آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور یازدهم

                                                        دور یازدهم

 

نام ملکه: لیلا

محل سکونت: ایران

سن: بین بیست تا بیست و شش

 

علایق و سلایق:

 

فیلم:

 ماهی ها عاشق می شوند،

 Sweet November (Charlize Theron)

 

کتاب:

 پرنده ای به نام آذرباد (یا همون جاناتان مرغ دریایی، گرچه من این ترجمه اش رو بیشتر می پسندم)

 

موسیقی:

صدای ساز مرد چوپان (نوری)، شب وصل (شجریان ها)،

(Frank Sinatra) Strangers in the Night، El Condor Pasa (Simon & Garfunckle)

 

سرگرمی:

 پیاده روی. وبگردی. حرف زدن( به همه ی انواع ممکن). نوشتن. کتاب خواندن.

بحث در مورد طنز، ادبیات، بیشتر شاخه های علوم انسانی، فلسفه به زبان ساده.

 

موضوع:

آری آری زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست/ گر بیافروزیش، رقص هر شعله اش در هر کران پیداست/ ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

 

 

مهلت ارسال آثار: دوشنبه اول آبان ماه.


دوستان عزیز:

همانطور که ملاحظه فرمودید برای دور دهم تنها یک داستان ارسال شد.

دبیرخانه با توجه زمان بسیار طولانی که صرف این دور شد صلاح میداند که دور دهم را تمام شده اعلام کند و دور یازدهم را آغاز شده.

                                                        با تشکر


فرستنده پرنده برای ملکه لیلا

 

پرواز

 

- بحمد الله و المنه باز صفحه اول سیاه شد که آقای عباسی!

- والله تقصیر من نیست، این دستگاه از تنظیم خارج شده. هزار دفعه به آقای دکتر گفتم ولی به خرجشون نمی ره. شمام برین بگین شاید فایده کرد و تعمیرکار آوردن.

سرم را تکان می دهم که نه، می دانم فایده ای ندارد. زیر لب می گویم "اگه دست آقای دکتر باشه که میاد خودش این دستگاهو دستی خراب تر می کنه بلکه از دست ما خلاص شه"!

- بزنم بقیه شو یا می رین با آقای دکتر صحبت کنین؟

- بزن آقای عباسی، بزن. فقط تو رو خدا ببین چیکار می تونی بکنی یه کم روشن تر بشه.

می نشینم روی صندلی و حواسم را جمع می کنم که صفحات را مثل دو صفحه شماره 10 مان برعکس نزند. چقدر آن روز خندیدیم وقتی سعیده به هر کسی که می پرسید چرا این صفحه ها وارونه اند می گفت عمدا این کار را کرده ایم. خنده دار تر شد وقتی به چند نفری که با این جواب قانع نشدند گفت این سبک جدیدی در پست مدرنیسم است! قرار است یاشار بیاید و کپی ها را از من تحویل بگیرد و ببرد خوابگاه تا شبانه بچه ها صفحه ها را به هم منگنه کنند. چقدر دلم می خواست یک شب من هم با بقیه بنشینم و صفحه تا بزنم و حرف بزنم، و تا بزنم و حرف بزنم، تا نصفه های شب...

- سلام علیکم خانم مدیرمسئولِ همیشه در صحنه!

- علیکم السلام و رحمة الله و برکاته و دامت افاضاته. عزیزم شما ساعت نداری؟

- هیم!

- آهان خودم فهمیدم از چشای پف کرده ات! اگه اینی که داره کپی می کنه تموم شه فقط دو صفحه مونده. حواست به جهت صفحه ها هم باشه.

- باشه حواسم هست. راستی یادت باشه با هر کدوم از بچه ها که دیدی هماهنگ کن شب بیان اتاق ما برای منگنه کردن.

- اگه دیدم حتما، ولی نمی دونم می بینم شون یا نه. الان که می رم دانشکده کلاس دارم تا ظهر. فکر کنم خودت باید شبونه راه بیافتی اتاق به اتاق جمع شون کنی. خوب دیگه اگه کاری نداری من دیرم شده باید برم.

- نه، فقط من برای جلسه ای که با جدیدا داریم احتمالا نرسم، خودت حواست باشه دیگه. به یاسر، امیر و احسان من گفتم، خودتم به سعیده بگو بیاد که دست تنها نمونی.

- حتما، فقط کاش خودتو برسونی. هر چی باشه سردبیری دیگه، بهتره بچه ها از همون اول بشناسنت.

- سعی مو می کنم ولی فکر نکنم بشه. دبیرا که هستن، تازه این شکلی کلاسشم بیشتره که من خودم نباشم!

 

از این کلاس به آن کلاس رفتن آن هم وقتی همه فکرت پیش پرواز است کار مزخرفی است! گرچه دیگر یاد گرفته ایم که به استاد زل بزنیم، مدام سرمان را به نشانه تایید تکان بدهیم و در همان حال به هر چیزی فکر کنیم الا درس استاد. تازه به قول سعیده منبع خلاقیت های من همین کلاس ها هستند. ایده اولیه بیشتر داستان ها و یادداشت ها و مقاله های من در همین کلاس ها شکل گرفتند. خیلی هایشان هم در همین کلاس ها نوشته و ویرایش شدند.

- سعیده، سعیده با توام ها!

- هان چی می گی، نمی بینی استاد داره نگامون می کنه؟

- بی خیال، پاشو بریم ناهار، که تا ساعت یک ناهارمونو تموم کرده باشیم. امروز یاشار نیست.

- عمرا ما آدم شیم! پاشو بریم. اول تو برو، دو دقیقه دیگه من میام.

- باشه فقط به گلچین بگو وقتی کلاس تموم شد کیفای ما رو بیاره بده بهمون.

- باشه بهش می گم مدارک جرم رو از صحنه محو کنه، د برو دیگه، الان یه چیزی می گه بهمون ها.

 

ده نفری می شوند، کمی با فاصله نشسته اند که طبیعی است. هر کدام یک جوری نگاهم می کنند. امیدوار، کنجکاو، مشتاق، ناباورانه... با خودم فکر می کنم تک تک این آدم ها به چه امید و آرزویی اینجا آمده اند؟ همانی که ما داشتیم و داریم؟

قرار گذاشته ایم اول دبیر ها درباره شاخه های مختلف و وظایف بچه ها در آن بخش ها حرف بزنند. حرف آخر هم با من است.

 

نشسته ایم دور میز و از هر دری حرف می زنیم. مصطفی بحث را به صحبت درباره نشریات دانشگاه و وضع شان کشانده است. اینکه چقدر نامنظم چاپ می شوند و هر چه پیش آیدی می نویسند. یاشار هم حرف هایش را تایید می کند و احمد از تجربیات قبلی اش صحبت می کند. همدیگر را آن قدر ها هم نمی شناسیم، فقط آن قدر که بدانیم همه مان از کتاب خواندن خوش مان می آید، همین.

 

اول یاسر درباره ماهنامه توضیح می دهد و اینکه اعضای هیئت تحریریه چه وظایفی را بر عهده دارند، جلسات چطور اداره می شوند و موضوعات چطور انتخاب می شوند.

 

با اینکه به جز سعیده هیچ کدام این آدم ها را خوب نمی شناسم ولی بیشتر از خیلی های دیگری که در این دانشکده می شناسم دوست شان دارم. یک هفته را فقط به امید این چند ساعتی که می نشینیم و با هم کتاب می خوانیم می گذرانم. تمام خستگی ها و دلمردگی هایی که این آدم ها و محیط بر جانم می ریزند را در این کلاس کوچک که می نشینیم و کتاب می خوانیم و درباره کتاب، و جامعه و... بحث می کنیم، رها می کنم و می شوم خودم. رخوت روز های دیگرم را باور نمی کند، کسی که تکاپو و شور و شوق این لحظاتم را ببیند.

 

امیر درباره جلسات کتابخوانی توضیح می دهد، نحوه برگزاری و بقیه چیز های مربوط به این جلسات. کاش حداقل دو، سه نفری از این بچه ها به این جلسات علاقه مند باشند و کمک حال امیر بشوند، این روز ها کارش خیلی سخت شده است در اداره جلسات.

 

مصطفی درباره فکری که تازه به ذهنش رسیده حرف می زند. می گوید چقدر عالی می شود اگر ما با همکاری هم یک ماهنامه چاپ کنیم!!! می گویم ما؟ همین شش نفری که اینجا نشسته ایم تنهایی؟ خیلی جدی می گوید بله ما. همه مان می دانیم کار سختی است. با خودم فکر می کنم همان اولش گروهی کار کردن مصیبتی است، بعد نوشتن مطالب یک ماهنامه، مصاحبه، تایپ، ویراستاری، صفحه بندی و هزار کار ریز و درشت دیگر، هر کدام به تنهایی چند نفر آدم لازم دارند برای انجام شدن. آن وقت ما شش نفر چطور از پسش بر خواهیم آمد؟ ...ولی عجب وسوسه قشنگی دارند این حرف ها.

 

احسان درباره جلسات پخش فیلم صحبت می کند. همیشه برای این بخش داوطلب زیاد داریم. امیدوارم این دفعه هم این طور باشد، بلکه این دفعه یک نفر بین این ها اهل کار های تبلیغاتی باشد و بتوانیم کار تبلیغات فیلم را از دوش بچه های نشریه برداریم.

 

می دانیم سخت است ولی نمی دانم به چه وسوسه ای هر شش تایمان با شور درباره اینکه چطور شروع کنیم بحث می کنیم. مصطفی بی برو بگرد باید سردبیر شود. بچه ها همگی به من نگاه می کنند که یعنی مدیرمسئول تو! من؟

 

سعیده درباره کار های فنی صحبت می کند. از صفحه بندی و تایپ تا طراحی و عکاسی. تبلیغات و فروش هم را که اضافه کنیم این بخش پر مشغله ترین بخش پرواز است، و شاید مهم ترین. من یکی که همیشه به طراحی ها و ایده های قشنگ بچه های این قسمت افتخار می کنم. آخ که اگر یک طراح بین این جدید ها باشد چه شود!

 

مدیرمسئول یعنی مسئولیت زیاد، یعنی کار زیاد، یعنی درگیر شدن با بچه ها، یعنی اینکه همیشه باید حواست به همه باشد تا نکند کار ها هماهنگ نباشند یا به موقع انجام نشوند یا... یعنی یک فعالیت فکری و عملی مدام، یعنی حتی وقتی همه دارند استراحت می کنند تو باید مشغول باشی. از پسش برمی آیم؟

 

نوبت من است. بچه ها الان که حرف های بقیه را شنیده اند دودلند، می دانم. باید تلنگر آخر را بزنم.

- ...پرواز یعنی من و تو و بغل دستیت،‌ یعنی همه ما، جمع بشیم تو یه گروه و تلاش کنیم تا از خودمون همون چیزی رو بسازیم که آرزوشو داریم. توجه کنین که گفتم جمع بشیم تو یه گروه. اهالی پرواز قبل از اینکه همکار هم باشن، دوست همدیگه ان. پرواز خودش به قدر کافی سخت هست اگه تنها باشی سخت تر هم می شه. قبول دارم که تنهایی هم می شه پرواز کرد و به همون جایی رسید که با جمع می شه رسید. آره تنهایی هم می شه فیلم دید، کتاب خوند و نوشت و فهمید. اما وقتی جمع می شیم دور هم می تونیم به هم کمک کنیم، از تجربیات و مطالعات و آگاهی های هم استفاده کنیم. با جمع می شه زودتر رسید به اونجایی که تنها هم می شه رسید.

پرواز برای اهالی پرواز یعنی حرکت به سمت رویاهاشون. به همین خاطره که اصلا کار ساده ای نیست. همون اول کار خیلی ها، از دوست و همکلاسی گرفته تا فامیل و آشنا ممکنه مسخره مون کنن که این چه کاریه. این موقع هاست که بچه های پرواز پشت و پناه همدیگه ان. خود پرواز بدون همه این مزاحم ها هم کار سختیه، تلاش می خواد، حرکت مداوم می خواد. خوب آدم فقط در یه صورت می تونه بایسته در مقابل تمسخر ها و خستگی ها، در صورتی که انگیزه قوی و پشتکار زیاد داشته باشه. در صورتی که واقعا عاشق پرواز باشه. من نمی دونم شما ها عاشق پروازین یا نه، ولی خودتون خوب می دونین. حالا اگه عاشقین، دست تون بدین به دست ما و بیاین با هم پرواز کنیم!

 

سه سال قبل گفتم "قبول می کنم".

 

چشم های بچه ها به نوری می درخشد که یعنی قبول!

 

نظرات 93 + ارسال نظر
فائزه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:31 ب.ظ

ممنونم آنی نازنینم، ممنونم میترا جونم؛ دلم می خواد اون جوری که شما می گین باشه و چون دلم می خواد پس باید بشه!!!
-----------------------------------
بامبی مخلصیم!
-----------------------------------
بهار خانمم بابا تحریکمون می کنی همین فردا عاشق بشیم بیایم داستان شو بنویسیم!!! بذار درباره ادامه داستان این دبیرخونه یه تصمیمی بگیره ما هم تا اون موقع فکرامونو می کنیم ببینیم چی بنویسیم که تفاوت اماتورا رو با بقیه نشون بده...
-----------------------------------
یا ایها الاماتورهایی که نیستید کجایید؟
-----------------------------------
ملکه لیلا شدیدا ارادت پیدا کردم به موضوعت!

لیلا شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:58 ب.ظ

چه عجب یکی پیدا شد. داشتم فکر می کردم قلعه رو عوضی اومدم. مثلا قلعه ی خاندان دراکولا! که همه شون شب پیداشون می شه! اوه اوه چه شود!

مرسی که یکی حکومت ما رو تحویل گرفت!

راکرس یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام بر ملکه لیلا و سلام بر همۀ آماتور ها!
ملکه لیلا سوژت خیلی قشنگه....
فعلاً تا همین زودی!

بابک سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:15 ب.ظ

مثل اینکه شبهای احیا فقط کار ممبکتو نخوابونده! آماتوریام گویا در تب و تاب عبادت می سوزه!‌

بهار چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام
ببخشید صدام در نمیاد . یه گلو درد مختصر باعث شده تو قلعه سکوت برقرار بشه (:
فائزه دیدی اخر سرما خوردم اون هم از نوع بارون زدگی ویروس بچه پرو بازی

توجه توجه :
قابل توجه کلیه کسانی که می خواهند از دست رئیسشون خلاص بشن شده حتی برای یک روز من حاضرم سریع و سیر خودم رو برسونم یک عدد بوسه آتشین نثارش کنم.
:)

بابک لطفا ایمیلتو یه بار دیگه چک کن ببین واقعا داستان نیومده یا شما یادت رفته بزاری ؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!

ملکه جدید
لیلا در وا کن اسممو صدا کن....
خوش اومدی در ضمن اینجا دسته کمی از قلعه دراکولاها نداره نمی دونی اون جشنها و مهمونی ها همه مربوط به مراسمی که بعد از یه مدت شکار انسانها و جمع آوریشون و بعد از اینکه مطمئن می شیم ایدز و هپاتیت و بیماری خفن ندارن یه مهمونی می گیریم مراسم خون گیری معادلش گلاب گیری هست راه می اندازیم
اگه جشن مهمونی آکسینیا رو خونده باشی من رفتم یه شیشه از تو زیر زمین آوردم ... بابک هم یه مایع قرمز خورد یادته خون بوده دیگه.....
دیدی ما همه عادت داشتیم شبها بزنیم بیرون زیر نور ماه
بعدشم مگه عشق و مهر محبت بین آدمهاست (‌که حالا خیلی کم شده )‌ نه عزیزم بین خوناشام ها هم قربون صدقه و الهی فدات شم هست
وا خدا صدام دوباره گرفت

چه طوری راکرس خوبی؟

بابک راستی امسال شبهای احیا باز خالی بستی برای خدا که به راه راست هدایت می شیو .... توبه کردیو ....
امسال با چه فکر بکری رفتی سراغ خدا .... ارائه پروژه شماره ۱۰



ایلیا شاملو چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ب.ظ http://mardikelabnadasht.persianblog.com



سلام
وبلاگت پر از زیبایی و سادگیه
از اشنایی باهات خوشحالم
تبادل لینک؟
اپم
منتظر

فائزه پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:01 ب.ظ

ملکه جان دارم داستانتو می نویسم...
-----------------------
بهار جونم زیاد فکرشو نکن. داستان مهرک رو یادت بیار!
-----------------------
بامبی خان جان چه خبر از ایده؟
----------------------
راکرس خیلی کم پیدا شدی ها!
----------------------
بقیه کجایین؟ آتش و آنی و باران و طناز و...
----------------------
خارج از بازی: کسی می دونه املای درست -الافی- و -الری تلری- چیه؟
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!!!

فائزه پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ

یادم رفت بگم ایشالله زود زود زود خوب می شی بهار جانم!

میترا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:10 ق.ظ

علافی و یللی تللی! ولی فائزه زیاد سخت نگیر. هر کی هر جور دلش می خواد می نویسه!

لیلا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:57 ب.ظ

به کاغذ دردستم نگاه می کنم. تا اینجای راه را که مطمئن هستم درست آمده ام. راهنمای در دستم می گوید که زیر ‏این درخت بلوط باید اولین راه سمت راست را بگیرم و بروم. آخر این راه خانه ی بعدی من خواهد بود. تصویر ‏واضحی از آن ندارم. ‏
جسته و گریخته می دانم که قلعه ای است. با قوانین خود. گروهی که ساکنند و می روند و می آیند و گاه به گاه ‏کسی را به حاکمیت این قلعه می نشانند. حکومت بر این قلعه تنبیه نیست. شاید حتی تشویق هم باشد. یا گونه ای از ‏استراحت. به هر رو این بار مرا برگزیده اند. نامه ای برایم فرستاده اند. دعوت نامه ای و آدرسی برای آمدن.‏
مدتی است که از درخت بلوط رد شده ام و هنوز چیزی نمی بینم. تنها امیدوارم که اشتباه نکرده باشم. هم در این ‏گمان، سایه ای از میان درختان می بینم. اولین شاخه ی جلوی چشمانم را کنار می زنم و بنایی در دوردست است. ‏باید همین باشد. جلو تر می روم و گام به گام بنا وضوح بیشتری می یابد. و درختان انگار که از من دور می شوند. ‏کوره راهی که بر آنم کم کمک سنگ فرش شده. لحظه ای می ایستم و جنگل را ناگاه بسیار دورتر می یابم. تنها ‏چمنزاری بین من و ساختمان است و تک درختی در میانه. و انگار که کاغذی به این درخت هست. جلو تر می ‏روم. کسی با زوبینی کوچک کاغذ را به درخت کوبیده. دستم را بالاتر می برم و با کاغذ پایین می آورم و البته با ‏زوبین. کمی هم می ترسم. از این که زوبین را لازم داشته باشم. ‏
نوشته: ملکه ی جدید، می دانم که در راهی. آغاز حکومتت را رسما اعلام کرده ام . زمان کمی داری. نصیحتم را ‏بپذیر و بکوش تا سلطنت پرباری داشته باشی. همچون گذشتگان. از اینجا به بعد با توست. موفق باشی.‏
کاپیتان نادالیف
کاغذ را لوله می کنم و می اندازمش توی کوله ام و زوربین را نیز. از پله های قلعه بالا می روم. نفس عمیقی می ‏کشم و در را هل می دهم. به گمانم باید زندگی در پس این در، در جریان باشد. اما هیچ نیست. سرسرایی و ‏سکوت. همین.‏
کوله ام را گوشه ای بر زمین می گذارم و دوری می زنم. کاپیتان گفته بود که حکومتم را اعلام کرده. اگر ملکه ی ‏خودکامه ای بودم فریاد می زدم پس کجایند این رعایای ما؟؟! اما نیستم.‏
‏ بد هم نیست. فرصتی است برای آن که جا بیافتم. ستون های بلند و تابلوهای نقاشی بر دیوار. دری به آشپزخانه و ‏راه پله ای سنگی به بالا و البته همچون تمام قلعه ها شومینه ای که حالا پر از چوب است و خاموش. از پله ها بالا ‏می روم. هالی و اتاق های تو در تو در دوسوی آن. روی یکی از درها تابلوی می بینم. به امید آنکه یادداشتی باشد ‏برای یافتن سایرین، جلو می روم: ورود آقایان ممنوع ممنوع! می خندم و فکر می کنم که حتما آن طرف هم نوشته ‏ورود خانم ها ممنوع ممنوع. ‏
صدای پایی می شنوم. آهسته و دزدانه از میان نرده ها نگاه می کنم. خانم جوانی پایین پشت میزی نشسته و نگاه ‏غمگینی دارد. کاغذی بر می دارد. چند خطی می نویسد و می رود. در را که باز می کند در همان لحظه ای ‏توقفش، باد لای موهایش می زند. با وقار تمام دستی به آنها می کشد و در را می بندد و نمی بینم که لابد می رود. ‏از پله ها پایین می آیم و نامه ی روی میز را می خوانم. مال من هست و نیست. برای آنی و میترا و بامبی نوشته ‏است و خطی هم خطاب به من. می خندم. کسی نیست و به دل راحت بلند می خندم. می گویم این هم از استقبال ‏شاهانه یا ملکانه! پایین کاغذ را فائزه امضا کرده. می گویم دوشس فائزه به سببب این استقبال شما را به مدال نقره ‏ای مفتخر می کنیم.‏
‏ کنجکاوی را برخودم مجاز می کنم و بر می گردم بالا. دو بار دیگر هم این اتفاق می افتد. کسی می آید. قدمی می ‏زند. کاغذی می نویسد می رود و هر بار پیش از آن که من خودی نشان دهم می رود. حالا سه تا نامه روی میز ‏است. من هم این را می نویسم که نوشته باشم! می خواهم بروم بیرون و هوایی بخورم. لااقل نامه ام نشان می دهد ‏که به موقع آمده ام . خدا کند که وقتی بر می گردم کسی اینجا باشد.‏

ملکه لیلا


‏******************‏
ببخشید نوشتن سر کلاس و توی اتوبوس بهتر از این در نمی یاد. ولی خب وقتی کسی نمی نویسه ناچارم یه جوری ‏شروع کنم. ‏
یه عذر خواهی دیگه هم باید بکنم از این که حسابی بیات شده. این رو بذارین به حساب چارشنبه. بین کامنت بابک ‏و بهار! عوارض بی اینترنت موندن!‏

لیلا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:57 ب.ظ

این غیر رسمی:

نه مثل این که جدی جدی اشتباه اومدم! بابک مراسم شکار انسانه یا بازی نیمه سالم؟ از اول بگو لااقل آدم انقدر با ‏عشق و علاقه درخواست حاکمیت نکنه! ‏
همینه تو این قلعه یه دونه آینه هم پیدا نمی شه. ‏


بابا لااقل اون نصفه شبا رو بیاین بیرون یه سری هم به من بدبخت فلک زده بزنین که اسیرتون شدم! لا اقل بیاین ‏بخورینم! مردم تنهایی!‏

فائزه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:49 ب.ظ

ای الهی بمیرم ملکه!
بذار خودم یه فکری می کنم برای دوره سلطنتت!!!
------------------------------
میترا جونم ممنونم عزیز.
------------------------------
می دانم ملکه جدید آمده است ولی این روزها هوای پاییز یک جورهایی همه مان را گوشه گیر کرده است. تک به تک در اتاق هایمان بست نشسته ایم و مسحور افسونگران زرد و سرخ پاییزی شده ایم... اسم لیلا با خودش حس عجیبی دارد. آدم را می برد به صحرای لیلی و مجنون. می خواهم بروم پیشش و بپرسم لیلای افسانه ها، در روز هایی که مجنون ها هیچ به مجنون تو شبیه نیستند ما چطور لیلی بمانیم؟ می خواهم راز صبور ماندن را از او یاد بگیرم. از پله ها که پایین می روم سکوت قلعه باعث می شود با خودم فکر کنم ملکه جدید چقدر این روزها باید دلش گرفته باشد. فکر می کنم الان باید در سالن قلعه روبروی شومینه نشسته باشد و در عالم خیال غوطه ور شده باشد. حدسم درست است. زن زیبایی روبروی آتش نشسته است، آن قدر زیبا که آدم باورش نیم شود این همه زیبایی بتوانند در یک آدم جمع شوند. موهایی که از شب سیاه ترند ریخته اند روی شانه هایش. مژه هایی بلند و ابروانی کشیده که در صورت کشیده اش دلبری می کنند. سبزه است و این زیباترش کرده انگار. با چنان ملاحتی دستش را گذاشته زیر سرش و خوابش برده که آدم دلش نمی خواهد بیدارش کند. می نشینم روبرویش و غرق تماشایش می شوم. همان قدر که در نگاه اول زیباییش خیره ام کرد، حالا رنجی که در چهره اش پیداست به خود مشغولم کرده. لیلای زیبای افسانه ها چه کشیده ای تو؟
--------------------------------
ملکه جان اگه بد شد ببخشید عجله ای نوشتم که فکر نکنی ما تنهات گذاشتیم تو قلعه...

راکرس جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:33 ب.ظ

سلام ملکه لیلا
خوب هستین ملکه خانوم....
من اومدم یه چند تا چیز بنویسم اما انقده دستم کنده ها، انقده خنگمو تنبل نشد! یکیش بنگاه زیقول یابی بابک بود! یعنی رو در جلوییش نوشته بود بنگاه کاریابی (...از افتخاراتش هم خدمات پس از فروششه مثل تعویض کار طناز و خفه کردن رئیس بهار( اما یه سری پسر یا دختر که نمی خوام اسم ببرم از در پشتی می اومدن آمار می گرفتن! اون یکیش هم ماجرای شب های احیا در قلعۀ آماتور ها بود، ماجرای تسبیه ملکه لیلا و جوراب حوله ای باران و چادر سیاه گلی فائزه و صدای حسین و بابک که می گه توبه کردمو به راه راست هدایت می شم نظر هم کرده که هر کدوم از پسرهای آماتوریا که یکی از دخترهای آماتوریا رو بگیره یه سکۀ بهار آزادی می ده، از اینا که می گیری تو نور عکس بسیجی می یاد! حیف که هیچ کدوم به موقع تموم نشد!

خوبی فائزه جونم؟ یه چیزی بگم؟ من هر کاری می کنم ها نمی تونم درس بخونم! این ترم رفتیم مخ استادا رو زدیم که ۱۲ واحدو تو دو روز بذارن که البته به لطف بچه ها شد سه روز...اما من هر روز باید برم دانشکاه...آخه معادلات دیفرانسیل هنوز بر نداشته بودم به خاطر اون باید دو روز برم! دیگه حسابی شدم علی کچل! البته دل همشون بسوزه! من ترم بعد فقط برام ۷ تا واحد مونده تا حالا هم ۱۵ واحد اختیاری پاس کردم! اما این جور که بوش می یاد امسال قرار نیست کنکور قبول بشم!


سلام بهار جونم!!
توی یه فیلم یه بچه هه با بابا بزرگش سرخ پوست بازی می کرده حسابی بسته بودتش به یه تیر و دورش می چرخیده...خلاصه آینده رو نشون می ده و این بچه هه که بزرگ شده. بجه هه که الآن بزرگ شده سر راهش از اون شهر قدیمیش که الآن متروکه شده بوده می گذره که یه هو یه چیزی یادش می افته...بدو بدو می ره تو ساختمون خاک گرفته ی قدیمی خونشون و اسکلت های بابابزرگشو که هتوز به اون ستون بسته شده بوده می بینه!....
بهار دوست داری منو با برق چند ولت هلاک کنی؟

ایلیا اگه می خونی...وبلاگ خیلی قشنگی داری. از این نوشته آخریت هم خیلی خوشم اومده مثل دیدن یه جا با صداهاش می مونه...اما ببخشید که نتونستم اونجا برات بنویسم!

میترا اینجا الآن داره بارون می یاد و ساعت جدید من!! )آخه دوستم بهم یه ساعت کادو داده....داره هشت و نیم رو نشون می ده....( میترا نمی دونی چه قدر کلافه شدم! امروز اصلاً‌درس نخوندم و نیم ساعت دیگه باید زنگ بزنم به دوستم که بگم اینقدر من درس خوندم! اما جات خالی امروز رفته بودیم بازدید از این بی تی اس های اپراتور دوم اخه این دوستم شرکتشون از اینا نصب می کنه! خیلی خوشگل بودن یعمی خیلی...البته من چزی نفهمیدم آخه من هیچ استعدادی از برق ندارم...ولی بعدش فهمیدم من هیچ جایی توی این دنیا ندارم...دلم خیلی گرفتش....

آخیش چه قدر راحت شدم...هر چی درد دل خواستم کردم!
باز هم ببخشید....
همتونو دوست دارم حتی شما دوست عزیزو

فائزه دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:37 ب.ظ

بامبی جونم می دونستی خیلی ماهی؟ خوب حالا که فهمیدی این مهلت ارسال آثارو بکن سه شنبه دیگه! به جون خودم هوار تا کار دارم که امروز باید تموم کنم نمی رسم. باشه؟
--------------------
راکرس بابا این همه حرص نخور! من ۴ روز که می رم دانشگاه هیچی. بعد کلی کار پروازی هم برای پروازمون می کنم هیچی. تازه برای فوق دارم تغییر رشته می خونم یه رشته دیگه می خونم. نصف تو هم حرص نمی خورم! حالا تو بچه درسخونی دوستای درسخونم داری. با هم هماهنگ می کنین بهم زنگ بزنین و درس بخونین و از این حرفا. دوستای من یکی از یکی شرتر! پس هیچ نگران نباش. با آرامش کار خودتو بکن. ایشالله امسال قبول می شی.
-----------------------
راستی خبر دارین باران برگشته؟ داستان دور دهمش رو هم بازنویسی کرده.
-----------------------
من مثلا درس دارم این همه اینجا تلپم! بقیه های عزیز چرا اینقدر کم پیدا شدین؟

لیلا چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ

خوب ممنون من ملکه ی بی خاصیتی هستم! گفتم قبل از این که گوجه فرنگی پرت کنین تو کله ام؛ خودم اعتراف کنم!

آتش چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام!من مینویسم ولی هر چی شد و هر چقدر دیگه تقصیر فائزه اس هی میگه بیاین!
میدونی لیلا قلعه هیچ وقت این طوری نبوده یعنی مدتها بود این طوری نشده بود نمیدونم چرا همه چراغا خاموشه پرده ها کشیده اس شده مثل آخر یه فیلم تو سینما اونم سانس آخر
همه خسته ان دیگه هیچ کس هیچ چیز نو و جدید نمیاره مهرک مدتهاست که در اتاقش قفل کرده رفته رفت که یه چیز نو برامون پیدا کنه رفت که برگرده با یه ساک سوغاتی که همه اش مهربونیه...اما نیومده،باران گفت که میخواد بره که هوای شهرشونو برامون بیاره گفت میخواد تو طبیعت زیباشون داستانای پر از امید بنویسه و شاد نه غمگین ترین داستان دنیارو،حسین قهر کرد...با اینکه تو دلش هیچی نبود اما رفت و دیگه نیومد...جای شیطنتاش خیلی خالیه جای همکاریش به بچه ها تو نوشتن...،بابک هست همیشه هست اما نیست دیگه به هیچ کس نخ نمیده...!،داش آکل با همه مردونگیش گم شده از وقتی به مرجان رسید رفتن انگار ما و این قلعه متروک و فراموش کردن،نعنا سرگرم بچه ها شد و رفت حقم داشت اینجا جای بچه ها نبود میترسید اونا هم مثل ما دیوونه شن،بهار همه اش تو فکر دیگه با داستاناش بقیه رو سر ذوق نمیاره ،راکرس از بعد از پایان سلطنتش عوض شد همیشه تو این قلعه دنبال یه چیزی بود که فکر میکنم پیداش نکرد،آکسینا هم که تو فکر معشوق گم شده اشه!فقط فائزه هست که اونم در عین بودنش نیست بعضی وقتا یه چیزایی میگه که معلوم میشه پشت نقاب آرومش چه دریایی هست...
میبینی لیلا قلعه شادی که تعریفشو شنیده بودی واقعا بوده هنوزم هست اما گاهی آدما به یه جایی به یه دوراهی یا شایدم چند راهی میرسن که نمیدوون کجا برن مسیر کجاست اصلا؟؟؟اصلا باید برای چی اینجان؟؟
همه جا پر از خاک.....پر از غبار فراموشی فکر میکنم ما و این قلعه هممون داریم با هم فراموش میشیم.....یه روز اول دفتر نوشته هام نوشتم:من مینویسم تا از گذرگاه تنگ جاودانگی بگذرم..........مینویسم تا باور کنند قبل از مرگم که نوشته هایم حکایت تنهایی یک انسان زنده بود...
اما الان فکر میکنم که حتی نوشته هامم به دردم نخوره،اصلا زنده ام؟؟چرا پاییز همیشه با زیباییش غم میاره؟شاید اون سال اولین پاییزی بود که با حضورش غم نداشتم اما وقتی رفت .....
چقدر معصومانه خوابیده!
اینقدر حرف زدم که خوابش برد طفلکی خیلی تنها مونده...مثل من فائزه خیلی تنهام دلم گرفته اندازه بزرگی این قلعه..

میترا چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:57 ب.ظ

این حرف رو نزن آتش. چرا می گی پاییز غم میاره؟ من تموم سال رو به امید این روزا می گذرونم. که بیشترین تنوع رنگ جلوی چشم آدمه و می تونی تو آفتاب بشینی و از یه گرمای ملایم لذت ببری یا تو سایه باشی و یه خنکی مور مور کننده ی خاص رو احساس کنی. می تونی بری بیرون زیر بارون قدم بزنی یا وایسی کنار پنجره و به صدای باد گوش کنی. ولی همیشه ی خدا توی پاییز ناچارم تنها از این چیزا لذت ببرم. چون همه این باد و بارون و رنگ و بوی خاک نم خورده رو به غم می گیرن تا به شادی.
عادت کرده ام.

میترا چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ

داشتم استراق سمع می کردم!

باران جمعه 5 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

آیا سکوت سرشار از ناگفته هاست؟ چه خبره اینجا؟! هیشکی نیست! دلمون تنگ شده برا خیلی ها!!! کجان پس؟؟

فائزه جمعه 5 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:19 ب.ظ

ملکه جونم، درد و بلات بخوره تو سر دراکولاها! این قدر با خودت بی انصاف نباش! ایده تو باعث شد من درباره چیزی داستان بنویسم که بهش مدیون بودم ولی هیچ وقت نمی دونستم از کجا شروع کنم و درباره اش بنویسم. می دونم داستانم خیلی خوب نشد آخه باور کن اصلا وقت نداشتم و نتونستم اون طور که باید و شاید حک و اصلاحش کنم ولی در این مورد مشکل از فرستنده است به گیرنده های خود دست نزنید!
ملکه جونم آدما این طورین دیگه. اصلا زندگی همینه، اشک و لبخند! پس زیاد فکرشو نکن...
--------------------------------------
باران جان شما بیای شاید بقیه هم به هوای شما پیداشون شه!
--------------------------------------
زیر باران قدم زنان دارم برمی گردم قلعه. برگ های رنگ به رنگ ریخته اند زیر پایم. دلم می خواست هم باران می بارید هم برگ ها خشک بودند و زیر پایم صدا می کردند، حیف که هیچ وقت دنیا آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود. بعد از مدت ها بی خبری دعوتم کرده بود. ولی... ولی هنوز هم می ترسید و این مرا می ترساند... می دانی آدم وقتی زیر باران قدم می زند راحت می تواند گریه کند، چه کسی می تواند بین اشک های آدم و ابر فرق بگذارد؟ ولی من از این نعمت هم محرومم چون چند قطره بیشتر که گریه کنم، چشم هایم سرخ سرخ می شوند و از دور داد می زنند که ایها الناس... بالاخره رسیدم. چترم را به زور داخل کوله پشتی جا می دهم تا اگر بهاری، آنی ای، پایین بود، بتوانم بگویم چترم را فراموش کرده بودم ببرم. حس دوگانه ای دارم، هم دلم می خواهد خودم را برای شان لوس کنم، هم دلم نمی خواهد ناراحت شان کنم...
صدای آتش از سالن به گوش می رسد. این روزها خیلی کم پیدا شده بود، دلم برایش تنگ شده خدا تا. همین طور خیس می دوم داخل سالن و تا می خواهم داد بزنم سلام، آتش انگشتش را روی لبش می گذارد که هیس. جلو که می روم می بینم ملکه لیلا خوابش برده. آتش بی اینکه ملاحظه خیس بودنم را بکند محکم بغلم می کند.
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود جون دلم.
- اون موقع پس من چی بگم هان؟
- حالا دیگه به قدر کافی خیس شدی خانمی، ولم کن ببینمت بزرگ شدی!
- خیلی بیمزه ای!
- می دونستم!
مانتو و روسری ام را جلوی شومینه روی مبل پهن می کنم تا خشک شوند و می نشینم کنار آتش.
- خوب تعریف کن دیگه، چه خبرا؟
- فائزه خیلی تنهام دلم گرفته اندازه بزرگی این قلعه...
- پاییز هواییت کرده، می دونم. وقتی نگاه می کنی به برگای زردی که ریختن رو زمین، وقتی می ری زیر بارونی که یه ریز می باره، اون موقع است که یاد همه اونایی می افتی که باید می بودن و نیستن...
سرم را می گذارم روی شانه اش، و دستانم را حلقه می کنم دور شانه هایش. من و آتش حرف نزده می فهمیم همدیگر را، هر دویمان دلتنگ کسی شده ایم که باید می بود و نیست. گاهی سکوت سرشار از ناگفته هاست، گاهی...
- این حرف رو نزن آتش. چرا می گی پاییز غم میاره؟ من تموم سال رو به امید این روزا می گذرونم. که بیشترین تنوع رنگ جلوی چشم آدمه و می تونی تو آفتاب بشینی و از یه گرمای ملایم لذت ببری یا تو سایه باشی و یه خنکی مور مور کننده ی خاص رو احساس کنی. می تونی بری بیرون زیر بارون قدم بزنی یا وایسی کنار پنجره و به صدای باد گوش کنی.
میتراست که به کنار ما آمده، لپ هایش سرخ شده اند نمی دانم از سرماست یا هیجان.
- ببخشید گوش وایستاده بودم ولی خوب نمی تونستم هیچی نگم به شما دوتا!
- خواهش، میترا تو نگاه قشنگی داری، خیلی قشنگ. راستش فکر می کنم فصل های سال به تناسب روحیه ماها رنگ عوض می کنن. تو خوشحالی پس پاییز هم فصل شادیه. آتیش ناراحته پس پاییز دلتنگش کرده. منم مثل همیشه رنگ به رنگم! الان ممکنه با بارون پاییز گریه کنم، یه ساعت دیگه زیر بارون بالا پایین بپرم و شیطنت کنم... اصلا یه پیشنهاد، بیاین سه تایی بریم زیر بارون و بازی کنیم حالا نمی دونم چی بازی، ولی خوب تا حاضر شیم یه چیزی به فکرمون می رسه دیگه. آتیش جونم میای بریم؟ حواس دلمونم پرت می شه دیگه بهونه نمی گیره ها! باشه؟
- باشه، پس فقط بریم بارونی بپوشیم که بعدا ذات الریه نگیریم مثل تو فیلما!
- باشه قبول! بدو بریم.
دست همدیگر را می گیریم و سه نفری ورجه وورجه کنان از پله ها بالا می رویم که یک چیزی یادم می افتد: بچه ها به ملکه هم بگیم بیاد؟
- نمی دونم، فکر می کنی خوشش بیاد؟ یعنی اهل شیطنت هست؟
- امتحانش که ضرری نداره! شما برین بالا برای من و ملکه هم لباس بیارین. منم می رم بیدارش کنم ببینم میاد باهامون یا نه.
- ملکه خانم،... ملکه جان،... ملکه لیلا،... بابا ملکه با توام ها!
- بله، هان، چی، چی شده... فائزه تویی؟ چی شده این طوری با داد و فریاد بیدارم می کنی؟
راست نشسته روی کاناپه و خیره نگاهم می کند، فکر می کنم هنوز کاملا بیدار نشده.
- اختیار دارین! من چند دفعه خیلی با ملایمت صدات کردم ولی ماشالله خوابت سنگینه نشنیدی! بیدارت کردم بهت بگم من و آتیش و میترا داریم می ریم زیر بارون بازی، تو هم میای؟

دبیرخانه یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:08 ب.ظ

باریکلا به اونی که چراغ اول مجلس ملکه رو روشن کرد. ببینم داستان دوم مال کیه!؟‌

لیلا یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:35 ب.ظ

هیچ وقت از این که کسی با سر و صدا بیدارم کند خوشم نیامده. بیشتر به خاطر این که مدتی بین خواب و بیداری می مانم. انگار که ‏صدایی از ته چاه می گوید: من و آتیش و میترا داریم می ریم زیر بارون بازی، تو هم میای؟
لحظه ای وسوسه می شوم که بگویم می آیم که چیزی ته ذهنم مثل برق می گذرد. ‏
می گویم: نه سردمه. خوش بگذره. ‏
فائزه با مهربانی نگاهی می اندازد و می گوید خب باشه. چیزی می خوای برات بیارم؟ ‏
‏- نه. ممنون... چرا یه ژاکت...‏
میترا و آتش سر می رسند و فائزه رو به پله ها دارد که بالا برود و ژاکتی برایم بیاورد. می گویم. برو. مهم نیست. تند و تند چیزهایی ‏راجع به اتاقش و لباس هایش و در ِ سمت چپ می گوید و سر و صدا کنان بیرون می روند. ‏

سکوت دوباره همه جا را پر می کند. جرقه ی ته ذهنم پر نور تر می شود. برای خودم چشمکی می زنم و از پله ها بالا می روم.‏
ژاکت؟ کی سردش است؟! حالا که هیچ کس نیست می شود شیطنت را گسترش داد. از مردان قلعه خبری نیست. شاید آنها هم ‏بالا در انزوا به نوشتن فکر می کنند. باید دید... نه؟!‏

روی این در هیچ تابلویی نیست. و هیچ منعی برای سرک کشدن. لااقل اگر باشد هم من بی خبرم. در را باز می کنم. راهروی کم ‏نوری با پنجره های باند و منظره ی بی نظیر. درست قرینه ی طرف دخترهاست. هال کوچکی و چندین در بسته که بر هر کدام پلاکی ‏هست.‏
وسط هال می ایستم و چشمانم را می بندم. دست راستم را رو به جلو بلند می کنم و چند دوری دور خودم می چرخم. با خودم قرار ‏می گذارم که حتما اولین دری را که دستم نشانش بدهد باز کنم. دور آخر را که می زنم دعا می کنم که دستم رو به پنجره نباشد ‏چون مجبور می شوم بازش کنم و تنها یک راه می ماند. پریدن!‏

چشمایم را که باز می کنم درست روبه روی در وسطی ام. ر وی پلاک نوشته شاهزاده ی سرطانی و بعد دستی خطی بر آن کشیده ‏و با خط درهم و برهم اضافه کرده شب نویس (حسین). چند تایی عکس برگردان دور پلاک چسبیده و عکس کوچکی از یک ‏فوتبالیست که طبق معمول نمی شناسمش. فکر می کنم باید جوان باشد، خیلی خیلی جوان و پرشور. پایین در گِلی است. انگار ‏که کسی با عجله و باکفش گلی، در را با لگد باز کرده باشد. ‏
در می زنم. ‏
جوابی نیست. ‏
بازهم در می زنم. ‏
سکوت... ‏
یا خواب است و یا نیست و یا نمی خواهد در را باز کند. ‏

از خودم می پرسم چپ یا راست؟ چپ! دو در دیگر این طرف هست و بعد راهرویی که از آن آمدم. ‏
روی در اولی نوشته بابک. به نظرم آشنا می آید. اما خب... اسم عجیبی هم نیست که بخواهم بگویم جای خاصی شنیده ام. ‏
در می زنم. ‏
آرام. ‏
باز هم جوابی نیست. ‏
دوباره امتحان می کنم. گوشم را تیز می کنم. صدای تکرار شونده ای را می شنوم. اِی لعنت به شانس من. خر و پف است. یکی هم ‏که اینجاست، خوابیده.‏

یک در دیگر دارم و بعد هم باید بروم. شیطنتم گل می کند. می روم که قبل از زدن این در آخر، تابلوی دو تای دیگر را هم بخوانم. ‏
یکی را نوشته اند راکرس، که خدا می داند چه طور خوانده می شود. می ترسم از این که در بزنم و ندانم چه صدایش کنم! و چقدر ‏من از این گیجی در نامیدن بدم می آید. نه... باشد تا وقتی که کسی معرفی اش کند که لااقل بدانم چه طور تلفظ می شود. ‏

روی در آخری از سمت راست، از سمت راست اتاق حسین، قفل بزرگی زده اند. پلاک می گوید که این اتاق داش آکل است. داش ‏آکل؟ داش آکل! داش آکل هدایت؟ آن هم اینجا؟
‏ ‏Post it‏ زردی روی دستگیره است. می خوانم: رفتم دنبال مرجان. دلم براش تنگ شده. و باز هم همان خط شیطنت آمیز ِ درهم و ‏برهم که زیرش نوشته داش آکل و دلتنگ شدن؟!‏

حوصله ام از این سکوت سر می رود. جا به زیبایی این قلعه و به ساکتی اش و به غمناکی اش ندیده ام. حتی در پترا هم انعکاس ‏صدا لااقل هست. اینجا سکوت محض است. ‏

دستم را بالا می برم که در آخر را بزنم. روی در نوشته باران.‏
‏ شک می کنم. مگر قرار نیست این اتاق یکی از پسرها باشد؟ باران؟ خب شاید اشتباه می کنم. ‏
در می زنم. خیلی هم محکم نمی زنم اما انگار نشانی از حیات را یافته ام. ‏
صدایی می گوید بفرمایید؟ ‏
ترسو بودنم ناگهان شدت می گیرد. عقلم حکم می کند که در را باز نکنم. دوباره در می زنم و آرزو می کنم که خودش بیاید و در را باز ‏کند. فکر می کنم شاید بد نباشد اگر بداند زنی پشت این در است. می گویم سلام! انقدر بلند که بشنود. ‏
در را باز می کند و با تعجب می گوید سلام؟ ‏
‏...‏

آنی دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

مدتهاست که سرگرم داستانهای خودم شدم، فقط برای پختن غذا بیرون میآم! جالب اینه که کلی غذا میپزم که چند روز غذا داشته باشم! اما یه نفر به یخچال دستبرد میزنه، شایدم چند نفر! همین الآن دست از پخت برداشتم و یه بشقاب پر پلو گلی مخصوص نه از اونا که فقط یه کمی گوجه فرنگی میریزن توش و با ماست یا ترشی گاهی هم سالاد میخورنش ریختم. اول پیاز رو خوب گذاشتم سرخ شد بعدشم گوشت چرخ کرده بهش اضافه کردم و به مقدار لازم زردچوبه،‌نمک، فلفل و کاری... یه دونه فلفل دلمه درسته رو خیلی خوشگل خورد کردم مثل سیب زمینی خلال ریختم تو مایع استامبولی یا همون پلو گلی خودمون. هر بار که در قابلمه رو باز میکردم دلم غش میکرد. به به !‌چه بویی... بعدشم گوجه فرنگی های خورد شده و دو تا دونه سیر ریز شده و دست آخر یه قاشق رب و کمی آب لیمو ترش تازه. برنجارو که قبلن پاک کرده بودم و خیسونده بودم ریختم تو مایع پر و پیمون و به مقدار لازم آب. در پلو و پزو گذاشتم و شروع کردم به پوست کندن چند تا بادمجون و بادمجونارو با کمی آب و روغن گذاشتم تا بخار پز بشن و خوب له اشون کردم با کمی چاشنی و روغن زیتون.
چند تا قاشق از اون بادمجون من درآوردی هم ریختم کنار بشقابم و اومدم تو اتاقم. امیدوارم برای شب چیزی از غذام باقی بمونه! خب به هر حال آماتورام آدمن دیگه باید غذا بخورن و نباید فقط داستان بنویسن اما خوب نیست که به غذای من دستبرد میزنن! خیلی رک بگم لااقل وقتی میخورید یه یادداشتی برای تشکر یا اینکه نه حداقل ظرفارو بشورید. دلم نمیخواد بیآم مچ گیری اما بدم نمیآد یکی از دست پختم تعریف کنه.

بخصوص که امروز سالاد مخصوص کلم بروکلی و سیب زمینی سرخ شده هم درست کردم. با سس مایونز خونگی!


خارج از بازی :

- مینویسم چرا که دروغی هست که میخواهم برملایش سازم، واقعیتی هست که درصدد معطوف ساختن توجه دیگران به آن هستم...

شب نویس دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:46 ب.ظ http://shabnevis.com

شب به اون چشمات خواب نرسه / به تو میخوام مهتاب نرسه / بری اونجا اونجا که دیگه / به تو دست آفتاب نرسه / عاشقت بودن عشق منه / اینو قلبم فریاد میزنه / گریه مستی داره صدام /این صدای عاشق شدنه / قصه ی عشقت باز تو صدامه / یه شب برفی باز سر رامه / یه نفس بیشتر فاصله مون نیست / چه تب و تابی باز تو شبامه / تو که مهتابی تو شب من / تو چه آوازی رو لب من / اومدی موندی شکل دعا / توی هر یارب یارب من /// خیلی حال کردم اسمم رو تو چندتا کامنت دیدم. این شعر ابی از آهنگ قصه ی عشق بود که تایپش کردم و تقدیم به دوستای نادیده م که یادم بودن و دوست دیده ای که امروز ازم پرسید برمیگردم اینجا یا نه. احساس خوبی بود.

فائزه سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:36 ب.ظ

هوراااااااااااااااااااااااااا! خوشحالم که برگشتی شبنویس جانم، خیلی زیاد. بارانم که تقریبا برگشته. بقیه ها می شه از رخوت دربیاین و بنویسین؟ باور کنین آدم غم و غصه هاش، خستگی هاشم می تونه مثل خوشی ها و شادی هاش بنویسه!!!
خوب من برای گفتن اینکه خیلی خوشحالم که برگشتی هیچ راه حلی به جز گفتن اینکه خیلی خوشحالم که برگشتی ندارم. خوب خیلی خوشحالم که برگشتی! :D
---------------------------
آنی من گشنه ام شد!!!
---------------------------
بهارم سرماخوردگیت خوب نشد خانمی؟ خوب یه خورده بیشتر مواظب خودت باش، به خودت برس زود خوب شی، دارم به حرفت گوش می کنم ها پس توام زود بیا...
---------------------------
خیس خیس برگشتیم. تمام سعی مان را کردیم که وقتی وارد می شویم خنده های غش غش مان را کنترل کنیم ولی تا در را باز کردیم صدای آنی از آشپزخانه بلند شد: با این آبی که از سر و روتون می چکه نمی تونین بیاین تو! همون جا روسری ها و بارونی هاتونو دربیارین. با این وضع که برین بالا همه راهرو ها و پله ها کثیف می شن... عجب عطر اشتهاآوری از آشپزخانه می آید، فکر کنم آنی باز دست به کار شده و غذای خوشمزه ای پخته، وای که چقدر گرسنه ام شد!
همینطور که داریم ریز ریز می خندیم و لباس های خیس مان را روی هم تلنبار می کنیم صدای باز شدن در قلعه می آید. میترا می گوید باران است، می گویم نه باران وقتی داشتیم می رفتیم بیرون، اتاقش بود. به آتش که نگاه می کنم از روی چشم های گرد شده اش حدس می زنم یا چکاوک است یا شبنویس. برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم، شبنویس! تقریبا هر سه همزمان داد می زنیم: تویی؟ و بعد چهارتایی با هم می خندیم. چقدر خوشحالم که برگشته، بیشتر از همه برای آتش، هرچه باشد از دوستان خوب اوست و در این روز های سخت می تواند کمک خوبی باشد. آتش و میترا با هیجان دور شبنویس را گرفته اند و سوال پیچش می کنند. نمی دانم چرا ناگهان دوباره دلم گرفت، عجب دل دیوانه ای دارم من که حتی نمی داند کی باید بگیرد. حس می کنم حالاست که اشک هایم جاری شوند. بی سر و صدا از بچه ها جدا می شوم و به اتاقم می روم...
صورتم را روی بالش فشار می دهم تا صدای گریه ام را کسی نشنود. بازی کردیم، خندیدیم، ‌سر به سر هم گذاشتیم ولی هیچ کدام از این شادی ها و زیبایی ها به دردم نخوردند، "من یه احمقم یه احمق بزرگ"!
نباید عاشق او می شدم، عاشق کسی که یک بار خیانت دیده بود، کسی که به زن ها اعتماد نداشت. وقتی بهترین دوستم این را به من گفت خندیدم و گفتم خوب این طوری بیشتر قدر وفاداری، عشق و خیلی چیزها را خواهد دانست. و چقدر من ساده دل بودم، ساده دل؟ نمی دانم. واقعا نمی دانم که اشتباه کرده ام یا نه. من او را نمی فهمم و این نفهمیدن عذابم می دهد. نمی فهمم چرا این قدر ناگهان رفتارش تغییر می کند؟ نمی فهمم چرا یک روز عاشق است به تمام معنا، و فردایش از من می گریزد... روبالشی ام خیس خیس شده است ولی هنوز آن بغض سنگین راه گلویم را بسته است، انگار نه انگار که این همه گریه کرده ام. آخ که چقدر دلم می خواست کسی مرا در آغوشش می کشید و می گفت اشتباه نکرده ام، می گفت او هم همان قدر دوستم دارد که من...
مگر او نبود که برای من می خواند "نه به خاطر دنیا، به خاطر خانه تو / به خاطر یقین کوچکت / که انسان دنیایی است / به خاطر آرزوی یک لحظه من که پیش تو باشم / به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من..."، پس حالا چرا این چنین می کند با من؟
کاش می گفت دوستم ندارد و می رفت. آن وقت من می ماندم و مساله ای با صورت واضح، ولی حالا چه؟ حالا چه بکنم با مردی که یک روز عاشق ترین است و روز دیگر فقط یک آشنا؟ چه بکنم با خودم؟ چه بکنم با قلب تکه تکه ام؟ آه چطور دلم می آید این حرف ها را بگویم؟ منی که فقط با شنیدن صدایش مست می شوم بدون او چه بکنم؟... ولی این چنین بودنش هم عذاب است، نیست؟ نمی دانم، نمی دانم، هیچ نمی دانم...
اویی که بارها شکرگزار بودنم شده بود، خودش دارد ذره ذره آبم می کند و نمی دانم چرا؟ خدایا کاش فقط می فهمیدم چرا، فقط می فهمیدم. کاش کسی می آمد و به من می گفت چه اتفاقی دارد می افتد، می گفت این کار های او یعنی چه... نمی دانم، نمی فهمم، خدایا به دادم برس...

داش آکل سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ب.ظ

اصلا امروز از اون صیح اول صبحی حالمون یه جوری بود. نه که دیشب خواب این مرجانه رو دیده باشیم. اونو که هرشب می بینیم. اما راسیتش یه حس دیگه داشتیم. شاید بگین به ما نمیاد. حق هم دارید. کی باورش میشه داش آکل با این سیبیل و تشکیلات با یه نم بارون و یه هوای ابری یه دیالوگ و چند تا اس ام اس دیروز حالش مگسی بشه. اما میشه. کاریشم نمیشه کرد.
امروزم همین که از سر پیچ اون راهرو سر بالاییه تو قلعه پیچیدیم دیدیم در اتاق شب نویس نیمه بازه دوباره مگسی شدیم. گفتیم درو وا کنیم خیط خیطیش کنیم. بعد دیدیم داره آهنگ میخونه. اونم چه آهنگی!‌
نمیدونم شانس بود یا هر کوفت دیگه ای . چون این آهنگ واسه ما هزار تا خاطره داره. چیه میخندید؟ داش آکل و خاطره؟‌داش آکل و ابی؟
بخندید خیالی نیست. چون منم خندیدم. در اتاق شبنویسو یواشکی بستیم و رفتیم تو اتاق خودمون. به خودمون گفتیم مگه هزار نفر واسه هزار تا مارمولک بازی که ما در آوردیم از دست ما شاکی نشدن و بعدش بی خیال نشدن؟‌ مام مثل اونا.
شب نویس مارمولک! ولکام بک!‌

بهار سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام به همه همه همه
میترا آتش لیلا فائزه آنی و باران این هم که خود شب نویسه

خوب قبل از هر چیز بگم واقعا نمی تونم همه نوشته هاتون رو بخونم خلاصه به سبک تند خونی نصرت از هر کس چند خطی خوندم
باران و شب نویس خیلی خوشحال شدم نوشته هاتون رو دیدم
فائزه میتراو لیلا و آتش و بقیه آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این یه جیغ گنده بود که چرا از من توی نوشته هاتو ننوشتین
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا
آخیش خوب شدم جیغ کشیدم ((:
اما فائزه عزیز سرماخوردگی بنده خوب شد به سرعت
ولی یه داستان دیگه پیش اومد و اون هم اینکه :
با توجه به اینکه رئیسم دسته کمی از گربه نداشت بعد از کلی کار که برای ایشون انجام دادم بخاطر نیم ساعت مرخصی که از ایشون خواستم شاکی شد خلاصه غر غر کرد
بنده هم فردا اول وقت استعفا سه ماه قبلم رو مجددا درخواست کردم و دادم خدمت مدیر اداری
جالب اینکه طرف خواست یه دستی بزنه به قولی ...به مدیر اداری گفته بود که نمیتونن از همکاری بنده مستفیذ شوند.
جونم برای همتون بگه که خلاصه مدیر اداریمون هم به اندازه یه دانشگاه تهران و صنعتی شریف و ... کلاس گذاشته که :
خانم سه ماه قبل استعفا داده بودند به اصرار بنده اینجا بودن ایشون هم دیگه تمایل ندارند با شما کار کنن
خلاصه: طرف هم تشتکش پریده بود (ببخشید اصطلاحه : یعنی فکش کش اومده بود )
امروز مثل این خارجیها یه جعبه برداشتم تمام وسایل شخصی از جمله عکس سگمو و گربمو که همیشه روی میزم بود و مدال پرش از روی شطرنج و قاب عکس خالی که قرار عکس شوهرم روش باشه و... چنتا کتاب فرهنگی و علمی و .... گلدون کوچولو که همیشه با مهر و محبت بهش آب می دادم و.... گذاشتم توی جعبه و قرار فردا از همه همکارام خداحافظی کنم و با غرور از در خارج بشم .
هر چند همون دیروز که استعفا نوشتم کار هم پیدا کردم و امروز یه مصاحبه دیگه هم داشتم که تا ۵ شنبه معلوم میشه . ولی مطمئن باشید از در و دیوار هم که شده یه سیم پیدا می کنم به یه کامپیوتری وصل می کنم باز هم از این خاطرات شیرینم براتون تعریف می کنم

خوب برم بقیه وسایلم رو بزارم توی جعبه
فعلا
به باغی میروم که لاله باشد میان لاله‌ها قلعه آماتوریا باشد
نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد

:) D :


میترا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:01 ب.ظ

ایول شب نویس!
بابا زودتر پیدات می شد!

آکسینیا چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:53 ب.ظ

زمان را با درد حس میکنم، همیشه وقت رفتن هیجانی بی هویت وجودم را بی تاب میکند. اتاق آبی پنهانم در بالای قلعه را شبانه ترک میکنم. چنین است، همه ما سپری خواهیم شد... به احترام تک داستان دوران ملکه بودنم کلاه سفیدم را برمیدارم و همچنان با پاهایی برهنه، به جایی میروم که در سکوت قلبم راهنمایم است.

باران میبارد...

لیلا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:54 ق.ظ

دیروز توی این هوا، با این بارون، راه افتادم تو قلعه که ببینم بالاخره یکی پیدا می شه که بودن و نبودن من براش ‏فرقی داشته باشه، یا حداقل بعدا فرقی پیدا کنه؟ خب نبود! در همه ی اتاقها رو زدم. یکی نبود و یکی خواب بود ‏ویکی یه قفل زده بود که خدا می دونه چرا. یکی هم که در رو باز کرد، قیافه اش یه جوری بود که گفتم ببخشید، ‏مزاحمتون نمی شم. انگار که دو روز نخوابیده باشه. از لای در هم که سرک کشیدم خبری نبود. یه اتاق معمولی و ‏به اندازه ی اتاق همه ی آدما هم شلوغ و پلوغ. هیچ چیز جالبی توش پیدا نمی شد. انتظار بیشتری داشتم. ‏
تعارف کرد که بیا تو. نمی خواستم برم. بهونه ام رو باور نکرد و ناچار رفتم. حرف زد. مدتها.انگار که از قحطی ‏گوش اومده باشه. از یه جایی به بعدش رو دیگه گوش نکردم. حواسم به سر و صدای بیرون بود. صدای جیغ و ‏خنده ی دخترا که از پایین می یومد و لج من رو در می آورد که این چه کار احمقانه ای بود، خب نشسته بودم ‏پایین. لااقل الان می فهمیدم چه خبره. ‏
بعد تالاپ تالاپ پای یکی که از پله ها می اومد بالا. گوشم رو تیز کردم ببینم بلکه کسی میاد این در رو بزنه و من ‏رو خلاص کنه یا نه.‏
‏ کسی اومد. در راهرو رو باز کرد، از توی هال رد شد، و یه در دیگه رو با لگد باز کرد و رفت تو. احتمالا اسن ‏حسین شب نویس بود. صدای آواز خوندنش از نزدیک می یومد.... شب تو اون چشمات خواب نرسه.... ‏
باران پرید وسط خیالاتم و یه کتاب داد دستم و پرسید اینو خوندی؟ که نخونده بودم.‏
بعد یه صدای پای دیگه. و تلق تلق کلید انداختن و در باز کردن. صدای آواز هنوز هم میومد. انگار که یکی رفته ‏باشه زیر دوش و از صدای خودش خیلی خوشش اومده باشه. عجب صدایی هم بود. بالاخره خدافظی کردم و در ‏رفتم. اومدم بیرون. ‏
در رو با دقت بستم که باز نمونه و زیر لب هرچی از دهنم در میومد بار خودم کردم که زندگیم رو ول کردم و به ‏امید واهی تعطیلات، خر شدم و راه افتادم اومدم اینجا. یه گوشه روی زمین نشستم. هیچ کدوم از اینا که نمی یومدن ‏بیرون. با کتک هم نمی شد کشیدشون بیرون. خیالم راحت بود. ‏


چرا هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمی افته. زیادی دارم ادب به خرج می دم. اینا با این سکوت و بی خیالی خوشن. من ‏چرا دارم تحمل می کنم؟ به من چه؟ بذار یه باز همه که شده یه تخسی ای بروز بدم. ‏
باز شروع می کنه به خوندن. صدا از اتاق شب نویس میاد. اعصابم رو خورد کرده. واقعا نمی تونم خوندنش رو ‏تحمل کنم. دلم می خواد برم و یه بلایی سرش بیارم.‏
‏"اون من" می گه هی مگه تو نیومدی عشق و دوستی و مهربونی رو پیدا کنی؟ مگه دنبال این نبودی که کسی رو ‏ببینی و عاشقش بشی؟ احمق چی کار می کنی؟ بیا مثل آدم برو پایین. می گم برو بابا. دلت خشه. الان دلم می خواد ‏فقط یکی بخوابونم زیر گوش این که داره می خونه و بعد یکی زیر گوش بقیه که عین خیالشون نیست و هیچی به ‏این نمی گن. ‏
در رو باز می کنم و می گم می شه لطفا خفه شین؟ ‏
موفقیت آمیزه. خفه می شه. آخیش. سکوت چقدر چیز خوبیه. یه آدم لاغر و دراز کچل که چارزانو نشسته رو ‏تختش و داره با یه جفت چشم گرد نگام می کنه. ‏
اگه نشم چی؟ ‏
‏ اگه خفه نشی؟‏
‏ آره، اگه بازم بخونم؟ چی کار می خوای بکنی؟ ها؟

شیطنت از چشماش می زنه بیرون. کم از دستش عصبانی بودم بیشتر هم داره منو به لجبازی می کشونه. دوباره ‏شروع کرده. ای لعنتی. کاش لااقل یه آهنگ به درد بخور می خوند. تو مثل گلی.....‏
‏ آروم باش. آروم. نفس عمیق می کشم. یکی دو تا سه تا. نه خیر فایده نداره. ول کن معامله نیست. می گم لطفا؟ می ‏شه خواهش کنم؟ ‏
می گه نه!‏
از این که حرص منو در آورده ذوق زده شده. بلند تر می خونه.... بسه..... حیسین بسه..... پوووووه . تو اتاقش می ‏چرخم ببینم چی پیدا می کنم بکوبم تو کله اش. با این کار من هیچ اتفاقی نمی افته. تو این خراب شده کسی منو متهم ‏به قتل نمی کنه. کی اصلا می دونه من کدوم جهنمی هستم. یه بار در عمرم می خوام وجود این که یه کار درست و ‏حسابی کنم رو داشته باشم. حالم از صدای این و خوندنش و سلیقه اش مخصوصا داره هم می خوره. هیچی هم تو ‏این اتاق لعنتی نیست. انقدر به هم ریخته است که شتر با بارش گم می شه. تا خرخره کتاب و کاغذ و نوار و سی ‏دی ریخته. یه دن آرام پرت می کنم طرفش که جاخالی می ده. ‏
می چرخم ببینم دیگه چی هست. یه عنکبوت له شده رو دیوار. با یه بالش این پایین. آه حالم به هم خورد. تنبل ‏کثیف. با بالش عنکبوت کشته. بالش!... می شه با بالش خفه اش کرد. ها؟ نه بابا به درد نمی خوره. از من قوی تره ‏و یه بلایی سر خودم میاره.مجسم می کنم که با بالش برم طرفش و دهنش رو بگیرم که خفه شه. از دستهاش هم که ‏صرف نظر کنم، قط کافیه پاهای درازش رو دورم حلقه کنه و رسما قفل می شم و نمی تونم دیگه کاری کنم. نه. ‏فایده نداره. باید یه دفه با یه چیزی بزنم تو سرش. ‏
راه افتاده تو اتاق دنبال من. دهنش رو آورده دم گوشم و می خونه. عین نواری که روی اتو ریورس باشه هی یه ‏آهنگ رو تکرار می کنه. یه لحظه می چرخم و رو به روش وایمیسم. می خونه و چشمک می زنه و ادا در میاره. ‏دستش رو میاره طرف گردنم که رو هوا مچش رو می گیرم مستقیم نگاهش می کنم وبا اون دستم محکم می ‏خوابونم در گوشش. قدش درازه و دستم می خوره تو صورتش. مهم نیست. مهم اینه که محکم می خوره. ‏
نگام می کنه و دوباره شروع می کنه....تو با اون نگاهت منو افسون کردی... تو این خراب شده هیچی پیدا نمی شه ‏که به درد قتل بخوره. میام بیرون و توی هال دنبال یه چیز سنگین می گردم. دنبالم راه می افته. آ ی خانوم کجا ‏کجا... ای خدااا.‏
‏ در اتاق راکرس رو باز می کنم . شاید اونجا چیزی باشه. قفله.‏
‏ حسین پشت سرم راه افتاده و مسخره بازی در میاره.... شازده خانوم.... دستم رو می ذارم تو جیبم که که یکی ‏دیگه نزنم تو صورتش. در اتاق بغلی رو چار تاق باز می کنم. یکی تیپ جاهل های قدیمی می پره بیرون که ‏ضعیفه این چه وضعشه؟ ‏
برو کنار بابا...می چرخم ببینم چه کوفتی تو این اتاق پیدا می شه؟ دو تا پشتی و یه قلیون و سه کتاب و یه خروار ‏عکس بازیگرای هندی. قلیونه بد نیست ولی سبکه. یه....یه میله ی فلزی الان خوبه. کسی بارفیکس نمی ره؟ ‏
میام بیرون. باران در رو باز می کنه و نگام می کنه. دستش رو می گیرم و از در اتاق می کشمش بیرون. می روم ‏تو ببینم این جا چی پیدا می شه. اه... از این جماعت نوسینده هم چیزی در نمی یاد. همه شون فقط کتاب دارن. دستم ‏فقط به یه گلدون می رسه. جلوی پای حسین که حالا دستش رو گذاشته رو شونه ام و ادای قطار بازی در میاره می ‏کوبمش زمین. خوبه. حداقل برای چند ثانیه ساکت می شه. از داد و بیداد این یارو چی بود اسمش داش آکل ‏وصدای باران که حرف می زنه و مثلا می خواد منو "آروم" کنه و حسین که هنوز هم داره برای خودش می خونه ‏و صدای شکستن، در اتاق بغلی هم باز می شه و بابک با یه زیرپوش رکابی و یه شلوار کوتاه گل گلی می پره ‏بیرون. چه خبرتونه؟ خواب خوابه. حسین هرهر به ریخت و قیافه ی بابک می خنده. بعد یادش می افته که " داشته ‏می خونده" و دوباره شروع می کنه.‏
این یکی رو هم می زنم کنار و تو شلم شوربای اتاقش از روی لباسای ولو شده رو زمین و خدا خروار آشغال دیگه ‏می پرم که به چوب بیس بال رو دیوار برسم. حسین پشت سرمه... دختر ایرونی که...‏
‏ می پرسه می خوای چی کار کنی؟ می خوی بزنی تو سرم؟ ‏
می گم آره! بلکه خفه شی.‏
‏ باور نمی کنه که واقعا خوام بزنمش. حتی دستش رو بلند می کنه و چوبه رو میاره پایین و در نهایت احترام ‏تحویلم می ده. تعظیم هم می کنه. منتظره که چوب بیس بال رو ول کنم رو زمین و برم و مثلا منتی هم سرش ‏بذارم. نیشم رو باز می کنم و محکم می کوبم تو سرش.‏
‏ گیج نگاهم می کنه. دوباره دستم رو بلند می کنم . دوباره می زنم. نه خیر. مردنی نیست. یه دو سه بار دیگه هم ‏می زنم تا باران بیاد و مچم رو بپیچونه و چوب رو ازدستم بگیره. آخیش بالاخره خفه شد! با کله ی خونی جلوی ‏پام افتاده و بقیه هم بر و بر من نگاه می کنند.‏
نشد. هنوز انگشتام می خاره که یه چیزی بشکنم. چوب رو از دست باران می گیرم و پرت می کنم طرف پنجره. ‏یه شیشه ی قدی میاد پایین. چه صدای لذت بخشی. ‏
میام برم که بابک دستم رو می گیره. لیلا چته چی کار کردی؟ لبخند می زنم و با مشت می کوبم تو دماغ این یکی ‏و تا گیجن از در می زنم بیرون. در راهرو رو هم تا آخر باز می کنم و محکم ولش می کنم. صدای به هم خوردنش ‏تموم قلعه رو می لرزونه. ‏

آخیش بالاخره یه بار تو زندگیم کاری رو که می خواستم انجام دادم. یه دستی به سر و ریختم می کشم و عین یه ‏خانوم از پله ها می رم پایین. سر و صدا توجه جلب کرده ولی کسی فکر نمی کنه من حتی خبر داشته باشم که چی ‏شده چه برسه به این که قتلی باشه و قاتل هم من باشم. لبخند ملیح می زنم و می رم تو آشپزخونه. یه چایی داغ الان ‏حسابی می چسبه!‏

آتش پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام سلام سلام
واییییی چه همه اومدن اینجا الان که دارم مینویسم مثل همیشه سرما خوردم چکاوک کجایی؟پس چرا با اون ساک پر از محبتت نمیای؟؟دلم برات تنگ شده!
شب نویس داش آکل خوش اومدین
دوستتون دارم خداحافظظظظظظظ

لیلا یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:55 ب.ظ

بله! عجب جای باحالیه! گفتم که آدم هم بکشم کسی نمی فهمه!

mute soul یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:24 ب.ظ

bitaribiyat 1 dastan chiye bitarbiyatttttt
motmaeni 1 dastan vase dore 10 bood?

فائزه یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:02 ب.ظ

ملکه آکسینیا جونم بابت دوره قشنگت ممنون! بعد هم عزیزم یکی از داستاناتو گویا بامبی هپل هپو کرده بود!
ملکه لیلای نازنین که بد موقعی ملکه شدی، ببخشید اگه زیاد نمی نویسم، دلم می خواست دنبال داستان آدم کشیتو بگیرم ولی راستش یه جایی ام که بهش می گن ته خط! تا دوباره سر خط رو پیدا کنم طول می کشه...
بامبی داستان خور، آتش گلم، بهار همیشه بهار، آنی ماهم، شبنویس و باران عزیز، راکرس درسخون، میترای شلوغ تر از شلوغ و... بقیه ای که متاسفانه الان اسم شون یادم نیست، کاشکی یه کم بیشتر بنویسین. گهگاهی آدم لابلای این نوشته ها زندگی ناب رو می بینه که داره از یه گوشه ای سرک می کشه...

بابک سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:11 ب.ظ

عشق من اگه دستم بهت برسه میدونی چیکار میکنم؟
.
.
دستمو سه بار با آب کر آب میکشم!

باران جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ

دوستانی که رفتند
برفی که آمد،
آه...
---------------------
خارج از بازی:
دیگر بارانی برای باریدن نمانده است...

طناز شنبه 20 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:43 ب.ظ

مثل ابرای زمستون دلم از گریه پره
شیشه ء نازک دل منتظره تلنگره

طناز دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

از وقتی اومدم این گروه جدید دیگه همون یذره وقتی ام که داشتم ندارم . اما بعد دیدیم که ای داد ه بیداد !! شما ها که منو یادتون رفته .گفتم بیام یه سوک سوکی کنم و برم .احوال ه برو بچ ؟!!

اتش چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:13 ب.ظ

خارج از بازی:

باز هم خواهم گفت که امید است تمام دل من،روح و تنم،میروم باز به اوج،میتوانم باشم،سنگ را میشکنم،



باغ را میبینم،گل را میچینم!



اگر آن روز نبودم.......



نه ! هستم....هستم.......هر چه گفتند بگویند به من!من هستم!من هستم!زنده ام تا به زمان!



قلب من خواهد بود،می تپد باز درون سینه،من تلاشم همه این است که این سنگ بزرگ روزی با دست خودم تکه شود تا به من باز نگویی تو عزیز که بدان قدر زمان را.........که بهارت رفته است و خزان خواهی شد!

دوستدار شما

محمد چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ب.ظ http://www.maream64.blogfa.com

سلام
من مایلم بیشت اشنا شیم
به بلاگ من سر بزن

میترا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:47 ق.ظ

نه خیر انگار بی حوصله تر از من هم پیدا می شه! فکر کردم من گم و گور بودم حالا nتا کامنت عقبم!

میترا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:49 ق.ظ

آتش، طناز، فائزه بابک mutesoul شب نویس آنی داش آکل بهار آکسینیا باران، کسی مونده که یه بار سک سک نکرده باشه؟

آی آقای دبیرخونه خوابت برده؟

بابک دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:13 ب.ظ

When the world is darker than I can understand.
When nothing turns out the way I planned.
When the sky turns grey and there's no end in sight.
When I can't sleep through the lonely night.


I turn to you. Like a flower leaning toward the sun.
I turn to you. 'Cos you're the only one.
Who can turn me around when I'm upside down.
I turn to you.
.
.

آنی پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:11 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

من آمدم، نبودید ) -:

آنی شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست؟!

توی قلعه هیچ صدایی نیست. حتی پرنده ها هم آواز نمیخونن! برای چی هر روز میآم به کامنت دونی قلعه سر میزنم؟۱ من حتی به تعداد بازدیدکننده ها هم توجه میکنم! هر کدوم بدون کمترین صدایی کامنتدونی رو چک میکنیم و میریم. گفتم کامنت بزارم. دل من امروز که خوش نشد، شاید دل بقیه آماتورا خوش بشه...
هیچ وقت نمیدونستم دلی که میتونه دورترین دوریهای دنیارو تحمل کنه اینقدر کوچیک بشه که وقتی میآد اینجا نتونه نبودن آماتوریارو حتی برای چند هفته ببینه. میگم اینهمه برای خودمون بودیم بس نیست؟ بیاید یه کمی برای بقیه باشیم، باور کنید بوی خوشش تو مشام خودمونم میپیچه!


فائزه شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ب.ظ

وقتی آنی بگه بیاین من یکی نمی تونم بگم نه! راستش منم مثل خودت آنی، هر روز حداقل یه بار!!! سر زدم به آماتورا ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه... ولی آنی من وقتی بیام خستگی هامم با خودم میارم بعدا دعوام نکنی ها، باشه؟
راستش وبلاگ خود آدم مثل خونه اش می مونه، حداقل برای من! پس سعی می کنه که مثل تو خونه آبروداری کنه، همیشه لبخند به لب، خوش اخلاق، آماده... ولی آماتوریا مثل خونه بهترین دوست آدمه. جایی که راحت می تونی همونی باشی که هستی به همین دلیل بود که این چند وقت اینجا نمی نوشتم چون دلم نمی خواست مثل تو خونه ام آبروداری کنم!!! خوب این از توضیحات بیربط من!!!
-----------------------------------------
چمدانم را می گذارم زمین جلوی در، دلم می خواهد در را که باز کردم همه بچه ها باشند. دلم می خواهد آتش نشسته باشد کنار شبنویس و با هم درباره آخرین داستان آتش بحث کنند. آنی و باران نشسته باشند جلوی شومینه و مشغول خوردن کیک شکلاتی با قهوه باشند. دلم می خواهد میترا و راکرس جلوی پنجره باشند مشغول تماشا کردن بارانی که سرتاپای مرا خیس کرده است. بهار را می خواهم که سر به سر بابک بگذارد. می خواهم طناز را ببینم که نشسته کنار لیلا و گوش سپرده به داستان های افسانه ایش... در را باز می کنم...

طناز یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:21 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

تو اتاقم نشستم و ملافه روی سرم کشیدم و دارم با یه قابلمهه آب جوش که چندتایی هم توش شلغم پختم بخور می دم. بدجوری سرما خوردم. اصلا حوصله ندارم که حتی از تو اتاقم بیام بیرون. انگار تو قلعه همه سرما خوردن !!! هیچ خبری نیست . گاهی که کمی بهتر میشم از اتاق بیرون میام و یه سر به اتاقای دیگه میزنم . اما همه درها بسته است و هیچ صدای نمی اد گاهی از دور فائزه رو می بینم که تو راهرو راه می ره و زیر لب یه چیزایی میگه . یه بارم ژانی و دیدم که داشت در چندتا اتاق می زدکه بچه های بیان بیرون اما خبره دیگه نبود.
بدتر از من مرجان ه .
ناجور بد عنق شده
اصلا اساسی به من گیر داده که مگه مرض داشتی من و از تو ذهن یه تصویر کشیدی بیرون و آلاخونوالاخون کردی ذلیل شده ؟!!!
چند وقته که میونشم باداش آکل شکر آبه .حال وحوصله درستی نداره .
درسته که گاهی خودشه و دلداری میده و میگه ؛ خوب مرده دیگه ؛
اما ته دلشه حرص میخوره و میگه که این دوره زمونه داش آکلم از راه به در کرده
اما بدبختی اینه که هی به من گیر میده که تقصیر توست این قصه از اولش قصه بشو نبود .من داشتم تو عالم خودم زندگی میکردم. مگه مرض داشتی ...
خلاصه که این سرماخوردگی و این غرغرای مرجان اعصاب واسم نذاشته
آروم سرومواز زیرملافه بیرون میارم بینی ام و بالا می کشم و گوش می کنم .انگار خبراییه . صدای آنی و فائزه رو می شنوم که دارن با هم حرف می زنم. بعد هفته ها این اولین صداست . ذوق میکنم .ویه جیغ ریز میکشم . مرجان سراسیمه از خواب می پره . قابلمه شلغم و کنار تخت میزارم و پا می شم . باید یه دوش بگیرم و کمی به خودم برسم . میخوام از اتاقم بیام بیرون.
مرجانم با اینکه ظاهرا خودش و لوس میکنه و ناز داره خوشحاله و داره موهای بلند و مشکی اش و شونه می زنه !!!

طناز یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:24 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com/

خوب آنی جون خوبی؟
فائزه گلم تو چطوری ؟
به به پیشی ؛ تو چطوری ؟

؛ )

فائزه سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:18 ب.ظ

نتایج سرشماری از سرزمین آماتوریا:
آنی
فائزه
طناز
پیشی!

بقیه ها دیگه بسه هرچی نشستین تو خونه های خودتون پاشین بیاین اینجا دیگه!

لیلا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:30 ب.ظ

به جان خودم من هنوز زنده ام ولی دیگه عقلم به هیچی نمی رسه! ملکه های سابقُ ایده بدین لطفا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد