آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

داستانهای رسیده برای دور نهم

 

فرستنده: پرسپکتیو برای سلطان راکرس

 

دایره های روشن به صف شده ی توی خیابان

 

انگار می دیدمش که پشت پرده منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه. لابد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش رو شکمش است. پشت در که رسیدم در باز شد. به صدای در طبقه ی دوم گوش دادم که مثل همیشه آرام باز می شود و گوش میدهد. از جلوی همان در رد شدم و به طبقه ی سوم رفتم. در را باز کرد و بی سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. سلام کرد و لبهام را بو سید و رفت نشست رو کاناپه. انگار خسته و سنگین بود. گفتم: وقتشه؟ دستش را روی شکمش گذاشت و انگار میخواست جنینش را آرام کند، گفت: همین روزهاست.

نگاهی به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نیست؟

گفت: رفته مادرش رو بیاره اینجا. این چند روز مواظبم باشه.

بلند شدم و توی خانه چرخی زدم. گفتم: برات خرج میکنه؟

خسته و دستش را بر پیشانی اش گذاشت و چیزی نگفت.

گفتم: به چیزی شک نکرده که؟ چیزی نپرسیده؟

بلند شد و دست به کمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به کار خودش گرمه. خیلی خوش خیاله.

هر دو خندیدیم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنیا میاد. مواظبش باش.

دور اتاق چرخی زدم و یکی دو تکه لباس این طرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. لیوان چای نیم خورده و مانده را هم از روی میز جلوی مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشویی گذاشتم. شیر آب را باز کردم و پارچ آب را پر کردم. دستش را به در تکیه داده بود و گفت: نمیخواد تو کاری کنی من خودم جمع و جور میکنم. براش چای میذارم.

گفتم: نه. تو دو دقیقه بشین. میخوام برای خودم چای درست کنم. اون هم اومد خودش باید کارای خودشو انجام بده.

گفت: نگفتی امروز اومدی اینجا چه کار؟

در ماشین لباسشویی را باز کردم و لباسها را از توی سبد در آوردم و جدا کردم و سفیدها را ریختم توی آن. گفتم: لباس شستنی دیگه نداری؟ پر نشده.

گفت: چرا همینا که تنمه مال سه روزه پیشه.

گفتم: بهت نمیرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور میخوره و میخوابه فقط!

گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون کنم.

گفتم: درشون بیار بندازم تو ماشین برات. تا هستم. حمام هم بری بد نیست.

به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب کشیدم. بی میل پشت سرم می آمد. ایستادم و نگاهش کردم. دستم را پشت کمرش گذاشتم و همراهیش کردم. کمد لباسهاش را باز کردم و چند تکه بیرون کشیدم. لباس زیرها را خودش جدا کرد و گفت: اینا رو میخوام برای امشب براش بپوشم.

گفتم: کاره خوبی میکنی. باید این روزا که بچه به دنیا میاد خوشحال باشه. مسئولیت بچه زیاده و باید از زندگیش راضی باشه. فکر میکنه داره پدر میشه!

موهاش را پشت سرش جمع کردم و دکمه های پیراهنش را باز کردم. پیراهن گل و گشادش از روی شانه هاش سر خورد پایین. همان تن و همان زن بود. دستانم را روی بازوهاش گذاشتم و پایین کشیدم. پیشانیم را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم. گفتم: دلم میخواد وقتی به دنیا میاد ببنیمش. میخوام ببینم به کی رفته؟

گفت: سردمه حسین. میشه لباسمو تنم کنی. پیراهن تمیزی را از داخل کمد بیرون آوردم و روبروش ایستادم. سینه هاش بزرگ و شیری شده بود. آرام پیراهنش را تنش کردم. و آرام کمکش کردم تا روبروی آینه میز توالتش بنشیند. گفت: میخوام آرایش کنم.

گفتم: برای من یا اون؟

گفت: هر دو تون.

لباسهای چرک را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشین لباسشویی را روشن کردم و آب در سماور ریختم و به برق زدم. بلند گفتم: زیر قابلمه رو میخوای کم کنم؟

گفت: نه. میخوام جا بیافته. یه کم آب بریز سرش.

آب ریختم روی خورش قورمه سبزی که به شدت قل میزد و میجوشید و بعد دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و به اتاق خواب رفتم. روی تخت نشستم و لیوانها را روی میز توالت گذاشتم. کارش تمام شده بود.

گفتم: پسره! خوشگل شدی.

خندید و چیزهایی را از روی میز برداشت و بقیه چیزها را هل داد توی کشو.

گفتم: برای ما آرایش نمیکردی. همش هول هولکی بود.

گفت: تو اینقدر آتیشت تند بود که نمیدیدی.

گفتم: آتیشم تند بود یا همش میگفتی الان بابام بیدار میشه، الان مامانم میخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم میره دستشویی!

لیوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم لیوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم کمی خوردیم و از بالای لیوانهای هم نگاهی بهم کردیم. دستم را گذاشتم روی پایش و کمی مالیدم.

گفت: دفعه ی آخر از همیشه بهتر بود. می خواستمت لعنتی.

گفتم: باز هم حرفهای قدیمی. من یه دانشجوی چسکی بودم و تو هم یه زن مطلقه. فکر میکنی چی باید به پدرم میگفتم و زنده در میرفتم از زیر دستش. همینکه سه سال نذاشتیم کسی بفهمه شاهکار بود زن.

نگاهش به جایی خیره ماند. دستش را گرفتم و گفتم: حالا که یادگار داریم. یادت بیار دفعه ی آخر با اینکه عجله داشتیم چقدر خوب بود.

لبخند زد و رضایت داد که به این چیزها فکر نکنیم. باز هم کمی شربت خوردیم و من دور و بر تخت را نگاه کردم.

 گفتم: چیا برای پسرت خریدی؟

گفت: هر چی که فکر کنی. خیالت راحت. براش برنامه ها داریم و ازش خوب مراقبت میکنم.

لیوانهای خالی را برداشتم و گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: دیگه باید اونم برسه.

گفتم: اگه تو راهرو دیدمش پدر شدنش رو بهش تبریک میگم.

صورتش تو هم رفت و با عصبانیت گفت: گمشو. هنوز به دنیا نیومده و من مطمئنم که ربطی به اون نداره.  

دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره که به دنیا میاد.

مکثی کردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولی برگشتم و گفتم: اون داره خرجشو میده و به اون میگه بابا!

لبخندی زد و دستم را گرفت و فشار داد، گفت: بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهای منهم تو هوا بزن تا بوی ادوکلن مردونه از خونه بره. به بوی عطر حساسه.

سرم را تکانی دادم و رفتم. لیوانها را شستم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و از در ورودی بیرون رفتم. بی حوصله بودم. سیگارم را توی مشتم له کردم و وارد کوچه شدم. پرتش کردم روی زباله های کنار یک درخت. دیدمش که از روبرو می آمد. به موقع از خانه زده بودم بیرون. به نظرم خوشحال بود که پسردار میشود. کنار درختی ایستادم و دیدم که مادرش هم از ماشینش پیاده شد و شیرینی و چند تا عروسک دستشان بود. ای کاش شبیه مادرش شود تا به چیزی شک نکنند. می دانستم که دروغ میگویم. دستانم را در جیبهام فرو کردم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. آن آخرها تاریک بود و ردیف چراغ برقها دایره های روشنی را در طول خیابان به صف کرده بود. انگار از زیر هر کدام از چراغها که رد میشوی از زیر دوش نور عبور میکنی. صداهای پاهام را میشنیدم:

 

هنوز ازدواج نکرده بود و یک هفته بود دیگر همدیگر را نمیدیدیم. ولی از مدت متعه یک روز مانده بود. تا شب فردا. در یک روز تلفن پشت تلفن بود که زنگ میخورد و از من میخواست حتمن آنشب بروم پیشش. مثل همیشه بعد از دانشگاه ماندم خانه و منتظر شدم هوا تاریک شود. از آن سر تاریک خیابان باید می آمدم اینطرف که حالا به نظر روشن است. باز هم از زیر دوشهای نور باید رد میشدم. می دویدم. دیر وقت بود. مثل همیشه. بهش گفته بودم که مدت اینبار را تمدید نکردیم که خواستگارت اگر بله گرفت راحت سر سفره اش بنشینی. هی میگفت امشب بیا. بار آخر است. این" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتی رسیدم پشت پرده منتظر بود. سایه اش را حس میکردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولی پدرش هنوز بیدار بود. ترسیدم. زود رسیده بودم. توی تاریکی زیر درختی فرو رفتم و به دیوار تکیه دادم. مثل هر شب قرارمان این بود که چراغهای طبقه ی اول که خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاریکی آرام بیرون آمدم. بدون هیچ صدایی در باز شد. از عرض کوچه رد شدم و در را آرام هل دادم و پشت سرم بستم. کفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نیمه باز. یک هو در را باز کرد و مرا کشید تو و در را بست. تا یک ساعت مرا زیر تختش پنهان کرد. روی تخت دراز کشید که اگر کسی خواست سرکی بکشد خودش را به خواب بزند. منتظر شدیم. از زیر گفتم ما دو ماهه به هم محرم نیستیم. یادت میاد؟ گفت هیس س س س...

زیر تخت نمی توانستم جابه جا شوم. صدای نفسهایم را می شنیدم. و صدای قلب او را. انگار دمر خوابیده بود و قلبش را به تشک تخت فشار میداد. یک ساعت بعد آرام سرش را از لبه تخت کشید زیر و گفت: فکر کنم خوابیدند. گفتم: چه عجب؟!

عرق کرده بودم.

آرام بیرون آمدم و یقه ام را گرفت و کشید روی تخت کنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: این آخرین شبه.

درخشش نور تیر برق توی کوچه را در چشمش یدیدم و صورتم را بردم نزدیک صورتش. گرمای لبهاش را احساس کردم و آرام گفتم: و تو از یک ماهه دیگه شوهردار میشی!

دستهاش را دورم حلقه شده و حلقه ی محاصره اش تنگتر شد. انگار گرمتر از همیشه بود. گفت: میخوام برای همیشه یه چیزی ازت داشته باشم. یه یادگاری کوچولو توی تنم جا بذاری.

سکوت کرده بودم و به شدت عرق کرده بودم. گفتم: تو فکراتو کردی. من میترسم.

سرم را توی دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرمای کلماتش گرمم کرد: پسر کوچولوی بیچاره. نترس من سی و سه سالمه و بلدم چه کارش کنم.

دستهام را از دورش ازاد کردم و آمادگی خودم را اعلام کردم و کمی عقب کشیدم. سعی کردم این بار به هیچ فکر نکنم و مراعات هیچ چیز رو نکنم و راحت باشم. صورتش را نزدیکتر کرد و گفت: میخوام بچه ای که بزرگ میکنم بچه ی من و تو باشه...

حلقه محاصره ش گاز انبری بود و من هم قصد نداشتم خط شکنی کنم. اسیر شدم و خودم را تسلیم کردم.

 

 

 

9 تیر 85

 


 

فرستنده: میرابرای سلطان راکرس

 

 

پر، خالی

 

خداحافظ شریک 5 ساله زندگیم!

می دانم حالا که داری این نامه را می خوانی همه جای خانه را گشته ای، دیده ای که من نیستم و هیچ کدام از وسایلم هم نیست. می دانم که می دانی رفته ام و دیگر قصد برگشتن ندارم!

واقعا نمی دانم کی شروع شد. شاید همان روز های عاشقی که من به خاطر تو از کاندیداتوری انتخابات انجمن کناره گرفتم. چقدر همه آن روزها از دستم عصبانی شدند که بعد از دو سال دبیری موفق انجمن این کار را کرده ام، ولی من خوشحال بودم و راضی!

یا شاید هم همان روز هایی که تو به کتاب هایم حسودی کردی! همان روز هایی که بالاخره من مجبور شدم مطالعه ام را به صبح های زود محدود کنم. هیچ وقت نفهمیدم چرا نمی توانی کتاب خواندن مرا در حضور خودت تحمل کنی، ولی تعبیر به این کردم که نمی توانی تحمل کنی علاقه ام به چیزی به جز تو باشد!

وقتی شروع به ایراد گرفتن از داستان هایم کردی هم می توانست باشد، نه؟ چرا وقتی من دیگر داستان هایم را چاپ نکردم آن قدر خوشحال شدی؟ تو که می دانستی من با نوشتن است که می توانم با دنیا کنار بیایم...

وقتی به خاطر ترس تو از به خطر افتادن موقعیتت فعالیت هایم را در انجمن دفاع از حقوق زنان و کودکان محدود کردم، دیگر مطمئنا شروع شده بود. نمی توانستم ببینمت آن قدر خودخواه. قدم زدن های شبانه مان متوقف شد. حتی با هم تلویزیون هم نگاه نمی کردیم. دیگر از راز و نیاز های عاشقانه مان خبری نبود. اصلا هوس نمی کردم ناگهان خودم را به آغوشت پرت کنم و چشم هایت را ببوسم، اصلا دیگر نمی توانستم به چشم هایت نگاه کنم. باور می کنی نمی توانستم؟ آن هم چشم هایی که آن قدر دوستشان داشتم، از همه وجود تو همان چشم ها را دوست داشتم. می دانی اما همان موقع هم هنوز دوستت داشتم، نمی دانم چرا، ولی دوستت داشتم. شاید به همین خاطر بود که از تو کناره می گرفتم می خواستم همان حداقل تصویرت را برای خودم حفظ کنم. نمی خواستم برایم از بین بروی. با تمام وجودم سعی می کردم همان یک ذره را حفظ کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مشترک مان روزی به ناهار و شام خوردن مشترک محدود بشود ولی شد. چند بار سعی کردم برگردم ولی تو نگذاشتی، یادت هست؟ وقتی جشن سالگرد ازدواج مان را به آن وضع خراب کردی چه انتظاری می شد داشت؟ یادت که نبود، هیچ، آن هم برخوردت بود با دوستانمان. انگار آن ها باید تاوان بی توجهی و فراموش کاری تو را می دادند. باید همان روز به حرف شان گوش می کردم و ترکت می کردم. ولی من به عشقم ایمان داشتم، احمقانه بود نه؟ می دانم، ولی فکر می کردم می توانم دوباره همه چیز را به حال اول برگردانم. تو که می دانی من هیچ وقت شکست را قبول نمی کنم. جلسات مشاوره را شروع کردم. با وجود همه همکاری نکردن هایت من ایمان داشتم که با تلاش و عشق می توانم همه چیز را از نو بسازم این بار بدون اشتباه. می خواستم این بار زندگی عاشقانه ای بسازم که در آن دیگر من نابود نشوم. شور زندگیم را، دلبستگی هایم را، فدای هیچ چیزی نکنم...

ولی اشتباه می کردم. تو برای خودت شروع دیگری را انتخاب کرده بودی. وقتی خبرش را شنیدم برای همیشه در من خرد شدی، شکستی، تکه تکه شدی. نمی دانم چرا 5 سال از زندگیم را به خاطر تو نابود کردم ولی مهم نیست. شروع دوباره من بدون تو زیبا خواهد بود. می توانی خبر شروعم را از انجمن بگیری، یا از ماهنامه هایی که داستان هایم را چاپ می کنند. خدا را شکر که حداقل موقعیت شغلی ام را از دست نداده ام. دنبالم نیا، سعی نکن توجیه کنی. هیچ چیز از تو نمی خواهم به جز نبودنت. البته تا یادم نرفته باید بگویم هیچ چیز از وسایل مشترکمان برنداشتم به جز اولین هدیه ام، همان تابلویی که رویش نوشته بود، "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". امیدوارم او را هم مثل من از خودش خالی نکنی، باور کن بدون خالی شدن هم برایت جا بود...


 

فرستنده: ناشناس

خداحافظ سبز

چند روز است که چشمانش به خاکستری میزند. صورتم را روی قلب گرم و همیشه سبزش میگذارم با سرمای وجودم گره میخورد، گرم می‌شوم. دستم را فشار می‌دهد. لبخند کمرنگی خطوط سالهای به دوش کشیده‌ی چهره‌اش را پررنگ می‌کند. بخشندگی در چین چین صورتش به بار نشسته. میخواهم بگویم مرا ببخش، که اینبار هم او خیلی قبل‌تر مرا بخشید. لبخندش را بو میکشم. دستش را فشار می‌دهم و قول می‌دهم فردا به دیدنش بیآیم. پرستار سفید اشاره می‌کند که دیر است، چشمهایش را می‌بوسم و درحین رفتن چندبار به سویش برمی‌گردم و هنوز با چشمانی نیمه‌باز بدرقه‌ام می‌کند، با لبخندی اشکهایم را انکار میکنم... از بیمارستان خارج میشوم. دیوانه‌وار اشک میریزم. پاهایم را نای رفتن نیست... راننده‌ی تاکسی تا در منزل با سکوت مرا همراهی می‌کند. به دنبال کلید کیفم را زیرورو می‌کنم که در باز میشود، ترا می‌بینم نگران و منتظر با چشمانی سرخ و کتاب حافظ در دست. خودم را در آغوشت رها میکنم و تو برایم زمزمه میکنی :

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه بوداعش که روان خواهدشد

 


 

طرف: آرامش برای سلطان راکرس

 

با نام : آغاز پایان

 

صبح وقتی که چشمامو باز کردم ساعت 5 خورده ای بود خورده اش برام مهم نبود ولی پنجش مهم بود. چون دلم می خواست بیشتر بخوام ولی دیگه خوابم نمی اومد. خیلی چندش آور که، جمعه صبح باشه و تو بدونی که نمی خوای بری سرکار و آزادی بخوابی ولی خوابت نبره. رومو بر گردوندم به سمتش موهاش ژولیده وار روی صورتش پخش شده بود. به طور پراکنده موهای سفید بین موهای مشکیش خود نمایی می کرد. شب گذشته اصلاح کرده بود و هاله سبزی روی پوستش صورتش دیده می شد.

از کنارش بلند شدم طوریکه از خواب بیدار نشه. شاید دلیل اینکه دیگه خوابم نمی برد هجوم فکرهایی بود که بین خواب و بیداری به ذهنم رسیده بود. دیشب دومین سالگرد ازدواجمون بود. نمی دونم چندتا سالگرد ازدواج دیگه رو می تونیم برگزار کنیم؟

رفتم سمت آشپزخونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم هرچند الان که نزدیک ساعت 6 صبحه برای خوردن صبحانه در روز جمعه خیلی زوده، ولی دلم می خواست یه کاری کرده باشم.  یواش یواش ریخته و پاشهای شب قبل رو جمع کردم. یک سیگار روشن کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم و دوباره اجازه دادم افکار درست مثل دود سیگار که توی ریه ام می چرخید تو سرم بچرخه. شاید توی این دوسال بارهای بار با خودم فکر کردم که شاید کارم اشتباه بوده شاید نباید این کار رو می کردم همیشه این تضاد تفکری وجود داشت. کدوم کار دقیقا درسته . این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط.....

 رفتم سمت اتاق خواب دوباره بهش نگاهی کردم و از دیدنش لذت بردم. و بعد تمام اون فکرها مثل دود سیگار که توی هوا گم میشه و تو دیگه نمی تونی پیداش کنی تو ذهنم گم شد.

4 سال خورده ای از آشنایی من و داریوش می گذره خورده اش مهم نیست ولی 4 سالش چرا....

از زمانی که با هم آشنا شدیم برای هم دوتا دوست بودیم. نه دوست دختر دوست پسر فقط دوتا دوست. خیلی عادی و معمولی البته یه جاهایی برای هم کارهایی هم می کردیم. مثلا اگه اون با دوست دخترش دچار مشکل میشد من نقش مشاوره خانواده رو بازی می کردم، و اگه مثلا من با دوست پسرم بحثم می شد اون قضیه مورد بحث رو از دیدگاه مردونه تجزیه و تحلیل می کرد و خلاصه منو روشن می کرد .....

تا زمانیکه با نگار آشنا شد و از هر لحاظ ازش خوشش اومد، حتی از نظر جنسی ...

 هرچند من و داریوش در این زمینه خیلی رک صحبت نمی کردیم ولی نقطه نظراتمون به صورت تعریف داستانهایی مثلا دوست دوستم اینجوری شده یا مثلا از خودمون داستان پردازی می کردیم  و نقطه نظر رو تو دلش جا می دادیم و منظورمون به هم می رسوندیم.

قضیه داریوش و نگار جدی شد. مراسم خواستگاری برگزار شد. و بعد بقیه ماجراهای ازدواج ...

3 هفته ای  از داریوش خبری نشد. من هم درهمین حین با کسی آشنا شده بودم که بدم نمی اومد اگه بعد از یک مدت به تفاهم رسیدم باهم ازدواج کنیم . شاید برای همین من هم خیلی دیگه فرصت نداشتم پیگیر کارهای داریوش باشم. بعد از سه هفته تلفن زنگ خورد.

- سلام

- به سلام شاه داماد خوبی .

- مرسی.

- صدات اینو نمی گه. اتفاقی افتاده؟

- نه .... یعنی آره.

- خوب بگو چی شده. کاری از دستم بر می یاد.

- همه چی بهم ریخت.

- یعنی چی. واضح بگو منظورت چیه؟

- هیچی. نگار گفته نمی خواد با من ازدواج کنه . زده زیر همه چی؟

- به همین راحتی خوب آخه دلیلش چیه؟

- نمی دونم هیچی نمی گه. بعد ازمراسم به اصطلاح بله برون و رفتیم برای انجام آزمایش بعدشم قرار شد که بریم برای کارهای خرید و گرفتن  خونه از این داستانها.... می دونی که من خوشم نمی یاد یک مدت تو عقد باشیم. 4 روز قبل زنگ زد و گفت پشیمون شده هرچی باهاش صحبت کردم یه جواب درست بهم نمیده. کلی ریختم بهم . بیا تو باهاش صحبت کن اون که تورو میشناسه ببین مشکل چیه؟ صحبت می کنی دیگه؟

( این دفعه بدون اینکه بزاره من خودم فکر کنم و نظرمو بگم داشت از من قول میگرفت که با نگار صحبت کنم)

-         ببین داریوش بزار من فکرامو بکنم. ببینم این کار اصلا صلاح هست می دونی....

(حرفمو قطع کرد )

-         خواهش می کنم.

-         باشه شمارشو بگو من باهاش صحبت می کنم.

-         مرسی

فردای اون روز توی کافی شاپ نگار روبروی من نشسته بود. با یک برگه که پایان سرنوشت اون و داریوش بود.

برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی اون خداحافظی کرد و رفت. و من موندم یک دنیا تصویر که بک گراندش چهره  داریوش بود، یک سیگار روشن و صدای موسیقی ملایم کافی شاپ .....

از لای دود سیگاری که از دهنم خارج می شد. به داریوش که هنوز خوابیده بود نگاه کردم.

رفتم سمت آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم...

-         تو هم چایی می خوری داریوش ؟

-         نه..

-     ببین داریوش خوب اون هم تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته می خوای چیکار کنی. میگه پسر خاله اومده از خارج و چون با هم بین خودشون قرار مدار گذاشتن دیگه خیلی ناجور بخواد بهم بزنه. فکر نمی کرده اون برگرده حالا که شده خانواده شون هم بی خبره ( از این مزخرفتر داستان نمیتونستم بسازم از مجله خانواده سبز کش رفته بودم سوژه شو ولی چاره ای نبود)

-         نه این از نظر من اصلا قابل قبول نیست قضیه یه چیز دیگه است. تو نمی خوای بهم بگی.

-         نیازی نیست بخوام دروغ بگم. خودت منو میشناسی حالا اگه باز هم می خوای خودت باهاش صحبت کن.

-         نه دیگه احتیاجی نیست کلی باهاش صحبت کردم فایده نداره. من هم یه جوری مامان اینا رو توجیه می کنم که خیلی نخوان کنکاش کنن.

( ساختن این داستان دروغ و سرهم کردن یه سوژه اشک آور و قدرت دادن به حس دلسوزی مادر داریوش کار آسونی نبود ولی موفق شدم)

ولی  سختترین قسمت این کار مونده بود.

3 ماه بعد از جدایی نگار و داریوش. زنگ زدم به داریوش.

- سلام داریوش خوبی ؟  می خوام ببینمت .

- باشه فردا جای همیشگی.

هنوز چهره داریوش جلوی چشممه وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم. اول خندید بعد با تعجب نگام کرد . بعد کمی با شک نگام کرد. و آخر سر گفت. باور نمی کنم.

و من خیلی با اطمینان ولی درکمال آرامش پیشنهادم را دوباره تکرار کردم.

بعد ازماهها  با همه حرفها و مسائل حاشیه ای جنگیدم و پیروز شدم. بدون هیچگونه مراسمی ازدواج ما صورت گرفت.

تقریبا از همون چند ماه اول بعد از ازدواج به بهانه بچه دار نشدن که علتش مشکل هردومون هست دارو مصرف می  کنیم که در آینده بچه دار بشیم. با کلی سختی با یک دکتر هماهنگ کردم تا نزارم داریوش بفهمه قضیه چیه. و اون همیشه این فکر رو می کنه که واقعا من و اون بچه دار نمیشیم. و نمی دونه که من جلوگیری می کنم.

هیچ وقت نذاشتم بفهمه چه قرصی مصرف می کنه. اون تحمل اینکه  بفهمه مبتلا به ایدز شده رو نداشت و حتی فکر اینکه چه آینده ای در انتظارشه ....

نگار از مبتلا بودن خودش به ایدز آگاه بود. حتی وقتی رابطه جنسی با داریوش برقرار کرده بود. تا زمانیکه برگه آزمایش رو در کافی شاپ به من داد....

دیشب دومین سالگرد ازدواج من و داریوش بود. ساعت 8 و خورده ای . با یک لیوان آب و دوتا قرص می رم سراغ داریوش.

-         داریوش عزیزم سلام.

-         چیه باز خواب موندم .

-         نه بلند شو امروز جمعه ست.  وقت قرصه. از دست این بچه شیطونی که قرار بیاد. هنوز نیومده، باباشو اذیت می کنه؟

-         من اگه نخوام بابا بشم باید کیو ببینم.

-         من هم موافقم حالا ما یه تلاشی می کنیم . اگه شد که هیچی اگه نشد میندازیم گردن خدا ....

هردومون می خندیم. و من با بوسه ای قرص را با لبانم در میان لبان داریوش می گذارم.

 


از طرف بوران برای سلطان ـ ملکه راکرس

 

آخرین نفس های یک مرد تنها

 

با آن همه تاریک که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می زند چشم هایش را می بندد که، تا آن جایی که ممکن است ما را بیشتر نبیند. پنج نفر هستیم و فکر می کنم تیر چهارم را من می خورم. زخم های کهنه چندان دردآور نیستند، ولی این یکی، با آنکه به بازویم خورده است سوزش شدیدی به همه ی تنم انداخته. هر چند طرف های عصر هم جایی را نمی دیدم، اما خوشحال بودم از اینکه شب شده و تاریکی مجال دیدن را بیشتر ربوده است.

همین یک ساعت قبل بود که ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی پای یکی از رفقا بود و مدام موهایم را نوازش می کرد. چهره ی هیچ کس را نمی توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می خواستم مرگ را تجربه کنم. دلم هوای باران تندی را داشت که با خود بوی خاک و علف می آورد و آسمان حریص تر از همیشه نگاهمان می کرد. از این همه خاک مفت زمین سنگ تیزی پشتم را می آزرد. درست زیر چهارمین مهره، نه می توانستم تکان بخورم و نه کسی را از بودنش خبردار کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه ی خدا، حتی وقتی که می خواهی به آرامش ایمان بیاوری، چیزی برای آزارت مانده که تا آن لحظه حتی فکرش را نکرده ای.

می دانم که کسی چشم هایم را نمی بیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتن چشمانم ندارم. برای باز نگه داشتن چشم ها همیشه باید دلیلی وجود داشته باشد، درست مثل شب هایی که هر کاری می کنی خوابت نمی گیرد و برای این کار هزار و یک بهانه داری.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند و شاید یک کوله پشتی جای پاهایی را که سرم روی آن ها بود، گرفته است. شاید اگر می دانست چقدر دوست دارم سرم را روی پای یکی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله پشتی سنگی تنهایم نمی گذاشت.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته اند. همگی نه، اما خیلی هاشان راضی بودند، از لحنشان معلوم بود. طرف های عصر به هم پریدند، کمی قبل از آنکه تیر چهارم را خورده باشم. ولی خب، حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند؛ «من نمی تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه در موردش حرف نمی زنیم.» و این جمله ی آخر همان حرف آخر بود. هر چند یکی از رفقا زیادی جوش می زد:«یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن تکه تکه اشون کنن؟» و همان کسی که حرف آخر را زده بود، گفت:«گفتم دیگه حرفشو نمی زنیم، در ضمن راه دیگه ای هم هست.» و همه آن راه دیگر را می دانستند. و کسی هم ترید نداشت که کار آخر را همان کسی باید انجام دهد که حرف آخر را زده است. از سکوت تلخ همگی معلوم بود که انجام دادنش به اندازه ی گفتنش راحت نیست.

دیگر کسی نبود، به جز چند جسد کلافه که اطرافم افتاده بودند. کاش می شد صدایشان کنم:«منو با این حالم ول نکنید، لااقل یه تیر دیگه...» دیگر کسی نبود که بشنود.

چشم هایم سیاهی می روند، نفس آخر را که می کشم سفت در آغوشم می افتد. لب هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می کند، می داند که دوست دارم نفس هایش را از نزدیک ترین جای ممکن بشنوم. می خواهم بخوابم، سرم را روی سینه اش گذاشته ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می زند حس می کنم! با انگشتانم بازی می کند. انگشت اشاره ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب هایش می کشد. نمی خواهم دیگر از دلتنگی هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید؛ از اینکه در این مدت که نبودم زندگی اش چه شکلی بوده و چند شب را تا خود صبح به یاد من نخوابیده است؟! حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه کسی هست که بی من نمی تواند ادامه دهد. می خواهم بدانم آیا واقعا بدون من می تواند ادامه دهد یا نه؟ این بار که از او دور می شدم، حس می کردم برای آخرین بار است که می بینمش. نگاهش خالی بود، خالی تر از همیشه. ترسم از این بود که دیگر هیچ وقت بازنگردم و او در این همه مکان خالی از من، پا به پای زمان هایی که دیگر هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را، حتی کوتاه تر از کشیدن آخرین نفس و افتادن او در آغوشم تجربه کنم، راهش را ادامه می دهد و چند روزی که از یاد با هم بودنمان سپری می شود، پایه های شروعی دوباره را بر ویرانه های دلتنگی ها و دوست داشتن های من بنا می کند. گریه ام می گیرد. نگاهم می کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه ام و قطره های اشکی که آرام روی گونه ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته ی چانه ام روی گردنم ناپدید می شوند، آزارم می دهد. فکر این که با دیدن اشک هایم شروع به حرف زدن می کند و می گوید از دلتنگی های زندگی بدون من، آرامم می کند. انگشت اشاره ام را رها می کند و اشک هایم را پاک می کند. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب بیدار می شود و سیگار اول را که روشن می کند، مزه ی تلخی دهانش یادش می آورد که نمی داند دیشب را چطور گذرانده است. می ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می آیم و لخت از اطاق می زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می پرسد. شبحش را از پشت شیشه ی مات درب حمام می بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می رساند، ناپدید می شود.

کوله پشتی را با خودشان برده اند، نمی توانم نفس بکشم. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کند به آخر راه نزدیک می شود. سایه ی آخرین ها همیشه قبل از خودشان می رسد و برای درک کردن و یا دیدنشان فقط کافی است کمی زرنگ بود.

خیال آخرین لحظه ی دیدنش راحتم نمی گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه ی راهم بود، بدرقه ی همه ی سال هایی که دستانش را لمس نکرده ام، همه ی سال هایی که فقط به دیدن دوباره ی او فکر کرده ام.

حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چگونه گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی تواند ادامه دهد. و او را می بینم که انگشت اشاره ی چهره آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب هایش می کشد. از دلتنگی هایش می گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. دستی به شکمش می کشد و آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«حرکت می کنه، صداشو می شنوم.» مزه ی تلخی در دهانم آزارم می دهد، ماده ی گرمی از بین لب هایم بیرون می ریزد، سرفه ی کوتاهی می کنم. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.

 

 

نظرات 190 + ارسال نظر
راکرس جمعه 16 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ب.ظ

بالاخره وقتش رسید. وقتی دیدمشون عین یه زلزله میموند، حسابی ترسیدم ولی هر اتفاقی بالاخره یه روز می‌افته! هنوز دارم نفس نفس می‌زنم.....
می‌خواستم یه تشکر درست و حسابی بکنم، کنایه نیست دوست دارم از همتون تشکر کنم. باورتون نمی‌شه چه قدر خوشحال شدم وقتی که دیدم توی این اولتیماتوم بابک فقط یک داستان اضافه شده. این نشون می‌ده که دارین روش فکر می‌کنین و کار می‌کنین و این نشون می‌ده که من فقط گرد و خاک نکردم! دارم صادقانه و از نزدیک‌های قلبم می‌گم جداً از همتون ممنونم!
میرا و پرسپکتیو عزیز ممنون! شما دوتا خوب...
پیشاپیش از همۀ دوستان می‌خوام توی این مدت با نقد هاشون به من کمک کنن! لطفاً به من کمک کنید...
آنی می‌دونم که خیلی لذت داره، داری کیف می‌کنی ولی فکر قلب منو نکردی، دیگه دارم پا به سن می‌گذارم! ویلای آماتورها رو تنها نذار! خواهش می‌کنم...خیلی کیف می‌ده منو منتظر می‌ذاری درسته؟ خوش به حالت!
*ولی یه چیزی تهش هست که منو غمگین می‌کنه....دور نهم داره تموم می‌شه

آنی جمعه 16 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:07 ب.ظ


روزی که به همراه داش‌آکل و مرجان و سوارانی که دورتر از ما برای خود چادر زدند، دیدمت. نمیتوانستم باور کنم! راکرسی که در ذهن داشتم فرو ریخت... همه سر جاهای خود بی‌حرکتی ایستاده بودند، فائزه دستش را توی انبوهی از موهای خرمایی همیشه پریشانش کرده بود و بی آنکه پلک بزند به تو چشم دوخته بود... مهرک همانطور که بر روی زمین ولو شده بود، حالت دونده‌ای را قبل از شلیک گلوله به صورت نیم خیز و هوشیار داشت. طناز گاهی پلک میزد، یک دستش بر روی شانه‌ی چکاوک و دست دیگرش را رعنا محکم در دست داشت. بابک بالای کنده‌ی درختی ایستاده بود و دوربینش بین دستهایش تحت فشار بود، یقه پیراهنش تا روی سینه باز بود و کلاهش با لبه‌ای رو به بالا دهن کجی میکرد و تندتند پلک میزد. شب‌نویس زیر پاهای رعنا روی زمین چهارزانو نشسته و صورتش را به دست چپش تکیه داده و با چوبی که در دست دارد خاکها را زیر و رو میکند. باران کمی آنطرفتر کنار فائزه ایستاده، خبردار! از پشت عینک سیاهش نمیتوانم بفهمم که به سلطان خیره شده یا اینکه چشمهایش را به زمین دوخته؟! داش‌آکل و مرجان اینجا نیستند دارند با هم حرف میزنند که یهو نعنا از داخل کلبه بیرون میآید و با دیدن سلطان راکرس بیهوش و نقش بر زمین میشود و همه به سمتش خیز بر میدارند. مهرک داد میزنه که آب بیارید و من به سمت سلطان راکرس که حالا دیگه از اسب پایین اومده و نگران دستورهایی به افرادش میدهد نگاه میکنم، قدی بلند دارد و حلقه‌های موهای سیاه و بلندش روی شانه‌هایش ریخته، چهره‌ای مهربان که به دل می‌نشیند. چشمانش برق خاصی دارند و بی‌اندازه نگران نعنا هستند. نعنا به هوش آمده و به سلطان نگاه میکند. نمیدانم بین این دو نگاه چه اتفاقی میافتد که سرشون رو برای هم به علامت انکار ، یعنی اینجوری! به چب و راست تکون میدن.. بابک به عکس گرفتن مشغول شده و اما هیجانش را نمیتونه پنهان کنه، رو به سلطان میگه : راکرس خیلی باحالی! فائزه میگه : خیلی خوشالم که راکرس تویی، این بلوز آبی هم خیلی بهت میآد. طناز به شلوار کوتاه سلطان اشاره میکنه و میگه منم یکی عین همین برای باران خریدم، مگه نه باران؟! باران فقط لبخند میزنه، مهرک حرف نمیزنه. سلطان رو به مهرک میگه : کمت پیداست خانم متفکر! چکاوک وسط حرف داش‌آکل میپره و میگه وای چقدر شما معمولی هستین سلطان؟! شبنویس میره جلو و دست میده، میگه حیف نشناختمت! رعنا دست شب‌نویس رو میگیره و به سلطان لبخند میزنه... بابک دوربین رو به من میده و میره کنار سلطان میاسته و یه عکس دوتایی میندازن! عکس قشنگی شده، بلوز آبی سلطان در کنار پیرهن سفید آجری بابک با منظره سبز پشت سرشون... حالا یه عکس دسته‌جمعی.
سلطان اعلام میکنه که وقته ناهاره ... چند نفر از همراهان سلطان در حالی که کلی ماهی کباب شده با خودشون میآرن به سمت ما میآن و بعد از گذاشتن غذا بر روی میز و تعظیم دور میشن... نعنا میگه : پلوی منم دم کشیده!

باران شنبه 17 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:48 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

همه ی سعی خودم را می کنم که داستانم رو تموم کنم. نمی دونم تقصیر کیه٬‌ ولی خوب لقمه ای رو که برداشتم خیلی گنده شده. سر و ته اشو نمی تونم هم بیارم. می دونید بچه ها خوبی این بهشت گمشده ی ما اینه که سوژه هایی را که خیلی وقته تو ذهنمون داریم برامون زنده می کنه و باعث می شه که بازم بهشون فکر کنیم و اگه شد نوشته بشن... حالا تو این یه هفته ی که تمدید شده می فرستیم داستانمونو....
قابل توجه طرفداران پیشنهاد جدید بابک: من دارم کلی چیز جمع می کنم راجب این قضیه. به نظر من که این پیشنهاد رو می تونیم عملی کنیم و مطمئنم که خیلی جالب از آب در می آد...

چکاوک شنبه 17 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:01 ب.ظ

بر شیطان لعنت اگر ننویسم حتی افتخار پیدا نمی کنم مشعل دار موکب شاهانه باشم.
توی این حرکت گروهی جنجالی من آمادگی خودم رو برای به دوش کشیدن بار کلیه ی قسمت های اندوه بار و جیگر سوراخ کن ( نمی دونم چرا تا اسم جیگر میاد یاد بابک می افتم شرمنده ) و گریه دار و ضجه آور اعلام می کنم.غیر از این کلیه ی مونو لوگ ها و خزعبلاتی که راوی با خودش میگه و ترفندهای انجام نقشه های مخفیانه که تو این یکی جدا متخصصم. به قول اونوریا anyway
سلطان عزیز عزیز من واقعا از این همه مایه گذاشتن ها توی کامنت دونی متحیر، مشعوف و شرمنده شدم. باور کن از اون روز که اون کامنت کذایی رو گذاشتم پایه های داستان شما ریخته شد چه کنم که من با خودم عهد بسته بودم توی پوسته ی اندوه و انزوا بمیرم ولی.... .
نطفه ی قصه در واقعیت بسته میشه و با تخیل پرداخت میشه. با حسین کاملا موافقم که تا داستان محوریت نداشته باشه برای مخاطب عام یعنی کسی جز ما، چندان جذاب نیست. می ذاره کنار و می گه این اراجیف چیه اینا نوشتن. اینکه از دنیای مجازی شروع بشه عالیه. نقطه ی آغاز بابک و آماتورها و بعد آشنایی تک تک ما در دنیای حقیقی. خیلی جذاب میشه. به شرط اینکه مدام در نظر داشته باشیم قرار نیست فقط ما به واسطه ی جذاب بودن روابط مجازی و آشنایی با اون ازش لذت ببریم غریبه ها هم باید بپسندن .خانومها از عنصر حسادت و انحصارطلبی و آقایون از خصوصیت حریص بودن و قیاس استفاده کنند. تلفیق زندگی خصوصی هر کاراکتر با دنیای مجازی و زد و بندهای اون. به کسی برنخوره اغراق کنیم تا جذاب تر بشه.
هر چی می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که من عجب پوست کلفتی دارم.
آنی دست مریزاد نوشته های تو نقطه ی آغاز ایده بود.
راستی الان که بابک رفته سفر داستان رو کی میذاره رو سایت؟! بابی جون بدون تو هرگز!

راکرس شنبه 17 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:47 ب.ظ

خوب چکاوک عزیز عزیز عزیز، صد در صد با تو و حسین موافقم و باید یه قصه داشت و البته حرفت درمورد اغراق خیلی قشنگ بود، من یکی از ضعفام و با اینکه تمام سعیمو می‌کنم که کسی رو نرنجونم، همیشه ناموفقم دیگه چه برسه به اینکه اغراق هم بکنم...
لازم نیست بگم چه قدر خورد و خمیر شدم چکاوک! (لبخند) فکر نکنم کس دیگری هم افتخار مشعل داری سلطان راکرس رو داشته باشه، آخه اگه دقت کنی می‌بینی که تاج، گنج، شادی مهربانی و بزرگی و چیزهای خوب دیگه متعلق به همۀ شما آماتورهای عزیزه، شما معرکه‌اید... من توی این دور فقط یه افتخار دارم، اون هم یه حس کوچک و لحظه‌ای است. یه حس که یه لحظه اومد نشست و نرفت. یه لحظۀ کوتاه قشنگ، لحظه‌ای که راکرس دید بابک وبلاگشو به روز کرده... این حس قشنگ بزرگترین افتخاری بود که در این بخش زندگیم می‌توانستم داشته باشم.....از وقتی این کامنتو خوندم دارم راه می‌رم و فکر می‌کنم و باز هم راه می‌رم و فکر می‌کنم...و در نهایت فقط می‌تونم بگم که عذر می‌خوام....به خودم و به تکۀ کوچکی از دل که برایش می‌جنگم و به تمام این اشک‌های ناچیز شرم که صورتم را خیسانده است تا باد کند متورم شود و بترکد قسم می‌خورم که در ته دلم هرگز نخواسته‌ام که کسی را رنج دهم...هرگز، هرگز، هرگز...
چکاوک یه چیزی بگم که یاد من خندت بندازه؟! می‌دونستی راکرس بر عکس "سرکار"ه؟! دوستای خیلی خوبی داری...البته ایشان هم دوست خیلی خوبی دارن! اگه باور نداری کافیه بایستی و تماشا کنی!
موفق و سلامت باشید...بدرود....
_______________
خوب راکرس عزیز راجه به اون سؤالی که از خودت پرسیده بودی... داره یه اصل می‌شه لازم نیست بهش فکر کنی خودش داره اثبات می‌شه...از عمر شخصیت مجازی تو کمتر از یک هفته مونده...خوش باش

چکاوک شنبه 17 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:26 ب.ظ

به افتخارت سلطان فقط اومدم ببینم برام چیزی نوشتی یا نه؟! چه خوب کردم داستان فرستادم از خجالتت در اومدم.
یک بوسه تقدیم همه ی آماتورها به اضافه ی سلطان. ای حسین خدا مرگت بده باز پیاز خوردی.

فائزه یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

یکی به من بگه کاراموزی واسه چی اختراع شده؟

چه کیفی کردم وقتی دیدم چکاوک این همه کامنت گذاشته به افتخار حضور پر رنگترت هورااااااااا
راکرس چرا غصه می خوری خوب حالا بعد تموم شدن دوره سلطنت میای پیش ما مردم معمولی باور کن اونقدرا هم بد نیست ها!!!
حالا باید تا برگشتن بامبی صبر کنیم تا ببینیم چیکار می کنیم برا این ایده داستا دسته جمعی دیگه نه؟

چکاوک یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ب.ظ

وه ه ه ه ف مثل فراتر از بودن...................

شب نویس دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:28 ق.ظ http://shabnevis.com

چیزه بر و بچز لطفن داستانهاتون رو اگر تموم کردید در این کامنتدونی بگذارید. جونه ملکه راکی!!!!!!؟؟ ( شیش تا علامت تعجب و دو تا سوالی) من دیگه خسته شدم. ملکه هم ملکه های قدیم کارها و حرفاشون و زبانشون زنونه بود و آدم تکلیفش معلوم بود. به دوستی می گفتم انگیزه های داستان نوشتن من انسانیه ولی اگر ملکه سلطان باشه من داستانم رو پس میگیرم و اگر ملکه سلطان هم ( دقت کنید: هم! ) باشه اونوقته با چکاوک نصفش میکنم چون خبر دارم اونم انسانی مینویسه!!!! چون چکاوک دندونامو تازه مسوال کردم و آروق میزنم بوش میپیچه تو دهنم. حالا فردا که سیر خوردم با فلفل دلمه ای با یه گار خالی به این پیاز قرمزا هست؟! وای نمیدونی چه بویی میشه. انگار موهای زیر بغل دوست پسر افغانی رو کز دادی!!!!!! ( من مست می عشقم!!! ) چیزه راکرس جان اصلن میدونی این بازی برای چی اختراع شده؟!!!! خنگ خدا برنده این بازی ایمیلش در اختیار ملکه یا سلطان قار میکیره و طبیعتن با هم دوست میشن. ببین زن وشوهر نمیشن که بترسی ببینیش یا از دور دو لا و راست بشی مثل فک و فامیلای ما که خدای ناکرده مشکل شرعی ناموسی بوجود بیاد!!! متوجه شدی؟ تو اومدی اینجا با ملت دوست بشی و آشنا حالا چرا ناراحتی که داره تموم میشه. ببین خاتمی هم باید یه روزی میرفت دیگه راکرسشون که سهله!!! حالا به ملت بگو داستانهاشون رو بگذارند تو این کامنت دونی تا قال این دور کنده شه. دیگه داره زیادی کش میاد. بریم بلکه سر یه دور دیگه و یا تا بابک بیاد چند تا سفر داخلی بریم دسته جمعیبلکه فرجی بشه. بجنب جون ملکه راکی! زیبا دیشب خوابتو دیدم: خواب زیر یک درخت ایستادی و شلاقهای باد به صورتت میخوره!!! نه شوخی کردم خواب دیدم توی باد داشتی دنبال یه چیزی میدویدی و مثل فیلما دستت رو به جایی بود و هی داد میزدی. یه چیزی هم مثل یه تیکه لباس اون دستت بود. بعد دروبین برکشت سمت اونجایی که به طرفش میرفتی و دیدم ا اونکه منم دارم میرم با لباسای پاره وپوره و تو داد میزنی هی اقا این لباس برای شماست. روی لباست هم آرم کمیته امداد بود!!!!
باران زود باش ببار! مردم از گرما. همچین ببار که صفحه های داستانی این وبلاگ خیس بشه داداش.
و بابک هر جاهستی سر رات یه سری هم به بیمارستانی کیلینیکی جایی بزن تا بلکه زخمهات رو التیام ببخشن. میگن بعضی از پرستارا مثل پادزهرند یا مثل مرهم میمونند همچینی دست میکشن که: آخه حالی به آدم میمونه نه والله... احوالی به آدم میمونه نه بالله...
و رعنا جان: اینک نامه ام به دستت میرسد علی اصغر گوشه اتاق از گشنگی مرد! در حالیکه داشت انگشت شستش را میمکید و ننه اش را صدا میزد و علی اکبر هم از غذایی که دیروز برایش درست کردم و دستر پختش را خودما از سر گشنگی و بر اساس محتویات انباری که حاوی تعدادی سوسک چاه بود که وقتی لهشان میکردیم مثل ترقه صدا میدادند و چند مارمولک که دمشان علی اکبر را دارد از ما میگیرد و و یکی دو تا هزار پا و خر خاکی و خر چسونه و ... اینا بود درست شده بود و دارد لب این دریا جان میدهد. فکر میکنم قهر تو برای تنظیم خانواده لازم بود. حاشا به شعور و درک والای تو عزیزم. امضا: همسر مهربان و فداکارت شب نویس. نامه را قصاب محل که میداند تو کجا مخفی شده ای به دستت میرساند.
و اما یک جوک که همین الان به جون شب نویس به دستم رسید و از طرف یکی از ملکه های سابق این وبلاگ که یکی دو نفر هم مشناسنش برام اس ام اس شد ( قابل توجه ملکه راکی که فکر میکنه همه چیز به همینجا ختم میشه!!! ) : دوست خوب مثل سوتین میمونه!: ۱) نزدیکترین چیز به قلبته! ۲) بهت اعتماد به نفس میده. ۳) از افتادنت جلوگیری میکنه. ۴)همیشه بالا نگهت میداره! ؛ اینم خودم اضافه میکنم؛ : ۵) بخوای از خودت جداش کنی یه کمی سخته! ۶) ولی بخوان ازت جداش کنن خیلی راحته!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. ( خطبه ها و فرازهایی بود از حجت الاسلام و المسلمین آیت الله دامه افاضاته شب نویس علیه الرحمه )
راستی: من هنوزم وکیلم شما را به عقد دائم آقای حسین نیازی به قراره یک جلد کتاب : چگونه کفر مامان رو در بیاریم؟! ؛ و یک شاخه بستنی دایتی و ... درت بیاورم. منظور: هنوز هر کی گیر کرده رو میتون دربیارم ها. منظور: از تو داتسانش. حالا بینید چقدر میگم؟ پس فردا نگید نگفتیا. نگید جوون بودیم خام بودیم اجازمون دست آقامون بود والا زنت یا شوهرت میشدیم ها. از من گفتن بود و دیگه گیرتون نمیاد چنین فرصتی؟
و یه راستی دیگه: هر کی مشکل شرعی نداره لطفن به یک سفر دسته جمعی به شمال فکر کنه. آدم باشید جون من جواب بدید ببینم اگر پایه نیستید برم کاسه گداییمو جای دیگه پهن کنم. انگار بخار بلند نمیشه. بابا یه کمی واقعی تر باشید. نترسید. هنوز اسم من و بابک و باران تو هیچ روزنامه ی زردی بعنوان متجاوز یا دزد یا قاتل یا جانی یا جک و از این چیزا در نیومده ها!!! ولی عکسامون رو برای بعد از شمال آماده کردیم! سه تا با این دندون مصنوعیهای خون آشام!
رعناااااااا کجایی؟ اینقدر زر زدم تا علی اکبر هم مرد!!! حالا من موندم و غرابت خالی تو!!! ( شعر از فروغ شب نویس! ) اک بر سر صابخونه و چند تا از این آماتورا کنن که وایسادن پشت در فالگوش ببین صدای جیر جیر و تالاپ تالاپ تخت اتاق ما میاد یا نه؟! واقعن که! بابا رعنا نیتس من تنهام و دارم به دودهای حلقه حلقه و هستی وجود یا حقیت هستی وجود پست مدرن اگزیستانسیالیستیه دکارتی از نگاه شوپنهاور و مفهوم اپیکوریش نگاه میکنم. تقریبن اون گوشه ست. اونجایی که یکی از ماها دماغشو مالیده به دیوار: پشت همین حلقه حلقه های دود!!!! ( دود سیگار نیست یه جای یکی سوخته! صدای تخت ما قطع نمیشه. !!! ) رفتم بابا نزیند. میدونم حرف یا مفت زیاد زدم ولی شماهام پشت در تمام حرفام رو گوش کردید. پس قراره ما فردا لب دریا سطل و بیلچه هاتون رو بیارید آماتورهای عزیز میخوایم ببینیم کی از همه بهتره قلعه ی شنی درست میکنه. هر کی طرحهای بهتری داشت هم ایول. مسابقه میذاریم. پس لب ساحل با دو تکه و یه تیکه و مایو مامان دوز!!! بابای...

چکاوک دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ق.ظ

عذر می خوام جناب لطف کنید یه مقدار سرتونو بگیرید عقب آها نه یه ذره اونطرف تر ... اوه اوف آنی تو رو خدا یه کم از اون perfume شانل بزن تو هوا خفه شدم.
می دونی حسین داستان من بلنده، اگه بذارم تو کامنت دونی به استایلش نمیاد. بعدشم مرد حسابی باز چشم بابک رو دور دیدی کاسه کوزه و ملاقه و کماجدونتون رو آوردی گذاشتی وسط کریستالای ما.
قربون اون سبک خاله زنکیت، من انسانی نمی نویسم که فوق بشری می نگارم. اینه که راکرس یا راکرسه یا روبرت و عزت فرقی برام نداره. مگه تو کارتون دیو و دلبرو ندیدی یا داستان توپ طلایی شاهدخت که قورباغه ی توی نهر درش آورد و بعد از بوسه ی پرنسس، تبدیل به شاهزاده شد نخوندی؟! البته پیش خودت باشه من یه کاریکاتور دیده بودم که شاهدخت می پره قورباغه رو می بوسه و قورباغه جای اینکه تبدیل به شاهزاده بشه به یه شاهدخت دیگه تبدیل میشه. مرگ من ضد حال از این بیشتر؟! اینه که چون از اولش قسمت منو با اسمبل (شرمنده خوانندگان فرهیخته دور نهم ) بیلاخ
نوشتن من واسه سلطان و ملکه و مامان و باباشون و نوه و نتیجه و نبیره و grandmother و grandfather هم می نویسم.
خواستی واسه تو هم می نویسم.
بابا حسین اینجا دنیای مجازیه، یه دوستی داشتیم می گفت: نترسین اینجا زن و شوهر که نمی شین. با اون مهریه ی بستنی دایتی و کتاب صد و یک راه برای ذله کردن پدر و مادرها، ببینم این کفری کردن جدید اومده؟! ننه چغندرم بله بگه باید کلاتو بندازی بالا.
واسه اون قسمتی که خودت خلاقیت به خرج دادی دلم نمیاد ننویسم که تا پسورد ندی جدا نمیشه برادر... مرتیکه، بی حیا، ... اینجا خونواده رد میشه. فائزه رد میشه، پریسا رد میشه، .... وا ی هر چی رکسانه می نویسه تو باید اینجا بکنی تو بوق.
برای پیدا کردن بابک هم کاری نداره یه دقیقه remote ماهواره رو بزن برو رو tapesh آها همون بلوز سفیده رو می بینی داره به سلامتی قهرمان جام، ایتالیایی می خونه و می رقصه ، همون که دستش دور کمر یه دختر بلوند ایتالیاییه و با اون دستش هم بطری ودکا رو نگه داشته. آره همون خود خودشه.
در مورد سفر شمال هم چون جدیه خیلی جدی می نویسم. حسین عزیز ممنونم خیلی دوست دارم بیام اما به همون دلیلی که خودت می دونی زود خسته میشم به ویژه توی گرما و رطوبت چسبناک شمال در ضمن با توجه به اخلاقای تیتیشی که دارم تا اندازه ی زیادی معضبم. در هر حال دمت گرم که اینجا اعلام کردی. بابت شوخیهام هم با اینکه می دونم اهل دلگیری نیستی و از عذرخواهی بدت میاد در محضر عموم بازدیدکنندگان معذرت می خوام.
امضا
حساس مهرکی ملقب به چکاوک

راکرس دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ب.ظ

سلام چکاوک خیلی عزیزم! برام این سؤال مطرح بوده که چرا پادشاه‌ها تمایل داشتند که نوابغ و دانشمندان آزاد را بکشند. امروز جوابمو گرفتم..چه قدر خوبه که تو باهوشی چکاوک! من خیلی خنگم و دستم رو می‌شه، خوشحالم که زیبایی دونستن بعضی چیز‌ها رو فقط برای خودت نگه می‌داری دوستم. ببخشید من این سؤالو یه کوچولو خصوصی می‌پرسم اینو می‌تونی بذاری به حساب بی‌شخصیت بودن و مجازی بودن من، من تو رو که ناراحت نکردم؟ احساس می‌کنم که تو رو رنجوندم و دوست دارم از صمیم قلب منو ببخشی. یعنی دوست ندارم منو ببخشی فقط می‌خواستم بگم که خیلی ضعیفم و نمی‌تونم با احساس ناراحتی یکنفر از خودم زندگی کنم...خواهش می‌کنم از من ناراحت نشید! آخه من همیشه منظورم یه چیز دیگه‌است...
چکاوک جان اجازه هست شما رو بکشیم؟
* من مثل غضنفر می‌مونم که یه پوست موز سر کوچه می‌بینه و می‌گه: باز ما امروز باید یه زمینی بخوریم...اینم از یه‌دستی امروز...
**چکاوک خیلی خیلی دوستت دارم.....مفتخرم، سربلندم و شادمان به دوستی تو...

حسین گل و ناز و خوب، نمی‌دونی چه کیفی داره که آدم داستان بنویسه و برای بابک بفرسته و چند روز بعد بیاد ببینه توی آماتوراست و نمی‌دونی چه حالی می‌ده بشینه داستانای بقیه رو هم راجع به سوژۀ خودش بخونه، اما بیشتر از اون حال می‌ده که بشینه و داستانارو نقد کنه که سلطان برسه جمعه برنده رو اعلام کنه و ویر آگاتا کریستیش بخوابه... از اون جون دار تر اینه که بیای و اسم الکی خودتو ببینی که برنده شدی بعدش با هزار جون کندن بری پس ورد اون ایمیل جعلی رو که ساختی پیدا کنی و توی نامۀ بابک ایمیل جعلی حاکم رو ببینی....اما حیف من گوشی ندارم و با این اوضاع احوال که تو فکر می‌کنی من ملکم سال‌ها باید خونمون زنگ بزنی و تا مامانم گوشی رو بر می‌داره قطع کنی
باورت می‌شه من نمی‌تونم انتخاب کنم! دارم دیوونه می‌شم واقعاً خواهش می‌کنم یه نفر بیاد سراغ نقد که من یکی می‌خوام شدیداً استفاده کنم...نمی‌تونم انتخاب کنم!.... از حالا بهت می‌گم که بری داستانتو پس بگیری چون من سلطانم! (اما بیشتر از این نظر که برنده کس دیگه‌ست!) بنده کمی از اهداف قشنگ این بازی رو می‌دونم و شخصاً خیلی دوستشون دارم. جمعی که خیلی‌ها حاضرن کلی جون بکنن، سرمایشون و وقتشونو بدن تا توی چیزی شبیه اون باشن و باورکن که از حالا به فکر نویسندۀ برندم و تصور شب حجلـ... عروسی، بنده رو دیوانه کرده... شکی نیست که تو دوست داری با همه دختر‌ها، احیاناً پسرها تنها بشی، اما لطفاً دور من آس و پاسو خط بکش...
دوست دارم مثل بعضی وقت‌ها که می‌گم کاش امروز دیروز بود، بگم کاش روز اول شروع این دور بود و من یه طور دیگه شروع می‌کردم...اما با اینکه خیلی حال کردم خیلی حال کردم و لذت بردم از این راکرس بودن، اما می‌گم کاش روز قبل از فرستادن نامه برای بابک بود... چیزی که رسماً ازش متنفرم، خود را در حریم دیگران فروکردن است. اصلاً دوست ندارم توی حریم‌های دوستانم برم، استفاده کنم و چیزی برای خودم بردارم... شاید تو منو نمی‌شناسی شب نویس، ولی می‌دونم اگه دوستانم بفهمند که من کیم هرگز منو نبخشن....همین...و من دوستانم را می‌خواهم همین...من فقط به عشق شما آماتورای عزیز اینجا هستم علی‌الخصوص بابک
راستی شب نویس با این تراژدی ابوذرت – علی اکبر و علی اصغرت- خیلی حال کردم با این تفاوت که عثمان ابوذرو ترک کرده بود...یه سر نخم برات دارم: عجیب نیست که بابک رفته مسافرت از اونطرف راکرس هم دیر به دیر و از تو کافی‌نت کامنت می‌گذاره؟

من هنوز کارآموزیمو تموم نکردم، می‌دونی چند سال گذشته؟ تصفیه حساب وام دانشجوییمم نکردم...خلاصه فائزه جان در مقام یه دزد و یه شیاد بهت می‌گم....نه هیچی نمی‌گم جز اینکه من امروز کتاب فراتر از بودن بوبن رو خریدم! حالا باید از تو تشکر کنم یا چکاوک؟ شما دوتا آخرش منو کتاب خون می‌کنید...می‌تونی کار آموزیتو همینجا بگیری چه طوره؟ مثل من که دارم طرح سلطان سربازیمو می‌گذرونم..مثلاً .می‌تونی از نوشتن یه برنامه برای انتخاب داستان برنده شروع کنی... به شرط اینکه یک برنده تصادفی انتخاب کنه، دو اینکه شب نویس نباشه، سه اینکه خودت باشی...

من یادم رفت ادامۀ اون تشخیص جنسیترو بنویسم...البته بی مزه بود فراموشش کنیم

چکاوک سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:59 ق.ظ

والاحضرت راکرس
بیش از این مرا شرمنده ی مواهب ملوکانه نسازید. سرورم شما چه از لحاظ ودیعه ی سلطنت و چه از لحاظ شاخه و تبار خاندان راکرس و نجیب زادگی اختیار اعمال هر گونه تمایلی را دارید.
لازم می دانم به نمایندگی از کنتس آنی، بارونس فائزه ، ویکنتس پریسا، ،دوک دوبابک، کنت شب نویس ، کاردینال باران و خانومها مادموازل دو طناز، مادام دورعنا و کلیه ی درباریان و نجیب زادگان شریف مراتب احترام و وفاداری خود را به ساحت مقدس سلطنتی اعلام کنم.
ارادتمند
دوشس چکاوک از قصر مریدور

بابک ببین ما داریم نهایت تلاشمون رو می کنیم که جای خالیت لطمه ای به بازی نزه. حداقل می نوشتی کی میای!!...شماره پروازی چیزی می ذاشتی.

مرجان سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:13 ق.ظ

چون خیلی وقته که اینجا کامنت نذاشتم باید یکسری چیزها رو به ترتیب عنوان کنم که شاید به روز نباشه . :(
۱- منم به شدت با بحث داستان جمعی نوشتن موافقم .
۲- البته به نظر منم بهترین راه اینه که خیلی قضیه رو محدود نکنیم اما برای مدیریت بهتر کار باید سوژه مشخص و سرپرست نویسندگان داشته باشیم که بتونه مدیریت رو به عهده بگیره و گاها برای خارج نشدن از سیر منطقی کاررو سروسامون بده
۳- شب نویس با ایده ات درمورده اینکه ابتدای داستان هرکسی از نحوه رسیدنش به قلعه یا ویلای آماتوریا شروع کنه یا اینکه مثلا در تخیلش بگه که هرکدوم از بچه ها رو چطوری می بینه موافقم . بخصوص برای من که تا حالا هیچ کدوم از بچه ها رو تو دنیای واقعی ندیدم خیلی این تصور هیجان انگیزه و بعدها اگه درست شد و تونستیم یکبار دور هم جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم برامون می تونه جالب باشه که در مورده همدیگه چه تصوری داشتیم.
۴- بد هم نیست که قبل از شروع جدی داستان درمورده شمای کلی شخصیتی که قراره در داستان بگیریم با هم مشورتی داشته باشیم و یه نظر سنجی کلی .مثلا من نمی تونم تصمیم بگیرم که نقش مرجان رو داشته باشم (که اگه اینطور ی باشه به نظرم باید یه شخصیتی باشه که از دل یه داستان قدیمی بیرون اومده و خیلی چیزها توی این دنیا براش عجیب و جالبه که البته تا حدی شخصیتی خیالی میشه و ممکن ه به روال کلی داستان بقیه نخوره ) یا اینکه مثلا با یکی دیگه از بچه ها که حالا خیلی هم شخصیت تعریف شده ای در قالب داستان نداره (مثلا طناز ) ترکیب شم و یه شخصیت دیگه داشته باشم .
-------------
فائزه جون کارآموزی اونم تو تابستون تجربه سختی اما برای من که در تمام مدت درس خوندن تقریبا هیچ وقت به فکر یادگرفتن نبودم خیلی مفید بود .سعی کن تحملش ;کنی و برات مفید باشه .بخصوص اگه رشته ات کامپیوتره .راستی کامپیوتر می خونی ؟!! متولد تیرم که هستی .بابا چقدر با هم تفاهم داریم ما دو تا !!
------------
راکرس عزیز انقدر خودتو اذیت نکن که ثابت کنی سلطاتی چون اونطوری بیشتر به این نتیجه می رسیم که ملکه ای ;) . البته مهم اصل بازی و اینکه روحت لبریز از عشقه و چون خیلی احساسات لطیف و شاعرانه است و دل رحمی شاید بیشتر در آدم تولید این حس روداری که یک ملکه مهربونی .تازه مگه چیه ؟خودت تاحالا فکر می کردی که منم یه پسرم ؟!!
مهم بازی جوانمردانه است .چشمکککککککک ;))))))
----------------------------
چکاوک جون این کامنت آخریت بخصوص خیلی باحال بود . کیف کردم .
------------------------
آنی جون ایده های طلایی ات خیلی ماهن .
---------------------
باران عزیز ، منتظر دیدن داستانت هستیم و چه عالی که لقمه بزرگی شده .
--------------
اینم برای دل خودم :
همه هستی من آیه تاریکی است که تورا در خود تکرار کنان به سحرگاه رستن ها و شکفتن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم آه .من در این آیه تورا به درخت و آب و آتش پیوند زدم
-------------
راستی آتش جان خبری ازت نیست ؟!

فائزه سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ب.ظ

هی من میخوام دختر خوبی باشم کاری به کار سلطان ملکه بودن راکرس نداشته باشم و بچسبم به حدس خودم شماها نذارین! شب نویس حالا نمی شه این یه بارو بی خیال شی؟؟
راکرس نمی ذارن کاراموزی بیام اینجا اخه ادرس محل کار می خوان و وقتی من بهشون گفتم: اوج خیال نرسیده به توهم بلوار دوستی قلعه آماتوریا! تصمیم گرفتن منو جایی بفرستن که هیشکی نمی رفت...
ممنونم طناز جانممممممممممم!
کلی حرف داشتم می خواستم بنویسم ولی نمی دونم چرا نمی شه...فعلا!

بابک سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام به همگی از هزاران فرسنگ زیر دریا!
داستانهای رسیده رو میذارم تو وبلاگ.
فعلا واسه همه اتون بوس ! غیر از اونایی که سیر خوردن!‌

rakros سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ

امشب برای اولین بار توی زندگیم عمه‌مو دیدم! من تا به حال نمی‌دونستم که عمه دارم! اونم یه عمۀ مهربون، ناز و پیر 70، 80 ساله... به محض اینکه عمه‌م یاد بگیره فارسی حرف بزنه و منم یاد بگیرم که کردی حرف بزنم می‌تونیم از این 29 سال دوری صحبت کنیم...
*لحظۀ دیدارمون چه قدر تماشایی بود، من دویدم طرف عمه، عمه هم بلند شدند که منو بغل کنند که... تق سرشون خورد به زیر قفسۀ کتابخانه...
*خوشبحال خودم که از حالا فکر عمۀ پسرم رو کرده‌ام...

باران چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ق.ظ

در راستای کسب مقام قهرمانی این دوره در صورتی که بتونم این داستان لامصبو تموم کنم به سلطان الرعایا راکرس بلند مقام عزیز: اگه خواهان یاد گرفتن کردی هستید من می تونم کمکت کنم به شرطی که داستانم برنده بشه و یه جایزه ی خوب هم برام در نظر بگیری...

مهرک چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:24 ق.ظ

باران ببین نداشتیما. در راستای کسب مقام قهرمانی فقط مجاز به مانور روی قابلیت داستان نویسی هستید. خوبه منم بگم اگه من برنده بشم یه شعر در وصف سلطان می گم یا یه پوستر از پرتره ش می کشم. یا اینکه بگم گوشیمو همینجوری رفاقتی می دم به سلطان. حالا ببین تو یه زبون کردی بیشتر از ما بلدیا. طناز خانوم دمت گرم. کامنت خودت خیلی باحال تر بود. به ویژه پیشنهادت راجع به کاراکترها. به نظر من لازم نیست بشینیم قصه بگیم که هر کی از کجا اومده. خواننده خودش باید از رفتارهای ما کشف کنه که سابقه ی ما چیه. در ضمن نمی دونم نظر بچه ها چیه راوی اول شخص باشه و بعد از دیدن دسته جمعی تو قلعه هر کس راوی فکر و برداشت خودش بشه وکاراکترها توی رفتارها و حرکاتشون سابقه ی شخصی شون رو رو کنن. مثلا مرجان لازم نیست از دل یه داستان کلاسیک بیاد بیرون. هنوز معلوم نیست سبک داستان چیه. قراره رئایسم باشه، مدرن باشه؟ مدل نوشته ی بابک که وعده داد برای سلطان نوشته با سبک و سیاق کلاسیک شروع شده مدل افسانه وار؟ مرجان می تونه یه دختر باشه با افکار سنتی که گاهی هم می ره تو کانال مدرنیته. یعنی مثلا یه دختر چشم و گوش بسته ی زیادی محجوب میشینه پای اینترنت و اتفاقا از آماتورا خوشش میاد و ذهنش و موقعیتش متناقض میشه و معطل این می مونه که اونی که بوده خوب بوده یا اونی که می خواد بشه بهتره . اینکه تو اسم طناز رو انتخاب کنی یا مرجان بسته به میل خودته. طناز شیطنتش گل می کنه اسم خودشو می ذاره مرجان اما شخصیت مرجان تو وجودش هست. زندگی پنهان والتر میتی رو خوندی. هر کدوم از ما یه والتر می تی هستیم که اینجا داریم جای چند نفر خودمون رو جا می زنیم. می خوایم چند تا شخصیت باشیم. در واقع ولی همه شون یکی ان. خوب همین نشون دهنده ی تمایلات فرو خورده یا سرکوب شده ی ما هستن و چیزایی که بدمون نمیومده باشیم. مثلا چکاوک درسته یه جا شده ننه چغندر یا برافروخته از خشمه ولی اون تمایل تک رویی و خودنماییش همه جا هست. رعنا که راحت با شب نویس شوخی می کنه پشت هر نقاب دیگه ای بره اون جسارت گستاخی رو داره یا بهار که خودشو جای بچه شیطون جا می زنه خیلی مایله تیکه های پسرونه بیاد در زندگی واقعی هم دوست داره با مردها هماوردی کنه و بابک حتی تو نقش داش آکل باز داره قدرت خودشو تزریق می کنه. همونجور که اینجا پشت نقاب هرچی فکر می کردیم می نوشتیم توی داستان در قالب یه شخصیت ثابت خود واقعیمون رو فاش می کنیم. حالا یه چیزایی اضافه و کم. روی یه خصوصیت زوم کنیم. یعنی قراره ما به هم بگیم کی بودیم و اونایی که بودیم همه یه نفرن و حالا اون یه نفر اینه.

فائزه چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ب.ظ

باران!!!
من مغز محترممو فرستادم مرخصی فعلا!!! به هر نتیجه ای رسیدین در مورد شیوه داستان نویسی قبوله، به خصوص اگه مهرک جان دلبندم با آنی ماهم با طناز نازم و الی اخر! به این جمع بندی برسن!!!

شب نویس چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:18 ب.ظ http://shabnevis.com

ملاقه چوبیه و دیزی سنگیه رو یادت رفت بگی. اینا همشون سر جهازی رعنا بودند. سال چهل و دو اینا قیمتشون از کریستالای شما تازه به دوران رسیده ها کریستالای سوگا ژاپنی رو جای چک میذارین تو ویتریناتون و نشون هم ولایتیهاتون میدید گرونتر بود. تازه شم ما اینقدر دارمی اینقدر وضعمون خوبه!!! چیزه چکاوکی چون منم با بیلاخ ( شرمنده ی همون فرهیخته های دور نهم! ـ منظور منم که با این دو تا کامنت تقریبن بو راه انداختم و تصویر رو قهوه ای کردم! ) نسبت مستقیم دارم و تنها یه عدد ثابت باعث شده که مردم اون چهره ی گرد پر از خطوط سر انگشت شست رو نبینند میخواستم بگم برای منم بنویس! فکر کنم معروف بشی. بیلاخ موضوع بکریه. فکر کن. پیوند دو بیلاخ مثل پیوند مایکروسافت با گوگله!!!!
اما در مورد ننه چغندر هم دوست ندارم وارد مسائل فمینستی بشم ولی خب برای دفاع از موقعیت خودم میگم که یه ننه چغندر میشناسم هلو. دست و پای کشیده و پوست سفید و موهای بور و چشمهای آبی لبای قلوه ای و خوشبختانه از داستان هم هیچی سرش نمیشه و مثل بچه ‌ادم میشینه بچه ش رو بزرگ میکنه و نمیدونه روشنفکر بازی چی هست و هفت تیر کجاست و حقوق زنان کیلو چنده!!! براش النگو میخرم یه بند آبگوشت بار میذاره. مهریه شم بستنی دایتی و اینا بود که یه شبه خوردیم تمومش کردیم و عندالمطالبه ش کردیم. تازه یه آلالسکا هم بهش دادم و کلی مدیون و منت گذارش شدم. ولی از شوخی گذشته خواستی آدرس یکی دو وبلاگ رو بهت میدم که بری ببینی چه ننه چغندرهایی هستند که مهریه ندارند اصلن ولی هم از قیافه و هم از پول و هم از علم و اطلاعات و خلاقیت و هنر و شعور و همه چی تمام کمالند. البته در حد و اندازه انسانی و نه رویایش. آدمهایی که زندگی رو زیبا کردند. عجیبه که در این دنیای مجازی با اینجور آدمها آشنا شدم. واقعن به جای حرف عمل کردند. دمشون گرم و خوش به حال شوهراشون و امیدوارم لیاقتشون رو داشته بانشد خودشون که میگن خوشبختند. چقدر افاضات کردم. ولی غبطه میخورم و نمیشه که نگم. حالا یه چغندر که میخوا ننه باشه یا بابا سراغ نداری؟
در مورد خلاقیتم که خب همون دور اول با اولین داستانم نشون دادم که دنیای نوشتن خیلی جدی و مثل بولدوزر هر چیزه ضعیفی رو له میکنه و پس باید حرفه ای باهاش برخورد کرد. بعدشم پریسا و فائزه خیلی هم از من بزرگتر و عاقلترند. از نظر فکری عرض کردم. چیزه چکی جان ماهواره بابک نداشت پرسو جو کردیم ماهواره گفت اون بلونده رو میبره خونه و اینا نمیاره تو خیابون جلو دوربین که. پرسیدیم تو خونه چه کار میکنن؟ ماهواره لبشو گاز گرفت و رفت... در مورد شمال هم نه بابا خیالت تخت رفتنی نیستیم. من رفته بودم مایو نو خریده بودم باهاش قر بریزم لب ساحل ولی انگار آخرش باید با چندتا لندهور ( پسر! ) پاشم برم. البته اونا با دوست دخترای لندهورشون ( دیگی که برای من نجوشه و اینا... ) میان.
راستی منم موافقم که بکشیمت چکاوک. چه حالی میده. فکر کن. بیخ تا بیخ!
و ملکه راکی جان: ببین هیچ مردی یا پسری اینقدر دید خوبی نسبت به من نداره که بهم بگه ناز و گل و خوب ( واااااااااای. می آی از اینورا گذری . دل و هر جا بخوای میبری . یه روی خوش نشون نمیدی . منو میکشی با اون دلبری . ... ) پس ملکه ای! خب برای من نوشتن داستن و اینا رو همش برای مخ زنی انجام میدم و خب وقتی برنده میشم و قراره پروژه رو شروع کنم مزه بازی زیاد میشه. در مورد گوشی هم ببین ملکه راکرس نمیدونم چند سالته ولی تا جائیکه به نسل من مربوط میشه وان قدیما و زمان تین ایجریه ما موبایل نبود که. سر یه ساعتی حدود شیش صبح قبل از مدرسه رفتن دختره میرفتیم سر خیابون مدرسشون و میدیدمش و پیاده می رفتیم تا دم مدرس. یا اینکه قرار میذاشتیم یه تک زنگ بزنیم و قطع کنیم و تک زنگ بعدی خودش بر میداشت!!! ولی خب حالا دیگه ایمیل و چت و آفلاین و این حرفا دیگه همه چیز رو رله کرده. در مورد نقد داستانهام که خب من طبق معمول داستانها رو نقد خواهم کرد ولی خب منتظرم بقیه داستانها رو بابک بذاره. در مورد جایزه ندادن و برنده نشدن من که مصرانه بش قائلی هم خب اگر ببینم که سطح داستانها بالاتر از منه ( که هر کسی میتونه بدون تعصب و با شعور هنریش کلاهشو قازی کنه! ) خودم داستانم رو میکشم کنار که یه وقت به همین دلیل تصمیم بر انتخاب نکردن من به تلاشی که کردم برای شرکت در رقابت بی حرمتی نشه ولی اگر داستانها بهتر از داستان من بودند خیلی هم خوشحال میشم که ببینم داستانی بهتر از من هست که برنده شده. البته باران داره داستان مینویسه و حتمن بهتر از من خواهد بود و البته مهرک و نمیدونم بابک در چه احوالیه. ولی مهرک و باران خیلی خوب و با دید و آگاهی حرفه ای مینویسند و امیدوارم داستانم کم بیاره. از همین حالا بی صبرانه منتظر داستانهاشون هستم. از بقیه بچه ها چندا آشنایی ندارم با کارهاشون یا کار اولشونه یا مدتهاست که برای تفنن و نوشتن برای نوشتن نوشتند که خب تاثیری در قدرت داستان نداره. ولی خب اینجا جای استعداد یابی بوده تا حالا و کارهای خوبی از برو بکس خوندم. منتظرم ببینم چه خبره؟!
در مورد کاری که میکنیم و این جماعت و حرفای آخرت که غم انگیز شد و کارآگاهی: خب هیچ چیز لذت بخش تر از وارد شدن به یک جمع پذیرا نیست. جمعی که حالا یک ماه و بلکه بیشتر که شدی مرکز توجه همشون. البته این به خواست خودت بوده راکی جان. ملکه های یبسی هم داشتیم که سوژه دادند و رفتند و دیگه پیداشون نشده ولی تو محبت و صفا قاطی معجون آماتوریا کردی و باعث شدی ایده ی نوشتن رمان آماتوریا شکل بگیره. خدا کنه با تعریف تراژدی اگر دوستام بفهمند این روند نوشتن رمان خراب نشه. ببین من وقتی سرباز بودم توی یه کارگاه که چند تا دستگاه تراشکاری دور برم بود قرار گرفتهب ودم و هر دستگاه یه مسئول سرباز دیگه داشت. یه اتفاق عجیب و داستنی افتاد. سرباز اینوری مادر نداشت و سرباز اونوری پدر نداشت و سرباز روبروییه در حین کار با پرس هیدرولیک انگشتاش قطع شد و خلاصه چیزایی از این دست. چون از همون موقعها مشغول نوشتن و خوندن جدی شدم همیهش فکر میکردم کدومش تراژدیه تا اینکه در یک تابستون حدود سه سال پیش اینقدر من ختم اقوام و دوستان و آشناها و همسایه ها و عزیزانم رو رفتم که فکر کردم من تراژدیم ولی بعد روزا گذشت و فراموش شد تا اینکه یه روزی رسید که دور و برم پر از دوستان متاهل بود تا اینکه یهر وز دیدم دیگه هیچ دوست متاهلی ندارم!!! از زن و مردی که میشناختم همه جدا شده بودند. تراژدی چیه واقعن؟ حالا ربطش به حرفت . ببین اینکه کی هستی و کجایی و چه کاره ای و چی شده اینجایی و چه و چه چه... فقط در ادامه رسیده به اتفاق خوبی که حداقل روی وبلاگ و در ئوری خوبه. پس باید ادامه پیدا کنه. دلیلی نداره مازوخیسم وار بخوایم خودمون رو در جاهای بد زندگی حبس کنیم. همیشه به آدمهایی که با حرارت و هیجان و خوشحالی به زندگی نگاه میکنند حسودیم میشه. و قوتی میبینم همونها بیشتر از بقیه دارند رنج میکشن و غم میبینند حالم از خودم بهم میخوره. زندگی و تراژدیاش کجای اینهمه عمر هستند. همه چیز فراموش میشه حتی مردن بعد از گرسنگی! فقط باید به همه چیز از بلا نگاه کرد. حالا نوبت منه ولی دو روزه دیگه تو میتونی به دنیا و زندگی من از بالا نگاه کنی و به من بفهمونی کجاییم و باید چه کار کنیم. اگر خوشحالی از بودن اینجا پس خوشحال باش. این کلمه happy خاریا ه در حرفاشون وفیلما زیاد ازش استفاده میکنند واقعن کارسازه. ساده اما فلسی. اگر هم خوشحال نیستی نباش. چرا به بدیهای پیش بینی نشده بعدش و روزگار سپری شده قبلش فکر میکنی. هنوز کسی اینجا قصد نکرده به کسی ضربه بزنه. بعدشم اینجا همه از اسمهای جعلی و نانشاس لبریزیم و اینقر کارهای عجیب و غریب دیدیم که شناختن تو و چیزای دیگه کسی رو اینقدر شگفت زده نمیکن. بعدشم اینجا بیشترین وقت رو بچه هایی که داستان مینویسند میگذارند. خب من میدونم که باران و بابک و مهرک و خودم شاید فائزه (اگر کم میدونم فائزه جان شما ببخش. ) داستان مینوسند برای داستان و ضرر نمیکنند به خاطر اتفاقات اینجا. در مورد سر نخی هم که دادی هیچی نفهمیدم. ولی مهم نیتس. مهم اینه که میدونم ملکه ای.
چکی جان من آیت الله شب نویسم. ( خ چ ) : خنگ چلمنگ .
مرجان عزیز: در مورد داشن سرپرست نویسندگان میدونی من یه نکته ی خیلی مهم تو ذهنم دارم که گذاشته بودم برای وقتیکه این کار جدی شد بگم. حتمن قبل از نوشتن یه باید یه جلسه جدی برگزار کنیم. چون من قصد ندارم وسطای کار به خاطر نارحتیهای خانوادگی و یا شکستهای عشقی یا هر چیزی از این دست تلاشهام رو بذارم زیر بنم و بشینم پیتزا بخورم. در مورد سرپرست میدونی باید بچه ها قبل از شورع تصمیم بگیرند که‌ایا جمع رو قبول دارند برای کار گروهی. دید حرفه ای نداریم ما ایرانی جماعت. ببین من میدونم که مثلن من و مهرک و باران و بابک همدیگر رو در داستان نویسی به شدت قبول داریم و خرابکاریهای موضعی لطمه ای به کل شخصیت نویسندگیشون نمیزنه. این یعنی به تمام ایده ها و تکنیک ها و زبانها و شخصیتهای به کار رفته شون تن میدم و دلم میخواد متن منهم در کنار متن اونها باشه. اما در مورد بقیه هم باید این اتفاق بیافته. اگر میگم هیچ کس نباید در کار دیگری دخالت کنه در مورد چگونگی و چطور نوشتن و چه نوشتن بود و در مورد بهتر نوشتن اما اینطور نیست. حتمن باید عده ای رو بعنوان مقبول نوشتن داشته باشیم که حرافشون رو گوش کنیم. و گرنه شلختگی از در کار میزنه بیرون. بهتر نوشتن هر سبک یا هر زبانی ربطی به چی نوشتن نداره. اگر مدرنه باید هترین مدرن باشه و اگر کلاسیکه باید بهتین کلاسیک باشه و اینها هدف غایی تئوری هستند نه عملی. ایمدوارم بچه هایی که قصد دارند در این کا رکت کنند تکلیفشون روبا بقیه روشن کنندو بدونن هر کسی در چه جایگاهی برای بقیه قرار داره و الا شروع نکنند. قبل از شروع هم باید باید باید هماهنگیهایی انجام بشه. مثلن در مورد همین مرجان: خب ببین مرجان جان تو نمیتونی شخصیتت رو عوض کنی چون ما به شدت به بینامتنیت قصه مرجان و داش آکل نیاز داریم. باید بسازیش و کامل تحویلش بدی. این مرجان حتمن مرجان داش آکل نیست ولی باید راوی مرجان قصه داش آکل باشهولی مدرنترش. میتونه شخصیت خودش هم باشه. پیچیده ست ولی مدرنه. جای کار داره. مابه بینا متنیت ماریا و رابین هود یا فیونا و شرک و خیلی کسان دیگه احتیاج داریم. ولی خب ااونها هیچ پرداخت نشدند و شخصیتهاشون در نیومد و شاید اصلن شخصیت نشدند. باید از قبل بدونیم کی به کیه ا روی بازی هم بازی کنیم تا حلقه اتصال همیشه برقرار باشه و هر کی هر کاری دلش میخواد برای داستان خودش نکنه. این نکته موکدیه که این یک رمانه!!!!
بابک داستانها چی شدند!؟ آمریکا خوش میگذره؟
آنی کجایی چند روزه؟

راکرس چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:35 ب.ظ

ببین فائزه اصلاً قبول نیست، برای بار دومه که این حرفو می‌زنی و می‌گی کلی حرف دارم و نمی‌دونم چرا نمی‌شه بنویسم! خلاصه دفعۀ بعد که اومدی باید بنویسی من، نمی دونم!
چکاوک جان می‌بینم که شما پیش دستی کردی و ما رو کشتی! دوشس عزیز اگر لطف کنید و برای صرف چای بیسکوییت به قصر ما تشریف بیاورید، ما را سرفراز فرمودید! البته عمه هم هستند!
*چه خوش گفت آن بلبل خوش الحان که: زیباترین و دلنشین ترین کامنت‌ها برای چکاوکه...
مهرک جونم شما که ته انسانیت هستید! ...لطفاً این یکی رو بی‌خیال‌شید! من عین این زنای قجر می‌مونم، منتها یکم کج و کوله‌تر. اسم تابلومم می‌ذارن بقچه فلفلی. به خاطر دنیا، لطفاً! ممنون! تو همیشه به فکر همه هستی، من بدون گوشی آزادتر و راحت‌ترم.... اما فکر می‌کنی کسی باشه که نخواد همه چیزشو بده و یه شعر مهرک هدیه بگیره! و البته به شرطی که سوژۀ شعر وصف سلطان نباشه! پس یه قراری می‌ذاریم: اگه برنده شدی، یه شعر قشنگتو برام بخون! شاید نخوای خوب؟ خوب، شاید...اما بچه‌ها شما شاهد باشین مهرک چی قول داده! حالا از من گفتن...
باران تو خیلی صادقی پسر، ممنون مشکل من هم حل شده، دختر عمه برام ترجمه می‌کنه.. اما شاید یه روز مزاحمت شدم! همونطور که رفتم و پیش یکی از دوستام چند جلسه ترکی یاد گرفتم!
سن گتمیسن داسشوییها! من این یه جمله رو بیشتر بلد نیستم ولی می دونم هر کلمه‌ای رو که ترکیشو بلد نیستی تهش "ها" بذار: مادرسهها، داسشوییها، آماتوراها...
*کردی آوای قشنگی داره...
طناز جان دارم اینجا نشتی افکار فمینیستی و از اون بدتر زن فرشته‌ای رو حس می‌کنم، با این حرفا که می‌زنی: زن‌ها روح لبریز از عشق، مهربونی، پاکی ذاتی، احساسات لطیف و شاعرانه، دل رحمی، زیبایی سیرت و کوشش مستمر و پیگیر... هستند. البته اینا رو وقتی بهت می‌گم که یه دختر باشی، اما وقتی پسر باشی می‌گم: براوو، تو زن‌ها را خوب شناختی. درسته که روحت یه کوچولو شیطنت‌های پسرونه رو داره... ببخشید که این مسألۀ تشخیص جنسیتو همینجا تمومش می‌کنم، آخه لامذهب عین سیگارو مرفین می‌مونه، چند تا از دوستام بهش لب زدن، دیگه هیچ وقت نتونستن ترک کنن...
یادم باشه یه داستان با سوژۀ افیون خانمان سوز بنویسم....
بابک جان از استانبول رفتی یا از آنتالیا؟ خیلی کیف می‌ده آدم توی آب سفر کنه و بره کشور محبوب اکراینیش! از قدیم و ندیم گفتن که پسرای ایرانی خیلی هاتن، برعکس پسرای اوکراینی که بین آب جو و دختر فقط آب‌جو رو انتخاب می‌کنن! یادت باشه همین که اونجا رسیدی و رفتی به اون جزیرۀ دلتای وسط اون رودخونه گندهه، از طرف ما هم دعا کن!
*دمای هوای اوکراین اگه بشه 28 درجه اونجا همه از گرما می‌میرن....
برای همه: توی یه همایش مولوی شناسی بودیم –نه من به قیافم اینا نمی‌خوره...دوستم به خاطر یه دختر رفته بود، منم....- از دوستم پرسیدم که چرا تو این همه سال، این همه انسان از مولوی نوشته‌اند حرف زدند ارتباط برقرار کردند ولی یه مولوی بوده، اصلاً چرا همۀ این آدم‌ها مثل حافظ، مولوی و... همشون توی یه دوره‌ای بودن؟ دوستم گفت: "آدم‌هایی که باید وقت می‌ذاشتن و چیز نویی می‌نوشتن حرف تازه‌ای می‌زدن وقتشونو گذاشتن و حرف‌های مولوی رو شرح دادند بسط دادند راجه بهش کتاب‌ها نوشتن. اونا اگه خودشون می‌شستن و حرفای خودشونو می‌زدن الآن ما توی همایش یه انسان معاصر بودیم..."
من دوباره کامنت دوشنبه رو خوندم و از حرف‌های خودم چیزی غیر از منظورم را برداشت کردم! فکر می‌کنید من چرا اینطوریم؟

راکرس چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام شب نویس و فائزه جان! همین الآن خوندن کامنت شب نویس تموم شد، من نمی‌دونم چرا وقتی کامنتمو می‌فرستم کامنت‌های شما رو می‌بینم... فرصت نیست باید برم اومدم بگم که ببخشید...

چکاوک چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:36 ب.ظ

شب نویس جونم دستت درست.

فائزه چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:24 ب.ظ

راکرس جان چشم می نویسم! همه کسایی که یه خورده منو می شناسن می دونن من یه ذخیره عظیم شادی، خوشبینی و انرژی دارم. ولی از اول تیر منم دیگه اعصابم یواش یواش داره خط خطی می شه، ولی با توجه به خاصیت های عجیب و غریبم زود زود برمی گردم، قول می دم. اینو نوشته بودم بذارم وبلاگم دوستم سعیده نذاشت میذارمش اینجا:
کودک متولد شد با انباشته عظیمی از مهر و نور. انباشته عظیمی از نور مطلق، مطلق نور. این کوچک از تاریکی این دنیا بسیار می ترسید، از تنهایی در این دنیا نیز. مادرش می گوید اشک هایش به راحتی روان می شدند بر گونه هایش. می گوید ابتدا شب ها به جای خوابیدن می گریست و بعدها به جای خوابیدن با خودش گفتگو می کرد. این کودک همچنان کوچک ماند ولی قد کشید. یاد گرفت گفتگو هایش با خودش را با صدای بلند برگزار نکند، یاد گرفت بنویسد... خیلی چیزها یاد گرفت ولی همچنان تنهایی بزرگی داشت و همچنان از تاریکی می ترسید. عاشق نور بود و به دنبال راهی برای به درخشش در آوردن آن، و سرانجام فهمید: برای دیدن نور باید نور می شد... و بر آن شد که زندگیش را این چنین بسازد. او قمار باز خوبی خواهد شد، آن قدر خوب که برای یک شعاع نور همه داشته هایش را ببازد...

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

شبنویس کاملا قبول دارم حرفتو و حداقل از نظر من عالیه که یکی رو سر همه باشه و وقتی خوب ننوشتیم بزنه تو سرمون بدون تعارف! حداقل من از یک چنین انضباطی خیلی استقبال می کنم. من هر روز می نویسم الان کلی طرح دارم تو کامپیوترم، ولی بدبختی اینه که بیشترشون به اخر نمی رسن به خاطر همین بی انضباطی من! فکر کن یه سال و نیم طول کشید من اولین داستانمو که البته نسبتا طولانی هم بود بنویسم. اما در طول این مدت شاید چند صد صفحه مقاله و گزارش و یادداشت برای پرواز(ماهنامه من و دوستام تو دانشکده مون، تنها محیطی حقیقی ای که من می شناسم و به محیط مجازی اماتورها شبیهه!!!) و فراتر از بودن نوشتم!!!
فقط شبنویس بخونه: شبنویس اگه از دست من به خاطر کامنته عصبانی شدی اومدی اینجا اینو خوندی آشتی کن باشه؟ من دلم نمیاد کسی رو از خودم برنجونم به خصوص اگه از بچه های آماتورها باشه که خیلی دوستشون دارم. آشتی؟ باشه بابا هرچی بگه قبوله، تو هزار صفحه هرچی دلت می خواد بنویس درباره من و نوشتنم و...، حالا دیگه آشتی؟
(ببین همین داستانه که نوشتنش یک سال و نیم طول کشید، فکر می کنی چند نفر درست خوندنش و نظر دادن؟ دوستای واقعی مو که بذاری کنار از بین مجازی ها فقط یه نفر! اونم امید نویسنده پل پنهان بود که یه ایمیل نازنین زد بهم که هنوزم وقتی خیلی دلم بگیره می رم دوباره می خونمش...)

آنی چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:49 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com


پنج روزی میشه که نیستم (براساس تاریخ آخرین کامنتم)
و
داستانم هنوز تموم نشده خیالم نداره که تموم بشه! تاجمعه... تلاش میکنم برسونمش
و اما...
فکر میکنم اولین کسی بودم که با پیشنهاد بابک موافقت کردم و همینطور نظرات شب‌نویس، چند روزی میشه که دارم کامنت‌ها و نظرات‌رو میخونم و نمیدونم چرا شروع نمیکنیم. من میتونم درمورد یه نقاشی سالها نظر بدم و فکر کنم و خدای من اگه بشه چی میشه؟! تا زمانی که رنگها رو پالت نیان و با هم ترکیب نشن، فرم، بافت و رنگ با هم رو بوم قرار نگیرن... به گمونم فکرای خوبی میشه داشت ولی نتیجه بی نتیجه!
پیشنهاد بابک با استقبال روبه‌رو شد ولی آیا ما میخوایم هی فقط نظر بدیم؟! یا اینکه تا تنور داغه باید چسبوند؟! من کاملا نظرات همه اعم از آماتورهای حرفه‌ای و آماتورهای واقعی رو خوندم. نظرات بابک، مهرک و شب‌نویس، همین‌طور سلطان راکرس و فائزه و باران و ... خب؟! به گمونم باید از یه جایی شروع کنیم وگرنه این آتیش سرد میشه... فکر میکنم بد نباشه قبل از هر چیز اصلا ببینیم هرکسی چطوری قلعه آماتورهارو میبینه. میتونیم برای شروع هر کدوم یه تصویر از قلعه آماتورها با توجه به دیدگاه هر کدوم از ما بنویسیم. بهتره قبل از جلسه و صورت جلسه اینکارو بکنیم. و اینکه ما یادمون باشه که توی دنیای مجازی هستیم و بهترین راه برای یه کار گروهی اینه که شروع کنیم و دست به کار بشیم. اینطوری میشه تصمیم بگیریم، نظر بدیم. انتقاد کنیم و حتی فکرای خوبی به ذهنمون برسه! حتی برای شروع نباید منتظر بابک بود! نه؟!بابک هم به همراهی ما احتیاج داره؟! ما میتونیم خط بدیم به هم، ما میتونیم باعث جرقه بشیم تو ذهن هم... من نمیگم که کی شروع کنه ولی اینو میدونم که الان هر کدوم از ما یه چیزایی از قلعه آماتورها و حتی از روند داستان تو ذهنمون میگذره، پس همونارو بنویسیم؟!

قلعه آماتورها آیا تنها جای حرفه‌ای‌هایی است که از روی فروتنی اسم آماتورها‌رو انتخاب کردند؟! من معتقدم اکثر اهالی قلعه حرفه‌ای هستند و اما من به عنوان یه آماتور واقعی کجای این داستان قرار میگیرم با توجه به اینکه در ابتدای سفر قرار دارم و انگیزه بالایی برای نوشتن و کار گروهی؟! فکر نمیکنید که این انگیزه‌ها میتونه تو روند داستان اثر گذار باشه؟!

شب‌نویس خوشحالم که در آخر کامنتت هم یادی از من کردی!

فائزه چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:01 ب.ظ

آنی وقتی تو به خودت می گی آماتور من اعتماد به نفسم به صفر سقوط می کنه!!! این تصویرایی که تو می سازی من شاید بعد ۱۲۹ سال بتونم بسازم!!!
درباره قلعه چی بنویسیم آنی؟ مثلا بگیم به نظر ما چه شکلیه؟ کجاست؟ یا درباره آدمای توش بنویسیم یعنی خودمون؟ هرچی بگی من آماده ام بنویسم...

باران پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ق.ظ

دوستان سلام. من هنوز داستانمو تموم نکردم. (خجالت کشون) و در مورد این طرح پیشنهادی هم من یه پیشنهاد دیگه دارم: با توجه به اینکه بدبختانه ما همه امون پیش هم نیستیم - البته تا اون جایی که من خبر دارم - می تونیم یه کنفرانس تشکیل بدیم و در مورد این قضیه صحبت کنیم. من خیلی چیزا دارم که بگم اما خوب وقت نوشتنشو نه. (یکی ندونه می گه مشغوله هوا کردن آپولو۱۱ فرصت سر خاروندنم نداره) اگه دوستان موافق باشن که در مورد این طرح بحث کنیم و به جایی برسیم که بتونیم شروع کنیم به نوشتن می تونیم قرارشو بذاریم و تو یه زمان خاص همه امون برای کنفرانس حاضر باشیم. برای اینکه بدونید می تونیم به نتیجه برسیم می گم که من یه بار سه چهار نفر رو بدون اینکه از هم دیگه خبر داشته باشن به یه کنفرانس اینترنتی دعوت کردم و بحث خیلی جالبی رو باهاشون کردم و بعدا به شکل یه میزگردی چاپ شد که نتیجه اش خیلی عالی بود. می شه این کارو کرد و نتیجه گرفت. مطمئن باشید هر چقدر هم اینجا بنویسم که باید شروع کنیم و اینا راه به جایی نمی بره. من در مورد این قضیه نظر خیلی ها را پرسیدم. اصلا کلا پیشنهاد برام خیلی جالب ود. فکرشو که می کنم می بینم خیلی عالی می شه. به قول شب نویس چند تا خدا با چند تا روایت متفاوت و یک کلیت واحد... هزار تویی که خدا می دونه به کجا راه پیدا می کنه. اصلا با این کار پست مدرنیسمو - حداقل تو ایران - تخته می کنیم می ره پی کارش. اگه فکر می کنید خیلی ادعام می شه می تونیم امتحان کنیم تا نتیجه ی کارو ببینیم. فقط اساسی ترین شرطش اینه که کارو میانه های راه ول نکنیم حالا به دلایلی که حسین گفته یا تا حالا گفته نشدن. در ضمن این کار یه خاصیتی داره که بدون وجود یکی و یا دو نفر باز هم می تونه ادامه داشته باشه. فوقش اینه که یه ظرافتی به خرج می دیم و یکی رو که مدتیه پیداش نیست به یه شکلی از داستان خارج می کنیم که زیاد تو ذوق نزنه. پس اینو فراموش نکنیم که هر کی می خواد از داستان و روایت خارج نشه باید حضوری فعالانه٬ به جا و مناسب داشته باشه. در مورد قضیه ی ویراستاری و اینا می شه یکی از بچه ها را برای این کار تعیین کرد. کلیت کار خیلی مهمه... نباید جوری باشه که حساب کار از دستمون در بره و اصلا معلوم نباشه که چی به کجا ختم می شه. رویدادها سلیقه ای و یا بهتر این که بگم به شکلی که در کامنت ها بیان شده نبایدباشه. باید یه خط کلی در کل رمان و قصه ی رمان وجود داشته باشه که بتونیم بر اساس اون پیش بریم٬ در غیر اینصورت فکر می کنم اونقدر پیچ و تاب پیدا کنه که نتونیم بعدا از اب بکشیمش... حرف در مورداین طرح زیاده ولی به نظر من بهترین راه اینه که دسته جمعی در موردش حرف بزنیم. اگه دوستان قبول کردن نظرشونو بنویسن تا بتونیم یه قراری بذاریم و یکی یکی لایه های کارو بررسی کنیم و از شب بعد از قرارمون - یا روزش فرقی نمی کنه- شروع کنیم به نوشتن. لازم به ذکر است که ورود برای عموم آزاد است و همه می تونن بدون هیچ سانسوری نظرات خودشونو بیان بفرمایند.
فکر کنم فقط یه روز فرصت مونده برای اعلام نتایج. حالا یه کم به خودمون فشار می آریم و منگنه را به کار میندازیم شاید تونستیم تمومش کنیم. اما راکرس عزیز باور کن خیلی مایلم داستانمو به این دور برسونم. در ضمن نگران حضور بابک هم نباشید اونم می تونه در این کنفرانسمون شرکت کنه. با الاغ که نمی آد خدا را شکر اینترنت هست و هر جا که باشه با یه اتصال ساده میتونه به ما برسونه خودشو... در ضمن من خیلی فکر کردم اسم رمان هم می تونه همین باشه: آماتورها به بهشت نمی روند. خوشبختانه اشو باید حذف کرد به نظر من... تا وقتی که معلوم بشه که آیا کنفرانسی تشکیل می شه یا نه بای...

راکرس پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ب.ظ

آگهی مناقصه عمومی بین‌المللی
سلطان راکرس در نظر دارد نوشتن داستانی که بی‌چون و چرا بتواند در دور نهم برنده شود یا ایده‌ای برای برنده کردن شخص خاصی را به منظور فرار از دست شب‌نویس به مناقصه می‌گذارد. لذا از کلیۀ آماتورها و حرفه‌ای‌های متقاضی دعوت می‌گردد که ظرف همین هفته و تا پایان وقت اداری روز جمعه طرح خود را به اتاق شلموت واقع در مجمتع ویلایی آماتوریا بفرستند. بدیهی است راکرس در رد یا قبول هرکدام از پیشنهاد‌ها مختار خواهد بود.
فکر می‌کردم بعد از رسیدن داستان‌ها نویسنده‌ها شروع به نخ دادن به سلطان می‌کنن...من تهدید شدم. من می‌ترسم...ببخشید بابک من توجیه نشدم! من فکر می‌کردم فقط ایمیل سلطان و برنده رد بدل می‌شه...من می‌ترسم! کمک...
راستی شب نویس تو که از دست من ناراحت نمی‌شی؟!
---------
فائزه جان می‌دونستی امروز چی‌کار کردم؟ نوشتۀ دیروز تو رو پرینت کردم و جای آشنایی قطعۀ گمشده با دایرۀ بزرگ زدم به دیوار دفترم...
تو یه گولّۀ شادی هستی که هیچ وقت تموم نمی‌شه! منم خیلی دوست دارم اینطوری باشم..یعنی یه کوچولو فقط یه کوچولو و تازه اونم روی سطح دلم هستم! اما وقتی ته دلمو با کسی شریک می‌شم، می‌گه تو غمگین‌ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم!...راستی منم از اولای تیر یه طوری شدم ولی الآن دارم خیلی بهتر می‌شم....
---------
مهرک فقط یک چیز: من هم می‌توانم مهرک شوم؟
---------
آنی عزیزم باید حدس می‌زدم که داری روی داستانت کار می‌کنی!
درست است که تشنه می‌مانیم اما گاهی بعد از یک تشنگی طولانی و سخت یک لیوان آب را لاجرعه سرکشیدن لطف دیگری دارد...بشین کارکن و مشغول باش دوست من! من اینجا با خواندن نوشته‌های تو سخت در رویاها و تصویرهایت به پرواز در می‌آیم و از کسالت روح خویش فاصله می‌گیرم. آنجا پیش تو و در روح تو چه خبر است؟ گردباد است و طوفان و یا کانال گذر بادی بر روی کوه که وجودهای کوچک و ناچیز دیگر را می‌کند و می‌برد... می‌دانم غوغایی برپاست و می‌دانم در این جشن و سرور خیال تو جای من هیچ خالی نیست....
راستی راکرس از تصویر تو از خودش خیلی خوشش آمد! تا چند وقت پیش موهای راکرس که مجعد و سیاهه بلند بود و فرفریاش روی شونه‌ش می‌ریخت! یه چند وقتیه که موهاشو و کوتاه کرده و البته از وقتی این جا اومده از دست بعضیا کچل شده! شما نمی‌دونید اینجا رزماری کجا می‌فروشن؟
*اگه می‌دونستم قراره اینطوری در داستان از رسیدن سلطان استقبال کنی... فقط اگه می‌دونستم...
-------
بهار عزیز نوشتۀ مهرک دل مرا برای تو تنگ‌تر کرد...
باران مهم اینه که داستانت طوری بشه که خودت می‌خوای! مخصوصاً اینکه تو برعکس بعضیا(خدا منو بکشه) به شوق خود نوشتن می‌نویسی....درسته که تا تاریخی مشخص نشه کار پیش نمی‌ره...اما هروقت دوست داشتی بفرست...
-------
یک پوزش: سلطان از بابت کامنت قبلی خود که عجولانه فرستاد سخت پوزش می‌طلبد، مخصوصاً از به کاربردن زبان ترکی به جای زبان آذری است...علت این اشتباه مصاحبت چند روزه با دوستی به نام تارکان از نژاد خالص و اصیل است که دائماً ادعا دارد که اسم این زبان ترکی است...
من احساس می‌کنم شبیه دلارام آتش بس شدم!

بهار پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام به همه
بخصوص مهرک که همیشه حواسش به همه هست
مدتی که کامنت نذاشتم ولی تمام کامنتهای بچه ها رو می خونم و پیگیر همشون هستم.
سلطان راکرس با تشکر از دقت نظرتون
مرسی شب نویس که یادم بودی ( البته می دونم فقط حس کنجکاویت محرک قویه این یادآوری بود)‌
و تشکر از بابک که یه سناریو قوی نوشت در خصوص این که چرا من نیستم !!!؟؟؟
ولی شاید بیشتر از مهرک ممنونم که یادی از من کرد.
دردلی کوچک با مهرک
چکاوک (مهرک عزیز، ننه چغندر ، برافروخته از خشم و روبرتینو ....) من اماتور ترین آماتور این وبلاگ بودم و هستم ( با حضور بچه های قوی که اکثرا وبلاگ داستان نویسی دارن) اولین داستانمو اینجا نوشتم و شخصیت پردازی هایی که کردم ولی متاسفانه وقتی خودم و داستانمو و شخصیتهایی که ساخته بودم رو معرفی کردم دریغ از یک تبریک بابت تلاشم ( شاید بگی چه خودخواه و یا چه نازک نارنجی و یا حساس ) برخلاف اینکه اکثرا بچه ها در اعتراف نامه هاشون می گفتن ما باید همدیگر روتشویق کنیم بهم نیرو بدیم از هم انتقاد کنیم که اشکال کارمون برطرف بشه و بهتر بنویسیم. ولی متاسفانه بیشتر بجای اینکه به یک نفر تازه کار که داره تلاش می کنه داستان بنویسه و منتظر باشه نقد بشه ایراد کارش گرفته بشه که تشویق بشه برای درست نوشتن نصیبم فقط تیکه های عزت شد و بی تفاوتی دیگران و متلکهای بعضی های دیگه ......
نیومدم اینجا گله کنم و یا مثل بچه ننرها نق بزنم ولی اینجا جایی که می تونیم شادیهای و ناراحتی هامون راحت بدون تمسخر و توهین بگیم
درسته من نقش بچه شیطون بازی کردم که هماوردی کنم با مردها. ولی جنسیت مهم نیست که اگه همه شیفته مرام داش اکل هستن بخاطر جوانمردیش نه بخاطر جنیست مذکر بودنش بخاطر داشتن مرام و معرفتشه که صفتی که جنیست نمیشناسه. اگه این نقش کوچیک بازی کردم و یا شاید تمام شخصیتهایی که داشتم نه برای تمایلات فروخورده یا سرکوب شده است ( البته قسمتی هاییش چرا )بلکه فقط برای اینکه دوست داشتم خودمو به ان چیزی که دیگران حس می کنن نزدیک کنم. به روابط مردونه بین مردهای این وبلاگ و یا رفتارهای زنونه خانمهای وبلاگ.
در هر صورت هنو ز هم مثل همون روزای اول کامنتها رو می خونم و داستان هم می نویسم.
مرسی مهرک که نوشته تو انگیزه ای شد که اونچیه که باعث شده بود این یک مدت نخوام بیام رو بنویسم
سلطان راکرس برای شما هم ۲ تا داستان نوشتم. شاید .....

نازی پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:26 ب.ظ

به آنی
مرسی عزیزم
لطف کردی
بای

باران پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ

بالاخره داستان رسید. من منتظر جایزه هستم تا به راکرس کردی یاد بدم...

فائزه پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ب.ظ

راکرس یه دنیا خوشحالم که اینقدر خوشت اومده و دو دنیا خوشحالم که بهتر شدی...
بهارجان دلبندم این قدر حساس نباش دیگه! اینجا اکثرا آماتورن ممکنه حالا یه کاریم بکنن که تو ناراحت بشی ولی عمدا که نمی خوان ناراحتت کنن. بیا آشتی کن عزیزدلم؟
تبریک باران!!!
...

آنی جمعه 23 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:31 ق.ظ

نخیر تموم نشده، باران خوش به حالت!

باران جمعه 23 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ب.ظ

اینقدر عجله عجله کردید به کجا رسیدید؟ می بینم که جمعه هم شد و وقت اداری هم به پایان نرسید و هنوز هیچ چیز معلوم نیست. در رابطه با پیشنهادی که ارائه فرمودم هیچ کس نظرشو ننوشت. بابا نترسید!‌ تاجایی که من خبر دارم و فکر کنم حسین هم می دونه تا حالا هیچ کس نتونسته از راه اینترنت یکی دیگه را بخوره. کنفرانس اینترنتیه٬ سفر شمال که نیست همه خودشونو قایم کردن. می بینی حسین چطور مردمو ترسوندی؟! منتظر نظرات دوستان هستیم.

فائزه جمعه 23 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ

آنی می بینی که دبیرخونه مسافرته روزا دیگه سرجای خودشون نیستن. زودی تمومش کن بفرست منتظریم!
باران جان هرچی بقیه بگن منم موافقم!!! فقط انگار هیشکی خوشش نیومده خوب!!!

راکرس شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:01 ق.ظ

اتاق شلموت
بخش اول: پنجرۀ تاریک
مهرک به کنار پنجره می‌رود و به پنجرۀ تاریکی در آن‌سوی کوی چشم دوخته است. اخمی که کرده است، در ملاحت و مهربانی صورتش گم شده است. صورتی ملیح که تیز ترین خطوطی که منحنی صورتش را شکسته اند، برجستگی ابروهای باریک و لب‌های کوچکی است که چند ساعت بعد اگر به پشت پنجره بیاید، مهتاب بر آن‌ها بوسه خواهد زد. روح عفیف و مهربانش آن‌قدر پذیرای سلسلۀ سلطنت مهر بوده است که امواج آرامش و نور چوناچون توسن‌های سفیدی از جدار دیوارها گذر می‌کنند و به باقی ساکنین ویلا می‌گویند: "اینجا مهر است، مهر است و مهر. دستان وحشی خود را به یال‌های ما بسپارید که در دلی بر روی زمین بهشتی برپاست." مهرک به پنجرۀ تاریک چشمکی می‌زند و اتاق را ترک می‌کند.
منظومه دوربین دوچشمی‌اش را از روی چشم بر می‌دارد و زیر نور قرمز چراغ شب می‌نویسد:
<مهرک- این پنجره باید فراموش شود. به کسی چیزی نمی‌گوید. 20:47 پنجرۀ B3>
بعد به پشت پنجرۀ دیگر اتاق می‌رود و از پشت کرکره با دوربین دوچشمی‌اش ویلای کنج بلوک هستی را دید می‌زند:
<حمید، سهیله(K7)-...کاش پرده را می‌کشیدند. 20:50 پنجرۀ F4>
راکرس آن شب حس دیگری داشت. آخر بابک قبل از غذا کول‌دیسک داستان‌هایی را که دبیرخانه فرستاده بود به او داده بود و او هیچ عجله‌ای نداشت. داستان‌ها در جیبش بود، چیزی فکر او را مشغول کرده بود، آخر راکرس آن شب حس دیگری داشت... با آنکه فائزه برای شام رولت گوشت درست کرده بود، با آنکه عاشق ماست است و بهار ماست بسته بود، پونه در آن ریخته بود، اما لقمه‌ها به سختی از گلویش پایین می‌رفت. به آروغ حسین سر غذا نخندید و دیگر شوخی‌های از روی مهربانی مهرک را به غلط به کنایه تعبیر نکرد. زودتر از آنی، باران، حسین و ستاره که برای ادامۀ حکم رفتند، میز را ترک کرد. خیره به دیوار روی مبل نشست. آخر باید کاری که نمی‌توانست بکند، او باید انتخاب می‌کرد.
چشم‌هایش به بهار افتاد و در او خیره شد. تماشا می‌کرد کسی را که از لاف حافظه‌اش او را فراموش کرده بود. بهار آمد و پیش راکرس نشست. راکرس رو به او گفت:
-بهار، تو چه کم توقعی دختر، اندک چیزهایی که از آن تو بود و راحت می‌شد به تو باز گرداند، فراموش شد...تو چه کم توقع و قوی دلی و من....
راکرس خم شد و دست بهار را بوسید.
چند ساعت شده بود که منظومه صندلی را کنج پنجره چسبانده بود و در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده بود محوطۀ ورودی ویلای آماتوریا را دید می‌زد. تصاویر پنجرۀ F4 در ذهنش می‌گذشت، گاه به گاه اشکی که تازه بر روی زمین پا گذاشته بود، ترسان و لرزان در حالی که به صورت منظومه تکیه کرده بود با گام‌های آهسته و پیوسته به پایین می‌خزید و در سوتین کرمش فرو می‌رفت. آخر منظومه سال‌های سال، آخر منظومه از کودکی تنها بود.
راکرس به پیشنهاد بهار به بهانۀ کندن آلو سیاه به مهتاب زد. منظومه از گوشۀ پنجره او را دید که از در بیرون آمد و با تومأنینه و خرامان به کنار درخت آلو درگوشۀ تیز مربع شمشاد‌ها رفت. قدش خیلی بلند نبود. سر نازک و نرم شاخه را خم کرد و مشتی آلو چید. منظومه شاید ندید که کفش‌دوزک سرخی که انگار تمام خال‌خال‌های تنش را روی درخت جا گذاشته بود، روی دست راکرس نشست. پاهای کوچولویش را دانه به دانه بر روی پوست برهنۀ دستش می‌گذاشت و در طول آن بالا می‌رفت. راکرس مور مورش می‌شد و کیف می‌کرد. وقتی کفش‌دوزک به انگشتش می‌رسد آن را جلوی دهانش می‌گیرد و عین یک قاصدک فوتش می‌کند. کفش‌دوزک به پرواز در می‌آید و کمی آن‌طرف تر روی درخت گردوی سه ساله‌ای می‌نشیند. راکرس چند دانه از آلو‌ها را به شلوارش می‌مالد و در دهانش می‌گذارد. با هسته قورت می‌دهد و باقی آلو‌ها را در جیبش می‌ریزد. بعد درحالی که رویش را به ماه کرده و دست‌هایش را از هم باز می‌نماید، شروع به چرخ زدن می‌کند.
چشمانش به راکرس بود. نم‌نم اشک دیگر خشک شده بود و اکنون تصویر راکرس واضح شده بود. راکرس با آرامش چرخ می‌زد، و صدای قلب منظومه تند تر....تندتر... چیزی را حس کرد. چیزی که هلالی از آن را همان روز آمدن راکرس دید. اکنون ماه کامل بود....با خود گفت:
-وقتش است...اگر باید بشود، من آن را انجام می‌دهم.
ادامه دارد....

چکاوک شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:47 ق.ظ

برای بهار: بهار عزیز عزیز بهت حق می دم. در زمینه ی حسایت خودم هم دست کمی از تو ندارم. شاید لازم بود در برابر اون تیکه هایی که یاد کردی، من هم دلخوری خودم رو به خاطر تو نشون می دادم اما اینجا کسی دیگری رو نمی شناسه و فرشته ی صلح بودن ما رو وارد حاشیه می کنه. من دوست داشتم با عزت هم حرف بزنم. ولی اون واژه ی بدبختا بدجور تو ذهنم موندگار شد. خیال کردم اینجا در دنیای مجازی با رفتار و لحن نوشتار برای دوستان خودمون حریممون رو مشخص می کنیم. لذا نه اشاره ای به دل شکسته ی تو کردم نه در جواب سوال عزت گفتم که مهرک اسم منه.
بهار نازنینم جای تو خالیه. اینو جدی می گم. اینکه پرستار مهربونی مث تو با این همه گرفتاری آماتورها رو قابل می دونه باعث افتخاره. نه برای من بلکه برای همه. دیدی که اولین کسی که توی کامنت اسمت رو برد حسین بود.
فائزه جونم میشه این آگهی که می گم تو صفحه ی اول مجله ت چاپ کنی. متنش اینه:
صاحب عکس فوق بابک نادعلی ملقب به داش آکل ۳۱ ساله
در تاریخ شنبه ۱۷ تیرماه ۱۳۸۵ به قصد مهرآباد
از منزل خارج شده و تا کنون مراجعت نکرده است. نامبرده دارای موهای مشکی مجعد بدون انواع اضافات از قبیل ریش و پشم حدودا یک متر و هفتاد و نه شایدم هشت سانتیمتر قد و تقریبا هفتاد کیلو وزن دارد. ( حسین جان اگه اشتباه می گم تو درست کن می دونی که من دستم بند بود هیچ وقت فرصت نکردم بابک رو بلند کنم البته اینم بگم بابک جان چون
ممکنه اینجا خیلی کیس برات پیش بیاد وزنت رو بردم بالا که حالشو ببری پسر نوش جونت.اختلال حواست رو هم نمی نویسم می کنمش توهمی ) کجا بودیم ؟! ....... ها آهان
نامبرده در برابر اسامی ای داش آکل و مرجان ( با عرض پوزش از طناز خانوم ) به شدت واکنش نشان می دهد به ویژه مورد آخری او را هیجان زده کرده و در برابر اسم شب نویس هم دچار نوعی حالت عصبی می شود. معمولا در هر جمله سه تا جیگرتو می گوید و بیشتر مواقع با دختران بلوند مشاهده می شود. در صورت مشاهده وی لطفا با شماره تلفن ۲۲۷۴۲... تماس حاصل فرمایید و خانواده ای را از نگرانی اینکه وی در ایتالیا تجدید فراش کرده باشد برهانید.
دستت درد نکنه فائزه بعدا قیمت رو برام ایمیل کن.
باران عزیز من تازه کامنتت رو خوندم. آقا من شرمنده . تو فقط عصبانی نشو. خودتو ناراحت نکن. من بیخود می کنم راجع به
پیشنهادات شما نظر ندم. می گم باران برای شروع بهتر نیست هر کی یه متن کوتاه بفرسته برای دبیرخونه یا برای حسین یا برای تو یا هرکسی که قراره لیدر بشه و از روی متون ارسالی خط قصه نویسی و مدلش مشخص بشه و دستمون بیاد که چی کار کنیم. البته من با اون کنفرانس موافقم ولی به نظر من کنفراس برگزار شده همینجا و ما می دونیم که هر کس تقریبا می خواد چی کار کنه. بهتر نیست یه تاریخی رو مشخص کنیم بعد بگیم هر کدوم از آماتورها مثلا قصه ی شروع آشنایی رو توی یک یا دوصفحه بنویسن تا ببینیم اصلا چه جوری می خوایم شروع کنیم؟
آنی عزیزم فروتنی کجا بود خواهر! الهی قربون اون اسم باحالت برم ما خیلی مونده تا لقب حرفه ای بگیریم. ورژنمون اینجا یه کوچولو با هم متفاوته ولی انصافا همه آماتور واقعی هستیم. ضمنا خوش اومدی دوباره...

فائزه شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ

مهرک جانم والله من آگهی رو چاپ کردم خودمم باهاش راه افتادم دارم دوره می گردم ولی هر جا می رسم می گن همین چند ساعت پیش بامبی رو دیدن رد شده!!!
بامبی پسرم زود برگرد دیگه من مردم از فضولی خوندن بقیه داستانا آخه...
مهرک یکی باید مسئول بشه کارا رو هماهنگ کنه! همین طوری پیشنهاده که می دیم و می ره! بامبی به این خاطرم باید زودی برگردی هرچی باشه دبیرخونه ای اخه!
بهارخانم آشتی کن دیگه عزیز. خیلی دوستت داریمممممم!
آنی کجایی زیبای من؟ شدیدا منتظرم داستانتو تموم کنی!
شب نویس جان قهریدی با من؟ من معمولا وقتی بداخلاقم کامنت نمی ذارم. برای تو وقت بداخلاقی کامنت گذاشتم مدام نگرانم ناراحتت کرده باشم! اگه ناراحت شدی بگو تا ببینم چیکار کنم از دلت درمیاد. خوب؟
راکرس عزیز این همه خودتو اذیت نکن! همین که مجبورمون کردی درباره یه موضوعی این همه فکر کنیم و اخرش انتخاب کنیم و بنویسیم خودش خیلیه.
کسی از قلم نیافتاد؟

بهار شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:36 ب.ظ

به فائزه خستگی ناپذیر : من قهر نکرده بودم. اگه قهر می کردم هر روز کامنتهای قشنگ شما رو نمی خوندم و امیدوارم بودم که امتحاناتتو خوب بدی که با آرامش بیایی کامنت بزاری هر چند این استرس امتحانها و نشون دادنش کامنتاتو خیلی جالب کرده بود. داستانت چی شد به یاد شاد روان بابک گولو خانم
به چکاوک مهربان قوی : دردل شنیدن عادتمه ولی درددل کردن خیلی سخته برام. تو فرشته صلحی هر چند اگه حتی کاری انجام ندی. زیباترین کارت برای من این بود که باعث شدی من بنویسم. تو این وبلاگ من فقط بهارم بدون هیچ لقب و نشون دیگه همین پس منو شرمنده نکن. اینجا همه باعث افتخار هستند همه همه .
(حواسم به شب نویس هم بود. اینو خودش خوب می دونه ...)
به آتش:
آتش عزیز مدتیه نیستی کنکور هم که دادی نمی خوای افتخار بدی بیایی

و اما به سلطان راکرس :
خواستم برایت بنویسم ولی دیدم هیچ جمله ای به زیبایی جمله ای که خودتان انتخاب کردی نیست. پس تقدیم به شما
«ای دوست روح مرا درکش. وجودم را تکه تکه کن و برای خویش بردار... چرا که هستی من امانتی بوده است که باید به تو می دادم.»





فائزه شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ب.ظ

بهار کشتی منو از خنده! من دیگه صد در صد ارادتمندت شدم دیگه! بامبی شنیدی دیگه؟ ببین زود برنگردی حالا تازه اولشه بازم می شنوی!
آتیش گلم راست می گه بهار ها. کنکور پزشکی آزادم دیگه برگزار شد هیچی کنکور نموند کجایی تو؟

آنی یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ب.ظ

باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرف مانده در دهنم را عوض کنم
یک صبح تازه را بس‍ُرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
دارم میان مقبره‌ها راه می‌روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بردار زخمهای مرا مرهمی بیار
بگذار وصله‌های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم
من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

[ بدون نام ] یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ب.ظ

باید که شیوه کهنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

مرجان یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ب.ظ

بچه ها من این روزها کمی درگیرم
اگه کم می نویسم دلیل این نیست که سر نمی زنم
تا اخراج نشدم برم ;(

بهار یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:42 ب.ظ

فائزه جون ما ارادت داشتیم از اولش بیشتر ( من زیاد انشاء ام خوب نیست زحمت فعل و فاعلش با خودت)
زنده باد مرجان مهم اینکه می نویسی در ضمن سایه ای بالا سرت مثله داش آکل چرا دیگه نگران اخراجی

سلطان راکرس عجیبه امروز شما کامنت نذاشتین ؟؟؟
امیدوارم که حالتون خوب باشه. دیروز داستانم رو فرستادم. نمی دونم دبیرخانه دریافت کرده یا نه (‌اگه وقت کنه ایمیلشو چک کنه)
اخطاریه به آتش:
آتش دیگه هیچ بهونه ای از شما قابل قبول نیست
لطفا کتاب تستون رو کنار بزارین و خودتون سریعا معرفی کنید این به نفع شماست.

منظومه یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:36 ب.ظ

چیه؟ هرکدومتون دوتا اسم دارین: مرجان، طناز- فائزه، فائزه جون-چکاوک، مهرک-آنی، زیبا-داش آکل، احتراماً بابک-شب نویس، شبسنتبناویس... خوب منم حسودیم می شه دیگه!
ممنون بهار جون! مرسی فائزه جون! عالیه چکاوک جون! براوو باران! ای ول مرجان!
ببین چکاوک جونم! من خیلی به نوشته هات حسودیم می شه! می گی چی کار کنم؟ راستی تو از آتش خبر نداری؟ گفتم شاید تو شماره ای آدرسی چیزی ازش داشته باشی... می دونم که کنکورشو خوب داده و حالش خوبه، فقط می خوام خیال شما راحت بشه!
بابک درسته دلمون برات یه ذره شده، ولی بذار حسابی بهت خوش بگذره....
عزت عزیز از تو هم متشکرم، متشکرم که نشانمان دادی چه قدر یکدیگر را دوست داریم. متشکرم که نشانمان دادی که ما همه در عمق قلب هم ریشه دواندیم و حرف های شتاب زده، فکر نشده و از روی حسادت و کینه ات هیچ اثری ندارد و ما را به هم نزدیک می کند ... متشکرم که ما را بیش ازپیش به هم نزدیک کردی متشکرم که دیدیم حرف های زشتت روح های قوی را که یکباره آتش می گیرند به سکوت می برد...به تو هیچ نمی گوید که تو...متشکرم و ممنونم از تو عزت عزیز که خواستی با ما باشی اما چه بد شروع کردی... دوست داشتم بدانی در کجای این جهان هستی...عزت عزیز اما نه دوست داشتنی...آخر هرگز نتوانستم تو را دوست داشته باشم
با تشکر از تو: راکرس

راکرس یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:39 ب.ظ

آنی من در مورد شعر سکوت می کنم لب به تحسین باز می کنم و...
خیلی بده این همه استعداد توی یه نفر جمع شده، موافقی قسمتش کنیم؟!
*اما چه قدر خوب که اون یه نفر پیش ماست....

راکرس یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

شب نویس خوندی؟ بهار داستان فرستاده! این هم از برنده این دور....

آنی یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:07 ب.ظ

شعری که نوشتم از علی داوودی بود، البته این موضوع هیچ ربطی به استعدادهای من نداره، مگه نه راکرس دوست ‌داشتنی؟!
در ضمن کامل این شعر رو تو وبلاگ املت دسته دار بخونید... http://omlet38.blogfa.com

سلام بهاری!
فائزه گولو بین خودمون باشه من هنوز داستانمون تموم نکردم، اگه تا فردا تموم شد که شد اگه نه ناتموم میفرستمش برای دبیرخونه!

فائزه یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:45 ب.ظ

می خوام ببینم کی جرات می کنه به مرجان ما بگه بالای چشش ابروست. خودم می رم چشاشو در میارم(چقدر خشن شدم من!!!). عزیزم تو اون وقت کوچولوهای بیکاریت هم برای ما بنویسی قبوله!
راکرس جان دلبندم فائزه و فائزه جون می شن دو تا اسم؟؟؟
آنی خوبم نگو ناقصه که اخه! تو هر جوری تونستی بفرست هیچ کدوم مون نمی فهمیم که ناقصه عزیزم!!!
یکی به من بگه املت دسته دار چه جور چیزیه!؟

شب نویس یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ http://shabnevis.com

خب راکرس عزیز من همین حالا می کشم کنار. به برنده هم تبریک میگم . داستن من در این دور در مسابقه حضور نداره. اگر بابک کامنت منو میخونه داستان منو برداره و اگر دوست نداشت و یا هر دلیل دیگه ای از طرف دبیرخونه محترمانه میپذیرم ولی داستانم رو شرکت نمیدم و فقط به جایی که اشغال کرده احترام میگذارم و اگر موند به دیده یه موجود اضافی بهش نگاه نکنید لطفا. فکر کنید یه داستان بود برای سرگرمی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد