آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

داستانهای رسیده برای دور نهم

 

فرستنده: پرسپکتیو برای سلطان راکرس

 

دایره های روشن به صف شده ی توی خیابان

 

انگار می دیدمش که پشت پرده منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه. لابد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش رو شکمش است. پشت در که رسیدم در باز شد. به صدای در طبقه ی دوم گوش دادم که مثل همیشه آرام باز می شود و گوش میدهد. از جلوی همان در رد شدم و به طبقه ی سوم رفتم. در را باز کرد و بی سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. سلام کرد و لبهام را بو سید و رفت نشست رو کاناپه. انگار خسته و سنگین بود. گفتم: وقتشه؟ دستش را روی شکمش گذاشت و انگار میخواست جنینش را آرام کند، گفت: همین روزهاست.

نگاهی به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نیست؟

گفت: رفته مادرش رو بیاره اینجا. این چند روز مواظبم باشه.

بلند شدم و توی خانه چرخی زدم. گفتم: برات خرج میکنه؟

خسته و دستش را بر پیشانی اش گذاشت و چیزی نگفت.

گفتم: به چیزی شک نکرده که؟ چیزی نپرسیده؟

بلند شد و دست به کمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به کار خودش گرمه. خیلی خوش خیاله.

هر دو خندیدیم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنیا میاد. مواظبش باش.

دور اتاق چرخی زدم و یکی دو تکه لباس این طرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. لیوان چای نیم خورده و مانده را هم از روی میز جلوی مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشویی گذاشتم. شیر آب را باز کردم و پارچ آب را پر کردم. دستش را به در تکیه داده بود و گفت: نمیخواد تو کاری کنی من خودم جمع و جور میکنم. براش چای میذارم.

گفتم: نه. تو دو دقیقه بشین. میخوام برای خودم چای درست کنم. اون هم اومد خودش باید کارای خودشو انجام بده.

گفت: نگفتی امروز اومدی اینجا چه کار؟

در ماشین لباسشویی را باز کردم و لباسها را از توی سبد در آوردم و جدا کردم و سفیدها را ریختم توی آن. گفتم: لباس شستنی دیگه نداری؟ پر نشده.

گفت: چرا همینا که تنمه مال سه روزه پیشه.

گفتم: بهت نمیرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور میخوره و میخوابه فقط!

گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون کنم.

گفتم: درشون بیار بندازم تو ماشین برات. تا هستم. حمام هم بری بد نیست.

به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب کشیدم. بی میل پشت سرم می آمد. ایستادم و نگاهش کردم. دستم را پشت کمرش گذاشتم و همراهیش کردم. کمد لباسهاش را باز کردم و چند تکه بیرون کشیدم. لباس زیرها را خودش جدا کرد و گفت: اینا رو میخوام برای امشب براش بپوشم.

گفتم: کاره خوبی میکنی. باید این روزا که بچه به دنیا میاد خوشحال باشه. مسئولیت بچه زیاده و باید از زندگیش راضی باشه. فکر میکنه داره پدر میشه!

موهاش را پشت سرش جمع کردم و دکمه های پیراهنش را باز کردم. پیراهن گل و گشادش از روی شانه هاش سر خورد پایین. همان تن و همان زن بود. دستانم را روی بازوهاش گذاشتم و پایین کشیدم. پیشانیم را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم. گفتم: دلم میخواد وقتی به دنیا میاد ببنیمش. میخوام ببینم به کی رفته؟

گفت: سردمه حسین. میشه لباسمو تنم کنی. پیراهن تمیزی را از داخل کمد بیرون آوردم و روبروش ایستادم. سینه هاش بزرگ و شیری شده بود. آرام پیراهنش را تنش کردم. و آرام کمکش کردم تا روبروی آینه میز توالتش بنشیند. گفت: میخوام آرایش کنم.

گفتم: برای من یا اون؟

گفت: هر دو تون.

لباسهای چرک را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشین لباسشویی را روشن کردم و آب در سماور ریختم و به برق زدم. بلند گفتم: زیر قابلمه رو میخوای کم کنم؟

گفت: نه. میخوام جا بیافته. یه کم آب بریز سرش.

آب ریختم روی خورش قورمه سبزی که به شدت قل میزد و میجوشید و بعد دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و به اتاق خواب رفتم. روی تخت نشستم و لیوانها را روی میز توالت گذاشتم. کارش تمام شده بود.

گفتم: پسره! خوشگل شدی.

خندید و چیزهایی را از روی میز برداشت و بقیه چیزها را هل داد توی کشو.

گفتم: برای ما آرایش نمیکردی. همش هول هولکی بود.

گفت: تو اینقدر آتیشت تند بود که نمیدیدی.

گفتم: آتیشم تند بود یا همش میگفتی الان بابام بیدار میشه، الان مامانم میخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم میره دستشویی!

لیوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم لیوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم کمی خوردیم و از بالای لیوانهای هم نگاهی بهم کردیم. دستم را گذاشتم روی پایش و کمی مالیدم.

گفت: دفعه ی آخر از همیشه بهتر بود. می خواستمت لعنتی.

گفتم: باز هم حرفهای قدیمی. من یه دانشجوی چسکی بودم و تو هم یه زن مطلقه. فکر میکنی چی باید به پدرم میگفتم و زنده در میرفتم از زیر دستش. همینکه سه سال نذاشتیم کسی بفهمه شاهکار بود زن.

نگاهش به جایی خیره ماند. دستش را گرفتم و گفتم: حالا که یادگار داریم. یادت بیار دفعه ی آخر با اینکه عجله داشتیم چقدر خوب بود.

لبخند زد و رضایت داد که به این چیزها فکر نکنیم. باز هم کمی شربت خوردیم و من دور و بر تخت را نگاه کردم.

 گفتم: چیا برای پسرت خریدی؟

گفت: هر چی که فکر کنی. خیالت راحت. براش برنامه ها داریم و ازش خوب مراقبت میکنم.

لیوانهای خالی را برداشتم و گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: دیگه باید اونم برسه.

گفتم: اگه تو راهرو دیدمش پدر شدنش رو بهش تبریک میگم.

صورتش تو هم رفت و با عصبانیت گفت: گمشو. هنوز به دنیا نیومده و من مطمئنم که ربطی به اون نداره.  

دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره که به دنیا میاد.

مکثی کردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولی برگشتم و گفتم: اون داره خرجشو میده و به اون میگه بابا!

لبخندی زد و دستم را گرفت و فشار داد، گفت: بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهای منهم تو هوا بزن تا بوی ادوکلن مردونه از خونه بره. به بوی عطر حساسه.

سرم را تکانی دادم و رفتم. لیوانها را شستم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و از در ورودی بیرون رفتم. بی حوصله بودم. سیگارم را توی مشتم له کردم و وارد کوچه شدم. پرتش کردم روی زباله های کنار یک درخت. دیدمش که از روبرو می آمد. به موقع از خانه زده بودم بیرون. به نظرم خوشحال بود که پسردار میشود. کنار درختی ایستادم و دیدم که مادرش هم از ماشینش پیاده شد و شیرینی و چند تا عروسک دستشان بود. ای کاش شبیه مادرش شود تا به چیزی شک نکنند. می دانستم که دروغ میگویم. دستانم را در جیبهام فرو کردم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. آن آخرها تاریک بود و ردیف چراغ برقها دایره های روشنی را در طول خیابان به صف کرده بود. انگار از زیر هر کدام از چراغها که رد میشوی از زیر دوش نور عبور میکنی. صداهای پاهام را میشنیدم:

 

هنوز ازدواج نکرده بود و یک هفته بود دیگر همدیگر را نمیدیدیم. ولی از مدت متعه یک روز مانده بود. تا شب فردا. در یک روز تلفن پشت تلفن بود که زنگ میخورد و از من میخواست حتمن آنشب بروم پیشش. مثل همیشه بعد از دانشگاه ماندم خانه و منتظر شدم هوا تاریک شود. از آن سر تاریک خیابان باید می آمدم اینطرف که حالا به نظر روشن است. باز هم از زیر دوشهای نور باید رد میشدم. می دویدم. دیر وقت بود. مثل همیشه. بهش گفته بودم که مدت اینبار را تمدید نکردیم که خواستگارت اگر بله گرفت راحت سر سفره اش بنشینی. هی میگفت امشب بیا. بار آخر است. این" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتی رسیدم پشت پرده منتظر بود. سایه اش را حس میکردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولی پدرش هنوز بیدار بود. ترسیدم. زود رسیده بودم. توی تاریکی زیر درختی فرو رفتم و به دیوار تکیه دادم. مثل هر شب قرارمان این بود که چراغهای طبقه ی اول که خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاریکی آرام بیرون آمدم. بدون هیچ صدایی در باز شد. از عرض کوچه رد شدم و در را آرام هل دادم و پشت سرم بستم. کفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نیمه باز. یک هو در را باز کرد و مرا کشید تو و در را بست. تا یک ساعت مرا زیر تختش پنهان کرد. روی تخت دراز کشید که اگر کسی خواست سرکی بکشد خودش را به خواب بزند. منتظر شدیم. از زیر گفتم ما دو ماهه به هم محرم نیستیم. یادت میاد؟ گفت هیس س س س...

زیر تخت نمی توانستم جابه جا شوم. صدای نفسهایم را می شنیدم. و صدای قلب او را. انگار دمر خوابیده بود و قلبش را به تشک تخت فشار میداد. یک ساعت بعد آرام سرش را از لبه تخت کشید زیر و گفت: فکر کنم خوابیدند. گفتم: چه عجب؟!

عرق کرده بودم.

آرام بیرون آمدم و یقه ام را گرفت و کشید روی تخت کنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: این آخرین شبه.

درخشش نور تیر برق توی کوچه را در چشمش یدیدم و صورتم را بردم نزدیک صورتش. گرمای لبهاش را احساس کردم و آرام گفتم: و تو از یک ماهه دیگه شوهردار میشی!

دستهاش را دورم حلقه شده و حلقه ی محاصره اش تنگتر شد. انگار گرمتر از همیشه بود. گفت: میخوام برای همیشه یه چیزی ازت داشته باشم. یه یادگاری کوچولو توی تنم جا بذاری.

سکوت کرده بودم و به شدت عرق کرده بودم. گفتم: تو فکراتو کردی. من میترسم.

سرم را توی دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرمای کلماتش گرمم کرد: پسر کوچولوی بیچاره. نترس من سی و سه سالمه و بلدم چه کارش کنم.

دستهام را از دورش ازاد کردم و آمادگی خودم را اعلام کردم و کمی عقب کشیدم. سعی کردم این بار به هیچ فکر نکنم و مراعات هیچ چیز رو نکنم و راحت باشم. صورتش را نزدیکتر کرد و گفت: میخوام بچه ای که بزرگ میکنم بچه ی من و تو باشه...

حلقه محاصره ش گاز انبری بود و من هم قصد نداشتم خط شکنی کنم. اسیر شدم و خودم را تسلیم کردم.

 

 

 

9 تیر 85

 


 

فرستنده: میرابرای سلطان راکرس

 

 

پر، خالی

 

خداحافظ شریک 5 ساله زندگیم!

می دانم حالا که داری این نامه را می خوانی همه جای خانه را گشته ای، دیده ای که من نیستم و هیچ کدام از وسایلم هم نیست. می دانم که می دانی رفته ام و دیگر قصد برگشتن ندارم!

واقعا نمی دانم کی شروع شد. شاید همان روز های عاشقی که من به خاطر تو از کاندیداتوری انتخابات انجمن کناره گرفتم. چقدر همه آن روزها از دستم عصبانی شدند که بعد از دو سال دبیری موفق انجمن این کار را کرده ام، ولی من خوشحال بودم و راضی!

یا شاید هم همان روز هایی که تو به کتاب هایم حسودی کردی! همان روز هایی که بالاخره من مجبور شدم مطالعه ام را به صبح های زود محدود کنم. هیچ وقت نفهمیدم چرا نمی توانی کتاب خواندن مرا در حضور خودت تحمل کنی، ولی تعبیر به این کردم که نمی توانی تحمل کنی علاقه ام به چیزی به جز تو باشد!

وقتی شروع به ایراد گرفتن از داستان هایم کردی هم می توانست باشد، نه؟ چرا وقتی من دیگر داستان هایم را چاپ نکردم آن قدر خوشحال شدی؟ تو که می دانستی من با نوشتن است که می توانم با دنیا کنار بیایم...

وقتی به خاطر ترس تو از به خطر افتادن موقعیتت فعالیت هایم را در انجمن دفاع از حقوق زنان و کودکان محدود کردم، دیگر مطمئنا شروع شده بود. نمی توانستم ببینمت آن قدر خودخواه. قدم زدن های شبانه مان متوقف شد. حتی با هم تلویزیون هم نگاه نمی کردیم. دیگر از راز و نیاز های عاشقانه مان خبری نبود. اصلا هوس نمی کردم ناگهان خودم را به آغوشت پرت کنم و چشم هایت را ببوسم، اصلا دیگر نمی توانستم به چشم هایت نگاه کنم. باور می کنی نمی توانستم؟ آن هم چشم هایی که آن قدر دوستشان داشتم، از همه وجود تو همان چشم ها را دوست داشتم. می دانی اما همان موقع هم هنوز دوستت داشتم، نمی دانم چرا، ولی دوستت داشتم. شاید به همین خاطر بود که از تو کناره می گرفتم می خواستم همان حداقل تصویرت را برای خودم حفظ کنم. نمی خواستم برایم از بین بروی. با تمام وجودم سعی می کردم همان یک ذره را حفظ کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مشترک مان روزی به ناهار و شام خوردن مشترک محدود بشود ولی شد. چند بار سعی کردم برگردم ولی تو نگذاشتی، یادت هست؟ وقتی جشن سالگرد ازدواج مان را به آن وضع خراب کردی چه انتظاری می شد داشت؟ یادت که نبود، هیچ، آن هم برخوردت بود با دوستانمان. انگار آن ها باید تاوان بی توجهی و فراموش کاری تو را می دادند. باید همان روز به حرف شان گوش می کردم و ترکت می کردم. ولی من به عشقم ایمان داشتم، احمقانه بود نه؟ می دانم، ولی فکر می کردم می توانم دوباره همه چیز را به حال اول برگردانم. تو که می دانی من هیچ وقت شکست را قبول نمی کنم. جلسات مشاوره را شروع کردم. با وجود همه همکاری نکردن هایت من ایمان داشتم که با تلاش و عشق می توانم همه چیز را از نو بسازم این بار بدون اشتباه. می خواستم این بار زندگی عاشقانه ای بسازم که در آن دیگر من نابود نشوم. شور زندگیم را، دلبستگی هایم را، فدای هیچ چیزی نکنم...

ولی اشتباه می کردم. تو برای خودت شروع دیگری را انتخاب کرده بودی. وقتی خبرش را شنیدم برای همیشه در من خرد شدی، شکستی، تکه تکه شدی. نمی دانم چرا 5 سال از زندگیم را به خاطر تو نابود کردم ولی مهم نیست. شروع دوباره من بدون تو زیبا خواهد بود. می توانی خبر شروعم را از انجمن بگیری، یا از ماهنامه هایی که داستان هایم را چاپ می کنند. خدا را شکر که حداقل موقعیت شغلی ام را از دست نداده ام. دنبالم نیا، سعی نکن توجیه کنی. هیچ چیز از تو نمی خواهم به جز نبودنت. البته تا یادم نرفته باید بگویم هیچ چیز از وسایل مشترکمان برنداشتم به جز اولین هدیه ام، همان تابلویی که رویش نوشته بود، "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". امیدوارم او را هم مثل من از خودش خالی نکنی، باور کن بدون خالی شدن هم برایت جا بود...


 

فرستنده: ناشناس

خداحافظ سبز

چند روز است که چشمانش به خاکستری میزند. صورتم را روی قلب گرم و همیشه سبزش میگذارم با سرمای وجودم گره میخورد، گرم می‌شوم. دستم را فشار می‌دهد. لبخند کمرنگی خطوط سالهای به دوش کشیده‌ی چهره‌اش را پررنگ می‌کند. بخشندگی در چین چین صورتش به بار نشسته. میخواهم بگویم مرا ببخش، که اینبار هم او خیلی قبل‌تر مرا بخشید. لبخندش را بو میکشم. دستش را فشار می‌دهم و قول می‌دهم فردا به دیدنش بیآیم. پرستار سفید اشاره می‌کند که دیر است، چشمهایش را می‌بوسم و درحین رفتن چندبار به سویش برمی‌گردم و هنوز با چشمانی نیمه‌باز بدرقه‌ام می‌کند، با لبخندی اشکهایم را انکار میکنم... از بیمارستان خارج میشوم. دیوانه‌وار اشک میریزم. پاهایم را نای رفتن نیست... راننده‌ی تاکسی تا در منزل با سکوت مرا همراهی می‌کند. به دنبال کلید کیفم را زیرورو می‌کنم که در باز میشود، ترا می‌بینم نگران و منتظر با چشمانی سرخ و کتاب حافظ در دست. خودم را در آغوشت رها میکنم و تو برایم زمزمه میکنی :

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه بوداعش که روان خواهدشد

 


 

طرف: آرامش برای سلطان راکرس

 

با نام : آغاز پایان

 

صبح وقتی که چشمامو باز کردم ساعت 5 خورده ای بود خورده اش برام مهم نبود ولی پنجش مهم بود. چون دلم می خواست بیشتر بخوام ولی دیگه خوابم نمی اومد. خیلی چندش آور که، جمعه صبح باشه و تو بدونی که نمی خوای بری سرکار و آزادی بخوابی ولی خوابت نبره. رومو بر گردوندم به سمتش موهاش ژولیده وار روی صورتش پخش شده بود. به طور پراکنده موهای سفید بین موهای مشکیش خود نمایی می کرد. شب گذشته اصلاح کرده بود و هاله سبزی روی پوستش صورتش دیده می شد.

از کنارش بلند شدم طوریکه از خواب بیدار نشه. شاید دلیل اینکه دیگه خوابم نمی برد هجوم فکرهایی بود که بین خواب و بیداری به ذهنم رسیده بود. دیشب دومین سالگرد ازدواجمون بود. نمی دونم چندتا سالگرد ازدواج دیگه رو می تونیم برگزار کنیم؟

رفتم سمت آشپزخونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم هرچند الان که نزدیک ساعت 6 صبحه برای خوردن صبحانه در روز جمعه خیلی زوده، ولی دلم می خواست یه کاری کرده باشم.  یواش یواش ریخته و پاشهای شب قبل رو جمع کردم. یک سیگار روشن کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم و دوباره اجازه دادم افکار درست مثل دود سیگار که توی ریه ام می چرخید تو سرم بچرخه. شاید توی این دوسال بارهای بار با خودم فکر کردم که شاید کارم اشتباه بوده شاید نباید این کار رو می کردم همیشه این تضاد تفکری وجود داشت. کدوم کار دقیقا درسته . این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط.....

 رفتم سمت اتاق خواب دوباره بهش نگاهی کردم و از دیدنش لذت بردم. و بعد تمام اون فکرها مثل دود سیگار که توی هوا گم میشه و تو دیگه نمی تونی پیداش کنی تو ذهنم گم شد.

4 سال خورده ای از آشنایی من و داریوش می گذره خورده اش مهم نیست ولی 4 سالش چرا....

از زمانی که با هم آشنا شدیم برای هم دوتا دوست بودیم. نه دوست دختر دوست پسر فقط دوتا دوست. خیلی عادی و معمولی البته یه جاهایی برای هم کارهایی هم می کردیم. مثلا اگه اون با دوست دخترش دچار مشکل میشد من نقش مشاوره خانواده رو بازی می کردم، و اگه مثلا من با دوست پسرم بحثم می شد اون قضیه مورد بحث رو از دیدگاه مردونه تجزیه و تحلیل می کرد و خلاصه منو روشن می کرد .....

تا زمانیکه با نگار آشنا شد و از هر لحاظ ازش خوشش اومد، حتی از نظر جنسی ...

 هرچند من و داریوش در این زمینه خیلی رک صحبت نمی کردیم ولی نقطه نظراتمون به صورت تعریف داستانهایی مثلا دوست دوستم اینجوری شده یا مثلا از خودمون داستان پردازی می کردیم  و نقطه نظر رو تو دلش جا می دادیم و منظورمون به هم می رسوندیم.

قضیه داریوش و نگار جدی شد. مراسم خواستگاری برگزار شد. و بعد بقیه ماجراهای ازدواج ...

3 هفته ای  از داریوش خبری نشد. من هم درهمین حین با کسی آشنا شده بودم که بدم نمی اومد اگه بعد از یک مدت به تفاهم رسیدم باهم ازدواج کنیم . شاید برای همین من هم خیلی دیگه فرصت نداشتم پیگیر کارهای داریوش باشم. بعد از سه هفته تلفن زنگ خورد.

- سلام

- به سلام شاه داماد خوبی .

- مرسی.

- صدات اینو نمی گه. اتفاقی افتاده؟

- نه .... یعنی آره.

- خوب بگو چی شده. کاری از دستم بر می یاد.

- همه چی بهم ریخت.

- یعنی چی. واضح بگو منظورت چیه؟

- هیچی. نگار گفته نمی خواد با من ازدواج کنه . زده زیر همه چی؟

- به همین راحتی خوب آخه دلیلش چیه؟

- نمی دونم هیچی نمی گه. بعد ازمراسم به اصطلاح بله برون و رفتیم برای انجام آزمایش بعدشم قرار شد که بریم برای کارهای خرید و گرفتن  خونه از این داستانها.... می دونی که من خوشم نمی یاد یک مدت تو عقد باشیم. 4 روز قبل زنگ زد و گفت پشیمون شده هرچی باهاش صحبت کردم یه جواب درست بهم نمیده. کلی ریختم بهم . بیا تو باهاش صحبت کن اون که تورو میشناسه ببین مشکل چیه؟ صحبت می کنی دیگه؟

( این دفعه بدون اینکه بزاره من خودم فکر کنم و نظرمو بگم داشت از من قول میگرفت که با نگار صحبت کنم)

-         ببین داریوش بزار من فکرامو بکنم. ببینم این کار اصلا صلاح هست می دونی....

(حرفمو قطع کرد )

-         خواهش می کنم.

-         باشه شمارشو بگو من باهاش صحبت می کنم.

-         مرسی

فردای اون روز توی کافی شاپ نگار روبروی من نشسته بود. با یک برگه که پایان سرنوشت اون و داریوش بود.

برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی اون خداحافظی کرد و رفت. و من موندم یک دنیا تصویر که بک گراندش چهره  داریوش بود، یک سیگار روشن و صدای موسیقی ملایم کافی شاپ .....

از لای دود سیگاری که از دهنم خارج می شد. به داریوش که هنوز خوابیده بود نگاه کردم.

رفتم سمت آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم...

-         تو هم چایی می خوری داریوش ؟

-         نه..

-     ببین داریوش خوب اون هم تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته می خوای چیکار کنی. میگه پسر خاله اومده از خارج و چون با هم بین خودشون قرار مدار گذاشتن دیگه خیلی ناجور بخواد بهم بزنه. فکر نمی کرده اون برگرده حالا که شده خانواده شون هم بی خبره ( از این مزخرفتر داستان نمیتونستم بسازم از مجله خانواده سبز کش رفته بودم سوژه شو ولی چاره ای نبود)

-         نه این از نظر من اصلا قابل قبول نیست قضیه یه چیز دیگه است. تو نمی خوای بهم بگی.

-         نیازی نیست بخوام دروغ بگم. خودت منو میشناسی حالا اگه باز هم می خوای خودت باهاش صحبت کن.

-         نه دیگه احتیاجی نیست کلی باهاش صحبت کردم فایده نداره. من هم یه جوری مامان اینا رو توجیه می کنم که خیلی نخوان کنکاش کنن.

( ساختن این داستان دروغ و سرهم کردن یه سوژه اشک آور و قدرت دادن به حس دلسوزی مادر داریوش کار آسونی نبود ولی موفق شدم)

ولی  سختترین قسمت این کار مونده بود.

3 ماه بعد از جدایی نگار و داریوش. زنگ زدم به داریوش.

- سلام داریوش خوبی ؟  می خوام ببینمت .

- باشه فردا جای همیشگی.

هنوز چهره داریوش جلوی چشممه وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم. اول خندید بعد با تعجب نگام کرد . بعد کمی با شک نگام کرد. و آخر سر گفت. باور نمی کنم.

و من خیلی با اطمینان ولی درکمال آرامش پیشنهادم را دوباره تکرار کردم.

بعد ازماهها  با همه حرفها و مسائل حاشیه ای جنگیدم و پیروز شدم. بدون هیچگونه مراسمی ازدواج ما صورت گرفت.

تقریبا از همون چند ماه اول بعد از ازدواج به بهانه بچه دار نشدن که علتش مشکل هردومون هست دارو مصرف می  کنیم که در آینده بچه دار بشیم. با کلی سختی با یک دکتر هماهنگ کردم تا نزارم داریوش بفهمه قضیه چیه. و اون همیشه این فکر رو می کنه که واقعا من و اون بچه دار نمیشیم. و نمی دونه که من جلوگیری می کنم.

هیچ وقت نذاشتم بفهمه چه قرصی مصرف می کنه. اون تحمل اینکه  بفهمه مبتلا به ایدز شده رو نداشت و حتی فکر اینکه چه آینده ای در انتظارشه ....

نگار از مبتلا بودن خودش به ایدز آگاه بود. حتی وقتی رابطه جنسی با داریوش برقرار کرده بود. تا زمانیکه برگه آزمایش رو در کافی شاپ به من داد....

دیشب دومین سالگرد ازدواج من و داریوش بود. ساعت 8 و خورده ای . با یک لیوان آب و دوتا قرص می رم سراغ داریوش.

-         داریوش عزیزم سلام.

-         چیه باز خواب موندم .

-         نه بلند شو امروز جمعه ست.  وقت قرصه. از دست این بچه شیطونی که قرار بیاد. هنوز نیومده، باباشو اذیت می کنه؟

-         من اگه نخوام بابا بشم باید کیو ببینم.

-         من هم موافقم حالا ما یه تلاشی می کنیم . اگه شد که هیچی اگه نشد میندازیم گردن خدا ....

هردومون می خندیم. و من با بوسه ای قرص را با لبانم در میان لبان داریوش می گذارم.

 


از طرف بوران برای سلطان ـ ملکه راکرس

 

آخرین نفس های یک مرد تنها

 

با آن همه تاریک که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می زند چشم هایش را می بندد که، تا آن جایی که ممکن است ما را بیشتر نبیند. پنج نفر هستیم و فکر می کنم تیر چهارم را من می خورم. زخم های کهنه چندان دردآور نیستند، ولی این یکی، با آنکه به بازویم خورده است سوزش شدیدی به همه ی تنم انداخته. هر چند طرف های عصر هم جایی را نمی دیدم، اما خوشحال بودم از اینکه شب شده و تاریکی مجال دیدن را بیشتر ربوده است.

همین یک ساعت قبل بود که ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی پای یکی از رفقا بود و مدام موهایم را نوازش می کرد. چهره ی هیچ کس را نمی توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می خواستم مرگ را تجربه کنم. دلم هوای باران تندی را داشت که با خود بوی خاک و علف می آورد و آسمان حریص تر از همیشه نگاهمان می کرد. از این همه خاک مفت زمین سنگ تیزی پشتم را می آزرد. درست زیر چهارمین مهره، نه می توانستم تکان بخورم و نه کسی را از بودنش خبردار کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه ی خدا، حتی وقتی که می خواهی به آرامش ایمان بیاوری، چیزی برای آزارت مانده که تا آن لحظه حتی فکرش را نکرده ای.

می دانم که کسی چشم هایم را نمی بیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتن چشمانم ندارم. برای باز نگه داشتن چشم ها همیشه باید دلیلی وجود داشته باشد، درست مثل شب هایی که هر کاری می کنی خوابت نمی گیرد و برای این کار هزار و یک بهانه داری.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند و شاید یک کوله پشتی جای پاهایی را که سرم روی آن ها بود، گرفته است. شاید اگر می دانست چقدر دوست دارم سرم را روی پای یکی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله پشتی سنگی تنهایم نمی گذاشت.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته اند. همگی نه، اما خیلی هاشان راضی بودند، از لحنشان معلوم بود. طرف های عصر به هم پریدند، کمی قبل از آنکه تیر چهارم را خورده باشم. ولی خب، حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند؛ «من نمی تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه در موردش حرف نمی زنیم.» و این جمله ی آخر همان حرف آخر بود. هر چند یکی از رفقا زیادی جوش می زد:«یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن تکه تکه اشون کنن؟» و همان کسی که حرف آخر را زده بود، گفت:«گفتم دیگه حرفشو نمی زنیم، در ضمن راه دیگه ای هم هست.» و همه آن راه دیگر را می دانستند. و کسی هم ترید نداشت که کار آخر را همان کسی باید انجام دهد که حرف آخر را زده است. از سکوت تلخ همگی معلوم بود که انجام دادنش به اندازه ی گفتنش راحت نیست.

دیگر کسی نبود، به جز چند جسد کلافه که اطرافم افتاده بودند. کاش می شد صدایشان کنم:«منو با این حالم ول نکنید، لااقل یه تیر دیگه...» دیگر کسی نبود که بشنود.

چشم هایم سیاهی می روند، نفس آخر را که می کشم سفت در آغوشم می افتد. لب هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می کند، می داند که دوست دارم نفس هایش را از نزدیک ترین جای ممکن بشنوم. می خواهم بخوابم، سرم را روی سینه اش گذاشته ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می زند حس می کنم! با انگشتانم بازی می کند. انگشت اشاره ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب هایش می کشد. نمی خواهم دیگر از دلتنگی هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید؛ از اینکه در این مدت که نبودم زندگی اش چه شکلی بوده و چند شب را تا خود صبح به یاد من نخوابیده است؟! حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه کسی هست که بی من نمی تواند ادامه دهد. می خواهم بدانم آیا واقعا بدون من می تواند ادامه دهد یا نه؟ این بار که از او دور می شدم، حس می کردم برای آخرین بار است که می بینمش. نگاهش خالی بود، خالی تر از همیشه. ترسم از این بود که دیگر هیچ وقت بازنگردم و او در این همه مکان خالی از من، پا به پای زمان هایی که دیگر هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را، حتی کوتاه تر از کشیدن آخرین نفس و افتادن او در آغوشم تجربه کنم، راهش را ادامه می دهد و چند روزی که از یاد با هم بودنمان سپری می شود، پایه های شروعی دوباره را بر ویرانه های دلتنگی ها و دوست داشتن های من بنا می کند. گریه ام می گیرد. نگاهم می کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه ام و قطره های اشکی که آرام روی گونه ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته ی چانه ام روی گردنم ناپدید می شوند، آزارم می دهد. فکر این که با دیدن اشک هایم شروع به حرف زدن می کند و می گوید از دلتنگی های زندگی بدون من، آرامم می کند. انگشت اشاره ام را رها می کند و اشک هایم را پاک می کند. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب بیدار می شود و سیگار اول را که روشن می کند، مزه ی تلخی دهانش یادش می آورد که نمی داند دیشب را چطور گذرانده است. می ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می آیم و لخت از اطاق می زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می پرسد. شبحش را از پشت شیشه ی مات درب حمام می بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می رساند، ناپدید می شود.

کوله پشتی را با خودشان برده اند، نمی توانم نفس بکشم. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کند به آخر راه نزدیک می شود. سایه ی آخرین ها همیشه قبل از خودشان می رسد و برای درک کردن و یا دیدنشان فقط کافی است کمی زرنگ بود.

خیال آخرین لحظه ی دیدنش راحتم نمی گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه ی راهم بود، بدرقه ی همه ی سال هایی که دستانش را لمس نکرده ام، همه ی سال هایی که فقط به دیدن دوباره ی او فکر کرده ام.

حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چگونه گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی تواند ادامه دهد. و او را می بینم که انگشت اشاره ی چهره آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب هایش می کشد. از دلتنگی هایش می گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. دستی به شکمش می کشد و آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«حرکت می کنه، صداشو می شنوم.» مزه ی تلخی در دهانم آزارم می دهد، ماده ی گرمی از بین لب هایم بیرون می ریزد، سرفه ی کوتاهی می کنم. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.

 

 

نظرات 190 + ارسال نظر
آنی پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

دلم میخواد فریاد بزنم... فقط برای اینکه همه بدونن... آماتورها دوستتون دارم!
با دست یه خط بسته به شکل دایره روی شن‌های ساحل دورتادور دخترای آماتورها میکشم! این دایره بسته یه در بیشتر نداره که فقط پسرای آماتورها میتونن ازش عبور کنند اما لطفا بعد از جلسه :))


موجهای دریا دارن نزدیک میشن و اما هیچ کدوم از دخترا اهمیت نمیدن. حالا دیگه آب تا وسطای دایره میآد و برمیگرده، فائزه صندلای آبیش رو درآورد و پرت کرد دورتر، پاهاشو دراز میکنه وسط دایره. تکیه میده به دستهاش طوری که بتونه زل بزنه به آسمون، موهای بلند خرمایی رنگش میرزه رو شونه‌هاش. زمان جلسه در سکوت رو به اتمام است. دارم بهار رو میکشم که روی پهلو چپ دراز کشیده و به دستش تکیه داده، مشتش رو پر از شن میکنه و بعد آروم آروم مثل ساعت شنی خالی میکندش. توی دلم میگم عجب جلسه‌ی جالبی! هیچکی حرف نمیزنه! چکاوک یه تونیک شلوار خاکستری گشاد با گلهای ریز زرد رنگ پوشیده و چهارزانو پشت به دریا نشسته و اصلا اهمیت نمیده که لباسش در اثر رفت و آمد موجها خیس خیس شده. طناز پاهاش رو تو سینه بغل کرده و چونش رو گذاشته رو دستش و داره به دریا نگاه میکنه، دستمال سر قرمزه ستاره چقدر به طناز میآد. ستاره رو یه تیکه سنگ نشسته و هی به اطراف سرک میکشه و گاهی هم یه دونه سنگ ریزه پرت میکنه تو دریا! خب کشیدنش خیلی سخته چون هی حالتش تغییر میکنه... مرجان طاق باز دراز کشیده و دستاشو زیر سرش قفل کرده و در اثر رفت و آمد موجها زیرش گود شده و فرو رفته تو شن‌ها... از دایره خارج میشم و بدو میرم کلی دورتر و سه پایه رو میزارم رو یه سنگ بزرگ و برمیگردم کنار بهار چهارزانو میشینم... به کف دستام نگاه میکنم که مثل حالت دعا رو به اسمون گرفتمشون، بلند میگم : مثل اینکه خیلی هم خالی نیستند! چکاوک میگه میدونستم نمیتونی ساکت باشی! فائزه قش قش میخنده! مرجان میگه بابا پس چی شد این چایی و کیک؟! طناز درحالی که میره چایی بریزه میگه ای شکمو! فکر کنم فائزه بود که گفت: جلسه‌ی فوق‌العاده‌ای بود بهار!

: آخ که چقدر دوستون دارم... نفهمیدم اینو کی گفت!؟ فرض کنید که من بودم :))


نتایج جلسه :
- چقدر هممون دوست داشتنی هستیم!
- کیکی که طناز بپزه کنار دریا و با آماتورا خوردن داره!
- چایی‌ای که مرجان دم کنه، نشون میده که داش‌آکل عجب سلیقه‌ای داره!
- بهار از لیوان‌ها برخلاف همیشه خیلی خوب نگه‌داری کرد اگه حسین اجازه میداد ؛)
- پسرا همیشه موقع خوردن از راه میرسن :))
- آب میتونه خطوط شنی رو پاک کنه ولی از خاطر ما نه!!!
- جای بابک خیلی پیشمون خالیه :(
- باران هم به موقع میباره هم کیک خیلی دوست داره...
- شب نویس دست به شکستن داره...
- چکاوک خیلی رنگ زرد بهش میآد...
- خنده‌های فائزه مقیاس خوبی برای اندازه‌گیریه عشقه
- سلطان راکرس خوب میدونه که آماتورها به شام دیر علاقه دارند بخصوص اگه دستپخت شخص سلطان باشه :))


خارج از بازی :
تو حق کارکردن داری، ولی تنها به خاطر کارکردن. هیچ حقی نسبت به ثمرات کار نداری. آرزوی ثمرات کار هیچگاه نباید محرک تو برای کارکردن باشد. و همچنین هیچگاه تن به تنبلی نسپار.

راکرس پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:56 ب.ظ

خوب خیالم راحت شد. فکر می‌کردم ما مردا موقع جلسه فقط فکر غذاییم! ناهار وسط جلسه و سر جلسه هم هی میوه و آب پرتقال و شیرینی می‌خوریم. البته جلسۀ ما ها یه نتیجۀ بی سر وته هم تهش داره(:! وای ولی خوش به حالتون جلسۀ شما از اون جلسه‌هایی که آدم دوست داره روزی صدتا نه هزارتا از اونا داشته باشه....من اعتراف می‌کنم! من یه دخترم! حالا منم می‌تونم تو دایره باشم؟!
آنی یه اعتراف! یه بار سعی کردم مثل تو بنویسم. نه به خاطر اینکه نوشتنم مثل تو خوب بشه چون می‌دونم که نمی‌شه؛ راستش می‌خواستم لذت ببرم...نشد آنی نشد!!! دختر امروز منو شرمنده کردی!
فائزه من اگه فقط 10 درصد از اون نگاه قشنگ تو رو به زندگی داشته باشم، دیگه چیزی از خدا نمی‌خوام!!! راستی فائزه فکر کنم به همین زودی بابک رو پیدا می‌کنی...البته من زیاد به این اسرار جادویی اینجا وارد نیستم ولی تو این پست کامنت صدم رو تو گذاشتی، بابک پست پیش!!..
وای افکار فمینیبیسسیتی!!! بهار دارم کم کم به این نتیجه می‌رسم که باید دست به یه سرکوب دسته جمعی بزنم!!! اگه قول بدین انقلاب نکنین من حتماً اینکارو می‌کنم! از همین الآن تا کامنت بعدی اینجا حکومت نظامیه...می‌دونستی من عاشق ماستم؟! اصلن همه چیزو با ماست می‌خورم و با ماست درست می‌کنم!!
بابک؟ حسین؟ باران؟ شما ها کجایین؟! شما یه پسر شجاع گیر آوردید و تنهاش گذاشتید رفتید؟
من امشب زنگ می‌زنم به رعنا ازش می‌پرسم حسین حالش چه طوره....
راستی خانوما شما تو جلستون به این نتیجه نرسیدین که داستان‌ها رو نقد کنین؟!! منظورم نقد نیستا اصلاً فرض کنید هر داستانی توی یه وبلاگ بوده و شما می‌خواهید کامنت بذارید برای مثال من شروع می‌کنم: "نوشته‌ جالبی است. من آپ بیدم و منتظر قدم سبز شما/عشق یک بخش است...."منظورم این نیست که وظیفه‌ای گردنتون بندازم ولی اینطوری هم من بهتر نتیجه می‌گیرم هم جلستون به نتیجه‌ش می‌رسه.... باور کنید من اگه اطلاعاتم محدود نبود همشو برای روز اعلام نتایج نگه نمی‌داشتم!!!
-----------
خارج از بازی: فکر کنم با کامنت دیروزم یه نفر دیگه رو هم ناراحت کرده باشم....حالا هی بگید من اعتماد به نفس ندارم...خوب راس می‌گم دیگه!!

بهار پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:10 ب.ظ

دخترای خوشگل و ماه و جیگر طلای قلعه و پسرهای خوش تیپ قلعه
آنی جونم مرسی از صورتجلسه و نقاشی بسیار زیبایی که کشیدی .
همینطور از بقیه شما با زحمتای که کشیدن قربونتون
راستی فائزه جونم آنی جونم مرجان جونم چکاوک جونم ستاره جونم طناز جونم و...
ببخشید من یادم رفت بهتون بگم لپاتون پاک کنید آخه وقتی می بوسیدمتون جای رژ لبم روی صورت همتون مونده
من جلسه رو خیلی جدی گرفتم شاید سکوت برقرار شد ولی مطمئن باشید یه خبری دارم براتون :))

سلطان راکرس عزیز:
شما خودتون ملاحظه کنید بیشتر کامنتهای این وبلاگ توسط خانمها گذاشته میشه ( به افتخارشون به قول شب نویس عزیزمون دست خوشگله رو بزن)
وقتی آقایون کامنت نمی زارن خودی نشون نمی دن دلیل نمیشه انقلاب فمینیستی باشه.
مهم اینکه اینجا حفظ بشه ( شادروان بابک نادعلی که نیست ولی خداش هست)‌ پس حیف جاییکه خودمون تا اینجا رسوندیمش رهاش کنیم. به ابوالفرض( به یاد بابک) اگه بزاریم قلعه اماتوریا خاک گرفته بشه حالا می خوای اسمشو بزارید حرکت فمینیستی یا .....


توجه توجه
قابل توجه تمامی عزیزان
با توجه به غیبت طولانی بابک نادعلی (معروف به بامبی و .......)‌ لقب جدید به ایشان اضافه شده که خواهشمند است در صورت امکان تا زمان رجعت ایشان به این نام خوانده شود

بابک ناد علی معروف به آن سفر کرده
فرهنگستان علوم و فنون و جنون و .... آماتورهای خیلی خوشبخت

فائزه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ب.ظ

واقعا جلسه خوبی بود خانمای محترم، نمی شه هر چند روز یه بار از این جلسه ها بذاریم؟
آنی جون یه کپی از اون صورت جلسه که کشیدی رو منم می خوام!
راکرس من متحیرم تو چطوری نشستی کامنتا رو شمردی عزیز!!! به خاطر تو هم که شده می خوام برا هر داستان یه کامنت آماده می کنم ولی خیلی سخته ها به این زودی تموم نمی شه!!!
بهار جونم با اون سوگند از نوع شوالیه میزگردی که ما خوردیم امکان نداره بذاریم این قلعه رو خاک بگیره، به خاطر گل روی تو هم که شده تا زمان برگشتن بامبی بهش می گم آن سفر کرده! پس آن سفر کرده داستان چکاوک رو بذار کشته شدم از دستت!
راستی آنی ماهم نتیجه گیری هاشو از جلسه گفت بهار تو نمی خوای خبرتو بگی؟

خارج از بازی: آنی این جمله (هیچگاه تن به تنبلی نسپار) رو باید با خط بسیار درشت بنویسم بزنم به همه در و دیوارای خونه بلکه یه کم درس بخونم!!!

باران جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:36 ق.ظ

راکرس عزیز با عرض معذرت کشفت کردم. وای خدا دارم می میمیرم از خنده... ولی در مورد این قضیه نه با کسی حرف می زنم و نه به خودت چیزی می گم. ولی برای جلوگیری از کشف زیرکانه ی هویت واقعی تو باید کمی در نوشتن کامنت ها دقت می کردی. کشفت کردم رفت پی کارش... در مورد داستان ها هم نظر خواهیم داد بی آنکه جلسه ای داشته باشیم.
به همه ی خانم های آماتور: بنده طرفدار خشن حقوق زنان هستم ولی وقتی جلسه های فمنیستی تشکیل می شه بنده را هراس بر میدارد٬ شما را نمی دانم چه؟ اینقدر هم از همدیگه تعریف نکیند. مگه ماها چه گناهی کردیم که بلد نیستیم اینطوری از زیبایی های همدیگه بگیم...
به حسین و بابک عزیز دلبند جان خوش تیپ مهربانم:
حسین زیبای خوش تیپ من٬ الهی من قربون اون قد بلندت برم به این بابک ایتالیا رفته بگو اگه هر چه زودتر برنگرده اقتدار از دست می ره ها... راستی حسین تو چه خوش تیپ شده بودی با اون شلوارک چرمی و اون کلاه لبه دار و هفت تیری که ۱۴ گلوله می خورد. کفش های بابکو دیدی تازه خریده٬ من خودم ندیدم و لی می گن پاشنه هاش نامرئی ایه و قدشو یه هفت هشت سانتی بلندتر نشون میده٬ چقدرم ست جوراباش بود این کفش ها٬ با دسته عینکش هم یه کومپوزیسیون عالی درست کرده بود مگه نه؟!
به راکرس:
وای راکرس عزیز دارم می میرم از خنده...

راکرس جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:32 ب.ظ

باران اول سؤالی رو جواب بده که جوابشو منم نمی‌دونم: من دخترم یا پسر؟! از بچه‌گی خیلی دوست داشتم جوابشو بدونم....
اما باران عزیز جداً خیلی نگران شده بودم. گفتم دیگه خودم بیام بهت بگم من کی هستم. تقریباً همه فهمیده بودند، باور کن فقط خودت مونده بودی....!
ای‌ول به پشت‌کارت...چون حتماً برای شناختن من باید بر می‌گشتی به n میلیارد دور پیش که من با شب‌نویس کل‌کل کرده بودم. اما غیر از اونجا فقط دو نفرتون منو تو وبلاگم می‌شناختین که یکیشون بنده رو شناخت و از من خیلی ناراحت شد....و من شخصاً خیلی متأسفم از خودم...
روی یه کاغذ نوشته بودم: راکرس باید این ویژگی‌ها رو داشته باشه... در مورد کامنت نوشتن این بود که: به جای "ه‌ی" که استفاده می‌کنم از "ۀ" استفاده کنم.-توی یکی از کامنت‌ها یادم رفت ریپلیس کنم- و دیگه اینکه از سمی‌کالون استفاده نکنم...آخه نوشته‌های من پر از این علامت عجیب غریبه و توی کامنت قبلی برای اولین بار ازش استفاده کردم!... ولی راستشو بخوای دیگه از اینکه یه شخصیت دیگه باشم و با مدام نوشتن و نوشتن و نوشتن به اون تبدیل بشم، به شخصیتی که اصلاً دوستش ندارم، خسته شدم. مدتیه که دوست دارم توی این وبلاگ خودم باشم....یعنی تقریباً از وقتی که اون کاغذ شخصیت راکرسو گم کردم.... پس خیلی ممنون که با خود واقعی من آشنا شدی...
جداً اگه منو شناختی برام بنویس بالا یه آدرس ایمیل گذاشتم! قول می‌دم که راستشو بگم! به شرطی که لو ندی!
جداً من اینقدر خنده دارم؟ مثل همون سبیل ماهی داش‌آکل؟
______________________________
فائزه من منتظرم...
من قبلاً که گفته بودم به شدت بی‌کار تشریف دارم! می‌خوای تعداد کاراکتر بزرگترین کامنت این وبلاگو برات بگم؟
فائزه تو یه نقشه نداری؟ برا باران؟
______________________________
بهار تقصیر خودته! همیشه اولین نفر کامنت می‌نویسی، اسمت می‌ره آخر!
می‌دونی تقصیر آقایونه که سیاست ندارن! بابک که تا فهمید من کیم با یه نگاه عاشقم شد و خوب چاره‌ای نبود تبعیدش کردم بورکینافاسو تو ایتالیا. شب‌نویس هم که فهمید من کی‌ام و خداییش اونو باید سر به نیست می‌کردم. ستاره هم که اونشب باهاش بود و من چاره‌ای نداشتم...الآن هم باید برم یه فکری واسه باران بکنم!
خانوم‌ها ارزش بالایی دارن...زن ها خیلی بزرگن خیلی بزرگ...زن بودن خیلی سخته. باورکن راست می‌گم..ببخش که نمی‌تونم توضیح بدم! خانوم‌های این وبلاگ واقعاً باعث افتخارن... می‌گم خانوم‌ها بزرگن بگین نه!!!
ممنون بهار! تاحالا هیچ وقت اینقدر پیش کسی احترام نداشتم! باشه دیگه خوبه منم به شما بگم شما؟!
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان‌بین کنمش جای اقامت
امروز که در دست تو‌ام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک و ندامت
کوته نکند بحث سر زلف تو بابک
داستان چکاوک دهد سهمِ سعادت

فائزه جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:37 ب.ظ

الاهی همیشه بخندی باران!!! ولی جان من این شکلی از خودتون تعریف نکن که خاصیت ضد تعریف داره! (این دفعه من مردم از خنده). راستی یه سوال.سوالی بسیار اساسی!!! شما مردا چرا از همدیگه تعریف نمی کنین؟ چرا به هم نمی گین چقدر مثلا دوست داشتنی یا مهربون یا با معرفتین؟
راستی باران من ۵ تا خواهش بکنم به منم میگی راکرس کیه؟ من هی می خوام دختر خوبی باشم بذارم به وقتش خودش بگه ها ولی مگه شما می ذارین! به جان خودم وقت هم ندارم برم تمام کامنتای دورای قبل رو بخونم تا بفهمم راکرس کیه!
یواشکی در گوشم بگو قول می دم به هیشکی نگم!!!

راکرس چرا راکرس رو دوست نداری؟ آدم نازنینیه ها!
خوب چند تا بود؟
راستی نقشه می خوای برای چیکار؟ اگه نخوای کارای بد بد بکنی من برای طراحی هر جور نقشه ای آماده ام! یعنی می میرم برای نقشه کشیدن و سورپریز کردن مردم! اون قدر کیف داره که نگو!

بامبی سفر کرده بنده فرش قرمزم پهن کردم نمیای؟

فائزه جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ب.ظ

توجه توجه!
نقد و نظر از حیطه توانایی های فعلی من خارج می باشد!!! شبنویس جانم کار کار خودته بشینی درباره داستانا نظر بدی من از یه داستانی خوشم بیاد دیگه نمی تونم هیجان زده نشم نگم این خیلی عالیه ماهه و فلانه و بهمانه در نتیجه نقاط ضعفشو نمی بینم. از طرف دیگه یه داستانی رو خیلی دوست نداشته باشم از رو کلماتم تابلو می شه. نتیجه منطقی اینکه: والله بالله کار کار خودته شبنویس!!!

بهار شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:59 ب.ظ

سلام
باران گرامی سلطان راکرس کمی تا اندکی سوتی دادن. . . .
سلطان راکرس تقریبا ۳ هفته قبل پی بردم تو کی هستی.
ولی خوب دیگه صداش در نیاوردم.
باران جان اصلا نیاز به حمایت نیست شما خودتونو نشون بدین از این جو زنونه در میاد این قلعه.
سلطان جون مهم اول کامنت گذاشتن و اسم آخر بودن نیست
مهم این که باشیم.
و اما ....
من و فائزه در حالی که کلی تمشک جنگلی جمع کرده بودیم. صورت و دستام گواهی بر شلوغ کاریمون داشت وارد سرسرای قلعه شدیم . چکاوک و آنی در حالیکه روی داستانها در حال نظر دادن بودن کلی هم از دست آن سفر کرده ( بابک ) شاکی بودن که چرا داستان چکاوک رو نذاشته. مرجان و طناز هم گوشه دیگه سرسرا نشسته بودن روی دو تا صندلی لهستانی داشتن در مورد اینکه چرا شب نویس همچنان شاکی و باران کمتر آفتابی میشه خلاصه کلیه جریانات قلعه صحبت می کردن.
ستاره هم طبق معمول نشسته بود کنار پنجره mp3 تو گوشش داشت آهنگ گوش می داد.
فائزه داد زد: هی بچه ها بیان تمشک جنگلی عجب خوشمزه است.
چکاوک گفت: شستینشون؟ من هم گفتم: نه مزه اش به اینکه با طعمه جنگل باشه .
تمشکها رو ریختیم تو ظرف همه گی دور هم نشستیم ولی قبلش طناز زحمت کشید یه مقدار از تمشکها رو گذاشت برای آقایون.
من درحالیکه دور دهن حسابی قرمز شده بود. به بچه ها گفتم:
بچه ها می دونید احتمالا چند روز دیگه آن سفر کرده پیداش میشه (بابک) بچه ها یه فکری زده به سرم.
آنی در حالیکه سعی می کرد بایک تمشک روژه لبشو تمدید کنه گفت: چی؟
گفتم: بچه ها موافقید همه بریم فرودگاه پیشواز بامبی. وای قیافه بابک دیدنی وقتی ببین ۴تا ۵ دختر با یه دسته گل و یه پلاکارد با این عنوان: به وطن خوش آمدی رئیس قلعه یا مثلا بازگشت یکی از نخبگان وطن را به آغوش گرم هموطنان آماتورش خوش آمد می گوییم. (چکاوک جون فکر کنم تو باید این جمله رو بسازی. چون خوش سلیقه ای)
وای از الان دارم می بینم :
راستی بچه ها هر کی دوست داشت بیاد هرکی هم دوست نداشت می مونه تو قصر. ولی بگم که من میام چون می خوام قیافه بهت زده آن سفر کرده ببینم .
اگه بدونید دارم قیافه بابکو وقتی ماها رو می بینه تصور می کنه چقدر جالبه۱!!!
دخترا موافقید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستی آقایون این وبلاگ زحمت بکشن اونا هم نظر بدن ؟

آنی شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:00 ب.ظ

میگم کسی از رعنا خبر نداره؟!

مهرک شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:00 ب.ظ

اعلی حضرت راکرس مرگ من ایمیلت رو بده من این داستان کذایی رو برات میل کنم. یه دونه کشکی بساز، نمی دونم یکی بگه من چی کار کنم؟!

جناب باران بابا اصل طنز، حالا که شما طرفدار پر و پا قرص حقوق زنان هستی لطفا حسین خوش تیپ خوشگل مامان رو ادب کن. چون به گوشم رسیده گفته دلش خنک شد که بابک داستان منو نذاشت رو سایت. الهی ذلیل شی حسین که از شکستن قلب دخترای جیگر قلعه ی آماتوریا لذت می بری. من جای مادرتم با منم آره؟! بوروتوس تو هم ؟!

و حالا برنامه ی ویژه برای بانوان قلعه: دوبس، دوبس ... هوولی . ای ای ... دوبس، آ آ آ
بهار بپر وسط
بیا کنارم ساقه ی بهاره، رو فرش برگ و پولک ستاره، خمار شعرم میشکنه پیش تو، عجب شرابی نفس تو داره....گل بهارم، در انتظارم، حریر سبزی، بیا کنارم.... بیا کنارم...
اوی اوی چه می کنه بهار . اون قسمت ؛تو رو بگیرم در آغوش؛ رو در گوشت می گم بهار جون.

اوه اوه آ آ حالا آنی، خیلی متشخص ... وه
تو از متن کدوم رویا رسیدی که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد، که از رنگ صدات دریا شکفتو، نگاه من پر از رنگین کمون شد، تو از خاموشی دلگیر رویا، صدام کردی، صدام کردی دوباره، صدا کردی منو از بغض مهتاب، از اندوه گل و اشک ستاره. تو چیزی گفتی و شب جای من شد، من از نور و غزل زیبا شدم باز، تو گیج و و یج از خود گم شدنها، من از من مردم و پیدا شدم باز، من از من مردمو...

فائزه برقص دیگه ... ا تورو خدا، باشه هر جور مایلی ولی خوب تشویق می کنیا.. ای ول حالا به افتخارت
فائزه طلا بانوی ناب خاوری، . تو همونی که به بیداری رسید، وقتی باد اومد صدامو ببره، چه کسی گفته که تو سفره ی شب، سهم خورشید مرد از تو بیشتره. قصه ی حوا رو بسپار دست باد، بذار این افسانه رو باد ببره، گرچه باد از نفس افتاده هم، این فریب کهنه رو نمی خوره. ( خوانندگان ملا لغتی توجه داشته باشند گوش مهرک سنگین نیست تغییر واژه ی من به مرد تنها به این دلیل است که در واقع سهم من و فائزه یکیه حالا اگه مردین جای اون مصراع تغییر یافته از زبون من، برابری من و فائزه رو بگین )
کی مونده دیگه ؟ اوم .... ؟ آ آ خودشه..........
داشت یادم می رفت تورو جیگولی
طناز خانوم دل من، یه جای قصه انگار، منتظر شما بود، پشت در باغ بهار، اونهمه آه و انتظار، به خاطر شما بود.( بهار حواست باشه سند باغ رو زدم به نامت )

حالا چکاوک مادر مرده...
مث پروانه ای در مشت چه آسون میشه تو رو کشت.

من خونه تنهام. وای خونه خالی. وای باورم نمیشه. اوخ یعنی ولقعا من تنهام. یه هفته. وای مردم م م م. سی دی ابی رو یه جوری بلند می کنم شیشه ها بلرزه. گور بابای مزاحمت. وای خدا من خونه تنهام.

خارج از بازی، در عمق زندگی
امروز شنبه است، من یک قدم برای خودم برداشتم. امشب به دیدار خودم خواهم رفت.

[ بدون نام ] شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:34 ب.ظ

حسین حسین خبر داره به جان خودم آنی...

فائزه شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:21 ب.ظ

ممنونم آنی جونممممممممم. اخیش راحت شدم!
چکاوکم چقدر عالیهههههههههه که این قدر سرحال شدی! چه جشنی گرفتیم ما. وای که هنوزم گوشام پر از ترانه هاییه که خوندی. بیخود اسمت چکاوک نیست ها خیلی خوش آوازی!!!

بامبی سفرکرده دیگه یواش یواش دارم به این نتیجه می رسم که این دفعه که برگشتی به جای گروه استقبالی که بهار گفته یه گروه دیگه تشکیل بدیما!!! بابا چکاوک دوهزار سال قبل داستانشو فرستاده پس تو کجایی؟

خارج از بازی: ملاقات با خودت خوش بگذره!

راکرس کچل یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:30 ق.ظ

عجب بهار! خیلی عالیه که تو سه هفته پیش فهمیدی. اینم باشه برا باران که وقتی می‌گم همه می‌دونن یعنی چی! البته جسارت به شما نباشه!
تو سرعین رفته بودیم یکی از این آب گرم‌ها. اونجا موقع لباس پوشیدن یه پسر بچۀ نه ساله بود با هیبت لخت مادرزاد که لامسب هی این طرف اونطرف می‌رفت و همه یه دل سیر نگاهش می‌کردند! خلاصه بنده احساس همونو دارم! با این تفاوت که سنم بیشتره و بعضی وقت‌ها که به اون پسره فکر می‌کنم از حسادت بغض گلومو می‌گیره!
راستی به همین آدرس ایمیل برام بنویس که من کی هستم! می‌خوام خودمم باورکنم که چه سوتی‌هایی دادم! به جان خودم، به جان شب نویس اصن به جان آن یار سفرکرده، می‌گم که من هستم یا نه! هرچند که از اول هم خیلی برام مهم نبود که لو برم، مگر اینکه خلافی کرده باشم. فقط به عنوان یه سلطان تمام تلاشم این بود که جایزۀ برنده رو خوشمزه کنم...تا دست کم ارج کوچکی باشد برای زحماتی که برای پیشرفت خودتان و لاغیر می‌کشید. خوب خیالی نیست. اگه فهمیدی من کیم برام به همین آدرس بنویس! باشه حالا اگه تو برنده شدی بهت جایزه یا کتاب می‌دم یا جوراب....
بهار آدم هر کی رو خیلی دوست داره آخر سر براش می‌نویسه که خوب خوب فکر کرده باشه! یعنی من که اینطوریم...
آنی ارادت داریم........
جانمی جان مهرک! اصن این کامنت‌های تو ها هر دفعه رویۀ زندگی منو عوض می‌کنه! تا دیدم فائزه نوشته کامنت گذاشتی‌ها شروع کردم بالا پایین پریدن –بقیه دلتون بسوزه! حسابی هم بسوزه که من مهرک رو خیلی دوست دارم! به تلافی اینکه مهرک همۀ شما رو خیلی بیشتر از من دوست داره! دو نقطه دی!- بشه یهنی اگه یه دصد هم اعتمال باشه که من پس بشم کسی بئا من شه نمی‌نویسه! بوشه! من قهم! اووم...
مهرک جونم چه عالی! چه قدر خوبه که ما دوتا همفکریم! فقط من یه خورده کندم! می‌خواستم برات بنویسم که اگه اشکال نداره برام ایمیل کنی چه عالی! جونمی جون! اینطوری منم تا دو سه ماهه دیگه می‌تونم برنده رو اعلام کنم....این آدرس ایمیلی که در بالا مشاهده می‌کنید، دقیقاً جایزۀ برنده است! پس منتظرتم....برای اینکه بقیه هم داستانتو ببینن یه فکری کردم، فقط من امشب ساعت ده و نیم می‌رسم خونه دیگه! راستی مهرک من دو تا CD آهنگ گرفتم نمی‌شه گوششون بدم. تو راه می‌دم راننده تاکسیا بذارن، اونجا گوش می‌دم!
این دور دیگه داره کم کم خیلی طولانی می‌شه! نه اینکه حالش نباشه‌ها فقط من نکبت فقط پنج شنبه جمعه می‌تونم بیشتر از 6 ساعت خواب وقت داشته باشم که باورکنین این بیرون همۀ اینا دوست دارن این دو روز رو هم از من بگیرن! حتماً خودتون دیدین پس شرمنده که وقت نمی‌گذارم...دوستان از ته دل شرمنده...
فائزه تو آدمو شیفتۀ خودت می‌کنی! به جان خودم! با هر کامنتی....یعنی به خدا از اون روز اولی که کامنت گذاشتی‌ها من شیفتت شدم!
خیلی از آدما پیش از اونکه برای کاری سعی کنن می‌گن نه ما اینکارو نمی‌کنیم! گاهی حتی به ذهنشون هم نمی‌رسه که برای اونکار تلاش کنن! آره کار حسین هست، فقط حسین قهر کرده.. مشکل اینه! فائزه خیلی دوستت دارم فقط من اگه تا دقیقۀ دیگه از اینجا نرم‌ها ساعت 8 نمی‌تونم یه جای چپه چول تو جاده مخصوص باشم!
حسین ببخشید برگشتم می‌خونمش...خدا رو شکر امشب زود بر می‌گردم....
باران و بهار که فهمیدن، چکاوک هم که اصلاً اگه نمی‌فهمید من کی هستم تعجب می‌کردم. –دختر تو که ایمیل منو داری که!- فائزۀ شیطون(!) هم که از کامنتاش تابلوهه که منو شناخته. طناز تو چی، بهار بهت چیزی نگفته؟ آنی هم که عمراً بتونم بفهمم منو شناخته یا نه! خوب اینطوری فقط می‌مونن بابک و شب‌نویس! نظرتون چیه که بریم بهشون بگیم؟ خوب پس حالا که منو شناختین من جایزرو عوضش می‌کنم، برم روش فکر کنم!
من وقت ندارم اینایی که نوشتمو بخونم... پس لطفاً کسی دلخور نشه به خدا خیلی عجله دارم...من از جنایاتی که می‌کنم هیچ منظوری جز شوخی ندارم...

[ بدون نام ] یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:33 ق.ظ

من دیگه برم!‌خیلی دیر شده!‌خدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راکرس یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:41 ق.ظ

خوب من یه سی دی باید رایت کنم پس یه کم دیگه هم هستم اگه کسی سؤالی چیزی داره بپرسه؟
فائزه ببخشید من کی بردم پنج نداره!
چکاوک؟ چکاوک؟ خوبه صبح اول صبحی بیدار نیستی! خوش به حالت خیلی خوش می‌گذره!
راستی امروزم هوا گرمه؟
آنی جونم، آنی، آنی جونم آنی!
هو را من به عنوان تنها پسر قلعه دارم چه حالی می‌کنم!
خوب ÷ِ رایت شد!

آنی یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ق.ظ

تا بعدازظهر :دی

بهار یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ

راکرس چرا دوتا ایمیل ساختی ؟؟؟
برای باران یکی
برای بقیه یکی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟

من بر می گردم (سنجد) :)

راکرس یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام!
مهرک جون جون جون! داستانت رسید. خیلی خیلی خیلی ممنون! این هم از سهم خوشبختی من خیلی خیلی ممنونم... تا شب نتونستم صبر کنم! اینجا گرون می گیره می رم یه جا دیگه پرینت می کنم!
راستی مهرک یه فکری کردم اگه از پسش بر بیام ها خیلی عالی می شه!
پس تا شب

پس من خیلی زود اومدم! ولی اشکالی نداره!
بهار دو تا ایمیل نساختمُ با یه آی دی می تونی دو تا آدرس ایمیل داشته باشی برو تو Whats New
بهار ایمیل نمی زنی؟! من خیلی دلم گرفته!

آنیُ من شب میاما گفته باشم!
امروز اصلاْ دیر نرسیدم. دو دقیقه به هشت رسیدم...صندلی اون دختر خوشگله که صبح ۷:۳۰ می اومد خالی بود ولی تا رفتم موهامو شونه کردم همه از سالن بیرون رفته بودند...برگشتنه هم ۲ دقیقه دیر رسیدم...ولی عیب نداره این دختر کافی نتیه هم خوشگله ها.. بابا شوخی کردمُ حالا به قیافم هم بخوره استعدادشو ندارم...
حسین ممنون! من برم شب بیام کلی باهات حرف دارم!

بابک خیلی دوست داریم!

فائزه یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:15 ب.ظ

خوب پس منم می رم شب بیام ببینم اینجا چه خبره که همه گفتن شب!

آنی یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ


هوا رو به روشنی بود که من پاورچین پاورچین از قلعه زدم بیرون. نمیدونستم برم به جنگل یا اینکه دریا. به ردیف درختهای نارنج در دو طرف راه ماسه ای جلوی در قلعه نگاه کردم و یه کمی جلوتر به استخری که درختهای نارنج دورش زده بودند و نگاهم متوقف شد روی چند تا نارنج رسیده که افتاده بودند تو ی آب و یکی دیگه که همین الآن تالاپی افتاد تو آب استخر و یهو باقیمونده خوابم هم پرید رفت تو آسمون تا شب. به سمت چپ نگاه میکنم توی چمنا و لابه‌لای بوته‌های گل‌سرخ صدایی میآد. همینطوری پاورچین میرم به سمت صدا و اونجا توی علفا باران رو میبینم که کنار همون بوته گل سرخ بزرگه خوابیده و داره زیر لب یه چیزایی میگه! برمیگردم به سمت جاده نگاه میکنم و تصمیم میگیرم که برم به ساحل، بوی صبح رو با ولع میکشم تو ریه‌هام و زندگی تا نک انگشتای پام از این طریق حرکت میکنه و رخوت و خستگی با یه بازدم بیرون میریزه. به ساحل که میرسم خنده‌م میگیره فکر کنم جز باران کسی تو قلعه نبوده... خدای من اینا کی از خواب بیدار شدن؟! از اینکه اونقدر پاورچین پاورچین راه رفته بودم خنده ام میگیره. کنار ساحل آماتورها دراز کشیدن به ردیف و موج تا کف پاهاشون میآد قلقلکشون میده و برمیگرده... فائزه، طناز، چکاوک، حسین، مرجان، داش‌آکل، راکرس، ستاره و مهرک... هیچ کس به طرفم برنمیگرده، پاچه‌های شلوارمو میدم بالا و میرم کنار فائزه دراز میکشم. خورشید آروم آروم بالا میآد و دریا انگاری از خواب بیداره شده و اگه نجنبیم خیس خیس میشیم. به سمت قلعه به راه می‌افتیم و فکر میکنم کاش برای صبحانه کیک خامه‌ای داشته باشیم. سر میز صبحانه به باران میگم : تا اونجایی که یادم میآد هر شب زودتر از همه میری تو اتاقت میخوابی حالا چطوری میشه که هر روز صبح از زیر درختها و بوته‌ها سردرمیآری ؟! ...آنی مگه قبلا بهت نگفتم من فرشته‌ام!؟ طناز از حرف باران خنده‌اش میگیره و میگه : خب فرشته میشه بگی باز داشتی چی خواب میدیدی؟! باران میگه نمیگم سوژه خوبی مینویسمش امروز و همه میزنن زیر خنده. دوشس گولو کلی ذوق میکنه و میگه وای من یه عالم خواب دارم که بنویسمشون! سلطان راکرس که آخرین روزهای حکومتش رو سپری میکنه رو به من اعلام میکنه که آنی برای صبحونه با یه کیک خامه‌ای سفارشی چطوری؟! اما مگه این حسین و فائزه میزارن من اول ذوق کنم... چنان هورایی میگن، که چشمهای بهت زده من رو کسی نمیبینه به جز سلطان راکرس! مهرک که خیلی مهربونه، نصف سهمش رو میده به من که اینقدر زل نزنم به سهم بقیه :دی
هوا یهو ابری میشه، خیلی جالبه که خورشید اینقدر سریع جای خودش رو به بارون میده، باران کنار پنجره ایستاده و من به کسی نمیگم که چشاش بارونیه... هنوز به کیکش دست نزده اما لیوان چاییش رو دوباره پر میکنه. بهش میگم باران چرا کیک نمیخوری؟! میگه دوست ندارم آنی! من اصلا شیرینی دوست ندارم، همش مال تو / زمزمه‌هایی از برگشتن پیچیده، دیگه سلطان راکرس باید برنده رو انتخاب کنه و تا اومدن بابک هم منتظر میشیم تا سلطان یا ملکه بعدی رو اعلام کنه. حسین و فائزه اصلا دلشون نمیخواد برگردن تهران و اینو بلند بلند اعلام میکنن!!!!!! البته فکر نکنم کسی دوست داشته باشه برگرده تهران که شنیدم اینروزا خیلی هم گرم شده ، من که دلم نمیخواد اما...
امروز یه داستان شروع کردم که بد نیست تا اومدن بابک و اعلام نتایج سلطان راکرس تمومش کنم//

دلم نمیخواد سلطنت سلطان راکرس تموم بشه/ دلم برای کامنتهای بلند شب‌نویس و جوابهای دبیرخونه تنگ شده/ دلم برای سیبیلای داش‌آکل با اجازه مرجان جون هم تنگ شده/ دلم برای چکاوک مهرک سارا هم همیشه تنگه/ بدون فائزه که این دلتنگی صدبرابر میشه/ طناز جونم همش دلم میخواد بگم تولدت مبارک اشکالی نداره که؟! / مرجان کجایی؟/ رعنا یه کمی به اسم خودتم بنویس بابا، از دل نرفتی‌ها/ بهار جونم بعد نیست یه خوراک سبزیجات برای ناهار درست کنیم؟! میآی کمکم؟

آنی یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:41 ب.ظ

ادامه دارد، تا شب، تا بعدازظهر، تا فردا، فعلا، تا پس فردا، به زودی برمیگردم... میدونی فائزه اینا کار بستنی و شکلات بچگی رو انجام میدن. اگه بنویسی برات یه بستنی میخرم! اما دیگه اینا جواب نمیدن، چون بزرگ شدیم و دیگه خودمون دستمون میره تو جیبمون و برای خودمون کلی چیزا میخریم. حالا من خودم رو توی عمل انجام شده قرار میدم// البته اینروزا که نمیدونم چرا اینقدر سخته نوشتن// البته این دلیل من بود برای گفتن ادامه دارد و ...

فائزه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:06 ق.ظ

آنی ادامه دارد چون ما می خوایم ادامه داشته باشیم. چون ما از این زندگی ای که توش هستیم، از این جامعه، ازاین آدما، از این دنیا، ناراضی هستیم. حتی وقتی به ظاهر همه چیز خوبه بازم ما ناراضی هستیم، حتی بیشتر وقتا نمی دونیم چرا! ولی به همین خاطر مجبوریم بنویسیم. مجبوریم بنویسیم و دنیای خودمونو خلق کنیم. مجبوریم بنویسیم تا این همه تاریکی که از این دنیا جمع کردیم رو یه جایی دفن کنیم. مجبوریم بنویسیم تا نوری رو که از زیبایی ها جذب کردیم به بقیه هم نشون بدیم. آنی من بلد نیستم ازش فرار کنم، درجه بدی روزای من از روی درجه ننوشتنم معلوم می شه. پس بیا بنویسیم...

شب نویس دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:23 ب.ظ http://shabnevis.com

داستان پر، خالی: این روزا، روزایی نیست که بشه چیزی رو انکار کرد. پس من نمی تونم بگم این متن داستان نیست. اما به زبان این دو خط که نوشتم توجه کن. این متن یک نامه بود. اما این جمله هم دلیل نمی شود که بگوییم نامه ها داستان نیستند.
بگذریم. خب این داستان نشون میده که فائزه ی عزیز اول راه هستی و هم احتیاج به تنبیه داری و هم احتیاج به تشویق. ایکاش میدونستم چند سالته؟! ولی حرفهام رو با احتساب اینکه میتونم خیلی جدی باهات برخورد کنم شروع کردم و میدونم که اگر زن این راه ( نوشتن ) باشی من و حرفهام یک مانع برای تو نخواهم بود و بلکه دستت رو هم به من میدی و چند قدمی رو در راه هم قدم میشیم و بعد از لبه این پرتگاه میپریم. کاری که هر روز و هر لحظه و با نوشتن هر داستان باید انجام داد.
خب حرف یا مفت بسه!
یادم باشه یه لینک از یه داستان خیلی خوب ایرانی که با همین فرم و قالب داستان تو نوشته شده برات بگذارم تا بری و بخونیش.
ببین فائزه عزیز میدونی روایت پلی بین ذهن نویسنده و خواننده ست. روایتی که از ذهن بیرون نیاد هرگز راوی نداشته و روایت نشده. شاید اصطلاح داستانهای ذهنی رو شنیده باشی. داستانهای ذهنی از عنصر فانتزی یا همون تخیل خودمون بیشترین استفاده رو میبرند. اما فانتزی که نمود خارج از ذهن پیدا میکنه. اما داستان تو هیچ وقت از موقعیت خودش بیرون نمیاد. موقعیتهایی که هر کدومشون میتونن بهترین تصاویر رو به همراه داشته باشند. کدوم انجمن. کدوم دانشگاه. کدوم کتابها و کدوم داستانها و و در مورد چی داریم حرف میزنیم؟ انگار نویسنده قصد نداشته چیزی رو بگه و فقط میخواسته به یکی ( دقت کن فقط به یک نفر = نامه. ) بفهمونه که دیگه سراغش نیاد. چرا؟ چون : به دلایلی که برای همون یک نفر که از تمام ماجراهای ناگفته این نامه خبر داره و خودش میدونه چه غلطی کرده و چه گندی به زندگی خودش و نویسنده نامه زده و خودشم باید بفهمه که دیگه نباید دور و بر نویسنده ی نامه بپلکه!!!
من بهت تخفیف میدم فائزه جان و میگم این داستان بسیار درونیه.
اما بریم سر نقاط قوت این متن و در واقع تو فائزه ی ... . نام فامیلت رو نمیدونم تا بعنوان نویسنده ی اسم و رسم دار مورد مخاطبت قرار بدم.
کاندیداتوری انجمن دانشگاه به شدت منو وادار کرد که بخونم تا از این انجمنها و روابطهای داخلشون و اینکه اولین باره نویسنده ای قصد داره از این جور مجامع دانشگاهی داستان بگه بخونم. ولی... کو قصه ش چی شد؟
خب تو موقعیت رو ساختی و به زیبایی در مورد این انجمن وروابطش و قدرت طلبی هاش و کناره گیریهاش و بعد کتاب خون بودن و نویسنده بودن و ... چیزهای دیگه ی این یک کاندیداش حرف زدی ولی هیچی بیشتر از یک نقل نبود و متاسفانه خورد تو حالم.
نکته ی بسیار مهم. وقتی خوندم راوی داستان مینویسه کیف کردم. گفتم ایول فائزه داره از خودش مینویسه. ایول سر نخ نویسنده گی رو پیدا کرده و داره با قدرت به طرف خودش میکشه. ایول میدونه نوشتن یعنی خود خود خود خود خود بودن. مخصوصن که نکته مهمی هم از دنیای خودمون گفتی: با نوشتن با این دنیا کنار میای! عالیه. با نوشتن این دنیا رو فراموش میکنم. با نوشتن سعی میکنم تو این دنیا زندگی کنم ....
نکته ی دوم: دو بار " به خاطر تو " در داستان آورده شده که اگر من داستان تو رو با تمام قابلیتهاش بدون ایراد در نظر بگیرم اولین چیزی که بعنوان یه مخاطب خاص مد نظرم بود این دو تا به خاطر تو بود. چرا؟ برای اینکه من در دوستیهام و در انتخابهام و در همه روابطم ترجیح میدم که هر کاری به خاطر خودم انجام بدم تا نه متوقع باشم و نه توقعی در کسی ایجاد کنم و نه اجازه بدم بده بستونمون لطمه ای یا ضربه ای به هر رابطه ای یا همون حداقل که خودت در داستان هم بهش اشاره کردی برای حفظ کردنش وارد بشه. حالا این نکته ی دوم چی بود من بهش اشاره کردم؟ : این بود که این نکته یا موضوع خودش یه داستان روانشناشسی و جامعه شناسی مجزا و پر و پیمون می طلبه. حالا چرا نکته ست و اینقدر موکد؟: چون به نظر من کسی میتونه نویسنده باشه که ایده داشته باشه. حرف برای گفتن داشته باشه. دیدگاه تازه و چیزی برای ساختن این دنیا توسط ادبیات داشته باشه.
نکته ی سوم: عدم سانسور حتی در یک داستان یک صفه ای. در آغوش پریدن و این حرفا. با نوشتن و نویسندگی نباید شوخی کرد. هم من میدونم و هم تو که نوشتن مثل پزشکی میمونه. در هر دوش با واقعیت سر و کار دارند. واقعیت که از شریانهاش خون فوران میکنه و نمیشه باهاش شوخی کرد. اما چرا نکته ی موکد شد این سومی؟: هوس نمیکردم. دیدگاه و چشم انداز و ذهن نویسنده رو اینجا میشه خوند!!! مارمولک بازیه ولی نویسنده نتونسته تصور پریدن در آغوش معشوقه ش رو داشته باشه و هوس کرده هاش رو انکار کرده و هوس نکرده از این به بعد. ( منظور راوی نیست که فکر کنم هوس میکرده و از این ماجراها به بعد دیگه هوس نمیکنه. ) هوس . تصور . تجسم. مراحلشه فکر کنم. اگر تجربه ش رو نداری که از متن بر میاد سعی کن تجسمش رو تصور کنی و از فانتزی یا همون تخیلت کمک بگیری. این یعنی قدرت نویسنده. این یعنی تمایز بین نویسنده و آدم عامی. و گرنه همه میتونند بنویسند.
نکته ی چهارم: از همه ی اون مخاطب راوی فقط چشمهاش دوست داشتنی بود و راوی هم نمی دونست چرا عاشق او بود؟: عجب نکته ی جالبی و عجب عشقی. خیلی عشق دم دستی و کوچه بازاری بود. البته به قول یکی از دوستان داستان نویس یا شاید خودم: ایکاش همه ی ما میتونستیم اینطوری عاشق بشیم و فقط به یک چشم بند باشیم یا یک شکستگی ابرو یا خط زنخدان و از این حرفا. ولی اینقدر زبان معشوقه هامون پر رمز و رازه و اینقدر حسابگرانه از زندگی واقعی در زندگی ایده آلیستیه ما مثل موجهای بلند ریخته میشه که مارو آب میبره.
نکته ی پنجم: میخواست همان یک ذره را حفظ کند. دغدغه آدمهای تنها. نشانه ای از افسردگی. نشانه ای از بی ثباتی و ناتوانی. حفظ کردنها هم مثل یک سم مهلک در روابط شده. مث یک کرم از درون میخوره و پوک میکنه.
نکته ی پنجم: "باید همان روز به حرفشان گوش میکردم و ترکت میکردم": چنین جمله هایی به شدت به شخصیت پردازی کمک میکنند. اما این جمله بار منفی ای با خودش داره که اگر راوی اینقدر به قول نامه مظلوم واقع نمیشد من زن رو با این به رخ کشیدنهاش و این جمله ی کنایه آمیز منفی متهم میکردم. جمله ی خوبی بود. ولی خب به این داستان هم نمیخوره.
نکته ی ششم: پاراگراف آخر خیلی هیجان زده بود. دست کمی از فحش نداشت. تو فلان شدی و من فلان میکنم. فلان فلان شده!!! بلایی که سرت میآرم رو هم میتونی از مامان جونت بشنوی یا دوستات برات تعریف میکنند من به کجاها که تنهایی و بدون تو رسیدم. بهمان و بهمان شده!!!!
و نکته ی آخر: انسان آگاهی و آزادی و شرافت است. چقدر خوبه آدم فکر کنه و بدونه که دور برش آدمهایی هستند که به این چیزها فکر میکنند. آگاهی در گرانی که به هر کس ندهند اش. اما این آگاهی چی هست و چی نیست م بماند برای وقتش. آزادی چیزی انکار شده. چیزی اجتماعی و فردی. که حتی کارش به سیاست هم کشیده شده!!! (( یک نکته ی خاله زنکی اما معتبر و مهم: فائزه چند سال پیش که من وارد جمعهای نویسندگی و این جور بساط ها شدم چندین و چند دوست پیدا کردم از هر قماشی. زن و مرد . مجرد و متاهل و ... اون روزها به دلیل اینکه وارد نسل پنجمی ها شده بودم و من نسل پنج و نیم یا شیشم بودم همه از من بزرگتر بودند و همه زن و بچه دار و شوهر و بچه دار. اما بعد از این چند سال حالا حتی یک دوست متاهل هم ندارم. همه یا زنهاشون رو طلاق دارند یا از شوهراشون طلاق گرفتند. دلیل غالب و قالب این جدایی ها هم نفی آزادیهای فردیشون بوده!! ))
و شرافت: کلمه ای که این روزها برای آدمهای ناموفق معتبر شده ناموفق از نظر عرف جامعه. آدمهایی که نتوانستند به اروزهاشون برسند. اما می گویند رسیده اند.
راستی خوشحالم که داستان می نویسی. چون اهل مطالعه هستی و این آینده ی خوبی رو برای نوشته های تو و دیدگاهت بوجود میاره.
خداحافظ سبز داستانی در اوج سرگردانی. داستان است. متعجبم که چرا این داستان این قدر توانسته مفهومش را در شعر حافظ خلاص هکند. یک مینیمال با تعریف مینیمال واقعی!!! ناشناس که خب شناسی! در داستانت یک ملاقات در بیمارستان هست که انگار ختم به خیر نمیشه. از شعر حافظ بر میاد. راوی قدمی نهاد تا طرف روان شود. به کجا؟ بماند. دارم فکر میکنم آیا بر طبق سوژه ی این دور چیزی در این وداع منتق شد به دیگری یا نه؟ خب شاید همون قدمی.
اما نثر و زبان به شدت شلخته ست. و حتی جمله ای شاعرانه ه در این نثر وجود داره که این اعرانه بودن نه در زبان که در نثر اتفاق افتاده و در باقی داستان نیست: "پاهایم را نای رفتن نیست... "
" لبخندی اشکهایم را انکار میکند " اینهم از دوره کلاسیک باقی مونده انگار. راوی اول شخص به خونه شون میگه منزل؟! و چیزهایی از این دست که ارتباط بین ذهن و متن رو مختل میکنه آنی. اما در کل از تلاش نویسنده برای دادن منطق به داستان و تمام کردنش ستودنیه. و اینکه برای بار شومپختم میگم نوشتن یک کار کلاسیک خوب با تحت تاثیر قرار گرفتن از یک متن کلاسیک میسر نیست. بلکه باید افکار کلاسیک و تجربه های کلاسیک و مفاهیم کلاسیک در اختیار داشته باشیم. پس امیدوارم مطالعات مدرنت رو شروع کنی آنی. یا حداقل با زبان خودت داستن بنویس یو قصه هات رو تعریف کنی. حتمن بهتر از اینها خواهی بود.

داستان آغاز پایان رو هم میتونم حدس بزنم برای کیه. پس دیگه قرو قنبیل بسه و میشه کمی محکم باهاش برخورد کرد. خدا رو شکر کمی دست از روانشاسی برداشته و فقط یه جا یه چیزی میگه که اونم منو وادار میکنه مخالفت کنم!!! : " این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط..... " در هر صورت کلمات مطلق زندگی رو ساده و روراست تر میکنند و تکلیف رو روشن. اینم نظر منه. اما قصه: راوی زن دوست داریوشه که حالا باهاش ازدواج کرده و قبلا مشاوره در دوستش بوده! خلاصه بعد از ازدواج ناموفق داریوش به خاطر ایدز! که علی رغم آگاهیه نگار نامزد سابق داریوش اول صورت گرفته و بعد صورت نگرفته و بعد این راوی یا زن متحول میشه و تبدیل به زنی قدرتمند میشه و خلاصه پیشنهاد ازدواج میده و احتمالا بعدش ایدز هم میگیره لابد! یا مسیح وار به زندگی ادامه میده.
تمام قسمتهای که لحن طعنه به برداشت از قصه داره در واقع چیزهایی ست که معلوم نیست از کجا آمده و چطور باید باورشان کرد. یعنی اگر راوی اینقدر دارای ارزش بالعل شخصیت پردازی شدنه رها شده و نشده! اگر داریوش داره تمام زندگیش رو در بی خبری میگذرونه خلی یده اله واسه همسر شدن و به من آدرسش رو بدید. نفهمیده چرا زندگیش بهم ریخت. نفهمیده که دوست دخترش ایدز داشته. نفمیده ایدز گرفته. نفهمیده چرا دوباره با دوست قدیمیش ازدواج کرده و نمی فهمه چرا قرص میخوره و نمی فهمه چرا بچه دار نمیشه. اشکال از کجاست؟1 این داریوش خیلی چیزها رو انگار قرار نیست هیچ وقت بفهمه. بریم سر متن:
این داستان دو تا راوی داره. راوی اول شخص زن که روایت دیالوگ ها رو بصورت مستقیم از زبان سوم شخص که مثل دوربین عمل میکنه به دیگری واگذار میکنه. حالا دلیل و کاربردش چیه؟ احتمالا اشتباهی در نقل قول رخ داده. یا نویسنده فکر کرده همیشه باید با خط تیره نشون داد که دیالوگه. یا دیالوگ رو نمیشه با روایت اول شخص روایت کرد. که بگیم گفت و گفتم ... راوی اول داتسن میگه دیشب سالگرد ازدواجمونه! چطور از ازدواجشون چهار سال و خرده ای میگذره! با خورده ای که نمیشه سالگرد گرفت. مگر اینکه به قول تئاتر استا و شاگرد هر شب شب جمعه ست آها هرشب شب جمعه ست آها. تا برن برای حال و هولش!
اما این خورده ها جالب بود. اما یک نکته: نویسنده محترم قبلا هم عرض کرده بودم که یکی از موفقیتها و چشم اندازهای قوی نویسنده و قدرتهای متن در فضا سازیه. این داستان غیر از تلفن و سیگار شیئ دیگه ای نداره انگار. البته کافی شاپ هم داره ولی خالیه. همه چیز به طرز عجیبی مثل پاورقی های همین مجلات خانواده سبز نقالی میشه و انگار میخوایم بخونیم من دختری هستم سی ساله که با مردی که ایدز داشته به خاطر علاقه ی فرو خفته ی حالا بیدار شده ام ازدواج کرده و بچه دار نمیشیم چون انگاری هممون ایدز داریم و .. لطفا مرا راهنمایی کنید. ... ج: دخترم جات تو بهشته چون مسیح هم خودشو تو چنین هچلی ننداخته. برو تو محشور شدی با مسیح و مامانش اینا!
اما خارج از نظرم در مورد داستان بگم که چرا این دفعه از موضع تشویق کمتر حرفی زدم برای اینه که حالا دیگه وقتش شده به خاطر حجم نوشتن شماباهاتون برخورد قاطع بشه تا بدونید نوشتن اینقدر هم سرسری و خط تولیدی نیست. سعی کنید به تصاویر کتابها و شخصیتها و نحوه روایتها و زبان خودتون و عناصر داستان نویسی دقت کنید و یاد بگیرید. قرار نیست چیزی نوشته بشه تا در رقابتی قرار بگیره تا فقط باشیم. کار نوشتن به هر شکلش ستدنیه و ارزشمند ولی ات جایی این افتاق خوبه که پیشرفت و جاه طلبی در بهتر نوشتن حس کودکانه ای نباشه و بهش با دقت نگاه بشه. طبق معمول این داستان داری قصه و ایده بود. داری چالش که ایا کسی هست که چنین کاری بنه. یعنی زندگی خودش رو اگر مربوط به سوژه بدونیم به گند بکشه برای دیگری. حالا اگر منطق نداشته این داستان که چرا باید زندگیه خودمون رو به گند بکشیم بپذیریم. این قصه در واقع چند تکه قصه روانشناسی میتونه باشه. اینکه چرا نگار ایدز خدش رو منتقل کردنش ور به داریوش خبر نمیده. این یه داستان. چرا راوی و داریوش هیچوقت به فکر ازدواج با هم نبودن. چون میدونیم که یه هویی این پیشنهاد میده و اون میپذیره.! این دومین قصه. چرا نگار یه هویی متحول میشه و از ازدواج منصرف میشه در صورتیکه که کاری که نباید میشده شده! این سه تا. چرا راوی میره پیشنهاد ازدواج میده. این چهار تا. تمام این روابط بای ساخته و پرداخته و روایت بن. مگه خاله زنک بازیه که فقط بگیم که چه کار کرد و چی شد و السلام!!!
می بخشید اینقدر تند رفتم. به بزرگاوریه نویسندگیتون ببخشید. لازمه از این تندترش هم البته.
آخرین نفسهای یک مرد تنها داستانی بود که خوشحال شدم از تموم شدنش! و فکر کردم این راوی از بددلی و بدبینی ش بود که مرد نه از زخم تیر و این حرفها. تنها دلیلی که باعث میشد اینقدر اون بدرقه گرش رو اینقدر شماتت کنه و براش تصویر " دستش را روی شکمش کشید و گفت تکون میخوره ... " رو بسازه همش برداشتی بود که از نگاه سرد و خالی طرف براش باقی مونده و یا حداقل اطلاعات ما این بود. فقط برداشت و ما که چیزی نداشتیم باز هم جز برداشت راوی آیا می تونیم بفهمیم اینهمه بدبینی برای چیه؟ : " ای کاش میدانستم اینهمه سال چه میکرده " یا بدون من میتوانسته ادامه دهد؟ " ...
ولی داستان در مورد پنج نفر محاصره شده احتمالا در جنگی هست که همرزمان به خاطر نجات خودشان تصمیم به رها کردنشان میگیرند. البته چیزی هم از این باب که میشود خلاصشان کرد از تکه تکه شدن و احتمالا تیر خلاص گفته میشود اما قطعی نیست و دلیلی نمیبینم که اینطور داستان را ادامه بدهم که خودی ها خلاصشان میکنند. پس دشمن خلاص میکند و انگار این یکی رافراموش میکنند خلاص کنند. و او از زخم قبلی یا تیر چهارم میمیرد.
چیز دیگری که تقریبن از آن سنگ تیز به بعد شروع میشود و جای تقدیر و بخت رو گشاد و گشادتر میکند هم قابل تامل و پررنگ است. حتی می گوید " همیشه خدا همینطور بوده " و خب منم حساس در مقابل گیر داد ن به خدا در مورد این چیزها توجهم جلب شد. دیدم ادامه داره و راوی مصرانه تقدیر رو شماتت میکنه انگار. " برای باز نگهداشتن چشمها باید دلیلی وجود داشته باشد. " خب پس آخرین نفسهای یک مرد تنها اینگونه ست که به تها تکیه گاهی که فکر میکنه همیشه زیر سرش بوده و دستش را میگرد و بر لبانش میکشد و منتظر اوست باید شک کند و بعد به مثل زخم کهنه و بعد رویای بر بادرفته از آن یاد کند. و انگار مردن هم چیزی دلپذیر است و خلاصی بدون تیر...
اما: "جسد کلافه"؟ ترکیب عجیبیه. تصوری ازش ندارم. چطور جسد کلافه میشه. بیشتر اعرانه ست و خب در این زبان این داستان زده بیرون انگار.
اما در کل از تلخی بیش از حد داستان لذت بردم. انگار برای روزهای افتضاحم خوبه. همیشه نمیشه که بخونیش ولی هر وقت خیلی داغون بودم و دوست داشتم چیزی اینطوری بخونم خوبه. گرچه اینجور مواقع بیشتر مینویسم! خب انگار زیاد هم ربطی به داستان نداشت. یا سعی من بینتیجه بود. برای اینکه ببینم اون بدرقه گر چیزی به امنت یا هدیه یا از این دست برای راوی برجای گذاشت یا نه؟!
ولی بوران موقعیت خوبی بود که فکر میکنم ساخته شد اما از اینکه فقط برای یک برداشت نادرست راوی از نگاه اینهمه بدبینی بوجود بیاد دل آدم رو راضی نمیکنه. ایکاش قصه ی این موقعیت چیز دیگه ای بود.
داستان مهرک هم اینجا نیست ولی خب لطف کرد و برای من فرستاد. داستان بالکن رو میتونم شکست موقعیتهای خوب اسم بگذارم. موقعیت یا چهارچوبی که خیلی خوب ساخته و خلق شد ولی نویسنده عجول و هیجان زده هیچی نداشت که از تخیلش بیرون بکشه در این چهار چوب بریزه. البته این داستان قابل بازنویسی هست. راوی در بالکنی تصویر پنجره های تاریک را نقل میکند اما انگار حوصله نویسنده سر میرود اگر تخیل داشته باشد. از تمام این پنجره ها فقط یکی را میبیند و اینکه چه ربطی به داستان دارد بماند کهانگار حلقه ی ارتباطی بین تصویر دیده شده و داخل خانه و نیلوفر فقط خاطره ای خوزتان باشد. همین. در صورتیکه بسیار تصویر پررنگ است.
داستان بالکن با کمی تغییر در روایت به سوژه هم میتواند در ارتباط باشد. مثلا همین حالا برداشت من از داستان اینست که راوی در حال به اشتراک گذاشتن خاطرات و نوستالوژی و هدیه دادن چیزهایی از این دست پیش نیلوفر مسافر این داستان است.
نیلوفر دوست راوی مسافر است. سمافری که خودش هم نمیداند با چه امید و تکیه گاهی دارد میرود. اما خودش را راضی کرده به رفتن. راوی هم اصرار دارد در موقعیت بالکنیه خودش بماند.
اما داستان خاله ای زیادی دارد. آتش گرفتن خانه و آتش نشانی رو زیادی دارد. و متاسفانه چیزهاییهم کم دارد. از چیزهایی که از مهرک سراغ دارم و انتاظر خبرینیست. فضاسازیش کجاست مهرک. جزئیات رو فقط در حد دامن رها کردی متاسافنه و دوباره گرفت و گیر فضای پلاسمایی شدیم. عجله و هیجان. درد این داستان با موقعیتهای قوی. حیفه باید دوباره روش کار کرد. فکر میکنم یه خراب کردن و ساخت ساز حسابی لام داره. این بار اینقدر به واقعیت وفادار نمون. فقط ازش کمک بگیر. خاطره ها رو هم راموش نکن. البته بدون فلاش بک. فقط روایت. چیزی بشتر از این داستان نمی تونم بگم و بیشتر ترجیح میدم بازنویسی اش را بخوانم.
والسلام
فکر کردم این چیزها اول نظرهایم بنویسم یا آخرش ولی خب به نتیجه ای رسیدم و همینطوری شروع کردم. من قهر نبودم ولی دلگیر بودم. اگر پرسیدید جواب هم دادم. البته نه اینجا که خب پاسخگو نیستم. بگذریم. مهرک از من پرسید که من راکرس هستم؟ من گفتم نه و خدا رو شکر شبهه پذیرش حاصل شد و خلاص. ولی رعنا گفت: تو راکرسی و من از این کارت خوشم نیومد و منتظر جوابت هم نیستم. ( ؟ ) من ماندم غروب و تنهایی و این حرفا. بازم گلی به گوشه جمال مهرک که سوال کرد. هر کی کچله که بابای من نیست! راکرس کچل کار دست من داده انگار. من نمیدونم سلطان یا ملکه کیه. منم نیستم رعنا. ولی آدم وقتی آمادگیش رو داره خوب میزنه زیر کاسه کوزه ی همه چیزها! زندگی خانوادگیه آدمو اینطوری از هم می پاشونن. چه روزای خوبی داشتیم. خانواده داشتیم پیچ اسکن داشتیم و چادر شرمن و بچه هامون. حالا همشون به فاک فنا رفته انگار. دوباره رعنا قهر کرده رفته خونه ی باباش!!! بگذریم. راستی هیچ کس در مورد داستانها نظری نداشت انگار. فکر میکنم اگر نظری بود باید تا حالا داده میشد.

فائزه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:31 ب.ظ

وهههههههههههههههه کلی خوشحالم کردی شبنویس جانم!
ما هم که همیشه تو وبلاگای بچه های آماتوریا پلاسیم خوندیم که دلگیر بودی و مابقی قضایا رو، ولی مهم الانه که اومدی و دوباره داریم می بینمت! چشمون به جمالت روشن!
شبنویس تو خوشت نیومد ملت فکر کردن راکرسی؟ خوب باشه خوشت نیومد چرا می زنی! ولی والله ناراحت شدن نداشت دیگه، داشت؟ آقا من با قدمت بسیارم تو این سرزمین آماتوریا هنوزم از بعضی چیزا سر در نمیارم!
شبنویس جانم وقتی می بینم این قدر دقیق و خوب خوندی و نقد کردی(کاری که من یاد نمی گیرم انگار!) دلم می خواد داد بزنم شبنویس دوستت داریم!!!
جواب نقدتو که برات میل زدم، ولی حالا شک کردم رسیده یا نه! فقط می خوام بگم که واقعا ممنونتم که کمک می کنی راهنمایی می کنی و نقد می کنی چون واقعا بهش نیاز دارم.
راستی تو نمی خوای یه کلاس آموزشی بذاری؟ قول می دم مشقامو به موقع بنویسما!!!

داد می زنم بچه ها جمع شین بالاخره شبنویس از اتاقش اومد بیرون! آنی و بهار از تو آشپزخونه با هم داد می زنن: مطمئنی خودشه؟؟؟
می خندم و می گم: مطمئن مطمئن! مگه چند تا آقای خوش تیپ اخموی مهربون شیطون رک حساس عاشق نوشتن داریم؟
مهرک اونقدر آروم اومده بود و ایستاده بود پیشم که فقط وقتی گفت، "هیچی!" متوجهش شدم. تو چشاش نگاه کردم چشای هردومون می خندید!
بهار و آنی جنجالی به راه انداختن تو آشپزخونه ها! فکر کنم اون قدر دست و پاشونو سر درست کردن غذا کثیف کردن که سر شستنش درگیر شدن!!!
طناز بدو بدو با اسفند از راه می رسه: بترکه چشم حسود! اول دور سر شبنویس می گردونه و بعدش دور سر تک تک ما!...

بهار دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:21 ب.ظ

بزن اون دست خوشگله رو برای شب نویس
وای چقدر خوشحالم چرا :
چون چکاوک جون یک شعر خوشگل گفته بود برام من هم کلی رقصیدم چون چکاوک خواسته بود
دوم اینکه آنی از من خواسته بهش کمک کنم این یعنی به من اعتماد به نفس داده که می تونم آشپزی هم بکنم آنی جون مرسی بازم جای روژم موند روی لپات
سوم اینکه
شب نویس اومده
وقتی فائزه خبر داد که تو اومدی نزدیک بود انگشتم زیر چاقویی که داشتم باهاش سبزی خورد می کردم بره
ولی حتی اگه این اتفاق هم می افتاد درست مثل حضرت یوسف که وارد کاخ زلیخا شد خانوما انگشتشون رو بریدن نفهمیدن باز هم نمی فهمیدم
نمی دونم باور می کنی و از من می پذیری که خیلی خوشحال شدم ....
سلطان ببخشید ننوشتن ایمیل دلیل بر تنبلی نیست
باور می کنی تا همین الان مشغول بودم به کار توی این دو روز
راستی یه جمله هم گفته بودی که عجیب بود .....

وای طناز جون دستت درد نکنه . این خونه دار بودنت خیلی دوست دارم
فائزه یه دقیقه بیا اینو یواشکی به خودت می گم که شب نویس نشنوه. بیا یه زنگ بزنیم به رعنا بگیم بیاد شب نویس رو سوپریز کنیم موافقی.
به چکاوک و انی و مرجان هم بگیم می دونم اونها هم حتما موافق هستن و میشه یه جشن خوب بگیریم
طناز تو قول دادی برای حسین کیک درست کنی
ما منتظریم

[ بدون نام ] دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:49 ب.ظ

حسین مامان برای دوستات بای بای کن. آفرین پسر گلم.

حسین کوچولو سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:01 ق.ظ

مامان جون بای بای کردم با دوستام. فکر کنم بابا هم باهات کار داره مامانی. مواظب خودت باش شبه!!! گرچه فرقی به حال بابا نمیکنه!

شب نویس سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:06 ق.ظ http://shabnevis.com

http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=950896417

فائزه این همون لینیکه که قولش رو داده بودم. داستنیه به اسم ؛ شبهای چهار شنبه‌؛ نوشته آذردخت بهرامی که جایزه دوم مسابقه بهرام صادقی رو هم برده. خیلی خوب نوشته شده.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:12 ق.ظ

مامان حسین بوس شب به خیر رو دیشب یادت رفت.

بهار سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:37 ب.ظ

خیلی دلم می خواد رئیسمو خفه کنم
لطفا نگید چقدر خشنم )-:<

فائزه سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:08 ب.ظ

شبنویس جان ممنون! خوندمش. و بعضی از حرفاتو تازه بعد از خوندن این داستان فهمیدم یعنی چی! یعنی می شه یه روز منم از این داستانا بنویسم؟ (جواب غیر از می شه قبول نیست!)
بهار جونم هر موقع خواستی بری خفه اش کنی خبرم کنی منم بیام چون من دلم می خواد ریز ریز کُشونش بکنم!!!

آنی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:26 ق.ظ

سلام عرض میکنم آماتورهای عزیز. شب‌نویس دستت درست. بابک خوبی؟ دلتنگ نشووون دهووون ؛)) گولو جونم مگه غیراز اینم میشه؟! عزیزم فقط یه انتخاب داری اونم اینه که بهترین باشی که هستی :) هر کی به بهار بگه خشن با من و فائزه طرفه هاااااااااااااااا این ها نعنایی بودهااااااااااااا
باران جان شما نمیخوای نقد کنی؟! منتظریم! منم یه چند تا نظر دارم که اجازه بدین یه دور دیگه داستانارو بخونم البته من فقط نظرم رو میگم :) نقد کار بزرگان است و من D:
سلطان بنده ارادتمندم بیشتر...
جای داستان مهرک هم خیلی خالیه با کلی تاسف...

دوشس آن

داستان مهرک چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ق.ظ

بالکن

پاهایم را روی لبه ی نرده می گذارم و پشتم را به صندلی فشار می دهم. پایه های جلوی صندلی از روی زمین بلند می شود و صندلی روی دو پایه ی عقبش می ایستد. نسیم شبانه لبه ی دامنم را بالا می برد. دستم را روی پاهایم می گذارم و به آسمان نگاه می کنم. صاف و بی ستاره است. چشمهایم را می بندم و توی دلم می گویم: اگر ستاره ای ببینم یعنی که همه چیز به خوبی تمام می شود. سرم را عقب می برم و به تمام چیزهایی خوبی که توی کتابهای روانشناسی خوانده ام و یادم می آید، فکر می کنم. نفس عمیقی می کشم و چشمهایم را باز می کنم. از ستاره خبری نیست. بی سرو صدا پاهایم را از روی نرده بر می دارم و کنار بالکن می ایستم. همه ی خانه ها تاریک است انگار هیچ کس بیدار نیست. به ساعتم نگاه می کنم. ده دقیقه به چهار.
عصری به نیلوفر گفتم: دلم برای اینجا تنگ میشه.
نیلوفر گفت: ولی من برعکس مطمئنم دلم برای اینجا تنگ نمی شه.
دستش را توی هوا پرتاب کرد و به روبرو خیره شد.
روی دوتا از صندلیهای آشپزخانه که نیلوفر بعدازظهر ها توی بالکن می آورد، نشسته بودیم. نیلوفر پاهایش را روی هم انداخته بود. صندل سفیدش فقط به پنجه ی پای راستش بند بود و دامنش تا روی ران بالا رفته بود. حالتش مرا یاد مادرش انداخت.
گفتم: یادت باشه قبل از خواب کلید زیرزمین رو بدی به من.
_ گذاشتم کنار کلید خونه. صبح بهت می دم. چک روز بگیر. یادت باشه تا نقدش نکردی کلیدا رو پس ندی.
_ حواسم هست.
_ اگه میشد خونه رو پس ندم خیلی خوب بود
تلفن زنگ خورد و حرف نیلوفر نصفه ماند. دوان دوان توی اتاق رفت تا تلفن را جواب دهد. لازم نبود به خودم زحمت بدهم. می دانستم آنور سیم خاله اش است. می توانستم صدای نیلوفر را بشنوم. مثل الان که می توانم صدای نفس هایش را بشنوم. هر وقت دلشوره دارد بلند بلند نفس می کشد. حتی اگر کمی عقب تر بروم می توانم از پنجره ی اتاق خواب ببینمش که حتم دارم به روی شکم خوابیده و صورتش را هم توی بالشت فرو کرده است.
خاله اش ول کن نبود. می دانستم تلفن ندارد. لابد از خانه ی همسایه اش زنگ می زد.
از توی بالکن داد زدم: سلام برسون و بدون آنکه گوش بدهم تا ببینم نیلوفر سلام مرا به خاله اش می رساند یا نه پایم را با سرو صدا روی لبه ی بالکن گذاشتم. شنیدم که کسی سوت می زند. طبقه ی سوم آپارتمان روبرو مردی با بالاتنه ی لخت پشت پنجره ایستاده بود. پاهایم را از روی نرده ها برداشتم و دامنم را صاف کردم. صدای سوت بلند تر شد. خواستم از جایم بلند شوم اما نشدم. زیر چشمی به آپارتمان روبرو نگاه کردم، از مرد خبری نبود.
مثلا نقشه داشتیم شب آخر با هم تنها باشیم و فقط حرف بزنیم. به نظرم بیست دقیقه ای روی بالکن منتظر بودم که
نیلوفر آمد و گفت: ببخشید قطع نمی کرد. سلام رسوند.
نشست کنارم و ابروهایش را گره انداخت.
_ چی شد؟ خاله ت چیزی گفت؟
_ دم رفتن وقت گیر آورده. میگه اگه می اومدی پیش من. اگه با زن بابات می ساختی.
سرم را تکان دادم
_ بی خیال. قرار بود امشب فقط از چیزهای خوب حرف بزنیم
_ آره
_ ببین اصلا لازم نبود فردا منو ببری. خودم ماشین می گرفتم.
_ بس کن. من که گفتم تا وقتی پروازت بلند نشده پیشت می مونم.
نیلوفر چیزی نگفت و به جای دوری خیره شد
گفتم: تا رسیدی به من زنگ بزن. تا دیدی داره دست دست می کنه. یا چه می دونم اگه دیدی داره می زنه زیر حرفاش.
نیلوفر لگدی به نرده ها زد
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : هی چته تو؟
بدون اینکه به من نگاه کند گفت: گندش بزنند. نمی دونم دارم چه غلطی می کنم. اگه فقط یه ذره شانس داشتم اون می اومد ایران. نه اینکه اینجوری به قول خودش کارش گیر کنه و من مجبور بشم برم دبی. باور کن اصلا نمی دونم راست می گه یا نه؟!
_ بهش اعتماد نداری؟
_ برام مهم نیست. هر چی باشه از این خراب شده بهتره.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما نگفتم.
نیلوفر گفت: حالم از این وضعیت به هم می خوره. می خوام برای خودم کاری کرده باشم. می خوام از این زندگی نکبتی بیام بیرون.
مرد پشت پنجره روی بالکن آمد و ملحفه ی بزرگی را روی بند پهن کرد و رو به من سرش را تکان داد.
یقه ی بلوزم را بالا کشیدم و رویم را سمت نیلوفر چرخاندم. نیلوفر با بی تفاوتی سرش را تکان داد.
_ می شناسیش
_ آره.یه بار خونه شون داشت آتیش می گرفت من خبرشون کردم.
_ بابا آتش نشان
بدون اینکه لبخند بزند گفت: مث اینکه منقلی چیزی روی بالکن روشن بوده می گیره به ملحفه های روی بند. من از پنجره ی اتاقم دیدم. همون شبای اول آشنایی.
شانه اش را بالا انداخت و گفت. داشتم با این مرتیکه چت می کردم. انقدر آلمانی و عربی بلغور می کرد که حوصله م سررفت منم همینطور که اون تایپ می کرد رفتم پشت پنجره. چقدر هم تند تایپ می کنه لعنتی. مثل برق می نویسه. باز خوبه یه کم فارسی بلده.
_ اون موقع شب رفتی پایین زنگ درشونو زدی؟
_ نه بابا. با سنگریزه های گلدون همین گلدون بابا آدمی که تو برام آوردی زدم به شیشه ی آشپزخونه. خونه شون عین مال منه. در آشپزخونه توی بالکن باز میشه.
_ به نظر ولی بزرگتر میاد.
_ آره اونا چهار واحد بیشتر نیستن.
_ چه خوب بیدار بودن
_ آره بابا تا دیروقت بیدارن. همیشه هم صدای آهنگ عربی از خونه شون میاد. گاهی وقتها خرافاتی می شم به خودم می گم شاید اگه همسایه هام عرب نبودن من با جمیل آشنا نمی شدم.
_ مگه عربن؟
_ خوزستانین
گوش هایم را تیز می کنم. کوچه ساکت است و هیچ صدایی هم از خانه ی همسایه ی خوزستانی نمی آید چه برسد به صدای موسیقی عربی. مادرم همیشه می گفت وقتی شهاب از آسمان رد می شود، اگر آرزو کنی. حتما آرزویت برآورده می شود. به آسمان نگاه می کنم. امشب حتی یک ستاره هم نیست چه برسد به اینکه شهابی رد شود.
عصری نیلوفر گفت: آی دلم می خواد توی خونه شون رو ببینم. عکس اتاق جمیل که خیلی افتضاح بود. دیدی چه مبل گل درشتی توی اتاقش گذاشته بود؟!
_ آره
این خوزستانیا همیشه دم غروب روی بالکن یه ملحفه ی بزرگ پهن می کنن روی بند جلوی پنجره تا خونه دید نداشته باشه. معلوم نیست تو خونه شون چی کار می کنن!
گفتم: بابای من یه دوربین شکار داشت. من هم هر وقت چشمش رو دور می دیدم بر می داشتمش و می رفتم رو پشت بوم. وای نمی دونی چه کیفی داشت وقتی باهاش تو خونه ی همسایه ها رو دید می زدم.
_آره منم خیلی خوشم میاد بدونم خونه ی مردم چه شکلیه. یعنی توش چه شکلیه. این را گفت و شروع کرد به جویدن ناخن دستش.
_ ببین عکسش که به نظر نمی رسید آدم بدی باشه. نگران چی هستی؟
_ نمی دونم. اینجوری که خودش می گه من تعجب می کنم چطور با این موقعیت تا حالا ازدواج نکرده. خیلی متشخص به نظر می رسه. تا حالا یک کلمه نگفته که من حس کنم آدم بدیه. فقط این بازی ایران نیومدنش اعصابمو خورد کرده.
دستهایش را روی سرش گذاشت و پاهایش را از هم باز کرد.
چیزی نگفتم در واقع چیزی نداشتم که بگویم. در تمام سالهایی که نیلوفر را می شناختم او در قضاوت آدمها از من بهتر بود.
_ دوربین چی شد؟ هنوز داریش؟
سرش را خم کرده بود و زمین را نگاه می کرد.
گفتم: نه یه بار بابام رو پشت بوم مچمو گرفت. از اون روز دیگه دوربین رو ندیدم. فکر کنم قایمش کرد شایدم بخشیدش به عموم. اون موقع ها می رفت شکار. تخصصش پرنده بود. بیشتر هم کبک می زد.
_ حقت بود. تا دیگه تو باشی خونه ی مردمو نگاه نکنی
خندیدم و با دستم به شانه اش زدم. نیلوفر مشتی به پایم کوبید و گفت: مطمئنم اگه مامانم زنده بود هرگز راضی نمی شد.
جای مشتش هنوز درد می کند درست روی استخوان زانویم. دستم را زیر دامنم می برم و زانویم را ماساژ می دهم. به آسمان نگاه می کنم. یک جایی آن دورها ستاره ای سو سو می زند و همینطور که می درخشد دورتر می شود. نگاهی به دور و بر می کنم و برای ستاره ی متحرک دست تکان می دهم.
چراغ آپارتمان روبرو روشن می شود. فورا دستم را پایین می آورم. به نظرم زنی روی بالکن آمده است. دامن کوتاهی پوشیده و اندام لاغری دارد شاید درست به لاغری نیلوفر ولی قدش بلندتر است. می آیم کنار برآمدگی دیوار. همانجا که بالکن تمام شده و دیوار به صورت نیم دایره توی کوچه آمده. نمی دانم از خانه ی آنها بالکن خانه ی نیلوفر چقدر معلوم است. زن ملحفه را گوشه ی بند جمع می کند و همانجا می ایستد . قناریهای نیلوفر خوابیده اند. یادم باشد قبل از خواب بیارمشان توی آشپزخانه.
دیشب نیلوفر گفت: اگه اقامت آلمان نداشت عمرا اگه قبول می کردم.
زن از روی بالکن مرا نگاه می کند.خودم را بیشتر به سمت دیوار می کشم. توری آشپزخانه شان باز می شود و همان مرد خوزستانی توی بالکن می آید. دشداشه پوشیده. اگر انقدر درشت هیکل نبود خیال می کردم زن است.
خودم را جمع می کنم پشت دیوار. فکر نمی کنم مرا دیده باشند. روی بالکن پر از جعبه مقوایی و کارتون است.
به نظرم مرد دستش را دور کمر زن حلقه کرده. از این طرف کوچه می توانم صدایشان را که با هم حرف می زنند بشنوم. البته نمی فهمم چه می گویند. همینطور دست در کمر هم انداخته اند و اینجا را نگاه می کنند. آهسته در آشپزخانه را باز می کنم و تو می آیم. دستم را زیر هود می برم و چراغش را روشن می کنم. می نشینم پشت میز. هنوز چراغ بالکن روبرو روشن است. دستم را دور شیشه ی مایونزی که روی میز است حلقه می کنم. نیلوفر تمام گوش ماهی ها و صدفهای شکسته ای را که از ساحل رامسرجمع کرده بودیم تویش ریخته. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید من صدفهای خودم را کجا گذاشته ام.
بلند می شوم و دور میز قدم می زنم.
نیلوفر دیشب گفت: تا وقتی منو آلمان نبرده نمی ذارم پاشو تو اتاقم بذاره.می ترسم کار تموم شه بعد گندش دربیاد که آقا زن داره.
می روم کنار در بالکن. از مرد خبری نیست و زن دارد توری را می بندد. به نظرم توری گیر کرده و بسته نمی شود. چراغ هود را خاموش می کنم و پرده را کنارتر می زنم. زن انقدر با توری ور می رود که کاملا از چارچوب در می آید. دوست دارم صورتش را ببینم. دلم میخواهد بدانم زنی که هم هیکل نیلوفر است، چقدر خوشبخت است؟! چراغ اتاقشان روشن است و زن پشت به نور ایستاده. مطمئنم نمی تواند توری را جا بیندازد. خودم هر وقت توری خانه مان از جا در می رود بیچاره می شوم. سر و کله ی مرد پیدا می شود. دشداشه اش زیر نور سایه انداخته و من می توانم خط پاهایش را ببینم. از همیبن دور احساس می کنم که هیکل پشمالویی دارد. توری را از زن می گیرد و توی چهارچوب ثابت می کند. از یخچال یک شیشه آب معدنی بر می دارم و سر می کشم. ساعت چهار و نیم است. فقط دو ساعت وقت دارم که بخوابم.
نیلوفر دیشب گفت: گور پدرش ، اینهمه ملت از طریق ایمیل و چت آشنا می شن و شوهر می کنن هیچ مرگشون هم نمیشه. دلم می خواد به هر قیمتی شده از این خراب شده برم.
دوباره می آیم کنار در و چشمهایم را می بندم. به تمام چیزهای خوب و نوشته های کتابهای روانشناسی که یادم می آید، فکر می کنم. به مادر نیلوفر فکر می کنم. اگر ستاره ای ببینم؟! چشمهایم را باز می کنم. پشت پنجره ی روشن پاهای زنانه روی هوا لگد پراندند و ناپدید شدند.
می روم روی بالکن تا قفس قناریهای نیلوفر را توی آشپزخانه بیاورم.



15 تیر 85
مهرک
یادم نیست اجازه گرفتم یا نهولی داستان مهرک رو میگذارمش اینجا تا درس عبرتی بشه برای سایرین!!!!! ( چه ربطی داشت. )

شبنویس چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ق.ظ

یادم رفت بگم داستانو من گذاشتم.

راکرس چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:33 ب.ظ http://amateurs.biosystem.ir

پس بگید! اینقدر منو تحویل می‌گرفتید واسۀ این بود که فکر می‌کردید من حسین‌م! نه آقا من حسین نیستم، یعنی اگه بودم تا حالا خودمو کشته بودم، البته از خوشبختی! کسی هم که به من ایمیل نزده که حدسشو بگه! یا موضوع مهم نیست، یا بلوفه، یا هم یه دانستن بدون شجاعت! که البته هیچ کدوم این‌ها برای سلطنت مادام ما ایجاد خطر نمی‌کند...من رهگذر بی‌نام و نشانی هستم، نه از جایی آمده‌ام نه به جایی خواهم رفت...من نشسته‌ام جایی روی تخته سنگی یا کندۀ درختی و متظر پاییزم و منتظر برگ‌های رنگینی که در باد پیچ و تاب می‌خورند...
این دور، مخصوصاٌ بعد از رسیدن داستان‌ها داره به جایی می‌رسه که از اول آرزشو داشتم.... حسین ممنونم از تو.... در حقیقت نمی‌تونم چیزی بگم جز اینکه خیلی دوست داشتم که من هم داستان می‌نوشتم و یکی از اون داستان‌هایی که نقدشون می‌کردی داستان من می‌بود... همین!
ولی خیلی حیف شد داستان چکاوک رو اینجا گذاشتی! نه اینکه تو کامنت دونیه، چون همه می‌تونن بخونن! می‌بینی چکاوک بعضی از آدما چه قدر بی‌جنبن! داشتم داستان تو رو برای خودم برش می‌داشتم! خدا یا لطفاً مرا به راه راست راهنمایی کن. ...حرف نباشه! دلتون بسوزه خیلی کیف داد!
آنی اونشب که موج آب رو می‌آورد و به پاهای من می‌زد، یهو خیلی سبک شدم، یهو آب منو با خودش برد... راستشو بخوای اونشب تو دل آب با ماهیا سفر می‌کردم...راستی من اونجا ماهی سیاه کوچولو رو هم دیدم، توی یه دستۀ بزرگ ماهی برای خودش چرخ می‌زد...آنی خوشحالم که گاه گاه می‌تونی بنویسی. تو رو نمی‌دونم اما نوشتن منو آروم می‌کنه. وقتی می‌نویسم به خودم بر می‌گردم. علی‌رغم استعدادم! من نوشتنو خیلی دوست دارم... و نوشته‌های تو رو...
بهار من منتظر ایمیلتم! خوب حق بدین دیگه اگه کسی ایمیل نزنه، آقای راکرس عمراً باور بکنه که شناختنش...ولی من‌ها هر چی که بگید باور می‌کنم، چون شما گفتید....بهار جون فکر کنم من جواب حرفتو اشتباه نوشتم...(سانسور) نخسوسن از وقتی که قرار گذاشتیم ما آقایون هم قربون صدقۀ هم بریم....
دیگه نه حرص بخور، نه غصه بخور، نه ناراحت شو و نه بهش فکر کن! حتی بهش نگو راکرس گفته مراقب خودت باش...ما بر و بچز آماتوریا چنون بریزیم حالشو جا بیاریم....رئیس رو عرض کردم... همه چیز بگذرد...
فائزه امیدوارم شروع خوبی باشد!
اینجانب آقای راکرس، مطابق تمام اختیاراتی که دارم، مدالیون ویژۀ قلعه را به فائزۀ عزیز تقدیم می‌کنم...به خاطر...به خاطر...ببخشید اینجاش بد خطه نمی‌تونم بخونم!
اگه آموزش می‌دی منم حاضرم توی کلاس‌های مبارزات شهری و نبردهای تن به تنت شرکت کنم. رفیق خوب موفق باشی...
مهرک داستانت خیلی قشنگه ممنون! راست می‌گم! می‌بینم که این چند روزه نشستی و کلی آهنگ گوش دادی! چه قدر خوش به حالت که همش یادت می‌مونه! یه زمانی به من می‌گفتن کارگر! که مخفف کرِ گر بود! فکر کنم این بابک خوزستانی باشه وگرنه مگه می‌شه یه داستان به این گندگی و خوشگلی تو ایمیل آدم گم بشه!!!


راستی برای دیدن وبلاگ آماتور‌ها به اضافۀ داستان مهرک از لینک زیر استفاده کنید(ببخشید که خیلی طول کشید. می‌خواستم یه هاست بخرم که به دلایل غیرقابل ذکر اینکارو نکردم. دیگه یکی از دوستان لطف کردنو این آدرسو موقتاً به من دادن....با اجازه از بابک)
amateurs.biosystem.ir

(این لینک اون بالا هم هست! رویش کلیک کنید)

بابک من فکر می‌کنم یا تو الآن قهر کردی یا تازه رفتی مسافرت!... دلمون تنگ شده، بچه هم که نیستی، برگرد دیگه!
هیچ دقت کردی از وقت‌هایی که بچه‌ها میان و می‌گن اینجا چه قدر سوت و کوره یکیش تمام وقت‌هاییه که تو نیستی؟
________________
دیروز چه قدر خوب بود! بالاخره تونستم باهاش حرف بزنم...نمی‌دونم ولی شاید یه شیرینی داشته باشید...فقط حیف که دیگه نمی‌بینمش....این هم یه چیزی که از اول هفته شروعش کردم...بعضی چیزها رو فقط باید یکبار تجربه کرد...من کوپنم دیگه تموم شد....نمی‌دونم شاید..شاید هم نه، باز هم نمی‌دونم...اما این داستان منظومه کار دستم داد...مخصوصاً اونجایی که توش گیر کردم، شما هنوز نخوندینش...
تقریباً یه هفته‌ست که خیلی خودخواه شدم...هیچ وقت اینقدر خود خواه نبودم...تمام روز خوش می‌گذره و لذت می‌برم، و شب که به خودم باز می‌گردم و خودم را می‌بینم، می‌بینم که چه قدر بد بختم....
_______________
حسین نمی‌شه از تو تشکر کرد....شاید تشکر کردن از تو یه بی‌احترامی ناخواسته به تو باشد، فقط می‌دونم که نتیجۀ کاری رو که الآن مخصوصاً خارج از این وبلاگ و خارج از این دنیای مجازی می‌کنی، ده سال بعد می‌بینی....همیشه موفق باشی دوست من...

بابک چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:19 ب.ظ

وااااای چه خبره اینجا! خوشگلا همه جمعن!
مهرک جون ببخشید که نتومستم داستانتو بذترم. خوب کاری کردید که تو کامنت گذاشتینش.
راکرس سلطنتت داره میره تو تریپای مادام العمر!
شب نویس خوبی؟
به زودی دارم میام تو آغوش گرم وطن!
چائو!

چکاوک چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ

حسین ممنونم. به خاطر زحمتی که کشیدی. دستت درست. سلطان عزیز عزیزم به نظرم بد نباشه امشب بالشتم رو بردارم بیام تو اتاقک اعتراف بخوابم. اوه پدر راکرس به حرفام گوش می دی. من گناهکارم. من یه رذل کثیفم. من یه حقه باز شارلاتانم. آوه حس می کنم لوسیفر بند بند وجودمو تسخیر کرده. از همینجا دارم می بینمش که با عصای سه شاخه اش و ناخن های بلندش داره به طرفم میاد. اوه پدر من... من اصلا نمی دونم سلطان کیه. حدس هم نزدم. یعنی اصلا فرصت پیدا نکردم که فکر کنم نه خدایا باز دارم دروغ می گم. بابا ملت من رو بی خیال شین من خنگ تر از این حرفام. باور کن راکرس به جان خودت من اصلا نمی دونم تو کی هستی. مغزم حسابی پوسیده. پام رفته لب گور.
خاک عالم. چی فکر می کردیم چی شد. حالا نمی شد به ایمیلها اشاره نکنی سلطان. نمی شه این تست آی کیو رو بی خیال شی. من رسما همینجا از همین تریبون اعلام می کنم آی کیو من در حد مرغه. قد قدا ........ قد

دقیقا مربوط به بازی: مرتیکه بابک، کباب، کلوچه نادی، سفر کرده ی بدقول بی معرفت تو آغوش گرم وطن لطف کن جمع و جور بشین دور من یکی رو هم خط بکش. تو ...... تو. وای خدا تو . نه اصلا چرا باید به خودم فشار بیارم. من آرومم. فهمیدی. اصلا برام مهم نیست. تو ... تو... تو من چکاوک، چکاوک رو جا انداختی. کله پوک. انقدر باهات عصبانی می مونم تا بترکم. انقدر رومو می کنم اونور تا سکته کنم بمیرم. آی ی ی ی ی ی ی... تو ... تو تو

بهار پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ق.ظ

آنی جونم فائزه عزیز از حمایتتون بسیار ممنونم
چقدر خوبه آدم احساس کنه که حتی در مواقع قتل و جنایت و ... تنها نیست به شما می گن دوستای واقعی چه در خوشی و چه در غم و چه در جنایت همیشه حضور دارین

مهرک داستان مثل همیشه قشنگ بود.

به آن سفر کرده
فکر نمی کنی بابا وطن خسته شد از بس که دستاشو مثل یه آغوش برای تو باز کرده ..... :(

به شب نویس
مرسی از نقدت... یه جمله ای نوشته بودی که نشون میده یک کوچولو پیشرفت کردم. اون هم بخاطر نقدهای خوب قبلیت بوده. هنوز به ایستگاه اول هم نرسیدم او وه چقدر راه مونده ....

اخطاریه به مرجان و رعنا و ستاره و....
سریعا خودتان را به بخش دبیرخانه امریه آماتورها معرفی کنید
کجایید
مشکوک به عدم حضور


راکرس پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 ق.ظ

با یه آرایش غلیط کنار پل ایستاده. آرایشش انقدر غلیطه که منو که معمولاً لمس هستم به سمت خودش برمی‌گردونه. اونجا کنار پل ترافیک کرده. وقتی تاکسی من آروم آروم از کنارش رد می‌شه، بوی غلیط اودکلن شیرینش همراه نسیم مرطوب شبانه تو می‌یاد. این غلغله قلب مرا فشار می‌ده، نفس کشیدن برایم سخت شده. کمربندم را باز می‌کنم و همونجا و کنار یک تیر چراغ پیاده می‌شم. برای اینکه نیفتم دستم را به گرفتمو به خیابان نگاه می‌کنم. خیابان دوباره به خلوتی خیابان‌های ساعت 11:50 شب شده. یک پیچ بین من و جایی که او وایساده بود فاصله انداخته. کمی بالاتر می‌رم اما او دیگه نیست. او توی دریای شهر شب مثل یک پری دریایی بود که لحظه‌ای خودش رو نشون داد و بعد زود رفت.
آن طرف خیابان و از پشت نم چشمان من کلنی از ماشین‌های خانم‌ها و آقایان خوش‌پوش منتظر ماشین عروسشان هستند و برای ماشین عروس دیگری که از زیر پل دور می‌زند، بوق می‌زنند....از پشت ماشین‌های حمل بتون آماده، سر پیچ کمی بتون روی زمین می‌ریزد. کسی حواسش به آن نیست....
امشب میان این همه شادی، شهر غمگین بود. امشب شهر به خاطر یک زن غمگین بود....

چکاوک پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ق.ظ

راکرس جون جونم من تو رو خیلی خیلی دوستت دارم!

راکرس پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:30 ق.ظ

این کامنت قبلیه رو من نوشتم نه چکاوک!

راکرس پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ق.ظ

بهار جون اینجا پر است از این دوستان...اینجا دوست خوب پیدا کردن خیلی راحته اینجا آخه همه دوستای خوب هستند...چه می دونم شاید من هم دنبال دوست اومده باشم...بهار تو دوست من می‌شی؟
راستی بهار جونم خوشحالم که دوباره سر حالیُ نکنه بچهXها اومدن و نصفه شبی بلایی سر رئیست آورده باشن! از اینایی که من می‌شناسم هیچی بعید نیست....
----
خوب امروز چهار تا کامنت نوشتم٬ پس خداحافظ تا سه روز یعد...
----
یادم رفت: یایک عزیز خوشحالم. کم کم داشتم نگران می‌شدم. بله دقیقاْ سه هفته و خورده‌ای...البته اگه اشکالی نداره شما دور بعدو هفته‌ی بعد شروع کنید. من هم حتما تا جمعه برنده رو مشخص می‌کنم!
---
چکاوک جونم من کلی خندیدم...

آنی پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ق.ظ

ایول چه خبره اینجا D:
دارم میرم دنبال یه لقمه نون حلال، برمیگردم.
فعلا...

راکرس جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ

نه مثل اینکه کامنت دونی واقعاً ‌سالمه...

فائزه جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:06 ب.ظ

ببخشیدددددددددددد!
من دارم مریض داری می کنم چند روزه هر کاری می کنم درباره چیزای خوب بنویسم نمی شه. پس تا وقتی مریضم حالش خوب شه من فقط کامنتا رو می خونم ولی هستم مطمئن باشین! باشه؟
همه تونم تک تک به دوست دارم!

راکرس جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:23 ب.ظ

آنی بی‌خیال! نمی‌خوای از ما ها یاد بگیری...
بابک که هر هفته می‌ره ایتالیا و بر می‌گرده و جنس مافیا رو تأمین می‌کنه توی کالسکۀ بچه گوشی قاچاق می‌کنه. چکاوک هم که Dj شده و توی این اقیانوس موسیقی یه تسونامی درست کرده. باران هم که واسۀ سیا کار می‌کنه. منم که داستان‌های شما رو فرختم، سند قلعه رو بالا کشیدم و هفتۀ دیگه می‌زنم به چاک....

سلام فائزۀ خیلی عزیزم....
وقتی زیر درخت بید مجنون دراز کشیده‌ام و در هوای مرطوب شبانه به شاخساری نگاه می‌کنم که با هر تکان باد به رقص در می‌آید. سیر نمی‌شود می‌رقصد و شاد است. و ...گاهی اگر طوفانی تیز و چالاک هم آمد و او و درخت را از هم گرفت، باز هم خرامان و شاد با باد می‌رود. می‌دانی دختر فرق ما با پروانه‌ای که به خیال خود آزادانه در شمع می‌سوزد همین است. ما رنج می‌کشیم، ما درد، رنج و سختی را احساس می‌کنیم. بارها و بارها آن‌ها را می‌چشیم و برای همین است که ما خوشبخت‌تریم...."ای همۀ موجودات زمین، ما از همۀ شما خوشبخت‌تریم..."
نه فائزۀ عزیز، همیشه و هر وقت فرصت داشتی بنویس. فقط برای دل خودت بنویس. که آدمی به وقت نوشتن با دل خودش عریانتر است...
و مریض شما حتماً خوب می‌شود چرا که تحت تیمار یک شادی بی‌پایان است، یک گلولۀ شادی که هرگز تمام نمی‌شود، دارویی از جنس محبت، نیرو، شادی و عشق....فائزۀ عزیز موفق باشی، ای پرستار شادی و شادمانی....و فائزه یعنی پیروز....

راکرس جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:24 ب.ظ

"یکشب با رئیس بهار"
-باران؟
-بنده آبی که توی شلنگ دستشویی می‌ماند را خالی کردم و جایش آب اکسیژنۀ 35 درصد مرک ریختم. ها، ها ها، خدا مردم از خنده! اونجاش دون دونای سفید می‌زنه! این را هم داشته باشید: توی لوسیون ضد چروک خانومش هم نیترات نقره ریختم. تا یه هفته صورتش عین سیب لک زده می‌شود و می‌رود پی کارش... توی باک ماشینش شکر ریختم!!! خدا مردم از خنده!
-چکاوک؟
-توی کفشاشون، توی لباس‌های رو و زیرشون. توی رختخوابشون، توی آب ماهیاشون، توی حولۀ حمومشون، توی پودر بچشون، همه جا فلفل ریختم. شوخی که نیست، بیست کیلو فلفل قرمز ریختم.
-آنی؟
-تقریباً هیچی... یه مونتاژ عکس ساده با فتوشاپ...یه عکسی که اگه زنش رو میز توالت پیداش کنه محشر می‌شه...
-فائزه؟
-تو نتورک کانکشن، جای شماره تلفن ISP ،شماره تلفن مادرزنشو گذاشتم. جای والپیپر دسکتاپ عکس عمۀ راکرسو گذاشتم. راکرس گفت تو گوشی تلفن نوشابه بریزم که ریختم. ...راکرس کجاست؟ هنوز نرسیده؟
-خیلی مهم نیست. می‌یاد. حتماً باز گمشده، یا شایدم یادش رفته بیرون بیاد...نعنا؟
-با ماست و مسهل و آب براش یه دوغ درست کردم که حسابی کیف بکنه. با سگشون، هرمس، ژیگو درست کردم. گوشۀ یخچالشون یکی از جورابای راکرسو گذاشتم.
-بابک؟
-با دخترش فردا قرار گذاشتم.... نعنا فقط به خاطر بهار!..خودت چه کردی؟
-من ارگانیک حمله کردم...توی کولر آبیشون جیش کردم... و بذارید بقیشو نگم...
راکرس کیسۀ سیاهی دستش گرفته و لنگان لنگان با آه و ناله می‌آید.
- راکرس چی شده... دیر کردی؟
-بی‌ادبیه..دستشویی بودم. رفتم توی سوراخ کلید گاوصندقشون مته زدم، سخت بود تشنه شدم. یه پارچ دوغ توی یخچال بود، همشو خوردم. فک کنم مونده بود. تا حالا سابقه نداشته بود که با دوغ اینطوری واکنش بدم....اوخ اوخ...راستی یه چیزی توی جیب کت رئیس پیدا کردم...آخه بعد اون حادثۀ دوغ شلوارم و کتم دیگه قابل پوشیدن نبود...نه آنی جون، این تو نیست، تو این کیسه یه قابلمه ژیگوی خیلی خیلی خوشمزس که برای ناهارمون برداشتم...
به جیب راست داخل کت نگاه می‌کند. آب اکسیژنه پوست دست چپش را حباب حباب کرده است. بابک پاکت را بر می‌دارد. روی پاکت نوشته است: "مهندس بهار آزاد و شاد". و تویش جای حکم اخراج فقط 20 تا تراول 100 تومنی بود با یک کارت که: "بهار جان لطفاً مرا ببخشید"....صبح کارت به دست بهار رسید...
*اونشب حسین خسته بود، زود خوابید و با ما نیومد...

بهار شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:48 ب.ظ

ای وای بیچاره شدیم
بچه ها به داد برسید سلطان راکرس داره از دست می ره :))

خیلی عالی نوشتی سلطان جون
اینقدر خندیدم که همکارام بهم گفتن چی شده مگه ؟؟؟ ولی من نمی تونستم این تکنیک نبرد با رئیسم به اونا لو بدم

فائزه جونم کمک می خوای من در خدمتم. قول می دم سوپ درست کردنو از مرجان یاد بگیرم نعناهم دستور العمل چنتا جوشنده رو برام می نویسه

آنی جونم
بیا تو هم از دستت رئیست شاکی شد بعد بچه ها یه برنامه میریزن مثل اینکه خوندی اونوقت بعد یه درآمد جانانه کسب می کنی

چکاوک جون قابل توجه که عزیزم از روز چهارشنبه سنه ۸۵ برج امرداد روز یازدهم به بعد حضور ندارید
چرا ایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

آن سفر کرده
مام وطن گفت: پسر نخواستم برگردی واه واه بازم پسرای قدیم. جوونک خام معلوم نیست چشمش افتاده به چهارتا دختر فرنگی بی آبرو پاک وطن و دختر ای وطن و نون بربری و کله پاچه و جیگر ..... یادش رفته
ننه برگردی زنت می دم که دیگه هوای فرهنگستون نزنه به سرت

آتش شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:39 ب.ظ

سوار هواپیما که شدم یه جوری دلم واسه همه تنگ شد وقتی یاد این افتادم که ممکن دیگه برنگردم یه لحظه اشک تو چشام جمع شد اما زود خودمو جمع و جور کردم،
وارد فرانسه که شدم هیجان چیزی که ندیده بودم باعث شد همه نگرانیامو فراموش کنم چیزایی که ما بهش میگیم آزادی !! اما همه تفریحاتم یه نصف روز بود چون از فرداش فقط دکتر و بیمارستان میدیدم هر قدمی که برای جراحی بر میداشتم انگار روی صفحه دلم اسم یکی میومد وقتی دکتر گفت مشکلی نیست دلم واسه بابا تنگ شد وقتی گفتن منتظر میمونیم تا عضو پیوندی برسه یاد نگاه پویان افتادم وقتی گفتن ۲ روز دیگه جراحی میشی یاد دوستام افتادم ...
از شب قبلش بستری شدم تا ظهر فرداش که جراحی داشتم هزار بار از داییم و مامانم خواستم کسی که قرار ریه اشو به من بدن ببینم اما قبول نکردن دلم میخواست حداقل یه ذهنیتی ازش داشته باشم
شب که رفتن با هزار بدبختی به پرستار فهموندم چی میخوام اول موافقت کرد اما بازم با روش مخصوص ایرانیا یعنی قلقلک دادن احساسات راضی شد
همیشه از مرده ها میترسیدم بالا سر اون آدم با روکش سفید که رسیدم دلم میخواست فرار کنم ،یه دختری که میگفت ۱۹ سالشه موهای بور و پوست خیلی روشن بر عکس خودم!نمیدونم چرا از این تضاد خندم گفت!
وقتی تو اتاقم برگشتم همه بدنم منقبض بود نفسم همون پایین مونده بود...
فرداش از داییم خواستم از اون دختر بیشتر بدونم اسمش manula بود تنها زندگی میکرد هم کار میکرد و هم درس میخوند اونشب با دوستش تصادف میکنن و میارنشون بیمارستان هر ۲ میمیرن manula خواسته بود که اعضای بدنشو اهدا کنه و در مقابلش پول کمی بگیدن که بتونه بده به مادر بزرگش...
آخرین لحظهای که به هوش بودم دوست داشتم همه رو ببینم ...
اما برگشتم و الان اینجام دوست داشتم اینو داستان میکردم یا حداقل قشنگتر مینوشتم اما تایپ همین ۲ روز طول کشید هنوز اینقدر خوب نیستم که بشینم پای pc اما سعی میکنم زود برگردم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد