آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور دوازدهم

نام سلطان :  ژاک
محل سکونت: پاریس
سن: سی
فیلم:
 بار هستی، باراکا ...
نویسنده و کتاب : پل آستر، سالینجر، ویلیام فاکنر، جیمز جویس، بورخس، ایتالو کالوینو.... و ناتور دشت، جنگل واژگون، صد سال تنهایی...
سرگرمی: حضور مسکوت در دوستی، ترک عادتها...
 
موضوع:
 "در مقابل هیچکس شفاف نباشید و همیشه یک قطعه از روان خودتان را در برابر همه کس پنهان نگاه دارید." حالا دیگر شک ندارم هیچ فردی در جهان به اعتماد و ثبات ذهن من کمترین لطمه ای وارد نخواهد ساخت...
نظرات 54 + ارسال نظر
فائزه شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:46 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام. عجب سلطان باکلاسی!!!
آقای سلطان خیلی محترم می شه لطفا این موضوع کمی غیرشفاف خودتونو روشن تر بکنید آیا؟
----------------------
آغاز دور دوازدهم را به همه من جمله خودم تبریک می گم!
---------------------
خارج از بازی: کدام انسان بیشعوری کنکور را اختراع کرد؟

میترا یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:40 ق.ظ

این یعنی به جمع آقایون قلعه یکی اضافه شده؟! یا یکی سیبیل گذاشته؟ یا شاید هم یکی اسم عوض کرده؟

با تمام وجودم امیدوارم همون اولی باشه!
به هر حال سلطنتتون مبارک!

آنی دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

چه سلطان با شخصیتیندندندنده :))



آنی دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ

خارج از بازی :

یاد ِ دوست

ویلیام شکسپیر

هر زمان که از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،
و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است.
و ای کاش هنر ِ این یک
و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،
و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چکاوک ِ سحر خیز
بامدادان از خاک ِ تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند
و با یاد ِ عشق ِ تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.

[ بدون نام ] دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:58 ب.ظ

سلطان جدی جدی به این سوژه ات اعتقاد داری؟ یعنی فکر میکنی باید همیشه یک بعد پنهان در روحت داشته باشی؟‌

آنی سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:25 ق.ظ

Bienvenue! Bonour, sultan Jack. ca va? etait ure fais...

یکی بود، یکی نبود...
سوژه شما من رو یاد شوپنهاور انداخت،‌ فکر میکنم چندان بیربط نباشه... هر آدمی بر اساس تجربیات شخصی من تحت شرایطی یک ندای درونی داره که بهش میگه بهتره الان ساکت باشه یا خیلی چیزهای دیگه. جالبه که بدونی من هم اخیرن با شفاف بودن درگیر بودم و احساس میکنم شفافیت واقعی اتفاق نمیفته بلکه دیگران رو دچار سو تفاهم هم میکنه. راستش شفافیت با خود هم به سختی اتفاق میفته... دائم این سوال رو از خودم میپرسم که به چه دلیل اصرار به شفاف بودن دارم ؟ از خودم و دیگران! فرقی نمیکنه... برای حصول چه موفقیتی؟ آیا بیان بعضی از درونیاتم باعث گمراه شدن نمیشه؟ اینجا تکلیف سیر درونی چی میشه؟ آیا این همون حکایت کتابی نیست که میخونیمش و تموم میشه؟ و خب دیگه فرصتی نداریم که دوباره بخونیمش. شاید یه یادداشتهایی ازش برداریم و خدا میدونه چقدر کتاب دیگه برای خوندن هست! فکر میکنم سوژه بحث برانگیزه و امیدوارم سلطان ژاک همکاری کنند...

--------------

شوپنهاور چنین خاطرنشان میکند : امور شخصی خودمان را باید همواره بمنزله ی رازهایی نگشودنی تلقی کنیم. همه ی اسرار ما باید مخفی و از میدان دید اشخاص دور بمانند. بهتر است عقل و منطق خویش را بوسیله ی آنچه خاموش میماند اظهار کرد و نه بوسیله آنچه به بیان میآید. موارد سخن گفتن و موارد خاموش ماندن بطور مساوری در زندگی پیش میآید ولی ما همیشه لذت گذران و ناپایدار موارد اولی را بر فایده ی پایداری ای که از موارد دومی میتوانیم برداریم ترجیح میدهیم. ابتدایی ترین احتیاط بما حکم میکند که همواره گودال ژرفی بین اندیش و سخن بوجود آوریم...

علی چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام دور جدید...
سلام همه ی دوستای خوبم

ژاک چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام فائزه، میترا، بابک، علی، آنی و...
سالها طول کشید تا به این نتیجه رسیدم "در مقابل هیچکس شفاف نباشید و همیشه یک قطعه از روان خودتان را در برابر همه کس پنهان نگاه دارید." البته شاید سنگدلانه باشه!

یک روز در دفترم :
وقتی مشغول کارم و یا اینکه با افراد مختلف حرف میزنم، خونسردم. چشمانم کاملن باز و مژه نمیزنم. اندیشه ها و واکنش ها هر قدر هم شدید باشند کمترین تغییری در چهره آرام، خونسردم ایجاد نمیکنند.

یک روز دیگر در دفترم :
به مناسبت تبریک ازدواج به همکارم، قیافه ی بخصوصی گرفتم یک نقاب مناسب! میدونستم که کلمات و طرز ادای کلمات به مراتب مهمتر از نگاه و قیافه م هست.

امروز در دفترم : هرگز بیش از اندازه از دیگران تعریف و تمجید نمیکنم و هرگز منتظر تعریف و تمجید دیگران نیستم، اینطوری بیشتر مورد لطف قرار میگیرم. امروز سر کلاس زیبایی شناسی دکتر... متوجه شدم هر قدر کمتر به احساسات دیگران اعم از حقیقی و یا ظاهری اهمیت میدم میل آنها به جلب دوستی و محبت با من شدیدتر میشه.

سالها پیش وقتی دانشجوی رشته مردم شناسی بودم فهمیدم هر قدر کمتر اجازه بدم احساسات و عقایدم علنی بشه و هر قدر بیشتر تلاش کنم اطلاعات و طرح ها و اعقاید و نقشه های خودم رو مخفی نگه دارم، قدرت جذابیتم هم بیشتر میشه.


آنی به نظرم شوپنهاور دقیقا درست گفته، و خب احساس میکنم سوژه رو خوب درک کردی. بهتره یه کمی ذهنت رو آروم کنی و شروع کنی به نوشتن، من منتظر نوشته های زیبای تو هستم.
فائزه عزیز تا اونجایی که من میدونم تو یکی از آماتورهای شفاف هستی و اما بهتر نیست کمی مرموز بودن هم به شخصیتت اضافه کنی، جالبه نه؟
میترا باور کن من از اولش هم سیبیل نداشتم! ممنونم بابت تبریک...
....

میترا پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:13 ب.ظ http://manobaghiye.blogspot.com

خب داستان یه بحثه، سوژه و حاشیه ی بازی یه بحث!‏

ژاک، اینی که نوشتی صد و هشتاد درجه مخالف شخصیت منه. من اگه بمیرمم نمی تونم مرموز باشم یا بخشی از ‏روانم رو برای خودم نگه دارم. وجود من با خونسردی و سکوت و مرموز بودن در تعارضه. جدی می گم. ته ته ‏ساکت موندن و حرف نزدن من چهار ساعته. بعدش خودم راه میافتم و ور می زنم و تعریف می کنم که چی بود و ‏چی شد و چی فکر می کردم و چه نظری دارم! عقاید که هیچ، احساسات من اگه یه روز علنی نشه، احتمالاً اون ‏روز روز آخر زندگیمه. چون بعدش خفه می شم. و خب البته قبول دارم که کار درستی نیست و فایده ی سکوت رو ‏نباید به این "لذت ناپایدار" فروخت. معمولاً هم از این معامله بد می بینم و از این همه روشن و واضح بودن ‏پشیمون می شم.‏

ولی به نظرم هر آدمی باید با خودش شفاف باشه. این خیلی مهمه. چون حداقل تکلیف فرد رو با یه نفر معلوم می ‏کنه: با خودش. و کسی که با خودش شفاف باشه، احتمالاً بهتر می تونه تصمیم بگیره که چه چیزهایی رو مخفی ‏نگه داره. گرچه که من در مورد من صادق نیست. (خب آدم که همیشه تابع منطق نیست. هست؟!)‏

راهی برای این "ناواضحی" وجود داره؟‏

فائزه پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ب.ظ

چه سلطانیییییی!
آقای سلطان خوب به این فکر کن که یه آدم دنبال این نباشه که اینطوری که تو می گی جذاب باشه، و نمی خواد این طوری دوستی و محبت جلب کنه!
می دونی تو شفافیت لذتی هست که نمی تونم توصیفش کنم. من واقعا از لحظه لحظه لحظاتی که خودم هستم بدون فکر اینکه، مردم فکر می کنن باید چطور باشم، لذت می برم. قبول هم کردم که قضاوت های عجیب و غریب مردم رو بشنوم و لبخند بزنم و بگذرم. مثلا یکی از دوستام برام یادگاری نوشته بود: خوشحالم از آشنایی با تو، درست که آدم خیلی عمیقی نبودی ولی آدم سطحی ای هم نبودی!
می دونی اینطوری مطمئنم کسایی که دوستم دارن واقعا دوستم دارن. منو می شناسن و دوستم دارن! سلطان فکر نکنم بتونی نظر کسی رو که عاشق آنت هست عوض کنی. فکر کنم برا رد موضوعت بتونم یه داستان آنتی بنویسم!!! البته اگه کنکور بذاره ها...
ولی خوب باید یه چیز رو هم اضافه کنم. حرف هایی هست برای نگفتن که فکر می کنم اصلا به این مقوله هایی که گفتین و گفتم ربطی ندارن. همه ما یه سری از این حرفا رو تو قلب مون داریم نه؟
راستی آنی درباره شفاف بودن با خود من یه تجربه خیلی جالب دارم! می دونی یه بار یه اتفاق ناراحت کننده برام افتاده بود. من معولا خیلی سریع ناراحتی ها رو تو خودم حل می کنم ولی این یکی یک مدت طولانی رو همه زندگیم سنگینی می کرد. یه شب ساعت 2 نشستم با خودم فکر کردم چرا اینطوری شده، می دونی چرا؟ چون ته ته احساساتم این بود که فکر می کردم به قدر کافی آدم لایق و دوست داشتنی ای نیستم، تا حالا این حس بهم دست نداده بود و جرات نداشتم باهاش روبرو بشم ولی وقتی باهاش روبرو شدم و یه دل سیر گریه کردم و اجازه دادم اون حس بد با همه توانش ابراز وجود کنه حالم خوب شد و باز مثل همیشه تونستم از ته دل بخندم و گریه کنم!!!
------------------------
سلام راکرس، خوبی؟ درسا خوب پیش می رن؟ ایشالله اردیبهشت من و تو اینجا شیرینی پخش می کنیم...
راستی شیرینی مجازی چی می شه؟
------------------------
خارج از بازی:
می خواهمت، همان جور که هستی می خواهمت. تو را با عیب ها، بلهوسی ها و توقع هایت، با قانون زندگی خودت می خواهم. تو همانی که هستی. همین گونه که هستی دوستت دارم...
تو را از این که در حد کمال نیستی دوست می دارم. اگر می دانستی که چشمم نقص تو را می بیند، برآشفته می شدی. ببخش! آه، چیزی ندیدم... ولی من مثل تو نیستم: دلم می خواهد که تو نقص مرا ببینی! در من نقص هست، نقص هست؛ و من همان را می خواهم. آنچه در من با نقص همراه است، بیش از دیگر چیزها خود من است. اگر تو مرا می گیری، آن را هم با من می گیری. آیا می گیریش؟... ولی تو نمی خواهی بر آن آگهی بیابی. کی آخر به خودت زحمت نگاه کردن به من خواهی داد؟

باران شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.sedaye-gerye-baron.blogfa.com

چقدر سخت است لحظه های تکرار

لحظه هایی که درگیر اجبارند

بی انکه می خواهی می ایند

با انکه می خواهی نمی روند

وچقدر تنهاست دلی که اسیر تکرار شود
.
.
.
.

"صدای گریه بارون" به روزه و منتظر نظرای زیبا و سازندتون

خوشحال میشم بیای
شاد باشی و موفق


علی شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام سلطان جون
می دونی منم کم کم دارم بهش پی می برم....
نه فائزه جون از شیرینی من خبری نیست. اما شیرینی قبولیتو می خوریم! نمی دونم چه طوری می خوای مجازی شیرینی بدی اما می دونم چه طوری مجازی باید مجبورت کنم که شیرینی بدی!
قربونه همتون
علی که امشب خوابش نمی بره...

طناز یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ق.ظ http://tannazhash.persianblog.com

سلام
سلطان گرامی موضوعت خیلی سخته .اما قطعا می تونه خیلی جالب باشه منم مثل فائزه و میترا خیلی زیادی شفافم انقدر که دیگه هیچ کس باورش نمیشه که انهمه در مورد من میدونه . البته هنوز فکر میکنم صداقت چیز دوست داشتنی است اما شاید اینکه همه چیز رو در مورد مسائل احساسات و افکار خودم رو بیان کنم کم کم داره برام دردسرساز میشه . به قول آنی شدم یه کتاب کاملا باز و خونده شده
این ناراحتم میکنه
دوست دارم مرموز شدن و بنهان شدن (ب ندارم با ب می نویسم !!!) وتجربه کنم .حتی برای مدت کوتاه

بابک سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:40 ب.ظ

منم نظرمو بگم:
این که تا چه حد خودمونو باز کنیم یا اینکه چقدر از مرموز بودن لذت ببریم .... یا همینطور اینکه جذابیت رو در شفافیت بدونیم یا راز آلودگی ... همه اش جزو خصوصیات شخصیتی ماست.
شخصیت هم مثل یک قلعه می مونه که میلیون ها تکه سنگ ، از کوچک و بزرگ در ساختنش به کار رفته. تمام اتفاقاتی که در زندگی ما افتاده از لحظه به دنیا اومدن، هر کدوم یکی از این تکه سنگ ها هستن. این قلعه یک فونداسیون هم داره به نام وراثت.
اینه که به این راحتی نیست که من بیام اینجا بخونم که مرموز بودن جذابه و برم از فردا مرموز بشم. یعنی نمیشه. امکان نداره. ممکنه خیلی از جوون تر ها هر روز مست یک تجربه تازه باشن و فکر کنن که میشه هر جوری دلشون میخواد بشن. یا وقتی از یه جا ضربه میخوریم در لحظه تصمیم بگیریم دیگه ار فردا سفره دلمونو پیش هر کس و ناکسی باز نکنیم. اما همه امون دیدیم که نشده و باز دوباره سوتی دادیم. یا اگرم تونستیم بر خلاف اون چیزی که شخصیتمون دوست داره رفتار کنیم فشار به خودمون وارد کردیم و این باعث شده از موقعیتی که توش هستیم لذت نبریم.
لذا من فکر میکنم:

بهتره به جای اینکه سعی کنیم خودمونو بسازیم یا تغییر بدیم بهتره سعی کنیم خودمونو کشف کنیم!‌

اگه خودمونو خوب بشناسیم می فهمیم که ما هر کی باشیم و هر خصوصیتی که داشته باشیم میتونیم ،‌پارتنر مناسب، محل زندگی مناسب، غذای مناسب، لباس مناسب و در کل سبک زندگی مناسب خودمونو از بین سبک های موجود پیدا کنیم. اگرم خیلی بد شانس یا استثنایی باشیم مجبور میشیم سبک زندگی مناسبمونو اختراع کنیم. اما اینکه یه خود جدید بسازیم مطمئن باشید کار یه روز دو روز و یه شب دو شب نیست.
البته حول محور اختراع سبک زندگی جدید میتونم بیشتر توضیح بدم. اما میترسم مطلب طولانی بشه و نخونید. :)

ugd شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:09 ب.ظ

فائزه جونم ایشالا کنکورتو خوب بدی ( یعنی داده باشی!)

آنی دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ق.ظ

هر روز صبح همین جا درست کنار من میایسته و منتظر تاکسی میشه. اولین روزی که دیدمش از اینکه زودتر از خونه زدم بیرون احساس خوبی داشتم. نگاهمون یه لحظه گره خورد و بعدش یه جور نشون دادیم که اصلن اتفاق خاصی نیافتاده... تو دلم گفتم این دیگه چه جورشه تا کی میخوایم به هم دیگه دروغ بگیم؟! خب مهم ترین اتفاقی که روزهای بعد افتاد این بود که من به موقع رسیدم سر کار! امروز به منشی شرکت گفتم : خیلی وقت بود به هیچ پسری فکر نمیکردم، اوا نکنه عاشق شدم آخه گونه هام گر میگیره وقتی میبینمش. شاید اصلن دوست دختر داشته باشه؟ شایدم فقط این احساس من باشه. با دست اشاره کرد که برای مغزم نگرانه، و گفت که احتمالن از کار افتاده! شاید حق داشته باشه باید از اول براش تعریف کنم.
- ببین یه روز صبح دیدمش و خب دیگه از اون روز هر روز صبح میبینمش، بعدشم از اینکه کنارش تو تاکسی نشستم کلی ذوق میکنم و موقع پیاده شدن با یه ژست آدمای بی تفاوت هر کی میره پی کار خودش از اینجا به بعد من به همه حرکات اون فکر میکنم و امیدوارم سر نخی پیدا کنم تا احساس مشترکمون رو ثابت کنم. خب البته خیلی ام بد نشده، چون دیگه علاقه ای به خواب صبح ندارم. به نظر تو فردا صبح باهاش حرف بزنم؟
- نه نمیخواد بابا، اینطوری دردسرت کمتره! حوصله داری...

غزل شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:52 ق.ظ http://imagicgirl.blogsky.com/

سلام
یه سوال منم می خوام آماتور بشم ؟ چی کار باید بکنم؟
مرسی
خوش بگذره
چرا خیلی وقته که اینجا نمی نویسین؟ اون اوایلش خیلی تند تر می نوشتین که !

فائزه سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ب.ظ

سلاممممم! بالاخره من از کنکور و بعد هم جشنواره نشریات دانشجویی تموم شدم!!! از امشب پایه ام برای هر کاری. البته اگه هنوزم اینجا کسی باشه؟ هستین؟؟؟

علی یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ق.ظ

اره!

علی پنج‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:06 ب.ظ

سال نو مبارک!!!!!!

فائزه جمعه 3 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:27 ق.ظ

سلام! تا ۲۹ اسفند آی اس پی من دیوونه شده بود یا بلاگ اسکای خراب که باز نمی شدن هیچ کدوم ازوبلاگای بلاگ اسکای. فکر می کردم الان با کلی کامنت روبرو می شم که فعلا می بینم هیچی به هیچیه!
فقط من و توییم علی نه؟ سال نوی تو هم مبارک!
سال نوی بقیه بچه ها هم مبارک البته اگه بخونن. آتیش گلم. آنی نازنینم. بامبی شلوغ. باران عزیز. میترا جان. سلطان جدید و قبلی ها. طناز عزیزم. همگی سال نوتون مبارک!

میترا چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:00 ق.ظ

بهههههههههههههههههههههههههه
بلاخره این باز شد. خوبه. بیایم ببینیم چه خبره و چی کار می شه کرد.
خبری از سلطان نیست؟ نا امید شده؟

آتش دوشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:48 ب.ظ

سلام سلام سلام
خوبین؟آقای ژاک خوش اومدی منو که میشناسی دیگه؟؟یکی مونده به کوچیکترین عضو آماتورها
سلا فائزه جون جونم من اومدم حالا کجا بودم !اهان خونمون تلفن نداره!
علی خوبی؟
بابک سلام
همه سلام!
مرموزی هم خوبه دوست دارممممم!
دیگه نریم منم سعی میکنم نرم
مینویسم واسه این سوژه
راستی عیدتون مبارک

علی دوشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام آتش جون سلام میترا جون!
وای چه قدر عالی؟
می بینی فائزه از وقتی کشتی شکست دو نفر دیگه هم جون سالم بدر بردن! این خیلی عالیه! فقط من تو نیستیم...
خوبی آتش جون! قربون قدمت!
میترا جون ای ول! داستان یادت نره ها!...
شروع کنیم داستان نوشتن... شاید فرجی کرد.

آتش دوشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام غزل جان خوش اومدی
برای آماتور شدن هیچ کاری نمیخواد بکنی فقط اینجا باش داستانم بنویس!
ببین چه آسونه

فائزه چهارشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ق.ظ

سلام آتیش جونممممممممم! وای چقدر دلم برات تنگ شده بود چقدر... خوب شدیم چهارتا! حالا چیکار می تونیم بکنیم؟

آتش چهارشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:10 ب.ظ

سلام!
فائزه شاید اگه مثل لیلا یکی بکشیم بد نباشه!
یاااااا....بیا یه کاری کنیم مثلا اعتصاب غذایی کاری!شاید یکی دلش برامون بسوزه بیاد!راستی تا حالا بهت گفتم دوست دارم؟؟؟؟

علی پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:23 ق.ظ

سلام!
چی کار کنیم؟

فائزه جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:00 ق.ظ

نیدونم!!! دیدی مغز آدم خالی از ایده می شه!!!
ولی خوب یه کار خوب رو همه مون می تونیم انجام بدیم. اینکه وبلاگای خودمونو به روزکنیم. علی و آتیش لطفا به روز کنید. علی این فینگیلیش ها که می نویسی هم حساب نیست ها گفته باشم!
-----------------------
ما اون شب تو چشای هم خوندیم که همدیگه رو دوست داریم و تا ابد دوستای هم خواهیم موند. مطمئنم...

علی جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 08:52 ق.ظ

باشه فائزه جون! امروز میرم تو کارش!
حالا که بابک (ره) ... میخوای یهamateurs2.blogsky درست کنیم همه‌ی مطالب اینجا رو هم بزاریم توشو به هرکی که می تونیم یگیم بیاد؟!
بابک از روحت هنوز تو زمینه یه چیزی بگو!

لیلا شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:04 ق.ظ

آقا بیخیال لطفا! ما که از کشتن شب نویس خیر ندیدیم. زنده شد چه جور، انتقام هم گرفت تا دلتون بخواد.
ار ما گفتن بود. از این کارا نکنین!

آتش شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 06:55 ب.ظ

فائزه جونم بلاگ آیه رو دیدی؟؟
خوب به روز کردم دیگه!

طناز یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:33 ق.ظ http://tannazhash.persianblog.com

ای بابا حالا که یه سلطان خارجی پیدا شده من خر دپرس شدم .نه واقعا این انصافه .یکی نیست بگه بجای دپرسی که مفت نمی ارزه .بیا چارکلوم داستان بنویس شاید جایزه یه سلطان خوش تیپ برنده شدی. از افسردگی ام در اومدی نه؟!بد میگم .
فائزه یکم نصیحتم کن.
آخه این موضوعم سخته
سلطانش گرونه .وسعم نمیرسه به داستانش ;)
راستی سلام به دوستان پایه آماتور خودم
فائزه جون و علی و آتش
و سلام به همه دوستای گل غیر پایه ء بی حوصله دیگه که نیستن آنی و بابک و شب نویس و میترا و مهرک و ....
سال نو با یک ماه تاخیر مبارک
بابا بیاد تو این هوا تو قلعه کمی با هم گپ بزنیم دلمون پوسید تو این زندون دنیا

طناز یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ق.ظ http://tannazhash.persianblog.com

راستی سلطان معظم یه تقلبی چیزی برسون
نمیشه چند تا مثال بیاری؟ ;)

آنی سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام
من که اصلن نوشتنش نمیآد، میخوام برم دکتر ببینم چش شده من! بعدش آخه خوندنشم نمیآد! از دست رفتش حسابی
؛(
اینم یه چشمک بدون لبخند... وبلاگمم که رو هفت آذر هشتادوپنج پکیده. اصلن چطوره من دیگه ببندم برم؟!‌ میگم تغییر که میگن همینه؟!‌

به هر عال بهارتون مبارک باشه... گفتن قبلن که سالی که نکوست از بهارش پیداست. امیدوارم بهارش پر از شادی و داستان باد بر (فائزه،‌ طناز،‌علی،‌بابک،آکسینیا، شبنویس، مهرک، آتش، راکرس، داش آکل،‌مرجان، لیلا،‌عزت، رعنا،حسین،‌‌نعنا،‌سارا، باران و کل آماتوریهای جیگر...)
دوستتون دارم

آتش پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ب.ظ

واییییی
جایزه سلطان میدن؟؟
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر داستان نوشتنم میاد!

باران یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:35 ب.ظ http://www.razuramz.persianblog.com

سلام به همه... انگار گریه‌ام می‌آد به حال خودم...! اینجا که نیستم هیچی تو خونه‌ی خودمم پیدام نیست...

آنی شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:28 ق.ظ

یک اتفاق خوب

یایک سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:22 ب.ظ

همینجوری اومدم ببینم چه خبره. ولی انگار خبر خاصی نیست. چه روزگاری داشتیما! یادش به خیر.
فکر جدیدی چیزی ندارید؟ یه چیزی که باهاش بشه دوباره اینجا رو همونجوری که بود یا به یه شکل جدید راه بندازیم؟

آنی شنبه 2 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:40 ب.ظ http://do-nothing.blogsky.com/

سلام!

علی یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام...

با نوی ماه سه‌شنبه 17 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:55 ق.ظ http://banooyemah.blogsky.com

باران سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.razuramz.persianblog.ir

سلام be hame.
کاش می شد اینجا باز هم باز بشه و تا دلمون می خواد اینجا از خودمون بگیم واز قلعه و از اتفاقاتی که قراره برامون بیفته و از اینکه چرا بی خود و بی جهت خودمون را اسیر روزهایی می کنیم که فکر می کنیم قرار است یک روز اتفاق خارق العاده‌ای در آنها بیفته. غربت بیش از آنکه به سرزمینی که در آن به دنیا می آییم مربوط باشد به نوع روابطی که انسانها و یا ما با انسانها برقرار می کنیم مربوط است. کاش می شد آن روزها برگردند...
این که چرا دو کلمه را لاتین نوشتم خودمم نمی دونم ولی فکر می کنم باید یه مسئله ای داشته باشه این قضیه ...
بابا برگردید دیگه دلمون گرفت از بس اینجا اومدیم و کسی را ندیدیم...

فائزه جمعه 14 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:21 ب.ظ http://faratarazbodan.4soogh.com

سلام باران جان!
منم به شدت همونیو می خوام که تو می خوای! چطوری بقیه رو جمع کنیم اون موقع؟

همیشه جمعه 14 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:19 ب.ظ

وای . یخ کردم !!!!

فائزه پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 ق.ظ

اینجا بازشدنی نیست!

باران جمعه 21 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:22 ب.ظ

نه واقعا نیست. من هم دارم به این نتیجه می رسم.

فائزه دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:25 ب.ظ

ولی اگه ایده داشته باشی دوباره راه می ندازیم حتی اگه اینجا نشد یه وبلاگ دیگه!
خوب خودتم بی حوصله شدی آخه فکر می کنم باران عزیز!

فائزه پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:53 ق.ظ

آماتورهای جدید در حال احداث است!!!
بچه های قدیمی و کسایی که تازه علاقه مند شدین هرنظری دارین یا اینجا یا وبلاگ من یا باران بنویسین!

آنی راکرس میترا آتش طناز بهار و کسای دیگه ای که الان اسمتون تو ذهنم نیست خیلی منتظرتونم!

باران جمعه 19 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 06:56 ب.ظ http://www.razuramz/persianblog.ir

سلام دوستان. آماتورهای جدید با یه اسم جدید افتتاح شد. این هم آدرس www.dastangah.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد