آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور ششم

ملکه هفته

نام: هستی
جنسیت: مونث
سن: 31 
تحصیلات: فکر کن دیپلم اونم از نوع تجربیش
محل اقامت: تهران با هوای بسیار پاک
ژانر ادبی: ژانر عشقی
فیلم: فیلم تایتانیک مثلا
موسیقی: آهنگ زیادن. آلبوم شهر عشق با صدای جهان
سوژه: آیا عشق وجود دارد؟
سلطان هفته
 
نام: آرمان
جنسیت: مرد
محل اقامت: تهران
کتاب: سفر به انتهای شب(لویی فردینان سلین)- شرق بنفشه(شهریار مندنی پور)- ضیافت(‌افلاطون)
موسیقی: آلبوم فریاد (‌شجریان)- تمام آهنگ های کویین به خصوص Show must go on- Rolling stones- Roxete-Phil Collins
فیلم: مرثیه ای برای یک رویا ( دارن آرونوفسکی) و original sin.
سوژه: مرد اثیری - ترجیحا بالای سی سال داشته باشه و تخیلی نباشه.(شخصیت پردازی برای من خیلی مهمه. سعی کنید سمبل کاری نباشه.)

 
پ.ن۱ - مهلت ارسال آثار تا روز شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
پ.ن.۲ - دبیرخانه از علاقمندان برای موقعیت ملکه و سلطان ثبت نام میکند. چون صف تمام شده!
 
                                       با تشکر

                                  خارج از بازی

 

همونشب که داش آکل از وبلاگ آماتورها به بهشت نمیروند قهر کرد سر ساعت ۹ من و چند تا از بچه های وبلاگ رفتیم به آدرسی که داده بود سراغش. نه فقط چون دخترا ازش خوششون میومد بلکه بیشتر به این خاطر که این شخصیت مجازی کم کم نقشی تو بازی داستان نویسی ما پیدا کرده بود که بدون اون کار پیش نمیرفت.

درخونگاه- شماره 12 + 1 .

نمیدونید چه خونه ای!‌ از این درای قدیمی که هنوز زنگ نداره. کوبه میگن چی میگن. از اینا داره. دو طرف در دوتا سکوی سنگی بود. دیوارش نصف کوچه رو گرفته بود. تق تق زدیم به در و منتظر شدیم. یک صدای خش دار عین مجریای رادیو پیام ساعت ۱۰ شب گفت: کیه؟ آنی گفت: وای چه صدایی!

گفتم: داش آکل ماییم. از وبلاگ آماتور ها اومدیم. هیچ چی نگفت. منم ناشی گری کردم و درو هل دادم و سرمو کجکی بردم تو حیاط و شروع کردم به سرک کشیدن. پر از دار و درخت. اون ته یه عمارت پنج دری بود که چراغاش روشن بود. رعنا پرسید چه خبره؟ قبل از این که جواب رعنا رو بدم یهو یه لنگه گیوه خورد تو در و در خورد تو صورت من و صورتم کوبیده شد به اون لنگه در. پشتش داش آکل داد زد: بچه کله اتو بکش بیرون. اینجا نامحرم هست. وایسا تا بیام. من دماغ غرق خونمو کشیدم بیرون. همه هول شدیم. از اینور چکاوک این هوا پنبه رنگی قلمبه قلمبه گذاشت رو دماغ من و از اونور شب نویس دوید رفت ماشینو روشن کنه که فرار کنیم. باران میگفت در نریم بابا نمیخوردمون که!‌ رعنا میگفت راست میگه بابا نترسین. به شمام میگن مرد. صدای پا که نزدیک شد چکاوک منو همینجور نیمه جون ول کرد رو زمین و سریع یه آینه در آورد و خودشو نگاه کرد. آنی ام دوید و رفت جلوی چکاوک یه جور ی وایساد که داش آکل اول اونو ببینه. رعنا میگفت خودم خراب کردم خودمم درست میکنم. شب نویس میگفت تکلیف منو روشن کنید در ریم یا وایسیم.

چند دقیقه طول کشید تا داش آکل  جلو در ظاهر شد. یه چیزی من میگم یه چیزی شما میشنوید. قد دو متر! عرض شونه یه متر!‌ سیبیل، دروغ نگم ده سانت از هر ور زده بود بیرون. گزلیکشو بسته بود قد قباش. یه نگاه به ما جماعت کرد. باران سرشو انداخت پایین. منم که به زور پا شده بودم دستم با این هوا ( همون هوا!) پنبه رنگی به دماغم بود. شب نویس پشت ستون قایم شده بود. رعنا و آنی و چکاوک اما زل زده بودن به هیبت داش آکل!‌ مطمئنم تو دلشون قربون صدقه هیکلش میرفتن. داش آکل گفت: تو بابکی؟ گفتم: بودم. با این بلایی که گیوه شما سرم آورد الان دیگه نیستم!‌ داش آکل گفت: تو محرم نامحرم سرت نمیشه بچه؟ گفتم شرمنده داش آکل. تو دوره ما دیگه این چیزا ور افتاده. ملت همه سر و کون لخت میان تو خیابون. رعنا زد به پام که خفه شو! و خودش گفت: داش آکل من رعنام. همون که اون حرف زشتو به شما زد. اومدیم معذرت خواهی کنیم. در این لحظه شب نویس از پشت ستون عطسه کرد و داش آکل در چشم به هم زدنی قمه اشو کشید بیرون. چکاوک با عشوه گفت: اوا نترسید!‌ شب نویس خودمونه. از ترس شما قایم شده. و آنی ادامه داد: ماشالله این قد و هیکل ترسم داره!  شب نویس در حالیکه دست و پاش میلرزید از پشت ستون در اومد و گفت سلام. داش آکل سر تکون داد و رو به باران گفت: شما؟

-          باران هستم. از استان کردستان.

داش آکل یه نیگاه به سر تا ته کوچه کرد و گفت: بیاین تو. اینجا خوبیت نداره. و خودش اول رفت تو و گفت: یا الله! من که از درد به خودم می پیچیدم به امید یه جا واسه نشستن خواستم پشت داش آکل برم تو که یهو رعنا دستمو کشید و گفت: اول خانم ها!‌ ناسلامتی همین چند روز پیش ۸ مارس بودا!‌ بعدم خودش رفت تو و پشت سرش چکاوک و آنی دوتایی یه طوری که نزدیک بود به در گیر کنن خودشونو چپوندن تو. باران گفت:‌ بفرما آقا بابک. شب نویس عین بز اخوش و بعدش من و آخر سرم باران در حالیکه از بس سرش پایین بود نزدیک بود سکندری بره تو دیوار رفتیم تو.

تو حیاط یه تخت چوبی بود که روش یه قالیچه نقش ماهی و دوتا پشتی ترکمن بود. یه تخته پوست گوسفندم بالای تخت جلوی پشتیا پهن بود رو قالیچه. من که دیگه نای وایسادن نداشتم خودمو پرت کردم رو تخت. داش آکل با عصبانیت گفت: شازده ما اینرو نماز میخونیما!‌ من نفهمیدم چی میگه. چکاوک آروم گفت: کفشات!‌ تا اومد دوزاریم بیافته آنی یه جوری که داش آکل قشنگ بشنوه گفت: آقا بابک کفشاتونو در آرید. و خودش اول از همه بوتهای جیرشو در آورد و با ناخنای لاک زده نشست بالای تخت رو پوست گوسفنده و زانواشو جمع کرد تو سینه اش. بچه ها یکی یکی نشستن. چکاوک نشست بغل آنی و یه کم هلش داد اونور. آنی یه نگاه غیض دار بهش کرد و گفت: اوی!‌ چه خبرته؟! چکاوک جوابشو نداد و به جاش به داش آکل که شاهد این صحنه بود لبخند زد. سمت چپ چکاوک رعنا بود و بغل رعنا شب نویس که با تعجب در و دیوارو نگاه میکرد. این سمت تخت بعد از آنی من نشسته بودم و بعدشم باران دوزانو در حالیکه هنوز سرش پایین بود. داش آکلم لبه تخت نشست و یه پاشو آویزون کرد.

رعنا گفت: میگفتم داش آکل... که داش آکل حرفشو قطع کرد و داد زد: چایی بیار!‌  بعد رو به رعنا گفت: می بخشی همشیره. بفرمایید!‌

تا رعنا اومد حرف بزنه چکاوک گفت: ما میدونیم بعضیا تو جمعمون حرفایی زدن که به شما برخورده. اما همه رو که نمیشه به یه چوب زد. بعد یه کم صداشو نازک کرد و گفت: میشه؟ آنی بلافاصله گفت: البته الان دیگه وقت این حرفا نیست که کی چی گفته. ما نماینده همه ایم. رعنا با سر حرفشو تصدیق کرد. شب نویس زیر قالیچه رو بلند کرده بود و داشت رج های فرش رو با انگشت می شمرد. گفت: ریز بافته. از اون قدیمیاس. من گفتم داش آکل اینطرفا دستشویی ... ببخشید موالی چیزی نیست. من دارم از دست میرم. داش آکل داد زد: یه کف دست خاکستر ذغال بیار.

چند لحظه بعد یه زن که چادر مشکی سرش بود و یه سینی مسی دستش بود از تو پنج دری اومد به سمت ما. با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: خوش اومدید و سینی رو گذاشت و تو تاریکی حیاط غیب شد. آنی گفت: اوا داش آکل خواهرتون بود. ماشالله چه خوشگل بود. به خودتون برده. چکاوک یواشکی زیر گوش رعنا گفت: شایدم زنشه. همون نعناع بود، کی بود؟ آنی که این جمله رو شنیده بود پرید تو حرفش و گفت: چه حرفا میزنیا!‌ همچی زنی چه میدونه اینترنت چیه. آفتاب مهتاب ندیده که میگن اینجور زنان دیگه.

تو سینی چند تا چای بود یه نعلبکی خاکستر. داش آکل به باران گفت: دست و پاشو بگیر!

باران همینجور که سرش پایین بود گفت: بله؟ داش آکل محکم گفت:د منو نیگاه کن!‌ باران سرشو بلند کرد. داش آکل با همون چشمش که جای قمه رو ابروشه یه چشمک به باران زد و فکر کنم منو نشون داد. چون سوت ثانیه بعد باران دستای منو گرفته بود داش آکل خاکستر می چپوند تو دماغم. من زیاد چیزی یادم نیست فقط یادمه که به باران میگفتم: ای خائن پاچه خوار!‌ اگه دیگه خارج از بازیاتو گذاشتم تو وبلاگ!‌ آنی و رعنا و چکاوکم می خندیدن. شب نویس کماکان به کشف محیط مشغول بود و هر از چند گاهی یه چیزی تو مایه عجب!‌ و خیلی قدیمیه و این چیزا می پروند.

خون دماغ من که بند اومد داش آکل گفت: خیلی خب!‌ با معرفتی کردین که اومدین. ما دیگه شرممون میاد که بر نگردیم. چاییاتونو بخورید و برید که دیره. علی الخصوص همشیره ها. بعد رو به دخترا کرد و گفت: شما مگه صاحاب ندارید که تا این موقع بیرونید؟ من گفتم: ای بابا داش آکل. اینا خدارم بنده نیستن. صاحاب ماحابو که خیلی وقته با جاش سر کشیدن!‌ چکاوک از همونجا که نشسته بود یه لگد حواله من کرد طوریکه شلوارش تقریبا تا زانو رفت بالا. داش آکل سرشو انداخت پایین. بارانم که سرش پایین بود. اما این صحنه باعث شد شب نویس به جمع برگرده و تا لحظه خداحافظی نگاهش تو منطقه پوست گوسفند سیر و سیاحت کنه.

بچه ها چاییاشونو خوردن و اول از همه باران بلند شد و گفت: داش آکل ما زحمتو کم کنیم. بعدم از تخت پرید پایین و همین که دنبال کفشاش میگشت دو سه بار غلیظ گفت: یا الللله!

بازم دم باران گرم که زیر بغل منو گرفت و کمکم کرد کفشامو بپوشم.

شب نویس و چکاوک جلو جلو رفتن. باران داشت حین طی کردن مسیر تخت تا در حیاط با داش آکل اختلاط میکرد. آنی میخواست به من کمک کنه که بهش گفتم: برو بابا ولمون کن. الان میگیره به جرم رابطه نامشروع همینجا اخته امون میکنه.‌ اونم یه ایششش!‌ گفت و دوید که ببینه چکاوک چیکار میکنه. رعنا که کفشاش بندی بود پشت سر همه داشت می اومد که یهو دیدم یه سیاهی ار تو تاریکی پرید جلوشو  و دستشو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن. برگشتم دیدم همون زنه است که واسه امون چایی آورد. یه جورایی به رعنا التماس میکرد: خانوم جون الهی قربون او چش و ابروی سیات ورم( حالا رعنا اصلا ابروهاش تتوه! ) تورو خدا داش آکلمه از مه نگیری!‌ یه مه امو یه داش آکل که سایه سر بچامه. ای وبلاگ چیشیه که ای مردو هوایی کرده. شب که میا دیگه هیش با مو گف نمیرنه. همش منیشه پای کامپیولتین. میترسم ور بچینه مونو با ای دوتا صغیر تنها وذاره! رعنا به من نگاه کرد. نمیدونست چی بگه. زنه تا متوجه من شد چادرشو که تقریبا از سرش افتاده بودجمع کرد. نه که من هیز باشم. ولی زیر چادر از اون تیکه ها بود که تبارک الله دارن. رعنا گفت: نترس خانوم. تازه بره. مگه چی میشه؟ همین شماهایید که این مردا رو پر رو کردید دیگه. و تقریبا زنه رو هل داد کنار. زنه که دید رعنا مخش پاک تعطیله اومد سمت من. یه نیگاه کرد دید داش آکل اونطرف سرش با باران گرمه. چادرشو انداخت رو دستش و دست منو گرفت: ای آقا داداشم!‌ تو یه کاری وکن!‌ نذا این دختر فرنگیا داش آکلمو از دست من بقاپن! مو به خدا عاشقشوم!‌ واسه اش هیشی کم نشتم. چادرش یه خورده از رو صورتش رفته بود کنار. یه دسته موی مشکی ریخته بود رو ابروهای پیوسته اش. صورتش عین ماه شب چهارده بی عیب و نقص بود. نه ابروش تتو بود عین رعنا، نه دماغشو عین چکاوک عمل کرده بود و نه مثل آنی رژ لب جیگری مالیده بود به لباش. خوشگل خوشگل عین حضرت حوا همون وقتی که خدا آفریدش. من که اوضاع دماغم از دوا درمون داش آکل بهتر شده بود دستمو از رو صورتم برداشتم. پیشونی صاف و بلندشو آوردم جلوی لبام. یه ماچ کوچولو ازش کردم وگفتم: ناراحت نباش. من دیگه داش آکلو راه نمیدم اونجا. بعد صورتشو بردم عقب تر و تو چشای سیاهش که یه خط باریک سورمه و یه نم اشک داشت نگاه کردم. میخواستم یه چیزی بگم. اما نگفتم. برگشتم. رعنا منتظر من وایساده بود. گفت: پدرسگ این زن داش آکله. به اینم رحم نمیکنی.

دم در که رسیدیم آنی و چکاوک و داش آکل اونجا بودن. باران و شب نویس رفته بودن ماشینو بیارن. آنی دست داش آکلو گرفته بود تقریبا خودشو چسبنده بود بهش. چکاوکم هی یه چیزی میگفت و قهقهه میزد و به خودش قرو تاب میداد. برگشتم. برق دوتا چشم سیاهو تو تاریکی یدیدم که این صحنه رو نگاه میکرد. داش آکل من و رعنا رو که دید دست آنی رو ول کرد و خودشو کشید عقب.

همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

من نشستم عقب کنار چکاوک. این سمتم بارن نشسته بود. آنی و رعنا م جلو نشسته بودن و شب نویس رانندگی میکرد. زیر گوش چکاوک زمزمه کردم: اگه مخ داش آکلو بزنی که اینو طلاق بده نصف خونه امو میدم بهت. چکاوک لبشو چسبوند به گوشم: نصف دیگه اشو چیکار میکنی؟

گفتم: نصف دیگه اشم مهریه این حوری بهشتی و خرج دوتا بچه اش میکنم.

 

از وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور


                            داستانهای رسیده

 
 
 برای ملکه هستی از طرف  phantom lord  
 
رسید خونه با عجله کفشاشو در آورد سوارخ جورابش با عشوه بهش لبخند زد ولی چه عطر مزخرفی به خودش زده بود
اونها رو در آورد سریع لباساشو عوض کرد و رفت سمت آشپزخونه پیش بند برداشت  طبق معمول با بندهای پیش بند مشکل داشت
اول رفت سمت ظرفهای نشسته مایع ظرفشویی غلیظ بود سخت می اومد بیرون درست مثل موقعی که می خواست بعضی حرفها را به او بزنه مجبور بود اونقدر به خودش فشار بیاره تا بریزه بیرون ... بالاخره ریخت روی اسکاچ
ظرفها که تموم شد رفت سراغ یخچال و فکر کرد که چی  هست  تا چی بپزه
 دستشو انداخت به لنگ مرغ و کشیدش بیرون و بعد انگار که داشت یک مسئله شیمی رو حل می کرد مواد لازم و دستورالعمل را به ذهن آورد و همین جوری شروع کرد به کار  
 
2 ساعت خورده ای بود که توی آشپزخونه این و اون ور می رفت
ساعت حدود 8 بود .
همه کاررو درست انجام داده بود فقط مونده بود خودش نگاهی به خودش انداخت توی آینه لبخندی از روی رضایت زد. سریع یک دست لباس تمیز برداشت و رفت حموم دوش گرفت موهاشو درست کرد یه عطر خوشبو هم زد عطری که همون اولا آشناییشون به خودش می زد با بدبختی پیدا کرده بود.
به آشپزخونه سر زد به غذاها نگاه کرد و چشماش دو دو می زد که چیزی کم نباشه .
صدای کلید در اومد و در باز شد مثل روز اول دلش لرزید وقتی که دیدش
-         سلام منه شلوغ اومدم آرومم کجایی؟
( هیچ وقت تکراری سلام علیک نمی کرد)
-         سلام خسته نباشی
-         تو خسته نباشی چی شده زود اومدی خونه ؟
( دلش نمی خواست هول بشه )
-         خوب کارم زود تموم شد اومدم
-         عجیبه در هر صورت خوب شد که زود اومدی
و می ره به سمت آشپزخونه و صدای تعجب از توی آشپزخونه
زن وارد اتاق خواب می شه لباس خواب توریشو می پوشه و سر می خوره زیر لحاف مرد به دنبالش
اروم دستشو از دور گردن زن رد می کنه موهای کنار گوششو کنار می زنه و بوسه ای داغ از گردنش می کنه
از بالای گوش به لبهای خوش فرم زنش که در حال حرکت بود نگاه می کنه :
- کاش انسانها می دونستن عشق حتی می تونه توی دل یک بشقاب غذا یا یک ظرف سالاد یک لیوان چای جا بگیره  بابت عشقی که امشب به من دادی متشکرم نه بخاطر پختن غذا بخاطر مزه حسی که توش بود.

 

از طرف (رنگ باختن به سیاهی) برای سلطان آرمان

 

کشش

 

بالاخره خونشو پیدا کردم.

مدتها منتظر این فرصت بودم. بارهای بار خواستم این کارو انجام بدم ولی روم نمی شد ولی نمی دونم چی شد که این دفعه تونستم.

خوشحالم که توی راه هیچ کس حواسش به من نبود که دارم چیکار می کنم.

اینجوری راحتر بودم همه تو عالم خودشونن

چند وقتی بود که از بس گرفتار بودم نتونستم ببینمش خودشم که ظاهرا عین خیالش هم نیست خونشو هم که عوض کرد. یادش رفته بهم زنگ بزنه هرچند منهم موبایلمو گم کردم.

ولی امشب می رم خونش  یواشکی دیدش می زنم. همیشه که نمیشه رمئو از دیوار ژولیت بره بالا اونو ببینه این دفعه من می خوام قانون شکنی کنم بشم ژولیتی که از دیوار رومئو بالا می ره.

هرچند می گن اینکار برای خانمها خوب نیست ولی دیگه مهم نیست.

وقتی که دیدمش می رم تو اتاقش بهش می گم که دوستش دارم به صورت سانتریفوژ شده یعنی خالص خالص. بعد هم بهش می گم میخوای مثل دخترهای عاشق پیشه شب تا صبح برات گریه کنم که باورت بشه.

اینقدر تو خیابون پرسه زدم که شب شد. روز که خونشو پیدا کردم خوب یادمه که  پنجره اتاقش روبه کوچه است همونو نشون کردم.

چراغای خونه روشن.

 خوبی این خونه های ویلایی اینه که آدم راحت می تونه بره تو حیاط.

اگه آپارتمان بود کلی مشکل پیدا می کردم.

کوچه هم خلوته، حالا وقتی بالای دیوار باشم مثل گربه، هیچ کس نیست ببینه بعد هم بگه این دختر بالای دیوار چیکار می کنه!

چه قدر خوب شد باغچه نزدیک دیواره. حالا اگه بپرم تو باغچه سرو صدا هم نمیشه.

آهان این همون پنجره است.

ببینمش بهش می گم: اخه پسرمجبور بودی بری طبقه دوم. هرچند می دونم نمای بیرون از این پنجره قشنگتر با این تور سفید با نمکی که زدی.

خدا رو شکر که پنجره برای گلدون جا داشت شبیه یک بالکون کوچیک بود. با بدبختی جای دست و پا پیدا کردم. دقیقا شدم شبیه فیلمها.

چه اتاق شلوغی. اگه من تو اتاق بودم اصلا حوصله ام سر نمی رفت کلی سوژه بود برای فضولی. این حس کنجکاوی احمقانه من که همیشه هم کار دستم می داد هم یه جاهایی حسابی به من حال می ده.

وای چی خوب خودش تو اتاقه.

ای وای داره می یاد نزدیک پنجره، نمی خوام خودم را پنهون کنم از دیدش . شاید اگه ببین که  مثل گربه جلوی پنجرش هستم شوکه بشه. قیافش دیدنی میشه!

ولی نه انگار حواسش نیست .

با اون قد بلند و شونه های آویزون سرنسبتا بزرگ که هم معلوم هست توش چیه هم معلوم نیست.

مرد قشنگی نیست ولی بانمکه. می شه گفت کمی هم معمولیه شاید وقتی تو خیابون راه بره خیلی هم جلب توجه نکنه.

ولی تو سرشه فکرهایی هست که قل می خوره  توی دستاش باعث میشه که چیزیهای بی نظیری خلق کنه.

 وقتی نگاش می کنی باورت نمیشه آدمی مثل اون با این قیافه معمولی بتونه همچین اثری از خودش خلق کنه.

اینگار بعد از این که دنیا اومده  یک دفعه بزرگ شده یه جورایی گیج به نظر می یاد و بعد فکر می کنی با یک آدم سطحی طرفی در حالیکه وقتی تابلوهاشو می بینی تازه می فهمی پشت اون چهره چه می گذره. وقتی که قلمو رو دستش می گیره  مطمئن می شی که سالهای سال زندگی کرده شاید 200 یا 300 سالی عمرش باشه نه در بعد زمان بلکه تو بعد تجربه و دقت نظربه اطرافش .

داره میره سمت جعبه رنگش و تابلوش. چی داره میکشه؟ کاش می دونستم. اگه کمی تغییر جا بده می فهمم که چی میکشه.

 پیرهنشو در می یاره. همیشه می گفت وقتی می خواد نقاشی بکشه لخت میشه.

بالا تنه درازش که به راحتی میشد دنده هاشو شمرد و سرشونه های پهنش که موهایی به صورت ناهماهنگ روش رشد کرده بود. اگه الان تو اتاق بودم کلی سربه سرش میزاشتم. من هم رو تنش یک نقاشی میکشیدم.

دوباره چهره اش جدی شده اخ کاش می دونستم چی داره می کشه. وقتی از کارش حرف میزنه حسابی جدی میشه.

الان حدود نیم ساعت که مشغوله.

آخه بدجنس برو کنار ببینم چی می کشی؟

اخیش رفت کنار ....

وای باورم نمیشه تصویر منو کشیده

همیشه باید اشکمو در بیاره ! چقدر داد بزنم بگم دوستت دارم. چرا نمی فهمی.

-          هی دختر تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا گریه کردی.

-         تویی چطور مگه؟

-         همه دنبالت هستند تو هنوز عادت نکردی به شرایط جدیدت.

-         وای باز یادم رفت خوب چیکار کنم اینقدر ناگهانی مردم که باورم نمیشه روح شدم.

-         چیه خوشحالی  که اومدی در خونه عشقت داری دیدش می زنی هیچ کسم تورو نمی بینه؟

-    آره این روح بودن هم خودش حسنیه . تو همه رو می بینی ولی بقیه نمی بیننت ولی کاش بعضی های می تونستن ببینن.

-         نمی خوای بریم. وقتمون تموم شده. بیا بریم می برمت جایی که سوژه برای دید زدن زیاد باشه

-    همون بگو چرا تو یک دفعه غیب می شی ! باشه می یام ولی یک لحظه صبر کن چون این آخرین بار که اونومی تونم ببینم.

 


برای سلطان آرمان از طرف Tingoddess

 قدرت

وقتی دفنش می کردند خیلی کم کسی سرخاکش آمده بود شاید برای این که نمی خواستند آتش جنهم از توی قبرزبونه بکشد و دامن آنها را بگیرد کدام جهنم و کدام آتش چیزی که فقط شنیده بودند

ولی نمی فهمیدند که چیست.

روزهایش سرشار از شادی بودی و شبهایش سرشاراز رویا

رویا ،رویا ،رویا با داستانهایی که در ذهنش می ساخت از جنس مخالفش

مردی با عضلات قوی که پوست تنش روی عضلات کشیده شده با چهره ای مردانه که غرور زیادی در چشمانش بود و نگاهش پرجذبه . ولی هیچگاه نتوانست تصویر واضحی از اورا در ذهنش مجسم کند.

بزرگ شد. رویاهایش با او بزرگ شدند بلوغ جنسیش که پیش می رفت رویاهایش نیز رشد می کردند بالغ می شدند.

تخیلاتش قویترین تصاویر را از غریزه اصلیش برایش رقم می زد ولی فقط تخیل بود. کم کم کار به جایی رسید که تخیلاتش از ذهنش قوی تر شد از جسمش نیرومندتر و انرژی زیادش به همراه توانایی های زنانه اش و حس دوست داشتن که همیشه به همراهش بود یارای ماندن در قفس تخیل را نداشت .

در زندگی همیشه به شکلی سنت شکن بود، ولی این بار قضیه خیلی فرق می کرد برای شکست این سنت سنگین که همیشه روحش را تسخیر کرده بود، شامل، مذهب، رسوم خانواده ، فرهنگ جامعه و ..... برای درک آنچه که دیگر تخیلش نمی خواست باشد برای اینکه دریابد زندگی واقعی را، برای اینکه بداند بغیر از تمام آنچه که در کتابها و داستانها و فیلمها دیده چیز دیگری نیز وجود دارد که فراتر از همه اینهاست نیاز به قدرت بسیار داشت.

برای او جنس مخالف در روز فقط مهره ای بود برای زور آزمایی، برای این به اصطلاح ((کم نیاوردن)) در برابر او. ولی شب خصلت زنانه اش همراهش بود، با تمایلات شدید جنسیش که مخلوط عجیبی از شهوت و سکس و عشق بود مخلوطی که درست مانند معجون ذرات قابل تشخیص داشت ولی غیر قابل تفکیک . تصاویری از لحاظ عشقی ناب همانند تابلوی نقاشی متحرک که جرقه های پرنوری از شهوت در روی آن درست مثل لامپهای جذاب بوتیک مغازه ها چشمک می زد.

باید رد می شد از این فضای مه آلود. که هراز گاهی یک دیواره و یا جاده ای در آن نمایان می شد و سپس دوباره محو میشد، درست مثل بازیهای کامپیوتری ویا جلوه های ویژه فیلمها.

در مورد خودش یک چیز را مطمئن بود که باید عاشق شود. باید معنای عشق را می فهمید. دوست نداشت که از توی کتابها و فیلمها و داستانهای واقعی دیگران درکش کند. او هر شب عاشق بود هر روز عاشق بود ولی عشقش مفهومی دیگر داشت ولی حالا باید برای درک عشق نه به صورت عمومی بلکه خاصتر جنس مخالفش را، که هرروز و هر شب با او درگیر بود چه در تخیلش و یا واقعیت روزمره اش از نزدیک لمس کند.

کار آسانی نبود برای کسی که همیشه عاشق بود وحالا تمرکز روی یک عشق.

ولی آنچه که باید اتفاق می افتد، افتاد تمام آنچه که در رویاهایش می دید واقعیت یافت و اورا دید.

یک انسان از جنس مرد درست مثل اینکه تازه انسان راکشف کند او رانگریست بارهای بار جنس مرد را دیده بود. ولی حالا تفاوت را در خود احساس می کرد و نقطه متفاوت جایی در وسط سینه اش بود با ضرباتی تند تر از حد معمول.

مردی با قدی متوسط رو به بلند عضلات کشیده و زیبا که متناسب ورزیده شده بود. با دستانی قوی نیمه خشن ولی هنرمندانه گردن کشیده. (همیشه در رویاهایش می دید، عاشق بوسیدن منطقه گردن بود درست از زیر گوش تا گودی حلق )

بغیر از اندام متناسب مرد، چهره سرد و بی تفاوتش جذاب بود با موهای کمی روشن پوستی گندم گون

لبهای برجسته که لذت بوسه را چند برابر می کرد. فک مربعی شکل که نشونه قدرت مردانگی بود.

شلغش ، دختر بازی البته کاملا روشنفکرانه ، کاملا مدرن و شغل دومش آزاد بود، که دخل و خرجش را تامین می کرد بدون نیاز وابستگی به کسی.... کار می کرد سخت ولی ذهنی، آنچه درونش بود را به تصویر می کشید.

بدن ورزیده اش نشان از ورزش کردن و اهمیت به خود می داد. جلب توجه می کرد. شوخ و بذله گو. سوژه گیر برای دست انداختن، شطرنج باز حرفه ای.

هرچه دوست دختر بیشتر بهتر بدون آن که چهره سردش و نگاه بی تفاوتش تغییر کند. می توانست دقیقا نقش یک عاشق را بازی کند. کلمات احساسی به زبان بیاورد، تحریک کند با صدایی گیرا، ولی ته نگاهش مفهومی از هیچ کدام نبود، فقط جلب توجه و چه خوب توانایی انجام این کار راداشت. او جذاب بود. و مغرور ، مغرور.

حالا او مجذوب مردی شده بود با این خصلتها. روح عصیانگرش برای شکستن این سنتها ، برای واقعی کردن رویاهای شبانه اش و برای لمس عشق، دست به دست هم دادند تا پلها ساخته شود اولین ارتباطات برقرار شد. غرور رنگ داشت به رنگ شفق ولی درست زمانی که عشق طلوع یافت رنگ شفق کمرنگ کمرنگ تر شد.

و رنگ آبی جسارت ، در آسمان ذهنش ظاهرشد.

با ذهنش سخن گفت:

یک بار باید تمام انچه از عشق دریافتم کامل کنم من هرروز با عشق بلند می شوم و هرشب با عشق می خوابم ولی دیگه لازم است تئوری را کنارگذارم. حالا لازم است که تصویرکاملی از عشق داشته باشم لمسش کنم، درکش کنم، بچشمش، باورش کنم قدرتش را، توانش را، زیبایش را پس نیاز به یک رابطه جنسی است، تا بفهم کجایش عشق است، کجایش شهوت، کجایش شهوت عشق است و کجایش عشق شهوت.

عاشقش شده بود عاشق مردی با خصلتهای یک مرد متفاوت.

دیگر مردیت و زنیت برایش نشانه قدرت و ضعف نبود. حالا زنیتش به او حکم می راند و میدانست که مردیت خواهان این حکم رانیست (این یعنی کشش ) و زمانیکه حکم اجرا شود دیگر فرمانروا و فرمانبری وجود ندارد.

پس باید وارد گود می شد، کشش ایجاد شد. تخیلش به جسارت قدرت داد و سپس جسارتش به عقلش فرمان داد، دل حمایتش کرد، حکم این بود، درک واقعیت بدون هیچ گونه مشروعیت.

و بعد لحظه موعود فرا رسید. جسارت و ترس برای وارد شدن و خارج شدن نبرد کردند دراین تنگاه خسته. رنگ سرخ هویتی بود از التهاب درون بر چهره اش.

همه چی عادی بود اتاقی پر از کتاب . او دیوانه کتاب بود. تابلوهای نقاشی بوی رنگ و غذا، لباسهای تلمنبار شده. اتاق عادی بود. درونش آنقدر آشفته بود که آشفتگی بیرون عادی بود. حرف آغاز شد چه خوب.... حرف که زمینه ساز آرامش است و اگر چاشنی آن طنز باشد و بذله گویی، آنهم شوخی های لذت بخش با سوژه های امروزی.

جسارت حضور داشت درست سمت چپ.... آرام دست درگردنش انداخت گردنی که همیشه می دید با عضلات محکم و پوستی کشیده به رنگ گندومی، رگهای آبی رنگ که درونش شراب جنون جریان داشت. جریان این شراب ضرباتی داشت روی لبانش ....لبانش را روی گردن کشید. ضربان لبانش با ضربان رگها هم نوا شده بود رطوبت ملایم لبها، خنک کننده این مسیر داغ بود. بوی مردانه سرا پای وجودش را طی می کرد. جاده آبی مسیر سربالایی را طی میکرد و لبان او تنها مسافر این جاده بود، برای رسیدن به تپه های برجسته که مابین آن دو ردیف سنگ سفید دیده می شد.... ضربان شدت یافته بود با لبانش از روی مانع چانه گذشت ابتدا گوشه لبهایش را، سپس لبانش را بوسید. اخ که چقدر بوسیدن لبان یک مرد، مردی با این ویژگی برایش لذت بخش بود. لبانش در دهان مردانه گم شد. ریه هایش پر شد از بوی اوداد.

غریزه اش به او حکم می راند که دستانش را داخل لباس ببرد چیزی که همیشه در رویا داشت. رویا معلمش بود دستانش را داخل لباس برد.

شکمی عضلانی ، سفت و محکم داغ داغ، موهای زبری که نشانه جنسیت قوی مردانه است .دستانش کور شده بود، موها هدایتش می کردند به سمت بالا از روی تپه های دنده گذشت. به بالشتکهای محکمی رسید، بسیار قوی. عضلات سینه اش بود. که در سمت چپش بهترین عضله اش در حال زدن بود. قلبش .....ناگهان همچون آبشاری از بالا سرازیرشد بر روی سینه. سینه ای پر مو که او عاشق این سینه بود. گوشش را روی قلبش گذاشت ، و شنید صدای لذت بخش پر وخالی شدن های مداوم را.

و اونیز در حال پر و خالی شدن بود، لذتش ، شهوتش و عشقش از حس دوستاشتنش.

دستانش مسیر جدید یافت. گوشش همچنان بر روی سینه اش بود و دستانش راهی منطقه وسیعی شده بود به سمت پشت. دشت وسیعی که در میان آن برجسته گیهای بزرگ و کوچک لمس می شد. انگشتانش درست مانند یک پیانیست، تک تک این برجسته گیها را لمس می کرد . برجستگی هایی که وقتی حرکت دستان پیانیست بر روی آن از بالا به پایین جریان داشت نوایی متفاوت از حنجره را به گوش می رساند.

دکمه های انتهایی اوج صدای حنجره را به همراه داشت و چه لذتی داشت این نوایی که از حنجره بر می خواست. نوعی هارمونی میان نفسها ، صدای حنجره ، اندامها درست مانند اپرا. 

پوستش با پوست بدن او رنگهای خود را بهم می آمیخت. عرق و رنگ نقش تازه زده بود، انگار دوباره تابلو هستی تصویر تازه ای می ساخت. درست مانند همان معجون قابل تشخیص ولی غیر قابل تفکیک.

در این زمین شخم خورده وقت نهادن تخمی بود بر پهنه خویش. تخمی که رویش فیزیکی در آن نبود، رویش انسان دیگر، که خود تازه در حال کامل شدن بودند رویش دردرون خویش عضلات در هم پیچید نفسها یکی شد .... لبها سخن گفتن، به کلمات لمس.

حرکت دستان برروی اندامها گویا دعوتی بود برای رقص سلولها بر روی عرصه لخت جسم.

دیدگانشان پر فروغ. رنگ سرخ حاکم بر این بازی اجسام..... دلربایی می کرد چون شراب شیراز

لحظه به لحظه درهای گوناگونی از حسها بر او گشوده می شد. دیدگانش افقهای جدید می دید. روان شدن جسمش بر روی ابرها. اما هنوز کامل نشده بود این والس بی نظیر اندامها و حسها.

هنوز آخرین سد شکسته نشده بود که ناگهان دوباره موجوداتی از جنس وجدان و شرع و عرف که تاکنون عقب نشسته بودند نظاره گراین رقص مست گونه بودند بر او نهیب زدند: که دیگر کافیست تجربه ات را یافته ای ولی این آخرین سد را نشکن .

بگذار چیزی برای غرورت باقی بماند. بگذار همیشه ابهامی در ذهن داشته باشی. بگذار همیشه در جستجو باشی از این فراتر نرو.

موجوداتی که تمامی دوران کودکیش و جوانیش همراهیش کرده بودند. دوباره آن شیطان و فرشته ولی نمی توانست در آن لحظه تشخیص دهد شیطان کدامست و فرشته کدام. تعریفش با تعریفهای همیشگی متفاوت شده بود. زیرا لحظه های متفاوت را سپری می کرد.

ذهنش درگیر بود و جسمش درگیر چیز دیگری.

و ناگهان تصمیم گرفت.

باید می فهمید آنچه درطول زندگیش شنیده بود، اوج لذت، به ظهور رسیدن تمام احساس، یکی شدن با همه چی.

برای او فقط شهوت نبود. برای او فقط عشق صرف نبود. برای او فقط واقعی کردن یک رویا نبود .

برای او گذشتن از این سد یعنی رسیدن به مرزی که همه چیز را درمی یافت، راز هستی را.

شکسته شدن این سد برای او توسط مردی که رویاهایش بود، مردی که بارهای بار این سد را شکسته بود، مردی که بارهای بار این تجربه را کسب کرده بود و برایش عادی بود دوباره در او تضاد ایجاد کرد.

ولی نه، این بار مرد نیز تجربه جدید کسب کرده بود. دختر چنان حسی از خود بروز داده بود چنان قوی وبا احساس، شهوت انگیز، لذت بخش ، هیجان انگیز، صادقانه و شفاف که مرد نیز احساس کرد که اونیز اولین تجربه اش را کسب می کند او نیز به وجد آمد.

سد شکسته شد و دیگر هیچ چیز و........ همه چیز.

مرز یکی شدن را طی کردن و این یعنی وحدانیت.

تمام آنچه که می خواست دریافته بود. تمام عشقی که همیشه در خویش داشت. دیگه به آرامش رسیده بود.

تمام سدها شکسته شده بود. بندها، قوانین، درست مانند روز اول خلقت جهان بدون بعد مکان و زمان.

مرد اثیریش به او آرامش داده بود. آرامشی شگرف که فقط با او می توانست دریابد.

مرد نیز بعد از این همه تکرار اولین بار به آنچه که هیچ وقت نیافته بود، رسید.

هنگام خداحافظی هر دو لبخند بر لب داشتند.

شب هنگام دختراین چنین گفت: هر چیزی که می خواستم از زندگی دریابم در یک لحظه دریافتم تمام رویاهایم را واقعی کردم، جسارتم را نشان دادم، سدهای شرعی و اجتماعی و عرفی و سدهای درونم را شکستم و به راز هستی دست یافتم. خیلی های این حس را تجربه کردند، ولی درنیافتند. خوشحالم که من این را دریافتم.

پس دیگر نیازی به جستجو ندارم .چشمانش را بست آخرین بوسه را نثار مرد اثیری خود کرد و رفت.


از طرف پری شرقی برای سلطان آرمان

عروسک

 هنوز جای کبودی های روزای پیش رو صورت و بدنم بود پشت در که وایسادم یاد قول و حرفام افتادم گفته بودم که دیگه اینجا نمیام ولی بازم اینجام....هوا تاریک و روشن بود،دستام یخ کرده بود کلید توی قفل بود ولی نمیتونستم در باز کنم هیچ صدایی جز صدای قلبم نمیشنیدم کلید و تو قفل چرخوندم چند لحظه منتظر شدم ببینم کجاس دیدم صدایی نیومد رفتم تو همه جا بهم ریخته بود لباسا،مبلا،همه چیز ولی اثری از خودش نبود ....از اینکه توی اتاق برم میترسیدم ولی یه حسی که نمیدونم کنجکاوی بود،عادت یا عشق منو به سمت اتاق هدایت میکرد،اتاق تاریک تاریک بود روز اول گفته بود عادت داره تو جای تایک بخوابه واسه همین پرده ها رو کلفت و تیره انتخاب کرده بودیم((دوست دارم جای خوابم مثل یه جایی آخر کهکشان یا ته دریا باشه)) از همون روز برام سوال بود که چرا کهکشان نمیدونم لوستر اتاق چی شده بود که الان جاش یه لامپ با نور قرمز تو سیاهی اتاق به من چشمک میزد و ترسم و بیشتر میکرد رختخواب کثیف بود و بوی بدی میداد ولی هنوز چند رشته از موهای بلند و مشکی من روی تخت بود روی سه پایه نقاشیش هنوز همون تابلو نیمه کاره دریا بود با این تفاوت که دو تا چشم سیاه روش خود نمایی میکرد فکر کنم مال همون کسی بود که تو خیالش بود همون که همیشه ازش حرف میزد همون که اون میدید و ما نمیدیدیم

در خونه باز شد تا من به خودم بیام تو اتاق پشت سرم ایستاده بود جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم منو دور زد و جلوم وایساد لباساش مرتب بور یه لبخند که آخرش به تلخی زهر مار بود تحویلم داد دستمو گرفت و یه بوسه کنار گردنم گذاشت ظاهرش میگفت که آرومه ولی ته چشماش ترسناک بود دستمو گرفت برد طرف تختخواب مثل یه عروسک مطیعش بودم باز نمیدونم از عشق بود یا از ترس بغلم کرد و روی تخت دراز کشیدیم چند دقیقه بعد با همه وجودم گرماشو حس میکردم همه چیز عالی بود و بعد.....از شدت خستگی خوابم برد چشمامو که باز کردم نمیتونستم تکون بخورم به تخت بسته شده بودم جز همون لامپ قرمز که الان تکون میخورد و هر از گاهی روی صورتش سایه مینداخت نور دیگه ای نبود وقتی داشت سیگارش را روی بدنم خاموش میکرد واسه یه لحظه چشمای روی تابلو رو دیدم بازم هیچی نگفتم نمیدونم از ترس بود یا از عشق... 

 


از طرف   mute soul برای سلطان آرمان
عشق؟
 
همه جا سرخ بود.نمی دونم نفس میکشید یا نه.ولی من گرمای وجودشو حس نمی کردم.همه جا رنگ خون بود. حتی جلوی چشای من.چاقو تو دست من چی کار می کرد؟  
اون همیشه همینجوری بود. نگین می گم. نمی دونم  چرا باهاش ازدواج کردم؟شاید اون منو دوست نداشت ولی من عاشقش بودم..
یه سال اول اینجوری نبود .همیشه جای اون تو رویاهاش پر بود و جای من خالی. همیشه با مرد اثیریش زندگی می کرد.منم تو زندگیش بودم ولی نه مثل مرد اثیری.مرد اثیری یه رویا بود ولی من واقعی بودم . جسم داشتم روح داشتم.نگین حسم نمی کرد      
وجود نگین برام کافی بود.اون اولارو می گم .اون با یه کسی حرف  می زد  که چشای من قادر به دیدنش نبود.من نمی دونم حقیقت داشت یا نه؟ ولی نگین می گفت که اونو می بینه.ولی من زنده بودم .من برای نگین همه چیز مهیا کرده بودم.ما وقت نداشتیم زیاد با هم حرف بزنیم .نه من وقت نداشتم. از صبح تا شب مثل سگ کار می کردم.ولی آخرش چی شد؟
مرد اثیری جای منو براش پر کرده بود.نگین منو از یاد برد ولی من نه . اون نمی فهمید.
همین منو عصبی کرد.نمی دونم چرا تا اون موقع باهاش مونده بودم.خنده داره نه؟
فکر می کردم نگین به کمکم احتیاج داشت.واسه همین این اواخر بیشتر براش وقت گذاشتم باهاش حرف زدم ولی مثل اینکه گوشاش نمی خواستن بشنون.نگاش می کردم چشاشم کور بود.داشت تو آشپزخونه سیب زمینی ها رو خلال می کرد.رفتم جلو با دستام گرفتمش.
پس چرا نگام نمی کرد؟صداش کردم با تمام وجودم .ولی نمی شنید.عصبی شدم. دیگه هیچی دست خودم نبود.چاقو رو روی میز دیدم چه برقی می زد.فقط می خواستم تحدیدش کنم ولی دستام این فرصت بهم ندادن.همه جا سرخ شد.شاید فقط جلوی چشای من بود.الان می فهمم که من به کمک احتاج داشتم نه اون.آره آزیتا تو دومین زنم بودی که الان دیگه  تو ام رفتی. سنگ قبرت خیلی سرد شده.تو ام مرد اثیری داشتی.آره داشتی..........


تاریخ اعلام نتایج: شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵

نظرات 99 + ارسال نظر
بچه شیطون دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:01 ق.ظ

این جا عجب صفایی داره
خیلی حال می کنم با این همه دختر ترگل و ورگل
شب نویس به امار عناصر ذکورت یک نفر دیگه هم اضافه کن

بابک پایه ام باهات حسابی اگه این دخترا به تو خط می دن نمی گیری من هستم دربست حاضرم فداکاری کنم خودم بندازم وسط ولی سرقرار نیامو تریپ فردین بازی خوبه ؟؟؟؟

حالا میل دخترهای خوشتیپ اینجاست که بایه بچه شیطون آشنا بشن یا نه

من فکر می کنم وقتش باران هم یه متنی بنویسه از دید خودش
بالاخره معلوم میشه رازهای پشت پرده

اگه میخوای وارد بازی بشی یه داستانی چیزی بنویس بینیم چیکاره ای!
میدونی که اینجا ملت با نوشته هاشون عشوه گری میکنن!
خیالی نیست بارانم این بازدیدو از دید خودش بنویسه.
اصلا میخواین همه شیش نفری که حضور داشتن یه بار جریانو از دید خودشون بنویسن. اونم میکنیمش یه مسابقه جنبی. بعد همه رای بدن و یه نفرو به عنوان برنده انتخاب کنیم. نظرتون چیه؟ فعلا من شب نویس نوشتیم. موافقین؟

مریم مقدس دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 ق.ظ

شب نویس جان عزیز دلم با اینکه تعداد آقایون کمه ولی ماشالله قابلیتشون خیلی زیاده. مثلا همین شب نویس اولش تو کار چکاوک بود، بعد یهو سر آنی غیرتی شد تهشم که رفت سراغ رعنا و اسمشو اینا و بقیه. بابک جان هم دیگه خداوندگار مخ زنی هستن. از زن داش آکل هم نگذشت. البته قصدش سرپناه و سایه سر و ایناستا فکر بد نکنین توروخدا. خوب داره می تونه. چرا کمک نکنه. حالا تازه اینا چیزایی که شماها می بینید و من روشنتر می کنم اونای دیگه که من می دونم بماند. اینه که شب نویس غرغر نکن. چیزی نشده که. بابک طفلک یکم موضوع را بازش کرد. شکر خدا البته خانومهای محترم هیچ نگران نباشید این چیزا مال قصه بود. وگرنه مردان ما که نعوذبالله اگه نظری روی هیچ دختری داشته باشن. عیسی مسیح پیششون شرمنده ست. من خودم همه رو تضمین می کنم البته از راه دور.

اگه راست میگی چی میدونی از من؟
بدبختی رو می بینی! تا چهار نفر آدمو میشناسن یهو یکی پیدا میشه میگه من یه مدارکی دارم که نشون میده این با چه میدونم منشی ای ،‌بچه همسایه ای کسی رابطه نامشروع داشته!
مایکل جکسون جون درکت میکنم!‌

خامه روی کیک دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ق.ظ

شب نویس عزیز ممنون از نقد و نظرت روی داستانها. خسته نباشی

چکاوک دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ق.ظ

آتش، عزیزم تو رو خدا خودتو ناراحت نکن. برات خوب نیستا. اوا خواهر فائزه چه حرفا می زنی. ما نمک پرورده ایم. به قول شازده، خاک به سرم. آخه چادرم تو دبیرخونه جا مونده می خواستم رومو بگیرم انقدر خجالتم داد این فائزه. آقا فکر بد نکنینا. بابک با نعنا قرار داشت. چادر منو قرض گرفت، داش آکل بو نبره.

چقدم چادرت به نعنا میومد. آخه این طفلک صد ساله چادر مشکی و روبنده سرش کرده. با چادر گل گلی خیلی خوشمل!‌ شده بود. راستی ببخشید چادرت یه کم خاکی شده بود. آخه رفتیم پارک. اونجا نعنا بدو من بدو!‌ من چادرشو حین دویدن از سرش کشیدم. بعدشم با هم الاکلنگ بازی کردیم. تازه تاب بازی ام کردیم. اون نشست رو تاب و من هلش دادم. چکاوک جون میشه یه جوری که ناراحت نشه بهش بگی یه کم وزنشو کم کنه. به خصوص اینجاهاش که وقت هل دادن دستم میخورد بهش!

آنی دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:46 ب.ظ

شب نویس جان، نظراتت رو در ارتباط با داستانم خوندم و تا حدودی با نظراتت موافقم. خط داستانم از قسمت دوم تغییر کرده و دیالوگ‌ها خیلی ضعیفند. در ارتباط با تغییر قسمت دوم مشکل این تغییر نبود، مشکل این بود که من نتونستم منظور خودم رو از این قطع ارتباط برسونم. در کل سعی من این بود که در قسمت اول یک بخش از سختیهای فریبا رو در نوجوانی که نطفه این باروری بود به تصویر بکشم و با یک جهش در بخش دوم با استفاده از بارداری نامشروع که در جامعه ما توام با ترس و احساس بدکاره بودن یک زن میباشد و بطور کلی جریان بارداری که درد، انتظار و رشد رو همراه داره، بتونم ارتباط داستان رو با موضوع سلطان مفهوم‌تر بکنم. به هر حال تلاشم ناموفق بود. اما اصلا موافق بی‌ربط بودن داستانم با موضع سلطان نیستم.
تصویر من از : پستانهایت را میفشارم تا بارور شوی، اروتیک نبود. من احساس کردم باید به یک مجموعه رنج که در انتها به زایش خود انسان و انسان دیگری(در شروع رنج)منتهی میشه اشاره کنم. در کل قرار دادن پستانها در دست پسر برای ارتباط با موضوع به نظرم خیلی خنده دار اومد. چطوره که اسم داستانم رو بزارم پستانهایت را فشردم و بارور شدی جیگر، و شروع کنم از یه شب حرف بزنم که دختر و پسر وقتی پدر و مادر پسره رفتن مسافرت با هم تنها میشن و پسر اینقدر پستونای دختره رو فشار میده تا حامله شه؟ مثله اون دختر پسره که همدیگر و ماچ کرده بودن و فکر میکردن که بچه دار میشن (کتاب اسکار و خانم صورتی).

بابک جان نتایج مسابقه چی شد؟؟!!



بالاخره ملکه هم نتیجه رو اعلام کرد. الان میذارمش تو وبلاگ.

اتفاقا این داستانه رو بنویس. همین که دختر پسره تنها میشن تو خونه. فکر نکن سوژه چیپیه. خیلی چیزا میشه توش در آورد. واسه تمرین بد نیست. رو فضا سازی و ئدیلوگ ها خیلی میتونی مانور بدی.

اگیپ دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:50 ب.ظ

مرسی فهمیدم

آتش دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:59 ب.ظ

آخه چکاوک جان چطوری خودمو ناراحت کنم من که سیب زمینی نیستم !!! ماشا الله تو هم که دیده و ندیده عاشقت میشن!

ایول آتیش، مخشو داری میزنی!

شرک دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:02 ب.ظ

بابک یادم باشه تو فیونا رو نبینی وگرنه میخوای یه داستان هم برای اون بسازی

بهتره مواظب باشی اون منو نبینه. چون بدون شک عاشقم میشه و منم نمیتونم دست رد به سینه اش بزنم. چون علاوه بر اینکه دلم نمیاد میترسم یهو بارور هم بشه!‌

شرک دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:48 ب.ظ

بابک جون
اگر فیونا عاشقت بشه و تو هم عاشقش بشی
نوش جونتون این عشق من هم حال می کنم

ولی بشرطی که عاشقت بشه نه الکی
خودم جشن براتون می گیرم با همون آهنگی که تو شرک ۲ بود با صدای اون زنه که هیچ وقت نفهمیدم اسمش چیه
در مورد باروری خودش بلده چیکار کنه نگران نباش!!!

اگه عاشقم بشه دیگه مجبوری حال کنی. چون چاره دیگه ای نداری!‌ :)
خلاصه مواظب باش بلایی که سر داش آکل اومد سرت نیاد.

خامه روی کیک دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:23 ب.ظ

ملکه عزیز، ممنون از انتخابت. با اینکه این سوژه هنوز خیلی جا داره تا پرداخت بشه اما خودم خیلی دوسش داشتم. می دونی اون حس استیصال یک زن که درگیر وظیفه، اجتماع و دله. ممنون از حس نزدیکت. مرغابی عزیز داستان تو خیلی من رو ترسوند. تعلیقش بدجور کولاک بود. داش آکل هم شهرتش خطرناک بود ناجور. اگیپ جان حضور تو به عنوان چهارمین نفر هم هیجان بازی و رقابت رو بیشتر کرد. ممنون از همه مون. بابک عزیز تشکر ویژه برای تو به خاطر وقتی که می ذاری و مسئولیتی که به عهده گرفتی.
پ. ن. این یکی رو دلم نمیاد ننویسم. شب نویس بی کلاس، یادم باشه هیچ وقت بهت شیرینی خامه ای تعارف نکنم. با اون لیس بازی که قصد داری راه بندازی.

نه بابا این چه حرفیه. ما زندگیمونو وقف بشریت کردیم. دیگه این روزی ۵-۶ ساعت وقتی که واسه اینجا میذاریم که خیالی نیست!

خامه روی کیک دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:08 ب.ظ

راستی ب بی توجه ایم رو بذار به حساب ذوق کردنم. ملکه مریم خانوم. امیدوارم مشکل جسمیت برطرف شده باشه. از ته دل برات آرزوی سرزندگی، سلامتی و نشاط دارم.

آنی سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ق.ظ http://do-nothing.blogsky.com

سلطان جون، از اینکه داستان منو انتخاب کردی خیلی خوشحالم. توضیحاتی که در ارتباط با موضوع دادید بسیار جالب بود و حتما از آنها در بازنویسی داستانم استفاده میکنم. خوشحال میشم که تو رفع ضعف‌های داستانم از نظراتت استفاده کنم. ممنونم :))
وای چقدر خوشحالم (از خود بی‌خود شوون)

بابک جون خیلی ممنون از تو هم هم هم (لوس شوون)

خواهش میکنم.
برو واسه داش آکل جونت خودتو لوس کن!‌

دموکرات خسته سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ق.ظ

شب نویس عزیز کاری را که ما باید می کردیم اینبار شما انجام دادید. ممنون از انتقاد هایت. باز هم در مورد سوژه می خواهم بگویم که شاید بتوان بن مایه های اصلی آن را در این یک پاراگرافی که از صادق هدایت آوردم پیدا کرد. آنی عزیز من هم با پیشنهاد بابک موافقم. سعی که این فضا را در داستان هایت تجربه کنی٬ کاش به جزئیات هم توجه بیشتری می کردی. شروع داستانت که به نظر من خیلی عالی بود ولی رفته رفته اون ساختار داستانی را که من با خوندن شروع تو ذهنم می خواستم بسازم از بین می بری. من نمی خوام قالب خاصی را پیشنهاد یا تحمیل کنم ولی خوب... (بگذریم اینا را باید قبلا می نوشتیم...) به برندگان تبریک می گم و امیدوارم این روند همیشه ادامه داشته باشه... .
-----------------
هیچی نزدیک بود لو بره... خوب شد enter رو نزدم...

باران سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:14 ق.ظ

به برنده ها تبریک می گم.

شب نویس کیف کردم واقعا با داستانی که نوشتی. برخلاف داستان بابک که تو اون داستان خودمو خیلی خنگ می دیدم. ولی کاش تو این داستانت هم که شده دستمو به یه جایی بند می کردی. شاید از خدا خواسته تو این بهشت نابهشت آماتورها تونستیم به سامان و سری برسیم. (گفته بودم که رابطه متقابل سامان و سر را) ولی خداییش شب نویس چه تبلیغاتی برام کردی. هر که بخونی سعی می کنه اولین کسی باشه که باهام تماس بگیره؟! (گلایه کنون) این حدیث شما را ببخشید این داستان شما را من هم به روایت حضرت باران می نویسم. حتما...

ایشالا!‌
تو سر و سامان یا همون سامان و سر بگیری من خودم تو عروسیت چایی بریزم!

آرمان سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:55 ق.ظ

داش اکل اگر میشناختمت که می ... مت. فکر بد نکن. می خوردمت میشه. می کشتمت میشه و ... میخوردمت چون با این وجنات و سکنات خیلی خوردنی هستی. عاشقت شدم. می کشتمت چون رقیب عشقیه من شدی اینجا. بازی رو از دستمون رد آوردی یه تنه همه رو حریفی!
داداش آرمان اورجینال سین به کوری چشم هر چی داداشه بچه پرروئه دیدم. دلتم بسوزه. بعدشم چه کاره حسنی که سلطان رو عوضش کنید یا نه؟ داداش من دلت بخواد من سلطان باشم.
بهار جان رولینگ استون تو قم هم کنسرت بده من نمیتونم برم! بابا گورم کجا بوده که کفنم ... بلیط اتوبوس شرکت واحد پیدا میکنم از خوشحالی میشاشم به خودم.
رعنا جان بی خیال رولینگ استون از خشایار اعتمادی بگید لطفن. که مجانی کنسرت خیابونی میذاره ملت هو میکننش. اونو میتونم برم ببینم. بهار بیخیال دیگه بابا من یه گهی خوردم از یکی خوشم اومد. ای بابا!!!
پریسا جان هر برداشتی از بوف کور داری همون درسته. من برداشته خودم رو گفتم. که فکر میکنم با برداشت تو فرقی نداشت. بعدشم من مرده آشنایی زدایی ام. اگر داستانت غیر از چیزی باشه که من انتظار دارم ولی خوب نوشته شده باشه و در اومده باشه و فلان و اینا حتمن یه جایزه پیشم داری.

خشایار اعتمادی رو پایه ام. یه برنامه بذار با هم بریم!

بهار سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:40 ق.ظ

سلطان ششم آرمان خان
خیلی حرف نزن داری سوتی میدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:))

شب نویس سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:43 ب.ظ http://shabnevis.com

ژیسلن خوشحالم که در مورد داستانت فکر کردی و این نشون میده قدم اولت رو اری با شعور بر میداری. یادت نره هنر احتیاج به شعوری داره که هنرمند رو پیش ببره. در مورد منظور داستانت راستش الان چیزی از داستانت یادم نمیاد و نمیتونم توی عالم خواب و بیداری نظری بدم. چون الان ساعت ده و نیم شبه و من تقریبن نیمه خواب و بیدارم و باید نیم ساعت دیگه برم سر کار.
رعنا میدونی من عاشق دخترای خشن و جفتک پرونم. چون شبیه بقیه دخترا نیستن که همش ایش ایش میکنن. خب وقتی آدم خوش زودتر به خودش فحش بده بهتره یا اینکه بهش فحش بدن؟ مجبور شدم مرده شور ترکیبم رو بدم ببرن!!! به پیشنهاد بابک هم فکر کن رعنا. من جای تو بودم از زاویه دیدی مینوشتم که همش رنگای کرم و زرد و قهوه ای و خلاصه همین طیف توش باشه.
بچه شیطون بلا گوگوری مگوری شومبول طلا! به آمارمون اضافه شدی. پایه ای بریم دربند قیلون! دقت کن قیلون تنباکو هلو بکشیم؟ چند متلک مشتی هم یاد گرفتم بندازیم به دخترا بخندیم!
مریم مقدس جون جان عزیز دل من لاو ترکوندن مالیات نداره! من کی غر غر کردم فقط خواستم خودی نشون. منو با خودشون بردن ددر دودور و داش آکل بازی و سه تا دختر همراهمون بوده خب باید چهار جک بینامموسی بگم تا دخترا بخندن و و فکر کنم خبریه یا نه؟ و گرنه که ما مخلص هر چی بابیه! بعدش قابلیتهای من رو ندیدین اگر ببینین چی میگین. اینا که گفتی فقط یه ذره ش بود! بعدشم اینکه مریم مقدش من چند بار رفتم کلیساتون! آخرین بارش آقای مسئول اونجا اومد و باهام ارمنی حرف زد و من بلد نبودم جوابش رو بدم. گفت برم بیرون. بیرونم کرد!!! دین شما هم مثل دین مسلمونا ... بی خیال. برو به اون بچه ت بگو چه خبره. همین کلیساری سر ویلا رفته بودم.
خامه روی کیک خواهش میکنم قابلی نداشت. خواهشن برای جبران کادوی تولد و عیدیم رو جدا تقبل کنید. میدونید که من عقده ی جدا گرفتن اینام!
آنی تبریک میگم بابت برنده شدنت. به نظرم انتخاب خوبی بود.
خامه روی کیک تبریک میگم برنده شدنت رو و اینکه شانس آوردی بین و تو مرغابی رقابت شدید بود. دستان مرغابی جای کار داره. انتخاب تو هم از نظر من به جا و شایسته بود. در مورد لیسیدن هم واقعن ها! دماغ منم گنده ست. میره فرو تو خامه و مجبورم مثل گاو زبونم رو بکشم بیرون و تا زیر دماغم و لیسش بزنم. هوووووق.
باران عزیز دلم دلم میخاست دستت رو بند کنم ولی نمیدونستم خانوما کدوم یکیشون پایه ان. ترسیدم. راستش زیاد آنشا نیستم انگار با این بازیکنان جدید. اگر هلی یا مریم گلی یا مینا بود حتمن الان دامادت کرده بودم. جلو چشم داش آکل. چه کون سوزی میشد نه؟! تبلیغات چیه باران عزیز. واقعیت و گفتم فکر نکنن اینجا هر کسی رو راه میدیم. کلی آدم حسابی داریم اینجا. همون داش آکل لامسب از اون خرمایه های زیر تیمچه ست واسه خودش.
دموکرات خسته آدم تابلو من که میدونم کی هستی؟ ولی نمیگم تا زیاد مهم نباشه کی اینجا کیه؟ نقدها هم وظیفه بود و علاقه. از بعضی از داستانها واقعن لذت بردم. مثلن داستا مرغابی که برنده شند تصاویر خیلی خوبی داشت. و داستانهای برنده ها هر دو خوب بودند.

آنی سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:53 ب.ظ

میگم بابک برو خدا رو شکر کن که اون روزی که با نعنا تو پارک قرارداشتی، من و داش‌آکل هم همون پارک قرار داشتیم. اگه من با داش‌آکل قرار نمیذاشتم که نعنا نمیتونست بیآد بیرون، در ضمن نزدیک بود داش‌آکل ببینتتون! ولی من با اون لبای جیگری حواسشو پرت کردم و گفتم دلم میخواد بریم با هم بستنی بخوریم، گفت به خاطر من میآد وگرنه اهل این قرتی‌بازیا نیست. اینکارم فقط به خاطر تو نعنا کردم و گرنه بستنی تو این سرما میخواستم چیکار.
به اون نعنا بگو چیه چی ‌شده دیگه گریه ‌زاری را نمیندازه، نمیآد داش‌آکل هووووو کنه و بگه داش‌آکل رو میخواد. مثل اینکه بدجوری پایه‌اس؟! عجب دوره زمونه‌ای شده... این بود همه عشقش؟!
راستی اینو به کسی نگیا؟ چون دیروز از حرفهای داش‌آکل فهمیدم که از رعنا و چکاوک هم خیلی خوشش میآد، تازه رفته تو این فکر که یه آپارتمان مجردی تو شمال شهر بخره با یه خط مبایل برای SMS بازی. به گمونم رعنا بهش پیشنهاد داده.

Already خودم رو برای داش‌آکل لوس کردم هم هم ...

تو که راست میگی به خاطر من سر داش آکلو گرم کردی؟!
بیچاره داش آکل اگه چند وقت دیگه پیداش نشه چهار پنج تا زن و زید دیگه پیدا میکنه! معلوم نیست خودش الان تو کدوم بانک تو صف وایساده!‌

آتش چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:23 ق.ظ

به برنده های این دور تبریک میگم به خصوص به خامه که متاسفانه شیرینی خامه ای دوست ندارم وگرنه حتما میخوردمش!

آتش چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:00 ق.ظ

راستی بابک جان مخ چکاوک و قبلا زدم الان فقط میخوام از دست شما ها حفظش کنم!

از دست ماها؟؟ اگه منظورت منم که فعلا با نعنا خوشم. فکر نکنم زورت به داش آکلم برسه. لذا شب نویس و باران داشته باشن، ‌با شماستا!

بچه شیطون چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ب.ظ

شب نویس
تو از کجا امار .....ل طلای مارو داشتی
بده جلوی این دخترا بعد هم در این وبلاگ می بنند به جرم انتشار فحشا و .... از این حرفها
آقا پای قلیون هستم اساسی در مورد متلک هم نگران نباش
قیافه ما کار خودشو می کنه
تو هم که بچه خوشتیپی با اون قد بلندت دیگه حالی به هولی
بابک هم با آماری که داده می دونم بلده چیکار کنه
قطعا باران هم با متانتش جلوی شرارتهای مارو می گیره نقش آدم خوبرو بازی می کنه
من و تو هم نمی گم چی کار می کنیم دخترا می خونن دستمون رو میشه

دبیرخانه نسبت به به کار گیری واژه ها منافی عفت عمومی هشدار میدهد.
در ضمن بابک خان اگر در چنین برنامه هایی مشارکت داشته باشند از دبیرخانه اخارج می شوند. حالا خود دانند!

خودم چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ب.ظ

بابک جونم من باز حوصله م سر رفت. میشه اون شعر قبلی رو یه دور دیگه بخونی. اگرم یادت نیست. یه دونه جدید بخون. لطفا .... . :(

یه دونه جدید: از او بالا کفتر میایه... یکی دانه دختر میایه! .. حالا همه ... از او بالا کفتر میایه...

بچه شیطون چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ب.ظ

بابک
من اهل عشوه گری نیستم و خریدار عشوه هستم هزار تا
پس من داستان نمی نویسم می زارم بقیه طنازی کنن ما حال کنیم

او کی. حال کن!‌

شرک چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ب.ظ

بابک خیلی باحالی

این اعتماد به نفست منو قربونی کرده
با اجازه خانمها مجلس یک قرار می زارم با فیونا ببینم این اسب وحشی منو می تونی رامش کنی

اول باید از پدر مادرم اجازه بگیری. بعد، از خانمای مجلس!‌

بهار چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:00 ب.ظ

شارون استون ستاره سینمای هالیوود گفته که حاضر است "هر که" را که به پایان دادن درگیری های خاورمیانه کمک کند، ببوسد.


قابل توجه آقایان وبلاگ این فرصت را از دست ندهید وبرای صلح در خاورمیانه تلاش نمایید

اگه راست میگه اول بوس بده!
این از اون پدر سوخته هاس. اندازه همه عمر من و تو فقط داشته تو برداشت اول تا ان ام تو فیلما به هنر پیشه های حرفه ای بوس میداده. نباید بی گدار به آب زد. شب نویس حواست جمع باشه!
------------------------------
در ضمن خوانندگان محترم توجه داشته باشن که شارون استون نه تنها یهودیه بلکه تو تریپای صهیونیست و ایناست. از این نظر فرمایشات ایشون قابل تعمقه.

هستی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:28 ب.ظ

من ملکه هستی هستم
بابک خان
اصلا داستان اومده یا نه میشه بگید چنتا داستان اومد

فکر کنم در کل ۴-۵ تا داستان رسیده. ما تا امروز هم صبر کردیم. امروز پابلیش میکنیم. اما اگه بازم چیزی رسید تا روز علام نتایج اونارم وارد میکنیم. خوبه؟

بچه شیطون چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:15 ب.ظ

من نبودم شب نویس بود تقصیر افکار بدش بود

صلح خاورمیانه بوس شارون استونه حق مسلم ماست

نعنا چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:03 ب.ظ

پیرو پیغام شرک و قرار با پرنسس فیونا. بابک من اجازه نمی دم.

ای بابا نعنا جون حالا ما اونروز تو پارک احساساتی شدیم یه چیزی گفتیم. شما که نباید جدی بگیری. بعدشم میدونی که من موقعیت ازدواج ندارم. نه که نخوام. نمیتونم یه نفغر دیگه رو وارد بدبختیام بکنم! می فهمی که؟!

نعنا چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:05 ب.ظ

یعنی که مو اجازه نودم.( خاک عالم بابک من لهجه م یادم رفته انقدر که خواستم پیشت کم نیارم)

رعنا چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:52 ب.ظ

خطاب به بابک و شب نویس و کل گروه:
چشم. منم از دید خودم داستانو می نویسم به زودی. راستی شب نویس منظورت از رنگای زرد و کرم و قهوه ای تو داستان چی بود؟
تو پرانتزی ۱: من واقعا دختر خشن و جفتک پرونی هستم!
تو پرانتزی ۲: شب نویس جان٬ نخایی که می دی رو تیز میگیرم٬ حواسم هست عزیز!!! (چشمک زنون)
تو پرانتزی ۳: بنده بدین وسیله و از همین تریبون هرگونه ارتباط با جناب داش آکل را تکذیب می کنم. ایشالا مبارک آنی و چکاوک باشه (خودتون دیگه بین خودتون توافق کنین مال کی باشه!) شب نویس رو عشقه!!!!!!! :دی

بادا بادا مبارک بادا! به سلامتی این دو تا کفتر عاشق شب نویس و رعنا یه کف مرتب!‌‌

آتش چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ب.ظ

ای بابا داش آکل که از خود!!! شب نویسم که ولش کن با بارانم نقدن کنار میام! تو هم برو با نعنا خوش باش کاری داشتی بگو من به داش آکل میگم منم برم سراغ چکاوکم

چکاوک این آتیش داره علنا روت غیرتی بازی در میاره ها!‌ از این لوس بازیا نداریم اینجا!‌

باران چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:42 ب.ظ

بابک اگه می شه به شب نویس بگو که به شرک بگه که به این سلطان تازه به دوران رسیده بگه که به آتش بگه که بنده یعنی باران با هیچ کس سر سازش ندارم. بی خود و بی جهت صفت هایی از قبیل متین و این جور چیزا به ما نچسبونید. قضیه ی اون اسبه شده که تو طویله خر می گردد ها... ای بابا هی ما هیچی نمی گیم اینا می خوان خودشون ببرن و بدوزن و از این حرفا. در ضمن خطاب به بچه شیطون عزیز و قابل توجه شب نویس عزیز که اگه قرار باشه همچین مراسمی باشه من جلوی بچه شیطونو نمی دونم ولی جلوی شب نویسو نمی گیرم و همون کارایی را که قراره اون انجام بده منم انجام می دم. (یه دوستی داشتیم که مثل من تو زندگیش به هیچ کس متلک نپرونده بود. یه روزی دوستاش مسخره اش می کنن و می گن که بابا با این هیکل گنده ات بلد نیستی یه متلک بپرونی به دخترا. پسره کلی غیرتی می شه و می گه صب کنید این چند تا دختر که میان برسن بهمون ببینید می تونم یا نه؟! دخترا که می رسن همه با تعجب منتظرن ببینن چی بهشون می گه؟ پسره با کلی غرور می ره جلو و با صدایی خشن می گه «ببخشید از خانوما کدومتون خیال دارید ازدواج کنید؟») نه که این پسره من بودم ها ولی اینو گفتم که شب نویس خبر داشته باشه من بلد نیستم متلک به کسی بگم و قبل از این مراسم قلیون کشون باید خودش یه کمی یادم بده. راستی من چرا دارم اینا را اینجا می گم؟ شب نویس این چیزا که ضربه ای به شخصیت تبلیغاتی من نمی زنه نه؟ اگه می زنه بگو دیگه از این حرفا نزنم.
-----------------------
خارج از بازی: Im fine

شب نویس این باران ما با کسی سر سازش نداره. به شرک بگو بهش بگه.
در ضمن درسته ما یه نقش بچه مثبتی به باران دادیم. اما اینجوریام نیست که اینجوری باشه. همین آقا باران تو سری قبل ( پاورچین بود انگار!!!)‌یک نقشای سکسی جنایی بازی میکرد!‌
حالا باران جان به نظرت کدوم یکی از خانوما قصد دارن ازدواج کنن؟!

آنی پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:32 ق.ظ http://do-nothing.blogsky.com

اینجا چه خبره؟!!!! :))
وای رعنا جون خاک بر سرم، من به این بابک گفتم به کسی نگه؟؟ !! :((
نعنا جون ادامه بده که خیلی با استعدادی؟ طرفت از آدمای بااستعداد خیلی خوشش میآد، بابک رو میگم :)) البته خودت‌رو بکشی هم به با استعدادی بابک نمیشی، ولی سعی خودت‌رو بکن. (کرم ریزوون)
باران جون خارج از بازی I'm fine too
داش‌آکل جووونی میدونم که داری میخونی، دلم برات تنگ‌شده، ولی چه کنم که چکاوک حق مسلم توست.

------

موسیقی متن : باز دارم عاشق میشم، انگار چشات برق داره، ایندفعه با اوندفعه طرز نگات فرق داره. :)))))))))


خبری نیست. بفرمایید منزل بچه اتون رو گازه!‌

نعنا پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:44 ق.ظ

آنی خانم، بابک منه هر تا که ورم دوست بیداره. گف ورم خوب، یا نرم خوب، یا اخم ورم یا نرم اخم، یا شاد ورم یا غم، یا وخندم یا ونگ ورم، یا حموم ورم یا نرم حموم و ای ادامه وره تا ته...

آقا بابک ای آهنگن که آنی موسیقی متن وره، منه تو یادت پرت وره، وخام کُپین پیست کنم وره ای :
باز دارم عاشق میشم، انگار چشات برق داره، ایندفعه با اوندفعه طرز نگات فرق داره. :)))))))))

خودتو جمع کن دیگه‌! نه به اون چادر مشکیت ،‌نه به این حرفات. همینارو میگی که اون شب نویس میاد میگه نمیدونم تنت شوره ،‌کجات شیرینه دیگه!‌

بهار پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:10 ق.ظ

همه دارن مخ هم دیگر را میزنن
خیلی هیجان انگیز شده

ببینید لطفا توی تمام مراسما منو دعوت کنید هرجا مهمونی گرفتین منو دعوت کنید
بابک مگه خودت نگفتی این بازی یعنی عشق و حال
خوب عشق مال بقیه من به همون حال توی مهمونی راضیم
اگه این کار نکنید و بر و بچه های دعوتم نکن
معلوم که تو هم سر حرفت نبودی بعد حیثیت دبیرخانه زیر سوال
:)) :)) :)) :))

چقدر شما درویشید خانم!‌ من که تحت تاثیر قرار گرفتم!‌

آنی پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:51 ق.ظ

نعنا جون اینو اگه به لحجه خودت بگی، بابک بیشتر دوست داره :

باز مه عاشق ورم، انگار چشات برق وره، ایدفه با اودفه طرز نگات فرق بره D; ، ‌

ببخشید دخالت میکنما، قصد خیر دارم.



دبیرخانه: سرکار خانوم به گمونم اگه این بابک زبون بسته چیزی نگه جماعت یواش یواش در مورد شکل انگشت شست پای راستش هم نظر بدن!‌

بچه شیطون پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:49 ق.ظ

باران
من نوکرتم هستم شب نویس اهل دود و دم نیست من خودم بهت یاد می دم قلیون بکشی میگه هلو ولی دوسیب خوشطعم تره
خوب چیکار کنم همه ملت ازت تعریف خوب کردن بنده هم ناشی هرچند من اعتقاد دارم اروم ترین مردها هم برای خودشون شیطون
به افتخار مردان وبلاگ خانمها دست یادشون نره

در واقع فکر کنم شب نویس باید میگفت بچه شیطون آمار دود و دم مارو از کجا داره، نه قدشو!‌
این خانوما دست آقایون رقصو پایه ام!‌

یه دوشیزه‌ی غیرتی پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:42 ب.ظ

پیرو پیغام شرک و قرار با پرنسس فیونا و اینکه نعنا به بابک اجازه نمیده، من هم که اجازه‌‌م دست خودمه، به بابک اجازه نمیدم D;
اجازه بی اجازه

یهو بگین بابک جزو اموال عمومی حساب میشه دیگه!‌

شرک پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:02 ب.ظ

دیدی بابک خان تو بایداز خانمهای وبلاگ اجازه بگیری
بعد اومدی ادای بچه خوبه را بخودت گرفتی نوشتی باید از پدر و مادرت اجازه بگیریم برای قرار با فیونا

دیدی نعنا بالاخوات دراومده نمی زاره قرار بزارم
در هر صورت ما دموکرات وار برخورد کردیم
اول مشکلتو با نعنا آنی و چکاوک و مرجان و .آتش و فائزه و رعنا و بهار و پریسا و... پدر و مادرت حل کن بعد من در خدمتم

دبیرخانه: بابک به عنوان کارمند دبیرخانه و دارای یک سمت دولتی حق نخ بازی با هیچ کس را ندارد. چه با اجازه،‌ چه بی اجازه.
حالا این فیونا کی هست؟ اگه میخواد با بابک قرار مدار بذاره اول باید دبیرخانه یه بار ببیندش. بعد اگه تایید شد میتونه با بابک قرار بذاره!
-------------------------------
بابک: ای دبیرخانه مارمولک!

شب نویس پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:07 ب.ظ http://shabnevis.com

بچه شیطون تو چطور آمار قد بلنده مارو داری ما هم ...ل طلای شما رو آره! اون برنامه ی قیلون کشی و اینام فقط برای اینکه اینجا چهار تا پایه کنیم گفتم قیلون و گرنه میتونیم بریم فرحزاد اگر ماشین دارین کباب بخوریم یا بریم درکه آلو جنگلی بخوریم ومثبت برگردیم. هسته ی آلوها رو هم بزنیم تو سر دخترا و بخندیم. باران هم دیدمش با هسته مسته کار نداره یه دفعه میزه زیر کاسه کوزه ی همه چیز و طر ف رو درسته میخوره و میخنده!!! ( خوب شد باران وحشی تر از این دیگه راه دستم نبود. )
بابک و بهار فعلن که ما شارون استون رو هم آره... قاطی کردم و دیگه دارم میرم تو دل دشمن. بوس و اینا فایده نداره. نبود بعدی؟!
صدای هستی در اومد اگر شما ملکه ی هستی هستی ما دو تا هم گیلاسیم. گیلاس ابدیت و بشریت!!!
بچه شیطون تو از بچگه گیت زیر آب زن بود. من افکارم بده. باشه بر و بچر پیش به سوی درکه و لات بازی بچه شیطون رو همنمیبریم تا درس عبرتی بشه برای بقیه ....ل طلاها!!!
خطاب به رعنا: خب رنگای کرم و زرد و قهوه ای طیفی از رنگهای تخلیه ای انسانهاست. گلاب به روتون این رنگها بسته به شدت رنگ دارای غلظت نیز میباشند. حاوی املاح و اوره و گاهی مواد هضم نشده. وای داره حالم بهم میخوره. بزن کانال سه فوتبال ببینیم. چهار تا نصفه شب اینا رو نشون میده.
تو پرانتزی1: من عاشق دخترای جفتک پون و قاطی و درب و داغون خفتونگ و ... اینام! البته منم از این پسرام که با دمشون مگسای دور و برشون رو می پرونن و بعد یه نگاه عاقل اندر سفیه به پشت سرشون میندازن که یعنی آره ما مگس پرونیم داداش. چی؟!
تو پرانتزی 2: رعنا جون دمت قیژژ! مرامته عشقه که میگری نخها رو و ما نباید دو ساعت توضیح بدیم که اون ایمیلمه و خبر بده و شماره بگیر وو میدونم لازم نیست اینا رو بگم. ( چشم بسته بالانس بزنون )
تو پرانتزیه 3: منم ارتباطم با داش آکل رو تکذیب میکنم! خاک به سرم. لازم بشه میکشمش رعنا. فقط به خاطر تو. یه روز میام به جستجوت فقط به خاطر تو / ... بعدشم رعنا ایول بزن بریم به سرعت برق باد. / بزن بریم از اینجا / ... من میگم اول بریم زیر برج آزادی دو تا عکس بگیریم این عیدیه میریم ولایت بدیم ننه مون عشق کنه ماها کجاها که نمیریم. بعدشم تو میدون انقلاب فیلم ببینیم و یه پیراشکی صد تومنی میهمون من. ! رعنا وایسادم منتظرت دم میدون ها. منو تنها نذار / رو قلبم پا نذار ... / ...
باران مردم از خنده از خاطره ای که گفتی بذار یکی ام من بگم:
ما وقتی دبیرستانی بودیم هفت هشت ها چلمنگه بچه مثبت مو شونه کرده بودیم که با هم بر مشگتیم خونه. پیاده. توی راه یه دختری بود به اسم ونا که از همساهیه ای دوستی بود که اون گفت ازش خوشش میاد. ان دوستمون اینقدر خجالتی بود که هیچ وقت از کوچه ی خودشون نمیرفت خونه و از کوچه بالایی میرفت چه برسه به اینکه بخواد متلک هم بگه! ی شب محرم بود و شب عاشورا اینقدر تو گوش دوستمون خوندیم که بابا از دستت میره و خوشگله و یه کاری بکن و فلان و بیسار که گفت باشه من میرم یه چیزی بگم: ما وایسادیم عقب و منتظر شدیم: و اون رفت دنبالش و سر پیچ گفت: سلام. مونا گفت: سلام. رفیق ما مکثی کرد و بعد سرشو بالا آورد و دوباره مکث کرد و طول کشید و طول کشید و ... گفت: کاری ندارین؟ مونا گفت : نه! رفیق ما گفت: پس خداحافظ!!!!
داش بارن ما تا خود صبح خندیدیم. مثل خر خندیدیم. خدای من کاری نداری؟ نه.......
باران متلک گفتن هم یادت میدم. تازه شیرین کاری هم بلد باشی قضیه حله. چهار تا جفتک میندازیم جلو دخترا صاف کنن و بریم تو چشم. بعدش نه بابا جنبه تبلیغاتیتی رو پر کردم. بچه ها این بارن بچه معروفه. حالا میخواین جدی نگیرین. از ما گفتن بود. نگین نگفتیا. این طرف شکسته بنده خودشو معرفی نمیکنه.
نعنا خانوم قروبن چشای خوکشلت برم شمام واقعن با استعادادی از امور بیناموسی نویسی ها: حموم نمیری. ببین مزه تنت شور میشه وقتی حموم نری. داش آکل بدبخت دهنش قارچ زده واسه همینه دیگه. یه آبی به تنت بزن آبجی. ما که حالا با چشم برادری نظری نداریم ولی خب این ادامه وره تا ته...!!! به خداها.
بچه شیطون به جون خدا من دود سیگار میبرتم تا بیمارستان و دور میزنیم با دوپس دوپس خونه! قیلون رو بیخیال بشیم. من فقط اهل اکس و اینام!!! میگم که حالا که بچه مثبتیم بریم یه لیوان آب بخوریم شاید گرفت ما رو گرفت.

دبیرخانه:اگه یه بار دیگه از این واژه .... طلا استفاده کنید هر دوتاتونو بلاک میکنم!‌

داش آکل پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:30 ب.ظ

ساملکم جمیعا!
خب مثل اینکه ما باید این داش آکلی رو که شما ساختید بپذیریم! اگه جمع اینطوری طلبه است که ما قدمون ۲ متر باشه و ده سانت سیبیل ( از هر طرف!!!) داشته باشیم و زنمونو تو روز روشن ببرن پارک و نقش شهناز تهرانی بهش بدن خیالی نیست. مام همینجوری میشیم که بازی بگرده. فقط یادتون باشه هر بلایی سر من آوردین این گیتارمو از من نگیرید!
القصه:
سکانس اول(موزیک متن فرهاد- گنجشکک اشی مشی)
ما واسه خاطر دل رعنا که خوش نداشت ما بیایم اینجا تو شیش و بش بودیم که بر گردیم یا نه. تا دیشب که قضا قرتکی ضیافتو دیدیم. ضیافت مسعود خانو ،‌نه اون آدم عجیب غریبه که شوما گفتید. کی بود فالاطون ،‌مالاطون!‌
نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه. ما دلمون یه نمه نازکه. راستش هنوز با فیلم هندی گریه میکنیم، با فیلمفارسی رگ غیرتمون میرنه و بالا و گاهی ام بشکن میزنیم و از این حرفا. آقا یهو دلمون تنگ شد واسه رفیقای قدیمی عین شوما!‌ دیگه نتونستیم تحمل کنیم. نعنا رو کشیدیم کنار و گفتیم: بیبین ضعیفه!‌ تو یه عمره داش آکلتو میشناسی. کم نبودن دخترایی که خاطر منو بخوان. تو تواین صدو سی سال زندگی مشترک دیدی یکیشون ستون دل داش آکلو بلرزونه؟ گفت: نه عزیزوم! نه الهی قربون اون سیبیل مردونه ات ورم!‌
آگهی بازرگانی: ۱- عزیزم موافقی به جای دو هفته سه هفته تو تعطیلات بمونیم؟
۲- سالن آرایش سارا جیگر با انواع میک آپ های عربی، هندی، آفریقایی، نیوزیلندی، ترینیداد و توباگویی در میدان ساعت،‌ نبش تمبون شیخ زاید.
پایان آگهی بازرگانی.
سکانس دوم: موزیک متن: امینم فیچرینگ فیفتی سنت.
...گفتم: پس به دلت بد نیار. ما اگه میریم تو جمع اینا واسه اینه که از بچگی دوست داشتیم نویسنده بشیم. اما از بس مامی و ددی اصرار کردن رفتیم کالج اینداستریال منیجمنت خوندیم!‌ گفت: مو که از تو هیش شی ناماخام. مگه مو ازت ماکسیما خواستوم؟ مگه مو ازت سرویس رولکس خواستوم؟ مگه مو گفتم یخشال ساید بای ساید ورم وخر؟ گفتم: نه هانی! زندگی که همه اش پول نیست. من آدم اسپریچوالی هستم. گفت: میدونوم. گفتم: حالا طلبه شدیم قمه و گزلیکو آویزون کنیم بیخ دیفال و به جاش قلم بگیریم دستمون. نعنا گفت: تو یکی دیگه ناماخا واسه مو ادای خاتمیه در وراری! گفتم: واقعا که!‌ حقتون همون احمدی نژاده!‌ گفت: مو ای شیا سروم نمیشه! اگه مونو ماخای دیه نباس وری اوجا. اگرم ناماخای وگو تا مو وروم پی بخت و اقبال خوم!‌ منم گفتم: اوکی!‌یو آر فیری! پس دیوورس؟
گفت:هووووووووی... مونو از شی وترسونی؟ فکر ورکردی مو از طلاق وترسم؟ مو از او زنا نیستوم که مردا رو پر رو وکنن! بعدم وسایلشو جمع کرد. من تا دم در دنبالش رفتم. گفتم: هانی!‌ یه کم صبر کن. بچه ها رو چیکار کنم من؟ گفت: مو داروم میروم امریکا پیش برارم! کاروم که درست وشد اونارم می بروم!‌ درو که وا کردم دیدم رعنا با یه پراید که دو تا دختر دیگه ام توشن پشت در منتظر وایساده. تا منو دیدن روشونو برگردوندن. بعدم سوار ماشین شدن و با یه تیک اف و قهقهه خنده به ریش و سیبیل داش آکل دور شدن.
‌مام دیشب تا صبح چارقد نعنا رو هی بو کردیم و هی گریه کردیم. بعدم رفتیم سلمونی سیبیلا رو زدیم و یه جای کلاه نمدی یه کلاه کپ اوکلی و به جای گیوه امون یه جفت نایک و اینا خریدیم و صاف اومدیم اینجا.
خلاصه داش بابک بزن زنگ قهوه خونه اتو و بیریز چایی هفتمو که داش آکلتون برگشته!‌

و در این لحظه با موزیک یاد شده در کافه باز می شود و داش آکل با صدای زنگ قهوه چی (‌درینگ!) وارد می شود.
در یک لحظه کافه ساکت می شود و همه به سمت در نگاه میکنند. داش آکل در میان دود از پله ها پایین می آید. کسی فریاد میزند: داش آکل!‌
سینی چای از دست بابک می افتد. دبیرخانه از پشت میز نیم خیز می شود. نعنا یواشکی از پشت میزی که به همراه رعنا و دو دختر دیگه اشغال کرده اند به داخل دستشویی فرار میکند. آنی دستانش را جلوی صورتش در هم فرو میبرد انگار که دارد دعا میکند: وای! داش آکل قربون صدات برم. چکاوک صورتش را بر میگرداند و توی آینه جیبی خودش را چک میکند که خدای نکرده ریملی چیزی نریخته باشه. آتش آینه را از دستش می قاپد: خیلی خب خوشگلی بابا!‌
باران کاملا از جا بلند شده و منتظر است. شب نویس دستش را آرام از روی دوش دختر ناشناسی که به بهار شبیه است بر میدارد و صاف می نشیند.
بابک بدون توجه به استکان و نعلبکیهای شکسته روی زمین به سمت داش آکل میرود و اورادر آغوش می کشد و در گوشش می گوید داش آکل دوستت دارم، از خودمم بیشتر!!!
در ردوی میز دیگری مرجان با تعجب به فائزه و پرستو می گوید: اوا!‌ داش آکل داش آکل که میگن اینه؟ فائزه درتایید حرفش میگوید: این که شبیه بچه رپی هاس!‌
داش آکل بغلش میکند: اوا بابی جون دلم واسه ات یه ذره شده، ‌قد مورچه! بعد با دستان باز و با تکان هایی که با موزیک امی نم مثل سیاه پوست ها به بدنش می دهد به سمت بقیه می رود: جیگر همه اتونو بخورم . دوستون دارم.
باران آرام شروع میکند به دست زدن. بعد چکاوک اورا همراهی میکند. بعد هم آنی و یواش یواش همه به دست میزنند. دبیرخانه با تحسین به همه نگاه میکند و در حالیکه لبهایش را به نشانه تایید به م فشار میدهد به بقیه می پیوندد و دست میزند.
نعنا از توالت بر میگردد. رعنا میگوبد: بیا بابا طرف کرک و پرش ریخته.

چه صحنه ای ! آدم مو به تنش سیخ میشود.

داش آکل دوباره متولد میشود. بدون سیبیل و قمه و کلاه نمدی.

موریک متن سکانس پایانی و تیتراژ: حالا بی قرارم زبیده... چشم انتظارم زبیده .. یه همچی چیزایی!‌

نعنا آمریکایی پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:49 ب.ظ

Helloooooo, کامنت ۸۸ و ۸۹ رو کی گذاشته؟؟؟!!! به اسم من به کام شما. وا.......

شیرمرد نبود بگه چه جوری شمرده؟ :)

آتش پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:53 ب.ظ

ا! خوب این همه اینجا همه به هم نخ میدن دختر به پسر پسر به دختر بذار منم به چکاوک نخ بدم خوب اینم یه جورشه!
دیگه باران جان یعنی نمیشه باشما کنار اومد؟؟؟؟؟؟؟
بابک جون منم اجازه نمیدم بابک مال همه اس:d

رعنا پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:02 ب.ظ

پشت صحنه فیلم "بازگشت داش آکل"
ضیافت بعد از اکران خصوصی فیلم (نه از نوع ضیافت کیمیایی یا فالاطونی!!!)
موزیک متن: نیما – عشق یه چیزی مثه کشک و دوغه/ تموم زندگی پر از دروغه/ هیچ کسی هیچ کسی رو دوست نداره/ دوست دارم عاشقتم شعاره...

"داش آکل جون خیلی دوست دارم" بابک این را می گوید و کلاه کپ داش آکل را بر می دارد و روی سر خودش می گذارد. لیوان مشروبش را به سلامتی داش آکل بالا می برد، چشمانش را می بندد و یک سره فرو می دهد. اجزای صورتش در هم گره می خورد و زیر لبی فحشی نثار تلخی بیش از حد مشروب می کند. باران فریاد می زند: "اینکاره نیستی داش بابک!" و بابک این بار بلند فحشی نثار او می کند. شب نویس بی توجه به نگاه های دیگران، دست خود را دور گردن بهار حلقه می کند و درست در وسط سالن شروع به رقصیدن می کند. بابک می گوید: "کاش حداقل خودشو با آهنگ تکون می داد!"
نگاه شهوت بار شب نویس به بهار، قلب رعنا را به آتش می کشد، لیوانی را که بابک تازه پر کرده از دستش می گیرد و یک نفس بالا می رود. باران از آن سمت سالن داد می زند: "دمت گرم رعنا! کاش بابک یاد می گرفت!". بابک فحشی دیگر حواله باران می کند و باران، بی خیال خنده بلندی در سالن رها می کند.
داش آکل دستش را روی شانه رعنا می گذارد: "به موت قسم ارزششو نداره. منم اینو وقتی مرجان رفت فهمیدم، وقتی نعنا رو دیدم..." و انگار که چیزی گم کرده باشد، دور تا دور سالن را با چشم می گردد. نگاهش که به آنی و چکاوک می افتد، نیشهایشان تا بناگوش باز می شود. دستی برایش تکان می دهند و ناز و عشوه ای می آیند. آنی لب هایش را غنچه می کند و بوسه ای می فرستد و چکاوک دلبرانه مژه هایش را به هم می زند، اما نگاه داش آکل از روی آنها هم می گذرد.
حلقه دستان شب نویس کمر بهار را تنگ می فشارد. چشمهای بهار بسته است اما گرمی لب های شب نویس را نزدیک لب های خود احساس می کند. شب نویس اما پیش از آنکه چشمهایش را ببندد، نگاهش به رعنا می افتد. رعنا رویش را بر می گرداند و نمی بیند حلقه دستانی که شل می شود و لب هایی که بی اختیار به لرزه می افتد.
پشت ردیف لیوانها چشم مرجان به دو جفت چشم سیاه درشت می افتد. برایش آشنا نیستند آن چشمها، اما زیباییشان هوش از سر هر بنی بشری می برد. چشمها اما او را نگاه نمی کنند، خیره به سویی دیگرند. می خواهد جهت نگاه را دنبال کند که بابک تنه ای به او می زند: "خوش می گذره جیگر؟" می داند که مست است، بی اعتنا به او دوباره پشت ردیف لیوانها را جستجو می کند. نمی داند یک دفعه چشمها چه می بینند که تکان می خورند، یک جور که انگار دلشان پایین می ریزد! داش آکل با خوشحالی پشت بابک می کوبد: "خودشه! مطمئن بودم که می آد!" چادر از روی سر صاحب چشمها سر می خورد و پایین می افتد.

رعنا پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:03 ب.ظ

نمی دونم چی شد که فکر این داستان به ذهنم رسید. شرمنده که کار قوی ای نیست، اونم برای ما که عادت به خوندن نوشته های بابک و شب نویس و باران داریم. تازه می دونم که با موقعیت فعلی و فضای طنز اینجا چندان همخونی نداره، اما به هرحال نوشتم. ضمنا از بهار و مرجان هم عذرخواهی میکنم که بدون اجازه شون اونارم وارد داستان کردم (با بقیه که قبلا هم داستان بودیم).

باران جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:20 ق.ظ

فکر می کنم اگه وارد معرکه نشم به غیر از فحش خور و سر به زیر و متین هیچ نقشی به ما نمی دن/ مرسی شب نویس عزیز نمی دونم اگه تو نبودی که حقیقت های زندگی منو به جماعت می گفت؟!
---------------
خارج از بازی خاب به داش آکل:
گه ملجد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
(۲)
داش آکل مواظب باش نیافتی از اون بالا. راستی می بینی ما رو؟!
(۳)
داش آکل هوای مارم داشته باش. می گم بازوبند نمی خوای ما بیاییم نقش بازوبندتو بازی کنیم؟
(۴)
پشت سرتو بپا داش آکل. یکی داره بد جوری نگات می کنه.
----------------
خطاب به رعنا:
مرسی از نقشی که بهم دادی. کلی کیف کردم از فحش هایی که خوردم.
--------------------
خطاب به شب نویس: می گم شب نویس این همه آب نخور. اینجا همه دیگه دارن می نویسن. فکر نکنم هیچی از دید کسی پنهون بمونه. آخر سر یه وقت دیدی گفتن شب نویس عاشق باران شده و من بازم برگشتم سر همون جنس اولیه ام که گفته بودم. رئالیسم جادویی داره کار خودشو می کنه. ای ول جای مارکز خالی... .
---------------------------
خطاب به دبیر خانه:
می گم کیف می کنی با این همه گیری که بهت می دن؟! به نظر منم تو مال همه هستی. دیگه زبدبازی اکیدا ممنوع...

شب نویس جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:51 ق.ظ http://shabnevis.com

این رعنا عجب بی ناموسی نویس خوبیه؟! من داشتم اون چیزایی رو که نوشتی و بهار قاطی کردی تصور میکردم. چی شد؟! مامان نم دلم میخواد شوور کنم! نه برعکسه فکر کنم. حالا رعنا جان اینا رو نوشتی ولی نگفتی این نخ ما رو گرفتی چه کارش کردی؟ همین داستان به ذنت رسید فقط. فکر نکردی یه ایملی بزنم به شب نویس ببینم کدوم خریه؟ میخوای داستانت رو ادامه بدم؟ الان دارم میرم فرش بشورم برگشتم آنچنانی بنویسم آلبالو. مثل اینکه تو هم قصد نداری به ما لبخند بزنی. باشه ما هم خدایی داریم. بالاخره یه رعنا هم واسه ما پیدا میشه. حتی اگر اسمش کلثوم باشه!!! بهش میگم رعنا فقط به یاد تو.
باران میبینی آدمو تحریک میکننن و وسط مجلس رقص رها میکنن. اینا از اونان ها. تشنه لب چشمه و این حرفا. خیلی جلبن!!! بعدشم باران آخرش مجبور میشیم ما هم یه عشق افلاطونی رو با هم تجربه کنیم. ببینم باران تو تهران نمیای این عیدیه؟ حیف الان به شدت کار دارم و رنه به یاد گذشته یک عدد فیلمنامه رو میکردم آه. یا اوه فرقی نداره. رعنا کجایی لعنتی؟!

رعنا جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:22 ب.ظ

خطاب به باران:
زودتر یه داستان با حضور همه بر و بچ بنویس و نقشتو اونجور که دوست داری یا اونجور که هستی٬ به تصویر بکش (ای ول فعل!!!) هر بلایی هم که دلت می خواد تو داستانت سر بابک بیار!! (می تونی فحشایی که خوردی رو جبران کنی!)

خطاب به شب نویس:
تو خیلی فکرت منحرفه! از بین این همه حس عشقولانه قشنگ٬ صاف رفتی سر حال و حول بی ناموسیش؟؟!!! چی تو فکر پلیدت می گذره؟؟ که من ایمیل بزنم که تو شماره بدی که من باهات دوست شم که تو آدرس بدی که من بیام خونتون که تو سرمو گول بمالی و ... (اینجاشو دیگه نمی نویسم که زیادی خوش به حالت نشه و دلت نخواد :دی) البته ایمیل زدن من بستگی به ادامه داستان داره که چه جوری بنویسی!!!
منتظرم.

شب نویس شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:41 ق.ظ http://shabnevis.com

خطاب به مملکت: بقیه ی این مباحث شیرین موول میشود به کامنتینگ پست چای هفتم. چون اینجا هم سنگین شده. یک فیلمنامه ای رو کنم واست رعنا که دم عیدیه هوس کنی شوهر کنی!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد