ملکه دور دوم
سن: تو بگیر 27
تحصیلات : فوقش لیسانس
محل اقامت: تهرون
ژانر ادبی مورد علاقه: رئالیسم جاودیی
فیلم: Malena، پدرخوانده 2
ترانه: Dance me to the end of love, L.Cohen
سوژه انتخابی:
"در را کوبید و رفت
اکنون چگونه نگه دارم
عطر را در هوا
گفت مجبور شدم به مامانم دروغ بگم چون دیدیم بابام داره پول قرض می گیره تا برای اون بتونه کفش زمستونی بخره (عروسک جون کار بدی کردم؟)
نگاش کرد و لذت برد از حرکات نرم و موزونش سعی کرد با نگاهش به اون بفهمون که دوستش داره همیشه توی راه مدرسه منتظر اومدنش بود خسته شده بود از بس که همه جا نصحیت می کردن پسر باید سر به زیر باشه پسر باید نگاه به دختر مردم نکنه ولی اون به این حرفها کاری نداشت دوست داشت به اون نگاه کنه و لذت ببره و می فهمید که دختر هم دوست داره که نگاش کنه چون اون هم نیاز داشت
اندامشو لمس کرد دستها و پاهاو گردن و سینه و آروم بوسیدش چقدر لذت بخش بود وقتی که هر دوشون به ارامش رسیدن دیگه چه اهمیتی داره که دیگران چی فکر می کنند وقتی هر دوشون به یک حس مشترک رسیدن و اون لذت دادن به همدیگه است ترکیبی از حسهای عشق و شهوت و پاکی و لذت ....
هنر شنیدن را خوب بلد شده بود از وقتی که پا به سن گذاشته بود گوشش بهتر کار می کرد شاید به خاطر همین ویژگی خوبش بود که تونسته بود صدای دعواهای زن و شوهر همسایه را خوب بشنوه و اگه گوشش خوب کار نمی کرد حالا دختر همسایه در کنارمادرش زندگی نمی کرد و پدرش بجای حکم طلاق حکم اعدام تو دستش بود
حس ششم یعنی دل تنها چیزی که می تونه حاکم بر تو باشه حاکم بر تو ....
پشت این پنجره باز
آسمان مجنون است
در دل ساکت شب
خواهشی مدفون است
می گشاید آغوش
بار دیگر رویا
سایه ی همنفسی
عاشقی بی پروا
خود نمی دانم چیست؟
رخوت و سستی خواب
اثر پنجه ی عشق
جوشش چشمه ی آب
گرد من آهسته
می کشد مرز و حصار
خواهد از دل ببرد
یکسر آرام و قرار
قطره قطره در من
می چکد شهد شراب
هر کجا می بردم
با دو صد واژه ی ناب
بسترم پر شده از
خط خوشرنگ گناه
غرق دلواپسی است
دیده ی روشن ماه
می نشینم کنجی
گوشه خلوت راه
در سرم فکر فرار
در دلم آتش و آه
گوش کن رهگذری می زند کوبه به در خود نمی دانم کیست؟! هوسیست زود گذر...
فرستنده : نوشا برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا
دهنم شوره و مزه خون میده .دلم نمی خواد پاشم بشورمش . با خودم لج کردم . احساس می کنم طرف چپ صورتم بی حسه . امادست نمی برم که لمسش کنم . نمی خوام بفهمه !
پشت پنجره برف میآد.حتما تو داری رو برفهای پا نخورده سفید قدم میزنی و زیر لب شعر میخونی.میدونم که سردته .
- برات قهوه بریزم؟!
صدای بی تفاوتش منقلبم می کنه ، آرومترشده . لبخند می زنه و لیوان و کناردستم می زاره. روم و برمیگردونم .صورت خوش فرمش با عینک دور مشکی وبینی قلمی اش حالم و بهم میزنه.
قهوه می ریزم و کنارت می شینم .روت و برمی گردونی و دستهای یخ زده ات و رو شعله های شومینه می گیری: " ای برای با تو بودن باید از بودن گذشتن "
طاقت نمی یارم باید خاموشش کنم .
سی دی و عوض میکنه : " از دوری صیاد دگرتاب ندارم "
دستش و زیر چونه ام می گیره و صورتم و برمی گردونه.
صورت سرخت قشنگتره همینطوری خیلی بیرنگی .مثل برف !
پنجره رو باز میکنم .سوز برف همراه با دونه هاش میاد تو. می لرزی . چهره ات بین دونه های برف خیلی شاعرانه است .صورت سرمازده ات مدهوشم می کنه .
- قهوه ات سرد شد .نمی خوری؟!
ازصدای پشیمونش حالم بهم می خوره .
قهوه ات و عوض می کنم .کنار پنجره ایستادی و دونه های برف و تماشا می کنی . دوست دارم سرم و رو شونه ات بگذارم. پنجره به هم می خوره و میشکنه .دونه های برف همراه با قطره های خون زیر پنجره میریزه. با دستمال سفید صورت سرخت و پاک می کنم .چند گل سرخ روی دستمال می شکفه .
به صورتم نگاه می کنه. دستمال برمیداره و کنار لبم و پاک می کنه . صورت سرخم با دستمال سفیدش بیرنگ میشه . زیر لب زمزمه می کنم: "رفته ای اینک . اما آیا باز برمی گردی؟ چه تمنای محالی دارم .خنده ام می گیرد "
شیشه شکسته و سوز می آد. دیگه نیستی . صورتم از سرما کرخت شده .
چند تکه یخ میاره . لای دستمال پیچیده . روی صورت متورمم میگذاره.
هنوز برف میاد و تو روی برفهای سفیده پا نخورده ، آروم آرو م راه میری و از من دور تر و دورتر می شی. چند قطره خون زیر پنجره خشکیده . ضبط هنوز می خونه : " با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست ؟!!"
اعلام نتایج دور دوم
و بدینوسیله ملکه ارکیده طی نامه ای با این متن برنده رو اعلام کردند:
سلام بابک خان
عرض شود که، اینجانب سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا، با تشکر از بهار 2 و تقدیر ویژه از فرشته آفتابی، با اجازه دبیرخانه « نوشا» رو برنده اعلام میکنم.
به امید پیروزی خون بر شمشیر و بالعکس
پ.ن. میشه دوباره واسه حاکم شدن رفت ته صف؟!!
دبیرخانه ضمن تبریک به برندگان از کلیه بازیکنان برای شرکت در بازی تشکرات فائقه به عمل می آورد.
با تشکر - دبیرخانه
دور اول: | |
ملکه هفته
نام ملکه: لوتوس
سوژه :فراق، یا به عبارتی عاشق بودن در فراق محبوب
محل اقامت: تهران
سن:100 روز مانده تا سی سال، یعنی 29 سال و نه ماه
تحصیلات: لیسانس مهندسی ( جهت اطلاع عرض کنم پلی تکنیک!!!!!
![]() کتاب: در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم/ پائولو کوئیلو
موسیقی: شب، سکوت، کویر، شجریان
سینما: مادر علی حاتمی
توضیحات: برخی از کتابها که خیلی دوست دارم:
بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی، شازده کوچولو، جوناتان مرغ دریایی، ژان کریستف
سایر موسیقی ها:
بارانه : سنتورپشنگ کامکار، نسیم وصل: همایون شجریان، رازگل: علیرضا افتخاری،نگاه آسمانی: سراج، یادگار دوست: شهرام ناظری، گریه لیلی : اسدالله ملک، دریا: سنتور اردوان کامکار
بقیه اش با شما پاینده باشید!!!
سلطان هفته
نام سلطان: گرگ بیایان
سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغ های حوب نیست.
تحصیلات: لیسانس
ژانر ادبی مورد علاقه: مدرن
کتاب: گرگ بیابان-هرمان هسه
سینما: فیلم های ۸ میلیمتری
موسیقی: Love Is Strong singer : Rolling Stones
توضیحات: لطفا متنی که برای من میفرستید زیاد احساسی نباشه. یعنی زیاد شورش نکنید. ممنون. قربان شما. |
فرستنده: خرمگس برای ملکه لوتوس با سوژه فراق:
خیره ( اسم داستان )
بعد از سه چهار ماه پذیرفتم که عاشقش شدم. اون خندیدنش توی دوربین من و علامت ویکتوری که با دستش نشون داد مثل قلمزنی اصفهان نقطه به نقطه روی لکه ی زرد چشمم حک شده بود. چشمم رو که میبستم میخندید و پیروز میشد. میخندید و پیروز میشد و یه کاسه سرب داغ یهو میریخت پایین. قلبم خالی و سبک میشد ولی دلم سنگین و مشوش. حالا باید دنبال راهی میگشتم که میدیدمش. دیدنش زیاد مهم نبود. بلکه دیدن من برای من مهم بود. باید خودمو نشونش میدادم. بعد از شش ماه دست و پا زدن دیدمش. و اون منو. خیلی کارها کردم تا بفهمه و فهمید. و این برای آخرین بار بود که دیدیم همدیگر رو. بعد از اون جریان سه سال گذشت. بارها سعی کردم فراموشش کنم. نشد. بارها سعی کردم ببینمش نشد. اون دانشجوی لیسانس بود توی بابلسر و هر وقت میرفتیم خونشون اون شهرستان بود. و هر وقت میومدن باز هم شهرستان بود.بعد من دانشجو شدم.و وقتی اون میومد خونه ی ما من شهرستان بودم و وقتی ما میرفتیم خونه شون من بازم شهرستان بودم. توی خوابگاه دمر روی تخت میخوابیدم و تک کاست درست و حسابی که داشتیم و ابی بود گوش میکردیم و گاهی آسف هم از اتاق بغلی میگرفتم و مدتها و شاید دهها بار این کاستها رو توی واکمن بر میگردوندم. خیره میشدم به سوختگی روی موکت کف اتاق یا مگسی که روی شیشه با کتاب " گیرنده شناخته نشد " له کرده بودم و خشک شده بود و سیاه شده بود. یا اگر محمد تو اتاق بود و موقع درس خوندن بیخ دیوار مثل قورباغه مینشست به سوراخ شکافته شده خشتک شلوارکش خیره میشدم. ساکن و بی حرکت می افتادم توی اون غربت. صبح ها بچه ها با همون شلوار گرمکن و یه تی شرت آبرومندانه جمعم میکردن و میبردن دانشگاه که تقریبن پونصد متر با خوابگاه فاصله داشت و خارج از شهر بودیم. سرکلاس دستم رو میزدم زیر چونه م و خیره میشدم به کرکهای مشکی روی ادامه ستون فقرات اون پسره کاشانیه. تپل بود و تی شرتش موقع نشستن میرفت بالاتر. گاهی که میخواسم آهی بکشم و سینه م باز بشه یا دردی از سنگینی همون سرب داغ احساس میکردم سرم و بالا میآوردم و خودکارم رو می کشیدم روی همون کرکها. یه خط آبی. بر میشگت و نگاهم میکردو تی شرتش رو میداد پایین تر. نگاهی به استاد میکردم و دوباره سرم رو میگذاشتم روی میز و به همونجا خیره میشدم. وقتی بر میگشتیم بچه ها دسته جمعی ابی میخوندن و من لبه ی آسفالت خیابون رو میگرفتم و می اومدم. پنجره ی خوابگاه بزرگ بود از کف شروع میشد. جای من اونجا بود. پرده رو کنار میزدم و خیره میشدم به دورترین چراغی که روشن بود تا اینکه خاموش میشد. بعد ستاره ها تا هوا روشن میشد و ستاره ها خاموش میشدن. بعد خوابم میبرد. بالاخره وقت برگشتن میشد. به امید دیدنش. هر چی داشتم رو بچه ها میریختن توی ساکم با مشت و لگد و زوری زیپش رو میبستن و پرتم میکردن توی قطار. از دستم خلاص میشدن. کنار پنجره مینشستم و اون میز کشویی رو میکشیدم بیرون روی اون ولو میشدم. کوههای لایه لایه رو میدیدم که انگار هر چی دورتر میشن توی مه فرو میرن و رنگشون زرد تر میشد. سیمهای تلفن و برق که میومدن پایین و میرفتن بالا و اینقدر بالا و پایین میشدن تا اینکه چند تا کلاغ روشون مینشستن و میریدن و دوباره بالا و پایین میشدن.بعد از ناهار توی قطار همه کفشهاشون رو در می آوردن و بوی جوراب توی کوپه میپیچید. هیچ وقت این بو برام به این خوشایندی نبود. انگار اون کاسه ی سرب رو فراموش میکردی تا خفه نشی. نفسم رو بس میکردم و میرفتم بیرون و توی راهرو مینشستم. مسافرها دائم در رفت و آمد بودن و وقتی رد میشدن زیر لب چیزی میگفتن. آخه بدترین قسمت بدنشون از جلوی دو تا تخم چشمهای من رد میشد و شرمشون میشد. ولی برای من مهم نبود. وقتی رد میشدن ادامه ی رفتنشون رو نگاه میکردم. خیره ی خیره. وقتی میرسیدم خونه هر طور بود با ناامیدی برنامه مهمونی رفتن خونه ی اونها رو جور میکردم. ولی اون نبود. هیچ وقت نبود. توی یکی از راحتی هاشون فرو میرفتم و به جای خالی ناف بزرگ پدرش که از زیر پیراهنش قابل تشخیص بود خیره میشدم. یا به در رفتگی جوراب مادرش که امتدادش تا زیر دامنش رو تصور میکردم. یا دکمه ی باز اولین جادکمه ای نشکافته ی شلوار داداش کوچیکش که یه خالی بند درجه یک بود. یا به جوش کوچولوی روی سینه ی باز خواهر بزرگه که هرکاری میکرد پیراهنش بالاتر وایسته تا سینه پوشیده تر باشه نمیشد و وقتی یادش میرفت جوشه انگار بزرگتر میشد. ساعت ده که میشد از بابلسر زنگ میزد و با مادرم سلام و احوال پرسی میکرد و عذر خواهی میکرد که نتونسته بیاد. بین گوش مادرم و گوشی تلفن هیچ فضای خالی نبود. موقع برگشتن به خونه سرم رو میگذاشتم روی صندلی غقب و چراغها از روی صورتم رد میشدن. میشمردمشون تا برسیم. شب تا صبح بیدار میموندم تا دم صبح از خواب میمردم.دوباره بر میگشتم ولایت غربت و همون خیره گی ها. مگس و کرک و شکافتگی خشتک و چراغ و ستاره و ...بعد از سه سال بالاره انتظار به پایان رسید. عکسهاش رسید به دستم. شلوار سبز و مانتوی سفید و دمپایی تابستونی سبز. یه دفتر ازدواج بزرگ روی پاهاش و قلم به دست در حال امضا کردن. یه پسره اتو کشیده و کراواتی داشت به نوک قلمش خیره نگاه میکرد. از زاویه ی دید من هنوز صورتش خوب معلوم نبود و چاره ی نداشتم به سایه ی دفتر ازدواج روی زانوهای بهم چسبیده ش خیره بشم. سایه ای که انگار تاریکتر میشد. عکس بعدش چندیدن نفر تور روی سرش گرفته بودند. باز هم سرش پایین بود و داشت به لبهای باز و بی حرکت یه مرد ریشو گوش میکرد. و هون پسره تمام رخ داشت به دوربین نگاه میکرد.
اولین باری که مطمئن شدم دوستش دارم دقیقا هشت دقیقه بعد از خداحافظی بود.
من در اتومبیل تنها بودم و از فرودگاه بر میگشتم. تا آنروز بعضی وقت ها دلم برای دیدنش تنگ میشد. بعضی وقت ها بی تفاوت بودم و بعضی وقت ها از دیدنش طفره می رفتم. آن چند باری هم که رک و صریح پرسیده بود که دوستش دارم یا نه هر بار به بهانه ای بحث را عوض کرده بودم. نه فقط به خاطر این که زن ها نباید از عشق کسی مطمئن شوند بلکه بیشتر به خاطر اینکه خودم هم نمیدانستم که دوستش دارم یا نه.
پروازش می بایست در ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح به مقصد برسد. تا آن لحظه بیدار بودم. یک بار دوش گرفتم. کمی کتاب خواندم. بدون آنکه به موضوع خاصی فکر کنم. تا ساعت هشت منتظر بودم که زنگ بزند. اما خبری نشد. تا ساعت ده یک بار دیگر دوش گرفتم. ریش هایم را اصلاح کردم. لباس پوشیدم و آماده شدم که سر کار بروم. موقع خروج یک بار گوشی تلفن را برداشتم. بوق میزد و سالم بود.
شب که برگشتم یک سیم به اتاقم کشیدم و گوشی تلفن را گذاشتم بالای سرم.
آن شب بدون آنکه آدرسی داشته باشم برایش نامه نوشتم و کارهایی را که بعد از رفتنش کرده بودم توضیح دادم. قبل از خواب بک بار دیگر بوق تلفن را چک کردم. باز هم سالم بود. زود خوابم برد.
بعد از یک هفته با دوستان دیگری که ممکن بود خبری از او داشته باشند تماس گرفتم. یکی گفت دوست دختر تو بود. از من خبرشو میگیری؟ گفتم. آره. درسته و گوشی را قطع کردم.
از ماه دوم هر شب برایش چیزی مینوشتم. حتی اگر شده یک جمله. همه عکس هایی را که از او داشتم جمع و جور کردم. تازه متوجه شدم چقدرعکس از او داشتم که اینطرف و آن طرف پخش و پلا بود. اما وقتی او از من خواست که یک عکس از خودم به او بدهم که با خودش ببرد خندیدم و گفتم لابد میخوای تو دیار غربت به یادم گریه کنی!
دو ماه و هفده روز بعد که مصادف با روز تولدش بود پیراهنی را که برایم خریده بود پوشیدم. البته فقط یک ساعت. همانروز یک جعبه چوبی خریدم و هر چه را که به نوعی به او مربوط میشد داخلش گذاشتم. ادوکلن نصفه ای را هم که برایم خریده بود گذاشتم داخل جعبه و یک دستمال ضخیم دورش پیچیدم.
چهار ماه و سه روز بعد با دختر دیگری آشنا شدم. و یک سال بعد با او ازدواج کردم.
در طول پنج سال بعدی سه بار خانه مان را عوض کردیم. هرسه بار جعبه چوبی را که سال به سال بزرگتر میشد داخل کارتن بسته بندی کردم و با جعبه طلا جواهرات و مدارک مهم با دست خودم به خانه جدید منتقل کرده ام. هر ازگاهی نامه ها را مرور و مرتب میکردم. غیر از نامه هایی که برای خودش می نوشتم تقربیا با تمام دانشگاه هایی که رشته مورد علاقه اش را درمیان رشته های ارائه شده شان داشتند تماس گرفتم. سعی کردم از همسایه های خانه ای که در ایران داشت ردی از او پیدا کنم اما نشد.
دخترمان که نه ساله شد و یک دفتر خاطرات قفل دار کادو گرفت به کمک من آمد و توانستیم مادرش را قانع کنیم که نباید در این چند سال اصرار میکرده که محتویات جعبه من را ببیند. در عوض قرار شد هر سه نفرمان یک کشوی قفل دار اختصاصی داشته باشیم و خانه هفته ای یک بعد از ظهر بدون من و دخترمان در اختیار زنم باشد.
از دوسال قبل با یک برنامه ریزی دقیق و طوری که به زندگی خانوادگی ام لطمه ای نخورد شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت. در این مدت دقیقا به صدو بیست و هفت مورد برخورده ام که ممکن است سر نخی برای پیدا کردنش باشد. تا امروز صبح ساعت یازده و بیست و یک دقیقه یعنی همین دوازده دقیقه پیش با صدو سیزده موردشان تماس گرفته ام. سی و نه مورد هیچ جوابی نداده اند. پنجاه و سه مورد جواب داده اند که او نیستند یازده مورد به تندی گفته اند که مزاحمشان نشوم. هفت مورد به طور خنده دار و مشابهی گفته اند که این روش دیگر قدیمی شده و از این هفت تا سه تایشان گفته اند در هر حال خودم را بیشتر معرفی کنم. و سه مورد هم ابراز آمادگی کرده اند که برای یافتنش به من کمک خواهند کرد. هر چند خیلی خوش بینانه است اما یکی از آن سه نفری که قول داده کمکم کند قرار است اورکات و گزک را بگردد که اینجا فیلتر شده.
امروز یک مورد جدید پیدا کرده ام و به دو مورد دیگر هم ایمیل زده ام. اگر به همین مموال پیش بروم با در نظر گرفتن زمان خالی که در محل کارم دارم و اوقاتی که زنم خانه نیست احتمالا تا یک ماه و نیم دیگر بتوانم گوگل و یاهو سرچ را تمام کنم. بعد باید بروم سراغ سرچ انجین های دیگر. با این حساب مطمئنا تا پایان سال 2006 پیدایش میکنم. تا آن موقع من و او سی و هفت ساله میشویم. اگر سه سال هم به خواست او که حالا دیگر آمریکایی فکر میکند با هم دوست باشیم درست سر چهل سالگی که سن بلوغ فکریمان خواهد بود با هم ازدواج خواهیم کرد!
عنوان: "من دروغ گفتم که دروغ گفتم دوستت دارم"
_تو دروغ می گی؟
_نه!
_دروغ می گی!!!
_اهوم.
_ حاضری یه دروغ بگی... یه دروغ که یکی رو خوشحال کنه؟
_آره،چرا نگم؟!من که این همه دروغ میگم چه بهتر که از دروغم یکی هم خوشحال شه!
_اما اگه بعد بفهمه دروغ گفتی چی؟
_خوب بفهمه،من این همه دروغ گفتم!اینم روش!
_ حاضری یه دروغ بگی که یکی به خاطرش بمیره؟
_نه!گفتم دروغگو ام نه قاتل که!گفتم قاتل ام؟!
_نه،اما همون دروغه که گفتی حاضری بگی که دل یکی رو خوشحال کنی اما اگه بعد بفهمه دروغ گفتی و اصلا این حرفا نبوده ...
_خوب؟
_اگه اون بفهمه دروغ گفتی بعد بره خود کشی کنه یا از نارا حتی دق مرگ شه چی ؟حاضری بازم بهش دروغ بگی؟
_نه!
_پس چی؟بالاخره می گی نمی گی؟!درگیری چرا؟!
_گیجم نکن بزار فک کنم...
...
_فک کردی؟
_دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!
_چه ربطی داشت؟
_یه بابایی بود می گف هیچی بهتر از دروغای خوب نیست...منم دروغ می گم ولی دروغای خوب...دروغی که بعدش بد نشه واسه هیشکی...مثلا اگه دروغ گفتم و خوشحال شد و اینا بعدا یه موقع اگه فهمید که دروغ گفته بودم بش بازم خوشحال بمونه.
_اما هم چی چیزی ممکن نیس!
_چرا؟
_چون اگه مثلن الان تو بفهمی که من الکی بت گفتم دوستت دارم تو ناراحت نمی شی؟
_ممم...نه!ناراحت نمی شم .
_جدی می گی؟
_هوم!
_ممم...چیزه...
_چی عزیزم؟
_من بهت دروغ گفتم دوستت دارم....
***
چند روز بعد...
_الو...بله؟چی؟!مرده؟!
فرستنده: حرف دل یک بیدل برای سلطان گرگ بیابان با سوژه: هیچ چیز بهتر از دروغای خوب نیست!
پشت چراغ قرمز (اسم داستان)
بارانی ام را به دست پیشخدمت دم در دادم. آهسته گفت: خوش آمدید قربان، کجا می نشینید؟
گفتم: رزور شده.
سری تکان داد و گفت: خواهش می کنم.
نگاهی به سالن انداختم. پشت ستون سفیدرنگ کنج دیوار، مرد و زنی روبروی هم نشسته بودند. رستوران خلوت بود و صدای موزیک ملایمی شنیده می شد. زیر نور فانوسهای دیواری، کنار پنجره ، روسری سرخابی رنگی می درخشید.
جلو رفتم. بلند شد، خودش را بالا کشید تا گونه ام را ببوسد.
طوری که زیاد زننده نباشد صورتم را عقب بردم و گفتم: اینجا ایرانه مارال.
_ بس کن، تو که باید آمریکایی شده باشی.
_ الان یه هفته ای میشه که دوباره ایرانیم، چیزی سفارش دادی؟
_نه.
_ خوب. چی می خوری؟
لبخندی زد و گفت: تو دیگه الان مهمونی نه میزبان. تو چی می خوری؟
_ اشتها ندارم.
_ امریکاییها بهت یاد ندادن برای احترام به میزبان باید چیزی بخوری؟
_ یه سوپ قارچ.
_ اخمی کرد و منو جلویم را باز کرد، انتخاب کن!
انگشتهای بلندش با آن لاک سرخابی روی اسامی غذاها می لغزید.
_ اینجوری که من چیزی نمی بینم.
دستش را برداشت و گفت: فکر می کردم غذاهای اینجا رو حفظی؟
شنیتسل.
به گارسون اشاره ای کرد و گفت: یه فیله مینیون و یه شنیتسل.
پیشخدمت گفت: سالاد و سوپ؟
نگاهی به من انداخت و اضافه کرد: 2 تا سوپ قارچ
ـ نوشیدنی؟
ـ 2 تا ماالشعیر.
من گفتم: من آب معدنی می خورم.
سوتی زد و گفت: امریکا بهت نساخته نه؟ و بی آنکه منتظر جوابی باشد، موهایش را زیر روسری داد. به نظرم رنگشان به نسبت پارسال روشن تر شده بود. از توی کیفش پاکتی بیرون آورد و روبرویم گذاشت.
_ این چیه؟
با مهربانی خندید و گفت: یادت نیست ،عکسهای مهمونی. 2 تاش خیلی خنده داره. تو یه جوری افتادی انگار می خوای فرار کنی.
بی آنکه به پاکت دست بزنم گفتم: مارال من می خوام باهات حرف بزنم.
حالت جدی ای به صورتش داد و گفت: نه اول بذار من بگم.
با خودم فکر کردم، شروع شد. چرا زنها همیشه همه چیز را جدی می گیرند؟
مارال گفت: تو یه هفته است اومدی ایران و یه زنگ به من نزدی؟! اگه دیروز پشت چراغ نمی دیدمت، لابد خیال نداشتی زنگ بزنی نه؟
صدایش اصلا لحن عصبانی نداشت.
پیشخدمت با دو تا بشقاب چینی سوپ سر رسید. گلدان وسط میز را کناری گذاشت و بشقاب ها را روبرویمان چید. سرویسشان عوض شده بود. فکر کردم سرویسهای پارسالی قشنگتر بود.
مارال ادامه داد: همیشه از چراغ قرمز بدم می اومد. فکر نمی کردم بعد از یه سال تو رو پشت چراغ قرمز ببینم.
لیمو را در سوپ چکاندم
اولش نمی خواستم به روت بیارم که دیدمت. اگه چراغ سبز بود، رفته بودم.
هسته های لیمو در سوپ افتادند و من با قاشق آنها را جدا می کردم.
_ یادم نرفته، از وقتی رفتی دلت نیومد حتی یه تلفن به من بزنی
سرم را بلند کردم و آهسته گفتم: من ازدواج کردم مارال و دست چپم را روی میز گذاشتم.
شک داشتم صدایم را شنیده باشد. دو تا پیشخدمت با سینی غذا سر رسیدند و شروع به چیدن ظروف کردند. مارال سیگاری آتش زد. دستهایش می لرزید. پیشخدمت مسن تر گفت: عذر می خوام سالن دود بالاست.
مارال با عصبانیت سیگار را روی میز انداخت. همان پیشخدمت رو به من گفت: به چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟
گفتم : خیر، ممنون
می خواستم همون روز که اومدم بهت زنگ بزنم. اما فرصت نشد.
پاکت را از روی میز برداشت و توی کیفش چپاند. بلند شد.
گفتم: باور کن، می خواستم زودتر بهت بگم.
صدای تق تق چکمه های زنانه در فضای خالی رستوران پیچید.
طبق عادت دستهایم را با دستمال سفره پاک کردم. به پیشخدمت اشاره ای کردم و گفتم: صورتحساب لطفا!
پیشخدمت مودبانه گفت: خانم حساب کردن.
سرم را روی میز گذاشتم. فکر کردم ، عجب غلطی کردم گفتم رفتم امریکا. بعد از چند دقیقه بلند شدم. دم در بارانی ام را گرفتم و مستقیم به سمت دووی نقره ای آنور کوچه رفتم.
سهند ماشین را روشن کرد و پرسید: چی شد؟
حلقه را از دستم درآوردم و به او دادم. گفتم: هیچی، فقط راه بیفت.
سلام از خرمگس، مرداب پیر و داش آکل ممنونم. هر سه به قدری زیبا و جالب نوشتید که واقعا نمیدونم کدوم رو به عنوان بهترین انتخاب کنم. خرمگس چیزی رو نوشته که خودم بارها و بارها گفتم. این که چرا فقط اسامی عاشقانی ماندگار شده که در فراق ماندند و به وصل نرسیدند. یعنی هیچ عاشقی به وصل نرسیده یا هر عاشقی که به وصل رسیده دیگه فارغ شده و یا حتی به روزمرگی یا بدتر از اون به نفرت رسیده؟ میگن یک روز یک مقامی برای بازدید تیمارستان رفت. دید یک دیونه یک گوشه نشسته و فقط آه میکشه. پرسید این چرا اینجوری شده؟ گفتند عاشق لیلی نامی بوده و به وصلش نرسیده. حالا از صبح فقط زل میزنه و آه میکشه و لیلی رو صدا میکنه. تتا آخر تیمارستان میره. میرسه به دیونه ای که با زنجیر بسته بودنش و همش نعره میکشیده. میپرسه این چرا اینجوری شده؟ میگن ایشون همسر همون لیلی شدن و به این روز افتادن!!!! انگار آدم تا وقتی چیزی رو نداره طالبشه و وقتی به دستش آورد دیگه بهش کاری نداره و فراموشش میکنه. مرداب پیر از تناسب اسمشون با لوتوس به خوبی استفاده کردند و داستانشون نکات ریز و ظریف زیادی داشت. واقعیتی که همه ما اطرافمون دیدیم و هنوز هم هر روز توسط آدمهای مختلف تجربه و تکرار میشه. داش آکل هم از واقعیت دیگری نوشته بود که باز دقیقا عین واقعیته و با عرض معذرت روی بیش لز حد آقایون و اعتماد به نفسشون رو ثابت میکنه! اینقدر مغرورن که حاضر به اظهار عشق یا درخواست اون از طرف مقابل نیستند. اما به خودشون حق میدن برن سر زندگیشون و با یکی دیگه عشق کنند و دختر باید در عین بیخبری از عشق طرف سالها به انتظارشون بنشینه و بعد از زن و زندگی وقتی دلشون رو زد برن سراغ دختر و طبیعیه که دختر هم باید جواب مثبت بده!!! اگر آقای بابک خان اجازه بدن من هر سه رو برنده اعلام میکنم که شهامت کردند، دست به قلم بردند و نوشتند. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای هر سه ایشان بعلاوه جناب بابک خان و سایر دوستان اولین ملکه : لوتوس با عرض سلام مجدد دبیرخانه محترم بازی فرمودند که امکان انتخاب سه برنده وجود ندارد. از این رو با احترام به نوشته داش آکل و تقدیر فراوان از نوشته مرداب پیر متن نوشته خرمگس را به عنوان بهترین متن دور اول اعلام میکنم. ضمن تشکر مجدد از دبیرخانه بازی خواهشمندم کل متن اینجانب را در وبلاگ قراردهند. در مورد بخش جنبی مسابقه هم با توجه به این که هیچ جوابی ارسال نشده ناچارا خودم مجبورم خودم را معرفی کنم! اینجانب خواننده قبلی وبلاگ نویسنده آماتور جناب (ن) هستم. اولین ملکه : لوتوس
شرکت کنندگان می توانند در دو گروه ثبت نام کنند.
۱- گروه حاکمان
۲- گروه مردم
گروه حاکمان: این گروه باید اطلاعات زیر را به دفتر بازی به وسیله ای میل ارسال کنند.
*نام- (ترجیحا اسامی مستعار). *جنسیت- سن- تحصیلات- محل اقامت- و پاسخ سوالات زیر:
* سبک و ژانر ادبی مورد علاقه (مثلا رمانتیسم، پست مدرن یا عشقی، جنایی و ...) شما چیست؟
*نام یک فیلم، یک ترانه یا یک آلبوم موسیقی و یک کتاب مورد علاقه خود را بنویسید.
دادن هر گونه اطلاعاتی که ممکن است به بازیکن کمک کند تا بتواند متن بهتری را با توجه به سلائق شما بنویسد به گرم تر شدن بازی کمک میکند.
*سوژه انتخابی. در این مورد هیچ محدودیتی وجود ندارد و کاملا بسته به خلاقیت شخص حاکم است. سوژه میتواند یک کلمه مثل آفتاب، یک مفهوم مثل تبعیض نژادی، یک جمله مثل درختان ایستاده می میرند یا حتی یک متن حداکثر نیم صفحه ای باشد.
(فقط موارد ستاره دار الزامی هستند)
۲- گروه مردم: این گروه می بایست فقط اسم و مشخصات بالا ( به پاسخ سوالات نیازی نیست)را به علاوه متن نوشته شده بر اساس سوژه حاکم را ارسال کنند. حداکثر حجم متن یک صفحه آ۴ می باشد.
پس از ثبت نام از حاکمان، در هر دور از بازی مشخصات و سوژه یک حاکم مرد و یک حاکم زن روی وبلاگ گذاشته می شود. سپس مردم(شرکت کنندگان) به مدت یک هفته فرصت دارند تا متن خود را با ذکر نام حاکم مربوطه ارسال کنند. بدیهی است که بازیکنان باید از نهایت ذوق و اندوخته ادبی خود برای نوشتن جذاب ترین متن ممکنه با توجه به خصوصیات حاکم استفاده کنند. متن های دریافتی (سه نفر برای هر سوژه) روی وبلاگ و در معرض دید عموم قرار خواهد گرفت و کامنت دونی جهت دریافت نظرات باز خواهد بود. پس از یک هفته دیگر حاکم، متن برنده را اعلام میکند و در نهایت آدرس ایمیل برنده به حاکم و حاکم به برنده داده خواهدشد. از این به بعد دیگر به ما ربطی ندارد و بقیه صحبت ها بین خودشان رد و بدل خواهد شد.
لذا به عنوان اولین قدم علاقمندان به حضور در جایگاه حاکم میتوانند در خواست خود را به آدرس
bnadali@yahoo.com ارسال کنند.
لطفا سوالات احتمالی را در کامنت دونی بپرسید و کلیه پیشنهادها و انتقادات قابل بررسی است.
والسلام.