آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

 

 

مهلت ارسال آثار برای دور دهم: دوشنبه ۲۰ شهریور

دور دهم

 

 

نام ملکه : آکسینیا

محل سکونت : تهران

سن : 31

فیلم‌های مورد علاقه : سه‌شنبه‌ها با موری، سنجاقک Dragonfly، پل سن لوییس ری Bridge san luis Rey، جاکسون پولاک Jakson Pollock ، داگویل Dogville،  فریدا خالوFrida،  هنگام زنبورBeeseason، سینما پارادیزوCinema Paradiso، فرانکی و جانیFrankie and Johnny...

کتابهای مورد علاقه : اگر تو حرف زده بودی دزدمونا(کریستینه بروکنر)، عقاید یک دلقک (هانریش بل)، فرانی و زویی(جروم دیوید سالینجر)، ساعت ده و نیم شب در تابستان (مارگریت دوراس)، آبروی از دست رفته‌ی کاترینا بلوم (هانریش بل)، ناطور دشت(جروم دیوید سالینجر)، کتاب دلواپسی (فرناندو پسوا)، اتاق روشن( رولان بارت) و ایزابل بروژ(کریستین بوبن) و...

تفریح : سفر، کوهنوردی، خیال پردازی، حل معما، داستان خوندن، پیاده روی و حرف زدن، دوچرخه‌سواری، مهمونی‌خودمونی، رقص ...

سوژه : نوازش‌های پیش از آمیزش شدت اوج لذت را تعیین میکند.

 

مهلت ارسال آثار: ۸ شهریور


خارج از بازی

سوار هواپیما که شدم یه جوری دلم واسه همه تنگ شد وقتی یاد این افتادم که ممکن دیگه برنگردم یه لحظه اشک تو چشام جمع شد اما زود خودمو جمع و جور کردم،
وارد فرانسه که شدم هیجان چیزی که ندیده بودم باعث شد همه نگرانیامو فراموش کنم چیزایی که ما بهش میگیم آزادی !! اما همه تفریحاتم یه نصف روز بود چون از فرداش فقط دکتر و بیمارستان میدیدم هر قدمی که برای جراحی بر میداشتم انگار روی صفحه دلم اسم یکی میومد وقتی دکتر گفت مشکلی نیست دلم واسه بابا تنگ شد وقتی گفتن منتظر میمونیم تا عضو پیوندی برسه یاد نگاه پویان افتادم وقتی گفتن ۲ روز دیگه جراحی میشی یاد دوستام افتادم ...
از شب قبلش بستری شدم تا ظهر فرداش که جراحی داشتم هزار بار از داییم و مامانم خواستم کسی که قرار ریه اشو به من بدن ببینم اما قبول نکردن دلم میخواست حداقل یه ذهنیتی ازش داشته باشم
شب که رفتن با هزار بدبختی به پرستار فهموندم چی میخوام اول موافقت کرد اما بازم با روش مخصوص ایرانیا یعنی قلقلک دادن احساسات راضی شد
همیشه از مرده ها میترسیدم بالا سر اون آدم با روکش سفید که رسیدم دلم میخواست فرار کنم ،یه دختری که میگفت ۱۹ سالشه موهای بور و پوست خیلی روشن بر عکس خودم!نمیدونم چرا از این تضاد خندم گفت!
وقتی تو اتاقم برگشتم همه بدنم منقبض بود نفسم همون پایین مونده بود...
فرداش از داییم خواستم از اون دختر بیشتر بدونم اسمش manula بود تنها زندگی میکرد هم کار میکرد و هم درس میخوند اونشب با دوستش تصادف میکنن و میارنشون بیمارستان هر ۲ میمیرن manula خواسته بود که اعضای بدنشو اهدا کنه و در مقابلش پول کمی بگیدن که بتونه بده به مادر بزرگش.
آخرین لحظهای که به هوش بودم دوست داشتم همه رو ببینم .

نویسنده: آتش


اعلام نتایج دور نهم: به زودی!

 

 

داستانهای رسیده برای دور نهم

 

فرستنده: پرسپکتیو برای سلطان راکرس

 

دایره های روشن به صف شده ی توی خیابان

 

انگار می دیدمش که پشت پرده منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه. لابد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش رو شکمش است. پشت در که رسیدم در باز شد. به صدای در طبقه ی دوم گوش دادم که مثل همیشه آرام باز می شود و گوش میدهد. از جلوی همان در رد شدم و به طبقه ی سوم رفتم. در را باز کرد و بی سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. سلام کرد و لبهام را بو سید و رفت نشست رو کاناپه. انگار خسته و سنگین بود. گفتم: وقتشه؟ دستش را روی شکمش گذاشت و انگار میخواست جنینش را آرام کند، گفت: همین روزهاست.

نگاهی به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نیست؟

گفت: رفته مادرش رو بیاره اینجا. این چند روز مواظبم باشه.

بلند شدم و توی خانه چرخی زدم. گفتم: برات خرج میکنه؟

خسته و دستش را بر پیشانی اش گذاشت و چیزی نگفت.

گفتم: به چیزی شک نکرده که؟ چیزی نپرسیده؟

بلند شد و دست به کمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به کار خودش گرمه. خیلی خوش خیاله.

هر دو خندیدیم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنیا میاد. مواظبش باش.

دور اتاق چرخی زدم و یکی دو تکه لباس این طرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. لیوان چای نیم خورده و مانده را هم از روی میز جلوی مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشویی گذاشتم. شیر آب را باز کردم و پارچ آب را پر کردم. دستش را به در تکیه داده بود و گفت: نمیخواد تو کاری کنی من خودم جمع و جور میکنم. براش چای میذارم.

گفتم: نه. تو دو دقیقه بشین. میخوام برای خودم چای درست کنم. اون هم اومد خودش باید کارای خودشو انجام بده.

گفت: نگفتی امروز اومدی اینجا چه کار؟

در ماشین لباسشویی را باز کردم و لباسها را از توی سبد در آوردم و جدا کردم و سفیدها را ریختم توی آن. گفتم: لباس شستنی دیگه نداری؟ پر نشده.

گفت: چرا همینا که تنمه مال سه روزه پیشه.

گفتم: بهت نمیرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور میخوره و میخوابه فقط!

گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون کنم.

گفتم: درشون بیار بندازم تو ماشین برات. تا هستم. حمام هم بری بد نیست.

به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب کشیدم. بی میل پشت سرم می آمد. ایستادم و نگاهش کردم. دستم را پشت کمرش گذاشتم و همراهیش کردم. کمد لباسهاش را باز کردم و چند تکه بیرون کشیدم. لباس زیرها را خودش جدا کرد و گفت: اینا رو میخوام برای امشب براش بپوشم.

گفتم: کاره خوبی میکنی. باید این روزا که بچه به دنیا میاد خوشحال باشه. مسئولیت بچه زیاده و باید از زندگیش راضی باشه. فکر میکنه داره پدر میشه!

موهاش را پشت سرش جمع کردم و دکمه های پیراهنش را باز کردم. پیراهن گل و گشادش از روی شانه هاش سر خورد پایین. همان تن و همان زن بود. دستانم را روی بازوهاش گذاشتم و پایین کشیدم. پیشانیم را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم. گفتم: دلم میخواد وقتی به دنیا میاد ببنیمش. میخوام ببینم به کی رفته؟

گفت: سردمه حسین. میشه لباسمو تنم کنی. پیراهن تمیزی را از داخل کمد بیرون آوردم و روبروش ایستادم. سینه هاش بزرگ و شیری شده بود. آرام پیراهنش را تنش کردم. و آرام کمکش کردم تا روبروی آینه میز توالتش بنشیند. گفت: میخوام آرایش کنم.

گفتم: برای من یا اون؟

گفت: هر دو تون.

لباسهای چرک را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشین لباسشویی را روشن کردم و آب در سماور ریختم و به برق زدم. بلند گفتم: زیر قابلمه رو میخوای کم کنم؟

گفت: نه. میخوام جا بیافته. یه کم آب بریز سرش.

آب ریختم روی خورش قورمه سبزی که به شدت قل میزد و میجوشید و بعد دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و به اتاق خواب رفتم. روی تخت نشستم و لیوانها را روی میز توالت گذاشتم. کارش تمام شده بود.

گفتم: پسره! خوشگل شدی.

خندید و چیزهایی را از روی میز برداشت و بقیه چیزها را هل داد توی کشو.

گفتم: برای ما آرایش نمیکردی. همش هول هولکی بود.

گفت: تو اینقدر آتیشت تند بود که نمیدیدی.

گفتم: آتیشم تند بود یا همش میگفتی الان بابام بیدار میشه، الان مامانم میخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم میره دستشویی!

لیوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم لیوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم کمی خوردیم و از بالای لیوانهای هم نگاهی بهم کردیم. دستم را گذاشتم روی پایش و کمی مالیدم.

گفت: دفعه ی آخر از همیشه بهتر بود. می خواستمت لعنتی.

گفتم: باز هم حرفهای قدیمی. من یه دانشجوی چسکی بودم و تو هم یه زن مطلقه. فکر میکنی چی باید به پدرم میگفتم و زنده در میرفتم از زیر دستش. همینکه سه سال نذاشتیم کسی بفهمه شاهکار بود زن.

نگاهش به جایی خیره ماند. دستش را گرفتم و گفتم: حالا که یادگار داریم. یادت بیار دفعه ی آخر با اینکه عجله داشتیم چقدر خوب بود.

لبخند زد و رضایت داد که به این چیزها فکر نکنیم. باز هم کمی شربت خوردیم و من دور و بر تخت را نگاه کردم.

 گفتم: چیا برای پسرت خریدی؟

گفت: هر چی که فکر کنی. خیالت راحت. براش برنامه ها داریم و ازش خوب مراقبت میکنم.

لیوانهای خالی را برداشتم و گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: دیگه باید اونم برسه.

گفتم: اگه تو راهرو دیدمش پدر شدنش رو بهش تبریک میگم.

صورتش تو هم رفت و با عصبانیت گفت: گمشو. هنوز به دنیا نیومده و من مطمئنم که ربطی به اون نداره.  

دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره که به دنیا میاد.

مکثی کردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولی برگشتم و گفتم: اون داره خرجشو میده و به اون میگه بابا!

لبخندی زد و دستم را گرفت و فشار داد، گفت: بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهای منهم تو هوا بزن تا بوی ادوکلن مردونه از خونه بره. به بوی عطر حساسه.

سرم را تکانی دادم و رفتم. لیوانها را شستم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و از در ورودی بیرون رفتم. بی حوصله بودم. سیگارم را توی مشتم له کردم و وارد کوچه شدم. پرتش کردم روی زباله های کنار یک درخت. دیدمش که از روبرو می آمد. به موقع از خانه زده بودم بیرون. به نظرم خوشحال بود که پسردار میشود. کنار درختی ایستادم و دیدم که مادرش هم از ماشینش پیاده شد و شیرینی و چند تا عروسک دستشان بود. ای کاش شبیه مادرش شود تا به چیزی شک نکنند. می دانستم که دروغ میگویم. دستانم را در جیبهام فرو کردم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. آن آخرها تاریک بود و ردیف چراغ برقها دایره های روشنی را در طول خیابان به صف کرده بود. انگار از زیر هر کدام از چراغها که رد میشوی از زیر دوش نور عبور میکنی. صداهای پاهام را میشنیدم:

 

هنوز ازدواج نکرده بود و یک هفته بود دیگر همدیگر را نمیدیدیم. ولی از مدت متعه یک روز مانده بود. تا شب فردا. در یک روز تلفن پشت تلفن بود که زنگ میخورد و از من میخواست حتمن آنشب بروم پیشش. مثل همیشه بعد از دانشگاه ماندم خانه و منتظر شدم هوا تاریک شود. از آن سر تاریک خیابان باید می آمدم اینطرف که حالا به نظر روشن است. باز هم از زیر دوشهای نور باید رد میشدم. می دویدم. دیر وقت بود. مثل همیشه. بهش گفته بودم که مدت اینبار را تمدید نکردیم که خواستگارت اگر بله گرفت راحت سر سفره اش بنشینی. هی میگفت امشب بیا. بار آخر است. این" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتی رسیدم پشت پرده منتظر بود. سایه اش را حس میکردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولی پدرش هنوز بیدار بود. ترسیدم. زود رسیده بودم. توی تاریکی زیر درختی فرو رفتم و به دیوار تکیه دادم. مثل هر شب قرارمان این بود که چراغهای طبقه ی اول که خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاریکی آرام بیرون آمدم. بدون هیچ صدایی در باز شد. از عرض کوچه رد شدم و در را آرام هل دادم و پشت سرم بستم. کفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نیمه باز. یک هو در را باز کرد و مرا کشید تو و در را بست. تا یک ساعت مرا زیر تختش پنهان کرد. روی تخت دراز کشید که اگر کسی خواست سرکی بکشد خودش را به خواب بزند. منتظر شدیم. از زیر گفتم ما دو ماهه به هم محرم نیستیم. یادت میاد؟ گفت هیس س س س...

زیر تخت نمی توانستم جابه جا شوم. صدای نفسهایم را می شنیدم. و صدای قلب او را. انگار دمر خوابیده بود و قلبش را به تشک تخت فشار میداد. یک ساعت بعد آرام سرش را از لبه تخت کشید زیر و گفت: فکر کنم خوابیدند. گفتم: چه عجب؟!

عرق کرده بودم.

آرام بیرون آمدم و یقه ام را گرفت و کشید روی تخت کنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: این آخرین شبه.

درخشش نور تیر برق توی کوچه را در چشمش یدیدم و صورتم را بردم نزدیک صورتش. گرمای لبهاش را احساس کردم و آرام گفتم: و تو از یک ماهه دیگه شوهردار میشی!

دستهاش را دورم حلقه شده و حلقه ی محاصره اش تنگتر شد. انگار گرمتر از همیشه بود. گفت: میخوام برای همیشه یه چیزی ازت داشته باشم. یه یادگاری کوچولو توی تنم جا بذاری.

سکوت کرده بودم و به شدت عرق کرده بودم. گفتم: تو فکراتو کردی. من میترسم.

سرم را توی دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرمای کلماتش گرمم کرد: پسر کوچولوی بیچاره. نترس من سی و سه سالمه و بلدم چه کارش کنم.

دستهام را از دورش ازاد کردم و آمادگی خودم را اعلام کردم و کمی عقب کشیدم. سعی کردم این بار به هیچ فکر نکنم و مراعات هیچ چیز رو نکنم و راحت باشم. صورتش را نزدیکتر کرد و گفت: میخوام بچه ای که بزرگ میکنم بچه ی من و تو باشه...

حلقه محاصره ش گاز انبری بود و من هم قصد نداشتم خط شکنی کنم. اسیر شدم و خودم را تسلیم کردم.

 

 

 

9 تیر 85

 


 

فرستنده: میرابرای سلطان راکرس

 

 

پر، خالی

 

خداحافظ شریک 5 ساله زندگیم!

می دانم حالا که داری این نامه را می خوانی همه جای خانه را گشته ای، دیده ای که من نیستم و هیچ کدام از وسایلم هم نیست. می دانم که می دانی رفته ام و دیگر قصد برگشتن ندارم!

واقعا نمی دانم کی شروع شد. شاید همان روز های عاشقی که من به خاطر تو از کاندیداتوری انتخابات انجمن کناره گرفتم. چقدر همه آن روزها از دستم عصبانی شدند که بعد از دو سال دبیری موفق انجمن این کار را کرده ام، ولی من خوشحال بودم و راضی!

یا شاید هم همان روز هایی که تو به کتاب هایم حسودی کردی! همان روز هایی که بالاخره من مجبور شدم مطالعه ام را به صبح های زود محدود کنم. هیچ وقت نفهمیدم چرا نمی توانی کتاب خواندن مرا در حضور خودت تحمل کنی، ولی تعبیر به این کردم که نمی توانی تحمل کنی علاقه ام به چیزی به جز تو باشد!

وقتی شروع به ایراد گرفتن از داستان هایم کردی هم می توانست باشد، نه؟ چرا وقتی من دیگر داستان هایم را چاپ نکردم آن قدر خوشحال شدی؟ تو که می دانستی من با نوشتن است که می توانم با دنیا کنار بیایم...

وقتی به خاطر ترس تو از به خطر افتادن موقعیتت فعالیت هایم را در انجمن دفاع از حقوق زنان و کودکان محدود کردم، دیگر مطمئنا شروع شده بود. نمی توانستم ببینمت آن قدر خودخواه. قدم زدن های شبانه مان متوقف شد. حتی با هم تلویزیون هم نگاه نمی کردیم. دیگر از راز و نیاز های عاشقانه مان خبری نبود. اصلا هوس نمی کردم ناگهان خودم را به آغوشت پرت کنم و چشم هایت را ببوسم، اصلا دیگر نمی توانستم به چشم هایت نگاه کنم. باور می کنی نمی توانستم؟ آن هم چشم هایی که آن قدر دوستشان داشتم، از همه وجود تو همان چشم ها را دوست داشتم. می دانی اما همان موقع هم هنوز دوستت داشتم، نمی دانم چرا، ولی دوستت داشتم. شاید به همین خاطر بود که از تو کناره می گرفتم می خواستم همان حداقل تصویرت را برای خودم حفظ کنم. نمی خواستم برایم از بین بروی. با تمام وجودم سعی می کردم همان یک ذره را حفظ کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مشترک مان روزی به ناهار و شام خوردن مشترک محدود بشود ولی شد. چند بار سعی کردم برگردم ولی تو نگذاشتی، یادت هست؟ وقتی جشن سالگرد ازدواج مان را به آن وضع خراب کردی چه انتظاری می شد داشت؟ یادت که نبود، هیچ، آن هم برخوردت بود با دوستانمان. انگار آن ها باید تاوان بی توجهی و فراموش کاری تو را می دادند. باید همان روز به حرف شان گوش می کردم و ترکت می کردم. ولی من به عشقم ایمان داشتم، احمقانه بود نه؟ می دانم، ولی فکر می کردم می توانم دوباره همه چیز را به حال اول برگردانم. تو که می دانی من هیچ وقت شکست را قبول نمی کنم. جلسات مشاوره را شروع کردم. با وجود همه همکاری نکردن هایت من ایمان داشتم که با تلاش و عشق می توانم همه چیز را از نو بسازم این بار بدون اشتباه. می خواستم این بار زندگی عاشقانه ای بسازم که در آن دیگر من نابود نشوم. شور زندگیم را، دلبستگی هایم را، فدای هیچ چیزی نکنم...

ولی اشتباه می کردم. تو برای خودت شروع دیگری را انتخاب کرده بودی. وقتی خبرش را شنیدم برای همیشه در من خرد شدی، شکستی، تکه تکه شدی. نمی دانم چرا 5 سال از زندگیم را به خاطر تو نابود کردم ولی مهم نیست. شروع دوباره من بدون تو زیبا خواهد بود. می توانی خبر شروعم را از انجمن بگیری، یا از ماهنامه هایی که داستان هایم را چاپ می کنند. خدا را شکر که حداقل موقعیت شغلی ام را از دست نداده ام. دنبالم نیا، سعی نکن توجیه کنی. هیچ چیز از تو نمی خواهم به جز نبودنت. البته تا یادم نرفته باید بگویم هیچ چیز از وسایل مشترکمان برنداشتم به جز اولین هدیه ام، همان تابلویی که رویش نوشته بود، "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". امیدوارم او را هم مثل من از خودش خالی نکنی، باور کن بدون خالی شدن هم برایت جا بود...


 

فرستنده: ناشناس

خداحافظ سبز

چند روز است که چشمانش به خاکستری میزند. صورتم را روی قلب گرم و همیشه سبزش میگذارم با سرمای وجودم گره میخورد، گرم می‌شوم. دستم را فشار می‌دهد. لبخند کمرنگی خطوط سالهای به دوش کشیده‌ی چهره‌اش را پررنگ می‌کند. بخشندگی در چین چین صورتش به بار نشسته. میخواهم بگویم مرا ببخش، که اینبار هم او خیلی قبل‌تر مرا بخشید. لبخندش را بو میکشم. دستش را فشار می‌دهم و قول می‌دهم فردا به دیدنش بیآیم. پرستار سفید اشاره می‌کند که دیر است، چشمهایش را می‌بوسم و درحین رفتن چندبار به سویش برمی‌گردم و هنوز با چشمانی نیمه‌باز بدرقه‌ام می‌کند، با لبخندی اشکهایم را انکار میکنم... از بیمارستان خارج میشوم. دیوانه‌وار اشک میریزم. پاهایم را نای رفتن نیست... راننده‌ی تاکسی تا در منزل با سکوت مرا همراهی می‌کند. به دنبال کلید کیفم را زیرورو می‌کنم که در باز میشود، ترا می‌بینم نگران و منتظر با چشمانی سرخ و کتاب حافظ در دست. خودم را در آغوشت رها میکنم و تو برایم زمزمه میکنی :

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه بوداعش که روان خواهدشد

 


 

طرف: آرامش برای سلطان راکرس

 

با نام : آغاز پایان

 

صبح وقتی که چشمامو باز کردم ساعت 5 خورده ای بود خورده اش برام مهم نبود ولی پنجش مهم بود. چون دلم می خواست بیشتر بخوام ولی دیگه خوابم نمی اومد. خیلی چندش آور که، جمعه صبح باشه و تو بدونی که نمی خوای بری سرکار و آزادی بخوابی ولی خوابت نبره. رومو بر گردوندم به سمتش موهاش ژولیده وار روی صورتش پخش شده بود. به طور پراکنده موهای سفید بین موهای مشکیش خود نمایی می کرد. شب گذشته اصلاح کرده بود و هاله سبزی روی پوستش صورتش دیده می شد.

از کنارش بلند شدم طوریکه از خواب بیدار نشه. شاید دلیل اینکه دیگه خوابم نمی برد هجوم فکرهایی بود که بین خواب و بیداری به ذهنم رسیده بود. دیشب دومین سالگرد ازدواجمون بود. نمی دونم چندتا سالگرد ازدواج دیگه رو می تونیم برگزار کنیم؟

رفتم سمت آشپزخونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم هرچند الان که نزدیک ساعت 6 صبحه برای خوردن صبحانه در روز جمعه خیلی زوده، ولی دلم می خواست یه کاری کرده باشم.  یواش یواش ریخته و پاشهای شب قبل رو جمع کردم. یک سیگار روشن کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم و دوباره اجازه دادم افکار درست مثل دود سیگار که توی ریه ام می چرخید تو سرم بچرخه. شاید توی این دوسال بارهای بار با خودم فکر کردم که شاید کارم اشتباه بوده شاید نباید این کار رو می کردم همیشه این تضاد تفکری وجود داشت. کدوم کار دقیقا درسته . این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط.....

 رفتم سمت اتاق خواب دوباره بهش نگاهی کردم و از دیدنش لذت بردم. و بعد تمام اون فکرها مثل دود سیگار که توی هوا گم میشه و تو دیگه نمی تونی پیداش کنی تو ذهنم گم شد.

4 سال خورده ای از آشنایی من و داریوش می گذره خورده اش مهم نیست ولی 4 سالش چرا....

از زمانی که با هم آشنا شدیم برای هم دوتا دوست بودیم. نه دوست دختر دوست پسر فقط دوتا دوست. خیلی عادی و معمولی البته یه جاهایی برای هم کارهایی هم می کردیم. مثلا اگه اون با دوست دخترش دچار مشکل میشد من نقش مشاوره خانواده رو بازی می کردم، و اگه مثلا من با دوست پسرم بحثم می شد اون قضیه مورد بحث رو از دیدگاه مردونه تجزیه و تحلیل می کرد و خلاصه منو روشن می کرد .....

تا زمانیکه با نگار آشنا شد و از هر لحاظ ازش خوشش اومد، حتی از نظر جنسی ...

 هرچند من و داریوش در این زمینه خیلی رک صحبت نمی کردیم ولی نقطه نظراتمون به صورت تعریف داستانهایی مثلا دوست دوستم اینجوری شده یا مثلا از خودمون داستان پردازی می کردیم  و نقطه نظر رو تو دلش جا می دادیم و منظورمون به هم می رسوندیم.

قضیه داریوش و نگار جدی شد. مراسم خواستگاری برگزار شد. و بعد بقیه ماجراهای ازدواج ...

3 هفته ای  از داریوش خبری نشد. من هم درهمین حین با کسی آشنا شده بودم که بدم نمی اومد اگه بعد از یک مدت به تفاهم رسیدم باهم ازدواج کنیم . شاید برای همین من هم خیلی دیگه فرصت نداشتم پیگیر کارهای داریوش باشم. بعد از سه هفته تلفن زنگ خورد.

- سلام

- به سلام شاه داماد خوبی .

- مرسی.

- صدات اینو نمی گه. اتفاقی افتاده؟

- نه .... یعنی آره.

- خوب بگو چی شده. کاری از دستم بر می یاد.

- همه چی بهم ریخت.

- یعنی چی. واضح بگو منظورت چیه؟

- هیچی. نگار گفته نمی خواد با من ازدواج کنه . زده زیر همه چی؟

- به همین راحتی خوب آخه دلیلش چیه؟

- نمی دونم هیچی نمی گه. بعد ازمراسم به اصطلاح بله برون و رفتیم برای انجام آزمایش بعدشم قرار شد که بریم برای کارهای خرید و گرفتن  خونه از این داستانها.... می دونی که من خوشم نمی یاد یک مدت تو عقد باشیم. 4 روز قبل زنگ زد و گفت پشیمون شده هرچی باهاش صحبت کردم یه جواب درست بهم نمیده. کلی ریختم بهم . بیا تو باهاش صحبت کن اون که تورو میشناسه ببین مشکل چیه؟ صحبت می کنی دیگه؟

( این دفعه بدون اینکه بزاره من خودم فکر کنم و نظرمو بگم داشت از من قول میگرفت که با نگار صحبت کنم)

-         ببین داریوش بزار من فکرامو بکنم. ببینم این کار اصلا صلاح هست می دونی....

(حرفمو قطع کرد )

-         خواهش می کنم.

-         باشه شمارشو بگو من باهاش صحبت می کنم.

-         مرسی

فردای اون روز توی کافی شاپ نگار روبروی من نشسته بود. با یک برگه که پایان سرنوشت اون و داریوش بود.

برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی اون خداحافظی کرد و رفت. و من موندم یک دنیا تصویر که بک گراندش چهره  داریوش بود، یک سیگار روشن و صدای موسیقی ملایم کافی شاپ .....

از لای دود سیگاری که از دهنم خارج می شد. به داریوش که هنوز خوابیده بود نگاه کردم.

رفتم سمت آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم...

-         تو هم چایی می خوری داریوش ؟

-         نه..

-     ببین داریوش خوب اون هم تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته می خوای چیکار کنی. میگه پسر خاله اومده از خارج و چون با هم بین خودشون قرار مدار گذاشتن دیگه خیلی ناجور بخواد بهم بزنه. فکر نمی کرده اون برگرده حالا که شده خانواده شون هم بی خبره ( از این مزخرفتر داستان نمیتونستم بسازم از مجله خانواده سبز کش رفته بودم سوژه شو ولی چاره ای نبود)

-         نه این از نظر من اصلا قابل قبول نیست قضیه یه چیز دیگه است. تو نمی خوای بهم بگی.

-         نیازی نیست بخوام دروغ بگم. خودت منو میشناسی حالا اگه باز هم می خوای خودت باهاش صحبت کن.

-         نه دیگه احتیاجی نیست کلی باهاش صحبت کردم فایده نداره. من هم یه جوری مامان اینا رو توجیه می کنم که خیلی نخوان کنکاش کنن.

( ساختن این داستان دروغ و سرهم کردن یه سوژه اشک آور و قدرت دادن به حس دلسوزی مادر داریوش کار آسونی نبود ولی موفق شدم)

ولی  سختترین قسمت این کار مونده بود.

3 ماه بعد از جدایی نگار و داریوش. زنگ زدم به داریوش.

- سلام داریوش خوبی ؟  می خوام ببینمت .

- باشه فردا جای همیشگی.

هنوز چهره داریوش جلوی چشممه وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم. اول خندید بعد با تعجب نگام کرد . بعد کمی با شک نگام کرد. و آخر سر گفت. باور نمی کنم.

و من خیلی با اطمینان ولی درکمال آرامش پیشنهادم را دوباره تکرار کردم.

بعد ازماهها  با همه حرفها و مسائل حاشیه ای جنگیدم و پیروز شدم. بدون هیچگونه مراسمی ازدواج ما صورت گرفت.

تقریبا از همون چند ماه اول بعد از ازدواج به بهانه بچه دار نشدن که علتش مشکل هردومون هست دارو مصرف می  کنیم که در آینده بچه دار بشیم. با کلی سختی با یک دکتر هماهنگ کردم تا نزارم داریوش بفهمه قضیه چیه. و اون همیشه این فکر رو می کنه که واقعا من و اون بچه دار نمیشیم. و نمی دونه که من جلوگیری می کنم.

هیچ وقت نذاشتم بفهمه چه قرصی مصرف می کنه. اون تحمل اینکه  بفهمه مبتلا به ایدز شده رو نداشت و حتی فکر اینکه چه آینده ای در انتظارشه ....

نگار از مبتلا بودن خودش به ایدز آگاه بود. حتی وقتی رابطه جنسی با داریوش برقرار کرده بود. تا زمانیکه برگه آزمایش رو در کافی شاپ به من داد....

دیشب دومین سالگرد ازدواج من و داریوش بود. ساعت 8 و خورده ای . با یک لیوان آب و دوتا قرص می رم سراغ داریوش.

-         داریوش عزیزم سلام.

-         چیه باز خواب موندم .

-         نه بلند شو امروز جمعه ست.  وقت قرصه. از دست این بچه شیطونی که قرار بیاد. هنوز نیومده، باباشو اذیت می کنه؟

-         من اگه نخوام بابا بشم باید کیو ببینم.

-         من هم موافقم حالا ما یه تلاشی می کنیم . اگه شد که هیچی اگه نشد میندازیم گردن خدا ....

هردومون می خندیم. و من با بوسه ای قرص را با لبانم در میان لبان داریوش می گذارم.

 


از طرف بوران برای سلطان ـ ملکه راکرس

 

آخرین نفس های یک مرد تنها

 

با آن همه تاریک که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می زند چشم هایش را می بندد که، تا آن جایی که ممکن است ما را بیشتر نبیند. پنج نفر هستیم و فکر می کنم تیر چهارم را من می خورم. زخم های کهنه چندان دردآور نیستند، ولی این یکی، با آنکه به بازویم خورده است سوزش شدیدی به همه ی تنم انداخته. هر چند طرف های عصر هم جایی را نمی دیدم، اما خوشحال بودم از اینکه شب شده و تاریکی مجال دیدن را بیشتر ربوده است.

همین یک ساعت قبل بود که ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی پای یکی از رفقا بود و مدام موهایم را نوازش می کرد. چهره ی هیچ کس را نمی توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می خواستم مرگ را تجربه کنم. دلم هوای باران تندی را داشت که با خود بوی خاک و علف می آورد و آسمان حریص تر از همیشه نگاهمان می کرد. از این همه خاک مفت زمین سنگ تیزی پشتم را می آزرد. درست زیر چهارمین مهره، نه می توانستم تکان بخورم و نه کسی را از بودنش خبردار کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه ی خدا، حتی وقتی که می خواهی به آرامش ایمان بیاوری، چیزی برای آزارت مانده که تا آن لحظه حتی فکرش را نکرده ای.

می دانم که کسی چشم هایم را نمی بیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتن چشمانم ندارم. برای باز نگه داشتن چشم ها همیشه باید دلیلی وجود داشته باشد، درست مثل شب هایی که هر کاری می کنی خوابت نمی گیرد و برای این کار هزار و یک بهانه داری.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند و شاید یک کوله پشتی جای پاهایی را که سرم روی آن ها بود، گرفته است. شاید اگر می دانست چقدر دوست دارم سرم را روی پای یکی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله پشتی سنگی تنهایم نمی گذاشت.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته اند. همگی نه، اما خیلی هاشان راضی بودند، از لحنشان معلوم بود. طرف های عصر به هم پریدند، کمی قبل از آنکه تیر چهارم را خورده باشم. ولی خب، حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند؛ «من نمی تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه در موردش حرف نمی زنیم.» و این جمله ی آخر همان حرف آخر بود. هر چند یکی از رفقا زیادی جوش می زد:«یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن تکه تکه اشون کنن؟» و همان کسی که حرف آخر را زده بود، گفت:«گفتم دیگه حرفشو نمی زنیم، در ضمن راه دیگه ای هم هست.» و همه آن راه دیگر را می دانستند. و کسی هم ترید نداشت که کار آخر را همان کسی باید انجام دهد که حرف آخر را زده است. از سکوت تلخ همگی معلوم بود که انجام دادنش به اندازه ی گفتنش راحت نیست.

دیگر کسی نبود، به جز چند جسد کلافه که اطرافم افتاده بودند. کاش می شد صدایشان کنم:«منو با این حالم ول نکنید، لااقل یه تیر دیگه...» دیگر کسی نبود که بشنود.

چشم هایم سیاهی می روند، نفس آخر را که می کشم سفت در آغوشم می افتد. لب هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می کند، می داند که دوست دارم نفس هایش را از نزدیک ترین جای ممکن بشنوم. می خواهم بخوابم، سرم را روی سینه اش گذاشته ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می زند حس می کنم! با انگشتانم بازی می کند. انگشت اشاره ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب هایش می کشد. نمی خواهم دیگر از دلتنگی هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید؛ از اینکه در این مدت که نبودم زندگی اش چه شکلی بوده و چند شب را تا خود صبح به یاد من نخوابیده است؟! حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه کسی هست که بی من نمی تواند ادامه دهد. می خواهم بدانم آیا واقعا بدون من می تواند ادامه دهد یا نه؟ این بار که از او دور می شدم، حس می کردم برای آخرین بار است که می بینمش. نگاهش خالی بود، خالی تر از همیشه. ترسم از این بود که دیگر هیچ وقت بازنگردم و او در این همه مکان خالی از من، پا به پای زمان هایی که دیگر هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را، حتی کوتاه تر از کشیدن آخرین نفس و افتادن او در آغوشم تجربه کنم، راهش را ادامه می دهد و چند روزی که از یاد با هم بودنمان سپری می شود، پایه های شروعی دوباره را بر ویرانه های دلتنگی ها و دوست داشتن های من بنا می کند. گریه ام می گیرد. نگاهم می کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه ام و قطره های اشکی که آرام روی گونه ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته ی چانه ام روی گردنم ناپدید می شوند، آزارم می دهد. فکر این که با دیدن اشک هایم شروع به حرف زدن می کند و می گوید از دلتنگی های زندگی بدون من، آرامم می کند. انگشت اشاره ام را رها می کند و اشک هایم را پاک می کند. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب بیدار می شود و سیگار اول را که روشن می کند، مزه ی تلخی دهانش یادش می آورد که نمی داند دیشب را چطور گذرانده است. می ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می آیم و لخت از اطاق می زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می پرسد. شبحش را از پشت شیشه ی مات درب حمام می بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می رساند، ناپدید می شود.

کوله پشتی را با خودشان برده اند، نمی توانم نفس بکشم. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کند به آخر راه نزدیک می شود. سایه ی آخرین ها همیشه قبل از خودشان می رسد و برای درک کردن و یا دیدنشان فقط کافی است کمی زرنگ بود.

خیال آخرین لحظه ی دیدنش راحتم نمی گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه ی راهم بود، بدرقه ی همه ی سال هایی که دستانش را لمس نکرده ام، همه ی سال هایی که فقط به دیدن دوباره ی او فکر کرده ام.

حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چگونه گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی تواند ادامه دهد. و او را می بینم که انگشت اشاره ی چهره آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب هایش می کشد. از دلتنگی هایش می گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. دستی به شکمش می کشد و آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«حرکت می کنه، صداشو می شنوم.» مزه ی تلخی در دهانم آزارم می دهد، ماده ی گرمی از بین لب هایم بیرون می ریزد، سرفه ی کوتاهی می کنم. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.

 

 

دور نهم
 
نام سلطان: راکرس
محل سکونت: ایران
سن: کمتر از سی سال
فیلم های مورد علاقه:
فیلم خارجی: سینما پارادیزو - پدرخوانده II & I - اَملی پولان - قصه های عامّه پسند (PulFiction) - سه رنگ: سفید - هفت - زندگی زیباست (بنینی) - زندگی شیرین (فدریکو فلینی) - مسافت سبز - پاپیون - افسانه 1900 - راننده تاکسی - ادوارد دست قیچی - نمایش ترومن - مرثیه ای بر یک رویا - خوب بد زشت - قهرمان
فیلم ایرانی: شب های روشن - ربان قرمز - باران - بچه های آسمان - ارتفاع پست - حاجی واشنگتن - گاو - دیوانه ای از قفس پرید - کلاه قرمزی و پسرخاله - گلنار
کارتن: شهر اشباح، پرینسس مونونوکه (میازاکی) - فرار جوجه ای - والاس و گرومیت ها - جسد عروس(تیم برتون)
کتاب های مورد علاقه:
داستان خارجی: ژان کریستف(رومن رولان) - خداحافظگاری کوپر(رومن گاری) - صدسال تنهایی (مارکز) - هری پاتر (رولینگ) ناتوردشت (جی.دی سلینجر) - کوری (ساراماگو) - نیکولا کوچولو - لافکادیو و رقص های متفاوت (شل سیلوراستاین) - پسر، سفر تک نفره، چارلی و کارخانه شکلات سازی (رولد دال)
داستان ایرانی: مدیر مدرسه (آل احمد) - منِ او (رضا امیرخانی) - ماهی سیاه کوچولو، قصه های آذربایجان(صمد بهرنگی) - روی ماه خداوند را ببوس (مصطفی مستور)
تفریح های مورد علاقه: سینما و فیلم - کتاب - نوشتن - خیابان گردی - وبلاگ نویسی - گفتگو با دوستان (نخسوسن تلفنی!) - وبلاگ آماتورها خوشبختانه به بهشت نمی روند
شخصیت های ویژه من:هیتلر - رومن رولان - گاندی - شریعتی - علی - ابوذر - چمران و....
سوژه: ای دوست روح مرا درکش. وجودم را تکه تکه کن و برای خویش بردار... چرا که هستی من امانتی بوده است که باید به تو می دادم
* هر چه دوست دارید بنویسید... لازم نیست سوژه را تأیید کنید. حتی سعی کنید آن را رد نمایید.

 
با توجه به استقبال روز افزونی که در ارسال داستانها به چشم میخورد دبیرخانه تصمیم گرفته در یک عقب نشینی استراتژیک در هر دور فقط یک حاکم داشته باشیم. البته با توجه به حذف شدن موضوع جنیست در مقام حاکم و بازیکن ها احتمالا مشکلی در نوشتن داستان برای افراد علاقمند وجود نخواهد داشت.
                                      با تشکر- دبیرخانه

ادامه دور هشتم

فرستنده: دونه تسبیح - برای سلطان شوزن

نام: شب آبستن فرداست

دیشب قرار گذاشتم سوسنو ساعت 11 امروز جلوی در دانشگاهشون ببینم. همان بیابان چند هکتاری که انرژی اتمی با ساختمان کنار وزارت امور خارجه تاخت زد. ببینیم این دختر امروز چه طوری می خواد حال ما رو بگیره. وقتی قرارم با آقای سنائی فر رو به هم زدم، شریکم سعید بدجوری چشم غره رفت. این سنائی بنده خدا هم شده مچل من.

گلستان پنجم، نوبنیاد، تجریش؛ یعنی میدان قدس، تجریش. ردیف جلوی خط کرج، یک سمند تاکسی مسافر سوار می کند. پیرزنی عقب و پشت صندلی راننده نشسته و صندلی جلو همچنان خالیه. پیش از اینکه برسم به سمند، مرد جوون مو دم اسبی که از دور می دوه، با قدم های سریعش فاتح صندلی جلو میشه. خوبی سمند ها اینه که تقریباً همه جاش عین همه. اما وقتی کنار شیشه نشسته باشی، صاحب اختیار بالا پایین کردنش هستی. وسط یه مزیت داره: از شیشه جلوی راننده به تمام جاده مشرفی. وسط می شینم.

پیرزن چادر گل گلی ساک گنده رو روی زانواش مچاله کرده. تو دست چپش تسبیحی با دونه های سیاه داره. با شست بزرگ و حنا زدش یه دونه تسبیحو نگه داشته. وقتی می شینم، انگار که موجود خیس و چسبناکی باشم، مثل یه عنکبوت دست و پاهاشو جمع می کنه. چیزی زیر لبش می گه و دونه آماده تسبیحو رها می کنه. به صورتش نگاه می کنم تا بفهمم چه ذکری می گه. تا چشمامون به هم می یفته، سرشو زیر می اندازه، یه دونه تسبیح ول می کنه و استغفر الله می گه. یکم خودمو به راست کشوندم. با لبخندی برگشتمو و نگاهش کردم: دو تا دونه تسبیح و با دوتا استغفر الله ول کرد. حتماً فرشته شونه چپش رفته مرخصی، داره کار اونو می کنه.

در باز می شه. جای یه خانوم که باید وسط بشینه، یه شکم گنده می بینم که مرد صاحبش یواش یواش معلوم می شه. می شینه، از جام تکون نمی خورم. برگشت ارتجاعی شکم جمع شدش به اصطکاک نشیمن گاه من با صندلی غلبه می کنه. به پیرزن می چسبم. پیرزن شروع می کنه تند تند تسبیح انداختن و استغفر الله گفتن. پیرزن رعب انگیز شده. تا اونجا که می شه خودمو جمع می کنم و به راست می کشم، که مرد چاق تصمیم می گیره پاهاشو باز کنه. من اگه اینقدر چاق بودم، حتما صندلی عقب رو سه نفر حساب می کردم.

راننده حاضر و آماده ست. می شینه. سلام می کنه. جوابشو می دم. یه دونه تسبیح بالا می پره. اگه شک داشتم حالا مطمئن شدم. هیچ وقت فکر نمی کردم فرشته کاتب شونه چپم، یه عفریته چاقالو باشه که احتمالاً باید کرایه تاکسیشو من حساب کنم. کیف چرمیم که جلوی صورتم بود، خوابوندم و ربه کا رو در آوردم. چاپ 42، جیبی، 30 ریال. ربه کای روی جلد با موهای قهوه چشمک می زنه، یه دونه تسبیح می افته. نشونه لای کتاب که کاغذ پاره شکلات شیرین عسله رو پیدا می کنم.

"- نمی خواهم این حرف ها را بزنی، بجای آن مرا ببوس، خواهش می کنم...به چشمانم نگاه کن!
- فایده ندارد. دیگر خیلی دیر شده..."

صدای زوزه پیرزنو شنیدم. عین یه گراز وحشی، نفسشو بیرون می داد. چیزی بلغور کرد. فقط لب هاش جنبید. پرسیدم؟

- چیزی گفتید؟

انگار که مخاطبش من نیستم، با صدای لرزون گفت:

- دستاشو باز کرده داره کتاب می خونه

بعد خودشو به طرف شیشه کشید و هیکلشو عین خرخاکی گرد کرد. خودمو از هردو طرف جمع کردم. از وقتی سوار تاکسی شدم، عین "شاه دسامبر کوچولو" دارم آب می رم. مرد چاق فقط حدس زد که ممکن است جام تنگ باشه. کمی جنیبد و جای بیشتری گرفت. صندلی جلو تکان خورد و مسافر صندلی جلو فکر کرد صندلی زیادی عقبه. می خواست آن را صاف کنه. اما بیش از آن که جلو رفته بود عقب آمد، مرد چاق پخش شد. راننده حواسش پرت شد. صدای فحشی از عایق کاری لای شیشه پنجره تو اومد.

کیف را موازی جهت حرکت و روی پاهایم گذاشتم. دو دستم را از دو طرف کیف بردم و ربه کا را در طرف دیگه کیف گرفتم. در افق، کمی بعد از صندلی جلو میان شانه های راننده و مسافر کناریش، خطوط لرزان و سیاه کاغذ های کاهی چشمانم را آزار می دادند. کاغذ ها دایره وار از پیرامون زرد شده بودند و کهولت را داخل کاغذ آورده بودند. برعکس آدم ها که از داخل زرد می شوند... من عاشق بوی کاغذ های کاهی ام. چه قدر این کتاب ها برایم با ارزشند.... با چشمان خسته کتاب را بستم. پشت جلد بزرگ نوشته بود: 30 ریال. تیراژ هم که پانزده هزارتا، فروش ناشر می شود: چهل و پنج هزار تومن...

در میان این افکار پیچ در پیچ، آره، صدای زنگ سوسنه.

- سلام سوسن! چه طوری عزیزم؟

پیرزن دو دانه تسبیح می اندازد.

- سلام... کجایی؟
- دارم می یام پیشت خانوم خوشگل – یه دونه تسبیح – پروژتو تحویل دادی؟ اُکِی؟
- طرح...چند بار بگم، طرح. امروز، کرکسیونه. استاد چند تا خط خطی می کنه. باز باید بیایم
- کرکسیون؟ -نفهمید چی گفتم، یه دونه تسبیح با تردید افتاد. – حالّا خانوم این کرکسیون شما چه طور بود؟

از جیب چپم حلقه که با سوسن خریدیم رو درمیارم. وقتی با سوسنم باید دستم باشه. حلقه رو بین دوتا انگشتم گرفتم و جلوی فرشته شونه چپ چرخوندم. همینطور که گوشیو می چسبوندم به پام گفتم: "زنمه!"

- استاده راضی نیست. المیرا اینا کارشون بهتره. فقط به خاطر داداش اون صابر که عمران می خونه....
- شاهرخ که تو شرکت کار می کنه، عمران خونده...اگه امر کنین کت بسته میارمش شبانه روزی درخدمتتون باشه!
- طفره نرو، تو کجایی؟
- سوار تاکسی کرجم. اگه بزرگراه ترافیک نباشه، 11 اونجام.
- دروغ نگو. تو ماشین نیستی. صداش نمی یاد.
- توشیخ فضل الله ترافیک سنگینه، اینه که واسادیم
- سعید گفت، تو جلسه ای. گفتی هیچکس مزاحمت نشه
- سعید بی خود کرده. دارم می یام کرج.... گوشی دستت

گوشی رو نزدیک راننده می برم.

- جناب شما بهش بگو کجاییم
- سلام علیک. من حسین عباچی ام راننده خط تجریش کرج. سمند دارم. برای آخرهای 84. تو ماشین منه و الآن تو شیخ فضل الله هستیم. تا نیم ساعت دیگه می رسه کرج. حواسم بهش هست.... خطی بیست و هشت. البته حسین تیزتک هم بگین منو می شناسن....

قبل اینکه راننده به سوسن شماره بده، گوشی رو در گوشم می گیرم. خانم مسن هنوز هر از گاهی میان گفتگو ها دانه تسبیح می اندازه. از آنجا که حلقه هنوز توی دستمه، حتماً به حساب هر غلط املایی.

- بابا ماینقدر دیگه... سوسن خانم... که شما مارو....باشه خانوم..
- من خر نمی شم. 11 باید اونجا باشی
- ما چاکریم.

سوسن گوشی را می گذارد. تا پرونده آخرتم سیاه نشده، حلقه را دستم می کنم. شماره سعید و می گیرم. یه حالی من از این سعید بگیرم...

- سلام سعید
- مهندس حیدری هستند. جناب سنائی فر، عذر می خوام... سلام پژمان جان. تازه مخ اینو گرم کرده بودم. می دونی که خوشش نمی یاد...
- تو باز به این چی گفتی؟
- به کی؟
- سوسن
- من؟ کِی؟
- وقتی زنگ زده بود.
- از صبح که تو رفتی تلفن یه بارم زنگ نخورد.
- مطمئنی؟
- شماره هم نیفتاده
- ... اَه پس باز این بچه بازی در آورده
- پژمان اعصابتو خورد نکن
- سعید جان شرمندتم. خداحافظ
- خدافظ

بچه باز منو سرکار گذاشته. یه ربع دیگه زنگ می زنه می گه: "عزیزم ببخشید... غلط کردم".

- به تیپت می خوره دختر خوشگلی باشه که دلتو گرفته
- آره بر و روش خوبه ولی سیرت نداره...

راننده پیچید تو بزرگراه کرج. برعکس راننده های سمند دیگه که تو بزرگراه شیشه ها رو می بندند، کولرو می زنند. سه تا شیشه رو داد پایین. هرکسی هم بود شیشه بغل دستی منو پایین نیومدنی فرض می کرد.

- با شیشه ها مشکلی ندارین؟

با تمام شدن جمله شیشه مسافر جلویی تا ته بالا اومده بود. مرد چاق کنار دستی صورتش را چرخاند و پک و پوز کرد. راننده مجبور شد شیشه او را هم بالا بکشه. با یک شیشه باز فشار هوای اتاقک ماشین زیاد شد و گوشم گرفت. مرد چاق خوابیده بود. پیرزن هم خوابش برده بود. چه معصوم بود. با آنکه معصوم بود، چه نفرت انگیز بود. یک صورت گندیده که مدام آب دهنش توی پیرهنش می ریزه هرگز به پای اشمئزاز این صورت معصوم نبود.

راننده شیطنت وار خنده کرد و شیشه مرد چاقو پایین داد. فرکانس پشت شیشه گیر کرده بود. خود سوسن بود:

- باز چه خطایی از ما سر زد؟
- عزیزم نارحتت کردم. می دونم. نگو که نه.
- سوسن خانوم ما غلط بکنیم ناراحت بشیم.
- من الآن جلوی درم. منتظرتم. هروقت خواستی بیا. نیای هم ناراحت نمی شم.
- بابا خانومی...
- ...همش به خاطر اینه که دوستت دارم....
- منم دوست دارم

گوشی رو بوسیدم. مرد چاق که خوابش سبک بود، با همون تک زنگ از خواب پریده بود و با اوقات تلخی شیشه رو بالا داده بود. اما با صدای بوس من انگار پیرزن آتیش گرفته بود. از جاش پرید و روی لپش دست کشید. فکر کرده بود او رو بوسیدم. بی صدا و نمایشی جلوش گوشیو بوسیدم و بعد دست حلقه دارم رو نشون دادم.

- پس بیا... منتظرتم
- فعلاً

از پل پردیس می پیچه به سمت ساسانی. بعد هم ایستگاه تاکسی های خطی تهران. مرد چاق بیدار شده. اخم و تخم کرده. راننده دوباره شیشه رو پایین داده بوده و سینوزیتاش درد اومده. مسافر جلویی که در فحاشی ها معلوم می شه دانشجوهه، با راننده سر صد تومن اضافه سمند بحث می کنه.

- اگه سمند با پیکان فرق نمی کنه تو هم با عمله فرق نداری
- من دانشجو ام، نفهم. درس خوندم. من مهندس عمرانم...

می خوام از پیرزنه معذرت خواهی کنم. تا به صورتش نگاه می کنم سرشو زیر می اندازه. از صرافتش می افتم.

تاکسی های اوج یا یه همین جایی رو سوار می شم. توی تاکسی بوی عود پیچیده. به شیشه عقب یه یاحسین بزرگ چسبیده. این طرف و اونطرف پرچمای سبزه و جلو زنگوله شتر با مدّاحی می خونه. دور دسته دنده تسبیح پیچیده شده. خدا به من رحم کنه. سر سرپایینی که پیاده می شم، یه پونصدی می دم. راننده می پرسه؟

- خُرد داری؟
- می گم یه صد تومنی می دم شما یه دویست تومنی بدید

به راننده یه صد تومنی می دم و او هم دوتا صد تومنی دیگه به من پس می ده... آرین با ریش گانزو و کلاه تورتوری قلاب بافی شدش داره با سوسن دست می ده. به حلقه نگاه می کنم و عینک دودی ام رو می زنم. به سمت سوسن می رم.

* * *

9:20 دقیقه گود نایت گفتم. تا برسم میدون کرج ده دقیقه یه ربع به 10 می شه. این دخترا اصلاٌ ملاحظه ندارن. مخصوصاً از نوع سوسن. خانوم خودش شب خوابگاه پیش صدیقه می خوابه. من باید نصف شبی برم تهران. خوابگاهشون هم که از هرچی سوییت شمال و شاهده شیکتره. کمد چوبی، فرش، تلویزیون، اجاق گاز. شانس بیارم تاکسی باشه و گرنه باید آژانس بگیرم. با کیلومتری صد تومن نصف شبی هفت هشت تومنی پیاده شم.

شکر خدا یه سمند هست. اول توشو نگاه می کنم. از پیرزنه خبری نیست. از دو نفری که روی سکو نشستند چاق و کچله باید راننده باشه. با مرد شیک پوش سر صحبت رو باز کردند. از دکه که وسایلشو توی توی نمازخانه تاکسی رونا می چپونه، یه کرانچی می خرم. بازش نمی کنم. تا سمت ماشین می رسم، مردی دبه بدست با شلوار گشاد و یک کیسه سیاه می آید. توی دستش یه تسبیحه. نفسمو حبس کردم. گفتم این یکی حتماً فرشته شونه چپ شب کاره.

- سلام، تجریش؟ بشینم؟
مرد شیک پوش می گه:
- بفرمایید.... اون یکی رو من حساب می کنم.
مرد میانسال شلوار گشاد:
- با اجازتون من تو بشینم.

می گم:

- خواهش می کنم.

بعد که نشستم روبه راننده می کنم و می گم :

- اگه از نظر شما مانعی نداره. صبر کنیم شاید مسافر دیگه هم اومد، نصفه شبه، زیاد معطل نشه...

راننده توی آینه نگاهم می کنه و می گه:

- بله حق با شماست، شبه و دیر وقته. اما رسم شبا اینه که با سه تا مسافر حرکت می کنیم. مسافرا هم پول یه نفر دیگرو تقبل می کنن. اینطوری هم ما زودتر می رسیم. هم راننده زن و بچه دار بعدی، هم مسافرای بعدی...

به مسافر جلویی می گم:

- جناب پس اگه اجازه بدید من حساب می کنم.
- نه پیشنهادش از من بود. حرفش رو هم نزنید.

کرانچی را باز می کنم. به مرد شلوار گشاد کناری تعارف می کنم. بر می داره و می گه:

- اتفاقاً منم انگور دارم. به شرطی که شما هم انگور بخورید، من بر می دارم.
- شما بردارید، اونم حتماً.

تا راه نیفتادیم به راننده تعارف می کنم و بعد هم به مرد شیک پوش جلو. بر می داره و می گه:

- چه خوشمزس. اسمش چیه؟

بسته رو می دم دستش و می گم: "کرانچی". می گه:

- تا حالا نخورده بودم. باز هم بر می دارم...
- کرانچی خیلی خوشمزس اما باید آروم آروم خوردش. اینطوری خوشمزه تر می شه.

مرد کنار من در کیسه انگورو باز می کنه به هر کدوم یه تکه انگور می ده.

- ببخشید من روستایی هستم و انگور نشسته می خورم...

مسافر جلویی هم تصادفاً ویفر داره. عجب شبیه. راننده که خوش مشرب هم هست، با مسافر جلویی که بعداً معلوم می شه دکتر دندان پزشکه سر صحبت رو باز می کنه. دکتر مطبش کرجه و خونش تهرانه. بر عکس خیلی از آدمای دیگه. از درآمدش خیلی راضیه. راننده هم یه خونه مستأجری تو نوبنیاد داره و پولاشو جمع کرده می خواد همون طرفا یه خونه بخره، اما جایی گیرش نمی یاد. دکتر بهش توصیه می کنه که توی کرج بخره. با پول راننده خونه خوبی گیرش می یاد. خونه های نوساز کرج هم که جدیداً خیلی خوب شدن و در ضمن برای راننده خط تجریش کرج دیگه تهران و کرج فرقی نداره. مرد روستایی می گه:

- من توی گاوداری کار می کنم. کارگر متخصص اونجام. خونمون گلشهر کرج بود. بچه ها که بزرگ شدند. بچه های امروزی هستند دیگه. گفتند بابا باید تو تهران خونه بخری. انقدر اصرار کردند که خونه رو فروختیم و ولنجک خونه خریدیم. منم محل کارم کرجه. سخته برام، هی برم. هی بیام. گوش که نمی کنن. فکر می کنن تو تهران خبری هس.

راننده شوخی می کنه و می گه:

- تو کرج فقط کرایه تاکسی گرونه

راننده و دکتر که راجع به خانه های کرج بحث می کنن. مرد روستایی هم از گاوهایش برایم می گوید.

- هولشتاین، گاوهای شیری ان...باید براشون سوت بزنی. سوت که می زنی دنبالت میان شیر دوشی. به هرگاوی که شیر دوشو وصل می کنی باید نوازشش کنی و مهربون صداش کنی. هرگاوی که باهاش بد اخلاقی کنی باید به زور بیاریش شیر دوشی. شیرش هم کم می شه. چند تا کارگرو به خاطر همین بیرون انداختم. ... شیر قبل کارخونه باید سرد بشه تا خراب نشه.....

دکتر و راننده بحثشون تموم شده. راننده خوشحال است و از دکتر تشکر می کند.

- پیر شدم. پام درد می گیره. از نظر شما اشکالی نداره پامو اینجا دراز کنم. چاشت حموم بودم، پام بو نمی ده.

روستایی پاشو بین دوصندلی جلو دراز می کنه. رادیو پیام کرج صداش خش خش افتاده. راننده قعطش می کنه. موسیقی خونمون پایین افتاده. وسوسه شدم ساز دهنی که دیروز خریدم و هنوز توش یه فوت هم نکردمو امتحان کنم. اما مرد روستایی دستشو بیخ گوشش می بره و با اجازه می خونه. از دعای فرج شروع می کنه و به سراغ آواز های محلی می ره. یه صدای پخته. شش دانگ نیست ولی عالی است. شیشه رو می کشم پایین و توی بزرگراه با سرعت 100، 120 تا روی لبه در می شینم. باد می خواد پرتم کنه. همه می خندند. راننده می گه خطر داره و تو بیام.

دکتر توی راه و زیر یه پل پیاده می شه. یه دوتومنی می ده. راننده به اصرار قبول می کنه. براشون از کار و کاسبی و تحصیل و سوسن می گم. نصیحتم می کنند و از خاطراتو تجربه ها می گن. مرد روستایی سر خیابون ولنجک پیاده می شه. با منو راننده دست می ده. اونقدر صمیمی شدیم که از راننده برای بردن دبه شیر به اونطرف خیابان اجازه نخواهم. مسیر راننده پل صدر می خوره و رفاقتی منو تا اونجا می بره. توی راه زنگ می زنه خونه و می گه:

- بیدارین؟ شامتونو که نخوردید؟ بیدار باشید که دارم می یام. براتون خبرهای خیلی خوبی دارم... نه الآن نمی شه صبر کنین، شامو نخورین، براتون می گم... اونا هم هستن؟... چه بهتر همه باشن بهتره

من از شور جوانیم به آن ها دادم. مرد روستایی از صفای پاک و سادش. راننده از شادی بی پایان و دکتر هم تواضع و پاک دلی اش... وای امشب همه با توبره پر به خانه می رویم....

***

شیطان فریبم داد تا پیاده برم. از کنار "بهار شیراز" از قد رودخانه پایین می رم. تا یخچال فاصله نیست. همه خوابند. سوسن هم خوابیده. شاید هم تولد یکی از دوستاش باشه و تا صبح جست و خیز کنه. یک پارکِ نه خیلی بزرگ با چراغ های روشن و نیمکت های دو طرفه چوبی که در وسط یک میز دارند. نیمکت شبیه میزهای ساندویچی های قدیمیه. تخته های تکه تکه که از بس زیر بارون و آفتاب موندن مقعر شدن. پشت به رود خانه و مشرف به نور روی میز نیمکت می شینم . پاهامو روی جای نشیمن گاهش می گذارم. پایین چراغ کله قارچی، جایی که شمشاد ها کمی کم پشت شدن و بینشون فاصله افتاده، یه گربه با خط و خال طلایی لم داده. مثل سوسن، الآن... بهش چشمک می زنم و می گم:

- سلام آقای گوربو

گربه روشو می گیره طرف دیگه. ساز دهنی رو از کیف در میارم. تا صبح باید این موجود ناشناخته رو کشف کنم: قاب فلزی آبی، سوراخهای سیاه و ورق های زرد برنجی و خط و خال های طلایی. بله، 16 سوراخ دوتایی که فکر کنم... نه نمی دونم برای چی دوتایی. در ردیف سوراخ ها که جلو برم باید از بم به نازک، شایدم بر عکس حرکت کنه. به این دو ر می فا سولا... ربط داره. خوب شد من اشک ها و لبخند ها رو دیدم.

یه طرف فوت می کنم. از صدای نازک و جیغش می ترسم. طرف دیگه فوت می کنم. صدا بم و خوبه. همین جا مقطعی فوت می کنم. نفس کم می یارم. از داخل سوراخ ها نفس می کشم. باز هم صدا خوب است. توی سوراخ بالایی فوت می کنم، صداش خوب نیست اما وقتی از توش نفس می کشم، صداش خوب می شه. پایینی برعکسه. موقع نفس کشیدن بوی فلز برنج به مشامم می رسه و اذیت می کنه. موقع ساز زدن سعی می کنم ساز رو کمی تکون بدم. موسیقی جالب می شه.

کم کم با ساز هماهنگی بیشتری پیدا می کنم. آهنگ هایی رو که با سوت می زدم حالا می تونم با ساز دهنی به خوبی بزنم. عین نی از خودشون صدا ندارن. هرچی بزنی می زنن. عاشق موسیقی بلوز این سیاهای آمریکایی ام. برای همین هم خریدمش. اما بلوز برام خیلی سخته. اما از آهنگ هایی که می زنم خوشم می یاد. چون خودم آهنگ می زنم، چون ارتعاش سازو حس می کنم، چون شب و تنهایی خودمه نغمه هایی که دوست دارم و ریتم هایی که از تکرارشون لذت می برم.... اما کاش سوسن هم اینجا بود. کاش روی همین نیمکت می شست، کاش سکوت می کرد و کاش از این بیشتر، لذت می برد. ...کاش فقط بود...چیزی ته دلم گفت همین الآن سوسن بر روی نیمکت نشست.

صورت سوسن جلوی چشَم اومد. خوب نگاهش کردم. چه قدر بچه است. الکی رشد کرده: موسقی سوسن چه قدر ساده اما شاد و دلکش است. موسیقی سوسنو می زنم. حالا سوسن می رقصه. اول او با آهنگ می رقصه و بعد آهنگ رقصش نواخته می شه.... چه قدر سوسنو دوستش دارم.

سازدهنی را گذاشتم کنار. این لذت برای امشب کافیه.

پشت سرم کسی کف می زنه. از جا پریدم. خواستم برگردم و این روح تماشاگر که بی صدای پا اومده و عاشق تشویق آماتور هاست ببینم. اما دستی مانعم شد.

- سلام، خواهش می کنم برنگرد.... دوست ندارم منو ببینی

به صدای زنانه جواب می دم:

- سلام، یکم جا خوردم. فکر نمی کردم کسی پشت سرم گوش می ده. خوشحالم که خوشتون اومده. اما اینکه می گید برنگردم، متوجه منظورتون نمی شم. برام زیاد جالب نیست....
- خیلی قشنگ آهنگ زدی. آهنگاتو خیلی دوست دارم. وای خیلی قشنگه... آخرای آهنگت تمام سعیمو کردم که بلند نشم برقصم.... چند وقته سازدهنی می زنی؟
- واقعاً نمی دونستم کسی اینجاست و داره گوش می ده. شاید قطعش می کردم. باور نمی کنید اگه بگم همین الآن برای اولین بار از توی کیف درش آوردم و امتحانش کردم...
- باورم نمی شه... نمی تونی همین الآن یاد گرفته باشی و اینقدر قشنگ بزنی
- ...
- من از موسیقی سررشته ندارم. اما از اونایی هستی که موسیقی درونی محشری دارن
- چی؟
- آن هایی که ذاتن موسیقی دانن. هنرمندایی که هنر تو خونشونه
- من هیچ نسبتی با هنر ندارم. نا گفته نمونه که امشب به من خیلی خوش گذشته، شاید برای همین باشه
- خوش به حالت... من عاشق سازدهنی هستم. کوچولو که بودم یکی برام کادو آوردن. پدرم ازم گرفتش... خیلی دوس دارم....
- حالا می تونم برگردم؟ ... آخه می دونید اینطوری زیاد جالب نیست...انگار منو با طناب بسته باشن... البته ناراحت نشید، فکر می کنم دارم با دیوار حرف می زنم...
- نه خواهش می کنم بر نگرد... ازت خواهش می کنم برنگرد... هروقت هم که خواستی بری، بگو که من زود تر برم.
- من خیلی دوست دارم به صحبت ادامه بدیم. چون امشب برای خوشبخت شدن فقط مصاحبت شما رو کم داشتم....صداتون برام آشنا نیست. فکر هم نکنم قبلاً همدیگرو دیده باشیم، پس مشکلی نیست.
- نه...من نمی شناسمت...آخه...منم خیلی دوست دارم بحثو ادامه بدیم...
- پس حالا که شما هم دوست دارین من هم بر می گردم... نه اصلاٌ شما بیاید اینجا بشینید
- نه...آخه...آخه... من سرم بازه... روسری سرم نیست.
- پس شما هم از شب لذت می بردید. من با سرِ باز مشکلی ندارم.
- خودم دوست ندارم کسی اینطوری منو ببینه
- خوب پس چرا اینطوری... کسی مزاحمتون شده؟
- نه
- پس خدا رو شکر... ببخشید سؤال پیچتون کردم...یکی نیست از خود من بپرسه که این وقت شب ( ساعت رو نگاه می کنم) دو و ربع، اینجا وقت ساززدنه... اما اگه قول بدم فقط زمینو نگاه کنم، لا اقل ایجا کنار من بشینید که بدونم با کجا حرف بزنم.

روی نشیمنگاه نیمکت نشسته بود. روی میز و پشت به من می نشیند. وقتی به کمرم تکیه داد، فهمیدم. امشب چه قدر دوست داشتم با یکی صحبت کنم. تنها و دلچسبیه. از لحن حرف زدنش خجالتی به نظر می رسه. خیلی براش سخته با یه غریبه خودمونی باشه. اما تمام سعیشو می کنه. حتما او هم دوست داره امشب با من صحبت کنه و گرنه حتماً راهشو می کشید و می رفت. سعی می کنم خودمونی صحبت کنم.

- حالا خوب شد؟

لرزش اندام های صوتیش از بین هوا و از میون اندام هاش به من منتقل می شه.

- خیلی بهتر شد...کاش تو دلم از خدا چیز دیگه می خواستم. امشب هوس کرده بودم با کسی صحبت کنم. چه قدر از دیدنـ.....ـت خوشحال شدم.
- خیلی قشنگ ساز می زنی...حتماً باید کلاس بری. امشب دیگه ساز نمی زنی؟
- فعلاً بسه. با هم صحبت کنیم. ...خیلی خوشحالم که خوشت اومد. به خودم امیدوار شدم!
- اوه، ازدواج کردی! پس چرا اینجایی؟
- نه بابا. برا دوست دخترمه. اسمش سوسنه. مجبورم می کنه این حلقه رو دستم کنم. اگه دستم نکنم خانوم بهش بر می خوره. ...این بی انصافیه که اینطرفو می تونی ببینی. من نمی تونم...
- من شوهر دارم...الآن خوابیده. اگه گوش کنی صدا خر و پفشو می شنوی!
- وای چه عالی. خیلی حسودیم شد. خوش به حالت....
- خوش به حالم که ازدواج کردم؟ من سیاه بخت... سیاه رنگ پاهای پشمالو. مردکی که ازش پاهای پشمالوشو می شناسم. پشمالوتر از دستایی که فقط بلده گوشه پتو رو بالا بزنه....

بغض گلوشو گرفت. نتونست ادامه بده. با صدای بلند زد زیر گریه. لعنت به همه شوهر های بیشرف...

هنوز نمی تونم وقتی کسی داره گریه می کنه بشینم و بر و بر نگاش کنم. فرق نمی کنه کی باشه، بغلش می کنم، باهاش گریه می کنم و شریکش می شم. اما تا به حال هیچ وقت تمرین نکرده بودم کسی رو که به کمرم تکیه داده رو از پشت بغل کنم. محتاطانه دست راستمو می گردونم و روی پهلوش می گذارم. حداقل با یه تماس فیزیکی کوچیک کمی دلداری داده باشم. انگار خودش فهمید. همینطور که سرشو پایین گردنم تکیه داده بود. چرخید. به گمونم دوزانو نشست که تونست از پشت بغلم کنه. دستشو دور کمرم حلقه کنه و سمت راست صورتشو رو پایین گردنم بگذاره. خوشحالم که حالا تکیه گاه بهتری داره. آدمیزاد برای گریه کردن تکیه گاه می خواد. یه جا که کمی هم مچالش کنه و از خودشم تکیه بگیره. خود منم هروقت می خوام گریه کنم باید جایی تکیه بدم یا به جلو خم شم و چمباتمه بزنم.

ارکستر سمفونی که امشب با تک نوازی شروع شد و بعد به سراغ دکلمه رفت. اکنون همنوازی گریه رو داره. وای چه طوری می شه نشست و شیون های زنی رو شنید و با اون گریه نکرد؟ حتی اگر ندانی برای چه گریه می کنه، یا درکش نکنی باز بسیار دلسنگی اگر گریه نکنی. دونفره گریه کردن لطف خوشو داره.

به هق هق می افتیم. کمی آرومتر می شه. شروع به صحبت می کنه. بین جمله هاش مکث داره و توی مکثاش به شکل عصبی گریه می کنه. نفسش یکم بوی بدی می ده.

- پدرم برای حفظ آبروش منو داد به این... یه ناشناسه...ازش هیچی نمی دونم... دوساله منو گرفته...هرچند شب یه بار می یاد خونه. شامو ناهار و صبحونه رو یه جای دیگه خورده...مثل ریش تراشش می مونم....جز شب عقد یادم نمی یاد منو به اسم کوچیک صدا کرده باشه.... عین روسپی ها پولو با یه دستمال می ذاره زیر بالش و می ره... من خیلی بدبختم

حلقه که با دستش دور کمرم درست کرده رو تنگ تر می کنه و سرشو بیشتر فشار می ده. دستاشو که جلوی سینه ام به هم گره خورده، نوازش می کنم. لحن سکسه وار گریه هاش آرومتر می شه اما هنوز گریه می کنه. بلند بلند گفتم:

- خدایا دم از عدالتت می زنن. دم از رفعت و انصافت می زنن. اگه همین سوسن توی یه تلفن عنق باشه تا آخر روز ته دلم می گیره. خدایا شوهرشه. خدایا زندگیشه. چه طور یه مرد می تونه اینقدر سرد و بدبخت باشه. چه طور یه مرد می تونه اینقدر بی تفاوت باشه. خدایا چه طور دلت میاد چنین دختری این قدر اسیر باشه. خدایا می گن عادلی، می گن مهربونی...پس تو چه خدایی هستی...

میون حرف های من آروم آروم گریه می کرد. گردن و کمرم خیس اشک شده بود. چند خط اشک هم از روی شونم گذشته بود و سینمو خیس کرده بود. از نشستن خسته می شه. پاهاشو باز می کنه و دوطرف من می اندازه. بی آنکه سر بگردونم، دو ساق پاش در تمام خط دیدم عریانه. من یه روح بودم و سعی در تیمار روح دردمندش داشتم. همه چیز فرق می کنه. دنیای شب متعلق به آدمای شبه.

کمی کمرم را خم کردم. او هم با من خم شد. پنجه پاشو با دست گرفتم و نوازش کردم. کف پاش خاکی بود و خونی.

- ...تو تموم راهو پابرهنه اومدی؟ از دست شوهرت فرار کردی؟

از جیب شلوارم دستمال کاغذی در میارم و خون پاهاشو پاک می کنم.

- "اتاق نیمه تاریک است و نا آشنا، و این مردی که کنارم خوابیده و هفت آسمان را خواب دیده است نا آشناتر. چشم های بسته اش ابروهای کمانی اش را آشکار تر می کند. پره های بینی عقابیش با هر نفس باز می شود و مقداری هوا را با خورّه خفیفی فرو می کشد. بعد از لای دو لب باریکش بیرون می فرستد. پپ...پـ....پوف. هی صدایی نیست جز همین تکرار بیچاره کننده."(1) تن برهنمو از بین ساق و ساعد دست های پشمالوش بیرون می کشم. "کنار پنجره می ایستم. لای پنجره را باز می کنم. هوای خنک مثل آب ناگهان جاری می شود. می خواهم ریه هایم را پر کنم، اما راه گلویم گرفته است." آن طورف رودخونه پارک و چراغهای روشنش رو می بینم و تو رو که آزاد و رها نشستی و برای خودت ساز می زنی. نفهمیدم چی شد. فقط یه مانتو رو از جا لباسی بر می دارمو در حال دویدن روم می کشم. دکمه هاشو همینجا بستم. دویدم تا سر پل و از سر پل تا اینجا...
- ...تو آزادی منو حس کردی چون خودت در حقیقت آزادی. با اینکه تو آزادی اما من اسارتت رو حس کردم، چون خودم اسیرم... می دونم می گن راهش نیست. اما حالا که دوسش نداری، چرا طلاق نمی گیری؟
- آخه "پدرم می گه: "طلاق در خونواده ما سابقه نداره. اینجا دیگه خونه تو نیست. خونه شوهر که رفتی، راه بازگشت نداری.""
- مثل اینکه با خانواده انعطاف پذیری سر و کار نداری.

حلقشو در می یارم. جلوی چشمم می گیرم. یه انگشتری زمرد. نگینش اندازه یه تخمه ژاپنیه. دو طرفش پاپیون طلا داره با شکوفه های برلیان.

- حالا شوهر بی شوهر... چه حلقه خوشگلیه
- حلقه بدبختی من همینه. اینو که خرید بابام گفت که یخ بی یخ.... تو هم بی مزه نشو. بکنش انگشتم.... اوه مرسی حالا بهتر شد. ... تو که با دوست دخترت این طوری تا نمی کنی که؟ اسمش سوسنه، آره؟
- آره سوسن.

کیف پولمو در می یارم. عکس سوسنو از زیر گواهینامه در میارم و بهش می دم.

- خوشگله. هیکلش خوبه. خانواده ش اصیله. با هم صمیمی هستیم و حرف همو می فهمیم. متجدّده. بعضی شب ها رو هم با هم می گذرونیم... عشق بدون بغل کردن و بوسیدن هیچ معنایی نداره! ولی بچس. اصلاً بزرگ نشده. حسادت های الکی و بچه بازی. نمی فهمه بابا من بیست و شیش سالمه. دختر بازیامو چند سال پیش کردم. الآن وقت چی؟ ...پوله. با اینکاراش خودشو از چشم من می ندازه. وقتی هم که از حد گذروند یا تحملشو نداشتم، می گم: "آقا نخواستمت...خلاص". ... همیشه سعی می کنم خونسرد باشم. تا اونجا که بشه می گم چشم. اون سری به دوستش گفته بود زنگ بزنه منو چک کنه. منم فهمیدم دختره از طرف سوسنه. داشتم باهاش برای فردا هم قرار می گذاشتم. چند دقیقه بعد از تلفنِ دختره، گریه کنون زنگ زده: "خیلی پستی! کثافت! دیگه ازت چیزی نشنوم..." دوباره فرداش زنگ می زنه می گه: "عزیزم صبح به خیر... برای دیشب ببخشید عشق من. غلط کردم".... شب گوشیمو جا گذاشتم شرکت، زنگ زده. تو راه بهش زنگ می زنم. خانوم می بینه شماره آشنا نیست بر نمی داره. بعد که می رسم خونه فوری زنگ می زنم. اولش که با اخم و تخم جواب می ده. بعد که می فهمه جریان چی بوده. هیچی نمی گه. فردا که می رسم شرکت، یه SMS هایی فرستاده بوده که روم نمی شد دوبار بخونمشون. منم خیلی خونسرد SMS می زنم: "خانومی حالا ما لجن و خوک کثیفیم؟" اونم زنگ می زنه می گه: "عزیزم صبح به خیر... برای دیشب ببخشید عشق من. غلط کردم".
- پس خوب اعصابتو داغون می کنه. ولی خیلی خوبه. من اگه جای تو بودم، کلامو می انداختم آسمون... سوسن هم خوب خوشگله...بیا بگیر
- سعی کن به شوهرت نشون بدی از زندگی کردن باهاش لذت می بری. چرا می خندی؟ الکی هم که شده این کارو بکن. تو بهش عشق و هدیه کن. باهاش با عشق برخورد کن تا ازت یاد بگیره. خودت عشقو بیار. بعضی مردا که اگه بدونن یه گنج دارن براش وقت بیشتری می گذارن

- ازش متنفرم... نمی تونم.
- سعیتو بکن. باید خوشش بیاد که بند بشه. بعد که بند شد، بندازش توی مهمونی های فامیلی و خانوادگی. انقدر همسرتو بالا ببر که خودشو بی تو هیچ ببینه...
- من نمی تونم
- می تونی...سعیتو بکن... باید تو خونه نگهش داری... برای مشاوره فقط می گم، به یه دکتر روانشناس هم سر بزن...می تونن مشکلتو حل کنن.
- ...بازم ساز دهنی می زنی؟
- اگه قول بدی که نخوای مسخره ام کنی، آره!

می خوام دوباره به سوسن فکر کنم. اما ذهنم تمرکز نداره. فقط تصویر خیالی دخترو می بینم. سعی می کنم موسیقی احساس شادی حاصل از پیروزی بر نفرتو بزنم. به چهره خندونش فکر می کنم... بلند می شه و روی همون میز می رقصه...

- خیلی خوب بود... خیلی خوش گذشت. مدت ها بود اینقدر به من خوش نگذشته بود. حیف که نمی تونم با تو بیشتر آشنا بشم. ولی حرفتو گوش می کنم. از زندگی لذت می برم. از زندگی لذت می برم.

ساز دهنیو با دستمال کاغذی پاک می کنم. و می گم.

- این باشه برای تو. یه یاد گاری از من. برای کسی که از موسیقیش لذت برد. زنی که فقط پاهای سفید، زیبا و برهنه اشو دیدم، اما قسمتی از روحش با من شریک کرد که هیچ وقت از هیچ کسی هدیه نگرفته بودم.
- اوه ممنون...بابت امشب هم ممنون... فکر نکنم به خوبی تو بتونم یاد بگیرم. ممنون... با سوسن بهت خوش بگذره
- با شوهری که عوضش می کنی بهت خوش بگذره...

از پشت سر دستشو فشار می دم. صبر می کنم تا بره. چند دقیقه بعد ساعت ده دقیقه به چهاره.

از تو کیفم یه کاغذ A4 در میارم با ماژیک وایت برد آبی. پایینش شماره گوشیمو می نویسم و بالاش "آموزش سازدهنی". با دوتا سنجاق ته گرد می چسبونم به درخت کنار نیمکت. شاید به من زنگ بزنه.

چند ساعت دیگه باید شرکت باشم... 

(1): شخصیت زن بخش سوم به نوعی برگرفته از "خروسخوان" سیمین بهبهانی در "با قلب خود چه خریده ایم است. برخی از عبارت های داخل گیومه نقل مستقیم از همین داستان است.

 


اعلام نتایج

 

سلطان شوزن طی متنی به شرح زیر برنده را اعلام نمود:

با سلام

با تشکر از دوستانی که داستانهای خودشونو فرستادن، با توجه به مفهوم سوژه که دلالت بر تنهایی انسان در کل زندگی اش داره هیچ کدوم از داستانها اشاره درستی به این مطلب نداشتند. اون تنهایی که من منظورم بود یه تنهایی مطلقه. آدم های داستان ناشناس در پایان داستان یک زوج رو تشکیل میدن که به صورت نمادین (‌آدم و حوا) زندگی رو شروع میکنند. در داستان ژیسلن تنهایی مولود یک سوء تفاهمه. و در داستان دونه تسبیح پژمان و سوسن عملا تنها نیستن. میدونین که برای ثابت کردن نقیض یک حکم یه دونه مثال نقض کافیه و هر سه تا داستان این مثال نقض رو نشون دادن.

اما این که به مفهوم مورد نظر در سوژه پرداخته نشده چیزی از ارزشهای داستانها کم نمیکنه.

تیز بینی دونه تسبیح و لحن یک دست و قصه گوی راوی آدمو وادار میکنه که یه نفس تا ته داستان بره. ژیسلن هر چند از مایه قدیمی سوء تفاهم در روابط عشقی استفاده کرده اما با اینحال پرداخت خوبی داشته. ناشناس هم به خوبی تونسته طبیعت و رنگ رو جلوی چشمای خواننده زنده کنه. البته من زیاد در این زمینه صاحب نظر و فنی نیستم. به همین خاطر قضاوت بیشتر رو می سپارم به سایر بچه های این وبلاگ که حتما از من بهتر حرف خواهند زد.  

 

بااین حال و با در نظر گرفتن همه جوانب داستان نوشته شده توسط دونه تسبیح رو برنده اعلام میکنم.