آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور یازدهم

                                                        دور یازدهم

 

نام ملکه: لیلا

محل سکونت: ایران

سن: بین بیست تا بیست و شش

 

علایق و سلایق:

 

فیلم:

 ماهی ها عاشق می شوند،

 Sweet November (Charlize Theron)

 

کتاب:

 پرنده ای به نام آذرباد (یا همون جاناتان مرغ دریایی، گرچه من این ترجمه اش رو بیشتر می پسندم)

 

موسیقی:

صدای ساز مرد چوپان (نوری)، شب وصل (شجریان ها)،

(Frank Sinatra) Strangers in the Night، El Condor Pasa (Simon & Garfunckle)

 

سرگرمی:

 پیاده روی. وبگردی. حرف زدن( به همه ی انواع ممکن). نوشتن. کتاب خواندن.

بحث در مورد طنز، ادبیات، بیشتر شاخه های علوم انسانی، فلسفه به زبان ساده.

 

موضوع:

آری آری زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست/ گر بیافروزیش، رقص هر شعله اش در هر کران پیداست/ ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

 

 

مهلت ارسال آثار: دوشنبه اول آبان ماه.


دوستان عزیز:

همانطور که ملاحظه فرمودید برای دور دهم تنها یک داستان ارسال شد.

دبیرخانه با توجه زمان بسیار طولانی که صرف این دور شد صلاح میداند که دور دهم را تمام شده اعلام کند و دور یازدهم را آغاز شده.

                                                        با تشکر


فرستنده پرنده برای ملکه لیلا

 

پرواز

 

- بحمد الله و المنه باز صفحه اول سیاه شد که آقای عباسی!

- والله تقصیر من نیست، این دستگاه از تنظیم خارج شده. هزار دفعه به آقای دکتر گفتم ولی به خرجشون نمی ره. شمام برین بگین شاید فایده کرد و تعمیرکار آوردن.

سرم را تکان می دهم که نه، می دانم فایده ای ندارد. زیر لب می گویم "اگه دست آقای دکتر باشه که میاد خودش این دستگاهو دستی خراب تر می کنه بلکه از دست ما خلاص شه"!

- بزنم بقیه شو یا می رین با آقای دکتر صحبت کنین؟

- بزن آقای عباسی، بزن. فقط تو رو خدا ببین چیکار می تونی بکنی یه کم روشن تر بشه.

می نشینم روی صندلی و حواسم را جمع می کنم که صفحات را مثل دو صفحه شماره 10 مان برعکس نزند. چقدر آن روز خندیدیم وقتی سعیده به هر کسی که می پرسید چرا این صفحه ها وارونه اند می گفت عمدا این کار را کرده ایم. خنده دار تر شد وقتی به چند نفری که با این جواب قانع نشدند گفت این سبک جدیدی در پست مدرنیسم است! قرار است یاشار بیاید و کپی ها را از من تحویل بگیرد و ببرد خوابگاه تا شبانه بچه ها صفحه ها را به هم منگنه کنند. چقدر دلم می خواست یک شب من هم با بقیه بنشینم و صفحه تا بزنم و حرف بزنم، و تا بزنم و حرف بزنم، تا نصفه های شب...

- سلام علیکم خانم مدیرمسئولِ همیشه در صحنه!

- علیکم السلام و رحمة الله و برکاته و دامت افاضاته. عزیزم شما ساعت نداری؟

- هیم!

- آهان خودم فهمیدم از چشای پف کرده ات! اگه اینی که داره کپی می کنه تموم شه فقط دو صفحه مونده. حواست به جهت صفحه ها هم باشه.

- باشه حواسم هست. راستی یادت باشه با هر کدوم از بچه ها که دیدی هماهنگ کن شب بیان اتاق ما برای منگنه کردن.

- اگه دیدم حتما، ولی نمی دونم می بینم شون یا نه. الان که می رم دانشکده کلاس دارم تا ظهر. فکر کنم خودت باید شبونه راه بیافتی اتاق به اتاق جمع شون کنی. خوب دیگه اگه کاری نداری من دیرم شده باید برم.

- نه، فقط من برای جلسه ای که با جدیدا داریم احتمالا نرسم، خودت حواست باشه دیگه. به یاسر، امیر و احسان من گفتم، خودتم به سعیده بگو بیاد که دست تنها نمونی.

- حتما، فقط کاش خودتو برسونی. هر چی باشه سردبیری دیگه، بهتره بچه ها از همون اول بشناسنت.

- سعی مو می کنم ولی فکر نکنم بشه. دبیرا که هستن، تازه این شکلی کلاسشم بیشتره که من خودم نباشم!

 

از این کلاس به آن کلاس رفتن آن هم وقتی همه فکرت پیش پرواز است کار مزخرفی است! گرچه دیگر یاد گرفته ایم که به استاد زل بزنیم، مدام سرمان را به نشانه تایید تکان بدهیم و در همان حال به هر چیزی فکر کنیم الا درس استاد. تازه به قول سعیده منبع خلاقیت های من همین کلاس ها هستند. ایده اولیه بیشتر داستان ها و یادداشت ها و مقاله های من در همین کلاس ها شکل گرفتند. خیلی هایشان هم در همین کلاس ها نوشته و ویرایش شدند.

- سعیده، سعیده با توام ها!

- هان چی می گی، نمی بینی استاد داره نگامون می کنه؟

- بی خیال، پاشو بریم ناهار، که تا ساعت یک ناهارمونو تموم کرده باشیم. امروز یاشار نیست.

- عمرا ما آدم شیم! پاشو بریم. اول تو برو، دو دقیقه دیگه من میام.

- باشه فقط به گلچین بگو وقتی کلاس تموم شد کیفای ما رو بیاره بده بهمون.

- باشه بهش می گم مدارک جرم رو از صحنه محو کنه، د برو دیگه، الان یه چیزی می گه بهمون ها.

 

ده نفری می شوند، کمی با فاصله نشسته اند که طبیعی است. هر کدام یک جوری نگاهم می کنند. امیدوار، کنجکاو، مشتاق، ناباورانه... با خودم فکر می کنم تک تک این آدم ها به چه امید و آرزویی اینجا آمده اند؟ همانی که ما داشتیم و داریم؟

قرار گذاشته ایم اول دبیر ها درباره شاخه های مختلف و وظایف بچه ها در آن بخش ها حرف بزنند. حرف آخر هم با من است.

 

نشسته ایم دور میز و از هر دری حرف می زنیم. مصطفی بحث را به صحبت درباره نشریات دانشگاه و وضع شان کشانده است. اینکه چقدر نامنظم چاپ می شوند و هر چه پیش آیدی می نویسند. یاشار هم حرف هایش را تایید می کند و احمد از تجربیات قبلی اش صحبت می کند. همدیگر را آن قدر ها هم نمی شناسیم، فقط آن قدر که بدانیم همه مان از کتاب خواندن خوش مان می آید، همین.

 

اول یاسر درباره ماهنامه توضیح می دهد و اینکه اعضای هیئت تحریریه چه وظایفی را بر عهده دارند، جلسات چطور اداره می شوند و موضوعات چطور انتخاب می شوند.

 

با اینکه به جز سعیده هیچ کدام این آدم ها را خوب نمی شناسم ولی بیشتر از خیلی های دیگری که در این دانشکده می شناسم دوست شان دارم. یک هفته را فقط به امید این چند ساعتی که می نشینیم و با هم کتاب می خوانیم می گذرانم. تمام خستگی ها و دلمردگی هایی که این آدم ها و محیط بر جانم می ریزند را در این کلاس کوچک که می نشینیم و کتاب می خوانیم و درباره کتاب، و جامعه و... بحث می کنیم، رها می کنم و می شوم خودم. رخوت روز های دیگرم را باور نمی کند، کسی که تکاپو و شور و شوق این لحظاتم را ببیند.

 

امیر درباره جلسات کتابخوانی توضیح می دهد، نحوه برگزاری و بقیه چیز های مربوط به این جلسات. کاش حداقل دو، سه نفری از این بچه ها به این جلسات علاقه مند باشند و کمک حال امیر بشوند، این روز ها کارش خیلی سخت شده است در اداره جلسات.

 

مصطفی درباره فکری که تازه به ذهنش رسیده حرف می زند. می گوید چقدر عالی می شود اگر ما با همکاری هم یک ماهنامه چاپ کنیم!!! می گویم ما؟ همین شش نفری که اینجا نشسته ایم تنهایی؟ خیلی جدی می گوید بله ما. همه مان می دانیم کار سختی است. با خودم فکر می کنم همان اولش گروهی کار کردن مصیبتی است، بعد نوشتن مطالب یک ماهنامه، مصاحبه، تایپ، ویراستاری، صفحه بندی و هزار کار ریز و درشت دیگر، هر کدام به تنهایی چند نفر آدم لازم دارند برای انجام شدن. آن وقت ما شش نفر چطور از پسش بر خواهیم آمد؟ ...ولی عجب وسوسه قشنگی دارند این حرف ها.

 

احسان درباره جلسات پخش فیلم صحبت می کند. همیشه برای این بخش داوطلب زیاد داریم. امیدوارم این دفعه هم این طور باشد، بلکه این دفعه یک نفر بین این ها اهل کار های تبلیغاتی باشد و بتوانیم کار تبلیغات فیلم را از دوش بچه های نشریه برداریم.

 

می دانیم سخت است ولی نمی دانم به چه وسوسه ای هر شش تایمان با شور درباره اینکه چطور شروع کنیم بحث می کنیم. مصطفی بی برو بگرد باید سردبیر شود. بچه ها همگی به من نگاه می کنند که یعنی مدیرمسئول تو! من؟

 

سعیده درباره کار های فنی صحبت می کند. از صفحه بندی و تایپ تا طراحی و عکاسی. تبلیغات و فروش هم را که اضافه کنیم این بخش پر مشغله ترین بخش پرواز است، و شاید مهم ترین. من یکی که همیشه به طراحی ها و ایده های قشنگ بچه های این قسمت افتخار می کنم. آخ که اگر یک طراح بین این جدید ها باشد چه شود!

 

مدیرمسئول یعنی مسئولیت زیاد، یعنی کار زیاد، یعنی درگیر شدن با بچه ها، یعنی اینکه همیشه باید حواست به همه باشد تا نکند کار ها هماهنگ نباشند یا به موقع انجام نشوند یا... یعنی یک فعالیت فکری و عملی مدام، یعنی حتی وقتی همه دارند استراحت می کنند تو باید مشغول باشی. از پسش برمی آیم؟

 

نوبت من است. بچه ها الان که حرف های بقیه را شنیده اند دودلند، می دانم. باید تلنگر آخر را بزنم.

- ...پرواز یعنی من و تو و بغل دستیت،‌ یعنی همه ما، جمع بشیم تو یه گروه و تلاش کنیم تا از خودمون همون چیزی رو بسازیم که آرزوشو داریم. توجه کنین که گفتم جمع بشیم تو یه گروه. اهالی پرواز قبل از اینکه همکار هم باشن، دوست همدیگه ان. پرواز خودش به قدر کافی سخت هست اگه تنها باشی سخت تر هم می شه. قبول دارم که تنهایی هم می شه پرواز کرد و به همون جایی رسید که با جمع می شه رسید. آره تنهایی هم می شه فیلم دید، کتاب خوند و نوشت و فهمید. اما وقتی جمع می شیم دور هم می تونیم به هم کمک کنیم، از تجربیات و مطالعات و آگاهی های هم استفاده کنیم. با جمع می شه زودتر رسید به اونجایی که تنها هم می شه رسید.

پرواز برای اهالی پرواز یعنی حرکت به سمت رویاهاشون. به همین خاطره که اصلا کار ساده ای نیست. همون اول کار خیلی ها، از دوست و همکلاسی گرفته تا فامیل و آشنا ممکنه مسخره مون کنن که این چه کاریه. این موقع هاست که بچه های پرواز پشت و پناه همدیگه ان. خود پرواز بدون همه این مزاحم ها هم کار سختیه، تلاش می خواد، حرکت مداوم می خواد. خوب آدم فقط در یه صورت می تونه بایسته در مقابل تمسخر ها و خستگی ها، در صورتی که انگیزه قوی و پشتکار زیاد داشته باشه. در صورتی که واقعا عاشق پرواز باشه. من نمی دونم شما ها عاشق پروازین یا نه، ولی خودتون خوب می دونین. حالا اگه عاشقین، دست تون بدین به دست ما و بیاین با هم پرواز کنیم!

 

سه سال قبل گفتم "قبول می کنم".

 

چشم های بچه ها به نوری می درخشد که یعنی قبول!

 

فزستنده: شبنم برای ملکه آکسینیا

پنج شنبه ها

 

مامان نمی ذاره بعضی کتابا رو بخونم. می گه برام زوده. خیلی بدجنسیه. من که ده سالمه.  قضیه فقط کتابای بابا نیست. حتی بعضی کتابایی رو که خودش برام خریده یا خودش داده دستم که بخونم رو ازم پس می گیره. نمی دونم چرا. آخه قصه های کتاب کوچه که چیز بی تربیتی ای توش نداشت. یه جا نوشته بود "چیزت رو بده می خام باهاش برم پی عیش". هرچی خوندم نفهمیدم منظورش چیه. وقتی از مامان پرسیدم کتابو گرفت و دیگه پسم نداد. جاش توی کتاخونه کنار بقیه ی کتاب کوچه ها خالیه. عین یه دندون افتاده. ذره طول کشید ولی بالاخره پیداش کردم. توی کشوی پاتختی مامان بود. حالا ناچارم یواشکی بخونمش. فقط این نیست. قبلا هم کتابایی رو که مامان نمی ذاشت بخونم، خورد خورد خونده ام. آسمون ریسمون رو خوشم نیومد. یعنی بعضیاش خیلی باحال بود ولی اونجاهایی که کتاب معرفی می کرد رو دوست نداشتم. خوبیش فقط به این بود که داستان داستان بود. اونایی رو که حوصله نداشتم نخوندم ولی نمایشنامه ی حضرت سلیمان رو فکر کنم چار پنج دفه خوندم. از علویه خانوم هم هیچی نفهمیدم. دایی جان ناپلئون خوب بود ولی وقتی می خوندم نزدیک بود لو برم. کتابه پاره پاره است. منم یه چند صفحه اشو برده بودم تو اتاقم و می خوندم. بعد حواسم نبود که مامان اینا خونه ان. بلند بلند خندیدم. یهو مامان اومد و پرسید که دارم به چی می خندم. ولی خب قایمش کرده بودم. به خیر گذشت!

خیلی وقتا مامان نمی ذاره فیلم ها رو هم ببینم. این آقاهه که چارشنبه ها میاد خونمون و یه سامسونت مشکی داره، هر دفه چارتا فیلم میاره. مامان همیشه بهش می گه یه فیلم خوب هم برای من بیاره. غیر از اون، دیگه نمی ذارن بقیه اش رو خودم ببینم. بعضی ها رو می ذارن یه شنبه ها که آقا رضا و زنش میان، با هم می بینن و بعدش هم کلی راجع بهش حرف می زنن. یکی دو بار پیش اومد که فیلم خنده دار بود و من رو هم صدا کردن. یه بارش که خیلی بامزه بود. اسمش آواز در باران بود. یه جاهاییش حوصله ام سر رفت ولی رقصاشون خیلی جالب بود.

غیر از این فیلمای یه شنبه و فیلمایی که یا مامان بچه بوده دیده و می خواد دوباره ببینه یا بابا نقدش رو قبلا خونده، بقیه اش می مونه برای پنج شنبه ها. اونا رو دیگه هیچ جوری نمی ذارن من ببینم. یعنی شام می خوریم و بعدش برعکس همیشه که من اجازه دارم تا ده و نیم بیدار باشم، باید دندونام رو بشورم، برم تو اتاقم و در رو ببندم. فقط اجازه دارم تا همون ده و نیم بازی کنم یا کتاب بخونم. اولها خیلی زور داشت. آخه جمعه که قرار نیست زود بیدار شم. تازه همه ی دوستام هم شبای جمعه اجازه دارن تا یازده یا دوازده بیدار باشن. حالا دیگه عادت کرده ام. می دونم لجبازی و بحث زیاد فایده نداره. یه کتاب ور می دارم و تا وقتی مامان بیاد و بگه چرا خواب نیستی می خونمش. ولی گاهی هم نمی شه. نمی دنم چرا صداش رو بلند می کنن. بعضی وقتا صدای جیغ و خنده حسابی عصبانیم می کنه. دلم می خواد بدونم جریان چیه. تازگی ها یه راه براش پیدا کردم. اگه لای در اتاق رو یه کوچولو باز بذارم و کنار دیوار بشینم، از توی آینه ی توی راهرو نصف صفحه ی تلویزیون رو میبینم.

دو هفته پیش حسابی لجم گرفته بود. مخصوصا که مامان ظهر هم نذاشت فیلم خودم رو ببینم. گفت می خواد اخبار نگاه کنه. شب بدون بحث رفتم تو اتاقم. حتی یه کم بعد تررفتم بیرون. بابا پرسید چی کار دارم؟ گفتم خوابم میاد. می خوام دندونام رو بشورم و برم بخوابم. اینو گفتم که بتونم بعد چراغ اتاقم رو خاموش کنم. وقتی برگشتم یه کم صبر کردم که فکر کنن خوابیده ام. آروم لای در رو باز کردم و یه جوری نشستم که ا زتوی آینه تلویزیون رو ببینم.. چار چشمی هم حواسم بود که بابا نبینه اونجا نشسته ام. فیلمه خیلی شلوغ و پلوغ بود. زیاد چیزی ازش نمی فهمیدم. همه اش یه خانومه و یه آقاهه بودن که هی لباس عوض می کردن. وسطاش بابا مامان رو بغل کرد. بعد هی بوسش کردهمه جای صورتش رو بوس می کرد، گردنش رو. .. با هم حرف می زدن ولی صداهاشون واضح نبود. نمی فهمیدم صدای باباست یا هنرپیشه هه. اول بابا بلوزش رو کند و بعد مامان. شاخ در آورده بودم. مامان حتی نمی ذاره من بلوزم رو توی هال خونه ی خودمون در بیارم. اون وقت بابا؟...  انقدر همدیگه روبغل می کردن و جابه جا می شدن که تلویزیون رو نمی دیدم اصلا یادم رفته بود که داشتن فیلم می دیدن. همه اش حواسم به مامان و بابا بود. بعدش صاف نشستن و منم دیگه می تونستم تلویزیون رو ببینم. ولی هنوز خیلی خوب نه، چون بابا دستش رو گذاشته بود پشت گردن مامان و مامان هم سرش رو گذاشته بود روی شونه ی بابا. موهاش رو هم باز کرده بود و فرفری موهاش جلوی دیدم رو می گرفت.فقط می تونستم یه گوشه ی تلویزیون رو ببینم و همه اش هم زنه نشسته بود و داشت حرف می زد حوصله ام سر رفت. قبل از این که فیلم تموم بشه خوابم برد. همین جوری داشتم چرت می زدم که یهو پریدم. یادم افتاد که دم در نشسته ام و اگه منو ببینن واویلاست. دیگه امکان نداره مامان بذاره فیلم ویدیو نگاه کنم. تازه همین جوریش هم خیلی سخت بهم اجازه می ده. هال تاریک تاریک بود. زیاد چیزی نمی دیدم. تلویزیون هم خاموش بود ولی صدای خنده می شنیدم. آروم یه کم دیگه لای در رو باز کردم. از اتاق مامان اینا می یومد. یه جوری بود. مثل جیغ های دختر خاله ام. نه مثل وقتایی که دایی برای مامان جک می گفت و مامان غش غش می خندید. صدای نفس نفس زدن هم میومد. انگار که یکی نمی تونست درست نفس بکشه. بعدش چراغ اتاقشون روشن شد. از توی آینه دیدم که بابا نشسته بود توی رختخواب. پشتش به من بود. هیچی هم تنش نبود. مامان همون جوری که خوابیده بود دستش رو گذاشت پشت گردنش و کشیدش طرف خودش. فکر کنم بابا چراغ اتاق رو روشن کرده بود چون صدای مامان رو شنیدم که گفت خاموشش کن. ترسیدم که بیان و ببینن که بیدارم. رفتم زیر پتوم و خوابم برد.

 

صبحش که بیدار شدم هنوزم گیج بودم. داشتم فکر می کردم یعنی همیشه اینجوریه؟ یعنی.. خب پس بابا برای همین همیشه منو می فرسته که زود بخوابم یا نباشم. یا فقط پنج شنبه ها می ذاره خونه ی خاله یا ستاره اینا بخوابم. تازه داشتم می فهمیدم. حتما خجالت می کشیده مامان رو جلوی من بوس کنه. چون خودش همیشه می گه زشته کسی رو بوس کنیم و نمی ذاره منم خیلی بوسش کنم. حتما دوست نداره که من ببینم خودش به حرفی که می زنه عمل نمی کنه. آخه بابا همیشه می گه اگه یه حرفی می زنی بهش عمل کن. همه اش دلم می خواست زودتر پنج شنبه برسه. می خواستم حتما بیدار بمونم و ببینم که چی می شه. از شانس من این هفته همه اش مامان و بابا با هم دعوا کردن. یعنی یا عصبانی بودن یا قهر کردن. وقتی هم عصبانی می شدن اول به من می گفتن برو تو اتاقت. فکر کنم همه اش هم تقصیر خاله زری بود. چون بعد از این که رفت دعواشون شروع شد و بابا هم هی می گفت اینا رو زری یاد تو می ده که بگی. هیچ وقت نشده بود که دعواشون انقدر طول بکشه. سه شنبه دیگه واقعا از این که همه اش تو اتاقم باشم خسته شده بودم. انقدر غر زدم و التماس کردم که مامان قبول کرد چارشنبه از مدرسه برم خونه ی ستاره اینا. تازه به شرط این که مامانش اجازه بده. که می دونستم هیچ وقت نمی گه نه. بیشتر به خاطر این قبول کرد که فرداش یعنی پنج شنبه تعطیل بود و اگه یه کمی هم دیر می خوابیدم چیزی نمی شد. اون شب مامان ستاره، من و ستاره و بهاره خواهر کوچیکه اش رو برد پیتزا خوردیم. تازه بعدش هم زنگ زد به مامان و اجازه مو گرفت که شب هم بخوابم. چه کیفی داد. تا ساعت یازده داشتیم بازی می کردیم و بعدش هم یه عالمه تو رختخواب حرف زدیم. خونه ی ستاره اینا خوبیش اینه که کسی نمی گه ساعت ده و نیمه، برید بخوابید. پنج شنبه صبح مامان اومد دنبالم و ناهار رفتیم خونه ی مامان بزرگ. همه ی فامیلامون جمع شده بودن. آخه عید قربان بود و همیشه عید قربان همه میان خونه ی مامان بزرگ. بعد از نهار با دختر داییام بالش و ملافه ورداشتیم و رفتیم خوابیدیم وقتی برگشتیم خونه هیچ کدومشون قهر یا عصبانی نبودن. شب که گفتن برو بخواب فکر کردم بازم مثل هفته ی قبله. خیلی دلم می خواست بفهمم به چی می خندیدن. خوابم نمی یومد. بیشتر به خاطر این که بعد از ظهر حسابی خوابیده بودم. من هیچ وقت بعد از ظهرها نمی خوابم. ستاره یه کتاب تازه بهم داده بود که می گفت خیلی باحاله. ولی چون مال پسر داییش بود و باید زود پسش می داد، ناچار بودم تند تند بخونم و کتاب رو بهش بدم. برای همین کارامو کردم و پیش خودم گفتم تا مامان اینا بخوان فیلم رو بذارن یه کمی ازش بخونم. حواسم بهش پرت شد. یهو دیدم که صدای تلویزیون نمی یاد. تقریبا نصف کتاب رو تا اون وقت خونده بودم. ساعت بالای تختم رو نگاه کردم. نزدیک یازده بود. عجیب بود که مامان نیومده بود بگه چرا بیداری.  در رو باز کردم و به هوای دستشویی رفتن اومدم بیرون. مامان توی هال خوابیده بود و تلویزیون هم خاموش بود. پتوش رو هم انداخته بود روش. مامان هر وقت می خواد  شب توی هال بخوابه پتوی خودش رو می اندازه روش. این رو از اونجا می دونم که یه دفه که پتو رو براش بردم گفت نمی خواد و میره سر جای خودش می خوابه. بابا هم توی تختخوابشون دراز کشیده بود. آباژور بالای سرش رو روشن کرده بود و داشت کتاب می خوند. برگشتم تو اتاقم و فکر کردم هیچ وقت نمی فمم که بزرگتراچی کار می کنن. حتی اگه بزرگ بزرگ بشم هم بازم نمی فهمم.