آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور ششم

ملکه هفته

نام: هستی
جنسیت: مونث
سن: 31 
تحصیلات: فکر کن دیپلم اونم از نوع تجربیش
محل اقامت: تهران با هوای بسیار پاک
ژانر ادبی: ژانر عشقی
فیلم: فیلم تایتانیک مثلا
موسیقی: آهنگ زیادن. آلبوم شهر عشق با صدای جهان
سوژه: آیا عشق وجود دارد؟
سلطان هفته
 
نام: آرمان
جنسیت: مرد
محل اقامت: تهران
کتاب: سفر به انتهای شب(لویی فردینان سلین)- شرق بنفشه(شهریار مندنی پور)- ضیافت(‌افلاطون)
موسیقی: آلبوم فریاد (‌شجریان)- تمام آهنگ های کویین به خصوص Show must go on- Rolling stones- Roxete-Phil Collins
فیلم: مرثیه ای برای یک رویا ( دارن آرونوفسکی) و original sin.
سوژه: مرد اثیری - ترجیحا بالای سی سال داشته باشه و تخیلی نباشه.(شخصیت پردازی برای من خیلی مهمه. سعی کنید سمبل کاری نباشه.)

 
پ.ن۱ - مهلت ارسال آثار تا روز شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
پ.ن.۲ - دبیرخانه از علاقمندان برای موقعیت ملکه و سلطان ثبت نام میکند. چون صف تمام شده!
 
                                       با تشکر

                                  خارج از بازی

 

همونشب که داش آکل از وبلاگ آماتورها به بهشت نمیروند قهر کرد سر ساعت ۹ من و چند تا از بچه های وبلاگ رفتیم به آدرسی که داده بود سراغش. نه فقط چون دخترا ازش خوششون میومد بلکه بیشتر به این خاطر که این شخصیت مجازی کم کم نقشی تو بازی داستان نویسی ما پیدا کرده بود که بدون اون کار پیش نمیرفت.

درخونگاه- شماره 12 + 1 .

نمیدونید چه خونه ای!‌ از این درای قدیمی که هنوز زنگ نداره. کوبه میگن چی میگن. از اینا داره. دو طرف در دوتا سکوی سنگی بود. دیوارش نصف کوچه رو گرفته بود. تق تق زدیم به در و منتظر شدیم. یک صدای خش دار عین مجریای رادیو پیام ساعت ۱۰ شب گفت: کیه؟ آنی گفت: وای چه صدایی!

گفتم: داش آکل ماییم. از وبلاگ آماتور ها اومدیم. هیچ چی نگفت. منم ناشی گری کردم و درو هل دادم و سرمو کجکی بردم تو حیاط و شروع کردم به سرک کشیدن. پر از دار و درخت. اون ته یه عمارت پنج دری بود که چراغاش روشن بود. رعنا پرسید چه خبره؟ قبل از این که جواب رعنا رو بدم یهو یه لنگه گیوه خورد تو در و در خورد تو صورت من و صورتم کوبیده شد به اون لنگه در. پشتش داش آکل داد زد: بچه کله اتو بکش بیرون. اینجا نامحرم هست. وایسا تا بیام. من دماغ غرق خونمو کشیدم بیرون. همه هول شدیم. از اینور چکاوک این هوا پنبه رنگی قلمبه قلمبه گذاشت رو دماغ من و از اونور شب نویس دوید رفت ماشینو روشن کنه که فرار کنیم. باران میگفت در نریم بابا نمیخوردمون که!‌ رعنا میگفت راست میگه بابا نترسین. به شمام میگن مرد. صدای پا که نزدیک شد چکاوک منو همینجور نیمه جون ول کرد رو زمین و سریع یه آینه در آورد و خودشو نگاه کرد. آنی ام دوید و رفت جلوی چکاوک یه جور ی وایساد که داش آکل اول اونو ببینه. رعنا میگفت خودم خراب کردم خودمم درست میکنم. شب نویس میگفت تکلیف منو روشن کنید در ریم یا وایسیم.

چند دقیقه طول کشید تا داش آکل  جلو در ظاهر شد. یه چیزی من میگم یه چیزی شما میشنوید. قد دو متر! عرض شونه یه متر!‌ سیبیل، دروغ نگم ده سانت از هر ور زده بود بیرون. گزلیکشو بسته بود قد قباش. یه نگاه به ما جماعت کرد. باران سرشو انداخت پایین. منم که به زور پا شده بودم دستم با این هوا ( همون هوا!) پنبه رنگی به دماغم بود. شب نویس پشت ستون قایم شده بود. رعنا و آنی و چکاوک اما زل زده بودن به هیبت داش آکل!‌ مطمئنم تو دلشون قربون صدقه هیکلش میرفتن. داش آکل گفت: تو بابکی؟ گفتم: بودم. با این بلایی که گیوه شما سرم آورد الان دیگه نیستم!‌ داش آکل گفت: تو محرم نامحرم سرت نمیشه بچه؟ گفتم شرمنده داش آکل. تو دوره ما دیگه این چیزا ور افتاده. ملت همه سر و کون لخت میان تو خیابون. رعنا زد به پام که خفه شو! و خودش گفت: داش آکل من رعنام. همون که اون حرف زشتو به شما زد. اومدیم معذرت خواهی کنیم. در این لحظه شب نویس از پشت ستون عطسه کرد و داش آکل در چشم به هم زدنی قمه اشو کشید بیرون. چکاوک با عشوه گفت: اوا نترسید!‌ شب نویس خودمونه. از ترس شما قایم شده. و آنی ادامه داد: ماشالله این قد و هیکل ترسم داره!  شب نویس در حالیکه دست و پاش میلرزید از پشت ستون در اومد و گفت سلام. داش آکل سر تکون داد و رو به باران گفت: شما؟

-          باران هستم. از استان کردستان.

داش آکل یه نیگاه به سر تا ته کوچه کرد و گفت: بیاین تو. اینجا خوبیت نداره. و خودش اول رفت تو و گفت: یا الله! من که از درد به خودم می پیچیدم به امید یه جا واسه نشستن خواستم پشت داش آکل برم تو که یهو رعنا دستمو کشید و گفت: اول خانم ها!‌ ناسلامتی همین چند روز پیش ۸ مارس بودا!‌ بعدم خودش رفت تو و پشت سرش چکاوک و آنی دوتایی یه طوری که نزدیک بود به در گیر کنن خودشونو چپوندن تو. باران گفت:‌ بفرما آقا بابک. شب نویس عین بز اخوش و بعدش من و آخر سرم باران در حالیکه از بس سرش پایین بود نزدیک بود سکندری بره تو دیوار رفتیم تو.

تو حیاط یه تخت چوبی بود که روش یه قالیچه نقش ماهی و دوتا پشتی ترکمن بود. یه تخته پوست گوسفندم بالای تخت جلوی پشتیا پهن بود رو قالیچه. من که دیگه نای وایسادن نداشتم خودمو پرت کردم رو تخت. داش آکل با عصبانیت گفت: شازده ما اینرو نماز میخونیما!‌ من نفهمیدم چی میگه. چکاوک آروم گفت: کفشات!‌ تا اومد دوزاریم بیافته آنی یه جوری که داش آکل قشنگ بشنوه گفت: آقا بابک کفشاتونو در آرید. و خودش اول از همه بوتهای جیرشو در آورد و با ناخنای لاک زده نشست بالای تخت رو پوست گوسفنده و زانواشو جمع کرد تو سینه اش. بچه ها یکی یکی نشستن. چکاوک نشست بغل آنی و یه کم هلش داد اونور. آنی یه نگاه غیض دار بهش کرد و گفت: اوی!‌ چه خبرته؟! چکاوک جوابشو نداد و به جاش به داش آکل که شاهد این صحنه بود لبخند زد. سمت چپ چکاوک رعنا بود و بغل رعنا شب نویس که با تعجب در و دیوارو نگاه میکرد. این سمت تخت بعد از آنی من نشسته بودم و بعدشم باران دوزانو در حالیکه هنوز سرش پایین بود. داش آکلم لبه تخت نشست و یه پاشو آویزون کرد.

رعنا گفت: میگفتم داش آکل... که داش آکل حرفشو قطع کرد و داد زد: چایی بیار!‌  بعد رو به رعنا گفت: می بخشی همشیره. بفرمایید!‌

تا رعنا اومد حرف بزنه چکاوک گفت: ما میدونیم بعضیا تو جمعمون حرفایی زدن که به شما برخورده. اما همه رو که نمیشه به یه چوب زد. بعد یه کم صداشو نازک کرد و گفت: میشه؟ آنی بلافاصله گفت: البته الان دیگه وقت این حرفا نیست که کی چی گفته. ما نماینده همه ایم. رعنا با سر حرفشو تصدیق کرد. شب نویس زیر قالیچه رو بلند کرده بود و داشت رج های فرش رو با انگشت می شمرد. گفت: ریز بافته. از اون قدیمیاس. من گفتم داش آکل اینطرفا دستشویی ... ببخشید موالی چیزی نیست. من دارم از دست میرم. داش آکل داد زد: یه کف دست خاکستر ذغال بیار.

چند لحظه بعد یه زن که چادر مشکی سرش بود و یه سینی مسی دستش بود از تو پنج دری اومد به سمت ما. با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: خوش اومدید و سینی رو گذاشت و تو تاریکی حیاط غیب شد. آنی گفت: اوا داش آکل خواهرتون بود. ماشالله چه خوشگل بود. به خودتون برده. چکاوک یواشکی زیر گوش رعنا گفت: شایدم زنشه. همون نعناع بود، کی بود؟ آنی که این جمله رو شنیده بود پرید تو حرفش و گفت: چه حرفا میزنیا!‌ همچی زنی چه میدونه اینترنت چیه. آفتاب مهتاب ندیده که میگن اینجور زنان دیگه.

تو سینی چند تا چای بود یه نعلبکی خاکستر. داش آکل به باران گفت: دست و پاشو بگیر!

باران همینجور که سرش پایین بود گفت: بله؟ داش آکل محکم گفت:د منو نیگاه کن!‌ باران سرشو بلند کرد. داش آکل با همون چشمش که جای قمه رو ابروشه یه چشمک به باران زد و فکر کنم منو نشون داد. چون سوت ثانیه بعد باران دستای منو گرفته بود داش آکل خاکستر می چپوند تو دماغم. من زیاد چیزی یادم نیست فقط یادمه که به باران میگفتم: ای خائن پاچه خوار!‌ اگه دیگه خارج از بازیاتو گذاشتم تو وبلاگ!‌ آنی و رعنا و چکاوکم می خندیدن. شب نویس کماکان به کشف محیط مشغول بود و هر از چند گاهی یه چیزی تو مایه عجب!‌ و خیلی قدیمیه و این چیزا می پروند.

خون دماغ من که بند اومد داش آکل گفت: خیلی خب!‌ با معرفتی کردین که اومدین. ما دیگه شرممون میاد که بر نگردیم. چاییاتونو بخورید و برید که دیره. علی الخصوص همشیره ها. بعد رو به دخترا کرد و گفت: شما مگه صاحاب ندارید که تا این موقع بیرونید؟ من گفتم: ای بابا داش آکل. اینا خدارم بنده نیستن. صاحاب ماحابو که خیلی وقته با جاش سر کشیدن!‌ چکاوک از همونجا که نشسته بود یه لگد حواله من کرد طوریکه شلوارش تقریبا تا زانو رفت بالا. داش آکل سرشو انداخت پایین. بارانم که سرش پایین بود. اما این صحنه باعث شد شب نویس به جمع برگرده و تا لحظه خداحافظی نگاهش تو منطقه پوست گوسفند سیر و سیاحت کنه.

بچه ها چاییاشونو خوردن و اول از همه باران بلند شد و گفت: داش آکل ما زحمتو کم کنیم. بعدم از تخت پرید پایین و همین که دنبال کفشاش میگشت دو سه بار غلیظ گفت: یا الللله!

بازم دم باران گرم که زیر بغل منو گرفت و کمکم کرد کفشامو بپوشم.

شب نویس و چکاوک جلو جلو رفتن. باران داشت حین طی کردن مسیر تخت تا در حیاط با داش آکل اختلاط میکرد. آنی میخواست به من کمک کنه که بهش گفتم: برو بابا ولمون کن. الان میگیره به جرم رابطه نامشروع همینجا اخته امون میکنه.‌ اونم یه ایششش!‌ گفت و دوید که ببینه چکاوک چیکار میکنه. رعنا که کفشاش بندی بود پشت سر همه داشت می اومد که یهو دیدم یه سیاهی ار تو تاریکی پرید جلوشو  و دستشو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن. برگشتم دیدم همون زنه است که واسه امون چایی آورد. یه جورایی به رعنا التماس میکرد: خانوم جون الهی قربون او چش و ابروی سیات ورم( حالا رعنا اصلا ابروهاش تتوه! ) تورو خدا داش آکلمه از مه نگیری!‌ یه مه امو یه داش آکل که سایه سر بچامه. ای وبلاگ چیشیه که ای مردو هوایی کرده. شب که میا دیگه هیش با مو گف نمیرنه. همش منیشه پای کامپیولتین. میترسم ور بچینه مونو با ای دوتا صغیر تنها وذاره! رعنا به من نگاه کرد. نمیدونست چی بگه. زنه تا متوجه من شد چادرشو که تقریبا از سرش افتاده بودجمع کرد. نه که من هیز باشم. ولی زیر چادر از اون تیکه ها بود که تبارک الله دارن. رعنا گفت: نترس خانوم. تازه بره. مگه چی میشه؟ همین شماهایید که این مردا رو پر رو کردید دیگه. و تقریبا زنه رو هل داد کنار. زنه که دید رعنا مخش پاک تعطیله اومد سمت من. یه نیگاه کرد دید داش آکل اونطرف سرش با باران گرمه. چادرشو انداخت رو دستش و دست منو گرفت: ای آقا داداشم!‌ تو یه کاری وکن!‌ نذا این دختر فرنگیا داش آکلمو از دست من بقاپن! مو به خدا عاشقشوم!‌ واسه اش هیشی کم نشتم. چادرش یه خورده از رو صورتش رفته بود کنار. یه دسته موی مشکی ریخته بود رو ابروهای پیوسته اش. صورتش عین ماه شب چهارده بی عیب و نقص بود. نه ابروش تتو بود عین رعنا، نه دماغشو عین چکاوک عمل کرده بود و نه مثل آنی رژ لب جیگری مالیده بود به لباش. خوشگل خوشگل عین حضرت حوا همون وقتی که خدا آفریدش. من که اوضاع دماغم از دوا درمون داش آکل بهتر شده بود دستمو از رو صورتم برداشتم. پیشونی صاف و بلندشو آوردم جلوی لبام. یه ماچ کوچولو ازش کردم وگفتم: ناراحت نباش. من دیگه داش آکلو راه نمیدم اونجا. بعد صورتشو بردم عقب تر و تو چشای سیاهش که یه خط باریک سورمه و یه نم اشک داشت نگاه کردم. میخواستم یه چیزی بگم. اما نگفتم. برگشتم. رعنا منتظر من وایساده بود. گفت: پدرسگ این زن داش آکله. به اینم رحم نمیکنی.

دم در که رسیدیم آنی و چکاوک و داش آکل اونجا بودن. باران و شب نویس رفته بودن ماشینو بیارن. آنی دست داش آکلو گرفته بود تقریبا خودشو چسبنده بود بهش. چکاوکم هی یه چیزی میگفت و قهقهه میزد و به خودش قرو تاب میداد. برگشتم. برق دوتا چشم سیاهو تو تاریکی یدیدم که این صحنه رو نگاه میکرد. داش آکل من و رعنا رو که دید دست آنی رو ول کرد و خودشو کشید عقب.

همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

من نشستم عقب کنار چکاوک. این سمتم بارن نشسته بود. آنی و رعنا م جلو نشسته بودن و شب نویس رانندگی میکرد. زیر گوش چکاوک زمزمه کردم: اگه مخ داش آکلو بزنی که اینو طلاق بده نصف خونه امو میدم بهت. چکاوک لبشو چسبوند به گوشم: نصف دیگه اشو چیکار میکنی؟

گفتم: نصف دیگه اشم مهریه این حوری بهشتی و خرج دوتا بچه اش میکنم.

 

از وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور


                            داستانهای رسیده

 
 
 برای ملکه هستی از طرف  phantom lord  
 
رسید خونه با عجله کفشاشو در آورد سوارخ جورابش با عشوه بهش لبخند زد ولی چه عطر مزخرفی به خودش زده بود
اونها رو در آورد سریع لباساشو عوض کرد و رفت سمت آشپزخونه پیش بند برداشت  طبق معمول با بندهای پیش بند مشکل داشت
اول رفت سمت ظرفهای نشسته مایع ظرفشویی غلیظ بود سخت می اومد بیرون درست مثل موقعی که می خواست بعضی حرفها را به او بزنه مجبور بود اونقدر به خودش فشار بیاره تا بریزه بیرون ... بالاخره ریخت روی اسکاچ
ظرفها که تموم شد رفت سراغ یخچال و فکر کرد که چی  هست  تا چی بپزه
 دستشو انداخت به لنگ مرغ و کشیدش بیرون و بعد انگار که داشت یک مسئله شیمی رو حل می کرد مواد لازم و دستورالعمل را به ذهن آورد و همین جوری شروع کرد به کار  
 
2 ساعت خورده ای بود که توی آشپزخونه این و اون ور می رفت
ساعت حدود 8 بود .
همه کاررو درست انجام داده بود فقط مونده بود خودش نگاهی به خودش انداخت توی آینه لبخندی از روی رضایت زد. سریع یک دست لباس تمیز برداشت و رفت حموم دوش گرفت موهاشو درست کرد یه عطر خوشبو هم زد عطری که همون اولا آشناییشون به خودش می زد با بدبختی پیدا کرده بود.
به آشپزخونه سر زد به غذاها نگاه کرد و چشماش دو دو می زد که چیزی کم نباشه .
صدای کلید در اومد و در باز شد مثل روز اول دلش لرزید وقتی که دیدش
-         سلام منه شلوغ اومدم آرومم کجایی؟
( هیچ وقت تکراری سلام علیک نمی کرد)
-         سلام خسته نباشی
-         تو خسته نباشی چی شده زود اومدی خونه ؟
( دلش نمی خواست هول بشه )
-         خوب کارم زود تموم شد اومدم
-         عجیبه در هر صورت خوب شد که زود اومدی
و می ره به سمت آشپزخونه و صدای تعجب از توی آشپزخونه
زن وارد اتاق خواب می شه لباس خواب توریشو می پوشه و سر می خوره زیر لحاف مرد به دنبالش
اروم دستشو از دور گردن زن رد می کنه موهای کنار گوششو کنار می زنه و بوسه ای داغ از گردنش می کنه
از بالای گوش به لبهای خوش فرم زنش که در حال حرکت بود نگاه می کنه :
- کاش انسانها می دونستن عشق حتی می تونه توی دل یک بشقاب غذا یا یک ظرف سالاد یک لیوان چای جا بگیره  بابت عشقی که امشب به من دادی متشکرم نه بخاطر پختن غذا بخاطر مزه حسی که توش بود.

 

از طرف (رنگ باختن به سیاهی) برای سلطان آرمان

 

کشش

 

بالاخره خونشو پیدا کردم.

مدتها منتظر این فرصت بودم. بارهای بار خواستم این کارو انجام بدم ولی روم نمی شد ولی نمی دونم چی شد که این دفعه تونستم.

خوشحالم که توی راه هیچ کس حواسش به من نبود که دارم چیکار می کنم.

اینجوری راحتر بودم همه تو عالم خودشونن

چند وقتی بود که از بس گرفتار بودم نتونستم ببینمش خودشم که ظاهرا عین خیالش هم نیست خونشو هم که عوض کرد. یادش رفته بهم زنگ بزنه هرچند منهم موبایلمو گم کردم.

ولی امشب می رم خونش  یواشکی دیدش می زنم. همیشه که نمیشه رمئو از دیوار ژولیت بره بالا اونو ببینه این دفعه من می خوام قانون شکنی کنم بشم ژولیتی که از دیوار رومئو بالا می ره.

هرچند می گن اینکار برای خانمها خوب نیست ولی دیگه مهم نیست.

وقتی که دیدمش می رم تو اتاقش بهش می گم که دوستش دارم به صورت سانتریفوژ شده یعنی خالص خالص. بعد هم بهش می گم میخوای مثل دخترهای عاشق پیشه شب تا صبح برات گریه کنم که باورت بشه.

اینقدر تو خیابون پرسه زدم که شب شد. روز که خونشو پیدا کردم خوب یادمه که  پنجره اتاقش روبه کوچه است همونو نشون کردم.

چراغای خونه روشن.

 خوبی این خونه های ویلایی اینه که آدم راحت می تونه بره تو حیاط.

اگه آپارتمان بود کلی مشکل پیدا می کردم.

کوچه هم خلوته، حالا وقتی بالای دیوار باشم مثل گربه، هیچ کس نیست ببینه بعد هم بگه این دختر بالای دیوار چیکار می کنه!

چه قدر خوب شد باغچه نزدیک دیواره. حالا اگه بپرم تو باغچه سرو صدا هم نمیشه.

آهان این همون پنجره است.

ببینمش بهش می گم: اخه پسرمجبور بودی بری طبقه دوم. هرچند می دونم نمای بیرون از این پنجره قشنگتر با این تور سفید با نمکی که زدی.

خدا رو شکر که پنجره برای گلدون جا داشت شبیه یک بالکون کوچیک بود. با بدبختی جای دست و پا پیدا کردم. دقیقا شدم شبیه فیلمها.

چه اتاق شلوغی. اگه من تو اتاق بودم اصلا حوصله ام سر نمی رفت کلی سوژه بود برای فضولی. این حس کنجکاوی احمقانه من که همیشه هم کار دستم می داد هم یه جاهایی حسابی به من حال می ده.

وای چی خوب خودش تو اتاقه.

ای وای داره می یاد نزدیک پنجره، نمی خوام خودم را پنهون کنم از دیدش . شاید اگه ببین که  مثل گربه جلوی پنجرش هستم شوکه بشه. قیافش دیدنی میشه!

ولی نه انگار حواسش نیست .

با اون قد بلند و شونه های آویزون سرنسبتا بزرگ که هم معلوم هست توش چیه هم معلوم نیست.

مرد قشنگی نیست ولی بانمکه. می شه گفت کمی هم معمولیه شاید وقتی تو خیابون راه بره خیلی هم جلب توجه نکنه.

ولی تو سرشه فکرهایی هست که قل می خوره  توی دستاش باعث میشه که چیزیهای بی نظیری خلق کنه.

 وقتی نگاش می کنی باورت نمیشه آدمی مثل اون با این قیافه معمولی بتونه همچین اثری از خودش خلق کنه.

اینگار بعد از این که دنیا اومده  یک دفعه بزرگ شده یه جورایی گیج به نظر می یاد و بعد فکر می کنی با یک آدم سطحی طرفی در حالیکه وقتی تابلوهاشو می بینی تازه می فهمی پشت اون چهره چه می گذره. وقتی که قلمو رو دستش می گیره  مطمئن می شی که سالهای سال زندگی کرده شاید 200 یا 300 سالی عمرش باشه نه در بعد زمان بلکه تو بعد تجربه و دقت نظربه اطرافش .

داره میره سمت جعبه رنگش و تابلوش. چی داره میکشه؟ کاش می دونستم. اگه کمی تغییر جا بده می فهمم که چی میکشه.

 پیرهنشو در می یاره. همیشه می گفت وقتی می خواد نقاشی بکشه لخت میشه.

بالا تنه درازش که به راحتی میشد دنده هاشو شمرد و سرشونه های پهنش که موهایی به صورت ناهماهنگ روش رشد کرده بود. اگه الان تو اتاق بودم کلی سربه سرش میزاشتم. من هم رو تنش یک نقاشی میکشیدم.

دوباره چهره اش جدی شده اخ کاش می دونستم چی داره می کشه. وقتی از کارش حرف میزنه حسابی جدی میشه.

الان حدود نیم ساعت که مشغوله.

آخه بدجنس برو کنار ببینم چی می کشی؟

اخیش رفت کنار ....

وای باورم نمیشه تصویر منو کشیده

همیشه باید اشکمو در بیاره ! چقدر داد بزنم بگم دوستت دارم. چرا نمی فهمی.

-          هی دختر تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا گریه کردی.

-         تویی چطور مگه؟

-         همه دنبالت هستند تو هنوز عادت نکردی به شرایط جدیدت.

-         وای باز یادم رفت خوب چیکار کنم اینقدر ناگهانی مردم که باورم نمیشه روح شدم.

-         چیه خوشحالی  که اومدی در خونه عشقت داری دیدش می زنی هیچ کسم تورو نمی بینه؟

-    آره این روح بودن هم خودش حسنیه . تو همه رو می بینی ولی بقیه نمی بیننت ولی کاش بعضی های می تونستن ببینن.

-         نمی خوای بریم. وقتمون تموم شده. بیا بریم می برمت جایی که سوژه برای دید زدن زیاد باشه

-    همون بگو چرا تو یک دفعه غیب می شی ! باشه می یام ولی یک لحظه صبر کن چون این آخرین بار که اونومی تونم ببینم.

 


برای سلطان آرمان از طرف Tingoddess

 قدرت

وقتی دفنش می کردند خیلی کم کسی سرخاکش آمده بود شاید برای این که نمی خواستند آتش جنهم از توی قبرزبونه بکشد و دامن آنها را بگیرد کدام جهنم و کدام آتش چیزی که فقط شنیده بودند

ولی نمی فهمیدند که چیست.

روزهایش سرشار از شادی بودی و شبهایش سرشاراز رویا

رویا ،رویا ،رویا با داستانهایی که در ذهنش می ساخت از جنس مخالفش

مردی با عضلات قوی که پوست تنش روی عضلات کشیده شده با چهره ای مردانه که غرور زیادی در چشمانش بود و نگاهش پرجذبه . ولی هیچگاه نتوانست تصویر واضحی از اورا در ذهنش مجسم کند.

بزرگ شد. رویاهایش با او بزرگ شدند بلوغ جنسیش که پیش می رفت رویاهایش نیز رشد می کردند بالغ می شدند.

تخیلاتش قویترین تصاویر را از غریزه اصلیش برایش رقم می زد ولی فقط تخیل بود. کم کم کار به جایی رسید که تخیلاتش از ذهنش قوی تر شد از جسمش نیرومندتر و انرژی زیادش به همراه توانایی های زنانه اش و حس دوست داشتن که همیشه به همراهش بود یارای ماندن در قفس تخیل را نداشت .

در زندگی همیشه به شکلی سنت شکن بود، ولی این بار قضیه خیلی فرق می کرد برای شکست این سنت سنگین که همیشه روحش را تسخیر کرده بود، شامل، مذهب، رسوم خانواده ، فرهنگ جامعه و ..... برای درک آنچه که دیگر تخیلش نمی خواست باشد برای اینکه دریابد زندگی واقعی را، برای اینکه بداند بغیر از تمام آنچه که در کتابها و داستانها و فیلمها دیده چیز دیگری نیز وجود دارد که فراتر از همه اینهاست نیاز به قدرت بسیار داشت.

برای او جنس مخالف در روز فقط مهره ای بود برای زور آزمایی، برای این به اصطلاح ((کم نیاوردن)) در برابر او. ولی شب خصلت زنانه اش همراهش بود، با تمایلات شدید جنسیش که مخلوط عجیبی از شهوت و سکس و عشق بود مخلوطی که درست مانند معجون ذرات قابل تشخیص داشت ولی غیر قابل تفکیک . تصاویری از لحاظ عشقی ناب همانند تابلوی نقاشی متحرک که جرقه های پرنوری از شهوت در روی آن درست مثل لامپهای جذاب بوتیک مغازه ها چشمک می زد.

باید رد می شد از این فضای مه آلود. که هراز گاهی یک دیواره و یا جاده ای در آن نمایان می شد و سپس دوباره محو میشد، درست مثل بازیهای کامپیوتری ویا جلوه های ویژه فیلمها.

در مورد خودش یک چیز را مطمئن بود که باید عاشق شود. باید معنای عشق را می فهمید. دوست نداشت که از توی کتابها و فیلمها و داستانهای واقعی دیگران درکش کند. او هر شب عاشق بود هر روز عاشق بود ولی عشقش مفهومی دیگر داشت ولی حالا باید برای درک عشق نه به صورت عمومی بلکه خاصتر جنس مخالفش را، که هرروز و هر شب با او درگیر بود چه در تخیلش و یا واقعیت روزمره اش از نزدیک لمس کند.

کار آسانی نبود برای کسی که همیشه عاشق بود وحالا تمرکز روی یک عشق.

ولی آنچه که باید اتفاق می افتد، افتاد تمام آنچه که در رویاهایش می دید واقعیت یافت و اورا دید.

یک انسان از جنس مرد درست مثل اینکه تازه انسان راکشف کند او رانگریست بارهای بار جنس مرد را دیده بود. ولی حالا تفاوت را در خود احساس می کرد و نقطه متفاوت جایی در وسط سینه اش بود با ضرباتی تند تر از حد معمول.

مردی با قدی متوسط رو به بلند عضلات کشیده و زیبا که متناسب ورزیده شده بود. با دستانی قوی نیمه خشن ولی هنرمندانه گردن کشیده. (همیشه در رویاهایش می دید، عاشق بوسیدن منطقه گردن بود درست از زیر گوش تا گودی حلق )

بغیر از اندام متناسب مرد، چهره سرد و بی تفاوتش جذاب بود با موهای کمی روشن پوستی گندم گون

لبهای برجسته که لذت بوسه را چند برابر می کرد. فک مربعی شکل که نشونه قدرت مردانگی بود.

شلغش ، دختر بازی البته کاملا روشنفکرانه ، کاملا مدرن و شغل دومش آزاد بود، که دخل و خرجش را تامین می کرد بدون نیاز وابستگی به کسی.... کار می کرد سخت ولی ذهنی، آنچه درونش بود را به تصویر می کشید.

بدن ورزیده اش نشان از ورزش کردن و اهمیت به خود می داد. جلب توجه می کرد. شوخ و بذله گو. سوژه گیر برای دست انداختن، شطرنج باز حرفه ای.

هرچه دوست دختر بیشتر بهتر بدون آن که چهره سردش و نگاه بی تفاوتش تغییر کند. می توانست دقیقا نقش یک عاشق را بازی کند. کلمات احساسی به زبان بیاورد، تحریک کند با صدایی گیرا، ولی ته نگاهش مفهومی از هیچ کدام نبود، فقط جلب توجه و چه خوب توانایی انجام این کار راداشت. او جذاب بود. و مغرور ، مغرور.

حالا او مجذوب مردی شده بود با این خصلتها. روح عصیانگرش برای شکستن این سنتها ، برای واقعی کردن رویاهای شبانه اش و برای لمس عشق، دست به دست هم دادند تا پلها ساخته شود اولین ارتباطات برقرار شد. غرور رنگ داشت به رنگ شفق ولی درست زمانی که عشق طلوع یافت رنگ شفق کمرنگ کمرنگ تر شد.

و رنگ آبی جسارت ، در آسمان ذهنش ظاهرشد.

با ذهنش سخن گفت:

یک بار باید تمام انچه از عشق دریافتم کامل کنم من هرروز با عشق بلند می شوم و هرشب با عشق می خوابم ولی دیگه لازم است تئوری را کنارگذارم. حالا لازم است که تصویرکاملی از عشق داشته باشم لمسش کنم، درکش کنم، بچشمش، باورش کنم قدرتش را، توانش را، زیبایش را پس نیاز به یک رابطه جنسی است، تا بفهم کجایش عشق است، کجایش شهوت، کجایش شهوت عشق است و کجایش عشق شهوت.

عاشقش شده بود عاشق مردی با خصلتهای یک مرد متفاوت.

دیگر مردیت و زنیت برایش نشانه قدرت و ضعف نبود. حالا زنیتش به او حکم می راند و میدانست که مردیت خواهان این حکم رانیست (این یعنی کشش ) و زمانیکه حکم اجرا شود دیگر فرمانروا و فرمانبری وجود ندارد.

پس باید وارد گود می شد، کشش ایجاد شد. تخیلش به جسارت قدرت داد و سپس جسارتش به عقلش فرمان داد، دل حمایتش کرد، حکم این بود، درک واقعیت بدون هیچ گونه مشروعیت.

و بعد لحظه موعود فرا رسید. جسارت و ترس برای وارد شدن و خارج شدن نبرد کردند دراین تنگاه خسته. رنگ سرخ هویتی بود از التهاب درون بر چهره اش.

همه چی عادی بود اتاقی پر از کتاب . او دیوانه کتاب بود. تابلوهای نقاشی بوی رنگ و غذا، لباسهای تلمنبار شده. اتاق عادی بود. درونش آنقدر آشفته بود که آشفتگی بیرون عادی بود. حرف آغاز شد چه خوب.... حرف که زمینه ساز آرامش است و اگر چاشنی آن طنز باشد و بذله گویی، آنهم شوخی های لذت بخش با سوژه های امروزی.

جسارت حضور داشت درست سمت چپ.... آرام دست درگردنش انداخت گردنی که همیشه می دید با عضلات محکم و پوستی کشیده به رنگ گندومی، رگهای آبی رنگ که درونش شراب جنون جریان داشت. جریان این شراب ضرباتی داشت روی لبانش ....لبانش را روی گردن کشید. ضربان لبانش با ضربان رگها هم نوا شده بود رطوبت ملایم لبها، خنک کننده این مسیر داغ بود. بوی مردانه سرا پای وجودش را طی می کرد. جاده آبی مسیر سربالایی را طی میکرد و لبان او تنها مسافر این جاده بود، برای رسیدن به تپه های برجسته که مابین آن دو ردیف سنگ سفید دیده می شد.... ضربان شدت یافته بود با لبانش از روی مانع چانه گذشت ابتدا گوشه لبهایش را، سپس لبانش را بوسید. اخ که چقدر بوسیدن لبان یک مرد، مردی با این ویژگی برایش لذت بخش بود. لبانش در دهان مردانه گم شد. ریه هایش پر شد از بوی اوداد.

غریزه اش به او حکم می راند که دستانش را داخل لباس ببرد چیزی که همیشه در رویا داشت. رویا معلمش بود دستانش را داخل لباس برد.

شکمی عضلانی ، سفت و محکم داغ داغ، موهای زبری که نشانه جنسیت قوی مردانه است .دستانش کور شده بود، موها هدایتش می کردند به سمت بالا از روی تپه های دنده گذشت. به بالشتکهای محکمی رسید، بسیار قوی. عضلات سینه اش بود. که در سمت چپش بهترین عضله اش در حال زدن بود. قلبش .....ناگهان همچون آبشاری از بالا سرازیرشد بر روی سینه. سینه ای پر مو که او عاشق این سینه بود. گوشش را روی قلبش گذاشت ، و شنید صدای لذت بخش پر وخالی شدن های مداوم را.

و اونیز در حال پر و خالی شدن بود، لذتش ، شهوتش و عشقش از حس دوستاشتنش.

دستانش مسیر جدید یافت. گوشش همچنان بر روی سینه اش بود و دستانش راهی منطقه وسیعی شده بود به سمت پشت. دشت وسیعی که در میان آن برجسته گیهای بزرگ و کوچک لمس می شد. انگشتانش درست مانند یک پیانیست، تک تک این برجسته گیها را لمس می کرد . برجستگی هایی که وقتی حرکت دستان پیانیست بر روی آن از بالا به پایین جریان داشت نوایی متفاوت از حنجره را به گوش می رساند.

دکمه های انتهایی اوج صدای حنجره را به همراه داشت و چه لذتی داشت این نوایی که از حنجره بر می خواست. نوعی هارمونی میان نفسها ، صدای حنجره ، اندامها درست مانند اپرا. 

پوستش با پوست بدن او رنگهای خود را بهم می آمیخت. عرق و رنگ نقش تازه زده بود، انگار دوباره تابلو هستی تصویر تازه ای می ساخت. درست مانند همان معجون قابل تشخیص ولی غیر قابل تفکیک.

در این زمین شخم خورده وقت نهادن تخمی بود بر پهنه خویش. تخمی که رویش فیزیکی در آن نبود، رویش انسان دیگر، که خود تازه در حال کامل شدن بودند رویش دردرون خویش عضلات در هم پیچید نفسها یکی شد .... لبها سخن گفتن، به کلمات لمس.

حرکت دستان برروی اندامها گویا دعوتی بود برای رقص سلولها بر روی عرصه لخت جسم.

دیدگانشان پر فروغ. رنگ سرخ حاکم بر این بازی اجسام..... دلربایی می کرد چون شراب شیراز

لحظه به لحظه درهای گوناگونی از حسها بر او گشوده می شد. دیدگانش افقهای جدید می دید. روان شدن جسمش بر روی ابرها. اما هنوز کامل نشده بود این والس بی نظیر اندامها و حسها.

هنوز آخرین سد شکسته نشده بود که ناگهان دوباره موجوداتی از جنس وجدان و شرع و عرف که تاکنون عقب نشسته بودند نظاره گراین رقص مست گونه بودند بر او نهیب زدند: که دیگر کافیست تجربه ات را یافته ای ولی این آخرین سد را نشکن .

بگذار چیزی برای غرورت باقی بماند. بگذار همیشه ابهامی در ذهن داشته باشی. بگذار همیشه در جستجو باشی از این فراتر نرو.

موجوداتی که تمامی دوران کودکیش و جوانیش همراهیش کرده بودند. دوباره آن شیطان و فرشته ولی نمی توانست در آن لحظه تشخیص دهد شیطان کدامست و فرشته کدام. تعریفش با تعریفهای همیشگی متفاوت شده بود. زیرا لحظه های متفاوت را سپری می کرد.

ذهنش درگیر بود و جسمش درگیر چیز دیگری.

و ناگهان تصمیم گرفت.

باید می فهمید آنچه درطول زندگیش شنیده بود، اوج لذت، به ظهور رسیدن تمام احساس، یکی شدن با همه چی.

برای او فقط شهوت نبود. برای او فقط عشق صرف نبود. برای او فقط واقعی کردن یک رویا نبود .

برای او گذشتن از این سد یعنی رسیدن به مرزی که همه چیز را درمی یافت، راز هستی را.

شکسته شدن این سد برای او توسط مردی که رویاهایش بود، مردی که بارهای بار این سد را شکسته بود، مردی که بارهای بار این تجربه را کسب کرده بود و برایش عادی بود دوباره در او تضاد ایجاد کرد.

ولی نه، این بار مرد نیز تجربه جدید کسب کرده بود. دختر چنان حسی از خود بروز داده بود چنان قوی وبا احساس، شهوت انگیز، لذت بخش ، هیجان انگیز، صادقانه و شفاف که مرد نیز احساس کرد که اونیز اولین تجربه اش را کسب می کند او نیز به وجد آمد.

سد شکسته شد و دیگر هیچ چیز و........ همه چیز.

مرز یکی شدن را طی کردن و این یعنی وحدانیت.

تمام آنچه که می خواست دریافته بود. تمام عشقی که همیشه در خویش داشت. دیگه به آرامش رسیده بود.

تمام سدها شکسته شده بود. بندها، قوانین، درست مانند روز اول خلقت جهان بدون بعد مکان و زمان.

مرد اثیریش به او آرامش داده بود. آرامشی شگرف که فقط با او می توانست دریابد.

مرد نیز بعد از این همه تکرار اولین بار به آنچه که هیچ وقت نیافته بود، رسید.

هنگام خداحافظی هر دو لبخند بر لب داشتند.

شب هنگام دختراین چنین گفت: هر چیزی که می خواستم از زندگی دریابم در یک لحظه دریافتم تمام رویاهایم را واقعی کردم، جسارتم را نشان دادم، سدهای شرعی و اجتماعی و عرفی و سدهای درونم را شکستم و به راز هستی دست یافتم. خیلی های این حس را تجربه کردند، ولی درنیافتند. خوشحالم که من این را دریافتم.

پس دیگر نیازی به جستجو ندارم .چشمانش را بست آخرین بوسه را نثار مرد اثیری خود کرد و رفت.


از طرف پری شرقی برای سلطان آرمان

عروسک

 هنوز جای کبودی های روزای پیش رو صورت و بدنم بود پشت در که وایسادم یاد قول و حرفام افتادم گفته بودم که دیگه اینجا نمیام ولی بازم اینجام....هوا تاریک و روشن بود،دستام یخ کرده بود کلید توی قفل بود ولی نمیتونستم در باز کنم هیچ صدایی جز صدای قلبم نمیشنیدم کلید و تو قفل چرخوندم چند لحظه منتظر شدم ببینم کجاس دیدم صدایی نیومد رفتم تو همه جا بهم ریخته بود لباسا،مبلا،همه چیز ولی اثری از خودش نبود ....از اینکه توی اتاق برم میترسیدم ولی یه حسی که نمیدونم کنجکاوی بود،عادت یا عشق منو به سمت اتاق هدایت میکرد،اتاق تاریک تاریک بود روز اول گفته بود عادت داره تو جای تایک بخوابه واسه همین پرده ها رو کلفت و تیره انتخاب کرده بودیم((دوست دارم جای خوابم مثل یه جایی آخر کهکشان یا ته دریا باشه)) از همون روز برام سوال بود که چرا کهکشان نمیدونم لوستر اتاق چی شده بود که الان جاش یه لامپ با نور قرمز تو سیاهی اتاق به من چشمک میزد و ترسم و بیشتر میکرد رختخواب کثیف بود و بوی بدی میداد ولی هنوز چند رشته از موهای بلند و مشکی من روی تخت بود روی سه پایه نقاشیش هنوز همون تابلو نیمه کاره دریا بود با این تفاوت که دو تا چشم سیاه روش خود نمایی میکرد فکر کنم مال همون کسی بود که تو خیالش بود همون که همیشه ازش حرف میزد همون که اون میدید و ما نمیدیدیم

در خونه باز شد تا من به خودم بیام تو اتاق پشت سرم ایستاده بود جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم منو دور زد و جلوم وایساد لباساش مرتب بور یه لبخند که آخرش به تلخی زهر مار بود تحویلم داد دستمو گرفت و یه بوسه کنار گردنم گذاشت ظاهرش میگفت که آرومه ولی ته چشماش ترسناک بود دستمو گرفت برد طرف تختخواب مثل یه عروسک مطیعش بودم باز نمیدونم از عشق بود یا از ترس بغلم کرد و روی تخت دراز کشیدیم چند دقیقه بعد با همه وجودم گرماشو حس میکردم همه چیز عالی بود و بعد.....از شدت خستگی خوابم برد چشمامو که باز کردم نمیتونستم تکون بخورم به تخت بسته شده بودم جز همون لامپ قرمز که الان تکون میخورد و هر از گاهی روی صورتش سایه مینداخت نور دیگه ای نبود وقتی داشت سیگارش را روی بدنم خاموش میکرد واسه یه لحظه چشمای روی تابلو رو دیدم بازم هیچی نگفتم نمیدونم از ترس بود یا از عشق... 

 


از طرف   mute soul برای سلطان آرمان
عشق؟
 
همه جا سرخ بود.نمی دونم نفس میکشید یا نه.ولی من گرمای وجودشو حس نمی کردم.همه جا رنگ خون بود. حتی جلوی چشای من.چاقو تو دست من چی کار می کرد؟  
اون همیشه همینجوری بود. نگین می گم. نمی دونم  چرا باهاش ازدواج کردم؟شاید اون منو دوست نداشت ولی من عاشقش بودم..
یه سال اول اینجوری نبود .همیشه جای اون تو رویاهاش پر بود و جای من خالی. همیشه با مرد اثیریش زندگی می کرد.منم تو زندگیش بودم ولی نه مثل مرد اثیری.مرد اثیری یه رویا بود ولی من واقعی بودم . جسم داشتم روح داشتم.نگین حسم نمی کرد      
وجود نگین برام کافی بود.اون اولارو می گم .اون با یه کسی حرف  می زد  که چشای من قادر به دیدنش نبود.من نمی دونم حقیقت داشت یا نه؟ ولی نگین می گفت که اونو می بینه.ولی من زنده بودم .من برای نگین همه چیز مهیا کرده بودم.ما وقت نداشتیم زیاد با هم حرف بزنیم .نه من وقت نداشتم. از صبح تا شب مثل سگ کار می کردم.ولی آخرش چی شد؟
مرد اثیری جای منو براش پر کرده بود.نگین منو از یاد برد ولی من نه . اون نمی فهمید.
همین منو عصبی کرد.نمی دونم چرا تا اون موقع باهاش مونده بودم.خنده داره نه؟
فکر می کردم نگین به کمکم احتیاج داشت.واسه همین این اواخر بیشتر براش وقت گذاشتم باهاش حرف زدم ولی مثل اینکه گوشاش نمی خواستن بشنون.نگاش می کردم چشاشم کور بود.داشت تو آشپزخونه سیب زمینی ها رو خلال می کرد.رفتم جلو با دستام گرفتمش.
پس چرا نگام نمی کرد؟صداش کردم با تمام وجودم .ولی نمی شنید.عصبی شدم. دیگه هیچی دست خودم نبود.چاقو رو روی میز دیدم چه برقی می زد.فقط می خواستم تحدیدش کنم ولی دستام این فرصت بهم ندادن.همه جا سرخ شد.شاید فقط جلوی چشای من بود.الان می فهمم که من به کمک احتاج داشتم نه اون.آره آزیتا تو دومین زنم بودی که الان دیگه  تو ام رفتی. سنگ قبرت خیلی سرد شده.تو ام مرد اثیری داشتی.آره داشتی..........


تاریخ اعلام نتایج: شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵

نظرات 99 + ارسال نظر
دبیرخانه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:58 ب.ظ

سلطلن محترم دموکرات خسته لطفا با داستان سومی هم که برای شما فرستاده شده توجه کنید. مرسی.

فائزه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:16 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام. داستان سوم که خیلی عالی شده بود منو یاد جان شیفته انداخت. دستت درد نکنه آنی!
دبیرخانه پس کجا رفتن اون سلطان و ملکه ای که موضوعشون نفرت بود؟

دبیرخانه احتمالا سوتی داده!‌ یه ملکه جا افتاده. دور بعده!‌

بهار سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:18 ق.ظ

بابک عزیز

سوژه تموم شده چرا صف را به هم می ریزی؟؟؟!!!!!:)) :))

این جملت خیلی باحال بود

خب اگه شما دوست داری میشه یه صف دیگه درست کرد. تو جات کجا بود؟! دبیرخانه طی یک اقدام فداکارانه همیشه آخر صف وا میسته!!‌

آنی سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ب.ظ http://do-nothing.blogsky.com

آخ ببخشید من وضو نداشتم، بعدا خدمت میرسم :)) :))

حالا ما احساساتی شدیم یه تشبیهی کردیم. بیخیال دیگه!‌

آرمان سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:54 ب.ظ

سلطان دور ششم هستم. میخواستم بگم رولینگ استون و اسم آهنگ کوئین قاطی شده. یه وقت اشتباه نگیرید. خلاصه هر آهنگ و موسیقی نوستالوژیک دوره ما هم هست.

سلطان خان ما درست وارد کردیم. نمیدونیم چرا یهو این شکلی شد.
بالاخره شما که آهنگای خارجی گوش میدی باید این چیزا رم تحمل کنی دیگه. باکلاسی هزینه داره قربان!‌

داش آکل سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:53 ب.ظ

داش آکل هستم. خوشوقتم. میخواستم بگم ضیافت که مال مسعود کیمیاییه! افلاطون جدیده؟! مخلصیم آرمان خان:)

داش آکل ضیافت داریم تا ضیافت. به قول شاعر میگه میان ماه من تا نمیدونم چیچی!‌

بی نام سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام میگم چطوره بعد از هر دور شرکت کننده ها و سلطان و ملکه خودشونو معرفی کنن؟

رعنا سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:28 ب.ظ

رعنا هستم. خیلی خیلی خوشبخت هستم. می خواستم بگم مجید جان؛ داش آکل؛ دلبندم اون ضیافت کیمیایی فیلمه این افلاطونیه کتابه! البته بیشتر از خوشبخت بودنم امیدوار هستم که کامنت شما طنز بوده باشد انشاا... :دی

منم همین امیدواری رو داشتم. اما گویا قضیه چیز دیگه ای بوده!‌

آرمان چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:31 ق.ظ

رعنا خانوم داش آکل آدم طنزیه فقط یه کمی تو دورهی خودش مونده طنزهاش مثل موش و گربه عبید شده! بعدشم داش آکل ضیافت افلاطون رو بد ترجمه کردن و ناموسیش کردن و گرنه یه کتاببیناموسی ایه. همجنسیه برادر. بی نام هم فضولیش زده بالا.

تو اگه داش آکلو می شناسی برو مخشو بزن برگرده.

داداش آرمان چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:26 ق.ظ

آرمان تو داداش من نیستی؟ آخه هم اسمتون شبیه همه هم تمام سلایقتون عین همه. تو خونه حوصلتو ندارم، اینجا هم پیدات شد!
داداشی، تو که قول داده بودی Original Sin رو نمی بینی!
آقا بابک نمی شه سلطانو عوضش کنید؟

دبیرخانه از تعویض سلطان پابلیش شده معذور است. قبل از درخواست لطفا فکرهایتان را بکنید!‌

بهار چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ق.ظ

سلطان آرمان
رولینگ استون قرار تو برزیل یک کنسرت بزرگ بده ولی فکر نکنم بتونی بری

من چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام. داستان سوم خیلی خوب و قوی شروع شده، ولی نمیدونم آنی با اینکه خیلی توصیفهای خوبی از بارداری و حال و هوای اون زن دادی، نتونستی خوب و قوی به پایان برسی. در کل خوب بود. ادامه بده.

داش آکل چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ب.ظ http://daaash_akol@yahoo.com

نه اتفاقا اصلا هم طنز نبود.
ما سطح سواتمون تا همینجاست. در حد قیصر و این حرفا. حالا تازگیا که کلاه شاپومونو به اصرار سر و همسر ورداشتیم یه وقتایی گریزی به فیلمای جمشید آریام میزنیم.
خیالیه؟!
نگین نه!‌ که چشاتون خیلی حرف داره. شوما جم نخورید. ما میریم!‌
داش آکل میره که بشینه زیر بازارچه با آواز قناری قهوه خونه غلام پشه نقالی رستم وسهراب گوش بده. بعدشم همونجا یه حب بندازه تو چاییش و تا صبح واسه جماعت حکایت حسین کرد و پوریای ولی تعریف کنه.
اگرم یهو دلش هوای اینجا رو کرد غمشو بیریزه تو مشتش و تشتک پپسی خم کنه.

هییییییی ننه!‌ یادت به خیر. اگه زنده بودی و میدیدی داش آکلتو سکه یه پول کردن بازم میگفتی یه جو از غیرت اون خدا بیامرز تو رگای من نیست. راست میگفتی ننه!‌ راست میگفتی. اما ننه!‌ منم راست میگم. روزگار دیگه عوض شده. دیگه مردونگی مرد به تاب سیبیلش نیست. به زور بازو و جوونمردیش نیست. اینام راست میگن. خوش ندارن یکی که پاشنه گیوه اشو میخوابونه و تسبیح شامقصود میگردونه بیاد تو جمعشون. مردونگی این روزا به ساعت ورساچه و کفش جوروجیو آرمانیه.
تو بمیری ننه یاد اقدس افتادم که راه به راه قربون صدقه جاپای قمه حسن ترکه رو ابروی ما میرفت. اقدس! آبجی کوچیکه مهدی خان که پشت مسجد شاه بزازی داشت. یادته عینهو مرغ عشق خاطر پسرتو میخواست.
آره ننه!‌ حالا دیگه ضعیفه ها ما رو ناغافل می برن مطب دکتر ملتجی که دماغمونو قلمی کنیم. تف به غیرت داش آکل اگه خودشو به این مزلف گیریا بفروشه.

آره ملت! اینجوریاس!‌ داش آکل داره میره.
اگه یهو از سر جوونی نیگاه نا جور به آبجیامون انداختیم ما رو به عصمت زهرا ببخشن. اگه تو کل کل نیش زبون ما دل داداشامونو خیط انداخت به دست بریده ابالفضل مارو حلال کنن. اگرم نکردن که دندم نرم! آتیش جهنمش هم فدای یه تار موی اونایی که تو این جمع یه چایی تلخ جلو داش آکل گذاشتن.
داش بابک حرمت نون و نمکی که ما تو سفره ات خوردیم واسه داش‌آکل از نماز یومیه واجب تره. اگه گذارت طرفای ما افتاد حکما بدون که گرت قبات سورمه چشای چپ و چوله داش آکله!‌زت زیاد.
درخونگاه. کاشی ۱۲+۱.
هفتم صفر سنه بیست و هفت قمری.

اوا داش آکل تو هم که حساس شدی!‌
بابا بی خیال.
بچه ها امشب همه ساعت ۹ در خونه داش آکلینا تو در خونگاه جمع میشیم و با سلام و صلوات به صحنه برش میگردونیم.
داشی جون آدرس ایمیلتم به جای وبلاگت تایپ کردی!‌

رعنا چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:49 ب.ظ

بهار جان کنسرت رولینگ استون تو برزیل چند هفته پیش برگزار شد و حدود ۱ میلیون نفر در ساحلی در برزیل از این کنسرت دیدن کردن و حتما هم حالشو بردن!! حالا ایشالا سری بعدی زودتر خبر می دیم تا آقا آرمان هم بتونه بره.

بهار چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:04 ب.ظ

مرسی رعنا
خوشم اومد سر بزنگا غلط دیکته رو گرفتی
احتراما به این می گن سوتی یا ۳ یا سه یا ...
ولی خداییش شنیدم که از فعل آینده استفاده شده تو گزارش

| - : |- : ) : ) :

نعنا چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:36 ب.ظ

هی داش‌آکل هوووووووووو، مه که تازه به تازه مینشتم ای پای کامپیولتینت، هی اینایی که نفشتی ایرو، ویخیندمو از شادباشی زار میریختم. کجا وشدی؟! چطو وشدی؟! مه به تو با ایکه شب دیر ورمیچیدی به خینه و دیردیر با مه دو کلام گف وزدی،و یه پهلو مینشتی تو ایوون کیف ور بشدم. چی برفت به گف زدنیت؟! هاااااا
بشو دوباره، نشو از ایجا، هی داش آکل هوووووووووووووووو

رعنا چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:18 ب.ظ

اییییییییییییییییییییییییی چرا داش آکل قهر کردی؟ مگه ما چی گفتیم؟ یه شوخی کردیم دور همیم یه کم بخندیم. والا من یکی اصلا فکر نمی کردم این شوخی باعث ناراحتی شما و ترک این محفل صمیمی بشه. تازه همین چند روز پیش بود که تو کامنتم نوشته بودم لطف این وبلاگ به حرفای شیرین داش آکله که ما با یه دنیام عوضش نمی کنیم! {رجوع شود به سری کامنتهای قبلی شماره ۹۴ (شیرمرد می خوام بگه چه جوری حساب کردم!!)}
به هر حال من به شخصه عذرخواهی می کنم. بابک هم خیلی پشیمون و نادمه و خودش روش نمی شه بیاد از شما عذرخواهی کنه هی به من می گه تو بگو تو بگو!! خلاصه بابک قول می ده دیگه از این اشتباها نکنه! الانم رفته بالای برج میلاد وایساده می گه اگه داش آکل آشتی نکنه من خودمو میندازم پایین! (راستی بابک حالا که اون بالایی حس نمی کنی برج یه کم کجه؟؟!!!!!)
من با اون ۹ شب در خونه داش آکل هم موافقم. بابک تو همون بالا بمون من به جای جفتمون می رم شعار میدم:
داش آکل جوونمرد حق مسلم ماست!!!

حالا یکی!! چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:31 ب.ظ

داش آکل واقعا قهری؟ لطف کن قبل از رفتنت خودت معرفی کن یا میخوای ما حدس بزنیم به برنده جایزه بده چطوره؟ میشه مسابه در مسابقه مسابقه محلهههههههههههه

سگ ولگرد چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ب.ظ

اییییییییییییییییییی...عجبا بنده ده سال پیش ایمیل زدم درخواست ملکه دادم هنوز نشدم بعد میگین تموم شده...اصلا من این وبلاگ رو تحریم می کنم...دیگه من با اینجا کاری ندارم...
زیر لفظی هم نمی دم...

قهر نکن بابا!‌ ایمیلت گم شده. دوباره بفرست. :)

خامه روی کیک چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ب.ظ

اون حالا یکی، من نیستم.

آنی پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:10 ب.ظ http://http:/do-nothing.blogsky.com

به داش آکل :
حالا کجا؟! فعلا کارت داریم. جر نزن. تازه میخوایم داستانت رو نقد کنیم، نکنه فکر میکنی ملکه داستان تو رو انتخاب نمیکنه و داری در میری جیگر. به نظر من تو خیلی هم خوب نوشتی، گرچه حال آدمو بهم میزنه، ولی میشه تصویر سازی کرد، میشه شخصیتهای داستانت رو دید. (گرچه من هیچ وقت لبامو قرمز نمیکنم، ولی اون لب قرمز رو میشناسم.)
ولی چه میشه کرد که واقعیت تلخه :(( ترجیحا از کنارشون رد میشیم، همین. اُق...
داستانت رو چند بار برای خودم، چند بارم برای دوستام خوندم. همه گفتن ایول چه خوب مینویسه. کی هست؟ گفتم یه آشنای ناشناس به نام داش‌آکل، کاشی ۱۲+۱.

آنی پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:13 ب.ظ

به خامه روی کیک : حالا یکی رو خوب اومدی :)) :))
با جایزه موافقم، نصف نصف.

آنی پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ب.ظ

به فائزه : جان شیفته خیلی روی من اثرگذار بوده، اشاره‌ جالبی کردی، بد نیست که اینروزا یه بار دیگه این رمان رو بخونم . درکل ممنونم فائزه، با توجه به اینکه داستانم دارای ضعف‌های زیادی هست.

به سارا : اول مرسی. دوم من کاملا موافقم، پایان داستان واقعا افتضاح بود، باور کن قرارنبود اینطوری بشه.

مهمون پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:42 ب.ظ

تق تق! تق تق !! تق تق تق!!! تقتقتقتقتقتقتققتقت
کسی خونه نیست؟! عجب پنج شنبه‌ دلگیری.

یادداشت : آمدم منزل نبودید. :((

فائزه پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:42 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام. خجالت بکش داش آکل مگه لوتی ها هم به این زودی میدون خالی می کنن و می کشن کنار! والله این جوری که من می بینم همه ملت کلی نازتو کشیدن دیگه بیخودی بهانه نگیر و برگرد یکی از اون کامنتای جالبتو بذار...

شیرمرد جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:39 ق.ظ

رعنا خانم از آخر شمردی! :دی!

خامه روی کیک جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 ب.ظ

آنی جان، بی خیال شو. مرگ خودم اون حالا یکی، یکی دیگه ست.

حالا یکی!! جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:58 ب.ظ

با با اون حالا یکی منم چرا گیر دادی به خامه روی کیک؟؟؟؟؟؟؟
خامه جون تو خودت و ناراحت کن! دیگه هم از این حرفا نزنین

چشم به راه شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:49 ق.ظ

هزار بار اومدم تا نقد داستانها رو بخونم. ولی خبری نبود.

پریسا شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:25 ب.ظ

آقا آرمان کاش در مورد مرد اثیری یه کم توضیح میدادین چون کلمه اثیر معانی مختلفی داره و شخصیت های زیادی شما کدومش مد نظرتونه؟

مرجان شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام
دا ش آکل جان درسته که داستان من برنده نشد و دلم شکست ;) . اما از اینجا نرو دلمون برات تنگ میشه . حالا تو این دوره زمونه بچه سوسولا (دور از جون همگی این جمع البته منظور دشمنان اسلام و مملکت و اجانبن نه ما که انرژی اتمی حق مسلممونه ) یه مرد پیداشده که خنجرش سینه هر نامردی و می شکافه و از جونمردی دم می زنه حالا می خوای بگذاری بری ؟!! وقتی اومدی نفهمیدیم کی اومد حالا که داری می ری فهمیدیم که داریم کی و از دست میدیم .داش آکل نروووووو

همونشب که داش آکل از وبلاگ آماتورها به بهشت نمیروند قهر کرد سر ساعت ۹ من و چند تا از بچه های وبلاگ رفتیم به آدرسی که داده بود سراغش. نه فقط چون دخترا ازش خوششون میومد بلکه بیشتر به این خاطر که این شخصیت مجازی کم کم نقشی تو بازی داستان نویسی ما پیدا کرده بود که بدون اون کار پیش نمیرفت.
درخونگاه- شماره 12 + 1 .
نمیدونید چه خونه ای!‌ از این درای قدیمی که هنوز زنگ نداره. کوبه میگن چی میگن. از اینا داره. دو طرف در دوتا سکوی سنگی بود. دیوارش نصف کوچه رو گرفته بود. تق تق زدیم به در و منتظر شدیم. یک صدای خش دار عین مجریای رادیو پیام ساعت ۱۰ شب گفت: کیه.... و ادامه ماجرا را در خارج از بازی دور ششم بخوانید!

مرجان شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:47 ب.ظ

حالا گذشته از شوخی و این حرفها ، داش آکل عزیز داستانت رو خوندم . همیشه معتقدم یک اثر خوب اثری که بتونه حسه مورد نظر نویسنده رو به خواننده اثر القا کنه .وقتی این داستان را می خونی برندگی واقعیتهای تلخ و آدمهایی با خصلت انسان زمینی و در گیر تمایلات زمینی ، ذهنت رو دگیر می کنه .انقدر که شاید چند روز درگیر داستان باشی و به این فکر کنی که تعاریفی مثل وجدان کاری و انسانی ،عشق و هوس هرکدوم چه جایگاهی دارن و چگونه باید بررسی بشن آیا میشه با اخلاقیات درمورد هر حس انسانی نظر داد ؟!

دبیرخانه شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:02 ب.ظ

متاسفانه تا این لحظه فقط یک داستان برای دور ششم به دبیرخانه رسیده. سلطان دور قبل برنده را معلوم کرده ولی از ملکه خبری نیست. اینه که این دور فعلا تا اطلاع ثانوی و حداکثر به مدت سه روز تمدید میگردد. مرسی. خارج از بازی این دور رو هم بخونید و اگه حال کردید بگید.

رعنا شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:39 ب.ظ

بابک خدا بگم چی کارت نکنه! کلی حال کردم!((:
اما جون رعنا تو که از من خرابترش کردی!!!!! فکر کنم با این توصیفایی که تو از داش آکل کردی و چشم بدی هم که به زنش پیدا کردی دیگه not only داش آکل بر نمی گرده اینجا but also میاد همون قمه رو میکنه تو جفت سوراخای دماغت تا حالت جا بیاد! آی حال مام جا میاد :دی

تو سوراخ دماغم بکنه خیالی نیست. جای دیگه نکنه که شب عیدی از کار و کاسبی بیافتیم!‌ :)))
وقتی داش آکل بگه بر میگرده،‌بر میگرده!‌ شک نکن.

آرمان ( سلطان هفته ) شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:53 ب.ظ

پریسا خانوم ممنون وط اینهمه خارج از بازی شما وسط بازی هستید و جدی. ببینید فکر میکنم شما حکایت بوف کور و زن اثیری رو نمیدونید؟ اولین این اصطلاح اثیری در ادبیات برای یه زن که روی جلد یک قلمدان در داستان بوف کور هدایت توسط راوی کشیده میشد استفاده شده. و در اون داستان زن اثیری زنی بوده که در آمال و آروزها و رویایهای راوی قرار داشت اینقدر که در توهماتش و در زمانی که اصلن حال و روز خوشی نداره و گاهی مست لایعقله اون رو از دریچه که در اتاقش هست میبینه و لی هیچ وقت دستش بهش نمیرسه. اون زن اثیری بعدها به هر زنی گفته شد که در واقع ایده آل مرد یا جنس مخالف بود. حالا دقیقن قضیه رو زنونه مردونه ش نمیکنم. چندین سال بعد زنان نویسنده ی تابو شکن که نصفه اسمشون رو به ذهن ندارم اومدن و برای اینکه بگن زنها هم اینقدر جسارت دارند که مثل مردها بخوان اومدن و مدر اثیری رو اختراع کردند. یا اکتشاف کردن. البته کار برد داره. چون من شخصن هیچ وقت باور نمیکردم که زنی یا دختری عاشق بشه. البته منظورم دقیقن مثل یه مرده . یعی پای عشقش وایسته و هزینه هاش رو بپردازه. که چندی قبل دیدم. با همین دو تا چشمام. عجیب بود ولی واقعی. بگذریم. خلاصه امیدوارم منظورم رو رسونده باشم. مرد اثیری میتونه هر مردی باشه. حتی رفتگر یا مکانیک سر کوچه. مهم اون خواست و تمایل زنانه و اون حس جسارت آمیزه. اگر راستش رو بخوای بدم نمیاد خودم هم مردی رو برای خودم تصور کنم و بسزامش بنویسمش و در مسابقه خودم شرکت کنم. اگر توضیح خواستید در خدمتم.

باران یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

بابک ای والله. کلی حال کردم و خندیدم. ولی می گم چرا من همه اش سرم پایین بود و تو همه اش دستت به دست دخترا می خورد یا شلوارشونو که تا زانو بالا می رفت می دیدی؟ یا مثلا چرا شب نویس همه اش مشغول دید زدن چیزهایی بود که تو هم می تونستی ببینی؟ واقعا فکر می کنی من این قدر سر به زیرم؟(شیطون شوون) خیلی تاویل برداره حرفات. ولی کلی حال کردم به خدا. شوخی شوخی اینجا داره جدی می شه بابک! مگه نه؟!

قصه است دیگه آقا باران. تو واقعیت شما پشت زینی یه بارم ما تو رویا دستمون بخوره به دخترا!‌
آره داش باران. خیلی خوب شده. بهترم میشه با شماها!‌

آنی یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

مرسییییییی
بابک، بابک، بابک... خنده، آخ، نفسم، بالا، مٌردم، ای خدا...
چکاوک، رعنا، شب‌نویس، باران، تو و من... وای مٌردم از خنده.

ساعاتی بعد : خیلی خوب بود بابک. خیلی باحال شخصیت‌سازی کردی. از کجات اوردی که من با غیض به چکاوک نگاه کردم؟!!!
راستی ببخشید که بلند گفتم آقا بابک کفشاتونو درآرید. راستش قصدم خراب کردنت نبود، میخواستم خودم رو برای داش‌آکل لوس بکنم.

من درکت میکنم. تو زید بازی بی مرامی در حد معقول خیالی نیست. میخوای ایندفعه جلو داش آکل سرم داد بکشی؟! منم از نجابت واین چیزات تعریف کنم؟

مرجان یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:10 ق.ظ

عالیییییییییی بود
اما قبول نیست . پس من کوشم :(

شما هستی تو داستان. میدونی کجایی؟ اونجا که ما خداحافظی میکنیم و برمیگردیم. شما ها یعنی تو و فائزه و آتش و بهار و سگ ولگرد و آرمان و داداشش و خلاصه همه دم در وبلاگ منظر وایسادین ببینین نتیجه چی شد!‌
اما نمیشد دیگه همه تو این داستان باشین. همین شیش نفرم کلی رفتم عقب که تو عکش جا بشن. اگه میخواستم بقیه ام باشن همه قد مورچه میافتادین!

بچه شیطون یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:46 ق.ظ

خودمون بابک عجب ....می داشتی که جلوی داش آکل زنشو بوسیدی

راست می گه باران سر همه رو یک جوری گرم کردی که خودت حالشو ببری
این فداکاری بشردوستانه مقدس ماب حمایت از زنانه حق مسلم توست آدمو می کشه

فداکاری معمولا داستانش همینه. یه جور خالی بندی بزک کرده.
نه داداش ما از این ..ما نداریم. ما زید خودمونم رومون نمیشه بوس کنیم!‌ :))‌ چه برسه به زن مردم. ولی تو داستان که میتونیم تریپ بیایم.

چکاوک یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ق.ظ

نعنا خانوم ما نه از اون دختر فرنگیای جردن و نیاورونیم که با مانتوی تنگ و مغز خالی و چکمه ی زیر زانو، پشت ۲۰۶ می شینن و عینک گوچی می زنن. نه از اون چادریای آفتاب مهتاب ندیده، که واسه این آفتاب مهتاب ندیده شدن که آفتاب چشمشون رو می زد و زیر نور مهتاب، عیب و ایراداشون معلوم می شد. ما نه دماغمونو عمل کردیم، نه ابرو تتو کردیم نه رژ جیگری می زنیم و مژه مصنوعی و لنز دورخط دار می ذاریم. اومدیم دنبال داش آکل، چون سنگینه برامون ببینیم که یه نفر از روی شیطنت ما، یه نمه دلگیر شده و یه ذره قلبش شکسته. اومدیم بگیم برای ما، زن و مرد، لوطی و سوسول، تریپ مایه دار و بی مایه فرقی نداره. همه برامون عزیزن. چه بابک، که بازی بی جوابای اون، مزه نداره و بماند که زیر لوای دبیرخونه، به نسوان تیکه می ندازه. چه آنی که داره نوشتن تمرین می کنه ( آفرین ). چه شب نویس که تو کار پر و پاچه است ( اعتراض کنی می کشمت ) و چه باران که از حاشیه بدش می آد ( رمز خواستنی بودن، رازگونگیه ) (بابک یادت نره بگی، لبخند بزن باران ) و چه رعنا و مرجان که تو هیجان بازی شریکن. ( مرجان تو رو یادم نرفت، فرزند ). خلاصه نعنا خانوم ما اینجاییم چون عاشق بازی هستیم حتی اگه ورق های کمی دستمون باشه. همه ی هنرمون و وقتمونو می ذاریم برای نوشتن تا دست کم تو فضای اینجا به چشمه از ذکاوت و خلاقیت جنس لطیف رو نمایش بدیم . آقایون هم از این هماوردی لذت می برن . شما هم از اشتیاق داش آکل نگران نباش. ما حد خودمون رو می دونیم و بیشتر از ظرفیت بازی برای خودمون سهمی قائل نمیشیم. خواهر جون، قربونت برم، برای نگه داشتن معشوق، فقط عاشق بودن کافی نیست. باید در اندازه ی اون و گاهی بیشتر از اون، فهمید، خودت رو بالا کشید، بینش داشت، ذوق و استعداد به خرج داد. کاری کرد که قبولت داشته باشه و به حضورت افتخار کنه. در کنار اون ظرافت های زنانه رو هم فراموش نکرد. برای تو و داش آکل، آرزوی خوشبختی و فرجام نیک، می کنم.
( بابک خلاقیتت ستودنی بود. کاش اسم براش می ذاشتی. مثلا ؛در جستجوی قلندر؛ نمی دونم سلیقه ی خودت بهتره. دستت درد نکنه و خسته نباشی )

مرامو کف میکنی نعنا خانم؟
تازه داش آکل بیچاره که گناهی نداره که یه بار صد سال پیش از تو و اون ابروهای کمونی و گیسای مشکی و بوی گلاب تنت خوشش اومده. بیچاره صبح تا شب داره دخترای رنگ وارنگ تو خیابون می بینه. اونم دلش میخواد زنش خوب بپوشه، خوب بگرده. اگرم میگه توخیابون به خودت نرس زر میزنه! از خداشه که ملت به زنش خوب نگاه کنن. بعدشم خواهر جون مردا همه اشون عقلشون به چشمشونه. هزاری ام که واسه اش تو دلت بمیری نمی فهمه که. تا یه نسناس دیگه (‌که اینروزا کم هم نیستن) بهش چشمک بزنه زندگی رو ول میکنه میره دنبالش. بابا یه حرکتی چیزی ! پاشو برو همین دم عیدی موهاتو مش کن! میخوای خودم واسه ات وقت بگیرم. کارش خوبه. تازه اگه بری خونه اش کمترم حساب میکنه!! موهای منو ۴۰ تومن گرفت. خب البته من موهام بلنده. مال تو کمترم میشه.

خلاصه نعنا خانم منم با چکاوک موافقم. یه حال کوچیک به سر و وضعت بدی داش آکلم دوباره دلش بر میگرده تو همونخونه پنج دری. اگرم بر نگشت که خیالی نیست خودم پایه اتم!‌
----------------------------------
دبیرخانه رسما اعلام میکند که not only هیچ مشکلی با جماعت نسوان ندارد but also خیلی هم ازشون خوشش می آید. اگرم تیکه ای چیزی میندازه اولا واسه اینه که دور هم بخندیم،ثانیا واسه اینه که سر صحبت وا شه!‌ (چه دبیرخونه بی ادبی. باران خیلی بی تربیتی با این دبیرخونه ات!)
-------------------------------------------
بابک: چکاوک جان این خلاقیتو خوب اومدی! حال کردم.

آنی یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:04 ب.ظ http://do-nothing.blogsky.com

ایول به تو بابک دوباره، سه‌باره، چهارباره و ... خوندم و خندیدم و هربار بیشتر تحسینت کردم. میدونی از آنی‌ای که ساختی هم خوشم اومد بخصوص از لبهای جیگری و اینکه من این آنی رو هم به اندازه خودم دوستش دارم. :)

جالب اینکه فضای صمیمی‌ای که با زیرکی ساختی به وبلاگ شور و نشاط داده و دوستان همیشه در صحنه‌ی در لاک فرورفته، به صحنه برگشتند که از این گردش انرژی سود ببرند و بنویسند و خلاصه منم کلی حالشو بردم .

ایول ایول

تو هم دمت گرم. زیرکی!! نه با اندازه خلاقیت که چکاوک گفت ولی بازم حال کردم.

پریسا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:04 ب.ظ

جناب آقای آرمان من نوشته صادق هدایت را خوندم ولی خوب طبق چیزایی که توی کتاب صادق چوبک نوشته شده اثیر به معنای انسانهایی که برای کسی قابل درک نیستن و جز همون شخصیتی که توی خیالشون هست چیزی و کسی براشون مهم نیست و تا حدی هم حالت خود و دیگر آزاری دارن به هر حال من نسبت به طرز فکر خودم یه چیزی براتون نوشتم که فکر نمیکنم با این تفاسیر مورد پسندتون باشه به هر حال از توضیحتون ممنون در ضمن خارج از بازیها هم جالبه خودش یه دنیایی جدا از دنیایا بیرونه
از حق هم نگذریم بابک شهکار کردی آقا بابک بیشتر تشری بیاریید خوشحال میشیم
سارا جون اینجا هم همون موضوع رو متذکر میشم :ی آخه با این کامنت با حالت نشد نگم!!

راستش با شاهکار قد خلاقیت و زیرکی حال نکردم. اما باشه. بازم میام.
سارا دیگه کیه؟ داشتی همزمان با دختر خاله ات چت میکردی اشتباهی پیام اونو اینجا نوشتی؟!

شب نویس یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:43 ب.ظ http://shabnevis.com

جالبی این داستان بابک اینه که شب نویس که من باشم ترسو و پشت ستون ایناست. هر چی نباشه اون هیبتی که از داش آکل نشونه ملت میدی رو فقط من جوابگو ام که قد و قوارم میخوره بهش. اون سیبیلا رو من چرب میکنم! بز اخوش هم تا حالا نبودیم که این بازی برامون به ارمغان آورد. بعدش اینکه بوتهای جیر دیگه چیه؟ یکی از خانوما بیاد در گوشم بگه این چیزای با کلاسی رو تا من خودمو ضایع نکردم. آنی ناخناش لاک زده بوده؟! چه خبره اینجا؟ خاک به سرم چکاوک به داش آکل لبخند زد؟ چیزه آنی رژ لب جیگری هم زده! آنی این وسط خیلی با بقیه فرق فوکوله انگار. من نبودم دوستانه پایه بازی تغییر کردند انگار. رعنا خوب کردی فحش دادی به بابک . واقعن به هیشکی رحم نمیکنه. آنی تقریبن چسبیده بود به داش آکل؟
منم داستان رو از زاویه ای دیگه ای روایت میکنم که نقش منو در حد باقالی تو جیب باران قرار داده این بابک. وقتی قرار بود بریم پیش داش آکلمن و باران که خیالی نبود داش آکل برگرده یا نه نشسته بودیم و با شست پامون بازی میکردیم و تب و تاب بابک و چکاوک و رعنا و انی رو میدیدیم. ( مجبورم این اسمها رو بم. چون اصلن نمیدونم کی اینجا پایه ست. بابک گفته منم اطمینان میکنم. ) بابک رفت صد تا درزا نشست رفت و صد تا بیست کیلو و 10 در 30 وزنه زد تا یه خورده سینه مینه هاش کفتری بشه و کم نیاره جلوی داش آکل و این دخترا که همرهمونن. یه وقت هوایی نشن و بمونن پیش داش آکل. رعنا ( عجب اسم قشنگی داری رعنا؟ ) دکولته مشکی ش رو میپوشید و باران میگفت مشکی میپوشه لاغر نشونش بده. گفتم راس میگی. بعدش یه کمی پودر زد به شونه هاش و اینا تا صافتر و مات تر نشون بده. من گفتم: رعنا جان داش آکل از این مراما نداره. دهنشو کج کرد که یعنی مرده شوره ترکیبتو ببرن شب نویس. بعدش نگاهی به آنی انداختم که جلوی آینه و میز توالت نشسته بود و این رژ جیگری و لاک رو میزد و هی لباش رو بهم میمالید و زیر چشمی به باران نگاه میکرد. گفتم باران: صنمی دارین؟ گفت نه به خدا. جون داداش خبری نیست. گفتم پس چی؟ گفت شاید عادت داره زیر جولکی دید بزنه. گفتم راس میگی. چکاوک بعد از یه ساعت از تو اتاق بیرون اومد و گفت من آماده م. چی شده بود. خیلی فرق داشت با قبل! موهاش رو های لایت کرده بود و باران تو گوشم گفت: از صبح رفته بوده آرایشگاه. سرم رو خاروندم و گفتم باران فکر میکنی داش آکل چرا اینقدر خاطر خواه داره. گفت واسه اینکه مرده. واسه اینکه نون زن و بچه در میاره. واسه اینکه هیبتش دختر کشه. واسه اینکه ... اینا رو مجبورم نگم چون خوبیت نداره تو در و همسایه. بابک هم مام زیر بغلش رو زد و دکمه هاش رو بست. من و باران رسمن عین عمله ها راه افتادیم و مهم نبود داش آکل تحویلمون بگیره نگیره. این خانومام که تمام هوش و حواسشون به داش آکله و ما ر اصلن داخل آدم حساب نمیکنن. راه افتادیم تو ماشین من طبق گفته بابک راننده بودم! ( تو عمرم ماشین سوار نشدم. پیکان سوار شدم ولی ماشین نه. یکی منو ماکسیما سوار کنه خدایی بهش یه کتاب زیر سه تومن هدیه میدم. یا زانتیا. یا ریو یا مزدا بنز و اینا مدل بالای 95 باشه زیر چهار تومن هدیه میدم. ) سی دی کامران هومن رو گذاشتم: فدای سرت اگه من خیلی تنهام / فدای سرت اگه گریون چشمام / فدای سرت اگه دلمو شکستی / میگن عاشق یکی دیگه هستی /... رفتنی بابک و باران جلو نشسته بودن و رعنا و چکاوک و آنی عقب. خلاصه بزن و برقص کردیم تا اونجا و هر چی قر داشتیم ریختیم بیرون. وقتی رسیدیم همینا بود که بابک گفت ولی با این تفاوت که من همون بز اخفشه بودم ولی نه پشت ستون و اینا چون دلم میخواست خودمو جلو خانوما نشون بدم و قابلیتهام رو روکنم هی بیشتر بودم!
وقتی دماغ بابک خون افتاد من یه خورده ترسیدم چون معمولن دل خلنوما به حال اینجور آدمای مجروح میسوزه و هی زیر بغلشو میگیرن و اینا و ما یعنی من و باران سرمون بی کلاه میمونه. خدائی دم باران گرم که اینقدر نجیبه و سر به زیر توی داستان منهم همینطوره. طفلی. دوستت دارم باران!
وقتی رفتیم تو بابک با دماغ خونی همش چشش دنبال زن داش آکل بود. چراشو من نمیدونم. میگه لعبتی بود ولی اونی که من دیدم سیبیل داشت. مثل اینکه هاجر خانوم دلاک حموم زنونه ی سر کوچه شون دخترش زاییده و نبوده براش بند بندازه سر و صورتشو. البته همین چیزاست که داش آکل رو پرونده دیگه و میاد اینجا دنبال ناموسای مردمه. و گرنه زنش با اون قیافه ی افتضاحی که از داش آکل دیدیم براش بسه. رعنا هم یه ذره یه ذره بن مبارکشون رو روی همون تخته رو حوض میکشید طرف داش آکل و میخواست بهش نزدیک تر باشه تا بوی عطرش داش آکل رو خر کنه. رعنا هم لبهای جیگریش با ناخنهای لاک زده رو گرفته بود جلوی چشای داش آکل. داش آکل هم همش به چکاوک نگاه میکرد که تیریپ شخصیت لیدی اینا رفته بود و یه پاش رو انداخته بود روی اون پاش چای لب سوز و لب دوز و کمر باریک میخورد. اونم جرعه جرعه. و با کلاسی و از اینا که انگشت کوچیکه رو هواست! خلاصه با این تصاویر بی بدیل من و باران دیدیم از این خانوما داش آکل رو شلش کردیم. قرار شد برگرده. بابک هم حرف مفت میزنه نمیذاره داش آکل بیاد. اینجا همش چند ات پسر داره که یکیش بپره. قحطی اومده انگار. خدائیش بیاین یه آمار بگیریم ببینیم چند تائیم. باران . بابک . داش آکل . شب نویس. یکی دو تای دیگه که عین مارمولک میان و میرن. آهان این سلطان جدیده هم که انگار باید تخم کفتر بخوره تا صداش در بیاد آرمان. البته میگن ارمان بچه مایه داره و ماشین پاشین داره. میخوام برای سوژه ش داستان بنویسم بلکه فرجی بشه و ما هم اتولی چیزی بزنیم این وسطه. خلاصه برگشتنی همگی تو فکر بودیم و داشتیم به شبی که داشتیم فکر میکردیم. مطمئنم باران با این تیریپش عاشق شده حالا عاشق رعنا یا آنی یا چکاوک یا من!!!! خاک به سرم. بابک هم که احساس محساس نداره. یه بهمن کوچیک بهش تعارف کنی دو تا اس ام اس میزنه بهت. دو تا بهمن کوچیک بهش تعارف کنی باهات قرار میذاره. هار تا بهمن کوچیک بهش تعارف کنی میاد خواستگاری!!!!!! منم حواسم به آنی بود که مثل اینکه وبلاگ داره و باید برم بخونم ببینم چند مرده حلاجه؟! چکاوک رو که پایه وبلاگشم فطیر و میمونه رعنا که خیلی مرموزه!!! باران هم بچه معروفه و رو نمیکنه. به خانوما پیشنهاد میکنم مخ باران رو بزنید. نون توشه. از ما گفتن بود. درسته باید برین شهرستان زندگی کنین ولی نون توشه. زن یه بچه معروف شدن خیلی باحاله. من قبلن زن یه بچه معروف بودم ولی خب یه کمی از نظر جنسی این بچه معروفا ناتوان هستند!!! البته بارن اینطوری نیست یعنی شنیدم! ولش کن زدم به بیناموسی و نمیتونم جمعش کنم. ولی کلن گفتم.

شب نویس حسود اینهمه سوژه!‌ چرا سوژه منو باز نویسی میکنی.
این همه شما ها اینجا داستان نوشتین و بازی کردین. ما چیزی گفتیم؟ حالا یه بار ما چیزی نوشتیم. اگرم کسی بخواد اعتراض کنه اول از همه داش آکله، بعدشم دخترا که کلی لیچار بارشون شده تو این داستان. اما اونا درکشون بالاست. می فهمن این داستانه. شخصیتا ساختگی ان. شدی مثل اون یارو که ده بار میرفت فیلم جان و ین میدید به امید اینکه ایندفعه سرخپوست باحاله نمیره!
دبیرخانه از جماعت نسوان خواهش میکند برای اینکه شب نویس دیگه من بعد تو داستانای ما نرینه یه خورده از این حرفای خوب مثل خلاقیت و زیرکی و اینا بهش بگین!‌ من خودم اول از همه: شب نویس جان واقعا وبلاگ محشری داری. من متعجبم از این همه ذوق هنری‌. شک ندارم شما بعدا جایزه نوبل رو خواهید برد! تازه قدتونم خیلی بلنده. شما واقعا دومترید؟! با احترام و بوس. قسمت مونث دبیرخانه!
-----------------------------------------------------
این دفعه دیگه تو به جای باران لبخند بزن! بزن دیگه. نزنی، چکاوک میکشدتا!‌

شب نویس یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:45 ب.ظ http://shabnevis.com

خب حالا نظراتم در مورد داستانهای این دور بسم ا... رحیم:
----------------------------
داستان سنگسار: ببین داش آکل قربون اون سیبیلات برم اصلن انتظار این داستان رو از نداشتم. ببین چون میدونم در سطح الف رنکینگ جهانی هستی بهت میگ داستانت خیلی بد بود. دقیقن عشق نامشروع در یک فیلم فارسی رو روایت کردی. اونم با دیالوگای سطحی و جنده مابانه و لاشی بازی. نمیدونم چی بگم. فقط میخواستی شرکن کنی دیگه داداش؟ البته من بدم نمیاد یه دختره پولدار عاشقم بشه و اینطوری بهم بگه حال میکنه بچه ش چشاش مثل من باشه ولی فکرشو بکن آخرش یا اون دیاولگا وای ولش کن بگذریم بعدن سر فرصت با هم درگیر میشیم. بعدش از نامشروعی فقط سنگسارش باقی مونده بود. فکر میکنم اصلن نتونستی تکلیف مشروعی و نامشروعی رو مشخص کنی. دلیل اینکه من نتونستم برای این سوژه علی رقم علاقه م بنویسم این بود که نمیدونستم منکه اعتقادی به نامشروعیش ندارم چطوری مشروعش رو تعریف کنم و خلاصه گیر کردم. فکر کردم اینجا بحثش رو راه بندازم ولی دیدم ماشاا... اینجا خارج از بازیش داره بین دوستان ناشناخته میگرده و نمیفهمم چی میگن حداقل داخل بازیشون بشم. از خیرش گذشتم. سوژه مشکلی بود که فکرمیکنم بعدن هم در موردش فکر کنم و بنویسم.
داستان شاید فقط همین: می پیماید و رویداد... _ این دو تا کلمه منو یاد ترجمه های داستانهای الکساندر دوما انداخت. _ تصویری که از رزا میدی در اولین حضورش در اتاق دکتر. مثل زنی که دور از چشم شوهرش پیشنهاد رقص رو میپذیره. با تیغه دستش بین پستانهای رزا را لمس کرد. پسر یا دختری که این داستان رو نوشتی ایول از این تصویر. خیلی مایه داشت. اوه عجب داستانی بود. بی انتها و همونطور مثل پی نوشت بی مورد داستان که در واقع زبان الکن داستان رو کالم کرده بود در اینکه نویسنده نتونسته داستانش رو طوری بنویسه که نشون بده اعتقادی به مشروع و نامشروعیش نداره و تعریف متناقض این ترکیب عشق نامشروع رو نمیتونه بپذیره. داستانت تصاویر اروتیک مستقیمی داشت که البته میتونست با تصاویری مثل همون مجلس رقص یا تیغه دست به ادبیات و تخیلش نزدیک تر بشه. ولی ایده ت جای کار داره و شعورت در مورد تعریف از محتوا و در واقع فلسفه عشق نامشورع جای کار رو برات باز میذاره. به نظرم این کاره هم هستی و داستان نوشتی و اولین بارت نیست که داستان مینویسی. میتونی تو بازنویسی بهترش کنی. دکتر نباید شعارهاش به این سادگی تعدیل بشه. باید روی شخصیتت کار کنی. فکرشو بکن وقتی شخصیت پرداخته تری داشته باشی و اون رو بکشونی روی سینه زن و یا تصویر اون ناف زیبا رو از چشم شخصیتی روایت کنی که ما میشناسیمش و میدونیم از روی هوس لمس نمیکنه یا مبهوت تن زیبایی شده که خیلی براش اغوا کننده بود چه حسی رو به کار دادی. بعدشم کشمکش رزا رو نداشتیم با دکتر. بار دوم باید رزا حس میکرد همه چیز رو. ما نفهمیدم رزا راضی بود یا ناراضی. منظورم از کشمکش دعوا و تجاوز و اینا نبود. منظورم کش و قوسهایی لوندی که میتونه جذابیتهای رزا رو در تحمل یا پذیرش یا حسی جدید که براش ایجاد میشه رو منتقل کنه. پسر یا دختری که داستان رو نوشتی دو تا شخصیت آنتیک دم دستت داری. به داستانت برس حیفه. ببین تو خوب اومدی. هی یادم میاد و اینکه داستان رو ول کردی آزارم میده. ببین کنار رزا خوابید و به این فکر کرد که چیزی رو فراموش کرده. هی میدونی لحظات بعد از سکس خیلی کاری تر از خود سکسه در عشق. لعنتی تو میتونستی عشق نامشروع رو اینجا تعریفش رو کن فیکون کنی. میتونستی از رزایی که تا حالا حرف نزده به حرف بیاری. دوازده سالم بود که مسئول کتابخونه مدرسه بودم. یه کتاب از آگاتا کریستی بود به اسم فرار از زندان که در کشوی کتابهای اهدایی بود که نباید به چبه ها میدادیم و در واقع سانسور شده بود. یه فصل کاماش اعترف گرفتن کارآگاه داستان از یه زن تقریبن این کاره بود. زنی که خیلی حرفه ای بود ولی جلوی کاراگاه کم آورد. یاد اون افتادم. ( ناله های کوتاه رزا؟! هم خیلی اروتیک بود. واقعن محرک بود. مطمئنن نویسنده این داستان اگر داستان رو بریا ملکه نمی فرستادی میشد تشخیص داد مردونه ست. یا بوسه های دکتر به ناف رزا رسید. پدر زمان رو در آوردی.) قابل توجه بابک که در مورد تشخیص جنس اروی و اینا تو جلسات صحبت کرده بودیم و اینکه گاهی بعضی چیزها مختص مرده یا زنه. این از اونست که از چشم مرد روایت میشه. در کل از داستانت خوشم اومد. اسمت مرغابی بود فکر کنم .
صداهای که میشنوم: تصویر سیب زمینی های قرمز حرفه ای بود. اینو بگم که معلومه داستان نویسی. ایجاز در تصاویر که زمان رو تو دستت له میکنه. زنگ تلفن همزمان. چک کردن شماره ها هم تصویری بود که خیلی تعبیر داره. اضطراب و اینکه بار اول زن نیست که کاری خاصی رو داره انجام میده و اینکه حواسش خیلی جمعه. نفهمیدم چرا باید عقربه ها رو در امتداد هم روایت کنه وقتی میتونه بگه شیشه؟ بعدش که عقربه ها روی هم میافتند یعنی شیش و نیمه و سوتی قرن رو دادی فکر کنم؟! اما اینکه راوی میره روی تخت با سیب زمینیها و تلفنی که زنگ نمیخوره و بی موقع زنگ میخوره و قابی که خودش رو باهاش مقایسه میکنه و احتمالن میخواد ببینه فرقی کرده یا نه؟ من نشونه عذاب وجدان گرفتم. من نشونه ی از دست رفتن سالهای عرمر و پیر شدن گرفتم. و بعد انگشتری که احتمالن از اون ناشناسی که تلفن میکنه و قطع میکنه گرفته و بوسیدنش و حسی که منتقل میکنه و بعدش در تقابل با تاکید بر شوهرش و نداشتن آمادگی برای شوهرش. ببین واقعن دچار چالش شدم. به قول خارجیا چلنج واقعی. یعنی اینطوریه. برای من آمادگی نداره و اینطوری منتظر تلفنه اونه. کابوسیه. تاکید روی کلمه ی شوهر هم تفکر برانگیزه. پس اون یکی شوهر نیست. شوهر کیه مگه. اصلن این شوهر چه موجودیه؟ عجیبه بدجوری گیر کردم توی این یه صفحه داستان. خوبیش اینه که خیلی مبهمه. انتهاش رو میگم. وقتی در انتها طرف زنگ میزنه و من نمیدونم چرا زن حالا دم رو غنیمت میدونه یا به شوهرش یه دفعه چه حسی پیدا میکنه یا اینکه طرف ج مینزه چی میشه که زن حالا می چسبه به پوهرش و آمدگیش رو پیدا میکنه انگار. ولی خب این دم دمی بودن خودش تعریفیه از عشق نامشروع. برای دوستان میگم. عشق نامشروع میتونه همین باشه. دم دمی بودن. نه شرعی بودن و نبودن. اینکه زن اون نباشه این یکی رو میچسبه بدون اینکه هر دوشون خبر دشاتهب اشن که چقدر در آغوش زن جا دارند و یا زن چقدر برای هر کدومشون امادگی داره؟! آره این زن عشق نامشروعی داره . البته اگر به قول مرغابی بشه اسمش رو عشق گذاشت. ولی خب زن در تنهاییش داره انگشتر و خاطره بوسیدن طرف رو به یاد میاره پس میشه بهش عشق گفت! ولی خب اینکه عشق نامشروع رو میتونم گم ساختی خامه ولی راضی نمیشم که یندر زود تموم بشه. داستانت اندازه ی یه مینیماله. باید طولانی تر باشه با پرداخت بیتشتر. توقع آدم رو برآورده نمیکنه. از داستان خامه روی کیک هم خوشم اومد. خامه روی کیک اسمت آدمو یاد لیسیدن میندازه!
داستان د اند: اول در مورد زبان این داستان بگم که خیلی شلخته بود. ابتداش نثری کتابی داشت و از پاراگراف دوم به بعد تقریبن به محاوره عام کشیده شد. خود زبان که دستش درد نکنه اول داشت تصویر میداد و قصه میگفت و کم کم به فلسفه بافی کشید و روانشناسی صرف و پاراگراف آخر هم پیام داشت. آن دو آرمیده بودند در کنار هم!
داستان تصویر جالبی داشت در ابتدا که کبریتی که نمیگیره و با فحش روشن میشه و دودی پراکنده ی زیاد. قشنگ بود. بار دومی هم تکرار شد توی کافی شاپ فکر میکنم و همن تثویر بود. از چیزهای جالب این داستا بود که وقتی مرد تنها شد و تکه کاغذ خودش رو میخوند فندکش با یکبار گرفت! خیلی عالی بود و از این داستان بعید بود. یعنی با زبان این داستان واقعن انتظارش رو نداشتم. دو تکه کاغذ هر دو زبان یکسانی از تشبیه دارند و نشون میده نویسنده ی هردوشون یک نفره و نه یه زن و یه مرد. نویسنده ما این تیکه رو سوتی داده تقریبن. من از دو تکه نتونستم به نظر قطعیه هر دو در مورد با هم بودنشون برسم. یعنی با اینکه همدیر رو دوست دارند میخوان با هم باشند یا نه؟ یه چیزی ازارشون میده ولی این برخلاف جریان رابطه ست یا اینکه اوج رابطه رو امشب گذروندند و حالا دیگه بسه؟! این یعنی نامشروع از نظر من البته. این یعنی هوس. و با مانیفست ته داستان تناقض داره. البته نامه مرد به زن کمی مفهوم تر بود و اشاره کرده به اینکه این رابطه رو درست میدونه. وولی خب ادامه دادنش رو .... اون مانیفست ته داستان که از یک شب به بعد شروع میشه هم تقریبن به من نشون میده که نویسنده این داستان فقط به تفکرات خودش فکر میکنه و داستان رو نمیشناسه. داستان تصویری تر و شخصیت پردازانه تر از اینه که راوی باید وسط و از روی یه متن محتوا رو اعلاام کنه تا درس عبرتی برای سایرین بشه. شاید محتوای خوبی هم باشه ولی داستان خوبی نیست که بلکه با ایند انتهای ولش میشه گفت داستان نیست. اگیپ اسمت رو نمی دونم معنیش چیه؟!
داستان ژیسلن که اسم نداره!!! : وقتی دیدم نوشته بیست و یک ساله از ارومیه گفتم ببینم یه شهرستانی و جوان در مورد سوژه آنتیک سلطان چی میخواد بگه و چه برداشتی داره؟ خدای من داستن با سرعتی فزایند جلو رفت و بد نبود. قصه داشت. و منتظر بودم با این سرعت بزنیم تو دل یه دیوار و تابویی رو بشکنیم وقتی به چاقو رسیدم انگار یه بشکه اب یخ رو آرنولد شوایتزنگر ریخته رو سرم. اصلن گوز به شقیقه چه ربطی داشت. فکر کنم ژیسلن یه داستان داشته تو کامپیوترش که اونو برای سلطان فرستاده!؟ وقاحت چشمای داماد رو حداقل روایت میکردی. ازش میگفتی و اینکه چطور چه کار میکنه و میخواد بارو بسازه عروسی که حالش ازش بهم میخوره و محبور شده ولی چاقو چه ربطی داشت. فرجامش شبیه داستانهای مارک تواین بود. از هر کی خوشش نمیاد میندازتش تو چاه!!!
ژیسلن اسمت اسم خاصیه یا برای آدم خاصیه چیه کلن؟ البته کمی آشنا میزنه و انگار شنیدمش؟!
داستان جنسیت: زن! ( میدونم اسمش این نیست ) داستان الهه جات: زئوس و آناهیتا؟ اینا از نظر جغرافیای نمیتونن همدیگر رو بارور بسازن. چطوری بهم رسیدن جای سوال داره. بعدش اینکه این داستان نبود. دری وری بود. هیچی به هیچی ربط نداشت. اصلن معلوم نیست چی نوشته شده. انگار یه لوده میخواسته فحش خار و مادر به چهار تا اسمی که شنیده بده. اینم شد راوی آخه؟ خدائیش این چی بود دیگه. نویسنده این متن اهه جات یه کمی وقت میذاشتی و یه قصه براش تعریف میکردی الکی اینقر بنه مبارک و به زمین نمیکوبیدی. نیچه فاسقش؟ پووووف.
داستان من بهش میگم جوونه: خدا رو شکر یه داستان اسم دار رسید دوباره. این داستان به نظر میاد منظور سلطان رو نفهمیده بود. چون داستان و قص ی خودش رو تعریف کرد. خب زیاد هم انگر بد نیست برای تنوع هم که شده چینین چیزی رو بخونیم. داستان حامله شدن از راه نامشروع بعدش کشیده شدن داستان به سمت حل معضل عرفی و زنانگیش. گرچه همه اینا رو دارم من نقل میکنم و داستان پرداختی رو یاینها هم نکرده بود. اون پیچ متیف خوبی میتونست باشه. ولی خب میتفی شد که فقط تو قسمت اول داستان که با خط چین جدا شده داستان رو ساخته و از نقطه چین به بعد خبری از داستان نیست بیشتر نقالی. تکه اول با تکه دوم چه ربطی دارند نمیدونم . انگار پرده ی قهوه ای خونه ای روایت شده. این دختر اینطوری بزرگ شد. و این چنین حامله ش کردند. حداقل از دید دختر پستانهایش را هم در دستان اون پسر میذاشت تا کمی به سوژه ربط داشته باشه. ای کاش داستان تغییرات زنانگی رو نوشته بودی. اونها هم سمبل شده. موندم کجای داستان رو بگیرم و پیشنهاد کنم بنویسیش.
---------------------------------
پ.ن: اگر اینقدر بلنده نظرم به خاطر اینه که داستانها زیاد و در مجموع کارهای خوبی توشون هست. نمیشه ازشون گذشت.

فائزه یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:48 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام. خارح از بازی که عالییییییییی شده این دفعه! واقعا عالی بود آقا بابک دست مغزتون درد نکنه!!!
اخه بابا سلاطین محترم یه موضوعاتی پیشنهاد میدن که... خداییش سخته! ولی خوب سعیمونو می کنیم شاید تموم کردیم!
چکاوک جان من واقعا از خوندن کامنتای تو لذت می برم میشه آدرس وبلاگتو بدی؟

متشکرم. این دست مغزتون درد نکنه از شاهکار لا اقل بهتر بود.

ژیسلن یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:30 ب.ظ

شب نویس جان اولا من واقعا دلم می خواست اون مرده رو بکشم پس دادم قهرمانم کشتش! هیچ اجباری در کار نبود!
دوما خیلی خیلی خوشحال شدم که نقدش کردی چون یه تازه کارم و می دونم کلی نقص داره کارم و در واقع فقط نوشتم تا نقد شم.
سوما می دونم اگه آخرای داستان رو بیشتر توضیح می دادم بهتر می شد ولی واقعا از توان فعلی من خارجه! من که شب نویس نیستم بتونم درباره هرچیزی راحت بنویسم!
چهارما ژیسلن یه اسم فرانسویه و قهرمان کتابیه که خیلی دوستش دارم همین!
و نهایتا می خوام بدونم داستان من حداقل تونست منظورشو بیان کنه؟

رعنا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:09 ب.ظ

بابا شب نویس جان حالا خوبه تو ترسو و پشت ستون قایم شو بودی و باران همش سر به زیر و گل قالی شمر!!! من بیچاره که همش یا داشتم فحش می دادم یا جفتک پرونی می کردم!!!!!! دخترم اینقدر خشن و جلف؟؟!! من نمی دونم چرا تو داستان بابک٬ آنی و چکاوک تریپ نرم و نازکی و دلبری و اینا داشتن اما من یکی در میون یا چشم غره رفتم یا به بابک بد و بیراه گفتم!!! (خوب کردم حقت بود!!) حالا باز گلی به جمال شب نویس که ۴ تا عشوه و غمزه تو داستانش خرج ما کرد٬ گرچه آخرشم تنها فحش داستان (مرده شور ترکیبتو ببرن) از طرف من بود!!!
اینم بگم که بابک با این دماغش زیادی مظلوم نمایی کرده که بعدا که رفت سراغ نعنا خانوم شماها بگین خوب اشکال نداره٬ طفلی خیلی درد کشید!!! والا ما که اونجا بودیم به این شوریام نبود! اولا که ۲ تا قطره خون بیشتر نیومد بعدشم هی به بهونه این می رفت اون پشت مشتا معلوم نیست چه کار می کرد (فکر کنم آخرش بعله رو از نعنا گرفت!!!). ای چشمت کور شه بابک! این همه دختر خوشگل و ترگل ورگل هر روز میان اینجا بهت نخ می دن٬ باز ..... چی بگم والا!!

بالاخره یه زن فمینست از سه نفر تو یه داستان لازمه دیگه. اینفعه قرعه به نام تو افتاد. طبق پیشنهادی که تو کامنت بچه شیطون مطرح شد میتونی تو هم این دیدار رو از دید خودت بنویسی. میتونی هر بلایی دلت خواست اونجا سر من بیاری که دلت خنک شه!‌

پریسا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:11 ب.ظ

نه آقا بابک! دختر خاله کیه! اون کسی که باید بفهمه میفهمه :ی زیرک!

پس تریپ نخ بازی بود؟ موفق باشی. گو آن بیبی!

آتش یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:25 ب.ظ

بابا من رو این چکاوک حساسم غیرت دارم تو هم هی برو بیا بگو چکاوک! بابک مگه خودت خوار مادر نیستی؟؟؟؟؟؟

من کی هی گفتم چکاوک؟ اینقدر میگین تا آدم میگه ما که دهنمون آلردی سوخته،‌ پس آشه رم سر بکشیم دیگه!‌ استغفرالله!‌

آنی دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:20 ق.ظ

خودمم با زیرکی زیاد حال نکردم، یه جورایی گند زدم.
(ساکت شوون)

نه دیگه بابا گند نزدی! من با همونشم کلی حال کردم. مرسی.(‌مهربون شوون!)‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد