دور هشتم |
ملکه هفته نام: لولیتا جنسیت: دختر محل اقامت: تهران ژانر مورد علاقه: هر چی که به نظرم قشنگ بیاد. فیلم:دزد دوچرخه- هشت و نیم- دیگران- بوتیک- سگ کشی- آپارتمان. -american pie فرار جوجه ای-مالنا- دیوار کتاب: سفر به انتهای شب(سلین)- خداحافظ گاری کوپر(رومن گاری)- ناتور دشت(سلینجر)- بوف کور(صادق هدایت). ترانه:پرنده ی مهاجر(داریوش)- بلا کش(بنان)- آهنگ باخانمان(همون پرین)- نیمه ی تاریک ماه(پینک). سوژه: بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن است.
سلطان هفته نام: شوزن جنسیت: مرد سن: 30 سال محل اقامت: تهران تحصیلات: لیسانس فیلم مورد علاقه: پدر خوانده کتاب: قمارباز ( داستایوسکی) و کتابهای هرمان هسه موسیقی: مدونا (Madonna)- لوئی آرمسترانگ
سوژه: زندگی فاصله میان تنهایی به دنیا آمدن وتنهایی از دنیا رفتن است. انسان گمان میکند میتواند در این فاصله چیزی بیابد که از تنهایی بگریزد. اما نمیداند برای خوردن یک سیب چقدر باید تنها بماند.
خارج از بازی تولد یک اسطوره شاید بد نباشه بدونید بحثی که اون شب بین من و داش آکل تو کامنتدونی پیش اومد به همونجا ختم نشد. نوشته شده توسط داش آکل: daaash_akol@yahoo.com
دوستان عزیز توجه داشته باشید برای ارسال داستانهای مربوط به دور هشتم تا قیامت وقت نداریم. با تشکر -دبیرخانه از طرف mute soul برای ملکه لولیتا
ASH TO ASHنام:
داشتم از دانشگاه بر می گشتم .راه مثل همیشه بود. دیدم همسا یمون نشسته روی پله جلوی در خو نشون.رفتم جلو بهش سلام کردم برگشت بهم نگاه کرد.ولی رفتارش عوض شده بود.گفتم ولش کن پیره بیشتر موقع ها همین جوری بود.
رفتم زنگ دروزدم ولی کسی خونه نبود. کلیدمو از تو جیبم بر داشتم تو قفل در چرخوندم ولی در باز نشد .در ما همیشه گیر داشت. گفتم می رم یه دوری می زنم ساعت 8 برمی گردم حتما تا اون موقع برگشتن.
همینجوری که داشتم می رفتم یه تلفن عمومی دیدم.می خواستم برم زنگ بزنم که دیدم یه مردی داره با تلفن صحبت میکنه زدم به شیشه ولی مثل اینکه گوشاش سنگین بود شایدم اصلا نمی خواست تلفنشو قطع کنه.
برگشت بهم لبخند زد.
آخه علی بهم گفته بود رفتم خونه حتما بهش زنگ بزنم قرار بود فردا بریم کوه گفت باهاش هماهنگ کنم.
بر گشتم خونه . کوچه خیلی شلوغ بود. مادرم نشسته بود روی زمین و جیغ میزد . بابامم که نگو.گفتم نکنه واسه نگین اتفاقی افتاده باشه.اون خیلی شیطون بود.فقط 10
سالش بود.در خونه چهار طاق باز بود. داشتن خرما پخش می کردن. خدایا این عکس کی بود؟
چی عکس من؟ نه نه حقیقت نداشت آخه من که زنده بودم.
می دونی تازه الان چیو فهمیدم؟
همسایمون که اصلا به من نگاه نمی کرد به گربه ای که پریده بود روی دیوار خیره شده بود.
در واسه این باز نشد که اصلا زنگی زده نشده بود.کلیدم واسه این قفلو باز نکرد چون اصلا واقعی نبود.
اون مرده ام که تو باجه تلفن دیدم تازه یادم افتاد کی بود.استادمون بود که 2 ماه پیش فوت کرده بود واسه همین بهم لبخند زد. سرعت تصادفم با ماشین اونقدر زیاد بود که اصلا متوجه این تغییر نشده بودم. اونروز آخرین روزی بود که آسمونو دیدم آسمونه این دنیارو.اون موقع این آهنگ اومد تو ذهنم:
take a look to the sky just be fore you die it is the last time you will ( metallica)
تو میگفتی بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن از اونه. من نتو نستم از این زندگی لذت ببرم.ولی الان به یه زندگی رسیدم که انتقام گرفتن از اون برام معنا نداره چون این زندگی فقط برام لذته.
اثری از یک ناشناس برای سلطان شوزن
نام: بدون شرح زنی پشت به پنجرهی خانهای روستایی با شکمی برهنه درحالی که نیمتنهی کوتاهی به رنگ سفید و دامنی پرچین به رنگ آبی آسمانی به تن دارد، به دوردست مینگرد. با خودم میگویم همینجاست، خودش است. خانهای چوبی با سقفی از حصیر و پوشال در یک باغ سیب، برایش دست تکان میدهم. مرا نمی بیند؟ کلاهم را به نشانه احترام برمیدارم، دستش را سایبانی میکند برای دیدنم. با کمی تامل لبخند میزند، برایم دست تکان میدهد و سکوت. - میتوانم داخل شوم؟ باید با شما صحبت کنم. زن به سمت نیمکتی در باغ اشاره میکند. - آنجا در سایه بنشینید، تا من بروم برایتان آب بیاورم. با خودم میگویم همینجاست،خودش است. از کجا میدانست که تشنهام؟! راه و رسم دوستی میداند. بعد از ساعتها پیادهروی خودم را بر روی نیمکت رها میکنم تا پاهایم بیاسایند. لیوان آب خنک را در کنارم میگذارد و روبهرویم بر روی زمین مینشیند. - در این ساعت از روز به دنبال چه هستید؟ از کجا میآیید؟ خسته به نظر میآیید، خیلی راه رفتهاید؟ میتوانید بر روی نیمکت دراز بکشید. - من به دنبال جایی میگردم برای ماندن. راستش ساعتهاست که راه میروم و هنوز جایی که به نظرم مناسب بیآید پیدا نکردهام. میخواستم بدانم شما جایی برای ماندن برایم درنظردارید؟ اینجا را دوست دارم، باغ زیباییست و وقتی اینجا را دیدم با خودم گفتم همینجاست، خودش است. میدانید باید برای شما توضیح بدهم. و آب گوارا تمام وجودم را غرق خود کرد. - در این خانه تنها زندگی میکنم. جایی که مناسب برای شما باشد ندارم، میبینید خانهام بسیار کوچک است و مردم از دیدن یک مرد در خانهام تعجب خواهندکرد. - و دیگر؟ - برای چه به این دهکده آمدهاید؟ برای گردش ویا برای کاری آمدهاید؟ و اما در مورد این دهکده چه میدانید؟ اگر گرسنهاید میتوانم برایتان غذایی تهیه کنم؟! باورم نمیشد که انتظار دارد که به تک تک سوالاتش جواب بدهم. - به دنبال خلوتی برای نوشتن و نقاشی میگشتم. پیرمردی این دهکده را به من پیشنهاد کرد و اما اینجا مسافرخانه ندارد. تصمیم گرفتم برای خود خانهای اجاره کنم. پول خوبی برای خانه پرداخت خواهم کرد، بیشتر از آن که بتوانید تصورکنید. از پیشنهاد غذا استقبال میکنم هنوز ناهار نخورده ام. رستورانی در راه نیافتم. لبخند میزند و بدون کلامی به سمت خانه میرود. در باغ قدم میزنم متوجه میشوم که در انتهای باغ کلبهای کوچک قراردارد که فرسوده است. به سمت کلبه میروم و با خود میگویم همینجاست، خودش است. پنجرهای رو به افق به رنگ فیروزهای با دری که به زحمت خود را سرپا نگاه داشته است. به درون کلبه نگاهی میاندازم و همانموقع صدایم میزند: - آنجا چیزی برای دیدن ندارد. سالهاست متروکه است. بیایید غذایتان آماده است. - میشود تعمیرش کرد، به نظرم برایم مناسب است، هزینه تعمیر را هم پرداخت خواهم کرد. از اینجا میشود کوهها و جادهای که در کوه فرو رفته دید و تپهها و خورشید و این زمین وسیع کنار جادهرا. من باید با شما صحبت کنم، سالهاست که نیاز به خلوتی برای خود دارم حداکثر برای چند ماه. میدانم به من کمک خواهید کرد و من به شما خیلی چیزها را خواهم گفت ، باید بدانید برای خود نقشهها کشیدهام و باید بدانید که سیب نشانهای است برای من. شما باغی از سیب دارید و من مایلم از آنها بنویسم. برای اینکار نیاز به زمان دارم. - شما گرسنهاید بهتر است غذا بخورید. کمی استراحت لازم است. من باید برای دیدن دوستی بروم تا یک ساعت دیگر برمیگردم، مردم از دیدن یک مرد درخانهام تعجب خواهندکرد. برای خوردن غذا به سمت خانه میروم و به درون خانهراهنماییام میکند و بیکلامی میرود. زن عجیبی است حرف که میزند پرحرف به نظر میآید و اما سکوت که میکند نمیتوانی باورکنی که قبلا صدایش را شنیدهای. لابهلای پرچینها محو میشود، به من اعتماد کرد و من میدانستم که او اعتماد خواهدکرد. گویی سالهاست که او را میشناسم. به اطرافم نگاه میکنم، همه چیز ساده ولی سرشار از رنگ است و پیداست که رنگها را میشناسد. بر روی میز گرد کوچکی، کاسهای سوپ کمی ماست و یک تکه نان برایم تهیه دیده است ، با ولع زیادی سوپ را که هنوز بسیار داغ است میخورم و نان و ماست را. حالا بهتر می توانم نگاه کنم، تابلوهای نقاشی در گوشهای توجهم را به خود جلب میکند، سبک جالبی دارد خطوطی قوی با رنگهایی بیپروا. نمیدانم اثر کیست، و مطمئنم که برای اولین بار است که میبینمشان، ولی این باورکردنی نیست! این یکی شبیه یکی از نقاشیهای من است، که هنوز وقت نکردهام آنرا با رنگ اجرا کنم. چطور ممکن است؟! با خود میاندیشم که میتواند اثر او باشد، از تصور اینکه آن زن نقاشی میکند به وجد میآیم. و میگویم همینجاست، خودش است. به سمت کاناپهای که مقابل پنجره قرار دارد رفته و آنجا دراز میکشم. این خانه آرامش زیادی درخود دارد. احساس میکنم خواب مانند ماری بر تنم میپیچد و خوابم میبرد. - میدانم که خواهی گفت آیا کاردرستی است؟ من او را در خانهام جا دادهام. به نظر بسیار خسته میآمد. شاید باور نکنی ولی در اولین نگاه احساس کردم میشناسمش، باید او را پیشترها دیده باشم. به او گفتم برای دیدن دوستی میروم و زود برمیگردم، تعجب را در نگاهش دیدم و اما او نقاش است، میگوید به خلوت نیازدارد وحالا او اطمینان دارد که من نیز نقاشی میکنم و وقتی دوباره او را ببینم او خیلی چیزها درباره من میداند . به او گفتم مردم از دیدن یک مرد در خانهام تعجب خواهندکرد و اما او نپرسید چرا! به نظرم جوابها را از پیش میداند. مدام به من میگوید همینجاست، خودش است و نمیدانم چرا وقتی اینرا میگوید حس میکنم این کلام از دهان من خارج شدهاست. سالهاست سخنانم را بیپرده شنیدهای و خوب میدانی اولین مردی است که پا به درون خانهام میگذارد. کاش میتوانستی با من حرف بزنی و آنوقت اگر میپرسیدی که چرا او را تنها رها کرده و بدینجا آمدهام؟ در پاسخ میگفتم درحضورش نمیتوانستم فکرکنم، فکرم را میخواند. درست همان لحظه که میاندیشیدم کلبه انتهای باغ را میتوان تعمیرکرد و او میتواند از آنجا کوه، جاده و اسمان و خورشید را ببیند و از آنها الهام بگیرد. او را دیدم که به درون کلبه مینگرد و در پاسخ من که آنجا متروکهای بیش نیست. اندیشههایم را به من بازگرداند و تنها خدا میداند که من دیگر نمیتوانم در حضورش فکرکنم . شاید اگر میتوانستی حرف بزنی به من میگفتی که بازگردم و از اندیشهها و احساساتم نترسم. من اطمینان دارم که نمیترسم. به گمانم هنوز خواب است و برایم مهم است که راحت باشد. حتم دارم برروی کاناپه در نشیمن خوابیده است، کم کم بیدار میشود و از اینکه من هنوز بازنگشتهام تعجب نخواهدکرد. تردید ندارم درخانهام میگردد، سرک میکشد و اینکار را حق خود میداند. آخر او معنای برنگشتنم را فهمیده است. میداند که میخواهم خودش به همه چیز پی ببرد و من فرصتهای زیادی به او خواهمداد. برای اولین بار در زندگی آرزو ندارم که همچون تو درختی میبودم، گاهی عریان و گاهی سبز. از اینکه زن هستم و مرد خود را یافتهام بسیارهیجانزدهام و میتوانی ببینی که خوشحالم. از من نرنج دوست من، باورکن همچون پیشترها دوستت خواهم داشت. و دوستی ما رازی است که او از آن آگاه است ولی من این راز را هرگز به زبان نمیآورم. به زودی او را به بهانه خوردن آب از چشمه بدینجا میآورم تا تو او را ببینی ولی من تو را به او نشان نخواهم داد، گرچه او همه چیز را میداند. اما من برسهم خود از رویاهایم پافشاری خواهم کرد. - خواب عمیقی بود. این خانه آرامش عجیبی دارد، او هنوز بازنگشته، به گمانم مرا تنها گذاشته تا بتوانم بهتر اینجا را ببینم و چیزهایی را که نمیخواهد به من بگوید خود بیابم. رنگهای این خانه مرا به خود مجذوب میکند به گمانم اینجا را در رویا دیدهام. بر روی نردههای پنجره، گلدانهایی از گل قراردارد که مانند پردهای پنجره را از بیرون پوشانده است. اینهمه رنگ سبز اینجا در کنار هم بهشت گم شدهام را میماند. اینجاست، خودش است. کتابخانهای مملو ازکتاب درکنج نشیمن نشان میدهد که میخواند و یقین دارم که مینویسد. دستهای او را به خاطر میآورم و موهای پریشانش را. چشمانش برق میزنند و لبهایش موقع حرف زدن میلرزد. تنهایی خود را با نقاشی و خواندن کتاب و سکوت و نگاه کردن به درختان سیب پرمیکند. اما نه، به نظر میآید تنهاییش بزرگتر باشد. لرزش لبها و پریشانی موهایش از تنهاییها و سکوتهای متمادی سخن میگوید. قد متوسطی دارد و اندامی پرپیچ و خم که حتی باوجود دامنی گشاد و پرچین پیداست. من اولین مردی هستم که به اینجا پاگذاشتهام، او بارها عاشق شده ولی به عشقهای یکطرفه دل نبستهاست. پیرمرد میدانست که من او را در این سفر پیداخواهم کرد، به من گفت سیبهای زیادی خواهم خورد. پلکانی در کنجی دیگر مرا وا میدارد که از آن بالا رفته و قسمتی دیگر از رویایم را در واقعیت ببینم. و آنچه میبینم برای لحظاتی که طولانی به نظرمیرسد مرا متحیر میکند. اتاقی کوچک و فقط یک میز در وسط آن. و البته که او مینویسد، اینجا برروی این میز چهارگوش کاغذهایی فراوان پراز دست خط او می بینم و میخوانم : تا آمدن او برای خوردن سیبی صبرخواهم کرد، بگذار تا آنموقع سیبها نصیب پرندگان و مردم دهکده شوند. من اما به سیبی لب نخواهم زد. سیب میوه زندگانی من است و من آن را فقط با او تقسیم میکنم... من رازهایی برای خود دارم و او هیچ وقت برای دانستن آنها به من اصرار نمیکند، او نقاش است و مینویسد و برای یافتن من سفرهای زیادی کردهاست. اما به من نمیگوید چون میخواهد ذهن من خود داستان زندگیش را بنویسد و من به او نمیگویم که میدانم، چون میخواهم او خود داستان زندگیش را بنویسد... هرکسی برای خود دوستی دارد که با او حرف میزند، آن دوست میتواند پیرمردی باشد و یا مانند دوست من یک درخت... - مدتهاست که دارم از او میخوانم، هوا رو به تاریکی گذاشته، کاغذها بر روی زمین ریختهاند و او میداند که روزی مردی در لابهلای دستنویسهایش به معاشقه با او میاندیشد. پس با جمع نکردن آنها میگذارم که به حقیقت داستانش پیببرد. به اتاق دیگری که بزرگتر است میروم و در آنجا تختی میبینم با روتختی زرد رنگ و نمیتوانم تصویر سیبی زرد و خورشید را که همزمان در ذهنم آمدهاند از هم تفکیک کنم. سیبی به رنگ خورشید یا خورشیدی به طعم سیب؟! در این لحظه دیگر نمیخواهم چیزی ببینم جز او. به سرعت از پلهها پایین میآیم. - درخت عزیزم من به خانه بازمیگردم، هوا رو به تاریکی میرود و میدانم برای دیدنم بیتاب است. از اینکه به حرفهایم گوش دادی و اجازه دادی در سایهات استراحت کنم ممنونم. راستی! امروز برگی از خود به من ندادهای و تو خوب میدانی که من به تعداد روزهایی که با تو حرف زدهام از تو برگی به یادگار دارم. نکند صحبتهای امروزم را به حساب نیاوردهای؟! برای اولین بار با دست خود برگی از تو میچینم و تو دوست داشتنم را همانند دردی که از چیدن این برگ حس میکنی فراموش نخواهی کرد. - از خانه خارج میشوم و از باغ هم. به جهتی که رفتهاست نگاه میکنم و با آگاهی به اینکه به سمتم میآید به سویش میشتابم. باران شروع به باریدن میکند و عطرخاک و سیب با هم میآمیزد. او را میبینم که دارد میآید، آرام و مطمئن است. دامنش را با یک دست جمع کرده و دست دیگرش در موهای خیسش فرو رفته. با دیدن من لبخند میزند، برق چشمانش در این لحظه چندین برابر شدهاست. برخلاف تصورم بر سرعت قدمهایش افزوده نمیشود، کفشهایم رافراموش کردهام به پا کنم، پابرهنه به سویش میدوم و او مانند کودکی خود را درآغوشم میاندازد. فریاد میزنم همینجاست، خودش است. میخندیم و اینبار او بلندتر فریاد میزند مردم از دیدن یک مرد در خانهام تعجب خواهندکرد. هرکدام به سمتی از جاده میرویم و به موازات هم برای رسیدن به خانه میدویم، میخواهم بگذارم او ببرد، اما وقتی نگاهش میکنم میفهمم که برایش زندگی مفهومی بالاتر از بردن دارد. پس میدویم و با هم وارد باغ شده و آنجا، همانجا که ظهر او روبهروی من برروی زمین نشسته بود دراز میکشیم. بسترمان خاک خیس خورده و رواندازمان باران. برمیخیزم و سیبی از درخت میچینم و با یک حرکت آن را به دونیم میکنم. نیمی را به او میدهم و نیم دیگر را به آرامی به سمت دهانم میبرم. میخواهم مزه اولین سیب زندگیمان را برای ابد به خاطر بسپارم. همانموقع او نیم خیز میشود و میگوید فراموش کردهام نامت را بپرسم، و با صدایی که همچنان میلرزد میگوید حوا هستم و تو؟ به او میگویم که نامم آدم است.
فرستنده : ژیسلن برای سلطان شوزن آدم اینجا تنهاست آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی... سرش را از روی میز بلند کرد، چشمانش را با خستگی باز کرد تا نگاهی به ساعت بیاندازد. ساعت 5 بود، یک شب دیگر هم تمام شده بود. کامپیوترش را خاموش کرد و رفت تا دو، سه ساعتی را شاید بخوابد. او بود، با همان چشم ها، با همان چشم هایی که بی نهایت دوست شان داشت. موهایش دیگر یک دست سیاه نبودند، کلی تار سپید بین شان خودنمایی می کرد. چقدر تکیده شده بود، آدم فکر می کرد دارد سنگینی دنیا را به دوش می کشد. داشت می رفت، صدایش کرد ولی جواب نداد، صدایش کرد این بار بلندتر، بلندتر، بلندتر... ولی او همچنان می رفت. تصمیم گرفت دنبالش بدود ولی هر کاری کرد پاهایش از زمین کنده نشدند. دیگر دور شده بود خیلی دور. ناتوان بر زمین نشست، اشک هایش روان شدند بر گونه هایش... از خواب که پرید تمام صورتش خیس بود، باز هم همان کابوس. هر چقدر هم دیر می خوابید، هر چقدر هم خودش را خسته می کرد، باز به سراغش می آمد. انگار چاره ای جز دیدن هر شبه اش نداشت. وارد مطب که شد هیچ کس به جز منشی در اتاق انتظار نبود. منشی لبخند زد و گفت که دکتر منتظر اوست. دکتر هم مدام به رویش لبخند می زد. کاش می شد این قدر لبخند نزند، لبخند های او را به یادش می آوردند... - خوب آخر کابوست همیشه همین شکلیه؟ یعنی همیشه اون می ره و تو می مونی؟ - همیشه، حتی جزئیاتش هم هیچ وقت فرق نمی کنه، همیشه همون لباسی رو پوشیده که دفعه آخر پوشیده بود، حالت چشم هاش همون، طرز راه رفتنش، خمیدگی شونه هاش، همه و همه بدون هیچ تغییری هر شب تکرار می شن، هر شب... - خوب این مردی که تو خواب می بینیش کیه؟ - کسیه که یه زمانی عاشقم بود و عاشقش بودم! - بعد؟ - بعدی در کار نیست، ما فرصت هامونو از دست دادیم. هر دومون عاشق هم بودیم ولی هردومون مغرور بودیم و جوون. سر یه ماجرای احمقانه دعوا کردیم، سر یه غرور ابلهانه مدت ها قهر بودیم و... و... - و چی؟ - و من بدترین اشتباه عمرمو مرتکب شدم... یه بار اونو با یه دختر دیگه دیدم تو خیابون که خیلی صمیمانه داشتن با هم صحبت می کردن. از هیچ کس نپرسیدم که اون کی بود، فقط تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. به یه پسری که اصلا دوستش نداشتم نزدیک شدم و کاری کردم که همه بفهمن. روز آخری که دیدمش، اومد طرف من، می خواست باهام صحبت کنه. چشاش، خدایا چشاش... ولی من لجوج بودم می خواستم انتقام بگیرم. اون پسره رو صدا کردم و ازش دور شدم. وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم که داره می ره، همون طوری که تو خوابم داره می ره. با شونه هایی خم شده، تکیده، خسته... هق هق گریه اش همه جا را پر کرد... - بعدش چه اتفاقی افتاد؟ - بعدی وجود نداره. فهمیدم اون دختره نامزد یکی از دوستاش بوده، فهمیدم که اون خیلی دوستم داشته، خیلی. می دونین چطوری فهمیدم عاشقم بوده؟ از رو دفتر خاطراتش که مادرش داد بهم، وقتی که اون مرد... مرد، باور می کنین اون مرده؟ من که باور نمی کردم، مدت ها باور نکردم. باید یه فرصت بهم می داد، یه فرصت کوچیک برای جبران... همون شب، دقیقا همون شب، سکته کرد. یه عده می گفتن خودکشیه ولی خوب هیچ وقت معلوم نشد. حالا همه می گن اون مرده، همه 8 ساله می گن اون مرده. حتی مادرشم می گه اون مرده. مادرش شب هفت پسرش دفترچه خاطراتشو داد بهم، گفت پسرش چند ساعت قبل مردنش گفته این دفترچه رو می خواد بده به من. کاش نمی دادش. از خط اول تا آخرش من نوشته شده بودم، کوچکترین کارام، غما و شادیام، حتی اذیتام، همه چیز، همه چیز. چقدر عکس از من داشت و من خبر نداشتم، چقدر عکس بی هوا. تو صفحه آخرش، یه ساعت قبل مرگش نوشته بود، "عزیزترینم حالا که تو را ندارم، حالا که تو مرا نمی خواهی، چاره ای به جز نبودن ندارم که همه بودنم خلاصه شده بود در برای تو بودن...". از همون شب اومد تو خوابم، با همون چشا، با همون لباسا، با همون راه رفتن... بعد همه می گن اون مرده! اون نمرده، اون برای من زنده اس، اون منو رها نمی کنه... حالا این منم که هرچی صداش می کنم جواب نمی ده... اون به من فرصت جبران نداد، نذاشت برسم بهش و بگم منم دوستش دارم، دیوانه وار دوستش دارم، دیوانه وار... دیوانه وار... قرصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود خورد. به او اطمینان داده بود با خوردن این قرص ها امکان خواب دیدن وجود ندارد. می خواست بعد از چند سال شب بیداری، امشب ساعت 12 بخوابد. سرش را روی بالش گذاشت. صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد باورش نمی شد که کابوس ندیده است. هر روز که می گذشت عصبی تر می شد، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. همه قرص ها را بیرون ریخت...
|