آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور یازدهم

                                                        دور یازدهم

 

نام ملکه: لیلا

محل سکونت: ایران

سن: بین بیست تا بیست و شش

 

علایق و سلایق:

 

فیلم:

 ماهی ها عاشق می شوند،

 Sweet November (Charlize Theron)

 

کتاب:

 پرنده ای به نام آذرباد (یا همون جاناتان مرغ دریایی، گرچه من این ترجمه اش رو بیشتر می پسندم)

 

موسیقی:

صدای ساز مرد چوپان (نوری)، شب وصل (شجریان ها)،

(Frank Sinatra) Strangers in the Night، El Condor Pasa (Simon & Garfunckle)

 

سرگرمی:

 پیاده روی. وبگردی. حرف زدن( به همه ی انواع ممکن). نوشتن. کتاب خواندن.

بحث در مورد طنز، ادبیات، بیشتر شاخه های علوم انسانی، فلسفه به زبان ساده.

 

موضوع:

آری آری زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست/ گر بیافروزیش، رقص هر شعله اش در هر کران پیداست/ ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

 

 

مهلت ارسال آثار: دوشنبه اول آبان ماه.


دوستان عزیز:

همانطور که ملاحظه فرمودید برای دور دهم تنها یک داستان ارسال شد.

دبیرخانه با توجه زمان بسیار طولانی که صرف این دور شد صلاح میداند که دور دهم را تمام شده اعلام کند و دور یازدهم را آغاز شده.

                                                        با تشکر


فرستنده پرنده برای ملکه لیلا

 

پرواز

 

- بحمد الله و المنه باز صفحه اول سیاه شد که آقای عباسی!

- والله تقصیر من نیست، این دستگاه از تنظیم خارج شده. هزار دفعه به آقای دکتر گفتم ولی به خرجشون نمی ره. شمام برین بگین شاید فایده کرد و تعمیرکار آوردن.

سرم را تکان می دهم که نه، می دانم فایده ای ندارد. زیر لب می گویم "اگه دست آقای دکتر باشه که میاد خودش این دستگاهو دستی خراب تر می کنه بلکه از دست ما خلاص شه"!

- بزنم بقیه شو یا می رین با آقای دکتر صحبت کنین؟

- بزن آقای عباسی، بزن. فقط تو رو خدا ببین چیکار می تونی بکنی یه کم روشن تر بشه.

می نشینم روی صندلی و حواسم را جمع می کنم که صفحات را مثل دو صفحه شماره 10 مان برعکس نزند. چقدر آن روز خندیدیم وقتی سعیده به هر کسی که می پرسید چرا این صفحه ها وارونه اند می گفت عمدا این کار را کرده ایم. خنده دار تر شد وقتی به چند نفری که با این جواب قانع نشدند گفت این سبک جدیدی در پست مدرنیسم است! قرار است یاشار بیاید و کپی ها را از من تحویل بگیرد و ببرد خوابگاه تا شبانه بچه ها صفحه ها را به هم منگنه کنند. چقدر دلم می خواست یک شب من هم با بقیه بنشینم و صفحه تا بزنم و حرف بزنم، و تا بزنم و حرف بزنم، تا نصفه های شب...

- سلام علیکم خانم مدیرمسئولِ همیشه در صحنه!

- علیکم السلام و رحمة الله و برکاته و دامت افاضاته. عزیزم شما ساعت نداری؟

- هیم!

- آهان خودم فهمیدم از چشای پف کرده ات! اگه اینی که داره کپی می کنه تموم شه فقط دو صفحه مونده. حواست به جهت صفحه ها هم باشه.

- باشه حواسم هست. راستی یادت باشه با هر کدوم از بچه ها که دیدی هماهنگ کن شب بیان اتاق ما برای منگنه کردن.

- اگه دیدم حتما، ولی نمی دونم می بینم شون یا نه. الان که می رم دانشکده کلاس دارم تا ظهر. فکر کنم خودت باید شبونه راه بیافتی اتاق به اتاق جمع شون کنی. خوب دیگه اگه کاری نداری من دیرم شده باید برم.

- نه، فقط من برای جلسه ای که با جدیدا داریم احتمالا نرسم، خودت حواست باشه دیگه. به یاسر، امیر و احسان من گفتم، خودتم به سعیده بگو بیاد که دست تنها نمونی.

- حتما، فقط کاش خودتو برسونی. هر چی باشه سردبیری دیگه، بهتره بچه ها از همون اول بشناسنت.

- سعی مو می کنم ولی فکر نکنم بشه. دبیرا که هستن، تازه این شکلی کلاسشم بیشتره که من خودم نباشم!

 

از این کلاس به آن کلاس رفتن آن هم وقتی همه فکرت پیش پرواز است کار مزخرفی است! گرچه دیگر یاد گرفته ایم که به استاد زل بزنیم، مدام سرمان را به نشانه تایید تکان بدهیم و در همان حال به هر چیزی فکر کنیم الا درس استاد. تازه به قول سعیده منبع خلاقیت های من همین کلاس ها هستند. ایده اولیه بیشتر داستان ها و یادداشت ها و مقاله های من در همین کلاس ها شکل گرفتند. خیلی هایشان هم در همین کلاس ها نوشته و ویرایش شدند.

- سعیده، سعیده با توام ها!

- هان چی می گی، نمی بینی استاد داره نگامون می کنه؟

- بی خیال، پاشو بریم ناهار، که تا ساعت یک ناهارمونو تموم کرده باشیم. امروز یاشار نیست.

- عمرا ما آدم شیم! پاشو بریم. اول تو برو، دو دقیقه دیگه من میام.

- باشه فقط به گلچین بگو وقتی کلاس تموم شد کیفای ما رو بیاره بده بهمون.

- باشه بهش می گم مدارک جرم رو از صحنه محو کنه، د برو دیگه، الان یه چیزی می گه بهمون ها.

 

ده نفری می شوند، کمی با فاصله نشسته اند که طبیعی است. هر کدام یک جوری نگاهم می کنند. امیدوار، کنجکاو، مشتاق، ناباورانه... با خودم فکر می کنم تک تک این آدم ها به چه امید و آرزویی اینجا آمده اند؟ همانی که ما داشتیم و داریم؟

قرار گذاشته ایم اول دبیر ها درباره شاخه های مختلف و وظایف بچه ها در آن بخش ها حرف بزنند. حرف آخر هم با من است.

 

نشسته ایم دور میز و از هر دری حرف می زنیم. مصطفی بحث را به صحبت درباره نشریات دانشگاه و وضع شان کشانده است. اینکه چقدر نامنظم چاپ می شوند و هر چه پیش آیدی می نویسند. یاشار هم حرف هایش را تایید می کند و احمد از تجربیات قبلی اش صحبت می کند. همدیگر را آن قدر ها هم نمی شناسیم، فقط آن قدر که بدانیم همه مان از کتاب خواندن خوش مان می آید، همین.

 

اول یاسر درباره ماهنامه توضیح می دهد و اینکه اعضای هیئت تحریریه چه وظایفی را بر عهده دارند، جلسات چطور اداره می شوند و موضوعات چطور انتخاب می شوند.

 

با اینکه به جز سعیده هیچ کدام این آدم ها را خوب نمی شناسم ولی بیشتر از خیلی های دیگری که در این دانشکده می شناسم دوست شان دارم. یک هفته را فقط به امید این چند ساعتی که می نشینیم و با هم کتاب می خوانیم می گذرانم. تمام خستگی ها و دلمردگی هایی که این آدم ها و محیط بر جانم می ریزند را در این کلاس کوچک که می نشینیم و کتاب می خوانیم و درباره کتاب، و جامعه و... بحث می کنیم، رها می کنم و می شوم خودم. رخوت روز های دیگرم را باور نمی کند، کسی که تکاپو و شور و شوق این لحظاتم را ببیند.

 

امیر درباره جلسات کتابخوانی توضیح می دهد، نحوه برگزاری و بقیه چیز های مربوط به این جلسات. کاش حداقل دو، سه نفری از این بچه ها به این جلسات علاقه مند باشند و کمک حال امیر بشوند، این روز ها کارش خیلی سخت شده است در اداره جلسات.

 

مصطفی درباره فکری که تازه به ذهنش رسیده حرف می زند. می گوید چقدر عالی می شود اگر ما با همکاری هم یک ماهنامه چاپ کنیم!!! می گویم ما؟ همین شش نفری که اینجا نشسته ایم تنهایی؟ خیلی جدی می گوید بله ما. همه مان می دانیم کار سختی است. با خودم فکر می کنم همان اولش گروهی کار کردن مصیبتی است، بعد نوشتن مطالب یک ماهنامه، مصاحبه، تایپ، ویراستاری، صفحه بندی و هزار کار ریز و درشت دیگر، هر کدام به تنهایی چند نفر آدم لازم دارند برای انجام شدن. آن وقت ما شش نفر چطور از پسش بر خواهیم آمد؟ ...ولی عجب وسوسه قشنگی دارند این حرف ها.

 

احسان درباره جلسات پخش فیلم صحبت می کند. همیشه برای این بخش داوطلب زیاد داریم. امیدوارم این دفعه هم این طور باشد، بلکه این دفعه یک نفر بین این ها اهل کار های تبلیغاتی باشد و بتوانیم کار تبلیغات فیلم را از دوش بچه های نشریه برداریم.

 

می دانیم سخت است ولی نمی دانم به چه وسوسه ای هر شش تایمان با شور درباره اینکه چطور شروع کنیم بحث می کنیم. مصطفی بی برو بگرد باید سردبیر شود. بچه ها همگی به من نگاه می کنند که یعنی مدیرمسئول تو! من؟

 

سعیده درباره کار های فنی صحبت می کند. از صفحه بندی و تایپ تا طراحی و عکاسی. تبلیغات و فروش هم را که اضافه کنیم این بخش پر مشغله ترین بخش پرواز است، و شاید مهم ترین. من یکی که همیشه به طراحی ها و ایده های قشنگ بچه های این قسمت افتخار می کنم. آخ که اگر یک طراح بین این جدید ها باشد چه شود!

 

مدیرمسئول یعنی مسئولیت زیاد، یعنی کار زیاد، یعنی درگیر شدن با بچه ها، یعنی اینکه همیشه باید حواست به همه باشد تا نکند کار ها هماهنگ نباشند یا به موقع انجام نشوند یا... یعنی یک فعالیت فکری و عملی مدام، یعنی حتی وقتی همه دارند استراحت می کنند تو باید مشغول باشی. از پسش برمی آیم؟

 

نوبت من است. بچه ها الان که حرف های بقیه را شنیده اند دودلند، می دانم. باید تلنگر آخر را بزنم.

- ...پرواز یعنی من و تو و بغل دستیت،‌ یعنی همه ما، جمع بشیم تو یه گروه و تلاش کنیم تا از خودمون همون چیزی رو بسازیم که آرزوشو داریم. توجه کنین که گفتم جمع بشیم تو یه گروه. اهالی پرواز قبل از اینکه همکار هم باشن، دوست همدیگه ان. پرواز خودش به قدر کافی سخت هست اگه تنها باشی سخت تر هم می شه. قبول دارم که تنهایی هم می شه پرواز کرد و به همون جایی رسید که با جمع می شه رسید. آره تنهایی هم می شه فیلم دید، کتاب خوند و نوشت و فهمید. اما وقتی جمع می شیم دور هم می تونیم به هم کمک کنیم، از تجربیات و مطالعات و آگاهی های هم استفاده کنیم. با جمع می شه زودتر رسید به اونجایی که تنها هم می شه رسید.

پرواز برای اهالی پرواز یعنی حرکت به سمت رویاهاشون. به همین خاطره که اصلا کار ساده ای نیست. همون اول کار خیلی ها، از دوست و همکلاسی گرفته تا فامیل و آشنا ممکنه مسخره مون کنن که این چه کاریه. این موقع هاست که بچه های پرواز پشت و پناه همدیگه ان. خود پرواز بدون همه این مزاحم ها هم کار سختیه، تلاش می خواد، حرکت مداوم می خواد. خوب آدم فقط در یه صورت می تونه بایسته در مقابل تمسخر ها و خستگی ها، در صورتی که انگیزه قوی و پشتکار زیاد داشته باشه. در صورتی که واقعا عاشق پرواز باشه. من نمی دونم شما ها عاشق پروازین یا نه، ولی خودتون خوب می دونین. حالا اگه عاشقین، دست تون بدین به دست ما و بیاین با هم پرواز کنیم!

 

سه سال قبل گفتم "قبول می کنم".

 

چشم های بچه ها به نوری می درخشد که یعنی قبول!

 

نظرات 93 + ارسال نظر
آن ی ی ی ی ی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:43 ق.ظ

یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام بر ایشان ز جهالت چو شب تار
یک فوج همی بینم در خواب جهالت
بیکار بر خویش و بر دانش بیکار
چو کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افراخته از کبر سر و ساخته دستار

آکسینیا چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ

دیوانه است، مست است، شاید گرفتار است، به گمانم تنهاست، میگوید خسته است، میگویند گرفتار نادانی است، میشنوم که او بیمار است، حس میکنم گم گشته است و من میخواهمش با اینهمه!

فردا صبح به قلعه برمیگردم...


طناز چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:35 ب.ظ

فائزه جون پیشی یه موجود نازه خیالی ه که فکر کنم وجودش تو قلعه برامون لازم بشه .اونم بااین همه برنامه متنوع

راکرس پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:28 ق.ظ

توی اتاق نشسته‌ام و ملافه را روی سرم کشیده‌ام آنجا که چشمانم می‌تواند باشد کمی خیس شده است. از لرزش صدای خودم خوشم می‌آید و از تاریکی زیر ملافه. همیشه وقت هایی که سرم را در ملافه فرو می‌برم یا آن وقت‌ها که سرم را بین پایه‌‌های صندلی روی زمین می‌گذارم حس عجیبی دارم، مثل آن وقت‌ها می‌ماند که در پناهگاهم میان درختان یا پشت آن مبل کرم پذیرایی می‌خزیدم. هیچ کس نمی‌فهمد من کنکور دارم، هیچ درس نخوانده‌ام و نمی‌گذارند درس بخوانم. آرمان هم کنکور دارد و دیگر کسی کنکور داشتن مرا در خانه حس نمی‌کند. دکتر محتسبی وقتی بهش می‌گویم کنکور دارم، پوز خند می‌زند و می‌گوید مگر تو امسال درست تمام می‌شود. علی هم که برایم شده اندوه و افسردگی های کامیار دیگر، همان واکنش‌ها همان سیر تفکر همان نتیجه همه‌اش عین هم است. تا به حال کسی دو نفر را دیده است که عین عین هم باشند و خودشان قبول نداشته باشند. کامیار با آن بلای پارسالش و آن درد سوختنش که هنوز دست از سرم بر نمی‌دارد. با این همه چیزش و علی هم که مثل اوست، ولم کن دیگر! می‌خواهد مرا آدم کند! ما از قطار هدایت جا مانده‌ایم علی‌جان کامیارجان بی‌خیال ما! خدا شما را دوست دارد، راه من از نزدیک خدا نمی‌گذرد...شما دو تا هر کجا خودتان را دیدید باور نکردید، آخر حالتان از خودتان به هم خورد... رضا هم که اعصاب مرا خورد می‌کند: من بشم TA دینامیک؟ دکتر این ترم باید می‌اومد دنبالم! من درس بخونم بقیه سودشو ببرن! می‌خوای چیزی بهش بگی می‌گوید: به به علی آقا همینو می‌خواستم بگی پایه‌ای بحث کنیم. بعد هم با آن صدای قشنگش می‌زند زیر آواز. به هش می‌گویم چرا درس می‌خوانی تو با این صدای قشنگت. به ریشم هزاران بار خندیده است. مثل همین حسین خودمان! چه قدر برای دیدن این شاه دسمابر شکم خمره‌ای که توی صندلی اش آب می‌رفت و کوله‌اش را بقل می‌کرد، نمی‌دانم دلش چه کار می‌کرد...چه قدر دلم برای همه تنگ شده است. دوست دارم با بابک حرف یزنم دوست دارم دوباره بنویسم فائزه جون حون جونم دوست دارم بگم بهار جونم چه طوری شرمنده‌م دوست دارم با حسرت به نوشته‌های آنی نگاه کنم بعد هم یه کاغذ بردارمو مثل این نقاشا که کپی می‌کنن نوشته‌هاشو کپی کنمو و افسوس بخورم. دوست دارم حالا که مارمولک میترا دوست من هم شده است، برایش چیزی بگویم، دوست دارم برای آتش چیزی بنویسم. فکر کنم او از من رنجیده باشد. آخر من موجود نخراشیده‌ای هستم... یه رازی رو می‌دونستید، همه‌ی آدم‌های دنیای واقعی بعد از یه مدتی از من بدشون می‌یاد ولشون کنید...
پاییز امسال هم برای خودش پاییز است. یک پاییز کامل، تلافی پارسال که هیچ از پاییز ندیدم. داشتم فکر می‌کردم چرا پاییز رو قشنگ می‌بینیم. امیر حسین می‌گفت انسان علاوه بر رنگی که حیوان ها میظ‌بینن منحنی‌ها را هم تشخیص می‌دهد. پاییز پر از جزئیات است. ژینگو خدای پاییز است بآن برگ‌های دیگر طلایی شده‌اش. طفلک دنا زیر آن خدا که به هش نشان دادم چه گریه‌هایی کرد....
نشست زبان تشکیل نشد این هفته! موضوعش بود، بهتر است زن بودن یا مرد بودن. من، مهرداد و خانم علیزاده بودیم فقط. پویا گفت: من نمی‌دانم چی هستم، اما هر چی هستم بهترینم. می‌خواستم در نشست بگویم: آن وقت‌ها که بچه بودم، می‌شمردم: گت، شلوار، کراوات، پلیور، پیرهن.. اما باز از لباس‌های خانم‌ها کمتر بود! آن‌ها داشتند بیشتر همیشه! دوست داشتم یک دختر می‌بودم! اولین بار که فهمیدم فرق داریم من با نجمه بودیم، نه ولش کنید نمی‌توانم بگویم چی‌پرسیدم! این پسر ها همیشه بی‌ادب بودند! این حس دختر شدن تمام مرا گرفته بود! همیشه یک دلیلی! دبیرستان که بودم و تا همین چند وقت پیش دوست داشتم دختر شوم تا با پسری که دوستش داشتم ازدواج کنم! هر روز با هزاران امید جلوی آینه می‌رفتم و چشم‌هایم را باز می‌کردم و...اه اه باز خودم را می‌دیدم! همیشه فکر می‌کردم یک دخترم و خودم را شکل پسرها در آورده‌ام! می‌خواستم ماسکم را بکنم! بعد تر دوست داشتم دختر باشم...هان این کمی خصوصی است، اما الآن را می‌گویم، الآن می‌گویم دوست دارم دختر شوم، برای آنکه دخترها خلقت بهتری هستند، موجوداتی بزرگ و متفاوت، انسان‌هایی که درک عظیمتر و متفاوت تر از هستی دارند، ولش کنید شب ها حوصله‌ی بحث ندارم!

لیلا پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:58 ب.ظ

آقا این همه برنامه ی متنوع چیه؟ بگین ما هم خبر داشته باشیم!

من هی در زدم؛ التماس کردم؛ فک زدم؛ آخر سر آدم کشتم خبری نشد! این دفه دیگه خودمو می کشم!

فائزه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ق.ظ

- ملکه جونم این همه حرص نخور! یه کاریش می کنیم بالاخره!
- راکرس بابا خیلی سخت می گیری به خودت! ایشالله امسال قبول می شی. یه کم به خودت آرامش و اطمینان بده اینکه نشد وضع!
- آنی، طناز، ملکه، خودم و پیشی یه طرح بدین برای ادامه کار؟ چیکار کنیم؟ کی رو بکشیم؟ کی رو زنده کنیم؟ کی رو شوور بدیم؟ برا کی زن بگیریم؟ اصلا فیلم هندیش کنیم چطوره؟

لیلا جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ق.ظ

نمی خواد فیلم هندیش کنی! عوضش دبیرخونه رو پیدا کن که من رو دق داده! کسی ازش خبر نداره؟ هرچی آف می ذارم جواب نمی ده!

لیلا جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:14 ق.ظ

آها اون مقتول من رو هم این وسط دفن کنین بد نیست. بو گرفته! نمی شنوین؟

فائزه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:37 ب.ظ

ملکه جونم چرا با من دعوا می کنی آخه؟ نمی گی من کوچولوام دلم می شکنه، هان؟ بامبی خدا بگم چیکارت نکنه پاشو بیا به ملکه جواب بده این طوری عصبانی نشه خوب! کجایی باز؟ ببین اگه تا چند روز دیگه پیدات نشه می رم سابقه تو می ذارم کف دست آکسینیا ها، حالا دیگه خود دانی!
ملکه جون جونم ببین آدم کشی تو قلعه اصلا شگون نداره، بذار مرده هه رو زنده کنیم بعدش یه طرح داستانی خوب پیدا کنیم و ادامه بدیم، نظرت چیه؟ این طوری بهتر نیست؟

لیلا جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:14 ب.ظ

خوبه فائزه خانوم مرده زنده کن!
ببینم چی کار می کنی!

فائزه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:51 ب.ظ

هاج و واج ایستاده ام و دارم نگاه می کنم، اصلا نمی فهمم چه اتفاقی افتاده. همه چیز مثل یک فیلم سینمایی به نظر می رسد. خوب در واقعیت چطور امکان دارد یک چنین اتفاقی بیافتد؟ چطور ممکن است حسین افتاده باشد کف راهرو و این همه خون از سرش ریخته باشد روی زمین. بهار، باران و طناز با صورت های مثل گچ مشغول کمک های اولیه باشند و راکرس و میترا رفته باشند دنبال دکتر. آتش بدتر از من مات و مبهوت نشسته کنار دیوار. بابک و آنی رفته اند لیلا را پیدا کنند. می گویند کار لیلاست! خوب من نه، شما باور می کنید یک چنین اتفاقی در قلعه آماتوریا افتاده باشد؟ شاید این هم یکی از طلسم های قلعه است، شاید زیادی از هم دور شده ایم، شاید فراموش کرده ایم چرا اینجا آمدیم و قلعه می خواهد گوشمالی مان بدهد؟ به نظرتان با قلعه می شود وارد مذاکره شد؟
----------------------------------
- ملکه جان شرمنده، باور کن فکر دیگه ای به مغز مشعشع من نرسید!
- بهار من دیگه دارم واقعا نگرانت می شم عزیزجانم، کجایی؟
آتش جان جان جانم، می شه تو هم بیای؟
- ببینید من درسمو ول کردم دارم هی اینجا چرت و پرت می نویسم از من یاد بگیرید!

فقط یه امروز ناشناس شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:26 ق.ظ

شاگرد استاد معرفت بر حسب اتفاق دختر پادشاه را دید و عاشق شد! فهمید برای تعیین همسر شاهزاده مسابقه ای برگزار میشود. به نزد استادش رفت و برایش از عشقش به شاهزاده و مسابقه گفت. قرارشده بود که از یک در باغ پادشاه خاستگاران حرکت کنند و هر کدام زودتر به در انتهایی باغ رسید، شاهزاده به همسری او درآید. باغ بسیار بزرگی بود!
شاگرد به استاد گفت که خاستگاران دختر پادشاه بسیار قوی تر از او هستند و او امیدی به پیروزی ندارد.
استاد معرفت رو به شاگرد کرد و گفت : تو حتمن پیروز خواهی شد اگر به نکته ای که میگویم عمل کنی! یادت باشد برای چه منظوری در مسابقه شرکت کرده ای و لحظه ای از فکر هدفت دور نشوی، به اطراف نگاه نکن و به پشت سرت نگاه نکن و پیش برو..... فراموش نکن که فقط مقابلت یعنی به طرف درب انتهایی باغ نگاه کنی.
شاگرد از استاد تشکر کرد و قول داد به نصایح استاد عمل کند.
روز مسابقه از راه رسید و خاستگاران حرکت کردند، شاگرد فقط به عشقش به دختر پادشاه فکر میکرد و به درب انتهایی باغ نگاه میکرد و میرفت. اوایل راه درختهایی پر از میوه دید که تا به حال به عمرش ندیده بود، و یک گروه از خاستگاران را دید که برای خوردن میوه ها از درخت ها بالا کشیدند و جا ماندند. دلش میخواست برگردد و میوه ای بچیند و خستگی کند اما یاد حرف استاد افتاد که نباید به عقب نگاه کند و ادامه داد.
اواسط راه متوجه شد که به قسمتی از باغ رسیده که پر از جواهرات است. حتی روی درختها هم با طلا و جواهر تزیین شده و متوجه شد که عده ای از خواستگاران مشغول جمع کردن طلاها شده اند. میخواست برگردد و فقط یک انگشتری نگین دار برای استادش بردارد اما یادش آمد که نباید بایستد یا به عقب برگردد و یادآوری کرد که امروز به قصد عروسی با دختر پادشاه اینجاست و تا پایان مسابقه چیزی نمانده.
دیگر چیزی به پایان راه نمانده بود و تعداد شرکت کنندگانی که جلوتر از همه بودند کمتر از آن چیزی بود که حتی بتوان تصورش کرد، در این قسمت از باغ متوجه رودی زیبا شد که دخترانی به غایت زیبا برهنه در آن شنا میکردند. تعدادی از خاستگاران با آنها همراه شدند و به آب زدند. زیبایی دختران عقل را از آدم میربود اما حرفهای استاد و عشقش به دختر پادشاه و هدف که در چند قدمی اش بود او را پیش میبرد.
و در نهایت شاگرد معرفت تنها خاستگاری بود که به در انتهایی رسید.

..........

منتظر داستانهای زیبای شما


بامبی به وبلاگت سر بزن فیلتر شده انگاری...

آکسینیا شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:38 ب.ظ

داشتم با لیلا حرف میزدم که آنی نفس نفس زنان تو چارچوب در پیداش شد. بابک چند ثانیه بعد رسید و هر چی آنی میگفت سر تکون میداد و گاهی هم یه چیزایی میگفت مثل اینکه : میدونستم این حسین بالاخره کار دست خودش میده!
در کل فهمیدیم که حسین یه چیزیش شده و همراه آنی و بابک رفتیم ببینیم چی شده، فکر کنم بابک گفت از اینکه برگشتم خوشحاله و حیف که این حسین کارارو خراب کرد و گرنه یه جشن کوچولو امشب به راه میانداخت.
وای خدای من چقدر خون ازش رفته، لیلا میگفت دیشب با حسین دعواش شده آخه حسین رفته بود تو جنگل سروقت دختر جنگلبان که از قضا پدرش دیده بوده که داشته با دخترش حرف میزده و دختر به حسین گفته که فرار کن و گرنه پدرم میکشتت، خب حسین فرار کرده بود، وقتی داشته به شدت میدویده و جنگلبان پشت سرش بوده، لیلا که داشته اون دور و بر قدم میزده میشنوه که جنگلبان حسین رو تهدید به مرگ کرده. بعدش لیلا حسین رو میبینه که پشت قلعه چنبره زده و هنوز رنگ و روش عینهو گچ سفید بوده. لیلا بهش گفته بوده که حسین اینهمه دختر تو قلعه داریم باز تو رفتی گشتی یه دختر دهاتی پیدا کردی که یه مدت باهاش مراوده کنی بعدشم وقتی شد شخصیت یکی از داستانات بی خیالش شی و بهش بگی قصد ازدواج داری اما شما دو تا بهم نمیخورید؟! گر چه تو دختر خوبی هستی و واقعن خیلی مناسبی اما قد من خیلی از تو بلندتر و تو شهر زندگی میکنم و اگه بخوای میتونیم گاهی همو ببینیم . ها حسین؟! چرا جواب نمیدی؟! نکنه بازم میخوای بگی این یکی فرق داره؟! ببین اون پدری که من دیدم تا تورو نکشه ول کن نیست، حالا بازم راه بیفت برو دختره رو دید بزن!
فائزه چنان آهی کشید و گفت منو باش که فکر میکردم این حسین سر به راه شده، نکنه طفلکی ایندفعه واقعن عاشق شده؟!
بهار گفت یه کمی آب بریزیم روش، نبضش که خوب میزنه احتمالن بیهوش شده و گرنه بادمجون بم آفت نداره، این حسین تا مارو دق نده نمیمیره!
راکرس و میترا با دکتر برگشتند، دکتر حسین رو معاینه کرد و گفت چیزیش نیست فقط از ترس بیهوش شده و خب سرش شکسته و شروع کرد به پانسمان کردن سرش. طنازه با یه ظرف آب برگشت و دکتر کمی آب به صورت حسین ریخت که یهو پرید و چشاشو باز کرد و میخواست پاشه که فرار کنه که نگاهش افتاد به آماتورا که دورش رو گرفته بودند.
باران رو به حسین گفت یه کمی از دختر جنگل برامون بگو حسین اسمش چی بود؟ آنی به باران چشم غره رفته که ولش کن بابا توام وقت گیر اوردی!
راکرس اومد کنارم و دستمو فشار داد، بهش گفتم خوشحالم که دوباره میبینمت. آماتورا انگار تازه متوجه برگشت من شده بودند یهو به طرفم برگشتند و خب کلی با هم حال و احوال کردیم. قرار شده امشب بشینیم با حسین حرف بزنیم که بدونه اینکارا برای موقعیت قلعه اصلن خوب نیست و خب الان روی کاناپه تو سالن دراز کشیده و خوابش برده. طفلی کلی خون ازش رفته... فائزه بازم گفت که شاید راستی راستی اینبار عاشق شده، اما تکلیف رعنا چی میشه.؟ گرچه خیلی وقته ازش خبر نداریم!
آنی تو این عالم نیست، خیلی تو فکره! شنیدم که داشت به بهار میگفت نمیدونم چرا اینروزا اینقدر بی عمل شدم؟! بهار میگفت تو فقط اینطوری نیستی منم همین احساس رو دارم. طناز داره سر به سر راکرس میزاره، بابک و لیلا تو باغ قدم میزنند و من...

اینجا کنار شومینه نشستم و به حرفهایی که امشب میخوام بزنم فکر میکنم... شاید خیلی دیر شده باشه، راستی مهرک کجاست؟! دلم براش تنگ شده. نمیدونم چرا وقتی ملکه لیلا رو میبینم احساس میکنم این سوژه ای که داده به شخصیتش نمیآد. شایدم خوب از آب در نیومده، چه میدونم. راستی یادم باشه از بابک بپرسم تکلیف داستانی که گم شد چی میشه؟ من هنوز امیدوارم...

به سمت پنجره میرم و زل میزنم به درختا، احساس میکنم یه نفر اون پشت قایم شده، فکر کنم حدسم درسته، تکون خورد! باید برم به بقیه اطلاع بدم!

پیشی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:03 ب.ظ

من یک پیشی هستم.
اما قبلش، یعنی قبل از اینکه بقیه ماجرا را برایتان بگویم، (‌نه قبل از اینکه من پیشی باشم!) ، بهتر است دو چیز را بدانید. اول اینکه من اصلا تپل مپل نیستم. دوم اینکه بد نیست بدانید چی شد که من پیشی شدم. اگر به خودم بود مثل بقیه آدم هایی که آدم به دنیا می آیند و آدم از دنیا می روند تصمیم داشتم آدم باشم. اما روزی از روز ها یک نفر که قبلا تصمیم گرفته بود بقیه زندگی اش را مامان یک پیشی باشد از من خواست که من پیشی باشم. چه کار میتوانستم بکنم؟ می توانستم پیشی باشم و بمانم یا آدم باشم و برم. درک میکنید که؟
اما همه چیز به اینجا ختم نشد. چون من خودم پیشی بودنم را انتخاب نکرده بودم در حالت اولا نمیتوانستم چگونه پیشی بودنم را هم انتخاب کنم. یعنی حتی نمیتوانستم هر وقت که گرسنه میشوم شیر بخورم. به جای آن مجبور بودم هر وقت مامانم هوس میکند به من شیر بدهد گرسنه بشوم. مامان ها را که می شناسید؟ باید حتما سالی یک بار پیشی اشان مریض شود. چون اگر نشود به چه بهانه ای می توانند سال بعد پیشی را کچل کنند؟ یا هفته ای یک بار به زور ببرند توی حمام و کف پایش را با آن سنگ سوراخ سوراخ سیاه بسابند. خوشبختانه پیشی های طبیعی ام خود به خود حداقل سالی یک بار مریض می شوند. اما من چه؟! حالا از مریضی هم بگذریم آدم حتی اگر پیشی هم باشد انسان است. نان میخواهد ، آب میخواهد، عشق میخواهد، چه میدانم هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر میخواهد که انسانهای قبل از ما کشف کرده اند. حالا شما تصور کنید اولین آدمی هستید که پیشی شده. باید بنشینید همه چیز را خودتان کشف کنید یا احیانا اختراع کند. مثلا شما میدانید اگر یک پیشی ویرش گرفت ناغافل از روی دیوار بپرد مامانش را بوسی چیزی کند حکم شرعی اش چیست؟ یا مثلا یک پیشی با موقعیت من به خاله اش محرم است یا نه؟
این شد که در چشم به هم زنی بعد از پیشی شدن انبوهی از مشکلات دامن چین دار ما را گرفت..... (ادامه دارد)

میترا شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:49 ب.ظ http://manobaghiye.blogspot.com

آقای ناشناس ( یا خانوم ناشناس؟!) ببخشید ولی در ادامه نهضت غر زدن و غلط گرفتنم باید بگم خواستگار این مدلی نوشته می شه!
فائزه چه کردین! تا بخونم و چیزکی بنویسم....

مامان ه پیشی یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ

(توضیح : به علت نبود ه در اینجا از ه استفاده کردم )
آخی مامان جونم .من واقعا متحول شدم . خدا بگم این مادرایی و که میخوان همینطوری زورکی به یه پیشی کوچولوی بی پناه محبت کنن چیکار کنه؟! واقعا که !! آخه می دونی مامان جون .تو این هوای سرد هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که آدم یه پیشی ملوس داشته باشه و بذارتش کناره شومینه و هی براش سوپ درست کنه و بهش رسیدگی کنه !! اما تو راست می گی حق داری .شایدم اگه یکیم تحمل کنی همه چی بهتر بشه و به این حموم زورکی و سوپ و شومینه و اینا عادت کنی ! خودت فکر کن آخه اگه از رو دیوار بپری که پات داغون میشه بعدش مجبوری حداقل ۲هفته قضیه سوپ و شومینه رو تحمل کنی؟!! ببین !
راستی خیالت تخت به خالت محرمی . نگران نباش

مامان ه پیشی یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ

(توضیح : به علت نبود ه در اینجا از ه استفاده کردم )
آخی مامان جونم .من واقعا متحول شدم . خدا بگم این مادرایی و که میخوان همینطوری زورکی به یه پیشی کوچولوی بی پناه محبت کنن چیکار کنه؟! واقعا که !! آخه می دونی مامان جون .تو این هوای سرد هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که آدم یه پیشی ملوس داشته باشه و بذارتش کناره شومینه و هی براش سوپ درست کنه و بهش رسیدگی کنه !! اما تو راست می گی حق داری .شایدم اگه یکیم تحمل کنی همه چی بهتر بشه و به این حموم زورکی و سوپ و شومینه و اینا عادت کنی ! خودت فکر کن آخه اگه از رو دیوار بپری که پات داغون میشه بعدش مجبوری حداقل ۲هفته قضیه سوپ و شومینه رو تحمل کنی؟!! ببین !
راستی خیالت تخت به خالت محرمی . نگران نباش

مامان ه پیشی یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ق.ظ

راستی به مامانت م محرمی
شرمنده
:-*

فائزه یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:40 ب.ظ

من که کلا آشپزیم افتضاح است، حالا در این موقعیت عجیب و غریب واقعا افتضاح در افتضاح شده. بیچاره شبنویس که باید سوپی را بخورد که من قرار است بپزم! فکر می کنم شاید اگر جعفری بیشتری روی سوپ بریزم کمتر معلوم شود که چه کرده ام. یک دسته جعفری را برمی دارم می گذارم روی تخته تا خردشان کنم که وای... خون از انگشتم می ریزد روی جعفری ها، بدجوری انگشتم را بریدم. با اوقات تلخی تقریبا داد می زنم "آخه این همه آدم تو قلعه اس چطور شد که این کار افتاد گردن من؟". ولی هیچ کس آن دور و برها نیست که صدایم را بشنود و حداقل بیاید دلداری ام بدهد! دستم را می بندم و با حرص جعفری ها را می ریزم دور و با حرص زیرلب می گویم "اصلا اگه از سوپ خوشش نمیاد نخوره، به من چه خوب نشده، من بیشتر از این بلد نیستم". کاسه را پر از سوپ می کنم. یک لیوان شیر داغ هم میگذارم کنارش. سعی می کنم به یاد بیاورم که دیگر چه چیزی می توان برای مریضی در این شرایط برد ولی چیزی یادم نمی آید. کاش مرجان این دور و برها بود. سینی را برمی دارم می برم داخل سالن. شبنویس روی کاناپه کنار شومینه دراز کشیده و خوابیده. آکسینیا یک جوری بیرون را نگاه می کند، انگار چیزی توجهش را جلب کرده. بلند می شود و به خودش می گوید "باید به بقیه اطلاع بدم". با تعجب می گویم: چی رو؟
-------------------------
پیشی جان برات آرزوی صبر جمیل و اینا می کنم!

مرجان سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:29 ب.ظ

فائزه جونم .شکسته نفسی می فرمایید

لیلا سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

باباا ایول دبیر خونه! مرسی بالاخره چشممون به جمال این داستان روشن شد. تا بخونم و بنویسم!

پرنده سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:13 ب.ظ

ملکه جونم ببخشید دیگه داستانه خوب نشد زیاد! ایشالله دفعه بعد از خجالت تون درمیایم!

پرنده پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ب.ظ

شما دلتون به حال یه پرنده کوچولوی سرماخورده نمی سوزه که حتی تو سر داستانشم نمی زنین؟ نمی گین دپرس می شه گناه داره؟ خوب بابا منم می دونم خوب نشده زیاد ولی بدشو که می شه بگین! این یعنی خوندین و بهش اهمیت دادین... من منتظرم!

لیلا پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:30 ب.ظ

اینجا؟ کسی دلش بسوزه؟ شوخی می کنه پرنده جان! از این خبرا نیست. فوق فوقش یه سوپ با اسانس خون انگشت بریده ی آشپز بدن بهت که بخوری!
من نظریه امو ابلاغ کردم! تا بیانه ی پایانی مو هم بنویسم.
ملت احیانا کسی نمی خواد ناپرهیزی کنه و داستان بنویسه؟

آتش یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:16 ب.ظ

همه توی سالن پایین دور حسین نشسته بودند البته همه ایی که این روزا با حضور بی حضورشون نذاشتن چراغای قلعه خاموش بشه،حسین هم داشت توضیح میداد که چی شده!
بابا این ملکه نیست که هند جگر خوار ! اوه اوه بابک وقتی داشت اون گلدون رو میزد تو سرم چشاش عین هند جگر خوار بود وقتی داشت قلب اون یارو رو در میاورد!
حسین داشت با سر باند پیچی شدش تند تند اینارو تعریف میکرد که فائزه با سینی سوپ و شیر اومد تو حسین هم زود سرشو گرفت و گفت:وای فائزه جون فقط تو یکی به فکر منی اون سوپ و بده بخورک که گشنمه ،میگم کباب هم واسم خوبه نیست؟؟
فائزه که به اندازه کافی از پختن سوپ عصبانی بود گفت نخیر همین بسه!اینقدر هم حرف نزن..!آکسی آتش نمیخواین بریم دنبال لیلا؟
از نظر من بابک باید باهاش حرف بزنه
حسین در حالی که سوپ آبکی فائزه رو هورت میکشید کفت:الهی فدات شم بابک قبل از رفتنت یه وصیت نامه بنویس اتاقتو بده به من!
مگه من مثل تو ام که از یه دختر کتک بخورم اونم کی!اون دختره..
-دختر چی آقا بابک؟؟؟می فرمودید
به به لیلا خانوم!میخواستم بگم اون دختر خانوم شجاع!
کمک کمک قاتل!ای مردم به دادم برسین کمک!
بهار با نگاهش هی سعی کرد حسین و ساکت کنه که نشد!ا حسین یه لحظه ساکت باش!
رفتم سمت لیلا دستشو گرفتم :لیلا جان بیا بریم بشین بگو چی شد که اینکارو کردی حتما دلیل داشتی تو هم
آره ...منم دلیل داشتم!من با یه عالمه شور و شوق اومده اینجا این همه آگهی که شما داده بودین....اما وقتی اومده اینجا دیدم نه خیلی دلگیر....هیچ کس انگار منو نمیدید امروزم اومدم برم خودمو معرفی منم با بقیه آشنا شم که این آقای شاد اعصابمو خرد کرد
آنی که تا حالا ساکت نشسته بود گفت:من فکر میکنم لیلا حق داره ما اصلا فراموش کردیم که چرا اینجاییم اینقدر همه توی تنهایی و فکرای خودشون غرق شدن که یادشون رفته ما اومدیم اینجا که بنویسم!
آکسینا:خوب حالا باید چیکار کرد!؟
طناز:من بگم؟؟؟اول باید اینجارو تمییز کرد!ببینین چقدر کثیفه!بعد هم به همه میگیم بیان
همه با حرف طناز موافق بودن


میدونم خوب نشد اما ترخدا ادامه بدین نذارین دوباره بخوابیم!

فائزه دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:44 ب.ظ

خوب همه با حرف طناز موافق بودن الا من! عظمت این قلعه سرتاپا کثیفی که یادم می افتاد قلبم می خواست از کار بیافتد!
- خداییش اون قدری که شما ازم کار می کشین مامانم نتونسته کار بکشه! آخه این قلعه به این بزرگی رو کی می خواد تمیز کنه هان؟
یک لحظه همه شان به من نگاه می کنند و بعد می زنند زیر خنده! اول خواستم عصبانی شوم ولی بعد خودم هم خنده ام گرفت از خنده بچه ها. کاش می دیدم چه شکلی شده ام!
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم بچه ها تقسیم کار کردند و صد البته مثل همیشه شبنویس جان از زیر کار در رفتند البته این دفعه به بهانه مریضی، ولی برخلاف همیشه بامبی مجبور شد که کلی کار گردن بگیرد، آفرین آنی!
و به این ترتیب لیست زیر تکمیل شده و به در سالن زده شد:

جدول وظایف:
فائزه و آتش: تمیز کردن سالن اصلی
بابک: شستن همه درها و پنجره ها
مرجان: تمیز و مرتب کردن آشپزخانه
باران و راکرس: تمیز کردن قسمت پسرها
میترا و طناز: تمیز کردن قسمت دخترها
آنی و بهار: شستن و تمیز کردن راهرو ها، راه پله ها و سالن کوچک
آکسینیا و لیلا: تمیز و مرتب کردن اتاق های مهمان

تبصره یک: هرکسی کارش زودتر تمام شد باید به بقیه کمک کند.
تبصره دو: تا زمان اتمام کارها استراحت، از زیر کار در رفتن و... ممنوع!

خوب شروع کنیم!!!
-------------------------------
آتیش جونم خوشحالم اومدی!
بهار می شه تو هم بیای اون موقع؟ من دلم تنگ شده برات!

ژولی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:45 ب.ظ

باعث تجربه ی جدیدت من بودم، چه حیف! نمیدونم چرا نشد؟! چطور میشه که نمیتونم خودم رو بهت ثابت کنم؟ انگاری همه چیز دست به دست هم دادن تا نزارن کاری رو بکنم که دلم میخواد. تا حالا به یه گوشه خیره شدی؟ طوری که نتونی پلک بزنی و اشکات هی تند تند سر بخورن رو گونه هات ،بدونه اینکه گریه کنی؟ تا حالا حیرون و سرگردون تو خیابونا قدم زدی، اینقدر که ساعتهایی که محتاجشونی رو از دست بدی؟ و هی دلت تند تند شور بزنه که خدا ساعت شد ده و من هنوز هیچکاری نکردم. حتی یه نفرم نباشه که بهت بگه خب برو خونه، هی دختر اینجا چیکار میکنی؟ و وقتی رسیدی به خونه تنها کاری که میتونی انجام بدی اینه که پناه ببری به رختخواب ، شاید خواب دقدقه هاتو ازت بدزده برای چند ساعت، فقط برای چند ساعت! از خواب که پا میشی میبینی که اوضاع خرابتره، به خودت میگی،امروز دیگه تمومش میکنم اما وقتی به خودت میآی که ساعتهاست پشت مونیتورت نشستی و داری فکر میکنی، چه حیف! میگی کاش الان یه جای دیگه بودم و کاری نبود که قرار باشه توسط من انجام بشه. اما چه حیف!

لیلا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:41 ب.ظ

چایی وقتی می چسبه که دلت پیش اون که اون بالا کشتیش نباشه. می دونستم زیاد از پیگیری و بازجویی خبری نیست ولی خب ‏همچین کار جالبی هم نکرده بودم.چاییه نمی چسبید. با هیچ جور چسبی! حتی با حرف های آکسینیا و خاطرات اون مهمونی ‏ورودش. سر و صداها و رفت و آمدا یواش یواش زیاد شد. آنی و بابک شلوغ کنان سر رسیدن و آکسینیا رو بردن. خودم رو توی تاریک و ‏روشن انباری آشپزخونه عقب کشیدم و روی زمین کز کردم. به این فکر می کردم که چرا زدمش و به خودم امید می دادم که شاید ‏نمرده باشه. می ترسیدم. اگه زنده بود و داشت جون می کند چی؟ اگه تو این خراب شده ی پرت افتاده یه دکتر پیدا نشه چی؟ اگه ‏واقعا بمیره؟ صداها دور و نزدیک می شد و می پیچید. نه فقط توی سرم. انگار که می رفتن و می یومدن. دو سه باری دخترا سر از ‏آشپزخونه در آوردن. برای بردن آب و دستمال و این جور خورده ریزها. کسی با من کاری نداشت. کسی دنبالم نمی گشت. خوب بود. ‏بد بود. من حسین رو نکشته بودم که فقط قتل کرده باشم. جانی بالفطره که نبودم. من از تنهاییم خسته شده بودم که سر از طرف ‏پسرا درآوردم و حالا نه فقط تنها بودم بلکه یه گوشه هم حبس غیر رسمی می کشیدم. دیر یا زود می یومدن سراغم که چرا این کار ‏رو کرم. چه جوابی داشتم؟ همین جوری از سر تفنن؟ دیدم کله اش خوشگله گفتم ببینم خونی بشه چه شکلی می شه؟ ‏
صداهای بیرون کمتر شد و صداهای آشپزخونه بیشتر. طناز بود که با آنی حرف می زد. از فالگوش وایسادن همیشه خوشم اومده. آدم ‏چیزهایی رو می فهمه که همین جوری دستگیرش نمی شه. انگار که حسین خیلی هم حالش بد نبود. حرف سر شکسته و ‏پانسمان بود. و فائزه که داشت آشپزی می کرد و غر می زد. می گفتن که من حسین رو دیشب دیدم که به دختر جنگلبان پیله کرده ‏بوده و کار به دعوای اول لفظی و بعدا جسمی کشیده بود. چه حرفا! من اصلا تا اون وقت که در رو باز کردم و گفتم می شه خفه شی ‏ندیده بودمش. این جا هم شایعه پردازی در اوج بود! آروم آروم آشزخونه رو خلوت کردند. موند فائزه که مشغول آشپزی بود. صدای ‏جیغش رو شنیدم و این که گفت "آخه این همه آدم تو قلعه اس چطور شد که این کار افتاد گردن من؟". خواستم برم بیرون کمکش ‏ولی روم نشد. من این بلا رو سر حسین آوردم. حالا پررو پررو برم سوپ هم براش ببرم. تا من با خودم سر و کله بزنم فائزه سینی رو ‏برده بود. ولی خب تقریبا به نتیجه رسیده بودم. ترسیدم که اگه یه کم دیگه بشینم، دیگه هیچ وقت جرات نکنم از توی این پستو بیرون ‏بیام. بلند شدم. ‏
بیرون، توی سالن، همه دور کاناپه جمع شده بودن. حسین رو خوابونده بودن اون جا و فائزه سینی رو گذاشته روی پاش. سر و کله ی ‏باند پیچی شده اش احساس گناهم رو بیشتر می کرد. صدای بابک رو شنیدم که می گفت مگه من مثل تو ام که از یه دختر کتک ‏بخورم اونم کی!اون دختره.. خنده ام گرفت. نه که نخورده بود! گفتم دختر چی آقا بابک؟؟؟می فرمودید... رنگش عوض شد و من من ‏کنان یه چیزی شبیه دختر شجاع پروند. ولی از شانس من صداش توی جیغ جیغ های کمک کمک حسین گم شد. انگار که لولو دیده ‏بود. از قدش خجالت نمی کشید. دلم می خواست دوباره چوبه رو می دادن دستم و یکی دیگه می زدم که ساکت بشه. خوشبختانه ‏بهار ساکتش کرد و من رو نشوندن رو یه صندلی که چرا این کار رو کردی؟ مغز و زبونم هماهنگ عمل نمی کردن. زبونم حرف تنهایی و ‏داتنگی می زد و مغزم حواسش به حسین بود و خط و نشون می کشید. تا به خودم بجنبم ایده ی تمیز کردن قلعه به عنوان یه کار ‏دسته جمعی مطرح شد که از این رخوت در بیاییم و تو یه چشم به هم زدن آکسینیا با یه سطل و چند تا حوله ظاهر شد که لیلا بیا ‏بریم بالا. حواسم هنوز به حسین بود. همه بلند شده بودن وداشتن برای عملیات تمیز کردن حاضر می شدن. پرسیدم دکتره چی ‏گفت؟ آتش از پشت سرم جواب داد که شکستگی بوده و شاید ضزبه ی مغزی. ولی شکستگی مهمی نیست... با ضربه دو متر پریدم ‏هوا. اگه ضربه مغزی باشه که نباید بخوابه. آتش با تعجب نگاهم کرد و آنی طناز هم با داد من برگشتن. اکسینیا مبهوت گفت هی ‏راست می گه. دکتره هم گفت. با وحشت به حسین نگاه کردم که پتو رو کشیده بود روی سرش. گفتم یکی تون بمونه پیشش و ‏نذاره که بخوابه. وقتی برگشتم همه ی نگاه ها رو من بود. خب بالاخره این بازی رو من شروع کرده بودمو جریمه در این بود که بمونم و ‏با حسین حرف بزنم که بیدار بمونه. جارو رو از دستم گرفتن و به طرف پله ها رفتن. احساس گرگی بهم دست داد که از گله تبعیدش ‏کرده باشن. برگشتم به طرف حسین و فکر کردم که الان چی می تونم بگم...‏


‏*‏

آقا تو رو خدا دوباره فیلم هندی ازش در نیارین!‏
پرنده جان دارم شیطنت می کنم! منتظر باش!‏
آره ژولی. خیلی روزام به این حال می گذره. اگه درمانی یافتی من رو هم خبر کن لطفا!‏

طناز سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:40 ب.ظ

فائزه جونمتوجدا من و خوب میشناسی
دقیقا در ۹۹٪ موارد من برای هر شروعی یا هر کاری همین پیشنهاد و می دم .انیوجدی میگم !!

میترا یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:54 ب.ظ

چیزه می گن امروز تولد آقای دبیرخونه است! تولدتون مبارک!

به جان خودم تا خرخره کار دارم. وقت نمی کنم بیشتر بنویسم!

آتش دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ

اااا!
آره آقای دبیر خونه؟؟؟
تولدت مباااااااااااااااااااارک!
منم ۱ ساعت دیگه باید برم یعنی ۱ ساعت دیگه قطار راه می افته اما من هنوز اینجام فکر کنم باید دنبال قطار بدوام اینبار!!!
باز رفتین خوابیدین؟
بابک بدو کار کن دیگه تنبل!
فائزه تمییز باش!
میترا در نرو!
آنی کو باز؟
منم تو دستشویی قایم میشم!یعنی هر وقت باید کار کنم گلاب به روتون نمیدونم چراها!اما دسشوییم میگیره!!!

راکرس شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام!
سلام آتش جون! من اتفاقاً چند روز پیشش با قطار رفتم قزوین! خیلی بهم چسبید! تازه چند وقت پیش ترش با همین ساعتی که تو رفتی منم رفتم! از کرجم رفتم! بلیطش ساعت حرکت از تهرانو نوشته بود ضایع شدم! سه بارم واسه نماز واساد! قطارش کوپه هم داشت! من تا خود قزوین کلمو از پنجره بیرون کرده بودمو گاهی هم بلند بلند با خودم حرف می زدم! وای خیلی کیف داد! بعد هم قزوینو کمتر از ۴۵ دقیقه دیدمو ساعت ده شب تو رخت خوابم تو خونه بودم!!
قطار سواری رو خیلی دوست دارم!
ملکه داستانم قرار بود تو قطار اتفاق بیفته! ولی امان از این بد قولی

راستی من کامیوترم چند وقته ککه سوخته ها! هفتة یشم هاردم سوخت! من تو کار خراب کردن و اینام!! حالا اگه وقت شد دوصیة مفصلمو براتون میگم........
خیلی چاکریم!
حسین خیلی کچلی!

میترا جون منم تولدم 6 بهمنه! خدا از بزرگی کمت نکنه
فائزه من کادو تولد ؛جامدادی؛ خیلی دوست دارم...
بهار جون من با کیک شکلاتی بیشتر خوشحال می شم
بابک تازه ۲۱ سالم تموم میشه، این کادو ها برام زوده...

آکسینیا پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:01 ب.ظ

منظره‌ی برفی باغ از اینجا کنار شومینه و لیوان چایی که همین حالا برای خودم ریختم، وای چه فریبنده است این لحظه! دلم میخواهد بر این لحظه لم بدهم ... بابک، گولو و باران برف های راه اصلی را کنار میزنند، گاهی گوله برفی برای هم پرتاب میکنند و مثل کودکان میخندند! بهار شال و کلاه کرده که برود، با لیلا پچ پچ میکنند و از پنجره پشتی بیرون میپرند، به من چشمک زدند پس باید منتظر باشم!

آنی در حال پایین آمدن از پله ها برایم دست تکان میدهد و میگوید روزهای برفی قلعه شاهکار است . واقعن همینطور است. آنی پنجره را باز میکند از من میخواهد که بروم کنارش و نفس عمیق بکشم، میگوید برفها بوی خوبی دارند... واقعن برف بو دارد؟! نفس عمیقی میکشم، باورم نمیشود که این همه سال در روسیه پر برف متوجه نشده بودم که برف را هم میشود بویید. چشمهایم را بستم و نفس عمیق دیگری کشیدم تا بوی برف را بیشتر و بیشتر احساس کنم... معرکه است!
با صدای جیغ آنی از رویا بیرون پریدم. هنوز متوجه نشده بودم چی شده که، یک گلوله ی برفی به صورتم خورد. بچه ها دست از کار کشیده بودند و سخت مشغول گوله برف بازی بودند و ما هم از این بازی پرهیجان بی نصیب نمانده بودیم. آنی میخندید و فریاد میزد، گولو مواظب باش! دیر شده بود و گولو گلوله بارون شد طوری که تو برفها قل میخورد و فرصت نداشت از خودش دفاع کنه... منظره برفی پر از صدای شادی و خنده و جیغ آماتورها، زیباتر شده...

راکرس سلام!

فائزه جمعه 8 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:01 ق.ظ

خوب می دونم دیره ولی خودمم دیر دعوت شدم آخه! همه بچه های آماتوریا که یلدابازی ننوشتین به دعوت من بنویسین!

آکسینیا برف بازی رو شدیدا هستم می نویسم در اولین فرصت امیدوارم صبح...

همه تونم دوست دارم!

[ بدون نام ] شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:15 ق.ظ

همه جا را تمیز کرده بودیم که خانم برف با همه طنازی اش اعلام کرد تمیزی به قلعه نیامده! و نمی دانم چطور شد که یکهو دیدم با باران و بابک داریم راه قلعه را از برف پاک می کنیم! البته نه اینکه سه تاییمان مشغول این کار باشیم، نخیر، بامبی خان که یک مقدار وسیعی کبکش خروس می خواند برف بازی می کند و من و باران برف پاک می کنیم. ولی خوب کار بی شیطنت که فایده ندارد پس هر لحظه که موقعیت را مناسب دیدیم همدیگر را به یک گلوله گنده مهمان می کنیم... واییییی! یک گلوله محکم خورد پشت سرم! کار بامبی بوده مطمئنا که حالا دارد با قیافه ای مظلوم به شدت برف پارو می کند. "دارم برات بامبی"!
محکم توی صورتش، بعد یکی به دست راستم، یک جاخالی... هر سه تایمان کار را ول کرده بودیم و مشغول گلوله باران کردن هم بودیم. نمی دانم چرا چند دقیقه ایست که این باران و بامبی هی زل می زنند به قلعه و چشم و ابرو بالا می اندازند، فکر کنم خبری است ولی می ترسم سرم را برگردانم و حسابی بخورم! "گولو مواظب باش"، صدای آنی است و ناگهان باران گلوله هایی که از عقب و جلو می بارند روی من! پس بگو چه خبر بوده. فکر می کنم بهتر است بنشینم و منتظر پایان طوفان باشم... تا حالا شده در برف دفن شوید، البته نه اینکه خدای نکرده بمیرید ها نه، مثل من آن قدر روی تان برف بریزند که همه جا را برفی ببینید. خوب فکر کنم چون چند ثانیه بیشتر طول نکشید قشنگ بود ولی اگر بیشتر طولش می دادند احتمالا به خاطر کمبود هوا خفه می شدم! بهار و لیلا دستم را گرفتند و از زیر توده برف بیرونم کشیدند. پس باران و بامبی داشتند با این دوتا هماهنگ می کردند! همه از خنده دارند سیاه می شوند، خودم هم همینطور!
----------------------
می دونم خزعبل شد تقریبا ولی چون قول داده بودم می نویسم نوشتم! باور کنید کنکور چیز مزخرفیه که همه زندگی آدمو تحت الشعاع قرار می ده...

فائزه شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:17 ق.ظ

فائزه ام که یادم رفت بگم فائزه ام!

آنی شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:18 ب.ظ


حالا دیگه من و آکسینیا هم شال و کلاه کردیم که بریم برف بازی... فکر کنم باران بود که پیشنهاد داد که سنگر بسازیم و دو گروه بشیم و با هم دیگه بجنگیم. بنابراین یار کشی میکنیم! باران، بهار، گولو و من.
آکسینیا، لیلا، بابک و راکرس... خب چون تو سردسیر بزرگ شدم، کمک خوبی برای تیممون به حساب میآم. ساختن یه سنگر حسابی و انبار مهمات یکی از کارایی بود که سوت ثانیه انجام میدادم البته وقتی هشت یا نه ساله بودم! خلاصه اینکه کلی برف جمع کردیم و در حالی که من و باران در حال ساختن سنگر بودیم، گولو در حال ساختن چند تا پله کنار سنگر بود که به عنوان برج مراقبت! بهار هم تند تند برای انبار مهمات گوله درست میکنه... قرار شد یه تونل تا نزدیکی دشمن بزنیم که یهو غافلگیرشون بکنیم و خلاصه جنگ تن به تن و از این حرفها  وای چه حالی میده یهو از پشت سر سنگرشون بهشون حمله کنیم. سر کله چند تا از آماتورام پیدا شده دارن به ما ملحق میشن. مهرک برای تیم لیلا اینا و طناز مال ما... سر مهرک و طناز کلی جر و بحث شد. تیم مقابل میخواستن طناز یار اونا باشه اما مگه این گولو گذاشت! حالا دیگه طنازم سرگرم ساختن یه برج مراقبت دیگه است. به خاطر نمیآرم که کی پیشنهاد داد که برای اینکه تو این بازی نشون بدیم که داستان نویسیم و دستی تو نوشتن داریم و این کارایی که میکنیم بی ربط به هدف داستان نویسی نیست بیایم تو گوله ها جمله هایی رو جاسازی کنیم که یه جور تضعیف روحیه باشه برای دشمن، البته حس خلاقیت رو هم تحریک میکنه و خلاصه یه کل ادبی هم این وسط راه بندازیم. بنابراین یه نفر باید بره کاغذ و قلم بیاره که خودم انتخاب شدم به سرعت به طرف قلعه رفتم و تو راه از گلوله های دشمن چند تایی نوش جان کردم. خداییش هر کی این پیشنهاد رو داد کلی بازی رو سخت کرد... این رو گولو گفت و بعدشم اخماشو تو هم کشید. راکرس در گوشم گفت فائزه از این قسمت بازی بدش نیومده، فکر کنم ناراحتی اش مال اینه که چطور به فکر خودش نرسیده بود؟! این راکرسم که یهویی وسط بازی نمیدونم از کجا پیداش شده، کم شیطون نیست ها!
..............
خارج از بازی : میخواهم روحم را آزداد کنم تا بتواند از تمامی عطایای یک روح لذت ببرد. هنگامی که چنین چیزی ممکن باشد، سعی نمیکنم پستی و بلندیهای ماه را بشناسم، و یا پرتوهای خورشید را تا سرچشمه شان پی بگیرم. نمیکوشم زیبایی یک ستاره، یا انزوای تصنعی یک انسان را درک کنم.
آنگاه که رهایی روحم را بیاموزم، از سپیده دم پیروی میکنم و در طول زمان، با او باز میگردم. آنگاه که رها کردن روحم را بیاموزم، در جریان مغناطیسی ای غوطه ور خواهم شد، که به درون اقیانوسی جاری اند که در آن، تمامی آب‌ها گرد میآیند تا روح جهان را تشکیل دهند.
آنگاه که رها کردن روحم را بیاموزم،‌میکوشم برگ شکوهمند آفرینش را از آغاز بخوانم.


فائزه چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ق.ظ

خارج از بازی: و ما فراموش کرده ایم زیبایی یک گل در زیر انگشتان تشریح می پژمرد...
---------------------------
این برج و باروی ما به قدری زیبا شده که دلم می خواهد تا ابد اینجا زندگی کنم(مطمئنا وقتی شب شد و هوا سرد شد نظرم عوض می شود!). خوب می دانید دلیلش علاوه بر هنرمند بودن بالذات، ما به شکل شکیلی سر تیم مقابل هم کلاه گذاشتیم، من که اهل ارومیه ام و بزرگ شده بین برف، آنی هم در کوهستان بزرگ شده، باران هم که اهل کردستان است و تکلیفش معلوم! طناز هم که ماشالله شلوغ! فعلا هم نشسته ایم و همگی داریم به جمله هایی فکر می کنیم که قرار است بنویسیم روی کاغذهایی که آنی رفته بیاورد. نمی دانم چطور شده وسط بازی هوس قدم زدن بین برف ها به سرم زده! فردا صبح حتما باید بروم در جنگل قدم بزنم... بالاخره آنی پیدایش می شود البته با راکرس! هردویشان سرخ شده اند و نفس نفس می زنند، احتمالا برای جاخالی دادن از زیر گلوله های دشمن تند دویده اند!
در شورای فرماندهی جمع می شویم تا جمله ها را بنویسیم... اه هیچی به فکرم نمی رسه، "خداییش هر کی این پیشنهاد رو داد کلی بازی رو سخت کرد". راکرس در گوش آنی چیزی گفت که آنی یک نگاهی به من انداخت و لبخند زد!
- خوب نوشتن این جمله ها قانون داره؟ خوب فکر کنم باید حق نوشتن بد و بیراه رو نداشته باشیم. چون این طوری خلاقیت و اینا که اصلا به کار نمی افته هیچی، ممکنه دلخوری هم پیش بیاد!
- خوب اون موقع آخه چی بنویسیم؟
- یکی یه جمله پیشنهادی بگه دیگه!
---------------------------
دیگه هیچی نمی نویسم تا بقیه هم بنویسن!

فائزه چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ق.ظ

خوم که نگاه می کنم می بینم اون قدر خوب نوشتم که حالم خراب می شه!!! ببخشید!!!

آنی ی ی ی ی ی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:25 ب.ظ http://!

خارج از بازی :
فائزه گولو جونم، خوشحالم که تو پست آخرت اسم منم هست :)) راستش نتونستم برات کامنت بزارم... اما من فکر کنم اولین مشق برادرم رو خوردم، شاید اگه مثل تو کتاب میخوردم اوضاع نوشتنم بهتر بود... :))

و اما جمله اول به پیشنهاد خودم :
سعی کن روحت را در نوشته ات بذاری، حتا اگر بر اثر خیس شدن هیچ کس نتواند نوشته ات را بخواند.

دختر خورشید شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.sunpoems.blogfa.com

همایش شعر تبسم اشک‌ها
ویژه‌ی دانشجویان دانشگاه‌های تهران

بخش عاشورایی

· 1...2...3... ناگاه تمام ( مختص اشعار با محوریت حضرت رقیه(س))
بخش ولایی
بخش آزاد
در هر یک از بخش‌های فوق به برگزیدگان جوایز نفیسی اهدا خواهدشد.




ژولی چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:37 ق.ظ

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست!؟؟

لیلا جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ق.ظ

کسی اینجا نیست؟؟؟
آهای دبیر خونه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد