آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور هشتم

ملکه هفته

نام: لولیتا

جنسیت: دختر

محل اقامت: تهران

ژانر مورد علاقه: هر چی که به نظرم قشنگ بیاد.

فیلم:دزد دوچرخه- هشت و نیم-  دیگران- بوتیک- سگ کشی- آپارتمان.  -american pie  فرار جوجه ای-مالنا- دیوار

کتاب: سفر به انتهای شب(سلین)- خداحافظ گاری کوپر(رومن گاری)- ناتور دشت(سلینجر)- بوف کور(صادق هدایت).

ترانه:پرنده ی مهاجر(داریوش)- بلا کش(بنان)- آهنگ باخانمان(همون پرین)- نیمه ی تاریک ماه(پینک).

سوژه: بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن است.


سلطان هفته

نام: شوزن

جنسیت: مرد

سن: 30 سال

محل اقامت: تهران

تحصیلات: لیسانس

فیلم مورد علاقه: پدر خوانده

کتاب: قمارباز ( داستایوسکی) و کتابهای هرمان هسه

موسیقی: مدونا (Madonna)- لوئی آرمسترانگ

 

سوژه: زندگی فاصله میان تنهایی به دنیا آمدن وتنهایی از دنیا رفتن است. انسان گمان میکند میتواند در این فاصله چیزی بیابد که از تنهایی بگریزد. اما نمیداند برای خوردن یک سیب چقدر باید تنها بماند.

 


خارج از بازی

تولد یک اسطوره

شاید بد نباشه بدونید بحثی که اون شب بین من و داش آکل تو کامنتدونی پیش اومد به همونجا ختم نشد. 
تا پاسی از شب و حتی تا فردا صبح من و داش آکل به هم می پیچیدیم. یه جایی که فقط من و بودم و اون. به همین خاطر هر تهدیدی که انجام میگرفت عملی می شد و کسی نبود که به خاطرش من بگم حیف اینجا زن هست وگرنه بهت میگفتم که ... یا اون بگه حیف که اینا نمیذارن وگرنه گزلیکمو تا دسته فرو میگردم تو شیکمت!‌
این شد که طرفای صبح  هر کدوممون در حالیکه دیگه نه یه جای سالم تو جسممون باقی مونده بود و نه تو روحمون، افتاده بودیم یه طرف و همنیجور ناله بود که از اعماق وجودمون بالا میومد و پخش می شد تو فضای اون اتاق ۳در ۴ خانه پدری.
گفتم: چیه؟‌ راحت شدی؟ بالاخره گزلیک زنگ زده اتو با خون من برق انداختی.
لبخند زد و گفت: واسه تو هم بد نبود. بالاخره یکیو پیدا کردی که هر چی ته دلت مونده بود خالی کنی تو فرق سر کچلش؟
و دوتامون خندیدیم. نه از این خنده معمولیا که آدم واسه جوک میکنه. از اون خنده ها که زیدا (‌زید ها) بعد از یه سکس درجه یک به هم میکنن. از اون خنده ها که کوهنوردا وقتی پرچم کشورشونو فرو میکنن تو قله کوه میکنن. از اونا که اسکندر موقع فتح پرسپولیس کرده.
حس کردم صد ساله باهاش رفیقم. شروع کردیم به گپ زدن.
داش آکل از اون مرداییه وقتی میگه هستم،‌فکر میکنه نمیتونه نباشه. میگه واسه خاطر یه بله  ای که مینونسته نگه اما از سر مرام و معرفت گفته ۷ سال حبس کشیده. میگه وقتی نعنا چادرش تو قصابی از سرش افتاده بوده کتکش زده،‌ چون میخواسته نعنا بذاره بره. میدونسته که دلشون دیگه مثل قدیما اونقدرا با هم نبوده. میگه همه حرفایی که در مورد اقدس پشت سرش میزنن دورغه. اما اگه یه مدت دیگه میگذشت معلوم نبود که اون و نعنا هرز نپرن.
وقتی بهش گفتم داش آکل احمق عشق باید بسازه. نه که خراب کنه. این چه مرامیه که آدمو ۷ سال بندازه تو حبس؟ ‌با سر جواب داد راست میگی.
بهم گفت: بابک یه چیزی رو دوست دارم بدونی. یه چیزی هست به نام هوس. خیلی وقتا به عشق نزدیکه اما خود عشق نیست. اگه میخوای با کسی لاس بزنی،‌بزن. اگه میخوای با کسی بخندی بخند. اگه میخوای با کسی بخوابی بخواب. اما وقتی به کسی گفتی عاشقتم باید واقعا عاشقش باشی.
گفتم حالا اگه کسی نبود که بهش بگم عاشقشم با هیچ کی حرف نزنم؟
گفت: آدم خیلی چیزا تو وجودش هست. عشق، خشم، شهوت، ترس، جاه طلبی. هیچ کدوم اینا رو نه میشه انکار کرد، نه میشه از بین برد. فقط یادت باشه اگه از رو عصبانیت ماندانا و رکسانا رو زدی بهشون نگی این کارو واسه خودتون کردم. اونام آدمن. می فهمن عصبانیت یعنی چی. خودشونم گاهی عصبانی میشن و می فهمن که وقتی عصبانی میشن باید یه کاری بکنن که آروم شن. با اینحال اگرم مجبور شدی بهشون دروغ بگی، لااقل دیگه خودت باورت نشه که به خاطر آینده اشون اینکارو کردی.
گفتم داش آکل تو یه چیزایی سرت میشه که من نمی فهمم ولی ازشون خوشم میاد. منم از یه زاویه ای به دنیا نگاه میکنم که تو چشمتو پاک به روش بستی. قبول داری؟‌
گفت آره.
گفتم بیا با هم رفیق بشیم. شاید اینجوری من نذارم تو دوباره بیافتی زندان. تو هم شاید تونستی یه کاری کنی من عین یه مرد به عشق و حال و زندگیم برسم.
از اون روز تا حالا من و داش آکل با همیم. نه اینکه صبح تا شب با هم باشیم. وقتی کارش دارم صداش میکنم. اونم همینطور. حس خوبی دارم. نمیدونم چقدر میتونم به این حس اعتماد کنم. شما نظرتون چیه؟

نوشته شده توسط داش آکل: daaash_akol@yahoo.com


دوستان عزیز توجه داشته باشید برای ارسال داستانهای مربوط به دور هشتم تا قیامت وقت نداریم.

با تشکر -دبیرخانه


                                            داستانهای رسیده
 
از طرف mute soul برای ملکه لولیتا 
 ASH TO ASHنام:
داشتم از دانشگاه بر می گشتم .راه مثل همیشه بود. دیدم همسا یمون نشسته  روی پله جلوی در خو نشون.رفتم جلو بهش سلام کردم برگشت بهم نگاه کرد.ولی رفتارش عوض شده بود.گفتم ولش کن پیره بیشتر موقع ها همین جوری بود.
رفتم زنگ دروزدم ولی کسی خونه نبود. کلیدمو از تو جیبم بر داشتم تو قفل در چرخوندم ولی در باز نشد .در ما همیشه گیر داشت. گفتم می رم یه دوری می زنم ساعت 8 برمی گردم حتما تا اون موقع برگشتن.
 همینجوری که داشتم می رفتم یه تلفن عمومی دیدم.می خواستم برم زنگ بزنم که دیدم یه مردی داره با تلفن صحبت میکنه زدم به شیشه ولی مثل اینکه گوشاش سنگین بود شایدم اصلا نمی خواست تلفنشو قطع کنه.
برگشت بهم لبخند زد.
آخه علی بهم گفته بود رفتم خونه حتما بهش زنگ بزنم قرار بود فردا بریم کوه  گفت باهاش هماهنگ کنم.
بر گشتم خونه . کوچه خیلی شلوغ بود. مادرم نشسته بود روی زمین و جیغ میزد . بابامم که نگو.گفتم نکنه واسه نگین اتفاقی افتاده باشه.اون خیلی شیطون بود.فقط 10
سالش بود.در خونه چهار طاق باز بود. داشتن خرما پخش می کردن. خدایا این عکس کی بود؟
چی عکس من؟ نه نه حقیقت نداشت آخه من که زنده بودم.
می دونی تازه الان چیو فهمیدم؟
همسایمون که اصلا به من نگاه نمی کرد به گربه ای که پریده  بود روی دیوار خیره شده بود.
در واسه این باز نشد که اصلا زنگی زده نشده بود.کلیدم واسه این قفلو باز نکرد چون اصلا واقعی نبود.
اون مرده ام که تو باجه تلفن دیدم تازه یادم افتاد کی بود.استادمون بود که 2 ماه پیش فوت کرده بود واسه همین بهم لبخند زد. سرعت تصادفم با ماشین اونقدر زیاد بود که اصلا متوجه این تغییر نشده بودم. اونروز آخرین روزی بود که آسمونو دیدم آسمونه این دنیارو.اون موقع این  آهنگ  اومد تو ذهنم:
 
take a look to the sky just be fore you die it is the last time you will  ( metallica)
 
تو میگفتی بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن از اونه. من نتو نستم از این زندگی لذت ببرم.ولی الان به یه زندگی رسیدم که انتقام  گرفتن از اون  برام معنا نداره چون این زندگی فقط برام لذته.

اثری از یک ناشناس برای سلطان شوزن

 

نام: بدون شرح

 

زنی پشت به پنجره‌ی خانه‌ای روستایی با شکمی برهنه درحالی که نیم‌تنه‌ی کوتاهی به رنگ سفید و دامنی پرچین به رنگ آبی آسمانی به تن دارد، به دوردست می‌نگرد. با خودم می‌گویم همینجاست، خودش است. خانه‌ای چوبی با سقفی از حصیر و پوشال در یک باغ سیب، برایش دست تکان می‌دهم. مرا نمی بیند؟ کلاهم را به نشانه احترام برمیدارم، دستش را سایبانی میکند برای دیدنم. با کمی تامل لبخند میزند،  برایم دست تکان می‌دهد و سکوت. 

 

- میتوانم داخل شوم؟ باید با شما صحبت کنم.

 

زن به سمت نیمکتی در باغ اشاره میکند.

 

- آنجا در سایه بنشینید، تا من بروم برایتان آب بیاورم.

 

با خودم می‌گویم همینجاست،خودش است. از کجا می‌دانست که تشنه‌ام؟! راه و رسم دوستی می‌داند. بعد از ساعتها پیاده‌روی خودم را بر روی نیمکت رها میکنم  تا پاهایم بیاسایند. لیوان آب خنک را در کنارم می‌گذارد و روبه‌رویم بر روی زمین می‌نشیند.

 

- در این ساعت از روز به دنبال چه هستید؟ از کجا می‌آیید؟ خسته به نظر میآیید، خیلی راه رفته‌اید؟  میتوانید بر روی نیمکت دراز بکشید. 

 

- من به دنبال جایی می‌گردم برای ماندن. راستش ساعتهاست که راه می‌روم و هنوز جایی که به نظرم مناسب بیآید پیدا نکرده‌ام. میخواستم بدانم شما جایی برای ماندن برایم درنظردارید؟ اینجا را دوست دارم، باغ زیبایی‌ست و وقتی اینجا را دیدم  با خودم گفتم همینجاست، خودش است. می‌دانید باید برای شما توضیح بدهم.  و آب گوارا تمام وجودم را غرق خود کرد.

 

- در این خانه تنها زندگی می‌کنم. جایی که مناسب برای شما باشد ندارم، میبینید خانه‌ام بسیار کوچک است و مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهندکرد.

 

- و دیگر؟

 

- برای چه به این دهکده آمده‌اید؟ برای گردش ویا برای کاری آمده‌اید؟ و اما در مورد این دهکده چه می‌دانید؟ اگر گرسنه‌اید میتوانم برایتان غذایی تهیه کنم؟!

 

باورم نمیشد که انتظار دارد که به تک تک سوالاتش جواب بدهم.

 

- به دنبال خلوتی برای نوشتن و نقاشی می‌گشتم. پیرمردی این دهکده را به من پیشنهاد کرد و اما اینجا مسافرخانه ندارد. تصمیم گرفتم برای خود خانه‌ای اجاره کنم. پول خوبی برای خانه پرداخت خواهم کرد، بیشتر از آن که بتوانید تصورکنید. از پیشنهاد غذا استقبال می‌کنم هنوز ناهار نخورده ام. رستورانی در راه نیافتم.

 

لبخند میزند و بدون کلامی به سمت خانه می‌رود. در باغ قدم میزنم متوجه میشوم که در انتهای باغ کلبه‌ای کوچک قراردارد که فرسوده است. به سمت کلبه میروم و با خود می‌گویم همینجاست، خودش است. پنجره‌ای رو به افق به رنگ فیروزه‌ای با دری که به زحمت خود را سرپا نگاه داشته است. به درون کلبه نگاهی می‌اندازم و همانموقع صدایم می‌زند:

 

- آنجا چیزی برای دیدن ندارد. سالهاست متروکه است. بیایید غذایتان آماده است.

 

- میشود تعمیرش کرد، به نظرم برایم مناسب است، هزینه تعمیر را هم پرداخت خواهم کرد. از اینجا میشود کوهها و جاده‌ای که در کوه فرو رفته دید و تپه‌ها و خورشید و این زمین وسیع کنار جاده‌را. من باید با شما صحبت کنم، سالهاست که نیاز به خلوتی برای خود دارم حداکثر برای چند ماه. می‌دانم به من کمک خواهید کرد و من به شما خیلی چیزها را خواهم گفت ، باید بدانید برای خود نقشه‌ها کشیده‌ام و باید بدانید که سیب نشانه‌ای است برای من. شما باغی از سیب دارید و من مایلم از آنها بنویسم. برای اینکار نیاز به زمان دارم.

 

- شما گرسنه‌‌اید بهتر است غذا بخورید. کمی استراحت لازم است. من باید برای دیدن دوستی بروم تا یک ساعت دیگر برمی‌گردم، مردم از دیدن یک مرد درخانه‌ام تعجب خواهندکرد.

 

برای خوردن غذا به سمت خانه می‌روم و به درون خانه‌راهنمایی‌ام می‌کند و بی‌کلامی می‌رود. زن عجیبی است حرف که میزند پرحرف به نظر می‌آید و اما سکوت که می‌کند نمی‌توانی باورکنی که قبلا صدایش را شنیده‌ای. لابه‌لای پرچینها محو میشود، به من اعتماد کرد و من میدانستم که او اعتماد خواهدکرد. گویی سالهاست که او را میشناسم. به اطرافم نگاه میکنم، همه چیز ساده ولی سرشار از رنگ است و پیداست که رنگها را میشناسد. بر روی میز گرد کوچکی، کاسه‌ای سوپ کمی ماست و یک تکه نان برایم تهیه دیده است ، با ولع زیادی سوپ را که هنوز بسیار داغ است می‌خورم و نان و ماست را. حالا بهتر می توانم نگاه کنم، تابلوهای نقاشی در گوشه‌ای توجهم را به خود جلب می‌کند، سبک جالبی دارد خطوطی قوی با رنگهایی بی‌پروا. نمیدانم اثر کیست، و مطمئنم که برای اولین بار است که می‌بینمشان، ولی این باورکردنی نیست! این یکی شبیه یکی از نقاشیهای من است، که هنوز وقت نکرده‌ام آنرا با رنگ اجرا کنم. چطور ممکن است؟! با خود می‌اندیشم که می‌تواند اثر او باشد، از تصور اینکه آن زن نقاشی می‌کند به وجد می‌آیم. و می‌گویم همینجاست، خودش است. به سمت کاناپه‌ای که مقابل پنجره قرار دارد رفته و آنجا دراز می‌کشم. این خانه آرامش زیادی درخود دارد. احساس می‌کنم خواب مانند ماری بر تنم می‌پیچد و خوابم می‌برد.

 

- میدانم که خواهی گفت آیا کاردرستی است؟ من او را در خانه‌ام جا داده‌ام. به نظر بسیار خسته می‌آمد. شاید باور نکنی ولی در اولین نگاه احساس کردم میشناسمش، باید او را پیش‌ترها دیده باشم. به او گفتم برای دیدن دوستی می‌روم و زود برمی‌گردم، تعجب را در نگاهش دیدم و اما او نقاش است، می‌گوید به خلوت نیازدارد وحالا او اطمینان دارد که من نیز نقاشی میکنم و وقتی دوباره او را ببینم او خیلی چیزها درباره من میداند . به او گفتم مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهندکرد و اما او نپرسید چرا! به نظرم جواب‌ها را از پیش می‌داند. مدام به من می‌گوید همینجاست، خودش است و نمیدانم چرا وقتی اینرا می‌گوید حس میکنم این کلام از دهان من خارج شده‌است. سالهاست سخنانم را بی‌پرده شنیده‌ای و خوب میدانی اولین مردی است که پا به درون خانه‌ام میگذارد. کاش میتوانستی با من حرف بزنی و آنوقت اگر میپرسیدی که چرا او را تنها رها کرده و بدینجا آمده‌ام؟ در پاسخ میگفتم درحضورش نمیتوانستم فکرکنم، فکرم را میخواند. درست همان لحظه که میاندیشیدم کلبه انتهای باغ را میتوان تعمیرکرد و او میتواند از آنجا کوه، جاده و اسمان و خورشید را ببیند و از آنها الهام بگیرد. او را دیدم که به درون کلبه مینگرد و در پاسخ من که آنجا متروکه‌ای بیش نیست. اندیشه‌هایم را به من بازگرداند و تنها خدا میداند که من دیگر نمیتوانم در حضورش فکرکنم . شاید اگر میتوانستی حرف بزنی به من میگفتی که بازگردم و از اندیشه‌ها و احساساتم نترسم. من اطمینان دارم که نمی‌ترسم. به گمانم هنوز خواب است و برایم مهم است که راحت باشد. حتم دارم برروی کاناپه‌ در نشیمن خوابیده است، کم کم بیدار میشود و از اینکه من هنوز بازنگشته‌ام تعجب نخواهدکرد.  تردید ندارم درخانه‌ام میگردد، سرک میکشد و اینکار را حق خود میداند. آخر او معنای  برنگشتنم را فهمیده است. میداند که میخواهم خودش به همه چیز پی ببرد و من فرصتهای زیادی به او خواهم‌داد.

 

برای اولین بار در زندگی آرزو ندارم که همچون تو درختی میبودم، گاهی عریان و گاهی سبز. از اینکه زن هستم و مرد خود را یافته‌ام بسیارهیجان‌زده‌ام و میتوانی ببینی که خوشحالم. از من نرنج دوست من، باورکن همچون پیشترها دوستت خواهم داشت. و دوستی ما رازی است که او از آن آگاه است ولی من این راز را هرگز به زبان نمیآورم. به زودی او را به بهانه خوردن آب از چشمه بدینجا میآورم تا تو او را ببینی ولی من تو را به او نشان نخواهم داد، گرچه او همه چیز را میداند. اما من برسهم خود از رویاهایم پافشاری خواهم کرد.

 

- خواب عمیقی بود. این خانه آرامش عجیبی دارد، او هنوز بازنگشته، به گمانم مرا تنها گذاشته تا بتوانم بهتر اینجا را ببینم و چیزهایی را که نمیخواهد به من بگوید خود بیابم. رنگهای این خانه مرا به خود مجذوب میکند به گمانم اینجا را در رویا دیده‌ام. بر روی نرده‌های  پنجره‌، گلدانهایی از گل قراردارد که مانند پرده‌ای پنجره را از بیرون پوشانده است.  اینهمه رنگ سبز اینجا در کنار هم بهشت گم شده‌ام را میماند. اینجاست، خودش است. کتابخانه‌ای مملو ازکتاب درکنج نشیمن نشان میدهد که میخواند و یقین دارم که مینویسد. دستهای او را به خاطر میآورم و موهای پریشانش را. چشمانش برق میزنند و لبهایش موقع حرف زدن میلرزد. تنهایی خود را با نقاشی و خواندن کتاب و سکوت و نگاه کردن به درختان سیب پرمیکند. اما نه، به نظر میآید تنهاییش بزرگتر باشد. لرزش لبها و پریشانی موهایش از تنهایی‌ها و سکوتهای متمادی سخن میگوید. قد متوسطی دارد و اندامی پرپیچ و خم که حتی باوجود دامنی گشاد و پرچین پیداست. من اولین مردی هستم که به اینجا پاگذاشته‌ام، او بارها عاشق شده ولی به عشقهای یکطرفه دل نبسته‌است. پیرمرد میدانست که من او را در این سفر پیداخواهم کرد، به من گفت سیبهای زیادی خواهم خورد.

 

پلکانی در کنجی دیگر مرا وا میدارد که از آن بالا رفته و قسمتی دیگر از رویایم را در واقعیت ببینم. و آنچه میبینم برای لحظاتی که طولانی به نظرمیرسد مرا متحیر میکند. اتاقی کوچک و فقط یک میز در وسط آن. و البته که او می‌نویسد، اینجا برروی این میز چهارگوش کاغذهایی فراوان پراز دست خط او می بینم و میخوانم :

 

تا آمدن او برای خوردن سیبی صبرخواهم کرد، بگذار تا آنموقع سیبها نصیب پرندگان و مردم دهکده شوند. من اما به سیبی لب نخواهم زد. سیب میوه زندگانی من است و من آن را فقط با او تقسیم میکنم...  من رازهایی برای خود دارم و او هیچ وقت برای دانستن آنها به من اصرار نمیکند، او نقاش است و مینویسد و برای یافتن من سفرهای زیادی کرده‌است. اما به من نمیگوید چون میخواهد ذهن من خود داستان زندگیش را بنویسد و من به او نمی‌گویم که میدانم، چون میخواهم او خود داستان زندگیش را بنویسد... هرکسی برای خود دوستی دارد که با او حرف میزند، آن دوست میتواند پیرمردی باشد و یا مانند دوست من یک درخت...

 

- مدتهاست که دارم از او میخوانم، هوا رو به تاریکی گذاشته، کاغذها بر روی زمین ریخته‌اند و او میداند که روزی مردی در لابه‌لای دستنویس‌هایش به معاشقه با او می‌اندیشد. پس با جمع نکردن آنها میگذارم که به حقیقت داستانش پی‌ببرد. به اتاق دیگری که بزرگتر است میروم و در آنجا تختی میبینم با روتختی زرد رنگ و نمیتوانم تصویر سیبی زرد و خورشید را که همزمان در ذهنم آمده‌اند از هم تفکیک کنم. سیبی به رنگ خورشید یا خورشیدی به طعم سیب؟! در این لحظه دیگر نمیخواهم چیزی ببینم جز او. به سرعت از پله‌ها پایین میآیم.

 

- درخت عزیزم من به خانه بازمیگردم، هوا رو به تاریکی میرود و میدانم برای دیدنم بی‌تاب است. از اینکه به حرفهایم گوش دادی و اجازه دادی در سایه‌ات استراحت کنم ممنونم. راستی! امروز برگی از خود به من نداده‌ای و تو خوب میدانی که من به تعداد روزهایی که با تو حرف زده‌ام از تو برگی به یادگار دارم. نکند صحبتهای امروزم را به حساب نیاورده‌ای؟! برای اولین بار با دست خود برگی از تو می‌چینم و تو دوست داشتنم را همانند دردی که از چیدن این برگ حس میکنی فراموش نخواهی کرد.

 

- از خانه خارج میشوم و از باغ هم. به جهتی که رفته‌است نگاه میکنم و با آگاهی به اینکه به سمتم میآید به سویش میشتابم. باران شروع به باریدن میکند و عطرخاک و سیب با هم میآمیزد. او را میبینم که دارد میآید، آرام و مطمئن است. دامنش را با یک دست جمع کرده و دست دیگرش در موهای خیسش فرو رفته. با دیدن من لبخند میزند، برق چشمانش در این لحظه چندین برابر شده‌است. برخلاف تصورم بر سرعت قدمهایش افزوده نمیشود،  کفشهایم رافراموش کرده‌ام به پا کنم، پابرهنه‌ به سویش میدوم و او مانند کودکی خود را درآغوشم می‌اندازد. فریاد می‌زنم همینجاست، خودش است. میخندیم و اینبار او بلندتر فریاد می‌زند مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهند‌کرد. هرکدام به سمتی از جاده می‌رویم و به موازات هم برای رسیدن به خانه میدویم، میخواهم بگذارم او ببرد، اما وقتی نگاهش میکنم میفهمم که برایش زندگی مفهومی بالاتر از بردن دارد. پس میدویم و با هم وارد باغ شده و آنجا،‌ همانجا که ظهر او روبه‌روی من برروی زمین نشسته بود دراز میکشیم. بسترمان خاک خیس خورده و رواندازمان باران. برمیخیزم و سیبی از درخت می‌چینم و با یک حرکت آن را به دونیم میکنم. نیمی را به او میدهم و نیم دیگر را به آرامی به سمت دهانم میبرم. میخواهم مزه اولین سیب زندگیمان را برای ابد به خاطر بسپارم. همانموقع او نیم خیز میشود و میگوید فراموش کرده‌ام نامت را بپرسم، و با صدایی که همچنان میلرزد میگوید حوا هستم و تو؟ به او میگویم که نامم آدم است.

 


فرستنده : ژیسلن برای سلطان شوزن

آدم اینجا تنهاست

 

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی...

سرش را از روی میز بلند کرد، چشمانش را با خستگی باز کرد تا نگاهی به ساعت بیاندازد. ساعت 5 بود، یک شب دیگر هم تمام شده بود. کامپیوترش را خاموش کرد و رفت تا دو، سه ساعتی را شاید بخوابد.

او بود، با همان چشم ها، با همان چشم هایی که بی نهایت دوست شان داشت. موهایش دیگر یک دست سیاه نبودند، کلی تار سپید بین شان خودنمایی می کرد. چقدر تکیده شده بود، آدم فکر می کرد دارد سنگینی دنیا را به دوش می کشد. داشت می رفت، صدایش کرد ولی جواب نداد، صدایش کرد این بار بلندتر، بلندتر، بلندتر... ولی او همچنان می رفت. تصمیم گرفت دنبالش بدود ولی هر کاری کرد پاهایش از زمین کنده نشدند. دیگر دور شده بود خیلی دور. ناتوان بر زمین نشست، اشک هایش روان شدند بر گونه هایش...

از خواب که پرید تمام صورتش خیس بود، باز هم همان کابوس. هر چقدر هم دیر می خوابید، هر چقدر هم خودش را خسته می کرد، باز به سراغش می آمد. انگار چاره ای جز دیدن هر شبه اش نداشت.

وارد مطب که شد هیچ کس به جز منشی در اتاق انتظار نبود. منشی لبخند زد و گفت که دکتر منتظر اوست.

دکتر هم مدام به رویش لبخند می زد. کاش می شد این قدر لبخند نزند، لبخند های او را به یادش می آوردند...

- خوب آخر کابوست همیشه همین شکلیه؟ یعنی همیشه اون می ره و تو می مونی؟

- همیشه، حتی جزئیاتش هم هیچ وقت فرق نمی کنه، همیشه همون لباسی رو پوشیده که دفعه آخر پوشیده بود، حالت چشم هاش همون، طرز راه رفتنش، خمیدگی شونه هاش، همه و همه بدون هیچ تغییری هر شب تکرار می شن، هر شب...

- خوب این مردی که تو خواب می بینیش کیه؟

- کسیه که یه زمانی عاشقم بود و عاشقش بودم!

- بعد؟

- بعدی در کار نیست، ما فرصت هامونو از دست دادیم. هر دومون عاشق هم بودیم ولی هردومون مغرور بودیم و جوون. سر یه ماجرای احمقانه دعوا کردیم، سر یه غرور ابلهانه مدت ها قهر بودیم و... و...

- و چی؟

- و من بدترین اشتباه عمرمو مرتکب شدم... یه بار اونو با یه دختر دیگه دیدم تو خیابون که خیلی صمیمانه داشتن با هم صحبت می کردن. از هیچ کس نپرسیدم که اون کی بود، فقط تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. به یه پسری که اصلا دوستش نداشتم نزدیک شدم و کاری کردم که همه بفهمن. روز آخری که دیدمش، اومد طرف من، می خواست باهام صحبت کنه. چشاش، خدایا چشاش... ولی من لجوج بودم می خواستم انتقام بگیرم. اون پسره رو صدا کردم و ازش دور شدم. وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم که داره می ره، همون طوری که تو خوابم داره می ره. با شونه هایی خم شده، تکیده، خسته...

هق هق گریه اش همه جا را پر کرد...

- بعدش چه اتفاقی افتاد؟

- بعدی وجود نداره. فهمیدم اون دختره نامزد یکی از دوستاش بوده، فهمیدم که اون خیلی دوستم داشته، خیلی. می دونین چطوری فهمیدم عاشقم بوده؟ از رو دفتر خاطراتش که مادرش داد بهم، وقتی که اون مرد... مرد، باور می کنین اون مرده؟ من که باور نمی کردم، مدت ها باور نکردم. باید یه فرصت بهم می داد، یه فرصت کوچیک برای جبران... همون شب، دقیقا همون شب، سکته کرد. یه عده می گفتن خودکشیه ولی خوب هیچ وقت معلوم نشد. حالا همه می گن اون مرده، همه 8 ساله می گن اون مرده. حتی مادرشم می گه اون مرده. مادرش شب هفت پسرش دفترچه خاطراتشو داد بهم، گفت پسرش چند ساعت قبل مردنش گفته این دفترچه رو می خواد بده به من. کاش نمی دادش. از خط اول تا آخرش من نوشته شده بودم، کوچکترین کارام، غما و شادیام، حتی اذیتام، همه چیز، همه چیز. چقدر عکس از من داشت و من خبر نداشتم، چقدر عکس بی هوا. تو صفحه آخرش، یه ساعت قبل مرگش نوشته بود،‌ "عزیزترینم حالا که تو را ندارم، حالا که تو مرا نمی خواهی، چاره ای به جز نبودن ندارم که همه بودنم خلاصه شده بود در برای تو بودن...". از همون شب اومد تو خوابم، با همون چشا، با همون لباسا، با همون راه رفتن... بعد همه می گن اون مرده! اون نمرده، اون برای من زنده اس، اون منو رها نمی کنه... حالا این منم که هرچی صداش می کنم جواب نمی ده... اون به من فرصت جبران نداد، نذاشت برسم بهش و بگم منم دوستش دارم، دیوانه وار دوستش دارم، دیوانه وار...

دیوانه وار...

قرصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود خورد. به او اطمینان داده بود با خوردن این قرص ها امکان خواب دیدن وجود ندارد. می خواست بعد از چند سال شب بیداری، امشب ساعت 12 بخوابد. سرش را روی بالش گذاشت. صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد باورش نمی شد که کابوس ندیده است.

هر روز که می گذشت عصبی تر می شد، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. همه قرص ها را بیرون ریخت...

 

 
نظرات 108 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ

وای خدا اولیشو من گذاشتم. حتما این دفعه شانس می آرم...

آتش پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:52 ب.ظ

نه باران جان شانس نداره من که دفعه پیش گذاشتم چی شد هیچی این بابک عکس زندگی خوصوصیمونو آورد گذاشت اینجا دیگه مواظب باش....

آتش پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:52 ب.ظ

آهان راستی بارا باز page commente وبلاگت خرابه؟

آنی پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

به به چه سوژه‌هایی. آخ این سیبی که گفتی عجب لذتی داره خوردنش. :)

نازی پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام بابی جونم من منتظر زیر لفظی ام عزیزم... فکر نکنی یه موقع که از این زنای ببخشید دخترای عقب افتاده ام ها ... من خیلی ام مدرنم. باید همه ی زنا تو طلاق بدی تازه شم ماه عسل یه هفته بریم کازابلانکا... خب جیگرم؟

سلام عزیزم! لازم نیست من زنامو طلاق بدم. خودشون آلردی طلاق گرفته ان. ندیدی داشتن توطئه چینی میکردن دسته جمعی برن زن یه نفر دیگه بشن؟ از بس بهشون خوش گذشته بازم میخوان با هم دیگه باشن. نمیدونن نه هر که سر بتراشد قلندری داند!‌ این من بودم که باعث شدم اینا بتونن چهار تایی با هم سر کنن وگرنه چهارتا زن که سهله دوتاشونم نمیتونن با هم بسازن. همین شب نویسو ندیدی نتونس یه رعنا رو راضی نگه داره. یا همون داش آکل سیبیل کلفت که اون نعنای با وفا رو با دوتا بچه ویلون و سیلون کرد؟‌
حالا اینا رو بیخیال خودت میدونی. یه چیزایی دارم بهت بگم که نمیدونی اما اگه بدونی از همون جائی که الان نشستی پشت کامپیوتر پرواز میکنی تا کازابلانکا و بعدش یه سر تو کوپاکابانای ریو دوژانیرو آب تنی می کنی و از اونور تو توکیو یه شیکم سیر سوشی میخوری و تو راه تو کامبوج یه بسط تریاک فرد اعلا میزنی تو رگ و وقتی میرسی تهران می پری تو بغل جیگرت! :))

نعنا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 ب.ظ

عقب افتاده؟ جیگرم؟ مدرن؟ کازابلانکا؟ نازی خانم نه به اون زیرلفظیت که کاملا دمدست نه به این چه میدونم خدا به دور کازابلانکا، که زبونم لال یه وقت بابک نری اونجا.
چکاوک جون من هنوز نفهمیدم مدرن یعنی چی؟ آخه این زیرلفظی اونموقع که بابک ما بابی نازی خانم اومد خواستگاری هم مد بود سال ۱۳۴۲ خیلیه نه؟ پس شما که استاد مائید لطفا بگید که مدرن یعنی چی؟
مثل این زنای فمینیست که دم از حقوق و برابری میزنن. ولی وقتی میرن رستوران مردا باید حساب کنند و از در که میخوان برن خانومای محترم باید اول برن و اینا... اینم اگه میشه بابی مدرن و بابک خودمون لطفا برای من توضیح بده. اخه این اکراینیه شبا امون نمیده که من دو کلمه باهات حرف بزنم. راستی تا یادم نرفته بگم این آنی خانم منو برده چند تا جلسه زنان و اینا بعدشم بهم گفت اگه برابری میخوایم باید اول بفهمیم برابری یعنی چی؟ این آنی خانم یه چیزایی میدونه که خدا به دور. میگه فمینیست نیست از این لوس بازیام خوشش نمیآد، ترجیح میده به کارای مهمتری برسه.
وای باز این اکراینیه افتاده رو من و نوت بوک آتش و میگه بپرس کی میآد خونه؟ راستی دستت درد نکنه داری میآی یه بسته آدامس خارجی با یه بسته نون و شکلات کیندر یادت نره. تا یادم نرفته بگم تخم مرغ داریم، نگیریا. فعلا

نعنا صداشو در نیار اگه همه اشونو سه طلاقه کنم تو یکی رو یه طلاقه میکنم که بتونم دوباره عقدت کنم. اینقدم دنبال این فمینیست بازیا نرو. مثل دختر خوب بشین سر خونه زندگیت میز ممدتو بزرگ کن. باشه خانومم؟‌باشه گلم؟

آتش پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ

وااااااااااااا نعنا جون ببین ترخدا این نازی خانوم چی میگه!!!
چکاوک فکر کنم منم باید بیام کلاساتو بابک آخه اینو دیگه از کجا آوردی بابک جون داری میای یه tablorenو یه بسته پاستیل haribo هم واسه من بخر شام هم خودم واست قورمه سبزی درست کردم نذاشتم این اوکراینه غذاهای فرنگی درست کنه واست

مگه کودکستانه همه اتون سفارش قاقا لی لی میدین؟ من بیچاره چقدر مگه در امددارم که روزی خدا تومن پول شوکولات خارجی بدم. همون آب نبات قیچی و پشمک که تو خونه داریم بستونه. ماشالله یه نفر دو نفر که نیستین!

رعنا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ب.ظ

هی برافروخته از خشم! منم «خاکستر بر سر»!!! تو عجیب تریپ شوور سابق من شب نویس علیه الرحمه می نویسی!! به همان بلندی٬ به همان قشنگی!! (شایدم بد نباشه همین شوور کج و کنجولمو با اون فامیلای عجیب الخلقه اش نگه دارم واسه روز مبادا! اینجوری که بوش میاد داش آکل و بابک هر دو بیخیال شدن!! بابک که فعلا نمی دونه چه جوری همین زنایی که گرفته جمع کنه٬ داش آکل هم گویا ناپدید شده! شایدم از عشق رعنا سر به کوه و کمر و دشت و دمن گذاشته!!!)
هو مرتیکه کچل!! حالا دیگه اسمتو عوض می کنی میای اینجا به دخترا نخ می دی؟؟ «هستی عزیزم»؟؟!!! مرد غیرتت کجا رفته؟؟!!! تف تو روی دنیا نه! تف تو روی تو بی حیا!!!! حال کردم اینقدرم که چاپلوسی و موس موس کردی باز ملکه تحویلت نگرفت دوم شدی!!! اینم آخر عاقبت خود چ... کنی!!!!
اوووووووووووی آتش چی گفتی؟؟ درست شنفتم؟؟ اسم داش آکل رو آوردی؟؟ بیخود نشین براش تور بباف که تو چنگ خودمه! مال منه٬ حق منه!!! یه وقت از راه بدر می شه٬ می شه لنگه بابک که صبح تا شب رو ماشین کار کنه شبام بره عملگی سر ساختمون! باز دخل و خرجش به هم نمی خوره!! از بس این بچه های مفیش می خورن!! تازه ودکام خودش کلی گرونه!! این هر چی پول کارگری حلال در میاره باید خرج این لهو و لعب حروم زن اوکراینیه کنه! ماشالا بقیه شونم تو خرج تراشی براش کم نمیذارن! فیونا النگوی صغرا ابروییه سلمونی سر کوچه شونو می بینه دلش می خواد! نعنا چسان فسان این میمنت زن برادر شوور منو می بینه با یخچال فریزر امرسان و گاز سینجر و ماشین لباسشویی حایر!!! میگه من چیم از این ازگل!! کمتره منم می خوام!! این آتیش آتیش پاره ام که هر روز تو حموم زنونه پلاسه٬ اینو اونو دید می زنه یه وقت نکنه یکی چیز جدیدی خریده باشه این عقب بیفته!! ای بخت تو هم سیاه بابک که اگه راضی می شدی همه اینارو طلاق بدی بیای منو بگیری دیگه این همه بدبختی نداشتی! جهاز دارم آه! تکمیل! توقع هم که اصلا ندارم ازت که برام چیزی بخری! فوقش ماهی یه دست لباس زیره که خوب فیضش به خودتم میرسه دیگه!!!

* باران فیلم نامه چی شد پس؟؟ (گیر سه پیچ دهون!!!)

* فائزه جون قابل شما رو نداره! بذار ببینیم یه شوور خوب گیرمون میاد بالاخره یا نه! (تند تند مژه زنون!!)

* بابک مارمولک! فکر نکن حواسم نیست که جواب کامنتای همه رو می دی جز منا!!! تازه من که بیشتر از همه نوشتم! وجبی هم که حساب کنی نمره ام بیسته! ۰.۲۵ هم کمتر بدی فردا با ننه مو آقام میام دم تیمارستان! به اون خانوم پرستار خوشگلم می گم هم یه شوک مغزی تو پرونده ات بنویسه بهت بدن هم شبا جای خودش اون نگهبان سیبیلوی پشمالوی گنده رو بفرسته ببرتت ددر پیش میزممد یا شایدم رو میز ممد آقا آبدارچی بخش! حالا دیگه انتخاب با خودته!!!

آبجی خانم شما از بس داش آکل داش آکل کردی ما عینهو یه شوالیه متشخص شکستو پذیرا شدیم رفتیم تو قلعه بابامون به تمرین فلاخن اندازی پرداختیم. وگرنه من تازه دارم دوباره مجرد میشم. فعلا به نازی فقط نخ دادم. تو هم بیای تازه میشید دوتا. تا چهار تای بعدی هنوز دو نفر کم داریم. تو فامیلاتون دختر مختر خوشگل سراغ نداری؟!

باران جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ق.ظ

ببین آتیش جون! یعنی تو بین این همه تفاهم هیچی نمی بینی؟! اینکه دفعه قبل تو گذاشتی و این دفعه من؟ این خیلی مهمه. حتی مهمتر از اینکه تو شماره ی کفشات ۳۸ باشه و مال من ۴۲. مهمه دیگه؟! سخت نگیر آتیش زندگی از همین جاها شروع می شه! یعنی باید من حتما فیلم نامه را بنویسم ... خوب باشه... بریم برا فیلم نامه...

باران جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:15 ب.ظ

د نمی ذارن. ای خاک بر سر اون قیافه ات بکنن. چرا من باید با این مسخره تو شرکت باشم؟ اونم روز جمعه... د نمی ذاره... جی کار کنم؟!

باران داداش ایندفعه من اگه فیلمنامه بنویسم عمرن توش تو سرت به زیر باشه! واقعا خیلی حرفه آدم بتونه اینجوری بازی کنه اما تواناییاشو رو نکنه. خوشم اومد آساتو نیگر داشتی به موقع بکوبونی رو شاه و بی بی ما!‌

فریده جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ

من فریده‌ام، تو خونه صدام میکنن ورپریده. شماره کفشامم سی و هفته، متاسفم. باران هم دوست دارم، هر وقت بارون میاد سرمو تا اینجا از پنجره میکنم بیرون.

ولکام!

آتش جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:03 ب.ظ

وای باران اصلا به این فکر نمیکردم !!!!
تازه اسمارو ببین باران و آتش!!
باران جدا کامنت وبلاگت خرابه؟؟؟

باران شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 ق.ظ

وای خدای من فریده؟! من این اسمو خیلی دوست دارم. خوب سی و هفت یا سی و هشت چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که وقتی بارون می آد سرتو از پنجره می بری بیرون. منم که بیام حتما خودتو پرت می کنی از پنجره. نه این کارو نکن تو رو خدا٬ من تقریبا به غیر از فریده که دختر دختر دایی پدرمه از همه ی فریده های عالم خوش می آد. حالا دلیلش را نمی دونم ولی اینطوریه دیگه. در ضمن باید بگم که خیلی هم شیطونی! مثل همه فریده های کوچولوی شیطون دیگه که من به اغلبشون می گم دزدای کوچولو! خوب حالا بماند. فقط یه سوال می شه بگی سرتو تا کجا از پنجره می بری بیرون وقتی من ـ ببخشید باران می آد؟ می خوام بدونم که آمادگی داشته باشم. ای وای خاک عالم من چی دارم می گم؟ ولی کاش می دونستم تو کی هستی که این اسمو انتخاب کردی. خوب حالا یه دو سه تا کامنت بذار معلوم می شه. وبلاگمو که می خونی؟ خوبه... . حالا تا بعد... یه خودی نشون بده که بعدا بتونم بهت یه نقش اساسی بدم...

باران شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:27 ق.ظ

ای خاک بر سر این کامنت دونی من بکنن. پس چرا اینجا باز می شه آتیش جون؟ تست کردم مشکل نداشت. ولی خوب. هر بار که اینطور می شه مجبورم قالبمو عوض کنم... آره آتیش ولی خوب بلدم خاموشت کنم ها؟! مگه نه؟ حس لحظه هایی را که قطره قطره می باریدم بر جسم بی گناه تو که زیر آوار نابهنگام بارانی زودرس به خاموشی می گراییدی. و می خواندم از تو٬ با تو٬‌برای تو: که بانوی زیر باران/ برقص/ با من برقص که رقص تو از رقص باران زیباتراست... (پابلو نرودا/عاشقانه ها) و تو می خواستی گریه کنی چرا که قطره های ریزم را خونی می پنداشتی که بر سنگفرش خیابان می ریزند و من میگفتم آن گاه که خون من بر سنگفرش خیابان می ریزد تو غمگین مباش چرا که ... و این داستان ادامه داشت تا هنگامی که بر روی جسم سرد و خسته و بی گناه تو که ساعت های مداوم در تلاش زنده ماندن بود آرام می گرفتم. و آسمان مرا رها می کرد و من به دنبال آرامش بودم و تو نفس های سیاه خود را زیر سنگینی قطره های من پنهان می کردی؟ چه زیبا بود آن روزها و چه دلپذیر؟ ولی... : ...! ای وداع شب های پیش/ با تو به هیچ جا نرسیدیم نه؟!/ می دانی؟؟
خوشت اومد آتیش؟ این شعر آخرم برا فریده نوشته بودم. جای سه نقطه تو بنویس فریده...

باران خداوکیلی من که مخم خورد. دخترا رو نمیدونم. پسر اینارو از کجا یاد گرفتی؟‌ به مام یاد بده!‌
جسم بی گناه، بارش قطره قطره، ... براوو دایی بارون!‌

بچه شیطون شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ

وای ملکه عزیز
قربونت با این اسمت اولا ( بهار حسودی نکنی من عاشق این لولیتا هستم)
بهت قول می دم کلی دوست پسر پیدا کنی

تو هم مثل لولیتا شیطونی ؟
بهار جون قربونت شاکی نشی وگرنه کی بامن می یاد شیطونی

ای آقا تیزه از حالا شروع کرد به نخ دادن!‌ برو رو داستانت فکر کن به جای این تیز بازیا!‌

فیونا شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:12 ب.ظ

رعنا جون فکر می کنم اینقدر که تو در مورد زندگی ما می دونی در مورد زندگی خودت و شوهرتو علی اکبرتو و علی اصغرت چیزی نمی دونی
عزیزم سرت تو زندگیت باشه بی خود نیست شوهرت زنای مردم را دید می زنه
حواست به زندگی خودت باشه عزیزم.
نمی خواد اینقدر التماس بابک را بکنی یکم ناز کن ببین چه جوری بعدش اون التماستو می کنه

بابک عزیزم
در مورد فیزیک واقعا متخصصی بی خود نیست که ۴ تا زن عقدی معلوم نیست چنتا صیغه ای داری
خدا رحمت کنه نیوتن با این قانون جاذبه ش ..................

من التماس میکنم؟ خواب دیدی جیگر!
بیخودم دیگه ازم تعریف نکن. فایده نداره. حالا دیگه میخواید برید چهار تایی زن یه نفر دیگه اونم شب نویس یا داش آکل بشید؟ باشه برید. چائو!‌ ولی بازم همدیگه رو می بینیم!‌

داش آکل شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:42 ب.ظ

یا الله همشیره ها. احوالات ؟
رعنا خانوم حال سرکار خوبه؟‌ شرمنده ما بعد از اون شبی که تو حجره خدمت حاج آقا ابوی تون رسیدیم یه کاری پیش اومد مجبور شدیم چند روز خارج از مرکز باشیم. راسیتش حال عروس عموی ننه امون تو شیراز به هم خورده بود اینام که دیوار کوتاه تر از ما پیدا نمیکنن ما رو کشوندن اونجا دنبال کارای بیمارستان بودیم.
میگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست واسه همینه. دو روز ما نبودیم باز این بابک دون ژوان بند کرد به ناموس ما!‌ بابا نعنا رو که از چنگمون در آوردی بست نبود؟ حالا که ما میخوایم دوباره تجدید فراش کنیم و خونه زندگی درست کنیم نمیذاری؟
به همین قبله دیگه خسته شدم از در بدری. بدبختی مون اینه که حلال و حروم سرمون میشه. نمیتونیم به نا محرم دست بزنیم. دلمون یه ذره شده واسه یه آشیونه با یه زن که سالارش باشه. مام دلمونو بدیم دستش که بکنه گرمای اجاقشو و شب به شب یه دیزی بار بذاره که وقتی بار یه روز نامردی و نامرادی رو تو درگاهی اون پنج دری میذاریم زمین دستشو مرهم زخمای روح و تنمون کنه.
رعنا خانوم ما مخلص هر چی ضعیفه با مرامم هستیم. فقط نوکرتم آبجی ما رو با این بابکه کل ننداز. موضوع اون شب نویس شوور قبلیتم روشن کن. تا طلاقتو نگرفتی و عده ات سر نیومده من نمیتونم کاری کنم. تکلیف این بابکم روشن کن. تا همین امشب وقت داری بگی بالاخره من یا بابک؟ اگه تا ساعت دوازده گفتی که هیچ. اگه نه تا فردا صبر میکنم. اگه تا فردا شر این بابکه رو کم کردی که هیچ. اگه نه تا سه سال واسه ات صبر میکنم اگه اومدی تو خونه داش آکل که هیچ. اگه نه عشقتو با خودم میبرم تو گور میگم میز ممدم عینهو خلعت کربلا بپیچه دورم که اون دنیا شاید به هم برسیم!

هووووووی داش آکل چه خبرته گرد و خاک کردی؟ همچی حرف میزنه آدم دلش میسوزه واسه اش.
بگم؟ بگم با نعنا چیکار کردی که خونه زندگیشو ول کرد اومد زن من شد؟
تو نبودی که یه شب در میون که قاپت میباخت کمربندو میکشیدی به جون نعنای بچاره که چرا غذات شوره، چرا دماغ میز ممد آویزونه؟ اون بیچاره ام که هر چی التماس میکردکه: آقا تو رو ناله های دل زینب نزن، تو رو به دست بریده ابلفضل نزن!‌ بیچاره حق نداشت ناله کنه از کتکای تو که چی؟ آبروی پهلوون محله جلو در و همسایه میره!‌ همین تو نبودی که تا تقی به توقی میخورد تهدیدش میکردی که حقته برفسمت پیش ننه بابای چوپونت که تو آغل لای گوسفندا بخوابی؟
تازه همه این حرفا هیچ چی، خودتم پیش پری بلنده خالی میکردی که سال تا سال حسرت همون همخوابگی با کتک و فحش خوار مادر به دل این جونه زن بی گناه بمونه.
این زن چه گناهی کرده که نباید بفهمه شوهر غیر از پشم و پیلی و کمربند یه چیزای دیگه ام داره؟ ها؟ چه گناهی کرده که هنوز بعد از شیش ماه که من رو پر قو خوابوندمش به خاطر یه عدس پلو که ته گرفته نیم ساعت با التماس عذر خواهی میکنه؟
تو اگه حلال و حروم سرت میشه به من بگو تو کدم دین و آیین گفتن زن از سگم کمتره که داش آکل با اون جلال و جبروت میزنه دست ولی شیره ای رو قلم میکنه که چرا چوب تو ماتحت سگای محله میکنه که معتادای شیره کش خونه بخندن اما خودش زنشو واسه خاطر چند تا تار مو که بی قصدو غرض موقع بار کردن ۵ کیلو گوشت تو قصابی بیرون افتاده با ترکه آلبالو سیاه و کبود میکنه و سه روز که تازه پریودم بوده بی آب و غذا میندازه تو آب انبار که مثلا گناهاش پاک شه؟
آره داش آکل اگه مردونگی اینه ما نخواستیم. ما همون بچه مزلف دون ژوان باشیم بهتره تا مثل شما حلال و حروم سرمون بشه. ما اگه دستمون تا اینجا تو دل و روده نامحرم باشه شرف داریم به دستی که رو زنی مثل نعنا یا هر زن نجیب و مظلوم دیگه ای بلند شه!‌
-------------------------------------------
دبیرخانه: بچه ها ببخشید این بابک وقت آمپولشه. یه کم احساساتی شده. ولی در هر حال من که جیگرم کباب شد از ظلمی که به نعنا رفته. میگم میخواین نعنا رو به دیده بان حقوق بشر معرفی کنیم یه پناهندگی چیزی براش بگیریم از این خراب شده بره. شاید زخمای روحش خوب شه!

آنی یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

سلام داش‌آکل جون، ول کن این نعنا و رعنا و چه میدونم، من هنوز یه بارم ازدواج نکردم. خیلی‌ام جیگرم، تازه برات چند تا سورپرایزم دارم که باید در گوش‌ت بگم. گوش‌ت رو بیار... خب نظرت چیه؟ خوشحالی نه؟ این بابک و چه میدونم شب نویس و باران و بچه شیطونم خودشون رو بکشن اینایی که به تو گفتم به اونا نمیگم. راستی این دو تا بچه‌های بابک رو هم میریم با هم براشون شناسنامه میگیریم. اسماشونم میزاریم گلنار و گلسار، نمیدونی چقدر جیگرن. اینقدرم فکر و خیال نکن خودم برات همه چی میشم، اصلا گرمای وجودتم میشم، انگشت به دهان بمونند این اهالی وبلاگ آماتورها. اونایی که بهت گفتم به کسی نگو تا بعد...

خب این جنگ زرگری ما و جناب داش آکل حداقل نتیجه ای که در بر داشت این بود که داش آکل یه طناب به این کلفتی از آنی گرفت! :)

شب نویس یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:25 ب.ظ

هی روزگار.. هی روزگار.... ننه م میگه آه نکش پسر این روزا مرام تو گذشته. یادمه آقام خدا بیامرز میگفت نرو طرف رعنا ما یه میمنت دیگه نمیخوایم. گوش نگرفتم به حرفای آقام. قربون دهنت آقا. تا چشش به رعنا افتاد گفت این زن تیکه ی تو نیست. گفت بی وفاست. گفت بی وفایی از چشاش میباره. تا گفت چشای رعنا من دلم لرزید. این چشاش بود که خرم کرد. گفتم آقا این رعنامه. گفتم با چشاش دلمو میلرزونه. آقام گفت: دل مرد وقتی لرزید کمرش بشکنه صداش در نمیاد. گفتم آخه آقا خاطر خواشم. گفت پس چرا جمعش نمیکنی از کوچه خیابون. گفتم آقا من روشنفکرم. زنم اگه داش آکلو دید و موند زنمه. اونوخته که تو تاریکی اتاق وقتی نور تیر کوچه افتاده تو چشاش منتظرم مونده تا برسم خونه. یه چشش به علی اکبر و علی اصغر و یه چشش به در. آقام گفت: زن جماعت بوی پول به دماغش برسه چادر چاق چول میکنه و بچه رو ول میکنه به امون خدا. هی روزگار.... یه هفته ست زنم رفته و خبری ازش نیست. میمنت زن داداشم میگه مانتویی شده. دیگه روسری مشکی سرش نمیکنه و از این شال رنگی رنگیا انداخته رو سرشو و شل انداخته رو دوشش. یقه ی مانتوش بازه. هی روزگار... مردم زن دارند و مام زن داریم. دوره افتاده تو دست و پای بابک و داش آکل. حالا باز داش آکل یه چیزی سرش به تنش می ارزه. یعنی اونی که ما چهار ما پیش رفتیم منت کشی می ارزید و معلوم نیست تا حالا شیره ایش نکرده باشند ولی بابک! وقتی ظاهرش شصت تا زن داره باطنش لابد حرمسرا داره. فعلن هم داره چهار تا چهارتا بسته بندی میکنه میذاره انباری! حتی چش نداره یه دونه ش رو واسه ما بذاره. گر چه این زن خودمه مورد داره. اگه رعنا اینقدر که به فکر جیب داش آکله به فکر جیب من بود من الان به جای باقلوا و قطاب فروشی دم ایستگاه متروی شهرری داشتم از این جوارب رنگی رنگی ساق کوتاهها تو آریاشهر میفروختم. چهار تا دخترم ما رو میدیدن و اگه رعنا واسم پشت چش نازک کرد میدونستم که بهش چی بگم. ولی اشکال نداره زن. به اقام خدا بیامرز سر قبرش گفتم من زنم و دوست دارم. شاید ندارم مهریه رو بدم ولی دوستش دارم و میخوام نگهش دارم. اگه لازم باشه جلو داش آکل وا میستم. حالا که مرام گذاشته و گفته اول باید تکلیفت با نم روشن بشه. یک کلام من زنمو طلاق نمیدم. تو هم داش آکل اگه با ناموس من کار داشته باشی با خودم طرفی. رگ غیرتم تیر شده و هر چی فکر میکنم ندارم مهریه ی رعنا رو بدم. اومدم اینا رو بگم و برم. چون بدجوری خوابم میاد. راستی یه فریده کم داشتیم که بیاد و عین سوخت هسته ای باران رو راه بندازه. دمش گرم اگر میدونستیم باران فقط یه فریده میشناسه و بس همین آتش رو رنگ میکردیم جای فریده قالب میکردیم. ./// راستی دم این بابک گرم عجب جواب مردونه و دندون شکنی داده به داش آکل. ایول بابک. تازه جوابتو دیدم. اگه تو محل ما بودی خودم میرفتم زیر خشتکت و بلندت میکردم سر دست و تا همه ببیننت که کی جلو داش آکل وایساده. تا آخرش باهاتم. برو جلو بابک. برو مرد. من پشتتم! /// ببخشید این دفعه اینقدر بی نمک بودم چون این زن دیگه دل و دماغ واسمون نذاشته. این دو تا انچوچک علی اکبر و علی اصغرم یه بند دارند زر میزنن و ننه شون رو میخوان و کاری از دستم بر نمیاد. رعنا تو ارواح خاک آقام پاشو بیا سر خونه زندگیت. غلط کردم....

شب نویس جون قربون دستت این دفعه دیدمت یه چهار تا .. نه پنج شیش تا .. نه بذار بشمرم.. ۱و۲و۳....۱۱! اصلا یه دو جین از این جورابا که تو آریا شهر می فروشی واسه من بیار. آ قربون پسر!‌

فریده دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ق.ظ


بارون که میآد سرمو تا همین جا، نه یه کم بیشتر از پنجره میکنم بیرون D;

ب
ا
ر
ا
ن

ببار
آرام
ریز ریز
آبی
نم نم

بشور
اشکم
راه راه
آسمان
نیمروز

بهار
آشتی
رویا
آسوده
نرم



بهار دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ب.ظ

ملکه عزیز دور هفتم
میشه لطفا این شوهرتو اینقدر نشوری تا تمیز بشه
بیا نتیجه ها رو اعلام کن

ملکه جون شوهر کثیف تو نیاز به آب و صابون نداره نیاز به .....
بیا نتیجه رو اعلام کن

ملکه هه پاک ناپدید شده. هر چی ام ایمیل میزنم جواب نمیده. از این دفعه هر کی خواست حاکم بشه ازش ضمانت نامه می گیریم!

بچه شیطون دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:49 ب.ظ

بهار جون سلام قربونت که گیر ندادی
بعدشم بابک جان بیخیال داستان نویسی من شو وقت ندارم از بس در حال شیطونی هستم

لولیتا جان
صادقانه بگم من داستان بلد نیستم بنویسم ماشین و خونه ندارم و......
ولی تا دلت بخواد شیطونم پس هیچ وقت زندگیت یکنواخت نمیشه
ولی یک قلب پر از مهر و محبت و عاشق دارم ::))‌ (‌خیلی عشقولانه بود نه )‌

بابک خان اینجا این همه بده بستون شده من چیزی گفتم وفا دار بودم به بهار جون خودم هنوزم نوکرشم
تو دیگه گیر نده شاید ملکه خانوم بخوان بدون امتحان ورودی منو قبول کنن :))

دمت گرم!‌ بچه با مراما دارن زیاد میشن. همین روزاست که در رحمت به روی وبلاگمون وا شه!‌

Robertina چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:08 ق.ظ

Buongiorno Babak. buona mattino. Come va?

ciao Robertina! va bene. e tu? ho una domanda! ci conosciamo?! s

فائزه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:03 ب.ظ

من بعد دوهزار روز اومدم می بینم هیچ خبری نیست نتیجه منطقی این که بامبی کجایی؟؟؟
والله بهتره فیلمنامه رو عوض کنی چون این یکی دیگه تکراری شده با همه قشنگیاش!!!

من سه چهار روز گکذشته از صبح تا شب سر کلاس بودم. نمیدونم بچه ها از کجا بو میبرن که من نیستم. چون انگار من که نبودم هیچ کی نبود. خارج از بازی داش آکلو خوندی؟!‌

آتش چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام من نبودم چند روز گفتم چه خبر اینجااااااا هیچی؟؟؟؟باشه....

فائزه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:09 ب.ظ

به نظرت چطوری قبل گذاشتن خارج از بازی می تونستم بخونمش!!!
ببین اگه تا قیامت وقت نداریم پس تا کی وقت داریم؟ اینم در نظر بگیر که فقط خودت کلاس نداری ما هم داریم!

آنت جان شیفته یه جمله خیلی خیلی قشنگ میگه: شما مرد ها بهترین و بزرگ ترین بخش تان را به غولی که در قفس دارید اختصاص می دهید، به مغزتان، این دیو. به اوهامتان، به اندیشه هاتان، هنرتان، جاه طلبیتان، عملتان. ولی آن بخشی که شما به ما زن ها هدیه می کنید باید پاک باشد، باید مطمئن باشد. در همان حال که می دهید آن را از ما نگیرید. دغل بازی نکنید. ما کم چیزی می خواهیم ولی این چیز کم را می خواهیم...

امروز شنبه است. تا چهارشنبه وقت هست که داستاناتونو بفرستین.
به عنوان نماینده مردا عرض کنم که شما قبول داشته باشید که ما حق داریم یه چیزایی رو تو قفس نگه داریم مام قول میدیم اون چیزی رو که به شما میدیم پاک باشه. خوبه؟

فیونا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:19 ق.ظ

به داش آکل
می دونی داش آکل به سختی تونستم جلوی نعنا و رعنا و آنی و آتش و اکراینیه رو بگیرم که نیان جلو تا ببین آخر این نبرد شما به کجا می رسه
ما شش تایی داشتیم از پشت پنجره شما رو می دیدیم نعنا اشک می ریخت نمی دونم برای تو یا برای بابک
رعنا در حالی که زیر لب غر می زد هی بالا و پایین می شد شاید هم منتظر بوده که ببین که زورش بیشتر تا خودشو برای یک برنامه ریزی مفصل آماده کنه
آتش رنگ به چهر نداشت و هی به تو نگاه می کرد هی به بابک شایدم نگران گزلیک تو بود که نره تو شکم بابک هرچند می دونست که بیشتر فیلم بازی می کنی
اکراینیه که تا حالا از این صحنه ها ندیده بود تند تند یه چیزای بلغور می کرد بعد هم از حال رفت
آنی هم که از تو چشم بر نمی داشت. خدا رو شکر که بچه ها خواب بودن وگرنه نمی دونم باید به کدومشون می رسیدم
خوبی کل کل مردانه این که اول همدیگرو می زنن بعد که نصف جون می شن تازه یادشون می افته که می شه حرف هم بزنن ولی یک واقعیت وجود داره اینکه مطمئن هستم روابط تو بابک ماندگاره این مرام مرداست.

اما در مورد حرفات. معلومه که به قلب و روحت اعتماد و ایمان کامل داری چیزی که خیلی ها از دست دادنش.

ای شیطونا!‌ داشتید دید میزدید؟ خوب شد داش آکل عدات نداره وقت دعوی لخت بشه!‌
از نظر مثبتت ممنونم. امیدوارم همینطور باشه.

بهار پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:10 ق.ظ

بابک و داش آکل
تبریک
شدید یک روح در دو جسم :))
شایدم شدید دو روح در یک جسم :)) :))‌ :))

ولی من موندم اگه این داستان از دید بابکه پس چرا آخرش نوشته
نوشته شده توسط داش آکل
اگه این داستان نوشته داش آکل چرا بابک راوی داستان

حالا بابک جان خودت بگو چی به چیه:)) :))

قرار شد من بگم داش آکل بنویسه. در واقع داش آکل مثل خبرنگار که با من مصاحبه کنه عمل کرد.
روح و جسم و اینام نمیدونم چیه!‌ تریپ رفاقته.

باران پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

ای باکل (دابک) ناقلا! خوب داری سر و ته قضیه ها را هم می آری ها واسه خودت. بد که نمی گذره. برم دنبال این شب نویس بیارمش که اگه ما نباشیم این باکل (دابک) می خواد هر چی می افته جلوش رو یه... الله اکبر!!! حالا می گم بابک اگه می خوای اینجا را زیاد به هم نریزیم می تونی منم بیاری تو بازی. به جای اینکه روح داش آکل بره تو جسم بابک یا جسم بابک بره تو زبان فارسی چرا این شکلی شده... هی من هیچی نمی گم بدتر می شه! به هر حال اگه خواستی اینجا را زیاد به هم نریزیم منم حاضرم بیام تو دعوا. مثلا باران و داش آکل و بابک باهم بجنگن که بعدا غنائم به دست آمده همه برای یک نفر نماند. با این چیزایی که تو نوشتی از اول که می آم همه چی به نفع بابکه از آخر که می آم بازم همه چی به نفع بابکه. وقتی عملا داش آکلی در کار نباشه خوب معلومه که اینجا... وای اینجا داره چنگیز خان درست می شه... فکر کنم باید یه تابلو بنویسم بزنیم به جلوی در که ورود چنگیز خان ها و عنکبوت ها ممنوع. (نقل قول از زنگی زیباست / روبرتو بنینی) حالا قضیه ی چنگیز خان که همون تلفیق عجیب و غریب بابک و داش آکله٬ قضیه عنکبوت ها را هم خودم بعدا شرح می دم.
راستی یه فریده ای داشتیم (سوء‌تفاهم پیش نیاید بابک هدفم از اینکه از فعل جمع استفاده می کنم فقط و فقط ادای احترام به خودم می باشد) داشتم٬‌چی شد چرا نمی آد. بیاد به وبلاگم ببینه این بار چی کار کردم با این اسمت... خوب دیگه آها یادم اومد راستی بابک من اهل بازی و این حرفها نیستم ها درسته که روح داش آکل هنوز در بنده حلول نکرده ولی خوب از مردونگی و معرفتم خیلی سرمون می شه. و اینکه زت زیاد...

داش بارون ما اینکارو کردیم که اتفاقا شما وارد بازی بشید. بر اساس این اصل که یه دست نمیتونه دوتا هندونه بلند کنه. حالا اگرم تونست دوتا ورداره دیگه ده تا رو نمیتونه ورداره!‌ میتونه؟‌

باران پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:33 ب.ظ

گفتم کامنتمو بخونم ببینم چی نوشتم. شرمنده! پر از اشتباهات گرامری بود. حالا از ترس این بابک می ترسم بگم عجله داشتم نرسیدم.

Robertina پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:35 ب.ظ

Si, ci conociamo un po' , dove sei, e che cosa fai

dove posso essere? in iran e stando lavorare. dove sei? a dove hanno conosciamo? quando? di'me piu!

آتش جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:49 ب.ظ

سلام.باران چی میگی تو هی فریده ؟؟؟؟؟
بابک جان این داستان نوشته تو بود یا داش آکل؟؟؟داش آکل از زبان تو؟مگه خودت دست نداری؟یا داش آکل زبون نداره؟
یا دست داش آکل و زبون تو مال یکیه؟یا اصلا داش آکل و بابک.....نه خدایی دیگه نههههههههه!

باران شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ق.ظ

babak chahar ta zan gereft hech kodoomeshon be ham hasoodi nakardan, ma hanooz dar hal o haway nakh dadanim ke bacheha daran be khodeshon hasoodi mikonan. baba atesh midoonam ke faride khodet boody, khob chera be khodet hasoodit mishe?

آنی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:03 ب.ظ

فیونا جون باز تو فضولی کردی عزیزم؟! فکر نمیکردم تو هم از خواب که پا میشی مثل این آتیش به جای اینکه چشات رو باز کنی دهنت رو باز میکنی. در ضمن من کی چشم بر نمیداشتم؟ من که تمام مدت داشتم تلاش میکردم این نعنا رو آروم کنم، بعدشم که این اکراینیه غش کرد افتاد رو من، هنوزم تمام بدنم درد میکنه.میگفتی خودت چطور بدنت میلرزید و زار زار گریه میکردی و این من بودم که دلداریت دادم. آره بگو. بگو که اینم مرام خانوماست:)) دور از جون ماها.

داش‌آکل جون تو از زبون بابک نوشتی یا بابک از زبون خودش با امضای تو نوشت؟ به نظرم ادامه داره نه؟ میگم نکنه اونایی که در گوشت گفتم به بابک بگی؟ هنوز نگفتی اسم کار منو گذاشتن طناب، اگه بگی که چیا بهت گفتم نمیدونم اسمش چی میشه؟! نگی به بابک.

و اما اعتماد کن، میدونی حس خوبت رو با عدم اعتماد خراب نکن. (هر کس بدین سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه هر که به نزد خدا به جان ارزد به خان ابولحسن به نانی ارزد.)


فیونا شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:29 ب.ظ

آنی جان
درست نیست از ادب خارج بشی
خوب من دهنمو اگه باز می کنم چون حقیقت رو می گم.
حالا که تو می خوای دل مردهای وبلاگ رو ببری و حس مهربونیت رو ارضا کنی مشکلی نیست قبول شما منو دلداری دادی و آرومم کردی:))
عزیزم مرام خانمها بیشتر از این حرفهاست که بخوایم اینجا توی وبلاگ بنمایش بزاریم.
در ضمن عزیزم اگه دوست داری بیا با هم بریم پیش ماساژورم یه حال اساسی بهت بده که بدن دردت هم خوب بشه :))

ماساژور روح سراغ نداری؟

آنی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ب.ظ

فیونا جون اصلاح میشود :
عزیزم چرا زدی زیر قولت مگه قرار نذاشتیم نگیم که ماجرا رو از پنجره دیدیم (به جای باز فضولی کردی)، عزیزم تو چطوری صبحها چشم بسته تو وبلاگ‌آماتورها با دهن کاملا بسته کامنت میزاری (به جای قبل از اینکه چشاتو باز کنی دهنت رو باز میکنی)، دوستان من چشم از داش‌آکل برنمیداشتم (به جای کی چشم برنمیداشتم؟)
ولی فیونا جون اگه میشه این قسمت که اکراینیه افتاد رو من رو تصحیح نکنم آخه دلم لک زده برای ماساژ؟! بعدشم تو اومدی کمکم کردی که بیآم بیرون از زیر اکراینیه و کلی هم هوای همدیگرو داشتیم. و از مرام خانوما هر چی بگم کم گفتم (به جای اینم از مرام خانمها).
من اصلا فیونا رو دلداری ندادم راستش رو بخواین(به جای این من بودم که دلداریت دادم)
خب حالا کی بریم پیش ماساژورت؟ :)))

ما بهتره تواین بحث دخالت نکنیم.

آتش شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ب.ظ

ااااااااا !آنی جان به من چه این وسط یه ۲ روزم من میخوام دهنمو ببندم حرف نزنم اگه گذاشتین آنی خانوم تو که خودتم تو حالت کما بودی نبودی؟؟؟
بابک خان فکر نکن ما نمیفیمیمی کامنتهای همه رو جواب میدی ازرو مال ما میپری ؟؟امشب تو شامت مرگ بابک میریزم وایساااا:ی
این آقاهه هم فارسی حرف بزنه ما هم بفهمیم منم خارجی حرف میزنم بعدااا

فیونا یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ق.ظ

آنی عزیزم

اگه نوشتم که داشتیم بابک و داش آکل رو از پشت پنجره نگاه می کردیم برای این بود که بعدا نخوان جلوی ما ادعا داشته باشن که به سبک گفتگوی تمدنها با هم رابطه ی دوستی برقرار کردن( آنی جونم درک که می کنی)
در مورد ماساژور هم عزیزم هر وقت آماده بودی من هستم:))

به بابک
شما که ماساژور روح دارید. نعنا و آتش و اکراینیه به سبک ها و زبانهای مختلف :)) بماند که در حال پذیرش ماساژورهای جدید هم هستی از جمله نازی و ........

همسایه‌ی شب نویس اینا یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:28 ب.ظ

این داش آکل کیه، اینقدر ازش حرف می زنید؟
شب نویس بابا فکر این رعنای بیچاره رو هم بکن، اون سری اومده بود پیشم گریه و زاری می کرد می گفت شب روزش شده فکر کردن واسه کامتایی که اینجا می زاره و احیاناً دخترای غریبه اونارو می خونن. فکر زنتم بکن، طفلک خیلی نگران می ترسه نسلش منقرض شه. حالا خود دانی.
این داش آکل کیه اینقدر حرفش اینجا هست؟

شب نویس دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:36 ق.ظ http://shabnevis.com

همسایه مون که نمیدونم کدومی ولی میدونم که حتمن پسری چون دو طف ما همشون پسر دارند و دختری تو کار نیست که بخوام روی کامنتت سرمایه گذاری کنم!!! داش آکل که خودش آدم تابلوئیه!؟ خودش با خودش دوئل کرد؟ در مورد زنم رعنا هم بابا نیبینی خبری ازش نیست و منم آروم گرفتم؟ : بابا اومده سر خونه زندگیش. رفتم دست بوس آقاش و یه پیژامه تترون راه راه واسه آقاش گرفتم و بردم و یه دامن کرپ کلوش واسه ننه ش. ولخرجی کردم دیگه زنمه مادر بچه هامه دوستش دارم. واسه خودشم یه قواری چادر مجلسی گل گلی خریدم و با یه جعبه سایه چهار رنگ خارجکی که چهارتا رنگش یکیش قرمزه یکش زرد یکیش بنفش یکیش آبیه. خلاصه کلی عذرخواهی غلط کردم و اینا تا اینکه اقاش راهیش کرد و ترک موتور نشسته بود دو دستی منو چسبیده بود و من هی تند میرفتم که بیشتر از ترس بهم بچسبه. شانس بیاریم تا کامنت بعدی بچه سوممون دختر میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دوره ی آخرالزمون شده دیگه. الان رعنا داره میگه علی اصغر رو دو دقیقه نگهش دارم تا بره سر کوچه شیر بخره و بیاد! من بهش اعتماد کامل دارم و میدونم که دیگه نمیره سر وقت داش آکل. علی اصغرم که هی میشاشه به هیکل باباش!!! رعنا زود برگرد خانومم!

حالا یکی دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:42 ب.ظ

شب نویس جان شما کامنت بیمه نمیکنید؟

شب نویس سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:28 ق.ظ http://shabnevis.com

من پیرزن هم عقد میکنم! آب حوض هم سر میکشم.

مامان شب نویس چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:20 ق.ظ

رعنا جون صد بار بهت نگفتم مواظب پسر من باش! من بزرگش کردم می دونم چه جونوریه این پسر...
ای خدا پیر شدم از دست شما دو تا!

شب نویس چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:57 ب.ظ http://shabnevis.com

مامان جون شما خودشو ناراحت نکن. این روزا به کوری چشم برانکو و ممد نصرتی و میرزا پور من و رعنا داریم بچه دار میشیم یا شدیم بستگی داره و هر شب میریم تو ستارخان کباب ترکی میزنیم!!! فعلن که خوشیم. شما مواظب خودت باش که بابا رو تا حالا سه بار سکته ناقص دادی و پنج بار دق!!!

۴۵ شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:34 ب.ظ

خب دیگه از عدد ۴۴ خسته شدم، اینم ۴۵.

آتیش، فیونا، شبنویس، باران، بابک، رعنا، چکاوک، داش‌آکل، آنی، بچه شیطون، فائزه، نعنا (جون) این جونم برای همه، کجایید؟ سر بزنید، لگدم قبوله :)
امیدوارم سرگرم عشق و حال باشید، نکنه دارید تندتند داستان مینویسید. وای اگه اینطوریه، پس چه عالی؟ اگه نه هم خوب باشید.

بابک داستانم رسید؟!

سلام :))
آنی

آتش شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 ب.ظ

salam bebakhshid farci neminevisam chon sakhtame
delam vase inja kolly tang shode bood oomadam hale hamgio beporsamo beram babak bazi kheily bi rang shode ye kary bokobaran khoobu?

بچه شیطون یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:26 ق.ظ

سلام به بچه های با صفا
چرا اینجا اینجوری شده یه حالی بهش بدین من عاشق ملکه لولیتا شدم بقیه چه شون شده //خاندان شب نویس هجوم آوردن اینجا بچه ها کجایین //آتش اتیش کن بریم به سرعت برق و باد .....// آنی آناْ یه داستان خوشگل بنویس رژ جیگری یادت نره // نعنا قربونت یه دعوت بزن همه رو یه قرمه سبزی مشدی بده بخوریم بابک می گفت دست پختت معرکه است // رعنا به سلامتی رفتی سر خونه زندگیت //فیونا جان شما کجایی با شرک رفتی ماه عسل دوباره //
داش آکل قربون گزلیکت بشم از وقتی با بابک دوست شدی مارو یادت رفته

لولیتا خوب عزیز
ما چاکر بهار خانم هم هستیم همیشه :))

بهار یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:28 ب.ظ

جای تقدیر و تشکر از اهالی وبلاگ
بخاطر حضور سردشون که باعث شدن که وبلاگ در این فصل رو به گرم خنک گردد.
از کلیه دوستانی که به بابک یاری داده اند که این وبلاگ رو به خنکی فزون تر بگذارد کمال تشکر را داریم.

بابک همینجور ادامه پیدا کنه تابستون نیاز به کولر گازی نداریم :))
فکر می کنم اسم اینجا رو باید بزاریم (( یخ در بهشت آماتوری))

آنی سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ب.ظ

داش‌آکل؟!

lolita سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:14 ب.ظ

بالا خره پیداش کردی اقا ناد علی؟! دیدی من قهرو نیستم؟!
ولی من می خواستم سوژه رو عوض کنم بذارم این:
و این جهان پر از صدای پای مردمانیست
که همچنان که تو را می بویند در ذهن خود
طناب دار تو را می بافند
.......
آخه می دونی اون سوژه مال یه قرن پیشه ولی شما الان پیداش کردی.... به هر حالا ادمام که دائما در حال تغییرن دیگه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد