آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

داستانهای رسیده برای دور نهم

 

فرستنده: پرسپکتیو برای سلطان راکرس

 

دایره های روشن به صف شده ی توی خیابان

 

انگار می دیدمش که پشت پرده منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه. لابد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش رو شکمش است. پشت در که رسیدم در باز شد. به صدای در طبقه ی دوم گوش دادم که مثل همیشه آرام باز می شود و گوش میدهد. از جلوی همان در رد شدم و به طبقه ی سوم رفتم. در را باز کرد و بی سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. سلام کرد و لبهام را بو سید و رفت نشست رو کاناپه. انگار خسته و سنگین بود. گفتم: وقتشه؟ دستش را روی شکمش گذاشت و انگار میخواست جنینش را آرام کند، گفت: همین روزهاست.

نگاهی به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نیست؟

گفت: رفته مادرش رو بیاره اینجا. این چند روز مواظبم باشه.

بلند شدم و توی خانه چرخی زدم. گفتم: برات خرج میکنه؟

خسته و دستش را بر پیشانی اش گذاشت و چیزی نگفت.

گفتم: به چیزی شک نکرده که؟ چیزی نپرسیده؟

بلند شد و دست به کمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به کار خودش گرمه. خیلی خوش خیاله.

هر دو خندیدیم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنیا میاد. مواظبش باش.

دور اتاق چرخی زدم و یکی دو تکه لباس این طرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. لیوان چای نیم خورده و مانده را هم از روی میز جلوی مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشویی گذاشتم. شیر آب را باز کردم و پارچ آب را پر کردم. دستش را به در تکیه داده بود و گفت: نمیخواد تو کاری کنی من خودم جمع و جور میکنم. براش چای میذارم.

گفتم: نه. تو دو دقیقه بشین. میخوام برای خودم چای درست کنم. اون هم اومد خودش باید کارای خودشو انجام بده.

گفت: نگفتی امروز اومدی اینجا چه کار؟

در ماشین لباسشویی را باز کردم و لباسها را از توی سبد در آوردم و جدا کردم و سفیدها را ریختم توی آن. گفتم: لباس شستنی دیگه نداری؟ پر نشده.

گفت: چرا همینا که تنمه مال سه روزه پیشه.

گفتم: بهت نمیرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور میخوره و میخوابه فقط!

گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون کنم.

گفتم: درشون بیار بندازم تو ماشین برات. تا هستم. حمام هم بری بد نیست.

به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب کشیدم. بی میل پشت سرم می آمد. ایستادم و نگاهش کردم. دستم را پشت کمرش گذاشتم و همراهیش کردم. کمد لباسهاش را باز کردم و چند تکه بیرون کشیدم. لباس زیرها را خودش جدا کرد و گفت: اینا رو میخوام برای امشب براش بپوشم.

گفتم: کاره خوبی میکنی. باید این روزا که بچه به دنیا میاد خوشحال باشه. مسئولیت بچه زیاده و باید از زندگیش راضی باشه. فکر میکنه داره پدر میشه!

موهاش را پشت سرش جمع کردم و دکمه های پیراهنش را باز کردم. پیراهن گل و گشادش از روی شانه هاش سر خورد پایین. همان تن و همان زن بود. دستانم را روی بازوهاش گذاشتم و پایین کشیدم. پیشانیم را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم. گفتم: دلم میخواد وقتی به دنیا میاد ببنیمش. میخوام ببینم به کی رفته؟

گفت: سردمه حسین. میشه لباسمو تنم کنی. پیراهن تمیزی را از داخل کمد بیرون آوردم و روبروش ایستادم. سینه هاش بزرگ و شیری شده بود. آرام پیراهنش را تنش کردم. و آرام کمکش کردم تا روبروی آینه میز توالتش بنشیند. گفت: میخوام آرایش کنم.

گفتم: برای من یا اون؟

گفت: هر دو تون.

لباسهای چرک را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشین لباسشویی را روشن کردم و آب در سماور ریختم و به برق زدم. بلند گفتم: زیر قابلمه رو میخوای کم کنم؟

گفت: نه. میخوام جا بیافته. یه کم آب بریز سرش.

آب ریختم روی خورش قورمه سبزی که به شدت قل میزد و میجوشید و بعد دو لیوان شربت آلبالو درست کردم و به اتاق خواب رفتم. روی تخت نشستم و لیوانها را روی میز توالت گذاشتم. کارش تمام شده بود.

گفتم: پسره! خوشگل شدی.

خندید و چیزهایی را از روی میز برداشت و بقیه چیزها را هل داد توی کشو.

گفتم: برای ما آرایش نمیکردی. همش هول هولکی بود.

گفت: تو اینقدر آتیشت تند بود که نمیدیدی.

گفتم: آتیشم تند بود یا همش میگفتی الان بابام بیدار میشه، الان مامانم میخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم میره دستشویی!

لیوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم لیوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم کمی خوردیم و از بالای لیوانهای هم نگاهی بهم کردیم. دستم را گذاشتم روی پایش و کمی مالیدم.

گفت: دفعه ی آخر از همیشه بهتر بود. می خواستمت لعنتی.

گفتم: باز هم حرفهای قدیمی. من یه دانشجوی چسکی بودم و تو هم یه زن مطلقه. فکر میکنی چی باید به پدرم میگفتم و زنده در میرفتم از زیر دستش. همینکه سه سال نذاشتیم کسی بفهمه شاهکار بود زن.

نگاهش به جایی خیره ماند. دستش را گرفتم و گفتم: حالا که یادگار داریم. یادت بیار دفعه ی آخر با اینکه عجله داشتیم چقدر خوب بود.

لبخند زد و رضایت داد که به این چیزها فکر نکنیم. باز هم کمی شربت خوردیم و من دور و بر تخت را نگاه کردم.

 گفتم: چیا برای پسرت خریدی؟

گفت: هر چی که فکر کنی. خیالت راحت. براش برنامه ها داریم و ازش خوب مراقبت میکنم.

لیوانهای خالی را برداشتم و گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: دیگه باید اونم برسه.

گفتم: اگه تو راهرو دیدمش پدر شدنش رو بهش تبریک میگم.

صورتش تو هم رفت و با عصبانیت گفت: گمشو. هنوز به دنیا نیومده و من مطمئنم که ربطی به اون نداره.  

دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره که به دنیا میاد.

مکثی کردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولی برگشتم و گفتم: اون داره خرجشو میده و به اون میگه بابا!

لبخندی زد و دستم را گرفت و فشار داد، گفت: بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهای منهم تو هوا بزن تا بوی ادوکلن مردونه از خونه بره. به بوی عطر حساسه.

سرم را تکانی دادم و رفتم. لیوانها را شستم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و از در ورودی بیرون رفتم. بی حوصله بودم. سیگارم را توی مشتم له کردم و وارد کوچه شدم. پرتش کردم روی زباله های کنار یک درخت. دیدمش که از روبرو می آمد. به موقع از خانه زده بودم بیرون. به نظرم خوشحال بود که پسردار میشود. کنار درختی ایستادم و دیدم که مادرش هم از ماشینش پیاده شد و شیرینی و چند تا عروسک دستشان بود. ای کاش شبیه مادرش شود تا به چیزی شک نکنند. می دانستم که دروغ میگویم. دستانم را در جیبهام فرو کردم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. آن آخرها تاریک بود و ردیف چراغ برقها دایره های روشنی را در طول خیابان به صف کرده بود. انگار از زیر هر کدام از چراغها که رد میشوی از زیر دوش نور عبور میکنی. صداهای پاهام را میشنیدم:

 

هنوز ازدواج نکرده بود و یک هفته بود دیگر همدیگر را نمیدیدیم. ولی از مدت متعه یک روز مانده بود. تا شب فردا. در یک روز تلفن پشت تلفن بود که زنگ میخورد و از من میخواست حتمن آنشب بروم پیشش. مثل همیشه بعد از دانشگاه ماندم خانه و منتظر شدم هوا تاریک شود. از آن سر تاریک خیابان باید می آمدم اینطرف که حالا به نظر روشن است. باز هم از زیر دوشهای نور باید رد میشدم. می دویدم. دیر وقت بود. مثل همیشه. بهش گفته بودم که مدت اینبار را تمدید نکردیم که خواستگارت اگر بله گرفت راحت سر سفره اش بنشینی. هی میگفت امشب بیا. بار آخر است. این" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتی رسیدم پشت پرده منتظر بود. سایه اش را حس میکردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولی پدرش هنوز بیدار بود. ترسیدم. زود رسیده بودم. توی تاریکی زیر درختی فرو رفتم و به دیوار تکیه دادم. مثل هر شب قرارمان این بود که چراغهای طبقه ی اول که خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاریکی آرام بیرون آمدم. بدون هیچ صدایی در باز شد. از عرض کوچه رد شدم و در را آرام هل دادم و پشت سرم بستم. کفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نیمه باز. یک هو در را باز کرد و مرا کشید تو و در را بست. تا یک ساعت مرا زیر تختش پنهان کرد. روی تخت دراز کشید که اگر کسی خواست سرکی بکشد خودش را به خواب بزند. منتظر شدیم. از زیر گفتم ما دو ماهه به هم محرم نیستیم. یادت میاد؟ گفت هیس س س س...

زیر تخت نمی توانستم جابه جا شوم. صدای نفسهایم را می شنیدم. و صدای قلب او را. انگار دمر خوابیده بود و قلبش را به تشک تخت فشار میداد. یک ساعت بعد آرام سرش را از لبه تخت کشید زیر و گفت: فکر کنم خوابیدند. گفتم: چه عجب؟!

عرق کرده بودم.

آرام بیرون آمدم و یقه ام را گرفت و کشید روی تخت کنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: این آخرین شبه.

درخشش نور تیر برق توی کوچه را در چشمش یدیدم و صورتم را بردم نزدیک صورتش. گرمای لبهاش را احساس کردم و آرام گفتم: و تو از یک ماهه دیگه شوهردار میشی!

دستهاش را دورم حلقه شده و حلقه ی محاصره اش تنگتر شد. انگار گرمتر از همیشه بود. گفت: میخوام برای همیشه یه چیزی ازت داشته باشم. یه یادگاری کوچولو توی تنم جا بذاری.

سکوت کرده بودم و به شدت عرق کرده بودم. گفتم: تو فکراتو کردی. من میترسم.

سرم را توی دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرمای کلماتش گرمم کرد: پسر کوچولوی بیچاره. نترس من سی و سه سالمه و بلدم چه کارش کنم.

دستهام را از دورش ازاد کردم و آمادگی خودم را اعلام کردم و کمی عقب کشیدم. سعی کردم این بار به هیچ فکر نکنم و مراعات هیچ چیز رو نکنم و راحت باشم. صورتش را نزدیکتر کرد و گفت: میخوام بچه ای که بزرگ میکنم بچه ی من و تو باشه...

حلقه محاصره ش گاز انبری بود و من هم قصد نداشتم خط شکنی کنم. اسیر شدم و خودم را تسلیم کردم.

 

 

 

9 تیر 85

 


 

فرستنده: میرابرای سلطان راکرس

 

 

پر، خالی

 

خداحافظ شریک 5 ساله زندگیم!

می دانم حالا که داری این نامه را می خوانی همه جای خانه را گشته ای، دیده ای که من نیستم و هیچ کدام از وسایلم هم نیست. می دانم که می دانی رفته ام و دیگر قصد برگشتن ندارم!

واقعا نمی دانم کی شروع شد. شاید همان روز های عاشقی که من به خاطر تو از کاندیداتوری انتخابات انجمن کناره گرفتم. چقدر همه آن روزها از دستم عصبانی شدند که بعد از دو سال دبیری موفق انجمن این کار را کرده ام، ولی من خوشحال بودم و راضی!

یا شاید هم همان روز هایی که تو به کتاب هایم حسودی کردی! همان روز هایی که بالاخره من مجبور شدم مطالعه ام را به صبح های زود محدود کنم. هیچ وقت نفهمیدم چرا نمی توانی کتاب خواندن مرا در حضور خودت تحمل کنی، ولی تعبیر به این کردم که نمی توانی تحمل کنی علاقه ام به چیزی به جز تو باشد!

وقتی شروع به ایراد گرفتن از داستان هایم کردی هم می توانست باشد، نه؟ چرا وقتی من دیگر داستان هایم را چاپ نکردم آن قدر خوشحال شدی؟ تو که می دانستی من با نوشتن است که می توانم با دنیا کنار بیایم...

وقتی به خاطر ترس تو از به خطر افتادن موقعیتت فعالیت هایم را در انجمن دفاع از حقوق زنان و کودکان محدود کردم، دیگر مطمئنا شروع شده بود. نمی توانستم ببینمت آن قدر خودخواه. قدم زدن های شبانه مان متوقف شد. حتی با هم تلویزیون هم نگاه نمی کردیم. دیگر از راز و نیاز های عاشقانه مان خبری نبود. اصلا هوس نمی کردم ناگهان خودم را به آغوشت پرت کنم و چشم هایت را ببوسم، اصلا دیگر نمی توانستم به چشم هایت نگاه کنم. باور می کنی نمی توانستم؟ آن هم چشم هایی که آن قدر دوستشان داشتم، از همه وجود تو همان چشم ها را دوست داشتم. می دانی اما همان موقع هم هنوز دوستت داشتم، نمی دانم چرا، ولی دوستت داشتم. شاید به همین خاطر بود که از تو کناره می گرفتم می خواستم همان حداقل تصویرت را برای خودم حفظ کنم. نمی خواستم برایم از بین بروی. با تمام وجودم سعی می کردم همان یک ذره را حفظ کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مشترک مان روزی به ناهار و شام خوردن مشترک محدود بشود ولی شد. چند بار سعی کردم برگردم ولی تو نگذاشتی، یادت هست؟ وقتی جشن سالگرد ازدواج مان را به آن وضع خراب کردی چه انتظاری می شد داشت؟ یادت که نبود، هیچ، آن هم برخوردت بود با دوستانمان. انگار آن ها باید تاوان بی توجهی و فراموش کاری تو را می دادند. باید همان روز به حرف شان گوش می کردم و ترکت می کردم. ولی من به عشقم ایمان داشتم، احمقانه بود نه؟ می دانم، ولی فکر می کردم می توانم دوباره همه چیز را به حال اول برگردانم. تو که می دانی من هیچ وقت شکست را قبول نمی کنم. جلسات مشاوره را شروع کردم. با وجود همه همکاری نکردن هایت من ایمان داشتم که با تلاش و عشق می توانم همه چیز را از نو بسازم این بار بدون اشتباه. می خواستم این بار زندگی عاشقانه ای بسازم که در آن دیگر من نابود نشوم. شور زندگیم را، دلبستگی هایم را، فدای هیچ چیزی نکنم...

ولی اشتباه می کردم. تو برای خودت شروع دیگری را انتخاب کرده بودی. وقتی خبرش را شنیدم برای همیشه در من خرد شدی، شکستی، تکه تکه شدی. نمی دانم چرا 5 سال از زندگیم را به خاطر تو نابود کردم ولی مهم نیست. شروع دوباره من بدون تو زیبا خواهد بود. می توانی خبر شروعم را از انجمن بگیری، یا از ماهنامه هایی که داستان هایم را چاپ می کنند. خدا را شکر که حداقل موقعیت شغلی ام را از دست نداده ام. دنبالم نیا، سعی نکن توجیه کنی. هیچ چیز از تو نمی خواهم به جز نبودنت. البته تا یادم نرفته باید بگویم هیچ چیز از وسایل مشترکمان برنداشتم به جز اولین هدیه ام، همان تابلویی که رویش نوشته بود، "انسان آگاهی است و آزادی است و شرافت، و این هر سه را نباید فدا کرد، حتی در راه محبوب، حتی در راه خدا...". امیدوارم او را هم مثل من از خودش خالی نکنی، باور کن بدون خالی شدن هم برایت جا بود...


 

فرستنده: ناشناس

خداحافظ سبز

چند روز است که چشمانش به خاکستری میزند. صورتم را روی قلب گرم و همیشه سبزش میگذارم با سرمای وجودم گره میخورد، گرم می‌شوم. دستم را فشار می‌دهد. لبخند کمرنگی خطوط سالهای به دوش کشیده‌ی چهره‌اش را پررنگ می‌کند. بخشندگی در چین چین صورتش به بار نشسته. میخواهم بگویم مرا ببخش، که اینبار هم او خیلی قبل‌تر مرا بخشید. لبخندش را بو میکشم. دستش را فشار می‌دهم و قول می‌دهم فردا به دیدنش بیآیم. پرستار سفید اشاره می‌کند که دیر است، چشمهایش را می‌بوسم و درحین رفتن چندبار به سویش برمی‌گردم و هنوز با چشمانی نیمه‌باز بدرقه‌ام می‌کند، با لبخندی اشکهایم را انکار میکنم... از بیمارستان خارج میشوم. دیوانه‌وار اشک میریزم. پاهایم را نای رفتن نیست... راننده‌ی تاکسی تا در منزل با سکوت مرا همراهی می‌کند. به دنبال کلید کیفم را زیرورو می‌کنم که در باز میشود، ترا می‌بینم نگران و منتظر با چشمانی سرخ و کتاب حافظ در دست. خودم را در آغوشت رها میکنم و تو برایم زمزمه میکنی :

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه بوداعش که روان خواهدشد

 


 

طرف: آرامش برای سلطان راکرس

 

با نام : آغاز پایان

 

صبح وقتی که چشمامو باز کردم ساعت 5 خورده ای بود خورده اش برام مهم نبود ولی پنجش مهم بود. چون دلم می خواست بیشتر بخوام ولی دیگه خوابم نمی اومد. خیلی چندش آور که، جمعه صبح باشه و تو بدونی که نمی خوای بری سرکار و آزادی بخوابی ولی خوابت نبره. رومو بر گردوندم به سمتش موهاش ژولیده وار روی صورتش پخش شده بود. به طور پراکنده موهای سفید بین موهای مشکیش خود نمایی می کرد. شب گذشته اصلاح کرده بود و هاله سبزی روی پوستش صورتش دیده می شد.

از کنارش بلند شدم طوریکه از خواب بیدار نشه. شاید دلیل اینکه دیگه خوابم نمی برد هجوم فکرهایی بود که بین خواب و بیداری به ذهنم رسیده بود. دیشب دومین سالگرد ازدواجمون بود. نمی دونم چندتا سالگرد ازدواج دیگه رو می تونیم برگزار کنیم؟

رفتم سمت آشپزخونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم هرچند الان که نزدیک ساعت 6 صبحه برای خوردن صبحانه در روز جمعه خیلی زوده، ولی دلم می خواست یه کاری کرده باشم.  یواش یواش ریخته و پاشهای شب قبل رو جمع کردم. یک سیگار روشن کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم و دوباره اجازه دادم افکار درست مثل دود سیگار که توی ریه ام می چرخید تو سرم بچرخه. شاید توی این دوسال بارهای بار با خودم فکر کردم که شاید کارم اشتباه بوده شاید نباید این کار رو می کردم همیشه این تضاد تفکری وجود داشت. کدوم کار دقیقا درسته . این کلمه «دقیقا یا کاملا» زندگی رو پیچیده می کنه. «دقیقا یا کاملا» این کار درسته یا غلط.....

 رفتم سمت اتاق خواب دوباره بهش نگاهی کردم و از دیدنش لذت بردم. و بعد تمام اون فکرها مثل دود سیگار که توی هوا گم میشه و تو دیگه نمی تونی پیداش کنی تو ذهنم گم شد.

4 سال خورده ای از آشنایی من و داریوش می گذره خورده اش مهم نیست ولی 4 سالش چرا....

از زمانی که با هم آشنا شدیم برای هم دوتا دوست بودیم. نه دوست دختر دوست پسر فقط دوتا دوست. خیلی عادی و معمولی البته یه جاهایی برای هم کارهایی هم می کردیم. مثلا اگه اون با دوست دخترش دچار مشکل میشد من نقش مشاوره خانواده رو بازی می کردم، و اگه مثلا من با دوست پسرم بحثم می شد اون قضیه مورد بحث رو از دیدگاه مردونه تجزیه و تحلیل می کرد و خلاصه منو روشن می کرد .....

تا زمانیکه با نگار آشنا شد و از هر لحاظ ازش خوشش اومد، حتی از نظر جنسی ...

 هرچند من و داریوش در این زمینه خیلی رک صحبت نمی کردیم ولی نقطه نظراتمون به صورت تعریف داستانهایی مثلا دوست دوستم اینجوری شده یا مثلا از خودمون داستان پردازی می کردیم  و نقطه نظر رو تو دلش جا می دادیم و منظورمون به هم می رسوندیم.

قضیه داریوش و نگار جدی شد. مراسم خواستگاری برگزار شد. و بعد بقیه ماجراهای ازدواج ...

3 هفته ای  از داریوش خبری نشد. من هم درهمین حین با کسی آشنا شده بودم که بدم نمی اومد اگه بعد از یک مدت به تفاهم رسیدم باهم ازدواج کنیم . شاید برای همین من هم خیلی دیگه فرصت نداشتم پیگیر کارهای داریوش باشم. بعد از سه هفته تلفن زنگ خورد.

- سلام

- به سلام شاه داماد خوبی .

- مرسی.

- صدات اینو نمی گه. اتفاقی افتاده؟

- نه .... یعنی آره.

- خوب بگو چی شده. کاری از دستم بر می یاد.

- همه چی بهم ریخت.

- یعنی چی. واضح بگو منظورت چیه؟

- هیچی. نگار گفته نمی خواد با من ازدواج کنه . زده زیر همه چی؟

- به همین راحتی خوب آخه دلیلش چیه؟

- نمی دونم هیچی نمی گه. بعد ازمراسم به اصطلاح بله برون و رفتیم برای انجام آزمایش بعدشم قرار شد که بریم برای کارهای خرید و گرفتن  خونه از این داستانها.... می دونی که من خوشم نمی یاد یک مدت تو عقد باشیم. 4 روز قبل زنگ زد و گفت پشیمون شده هرچی باهاش صحبت کردم یه جواب درست بهم نمیده. کلی ریختم بهم . بیا تو باهاش صحبت کن اون که تورو میشناسه ببین مشکل چیه؟ صحبت می کنی دیگه؟

( این دفعه بدون اینکه بزاره من خودم فکر کنم و نظرمو بگم داشت از من قول میگرفت که با نگار صحبت کنم)

-         ببین داریوش بزار من فکرامو بکنم. ببینم این کار اصلا صلاح هست می دونی....

(حرفمو قطع کرد )

-         خواهش می کنم.

-         باشه شمارشو بگو من باهاش صحبت می کنم.

-         مرسی

فردای اون روز توی کافی شاپ نگار روبروی من نشسته بود. با یک برگه که پایان سرنوشت اون و داریوش بود.

برگه رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی اون خداحافظی کرد و رفت. و من موندم یک دنیا تصویر که بک گراندش چهره  داریوش بود، یک سیگار روشن و صدای موسیقی ملایم کافی شاپ .....

از لای دود سیگاری که از دهنم خارج می شد. به داریوش که هنوز خوابیده بود نگاه کردم.

رفتم سمت آشپزخونه یه چایی دیگه ریختم...

-         تو هم چایی می خوری داریوش ؟

-         نه..

-     ببین داریوش خوب اون هم تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته می خوای چیکار کنی. میگه پسر خاله اومده از خارج و چون با هم بین خودشون قرار مدار گذاشتن دیگه خیلی ناجور بخواد بهم بزنه. فکر نمی کرده اون برگرده حالا که شده خانواده شون هم بی خبره ( از این مزخرفتر داستان نمیتونستم بسازم از مجله خانواده سبز کش رفته بودم سوژه شو ولی چاره ای نبود)

-         نه این از نظر من اصلا قابل قبول نیست قضیه یه چیز دیگه است. تو نمی خوای بهم بگی.

-         نیازی نیست بخوام دروغ بگم. خودت منو میشناسی حالا اگه باز هم می خوای خودت باهاش صحبت کن.

-         نه دیگه احتیاجی نیست کلی باهاش صحبت کردم فایده نداره. من هم یه جوری مامان اینا رو توجیه می کنم که خیلی نخوان کنکاش کنن.

( ساختن این داستان دروغ و سرهم کردن یه سوژه اشک آور و قدرت دادن به حس دلسوزی مادر داریوش کار آسونی نبود ولی موفق شدم)

ولی  سختترین قسمت این کار مونده بود.

3 ماه بعد از جدایی نگار و داریوش. زنگ زدم به داریوش.

- سلام داریوش خوبی ؟  می خوام ببینمت .

- باشه فردا جای همیشگی.

هنوز چهره داریوش جلوی چشممه وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم. اول خندید بعد با تعجب نگام کرد . بعد کمی با شک نگام کرد. و آخر سر گفت. باور نمی کنم.

و من خیلی با اطمینان ولی درکمال آرامش پیشنهادم را دوباره تکرار کردم.

بعد ازماهها  با همه حرفها و مسائل حاشیه ای جنگیدم و پیروز شدم. بدون هیچگونه مراسمی ازدواج ما صورت گرفت.

تقریبا از همون چند ماه اول بعد از ازدواج به بهانه بچه دار نشدن که علتش مشکل هردومون هست دارو مصرف می  کنیم که در آینده بچه دار بشیم. با کلی سختی با یک دکتر هماهنگ کردم تا نزارم داریوش بفهمه قضیه چیه. و اون همیشه این فکر رو می کنه که واقعا من و اون بچه دار نمیشیم. و نمی دونه که من جلوگیری می کنم.

هیچ وقت نذاشتم بفهمه چه قرصی مصرف می کنه. اون تحمل اینکه  بفهمه مبتلا به ایدز شده رو نداشت و حتی فکر اینکه چه آینده ای در انتظارشه ....

نگار از مبتلا بودن خودش به ایدز آگاه بود. حتی وقتی رابطه جنسی با داریوش برقرار کرده بود. تا زمانیکه برگه آزمایش رو در کافی شاپ به من داد....

دیشب دومین سالگرد ازدواج من و داریوش بود. ساعت 8 و خورده ای . با یک لیوان آب و دوتا قرص می رم سراغ داریوش.

-         داریوش عزیزم سلام.

-         چیه باز خواب موندم .

-         نه بلند شو امروز جمعه ست.  وقت قرصه. از دست این بچه شیطونی که قرار بیاد. هنوز نیومده، باباشو اذیت می کنه؟

-         من اگه نخوام بابا بشم باید کیو ببینم.

-         من هم موافقم حالا ما یه تلاشی می کنیم . اگه شد که هیچی اگه نشد میندازیم گردن خدا ....

هردومون می خندیم. و من با بوسه ای قرص را با لبانم در میان لبان داریوش می گذارم.

 


از طرف بوران برای سلطان ـ ملکه راکرس

 

آخرین نفس های یک مرد تنها

 

با آن همه تاریک که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می زند چشم هایش را می بندد که، تا آن جایی که ممکن است ما را بیشتر نبیند. پنج نفر هستیم و فکر می کنم تیر چهارم را من می خورم. زخم های کهنه چندان دردآور نیستند، ولی این یکی، با آنکه به بازویم خورده است سوزش شدیدی به همه ی تنم انداخته. هر چند طرف های عصر هم جایی را نمی دیدم، اما خوشحال بودم از اینکه شب شده و تاریکی مجال دیدن را بیشتر ربوده است.

همین یک ساعت قبل بود که ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی پای یکی از رفقا بود و مدام موهایم را نوازش می کرد. چهره ی هیچ کس را نمی توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می خواستم مرگ را تجربه کنم. دلم هوای باران تندی را داشت که با خود بوی خاک و علف می آورد و آسمان حریص تر از همیشه نگاهمان می کرد. از این همه خاک مفت زمین سنگ تیزی پشتم را می آزرد. درست زیر چهارمین مهره، نه می توانستم تکان بخورم و نه کسی را از بودنش خبردار کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه ی خدا، حتی وقتی که می خواهی به آرامش ایمان بیاوری، چیزی برای آزارت مانده که تا آن لحظه حتی فکرش را نکرده ای.

می دانم که کسی چشم هایم را نمی بیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتن چشمانم ندارم. برای باز نگه داشتن چشم ها همیشه باید دلیلی وجود داشته باشد، درست مثل شب هایی که هر کاری می کنی خوابت نمی گیرد و برای این کار هزار و یک بهانه داری.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند و شاید یک کوله پشتی جای پاهایی را که سرم روی آن ها بود، گرفته است. شاید اگر می دانست چقدر دوست دارم سرم را روی پای یکی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله پشتی سنگی تنهایم نمی گذاشت.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به مرگ ما گرفته اند. همگی نه، اما خیلی هاشان راضی بودند، از لحنشان معلوم بود. طرف های عصر به هم پریدند، کمی قبل از آنکه تیر چهارم را خورده باشم. ولی خب، حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند؛ «من نمی تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه در موردش حرف نمی زنیم.» و این جمله ی آخر همان حرف آخر بود. هر چند یکی از رفقا زیادی جوش می زد:«یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن تکه تکه اشون کنن؟» و همان کسی که حرف آخر را زده بود، گفت:«گفتم دیگه حرفشو نمی زنیم، در ضمن راه دیگه ای هم هست.» و همه آن راه دیگر را می دانستند. و کسی هم ترید نداشت که کار آخر را همان کسی باید انجام دهد که حرف آخر را زده است. از سکوت تلخ همگی معلوم بود که انجام دادنش به اندازه ی گفتنش راحت نیست.

دیگر کسی نبود، به جز چند جسد کلافه که اطرافم افتاده بودند. کاش می شد صدایشان کنم:«منو با این حالم ول نکنید، لااقل یه تیر دیگه...» دیگر کسی نبود که بشنود.

چشم هایم سیاهی می روند، نفس آخر را که می کشم سفت در آغوشم می افتد. لب هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می کند، می داند که دوست دارم نفس هایش را از نزدیک ترین جای ممکن بشنوم. می خواهم بخوابم، سرم را روی سینه اش گذاشته ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می زند حس می کنم! با انگشتانم بازی می کند. انگشت اشاره ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب هایش می کشد. نمی خواهم دیگر از دلتنگی هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید؛ از اینکه در این مدت که نبودم زندگی اش چه شکلی بوده و چند شب را تا خود صبح به یاد من نخوابیده است؟! حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه کسی هست که بی من نمی تواند ادامه دهد. می خواهم بدانم آیا واقعا بدون من می تواند ادامه دهد یا نه؟ این بار که از او دور می شدم، حس می کردم برای آخرین بار است که می بینمش. نگاهش خالی بود، خالی تر از همیشه. ترسم از این بود که دیگر هیچ وقت بازنگردم و او در این همه مکان خالی از من، پا به پای زمان هایی که دیگر هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را، حتی کوتاه تر از کشیدن آخرین نفس و افتادن او در آغوشم تجربه کنم، راهش را ادامه می دهد و چند روزی که از یاد با هم بودنمان سپری می شود، پایه های شروعی دوباره را بر ویرانه های دلتنگی ها و دوست داشتن های من بنا می کند. گریه ام می گیرد. نگاهم می کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه ام و قطره های اشکی که آرام روی گونه ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته ی چانه ام روی گردنم ناپدید می شوند، آزارم می دهد. فکر این که با دیدن اشک هایم شروع به حرف زدن می کند و می گوید از دلتنگی های زندگی بدون من، آرامم می کند. انگشت اشاره ام را رها می کند و اشک هایم را پاک می کند. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب بیدار می شود و سیگار اول را که روشن می کند، مزه ی تلخی دهانش یادش می آورد که نمی داند دیشب را چطور گذرانده است. می ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می آیم و لخت از اطاق می زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می پرسد. شبحش را از پشت شیشه ی مات درب حمام می بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می رساند، ناپدید می شود.

کوله پشتی را با خودشان برده اند، نمی توانم نفس بکشم. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کند به آخر راه نزدیک می شود. سایه ی آخرین ها همیشه قبل از خودشان می رسد و برای درک کردن و یا دیدنشان فقط کافی است کمی زرنگ بود.

خیال آخرین لحظه ی دیدنش راحتم نمی گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه ی راهم بود، بدرقه ی همه ی سال هایی که دستانش را لمس نکرده ام، همه ی سال هایی که فقط به دیدن دوباره ی او فکر کرده ام.

حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چگونه گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی تواند ادامه دهد. و او را می بینم که انگشت اشاره ی چهره آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب هایش می کشد. از دلتنگی هایش می گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. دستی به شکمش می کشد و آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«حرکت می کنه، صداشو می شنوم.» مزه ی تلخی در دهانم آزارم می دهد، ماده ی گرمی از بین لب هایم بیرون می ریزد، سرفه ی کوتاهی می کنم. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.

 

 

نظرات 190 + ارسال نظر
آتش دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ

به نام خدا
سلام
حتی اینقدر وقت نداشتم که همه کامنتارو بخونم،واسه همین ببخشید،امشب شب آخر که اینجام دلم میخواست میتونستم از همتون تک تک خدا حافظی کنم ولی نمیشه..
توی بلاگ آماتورا هر کس یه جور قشنگیه یه جوری پر از احساس و قشنگی
بهار ،انی،فائزه ممنون که هنوز منو یادتونه
باران،بابک،حسین،راکرس از شما هم ممنون به خاطر حرفا و چیزای قشنگتون
ببین حسین من همه جیزو خراب نمکنم که برم،امیدوارم که برگردم
مهرک خانوم چکارک زیبا دوست داشتم صداتو بشنوم ولی متاسفانه انگار نبودی،دیگه نیاز به یاد آوری نیست که چقدر دوست دارم؟؟؟
یا خیلی زود برمیگردم یا دیگه هیچ وقت نمیام،
مهرک این همون ریسک هااااا
برام دعا کنید
همتونو دوست دارم خواحافظ

باران دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:19 ق.ظ

بنده به عنوان یک عضو دائم این مکان اعلام می دارم که اگر جناب حسین شب نویس صفت کنار کشیدن را به عنوان یک شوخی مطرح کرده اند که کلی کیف کردیم از این شوخی٬وگرنه این موضع را به هیچ عنوان قبول نداریم و از حسین عزیز می خواهیم که در این رابطه توضیح بدهند...

راکرس دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:46 ق.ظ

از طرف بابک: از حذف کردن داستان پابلیش شده معذوریم!
براوو شب نویس! عجب کار پسندیده‌ای. این از اون کارهای به یاد ماندنی تاریخه! مثل کار امیر ارسلان نامدار...اینکه یه نفر که می‌دونه داستانش برنده می‌شه داستانشو بکشه کنار تا بقیه شانس بیشتری داشته باشن! روزی می‌رسه که همۀ داستان نویس‌های دنیا اون عکس خوشگلتو می‌چسبونن به دیوار اتاقشون و اسم تو رو روی بچشون می‌ذارن و موقع داستان نویسی ازت رخصت می‌گیرن. حسین تو فوق العاده‌ای...
بابک اگه کامنت منو می‌خونی استفعای منو به عنوان سلطان بپذیر و اگه نپذیرفتی....
اینجوری برای بابک نوشتن چه قدر مزه می‌ده، درست عین شکلک در آوردن جلوی معلمه وقتی حواسش نیست...
حسین جدا از شوخی‌هایمان: مفتخرم، مغرورم و سعادتمندم که جناب "حسین نیازی" داستان نوشته‌اند و من می‌توانم آن را بخوانم...حسین نوع نگاهت به سوژه و ساختار استادانه و جو واقعی داستان فوق العاده ست. حسین!! جداً من لذت بردم. حالا نظرم رو موقع اعلام نتایج می‌خونی! نمی‌خواستم تا قبل از نتایج چیزی بگم، اما خوب حسین رو دوست دارم و گاهی پارتی بازی می‌کنم....
سلام آتش! صدای منو از سرزمین سرسبز و خشک ایران می‌شنوی. دختر موفق باشی....
باران چرا بنده خدا رو می‌ندازی تو رودربایستی که بره داستانشو حذف کنه. مگه آدم دور از جون ... که این حرفو جدی بزنه!
دیشب رفتم تونل رسالتو دیدم. چه قدر خوشگل بود عین خارج می‌موند! ولی شلوغ بود، خیلی...نمی‌دونم اینا همون 5% درصدی بودن که پیش بینی کرده بودم برای دیدن تونل اومدن...

چکاوک دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ق.ظ

سلطان راکرس عزیز چقدر عالی از طرف بابک نوشتی. خیلی خوب بود. لطف کنید حالا حالا بر اریکه ی سلطنت جلوس فرمایید. آخه سلطان به این باحالی ما از کجا گیر بیاریم.
شب نویس چه محرکی باعث شد به فکر کنارکشیدن بیفتی؟ مگه میشه داستان تو رو بذاریم کنار. جدی حسین من از داستان تو خیلی بیشتر از مال خودم خوشم اومده. داستانت خیلی زیاد به سوژه مربوط بود. راست راستش به فکر من یکی نرسیده بود که برای تفویض قسمتی از هستی خودمون می تونیم به محور اصلی داستان تو رو بیاریم. اوا خاک عالم واسه همینه که من اجاقم کوره.
الان می خوام به پریسا زنگ بزنم خبرشو اگه خبری به دستم رسید می ذارم اینجا.

چکاوک دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:11 ق.ظ

پیرو مرحمت سلطان راکرس که مدام احوال درباریان شریف و وفادار خود را جویا می شوند و حس مسئولیت و دلواپسی شخص خودم، خبرگزاری چکاوک پرس در یک اقدام معرفتی اعلام کرد: مادموازل پریسا متخلص به آتش فردا سه شنبه ۲۷ تیر راهی فرانسه خواهند شد. ساعت حرکت نامعلوم ( یعنی هر چی التماس کردم نگفت ) ، تاریخ بازگشت نامعلوم ( البته منوط به شرایط احتمالی )، مدت اقامت نامعلوم ( اینم بسته به هر چی پیش بیاد ولی حداکثر هجده روز ) ، دلیل حرکت معلوم ولی چون خیلی خصوصیه از اعلام آن معذورم. کلیه ی مطالب از لابه لای آنتن دهی نصفه نیمه ی تلفن همراه شنیده شد و بدون هیچ دخل و تصرفی به اطلاع عموم آمانتورها رسید.
پریسای عزیز امیدوارم همه چیز همونطوری پیش بره که تو می خوای.

بهار دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ب.ظ

خوب اول با اسم کی شروع کنم :)( ‌
خوب به قول چکاوک اول از سلطان راکرس که هم اکنون سلطان صاحب قرانیه هستند
سلطان راکرس عزیز:
تشکر از لطفتون ولی سلطان جان داستانهای این سلطان بانوی قدیمی هیچ وقت جسارت نمی کنه در برابر داستانهای زیبای دیگران قد علم کنه . داستانی که من می فرستم حکمن (‌اصطلاح داش آکله) نقش یه پشه است در برابر فیل.
اگه نقدهای خوب شب نویس و پرستو و ... بقیه بچه ها روی داستانهای کوچیکم نبود. جسارت نمی کردم دوباره بنویس
خواستم اینجوری بگم که نقدهای اونها و ایرادهایی که به داستانم گرفتن برام ارزشمند بوده و برای همین که سعی کردم اشکالهای کارمو برطرف کنم.
و از طرفی نوشتن برای سلطان موقری مثل شما جدا لذت بخشه.
منظومه جان :
یادت باشه دفعه بعد که سلطان راکرس رفت آلو بچینه از تو جیبش کش بریم :))
آنی جون :
ما رو نزار تو خماری . منتظریم به قول فائزه گولو ( هر چه از دوست رسد نکوست ) داستان نا تمامه تو از ده داستان تمام شده قشنگتر
فائزه گولو جان:
من آشپزیم خوب نیست اینو باید از نعنا بپرسی که قرمه سبزیش حرف نداره. ولی من فکر میکنم وقتی که دسته ظرفی که داری توش املت درست می کنی بیوفته توی املت میشه املت دسته دار .... شایدهم اگه اگه املتو با دسته ظرف هم بزنی می شه املت دسته دار مهم پیازی که می خوای باهاش بخوری :))
به چکاوک:
چکاوک جان به این شب نویس بگو (‌ما اوچیکتیم) می دونم اگه به خودش بگم تحویلم نمی گیره :(
در ضمن مرسی که از حال آتش با خبرمون کردی.
و اما به آتش عزیز:
دختر شیطون هر جا هستی سلامت و شاد باشی در ضمن هر جا بری یک اینترنت که پیدامیشه ( ببین مثل بابک الان من مطمئن هستم از جزیره آدمخوارهای بورکینافساو غربی هم یک سیم پیدا کرده ایمیلشو و این کامنتها رو داره چک می کنه) تو که خوب جایی داری میری پس خوشحال می شیم بازهم اسم آتش تو کامنتها ببینیم مواظب خودت باش و بدون گرمای آتش همیشه در این جا حس میشه.

بابک دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ب.ظ

نامبرده پیدا شد!
سلطان جون دوتا داستان دیگه هم برات رسیده. یه خورده صبر کن امروز میرم کافی نت واردشون میکنم.

بر و بچ در چه حالید؟ ما رو نمی بینید خوشید؟!
دلم واسه همه چی تنگ شده. واقعا غربت درد بزرگیه. ایییییییییی! کوچه پس کوچه های خاکی! بوی کاهگل و نون بربری داغ! یادت به خیر وطن! :)

فائزه دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ب.ظ

آتیش گلم برات هوارتا دعا روونه آسمون کردم که هر چی بشه که تو می خوای... منتظر نوشته هاتیم عزیزدلم
باران و راکرس و چکاوک باهاتون موافقم!
منم مثل بهار باید چکاوک رو واسطه کنم فعلا! بهش بگو همه ما دوستش داریم...
بامبی چشمون به جمالت روشن شد بالاخره!!! منتظریم...

بهار دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:54 ب.ظ

دیدید گفتم این بابک تو بورکینافاسوی غربی هم یک سیم یا یه بی سیم پیدا می کنه خودشه نشون بده
به این می گن حس مسئولیت مصونیت معصومیت محجوبیت محبوبیت مردونیت ......
:))

آنی سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:48 ق.ظ

بابک عزیز من هم داستانم رو فرستادم، بگیرش.

فائزه سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ب.ظ

فکر کنم تو بورکینافاسوی غربی ساعتا یه جور دیگه عمل می کنن آخه بامبی جان هنوز دیروزش تموم نشده که بیاد داستانا رو بذاره!!!
ببین بامبی جان بنده به شخصه مردم از فضولی خوندن داستانای آنی و باران و بهار! زود باش دیگه!

بهار سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:00 ب.ظ

یه چیزی خیلی عجیبه وقتی سلطان راکرس کامنت می زارن بابک نیست وقتی بابک کامنت می زاره سلطان راکرس نیست
چرا آیا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
فائزه گولو جوون داستان آنی و باران جدا خوندن داره من هم موافقم
درضمن فکر کنم باید یه فکری برای شب نویس بکنیم دیگه داره غیبتش حکم غیبت صغری پیدا می کنه.

زیبا سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:08 ب.ظ http://do-nothing.blogsky.com/

متل داستان کوتاهی است با مضامین لطیف تربیتی و اجتماعی و سرگرم کننده، گاه به شعر است و گاه به نثر موزون، مناسب برای کودک. بچه‌ها با شنیدن متل با طبیعت انس میگیرند. شخصیت‌های متل اغلب حیوان‌اند.
از متل‌های معروف : خاله سوسکه، موش دم بریده، دویدم و دویدم، گنجشکک اشی مشی و نداشت نداشت...

متل: نداشت نداشت
در زمان قدیم شخصی بو سه پسر داشت؛
دو تا کور بودند، یکی چشم نداشت.
آن پسری که چشم نداشت، سه تا صناری داشت.
دو تا مالیده بود، یکی سکه نداشت.
انداخت تو جیبی که ته نداشت.
رفت دکون کمون تراش.
صنار سکه نداشت، داد کمون چله نداشت.
گرفت انداخت رو دوش دم نداشت.
رفت بیابون سه تا آهو دید؛
دو تا مرده بودند، یکی جان نداشت.
کمون چله نداشت، کشید زد به آهوی جان نداشت.
آهوی جان نداشت گذاشت رو دوش دم نداشت.
رفت سه تا خونه دید؛دو تا ویرانه و یکی سقف نداشت.
تو خونه‌ی سقف نداشت، سه تا قزقون بود؛
دو تا شکسته، یکی ته نداشت.
آهوی جان نداشت، گذاشت تو قزقون ته نداشت.
آتیش کرد، گوشت سوخت و استخون خبر نداشت.
خورد و خورد تا سیر شد اما شکم خبر نداشت.
از تشنگی طاقتش طاق شد، رفت یه گوشه سه تا جوب دید.
دو تا خشکیده بود، یکی نم نداشت.
لب گذاشت به جوی نم نداشت.
اون قدر خورد که شکم ترکید و لب اصلن خبر نداشت.
-----
مالیده بود : ساییده بود
دم نداشت : دوشی که طاقت و توان نداشت
قزقون : دیگ


-----
نداشت نداشت برایم تازه‌گی داشت و بسیار جالب بود. حیفم اومد شما نخونیدش.
مولانا در مورد این متل میگه:
کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سر و پند



فائزه سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ

زیبا خیلی خیلی قشنگ بود ممنونم!
بهار جونم من می گم برا شبنویس جشن تولد همین جوری بگیریم!!! خوبه؟ من خودم اونقدر دوست دارم سالی چند مرتبه تولدم بشه!!!
منم باهات موافقم این دوتا دیگه خیلی مشکوک شدن! بامبی سریع زود تند پیدات شه دیگه! والله من صبوریم تموم شده!!!

باران چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ق.ظ

بابک اگه این داستانا را نذاری...
بابک اگه نذاری...
بابک اگه...
هیچی صبر می کنم تا وقتی که وقت داشته باشی و بتونی داستانا را بذاری تو وبلاگ...

راکرس چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ق.ظ

من هنوز تو بهت دیروزم....
دیروز یکی از دوستام یهویی گفت : راستی داستاناتون رو هم خوندم!!! گفتم هان؟! کدوم داستانا؟ گفت همونا که توی آماتورها به بهشت نمی‌روند می نویسید!!!!!
من بعد از اینکه چشمام گرد شد و تونستم قضیه رو درک کنم... نمی دونم چه طوری تونسته بود داستان های منو پیدا کنه...ادامه حرفاشو شنیدم...آخه بعدش داشت اونها رو نقد می کرد!
فکر می‌کنید چه حسی دارم؟
* یادمه خودش یه بار گفت: از اون هایی که چشمشون رو روی زندگی خودش می ذارن و دوست دارن به همه چیزش کنجکاوی نشون بدن، خوشش نمی‌یاد و حتی به یکی از دوستاش به خاطر همین....
ـــــــــــــــــــــــ
چکاوک جونم ممنونم...گفتم شاید فرصت نشه ازت درست و حسابی تشکر کنم....
ــــــــــــــــــــــ
داستان کوچولو خوش اومدی...

طناز چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

سلام
امروز تولد منه. اگه بخواین می تونیم تو یه قصر یه جشن حسابی بگیریم . خودمم کیک می پزم. با توجه به اینکه آخرای سلطنت سلطان عزیز هم هست می تونه یه good bye party ه مفصل هم باشه . می تونم براتون کبک هم کباب کنم . یا هر غذایی که دوست دارین می تونین سفارش بدید. به شرطی که حسین و باران برن و از شهر کمی برامون خرید کنن.آنی و چکاوک تو کارها بهم کمی کمک کنن و فائزه جونم و بهار هم چند تا دسته گل وحشی برای روی میز شام امشب بگیره . شمع هم از قبل گرفتم برای اون شمعدون پایه بلندای برنز روی اون میز سرسرا . چه شبه رویایی میشه .

بهار چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:45 ب.ظ

هورا هورا هورا
طناز جون تولدت مبارک
و بارهای بار تولدت مبارک
فائزه جون میتونیم جشن تولد طناز و آشتی کنن شب نویس باهم بگیریم وای چقدر عالی میشه
البته اگه طناز قبول کنه /
وای فائزه جون می تونی تو انتخاب لباس به من کمک کنی همیشه سخت ترین قسمت کاره :(
البته چون تو قصر قرار برگزار بشه فکر می کنم باید یه لباس متناسب با شرایط قصر بپوشم مثل لباس فیونا
وای بعد مدتها یه جشن عالی
هر چند جای آتش و بابک و بقیه خالیه
طناز جون خیلی دلم می خواست تو پخت غذا بهت کم کنم ولی من اصلا اشپزیم خوب نیست. ولی قول می دم با فائزه زیباترین گلها رو برات بچینیم
فائزه جون بریم عزیز ...
به زیبا:
شعر خیلی قشنگی بود. مرسی
به سلطان راکرس
لطفا از بهت در بیان سلطان عزیز در ضمن امشب سرشو شلوغ خواهد بود.
سلطان راکرس با قدمهای استوار و نرم خود به سمت طناز رفته به کرنشی موقرانه از او می خواهد به او افتخار داده افتتحایه رقص را با ایشان برقصند. طناز در حالیکه نیم تاجی زیبایی بر سر دارد در حالیکه پاهای خود را کمی خم کرده با سر به سلطان تعظیم کرده و پیشنهاد رقص او را می پذیرد.
چراغهای سالن کمترمیشود و نور زیبای مهتاب از پنجرهای بلند قصر به داخل سرسرا می افتد و موسیقی آغاز می شود.....

فائزه چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:36 ب.ظ

بامبی جان بابت گذاشتن داستان ها ممنونم!!! برم بخونمشون...
طنازم تولدت مبارککککککککککککککککککککککککککککک!
وایییی چه جشنی بگیریم امشب. بهار جونم وقتی آدم بهار باشه هرچی بپوشه قشنگ می شه عزیزم!
آره بدو بریم زود گلا رو بچینیم بیاریم...
آه خدای من راکرس بهار راست می گه عجب متشخص شدی امشب یه سلطان واقعی که حتی وقتی دوره سلطنتش تموم شه بازم سلطانه. وه شبنویس رو ببینین. تا حالا با لباس رسمی دیده بودینش؟ موسیقی آدمو مسحور می کنه ولی من نباید مسحور بشم چون هنوز آماده نیستم. از بس مشغول این ور اون ور دویدن شدم که یادم رفت لباسامو بگیرم و حالا باید همون لباس چرمی هامو بپوشم. بد نیست ادم با این لباسا بیاد تو جشن تولد به این باشکوهی؟

آنی پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:36 ق.ظ

خیلی ممنون بابک که باوجود اینکه تو سفری و مشکلات احتمالی، داستانهارو فرستادی.

طناز تولدت دوباره مبارک ؛) به من که خیلی خوش گذشت، خوشحالم که شبنویسم دیگه آشتی کرده! اگرچه خودم شنیدم که داشت در گوش باران میگفت که بی آماتورا هرگز!

دلم برات تنگ شده بود گفتم یه سلامی عرض کنم گولو جون، دختر لباسای چرمت فوق‌العاده بود :ی

منتظرم نقدها و نظرات آماتورهارو در مورد داستانهای فرستاده شده بخونم، خودم هم نظراتی دارم که به زودی مینویسم.

شب خوش




بهار جون خوشحالم که

راکرس پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:28 ق.ظ

طناز جونم تولدت مبارک!
سلام داستان های عزیزم! صبحتون به خیر...
ممنونم از همه....و شرمندم دوستانم٬ شرمنده....

بابک جمعه 30 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ب.ظ

طناز خانم تولدت مبارک.
بهار این تیکه ای که نوشتی منو یاد یه آهنگ قدیمی انداخت که ترجیع بندش اینه: ...and the music plays!
خیلی ام با حاله و حسابی به فضای قصر سلطان میخوره.
جدی شب نویس قهر کرده؟ چرا؟
سلطان با داستانا چطوری؟ خوب داستانایی برات اومده ها!

فائزه جمعه 30 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ

وای آنی جونم ممنون! صد البته به پای تو ماه مجلس که نمی رسه هیشکی!
بامبی جان به افتخار کامنتت چیکار کنیم؟
ستاره و دونه تسبیح و بقیه اهالی کجان؟
چرا اینجا دوباره سوت و کور شده بید؟
چرا ماجرای داستان دسته جمعی به بایگانی سپرده شده؟ دیالله یه کاری بکنین دیگهُ پیشنهاد به این خوبی حیفه از دست بره!

باران شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ق.ظ

طناز خانم منم بهت تبریک می گم. راکرس عزیز کجایی که داستانا مردن از تشنگی...

راکرس شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:10 ق.ظ

سلام
داستان ها حرف ندارند. دست همتون درد نکنه! کاش من بتوانم به اندکی از این تلاش پاسخ بدهم! با خوندن این داستان ها با دیدن کامنت ها هر روز بیشتر به این نتیجه می‌رسم - البته من که نه- همگی فوق العاده‌اید....جداً و از سر صداقتی که گاه به گاه پیدا می کنم می‌گویم....
سعی می کنم تا آخر هفته داستان برنده را بفرستم...
باز هم شرمنده من چند تا مطلب نوشته یا ناتمام دارم که نه می رسم تمامشان کنم نه می رسم تایپشان کنم...
چکاوک جان یکبار دیگر از شما تشکر می کنم!
فائزه!!
بابک مثل اینکه این دوتا داستان آخری رو خودت تایپ کردی؟!
حسین من متأسفانه برعکس همه فکر می‌کنم که تو قهر نکردی! ببین من جدی جدی دوستت دارم و امیدوارم از حرف های نپخته و شتابزدۀ من ناراحت نشده باشی...آخر اگر....حسین به قول فائزه: خودت گفتی پس زیاد منتظرم نذار...بابک من خودمو می‌کشم!
باران ممنون!
ستاره!! دونه تسبیح!! شما ها کجایین
نمی‌دونم چرا توی این دورۀ سلطنت این قدر سرم شلوغه! باور نمی‌کنید ولی دو سه هفتۀ بعد من فرصت آمدن به اینجا را زیاد خواهم داشت! وای اگر سلطنتم به هفتۀ بعد بکشد!!!!!

طناز شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:25 ق.ظ

بهارعزیزم؛ فائزه جونم ممنون بابت گلها و گلدون زیبایی که انتخاب کردید همینطور بابت حسن سلیقه ات تو انتخاب آهنگ والس .
سلطان عزیز ؛ راکرس جون ممنون از تبریکت . این باعث افتخار بزرگی که یک سلطان والا مقام جشن تولد آدم و تبریک بگه و پیشنهاد آغاز رقص رو بهم بده ممنون .البته امیدوارم که همرقص خوبی بوده باشم ;)
بابک و باران عزیز ؛آنی مهربونم مرسی که تو جشن تولدم شرکت کردید .
بچه ها جشنی که برام گرفته بودید بی نظیر بود
بخصوص که همراه با آشتی کنون شب نویس بوده .
فکر کنم شب نویس هنوز خواب باشه چون دیشب تا نزدیک صبح داشت می رقصید واسه همین احتمالا هنوز تو اتاقش خوابه .باران جان شما یه سری بهش بزن ببین که مشکلی نداشته باشه؟!!
راکرس عزیز ؛ قصرت حسابی بهم ریخته شده . خستگی مهمونی که در رفت با بچه ها کمک میکنیم همه چیز و مثل روز اولش مرتب می کنیم .
باز هم از همتون برای این جشن با شکوه تشکر می کنم .
دبیرخونه محترم از شما هم بخاطر داستانهای ارسالی کمال تشکر راداریم .

طناز شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:28 ق.ظ http://tannazhash.persianblog.com

راستی راکرس جان بد نیست که برای پایان دوران سلطنتت یه جشن خداحافظی مثلا با عنوان سلام راکرس راه بندازی خداحافظ آقای سلطان و سلام راکرس جان !!!
جالب میشه ها !!
راستی بدم نیست که در مراسم اختتامیه خودتم معرفی کنی .
ما مردیم آخه

مرجان شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ق.ظ

می بینم که دیگه کسی به یاد ما نیست !!
چند روزه که داش اکل سرما خورده و بی حوصله است .
خواهر میدونی که ؛از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ؛ این مردها ؛ اگه پهلوون بی رقیب میدونم باشن بازم لوسن . یعنی راستش و بخوای این داش آکل خودش و واسه من لوس می کنه . چه می دونم والا ؛ میگه احتیاج به take care دارم .والا منم که نمی دونم این چیزها یعنی چی هرچی سوپ می پزم ؛جوشونده دم می کنم ؛ بخور شلغم براش درست می کنم باز تیک نمی دونم چی نمی شه . اصلا از وقتی پامون به این تهرون خراب شده رسیده اخلاقش عوض شده . چشمش که به ۴ تا دختر رنگی افتاده عشق مرجان و چشم سیاهش و از یاد برده .
نمی دونم چی کارکنم
هرچی ام که جادو و جنبل بلد بودم کردم افاقه نکرده .این میز باقر م که دیگه طلسمهاش کارساز نیست
خلاصه موندم حیرون
می ترسم غربت ؛داش آکلم و ازم بگیرة بمونم حیرون این ولایت غریب
خلاصه که دیدم دستم به جایی بند نیست اومدم اینجا یه دوری بزنم دلم واشه
سرراهم به میز باقر سر بزنم ببینم که آنتی شاش ه پسر نابالغ چیه .فکر کنم دیشب زیادی تو چایی داش آکل ریختم بهش نساخته ؛تا صبح هذیون میگفت .
می ترسن ناغافل ازدست بره !!

[ بدون نام ] شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:47 ق.ظ

اوا خاک عالم یادم رفت ؛ حواس واسه آدم نمی ذارن که .اومده بودم تولد طناز و تبریک بگم و عذرخواهی کنم که نتونستم بیام . والا آدمیزاده شیر خام خورده است دیگه .گفتم فردای روزگار کسی پشت سرم لغز نخونه که واس خاطر کادوش نیومد . خواستم بگم که گرفتارم و داش آکلم ناخوشه . منم که یه تار گندیده سبیل اونو با هزار تا جشن و ... عوض نمی کنم .میخوام دنیا نباشه اگه یه دیقه غم و ناخوشی رو دل داش آکلم نشسته باشه . والا دیگه !!!
خلاصه که بچه ها امیدوارم که به همتون خیلی خوش گذشته باشه .
حال آقای مام که خوب شد .مام میام بینتون و به قول داش آکل به خوشی شوما خوشیم
تا درودی بعد بدرود

چکاوک شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:16 ق.ظ

ها؟! چی ؟ بله؟ هو و م ..... آهان ن ن ن طناز جان تولدت با سه روز تاخیر مبارک. همیشه سلامت و سرزنده باشی.
سلطان من اعتراض دارم، دبیرخونه من اعتراض دارم. بابک چرا داستان منو نذاشتی. من درست بعد از اینکه داستان حسین رو رو سایت لود کردی داستانم رو فرستاده بودم. لطفا ایمیلاتو یه بار دیگه چک کن. :((

[ بدون نام ] شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:20 ق.ظ

شهنشاها٬
این بنده مسکین و دربدرت عاجزانه تقاضا دارد که الطاف ملوکانه خود را دریغ نفرموده و اندکی بیشتر در اعلام نتایج تامل بفرمایید تا داستان این حقیر نیز به اتمام رسیده و ارسال گردد. پیشاپیش مراتب سپاس و قدردانی خود را از آن ساحت والا اعلام می دارم.
امضا محفوظ

چکاوک شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ

بابک من دوباره داستان رو فرستادم. عنوان ایمیلم هست داستان. تو رو خدا بذارش رو سایت بابک. تو رو خداا ا ا ا ا

چکاوک شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ق.ظ

بابک، بابی، بابی جون، بابک عزیزم، داستان منو بذار. همین ایمیل آخریم رو باز کن ببین برات چی فرستادم. آفرین بابی.

فائزه شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ب.ظ

راکرس عزیزم تو پرشکوهترین دوره سلطنت رو داشتی. ۵ تا داستان برات رسیده یکی رو بامبی یادش رفته بذاره یکی هم در حال نوشته شدنه. هیشکی از این سلطنتا به خودش ندیده تو آماتوریا! حالا هفته بعد اگه سلطنتت تموم شه یه جشن خوشگل پایان سلطنت می گیری بعد مثل همه ما میای میری. خوش می گذره بهت باور کن.
بامبی جونم داستان چکاوکو بذار. بذار. بذار. بذار!!!
مرجان جونم اگه کمکی چیزی لازم بود خبرمون کن ها!
و اینک شبنویس: بیدار شو دیگه! بابا می دونیم خسته ای. حوصله نداری. ولی بیای دور هم باشیم با همه اشتباهاتمون بازم شاید تونستین یه نیم لبخند رو لبات بیاریم. اینجا همه دوستت دارن دلشون برا خودت و داستانات و نقدات تنگ می شه. پس بیدار شو. تا درو از جا نکندم بیدار شو...

مرجان شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ب.ظ

۶ تا کامنت قبلی و من نوشتما .اما یادم رفته که اسمم و بنویسم .هرچند که خیلی هم مهم نبود اسم نویسم . مگه جز من کسی هم هست که بخواد از داش آکل پرستاری کنه .هان ؟!!!
اوا ؛خاک برسرم .معلومه که نیست خواهر

طناز شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:34 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

مرسی چکاوک جان .
تولد شمام مبارک ;) . صد سال به این سالها !! خانم شما با ۱سال تاخیر هم تبریک می گفتین ما ذوق می کردیم .۳روز که قابلت و نداره :) . : @

مرجان شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:37 ب.ظ

مرجان :
فائزه جون مرسی عزیزم .شما زحمت نکش من خودم مواظبشم .قول داده زودخوب شه بیام پیشه شما .اینم بخت سوخته منه که این آخره سلطنت راکرس باید آقامون ناخوش شه .اما عب نداره .ما که همه جره پاسوزه این داش آکل شدیم .اینم روش !!!:)))))

بهار شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ب.ظ

سلام به همگی
دو روز نبودم . چه خبر خیلی خوشحالم
به فائزه گولو خانم :
مرسی از این که کمک کردی یه لباس مناسب بپوشم. در ضمن آنی راست میگه با لباس چرمه خیلی جذاب شدی. و متفاوت با بقیه :))
به آنی عزیز:
آنی جون حدود ۱۲۳۴۵۶۷۸۹ تا جمله ساختم بعداز جمله ای که نوشتی ولی بی نتیجه بود :((
به طناز خانم:
قابل شما رو نداشت. کیکت هم عالی بود. اینقدر خوردم که تونستم اون همه برقصم. تازه خبر نداری طناز جون من و شب نویس و فائزه رفتیم سر ته ظرف کیک داشت دعوا می شد اگه همون موقع باران سر نمی رسید. صورت من و فائزه و شب نویس حسابی کیکی می شد. فکر می کنم باید برای تولد بعدی از تو بخوایم برامون کیک درست کنی.
به چکاوک جون:
هورا منتظر داستانت هستیم.
به مرجان:
مرجان عزیز من دیدم شب تولد طناز جون نیومدی . پس بگو داش اکل مریض بود. به تو میگن یه زن فداکار .....
شایدم داش آکل از ترس اینکه تو مهمونی طناز جون یکی خاطرخوات بهشه خودشو زده به مریضی .....
درضمن مرجان جون داش آکل نیاز به سحر و جادو نداره. عزیزم اون سحر و جادو چشمای سورمه کشیده و صورت عینهو قرص ماهت با اون موهای مشکیت .
به بابک :
بابک جان معلوم هنوز حافظه ات کار میکنه. و خیلی تحت تاثیر محیط قرار نگرفته ای ....

به سلطان راکرس:
در اتاقش پشت میز کارش نشسته بود. نور مانتیور چهره اش را روشن می کرد. ولی چشمانش تیره شده بود.
« ۴ داستان و داستان ۵ تو راهه . انتخاب کردن چه سخته.»
و کسی آرام در گوش او می گوید: « سر سلطان سلامت باد. قدرت تاثیر گذاری و محبوبیت یک سلطان به انتخاب محدود نمی شود...


آنی یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ب.ظ

بهار جون خوشحالم که؟!!! من یادم نیست چی میخواستم بگم!! :( ببخشید. ولی شک ندارم که خوشحالم از اینکه هستی.

فائزه یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 ب.ظ

بامبی جانم این بار رفتی بورکینافاسوی شرقی؟
بهار گلم اصلا قابل شما رو نداشت اصلا!
----------------------------------
خارج از بازی:
باران می بارید، مو های بلند پریشانم، چه رام، چه آرام، چه مطیع، پهن شده بودند روی شانه هایم. خیره خیره می نگریستم به کوهی که سبز شده بود، کوه با آن سختی سنگی اش چطور سبز شده بود؟
باران می بارید، قطره قطره آب می چکید از سر انگشتانم. و من مبهم می نگریستم به جوانه ی کوچک سبز در نوک شاخه ی درختی ستبر. درخت صد ساله، جوانه ی یک روزه. درختی این چنین پیر، این چنین کهن، چرا سبز شده بود؟
باران می بارید، گلبرگ های شکوفه ها چرخ می خوردند در هوا، و من چرخ می خوردم با آنها. هر سال، هر بار، همین طور، شکفته می شوند نو به نو. چرا، چطور؟
باران می بارید و جریان داشت آبی ِ آب، لا به لای مو هایم، روی پوستم و حتی روی چشم هایم. و من، و من سبز می شدم...

چکاوک دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:50 ق.ظ

خیلی قشنگ بود فائزه.

بهار سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ

سلام
چه خبر شده از کسی خبری نیست
اتفاقی افتاده باز کجارفتین
سلطان راکرس نکنه جشن خداحافظی گرفتی خبر ندادی
فائزه جون
چکاوک مهربون
آنی عزیز
مرجان خانم
طناز جون
ستاره
داش آکل
باران
شب نویس
بابک که ازهمه غایبتری
کجایی!!! where are uuuuuuuuuuuuuuuuuu
دستمال را که از روی چشمش برداشت نور شدید چشمانش را خیره کرد. بی سر وصدا وارد سرسرای قصر شد. ولی کسی آنجا نبود. حدس زد شاید بچه هر کدوم وارد اتاقهایشان شده اند. در نتیجه از پلهای قصر بالا رفت. از کنار تابلوهای زیبای نقاشی رد شد. ....

طناز سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:09 ب.ظ

بهار جونم فکر کنم بین این دبیرخونه و سلطان یکسری ؛ سر مخفی وجود دارها که باهم ناپدید شدن !!!
حالا گیریم یه سر و سری بین این دونفر هست بقیه کجان؟
ای بابا داستان های قلعه رویایی چی شد؟
شب نویس که قهر کرده.اتش که سفره ؛ باران جان شما کجایی ؟فائزه جونم تو که هستی .چکاوک جونم تو خوبی؟!!
آنی جان مشکل کاری تو حل شد ؟

فائزه سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:55 ب.ظ

چکاوکم چشات قشنگ می بینه.
من کاملا با بهار و طناز موافقم! به نظرتون چیکار کنیم که دوباره هوای آماتوریا از این حالت ابری بیاد بیرون؟
برم فکر کنم...

چکاوک سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:53 ب.ظ

من هر روز میام و می بینم داستان من همچنان در گور فراموشی مدفونه. من هر روز میام و لبخند فائزه، لطافت آنی صلابت بهار، سادگی طناز و غیبت آتش رو تماشا می کنم. من هر روز میام تا خودم رو غرق کنم توی هیاهوی آماتورها تا گم بشم لا به لای واژه ها و همینجور که دارم خفه میشم ببینم چرا حسین دیگه نمی نویسه، چرا حسین دیگه ...، چرا باران از وقتی بوران شد دیگه ندیدمش چرا بابک هنوز از ایتالیا نیومده. من هر روز صبح روی آماتورها کلیک می کنم و توی دلم داد می زنم که بچه ها من دلم دلتنگ است، اینجا ته مونده ی دلخوشی روزهای منه. من هر روز میام و خیال می کنم کاش می شد همیشه ردپاهای سبز گذاشت.
حسین من جدا دلم برای خودت، برای نظراتت، برای نوشته هات تنگ شده. لعنتی دل ما برای حضورت در اینجا تنگ شده.

فائزه سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ب.ظ

این روزا شب نویس و باران از اتاقشون بیرون نمیان و خودشونو حبس کردن. چکاوک و آنی با وجود اینکه همه سعی شونو می کنن تو جمع باشن ولی معلومه حوصله ندارن. آتش که رفته سفر. بامبی و راکرس هم یه جورایی حاضر ِ غایب حساب می شن. من و طناز و بهار رفتیم نشستیم جلوی قلعه، هیچ کدوم حرف نمی زنیم. بالاخره بهار سر صحبتو باز می کنه: جشن تولد هم فایده ای نداشت، اینجا همه یه جورایی دلشون گرفته. دیگه صدای خنده ها و شلوغ بازی های روز اول از تو قلعه به گوش نمی رسه. طناز سرشو تکون می ده و اضافه می کنه: آره عزیزم، هرکی از یه چیزی دلخوره. نمی بینی دیگه از نوشتن هم خبری نیست بچه ها بیشترشون یا نمی نویسن یا دیر به دیر می نویسن.
دستامو حلقه می کنم دور شونه های بهار و سرمو می ذارم رو شونه هاش: اینم خیلی بده، می دونی مثلا من وقتی حالم خیلی بد، واقعا بد باشه هیچی نمی تونم بنویسم. ولی خیلی دلم می خواد یه کاری بکنیم. حتی اگه نتونیم تو حل مشکلاتشون کمک کنیم، می تونیم که یه لبخند رو لباشون بنشونیم، نه؟
طناز خیلی تو فکره: آخه چطوری؟
بهار خیره شده به خورشید که داره غروب می کنه: باید فکر کنیم، همه مون باید فکر کنیم.
با خودم می گم کاش خودشونم به ما کمک می کردن، کاش خودشون یه جوری راهنمایی مون می کردن که ما چطوری می تونیم یه کمی شادی بهشون هدیه بدیم...

چکاوکم تو عزیزی برای من، برای همه ما...
بازم باید برم فکر کنم...

آنی چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ب.ظ

سلام عزیزانم، من با این دستای خالی شرمنده همه‌ام!‌
تا شب...

راکرس چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام به همه‌گی
چکاوک خیلی عزیزم برای تو می‌نویسم: وقتی داستان تو را بین داستان‌ها پیدا نکردم -والبته وقتی هم که حسین از من ناراحت شد- ، رمقی نداشتم ...فکر می‌کردم نتوانسته‌ام بفهمم کدام داستان را تو نوشتی -بابک هم همین را می خواست...- میان داستان‌ها پیدا کنم....آخر شاید ندانی ولی من داستان‌های تو را خیلی دوست دارم....وقتی نوشتی داستانت را بابک فراموش کرده است، خیلی خوشحال شدم... هم به خاطر داستانت هم به خاطر آنکه با این اتفاق به قطع تو کسی هستی که داستانت را به خاطر خود نوشتن، به خاطر موجودی که باید خلقش کنی نوشتی...پیش می‌آید آخر باید بابک داستان‌ها را میان هزاران ایمیل روزانۀ هوادارش پیدا کند! راستش من خوندن داستان‌های دیگه، نوشتن در موردشون حتی فکر کردن راجع بهشون رو ول کردم و منتظرم تا داستان تو از راه برسه و البته هیچ وقت فراموش نخواهم کرد که تو برای رساندن این داستان به این دور هیچ کم نگذاشتی به قول خودت: هزاران بوسه تقدیم تو باد- شیلر....همیشه باید جایی بال کشید و رفت...دوستان وبلاگی تو از بال کشیدنت سخت دلتنگ خواهند شد..مخصوصاً من...شاید خیلی‌ها فکر کنند تو یک هم‌صحبت خوب هستی، یک همسفر خوب هستی...-ببخشید که نمی‌توانم جمله‌ها را عریان بگویم...- اما من آنجا یادم هست که قلم تو گاه آرام گاه تند و لطیف چیزی می‌تراشید، یاقوتی که سنگ‌های بی‌مایه و سست آن را درون خود کشیده بودند بیرون می‌آورد. یاقوت گوهری که نور را در دل خود به چند زاویه می‌شکند...تو دل سنگ‌ها را تراشیدی و سنگ شناسان را پیکر تراش کردی...یک تدبیر درست چیزی کم ندارد، نگران از آنم که آن‌ها که از تو آموختند در دلهرۀ پر اضطراب روزگار، آنجا که پیشانیشان اندکی عرق کرده است، در جستجوی نگاه تو باشند... چکاوک پرنده‌ای که سال‌هاست پرواز کرده‌ای، پرواز بی‌انتهای تو را، پروازی که دیگر در آن هیچ نیازی به نشستن بر روی زمین نداری، به همه تبریک می‌گویم... دوست عزیزم می‌دانم که من بسیار خود خواهم...به بهانۀ تو پشت به این جهنم هر روزه‌ام می‌کنم..از شلوغی و فلاکت خواهم مرد...می‌دانم اینجا را فراموش نخواهی کرد...و من تو را... تو شاید آخرین پرندۀ این شهر باشی...
بهار جونم ممنون از جملۀ خیلی قشنگت: " قدرت تاثیر گذاری و محبوبیت یک سلطان به انتخاب محدود نمی شود...".... اگر کسی بیاید و به من بگوید که من آدم با معرفتی هستم، حتماً به او خواهم گفت که معرفت از توست. چرا که تا جوهرۀ معرفت در وجود کسی نباشد، هرگز نمی‌تواند حتی آن را در نزدیکی خود حس کند. و خلاصۀ کلام اینکه: در اینجا همه‌گی خیلی باحال، خیلی با استعداد و خیلی با پشتکارید...راستش همه چیز از شماست و من فقط یک اسم پنج حرفی هستم: راکرس...
مرجان ما هم خیلی دلمون برای داش‌آکل تنگ شده! اگه یه بهانه‌ای چیزی جور کنی که بتونیم دوباره ببینیمش خیلی ثواب کردی....
طناز جونم البته خیلی زشته که اینو بپرسم: دقیقا چند ساله شدی؟! آخه از بس که خوب رقصیدی گفتم. یادته اون شب که باید دستتو می گرفتم و می‌رفتیم وسط پیست، یادته دست چپمو روی ریش‌هام کشیدم و درحالی که چفیمو روی شونه صاف می‌کردم گفتم: ببخشید من با خانوم‌ها دست نمی‌دم چه برسه به اینکه...یادته اون گلدون سفید کاکتوستون که کاکتوسش از این سر اتاق به اون سر رفته بود. یادته چه قدر خوب رقصیدیم...یادته که موقع رقص خوردم به گلدون و شکست، یادته ظرف ماست که ریختم روت یا پاتو که چند بار لگد کردم... وای تو چه قدر چیز یادته!
ای بندۀ مسکین و دربدرم تقاضای عاجزانۀ تو بر دلم نشست...از اکنون سرکوچه ایستاده‌ام و منتظر تو...
آنی می‌دانم که منتظری داستان چکاوک بیاید تا نظراتت را بنویسی...من هم منتظر تو هستم...راستی متلت هم بسیار دوست داشتنیست...راستی ممنون تو چراغ امشب مرا روشن کردی...منتظرم...منتظرم منتظرم..........
بابک اینجانب سلطان راکرس، دارندۀ مجوز اقامت در بهترین بهشت دنیا، دارندۀ افتخار مصاحبت با بهترین دوستان دنیا، دارندۀ یک عدد موتور سیکلت هارلی دیویسن و یک عدد پلوور سفید که پیش فائزه جا مانده است و سابقۀ کیفری مجرم درجه یک در توطئۀ یک قهر، تقاضا دارم نسبت به قرار دادن داستان چکاوک گرامی هر چه سریعتر اقدام کنید.
فائزۀ عزیز می‌دانم که ربطی ندارد ولی برای خارج از بازیت: پسری پیرزنی را گوشۀ خیابان دید. در دل گفت ببخشید که برایت هیچ کار نمی‌توانم بکنم، اما بخشی از خوشبختی‌ام را به تو می‌دهم. به خوشبخت‌ترین مرد دنیا بر خورد که چیزی برای خوشبخت بودن کم داشت، پسر بخشی از خوشبختی‌ش را نیز به او داد... او به تمام مردم حقیقی گوشه‌های شهر هر چه از خوشبختی داشت داد...او اکنون خوشبخت‌ترین شده بود...
ممنون که اندیشۀ تو شروع گرمای یک شمع شد...باز هم فکر کن....آخر به آتش خواهی کشید...

باران، بابک، آتش، ستاره، دونه‌تسبیح و ....همۀ اونایی که اسمتون شاید یادم رفته جاتون خالیه...و مخصوصاً تو حسین تو که به خاطر من با همه قهر کردی...
____________________
خارج از بازی1:...من عاشق جمله‌های ناب و بکر بچه‌هام، مخصوصاً جمله‌ها و نوشته‌هایی که برای بچه‌های یه شهر و کشور دیگه می‌نویسن. خیلی دوست دارم برم و ببینم بچه‌های اسرائیلی چه جمله‌هایی برای بچه‌های لبنانی می‌نویسن. همون نوشته‌های کوتاهی که روی بمب‌ها می‌نویسن و پایینشونو امضا می‌کنن. همون نوشته‌هایی که خلبان قول می‌ده حتماً حتماً به دستشون برسونه.....
خارج از بازی2: پیش از آنکه آن را از من بدزدی به تو هدیه‌اش خواهم کرد....

بهار چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:45 ب.ظ

سلام سلام به همه
و اما به دوشیزگان محترم این قصر
پرنسس فائزه پرنسس آنی پرنسس چکاوک پرنسس طناز پرنسس ستاره و .....
باعث افتخار که به عرض برسانم. اینجانب به هیچ عنوان قصد ندارم در روزهای گرم و لذت بخش تابستانی منتظر یک هوای ابری دم کرده باشم.
برای راه انداختن دوباره اینجا این کار خانوماست. می دونی که از قدیم ندیم گفتن. زن بلاست. خدا کنه هیچ خونه ای بی بلا نباشه. پس چرا قصر آماتوریا که این همه بلا داره نگران باشه
من بعد از اینکه کلی مثل ایکیو سان نشستم فکر کردم( البته من کچل نیستم ها) یه فکر بکر زد به سرم (‌اخ سرم )‌

فائزه چکاوک آنی مرجان ستاره و بقیه دخترهای قصر
بیان بریم کنار ساحل من کارتون دارم.
فائزه جون قربون دستت اون پرده رو که روش نوشتم ورود آقایون به این جلسه ممنوع را بیار. (‌آقایون با عرض معذرت میدونید که ما خانوما وقتی جمع می شیم قبل از هر جلسه یه سری صحبتهای خصوصی داریم :)
مطمئن باشید بعدا شما رو تو جریان می زاریم.
مرجان جون شما خونه داریت از من بهتر قربونت فلاکس چایی رو هم بردار کنار ساحل می چسبه .
چکاوک الهی قربونت قول می دم لیوان رو نشکنم. طناز جون زحمت کشیده کیک پخته. میشه شما زحمت بکشی بیاری خودتم قسمت کنی چون می دونم اگه من قسمت کنم برش بزرگ رو خودم بر میدارم.
آنی جونم شما هم که دست به قلمت خوبه می دونم دست به نقاشیت هم خوبه وسایل نقاشیتو بیار در حین اینکه داریم صحبت می کنیم یک نقاشی قشنگ هم بکش که بعد بشه مدرک جرم( اوا ببخشید )
ای وای ستاره عزیزم . با اون صندلا نیا کنار ساحل پاهات اذیت میشه. میشه یه زیر انداز برداری. دستت درد نکنه .
طناز عزیز کیک که پختی بوش داره منو دیوونه می کنه. به نظرت برای جلسه ای به این مهمی دیگه چی لازم داریم. راستی طناز جون تو راه برگشت از کنار ساحل از توی اون باریکه جنگلی که می خوره به قصر یه عالمه گل قشنگ هست می خوای اون گلدون معمولی هست که فیروزه ای رنگه بیار با خودت برگشتنی از اون گلا بچینیم بزاریم توش تا وقتی میام تو قصر سالم بمونه.
راستی فائزه جون یادت باشه شب برگشتیم من واستم کنار مرجان ببینم چه جوری شیرو مایه می زنه بشه ماست. اخه یه ذره ماست بیشتر نمونده بود اون هم راکرس ریخت روی طناز
شب تولدش. شب نویس و باران هم که فعلا بست نشستن تو اتاقشون نمیرن خرید. چه می شه کرد اخه شب نویس و باران خیلی خوب خرید می کنن.
وای شما حاضر شدین. از بس که من حرف می زنم من برم آشپزخونه لیوانا رو بیارم.

فائزه چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ب.ظ

والله بهارجون حق با تویه! وقتی تو آستینا رو بالا بزنی دیگه خیال من راحته! راستی پرده رو برداشتم ولی فکر می کنی با وجود این آقایون بی حال لازم بشه؟؟؟ الهی فدات شم که این قدر حواست جمعه، فقط تا یادم نرفته، شام امشبو چیکار کنیم؟ با این آدمای بی حوصله ای که می ذاریم تو خونه فکر نکنم کسی به فکر شام شب باشه. به نظرت می تونیم سر راه وقت برگشت، قارچم بچینیم تا شب املت قارچ درست کنیم. ماشالله مرجان جون یه املتایی درست می کنه که آدم انگشتاشم باهاش می خوره. بهار فکر کنم باید ازش بخوایم یه دوره کامل آشپزی بذاره این شکلی نمی شه. آنی، چکاوک، ستاره، طناز، مرجان و من آماده ایم فقط بهار مونده که ماشالله اون قدر پرجنب و جوشه که هی می ره آشپزخونه و یه چیزی میاره! وای اومد راه بیافتیم دیگه...
همه مون مرتب و جدی نشستیم سرجامون، بهار خیلی فکورانه سرشو بلند می کنه و رو به آنی می گه: لطفا صورت جلسه رو بخون...

راکرس جان دلبندم والله پولیورت دیگه به تاریخ پیوسته!!! می خوای یه روز که رفتیم خرید یکی عینشو برات بخرم، یا یه چیز دیگه دوست داری؟ از همین حالا صدات تو گوشمه که می خوای شروع کنی به تعارف، ولی من تعارف نمی کنم، زود انتخاب کن که این دفعه که رفتیم برای قلعه خرید کنیم اینم بخریم!
آنی شدیدا منتظرم!
بامبی والله دیگه یواش یواش دارم راه می افتم بیام بورکینافاسو دنبالت ها! داستان چکاوک چی شد هان هان هان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد