دور پنجم

 

ملکه هفته

نام: مریم

جنسیت : مونث

سن: 35سال

تحصیلات : لیسانس 

محل اقامت تهران

ژانر ادبی مورد علاقه : رمانتیسم

نام فیلم مورد علاقه : شکسپیر عاشق- نام کتاب (البته در 14 سالگی خواندم: پیمان دانیل استیل) ترانه آسیمه سر از محمد اصفهانی

سوژه : عشق نامشروع


سلطان هفته

نام: دمکرات خسته

جنسیت: بی گفتگو "مرد"

سن: بیست و شش سال و اندی

محل اقامت: یکی از شهرهای کردستان

کتاب های مورد علاقه: با اینکه می دونم به خیلی ها ظلم می کنم ولی: صد سال تنهایی، زیستن برای باز گفتن، دوبلینی ها اثر جمیز جویس و جهالت میلان کوندرا و ....

فیلم مورد علاقه: با اینکه می دونم در حق خیلی ها جنایت می کنم ولی: مالنا و افسانه ی 1900 اثر تورنتوره، بزرگراه گمشده اثر دیود لینچ ـ زمین و آزادی و نام من جو است اثر کن لوچ و وای نمی تونم ادامه بدم...

موسیقی: کریس د برگ، وانجلیس و خیلی های دیگه و به قول مارکز صدای قاشق ها و بشقاب ها وقتی که به هم می خورند...

سوژه انتخابی: پستان هایت را می فشارم تا بارور شوی.


خارج از بازی

کشک بادمجان

جلال لبریز از نوشتن بود. ولی تا جایی که من خبر دارم هیچ وقت چیزی ننوشت. یک روز که توانستم با او حرف بزنم بهم گفت: با تمام وجود حس می کنم که دارم زندگی می کنم. من فقط نگاهش می کردم. فکر کنم دلیلش این بود که بعد از چند شب پیاپی موفق شده بود از راه مشت زدن های مکرر به دیوار سلولش با مردی که در سلول دیگر بود و جلال هیچ وقت او را ندید حرف بزند. جلال برایش شعر خوانده بود٬ حرف زده بود٬ با هم خندیده بودند!

تعجب کردم وقتی بچه ها گفتند روز آخر هوس کشک بادمجان کرده بود. می دانستم که کشک بادمجان دوست نداشت. حالا سال هاست به دنبال کسی هستم که فقط صدای جلال را شنیده است٬ به دنبال کسی که سال ها پیش جلال از او پرسیده بود٬ دلش چه غذایی می خواهد؟!

(از وبلاگ رازهایی برای نگفتن)


                                داستانهای رسیده

فرستنده: داش آکل برای ملکه مریم

سنگسار

 

زن قهوه اشو سر کشید و گفت: اتفاقا شوهرم تو سکس خیلی بهتر از این مرتیکه است. مکثی کرد و ادامه داد: چبه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ باور نمیکنی؟

مرد جوان گفت: فندکتو بده ببینم.

زن فندک را هل داد روی میز.

مرد گفت: میتونم جسارتا بپرسم پس چه مرگته؟

-          تو نمی فهمی.

-          – خیلی خب. حالا که دیگه شرش کم شده. برو بچسب به زندگیت. الانم نزدیک عیده. کلی کار داری. برو قشنگ امشب پرده هاتو در آر. قشنگ مثل زن آدم یه چیزی رم نشون کن که واسه عید عوضش کنی. فرشی چیزی. بعدم بخواب زیر پای شوهره که باید واسه عید فلان قئر پول بدی و اینا. همون کاری که میگی دوست داره.

-          پرده ها نه. یه دونه بود. اونم شونزده سال پیش آقا زحمتشو کشید. و خندید.

مرد جوان هم خندید. اون که دیگه کار شوهرت بود؟

-          آره بابا. فکر میکنی من کی ام. به عصمت زهرا این کاره نیستم.

-          جدن خوش به حالت. خیلی باحالی. من اگه جای تو بودم الان ان و گهم غاطی بود.

زن سیگار مرد را از دستش قاپید و گفت: به همین روز عزیز نمیدونی تو این چند روزه چی کشیدم.

-          حالا میخوای چیکار کنی؟

-          نمیدونم. اگه تا آخر این هفته زنگ نزنه نگرش میدارم.

-          نگرش میداری؟ مگه نگفتی شوهرت بچه دار نمیشه؟

-          چرا. ولی میگم معجزه شده. تازه داره درمان میکنه. فکر کن همه خانواده ایکپیریش سور میدن.   

مرد ته مانده سیگار را که زن روی شانه زیر سیگاری گذاشته بود برداشت و گفت: واقعا برای خریت آدما هیچ مرزی نیست. برو هر کاری دلت میخواد بکن.

زن روی میز کمی خم شد و دست مرد را گرفت: من که نمیخوام. میگم اگه مجبور شم. اصلا هر کاری تو بگی میکنم. قول میدم.

مرد خندید و گفت: اصلا بگو بینم تو میدونی بچه چه جوری به وجود میاد؟ تو این شیش ماه این بار دومته. کاندوم تا حالا شنیدی اصلا؟

زن با قهقهه ای که همه کافی شاپ را متوجه شان کرد دست مرد را رها کرد و به سمت عقب برگشت.

مرد ادامه داد: تو اگه بچه داشتی الان هم سن من بود. واقعا که!   

زن که هنوز می خندید جواب داد: من حالیم بود. اون حالیش نیست. میگه تو چی هستی که من هر وقت می بینمت از خود بیخود میشم!

-          لابد بعدشم که به خودش بر میگرده می فهمه چه جلسه مهمی رو به خاطر تو عقب انداخته و باید زود برگرده سر کار؟

زن دوباره ریسه رفت.: گور باباش!  

-          یواش بابا! اینجوری عین جنده ها جیغ نزن. الان کمیته بیاد منو با تو بگیره لااقل سه تا زندگی به هم میخوره. میشه آش نخورده دهن سوخته.

-          کاش کار تو بود. اگه کار تو بود که حتما نگرش میداشتم. وای فکر کن چشمای پسرم مثل چشمای تو بشه. می میرم براش.

-          باز زدی کانال دو! حالا گوش کن ببین چی میگم. همین امروز میری خونه سهیلا اینا!

زن دوباره خندید: سهیلا نه. شهلا!

-          او کی! شهلا. آمپولا رو میزنی. بعدشم مثل زن خوب بر میگردی سر زندگیت.

-          به شوهرم چی بگم واسه شب؟

-          هیچ چی بگو از راه قزوین بره.

زن خندید و گفت: نه بابا! از اون جهت نه. من شب نمیتونم برم خونه. همه می فهمن. خونریزی داره بچه جان.

-          یه دروغی بگو دیگه. اوندفعه چی گفتی؟

-          اوندفعه یه بهانه گیر آوردم مثلا قهر کردم. بیچاره حسین وقتی برگشتم خونه اینقدر نازمو کشید.

مرد سیگاری روشن کرد: تو واقعا عذاب وجدان و اینا نمیگیری؟ گاو گاو شدی دیگه . نه؟

-          چرا بعضی وقتا. ولی باید تاوانشو پس بده. خسته شدم دیگه. همه جوونیم رفت.

-          ما که آخر سر نفهمیدیم تو انتقام چی رو داری از این بیچاره می گیری. تازه میدونی اگه لو بره سنگسارت میکنن؟ من خودم اولین سنگو میزنم تو اون مخ پوکت.

زن با عشوه گفت: میزنی؟ بیا بزن! و لبهای سرخش را به معنای بوسه غنچه کرد.

مرد خندید: حالا چند وقته با این یارو حرف نزدی؟

-          دو هفته.

-          اگه دو ماه باهاش حرف نزنی یه روز باهات میام فشم.

-          به صرف چی؟ فقط آبجو؟

-          نه ایندفعه دیگه همه چی! البته با کاندوم.

-          آخ جون! ولی دو ماه خیلی زیاده.

-          فعلا که باید اول اینو بندازی. و اشاره ای به شکم زن کرد.

زن دستی به شکمش کشید و گفت: آخی! الهی بمیرم براش. آخ چی میشه! اگه نگرش دارم همه ثروت خانواده جباری می رسه به پسر من و یکی دیگه. دلم خنک میشه.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خب اگه موافقی بریم دیگه. به من خبر بده چیکار کردی.

زن فندک و سیگارش را توی کیف گذاشت. و چند تا اسکناس هزار تومنی گذاشت روی میز. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ناگهان گفت: آها راستی. بیا اینم فعلا پیشت باشه. این پونصد تومنه. مرد جوان خواست پاکت را بردارد اما انگشتان لاک خورده و پر از جواهر زن روی پاکت ماند و گفت: اگه قول بدی بیای فشم پونصد تومن دیگه هم بهت میدم. و چشمک زد.

مرد لبخندی زد و پاکت حاوی پول و اسکناس ها را از زیر دست زن بیرون کشید.

 

مرد جوان برای زانتیای مشکی که دور میشد دست تکان داد. توی تاکسی که نشست روی صفحه موبایل تایپ کرد:

سلام خانومم. وام پونصدی جور شد. از فردا میریم دنبال خونه.   


فرستنده: مرغابی برای ملکه مریم

شاید فقط همین …

دست هایش را در جیبش گذاشته و با قدم هایی آهسته راهرویی را که معلوم است ساعت ها مشغول تمیز کردنش بوده اند از اول تا آخر می پیماید. به انتهای راهرو که می رسد سرش را بالا می گیرد، لحظه ای درنگ می کند و مثل کسی که یادش می آید کار مهمی را فراموش کرده است رو بر می گرداند، اما بی آنکه عجله کند بار دیگر شروع به قدم زدن می کند.

شب قبل چند نفر تازه وارد داشتند. از او خواسته بودند که تازه واردها را ببیند تا بعد از آن که از سالم بودنشان مطمئن شدند آنها را به جمع بقیه بفرستند.

از دیشب تا حالا، درست بعد از آن که تازه واردها را دیده است توی دلش آشوب است.

تازه واردها را که با آن سر و وضع دید پیشیمان شد از اینکه آمدن به اینجا را به این سادگی قبول کرده بود. چهار زن که همگی 35-30 ساله به نظر می رسیدند. خدا می دانست تا قبل از اینکه به اینجا بیایند چه شب هایی را پشت سر گذاشته اند. تازه واردها را چشم بسته آوردند. وضع یکی از آن ها که خودش را با اسم "رزا" معرفی کرد، از بقیه افتضاح تر است. کف پاهایش زخم های چنان عمیقی برداشته است که حتی نمی تواند روی پا بایستد. آخرین نفری است که باید معاینه شود.

از او خواست که لخت شود و او با حرکت هایی که انگار کار همیشگی اش باشد، دکمه های پیراهن سفیدش را یکی یکی باز کرد. زیرپوش به تن نداشت. شلوارش را آرام و بی آنکه حتی سرش را بلند کند در آورد و کنار میز، روبرویش ایستاد. همان اول کار و حتی قبل از آنکه معاینه را شروع کند اسمش را پرسید:

ــ رزا

: اهل کجایی؟

ــ .... !

: چند روزه هیچی نخوردی؟

ــ .... !

سمت چپ سینه اش، درست انتهای جایی که تو رفتگی بین پستان ها تمام می شود، آثار یک بریدگی به چشم می خورد که معلوم است زیاد کهنه نیست. همان زخم را گرفت و بی آنکه بداند به دنبال چه می گردد، از میان پستان ها پایین آمد و بعد از آنکه فرورفتگی کوچک و زیبای نافش را دید زد، به جایی رسید که شاید از همان ابتدا در نظر داشت. متوجه نگاه رزا نبود. سرش را که بالا گرفت، نگاه خیره ی رزا را دید. دستپاچه شد. خودش را جابجا کرد و گفت:"خب ادامه بدیم."

از جایش بلند شد و به همان جایی آمد که رزا ایستاده است. خمیدگی ظریفی که از گردنش شروع می شود و بی آنکه حتی ذره ای از ظرافتش را از دست بدهد تا انتهای باسنش ادامه دارد، بار دیگر نگاهش را به سوی خود می کشاند. نمی داند چرا می ترسد تن برهنه ی رزا را لمس کند. دستش را دراز می کند و بعد از مکث کوتاهی پس می کشد. بعد از چند سرفه ی ناشیانه به پشت میز بر گشت و با اکراه پرسید:"مشکل خاصی که نداری؟"

رزا به او نگاه کرد و چیزی نگفت. بعد از آنکه روی کاغذ جلوی دستش مطالبی یادداشت کرد، گفت:"می تونی بری. مشکل خاصی نداری."

رزا به همان شکلی که لخت شده بود لباس هایش را پوشید و با قدم های آهسته طوری که معلوم بود به سختی پاهایش را روی زمین می گذارد، از در خارج شد.

بعد از آخرین معاینه به مسئول بند گفته بود که به چهار نفر تازه وارد غذای کافی بدهند و حتی مقداری دارو هم داده بود که برایشان ببرند.

رویداد های دیشب را با خود مرور می کرد. حتی برای یک لحظه نمی توانست فراموش کند. چشم هایش برق می زد. چهره ی دکترهای دیگری که آن جا با او کار می کردند، یکی یکی از جلوی چشمانش می گذشت. جمله هایی را که از همان اوایل در گوشش خوانده بودند؛"عادت می کنی. همه امون اول کارمون از این شعارایی که تو می دی، می دادیم." "اینجا هر چقد که بخوای می تونی خوش باشی مرد!" و جمله های دیگری که نمی دانست چرا دیگر چندان برایش عذاب آور نیستند.

بد جوری ذهنش را مشغول کرده بود. زن مرموزی بود. به او که فکر می کرد لبریز از دیدن دیگر بارش می شد. به سمت اطاقش رفت. به محض اینکه وارد اطاق شد، زنگ را به صدا در آورد. نگهبان بعد از چند لحظه در زد. در حالی که با کاغذهای داخل کشوی میزش ور می رفت گفت:"از تازه واردهای دیشب زنی بود که پاهاش زخمی بود... اسمش چی بود؟! آها... رزا، اونو بیارید می خوام معاینه اش کنم."

دلهره داشت، حس لحظه هایی را که آدم منتظر کسی است که تا به حال او را هیچ وقت ندیده است و، نگران بود، به دلایلی که نمی توانست هیچ کدام را حداقل برای خودش توجیه کند.

رزا را چند دقیقه بعد همان نگهبان با چشم های بسته به اطاقش آورد و خودش خارج شد.

رزا جلوی در ایستاد.

ــ می تونی بیایی جلوتر.

رزا آرام و با وقار، مثل زن هایی که در یک مجلس رقص شبانه، دور از چشم شوهرشان و کمی هم با ترس، پیشنهاد مرد غریبه ی خوش تیپی را برای رقص می پذیرند، جلو آمد و وسط اطاق ایستاد.

از پشت میز بلند شد، دست های رزا را گرفت و بی آنکه چشم بندش را باز کند او را به سوی تنها تخت داخل اطاق راهنمایی کرد. او را روی تخت نشاند و از او خواست که لباس هایش را در بیاورد و خودش باز هم به طرف میزش رفت. همان پیراهن دیشب را به تن داشت. شلوارش را در حالی که پاهایش از تخت آویزان بود در آورد. دست هایش را لنگرگاه تنش کرد و به آرامی تکیه داد. صدای قدم های دکتر را که به او نزدیک می شد، شنید.

دکتر او را روی تخت خواباند. بدون دستکش شروع به مالیدن پمادی کرد به کف پاهایش. رزا لرزید. این کار را چند دقیقه، بی وقفه انجام داد. زخم روی سینه ی رزا بار دیگر نگاهش را به سوی خود کشاند. با انگشت اشاره اش زخم را لمس کرد و به آرامی پایین آمد. با تیغه ی دستش فرورفتگی بین پستان ها را لمس کرد و دستش را بر روی پستان چپش گذاشت و به لب هایش خیره شد. چند لحظه در همین حالت ماند. سرش را پایین آورد تا جایی که گرمی نفس هایش را حس کرد. رزا بی حرکت بود، مثل کسی که از شب قبل منتظر این لحظه بوده باشد. نفس عمیقی کشید و همان نفس را بریده بریده بیرون داد.

لب های رزا را بوسید. فقط به رزا فکر می کرد و به اتفاقی که قرار بود چند لحظه بعد بیافتد. رزا به فکر چیز دیگری بود. دکتر دیگر نمی توانست آرام باشد. بوسه های ممتد دکتر، سرش را به ناف زیبای رزا رسانده بود.

صدای باز شدن کمر شلوار دکتر که رزا حتی با چشمان بسته بزرگی سگک آن را حس کرده بود، رزا را کمی ترساند. حرکت های مداوم دکتر که حالا دیگر بر روی جسم بی حرکت رزا دراز کشیده بود، هیچ تغییری در او ایجاد نمی کرد، ولی ناخودآگاه نفس نفس می زد. ناله های کوتاه رزا دکتر را بیش از پیش تحریک می کرد.

بعد از چند لحظه، شاید خیلی کوتاه تر از آنچه فکر می کرد، آرام روی تخت کنار رزا دراز کشیده بود. رزا هنوز هم بی تفاوت بود. دکتر مثل کسی که یادش می آید کار مهمی را فراموش کرده است از روی تخت بلند شد. شلوارش را پوشید و با صدایی لرزان گفت:"می تونی لباس هاتو بپوشی."

قبل از آنکه از در خارج شود زنگ را به صدا در آورد تا نگهبان را خبر کند و آرام زیر لب زمزمه کرد:"شاید فقط همین یک دفعه بود..."

پ.ن: هر چه فکر می کنم می بینم عشق مشروع و نامشروع ندارد. اگر عشق باشد که نامشروع نیست و اگر نامشروع است که عشق نیست. ولی اگر پدیده ی نامشروعی وجود داشته باشد، شاید من به این شکل بیان کردم.


فرستنده: خامه روی کیک برای ملکه مریم

صداهایی که می شنوم

تکانی خوردم و سیب زمینی از دستم توی آبکش افتاد. از روی بار آشپزخانه به اتاق خواب نگاه کردم. گوش دادم. صدایی نبود. دوباره گوش دادم. صدای تلفن همسایه بود که زنگ می خورد. سیب زمینی را از توی آبکش برداشتم و شروع کردم به خرد کردنش. حس کردم انگشتم خیس شده. به دستهایم نگاه کردم وسیب زمینی های قرمز را زیر شیر آب گرفتم. شستم توی دهانم بود که تلفن خودمان زنگ خورد.

با عجله به اتاق خواب پریدم. توی تاریکی گوشی را برداشتم: بفرمایید؟

صدای نتراشیده آنور سیم گفت: سلام، خوبی؟

مکثی کردم و گفتم: آره ممنون، داری میای ؟

_ تا 15 دقیقه دیگه می رسم. چیزی لازم نداری سر راه بگیرم؟

_ نه.

صدات چرا می لرزه؟ _

_ نه...، خوبم

. باشه من دیگه تا شیش و رب خونه م_

باشه_

گوشی را گذاشتم. دکمه ی آی دی کالر را فشار دادم و شماره ها را یکبار دیگر چک کردم. به آشپزخانه برگشتم. جلوی ورودی بار ایستادم. گوشهایم را تیز کردم و گوش کردم.

عقربه های ساعت دیوار آشپزخانه از بالا به پایین در امتداد هم ایستاده بودند. فقط پانزده دقیقه دیگر.

گوش کردم.

آبکش را برداشتم. با یک ورق روزنامه و کارد آشپزخانه به اتاق خواب رفتم. روزنامه را پهن کردم روی تخت و تلفن را از روی پاتختی کنار تخت گذاشتم درست روبرویم، کنار آبکش.

فقط ده دقیقه دیگر.

ماشینی از زیر پنجره رد شد. صدای بلند موزیکش توی اتاق خواب پیچید.

" برو که چشمای دوره گرد تو

رو دلم درد بی درمون می ذاره

نگو مهربونی آوردی برام

نه نگو و و و .... "

بلند شدم. نگاهی به آینه ی میز آرایش انداختم و نگاهی به چشمهای عکس روی میز. قاب عکس را بلند کردم و کنار صورتم گرفتم. به آینه نزدیک شدم. تصویر چشمهای عکس توی آینه و عکس چشمهای تصویر توی آینه درست مثل هم. قاب را روی میز گذاشتم و کشوی میز را بیرون کشیدم. دستم از زیر توده ی لوازم آرایش، سوهان ناخن، بیگودی و دستمال معطر به اون رسید. برش داشتم و بازش کردم. یاقوت های قرمز روی پایه ی انگشتری زرد رنگ . بوسیدمش درست مثل بار اول که اون منو بوسید. به تلفن نگاه کردم و بغلش کردم. گوش دادم. صدای چرخش کلید در به گوشم خورد. جعبه را زیر بیگودی ها جا دادم و با آبکش به آشپزخانه دویدم. عقربه های ساعت روی هم سوار بودند.

چشمهای شوهرم دو دو می زد. آهسته گفتم:

سلام، چه به موقع رسیدی. شلوغ نبود؟

_چرا، ولی راننده خیلی زبل بود.

به دنبالش به اتاق خواب رفتم و تلفن را از روی تخت برداشتم. چقدر دلم می خواست برم دستشویی.

شوهرم کیفش را روی زمین گذاشت و دستهایش را دورم حلقه کرد.

گفتم: نمی خوای دست و روتو بشوری؟

نه. الان فقط یه چیزی می خوام_

_ چند دقیقه دیگه شام حاضر میشه

_ دستی به موهایم کشید و گفت: گرسنه نیستم. مرا روی تخت نشاند و به چشمهایم نگاه کرد. فورا چشمهایم را بستم و گفتم: سرم درد می کنه. الان نمی تونم

_ باشه عزیزدلم. امشب، هر وقت آمادگیشو داشتی.

تلفن زنگ خورد. تکان خوردم. از روی دستهای من، دست شوهرم روی تلفن رفت.

_ الو

_ الو؟ بفرمایید

با ناله گفتم: کی بود؟

شوهرم گوشی را گذاشت و گفت: هیشکی، حرف نزد. بلند شد و پیراهنش را درآورد. به شماره ی روی تلفن نگاه کردم. حس کردم یک سیب زمینی بزرگ توی گلویم گیر کرده. دستهایم را با دامنم پاک کردم. شوهرم برگشت و دستش را زیر چانه ام گرفت. سرم را توی سینه اش پنهان کردم و چشمهایم را بستم.

زیر گوشم شنیدم که گفت: فکر می کنم الان آمادگیشو داری عزیزم.


فرستنده: اگیپ برای ملکه مریم
 
THE END
 
آروم از کنارش بلند شد به چین های روی تخت دست کشید و گرمی روی اون حس کرد چند لحظه ای روی تخت نشست و بعد آروم دست انداخت روی میز کنارتخت یک سیگار برداشت فندک را چند بار زد ولی روشن نشد به ناچار بلند شد رفت توی آشپزخانه یک کبریت برداشت اولی نه دومی بالاخره سومی با یک فحش روشن شد و دود سیگار توی هوا پخش شد جلوی در آشپزخونه اومد نگاهی به بدن لختی که زیر ملافه سفید پنهون شده بود کرد پک عمیقی به سیگار زد واحساس کرد لذت این پک  کمتر از لذت سکس نیست
حرکتی نرم روی تخت باعث شد که توجهش جلب بشه حرکت تمام شد ولی افکارش توی ذهن هنوز درحال حرکت بود.
باید بهش می گفت که تمام شد همین... نیازی به این همه کش و قوس نداشت چیزی که مهم بود این بود در یک لحظه هر دوشون از این که لحظاتی در کنار هم بودن لذت برده بودند  توی این چند وقتی که با هم بودن نقاط تفاهم و اختلاف زیادی داشتن خیلی چیزها رو راست گفته بودن شاید هم خیلی چیزها رو به هم نگفته بودن
هر دوشون می دونستن که برای هم جالب هستند شاید هم عاشقه هم بودن ولی نمی خواستند به روی خودشون بیارن اینجوری راحتتر بودن بدون ادعا و بدون توقع  
و بعد از این همه مدت این اولین ارتباط اونها بود هر دوشون کمی نگران بودند ولی هردوشون راضی بودن به این ارتباط  با سختی شرایطی براشون مهیا شد و اونها هم از این فرصت استفاده کردن و حالا چند ساعت لذت بخش را گذرانده بودن ......  تجربه جالبی را پشت سر گذاشته بود و توانایی زنانشو نشون داده بود
موهایش را  آرام  ازروی صورتش کنار زد.
حرکتی نرم روی تخت تکرار شد .
براش سخت بود که بهش بگه چون نمیخواست فکر کنه ازش سو استفاده کرده ولی باید می گفت چون دیگه زمانی نداشت
به انتها رسیده بود مثل سیگارش
حرکت تند روی تخت باعث شد که نگاهش روی تخت متمرکز بشه جسم زیبا روی تخت نشسته بود لبخندی زد اونهم لبخند زد
-         سلام اوضاع خوبه
-         آره خوبم کمی گشنمه
-         با اون انرژی که تو گذاشتی حق داشتی که گشنه باشی
بالشت را به سمتش پرت کرد
لباس پوشیدن و قرار شد که برن کافی شاپ چیزی بخورن 
توی راه صحبتی نکردن رسیدن و سفارش دادن وقتی پشت میز نشستن سیگارشو درآورد دختر هم سیگار خواست دوباره فندک لعنتی روشن نشد از گارسون کبریت خواست اولی نه دومی بالاخره سومی روشن شد باز هم با چندتا فحش
از بین دود سیگار به هم نگاه کردن
تو نگاهشون هزارتا حرف بود از لذتی که برده بودن از نابهنجاری  که هنجار کرده بودن انجام کاری که خلاف اونو جامعه خانواده و عقاید مذهبی براشون تحمیل کرده بود و شکستن این تابوهای مسخره
هردوشون از این شکستن های پی در پی لذت برده بودن  ولی لذتی کوتاه
هردوشون در یک لحظه گفتن می خوام چیزی بهت بگم
خودشون هم خندشون می گیره قرار می زارن که اونچه که را می خوان بگن بنویسن و به هم بدن
وقتی غذاشونو خوردن تیکه های کاغذ رد و بدل شد و قرار شد وقتی که رسیدن خونه کاغذهارو باز کنن
 
ساعت 11 شب
پسر توی اتاق روبروی پنجره سیگار گوشه لبش فندک  با اولین حرکت روشن می شه
 
لحظات خوب من
 
امروز آخرین پک رابطمون را زدم چون به ته سیگار زندگی رسیدم تو با کبریت عشق گرمی لذت بخشی را به جسمم وارد کردی ولی افسوس که یه خرچنگ کج و کوله توی ریه هام جا خوش کرده
 
نمی خوام این خرچنگ عوضی به زمانی که با تو بودم نیز دست درازی کنه برای همین باید جلوشو بگیرم
پس لازمه تو خودم خفش کنم
 
حالا بعد از این همه مدت چیزیو که هیچ وقت دلم نمی خواست به زبون بیارم  حالا بهت می گم
دوستت دارم
 
دختر لباس خواب پوشیده روی تخت دراز کشیده نامه توی دستش
 
آرامشم
نوشتن خیلی سخته ولی چاره ای نیست
راستش  یه مستاجر پررو تو مغزم نشسته باهیچ حکم تخلیه هم بیرون نمی یاد
دلم نمی خواد توی این درگیرهای حکم تخلیه و قضات پزشکان و غیره درگیر بشی
من و تو درک درستی ازهم داشتیم که همین میشه عشق ... من و تو لذت بردیم شاید از دید دیگران غلط ولی به اعتقاد من این درست ترین رابطه ممکنه بود
 
می دونم حالا گفتن این حرف خیلی ضرورت نداره ولی دوست ندارم قبل از مغلوب شدن توسط این مستاجر عوضی این حرفو بهت نگم. بدون که دوستت دارم.
 
ساعت 1 صبح
تنهای بسیاری کنار هم آرمیده بودند زنان و مردانی که با یک تک ورق چند قطره جوهر مشروع بودن زندگیشان را رقم زده بودند ولی روحشان ناسازگار از این قرار قانونی
ولی آن دو در کنارهم آرام خوابیده بودن  بدون هیچ گونه لمس فیزیکی
روح آنها مدتی بود که هم آغوشی را آغاز کرده بود.

 
فرستنده: ژیسلن برای سلطان دموکرات خسته
جنسیت: زن-۲۱ ساله- دانشجوی مهندسی کامپیوتر از ارومیه
 
مجبور بودم، نه اینکه پدر و مادرم مجبورم کرده باشن، نه، اون بیچاره ها کاری به کارم نداشتن فقط بعضی وقتا نصیحتم می کردن. مردم بودن که مجبورم کردن، با کاراشون، با حرفاشون. حتی دوستام، نزدیک ترین دوستام با چنان حس ترحمی نگام می کردن که دیگه طاقت نیاوردم. به یکی که به نظرم بهتر از بقیه بود جواب دادم. راستش بهتر که نبود، به نظرم وقت مناسبی اومد سراغم! درست همون روزی که من صبحش کلی به خاطر حرفای بقیه عصبانی شده بودم، اومد و خوب، منم گفتم باشه! چند روز بعدش پشیمون شدم ولی... راستش دیگه روم نمی شد بگم نه! به پدر و مادرش معرفیم کرده بود، به پدر و مادرم معرفیش کرده بودم، همه دوستام خبردار شده بودن. باز اوایل خوب بود، می شد حتی بعضی وقتا دوستش داشت. ولی بعد یواش یواش شروع شد. دیگه کم کم حالم از حرفاش، از خودش بهم می خورد. می دونی چطوری نگام می کرد، به چه چشمی نگام می کرد؟ یه عروسک برا نشون دادن به این و اون که زنمه، یه خدمتکار که کاراشو بکنه، و یه همخوابه که ازش لذت ببره. عقم می گرفت ازش. خواستم ولش کنم ولی با هرکی حرف می زدم بهم می گفت همه مردا همین طورین، می گفت باید خدا رو شکر کنم که هست، که وقت پیری تنها نمی مونم... منم صبر می کردم. صبر می کردم، صبر کردم تا دیشب. شب عروسی مون بود. از صبح دلشوره داشتم، حالم بد بود، ولی همه می گفتن حال همه عروسا این جوری میشه... شب شد همه رفتن، اومد طرفم، نشست پیشم... چشاش چه برقی می زدن، حالم از وقاحت چشاش بهم خورد، حالم از اونی که اونطور نگام می کرد بهم خورد، حالم از اونی که می دید بهم خورد... چاقو روی میز بود.

 

فرستنده: الهه جات برای سلطان دموکرات خسته

جنسیت: زن

زئوس دستانش را  دور کمر آناهیتا حلقه کرد و او را محکم به سمت خود کشید و سعی کرد آناهیتا را ببوسد.

آناهیتا با اکراه خود را از حلقه دستان زئوس رهانید و گفت: خجالت نمیکشی از صبح تا حالا با اون زنیکه شهوت آفرودیت خوابیدی حالا اومدی سراغ من که چی بشه؟

زئوس پوزخندی زد و پستانهای آناهیتا را دست فشرد و گفت:

شرمنده ام آناهیتا جون! قرار بود فقط آرتمیس باکره بمونه. باید پستانهایت را بفشارم تا بارور گردی عزیز دلم.

آناهیتا برآشفت. کتیبه اش را برداشت و بر سر زئوس کوبید. زئوس در خون خود غلطید.

آناهیتا با لبخند پیروزی بر لب، دست نیچه فاسقش را که فیلسوفی شهیر بود و آرزویی جز مرگ زئوس نداشت را گرفت و هر دو خیره به جسد زئوس از او دور شدند.


فرستنده: آنی برای سلطان دموکرات خسته

من بهش میگم جوونه

همیشه از این پیچ که میگذرم احساس فشار میکنم، از این فشار نفسم بند میآد. بعد از این پیچ خونه‌م دیده میشه. یه زمانی خونه‌مون بود ولی حالا دیگه فقط من موندم و این خونه و این پیچ پرخاطره. اونروز توی این پیچ چند لحظه توقف کردم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. در خونه‌مون شلوغ بود، مادر مُرد. دو هفته بعد وقتی رسیدم به پیچ آخر دوباره توقف‌کردم، و ادامه دادم، در خونه‌مون خلوت و آروم بود، پدرم زن گرفت. زن پدرم از من خوشش نیومد. خوشگل بود و بی‌اعتنا.

تنهاییم چند برابر شده بود. دو سال بعد، برادرم به دنیا اومد و من تنهاتر شدم. پدرم دیگه نبود، یه مرد غریبه میدیدم که گاهی هم حس میکردم باید خودم رو ازش بپوشونم. حالا دیگه 17 ساله بودم. وقتی از اون پیچ همیشگی گذشتم، دم خونه‌مون زمزمه بود. فهمیدم لیلا از این خونه قدیمی خسته‌شده، بنابراین پدرم، لیلا و نوزاد از اونجا رفتند. چند روز بعد به پیچ که رسیدم، آروم شدم. عمه پیرم اونجا دم در نشسته بود. من و عمه زندگی جدید رو تو خونه قدیم شروع کردیم. پدرم مبلغی‌رو ماه به ماه برامون میفرستاد. دیپلم گرفتم و دیگه فقط برای خرید از خونه بیرون میرفتم.

-----------

اولین بار توی اون پیچ همدیگر و دیدیم، ، بهش قول دادم که فردا هم ببینمش. فردا که شد توی اون پیچ دستم رو بهش دادم، بهش اطمینان دادم که فردا هم دستمو بگیره. فردا که اومد آغوشم رو هم بهش دادم، بهش فهموندم که فردا هم میام. توی اون پیچ بهم پیچ خوردیم ولی این پیچ مثل پیچ کوچه با دوام نبود. از فردا من موندم و اون پیچ و انتظار. از اون پیچ تا خونه و از خونه تا اون پیچ رو هر روز و هر لحظه طی کردم، تا اینکه یه روز انتظار تو دلم جوونه زد.

: عمه خانوم! میخواستم بگم که من حامله‌ام.

: میدونستم.

: از کجا؟! چطور؟ حالا باید چیکار کنم؟

: از چشات فریبا. چشمای زن باردار منتظره، اینهمه انتظار فقط برای دیدار با مردت نبود. هشت تا بچه به دنیا آوردم، تو که میدونی عمه جون؟! حالا دیگه تو هم میتونی انتظار چشمای یه مادر و بفهمی. از اولین بچه‌ای که به دنیا آوردم تا هشتمی و تا حالا اون انتظار بیشتر و عمیق‌تر شده. نگاه من بکن! از حالا تا روزی که زنده‌ای این انتظار بیشتر و بیشتر میشه. گفتی باید چیکار کنی؟ کاری نمیتونی بکنی، باید منتظرش بشی. تو یه زنی، طبیعتت بهترین درسها رو بهت میده. من تا زنده‌ام نمیزارم کسی اذیتت کنه. گریه نکن، به حرف مردم هم توجه نکن. فکر نکن کار بدی کردی دخترم. جسارت رو یاد میگیری، گرچه با اسارت همراه شده.

: عمه جون دوست دارم.

گریه امونم نداد که به عمه بگم که اگه اون نبود خودمو میکشتم، اگه اون اینارو نمیگفت از این بچه متنفر میشدم، داره حالم بهم میخوره، سرم گیج میره، عمه یه لیوان شربت گلاب دستم میده و من با نگاهم قدردانی می‌کنم.

با گذر زمان، شکمم شروع کرد به بزرگ شدن. خواب‌آلو شدم، کمی هم چاق. عمه کاملا مراقبم بود. احساس میکردم زندگی داره آخرین درسش رو بهم میده. عمه از من خواست که هر روز حمام کنم، بنابراین به تغییرات بدنم بیشتر توجه کردم. متوجه شدم که حس مادری داره به همه جا سرک میکشه. شکمم کاملا قوس دار شد ، پستونام سفت، دردناک و بزرگتر شدند، خطوط بدنم تغییر کرد بخصوص تو پاهام که وزن بیشتری رو تحمل میکردند. . حتی بعضی وقتا بدنم به من حس مادرم رو میداد. چقدر همه چیز تازگی داشت و چقدر ارتباطم با دنیا تغییرکرد.

به گل و گیاه علاقه شدیدی پیدا کردم و شروع کردم به پرورش گل و گیاه. خونه قدیمی دیگه کهنه نبود، پر شده بود از گل و بوته‌های گوجه فرنگی، خیار و فلفل. تو حیاط، تو ایوون، تو اتاق نشیمن و آشپزخونه پراز گلدون و گلهای قلمه‌زده‌ای بود که من بهشون زندگی دادم. و همون موقع‌ها بود که فهمیدم جوونه‌ی دلم دیگه جوونه نیست و هی تند تند لگد میزد و میگفت که دیگه صبرش تموم شده.

: با دوستم که قابله است صحبت کردم چند روزی میآد اینجا، فکر کنم که دیگه وقتشه؟

: دست به شکمم بزنید دیگه داره میترکه، راستش دیشب هم کمی درد داشتم.

: اصلا نترس. باید این درد و بکشی. خیلی زود تموم میشه. بعدش احساس میکنی که خودتم به دنیا اومدی.

عمه پیشونیم رو بوسید و موهامو نوازش میداد و میدونستم که درد میکشه بیصدا.

صدای گریه نوزاد.... و صدای فریادم به هم آمیخت. من دوباره متولد شدم.

 


                                   اعلام نتایج

                                      ملکه

 
با سلام و عرض تشکر از همه عزیزان
اول از همه بابت تاخیرم عذر خواهی میکنم، من بدلیل مشکل جسمی که برایم اتفاق افتاد یک هفته دور از کامپیوتر بودم، ولی در نهایت با نهایت احترام برای همه عزیزانی که وقت گذاشتند و در این دوره شرکت کردند و الحق داستانهای جالبی هم نوشتند، با اجازه اساتید داستان خامه روی کیک بدلیل حس آشنایی که انگار خودم بارها آنرا تجربه کردم را به عنوان بهترین داستان این دوره اعلام می کنم.
                                 با تشکر مریم

سلطان
 

با سلام به همه دوستان به ویژه آنان که فکر می کنند زندگی اشان بخشی از ادبیاتشان است، آنان که برای زندگی کردن فقط یک بهانه دارند و آن روایت کردن است

"بی اراده دست را روی سینه و پستان هایش کشید و برد تا روی بازویش، زلف های او را نسیم هوا پراکنده کرده بود. بالاخره کنار حوض نشست و بغض بیخ گلویش را گرفت شروع کرد به گریه کردن و اشک های گرم روی گونه هایش جاری شد. این تن نرم و کمر باریک برای بغل کشیدن گل ببو درست شده بود. پستان های کوچکش، بازویش و همه ی تنش بهتر بود که زیر گل برود، زیر خاک بپوسد تا این که در خانه ی مادرش با فحش و بدبختی چین بخورد و پستان هایش بپلاسد و زندگی اش بیهوده و بی نتیجه و بی عشق تلف شود." (زنی که مردش را گم کرد ص 17/ صادق هدایت/ متن اصلی/ انتشارات صادق هدایت)

نمی دانم چرا فکر می کردم سوژه ی راحتی بود! بچه ها گله داشتند. به هر حال. با اینکه با خواندن داستان ها نتوانستم آن چه را که خود از سوژه توقع داشتم بیابم، با برخوردی که می توانم بگویم بن مایه هایی داستانی قویتری نسبت به دیگر دیدگاه هایم دارد، با تشکر فراون از ژیسلن و الهه جات داستان "من بهش می گم جوونه" آنی را به عنوان برنده اعلام می کنم.

با این توضیح که با داستان ژیسلن تونستم رابطه برقرار کنم اما فکر می کنم از سوژه ای که من پیشنهاد کرده بودم کمی دور بود. و داستان الهه جات هم که رفته بود سراغ متولوژی و این حرفا کمی گنگ بود و به دور از معیارهایی که من اکنون با اظهار شرمندگی از تمامی دوستان حال و هوای گفتنشان را ندارم.

با عرض معذرت از تمامی دوستان که برخوردی واقعا آماتور با داستان ها داشتم، ولی چه کنیم که روزگار... و در آخر اینکه من در این سوژه فقط عشق می بینم و عشق و دیگر هیچ.

                                       سلطان دموکرات خسته                                 


 

دبیرخانه به برندگان تبریک میگوید و امیدوار است روند رو به رشد این وبلاگ ادامه پیدا کند.

                                           با تشکر