آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور هشتم

ملکه هفته

نام: لولیتا

جنسیت: دختر

محل اقامت: تهران

ژانر مورد علاقه: هر چی که به نظرم قشنگ بیاد.

فیلم:دزد دوچرخه- هشت و نیم-  دیگران- بوتیک- سگ کشی- آپارتمان.  -american pie  فرار جوجه ای-مالنا- دیوار

کتاب: سفر به انتهای شب(سلین)- خداحافظ گاری کوپر(رومن گاری)- ناتور دشت(سلینجر)- بوف کور(صادق هدایت).

ترانه:پرنده ی مهاجر(داریوش)- بلا کش(بنان)- آهنگ باخانمان(همون پرین)- نیمه ی تاریک ماه(پینک).

سوژه: بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن است.


سلطان هفته

نام: شوزن

جنسیت: مرد

سن: 30 سال

محل اقامت: تهران

تحصیلات: لیسانس

فیلم مورد علاقه: پدر خوانده

کتاب: قمارباز ( داستایوسکی) و کتابهای هرمان هسه

موسیقی: مدونا (Madonna)- لوئی آرمسترانگ

 

سوژه: زندگی فاصله میان تنهایی به دنیا آمدن وتنهایی از دنیا رفتن است. انسان گمان میکند میتواند در این فاصله چیزی بیابد که از تنهایی بگریزد. اما نمیداند برای خوردن یک سیب چقدر باید تنها بماند.

 


خارج از بازی

تولد یک اسطوره

شاید بد نباشه بدونید بحثی که اون شب بین من و داش آکل تو کامنتدونی پیش اومد به همونجا ختم نشد. 
تا پاسی از شب و حتی تا فردا صبح من و داش آکل به هم می پیچیدیم. یه جایی که فقط من و بودم و اون. به همین خاطر هر تهدیدی که انجام میگرفت عملی می شد و کسی نبود که به خاطرش من بگم حیف اینجا زن هست وگرنه بهت میگفتم که ... یا اون بگه حیف که اینا نمیذارن وگرنه گزلیکمو تا دسته فرو میگردم تو شیکمت!‌
این شد که طرفای صبح  هر کدوممون در حالیکه دیگه نه یه جای سالم تو جسممون باقی مونده بود و نه تو روحمون، افتاده بودیم یه طرف و همنیجور ناله بود که از اعماق وجودمون بالا میومد و پخش می شد تو فضای اون اتاق ۳در ۴ خانه پدری.
گفتم: چیه؟‌ راحت شدی؟ بالاخره گزلیک زنگ زده اتو با خون من برق انداختی.
لبخند زد و گفت: واسه تو هم بد نبود. بالاخره یکیو پیدا کردی که هر چی ته دلت مونده بود خالی کنی تو فرق سر کچلش؟
و دوتامون خندیدیم. نه از این خنده معمولیا که آدم واسه جوک میکنه. از اون خنده ها که زیدا (‌زید ها) بعد از یه سکس درجه یک به هم میکنن. از اون خنده ها که کوهنوردا وقتی پرچم کشورشونو فرو میکنن تو قله کوه میکنن. از اونا که اسکندر موقع فتح پرسپولیس کرده.
حس کردم صد ساله باهاش رفیقم. شروع کردیم به گپ زدن.
داش آکل از اون مرداییه وقتی میگه هستم،‌فکر میکنه نمیتونه نباشه. میگه واسه خاطر یه بله  ای که مینونسته نگه اما از سر مرام و معرفت گفته ۷ سال حبس کشیده. میگه وقتی نعنا چادرش تو قصابی از سرش افتاده بوده کتکش زده،‌ چون میخواسته نعنا بذاره بره. میدونسته که دلشون دیگه مثل قدیما اونقدرا با هم نبوده. میگه همه حرفایی که در مورد اقدس پشت سرش میزنن دورغه. اما اگه یه مدت دیگه میگذشت معلوم نبود که اون و نعنا هرز نپرن.
وقتی بهش گفتم داش آکل احمق عشق باید بسازه. نه که خراب کنه. این چه مرامیه که آدمو ۷ سال بندازه تو حبس؟ ‌با سر جواب داد راست میگی.
بهم گفت: بابک یه چیزی رو دوست دارم بدونی. یه چیزی هست به نام هوس. خیلی وقتا به عشق نزدیکه اما خود عشق نیست. اگه میخوای با کسی لاس بزنی،‌بزن. اگه میخوای با کسی بخندی بخند. اگه میخوای با کسی بخوابی بخواب. اما وقتی به کسی گفتی عاشقتم باید واقعا عاشقش باشی.
گفتم حالا اگه کسی نبود که بهش بگم عاشقشم با هیچ کی حرف نزنم؟
گفت: آدم خیلی چیزا تو وجودش هست. عشق، خشم، شهوت، ترس، جاه طلبی. هیچ کدوم اینا رو نه میشه انکار کرد، نه میشه از بین برد. فقط یادت باشه اگه از رو عصبانیت ماندانا و رکسانا رو زدی بهشون نگی این کارو واسه خودتون کردم. اونام آدمن. می فهمن عصبانیت یعنی چی. خودشونم گاهی عصبانی میشن و می فهمن که وقتی عصبانی میشن باید یه کاری بکنن که آروم شن. با اینحال اگرم مجبور شدی بهشون دروغ بگی، لااقل دیگه خودت باورت نشه که به خاطر آینده اشون اینکارو کردی.
گفتم داش آکل تو یه چیزایی سرت میشه که من نمی فهمم ولی ازشون خوشم میاد. منم از یه زاویه ای به دنیا نگاه میکنم که تو چشمتو پاک به روش بستی. قبول داری؟‌
گفت آره.
گفتم بیا با هم رفیق بشیم. شاید اینجوری من نذارم تو دوباره بیافتی زندان. تو هم شاید تونستی یه کاری کنی من عین یه مرد به عشق و حال و زندگیم برسم.
از اون روز تا حالا من و داش آکل با همیم. نه اینکه صبح تا شب با هم باشیم. وقتی کارش دارم صداش میکنم. اونم همینطور. حس خوبی دارم. نمیدونم چقدر میتونم به این حس اعتماد کنم. شما نظرتون چیه؟

نوشته شده توسط داش آکل: daaash_akol@yahoo.com


دوستان عزیز توجه داشته باشید برای ارسال داستانهای مربوط به دور هشتم تا قیامت وقت نداریم.

با تشکر -دبیرخانه


                                            داستانهای رسیده
 
از طرف mute soul برای ملکه لولیتا 
 ASH TO ASHنام:
داشتم از دانشگاه بر می گشتم .راه مثل همیشه بود. دیدم همسا یمون نشسته  روی پله جلوی در خو نشون.رفتم جلو بهش سلام کردم برگشت بهم نگاه کرد.ولی رفتارش عوض شده بود.گفتم ولش کن پیره بیشتر موقع ها همین جوری بود.
رفتم زنگ دروزدم ولی کسی خونه نبود. کلیدمو از تو جیبم بر داشتم تو قفل در چرخوندم ولی در باز نشد .در ما همیشه گیر داشت. گفتم می رم یه دوری می زنم ساعت 8 برمی گردم حتما تا اون موقع برگشتن.
 همینجوری که داشتم می رفتم یه تلفن عمومی دیدم.می خواستم برم زنگ بزنم که دیدم یه مردی داره با تلفن صحبت میکنه زدم به شیشه ولی مثل اینکه گوشاش سنگین بود شایدم اصلا نمی خواست تلفنشو قطع کنه.
برگشت بهم لبخند زد.
آخه علی بهم گفته بود رفتم خونه حتما بهش زنگ بزنم قرار بود فردا بریم کوه  گفت باهاش هماهنگ کنم.
بر گشتم خونه . کوچه خیلی شلوغ بود. مادرم نشسته بود روی زمین و جیغ میزد . بابامم که نگو.گفتم نکنه واسه نگین اتفاقی افتاده باشه.اون خیلی شیطون بود.فقط 10
سالش بود.در خونه چهار طاق باز بود. داشتن خرما پخش می کردن. خدایا این عکس کی بود؟
چی عکس من؟ نه نه حقیقت نداشت آخه من که زنده بودم.
می دونی تازه الان چیو فهمیدم؟
همسایمون که اصلا به من نگاه نمی کرد به گربه ای که پریده  بود روی دیوار خیره شده بود.
در واسه این باز نشد که اصلا زنگی زده نشده بود.کلیدم واسه این قفلو باز نکرد چون اصلا واقعی نبود.
اون مرده ام که تو باجه تلفن دیدم تازه یادم افتاد کی بود.استادمون بود که 2 ماه پیش فوت کرده بود واسه همین بهم لبخند زد. سرعت تصادفم با ماشین اونقدر زیاد بود که اصلا متوجه این تغییر نشده بودم. اونروز آخرین روزی بود که آسمونو دیدم آسمونه این دنیارو.اون موقع این  آهنگ  اومد تو ذهنم:
 
take a look to the sky just be fore you die it is the last time you will  ( metallica)
 
تو میگفتی بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن از اونه. من نتو نستم از این زندگی لذت ببرم.ولی الان به یه زندگی رسیدم که انتقام  گرفتن از اون  برام معنا نداره چون این زندگی فقط برام لذته.

اثری از یک ناشناس برای سلطان شوزن

 

نام: بدون شرح

 

زنی پشت به پنجره‌ی خانه‌ای روستایی با شکمی برهنه درحالی که نیم‌تنه‌ی کوتاهی به رنگ سفید و دامنی پرچین به رنگ آبی آسمانی به تن دارد، به دوردست می‌نگرد. با خودم می‌گویم همینجاست، خودش است. خانه‌ای چوبی با سقفی از حصیر و پوشال در یک باغ سیب، برایش دست تکان می‌دهم. مرا نمی بیند؟ کلاهم را به نشانه احترام برمیدارم، دستش را سایبانی میکند برای دیدنم. با کمی تامل لبخند میزند،  برایم دست تکان می‌دهد و سکوت. 

 

- میتوانم داخل شوم؟ باید با شما صحبت کنم.

 

زن به سمت نیمکتی در باغ اشاره میکند.

 

- آنجا در سایه بنشینید، تا من بروم برایتان آب بیاورم.

 

با خودم می‌گویم همینجاست،خودش است. از کجا می‌دانست که تشنه‌ام؟! راه و رسم دوستی می‌داند. بعد از ساعتها پیاده‌روی خودم را بر روی نیمکت رها میکنم  تا پاهایم بیاسایند. لیوان آب خنک را در کنارم می‌گذارد و روبه‌رویم بر روی زمین می‌نشیند.

 

- در این ساعت از روز به دنبال چه هستید؟ از کجا می‌آیید؟ خسته به نظر میآیید، خیلی راه رفته‌اید؟  میتوانید بر روی نیمکت دراز بکشید. 

 

- من به دنبال جایی می‌گردم برای ماندن. راستش ساعتهاست که راه می‌روم و هنوز جایی که به نظرم مناسب بیآید پیدا نکرده‌ام. میخواستم بدانم شما جایی برای ماندن برایم درنظردارید؟ اینجا را دوست دارم، باغ زیبایی‌ست و وقتی اینجا را دیدم  با خودم گفتم همینجاست، خودش است. می‌دانید باید برای شما توضیح بدهم.  و آب گوارا تمام وجودم را غرق خود کرد.

 

- در این خانه تنها زندگی می‌کنم. جایی که مناسب برای شما باشد ندارم، میبینید خانه‌ام بسیار کوچک است و مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهندکرد.

 

- و دیگر؟

 

- برای چه به این دهکده آمده‌اید؟ برای گردش ویا برای کاری آمده‌اید؟ و اما در مورد این دهکده چه می‌دانید؟ اگر گرسنه‌اید میتوانم برایتان غذایی تهیه کنم؟!

 

باورم نمیشد که انتظار دارد که به تک تک سوالاتش جواب بدهم.

 

- به دنبال خلوتی برای نوشتن و نقاشی می‌گشتم. پیرمردی این دهکده را به من پیشنهاد کرد و اما اینجا مسافرخانه ندارد. تصمیم گرفتم برای خود خانه‌ای اجاره کنم. پول خوبی برای خانه پرداخت خواهم کرد، بیشتر از آن که بتوانید تصورکنید. از پیشنهاد غذا استقبال می‌کنم هنوز ناهار نخورده ام. رستورانی در راه نیافتم.

 

لبخند میزند و بدون کلامی به سمت خانه می‌رود. در باغ قدم میزنم متوجه میشوم که در انتهای باغ کلبه‌ای کوچک قراردارد که فرسوده است. به سمت کلبه میروم و با خود می‌گویم همینجاست، خودش است. پنجره‌ای رو به افق به رنگ فیروزه‌ای با دری که به زحمت خود را سرپا نگاه داشته است. به درون کلبه نگاهی می‌اندازم و همانموقع صدایم می‌زند:

 

- آنجا چیزی برای دیدن ندارد. سالهاست متروکه است. بیایید غذایتان آماده است.

 

- میشود تعمیرش کرد، به نظرم برایم مناسب است، هزینه تعمیر را هم پرداخت خواهم کرد. از اینجا میشود کوهها و جاده‌ای که در کوه فرو رفته دید و تپه‌ها و خورشید و این زمین وسیع کنار جاده‌را. من باید با شما صحبت کنم، سالهاست که نیاز به خلوتی برای خود دارم حداکثر برای چند ماه. می‌دانم به من کمک خواهید کرد و من به شما خیلی چیزها را خواهم گفت ، باید بدانید برای خود نقشه‌ها کشیده‌ام و باید بدانید که سیب نشانه‌ای است برای من. شما باغی از سیب دارید و من مایلم از آنها بنویسم. برای اینکار نیاز به زمان دارم.

 

- شما گرسنه‌‌اید بهتر است غذا بخورید. کمی استراحت لازم است. من باید برای دیدن دوستی بروم تا یک ساعت دیگر برمی‌گردم، مردم از دیدن یک مرد درخانه‌ام تعجب خواهندکرد.

 

برای خوردن غذا به سمت خانه می‌روم و به درون خانه‌راهنمایی‌ام می‌کند و بی‌کلامی می‌رود. زن عجیبی است حرف که میزند پرحرف به نظر می‌آید و اما سکوت که می‌کند نمی‌توانی باورکنی که قبلا صدایش را شنیده‌ای. لابه‌لای پرچینها محو میشود، به من اعتماد کرد و من میدانستم که او اعتماد خواهدکرد. گویی سالهاست که او را میشناسم. به اطرافم نگاه میکنم، همه چیز ساده ولی سرشار از رنگ است و پیداست که رنگها را میشناسد. بر روی میز گرد کوچکی، کاسه‌ای سوپ کمی ماست و یک تکه نان برایم تهیه دیده است ، با ولع زیادی سوپ را که هنوز بسیار داغ است می‌خورم و نان و ماست را. حالا بهتر می توانم نگاه کنم، تابلوهای نقاشی در گوشه‌ای توجهم را به خود جلب می‌کند، سبک جالبی دارد خطوطی قوی با رنگهایی بی‌پروا. نمیدانم اثر کیست، و مطمئنم که برای اولین بار است که می‌بینمشان، ولی این باورکردنی نیست! این یکی شبیه یکی از نقاشیهای من است، که هنوز وقت نکرده‌ام آنرا با رنگ اجرا کنم. چطور ممکن است؟! با خود می‌اندیشم که می‌تواند اثر او باشد، از تصور اینکه آن زن نقاشی می‌کند به وجد می‌آیم. و می‌گویم همینجاست، خودش است. به سمت کاناپه‌ای که مقابل پنجره قرار دارد رفته و آنجا دراز می‌کشم. این خانه آرامش زیادی درخود دارد. احساس می‌کنم خواب مانند ماری بر تنم می‌پیچد و خوابم می‌برد.

 

- میدانم که خواهی گفت آیا کاردرستی است؟ من او را در خانه‌ام جا داده‌ام. به نظر بسیار خسته می‌آمد. شاید باور نکنی ولی در اولین نگاه احساس کردم میشناسمش، باید او را پیش‌ترها دیده باشم. به او گفتم برای دیدن دوستی می‌روم و زود برمی‌گردم، تعجب را در نگاهش دیدم و اما او نقاش است، می‌گوید به خلوت نیازدارد وحالا او اطمینان دارد که من نیز نقاشی میکنم و وقتی دوباره او را ببینم او خیلی چیزها درباره من میداند . به او گفتم مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهندکرد و اما او نپرسید چرا! به نظرم جواب‌ها را از پیش می‌داند. مدام به من می‌گوید همینجاست، خودش است و نمیدانم چرا وقتی اینرا می‌گوید حس میکنم این کلام از دهان من خارج شده‌است. سالهاست سخنانم را بی‌پرده شنیده‌ای و خوب میدانی اولین مردی است که پا به درون خانه‌ام میگذارد. کاش میتوانستی با من حرف بزنی و آنوقت اگر میپرسیدی که چرا او را تنها رها کرده و بدینجا آمده‌ام؟ در پاسخ میگفتم درحضورش نمیتوانستم فکرکنم، فکرم را میخواند. درست همان لحظه که میاندیشیدم کلبه انتهای باغ را میتوان تعمیرکرد و او میتواند از آنجا کوه، جاده و اسمان و خورشید را ببیند و از آنها الهام بگیرد. او را دیدم که به درون کلبه مینگرد و در پاسخ من که آنجا متروکه‌ای بیش نیست. اندیشه‌هایم را به من بازگرداند و تنها خدا میداند که من دیگر نمیتوانم در حضورش فکرکنم . شاید اگر میتوانستی حرف بزنی به من میگفتی که بازگردم و از اندیشه‌ها و احساساتم نترسم. من اطمینان دارم که نمی‌ترسم. به گمانم هنوز خواب است و برایم مهم است که راحت باشد. حتم دارم برروی کاناپه‌ در نشیمن خوابیده است، کم کم بیدار میشود و از اینکه من هنوز بازنگشته‌ام تعجب نخواهدکرد.  تردید ندارم درخانه‌ام میگردد، سرک میکشد و اینکار را حق خود میداند. آخر او معنای  برنگشتنم را فهمیده است. میداند که میخواهم خودش به همه چیز پی ببرد و من فرصتهای زیادی به او خواهم‌داد.

 

برای اولین بار در زندگی آرزو ندارم که همچون تو درختی میبودم، گاهی عریان و گاهی سبز. از اینکه زن هستم و مرد خود را یافته‌ام بسیارهیجان‌زده‌ام و میتوانی ببینی که خوشحالم. از من نرنج دوست من، باورکن همچون پیشترها دوستت خواهم داشت. و دوستی ما رازی است که او از آن آگاه است ولی من این راز را هرگز به زبان نمیآورم. به زودی او را به بهانه خوردن آب از چشمه بدینجا میآورم تا تو او را ببینی ولی من تو را به او نشان نخواهم داد، گرچه او همه چیز را میداند. اما من برسهم خود از رویاهایم پافشاری خواهم کرد.

 

- خواب عمیقی بود. این خانه آرامش عجیبی دارد، او هنوز بازنگشته، به گمانم مرا تنها گذاشته تا بتوانم بهتر اینجا را ببینم و چیزهایی را که نمیخواهد به من بگوید خود بیابم. رنگهای این خانه مرا به خود مجذوب میکند به گمانم اینجا را در رویا دیده‌ام. بر روی نرده‌های  پنجره‌، گلدانهایی از گل قراردارد که مانند پرده‌ای پنجره را از بیرون پوشانده است.  اینهمه رنگ سبز اینجا در کنار هم بهشت گم شده‌ام را میماند. اینجاست، خودش است. کتابخانه‌ای مملو ازکتاب درکنج نشیمن نشان میدهد که میخواند و یقین دارم که مینویسد. دستهای او را به خاطر میآورم و موهای پریشانش را. چشمانش برق میزنند و لبهایش موقع حرف زدن میلرزد. تنهایی خود را با نقاشی و خواندن کتاب و سکوت و نگاه کردن به درختان سیب پرمیکند. اما نه، به نظر میآید تنهاییش بزرگتر باشد. لرزش لبها و پریشانی موهایش از تنهایی‌ها و سکوتهای متمادی سخن میگوید. قد متوسطی دارد و اندامی پرپیچ و خم که حتی باوجود دامنی گشاد و پرچین پیداست. من اولین مردی هستم که به اینجا پاگذاشته‌ام، او بارها عاشق شده ولی به عشقهای یکطرفه دل نبسته‌است. پیرمرد میدانست که من او را در این سفر پیداخواهم کرد، به من گفت سیبهای زیادی خواهم خورد.

 

پلکانی در کنجی دیگر مرا وا میدارد که از آن بالا رفته و قسمتی دیگر از رویایم را در واقعیت ببینم. و آنچه میبینم برای لحظاتی که طولانی به نظرمیرسد مرا متحیر میکند. اتاقی کوچک و فقط یک میز در وسط آن. و البته که او می‌نویسد، اینجا برروی این میز چهارگوش کاغذهایی فراوان پراز دست خط او می بینم و میخوانم :

 

تا آمدن او برای خوردن سیبی صبرخواهم کرد، بگذار تا آنموقع سیبها نصیب پرندگان و مردم دهکده شوند. من اما به سیبی لب نخواهم زد. سیب میوه زندگانی من است و من آن را فقط با او تقسیم میکنم...  من رازهایی برای خود دارم و او هیچ وقت برای دانستن آنها به من اصرار نمیکند، او نقاش است و مینویسد و برای یافتن من سفرهای زیادی کرده‌است. اما به من نمیگوید چون میخواهد ذهن من خود داستان زندگیش را بنویسد و من به او نمی‌گویم که میدانم، چون میخواهم او خود داستان زندگیش را بنویسد... هرکسی برای خود دوستی دارد که با او حرف میزند، آن دوست میتواند پیرمردی باشد و یا مانند دوست من یک درخت...

 

- مدتهاست که دارم از او میخوانم، هوا رو به تاریکی گذاشته، کاغذها بر روی زمین ریخته‌اند و او میداند که روزی مردی در لابه‌لای دستنویس‌هایش به معاشقه با او می‌اندیشد. پس با جمع نکردن آنها میگذارم که به حقیقت داستانش پی‌ببرد. به اتاق دیگری که بزرگتر است میروم و در آنجا تختی میبینم با روتختی زرد رنگ و نمیتوانم تصویر سیبی زرد و خورشید را که همزمان در ذهنم آمده‌اند از هم تفکیک کنم. سیبی به رنگ خورشید یا خورشیدی به طعم سیب؟! در این لحظه دیگر نمیخواهم چیزی ببینم جز او. به سرعت از پله‌ها پایین میآیم.

 

- درخت عزیزم من به خانه بازمیگردم، هوا رو به تاریکی میرود و میدانم برای دیدنم بی‌تاب است. از اینکه به حرفهایم گوش دادی و اجازه دادی در سایه‌ات استراحت کنم ممنونم. راستی! امروز برگی از خود به من نداده‌ای و تو خوب میدانی که من به تعداد روزهایی که با تو حرف زده‌ام از تو برگی به یادگار دارم. نکند صحبتهای امروزم را به حساب نیاورده‌ای؟! برای اولین بار با دست خود برگی از تو می‌چینم و تو دوست داشتنم را همانند دردی که از چیدن این برگ حس میکنی فراموش نخواهی کرد.

 

- از خانه خارج میشوم و از باغ هم. به جهتی که رفته‌است نگاه میکنم و با آگاهی به اینکه به سمتم میآید به سویش میشتابم. باران شروع به باریدن میکند و عطرخاک و سیب با هم میآمیزد. او را میبینم که دارد میآید، آرام و مطمئن است. دامنش را با یک دست جمع کرده و دست دیگرش در موهای خیسش فرو رفته. با دیدن من لبخند میزند، برق چشمانش در این لحظه چندین برابر شده‌است. برخلاف تصورم بر سرعت قدمهایش افزوده نمیشود،  کفشهایم رافراموش کرده‌ام به پا کنم، پابرهنه‌ به سویش میدوم و او مانند کودکی خود را درآغوشم می‌اندازد. فریاد می‌زنم همینجاست، خودش است. میخندیم و اینبار او بلندتر فریاد می‌زند مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهند‌کرد. هرکدام به سمتی از جاده می‌رویم و به موازات هم برای رسیدن به خانه میدویم، میخواهم بگذارم او ببرد، اما وقتی نگاهش میکنم میفهمم که برایش زندگی مفهومی بالاتر از بردن دارد. پس میدویم و با هم وارد باغ شده و آنجا،‌ همانجا که ظهر او روبه‌روی من برروی زمین نشسته بود دراز میکشیم. بسترمان خاک خیس خورده و رواندازمان باران. برمیخیزم و سیبی از درخت می‌چینم و با یک حرکت آن را به دونیم میکنم. نیمی را به او میدهم و نیم دیگر را به آرامی به سمت دهانم میبرم. میخواهم مزه اولین سیب زندگیمان را برای ابد به خاطر بسپارم. همانموقع او نیم خیز میشود و میگوید فراموش کرده‌ام نامت را بپرسم، و با صدایی که همچنان میلرزد میگوید حوا هستم و تو؟ به او میگویم که نامم آدم است.

 


فرستنده : ژیسلن برای سلطان شوزن

آدم اینجا تنهاست

 

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی...

سرش را از روی میز بلند کرد، چشمانش را با خستگی باز کرد تا نگاهی به ساعت بیاندازد. ساعت 5 بود، یک شب دیگر هم تمام شده بود. کامپیوترش را خاموش کرد و رفت تا دو، سه ساعتی را شاید بخوابد.

او بود، با همان چشم ها، با همان چشم هایی که بی نهایت دوست شان داشت. موهایش دیگر یک دست سیاه نبودند، کلی تار سپید بین شان خودنمایی می کرد. چقدر تکیده شده بود، آدم فکر می کرد دارد سنگینی دنیا را به دوش می کشد. داشت می رفت، صدایش کرد ولی جواب نداد، صدایش کرد این بار بلندتر، بلندتر، بلندتر... ولی او همچنان می رفت. تصمیم گرفت دنبالش بدود ولی هر کاری کرد پاهایش از زمین کنده نشدند. دیگر دور شده بود خیلی دور. ناتوان بر زمین نشست، اشک هایش روان شدند بر گونه هایش...

از خواب که پرید تمام صورتش خیس بود، باز هم همان کابوس. هر چقدر هم دیر می خوابید، هر چقدر هم خودش را خسته می کرد، باز به سراغش می آمد. انگار چاره ای جز دیدن هر شبه اش نداشت.

وارد مطب که شد هیچ کس به جز منشی در اتاق انتظار نبود. منشی لبخند زد و گفت که دکتر منتظر اوست.

دکتر هم مدام به رویش لبخند می زد. کاش می شد این قدر لبخند نزند، لبخند های او را به یادش می آوردند...

- خوب آخر کابوست همیشه همین شکلیه؟ یعنی همیشه اون می ره و تو می مونی؟

- همیشه، حتی جزئیاتش هم هیچ وقت فرق نمی کنه، همیشه همون لباسی رو پوشیده که دفعه آخر پوشیده بود، حالت چشم هاش همون، طرز راه رفتنش، خمیدگی شونه هاش، همه و همه بدون هیچ تغییری هر شب تکرار می شن، هر شب...

- خوب این مردی که تو خواب می بینیش کیه؟

- کسیه که یه زمانی عاشقم بود و عاشقش بودم!

- بعد؟

- بعدی در کار نیست، ما فرصت هامونو از دست دادیم. هر دومون عاشق هم بودیم ولی هردومون مغرور بودیم و جوون. سر یه ماجرای احمقانه دعوا کردیم، سر یه غرور ابلهانه مدت ها قهر بودیم و... و...

- و چی؟

- و من بدترین اشتباه عمرمو مرتکب شدم... یه بار اونو با یه دختر دیگه دیدم تو خیابون که خیلی صمیمانه داشتن با هم صحبت می کردن. از هیچ کس نپرسیدم که اون کی بود، فقط تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. به یه پسری که اصلا دوستش نداشتم نزدیک شدم و کاری کردم که همه بفهمن. روز آخری که دیدمش، اومد طرف من، می خواست باهام صحبت کنه. چشاش، خدایا چشاش... ولی من لجوج بودم می خواستم انتقام بگیرم. اون پسره رو صدا کردم و ازش دور شدم. وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم که داره می ره، همون طوری که تو خوابم داره می ره. با شونه هایی خم شده، تکیده، خسته...

هق هق گریه اش همه جا را پر کرد...

- بعدش چه اتفاقی افتاد؟

- بعدی وجود نداره. فهمیدم اون دختره نامزد یکی از دوستاش بوده، فهمیدم که اون خیلی دوستم داشته، خیلی. می دونین چطوری فهمیدم عاشقم بوده؟ از رو دفتر خاطراتش که مادرش داد بهم، وقتی که اون مرد... مرد، باور می کنین اون مرده؟ من که باور نمی کردم، مدت ها باور نکردم. باید یه فرصت بهم می داد، یه فرصت کوچیک برای جبران... همون شب، دقیقا همون شب، سکته کرد. یه عده می گفتن خودکشیه ولی خوب هیچ وقت معلوم نشد. حالا همه می گن اون مرده، همه 8 ساله می گن اون مرده. حتی مادرشم می گه اون مرده. مادرش شب هفت پسرش دفترچه خاطراتشو داد بهم، گفت پسرش چند ساعت قبل مردنش گفته این دفترچه رو می خواد بده به من. کاش نمی دادش. از خط اول تا آخرش من نوشته شده بودم، کوچکترین کارام، غما و شادیام، حتی اذیتام، همه چیز، همه چیز. چقدر عکس از من داشت و من خبر نداشتم، چقدر عکس بی هوا. تو صفحه آخرش، یه ساعت قبل مرگش نوشته بود،‌ "عزیزترینم حالا که تو را ندارم، حالا که تو مرا نمی خواهی، چاره ای به جز نبودن ندارم که همه بودنم خلاصه شده بود در برای تو بودن...". از همون شب اومد تو خوابم، با همون چشا، با همون لباسا، با همون راه رفتن... بعد همه می گن اون مرده! اون نمرده، اون برای من زنده اس، اون منو رها نمی کنه... حالا این منم که هرچی صداش می کنم جواب نمی ده... اون به من فرصت جبران نداد، نذاشت برسم بهش و بگم منم دوستش دارم، دیوانه وار دوستش دارم، دیوانه وار...

دیوانه وار...

قرصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود خورد. به او اطمینان داده بود با خوردن این قرص ها امکان خواب دیدن وجود ندارد. می خواست بعد از چند سال شب بیداری، امشب ساعت 12 بخوابد. سرش را روی بالش گذاشت. صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد باورش نمی شد که کابوس ندیده است.

هر روز که می گذشت عصبی تر می شد، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. همه قرص ها را بیرون ریخت...

 

 

داستانهای رسیده برای دور هفتم

داستانهای رسیده

 از طرف لجن برای ملکه نرجس

شانس

فهمیدم که پشته در ، چون بوی ادکلنش همیشه زودتر از خودش می رسه. صدای چرخش کلید را می شنوم . وارد خونه شد. تمام کارهاشو از حفظم. اول جوراباشو در میاره بعد دمپایی نایکشو می پوشه. یک راست میره تو دستشویی با صابون نیوا دست و صورتشو می شوره. موهاشو مرتب می کنه. جورابهاشو که شسته پهن می کنه روی آویز لباسهای شسته شده . وارد هال می شه . یه چرخی تو هال می زنه . وارد اتاق خواب می شه. لباس راحتیشومی پوشه. لباساهای بیرونشو درمیاره توی ریخت آویز آویزون می کنه. هیچ وقت نمی زاره لباساش چروک بشن. بوی ادکلنش سلولهای مغزم مسموم می کنه. - چه ادکلنی استفاده می کنید بوی خیلی خوبی داره؟ ( زن همکارش ازش می پرسه و اون هم دندونهای سفیدشو نمایش می ده میگه BOSS و طوری این لغت را ادا می کنه که انگار فقط برای اون این ادکلن را ساختن) - بوش خیلی عالیه. (‌ بعد رو به من می کنه آروم در گوشم میگه : خوش به حالت چه شوهر باکلاسی داری همیشه تر و تمیزو مرتبه . جدا زن خوشبختی هستی. آقا که هست. خونواده دار که هست. از نظر مالی که برات کم نمیذاره دائم به فکر زندگیشه. تمام زنها آرزوی همچین شوهری دارن . من که هر کاری می کنم نمی تونم به این بهروز حالی کنم که یکم بیشتر به خودش برسه) فکرکنم صدامون شنید چون می بینم که با چشمهای ریزش درحالیکه لبخند چندش آوری روی لباش نقش بسته به همسر همکارش نگاه می کنه. اینجوری می خواد به من بفهمونه خوب می تونه پشت یک دست کت و شلوار Boss پنهون بشه . و بوی ادکلنش جلوی بوی گند کثافت کاریهاشو بگیره. احساس می کنم بوی ادکلن توی معدم جمع شده می خواد از تو حلقم بیاد بیرون. کاش بازهم درست کردن سالاد طول می کشید الان میاد تو آشپزخونه، دلم می خواد فکر کنه سرم به کار خودم گرمه. - سلام شام حاضره یا من برم دوش بگیرم. - سلام .نیم ساعت دیگه حاضر میشه. - پس من می رم دوش بگیرم تا اون موقعه حاضر باشه چون گرسنمه ، ساعت 12 پرواز دارم. جوابشو نمی دم. وارد حموم میشه صدای شیرآب را می شنوم همینطور صدای آواز خوندنشو. معلومه که خیلی سرحاله. هر دفعه تلاش می کنم که به موبایلش دست نزم تا نفهمم که این دفعه با کی روهم ریخته. ولی نمیشه این حس کنجکاوی بیشتر آزارم می ده. موبایلشو بر می دارم وارد اینباکسش می شم. احمق فکر می کنه اگه اسمهای مخفف بزنه من نمیفهمم کی هستن. صدای آب قطع شد ولی صدای خودش هنوز هست . سشوار رو که روشن می کنه صداش گم میشه. بوی افتر شیوش داره میاد. من میزو چیدم. شام را در سکوت می خوریم. بعد از شام بدون تشکر میره مسواک می زنه حتما می خواد لغت تشکررو توی دستشویی تف کنه، تا خدای نکرده توی معده ش هضم نشه وارد خونش نشه به مغزش نرسه که بهش فرمون بده باید از زنت تشکر کنی. دوباره رفت سمت اتاق خواب. می دونم کدوم لباسشو میخواد بپوشه . کت وشلوار اسپرت نازک با اون پیرهن هاوایی. موهاشو درست می کنه و ‍ژل می زنه. دوباره ادکلن می زنه. صدای زنگ در بلند می شه. - کیه ؟ - ماشین خواسته بودید. - بله نمی دونم کی زنگ زده به آژانس! حالا چرا اینقدر زود هنوز 3 ساعت تا پروازش مونده! از اتاق خواب بیرون می یاد. کاملا مرتب و شیک . دل هر کسی رو می بره با این تیپش. - خداحافظ رسیدم بهت زنگ می زنم. - کی بر می گردی؟ - می دونی که کار شرکت حساب کتاب نداره. قبل از برگشت بهت زنگ می زنم. مواظب خودت باش بدون اینکه ببوستم در رو می بنده و میره. از آیفون صداشو می شنوم که به راننده می گه: برو سعادت آباد یک مسافر دیگه هم اونجا هست که باید سوار بشه. یاده آخرین اس ام اسی که براش اومده بود میافتم : سلام عزیزم ساعت 10 منتظرتم. بهمون خوش میگذره . می بوسمت. صدای زن همکار شوهرم توی گوشم می پیچه: خوش بحالت چه شوهر خوبی داری.

________________________________________

 از طرفMute soul nothing  برای ملکه نرجس

- سلام

-سلام عزیزم . خوبی؟

- مرسی.قرار امروزمون که یادت نرقته؟ می خوا ستیم بریم اون گردنبند طلا هرو برام بخری.

- حتما میام . ساعت 5 حاضر باش. مثل همیشه ساعت30/10 اومد خونه. درو با پاش میزد. چون همیشه دستاش پر خرید بود. درو باز کردم.

- خسته نباشی. وسایلو ازش گرفتم گذاشتم رو اپن.رفت لباساشو عوض کرد.دست و صورتشو شست. اومد نشست رو کاناپه.یه کا ناپه جلو تلویزیون داشت. هی با کانالا ور رفت.

- برو اون پرده های اتا قو باز کن. می خوام بشورمشون.

- باشه عزیزم.

- بعدش بیا این ظرفارو بچین رو میز.

- حتما. اومد ظرفارو چید رو میز تمیزو مرتب.(مثل همیشه).داشتم شام می خوردم که صداش اومد:

- می خوا ستم در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم.

- فعلا بذار شام بخوریم.

- آخه مگه من کی تورو میبینم صبح که سر کارم. الانم که نمی ذاری.

- پس جمعه ها چی کار می کنی؟

- خندید و گفت: جمعه ها که وقتم واسه شماست. بریم خونه فلانی .اینو بخریم اونو بخریم.........

- حالا فعلا وقت شام حرف نزن.اون تلویزیونم خامو شش کن.

-خوشم نمیاد مثل بچه ها بهم بگی چی کار کنم.فکر کردی من بچم؟

- فکر نمی کنم .اطمینان دارم. فقط نگام کرد .نگاهش از صد تا فحشم بدتر بود(واسه چی این حرفو زدم؟وای) شامشو خورد رفت تو اتاقش. چند روز بعد بهش به اداره زنگ زدم .

- سلام. خوبی؟ علیک سلام.

- قرار بود امروز بریم اون تابلو هرو بخریم یادت که نرفته؟ می ریم؟

- نه. تنها چیزی که می شنیدم صدای متناوب بوق تلفن بود. گفتم ولش کن خودم میرم می خرم.(خیلی ناراحت شدم). فردای اون روز رفتم اون تابلو هرو خریدم . اونور خیابون ماشینمونو دیدم. می خواستم برم سوارش شم که یه دختررو دیدم که توی ماشین نشسته بود.آشنامون که نبود . از همکاراشم نبود.پس کی بود؟ علی رفت دو تا بستنی مخصوص گرفت. داد به دختره.رفت سوار ما شین شد.دختره دستشو گذاشت رو شونه ی علی. علی از این بابت ناراحت نبود! با همین فکر که داشت ذهنمو می خورد رسیدم خونه. تابلورو زدم به دیوار. دیر کرده بود. ساعت 30/11 بود.با کلید درو باز کرد .صدای در زدنشو نشنیدم.

- سلام عزیزم خوبی؟

- سلام. رفت تو اتاقش.مثل اینکه کیفشو جا گذاشته بود.چرا انقدرنا مرتب بود؟ لباسش بیرون شلوارش بود. امکان نداشت اینجوری بیاد خونه.همیشه مرتب بود. دوباره رفت بیرون.حتی تابلو رم ندید. رفتم تو اتاقش پنجررو باز کنم .موبایلش زنگ خورد. اومدم ور دارم قطع شد. براش اس ام اس زدن:امروز خیلی خوش گذشت.بستنی خیلی چسبید.فردا ام که هستی؟ می یای پیشم؟ دوست دارم(مینا) وقتی این داستانو برای دیگران تعریف می کنم به اونا نمی گم من با اون چه رفتاری داشتم.ولی خودم می دونم رفتارم باهاش چه جوری بود که ظاهرا فقط بهش می گم شوهر کثیف من. So seek the wolf in thyself) METALLICA) ________________________________________

ازطرف ژیسلن برای سلطان رضا

به نام خدا، به کام...

با عصبانیت خود را روی کاناپه انداخت. خستگی از سر و رویش می بارید. صورتش سرخ شده بود و به سختی نفس می کشید. به سرعت به آشپزخانه دویدم و آب و قرص هایش را آوردم. کنارش نشستم، آب را یک نفس سرکشید، کمی آرامتر شد. دستانم را دور شانه هایش انداختم، سرش را روی شانه ام گذاشت. - هرچی رشته بودم پنبه شد! چه تلخی گزنده ای داشت صدایش. - چی شده آخه؟ سرش را از روی شانه ام برداشت و به آرامی حلقه دستانم را باز کرد. به چشمانم خیره شد. - هیچی میگن حرامه، گناهه... - خوب پس چرا تا حالا نبود! یهویی حرام شد؟ اصلا چی حرام شد؟ - آره خوب یهویی! می دونی یهویی به فکرش رسیده بود که ماها ضد دینیم!!! - خوبی نازنینم؟ فکر می کنم خیلی خسته شدی شاید بهتر باشه بری یه ساعتی بخوابی بعد با هم حرف بزنیم... - من چرت و پرت نمیگم! تو که امروز اونجا نبودی! سرش را بین دستانش گرفته بود، صدایش زمزمه ای ضعیف بود. - نازنینم، نازنینم، باشه حق با توست. می دونم روز سختی داشتی، بهتر نیست اول یه کم استراحت کنی بعد حرف بزنیم؟ سرش را بلند کرد چشمانش خواهشی غریب داشتند. - باشه عزیزم حرف می زنیم! فقط بیا بشین پیش من و با آرامش برام تعریف کن چی شده، شاید تونستیم یه راه حل براش پیدا کنیم. در کنارم نشست و دستم را فشرد. - نه هیچ راه حلی وجود نداره، یا اگرم وجود داشته باشه من نمی شناسمش! خودت که دیدی دیروز... سه هفته بیشتر نبود که رسیده بودیم. نازنین اصرار کرده بود که امسال سه ماه تعطیلی مان را دور از شهر باشیم، غرب را انتخاب کرده بود، کوهپایه ای با هوای سرد و دلپذیر. و دقیقا یک هفته بعد از تحویل گرفتن خانه و مرتب کردن وسایل، نازنین در حالی که از هیجان سرخ شده بود نفس نفس زنان از پله ها بالا آمد و مرا که متعجب به نرده ها تکیه داده بودم در آغوش کشید و بوسید! بعد برایم تعریف کرد که با سه دختر زیبا آشنا شده که شعرهایی زیباتر از خودشان برایش خوانده اند. وقتی از آنها درباره تحصیلاتشان پرسیده با اندوه گفته اند که تا آخر دبیرستان بیشتر نخوانده اند و خانواده هایشان اجازه ادامه تحصیل به ایشان نداده اند. او هم به دخترها قول داده که با پدر و مادرهایشان صحبت کند و در این سه ماه برایشان کلاس بگذارد تا در کنکور قبول شوند. دیوانگی های نازنین حدی نداشتند و شاید به همین خاطر بود که دوستش داشتم. برای اولین بار او را سر کلاسم دیدم. آن روز وقتی وارد کلاس شدم هنوز درس را شروع نکرده یکی از دانشجویان شلوغم گفت که خیلی مشهور شده ام که اساتید دیگر هم در کلاسم شرکت می کنند، خانم دکتر مهرنیا، استاد ادبیات. ادای احترامی کرده و درسم را دادم. در پایان کلاس از من تشکر کرد و توضیح داد که برای نوشتن کتاب جدیدش احتیاج به یک سری آگاهی های تاریخی دارد و با خودش فکر کرده شاید حضور در کلاس های تاریخ آن دوره بتواند کمکش کند ولی راستش فایده چندانی برایش نداشته اند. یک جورهایی جذبم کرده بود، آرامشی توام با شور داشت. نفهمیدم چطور شد که وقتی رفت قرار گذاشته بودیم یک روز در هفته در دفتر من با هم تاریخ آن دوره را مرور کنیم. کتاب جدیدش منتشر شد، داستانی درباره شاعره ای بزرگ در دل تاریخ. در جشنی که به این مناسبت گرفته بود، نامزدی مان را اعلام کردیم... شش سال گذشته بود و همدیگر را دوست داشتیم حتی بیشتر از روز اول! و همه اش به لطف نازنینی بود که هیچ وقت نگذاشته بود زندگی مان طعمه یکنواختی شود. همیشه مشغول بود، با فکری نو، چه درباره زندگی و رابطه مان چه درباره کارش و نوشتن. اما این دلمشغولی جدیدش سخت تر از آنی بود که فکرش را می کرد، وقتی فردای آن روز با چشمانی سرخورده خودش را در آغوشم رها کرد و گفت که باید با او به ده بروم چون مردها حاضر به بحث با او نیستند و زن ها هم هیچ کاره اند، فهمیدم که روزهای سختی برای نازنین در پیش خواهند بود. و حالا دقیقا دو هفته بود که نازنین و من هرکاری که به فکرمان می رسید کرده بودیم و بالاخره دیروز پدر و مادر دو نفر از دخترها قبول کردند که نازنین به دخترانشان درس بدهد تا آنها در کنکور شرکت کنند. و دیروز نازنین چقدر خوشحال بود. ولی امروز... وقتی امروز رفتم خونه مارال، منتظر دیدن دخترا بودم، ولی به جای اونا بابای مارال اومد دم در و گفت که دیگه نمیخواد دخترش درس بخونه، هرچی اصرار کردم که بگه چی شده، فقط گفت دیگه نرم خونه شون و دخترشو ول کنم. نمی دونستم چیکار کنم، اصلا نمی فهمیدم چی شده، داشتم می رفتم خونه نرجس که یهو مادر مارال دوون دوون خودشو بهم رسوند. زن بیچاره چشاش باد کرده بود از گریه، بهم گفت پسرعموی نرجس که ترسیده اگه اون بره شهر و درس بخونه دیگه زنش نشه، رفته یه چیزایی به آخوند ده گفته و اونم شب رفته هم با شوهر اون و هم با بابای نرجس صحبت کرده و رای هردوشونو زده. زن بیچاره دستمو چسبیده بود وقتی داشت اینا رو تعریف می کرد، گفت اگه میخوام کاری بکنم باید برم پیش آخوند و باهاش صحبت بکنم، صداش پر التماس بود. رفتم مسجد، نشسته بود و داشت با دو تا از روستاییا صحبت می کرد. صبر کردم تا کار اون دو نفر تموم شه و برن، رفتم جلو خواستم خودمو معرفی کنم که گفت لازم نیست می دونم کی هستی. گفتم چرا میخواین جلوی دخترا رو بگیرین؟ گفت این کار گناهه، دانشگاه منبع فساده، مردمو از خدا دور می کنه... هرچی می گفتم فایده نداشت. می دونی عزیزم کار خودشو خوب بلد بود، کاملا معلوم بود که هیچ اعتقادی به حرفایی که می زد نداشت، فقط می خواست یه کار بکنه، حفظ قدرتش. می خواست آدمای اینجا رو همینجوری که هستن نگه داره. بحث با آدمی که می دونست چیکار داره می کنه هیچ فایده ای نداشت. اومدم بیرون، دخترا بیرون مسجد منتظرم بودن. چشای هردوشون سرخ بود، سرخ ِ سرخ. بغلشون کردم، می خواستم دلداری شون بدن ولی هیچ حرفی برا گفتن نداشتم... گریه اش گرفت، هق هق گریه اجازه حرف زدن نمی داد. در آغوشش کشیدم، نوازشش می کردم، من هم می خواستم چیزی بگویم که دلداری اش بدهد ولی هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، هیچ حرفی...

 ________________________________________

از طرف سپیده سحر برای سلطان رضا

تحول

مادربزرگ روی سجاده نشسته بود. تسبیحش لای انگشتای ورم کردش می چرخید و لباش که پشت اون کرکی از موی پیری رشد کرده بود تکون می خورد . دوباره داشت ذکر می گفت . روسری چنان محکم رو سرش نشسته بود، که ادم فکر می کرد از روز تولد رو سرش بوده. چادرش دور کمرش افتاده بود. مثل کسی که یه دفعه وا رفته باشه ولو شده بود.همینطور که ذکر می گفت یه نگاهی به سماور انداخت. سماور گوشه اتاق درست مثل دل مادر در حال جوشیدن بود. انگار دنبال یک نفر می گشت تا شیروشو باز کن یکم از تلاطمش کم کنه . چشمای مادر هم دنبال یک نفر بود. بلکه یه جوری با حرفاش قل قل درونش کم کنه. میلهای بافتنی توی دستش بالا و پایین می رفت و دونهای عجیب و غریب می انداخت. انگشتاش حرکت می کرد ولی تندتر از انگشتاش فکرش داشت انواع اتفاقات خوب و بد و به هم می بافت. هر از گاهی نگاهی به حیاط می کرد که ببین سرعت دست اون بیشتر یا پاهای پدر. پدر رفته بود تو حیاط و انگار میخواست مطمئن بشه اندازه حیاط خونه کوچیک نشده بالا و پایین می رفت. شاید هم داشت دنبال چیزی می گشت. ولی نه آدم وقتی دنبال چیزیه این قدر تند تند راه نمی ره. شاید هم صداهایی که از آشپزخونه می اومد باعث شده بود اینقدر تند تند راه بره. صدای قاشق و لیوان و ظرف از توی آشپزخونه می اومد. لیلا بود. سعی می کرد صدای قلبشو که از اضطراب تند تند می زد قاطی صدای ظرفها کنه. سمیه گوشه اتاق داشت با عروسکش بازی می کرد. ادای مامانا رو در می یاورد. به عروسکش می گفت. اگه کار بد بکنی خدا می برتت به جنهم. لیلا وارد اتاق شد. تودستش سینه استکان بود. لباس بلند گلدارش جلوی پاشو می گرفت روسری پسته ای رنگش یه وری افتاده بود روی شونه هاش. ساعت 10 شب بود و هنوز خبری ازناصر نبود. در اتاق باز شد. پدر وارد اتاق شد. تکیه داد به پشتی . لیلا یک استکان چایی با قندان گذاشت جلوی پدر. حالا تسبیح توی دست پدر و مادربزرگ با هم مسابقه می دادند. پدر دستی به ریشش کشید. با غیظ نگاهی به ساعت انداخت. سمیه عروسکشو برداشت رفت سمت مادر. مامان داداش ناصر کو؟ همون موقع صدای زنگ در بلند شد. مادر با عجله میلهای بافتنی کنار هم گذاشت و کرد تودل گلوله کاموا . انگار می خواست تمام حرصشو سر گلوله کاموا در بیاره. سر مادر بزرگ هی بالا و پایین می رفت ذکر گفتنش تند تر شده بود. چشمای لیلا هم برقی زد . تند تنداستکانها رو مرتب می کرد. پدر رفت سمت در حیاط . صداهای مبهمی از سمت در شنیده می شد. ولی هیچ رفت و آمدی به داخل صورت نمی گرفت. مادر پشت پنجره اتاق چادرشو مرتب کرد همونجا واستاد زل زد به در حیاط معلوم نبود چطور می خواست از لای شاخه برگ های درخت مو بفهمم چه خبر جلوی در؟ پدر وارد اتاق شد. پشت سر هم استغفر ا... می گفت . معلومه یک خبری شده . اتاق پر از سوال شده بود که از چشمای مادر بیرون می ریخت. کسی جرات شکستن سکوت رو نداشت. سمیه به عروسکشو گفت : داداش ناصراومد . پدر نگاهی به مادر انداخت همینطور که داشت لباسشو می پوشیده و مرتب می کرد گفت : پسرت دسته گل به آب داده. یک عمر آبرو داری کردم از وقتی اینا دنیا اومدن تو گوششون از گناه گفتم سرم به ذکر و دعا و عبادت بود که مبادا اینا به راه خلاف کشیده بشن. حالا بیا ببین چه آبرو ریزی کرده. مادر که رنگش پریده بود گفت : حالش خوبه ؟ چیه شده مگه؟ چیکارکرده ؟ - می خواستی چیکار کنه ؟ کوش اون شناسنامه من ؟ باید برم کمیته معلوم نیست چه غلطی کرده ؟ - کمیته برای چی مگه چی شده؟ - لیلا بلند شو برو شناسنامه منو بیار. - خوب مرد نمی خوای بگی چیکار کرده ؟ دق کردم که من - هیچی آقارو گرفتن با یه دختره؟ از خدا شرم نمی کنن کجا گفتن که پسر دختر نامحرم می تونن باهم حرف بزنن. یه عمر دارم تو گوششون می خونم ؟ گناه نکنید خدا قهرش می گیره ؟ چقدر از جنهم گفتم .خدا رحم کرده تمام جد اندر جد منو مومن و معتقدن. - خب حالا برو ببین بلایی سرش نیومده باشه. لیلا شناسنامه رو داد دست پدر. سمیه پشت سر پدر راه افتاد ، که من هم می یام. مادر جلوشو گرفت و اشاره ای زد به لیلا که یعنی بیا بگیر این بچه رو . مادر بزرگ همچنان ذکر می گفت. صدای استغفرا... بلند تر شد. ساعت 12 شب صدای باز شدن درحیاط چرت لیلا رو پاره کرد. مادربزرگ دراز کشیده و صدای خرو پفش بلند بود ولی تسبیح هنوز لای انگشتاش درست مثل یک اسیر زنجیر شده بود. اول پدر وارد شد. با قیافه ای عصبی که ریش صورتش مانع این می شد که رنگ سرخ پوستش دیده بشه. پشت سر اون هم ناصر. ولی کاش وارد نمی شد تا صدای جیغ خفه مادر برای اینکه سمیه و مادربزرگ را بیدار نکنه بلند نشه. لباسش پاره ، موهاش اشفته ، و جای سیلی روی صورتش. لیلا با ناراحتی به صورتش نگاه می کرد ولی نمی دونست چیکار بکنه. اشک از چشمای مادر سرازیر شد. - چیه شد زدنت؟ - آره معلومه که می زننش ؟ پسری که خلاف شرع کنه باید هم کتک بخوره ! من هم اگه بودم می زدمش - این چه حرفی مگه جنایت کرده ؟ مگه دزدی کرده؟ - خلاف شرع کمتر از این نیست. ناصر تا اون لحظه سکوت کرده بود. گذاشت هرچی پدرش می خواست بگه. به اندازه 20 سال زندگیش امروز تحقیر شده بود. دیگه وقتش بود تمام اون چیو که توی ذهن و دلش تلنبار شده به زبون بیاره. کوه آتشفشان پدرش کمی از شعله افتاده بود. دیگه حالا نوبت اون بود. - خوب بابا تا حالا صبر کردم هر چی گفتین گوش کردم از وقتی 3 سالم بود تو ذهنم اونچیه که فکر می کردین درسته بهم تحمیل کردین .خدایی به من نشون دادین که جز وحشت چیزی ازش ندارم. چیزهایی که از دین به من گفتین ،راههایی بود که ختم می شد به جنهم و یا بهشت که اینقدر این راه بهشت دست انداز و سنگ داشت که فکر این که من این راه و برم تا برسم به بهشت عذابم می داد. تا اومدم در موردی با شما صحبت کنم اینقدر از ثواب و گناهش صحبت کردین که اصل موضوع از دستم در رفت. هیچ وقت نذاشتین خودم فکر کنم . بفهمم قضیه چیه. وقتی خواستم برم دانشگاه گفتین اونجا ذهنت به راه خلاف کشیده میشه اونجا دین تحریف شده. هرجا که پیشرفت علمی و اجتماعی بوده دین فراموش شده. لازم نیست بری دانشگاه همه چی خودم بهت یاد می دم. چیزهایی رو بهت می گم که به درد آخرتت می خوره این دنیا محل معصیته. با معدلی که من داشتم معلمها آرزوشون بود که من برم دانشگاه همینطور خودم. دینی که مانع از پیشرفت بشه. چه فایده داره. به قول خودتون پیغمبر گفته برای کسب علم و دانش اگه شد تا چین هم سفر کنید. بعد شما نذاشتین من برم تو همین شهر دانشگاه. اگه خواستم هر کاری بکنم که جواب گوی نیازهای روحیم باشه شما سریع پای جهنم و بهشت و وسط کشیدین. یعنی کل اونچیه یک دین و مسلک و آیین به آدم می ده یک بهشت و یه جنهم. چرا نمی گید به مامان که قضیه امشب چی بود. اصلا از خودم پرسیدین یا فقط اونچه که اونها گفتن را باور کردین. پس بزارین براتون تعریف کنم. مامان منو با یک دختر گرفتن توی خیابون. اما بابا پرسیدی که اون دختر کی بود؟ مامان این هم دختری بود که شما برام رفتین خواستگاری دختر آقای یونسی ؟ یادتون اومد. بابا مگه خودتون به من نگفتین که ازدواج سنت پیغمبر خودم برات می رم خواستگاری. خوب رفتیم نتیجه این شد که شما چون کمی با عقاید آقای یونسی موفق نبودی زدین زیر همه چی . چرا چون اون تفکر روشن داشت اون هم معتقد به دین بود ولی به صورت کاملا روشن و باز. منو با همون دختر آقای یونسی گرفتن اون هم به چه دلیل؟ به این دلیل که داشتم باهاش سلام و علیک می کردم جویای حال پدرش بود چون چند بار با باباش صحبت کرده بودم. قرار بود چند تا کتاب بهم بده. در ضمن به قول شما بابا بودن دختر با پسر در مکان خلوت گناه کراهت داره جایی که مارو گرفتن تو خیابون بود نه جای خلوت. مامان وقتی گرفتنمون این آدمهای معتقد و با خدا بدون اینکه سلسله مراتب امر به معروف و نهی از منکرکه دیگه من حفظ هستم رو انجام بدن یه سیلی زدن تو گوشم بعد هم منو بردن توی اتاق تا دلشون خواست سنجین کردن. چیزهایی رو گفتن که من شرم دارم به زبون بیارم چیزهایی که اگه تا حالا نمی دونستم دیگه فهمیدم . کسایی که ادعای متدین بودن می کنن بدون یک ذره تفکر هرچی دلشون می خواد به زبون می یارن. بعد هم ادعا می کنن که کار الهی انجام می دیم. حالا معنای دین رو می فهمم دینی که شما تئوریشو گفتین و اونا عملی به هم نشون دادن می فهمم. دین شما یعنی فکر نکن . هرچی بهت گفتن قبول کن پیشرفت نکن . بچسب به تسبیح و ذکر و تجربه زندگی نداشته باش هرچی ما می گیم درسته و خیلی چیزهای دیگه. دینی که شما نشون دادین چیز نبود جز یک اسارت واقعی. خوشحالم که فرصتی پیش اومد تا تونستم با آقای یونسی آشنا بشم چیزهایی ازش بشنوم که متفاوت بود با اونچه که شما به من یاد دادین و.... صدای سیلی شوکی که از حرفهای ناصر به لیلا و مادر دست داده بود برطرف کرد. چشمای پدر از عصبانیت سرخ شده بود. صداشو بلند نکرد چون نمی خواست مادربزرگ را بیدار کنه. در ضمن وقت خوندن نماز شب بود کل بحثو با سیلی تو گوش ناصر تموم کرد. سجاده و تسبیحشو برداشت رفت توی اتاق پهلویی. مادر با چشمای پف کرده به دهن ناصر زل زده بود. و داشت دوباره میله های بافتنی ذهنشو تو دستش میگرفت و آینده ناصر و با این حرفها می بافت. سمیه خوابیده بود در حالیکه لباشو جمع کرده بود درست مثل موقعی که می خواست گریه کنه. شاید داشت خواب فرشته های کوچولویی را می دید که بجای یک چوبدست جادوییکه یک ستاره براق سرشه یه خط کش دستشه تا اگه سمیه خواست به قول خودش نانای نانای به عروسکش یاد بده راهی جنهمش بکنن. مادر بزرگ چرخی زدو چشماشو باز کرد و از لیلا پرسید . اذن صبح گفتن نکنه نمازم دیر بشه . و اصلا یادش نبود که ناصر دیر اومده بود خونه. و لیلا در حالیکه در طول این بحث در حال دوختن لباس پاره ناصر بود . در حالیکه آخرین کوک لباسو می زد . با لبخندی روسریشو از سر برداشت و به مادر بزرگ گفت: نه ولی تا سحر چیزی نمونده.


اعلام نتایج

سلطان رضا طی ایمیلی به این مضمون برنده رو انتخاب کردند:

از همه دوستان سپاسگزاری میکنم که من را هم به بازی راه دادند. از آقا بابک جداگانه، به خاطر راه انداختن بازی که در این «بن بست کج و پیچ سرما»، خود غنیمتی است. راستش را بخواهید آنی این سایت را به من معرفی کرد. آن شب که ایمیل زدم باور نمیکردم که به این زودیها به بازی فراخوانده شوم. بعد که اسم کذایی ام اعلام شد و بیشتر سر زدم و از بازی و حواشی آن بیشتر خبر گرفتم، تازه دوزاری کجم افتاد که بابا این جماعت همچین که ما هم فکر میکردیم آماتور نیستند. چه در ال اول بازی و چه در ال دوم. ولی خب قواعد بازی را نمی شد به هم زد و رفت. سوژه را هم نمی شد عوض کرد. حالا در مورد داستانهایی که بعد از هفته ها انتظار به دستم رسیده این نکات به ذهن می رسد:

 

یک – هر دو نویسنده تعریفی که از «توده» ارائه کرده اند دقیق و صحیح نیست. توده به جمعی اطلاق می شود که حول مسئله مشترکی گرد هم می آیند و روح حاکم بر آن جمع، متفاوت از روح تک تک افراد تشکیل دهنده آن جمع است. مثلا پیروان یک آئین، یا طرفداران یک تیم ورزشی، یا نمایندگان یک پارلمان حتی! لذا توده به هیچ وجه به مفهوم طبقه فرودست جامعه و یا آدمهای بی سواد و کم سواد نیست. توده ای که در انقلاب فرانسه موجب دگرگونی جدی در ساختار جامعه شد، حتی طبقه اعیان را هم در بر میگرفت. هر دو نویسنده مثالی که از توده زده اند، مربوط به طبقه فرودست جامعه است. شاید به علت کمبود داستانهای این سوژه، هر دو مثال به طور اتفاقی از این دست در آمده. ولی من دلم میخواست مثالهایی از توده های طبقه متوسط، تحصیل کرده و مرفه داشته باشیم. مثلا سوژه ای با این مضمون: آقای ایکس که شغل اصلی او بیزنس شیشه (نوعی ماده مخدر) است و شرخری بیزنس دوم ایشان، در ماه محرم تکیه برپا میکند و سردمدار عزاداری می شود و خیلی اتفاقی در یکی از شبهای عزاداری صدای ایشان که در حال فحاشی به کس دیگری است از بلندگوی تکیه پخش می شود و آن شب تا آخر، همه عزاداران از خنده روده بر میشوند.  یا مثلا با این مضمون: آقای ایکس، که بازاری مرفهی است و دستی هم در انداختن شراب خانگی دارد، نوشیدن شراب را به خودش و پسرش در ماه محرم، منع کرده و این موجب بروز اختلاف در خانواده شده. اما همین پسر ضمن تعریف این قضیه برای زیدش، به این روحیه پدر افتخار میکند. اینها نمونه های خیالی نیستند. هر دو واقعی هستند و شما هم نظیر آن را زیاد دیده اید.

 

دو -داستان ژیسلن، یک اشکال عمده داشت: شخصیت آخوندی که دختران را از دانشگاه منع میکند دهه پنجاه، فوت کرده و برای روزگار ما نیست. اتفاقا الان خیلی هم آخوندها مدرن شده اند و توصیه به رفتن دانشگاه میکنند ولی به شرطها و شروطها. شاید بهتر بود تصویری که از آخوند ده ارائه میشد، مواجهه آخوند با دختران دانشجو بود که در آن آخوند به زور سعی در خوراندن تئوری خود به آنها دارد. یا مثلا تضادی که دختران بعد از رفتن دانشگاه به آن دچار میشدند و رفتار آخوند ده به آن تضاد می افزود.

 

سه -  داستان سپیده سحر، پرداخت بهتری داشت و ضمنا طبیعی تر هم بود. ضمن این که از استعاره های خوبی استفاده کرده بود. مثلا برداشتن روسری لیلا و آن جمله آخر. یا بافتن کاموا توسط مادر و ربط آن به سرنوشت ناصر. در به تصویر کشیدن فضای پر استرس خانه هم، در ابتدای داستان، پرداخت خوبی صورت گرفته بود. ولی اشکال عمده این داستان این بود که عمدا یا سهوا قرائتی از دین را جایگزین قرائت دیگر کرده بود و به خواننده القا میکرد که دین روایت آقای یونسی متفاوت از دین پدر ناصر است. این همان مغلطه ای است که اصلاح طلبان دینی هم امروز به آن تمسک پیدا میکنند، در صورتی که اصل افیون بودن دین، همیشگی است و ربطی به قرائت دینی ما ندارد. اگر تفکر دینی از جایگاه اصلی خود (که محدود به کنترل اخلاقیات فردی است و نه بیشتر) فراتر برود و پای آن به عرصه های اجتماعی باز شود، تبدیل به مستمسکی می شود که توده ها در پناه آن به تخریب ساختارهای جامعه (اعم از سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و ...) می پردازند. در این حالت چون پای مقدسات در میان است، هرگونه نقد بر این تفکر، مترادف با نقد خدا و مذهب خواهد شد و  بن بستی ایجاد میکند که برون رفت از آن بسیار بغرنج خواهد بود. البته فقدان ساختارهای مدنی به تشدید این فضا، کمک شایان توجهی خواهد کرد. خواه اسم این دین اسلام باشد (مدل فعلی مملکت ما) یا مسیحیت (مدل اروپای قرون وسطی) یا هر چیز دیگر.

 

با همه این پرچانگی «روش ان فکری» که کردم، داستان سپیده سحر را بیشتر پسندیدم. از ژیسلن هم تشکر میکنم و دیپلم افتخار را به ایشان میدم ولی سیمرغ مال سپیده سحر.


دبیرخانه کماکان منتظر ملکه هستی از دور ششم و ملکه نرجس از دور هفتم است تا با بستن فایل دور های عقب مانده دور هشتم را آغاز کند.

                                          با تشکر

 

ببخشید این دوتا مطلب مربوط به ملکه دور ششم است!‌

برای ملکه هستی از طرف شکلات داغ

عشق

ردپایی از عشق

نقش لرزان بر آب

یک نگاه، یک لبخند

مستی شام شراب

جوشش چشمه ی دل

هوس پیوستن

ساعتی در رویا

چشمها را بستن

لحظه ای یک آغوش

خانه ای بی بنیاد

پیچ و تاب تقدیر

رقص برگی در باد

یک دل و یک خواهش

رنگ احساس شدن

در نگاه دیگران

یکسره راز شدن

با همه بیگانه

در جماعت تنها

ناشناسی گمنام

قطره ای از دریا

ردپایی از عشق

شکل مزدور سراب

شاخه ای بی ریشه

یک توهم در خواب


برای ملکه هستی از طرف برافروخته از خشم

لکه های خون روی برف

الان که داری این نامه را می خوانی، من مرده ام. زنم از خانه رفته، مرغ مینایم در اسباب کشی جان داده و کتابهای قدیمی کتابخانه ام را نخریدند. نوار قلبم چهل و نه هزار و پانصد تومان شد لابد می پرسی در این سن و سال چرا قلبم خراب شده، نمی دانم، خودم هم نمی دانم. باید تا آخر زمستان روزه بگیرم. دیشب تا صبح روزنامه ی روی شکاف پنجره چرک چرک صدا می داد. سقف آسمان هم سوراخ شده و یکریز برف می بارد. بهترین لباسهایم را پوشیده ام. الان پیراهنی را که پارسال عید برایم فرستاده بودی، تنم است. خیلی دوستش دارم. برای یک مرد هیچ چیز از اعتراف به شکست، سخت تر نیست.

در این موشدانی نمی دانم برای تو چه بنویسم. تمام درزهای پنجره و پایین در را با ملحفه های زنم پوشانده ام. می دانی دلم نمی خواهد شکاف در و پنجره کار را طولانی کند. ملحفه ها مثل برف سفیدند. زنم اگر ببیند سرشان چه آورده ام جیغش در می آید. مال جهیزیه اش است و خودش گلدوزیشان کرده .

یک ماه پیش اینجا آمدیم، هرشب صدای داد و بیداد و فحش و بد و بیراه می آید. زن و شوهر بالای سرمانند. دیوارهای اینجا نازک است و نیمه شب صدای قژ قژ تختشان را هم می شنویم. انقدر که خیال می کنی پیشت خوابیده اند. بعد از هر دعوا باز هم به رختخواب می روند. نمی دانم چرا زن من بعد از اینکه دعوامان می شد، جایش را عوض می کرد.

. می دانی که اهل آشنایی و حرف زدن نیستم. اینجا هم خدارو شکر هیچ کس مرا نمی شناسد. من هم کسی را نمی شناسم این است که از شر سوال و جواب و فضولی در و همسایه راحتم.

همه ی چیزهایی که دفعه پیش برایت نوشته بودم غلط از آب درآمد. کتابم را می گویم. امروز با پست سفارشی رسید. ناشر برش گردانده. روی پاکت وقتی آدرس ناشر رادیدم انگار یک پارچ آب یخ رویم ریخته اند. همینجوری ایستاده بودم، بعد از اینهمه مدت فکر می کردم چاپش کند. می خواستم یکی دیگر شروع کنم اما نتوانستم.

سه روز از موعد پرداخت اجاره ام می گذرد. امروز پیرزن صاحبخانه سلامم را جواب نداد. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم رادیو اعلام کرده برقهای راه آهن یازده شب قطع می شود با عصبانیت داد زد: چه بهتر دیگر چراغ اتاقمان تا صبح چشمش را کور نمی کند. زنیکه ی دریده ایست.

هر شب صدای سوت قطار می آید. فکر کرده بودم داستانی درباره ی قطار بنویسم. زنم می گفت،، هیچ وقت نمی نویسم.

مدارکم توی قوطی فلزی یادگار مشهد است همان که با هم از جلوی در شمالی حرم خریدیم. عکسهای سربازیمان را هم گذاشته ام. هرگز فکر نمی کردم روزی به اینجا برسم. درش قفل است. به کتابفروش سر کوچه مان سپرده ام. همین آدرسی که همراه نامه می فرستم. آدم قابل اعتمادیست. زنم قباله ی ازدواجش را با خودش برد. به هوای دیدن مادرش رفت. بهانه آورد که تلفن نداریم.

روزنامه ی شیشه، صفحه ی آگهی های ترحیم بود. این را وقتی خواستم با ملحفه بپوشانمش، فهمیدم. به نظرم همه ی مرده ها را می شناختم.

صدای شکستن می آید. دیگر برایم فرقی نمی کند می دانم زن و شوهر دارند برای هم کاسه بشقاب پرت می کنند. زنک هر شب کتک می خورد. شوهره قیافه ی پیزوری تکیده ای دارد. با این وجود هر شب با هم به رختخواب می روند.

خواستم به چند نفر تلفن بزنم. اما هیچ شماره ای از هم دانشگاهیهای سابق ندارم. همه را گم کرده ام.

عصری خودم را در آینه ی دستشویی دیدم. خیلی وقت بود خودم را ندیده بودم. زیر چشمانم گود افتاده و قهوه ای شده اند.دور لبهایم همه پوست پوست شده و خشکیده . از دو سال پیش که مرا دیدی، زیاد سیگار می کشم. فکر کردم با این قیافه زنم حق دارد.

تمام نیازمندیهای روزنامه را حفظ شدم:

جوان مودب با ضامن و موتورسیکلت

آقای مسلط به تایپ فارسی و لاتین با کامپیوتر

راننده متاهل با ضامن و اتوموبیل

به همه بدهکارم. صبح ها وقتی هنوز هوا روشن نشده بیرون می روم و شبها هم از بازارچه ی متروک پشت خانه می آیم. سگها دیگر مرا می شناسند و کاری با من ندارند. امروز عصر از جلوی خانه آمدم. با قدمهای محکم و سینه ی جلوداده. با همه ی آدمهایی که بهشان بدهکارم سلام و احوالپرسی کردم. چند برگ قرمز روی زمین افتاده بود. برگهای قرمز روی برف سفید. از دور خیال می کردی لکه های خونند. می خواستم یک داستان درباره ی روزهای برفی بنویسم. ننوشتم.

خانه بوی چاه می دهد. قرار بود هفته ی پیش لوله کش بیاید چاه حمام را نگاه کند. این آخریها زنم می گفت ، خودم هم بوی چاه می دهم. من که نمی فهمم. اما الان بوی گازی را که با بوی چاه قاطی شده حس می کنم.

برقها ضعیف شد. به نظرم می خواهد قطع شود. دیگر مجبورم این کاغذ را تمام کنم. اسم کتابفروش سر کوچه را زیر آدرسش می نویسم. نشانی هایت را داده ام. از این جهت جعبه را راحت به تو تحویل می دهد. این کاغذ را به نوه ی صاحبخانه می دهم تا فردا برایت پست کند. 

دلم می خواست یکبار دیگر ببینمت

اشکان قربانت

حاشیه: برای آخرین بار از پنجره بیرون را نگاه کردم. زنم توی کوچه است. چمدانش هم دستش است. می روم پنجره باز بگذارم. می ترسم از بوی گاز میگرن شود.


اعلام نتایج

هر چند این بازی چیزی به عنوان برنده دوم ندارن با اینحال ملکه هستی طی ای میلی به شرح زیر برنده را انتخاب کردند. سلطلن آرمان هم که قبلا برنده را مشخص کرده بودند. به این ترتیب بالاخره پرونده دور ششم بسته می شود.

سلام آقای بابک
 
ببخشین که مزاحمتون شدم
می خواستم که داستانهای برنده رو اعلام کنم
phantom lordاولین برنده
و دومین برنده بروافروخته از خشم هستن
اما از شکلات داغ هم بابت شعر زیباشون ممنون هستم
و از تاخیر در انتخاب برنده بسیار شرمنده و روسیاه هستم
موفق باشید
خدانگهدار