آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

داستانهای رسیده برای دور نهم

 

فرستنده: پرسپکتیو برای سلطان راکرس

 

دایره های روشن به صف شده ی توی خیابان

 

انگار می دیدمش که پشت پرده منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه. لابد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش رو شکمش است. پشت در که رسیدم در باز شد. به صدای در طبقه ی دوم گوش دادم که مثل همیشه آرام باز می شود و گوش میدهد. از جلوی همان در رد شدم و به طبقه ی سوم رفتم. در را باز کرد و بی سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. سلام کرد و لبهام را بو سید و رفت نشست رو کاناپه. انگار خسته و سنگین بود. گفتم: وقتشه؟ دستش را روی شکمش گذاشت و انگار میخواست جنینش را آرام کند، گفت: همین روزهاست.

نگاهی به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نیست؟

گفت: رفته مادرش رو بیاره اینجا. این چند روز مواظبم باشه.

بلند شدم و توی خانه چرخی زدم. گفتم: برات خرج میکنه؟

خسته و دستش را بر پیشانی اش گذاشت و چیزی نگفت.

گفتم: به چیزی شک نکرده که؟ چیزی نپرسیده؟

بلند شد و دست به کمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به کار خودش گرمه. خیلی خوش خیاله.

هر دو خندیدیم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنیا میاد. مواظبش باش.

دور اتاق چرخی زدم و یکی دو تکه لباس این طرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. لیوان چای نیم خورده و مانده را هم از روی میز جلوی مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشویی گذاشتم. شیر آب را باز کردم و پارچ آب را پر کردم. دستش را به در تکیه داده بود و گفت: نمیخواد تو کاری کنی من خودم جمع و جور میکنم. براش چای میذارم.

گفتم: نه. تو دو دقیقه بشین. میخوام برای خودم چای درست کنم. اون هم اومد خودش باید کارای خودشو انجام بده.

گفت: نگفتی امروز اومدی اینجا چه کار؟

در ماشین لباسشویی را باز کردم و لباسها را از توی سبد در آوردم و جدا کردم و سفیدها را ریختم توی آن. گفتم: لباس شستنی دیگه نداری؟ پر نشده.

گفت: چرا همینا که تنمه مال سه روزه پیشه.

گفتم: بهت نمیرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور میخوره و میخوابه فقط!

گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون کنم.

گفتم: درشون بیار بندازم تو ماشین برات. تا هستم. حمام هم بری بد نیست.

به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب کشیدم. بی میل پشت سرم می آمد. ایستادم و نگاهش کردم. دستم را پشت کمرش گذاشتم و همراهیش کردم. کمد لباسهاش را باز کردم و چند تکه بیرون کشیدم. لباس زیرها را خودش جدا کرد و گفت: اینا رو میخوام برای امشب براش بپوشم.

گفتم: کاره خوبی میکنی. باید این روزا که بچه به دنیا میاد خوشحال باشه. مسئولیت بچه زیاده و باید از زندگیش راضی باشه. فکر میکنه داره پدر میشه!

موهاش را پشت سرش جمع کردم و دکمه های پیراهنش را باز کردم. پیراهن گل و گشادش از روی شانه هاش سر خورد پایین. همان تن و همان زن بود. دستانم را روی بازوهاش گذاشتم و پایین کشیدم. پیشانیم را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم. گفتم: دلم میخواد وقتی به دنیا میاد ببنیمش. میخوام ببینم به کی رفته؟

گفت: سردمه حسین. میشه لباسمو تنم کنی. پیراهن تمیزی را از داخل کمد بیرون آوردم و روبروش ایستادم. سینه هاش بزرگ و شیری شده بود. آرام پیراهنش را تنش کردم. و آرام کمکش کردم تا روبروی آینه میز توالتش بنشیند. گفت: میخوام آرایش کنم.

گفتم: برای من یا اون؟

گفت: هر دو تون.

لباسهای چرک را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشین لباسشویی را روشن کردم و آب در سماور ریختم و به برق زدم. بلند گفتم: زیر قابلمه رو میخوای کم کنم؟

گفت: نه. میخوام جا بیافته. یه کم آب بریز سرش.

آب ریختم روی خورش قورمه سبزی که به شدت قل میزد و میجوشید و بعد دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و به اتاق خواب رفتم. روی تخت نشستم و لیوانها را روی میز توالت گذاشتم. کارش تمام شده بود.

گفتم: پسره! خوشگل شدی.

خندید و چیزهایی را از روی میز برداشت و بقیه چیزها را هل داد توی کشو.

گفتم: برای ما آرایش نمیکردی. همش هول هولکی بود.

گفت: تو اینقدر آتیشت تند بود که نمیدیدی.

گفتم: آتیشم تند بود یا همش میگفتی الان بابام بیدار میشه، الان مامانم میخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم میره دستشویی!

لیوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم لیوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم کمی خوردیم و از بالای لیوانهای هم نگاهی بهم کردیم. دستم را گذاشتم روی پایش و کمی مالیدم.

گفت: دفعه ی آخر از همیشه بهتر بود. می خواستمت لعنتی.

گفتم: باز هم حرفهای قدیمی. من یه دانشجوی چسکی بودم و تو هم یه زن مطلقه. فکر میکنی چی باید به پدرم میگفتم و زنده در میرفتم از زیر دستش. همینکه سه سال نذاشتیم کسی بفهمه شاهکار بود زن.

نگاهش به جایی خیره ماند. دستش را گرفتم و گفتم: حالا که یادگار داریم. یادت بیار دفعه ی آخر با اینکه عجله داشتیم چقدر خوب بود.

لبخند زد و رضایت داد که به این چیزها فکر نکنیم. باز هم کمی شربت خوردیم و من دور و بر تخت را نگاه کردم.

 گفتم: چیا برای پسرت خریدی؟

گفت: هر چی که فکر کنی. خیالت راحت. براش برنامه ها داریم و ازش خوب مراقبت میکنم.

لیوانهای خالی را برداشتم و گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: دیگه باید اونم برسه.

گفتم: اگه تو راهرو دیدمش پدر شدنش رو بهش تبریک میگم.

صورتش تو هم رفت و با عصبانیت گفت: گمشو. هنوز به دنیا نیومده و من مطمئنم که ربطی به اون نداره.  

دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره که به دنیا میاد.

مکثی کردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولی برگشتم و گفتم: اون داره خرجشو میده و به اون میگه بابا!

لبخندی زد و دستم را گرفت و فشار داد، گفت: بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهای منهم تو هوا بزن تا بوی ادوکلن مردونه از خونه بره. به بوی عطر حساسه.

سرم را تکانی دادم و رفتم. لیوانها را شستم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و از در ورودی بیرون رفتم. بی حوصله بودم. سیگارم را توی مشتم له کردم و وارد کوچه شدم. پرتش کردم روی زباله های کنار یک درخت. دیدمش که از روبرو می آمد. به موقع از خانه زده بودم بیرون. به نظرم خوشحال بود که پسردار میشود. کنار درختی ایستادم و دیدم که مادرش هم از ماشینش پیاده شد و شیرینی و چند تا عروسک دستشان بود. ای کاش شبیه مادرش شود تا به چیزی شک نکنند. می دانستم که دروغ میگویم. دستانم را در جیبهام فرو کردم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. آن آخرها تاریک بود و ردیف چراغ برقها دایره های روشنی را در طول خیابان به صف کرده بود. انگار از زیر هر کدام از چراغها که رد میشوی از زیر دوش نور عبور میکنی. صداهای پاهام را میشنیدم:

 

هنوز ازدواج نکرده بود و یک هفته بود دیگر همدیگر را نمیدیدیم. ولی از مدت متعه یک روز مانده بود. تا شب فردا. در یک روز تلفن پشت تلفن بود که زنگ میخورد و از من میخواست حتمن آنشب بروم پیشش. مثل همیشه بعد از دانشگاه ماندم خانه و منتظر شدم هوا تاریک شود. از آن سر تاریک خیابان باید می آمدم اینطرف که حالا به نظر روشن است. باز هم از زیر دوشهای نور باید رد میشدم. می دویدم. دیر وقت بود. مثل همیشه. بهش گفته بودم که مدت اینبار را تمدید نکردیم که خواستگارت اگر بله گرفت راحت سر سفره اش بنشینی. هی میگفت امشب بیا. بار آخر است. این" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتی رسیدم پشت پرده منتظر بود. سایه اش را حس میکردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولی پدرش هنوز بیدار بود. ترسیدم. زود رسیده بودم. توی تاریکی زیر درختی فرو رفتم و به دیوار تکیه دادم. مثل هر شب قرارمان این بود که چراغهای طبقه ی اول که خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاریکی آرام بیرون آمدم. بدون هیچ صدایی در باز شد. از عرض کوچه رد شدم و در را آرام هل دادم و پشت سرم بستم. کفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نیمه باز. یک هو در را باز کرد و مرا کشید تو و در را بست. تا یک ساعت مرا زیر تختش پنهان کرد. روی تخت دراز کشید که اگر کسی خواست سرکی بکشد خودش را به خواب بزند. منتظر شدیم. از زیر گفتم ما دو ماهه به هم محرم نیستیم. یادت میاد؟ گفت هیس س س س...

زیر تخت نمی توانستم جابه جا شوم. صدای نفسهایم را می شنیدم. و صدای قلب او را. انگار دمر خوابیده بود و قلبش را به تشک تخت فشار میداد. یک ساعت بعد آرام سرش را از لبه تخت کشید زیر و گفت: فکر کنم خوابیدند. گفتم: چه عجب؟!

عرق کرده بودم.

آرام بیرون آمدم و یقه ام را گرفت و کشید روی تخت کنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: این آخرین شبه.

درخشش نور تیر برق توی کوچه را در چشمش یدیدم و صورتم را بردم نزدیک صورتش. گرمای لبهاش را احساس کردم و آرام گفتم: و تو از یک ماهه دیگه شوهردار میشی!

دستهاش را دورم حلقه شده و حلقه ی محاصره اش تنگتر شد. انگار گرمتر از همیشه بود. گفت: میخوام برای همیشه یه چیزی ازت داشته باشم. یه یادگاری کوچولو توی تنم جا بذاری.

سکوت کرده بودم و به شدت عرق کرده بودم. گفتم: تو فکراتو کردی. من میترسم.

سرم را توی دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرمای کلماتش گرمم کرد: پسر کوچولوی بیچاره. نترس من سی و سه سالمه و بلدم چه کارش کنم.

دستهام را از دورش ازاد کردم و آمادگی خودم را اعلام کردم و کمی عقب کشیدم. سعی کردم این بار به هیچ فکر نکنم و مراعات هیچ چیز رو نکنم و راحت باشم. صورتش را نزدیکتر کرد و گفت: میخوام بچه ای که بزرگ میکنم بچه ی من و تو باشه...

حلقه محاصره ش گاز انبری بود و من هم قصد نداشتم خط شکنی کنم. اسیر شدم و خودم را تسلیم کردم.

 

 

 

9 تیر 85

 


 

فرستنده: میرابرای سلطان راکرس

 

 

پر، خالی

 

خداحافظ شریک 5 ساله زندگیم!

می دانم حالا که داری این نامه را می خوانی همه جای خانه را گشته ای، دیده ای که من نیستم و هیچ کدام از وسایلم هم نیست. می دانم که می دانی رفته ام و دیگر قصد برگشتن ندارم!

واقعا نمی دانم کی شروع شد. شاید همان روز های عاشقی که من به خاطر تو از کاندیداتوری انتخابات انجمن کناره گرفتم. چقدر همه آن روزها از دستم عصبانی شدند که بعد از دو سال دبیری موفق انجمن این کار را کرده ام، ولی من خوشحال بودم و راضی!

یا شاید هم همان روز هایی که تو به کتاب هایم حسودی کردی! همان روز هایی که بالاخره من مجبور شدم مطالعه ام را به صبح های زود محدود کنم. هیچ وقت نفهمیدم چرا نمی توانی کتاب خواندن مرا در حضور خودت تحمل کنی، ولی تعبیر به این کردم که نمی توانی تحمل کنی علاقه ام به چیزی به جز تو باشد!

وقتی شروع به ایراد گرفتن از داستان هایم کردی هم می توانست باشد، نه؟ چرا وقتی من دیگر داستان هایم را چاپ نکردم آن قدر خوشحال شدی؟ تو که می دانستی من با نوشتن است که می توانم با دنیا کنار بیایم...

وقتی به خاطر ترس تو از به خطر افتادن موقعیتت فعالیت هایم را در انجمن دفاع از حقوق زنان و کودکان محدود کردم، دیگر مطمئنا شروع شده بود. نمی توانستم ببینمت آن قدر خودخواه. قدم زدن های شبانه مان متوقف شد. حتی با هم تلویزیون هم نگاه نمی کردیم. دیگر از راز و نیاز های عاشقانه مان خبری نبود. اصلا هوس نمی کردم ناگهان خودم را به آغوشت پرت کنم و چشم هایت را ببوسم، اصلا دیگر نمی توانستم به چشم هایت نگاه کنم. باور می کنی نمی توانستم؟ آن هم چشم هایی که آن قدر دوستشان داشتم، از همه وجود تو همان چشم ها را دوست داشتم. می دانی اما همان موقع هم هنوز دوستت داشتم، نمی دانم چرا، ولی دوستت داشتم. شاید به همین خاطر بود که از تو کناره می گرفتم می خواستم همان حداقل تصویرت را برای خودم حفظ کنم. نمی خواستم برایم از بین بروی. با تمام وجودم سعی می کردم همان یک ذره را حفظ کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مشترک مان روزی به ناهار و شام خوردن مشترک محدود بشود ولی شد. چند بار سعی کردم برگردم ولی تو نگذاشتی، یادت هست؟ وقتی جشن سالگرد ازدواج مان را به آن وضع خراب کردی چه انتظاری می شد داشت؟ یادت که نبود، هیچ، آن هم برخوردت بود با دوستانمان. انگار آن ها باید تاوان بی توجهی و فراموش کاری تو را می دادند. باید همان روز به حرف شان گوش می کردم و ترکت می کردم. ولی من به عشقم ایمان داشتم، احمقانه بود نه؟ می دانم، ولی فکر می کردم می توانم دوباره همه چیز را به حال اول برگردانم. تو که می دانی من هیچ وقت شکست را قبول نمی کنم. جلسات مشاوره را شروع کردم. با وجود همه همکاری نکردن هایت من ایمان داشتم که با تلاش و عشق می توانم همه چیز را از نو بسازم این بار بدون اشتباه. می خواستم این بار زندگی عاشقانه ای بسازم که در آن دیگر من نابود نشوم. شور زندگیم را، دلبستگی هایم را، فدای هیچ چیزی نکنم...

ولی اشتباه می کردم. تو برای خودت شروع دیگری را انتخاب کرده بودی. وقتی خبرش را شنیدم برای همیشه در من خرد شدی، شکستی، تکه تکه شدی. نمی دانم چرا 5 سال از زندگیم را به خاطر تو نابود کردم ولی مهم نیست. شروع دوباره من بدون تو زیبا خواهد بود. می توانی خبر شروعم را از انجمن بگیری، یا از ماهنامه هایی که داستان هایم را چاپ می کنند. خدا را شکر که حداقل موقعیت شغلی ام را از دست نداده ام. دنبالم نیا، سعی نکن توجیه کنی. هیچ چیز از تو نمی خواهم به جز نبودنت. البته تا یادم نرفته باید بگویم هیچ چیز از وسایل مشترکمان برنداشتم به جز اولین هدیه ام، همان تابلویی که رویش نوشته بود، "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". امیدوارم او را هم مثل من از خودش خالی نکنی، باور کن بدون خالی شدن هم برایت جا بود...


 

فرستنده: ناشناس

خداحافظ سبز

چند روز است که چشمانش به خاکستری میزند. صورتم را روی قلب گرم و همیشه سبزش میگذارم با سرمای وجودم گره میخورد، گرم می‌شوم. دستم را فشار می‌دهد. لبخند کمرنگی خطوط سالهای به دوش کشیده‌ی چهره‌اش را پررنگ می‌کند. بخشندگی در چین چین صورتش به بار نشسته. میخواهم بگویم مرا ببخش، که اینبار هم او خیلی قبل‌تر مرا بخشید. لبخندش را بو میکشم. دستش را فشار می‌دهم و قول می‌دهم فردا به دیدنش بیآیم. پرستار سفید اشاره می‌کند که دیر است، چشمهایش را می‌بوسم و درحین رفتن چندبار به سویش برمی‌گردم و هنوز با چشمانی نیمه‌باز بدرقه‌ام می‌کند، با لبخندی اشکهایم را انکار میکنم... از بیمارستان خارج میشوم. دیوانه‌وار اشک میریزم. پاهایم را نای رفتن نیست... راننده‌ی تاکسی تا در منزل با سکوت مرا همراهی می‌کند. به دنبال کلید کیفم را زیرورو می‌کنم که در باز میشود، ترا می‌بینم نگران و منتظر با چشمانی سرخ و کتاب حافظ در دست. خودم را در آغوشت رها میکنم و تو برایم زمزمه میکنی :

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه بوداعش که روان خواهدشد

 


 

طرف: آرامش برای سلطان راکرس

 

با نام : آغاز پایان

 

صبح وقتی که چشمامو باز کردم ساعت 5 خورده ای بود خورده اش برام مهم نبود ولی پنجش مهم بود. چون دلم می خواست بیشتر بخوام ولی دیگه خوابم نمی اومد. خیلی چندش آور که، جمعه صبح باشه و تو بدونی که نمی خوای بری سرکار و آزادی بخوابی ولی خوابت نبره. رومو بر گردوندم به سمتش موهاش ژولیده وار روی صورتش پخش شده بود. به طور پراکنده موهای سفید بین موهای مشکیش خود نمایی می کرد. شب گذشته اصلاح کرده بود و هاله سبزی روی پوستش صورتش دیده می شد.

از کنارش بلند شدم طوریکه از خواب بیدار نشه. شاید دلیل اینکه دیگه خوابم نمی برد هجوم فکرهایی بود که بین خواب و بیداری به ذهنم رسیده بود. دیشب دومین سالگرد ازدواجمون بود. نمی دونم چندتا سالگرد ازدواج دیگه رو می تونیم برگزار کنیم؟

رفتم سمت آشپزخونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم هرچند الان که نزدیک ساعت 6 صبحه برای خوردن صبحانه در روز جمعه خیلی زوده، ولی دلم می خواست یه کاری کرده باشم.  یواش یواش ریخته و پاشهای شب قبل رو جمع کردم. یک سیگار روشن کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم و دوباره اجازه دادم افکار درست مثل دود سیگار که توی ریه ام می چرخید تو سرم بچرخه. شاید توی این دوسال بارهای بار با خودم فکر کردم که شاید کارم اشتباه بوده شاید نباید این کار رو می کردم همیشه این تضاد تفکری وجود داشت. کدوم کار دقیقا درسته . این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط.....

 رفتم سمت اتاق خواب دوباره بهش نگاهی کردم و از دیدنش لذت بردم. و بعد تمام اون فکرها مثل دود سیگار که توی هوا گم میشه و تو دیگه نمی تونی پیداش کنی تو ذهنم گم شد.

4 سال خورده ای از آشنایی من و داریوش می گذره خورده اش مهم نیست ولی 4 سالش چرا....

از زمانی که با هم آشنا شدیم برای هم دوتا دوست بودیم. نه دوست دختر دوست پسر فقط دوتا دوست. خیلی عادی و معمولی البته یه جاهایی برای هم کارهایی هم می کردیم. مثلا اگه اون با دوست دخترش دچار مشکل میشد من نقش مشاوره خانواده رو بازی می کردم، و اگه مثلا من با دوست پسرم بحثم می شد اون قضیه مورد بحث رو از دیدگاه مردونه تجزیه و تحلیل می کرد و خلاصه منو روشن می کرد .....

تا زمانیکه با نگار آشنا شد و از هر لحاظ ازش خوشش اومد، حتی از نظر جنسی ...

 هرچند من و داریوش در این زمینه خیلی رک صحبت نمی کردیم ولی نقطه نظراتمون به صورت تعریف داستانهایی مثلا دوست دوستم اینجوری شده یا مثلا از خودمون داستان پردازی می کردیم  و نقطه نظر رو تو دلش جا می دادیم و منظورمون به هم می رسوندیم.

قضیه داریوش و نگار جدی شد. مراسم خواستگاری برگزار شد. و بعد بقیه ماجراهای ازدواج ...

3 هفته ای  از داریوش خبری نشد. من هم درهمین حین با کسی آشنا شده بودم که بدم نمی اومد اگه بعد از یک مدت به تفاهم رسیدم باهم ازدواج کنیم . شاید برای همین من هم خیلی دیگه فرصت نداشتم پیگیر کارهای داریوش باشم. بعد از سه هفته تلفن زنگ خورد.

- سلام

- به سلام شاه داماد خوبی .

- مرسی.

- صدات اینو نمی گه. اتفاقی افتاده؟

- نه .... یعنی آره.

- خوب بگو چی شده. کاری از دستم بر می یاد.

- همه چی بهم ریخت.

- یعنی چی. واضح بگو منظورت چیه؟

- هیچی. نگار گفته نمی خواد با من ازدواج کنه . زده زیر همه چی؟

- به همین راحتی خوب آخه دلیلش چیه؟

- نمی دونم هیچی نمی گه. بعد ازمراسم به اصطلاح بله برون و رفتیم برای انجام آزمایش بعدشم قرار شد که بریم برای کارهای خرید و گرفتن  خونه از این داستانها.... می دونی که من خوشم نمی یاد یک مدت تو عقد باشیم. 4 روز قبل زنگ زد و گفت پشیمون شده هرچی باهاش صحبت کردم یه جواب درست بهم نمیده. کلی ریختم بهم . بیا تو باهاش صحبت کن اون که تورو میشناسه ببین مشکل چیه؟ صحبت می کنی دیگه؟

( این دفعه بدون اینکه بزاره من خودم فکر کنم و نظرمو بگم داشت از من قول میگرفت که با نگار صحبت کنم)

-         ببین داریوش بزار من فکرامو بکنم. ببینم این کار اصلا صلاح هست می دونی....

(حرفمو قطع کرد )

-         خواهش می کنم.

-         باشه شمارشو بگو من باهاش صحبت می کنم.

-         مرسی

فردای اون روز توی کافی شاپ نگار روبروی من نشسته بود. با یک برگه که پایان سرنوشت اون و داریوش بود.

برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی اون خداحافظی کرد و رفت. و من موندم یک دنیا تصویر که بک گراندش چهره  داریوش بود، یک سیگار روشن و صدای موسیقی ملایم کافی شاپ .....

از لای دود سیگاری که از دهنم خارج می شد. به داریوش که هنوز خوابیده بود نگاه کردم.

رفتم سمت آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم...

-         تو هم چایی می خوری داریوش ؟

-         نه..

-     ببین داریوش خوب اون هم تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته می خوای چیکار کنی. میگه پسر خاله اومده از خارج و چون با هم بین خودشون قرار مدار گذاشتن دیگه خیلی ناجور بخواد بهم بزنه. فکر نمی کرده اون برگرده حالا که شده خانواده شون هم بی خبره ( از این مزخرفتر داستان نمیتونستم بسازم از مجله خانواده سبز کش رفته بودم سوژه شو ولی چاره ای نبود)

-         نه این از نظر من اصلا قابل قبول نیست قضیه یه چیز دیگه است. تو نمی خوای بهم بگی.

-         نیازی نیست بخوام دروغ بگم. خودت منو میشناسی حالا اگه باز هم می خوای خودت باهاش صحبت کن.

-         نه دیگه احتیاجی نیست کلی باهاش صحبت کردم فایده نداره. من هم یه جوری مامان اینا رو توجیه می کنم که خیلی نخوان کنکاش کنن.

( ساختن این داستان دروغ و سرهم کردن یه سوژه اشک آور و قدرت دادن به حس دلسوزی مادر داریوش کار آسونی نبود ولی موفق شدم)

ولی  سختترین قسمت این کار مونده بود.

3 ماه بعد از جدایی نگار و داریوش. زنگ زدم به داریوش.

- سلام داریوش خوبی ؟  می خوام ببینمت .

- باشه فردا جای همیشگی.

هنوز چهره داریوش جلوی چشممه وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم. اول خندید بعد با تعجب نگام کرد . بعد کمی با شک نگام کرد. و آخر سر گفت. باور نمی کنم.

و من خیلی با اطمینان ولی درکمال آرامش پیشنهادم را دوباره تکرار کردم.

بعد ازماهها  با همه حرفها و مسائل حاشیه ای جنگیدم و پیروز شدم. بدون هیچگونه مراسمی ازدواج ما صورت گرفت.

تقریبا از همون چند ماه اول بعد از ازدواج به بهانه بچه دار نشدن که علتش مشکل هردومون هست دارو مصرف می  کنیم که در آینده بچه دار بشیم. با کلی سختی با یک دکتر هماهنگ کردم تا نزارم داریوش بفهمه قضیه چیه. و اون همیشه این فکر رو می کنه که واقعا من و اون بچه دار نمیشیم. و نمی دونه که من جلوگیری می کنم.

هیچ وقت نذاشتم بفهمه چه قرصی مصرف می کنه. اون تحمل اینکه  بفهمه مبتلا به ایدز شده رو نداشت و حتی فکر اینکه چه آینده ای در انتظارشه ....

نگار از مبتلا بودن خودش به ایدز آگاه بود. حتی وقتی رابطه جنسی با داریوش برقرار کرده بود. تا زمانیکه برگه آزمایش رو در کافی شاپ به من داد....

دیشب دومین سالگرد ازدواج من و داریوش بود. ساعت 8 و خورده ای . با یک لیوان آب و دوتا قرص می رم سراغ داریوش.

-         داریوش عزیزم سلام.

-         چیه باز خواب موندم .

-         نه بلند شو امروز جمعه ست.  وقت قرصه. از دست این بچه شیطونی که قرار بیاد. هنوز نیومده، باباشو اذیت می کنه؟

-         من اگه نخوام بابا بشم باید کیو ببینم.

-         من هم موافقم حالا ما یه تلاشی می کنیم . اگه شد که هیچی اگه نشد میندازیم گردن خدا ....

هردومون می خندیم. و من با بوسه ای قرص را با لبانم در میان لبان داریوش می گذارم.

 


از طرف بوران برای سلطان ـ ملکه راکرس

 

آخرین نفس های یک مرد تنها

 

با آن همه تاریک که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می زند چشم هایش را می بندد که، تا آن جایی که ممکن است ما را بیشتر نبیند. پنج نفر هستیم و فکر می کنم تیر چهارم را من می خورم. زخم های کهنه چندان دردآور نیستند، ولی این یکی، با آنکه به بازویم خورده است سوزش شدیدی به همه ی تنم انداخته. هر چند طرف های عصر هم جایی را نمی دیدم، اما خوشحال بودم از اینکه شب شده و تاریکی مجال دیدن را بیشتر ربوده است.

همین یک ساعت قبل بود که ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی پای یکی از رفقا بود و مدام موهایم را نوازش می کرد. چهره ی هیچ کس را نمی توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می خواستم مرگ را تجربه کنم. دلم هوای باران تندی را داشت که با خود بوی خاک و علف می آورد و آسمان حریص تر از همیشه نگاهمان می کرد. از این همه خاک مفت زمین سنگ تیزی پشتم را می آزرد. درست زیر چهارمین مهره، نه می توانستم تکان بخورم و نه کسی را از بودنش خبردار کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه ی خدا، حتی وقتی که می خواهی به آرامش ایمان بیاوری، چیزی برای آزارت مانده که تا آن لحظه حتی فکرش را نکرده ای.

می دانم که کسی چشم هایم را نمی بیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتن چشمانم ندارم. برای باز نگه داشتن چشم ها همیشه باید دلیلی وجود داشته باشد، درست مثل شب هایی که هر کاری می کنی خوابت نمی گیرد و برای این کار هزار و یک بهانه داری.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند و شاید یک کوله پشتی جای پاهایی را که سرم روی آن ها بود، گرفته است. شاید اگر می دانست چقدر دوست دارم سرم را روی پای یکی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله پشتی سنگی تنهایم نمی گذاشت.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته اند. همگی نه، اما خیلی هاشان راضی بودند، از لحنشان معلوم بود. طرف های عصر به هم پریدند، کمی قبل از آنکه تیر چهارم را خورده باشم. ولی خب، حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند؛ «من نمی تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه در موردش حرف نمی زنیم.» و این جمله ی آخر همان حرف آخر بود. هر چند یکی از رفقا زیادی جوش می زد:«یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن تکه تکه اشون کنن؟» و همان کسی که حرف آخر را زده بود، گفت:«گفتم دیگه حرفشو نمی زنیم، در ضمن راه دیگه ای هم هست.» و همه آن راه دیگر را می دانستند. و کسی هم ترید نداشت که کار آخر را همان کسی باید انجام دهد که حرف آخر را زده است. از سکوت تلخ همگی معلوم بود که انجام دادنش به اندازه ی گفتنش راحت نیست.

دیگر کسی نبود، به جز چند جسد کلافه که اطرافم افتاده بودند. کاش می شد صدایشان کنم:«منو با این حالم ول نکنید، لااقل یه تیر دیگه...» دیگر کسی نبود که بشنود.

چشم هایم سیاهی می روند، نفس آخر را که می کشم سفت در آغوشم می افتد. لب هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می کند، می داند که دوست دارم نفس هایش را از نزدیک ترین جای ممکن بشنوم. می خواهم بخوابم، سرم را روی سینه اش گذاشته ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می زند حس می کنم! با انگشتانم بازی می کند. انگشت اشاره ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب هایش می کشد. نمی خواهم دیگر از دلتنگی هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید؛ از اینکه در این مدت که نبودم زندگی اش چه شکلی بوده و چند شب را تا خود صبح به یاد من نخوابیده است؟! حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه کسی هست که بی من نمی تواند ادامه دهد. می خواهم بدانم آیا واقعا بدون من می تواند ادامه دهد یا نه؟ این بار که از او دور می شدم، حس می کردم برای آخرین بار است که می بینمش. نگاهش خالی بود، خالی تر از همیشه. ترسم از این بود که دیگر هیچ وقت بازنگردم و او در این همه مکان خالی از من، پا به پای زمان هایی که دیگر هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را، حتی کوتاه تر از کشیدن آخرین نفس و افتادن او در آغوشم تجربه کنم، راهش را ادامه می دهد و چند روزی که از یاد با هم بودنمان سپری می شود، پایه های شروعی دوباره را بر ویرانه های دلتنگی ها و دوست داشتن های من بنا می کند. گریه ام می گیرد. نگاهم می کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه ام و قطره های اشکی که آرام روی گونه ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته ی چانه ام روی گردنم ناپدید می شوند، آزارم می دهد. فکر این که با دیدن اشک هایم شروع به حرف زدن می کند و می گوید از دلتنگی های زندگی بدون من، آرامم می کند. انگشت اشاره ام را رها می کند و اشک هایم را پاک می کند. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب بیدار می شود و سیگار اول را که روشن می کند، مزه ی تلخی دهانش یادش می آورد که نمی داند دیشب را چطور گذرانده است. می ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می آیم و لخت از اطاق می زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می پرسد. شبحش را از پشت شیشه ی مات درب حمام می بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می رساند، ناپدید می شود.

کوله پشتی را با خودشان برده اند، نمی توانم نفس بکشم. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کند به آخر راه نزدیک می شود. سایه ی آخرین ها همیشه قبل از خودشان می رسد و برای درک کردن و یا دیدنشان فقط کافی است کمی زرنگ بود.

خیال آخرین لحظه ی دیدنش راحتم نمی گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه ی راهم بود، بدرقه ی همه ی سال هایی که دستانش را لمس نکرده ام، همه ی سال هایی که فقط به دیدن دوباره ی او فکر کرده ام.

حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چگونه گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی تواند ادامه دهد. و او را می بینم که انگشت اشاره ی چهره آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب هایش می کشد. از دلتنگی هایش می گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. دستی به شکمش می کشد و آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«حرکت می کنه، صداشو می شنوم.» مزه ی تلخی در دهانم آزارم می دهد، ماده ی گرمی از بین لب هایم بیرون می ریزد، سرفه ی کوتاهی می کنم. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.

 

 

نظرات 190 + ارسال نظر
شب نویس شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ب.ظ http://shabnevis.com

این قشنگترین داستانی بود که در آماتورها خوندم پریسا. و قشنگتر هم میشه وقتی ازش فاصله بگیری و بیشتر در موردش فکر کنی. خوشحالم که همه چیز خوب بوده. مانولا اسم بزرگ و زیباییه. اسمشو یادم نمیره. مثل اسم آرش که چند تا عضوش رو داد و یکیش هم به یکی از ما رسید. بدون پول کمی البته.

[ بدون نام ] شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ

پریسای نازنینم کی این کامنت رو می خونی نمی دونم؟ کی انقدر سرحال میشی که بشینی پای مانیتور نمی دونم؟ اینکه الان که من دارم اینا رو می نویسم تو داری چی کار می کنی نمی دونم؟ فقط یه راز کوچولو . فرزند تو قلب منو گذاشتی بین دستات و همینطور فشار می دی. ؛جودی ابوت؛ هم وقتی گلوش چرک کرده بود و برای بابالنگ دراز نامه می نوشت نمی تونست بشینه رو تخت. مدام می لرزید و تشنج داشت. کاش من بابالنگ دراز تو بودم. پریسای عزیزم زود خوب خوب شو. می دونی تو یه جورایی قسمتی از مانولا رو زنده نگه می داری. بعد از این مسئولیتت دوبرابر میشه. دوستت دارم به اندازه ی همه ی دوست داشتنهایی که تا حالا شنیدی. نه یک کم بیشتر.
با چشمهای منتظر
مهرک

چکاوک شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:50 ب.ظ

بهار جون به جون خودم من موقعی که کامنت مربوط به رئیس رو دیدم برات نوشتم: ای ول بهار، خفه ش کن، خفه ش کن ولی کامنت من بالا نیومد. به شرافتم قسم راست میگم.
سلطان راکرس مجبورم یه اسم باحال برات انتخاب کنم.
انتقام سیاه قلعه ی آماتورها.
وای خدای من این روشهایی که گفتی محشر بود. شرمنده ها ولی مدل فرضی بابک خیلی منو خندوند. شب نویس هم اگه می خواست انتقام بگیره پنجاه میلیون از رئیس می گرفت و بعد دخترشو صیغه ی شیش ماهه می کرد و بعدشم خبر می رسید که با رعنا رفتن جزایر قناری. البته احتمالا به خرج رعنا.
در مورد خودم هم خیلی باحال نوشتی. ولی بیشتر ترجیح می دم تو رختخواب رئیس زیر بالشش جای فلفل یه لباس زیر زنونه ناشناس جاسازی کنم. البته با یه سایز ی که هیچ رقمه به زنش نخوره. وای بهار جونم هر وقت به نیروی کمکی احتیاج داشتی من در خدمتم. حالا این رئیس به دردی هست یا نه؟!

فائزه جان امیدوارم حال مریضت خوب بشه. می دونم چی می گی هر وقت حال و حوصله داشتی بیا و بنویس.

آنی عزیزدل من یه گاز از اون لقمه نون حلالت به ما هم بده. جای دوری نمی ره.

راکرس یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:08 ق.ظ

حسین: اَه..زیبا ولش کن.. عروسک که نیست...چه قدر بوسش می‌کنی؟ خفش کردی....
چکاوک: راکرس؟ راکرس؟
بابک: ... ویت بلک هیر. هی ورکز اینِ بیگ فکتوری. هی هزِ اِ گریت هارت اند هی وانتز تو گیو ایت تو یو. تیک د فون نامبر اند کال هیم سون...دونت فورگات، د تایم واز فلاینگ...آتش عین همین بگو. فقط سفارش نکنم‌ها بلوند باشه، قدشم بلند باشه...
باران: ...هان! آفرین آتش! در فرانسه انگلیسی که یاد گرفتی بیا تا منم به تو کوردی یاد بدم...
چکاوک: ...بچه‌ها اونجا خیلیا هستن که انگلیسی می‌دونن ولی بابک اگه به فرانسوی می‌گفتی به نظرت بیشتر به دل دختره نمی‌نشست؟
بابک: اُ مای گاد...
چکاوک: شما راکرس رو ندیدین؟
ستاره: وقتی اومدیم خواب بود
آنی: من دیدیمش... تو ماشین حسین بود
حسین: تو کادیل من؟! عمرن اگه راش بدم....برو حراست فرودگاه. حتماً با زمین شور تصادف کرده...
بهار: همین جا بود کنار ساک آتش...
چکاوک: مادموازل پریسا ملقب به آتش امروز سه شنبه 27 تیر ماه راهی پاریس خواهند شد. ساعت 6:20 دقیقه است و ما برای بدرقۀ او به فرودگاه آمده‌ایم. فائزه کتابی را که برای آتش خریده بوده با کاغذ کشی کادو پیچ کرده است به دست او می‌دهد. آتش چه قدر خوشحال شده است. با لب‌های گوشتیش بوسش می‌کند.... فائزه طوری نگاهم می‌کند، انگار که عقلم را از دست داده‌ام. نزدیکش می‌روم و می‌گویم :"سلطان راکرس نیست. داستان باید راوی داشته باشه." لبخندی می‌زند و می‌گوید:
-چکاووووک!!!
چکاوک: رعنا در حالی که با چشمانش مراقب من است، آتش را به کناری می‌کشد و نزدیک لالۀ گوشش می‌گوید:
-...ایشالا که این یکی رو دختر بزام. نمی‌دونی این علی‌اکبر چه قدر دلش دختر می‌خواد.دمه ساعت می‌گه ننه دختر بزا. می‌گم ننه من قرص می‌خورم. می‌گه ننه نخور که بزای. خوب خودت می‌دونی که دختر داشتن به همین سادگی نیست. جهیزیه می‌خواد، شوهر می‌خواد... اینا رو هم برا دخترم بخر. این هم لیست داروهای تقویتیه که برا علی‌اکبر و علی اصغرم می‌خوام. این چن وقته حسابی لاغر شدن...ننه الآن هول هولکی اومدم، پول همرام نیست. تو اینا رو بخر، من حسینو هر ماه می‌فرستم در خونه‌تون، قسط، قسط پولشو بده....
چکاوک: طناز با خانمی فرانسوی دوست شده است، زن کتاب آموزش فارسی محاوره‌ای دستش گرفته و سعی دارد با طناز صحبت کند: "حال شما چطوره آقا؟ از آشنایی با شما خوشوقتم. شما آقای احمدی هستید؟ هواپیما در ایستگاه هنوز نیامد. کاباره کجاست؟"طناز که از حرف زدن او لذت می‌برد با زبان بی‌زبانی سفارش آتش را می‌کند. سنسور‌های القایی راز یک حلقۀ درون جیب را کشف می‌کنند. ماشین زمین شور قطره‌های اشک زنی را از روی کف پوش پاک کرده است. به آتش نگاه می‌کنم. نگران است. نگران غصه‌هایی است که ما از دوری او می‌خوریم. موهایش سرخ است. چشم‌هایش سرخ. صورتش سرخ. همه جا سرخ شده است. تمام فرودگاه سرخ شده است. هواپیمایی که تأخیر کرده است سرخ شده است و تمام پاریس با آن ایفلش و با تمام مردمش...تا 18 روز دیگر من دوام نمی‌آورم...
________________
آتش من اینو برای روزی دکه پرواز می‌کردی داشتم می‌نوشتم! نوشتنش سه روز طول کشید...گفتم وقتی بر می‌گردی اینجا بذارمش...

راکرس یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:09 ق.ظ

"مانولا"
-مانولا به خاطر ذاتش از عشق...
-مانولا به خاطر اینکه تنهاست...
-مانولا به خاطر دل‌های بزرگ دنیا...
-مانولا به خاطر رنج....
-مانولا به خاطر زندگی...
-مانولا به خاطر خود مانولا...
-می‌دونید فرشته‌ها هرچی شما بگید، باز هم می‌گم اون اسمش باید عوض بشه... بعضی از آدما یه جاهایی از زندگی انقدر بزرگ می‌شن انقدر بزرگ می‌شن که دیگه اسمشون کفافشونو نمی‌ده. و حالا باید یه اسم جدید داشته باشن...
-خدا اسمشو ما باید بذاریم؟
-خدا اسم جدیدش چی می‌شه؟
-یه اسم جدید نه، چند تا اسم جدید...
-خدا شما اسماشو می‌دونید؟
-معلومه...
-خدا لطفاً به ما بگید!
-خدا بگید لطفاً!
-نمی‌تونم...اسم‌های خیلی خیلی قشنگ...قشنگترینشون، یه اسم داغ یه اسم سرخ، یه اسم خیلی خیلی قشنگ....زود باشید. مادرش خیلی منتظرشه. شما مادرهای دیگه رو هم تو انتظار گذاشتید...
-خدا بذارید یکم دیگه هم پیشمون بمونه.
-خدا شما می‌دونید که ما چه قدر دوستش داریم.
-ما دلمون براش تنگ می‌شه...
-خدا مانولا بچۀ همۀ ما فرشته‌هاست...
-آره می‌دونم. ولی اون زود پیشتون بر می‌گرده...زود زود...مانولای من، من همیشه تو دل تو هستم دخترم. تو که فرشته‌ها رو نمی‌شناسی...اونا دلشون برای تو تنگ می‌شه...انقدر تنگ می‌شه که دیگه نمی‌تونن تحمل کنن. انقدر که نیمی از فرشته‌ها...دختر زود برگرد، زود زود ما همه منتظر تو هستیم...
هنئیل مانولای کوچولو رو توی دستاش گرفته و به جایی می‌پره که بچه‌ها از اونجا باید به زمین برن. مانولا دست کوچولوشو برای فرشته‌ها تکون می‌ده....
-فرشته‌ها بسه دیگه...مادرهای دیگه منتظرن. اسم بچه‌هاشونو بخونید، تا به زمین برن....بسه دیگه...زود باشید
- مارک، لیزا، شون، زیو، حسین، رائول، سوزان....

راکرس یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:11 ق.ظ

چکاوک من یکم مخالفم! اولن من حواسم نبود که چکاوک خیلی خیلی خیلی بهار رو دوست داره و براش از اینکارها می‌کنه. دومن نه من تا اونجایی که حسینو می‌شناسم، اون به دختر رئیس هیچ علاقه‌ای نداره....اون زن رئیسو دوست داره!...مرسی تو همیشه اسم‌های قشنگی پیدا می‌کنی و در این زمینه من شدیداً به تو قبطه می‌خورم...راستی rakres باکلاس‌تره
مرسی بهار! خوشحالم که بهش خندیدی...همیشه بخند!
آتش ببخشید، من خیلی دیرم شده، شب داستانتو می‌ذارم...

راکرس یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:12 ق.ظ http://amateurs.biosystem.ir

«سلام آتش جونم»
وای دختر چه قدر خوشحالمون کردی. به خدا روم نمی‌شد دیگه از چکاوک بخوام که از احوالت بنویسه...خوب خوب استراحت کن، چه قدر بد که نمی‌تونیم اونجا پیشت باشیم ولی از اینجا برات دعا می‌کنیم...
با اجازه از تو داستانتو توی مسابقه شرکت می‌دم. اگه دوست داشتی ببینیش موقتاً از آدرس توی وب، اون بالا استفاده کن...یادت که نرفته قراره داستان تو برنده بشه!!
یه بار یکی از دوستای خیلی خوبم به من گفت: "آدم‌هایی که همدیگرو درک می‌کنن. به هم نزدیکن یا باید کنار هم باشن، همیشه از هم دورند. و شاید هیچ وقت همدیگرو نبینن..." الآن نزدیک نزدیک مثل تو و مانولا....
اون سه‌شنبه وقتی صبح بیدار شدم و فهمیدم که خواب موندم و برای بدرقۀ تو، تا نزدیکای ظهر نتونستم حرف بزنم. چند روز پیش رفتم فرودگاه، نمی‌دونم شاید چون نمی‌دونستم برام فرق نمی‌کرد که تو با کدوم پرواز فرانسه می‌یای...اصلاً مگه فرق می‌کرد. تو هم با یکی از همون پرواز ها می‌آمدی...راستی تو هم اون عروس فرانسوی رو دیدی؟ خیلی خوشگل بود...
پی‌نوشت: من مجلۀ داخلی اونجا رو کش رفتم!

مهرک یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:37 ب.ظ

سلطان عزیز بابت لینکی که ته ش یه به اضافه ی قشنگ گذاشتی ازت ممنونم. به خاطر تاخیرم منو ببخش.

بهار یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:28 ب.ظ

اول یه سلام گنده خوشگل آبدار به آتش
وقتی لینک آماتورها رو زدم وارد کامنتدونی شدم یه نسیم گرم لذت بخش خورد به صورتم یه نسیم ملایم و کمی خسته ولی گرم حتی توی این گرمای تابستون اینجا گرمای این نسیم خیلی دلچسب بود.
بله این کامنت پریسای خودمون بود .
آتیش جون خوش اومدی . همگی خوشحال شدیم از دیدن نوشته ات و به قول شب نویس واقعا زیباترین داستانی که خوندیم.
این نوشته رو عوضش نکن چیزی بهش اضافه یا کم نکن چون تو اونچیه که حس کردی نوشتی و این واقعی ساده و دلچسبه حیف که با تمثیلهای داستان نویسی قاطی بشه.

مانولا به فرشته عزیز ما در بهشت اماتوریا کمک کرد. پس مانولا به بهشت آماتوریا خوش آمدی

چکاوک جون میدونم و مطمئن هستم که حتی اگه کامنتت نرسیده احساس همدردی کردی. چون می دونم تو هم از دستت رئیست شاکی میشی.
ولی با ایده که دادی حسابی کیف کردم . این انگیزه می شه که من محلهای کارم رو تند تند عوض کنم و هرجا شاکی شدم سریع یه کامنت ((میخوام رئیسمو خفه کنم )) بزارم وای چه هیجان انگیز
فائزه جون منتظرتیم
آنی عزیز کی می یایی دلمون تنگ شد برات
سلطان راکرس
این نوشته ات منو یاد یه کارتون انداخت (دامبو) .
مرجان و ستاره کجایید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رعنا و نعنا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مرجان یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام به همگی
فکر کنم هنوز کمی زنده ام .اومدم گم که خیلی نگران نباشید.کمی درگیرم شاید بیشتر از همه با خودم
نتونستم کامنتها رو چند وقته بخونه.اما قول میدم که به زودی سر بزنم
:)

فائزه یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:33 ب.ظ

قد هزار تا دنیا خوشحالم که خوبی پریسا، که برگشتی، که می نویسی، که هستی... راستش دلم می خواست می تونستم از مانولا تشکر کنم ولی دیدم فایده نداره، چی می تونم بهش بگم؟ هیچی!

از همه تون ممنونم!

حال مامانی من خوب شده ولی نمی دونم چرا من همچنان حال نوشتن ندارم، انگر خستگی دنیا نشسته رو شونه هام ولی همچنان تک تک کامنتا رو می خونم و مثلا حواسم هست که آنی نازنین من نیست و طنازم یه جورایی انگار خسته اس. باران و بامبی سفرکرده هم پیداشون نیست...

دوشس آن دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:51 ق.ظ

دوشس پری آتش سا، عزیزم دوست دارم. این شیر سهراب به خاطر تو بهم ریخت.

پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور میشد.
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.

آدمیزاد طومار طولانی انتظار است،
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می‌شنیدم.

ای عبور ظریف!
ای حیات شدید!
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت!
ای نگاه تحرک!
ای حضور پریروز بدوی!
ای پرنده!
مانولا! پریسا!
ولی تو
حرمت زندگی را
طرح میریزی!

آماتورهای قشنگم: باران، بهار، گولوجون، مهرکم، شبنویس، راکرس، مرجان،داش‌آکل، دوشس آتش،‌ بابک، چکاوک ...


مردم از خنده خودم دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:55 ق.ظ

اوا خاک به سرم شد!!!! شیر سهراب دیگه چیه؟! من نبودم، دستم بود. تقصیر آستینم نبود، هر چی میکشم از دست این دستم میکشم. اوا شعر سهرابمو نیگا... خوشحالم میشم که بهم بخندید... شاد باشید!!!

باران سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ق.ظ

پریسا خوش اومدی. خوشحالم که حالت خوبه. وقتی می رفتی به قول یکی از دوستان فکر کردم داری می ری مسافرتی تفریحی چیزی... ولی خوب حالا معلوم شد که نه... مانولا اینجا تو اتاق منه. از پریشب تا حالا... بعضی وقتا آدم خوخواه می شه... خیلی خودخواه... فکر کنم پریشب یه این اصل بدیهی و ساده رسیدم.

راکرس چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ق.ظ

"من معذرت می‌خواهم..."
یک عریضه‌ی دو صفحه‌ی برای یک معذرت خواهی نوشته بودم...برای گفتن از یک دلتنگی...دلتان می‌گرفت و البته دوستان من اینجا برای یک بخشیدن نیازی به عریضه ندارند...پس لطفاً مرا به خاطر تمام افکاری که امروز داشتم ببخشید و به خاطر چیزهای مزخرفی که به خوردتان دادم...در عوض شما را فردا شب دعوت می‌کنم به: (شام آخر مسیح، مثل بقیه‌ی شام‌های بی‌مزه‌ی دیگرش...)
بشتابید، بشتابید. "نویسندگی خلاق یا راکرس برو بمیر" پروگرام فردا شب تئاتر آماتوریا. دختر 15 ساله دل پسر 14 ساله را می‌برد. سلطان ظالمی که به سخره گرفته می‌شود. پشت پرده‌ی یک حسادت به فائزه. راکرس نویسنده می‌شود. نمایشی سرشار از شادی و بازیگری و هیجان...بشتابید، بشتابید.
با بازی های فراموش نشدنی: "حسین – مهرک – بهار – پریسا – باران – زیبا – ستاره – فائزه – بابک – داش‌آکل – طناز – راکرس" (مرتب شده بر اساس ترتیب حضور)
برای تهیه‌ی بلیط میهمان هیچ شتاب نکنید. در این جشن کوچک همه‌گی میهمان ما هستید!
وای که چه قدر خودمو تحویل گرفتم! چه می‌شه کرد...من بسیار امیدوارم...امروز حداکثر همینم. من به فردا امید دارم...که فردا من کس دیگری هستم...کاش می‌فهمیدم فردا چه طور خواهم بود...امیدوارم فردا مثل قبل نوشته‌ی مزخرفی برایتان نداشته باشم.

_____________
*بهار جان چه قدر خوشحال شدم که خواندی. چه خوش سلیقه هستی. آخه منو بیشتر یاد مریم و میتیل می‌ندازه. امیدوارم آتش منو ببخشه. من اینو توی یه وقت صبحانه خوردن نوشتم...
*چکاوک نازنین، ببخشید، تقصیر من است. بس که پرچانگی می‌کنم. اگر کمتر می‌نوشتم و بهتر می‌نوشتم همه چیز بهتر از این بود....به امید یافتن لیاقت‌های بهتر
*فائزه جان خوشحالم کردی دختر. خوب استراحت کن. کمی می‌فهمم چه به روزت آمده. قدر همه چیز را بدان...گاهی وقت‌ها سعادت‌هایی نصیب آدمی می‌شود که نگو و نپرس.
* باران جان شما بیشتر خوش آمدی. (شوخی) به بازگشت آتش یقین داشتم و به آمدن تو امید. براوو با داستانت....از قدیم و ندیم گفتن بهترین مزه‌ی دنیا چای بعد از تریاکه...چه ربطی داشت؟
*زیبای عزیزم انتخاب زیبایی بود! فقط من تاریخ ادبیات را خوب یاد نگرفتم. دوشس آن چند سال قبل‌تر از شیر سهراب می‌زیسته است...راستی من موهایم را کوتاه کرده‌ام. این را گفتم که در داستانی که همین روزها می‌نویسی مد نظر قرار دهی...وای که بعضی از آدم‌ها (خودم را می‌گم) چه قدر پر رو هستند!
*طناز هیچ چیز به اندازه‌ی کنکاش در خود و جدال با خود به پیشرفت آدمی به یافتن آنچه که باید در خود بیابد کمک نمی‌کند. جدال خوبی داشته باشی...و خسته نباشی...پیروز کسی است که بر شادی پیروزی قبلی خود نمی‌نشیند....
*راکرس نمی‌دونی من چه قدر نیمه‌ی شعبانو دوست دارم. نه به خاطر ظهور و امام زمان و این حرف‌ها. به خاطر چراغانی خیابان‌ها و به خاطر آدم‌هایی که به خاطر چیزی، به خاطر هدفی کاری رو می‌کنن. نمی‌دونم اون دو تا کوچه رو تو جنوب شرق تهران دیدی، همون جایی که آسمونش سیم کشیه. اون دو تا کوچه هر سال برای قشنگ‌تر کردن کوچه هاشون با هم رقابت می‌کنن. شب نیمه‌ی شعبون اونجا نوره و نوره و نور.....بگذریم. دوستان عیدتان مبارک. و تولد حضرت علی مبارک...هر چند دیر شده است...من و راکرس می‌دانیم چرا این سلطان علاقه‌ی خاصی به این روز دارد......
*بابک دور جدید چی شد؟
__________________
خارج از بازی: همیشه دیشب یه برنامه‌ی خاصی داشتم. یه نفرو می‌بردم بیرون می‌گردوندم. هرسال و همین شب. به خاطر اینکه یه حادثه‌ی تلخ رو که تو همین شب براش درست کرده بودم جبران کنم. از امسال و هر سال دیگه اینکارو نمی‌تونم بکنم...الآن اون خوشحال تره......

بهار پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:35 ق.ظ

راکرس شب نویس باران فائزه چکاوک آنی مرجان و ...... جون ها ( برای همتون)
فعلا هنگ کردم.
۲ساعت وقت شما را برای خواب خریدارم!~!٬٫٬¤٬

بابک شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ

... و اینک این بابک است مردی تنها در میانه فصلی گرم که به آغوش وطن حمله می برد!‌

چه باشکوه است وقتی ته مانده غم غربت را در شوق دیدار هر آنچه که به آن عشق می ورزی حل می کنی و شوکران افسردگی بی مرگ هوای دود اندود وطن را سر میکشی.

بی آن که بدانی فرار از داشته های ناخواسته تو را به دور می راند یا جذبه نداشته های موروثی.

من برگشتم!

از کامنت پریسا بیشتر از همه چیز در این آماتور سرای درویشی شوکه شدم. سینه ای که مهمان نوازی را بلد باشد ریه مانولا را هم خواهد پذیرفت. شک ندارم. باز هم از خودت خبر بده.
دلم برای همه تنگ شده بود. یواش یواش با بقیه هم احوال پرسی میکنم.
سلام!‌

بهار شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ب.ظ

یادش بخیر ما هم یک بابک داشتیم رئیس این آماتوریا بود
رفت سفر شد آن سفر کرده
اه جایش بسی خالیست
او اصطلاحات خاص خودش را داشت
بودن یا نبودن مسئله این است که ...... آقا شما اگه واقعا بابک (آن سفر کرده هستی ) میشه اصطلاحات اونو بگید تا مطمئن بشیم خودتونید
اسم شب یا اسم روز یا نمی دونم یه نشونی بده !!!!!

فائزه چکاوک آنی مرجان ستاره آتش ..... و آقایون گرامی
میشه از تعطیلات برگردین لطفا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فائزه شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ب.ظ

من برگشتم می خوام اول برا وبلاگ خودم یه چیزی بنویسم هلاک شد بیچاره! بعدم اینجا! ولی همه برین به وبلاگ باران سر بزنین!
از دست رفته منم مثل بهار فکر می کنم باید نشونی بدی تا مطمئن بشیم!!!
من برمی گردم حتما ولی بقیه کجان!؟

فائزه شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:48 ب.ظ

شبنویس اگه اینجا رو می خونی یه فکری به حال وبلاگت بکن! هرچی می خوام بازش بکنم نمی شه انگاری وبلاگت شده یه فایل برای سیو کردن!!!

دونه تسبیح یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:08 ق.ظ

آقا بابک خوب شد پیدات شد. سر مرا کلاه می‌گذاری! این سلطان شوزن تقلبیست. جواب ایمیل مرا هم نمی‌دهد.
آقای سلطان راکرس من برای سوژه‌ی شما داستانی در روز افتادن بمب در شهر هیروشیما را مد نظر دارم. گفتم عفو کنید که نه توانستم شروعش کنم و نه تمامش کنم.
خوبی فائزه من؟

بابک یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:58 ب.ظ

حتما باید به دخترا نخ بدم و از پسرا حال زید میداشونو بپرسم تا باور کنید منم؟ ببین خودتون دلتون میخوادا!

فائزه یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام دونه تسیبح جان! کجا بودی این همه وقت؟ بیشتر این طرفا سر بزن منتظریم!
بامبی لوسسسسسسسسس نشو! هزار و اندی سال پیدات نیست بعد انتظار داری همین طوری به آغوش وطن رات بدن؟؟؟ اصلا کو سوغاتی هات هان؟؟؟

.... یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ب.ظ

اسم شبو بگو پسر.

آنی یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ

نه بابک جون! بهتره جواب کامنتارو بدی تا بفهمیم خودتی ؛))

باران دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

منم برگشتم. راستش داستان حسین رو که بی نقد مونده بود یه چیزایی در موردش نوشتم. به چند نفر دیگه هم دادم خوندن و اونام یه چیزایی در موردش گفتن و من بعد از یه جمع بندی می ذارمش اینجا همه بخونن. گفتم بگم اینو حسن دلخور نشه که هیشکی در مورد داستانش حرف نزد. بابک نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر از برگشتنت خوشحالم! خیلی خوش اومدی به آغوش داغ وطن.
سلطان راکرس عزیز. هر کی هستی - که من هنوز هم بر عقیده خودم در مورد شناختنت استوارم و به قولم وفا کردم و در مورد هویتت با هیچ کس چیزی نگفتم - دیگه وقتشه دروان سلطنت به پایان برسه. شاید تونستیم پیشنهاد بابک رو عملی کنیم و از این حرفا...
------------------------------
خارج از بازی:
به خودم قول دادم امشب زود بخوابم. به خاطر همین می رم یه چیزایی بنویسم و بعدا می گیرم می خوابم. فردا روز سختی است... سخت و خسته کننده و احمقانه!!!

بهار دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:41 ب.ظ

خوب بابک خودتی معلوم شد تنها کسی که همیشه به فکر خانمهای این قلعه بوده تویی
تویی که همیشه به فکر نگرانی خانمها بودی
فکر اینکه خدای نکرده خجالت نکشن جلوی دیگران
این که همیشه فداکارانه خودتو رسوندی و در حالیکه آروم در گوشش یکی از دخترای عزیزمون زمزمه کردی و در حالیکه لپهای دختر گل انداخته می دوید می رفت توی یک اتاق و تو هم با متانت ولی غرور و جنتلمنانه به سمت اتاق می رفتی
با احتیاط در اتاق رو می زدی و درحالیکه همه به شکلهای مختلف دید می زدن که تو چیکار می کنی و آیا وارد اتاق میشی یا نه ......
و در این لحظه بود که تو در کمال وقار نخ و سوزن می زاشتی تو دست دختره لپ قرمزی که دکمه لباسشو بدوزه
آره تو خوده بابکی بابکی که همیشه نخ و سوزنش همراهشه
و همیشه در حال نخ دادن به دخترا هستی
بابک فداکار
خوش اومدی (به قول فائزه جون ) بامبی

راستی فائزه فکر می کنی سوغاتی ما تو کدوم چمدونست
اگه بدونی از فرودگاه تا حالا که برگشتیم اینجا هزارتا فکر کردم
راستی قیافه بابک رو دیدی از ذوق آغوش وطن می خواست رییس حراست رو هم ببوسه شانس آوردیم که باران رفت جلو بغلش کرد وگرنه آبرومون رفته بود.
آنی جون فکر نمی کنی باید قضیه برگشت بابک رو برامون تعریف کنی ؟؟؟؟
چکاوک و مرجان جون به جون خودم این ساک بابک بوی عطر زنونه می ده !!!!!!!!!!

طناز دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:06 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

غربت من
شده نبودن تو.

همه چیز را مثل موهات
به باد بسپار
دلت را به من.
یادت نرود مال منی!
این رنگ‌های نو به نو
این جنگ‌های ویرانگر
این سنگ‌های مرگ و زندگی
همه
حواس آدم را پرت می‌کنند
از اسب.
می‌ترسم
نگاهت
حواس مرا پرت کند
می‌ترسم
یادم برود مال منی

عباس معروفی

طناز دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:54 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

پریسای عزیز داستانت آتشم زده !!!
تصویر ندیده ء دختری بلوند با موهایی درهم ؛ که به بخشایش همه داراییش دست گشاده یکدم راحتم نمی گذارد .پیش چشمانم است و گویی که من همه این لحظات را در یک آن زیسته ام . بی گمان برنده واقعی این دور مانوءلاست که با داستانش زندگی بخشید و وجودش را به تو پیشکش نمود .و چه داستانی بالاتر از زیستن آدمی!
پس بجای او و به خاطر همه لحظاتی از زندگی که تو به جای او نفس می کشه شاد باش و از زندگی لذت ببر . بگذار اکسیژن عشق ؛ریه احساست را لبریز از زیستن کند.
داستانت بی نظیر بود .یکدم رهایم نمی کند!!!!

مرجان دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:59 ب.ظ

بهار عزیزم ؛ آنی گلم ؛چکاوک مهربونم و فائزه جونم
دلم قد یه دنیا برای همه تون تنگ شده .مرسی که این همه عشق رو تو فضای این قلعه پراکنده کردید
اینجا قشنگترین قلعه دنیاست
همه دیوارهاش پر از عشقه
باران عزیز؛ شب نویس حساس و جناب بابک شما هم در این بنا سهیمید ;)
(گناه دارن !!!)
راستی کسی از داش آکل خبرنداره؟!!!
معلوم نیست چش شده؟
خواهر می ترسم یه بلایی سرش اومده باشه .چیز خورش کرده باشن!

فائزه دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ب.ظ

وای طنازممم چقدر دلم برات تنگیده بید خوش اومدی! منتظرم بیشتر بنویسی...
بهار جونم فکر کنم الان دیگه بامبی خوابش برده باشه می تونیم بریم یه سرک کوچولو به ساک هاش بکشیم ببینیم چه خبره!!! اصولا وظیفه دخترای قلعه اماتوریاست که حواسشون به پسرا باشه که یهویی اتفاق بدی براشون نیافته!!!!!! به وقتش خودمون براشون استین بالا می زنیم!!!!!!!!
باران منتظریم نوشته هاتو بخونیم! خسته نباشی!

بهار سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:42 ب.ظ

طناز من ناز من ای ناز باز از تو میگم تو شعر و آواز

طناز جونم سلام چه عجب دیدیم شما رو خانم خیلی خوشحالمون کردی شعر خیلی قشنگ بود قربونت
مرجان عزیز * ۱۰۰۰۰ دل ما هم تنگ شده بود برات چرا نمی اومدی داش آکل که مریضیش خوب شده با پرستاری خوبت
نه ترس داش اکل هیچیش نمیشه اونجور که تو مراقبشی هیچ جادو جنبلی روش تاثیر نمی زاره

فائزه جون من مجبورم یک اعتراف بکنم آخه وقتی بابک اومد همه نشستن کنارش شروع کردن ازش پرسیدن که چه طور بود خوش گذشت و از این حرفا..... خوب من هم دیگه طاقتم تموم شده بود رفتم آشپزخونه چایی اوردم برای همه توی لیوان چایی بابک یک دونه قرص خواب آور انداختم بلکه بره بخوابه !!!!!! البته بماند که تو لیوان تمام پسرا یک دونه قرص خواب آور انداختم
این شد که بابک خوابش گرفته پشت بندشم بقیه پسرا :))

چند دقیقه پیش آنی و چکاوک و مرجان و طناز رفتن سره یک ساک که گفتم بوی عطر زنونه می داد بدو بریم تا دیر نشده !!!!!!!
سر و صدا نکن پسرا تازه خوابیدن بیدار میشن نوبت به ما نمی رسه هااااااااااااااا

فائزه چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:21 ق.ظ

بعد از نیم ساعت بالاخره کامنتا باز شد!!!!
بامبی اگه واقعا برگشتی یه کاری بکن دیگه!!! دوره جدید رو شروع کن خوب! والله همه حوصله شون سر رفته!!!
راکرس تو کجایی؟
بهار جونم چیکار کنیم؟ فکر کنم تو چایی همه قرص خواب اور ریختی اخه هیشکی نیس!!!!!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:22 ق.ظ

عاشق شدن سخت نیست
من اما سخت عاشق می‌شوم
----------------
عاشقانه‌های ناب را
برای کسی می‌سرایند
که شعله‌ی امید
در چراغ انتظار
پت پت کند
و فانوس راه
خاموش و آویخته باشد
به دیوار.
من اما
برای تو
کلمه کم می‌آورم
شعر بلد نیستم.
وقتی آمدی
با چشم‌هام می‌گویم.
---------------------------------
بهار جونم تقدیم به تو

:)

طناز چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:28 ق.ظ

یادم رفت اسم بنویسم بهار جون
فائزه جونم ممنون از تو

راکرس چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام!
طناز جون! آفرین! می‌گم من از این دخترای اینجاها همه چی دیدم، دیگه از هیچی تعجب نمی‌کنم...خوش به حال بهار! فقط حیف که این وبلاگ پسر نداره!
فائزه سی دقیقه؟ درسته؟ پس طبق محاسبات من تو یا تو بلاگ اسکای کار می‌کنی یا با فیبر نوری متصلی....می‌بینی؟ اون روزا که کامنت‌های بلند بالا و طولانی می‌نوشتیم حواسمون به امروز نبود که....اما خدا را شکر امروز به من نوبت رسید!
باران منو حساب نکردی...یه چیزی برا داستانش نوشتم که اگه بخونه ها، همچین با قوس الکتریک از این کامپیوتر به اون کامپیوتر بپره که منو پیدا کنه و کارمو با یه نفرین اراکی بسازه...شوخی می‌کنم! باران پس ما منتظر می‌مونیم تا تو اونا رو برامون از کوردی ترجمه می‌کنی....
حسین؟ پکری‌ها...سر حال نیستی...چی شده پسر؟ اتفاقی افتاده؟ نه اصلاً به خاطر اینجا ننوشتن نمی‌گم، کلاً می‌گم...ببخشید که می‌پرسم آخه ما دوستاتیمو خوب برامون مهمی دیگه!
چه طوری بهار؟ ...قرص لازم نبود، این بابکا خوابش خیلی خوبه! تا حالا دیدی از پنج بعد از ظهر به بعد کامنت بگذاره؟! ...فقط مراقب اون گلاب قمصر من باش، بابک برام با حرم آقا تبرکش کرده....راستی عماممو تو ندیدی؟
نه مثل اینکه این دور تموم نمی‌شه. نظرتون چیه که واسه این سوژه، نفری یه داستان دیگه بنویسید؟!
آنی منم مشکوکم.... می‌سپارم به گجت که ته توی این ماجرا رو در بیاره...
بابک جون خیلی خوش اومدی! من صد دفعه به بر و بچز گفتم که دندون اسب پیشکشیو نمی‌شمارن.. گوش نمی‌دن که... من حی و حاضر منتظر دور جدیدم. برنده یا شاید هم برنده‌ها! مشخصن و من منتظرم تا بهشون کاپ رو بدم! البته تا اعلام نتایج برا کسی که می‌خواد زود تر نتیجه رو بدونه یه کارتی هم تهیه کردم که توش اسم برنده نوشته شده....البته عواید حاصل از اون هم به صندوق سلاطین بازنشسته می‌رسه...
دونه تسبیح، ایدۀ خیلی جالبیه! اگه دوست داری بنویس. حالا حالا‌ها وقت زیاد داریم.... فقط اینکه امیدوارم داستان تو دیگه زن و شوهری نباشه! فرشته ممنون...
آتش، زود خوب بشو...
چکاوک جونم؟ چکاوک جونم؟....گمون نکنم الآن فصل مهاجرت پرنده‌ها باشه...اصلاً چکاوک پرندۀ مهاجره؟....امیدوارم هر جا که هستی خوب و شاد و آزاد باشی...
امروز برایم روز خوبی خواهد بود...امیدوارم! خدا قول می‌دم از فردا کشیش بشم!!

بهار چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:13 ب.ظ

تقدیم به تمام بچه های آماتوریا
بخصوص طناز عزیز

تو مرا سرشار از احساس می کنی
چون شبانگاهان در جنگل
چون کوهساران در بهاران
همچون قدم زدن در باران
چون طوفان در صحرا
همچون اقیانوس آبی خواب آلوده
تو مرا لبریز از احساس می کنی
بیا و دوباره سرشارم کن
بگذار زندگیم را به تو هدیه کنم
بگذار در خنده هایت غرق شوم
بگذار در بازوهایت جان دهم
بگذار در کنار تو آرام بگیرم


شاعر نامشخص

آتش چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام
فکر میکردم این دور خیلی وقته تموم شده!دلم میخواست همه ی کامنتاتونو جواب بدم کلی حرف دارم اما باشه بعدا،مهرک کجاس؟حسین کجایی؟از خوش آمد گوییاتون ممنون
چرا این دور و تموم نمیکنین؟بابک که انقدر سرش شلوغه وقت نداره،منم بهتر شدم سعی میکنم باشم

بنویس! بابا انار دارد: معلم می گوید و او به یاد می آورد دست های لرزان بابا هیچ اناری ندارد، میان شیارهای پینه بسته دستانش، جز رنج چیز دیگری نیست. معلم هجی می کند انار می شنود «فقر»؛ معلم می گوید:«نان دارد»، می داند که، دروغ است هیچ نانی ندارد، معلم می گوید:«آن مرد در باران آمد» می نویسد، آن مرد در باران رفت و هرگز نیامد. داستان فقر، داستان کهنه ایست، فقر، دستان گشاده ای دارد که گاه بی هراس از در و دیوار یک خانه بالا می رود و تا سقف تحمل آدم ها، نفسگیر می شود

یه غریبه جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.koohyaran . blogfa.com

سلام آقای من

آقا جان! خیلی دلم برات تنگ شده ، امشب می خوام فقط برات گریه کنم ، آره آقا
جان گریه
گریه همه دارایی من برای تو عزیزم!
یکی می گفت هر موقع یه دفعه بدون دلیل دلت گرفت بدون که آقا هم دلش گرفته
آخه ما اضافه گل آقاییم.آره آقا جان! تو هم دلت گرفته؟ خدا نکنه
می دونم الان داری منو از پشت پنجره چشمای قشنگت می بینی ، همون
چشمهایی که من هیچ وقت حرمت نگاهشونو نگه نداشتم. همون چشمایی که
خیلی وقتا من دلیل بارونی شدنشون بودم.
آقا جان سرم داد می زنی؟ بهم می گی برو دیگه نمی خوام ببینمت؟ تو رو خدا آقا
جان! بهم بگو که از من بدت میاد ، بگو که ازم خسته شدی اما....
آقا جان ! چرا هر وقت صدات می زنم یه طوری باهام رفتار می کنی که انگار عزیزترین
کس تو منم؟! الهی فدات شم آقا جان آخه تحمل هم حدی داره . اگه می خواستی
باخوبیات خستم کنی تونستی اینکارو بکنی اما آقا باور کن هیچ وقت نمی خواستم
ناراحتت بکنم نمی خواستم اذییت بکنم قربونت برم چکار کنم ضعیفم ، بدم
مال بدم خریدار نداره الا صاحبش.
الانم سرم پایین می گیرم و بهت می گم آقا ببخشید
و تو رو به من میکنی و آسمون چشماتو بارونی می کنی و سرتو کج می گیری و
دستاتو باز می کنی و بهم می گی این همه مدت که نبودی هیچ فهمیدی آقات چی
کشید؟ هیچ فکر کردی چقدر چشم به راهت بودم ؟ ببین این مدت که سراغ من
نیومدی شیطون چطوری تنها گیرت آورده و زخمیت کرده آخه فدات شم سوز زخمای
تو آقاتو می کشه
منم همینجوری سرمو پایین می گیرم و به صورتت نگاه نمی کنم تایه وقت نگاهم تو
نگاهت نیفته همون نگاهی که من هیچ وقت حرمتشو نگه نداشتم.
و در همون حال زیر لب به خودم می گم ببین آقا هنوز ازت خسته نشده اگه شده
بود که ....
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد