها است. شخصیت هایی که روی مرز باور پذیری و رویا پردازی حرکت کنند. شخصیت هایی در حالیکه یک انسان عادی هستند منحصر به فرد باشند. جایی جمله ای خواندم که گفتنش در اینجا خالی از لطف نیست: حضور یک شخصیت قوی زن( مونث) همپای طنز و کشف وشهود ابزار دست نویسنده برای خلق یک اثر داستانی است.
با تشکر

میرا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:09 ب.ظ

از همه تون ممنونم خیلی زیاد! شبنویس و راکرس و بابک عزیز خیلی ممنونم که این همه وقت گذاشتین و داستان منو خوندید و نقاط ضعف و قوتشو گفتین. امیدوارم داستانای بعدیم بهتر و بهتر بشن! نمی دونین چه احساس خوبی داره وقتی می دونی کسایی تو این دنیا هستن که برای کارات اون قدر ارزش قائلن که بخونن و نقدش کنن!
سعی می کنم همه چیزایی رو که گفتین در نظر بگیرم به خصوص نقد طولانی و ریز شبنویس رو!
همه تونو هوارتا دوست دارم! فعلا همین!

آقای راکرس چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:50 ب.ظ

میرا جون، میرا جون و میرا جون، از تو خیلی خیلی ممنونم...ازم نپرس که بهت نمی‌گم...ولی روزها با تو روحیه گرفتم...راستی به اون فائزه هم بگو: بی‌معرفت...نداشتیم، چند شبه به اینجا سر نزدی آخه، دلمون گرفت...

بابک عزیز از نقد فوق‌العادت ممنوم! مطمئن باش ما هر چه قدر هم دوستان خوبی برای تو باشیم باز متوقع نخواهیم بود...به گاهی تک جمله‌ای هم از تو برایمان کافی است... دوستم مبشر سال‌هاست شعر می‌گه و گاه به گاه داستان می‌‌نویسه. چند سالی است که توی انجمن‌ها و پاتوق‌های شعر و داستان‌نویسی پرسه می‌زنه و حتی تا چندی پیش پیگیر و برگزار کننده‌ی یکی از همین انجمن‌های نویسندگی و نقد بود. قرار بود او هم کنار ندا لطف کنه و به من کمک کنه که...رفته خارج و تا چند هفته‌ی دیگه بر نمی‌گرده. وقتی اینجا رو دید به من گفت راکرس(!) من خیلیا رو دیدم که می‌خوان داستان بنویسن ولی اینجا اولین جاییه که دیدم همه دارن واقعاً جدی کار می‌کنن و داستان می‌نویسن (به خدا یادم نمی‌یاد دیگهً چی گفت)...هیچ وقت بهترین دور اینجا که من یادمه، دوران سلطنت داش‌آکل رو فراموش نمی‌کنم... مخصوصاً وقتی که چکاوک برنده شد و من حسابی حسابی بهش قبطه خوردم( از ته دل حسودی کردم) و تو دلم تحسینش کردم که آره واقعاً حقش بوده....مهم نیست توی این دنیای بزرگ آدم چیزای زیادی داشته باشه...مهم اینه که گاهی و شاید برای لحظه‌ای آدم سلطان سرزمین کوچکی باشه مهم اینه که آدم گاهی سلطان یه دل باشه ( به قول آتش: "امپراطور سرزمین دل") باشه...برای این سلطنت‌های کوچک و پی در پی به تو تبریک می‌گم دست کم به خاطر دل خودم....و از نقد بی‌طرفت باز هم ممنونم...راستش من امشب اومدم که بگم شما همگی فوق‌العاده هستید....
خوب پس من سلطان خوبی بودم؟! جون... خوب سلطان‌ها و ملکه‌های بعدی هیچ نگران نباشید کتاب هزار نکته و هزار تست من به همین زودی از انتشارات معتبر آماتوریا چاپ می‌شه...لازم به ذکره که آماتوریا، ناشر کتاب پر فروش و معروف "ما همه‌گی خیلی باحالیم" هم هست...
این دور یه بدی داشت بابک...حسین به خاطر من با اینجا قهر کرد... از اون روز دیگه هیچی مزه نمی‌ده و من نتونستم چیز قشنگی بنویسم...همین....

ملکه تا به حال ابرهای کوچولو رو دیدی که بدو بدو می‌رن تا به مادراشون، به ابرای بزرگ، برسن؟ یا تا حالا بالای یه کوه بودی که ابرها پایینت باشن؟ ملکه‌ی فوق العاده‌ی این دور، تمام سعیمو می‌کنم که برات "داستان؟" بنویسم، اما باور کن من از اونام که توی خونه به ذغال اخته می‌گن ذغال لخته! اما برات می‌نویسم، قول قول قول....

ناشناس عزیز، دوست دارم برای داستان دوست داشتنی و قشنگت بیشتر بنویسم....ولی دوست ندارم طوری نگاه کنم که تو دلت بگی این راکرس هم عجب ملا نقطیه‌ها... گاهی وقت‌ها آدم برای کس‌هایی که ندیده و فقط ازشون خونده شب‌ها اشک می‌ریزه به گمونم خیلی برام سخت باشه که بفهمم تو چه حس کردی...ولی روزی می‌فهمم...این حق همه‌ست....


اما در مورد نقد‌ها...نقد‌هایی که اینجا دیدم و خوندم نقد‌های خوب و سازنده‌ای بوده....مخصوصاً نقد‌های حسین....می‌دونید اما چیزی که من دوست دارم اینه که وقتی یه اثری نقد می‌شه نویسنده که خود اثرو ساخته بیاد و سفت و سخت در برابر نقاد بایسته...درست مثل حسین و با فروتنی حسین...درسته که پذیرفتن اشتباهات هنر بزرگیه اما معمولاً نقاده که بیشتر اشتباه می‌کنه(روی سخنم با کس خاصی نیست...) اینطوری "نقد عین یه بختک روی اصل اثر نمی‌چسبه تا اثر بشه نقدش" و به قول 1900 در افسانه‌ی 1900 "موسیقی من بدون من جایی نمی‌ره"...و خوشبختانه نویسندگان اینجا همه زنده و معاصر هستند...


راستی من پیغام‌هاتون رو به ندا رسوندم! خیلی ذوق کرده بود و بیشتر از ندا من! چه قدر خوبه که آدم بتونه با نویسنده‌ی داستان‌هایی که خونده حرف بزنه...آدرس اینجا رو گرفت و گفت امشب حتماً سر می‌زنه! و به من گفت که: بازم از اون خوب خوباش برام بفرست...


خارج از بازی: یک شنبه ظهر برام نامه فرستاده و من هنوز نتونستم جوابشو بنویسم...نه جواب نامه‌ی اونو نه اونایی که بقیه بعدش برام فرستادن...

میرا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:00 ب.ظ

اصلا من نمی تونم زیادی خودمو کنترل کنم!!! می دونین خودم بهتر از همه می دونم کارم چقدر اشکال داشت ولی وقتی این همه تعریفم کردین ذوق مرگ شدم دیدم حیفه بهتون نگم چقدر خوشحالم کردین!!! بابک و راکرس و ندا و شبنویس این شادیای کوچولو انرژیای بزرگین برای من خیلی ممنونمممممممممممممم!
راستی راکرس این کتابه چی شد قرار بود برای من بفرستی! من روی منافع گروهی کوتاه نمیام ها! آدرس میلم رو هم گذاشتم!
به فائزه هم گفتم گفت آدم وقتی سرذوق میاد تند تند بنویسه که هر دفعه میاد یه کامنت جدید ببینه حداقل!
مثل حالای من!

بهار پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام به همه همه همه
نمی دونم کی لطف کرده کامنتمو آورده اینجا هر کی بوده دستش درد نکنه
فائزه عزیز تو خیلی لطف داری :)
تمام این چیزای نه چندان قشنگمو مدیون تو و بقیه بچه های آماتوریا هستم می دونی چرا؟ تنها جایی که آدم میتونه حرفاشو بزنه و مطمئن که درکش می کنن هرچند انتظار اینو ندارم که همه از حرفهای من خوششون بیاد
از قدیم گفتم مادر: مستمع ( البته اینجا میشه خواننده ) صاحب سخن را بر سر ذوق آورد
فائزه مهربون مرسی از جمله زیبایی که نوشتی خیلی گشتم یه جمله خوشگل تقدیمت کنم ولی چیزی پیدا نکردم که لایق لطف تو باشه پس اونچیه که تو دلم بود می نویسم.
یه روز به خدا گله کردم که چرا آغوشم را به وسعت دریاها نکرد به سر سبزی دشتها و پرباری گلستانها تا کسانیو که دوست دارم تو آغوشم بگیرم. صدایی از درونم گفت: یادت باشه خدا قلبی بهت داده که به بزرگی خودش پس می تونی با قلبت هرکسیو دوست داری به آغوش بگیر.

آقای راکرس سلطنتت همیشگی در تمام زندگی ( به به شعر درست کردم)

میرا بازم تبریک من هم می تونم بهت ایمیل بزنم ؟ :)

چکاوک جون طناز عزیز مرجان خانم ستاره بانو آتش پر شور
ما منتظریم منتظریم بابا منتظریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدائیش همتون خیلی باحالین

فائزه پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ب.ظ

قلبت اون قدر بزرگه که توش غرق شدم مهربونم... امیدوارم همیشه قلبت دریایی باشه بهارم. همیشه همیشه...
میرا گفت بهت بگم خیلی دوستتون داره. کلی خوشحال می شه اگه میل هرکدوم از بچه های آماتوریا رو ببینه.
بهار آدم فکر می کنه مردم دارن آب می رن اینجا! زمستونم نیست بگم رفتن به خواب زمستانی!
آکسینیا جونم یه خورده بیشتر بنویس تا ما هم پی شو بگیریم و بنویسیم!
راکرس چرا این روزا شدی آقای راکرس؟
بامبی جونم تو کی سرت خلوت می شه مثل روزگار باستان به کامنتا جواب بدی؟

گولو جون آخه تو خودتو بذار جای من. در جواب این کامنتای لوس دخترونه شما ها من چی بگم:
بهار: الهی قربون همه اتون برم. خیلی مهربونید‌. خیلی قلبتون خوشگله. البته من یه کم جسورم. اما این باعث نمیشه که ما باحال نباشیم.

گولو: بهار جون خدا نکنه. وا...روم به دیوار، گلاب به روتون الهی فداتون شم خواهرا. بیاید همه اتونو بوس کنم. وااای اگه من این ترم مشروط شم چی؟!

آنی: دوش دیدم که چقدر ما همگی مهربونیم... همه امون لپ گلی ایم،‌آخی، نازی، جومبولی ایم! این شعرو خودم سرودم . تقدیم میکنم به همه! هر کی ام به دوستای من حرفای بی ادبی بزنه با من طرفه ها! من دارم از کارم استعفا میدم. بچه ها جون واسم دعا کنید!

مهرک: وای دخترا من از عشق همه اتون امشب ذوق مرگ شدم. واااااااای فکرشو بکنید همین امشب یه شاهزاده با اسب سفید بیاد در بزنه بگه: مهرک خانوم، گلم،‌عسلم، میای بریم به شهر آرزوها! البته دوست جونای عزیزم من حتما بهش میگم که دوستاشم دفعه بعد بیاره که شمام تنها نمیوندی؟ خب؟! حالا دوسم دارین؟ آره ؟

طناز: وای بچه ها اون گل سرخی که واسه کادو تولدم آورده بودید خشک کردم گذاشتم تو اون گلدون آبیه. یه شعر سهراب ام قاب کردم آویزون کردم بالاش. با یه آهنگ والس شهرام شبپره هر شب به یاد همه اتون گوش میدم. چقدر رمانتیک!!

طبق معمول همیشه یکی دو نفر قهر ور چسوندن و یکی دونفرم به طور مشکوکی رفتن مسافرت که یه جورایی معلوم نیست کجا رفتن و کی بر میگردن.

حالا بگو. تو جای من بودی چه جوری میخواستی جواب کامنتا رو بدی.؟ ها؟!‌ :)))

آقای راکرس جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ب.ظ

برای احترام فائزه خانم! می‌بینی بعد از عمری سلطنت عقده‌ای شدم!

بهار بی‌پایان الحق که دلت به وسعت دریاهاست...مواظب قایق کاغذی من هستی تا به آن طرف آب‌ها برسد؟

میرا٬ روحیه‌ی شما را عشق است و اگه به فائزه نگی روی شما را! باشه کا روی جایزتو شروع می‌کنم...اما خودت که می‌دونی دستم توی تایپ کنده مخصوصاْ از نوع فینگیلیش!!

چکاوک ببین خیلی هم مهم نیست که حتماْ اون روزنامه رو بیاری...

بابک به دلایل عقده‌های فرو خورده‌ی سلطنتی دوست دارم حالا که برگشتی اولین جواب کامنتو به کامنت من بدی! بهله!

سلام ملکه خانم! باز هم از اون نوشته‌های قشنگ برامون داری؟ ملکه من وسوسه شدم عقاید یک دلقک رو بخونم...

اتفاقا این عقده های فرو خورده اتو درک میکنم. ما یه فامیلی داشتیم که گویا یه بار موقعی که ممد علی شاه داشته از توپخونه رد میشده پدر جدش داشته با دوستاش تو تجریش فالوده میخورده. الان بعد از ۲۰۰ سال (‌یا یه چیزی تو این مایه ها) هنوز دختراشون از این حربه برای تریپ اومدن جلو خواستگارا استفاده میکنن. یه عکس قدیمی ام از ناصر خسرو خریدن و بزرگ کردن زدن تو اتاق مهمونی که یه چهره گنگ توشه و میگن این پدر جدمونه! همون که با ناصرالدین شاه فالوده خورده !!

فائزه جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:38 ب.ظ

آقای راکرس به نظر من جایزه ای چیزی باید بهت بدن از بس تو ماهی! یعنی اگر هزار سال و اندی هم می گذشت من نمی تونستم بگم تو کی هستی!!!
تو می خوای کتاب رو فینگلیش تایپ کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا حالا کتاب فینگلیش دیدی اخه عزیز من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه چیزی می گم نگین این فائزه چقدر عجول و کم صبر و... هست! خیلی دلم می خواست می دونستم کسی که مثل هیچ کس نیست بعد خوندن اراجیف من و نوشته های قشنگ بچه ها چه تصمیمی گرفت!!!

کسی که مثل هیچ کس نیست شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 ق.ظ

نمی خواهم افه بیام که اله و بله و از این حرفا٬ ولی کسی که مثل هیچ کس نیست اگه می تونست تصمیم بگیره که این اراجیف را نمی نوشت اینجا. نه این که امید داشته باشه چیزی تغییر می کنه٬‌ اون فقط می خواست خودشو خالی کنه. فقط همین...

شب نویس شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:00 ق.ظ http://shabnevis.com

اومدم در مورد چیزهایی که تو بعضی کامنتا خوندم حداقل دور قبل که در اون تا مدتی شرکت داشتم حرف بزنم. و کمی هم درد دل کنم. خب فکر کنم راکرس من با تو مشکلی ندارم. با این آماتورا مشکل دارم. وسط اینهمه حرف قشنگ و همه چی خوب حرفهای من یعنی یه آدم عوضی که قصد داره زندگی رو روشنفکری و تلخ جلوه بده و بدبینه. بگذریم. اما خب یه بار خیلی پیشترها من در وبلاگ بابک به چیزی شک کردم و قاطی کردم و از ترس این بود که مبادا بازی نباشه و قراره یه جاهاییش اهدافی وجود داشته باشه. که خب نبود. و اینبار هم باز فکر کردم که بازی نیست و چون حالا به این نتیجه رسیدم که متهم شدم به این حق کسی رو خوردم و پشت سر کسی حرف زدم و زیر زنی کردم با تمام عصبانیتم که سعی کردم از دیشب تا حالا قورتش بدم سر کار و از بیخوابی دارم میمیرم اومدم بگم من مشکلی با تک تک کسانی که اینجا هستند ندارم و یعنی جایی در زندگیشون ندارم که مشکلی برام بوجود بیارن. و نه به کسی بدهکارم و نه طلبکار که مشکلی داشته باشم و همه رو دوست دارم. اما آماتورا ... بگذریم چون حرفهام معمایی و پلیسی میشه و بیخودی همه رو به تب و تاب میندازه که ببینیم چی شده و چه اتفاقی افتاده کار من مسخره و احمقانه ست چون قصد ندارم بشینم حرفهای خاله زنکی بزنم. ولی چند تا چیز بگم: فکر نمیکنم کامنت یا ایمیلی هیچکدوم از بچه های آماتورا رو که برای من اومده بی جواب گذاشته باشم و یا بد باهاش حرف زده باشم و حتی خودت تو راکرس عزیز جواب گرفتی در کامنتی که برای گذاشتی که بیربط به متن وبلاگم بود ولی احترام قائل بودم و دوستت داشتم و برات توضیح دادم. و هر کدوم از بچه های اینجا که با من کاری داشته یا منو میشناسه و یا بهم سر میزنم ازش پذیرایی کردم و بی اعتنایی نکردم. و طبق معمول دوستانی که با من کاری نداشتند منم با اونها کاری نداشتم. چو من جای ثابتی دارم و همیشه هستم و هر روز هستم و مدتهاست که هستم و بودن و نبودنم دچار ثباتیه که با هیچ مشکل بیرونی من از این دنیای مجازی نرفتم و بگیر و ببند نداشتم.
در هر صورت توضیحاتی دادم قبلا برای دوستانی که ازم در مورد نیومدن اینجا سوال کردند و خب شروع ماجرا همان بود و و قضیه تمام شد. چون مربوط به حساس بودن به داستانهام بود و خب قضیه شخصی بود و باید با خودم کلنجار میرفتم. اما ماجرای بعدی مشکلی که از همین دنیای مجازی نشات میگرفت و اونهم مشکلی بود که برای یکی از دوستانم ایجاد شده بود و ایمیلی بهش رسیده بود که در اون اسم دوست دخترهای من!!! و در واقع همین اسمهایی که در وبلاگم کامنت میگذارند و یا چند تا از همین جا در وان ذکر شده بود و اون دوست بیچاره من که خب خدا رو شکر منو بیشتر از اون ناجنس میناخت اعتنایی نکرد و بارهای بعدی همینطور تا اینکه کار به تلفن و این چیزا برای اون بنده ی خدا کشید و من سعی کردم محافظه کار تر برخورد کنم با آدمهای دور و برم. و الحمدالله قضیه با بی اعتنایی دوست محترم و فهیمم منتفی شده انگار. خب اون دوست از سر شناخت من و اینکه من زندگی رو و دم دستی دارم ـ مثل همین کامنت. ـ و البته درس بزرگی هم گرفتم از این ماجرا که اگر دوست واقعی نبود همه چیز رو باور میکرد و خدا رو شکر انگار کسی نمیتونه منو خراب کنه و یا با آبروی من بازی کنه. این دو جمله ی آخر عصبانیت و نگرانی منو نشون میده و دوستانی که در دنیای زندگی میکنند و آبرویی و دارند و با چهار نفر آشنا هستند میدونن که اینکارها چقدر کثیف و رذیلانه ست و به من حق میدن که محافظه کار بشم. علاوه بر اینکه من نگران اون دوست محترم بودم که براش این دغدغه رو بوجود آورده بودند. البته با چند تا از بچه های اینجا موضوع رو درمیون گذاشتم. فکر میکنم مهرک و رکسانا ـ ملکه دور دوم یا سوم ـ و بابک و ... خب مشکل حادی برای من پیش نیومد. بعد از این ماجراها هم خب فاصله ای ایجاد ده بود و من از تب و تاب افتاده بودم و البته نوع نثر و تصویر زیبای آماتورا هم تغییر کرده بود که با قصه های که اون قدیما تو کامنتها مینوشتیم فرق داشت و من اهل ابر و باد و خورشید و اینا نبودم و سعی کردم بخونم و لذت ببرم. ماجرای بعدی هم چیزه مهمی نبود و به سلیقه و نوع رفتار من مربوط بود اینکه خب من داستانهام انگیزه هایی برای نوشتن دارند و هر کدوم به دلایلی هستند که قبلا هم گفتم دلایل انسانی دارند. داستانهای آماتورها رو دقیقا برای ایجاد ارتباط مینویسم و لاغیر. سلطان هم شدم برای همین بود و خب غیر منطقی هم نیست چون آماتورها با همین پیش فرضها ایجاد شد و از نظر من قرار نبود اتفاقی بیافته که فکر کنم کار اشتباهی میکنم. همونطور که واقعا الان دوستان خوبی دارم از همین جمع که باهاشون در ارتباطم و از موفقیتهاشون خوشحال میشم و از نبودنشون دلگیر. مثل باران که کامنتاش کمرنگ شده در وبلاگ من که مقصرش خودم بودم ولی باران هست. بدونش رو درک میکنم. مهرک پیگیرکارهاش در روزنامه هستم. فائزه که دیگه دوره ی دعواهامون داره سر میاد و اختلاف نظراتمون به فرهنگ و تمدن و شعورمون نزدیکتر شده و حالا به و گاهی دنبال فرصتی میگردم و چند کلمه ای هم براش تایپ میکنم. پریسا که کامنتاش رو که میبینم جای خالیش رو حس میکنم و خوشحال میشم و دوستای دیگه...
خب وقتی راکرس عزیز اصرار زیادی داشتی از دست من در بری البته شاید شوخی و شاید جدی قوانین اینجا نقض میشد ولی اهمیتی نداشت و در واقع حضور من نقض میشد و دوستان دیگه حق ادامه داشتند و خب من از شرکت داستانم انصراف دادم. مسلما این حق با منه که اگر برنده این دور میشدم باید به جایزه خودم میرسیدم!!!! ( به خصوص رقابت برای من بی معنی خواه وقتی در یک بند از کامنتی شماره گذاری شده جدا نوشته شده بود که حضور راکرس به خاطر بابک است و بس. و البته این حق رو هم شرکت کننده های یک بازی میدم که بازی رو طبق قوانین نانوشته ی خودشون پیش برند. پس بازی برای من تموم شد. و کنار کشیدم. و برای انتخاب برنده ی شما راکرس عزیز هم من فکر میکنم به قول جشنواره ایها نظر من اینه که: با احترام به تلاش و همت و همچنین با تقدیر از ساخت موقعیت جذاب و خلق شخصیتهایی که قابل بازنویسی هستند! و پرداخت داستانی بیشتر به قصه ای که تمرکز بیشتری خواهد داشت از داستان بالکت مهرک برنده ی این دور ؛ آخرین نفسهای یک مرد تنها ؛ نوشته باران خواهد بود. ببخشید که دخالت کردم البته.
اما چرا آماتورها برای من تمام میشه از این به بعد. خب من فکر میکنم جدی ترین داستان نویس اینجا بودم و اگر قرار بر این باشه که حسن نیتی در مورد بودنم داشته باشم و بر طبق نوع جواب دادن به کامنتهام و شناختی که دوستان نزدیکترم از من دارند و زندگی رویی که دارم، علاقه ای به پذیرفتن و تاب آوردن در مقابل تهمتی که ممکنه دوست به خاطر برحق بودن خودش یا توهماتی که از من داره و یا ؛ کافر همه را به کیش خود پندارد! ؛ ندارم و این آش رو که ممکنه تصور بشه برای من عوایدی داره با جاش میگذارم برای دوستی که پشت سر من حرفهایی زده و فکر کرده موقعیتهاش رو من از دستش گرفتم!!! ( حالا اینکه باید ، گلاب به روتون شاشید تو اون موقعیت که بوسیله ی یکی دیگه خراب بشه که بشه بهتره تا بمونه!!! ) و خب حرف تکراری ای که همیشه برای دوستانم واقعیم میگم: هیچوقت در موقعیتی قرار نمیگیرم که بودنم باعث شادی و اشتیاقش نمیشه که هیچی حتی باعث زخم زدن! ـ معمایی که شاید حل شد! چون از این حرفا نداشتیم!!! ـ میشه و حتی تحمل کردن و ...
در هر صورت طبق معمول من در موقعیت و خونه ی خودم هستم. شماره من در دسترش تمام دوستان هست و اگر دوستی دلش برای من تنگ شد پذیرای بودنش هستم.
شب نویس هست و اگر دوستی بخواد میتونه حسین صداش بزنه و داستانهاش رو برام بفرسته و من میخونم و میتونه برام بخونه و من گوش میکنم. همونطور که بعضی از دوستانم هنوز بعد از مدتها با علاقه پیگیر کارهای من هستند و من با اشتیاق میرم و داتسنهام رو براشون میخونم. همونطور که با اشتیاق داستانهای مهرک و باران و فائزه رو دنبال میکنم. حتی اگر با تاخیر باشه با حوصله میخونم و نظر میدم. همونطور که قبلا هم گفتم کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم. چون از بودن لذت میبرم.
و اما از اینکه تمام داستانهایی که برای اینجا نوشتم به غیر از یکیش ؛ خیره ؛ رو میتونم با بازنویسی و سانسور! برای چاپ آماده کنم برای من از اینجا خاطراتی باقی میگذاره که با احترام سعی کردم برای نبودنم بیام و حرف بزنم و بگم که اسمها و جایگاهها و موقعیتها چیزهایی نیستند که ماندگار باند و این دوستیها و واقعیت و و اشتیاقه که ماندگاره. خیلی از وبلاگها تعطیل شدند. خیلی از جلسات رو یا نرفتم و یا تعطیل شدند ولی دوستانی از هر کدوم از آنها برام باقی موندند که بدترین روزهای زندگیم رو باهاشون میگذرونم و به قول دوستی : بدترش مونده.... / و روزهای خوب هم داشتیم و خواهیم داشت. اگر دوستی شماره تلفن منو خواست از بچه های دیگه بگیره. یا از خودم. ایمیل و سایت هم هست. اگر هم تهران هستید همیشه از دینتون خوشحال میشم و اگر نه هر وقت مهمون شهر ما بودید مشتاقم به دیدار.
راستی راکرس عزیز بابت سوژه ی خوب و پیگیری که در دوره ی حکومتت کردی و باعث شدی من یکی از بهترین داستانهام رو بنویسم واقعا متشکرم. خب منم مثل همه ی شما و مثل تو و ندا و اون دوست دیگرت تعیین کننده هایی تو زندگی داستانیم دارم که وقتی اونها بگن داستانی از من خوبه دنیا نمیتونه بگه بده! ( البته شیفتگی من به شخصیتهایی که هر غلطی از نظر عرفی انجام میدن ولی از نظر من بیگناهند بیشترین تاثیر رو بر مخاطبام دارند... ) اینم گفتم که ببینید هنوز پایه ی داستان و نوشتن و بودنتون هستم. ولی اینبار مهمون من...

شب نویس شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ق.ظ http://shabnevis.com

راستی برای اینکه خاطره و ذهنیت از من خوبی داشته باشید و من حرف زدم و حالم بهتره و این حرفا اینم یه چیزی که برای این اول صبحی و حال و احوال خوبه:
پنج اصل مهم در سعادت مرد
١ - بسیار مهم است که مرد زنی داشته باشد خانه دار که آشپزی و تمیزکاری کند، وضمنا شغل اداری هم داشته باشد
٢ - بسیار مهم است که مرد را زنی باشد خنده رو و لوند که او را بخنداند و سرحال بیاورد
٣ - بسیار مهم است که مرد را زنی باشد امین که اسرارش را نگه دارد و به او دروغ نگوید
٤ - بسیار مهم است که مرد را زنی باشد آتشین مزاج که رختخوابش را گرم کند واز سکس با او لذت برد
٥ - ولی بسیار بسیار مهم تر است که این چهار زن هیچگاه از وجود همدیگر با خبر نشوند
( شب نویس: اگر باعث انبساط خاطر میشه، خواستید جای مردها زن بگذارید از نظر من هیچ مشکل شرعی و عرفی و قانونی نداره. حالشو ببرید. )

ما به عینه دیدیم که در ممالک متمدن دنیا از قبیل آمستردام که شهری است در هلندیه‌ بسیاری از مردان به جای زن، مرد میگذارند!‌
اما تا آنجا که میدانیم امر شنیع فوق الذکر کماکان در این مملکت حرام و غیر قانونی است! مگر دراین مدت که ما نبودیم اتفاق خاصی افتاده باشد!

بهار شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:24 ب.ظ

((( من فضولی کردم اینو از اونطرف آوردم اینطرف )) بهار


مهرک

این کامنت رو برای دل خودم می نویسم. گرچه تحت تاثیر نوشته های باران، بهار، فائزه و ؛ کسی که مثل هیچ کس نیست ؛ بوده.
احساسات در زمان و مکان دارای اختلاف زیادیست. من دروغ می گم، پشت سر خیلیها حرف می زنم، گاه گداری تظاهر به نیکوکاری می کنم، در مورد خیلی چیزا به خیلیها حسودیم میشه .به بازی گرفته می شم و بعضیها رو هم من به بازی می گیرم . کسی رو که دوست دارم بیشتر از بقیه اذیت می کنم. وقتی حلقه های دوستی تنگ و تنگ تر میشه به حدی که حس خفه گی به من دست می ده، به صورت مقطعی ناپدید میشم. به وفاداری معتقدم اما از خیانت کردن ابایی ندارم. وقتی به کسالت بیفتم توانایی هر جور خیانتی رو دارم. سعی می کنم تصویر خوب؛ ظریف، زیبا و دوست داشتنی از خودم به نمایش بذارم ولی از فدا شدن به خاطر یک عشق می ترسم. از اینکه بعدها خیال کنم حق من این نبود. از اینکه شبها توی اتاق خواب به کسی نگاه کنم که خیال کنم بهش قناعت کردم وحشت دارم. از اینکه فکر کنم مجبورم به واسطه ی یک تعهد همیشه حضور یک نفر رو تحمل کنم متنفرم. من در جایگاه یک انسان بدون اینکه خودم رو توی آینه نگاه کنم به دنبال شاهزاده روی اسب میگردم. البته شاهزاده ای که هر وقت من عشقم می کشه باشه و هر وقت حال ندارم از من دور شه. نمی خوام قبول کنم که شبهایی هم پیش میاد که من به اون توده ی نفرت انگیز زیر ملحفه تبدیل می شم. به موجود مزاحمی که با رفتارهای خسته کننده ش اعصاب خرد می کنه. دلم می خواد طرف مقابلم من رو یکپارچه رویایی، ایده آل و کامل ببینه. ولی من عیبهاشو می بینم و اصلاح می کنم. بهش اجازه نمی دم ذهنش رو در اختیار چیزی جز من بذاره اما توی ذهنم خیلی وقتها دست به ولگردی می زنم.
من یکی از شمام که در دنیای مجازی بی عیب و نقصیم.
وقتی قبول کردن یک خیانت سخت میشه که نفهمی چرا؟! اصلا چرا باید به دنبال دلیل بود. در عشق حقی در کار نیست.
در یک رابطه همیشه یکنفر زودتر از دیگری دست از دوست داشتن بر می داره به همین سادگی اونی فدا میشه که بیشتر دوست داشته. یک جای کار می لنگه. باید دیگران رو به خاطر اینکه بیشتر دوستشون داشتیم سرزنش کنیم؟ قسمت عمده ی عشق ورزی ما به خاطر دل خود ماست.
من انقدر درگیرخودخواهی وجود خودم هستم که هرگز به مخیله ام خطور نمی کنه شاید از سر ناچاری انتخاب شده باشم. شاید کم کم عادات مزخرفم رو شده؟!
چرا دیگر من رو دوست نداره اول باید ببینیم چرا من رو دوست داشت؟

بهار شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:25 ب.ظ

یه بار دیگه هم فضولی کردم این یکی رو هم آوردم اینطرف

چکاوک

راکرس عزیز سلطان سابق دمت گرم با این همه وقتی که گذاشتی و این نقدی که کردی. من به عنوان یک خواننده و یک نویسنده آماتور داستان پرسپکتیو رو بیشتر از بقیه می پسندم. داستانی بدون کسالت با کشش زیاد. گرچه من با جدا افتادگی قسمت دوم چندان موافق نیستم و با سلیقه م جور نیست. همونطور که می دونی من با ابهام موافقم و اینکه لزومی نداره همیشه همه چیز برای خواننده توضیح داده بشه. چرا دختر و پسر از هم جدا شدن؟ چرا زن ازدواج کرد؟ ما داریم قسمتی از ماجرا رو روایت می کنیم. اگر قسمت دوم هم نبود به شکل دیگری میشد رابطه رو لابه لای دیالوگ های قسمت اول گنجوند این طوری توقع خواننده برای پاسخ چراهای ذهنش هم در نطفه مدفون می شد. اما این داستان قابل تصور، جذاب و خوشمزه بود.

بهار شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:25 ب.ظ

بهار شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:27 ب.ظ

بار عرض پوزش به ادامه کامنت ها توجه فرمایید



فائزه شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:20 ب.ظ

آقا صفحه کامنت آماتورا رو باز می کنی و یهو با انبوهی از کامنتای متضاد و عجیب و متحیرکننده و اینا روبرو می شی!!! حالا من موندم و دو تا شاخ رو سرم!!!

بهار جونم دستت درد نکنه، خودت چرا هیچی ننوشتی فقط؟

چکاوک تو همیشه با زاویه دید متفاوت و انسانیت باعث می شی آدم حداقل چند ساعتی تو فکر بره! می دونی عزیزم فکر می کنم جواب دادن صادقانه به این سوالا می تونه باعث بشه با خیلی چیزا کنار بیایم!

شبنویس متاسفانه من زیاد سردرنیاوردم چه خبره فقط فهمیدیم یکی نامردی کرده و خدا رو شکر نامردیش اثری نداشته و حالا تو از آماتوریا خداحافظی کردی! خوب حق داشتی عصبانی و ناراحت بشی ولی بیا از یه جنبه دیگه هم نگاه کن: ببین چقدر محبوب و مشهور شدی که بقیه از حسادت دست به این کارا می زنن!!! مواظب خودت باش!!!
به هر حال کلی ازت یاد گرفتم، کلی با هم کل کل کردیم و کلی هم دل آماتوریا برات تنگ می شه... و مطمئن باش تو خونه ات مزاحم همیشگی هستیم و مجبوری تحمل مون کنی!
مثلا الان من دارم نهایت شجاعت مو جمع می کنم داستان آخرمو ویرایش نهایی بکنم و بفرستم برات تا خوب له و لورده اش کنی!

کسی که مثل هیچ کس نیست، بعد حرفای چکاوک حرفی برای گفتن نمونده. فقط من می خوام یه جمله از رولان تقدیمت بکنم: «زندگی می گذرد و هرگز یک لحظه دوبار به دست نمی آید. باید آنا خواست یا آنکه هرگز نخواست. من می دانم که انسان در خواستن اغلب اشتباه می کند اما در نخواستن اشتباهش همیشه است».

ببین بامبی وقتی همه آقایون پا میشین می رین انتظار دارین ما خانما جای شما، با لحن شما کامنت بذاریم؟ خیلی عذر می خوام ها ولی ما دقیقا داریم همون کاری رو می کنیم که باید، به تعادل رساننده این وضع آقایون باید باشن که نیستن! فکر کنم فقط تو موندی و آقای راکرس! تو که هر چهل سال و اندی رویت می شی، آقای راکرس هم که تو خط ماست! برای تغییر وضعیت و از این حالت رکود در اومدن باید بریم از مملکتای دیگه موجود مذکر وارد کنیم فکر کنم!!! اگه این کارو بلد نیستین حداقل یکی یه خط داستانی دیگه بسازه تا پی اونو بگیریم، یه خط داستانی متفاوت! من می رم فکر می کنم لطفا بقیه هم روی این فکر کنین و هرکی اون چیزی رو که به فکرش رسید بنویسه...

فائزه شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ

ببخشید خیلی گیج شدم انگار تو این چند روز دفعه دومه این جمله رو دارم می نویسم الان دیدم برای بهار هم نوشته بودمش!!! ببخشیدددددددددددددددددددددددد

.... شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ

حسین توی این ولاگ تو جز معدود افرادی هستی که صادقانه حرف می زنه و جمله ها شو پر از دروغ و چیزهای در ظاهر جالب و در باطن پوشیده نکرده...فقط تو یکم زود تصمیم می گیری الآن تمام تنم درد می کنه و نوشتن و دیدن فکر کردن برام سخته..پس خودت رو حرفم فکر خواهش می کنم..خواهش می کنم.....اعتماد به اولین اندیشه آن هم تا حد مرگ خیلی جالب نیست....مرد روشنفکر

فائزه شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ب.ظ

آماتورا به طرز عجیبی شبیه جامعه ای شده که توش زندگی می کنیم! خیلی دلم می خواست اینجا رو حداقل تو ذهنم پر از آدمای پاک و صادق و روراست نگه دارم و گوشه کنایه نخونم وقتی میام اینجا!!! بالاخره یکی تونست منو تو این وبلاگم عصبانی کنه!!! ملت چرا همه به هم کنایه می زنین خوب به جای انجام این کارای عجیب و دور از اخلاق که شبنویس تو کامنتش نوشته یا به جای نوشتن اینکه بقیه ظاهرا قشنگ می نویسن و باطنا دروغ می گن. رک حرف تونو به هم بگین. به هم بگیم.
من از خودم شروع می کنم بنده با ... موافقم که شبنویس شاید زود تصمیم گرفته و بی نهایت خوشحال می شم اگه بازم اینجا بنویسه ولی ... جان شما از کجا فهمیدی ادمای اینجا دروغ می نویسن یا ظاهرسازی می کنن؟ شاید چیزی که از نظر تو ظاهرسازیه اعتقاد واقعی یه نفر باشه نه؟
اگر کسی خیال کرده بنده چون عصبانی شدم قهر می کنم اشتباه کرده من همچنان حی و حاضرم. و دارم به پیشنهاد خودم فکر می کنم...
ولی حالا اومده بودم اینجا یه سوال بپرسم:
یکی از دوستان من که وبلاگش تو بلاگ اسکای هست می گه نمی تونه مطلب بذاره تو وبلاگش. من از بلاگ اسکای سر در نمیارم. کسی می دونه چش شده؟ لطفا زود بهم خبر بدین اگر بلدین. پیشاپیش ممنونم خیلی زیاد!

اگه خیلی تند رفتم معذرت می خوام!!!

.... شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ب.ظ

آره من عصوه دروغ گو هام و معمولا خودمو توی دیگران می بینم... مرسی که از اینکه عصبانی شدی ولی تو دست کم با پس خوب تسلی های فلسفت باید منظور منو خوب بفهمی.. من از اون آدم های تو تاکسی و اتوبوسم که راحت راجع به همه چی حرف می زنن... فائزه من خیلی دلخورم.. من خیلی خسته شدم... من نمی تونم بگم... من توی خودم می ریزم آخه منم مثل هیچ کس نیستم... من امشب خودم نیستم من امشب هیچ کس نیستم و الآن ساعت هاست که دارم گریه می کنم... و خوشحال که اینقدر خوش بختم. صف اتوبوس یه تهی داره مثل ته زندگی من.

باران یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

با سلام به همه ی آماتورها...
در شرایطی هستم که حتی فرصت اینو ندارم بتونم ایمیلم را چک کنم. ولی می بینید که به اینجا اومدم و حرف های همه رو خوندم. حسین٬‌ فائزه٬ بهار٬ چکاوک٬... و پاسخ های بابک را. خب راستش آدم اینجا هم دیگه دلش می گیره. هر کی گفته... نمی خوام هیچ کس رو اذیت کنم٬‌ ولی هر کس این جمله ای رو که من دارم بهش فکر می کنم گفته غلط کرده. یه جورایی فکر کنم خود من بودم که گفته بودم اینجا رابطه ها به گند کشیده نمی شه. دلیلشم این بود که فکر می کردم زمینه ی مساعد برای اینکه تصویرهای مناسبی از خودمون تو این وبلاگ بسازیم هست. خب ساختیم٬‌ همه امون. گل و بلبل و نسترن و یک شاخه گل قرمز که حالا بابک خشکش کرده و گذاشته تو گلدان و با یه شعر سهراب که زده به دیوار. همه خوب بودیم تا وقتی که خیلی هامون همدیگه را ندیده بودیم. خوش به حالم ـ البته با اعتراف به اینکه دلم می خواد همه اتونو ببینم ـ که تا حالا هیچ کدوم از آماتوریا را ندیدم. عکس چند نفر و دیگر هیچ. خب حالا فکرشو بکنید اگه همه می تونستیم همدیگه را ببینم و حداقل یه هفته ای با هم باشیم دیگه فکر نکنم اینقدر از گل و بلبل و این چیزا بگیم. اصلا طبیعت یعنی تضاد٬‌ ماها اومدیم تضادهایی را بوجود بیارم٬ تا می تونیم بزرگشون کنیم تا بتونیم راحت تر زندگی کنیم. چه فرقی می کنه... اینجا تو این شهر کوچک تاب تحمل موندن منو نداشتن و از هر لحاظ ریدن به زندگیم تا مجبور شم ترکش کنم این شهر لعنتی رو و اونجا از یه راه دیگه و به یه طریق دیگه. فکر می کردم اینجا فرق می کنه. ولی اعتراف می کنم که هیچ فرقی نداره. تازگی همیشه برای همه لذت بخشه و جذاب. اینجا یه مکان تازه بود و خیلی ها توش رفت و آمد داشتن. اولاش اگه یادتون بیاد خیلی ها می اومدن. حالا محدود شده به چند نفر که دیگه بازی هم براشون جالب نیست. دلیلش اینه که تازگی اشو از دست داده و حرفایی که تو این کامنت دونی هم زده شده دیگه قوز بالا قوز. می دونید بچه ها! مشکل یه کم پیچیده شده٬ به طرز فجیعی همه دارن راست می گن و این آدمو دیونه می کنه. من از چیزایی که حسین گفته و ... جواب داده و از حرفای فائزه چیز زیادی نمیدونم٬ هر چند با این همه فاصله ی دیونه کننده یه چیزایی حدس می زنم٬‌ ولی به نظر من خیلی مسخره است. ببخشید که اینطوری حرف می زنم. ماها با این همه ادعایی که داریم خیلی ضعیف تریم از اونایی که فکر می کنیم احقانه زندگی می کنن. همه داریم به یه شکل زندگی می کنیم و حاضرم سوگند بخورم که هیچ فرقی نداریم. نوشتن را نمی شه یه فرق به حساب بیاریم. من هم مثل همه عقده دارم٬ مثل همه ی آماتوریا که از حرف زدن های همه معلومه٬‌ ولی می دونید فرق ما می تونه اینطوری خلاصه بشه که ما عقده هامونو با نوشته هامون رفع می کنیم. وقتی به این نتیجه رسیدیم که یه چیزایی در مورد یه نفر هست که باید به یکی دیگه بگیم اونوقته که حال آدم به هم می خوره. همون چیزی که حسین بهش گفته خاله زنک بازی. مسائل خاصی که بین چند نفر اتفاق افتاده به این وبلاگ ربطی نداره. و حسین چون به خودت و نوشته هات احترام می ذارم بهت می گم که حق نداری از این وبلاگ بری! حالا اگه فکر می کنی من حق ندارم برات حد و مرز حق و ناحق و تعیین کنم به عنوان یک دوست با یک سری درد و دغدغه ی مشترک٬‌ پس می تونم ساکت بمونم... . من به خیلی ها ارادت دارم اینجا. بابک واقعا برام عزیزه و با اینکه به غیر از نوشته هاش و آرشیوی که ازش خوندم و فکر کنم یه چند تا میلی که بینمون رد و بدل شده هیچ شناختی ازش ندارم٬ فکر می کنم که می تونه پایه ی یه دوستی ادبی باشه. تا وقتی که من یکی از پایه های این رابطه ی مجازی باشم فراتر از یک دوستی ادبی چیزی هم نمی خوام. یعنی اصلا به نظر من مسخره است اگه آدم توقع بیشتری داشته باشه... آنی دوست خوبیه که به نظر من مستعد پیشرفته. با اینکه خیلی وقت نیست می نویسه ولی خب بن مایه های فکری خوبی داره که می تونه نتایج خوبی براش داشته باشه. زحمت کشید و برام طرح جلد کتابمو زد و خیلی هم خوب از آب در اومد که متاسفانه بعدا قبولش نکردن (خجالت کشون) و با این کارشون منو مدیون خودشون کردن. حسین که فکر می کنم خیلی وقت پیش عکسشو تو وبلاگش دیدم (اگه اشتباه نکنم) و به غیر از تصورات ذهنی خودم هیچ تصویری ازش ندارم. حسین کسیه که دغدغه ی نوشتن داره. می نویسه و این برای من خیلی مهمه. خیلی از کاراشو خوندم. تقریبا همه ی کارهایی که تو وبلاگش بوده و اینا... در مورد کاراش بعضی وقتا نظر دادم و در مورد یکی دو تا از کاراشم چیزای بهتری نوشتم که متاسفانه به دلیل تنبلی بیش از حد تا حالا نتونستم براش بفرستم که فکر کنم خودشم خبر نداره. در مورد داستان دور آخرش هم نظرات خودم و یکی دو تا از دوستان خودم را که داستانو بهشون داده بودم نوشتم براش که قول می دم براش پست کنم. نمی دونم حسین اینجا با کی مشکل داره و چه اتفاقاتی افتاده که حسین فکر می کنه باید عصبانی بشه. حسین عزیز! من تو کامنت دونی پست قبلی یه چیزایی نوشته بودم که برای همه بود و البته قبل از همه برای خودم. انسان یه خاصیت خیلی عجیب و غریبی داره که در بدترین شرایط هم فکر می کنه حتما حتما حق با خودشه. اصلا حس مظلومیت نمایی را ماها همه داریم. واقعا نمی دونم چه اتفاقی افتاده ولی هر چی بوده اصلا دلم نمی خواد باعث بشه تو از اینجا بری و کنار بکشی. راستی اینم یادم رفت بگم که ارادتم به حسین تا حدی بود که بازنویسی یکی از داستانمو به اون تقدیم کردم!!! (گفتم بگم یه وقت یادت نره آقا حسین...)
چکاوک (مهرک) را من فقط از وبلاگش می شناسم که فکر نمی کنم زیاد هم عمر طولانی ای داشته باشد. ازش تصویرهایی ساخته بودم که وقتی عکسشو تو سایت -فکر کنم- جن و پری دیدم به این نتیجه رسیدم که تصویر سازیم خیلی ضعیفه. به نظر من خوب می نویسه و حداقل فکر می کنم تو این مدت داستاناش خیلی تغییر کردن. یعنی پیشرفت کردن و باز نویسی همو ن داستانی رو که به حسین تقدیم کرده بودم به اونم تقدیم کردم که فکر کنم سر اینکه کدومشون جلو دوربین وایسته دعواشون شده بود.
از بقیه ی بچه ها شناختم خیلی کمتره. فقط کامنتاشونو خوندم و بعضی وقتا داستاناشونو. همه مستعد تبدیل ببخشید تغییر هستن. منظورم اینه که می تونن داستان بنویسن و فکر می کنم دغدغه ی نوشتنم دارن.
ببینید بچه ها! وقتی مشکلات شخصی به هر دلیلی وارد این وبلاگ می شه فضا به کلی تغییر می کنه. به قول اون آقا روباهه شازده کوچولو همیشه یه جای کار می لنگه. من از همه خواهش می کنم حالا که این فضا را ساختیم و می تونیم به جاهای خیلی بهتری برسونیمش همت کنیم و خرابش نکنیم. بیایید اینجا از مشکلات دیگری حرف بزنیم. بیایید مشکلات هستی شناسی خود را در اینجا مطرح کنیم. کسی که مثل هیچ کس نیست یه چیزایی گفت که دیگران را وادار به گفتن کرد. بیایید با خودمان روراست باشیم. هیچ کس مجبور نیست اینجا راستگو باشد یا دروغگو. من همان تصویری را از خودم می سازم که می خواهم. بیایید سعی کنیم تصاویر خوبی از خودمون بسازیم و همون تصویر را بسطش بدیم و هر روز بهتر و بهترش بکنیم و شاید یه روز اشتباهی بیافتیم تو همون جلدی که ساختیم برای خودمون. و اونوقت می شه خیلی چیزها را تغییر داد.
اینجا با هیچ کس تعارف ندارم. به همین خاطر صادقانه می گویم که بودن با همه ی شما برایم لذت بخش بود. پیدا کردن دوستانی مثل حسین٬ بابک٬‌ آنی٬‌ بهار٬ چکاوک٬‌ فائزه٬ راکرس٬ آتش و طناز (با عرض معذرت از دوستانی که اسمشان را فراموش کردم) واقعا غنیمته. از همتون چیزهای خیلی خوبی یاد گرفتم و خیلی هم کیف کردم از اینکه تو این وبلاگ رفت و آمد داشتم. بیایید به نوشتن ادامه بدیم و از این کامنت به بعد در مورد پیشنهاد بابک و نوشتن رمان اینترنتی صحبت بکنیم. پس بحث های متفرقه ممنوع!
از همه ی دوستان معذرت می خوام که نتونستم تو این دور در مورد داستانا حرف بزنم و من هم اعتراف می کنم که حسین حداقل در قضیه نوشتن و داستان فعال ترین عضو بود و کار خودشو کرد.
ببخشید که خیلی طولانی شد. فکر کنم تا مدت ها به اینترنت دسترسی نداشته باشم!!!! به همین خاطر طولانی شد.
به بابک: بابک عزیز سعی کن رو اون پیشنهادت کار کنی و رو پیشنهادهای دیگه هم بیشتر کار کنیم و شروع کنیم به نوشتن.
به حسین: اینکه من به وبلاگت نمی آم و نظر نمی دم فقط به موقعیت -ببخشید- گند فعلیم ربط داره و هیچ کس تقصیری نداره. وگرنه تو خودت می دونی که من خیلی ارادت دارم...
از همه معذرت می خوام که تقریبا این مدت به هیچ کس سر نزدم و از همه بیشتر به وبلاگ خودم.
همه اتونو هوارتا دوست دارم و به قول فائزه و بهار و اینا... حسین عزیزم٬ بابک گلم٬‌ و خانم های گلاب و عزیز و مهربون که الهی بابک قربون همتون بشه!!!! این فضای مجازی جالب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
-----------------------------------
خارج از بازی:
نمایش عشق دیگر عشق نیست. (میلان کوندرا)

زیبا یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:32 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

این کامنت رو برای دل خودم و دل هر کی دوست داره مینویسم. به پیوست نظرات، درددل یا نقد و یا هرچی که اسمشو میشه گذاشت رو در ارتباط با داستانهای دور نهم که حدودا یک ماهی میشه که نوشتم و تصمیم نداشتم بزارم اینجا ضمیمه میشود!

یه چیزی که من بهش توجه کردم و حتما شما هم متوجه شدید این هستش آماتورهای عزیز در یک زمان شروع کردند به نوشتن از خودشون و درگیریهاشون،نکته جالب اینه که همه به یک موضوع اشاره کردند! من مطلب پاین بخش سوم رو نوشتم و دیگه به تو اعتماد ندارم… کسی که مثل هیچکس نیست و فائزه و بهار و بابک و باران و … اما این دلیل کامنتی که دارم مینویسم نیست!
قبلن بگم که اصلا کامنت های من به پیروی از کامنت کسی که مثل هیچ کس نیست نبوده و این خودش نشون میده که ما به علت این احساس مشترک ممکنه فکر کنیم که کسی رو به ما چیزی نوشته و یا اینکه منظورش چی بوده و غیره و غیره… اینهم خودش نکته جالبی در درونش نهفته است و البته نظر شخصی و تجربه شخصی منه! اینکه هستی یا طبیعت یا... چیزی رو در اختیار ما قرار میده که ما طلبش رو میکنیم، کسی که مثل هیچ کس نیست درست زمانی اون مطلب رو نوشت که من درگیر مسئله ای مشابه بودم البته در ابعاد بسیار کوچیکتر و ظریفتر! راستش اولین چیزی که تو اوج درگیری بعد از خوندن مطلب کسی که مثل هیچ کس نیست برای من پیش اومد یک احساس تنفر شدید بود که ای بابا چرا اینقدر گنده اش میکنید؟! درصورتی که اون رو به من نبوده و مطمئنم که نبوده! حالا چرا؟! برای اینکه من با مسئله خودم به شکل بزرگتری روبه رو بشم و ببینم چقدر سخت گرفتم و ببینم که آخر دنیا نیست و از همه مهمتر اینکه هستی همراه منه و من تنها نیستم. و بعدش بهار و فائزه و باران و بابک و مهرک …

باران عزیز خوشحالم که کتابت چاپ شده قبلا هم اینو برات گفتم و باور کن فقط همین مهمه و طرح روی جلدی که من برای کتابت زدم امیدوارم باعث دینی که ازش صحبت کردی نباشه. و اما کامنت دیشبت و اینکه فکر میکردی اینجا با جاهای دیگه فرق داره؟! فکر کنم ما قبلا در مورد این مطلب با هم صحبت کردیم! به گمونم فرق نباید وجود داشته باشه بلکه باید ایجاد بشه! درضمن نمیدونم چرا باید بریم و اصلا چرا اومدیم که حالا بریم؟! به گمونم اینو تو گروهها و روابط مختلفی دیدم. حالا اگه یه حرفی بشه یا یکی از یکی دلخور بشه یا اینکه اونجوری که باید تحویلش نگیرن، بهترین راه اینه که ترک کنه، به نظر من آسونترین راه هم همینه.

ما میریم و مشکلاتمون رو هم میندازیم سر بقیه و کلی هم به نفسمون خوراک میرسونیم و غیره. و باز یه جمع دیگه و یکسری مسائل حاشیه ای دیگه! آیا حاشیه آرایش متن نیست و آیا واقعا به جای پذیرفتن مسائل پیش اومده و چیزهایی که احتمالا پیش خواهند اومد و اجتناب ناپذیرند به این دلیل که انسان جایز الخطاست و گاهی از خط میره بیرون که اگه نره بیرون به نظر من جای تعجب داره! باید همه چیز رو خراب کرد و دنیای نویی ساخت؟! یه روزی هم به خودمون میآیم و میبینیم داریم رو زمینی راه میریم که ویرونه است. میپرسیم چرا؟! دریغ که این ویرونه ها رو خودمون ساختیم!

فقط به این جمله فکر کنید : دقیقا زمانی که احساس میکنی شکست خوردی فقط یه قدم با پیروزی فاصله داری! این جمله این روزها بارها من رو با خودش برده به جاهایی که الان نمیگم، باشه برای بعد… میخوام شمارم با خودش ببره به اونجاهایی که خاص هر کدوم از شماست! حالا حرف من باز اینم نیست! من تو کامنت تنهایی ات را هرگز نمیتوانی به تنهایی ام گره بزنی... اشاره ای کردم به یکی از آماتورها، و سعی کردم حرفم رو بخونه و اما اینکه از فحش و بدو بیراه استفاده نکردم فقط به دلیل این بود که گذاشتم عصبانیت و ناراحتیم ته نشین بشه و شد کامنتی که خوندید. من از خوشبینی حرف زدم و از آذوقه اعتماد و فرق تنهایی و تنها بودن و فرق میدونید خود فرق! که از این به بعد بهش میگم تفاوت که بار منفی نداشته باشه! من در زمینه نوشتن ادعا کردم! نه؟! غیر از این نیست. از روزی که وبلاگم رو ثبت کردم و از روزی که اولین کامنت و بعد اولین داستانم رو اینجا گذاشتم من ادعا کردم به نوشتن! گفتم نوشتن رو دوست دارم، بعد گفتم مینویسم و بعد هم مرحله به مرحله جلو رفتم و هیچ عجله ای هم ندارم و همچنان ادعا دارم ، پس تفاوت اینه که من ادعا کردم! حالا اگه قرار باشه مطلبی رو به کسی گوشزد کنم، ترجیح میدم خیلی ظریف و در قالب یک داستان یا مینیمال یا کامنت یا ... حرفم رو بگونجونم و معتقدم اصلا کنایه یا حرفهایی که تزیین شده یا دروغ نبوده و با تمام احساسم نوشتم که همونطوری که قبلا هم گفتم ناشی از یک تجربه، یک اشتباه، یک باور غلط، عصبانیت، ناراحتی، استرس، غم و در نهایت احترام به آماتورها بوده. من به خودم فرصت دادم و در نهایت حرفم رو زدم یعنی نوشتم و اگه نقاش بودم حتما اونو با تمام رنگها و فرمها و بافتهایی که میتونستم باهاشون حرفم رو بزنم نقاشی میکردم و میخوام بدونم اونوقت کنایه زدن و دروغ و روراست نبودن رو چطوری میشد تفسیر کرد؟!

و اما برای اینکه حق مطلب رو به جا آورده باشم و بگم که هر چیزی رو باید مزه مزه کرد و گفت. همونطوری که بابک در جواب یکی از کامنتهای من که اگه خاطرتون باشه نوشته بود دیگه وقتشه که یه کمی به مغزم فشار بیارم ! این کامنت رو که هرگز نفرستادم و آمیخته ای از خشم، احساسات و برداشت شخصی من بود بدون سانسور میزارم اینجا. قبلا بدونید نظراتم تغییر کرده و تعدیل شده و از اینکار قصدی ندارم به جز بیان واقعیتی بی آرایش و احساساتی و از سر قضاوت و خشم...


....................


داستان دایره‌های روشن به صف شده‌ی توی خیابان(بچه بی‌گناه و شوهر بینوا)، یک داستان بی‌محتوا و بازاری. برای انگیزه انسانی؟ برای خود داستان؟ برای نویسنده بودن؟ برای پوشوندن زخم‌هایی که زیر این پوشش عفونت کردن؟! نویسنده داره خاطرات و قصه‌های خودش و دیگران رو مینویسه و یا باید به اینکه مخاطب هم داره، فکر کنه؟ و این داشتن مخاطب چقدر روی چیزهایی که می نویسه تاثیر داره و آیا اصلا باید تاثیر بذاره یا خیر؟! بسیاری معتقدند خیر! هر جوری و هر چیزی که می خوای باید بنویسی، که من هم تا حدی موافقم. اما نکته اینه که باید بدونی داستانت رو کسانی میخونند که فقط داستان نمیخوان، وقتشون براشون ارزش داره و از همه مهمتر روحشون. در داستانت صحبت از زنی بود که از عشقش بچه دار میشه و شوهر میکنه و شوهر فکر میکنه اون بچه خودشه و در تمام داستان زن محور قرار میگیره برای اینکه کاری کرده که تقریبا کمتر زنی انجام میده، که نویسنده بهش میگه شکستن عرف، من میگم ری..ن (باعرض معذرت از آماتورای عزیز)... زن داستانت عجب احساسی در آدم ایجاد میکنه! حماقت! فکر میکنم زنای کمی رو تو زندگیت به معنای واقعی لمس کرده باشی. یا اون دسته از زنایی که لمسشون کردی؟! امیدوارم بلایی که سر شوهره اومد سر خودت نیاد! بهرحال چیزی که میتونم بگم اینه که داستانهای زیادی وجود داره که حرفهای تو رو تایید یا تکذیب می کنه، اما من خواننده از خوندن داستان دنبال دیالوگ قوی، شخصیت‌پردازی و تصویرسازی و گره و هر کوفت دیگه وقتی محتوا نباشه نیستم! قصه یعنی زندگی، زندگی یعنی قصه! پس همه میتونن بنویسن! فقط لازمه که یه کم مطالعه کنند و بعدشم قصه‌‌های خودشون رو بنویسند و یواش یواش هر کوفت و زهرماری رو بکننش داستان، و اما نه داستانهایی که به قول گلشیری میتونه از ایران ما حرف بزنه و میتونه مارو به دنیا بشناسونه... ارتقا دانش و قابلیتها همیشه و همه جا کارسازه و راه گشا.
و اما ربطش به سوژه را نفهمیدم؟!

داستان پر،خالی – این داستان که در یک نامه خلاصه شده بود. بسیار تاثیر گذار بود، به گمانم نویسنده از تمام زوایا به موضوع نگاه کرده بود. یک شکوائیه نبود یا یک نامه خداحافظی، به نظر من حرفهای ناگفته‌ای بود که بسیار بی قرض و کاملا صادقانه بیان شده بود. حتی راوی به تقصیرات خودش هم اشاره کرده بود. وقتی داستان ّپر، خالیّ که من اسمش رو برای خودم گذاشتم ّکاملّ رو خوندم سکوت کردم و تامل. این چیزیه که کمتر اینروزا برام اتفاق میفته!‌ به نظرم میتونه خیلی کامل ‌تر باشه، میتونه کمی از متن نامه خارج بشه و فکر کنه، ذهن راوی پرواز کنه و یا اینکه به عقب برگرده و خواننده رو تکون بده خیلی بیشتر. راستی چقدر این جمله "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". هدیه ارزشمندی بوده، چه خوب کاری کرد با خودش برد. شروع یک ارتباط با همین جمله و پایانش هم با همین جمله؟! میتونه به بازنویسی کمک کنه... اما من نتونستم به سوژه ربطش بدم، گرچه به نظرم سوژه فقط میتونه جرقه‌ای باشه برای شروع بعدش دیگه داستان آدمو میبره...


داستان آغاز پایان- واقعیت نیست اما رویا هم نیست. وقتی این داستان رو میخوندم از شدت ناباوری عصبانی شدم. یه ازدواج احمقانه‌تر از احمقانه بودن خود ازدواج. فداکاری نه، خریت. آخرش مجبور میشه یه نامه بنویسه مثل پر، خالی و امیدوارم مثل نگارنده اون داستان حداقل به اشتباهات خودش اعتراف کنه هرچند با ظرافت. آرامش عزیز متاسفم نمیدونم این نقد رو هیچوقت تو آماتورها بزارم یا نه! البته من بهش میگم دردودل نه نقد. میدونی اینایی که نوشتم احساس واقعیم بود. خیلی واقعی‌تر... چرا نگار با وجود ایدزش با این مرد رابطه برقرار کرد و چرا ترکش کرد و چرا چرا ؟؟؟؟!!! علامت سوال و ناباوری و ... همین. تو خیلی بهتر از این مینویسی، خیلی..

و اما داستان آخرین نفس‌های یک مرد تنها ، بوران تو که نمیتونی به یه اسم دیگه بنویسی خب مگه مجبوری؟!
میدونی باران خیلی خوب تصویرسازی کردی، میشه حسش کرد. این جمله واقعا شاهکار بود ّ رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته‌اند.ّ یه بار داشتم تو دریا غرق میشدم و دوستانی که اومدن کمکم خودشونم گیر افتادن،اول ازشون خواهش کردم که کمکم نکنن، بعدشم ازشون خواهش میکردم که غرقم نکنن. این جمله‌ت خیلی تکان دهنده است. بکار بردن رفقا و مرگ در یک جمله یا پاراگراف... من نمیتونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم... شنیدنش دردناکه اما دردناکتر اینه که درکشونم بکنی و حق بدی بهشون. میدونی این داستان سوژه رو رد میکرد و تو خیلی ظریف به این نکته اشاره کردی. داستان از یه داستان واقعی فشرده شده بود تو کلمه کلمه و جمله جمله ‌ی داستان و پر از احساس و درگیریهای واقعی قبل از مرگ، نه تنها اون مرگی که برای اولین بار تجربه میکرد بلکه حتی مرگهای تدریجی، همونهایی که هر روز برای هر کدوم از ما اتفاق میفته و زجرآوره چون بعدش زنده‌ای و تنت هنوز در طنش آخرین نفس سختیه که قبل از مرگ به سختی به درون ریه‌ها بردی.


و اما نویسنده ناشناس اعتراف کرده که فقط در اثر یک احساس برانگیخته شده توسط سوژه، داستان نوشته و اطمینان داشته که شعر حافظ کار خودش رو میکنه. ولی بعد از چند روز که گذشته، فهمیده که وقتی احساساتی میشه نباید بنویسه و بهتره یادش باشه که خواننده با اینکه داناست اما داستانویس باید فرض کنه که نیست. اینو وقتی فهمید که وقتی داستان کامل اون جریان رو برای هرکی تعریف کرد تازه فهمیدن جریان چیه...


هر کسی باید خودش با شیوه خودش راهشو پیدا کنه .پس امیدوارم جرقه های زندگیتان پر تداوم باشه و راضی باشید. مهم اینه ولاغیر !


بهار یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:37 ب.ظ

اینقدر اینجا نظر و حرف و انتقاد و ایراد و تشویقو تکذیبو و ..... هست که من که گیج شدم. نظری هم ندارم بگم

چقدر دلم هویج بستنی می خواد. اون هم از این لیوان بزرگا توی یه بستنی فروشی سمت بازار ( به سبک کاملا سنتی)
حالا هر کی می خواد بهم فحش بده (که چرا وسط این همه حرفهای جدی تو اومدی حرف از هویج بستنی میزنی )

فائزه جون از جوابی که به بامبی دادی تشکر :))

بابک یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:40 ب.ظ

دوستان عزیز اگر ممکن است مشکلات شخصی را از طرق ارتباطی شخصی از قبیل ایمیل یا تلفن پیگیری کنید.
فراموش نکنید که سلطان دور دهم در انتظار داستانهای شما و شما در انتظار اعلام نتایج دور نهم هستید!‌

بابک یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ب.ظ

بهار جون که الهی قربون اون قلب خوشگلت برم جواب منم اتفاقا تو مایه های همون بستنی لیوانی وسط این حرفای جدی بود. گفتم یه خورده بخندیم!‌

[ بدون نام ] یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:02 ب.ظ

بامبی جونم، می بینم که یواش یواش تو هم داری میای تو خط!!! ما خانما هیچ جای دنیا هم موفق نشده باشیم انگار اینجا کارمون خوب بوده!!!

لعنت به این همه فاصله!!! اگه اونجا بودم بهارم برات می نوشتم: منم میام بستنی، فقط من شکلاتی هرچیزی رو بیشتر دوست دارم، می شه من شکلاتی شو بخورم!

زیبا جونم بلکه تلنگر تو باعث بشه من عجله نکنم!!! هر موقع عجله کردم خراب کاری کردم اونم در اندازه های بزرگ! باز توبه نکردم. ولی این دفعه به جون خودم سعی می کنم یادم بمونه! کامنتی که می خواستی سانسور کنی هم عالی بود. تند بود، قبول دارم. ولی خوب نقد تند خوب حال آدمو میاره سرجاش و وقتی واقعا می خواد بنویسه باعث می شه که بیشتر کار کنه. به همین خاطر نقدای تند شبنویس رو دوست دارم!

ای باران جان این طرح رمان اینترنتی شده یه رویای فراموش شده! نمی دونم چرا همه یهو ولش کردن. منم با طرح کنفرانس یا هر طرح دیگه ای که باعث بشه بنویسیم موافقم.
چون صحبت های حاشیه ای هم قذغنه من دیگه چیزی نمی گم!
راستی درباره طرح بامبی فکر کنم ما با توایم ها!!!

... الهی من بمیرم که این قدر عجولم و زود عصبانی می شم. من که نمی خواستم ناراحتت کنم، فقط وقتی یکی به بچه های اماتوریا یه چیزی می گه من ناراحت می شم! خوب خودتم که جزو مایی دیگه، منو می بخشی؟
-------------------------------------------------------------
کسی که مثل هیچ کس نیست اسمت خیلی طولانیه اسم مستعار کوتاه تری پیشنهاد نمی دی؟
کسی که مثل هیچ کس نیست="کسی..."

یه همسایه جدید پیدا کردیم، یه پسر خیلی آروم. آدم خیلی جالبیه، وقتی اسباب کشی کرد اومد فکر می کردم دیگه از سر و صدای اونو و دوستاش آرامش نخواهیم داشت. ولی بعد دیدیم نه، از این خبرا نیست، بی سر و صدا می ره و میاد. آهنگ که گوش می ده هیچ خبری از این دامب و دومب ها نیست! دیشب بنان گذاشته بود، یادم نیست تا کی توی تختم دراز کشیده بودم و گوش می کردم تا خوابم ببره. می خوام از بهار خواهش کنم یه روز مهمون دعوتش کنیم بیاد اینجا...

بهار بهم گفت می شناسدش، گفت اسمش "کسی...". بعد برام ماجرای زندگی شو تعریف کرد. گفت چطوری عشقش اونو تنها گذاشته و رفته. این بار که داشت رد می شد بره خونه شون با دقت بهش نگاه کردم. سیگار تو دستاش، طرز راه رفتنش خیلی شبیه اون بود... اه! این همه تلاش کردم فراموشش کنم حالا باید اینجا تو آماتورا هم یکی بیاد که اونو یادم بندازه! زندگی عجب با آدم بازی می کنه!!!

همه اش دلم می خواد خودمو لوس کنم!!! آنی رفته بیرون، کلی کار داشت. دلم می خواد وقتی برگرده برم بغلش گوله شم، اون وقت اونم موهامو ناز کنه، ناز کنه، ناز کنه تا اینکه بهار بیاد و بلندشون کنم تا پر سر و صداتر از همیشه مشغول بزن و برقص شیم. می خوام امروز به بچه ها رقص آذری یاد بدم! مطمئنم هیچ کدوم شون بلد نیستن!!!

ادامه دارد، هم من ادامه اش می دم هم شما...

آنی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ب.ظ

از قلعه تا جنگل، از جنگل تا دریا، همه جا را به دنبال راکرس گشتم! دامنم را جمع کردم که روی پله های ورودی قلعه بنشینم. یهو چشمم افتاد به تکه پوستی که از یک درخت بلوط آویزان شده بود و روی آن به خط راکرس نوشته شده بود : من رفتم آکسینیا!
دامن سفیدم را رها کردم تا با باد همراهی کند. باید یادگارها و نشانهای دیگری هم باشد! نامه ای که برنده را در آن به تفصیل اعلام کرده، دستنویسی از دوران سلطنتش و دفترچه خاطرات و شاید یک دسته کلید و چند پاسخ و نقشه گنج و محل اقامت بعدی سلطان!
: راکرس نرووووووووووووووو!!!
به سمت صدا برگشتم. ملکه با لباسی سفید و موهایی پریشان زیر درخت بلوط گریه میکند. حدس میزنم برایش فرقی ندارد که کسی در این حال او را ببیند. تا حالا ملکه به این محزونی ندیده بودم. کتاب عقاید یک دلقک کنارش تو چمن ها افتاده... بهش میگم آکسینیا مگه راکرس رفته؟! با سر رفتن راکرس را تایید میکنه و تکه پوستی رو بهم نشون میده! بهش میگم خب حتما باید میرفته دیگه! تو برای چی داری گریه میکنی؟!
با کلماتی شمرده شمرده برایم میگوید که : تنها برای رفتن راکرس گریه نمیکنم! رفتن راکرس بهانه ای است تا برای تمام شخصیتهای دوست داشتنی زندگیم گریه کنم! هر بار از اول! برای استپان که ناجوانمردانه شوهرم بود، برای گریگوری که بیشرمانه دوستش میداشتم، برای آنت در جان شیفته و مارک و آسیه، برای ژان کریستف که خونسردانه برای قطاری که او را به جا گذاشت کلاهش را تکان داد، برای کوئین یا پیتر یا استر، برای الیور که سخت تنگدست بود، برای ایزابل که تصمیم گرفت بماند، برای ناتالیا که با وجود تمام زیبائیهای ظاهری و درونیش از عشق محروم شد و برای تمام شخصیتهایی که به زیبا و واقعی ساخته شدند طوری که صفحه کاغذی کتاب آنها را نتوانست در حصار خویش نگاه دارد... و... و ... برای خودم آکسینیا! که متهم شدم به هرزه گی و فرار کردم از تمام نگاههایی که تا عمق وجودم را لرزاندند و بیرحمانه زخم زدند...

دستهایش را در دست میگیرم، این دستهای یک ملکه نازپرورده نیست ،آکسینیا زمزمه میکند :
.... علف گور را محو می کند، زمان درد را . باد رد پای رفته گان را می لیسد، زمان محنت خونچکان و خاطره ی دردبار زنانی را که مردهای محبوب شان را دیگربار ندیدند و دیگر هیچ گاه باز نمی بینند. چرا که زنده گی آدمی فصل بس کوتاهی است و یک وجب سبزه یی که به ما می دهند تا از فرازش بگذریم سخت تنگ. ...
به یاد میآورم روزگار سختی را که بر او گذشته : یخه ی آخرین پیرهن ات را به تن ات جر بده، زن شوربخت ! موهات را که زنده گیِ سخت بی شور و نشاط فرو ریخته، بکن! لب های جویده ات را غرق خون کن! دست هایت را که کار بی حساب از ریخت انداخته در هم بپیچ و تو درگاهِ خانه ی خالی ات به خاک درغلت ! خانه ات دیگر صاحب ندارد، خودت دیگر شوهر نداری، بچه هایت دیگر پدر ندارند. یادت باشد که دیگر نه کسی دستی به سر و روی تو می کشد نه به گل و گوش یتیم مانده هایت. هیچ کس از کار خرد کننده و فقر مرگبار نجات ات نمی دهد.شب که خرد و خراب از کار از پا در آمده ای هیچ کس سرت را به سینه نمی فشارد. .... دیگر شوهری گیرت نمی آید چون کار و گشنه گی و بچه داری تو را خشکانده زشت و بی ریخت ات کرده است.بچه های اَن دماغوی نیمه عریان ات پدری بالا سرشان نخواهند دید. تو خودت تنها باید نفس زنان جان بکنی زمین را شخم بزنی پنجه بکشی گندم را از پشت ماشین درو پایین بریزی بار ارابه کنی بافه های سنگین را نوک چنگک برداری و حس کنی یکهو زیر شکم ات چیزی صدایی کرد و بعد، با خونی که ازت می رود لای جل و جندره هات از درد به خودت بپیچی.»
آکسینیا تو ملکه ای، تو دیگه آکسینای دن نیستی!

فائزه یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:07 ب.ظ

یادم رفت اسمو بنویسم گرچه معلوم بود ولی این قبلیه منم!!!

آنی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:08 ب.ظ

از قلعه تا جنگل، از جنگل تا دریا، همه جا را به دنبال راکرس گشتم! دامنم را جمع کردم که روی پله های ورودی قلعه بنشینم. یهو چشمم افتاد به تکه پوستی که از یک درخت بلوط آویزان شده بود و روی آن به خط راکرس نوشته شده بود : من رفتم آکسینیا!
دامن سفیدم را رها کردم تا با باد همراهی کند. باید یادگارها و نشانهای دیگری هم باشد! نامه ای که برنده را در آن به تفصیل اعلام کرده، دستنویسی از دوران سلطنتش و دفترچه خاطرات و شاید یک دسته کلید و چند پاسخ و نقشه گنج و محل اقامت بعدی سلطان!
: راکرس نرووووووووووووووو!!!
به سمت صدا برگشتم. ملکه با لباسی سفید و موهایی پریشان زیر درخت بلوط گریه میکند. حدس میزنم برایش فرقی ندارد که کسی در این حال او را ببیند. تا حالا ملکه به این محزونی ندیده بودم. کتاب عقاید یک دلقک کنارش تو چمن ها افتاده... بهش میگم آکسینیا مگه راکرس رفته؟! با سر رفتن راکرس را تایید میکنه و تکه پوستی رو بهم نشون میده! بهش میگم خب حتما باید میرفته دیگه! تو برای چی داری گریه میکنی؟!
با کلماتی شمرده شمرده برایم میگوید که : تنها برای رفتن راکرس گریه نمیکنم! رفتن راکرس بهانه ای است تا برای تمام شخصیتهای دوست داشتنی زندگیم گریه کنم! هر بار از اول! برای استپان که ناجوانمردانه شوهرم بود، برای گریگوری که بیشرمانه دوستش میداشتم، برای آنت در جان شیفته و مارک و آسیه، برای ژان کریستف که خونسردانه برای قطاری که او را به جا گذاشت کلاهش را تکان داد، برای کوئین یا پیتر یا استر، برای الیور که سخت تنگدست بود، برای ایزابل که تصمیم گرفت بماند، برای ناتالیا که با وجود تمام زیبائیهای ظاهری و درونیش از عشق محروم شد و برای تمام شخصیتهایی که به زیبا و واقعی ساخته شدند طوری که صفحه کاغذی کتاب آنها را نتوانست در حصار خویش نگاه دارد... و... و ... برای خودم آکسینیا! که متهم شدم به هرزه گی و فرار کردم از تمام نگاههایی که تا عمق وجودم را لرزاندند و بیرحمانه زخم زدند...

دستهایش را در دست میگیرم، این دستهای یک ملکه نازپرورده نیست! آکسینیا زمزمه میکند :
.... علف گور را محو می کند، زمان درد را . باد رد پای رفته گان را می لیسد، زمان محنت خونچکان و خاطره ی دردبار زنانی را که مردهای محبوب شان را دیگربار ندیدند و دیگر هیچ گاه باز نمی بینند. چرا که زنده گی آدمی فصل بس کوتاهی است و یک وجب سبزه یی که به ما می دهند تا از فرازش بگذریم سخت تنگ. ...
به یاد میآورم روزگار سختی را که بر او گذشته : یخه ی آخرین پیرهن ات را به تن ات جر بده، زن شوربخت ! موهات را که زنده گیِ سخت بی شور و نشاط فرو ریخته، بکن! لب های جویده ات را غرق خون کن! دست هایت را که کار بی حساب از ریخت انداخته در هم بپیچ و تو درگاهِ خانه ی خالی ات به خاک درغلت ! خانه ات دیگر صاحب ندارد، خودت دیگر شوهر نداری، بچه هایت دیگر پدر ندارند. یادت باشد که دیگر نه کسی دستی به سر و روی تو می کشد نه به گل و گوش یتیم مانده هایت. هیچ کس از کار خرد کننده و فقر مرگبار نجات ات نمی دهد.شب که خرد و خراب از کار از پا در آمده ای هیچ کس سرت را به سینه نمی فشارد. .... دیگر شوهری گیرت نمی آید چون کار و گشنه گی و بچه داری تو را خشکانده زشت و بی ریخت ات کرده است.بچه های اَن دماغوی نیمه عریان ات پدری بالا سرشان نخواهند دید. تو خودت تنها باید نفس زنان جان بکنی زمین را شخم بزنی پنجه بکشی گندم را از پشت ماشین درو پایین بریزی بار ارابه کنی بافه های سنگین را نوک چنگک برداری و حس کنی یکهو زیر شکم ات چیزی صدایی کرد و بعد، با خونی که ازت می رود لای جل و جندره هات از درد به خودت بپیچی.»
آکسینیا تو ملکه ای، تو دیگه آکسینای دن نیستی!

فائزه یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:12 ب.ظ

عجب کامنتای من و آنی بهم گره خوردن ها!!!!!!!!!!!!!! برم بخونمش...

آنی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:20 ب.ظ

میبینی فائزه جون خواهر! نمیدونم چرا اینطوری شد! کامنت گره خورون به یه طرف، کامنت من که تکثیر شده به یه طرف دیگه :))

آکسینیا دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:05 ق.ظ

متولد مسکو هستم و بعد از ازدواج به قزاقستان دهکده تاتارسک رفتم. شوهرم استپان آستاکوب احمق و دائم الخمر بود. بی دلیل کتکم میزد و میگفت اینکار را برای خوبی من انجام میدهد. ازش متنفر بودم و به گریگوری مولوخف پسرهمسایه دلبستم... برای همین بارها تا حد مرگ از شوهرم کتک خوردم اما... در جنگ ارتش سرخ و سفید وقتی به دنبال گریگوری میگشتم زخمی شدم و ما برای همیشه همدیگرو گم کردیم.

به آمریکا مهاجرت کردم و... حدودا یک ماه پیش، سلطان راکرس برام نامه نوشت که برگردم و ملکه قلعه آماتورها بشوم و خب البته من در طول ماههای گذشته شاهد فعالیتهای آنلاین قلعه آماتورها بودم ولذت میبردم. به همین خاطر از پیشنهاد راکرس استقبال کردم و به ایران اومدم. قلعه آماتورها از وقتی اومدم ساکته و تو اولین کسی هستی که میبینمت! راکرس قول داده بود که به پیشوازم بیاد، اما تو بندر کسی به دنبالم نیومد و من خودم به تنهایی به قلعه اومدم و این چند روز از شدت تنهایی فرورفتم تو گذشته! فکر میکردم همه چیزرو فراموش کردم!
به هرحال آنی عزیز ممنونم که به حرفهام گوش کردی...هرروز به امید دیدن آماتورها به ساحل و بعدش به جنگل میرم، اما... دلم میخواد به زودی بهار، فائزه، بابک، باران،طناز، آتش، مهرک و... ببینم.

بهتره با هم به ساحل بریم...


بهار دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ب.ظ

جوابیه ها به ترتیب حضور نقش آفرینان کامنتها

بابک ( در نقش بامبی) :
بابک این لغت نامه مهر و محبت دخترای آماتوریا به دست تو هم رسید؟! هرچند اصلا بهتم نمیاد از این لغت نامه استفاده کنی. کسی از تو توقع نداره همون خودت باشی بهتر :)
در ضمن بستنی لیوانی نه هویج بستنی توی اون لیوان که قبلن ها توش آبجو میریختن کف آبجو از سر لیوانه می ریخت. ( قابل توجه دوستان دوستار کشف زکریای رازی و برای بقیه بچه مثبتها منظورم از آب جو همان ماء الشعیر بدون الکل می باشد)
بعدشم بابک سلطان دوره دهم نه ملکه دور دهم !!!!!!!

فائزه جونم (گولو خانم):
فائزه جونم تو هر چی دوست داری بخور شکلاتی توت فرنگی زعفرانی ... دایتی .پاک یادت نره . ...... بیا تو /خودت بیا تو /بیا تو پهلو من/ صداتو /داستانتو /حرفاتو /می خوام من
(الان رنگ بابک سبز کم رنگ شده :) )
در ضمن من رقص آذری بلدم تازه شعر آذری هم بلدم میخوای برات بخونم فائزه :
ای ای صدامو صاف کنم :
گدیم حمام (آخرش فتحه داره ) لیفلردم
گلدم ایشی (آخرش فتحه داره ) چیفلردم
قهوه چی منی چای گتر
من بو چای (آخرش فتحه داره ) ایچمرم
دروازدن گیچمرم
دروازه منیم اولسون
قرمزیم دانیم اولسون
گییم گدیم تهران (آخرش فتحه داره )
تهران طویم اولسون

این یه شعر فولکوریک مربوط به مهدی کودکهای قدیمیه :))

فائزه عزیز کسی ... نیاز به زمان داره ....
دعوتش کن فائزه مطمئنم اگه تو دعوتش کنی حتما می یاد

آنی ( ....) :
هورا هورا هورا +۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا که آنی عزیز اومدی با نوشته های خوشگلت وای یه چیزی بگم من جدا حسودی می کنم چرا زمانیکه من ملکه بودم از این چیزای خوشگل نمی نوشتی (-:<
خوب حسودیم همین جا تموم شد. بازم بنویس آنی جونم که همه لذت ببریم ( رنگ بابک در اینجا کمی سبزتر شده :)‌ )

ملکه آکسینیا:
خوب کاری کردی عاشق گریگوری شدی . من فکر می کنم گریگوری یه پسر مو مشکی بیشتر منو یاد پسر تاراس بولبا میاندازه . بهتر که از دست اون شوهر زردنبوت راحت شدی

در ضمن من هم خیلی دوست دارم ببینمت. نمی دونم بستگی داره آنی منو نفرستاده باشه سراغ نخود سیاه یا مثلا بگیر و بنشین :))

اگه غلط و غلوط زیاد داره ببخشید اخه دارم میمیرم از گشنگی
:(

فائزه دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:16 ب.ظ

بهاررررررر کشتی منو از خنده! شعرت یه کوچولو غلط داشت ولی عالی بودددددددددددددد!
بهار جونم دوستت دارممممممممم!(چشمک) الهی من فدات شم آدم با تو هرچی بخوره طعم بستنی شکلاتی می ده از بس تو ماهییییییی!
حالا بامبی می تونه به رنگ سبز شرکی بشه!!!
-----------------------------------------------------
آکسینیا پیشنهاد کرده با هم به ساحل بریم. و من یه فکر بکر به سرم زده! با بچه ها قرار گذاشتیم که فردا از صبح آکسینیا با راکرس و طناز و آنی برن ساحل تا بقیه مون یه جشن کوچولو ترتیب بدیم و سورپرایزش کنیم! این طوری آکسینیا دیگه غریبی نمی کنه!!! من و بهار با همدیگه رفتیم دم در خونه "کسی..." و کارت دعوت شو انداختیم تو. یعنی میاد؟
از اونجایی که من و بامبی آشپزی بلد نیستیم از آشپزخونه بیرون مون کردن و کار خرید و تمیز کردن سالن رو انداختن گردن ما. باور کنین شلخه تر از بامبی کسی رو ندیدم!!! اون قدر شلوغ بازی کرد که آخرش انداختمش بیرون گفتم بره خرید وقت برگشتنم اندازه یه گاری گل بچینه با خودش بیاره که سالن رو تزئین کنیم!!!
... باور کنین در تمام طول زندگیم اون قدر کار نکرده بودم، عکس خودمو تو کف سالن می بینم!!! صدای آنی، نعنا، مرجان و بهار از توی آشپزخونه میاد که دارن حین درست کردن غذا و دسر و... دارن آوازم می خونن! وای دیگه الاناست که برسن، بامبی هنوز برنگشته ما هم هنوز حاضر نشدیم. بچه ها رو صدا می کنم بریم حاضر شیم...

بابک سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ب.ظ

فصل ۱۷ رمان اینترنتی
آکسینیا بدون هیچ عجله ای راهروهای قلعه را قدم زنان طی میکرد. این کاری بود که از وقتی وارد آماتوریا شده بود تقریبا هر روز انجام داده بود با این تفاوت که دیگر کنجکاوی روزهای اول را برای شناختن پیچ و خم ها و دهلیز های تنگ و ثرون وسطایی از دست داده بود. نه به خاطر اینکه ذاتا از کشف چیزهای تازه لذت نمی برد و نه حتی به خاطر اینکه عشقی را که ناگهان و با نامه راکرس در وجودش بیدار شده بود ازدست داده باشد. بلکه بیشتر به خاطر ناامیدی و یاس جانکاهی بود که از نیافتن ساکنان قلعه دچارش شده بود. یاسی که از لابلای ترک هایی که شکست های گذشته در اراده آهنین او ایجاد کرده بودند نفوذ کرده و آرام آرام او را از پای در می آورد.

در همین حال چیزی در تاریکی انتهای دهلیز توجهش را جلب کرد. به نظرش آمد آنجا که دیوار تمام میشود چیز دیگری شروع شده. چیزی شبیه یه راهروی فرعی. روز قبل هم از اینجا رد شده بود و روز قبل تر هم. اما متوجه این راهروی فرعی باریک نشده بود. نور کم سوی شمع را که به مدد بارقه امید فروغ تتازه ای یافته بود جلو تر برد. در انتهای راهرو یک در بود. دری که میتنواست پایان بخش اظطراب های چند روز اخیرش باشد.
در بسته بود. با خوش بینی که همیشه در سخت ترین لحظات نجاتش داده بود در زد. همان خوش بینی که به او کمک کرد تا بعد از جنگ سه سال تمام در خرابه های تاتارسک به دنبال گریگوری بگردد. همان خوش بینی که او را از آمریکا به اینجا آورده بود تا بار دیگر سکه شانس خود را به امید کسی که فکر میکرد روزی پیدا خواهد کرد با هوا پرتاب کند.
صدایی از پشت در جواب داد: بیا تو آکسینیا! زود تر منتظرت بودم.
توهم شنیدن صدا چنان آکسینیا را از خود بیخود کرد که حتی به خودش اجازه نداد شک کند که درست شنیده یا نه. مهم نبود که صدا زنانه است. مهم این بود که او دیگر در آماتوریا تنها نبود.

آنتوان چخوف سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:12 ب.ظ

فصل ۱۹
دختری با موهای مشکی پشت میز فلزی زمختی نشسته بود. اساسیه اتاق مثل همه اتاقهای دیگر آماتوریا ساده بود. یک تخت چوبی با روتختی حریر سبز، پرده نارنجی کنفی و یک صندلی راحتی آبی. رنگ ها همه خالص و کمی تند بودند. تنها چیزی که آکسینیا را مجاب کرد در سال ۲۰۰۶ نفس میکشد کامپیوتر و مونیتور ۱۷ اینچی بود که روبروی اختر مو مشکی و روی میز بود. البته تا قبل از اینکه دختر برای استقبال از او از جا بر خیزد و به سمت او بیاید.
- به به خوشگل خانوم!‌ من آنی هستم. کجا بودی تا حالا؟
آنی این را می گوید و به سبک زنان شرقی زن مو بور روس تبار را در آغوش میکشد.
آکسینیا به صورت آنی خیره می شود.
- من شما را دیده ام!
- منو؟ کجا؟ تو کجا من کجا؟ ... آها شاید تو اورکات؟‌اینجا فیلتره،‌میدونی که!
آکسینیا لحظه ای مکث میکند. آنی همان کسی است که در شب قبل از حرکتش به آماتوریا در خواب دید. همان شبی که درخواب لباس سفید پوشیده بود و زیر درخت بلوط در حالیکه عقاید یک دلقک را میخواند گریه می کرد.
چیزی ته دل آکسینیا لرزید. درست آمده بود. این فقط او نبود که آماتوریا را سال ها در ناخودآگاهش انتظار کشیده بود. بلکه آماتوریا و ساکنانش هم گویا از روز ازل منتظر او بودند.
آکسینیا به گریه افتاد. بعد از سالها برایش مهم نبود کسی گریه او را ببیند و به عمق حزن و اندوهی که در درونش خانه دارد پی ببرد.
آنی طوری که انگار سالهاست او را میشناسد سفت در آغوش کشید و سرش را روی شانه اش گذاشت.
- اوا چرا گریه میکنی الهی قربونت برم؟
و آکسینیا گفت: تنها برای رفتن راکرس گریه نمیکنم! رفتن راکرس بهانه ای است تا برای تمام شخصیتهای دوست داشتنی زندگیم گریه کنم! هر بار از اول! برای استپان که ناجوانمردانه شوهرم بود، برای گریگوری که بیشرمانه دوستش میداشتم، برای آنت در جان شیفته و مارک و آسیه، برای ژان کریستف که خونسردانه برای قطاری که او را به جا گذاشت کلاهش را تکان داد، برای کوئین یا پیتر یا استر، برای الیور که سخت تنگدست بود، برای ایزابل که تصمیم گرفت بماند، برای ناتالیا که با وجود تمام زیبائیهای ظاهری و درونیش از عشق محروم شد و برای تمام شخصیتهایی که به زیبا و واقعی ساخته شدند طوری که صفحه کاغذی کتاب آنها را نتوانست در حصار خویش نگاه دارد... و... و ... برای خودم آکسینیا! که متهم شدم به هرزه گی و فرار کردم از تمام نگاههایی که تا عمق وجودم را لرزاندند و بیرحمانه زخم زدند.

آنی در حالیکه آدامس خرسی چند روز جویده اش را اهرمی میکند برای فرو دادن بغضی که در اثر شدت تنهایی و مظلومیت آکسینیا گلویش را گرفته میگوید:
- آخی! الهی بمیرم. حالا بسه دیگه گریه نکن. کی گفته راکرس رفته؟ ما همه امون هستیم. اما یادت باشه اینجا یه قلعه مجازیه. ممکنه چند رو یه یه نفرو نبینی اما اینطور نیست که وجود نداشته باشن. راکرس داره یه جایی که منم نمیدونم کجاست نتایج نهایی دور قبلو می نویسه. فائزه و بهارم هستن. فکر کنم الان دارن قربون صدقه هم میرن. بابک هم برگشته. باران رفته مسافرت. اما هر جا باشه میاد سر میزنه. مرجان و چکاوکم منتظرت بودن. فقط بادت باشه اگه میخوای این دوتا دوستت داشته باشن به داش آکل نخ ندی! ... و میخندد.
آکسینیا با لبه آستین پیراهن سفید نم گوشه چشمان آبی رنگش را پاک میکند و پقی می زند زیر خنده:
- اینها را خودم میدانم آنی عزیز. فراموش کرده ای که من مدتها قبل از اینکه ملکه بشوم تماشاچی بوده ام.
- حالا پاشو دیگه آبغوره نگیر. یه آب به سر و صورتت بزن. یه خورده ام آرایش کن قیافه ات عین بلانسبت میت شده. امروز میخوایم بریم کامنتدونی. فائزه و بهار که حتما میان. شاید یکی دو نفر دیگه رم اونجا ببینی. پاشو الهی قربون اون موهای پریشونت برم!‌

آکسینیا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:34 ب.ظ

فصل ۲۰
پشت سر آنی می رفتم. مواظب بودم پایم درست جای قدمهای او بگذارم. می ترسیدم دوباره در این قلعه بی در و پیکر گم شوم. آنی روی دگمه ای که نوشته بود : ارسال نظر کلیک کرد.
در یاز شد و صدای خنده دو نفر شنیده شد. یک نفرشان به زبانی که نمی فهمیدم شعر میخواند. چیزی شبیه این: گدیم حمام ...! نفر دیگر میخندید و برای نفر اول دست میزد. باید خودشان باشند. بهار و فائزه. راستی بادم باشد از بابک بپرسم گولو یعنی چه؟ ما را که می بینند دست تکان میدهند و بهار در حالیکه همان شعر نامفهوم را میخواند مرا روی صندلی کنار خودش می نشاند. شعرش که تمام میشود خودش هم برای خودش دست می زند و بدون هیچ مقدمه ای میگوید: خوب کاری کردی عاشق گریگوری شدی . من فکر می کنم گریگوری یه پسر مو مشکیه. بیشتر منو یاد پسر تاراس بولبا میاندازه . بهتر که از دست اون شوهر زردنبوت راحت شدی!‌
فائزه میگوید: بهار کشتی منو از خنده! شعرت یه کوچولو غلط داشت ولی عالی بود! بهار جونم دوستت دارم. الهی من فدات شم آدم با تو هرچی بخوره طعم بستنی شکلاتی می ده از بس تو ماهی! حالا بامبی می تونه به رنگ سبز شرکی بشه!
به اندازه تمام دنیا سوال و حرف دارم. اما ترجیح میدهم فعلا ساکت بمانم. فائزه رو به من میکند و میگوید:
آکسینیا جونم یه خورده بیشتر بنویس تا ما هم پی شو بگیریم و بنویسیم! نمیشه که بیای اینجا ملکه بشی بعد بری تنهایی واسه خودت تو آماتوریا قدم بزنی. درسته بچه ها؟!
بهار و آنی تایید میکنند.
آنی و فائزه چند دقیقه هر دو با هم حرف میزنند و من تعجب میکنم که چطور ممکن است دو نفر با هم سوال کنند و با هم جواب دهند و حرفهای همدیگر را بفهمند. این هم لابد از خصوصیات زنهای شرقی است. تنها چیزی که من از مکالمه آنها دستگیرم شد این است که قرار است به مناسبت ورود من جشنی ترتیب داده شود.

فائزه سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:35 ب.ظ

فصل ۲۱
آکسینیا پیشنهاد کرده با هم به ساحل بریم. و من یه فکر بکر به سرم زده! با بچه ها قرار گذاشتیم که فردا از صبح آکسینیا با راکرس و طناز و آنی برن ساحل تا بقیه مون یه جشن کوچولو ترتیب بدیم و سورپرایزش کنیم! این طوری آکسینیا دیگه غریبی نمی کنه!!! من و بهار با همدیگه رفتیم دم در خونه "کسی..." و کارت دعوت شو انداختیم تو. یعنی میاد؟
از اونجایی که من و بامبی آشپزی بلد نیستیم از آشپزخونه بیرون مون کردن و کار خرید و تمیز کردن سالن رو انداختن گردن ما. باور کنین شلخه تر از بامبی کسی رو ندیدم!!! اون قدر شلوغ بازی کرد که آخرش انداختمش بیرون گفتم بره خرید وقت برگشتنم اندازه یه گاری گل بچینه با خودش بیاره که سالن رو تزئین کنیم!!!
... باور کنین در تمام طول زندگیم اون قدر کار نکرده بودم، عکس خودمو تو کف سالن می بینم!!! صدای آنی، نعنا، مرجان و بهار از توی آشپزخونه میاد که دارن حین درست کردن غذا و دسر و... دارن آوازم می خونن! وای دیگه الاناست که برسن، بامبی هنوز برنگشته ما هم هنوز حاضر نشدیم. بچه ها رو صدا می کنم بریم حاضر شیم...

دبیرخانه سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:49 ب.ظ

فصل ۲۲

فصل ۲۲ جریان جشن و آشنایی آکسینیا با ساکنان آماتوریاست.
هر کی دوست داره از زاویه دید خودش فصل ۲۲ رو بنویسه!‌

فائزه سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:35 ب.ظ

بامبی من به تو افتخار می کنم!!! من می رم زاویه خودمو بنویسم!!!!!!!! فقط یادم باشه یه کلاس ریاضیات برای تو بذارم دلبندم چون بعد ۱۷ می شه ۱۸ نه ۱۹.
یالله بچه ها هرکی ندونه من که می دونم اماتورا تو نوشتن ماجراهای جشن حرف ندارن!!!

آنی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:53 ب.ظ

گولو فدات شم مگه قرار نبود عجله نکنی! من کلی فکر کردم، میدونی خواهر خیلی به مغزم فشار میآرم اینروزا... خلاصه جونم برات بگه که فهمیدم نویسنده با اینکارفضایی برای آماتورها ایجاد کرده که نه تنها ادامه بدن بلکه اون وسط مسطام هنر خودشونو نشون بدن... باهوشم نه؟!
میگم من به کسی نمیگم ولی بهتر نیست تو یه فکری برای این فصل ۱۸ بکنی؟ البته من اصلن بیکار نمیشینم. با دو تا فصل ۱۸ چطوری شایدم سه تا یا بلکن...

بهار سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:07 ب.ظ

فصل ۲۲
از توی سالن صدای فائزه می اومد که داشت به بابک می گفت : وای بابک پاتو اونجا نزار تازه تمیزش کردم ای بابا بابک اصلا نخواستم کمکم کنی تو برو خرید کن .
به چکاوک نگاهی کردم که تند و تند داشت لیستو تهیه میکرد. بهش گفتم: چکاوک توی لیستت بستنی هم نوشتی شکلاتی باشه چون فائزه دوست داره
مرجان همینطور که داشت خمیر کیک رو درست می کرد گفت: فکر می کنی آکسینیا چه شکلیه ؟
آنی با لبخند موهای مشکیشو پشت سرش جمع کرد تا راحتر کار کنه گفت: چون روسه حتما بور و چشم آبی.
یه نگاهی به آنی انداختم اون هم چشمکی زد فهمیدم که قبلا آکسینیا رو دیده ؟؟!!!
صدای بابک از توی سالن می اومد: به ابوالفرض اگه لیست همین الان ندین دیگه حسش نیست برم خرید کنم.
چکاوک لیست داد دست بابک صداش اومد که گفت: بابک دقت کن چی می خری باز یادت نره یه چیزی از لیست جا بیوفته
وقتی جعبه وسایل تزئینی از توی انباری پشت آشپزخونه در آوردم و خاکشو گرفتم و تا برای تزئین سالن آماده بشه و کارم که تموم شد رفتم نشستم لبه پنجره رو به باغ
در حالیکه پیش دستی های خیس رو داشتم با یک دستمال خشک می کردم رفتم تو نخ بچه ها
طناز با لباس صورتی در حالیکه لپاشم صورتی تر از لباسش شده بود داشت ظرف بزرگ میوه رو می شست آب همینطور می پاشید به صورتش و اون با بازوهای لختش خیسی آب رو از روی صورتش پاک می کرد
چکاوک در حالیکه پیش بند سبز رنگ بسته بود سراغ ظرف برنج رفت و داشت با نعنا که سرمه چشمش در اثر گرما ریخته بود زیر چشماش صحبت می کرد که شام غذا چی بزارن و حساب تعداد نفرات رو می کرد
رو بروی کابینتها قهوه ای رنگ آنی گلدون بزرگی که بار آخر توش گل گذاشته بودیم در آورده بود گرد گیری می کرد جلوی لباسشو از دو طرف گره زده بود طوری که با شلوار لیش خوب ست شده بود.
مرجان هم مشغول تهیه کیک بود منتظر بود کار طناز که تموم شد بهش کمک کنه

همه بد جوری مشغول بودن با چهره هایی جدی ولی سرشار از شادی
اونطرف پنجره هم باغ یه رنگ و بوی تازه گرفته بود شاید اون هم خوشحال بود از اینکه یه جشن دیگه توی قلعه در حال شروع بود. آخرین جشن مربوط به تولد طناز بود و یادش بخیر چقدر خوش گذشت هرچند جای چنتا از بچه ها خالیه
همینطور که داشتم به این جمع پر شور و باحال نگاه می کردم صدایی از طرف در آشپزخونه توجه همونو جلب کرد
فائزه در حالیکه یه دستمال بسته بود به سرش و موهاش پریشون از لای دستمال زده بود بیرون با صورت عرق کرده در حالیکه یه دستمال توی دست راستش بود یه سطل آب و کف ظاهر شد گفت: عکس خودمو تو کف سالن می بینم از بس که سابیدم
فکر می کنید وقت کنیم به خودمون هم برسیم . بهار خوب جا خوش کردی لبه پنجره کیو داری دیدی میزنی نمی خوای کمک کنی
از لبه پنجره پریدم پایین و گفتم : چرا الان یه کمک حسابی به همه می کنم رفتم سمت لیوانها یه سری چایی مشتی برای همه ریختم
همه نشستیم کنار هم دور میز در حالیکه بخار چایی صورتهای خسته بچه ها رو مرطوب می کرد در حال فکر کردن بودن
ولی مطمئنا همه داشتن به یه چیز فکر می کردن
جشن امشب و ورودملکه جدید یعنی شروع فصل تازه ای در آماتوریا پس باید سنگ تموم بزارن

خارج از بازی :
قطعنا به قشنگی نوشته بچه ها نشد. :)) خوب دیگه من آخر آماتور نگاریم




بابک سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:53 ب.ظ

فصل ۲۲
- ای خدا بگم چیکارتون نکنه که ما رو فرستادید دنبال نخود سیاه!‌ پدرم در اومد تا اون لیست کوفتی تموم شد.
لپم را باد میکنم و تیغ را به آرامی روی باقیمانده سفیدی خمیر ریش صورتم میکشم.
- آخیش تموم.
یک مشت آب به صورتم میزنم و حوله را با عجله از آویز میکشم. حوله کنده میشود و دستم میخورد به ادوکلن و ظرف مسواک جلوی آیینه و همه با هم با صدای مهیبی پخش زمین میشوند. شیشه ادوکلن شکسته و خمیر ریش شتک میکند روی شلوار سورمه ای رنگی که تنها شلوار اتو شده ام بود.
چند لحظه مات و مبهوت می مانم.
- ای وای!‌عجب سوتی ای!‌ حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
به ساعت نگاه میکنم. آلردی به اندازه کافی دیر شده. به همان حوله شلوارم را پاک میکنم.
***
به نزدیک سالن که میرسم بوی غذا و عطر را حس میکنم. عجب بوی دلچسبی است. آدم را یاد عروسی می اندازد. به شلوارم نگاه میکنم. رد خمیر ریش بد جایی افتاده. درست زیر زیپ شلوارم. دو سه تا گل از بین همانهایی که خودم چیده بودم و گولو گذاشته توی گلدان چینی کنار درب سالن بر میدارم و میگیریم جلوی شلوارم. خوب است. بو هم میدهند گلها.
سعی میکنم مثل آدمهای خونسردی که مهمانی رفتن کار هر شبشان است و برای اینجور برنامه ها هیچ اسرسی ندارند وارد شوم.
سلام بلندی میکنم.
راکرس از ته سالن جواب میدهد: سلام قربان!
مهرک در حالیکه لباس شب صورتی بلندی پوشیده و با دستگیره دو طرف ماهیتابه ای را گرفته از راه میرسد و از جلوی من رد میشود.
- سلام مهرک خانم!
- سلام ، سلام ،‌برو کنار نسوزی!
-بابا تحویل بگیر.
- الان وقت اومدنه؟ نا سلامتی مهمون خارجی داریما. آخ آخ .. بیا این ظرف سبزی رو بذار کنار جا رو باز کن.
چند دقیقه ای مشغول چیدن میز میشوم.
دستی روی شانه ام می خورد.
- شازده حالا دیگه می ری فرنگ واسه ما سوغات نمیاری؟
- به به داش آکل خان!‌
روبوسی میکنیم.
ریش ها را هفت تیغه کرده و سیبیل ها مرتب است. کت و شلوار مشکی . کلاه شاپوی مخملی و کفش مشکی نوک تیز. با یقه ای که اگر یک دگمه دیگرش را باز کند نافش معلوم میشود.
میگویم: تیپ زدی داشی!‌ تریپ اقدس بازیه؟
انگار زیاد خوشش نیامده از حرفم.
- شوما به کار میز چین دنت برس بچه جون.
و راهش را میکشد و میرود سر میزی که احتمالا مرجان یا چکاوک فقط به خاطر او رویش قلیان گذاشته اند. داش آکل هنوز به میز نرسیده مرجان نمیدانم از کجا سر میرسد و روی صندلی کنارش می نشیند.
باران را که میدانم احتمالا از راه دور میاید و دیر میرسد. با چشم دنبال بقیه می گردم. لامسب این سالن اینقدر بزرگ است که می شود به راحتی لشگر ناپلئون را تویش قایم کرد.
آن گوشه در تاریکی شب نویس را می بینم که با دختری که پشتش به سالن است نشسته. هوس میکنم بروم و کمی سر به سرش بگذارم. اما پشیمان میشوم. یادم می آید که سر موضوعی از دستش ناراحتم. هر چند آماتوریا جای این بچه بازیها نیست اما با اینحال می گذارمش برای وقتی حال و حوصله دارم.
سری به آشپزخانه میزنم. بر عکس سالن که فعلا سوت و کور است آشپزخانه مثل همیشه پر جنب و جوش است.
بهار با عجله کاهو خورد میکند. فائزه انگار دارد سسی چیزی درست میکند. سلام میکنم. بهار تا چشمش به من می افتد میگوید: سلام شاه پسر. چطوری؟ چیه تو کف آکسینیا یی؟
- نه بابا آکسینیا چیه؟‌دلم و اسه شما ها تنگ شده بود.
چکاوک می گوید: آره جون عمه ات. شما مردا رو جون به جونتون کنن تا یه دختر جدید می بینین آب لب و لوچه اتون راه میافته و پیداتون میشه.
فائزه در حالیکه طرف سس را با قاشق هم میزند میگوید: حالا ولش کنید گناه داره بیچاره. یه گاری گل چیده آورده.
بهار ظرف سالاد را دستم میدهد: برو اینو بذار رو میز. نریزی کاهوهارو.
با ظرف سالاد به سالن بر میگردم. در سالن طناز را می بینم که با تاپ و دامن صورتی کوتاه از اتاق رختکن بیرون میاید.
- خانم شمام که تیپ زدین!‌مثل اینکه جدی جدی امشب جشنه؟
- سلامت کو؟
- سلام
تیپ چیه بابا؟‌میخواستی با مقنعه بیام؟
و به سمت آشپزخانه میرود.
سالاد را که روی میز میگذارم از ترس اینکه دوباره کسی کاری چیزی دستم بدهد یک لیوان شربت قرمز که معمولا الکل دارد برای خودم میریزم و به ته سالن فرار میکنم.
راکرس اشاره میکند. نزدیک که میشوم خانمی که کنارش نشسته و من تا به حال ندیده بودمش از جا بلند میشود. خود راکرس هم همینطور.
- ندا رو که میشناسی؟
به دختر لبخند میزنم و میگویم: اسمشونو شنیده بودم اما افتخار دیدنشونو نداشتم. و با ندا دست میدهم.
خوش ندارم سر میزشان بنشینم. داش آکل هم که با مرجان سرگرم است. چندنفر از تماشاچی ها هم گوشه کنار نشسته اند. از راکرس می پرسم: بابا چی شد این اعلام نتایجت؟ راستی این ملکه جدیده نیومده؟
- نه هنوز. تو راهه. و چشمکی می زند. ندا چشمک را می بیند و لبخند میزند.
روی یک میز سه نفره مینشینم. جرعه ای مینوشم و سیگاری روشن میکنم و زیر لب زمزمه میکنم:
آکسینیا،‌ متولد مسکو،‌ عاشق گریگوری چی چی اف، ساکن آمریکا! این دیگه چه جور دیوونه اییه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد