ادامه دور اول

  

دور اول:
 
ملکه هفته
نام ملکه: لوتوس
سوژه :فراق، یا به عبارتی عاشق بودن در فراق محبوب
محل اقامت: تهران
سن:100 روز مانده تا سی سال، یعنی 29 سال و نه ماه
تحصیلات: لیسانس مهندسی ( جهت اطلاع عرض کنم پلی تکنیک!!!!!
 کتاب: در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم/ پائولو کوئیلو
موسیقی: شب، سکوت، کویر، شجریان
سینما: مادر علی حاتمی
توضیحات: برخی از کتابها  که خیلی دوست  دارم:
بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی، شازده کوچولو، جوناتان مرغ دریایی، ژان کریستف
سایر موسیقی ها:
بارانه : سنتورپشنگ کامکار، نسیم وصل: همایون شجریان، رازگل: علیرضا افتخاری،نگاه آسمانی: سراج، یادگار دوست: شهرام ناظری، گریه لیلی : اسدالله ملک، دریا: سنتور اردوان کامکار
بقیه اش با شما  پاینده باشید!!!
سلطان هفته
نام سلطان: گرگ بیایان
سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغ های حوب نیست.
تحصیلات: لیسانس
ژانر ادبی مورد علاقه: مدرن
کتاب: گرگ بیابان-هرمان هسه
سینما: فیلم های ۸ میلیمتری
موسیقی: Love Is Strong  singer : Rolling Stones
توضیحات: لطفا متنی که برای من میفرستید زیاد احساسی نباشه. یعنی زیاد شورش نکنید. ممنون. قربان شما.


و متون دریافتی عبارتند از:

فرستنده: خرمگس برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:

بار اول که این کلمه رو شنیدم نمی دونستم با چه ق ای می نویسن قاف یا غین. فقط فهمیدم یعنی دوری و غم و درد.
شاید هم اولین  بار پشت یک کامیون باحال دیدم نوشته بود مردم از فراق.
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم اونهایی که نگاههای زیر زیرکی به هم می کنن و لبخندهای شیطونکی به هم می زنن موقع خداحافظی نگاهشون یه جور دیگر است و لباشون یه فرم دیگه. بعد گوشم کار کرد شنیدم که دختره آروم میگه می میرم از فراق.
وقتی که کار کشید به سربازی دیدم بله شب پنج شنبه موقع خوندن دعای کمیل همه داد می زنن: ننه مردیم از فراق!
شبهای رمضان هم نوحه ها خونده شدن در مورد فراق.
روز عاشورا هم زجه پیرزنها بود که گریه می کردن برای تازه داماد قاسم که تازه عروسش شد دچار فراق.
شب ها هم صدای تصنیف استاد نجفیان می اومد توی تلویزیون که عجب رسمیه، رسم زمونه که بازهم که حکایتش بود فراق.
 
بابا بزرگه هم که راه به راه کتاب لیلی  و مجنون می خوند میگفت ای از دست فراق.
بعد که خودم عاشق شدم اولش فکر کردم که فراق عجب چیز مزخرفیه. حق داشتند همه زجه می زدند از دستش ولی بعد ....  فهمیدم عجب چیز باحالیه. چرا وقتی همه به وصال می رسن اینقدر حال همدیگرو میگیرن که لغت وصال و فراق و عشق و عاشقی چیزی نیست جز همون چیزهایی که گفتم. پس زنده باد فراق که حداقل معنی وصال برامون همیشه تازه است.
 
فرستنده: مرداب پیر برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:

 

خیره ( اسم داستان )

بعد از سه چهار ماه پذیرفتم که عاشقش شدم. اون خندیدنش توی دوربین من و علامت ویکتوری که با دستش نشون داد مثل قلمزنی اصفهان نقطه به نقطه روی لکه ی زرد چشمم حک شده بود. چشمم رو که میبستم میخندید و پیروز میشد. میخندید و پیروز میشد و یه کاسه سرب داغ یهو میریخت پایین. قلبم خالی و سبک میشد ولی دلم سنگین و مشوش. حالا باید دنبال راهی میگشتم که میدیدمش. دیدنش زیاد مهم نبود. بلکه دیدن من برای من مهم بود. باید خودمو نشونش میدادم. بعد از شش ماه دست و پا زدن دیدمش. و اون منو. خیلی کارها کردم تا بفهمه و فهمید. و این برای آخرین بار بود که دیدیم همدیگر رو. بعد از اون جریان سه سال گذشت. بارها سعی کردم فراموشش کنم. نشد. بارها سعی کردم ببینمش نشد. اون دانشجوی لیسانس بود توی بابلسر و هر وقت میرفتیم خونشون اون شهرستان بود. و هر وقت میومدن باز هم شهرستان بود.بعد من دانشجو شدم.و وقتی اون میومد خونه ی ما من شهرستان بودم و وقتی ما میرفتیم خونه شون من بازم شهرستان بودم. توی خوابگاه دمر روی تخت میخوابیدم و تک کاست درست و حسابی که داشتیم و ابی بود گوش میکردیم و گاهی آسف هم از اتاق بغلی میگرفتم و مدتها و شاید دهها بار این کاستها رو توی واکمن بر میگردوندم. خیره میشدم به سوختگی روی موکت کف اتاق یا مگسی که روی شیشه با کتاب " گیرنده شناخته نشد " له کرده بودم و خشک شده بود و سیاه شده بود. یا اگر محمد تو اتاق بود و موقع درس خوندن بیخ دیوار مثل قورباغه مینشست به سوراخ شکافته شده خشتک شلوارکش خیره میشدم. ساکن و بی حرکت می افتادم توی اون غربت. صبح ها بچه ها با همون شلوار گرمکن و یه تی شرت آبرومندانه جمعم میکردن و میبردن دانشگاه که تقریبن پونصد متر با خوابگاه فاصله داشت و خارج از شهر بودیم. سرکلاس دستم رو میزدم زیر چونه م و خیره میشدم به کرکهای مشکی روی ادامه  ستون فقرات اون پسره کاشانیه. تپل بود و تی شرتش موقع نشستن میرفت بالاتر. گاهی که میخواسم آهی بکشم و سینه م باز بشه یا دردی از سنگینی همون سرب داغ احساس میکردم سرم و بالا میآوردم و خودکارم رو می کشیدم روی همون کرکها. یه خط آبی. بر میشگت و نگاهم میکردو تی شرتش رو میداد پایین تر. نگاهی به استاد میکردم و دوباره سرم رو میگذاشتم روی میز و به همونجا خیره میشدم. وقتی بر میگشتیم بچه ها دسته جمعی ابی میخوندن و من لبه ی آسفالت خیابون رو میگرفتم و می اومدم. پنجره ی خوابگاه بزرگ بود از کف شروع میشد. جای من اونجا بود. پرده رو کنار میزدم و خیره میشدم به دورترین چراغی که روشن بود تا اینکه خاموش میشد. بعد ستاره ها تا هوا روشن میشد و ستاره ها خاموش میشدن. بعد خوابم میبرد. بالاخره وقت برگشتن میشد. به امید دیدنش.  هر چی داشتم رو بچه ها میریختن توی ساکم  با مشت و لگد و زوری زیپش رو میبستن و پرتم میکردن توی قطار. از دستم خلاص میشدن. کنار پنجره مینشستم و اون میز کشویی رو میکشیدم بیرون روی اون ولو میشدم. کوههای لایه لایه رو میدیدم که انگار هر چی دورتر میشن توی مه فرو میرن و رنگشون زرد تر میشد. سیمهای تلفن و برق که میومدن پایین و میرفتن بالا و اینقدر بالا و پایین میشدن تا اینکه چند تا کلاغ روشون مینشستن و میریدن و دوباره بالا و پایین میشدن.بعد از ناهار توی قطار همه کفشهاشون رو در می آوردن و بوی جوراب توی کوپه میپیچید. هیچ وقت این بو برام به این خوشایندی نبود. انگار اون کاسه ی سرب رو فراموش میکردی تا خفه نشی. نفسم رو بس میکردم و میرفتم بیرون و توی راهرو مینشستم. مسافرها دائم در رفت و آمد بودن و وقتی رد میشدن زیر لب چیزی میگفتن. آخه بدترین قسمت بدنشون از جلوی دو تا تخم چشمهای من رد میشد و شرمشون میشد. ولی برای من مهم نبود. وقتی رد میشدن ادامه ی رفتنشون رو نگاه میکردم. خیره ی خیره. وقتی میرسیدم خونه هر طور بود با ناامیدی برنامه مهمونی رفتن  خونه ی اونها رو جور میکردم. ولی اون نبود. هیچ وقت نبود. توی یکی از راحتی هاشون فرو میرفتم و به جای خالی ناف بزرگ پدرش که از زیر پیراهنش قابل تشخیص بود خیره میشدم.  یا به در رفتگی جوراب مادرش که امتدادش تا زیر دامنش رو تصور میکردم. یا دکمه ی باز اولین جادکمه ای نشکافته ی شلوار داداش کوچیکش که یه خالی بند درجه یک بود. یا به جوش کوچولوی روی سینه ی باز خواهر بزرگه که هرکاری میکرد پیراهنش بالاتر وایسته تا سینه پوشیده تر باشه نمیشد و وقتی یادش میرفت جوشه انگار بزرگتر میشد. ساعت ده که میشد از بابلسر زنگ میزد و با مادرم سلام و احوال پرسی میکرد و عذر خواهی میکرد که نتونسته بیاد. بین گوش مادرم و گوشی تلفن هیچ فضای خالی نبود. موقع برگشتن به خونه سرم رو میگذاشتم روی صندلی غقب و چراغها از روی صورتم رد میشدن. میشمردمشون تا برسیم. شب تا صبح بیدار میموندم تا دم صبح از خواب میمردم.دوباره بر میگشتم ولایت غربت و همون خیره گی ها. مگس و کرک و شکافتگی خشتک و چراغ و ستاره و ...بعد از سه سال بالاره انتظار به پایان رسید. عکسهاش رسید به دستم. شلوار سبز و مانتوی سفید و دمپایی تابستونی سبز. یه دفتر ازدواج بزرگ روی پاهاش و قلم به دست در حال امضا کردن. یه پسره اتو کشیده و کراواتی داشت به نوک قلمش خیره نگاه میکرد. از زاویه ی دید من هنوز صورتش خوب معلوم نبود و چاره ی نداشتم به سایه ی دفتر ازدواج روی زانوهای بهم چسبیده ش خیره بشم. سایه ای که انگار تاریکتر میشد. عکس بعدش چندیدن نفر تور روی سرش گرفته بودند. باز هم سرش پایین بود و داشت به لبهای باز و بی حرکت یه مرد ریشو گوش میکرد. و هون پسره تمام رخ داشت به دوربین نگاه میکرد.


 فرستنده: داش آکل برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:
 
فراق (‌اسم داستان)

اولین باری که مطمئن شدم دوستش دارم دقیقا هشت دقیقه بعد از خداحافظی بود.

من در اتومبیل تنها بودم و از فرودگاه بر میگشتم. تا آنروز بعضی وقت ها دلم برای دیدنش تنگ میشد.  بعضی وقت ها بی تفاوت بودم و بعضی وقت ها از دیدنش طفره می رفتم. آن چند باری هم که رک و صریح پرسیده بود که دوستش دارم یا نه هر بار به بهانه ای بحث را عوض کرده بودم. نه فقط به خاطر این که زن ها نباید از عشق کسی مطمئن شوند بلکه بیشتر به خاطر اینکه خودم هم نمیدانستم که دوستش دارم یا نه.

پروازش می بایست در ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح به مقصد برسد. تا آن لحظه بیدار بودم. یک بار دوش گرفتم. کمی کتاب خواندم. بدون آنکه به موضوع خاصی فکر کنم. تا ساعت هشت منتظر بودم که زنگ بزند. اما خبری نشد. تا ساعت ده  یک بار دیگر دوش گرفتم. ریش هایم را اصلاح کردم. لباس پوشیدم و آماده شدم که سر کار بروم. موقع خروج یک بار گوشی تلفن را برداشتم. بوق میزد و سالم بود.

شب که برگشتم یک سیم به اتاقم کشیدم و گوشی تلفن را گذاشتم بالای سرم.

آن شب بدون آنکه آدرسی داشته باشم برایش نامه نوشتم و کارهایی را که بعد از رفتنش کرده بودم توضیح دادم. قبل از خواب بک بار دیگر بوق تلفن را چک کردم. باز هم سالم بود. زود خوابم برد.

بعد از یک هفته با دوستان دیگری که ممکن بود خبری از او داشته باشند تماس گرفتم. یکی گفت دوست دختر تو بود. از من خبرشو میگیری؟ گفتم. آره. درسته و گوشی را قطع کردم.

از ماه دوم هر شب برایش چیزی مینوشتم. حتی اگر شده یک جمله. همه عکس هایی را که از او داشتم جمع و جور کردم. تازه متوجه شدم چقدرعکس از او داشتم که اینطرف و آن طرف پخش و پلا بود. اما وقتی او از من خواست که یک عکس از خودم به او بدهم که با خودش ببرد خندیدم و گفتم لابد میخوای تو دیار غربت به یادم گریه کنی!

 دو ماه و هفده  روز بعد که مصادف با روز تولدش بود پیراهنی را که برایم خریده بود پوشیدم. البته فقط یک ساعت. همانروز یک جعبه چوبی خریدم و هر چه را که به نوعی به او مربوط میشد داخلش گذاشتم. ادوکلن نصفه ای را هم که برایم خریده بود گذاشتم داخل جعبه و یک دستمال ضخیم دورش پیچیدم.

چهار ماه و سه روز بعد با دختر دیگری آشنا شدم. و یک سال بعد با او ازدواج کردم.

در طول پنج سال بعدی سه بار خانه مان را عوض کردیم. هرسه بار جعبه چوبی را که سال به سال بزرگتر میشد داخل کارتن بسته بندی کردم و با جعبه طلا جواهرات و مدارک مهم با دست خودم به خانه جدید منتقل کرده ام. هر ازگاهی نامه ها را مرور و مرتب میکردم. غیر از نامه هایی که برای خودش می نوشتم تقربیا با تمام دانشگاه هایی که رشته مورد علاقه اش را درمیان رشته های ارائه شده شان داشتند تماس گرفتم. سعی کردم از همسایه های خانه ای که در ایران داشت ردی از او پیدا کنم اما نشد.  

دخترمان که نه ساله شد و یک دفتر خاطرات قفل دار کادو گرفت به کمک من آمد و توانستیم مادرش را قانع کنیم که نباید در این چند سال اصرار میکرده که محتویات جعبه من را ببیند. در عوض قرار شد هر سه نفرمان یک کشوی قفل دار اختصاصی داشته باشیم و خانه هفته ای یک بعد از ظهر بدون من و دخترمان در اختیار زنم باشد.

از دوسال قبل با یک برنامه ریزی دقیق و طوری که به زندگی خانوادگی ام لطمه ای نخورد شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت. در این مدت  دقیقا به صدو بیست و هفت مورد برخورده ام که ممکن است سر نخی برای پیدا کردنش باشد. تا امروز صبح ساعت یازده و بیست و یک دقیقه یعنی همین دوازده  دقیقه پیش با صدو سیزده موردشان تماس گرفته ام. سی و نه مورد هیچ جوابی نداده اند. پنجاه و سه مورد جواب داده اند که او نیستند یازده مورد به تندی گفته اند که مزاحمشان نشوم. هفت مورد به طور خنده دار و مشابهی گفته اند که این روش دیگر قدیمی شده و از این هفت تا سه تایشان گفته اند در هر حال خودم را بیشتر معرفی کنم. و سه مورد هم ابراز آمادگی کرده اند که برای یافتنش به من کمک خواهند کرد. هر چند خیلی خوش بینانه است اما یکی از آن سه نفری که قول داده کمکم کند قرار است اورکات و گزک را بگردد که اینجا فیلتر شده.       

امروز یک مورد جدید پیدا کرده ام و به دو مورد دیگر هم ایمیل زده ام. اگر به همین مموال پیش بروم با در نظر گرفتن زمان خالی که در محل کارم دارم و اوقاتی که زنم خانه نیست احتمالا تا یک ماه و نیم دیگر بتوانم گوگل و یاهو سرچ را تمام کنم. بعد باید بروم سراغ سرچ انجین های دیگر. با این حساب مطمئنا تا پایان سال 2006  پیدایش میکنم. تا آن موقع من و او سی و هفت ساله میشویم. اگر سه سال هم به خواست او که حالا دیگر آمریکایی فکر میکند با هم دوست باشیم درست سر چهل سالگی که سن بلوغ فکریمان خواهد بود با هم ازدواج خواهیم کرد! 


   

 فرستنده: سگ ولگرد برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!

 

عنوان: "من دروغ گفتم که دروغ گفتم دوستت دارم"

 

_تو دروغ می گی؟

_نه!

_دروغ می گی!!!

_اهوم.

_ حاضری یه دروغ بگی... یه دروغ که یکی رو خوشحال کنه؟

_آره،چرا نگم؟!من که این همه دروغ میگم چه بهتر که از دروغم یکی هم خوشحال شه!

_اما اگه بعد بفهمه دروغ گفتی چی؟

_خوب بفهمه،من این همه دروغ گفتم!اینم روش!

_ حاضری یه دروغ بگی که یکی به خاطرش بمیره؟

_نه!گفتم دروغگو ام نه قاتل که!گفتم قاتل ام؟!

_نه،اما همون دروغه که گفتی حاضری بگی که دل یکی رو خوشحال کنی اما اگه بعد بفهمه دروغ گفتی و اصلا این حرفا نبوده ...

_خوب؟

_اگه اون بفهمه دروغ گفتی بعد بره خود کشی کنه  یا از نارا حتی دق مرگ شه چی ؟حاضری بازم بهش دروغ بگی؟

_نه!

_پس چی؟بالاخره می گی نمی گی؟!درگیری چرا؟!

_گیجم نکن بزار فک کنم...

...

_فک کردی؟

_دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!

_چه ربطی داشت؟

_یه بابایی بود می گف هیچی بهتر از دروغای خوب نیست...منم دروغ می گم ولی دروغای خوب...دروغی که بعدش بد نشه واسه هیشکی...مثلا اگه دروغ گفتم و خوشحال شد و اینا بعدا یه موقع اگه فهمید که دروغ گفته بودم بش بازم خوشحال بمونه.

_اما هم چی چیزی ممکن نیس!

_چرا؟

_چون اگه  مثلن الان تو بفهمی که من  الکی بت گفتم دوستت دارم تو ناراحت نمی شی؟

_ممم...نه!ناراحت نمی شم .

_جدی می گی؟

_هوم!

_ممم...چیزه...

_چی  عزیزم؟

_من بهت دروغ گفتم دوستت دارم....

***

چند روز بعد...

_الو...بله؟چی؟!مرده؟!

  

 فرستنده: حرف دل یک بیدل برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!

همیشه غصه میخورد و گریه میکرد، همه بهش میگفتن فرزندش مرده و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده ولی انگار قبول این مساله خیلی سخت بود. نمیدونم چرا همه همینو میگفتن، خودش نمیدونست به زودی میمیره. بیمار بود.
نمیدونم چرا این دروغو میگفتن که حالت خوب میشه، با اینکه نمیشد ولی حتی یکبار  به او نوید آمدن فرزندشو نمیدادن. من همیشه اینکارو میکردم. بهش میگفتم که به زودی فرزندشو میبینه بهش میگفتم به زودی میتونه به این آرزوی چندین ساله اش برسه. وقتی اینارو بهش میگفتم بهم لبخند میزد و با چشمای همیشه خیس از من تشکر میکرد ولی یه جوری انگار ته اون چشمای مهربون بهم میگفت همه چیزو میدونه.
روزی که چشمای باز و منتظرش برای همیشه بسته شد من مطمئن بودم که حالا دیگه فرزندشم میبینه و خوشحال بودم که به او دروغ گفتم.
بعضی وقتا گفتن دروغای خوب خیلی بهتر از گفتن واقعیات بد هستن.

 
فرستنده: چکاوک، ۲۸ ساله برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!
 

 

پشت چراغ قرمز (‌اسم داستان)

بارانی ام را به دست پیشخدمت دم در دادم. آهسته گفت: خوش آمدید قربان، کجا می نشینید؟

گفتم: رزور شده.

سری تکان داد و گفت: خواهش می کنم.

نگاهی به سالن انداختم. پشت ستون سفیدرنگ کنج دیوار، مرد و زنی روبروی هم نشسته بودند. رستوران خلوت بود و صدای موزیک ملایمی شنیده می شد. زیر نور فانوسهای دیواری، کنار پنجره ، روسری سرخابی رنگی می درخشید.

جلو رفتم. بلند شد، خودش را بالا کشید تا گونه ام را ببوسد.

طوری که زیاد زننده نباشد صورتم را عقب بردم و گفتم: اینجا ایرانه مارال.

_ بس کن، تو که باید آمریکایی شده باشی.

_ الان یه هفته ای میشه که دوباره ایرانیم، چیزی سفارش دادی؟

_نه.

_ خوب. چی می خوری؟

لبخندی زد و گفت: تو دیگه الان مهمونی نه میزبان. تو چی می خوری؟

_ اشتها ندارم.

_ امریکاییها بهت یاد ندادن برای احترام به میزبان باید چیزی بخوری؟

_ یه سوپ قارچ.

_ اخمی کرد و منو جلویم را باز کرد، انتخاب کن!

انگشتهای بلندش با آن لاک سرخابی روی اسامی غذاها می لغزید.

_ اینجوری که من چیزی نمی بینم.

دستش را برداشت و گفت: فکر می کردم غذاهای اینجا رو حفظی؟

شنیتسل.

به گارسون اشاره ای کرد و گفت: یه فیله مینیون و یه شنیتسل.

پیشخدمت گفت: سالاد و سوپ؟

نگاهی به من انداخت و اضافه کرد: 2 تا سوپ قارچ

ـ نوشیدنی؟

ـ 2 تا ماالشعیر.

من گفتم: من آب معدنی می خورم.

سوتی زد و گفت: امریکا بهت نساخته نه؟ و بی آنکه منتظر جوابی باشد،  موهایش را زیر روسری داد.  به نظرم رنگشان به نسبت پارسال روشن تر شده بود. از توی کیفش پاکتی بیرون آورد و روبرویم گذاشت.

_ این چیه؟

با مهربانی خندید و گفت: یادت نیست ،عکسهای مهمونی. 2 تاش خیلی خنده داره. تو یه جوری افتادی انگار می خوای فرار کنی.

بی آنکه به پاکت دست بزنم گفتم: مارال من می خوام باهات حرف بزنم.

حالت جدی ای به صورتش داد و گفت: نه اول بذار من بگم.

با خودم فکر کردم، شروع شد. چرا زنها همیشه همه چیز را جدی می گیرند؟

مارال گفت:  تو یه هفته است اومدی ایران و یه زنگ به من نزدی؟! اگه دیروز پشت چراغ نمی دیدمت، لابد خیال نداشتی زنگ بزنی نه؟

صدایش اصلا لحن عصبانی نداشت.

پیشخدمت با دو تا بشقاب چینی سوپ سر رسید. گلدان وسط میز را کناری گذاشت و بشقاب ها را روبرویمان چید. سرویسشان عوض شده بود. فکر کردم سرویسهای پارسالی قشنگتر بود.

مارال ادامه داد: همیشه از چراغ قرمز بدم می اومد. فکر نمی کردم بعد از یه سال تو رو پشت چراغ قرمز ببینم.

لیمو را در سوپ چکاندم

اولش نمی خواستم به روت بیارم که دیدمت. اگه چراغ سبز بود، رفته بودم.

هسته های لیمو در سوپ افتادند و من با قاشق آنها را جدا می کردم.

_ یادم نرفته، از وقتی رفتی دلت نیومد حتی یه تلفن به من بزنی

سرم را بلند کردم و آهسته گفتم: من ازدواج کردم مارال و دست چپم را روی میز گذاشتم.

شک داشتم صدایم را شنیده باشد. دو تا پیشخدمت با سینی غذا سر رسیدند و شروع به چیدن ظروف کردند. مارال سیگاری آتش زد. دستهایش می لرزید. پیشخدمت مسن تر گفت: عذر می خوام سالن دود بالاست.

مارال با عصبانیت سیگار را روی میز انداخت. همان پیشخدمت رو به من گفت: به چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟

گفتم : خیر، ممنون

می خواستم همون روز که اومدم بهت زنگ بزنم. اما فرصت نشد.

پاکت را از روی میز برداشت و توی کیفش چپاند. بلند شد.

گفتم: باور کن، می خواستم زودتر بهت بگم.

صدای تق تق چکمه های زنانه در فضای خالی رستوران پیچید.

طبق عادت دستهایم را با دستمال سفره پاک کردم. به پیشخدمت اشاره ای کردم و گفتم: صورتحساب لطفا!

پیشخدمت مودبانه گفت: خانم حساب کردن.

سرم را روی میز گذاشتم. فکر کردم ، عجب غلطی کردم گفتم رفتم امریکا. بعد از چند دقیقه بلند شدم. دم در بارانی ام را گرفتم و مستقیم به سمت دووی نقره ای آنور کوچه رفتم.

سهند ماشین را روشن کرد و پرسید: چی شد؟

حلقه را از دستم درآوردم و به او دادم. گفتم: هیچی، فقط راه بیفت.

 

نتایج نهایی:
 
ملکه لوتوس در نامه ای به شرح زیر برنده دور اول را اعلام کردند:
 

سلام

از خرمگس، مرداب پیر و داش آکل ممنونم. هر سه به قدری زیبا و جالب نوشتید که واقعا نمیدونم کدوم رو به عنوان بهترین انتخاب کنم.

خرمگس چیزی رو نوشته که خودم بارها و بارها گفتم. این که چرا فقط اسامی عاشقانی ماندگار شده که در فراق ماندند و به وصل نرسیدند. یعنی هیچ عاشقی به وصل نرسیده یا هر عاشقی که به وصل رسیده دیگه فارغ شده و یا حتی به روزمرگی یا بدتر از اون به نفرت رسیده؟ میگن یک روز یک مقامی برای بازدید تیمارستان رفت. دید یک دیونه یک گوشه نشسته و فقط آه میکشه. پرسید این چرا اینجوری شده؟ گفتند عاشق لیلی نامی بوده و به وصلش نرسیده. حالا از صبح فقط زل میزنه و آه میکشه و لیلی رو صدا میکنه. تتا آخر تیمارستان میره. میرسه به دیونه ای که با زنجیر بسته بودنش و همش نعره میکشیده. میپرسه این چرا اینجوری شده؟ میگن ایشون همسر همون لیلی شدن و به این روز افتادن!!!! انگار آدم تا وقتی چیزی رو نداره طالبشه و وقتی به دستش آورد دیگه بهش کاری نداره و فراموشش میکنه.

مرداب پیر از تناسب اسمشون با لوتوس به خوبی استفاده کردند و داستانشون نکات ریز و ظریف زیادی داشت. واقعیتی که همه ما اطرافمون دیدیم و هنوز هم هر روز توسط آدمهای مختلف تجربه و تکرار میشه.

داش آکل هم از واقعیت دیگری نوشته بود که باز دقیقا عین واقعیته و با عرض معذرت روی بیش لز حد آقایون و اعتماد به نفسشون رو ثابت میکنه! اینقدر مغرورن که حاضر به اظهار عشق یا درخواست اون از طرف مقابل نیستند. اما به خودشون حق میدن برن سر زندگیشون و با یکی دیگه عشق کنند و دختر باید در عین بیخبری از عشق طرف سالها به انتظارشون بنشینه و بعد از زن و زندگی  وقتی دلشون رو زد برن سراغ دختر و طبیعیه که دختر هم باید جواب مثبت بده!!!

اگر آقای بابک خان اجازه بدن من هر سه رو برنده اعلام میکنم که شهامت کردند، دست به قلم بردند و نوشتند.

با آرزوی سلامتی و موفقیت برای هر سه ایشان بعلاوه جناب بابک خان و سایر دوستان

                                                                                               

                                                                                    اولین ملکه : لوتوس

 

با عرض سلام مجدد

دبیرخانه محترم بازی فرمودند که امکان انتخاب سه برنده وجود ندارد. از این رو با احترام به نوشته داش آکل و تقدیر فراوان از نوشته مرداب پیر متن نوشته خرمگس را به عنوان بهترین متن دور اول اعلام میکنم. ضمن تشکر مجدد از دبیرخانه بازی خواهشمندم کل متن اینجانب را در وبلاگ قراردهند.

در مورد بخش جنبی مسابقه هم با توجه به این که هیچ جوابی ارسال نشده ناچارا خودم مجبورم خودم را معرفی کنم! اینجانب خواننده قبلی وبلاگ نویسنده آماتور جناب (ن) هستم.

                                               

                                                                                    اولین ملکه : لوتوس

 
 
همچنین سلطان گرگ بیایان نیز در نامه ای که نخواستند محتویات آن فاش شود ضمن ارائه توضیحاتی در خصوص چگونگی انتخاب برنده ضمن تشکر از سایر شرکت کنندگان متن حرف دل یک بیدل را به عنوان متن برنده انتخاب کردند.
 
دبیرخانه بازی از همه کسانی که به هر عنوان در دور اول بازی شرکت کردند تشکر مینماید و امیدوار است دور های بعدی هر چه پر بار تر برگزار گردد.