آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور هشتم

ملکه هفته

نام: لولیتا

جنسیت: دختر

محل اقامت: تهران

ژانر مورد علاقه: هر چی که به نظرم قشنگ بیاد.

فیلم:دزد دوچرخه- هشت و نیم-  دیگران- بوتیک- سگ کشی- آپارتمان.  -american pie  فرار جوجه ای-مالنا- دیوار

کتاب: سفر به انتهای شب(سلین)- خداحافظ گاری کوپر(رومن گاری)- ناتور دشت(سلینجر)- بوف کور(صادق هدایت).

ترانه:پرنده ی مهاجر(داریوش)- بلا کش(بنان)- آهنگ باخانمان(همون پرین)- نیمه ی تاریک ماه(پینک).

سوژه: بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن است.


سلطان هفته

نام: شوزن

جنسیت: مرد

سن: 30 سال

محل اقامت: تهران

تحصیلات: لیسانس

فیلم مورد علاقه: پدر خوانده

کتاب: قمارباز ( داستایوسکی) و کتابهای هرمان هسه

موسیقی: مدونا (Madonna)- لوئی آرمسترانگ

 

سوژه: زندگی فاصله میان تنهایی به دنیا آمدن وتنهایی از دنیا رفتن است. انسان گمان میکند میتواند در این فاصله چیزی بیابد که از تنهایی بگریزد. اما نمیداند برای خوردن یک سیب چقدر باید تنها بماند.

 


خارج از بازی

تولد یک اسطوره

شاید بد نباشه بدونید بحثی که اون شب بین من و داش آکل تو کامنتدونی پیش اومد به همونجا ختم نشد. 
تا پاسی از شب و حتی تا فردا صبح من و داش آکل به هم می پیچیدیم. یه جایی که فقط من و بودم و اون. به همین خاطر هر تهدیدی که انجام میگرفت عملی می شد و کسی نبود که به خاطرش من بگم حیف اینجا زن هست وگرنه بهت میگفتم که ... یا اون بگه حیف که اینا نمیذارن وگرنه گزلیکمو تا دسته فرو میگردم تو شیکمت!‌
این شد که طرفای صبح  هر کدوممون در حالیکه دیگه نه یه جای سالم تو جسممون باقی مونده بود و نه تو روحمون، افتاده بودیم یه طرف و همنیجور ناله بود که از اعماق وجودمون بالا میومد و پخش می شد تو فضای اون اتاق ۳در ۴ خانه پدری.
گفتم: چیه؟‌ راحت شدی؟ بالاخره گزلیک زنگ زده اتو با خون من برق انداختی.
لبخند زد و گفت: واسه تو هم بد نبود. بالاخره یکیو پیدا کردی که هر چی ته دلت مونده بود خالی کنی تو فرق سر کچلش؟
و دوتامون خندیدیم. نه از این خنده معمولیا که آدم واسه جوک میکنه. از اون خنده ها که زیدا (‌زید ها) بعد از یه سکس درجه یک به هم میکنن. از اون خنده ها که کوهنوردا وقتی پرچم کشورشونو فرو میکنن تو قله کوه میکنن. از اونا که اسکندر موقع فتح پرسپولیس کرده.
حس کردم صد ساله باهاش رفیقم. شروع کردیم به گپ زدن.
داش آکل از اون مرداییه وقتی میگه هستم،‌فکر میکنه نمیتونه نباشه. میگه واسه خاطر یه بله  ای که مینونسته نگه اما از سر مرام و معرفت گفته ۷ سال حبس کشیده. میگه وقتی نعنا چادرش تو قصابی از سرش افتاده بوده کتکش زده،‌ چون میخواسته نعنا بذاره بره. میدونسته که دلشون دیگه مثل قدیما اونقدرا با هم نبوده. میگه همه حرفایی که در مورد اقدس پشت سرش میزنن دورغه. اما اگه یه مدت دیگه میگذشت معلوم نبود که اون و نعنا هرز نپرن.
وقتی بهش گفتم داش آکل احمق عشق باید بسازه. نه که خراب کنه. این چه مرامیه که آدمو ۷ سال بندازه تو حبس؟ ‌با سر جواب داد راست میگی.
بهم گفت: بابک یه چیزی رو دوست دارم بدونی. یه چیزی هست به نام هوس. خیلی وقتا به عشق نزدیکه اما خود عشق نیست. اگه میخوای با کسی لاس بزنی،‌بزن. اگه میخوای با کسی بخندی بخند. اگه میخوای با کسی بخوابی بخواب. اما وقتی به کسی گفتی عاشقتم باید واقعا عاشقش باشی.
گفتم حالا اگه کسی نبود که بهش بگم عاشقشم با هیچ کی حرف نزنم؟
گفت: آدم خیلی چیزا تو وجودش هست. عشق، خشم، شهوت، ترس، جاه طلبی. هیچ کدوم اینا رو نه میشه انکار کرد، نه میشه از بین برد. فقط یادت باشه اگه از رو عصبانیت ماندانا و رکسانا رو زدی بهشون نگی این کارو واسه خودتون کردم. اونام آدمن. می فهمن عصبانیت یعنی چی. خودشونم گاهی عصبانی میشن و می فهمن که وقتی عصبانی میشن باید یه کاری بکنن که آروم شن. با اینحال اگرم مجبور شدی بهشون دروغ بگی، لااقل دیگه خودت باورت نشه که به خاطر آینده اشون اینکارو کردی.
گفتم داش آکل تو یه چیزایی سرت میشه که من نمی فهمم ولی ازشون خوشم میاد. منم از یه زاویه ای به دنیا نگاه میکنم که تو چشمتو پاک به روش بستی. قبول داری؟‌
گفت آره.
گفتم بیا با هم رفیق بشیم. شاید اینجوری من نذارم تو دوباره بیافتی زندان. تو هم شاید تونستی یه کاری کنی من عین یه مرد به عشق و حال و زندگیم برسم.
از اون روز تا حالا من و داش آکل با همیم. نه اینکه صبح تا شب با هم باشیم. وقتی کارش دارم صداش میکنم. اونم همینطور. حس خوبی دارم. نمیدونم چقدر میتونم به این حس اعتماد کنم. شما نظرتون چیه؟

نوشته شده توسط داش آکل: daaash_akol@yahoo.com


دوستان عزیز توجه داشته باشید برای ارسال داستانهای مربوط به دور هشتم تا قیامت وقت نداریم.

با تشکر -دبیرخانه


                                            داستانهای رسیده
 
از طرف mute soul برای ملکه لولیتا 
 ASH TO ASHنام:
داشتم از دانشگاه بر می گشتم .راه مثل همیشه بود. دیدم همسا یمون نشسته  روی پله جلوی در خو نشون.رفتم جلو بهش سلام کردم برگشت بهم نگاه کرد.ولی رفتارش عوض شده بود.گفتم ولش کن پیره بیشتر موقع ها همین جوری بود.
رفتم زنگ دروزدم ولی کسی خونه نبود. کلیدمو از تو جیبم بر داشتم تو قفل در چرخوندم ولی در باز نشد .در ما همیشه گیر داشت. گفتم می رم یه دوری می زنم ساعت 8 برمی گردم حتما تا اون موقع برگشتن.
 همینجوری که داشتم می رفتم یه تلفن عمومی دیدم.می خواستم برم زنگ بزنم که دیدم یه مردی داره با تلفن صحبت میکنه زدم به شیشه ولی مثل اینکه گوشاش سنگین بود شایدم اصلا نمی خواست تلفنشو قطع کنه.
برگشت بهم لبخند زد.
آخه علی بهم گفته بود رفتم خونه حتما بهش زنگ بزنم قرار بود فردا بریم کوه  گفت باهاش هماهنگ کنم.
بر گشتم خونه . کوچه خیلی شلوغ بود. مادرم نشسته بود روی زمین و جیغ میزد . بابامم که نگو.گفتم نکنه واسه نگین اتفاقی افتاده باشه.اون خیلی شیطون بود.فقط 10
سالش بود.در خونه چهار طاق باز بود. داشتن خرما پخش می کردن. خدایا این عکس کی بود؟
چی عکس من؟ نه نه حقیقت نداشت آخه من که زنده بودم.
می دونی تازه الان چیو فهمیدم؟
همسایمون که اصلا به من نگاه نمی کرد به گربه ای که پریده  بود روی دیوار خیره شده بود.
در واسه این باز نشد که اصلا زنگی زده نشده بود.کلیدم واسه این قفلو باز نکرد چون اصلا واقعی نبود.
اون مرده ام که تو باجه تلفن دیدم تازه یادم افتاد کی بود.استادمون بود که 2 ماه پیش فوت کرده بود واسه همین بهم لبخند زد. سرعت تصادفم با ماشین اونقدر زیاد بود که اصلا متوجه این تغییر نشده بودم. اونروز آخرین روزی بود که آسمونو دیدم آسمونه این دنیارو.اون موقع این  آهنگ  اومد تو ذهنم:
 
take a look to the sky just be fore you die it is the last time you will  ( metallica)
 
تو میگفتی بزرگترین انتقام از زندگی لذت بردن از اونه. من نتو نستم از این زندگی لذت ببرم.ولی الان به یه زندگی رسیدم که انتقام  گرفتن از اون  برام معنا نداره چون این زندگی فقط برام لذته.

اثری از یک ناشناس برای سلطان شوزن

 

نام: بدون شرح

 

زنی پشت به پنجره‌ی خانه‌ای روستایی با شکمی برهنه درحالی که نیم‌تنه‌ی کوتاهی به رنگ سفید و دامنی پرچین به رنگ آبی آسمانی به تن دارد، به دوردست می‌نگرد. با خودم می‌گویم همینجاست، خودش است. خانه‌ای چوبی با سقفی از حصیر و پوشال در یک باغ سیب، برایش دست تکان می‌دهم. مرا نمی بیند؟ کلاهم را به نشانه احترام برمیدارم، دستش را سایبانی میکند برای دیدنم. با کمی تامل لبخند میزند،  برایم دست تکان می‌دهد و سکوت. 

 

- میتوانم داخل شوم؟ باید با شما صحبت کنم.

 

زن به سمت نیمکتی در باغ اشاره میکند.

 

- آنجا در سایه بنشینید، تا من بروم برایتان آب بیاورم.

 

با خودم می‌گویم همینجاست،خودش است. از کجا می‌دانست که تشنه‌ام؟! راه و رسم دوستی می‌داند. بعد از ساعتها پیاده‌روی خودم را بر روی نیمکت رها میکنم  تا پاهایم بیاسایند. لیوان آب خنک را در کنارم می‌گذارد و روبه‌رویم بر روی زمین می‌نشیند.

 

- در این ساعت از روز به دنبال چه هستید؟ از کجا می‌آیید؟ خسته به نظر میآیید، خیلی راه رفته‌اید؟  میتوانید بر روی نیمکت دراز بکشید. 

 

- من به دنبال جایی می‌گردم برای ماندن. راستش ساعتهاست که راه می‌روم و هنوز جایی که به نظرم مناسب بیآید پیدا نکرده‌ام. میخواستم بدانم شما جایی برای ماندن برایم درنظردارید؟ اینجا را دوست دارم، باغ زیبایی‌ست و وقتی اینجا را دیدم  با خودم گفتم همینجاست، خودش است. می‌دانید باید برای شما توضیح بدهم.  و آب گوارا تمام وجودم را غرق خود کرد.

 

- در این خانه تنها زندگی می‌کنم. جایی که مناسب برای شما باشد ندارم، میبینید خانه‌ام بسیار کوچک است و مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهندکرد.

 

- و دیگر؟

 

- برای چه به این دهکده آمده‌اید؟ برای گردش ویا برای کاری آمده‌اید؟ و اما در مورد این دهکده چه می‌دانید؟ اگر گرسنه‌اید میتوانم برایتان غذایی تهیه کنم؟!

 

باورم نمیشد که انتظار دارد که به تک تک سوالاتش جواب بدهم.

 

- به دنبال خلوتی برای نوشتن و نقاشی می‌گشتم. پیرمردی این دهکده را به من پیشنهاد کرد و اما اینجا مسافرخانه ندارد. تصمیم گرفتم برای خود خانه‌ای اجاره کنم. پول خوبی برای خانه پرداخت خواهم کرد، بیشتر از آن که بتوانید تصورکنید. از پیشنهاد غذا استقبال می‌کنم هنوز ناهار نخورده ام. رستورانی در راه نیافتم.

 

لبخند میزند و بدون کلامی به سمت خانه می‌رود. در باغ قدم میزنم متوجه میشوم که در انتهای باغ کلبه‌ای کوچک قراردارد که فرسوده است. به سمت کلبه میروم و با خود می‌گویم همینجاست، خودش است. پنجره‌ای رو به افق به رنگ فیروزه‌ای با دری که به زحمت خود را سرپا نگاه داشته است. به درون کلبه نگاهی می‌اندازم و همانموقع صدایم می‌زند:

 

- آنجا چیزی برای دیدن ندارد. سالهاست متروکه است. بیایید غذایتان آماده است.

 

- میشود تعمیرش کرد، به نظرم برایم مناسب است، هزینه تعمیر را هم پرداخت خواهم کرد. از اینجا میشود کوهها و جاده‌ای که در کوه فرو رفته دید و تپه‌ها و خورشید و این زمین وسیع کنار جاده‌را. من باید با شما صحبت کنم، سالهاست که نیاز به خلوتی برای خود دارم حداکثر برای چند ماه. می‌دانم به من کمک خواهید کرد و من به شما خیلی چیزها را خواهم گفت ، باید بدانید برای خود نقشه‌ها کشیده‌ام و باید بدانید که سیب نشانه‌ای است برای من. شما باغی از سیب دارید و من مایلم از آنها بنویسم. برای اینکار نیاز به زمان دارم.

 

- شما گرسنه‌‌اید بهتر است غذا بخورید. کمی استراحت لازم است. من باید برای دیدن دوستی بروم تا یک ساعت دیگر برمی‌گردم، مردم از دیدن یک مرد درخانه‌ام تعجب خواهندکرد.

 

برای خوردن غذا به سمت خانه می‌روم و به درون خانه‌راهنمایی‌ام می‌کند و بی‌کلامی می‌رود. زن عجیبی است حرف که میزند پرحرف به نظر می‌آید و اما سکوت که می‌کند نمی‌توانی باورکنی که قبلا صدایش را شنیده‌ای. لابه‌لای پرچینها محو میشود، به من اعتماد کرد و من میدانستم که او اعتماد خواهدکرد. گویی سالهاست که او را میشناسم. به اطرافم نگاه میکنم، همه چیز ساده ولی سرشار از رنگ است و پیداست که رنگها را میشناسد. بر روی میز گرد کوچکی، کاسه‌ای سوپ کمی ماست و یک تکه نان برایم تهیه دیده است ، با ولع زیادی سوپ را که هنوز بسیار داغ است می‌خورم و نان و ماست را. حالا بهتر می توانم نگاه کنم، تابلوهای نقاشی در گوشه‌ای توجهم را به خود جلب می‌کند، سبک جالبی دارد خطوطی قوی با رنگهایی بی‌پروا. نمیدانم اثر کیست، و مطمئنم که برای اولین بار است که می‌بینمشان، ولی این باورکردنی نیست! این یکی شبیه یکی از نقاشیهای من است، که هنوز وقت نکرده‌ام آنرا با رنگ اجرا کنم. چطور ممکن است؟! با خود می‌اندیشم که می‌تواند اثر او باشد، از تصور اینکه آن زن نقاشی می‌کند به وجد می‌آیم. و می‌گویم همینجاست، خودش است. به سمت کاناپه‌ای که مقابل پنجره قرار دارد رفته و آنجا دراز می‌کشم. این خانه آرامش زیادی درخود دارد. احساس می‌کنم خواب مانند ماری بر تنم می‌پیچد و خوابم می‌برد.

 

- میدانم که خواهی گفت آیا کاردرستی است؟ من او را در خانه‌ام جا داده‌ام. به نظر بسیار خسته می‌آمد. شاید باور نکنی ولی در اولین نگاه احساس کردم میشناسمش، باید او را پیش‌ترها دیده باشم. به او گفتم برای دیدن دوستی می‌روم و زود برمی‌گردم، تعجب را در نگاهش دیدم و اما او نقاش است، می‌گوید به خلوت نیازدارد وحالا او اطمینان دارد که من نیز نقاشی میکنم و وقتی دوباره او را ببینم او خیلی چیزها درباره من میداند . به او گفتم مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهندکرد و اما او نپرسید چرا! به نظرم جواب‌ها را از پیش می‌داند. مدام به من می‌گوید همینجاست، خودش است و نمیدانم چرا وقتی اینرا می‌گوید حس میکنم این کلام از دهان من خارج شده‌است. سالهاست سخنانم را بی‌پرده شنیده‌ای و خوب میدانی اولین مردی است که پا به درون خانه‌ام میگذارد. کاش میتوانستی با من حرف بزنی و آنوقت اگر میپرسیدی که چرا او را تنها رها کرده و بدینجا آمده‌ام؟ در پاسخ میگفتم درحضورش نمیتوانستم فکرکنم، فکرم را میخواند. درست همان لحظه که میاندیشیدم کلبه انتهای باغ را میتوان تعمیرکرد و او میتواند از آنجا کوه، جاده و اسمان و خورشید را ببیند و از آنها الهام بگیرد. او را دیدم که به درون کلبه مینگرد و در پاسخ من که آنجا متروکه‌ای بیش نیست. اندیشه‌هایم را به من بازگرداند و تنها خدا میداند که من دیگر نمیتوانم در حضورش فکرکنم . شاید اگر میتوانستی حرف بزنی به من میگفتی که بازگردم و از اندیشه‌ها و احساساتم نترسم. من اطمینان دارم که نمی‌ترسم. به گمانم هنوز خواب است و برایم مهم است که راحت باشد. حتم دارم برروی کاناپه‌ در نشیمن خوابیده است، کم کم بیدار میشود و از اینکه من هنوز بازنگشته‌ام تعجب نخواهدکرد.  تردید ندارم درخانه‌ام میگردد، سرک میکشد و اینکار را حق خود میداند. آخر او معنای  برنگشتنم را فهمیده است. میداند که میخواهم خودش به همه چیز پی ببرد و من فرصتهای زیادی به او خواهم‌داد.

 

برای اولین بار در زندگی آرزو ندارم که همچون تو درختی میبودم، گاهی عریان و گاهی سبز. از اینکه زن هستم و مرد خود را یافته‌ام بسیارهیجان‌زده‌ام و میتوانی ببینی که خوشحالم. از من نرنج دوست من، باورکن همچون پیشترها دوستت خواهم داشت. و دوستی ما رازی است که او از آن آگاه است ولی من این راز را هرگز به زبان نمیآورم. به زودی او را به بهانه خوردن آب از چشمه بدینجا میآورم تا تو او را ببینی ولی من تو را به او نشان نخواهم داد، گرچه او همه چیز را میداند. اما من برسهم خود از رویاهایم پافشاری خواهم کرد.

 

- خواب عمیقی بود. این خانه آرامش عجیبی دارد، او هنوز بازنگشته، به گمانم مرا تنها گذاشته تا بتوانم بهتر اینجا را ببینم و چیزهایی را که نمیخواهد به من بگوید خود بیابم. رنگهای این خانه مرا به خود مجذوب میکند به گمانم اینجا را در رویا دیده‌ام. بر روی نرده‌های  پنجره‌، گلدانهایی از گل قراردارد که مانند پرده‌ای پنجره را از بیرون پوشانده است.  اینهمه رنگ سبز اینجا در کنار هم بهشت گم شده‌ام را میماند. اینجاست، خودش است. کتابخانه‌ای مملو ازکتاب درکنج نشیمن نشان میدهد که میخواند و یقین دارم که مینویسد. دستهای او را به خاطر میآورم و موهای پریشانش را. چشمانش برق میزنند و لبهایش موقع حرف زدن میلرزد. تنهایی خود را با نقاشی و خواندن کتاب و سکوت و نگاه کردن به درختان سیب پرمیکند. اما نه، به نظر میآید تنهاییش بزرگتر باشد. لرزش لبها و پریشانی موهایش از تنهایی‌ها و سکوتهای متمادی سخن میگوید. قد متوسطی دارد و اندامی پرپیچ و خم که حتی باوجود دامنی گشاد و پرچین پیداست. من اولین مردی هستم که به اینجا پاگذاشته‌ام، او بارها عاشق شده ولی به عشقهای یکطرفه دل نبسته‌است. پیرمرد میدانست که من او را در این سفر پیداخواهم کرد، به من گفت سیبهای زیادی خواهم خورد.

 

پلکانی در کنجی دیگر مرا وا میدارد که از آن بالا رفته و قسمتی دیگر از رویایم را در واقعیت ببینم. و آنچه میبینم برای لحظاتی که طولانی به نظرمیرسد مرا متحیر میکند. اتاقی کوچک و فقط یک میز در وسط آن. و البته که او می‌نویسد، اینجا برروی این میز چهارگوش کاغذهایی فراوان پراز دست خط او می بینم و میخوانم :

 

تا آمدن او برای خوردن سیبی صبرخواهم کرد، بگذار تا آنموقع سیبها نصیب پرندگان و مردم دهکده شوند. من اما به سیبی لب نخواهم زد. سیب میوه زندگانی من است و من آن را فقط با او تقسیم میکنم...  من رازهایی برای خود دارم و او هیچ وقت برای دانستن آنها به من اصرار نمیکند، او نقاش است و مینویسد و برای یافتن من سفرهای زیادی کرده‌است. اما به من نمیگوید چون میخواهد ذهن من خود داستان زندگیش را بنویسد و من به او نمی‌گویم که میدانم، چون میخواهم او خود داستان زندگیش را بنویسد... هرکسی برای خود دوستی دارد که با او حرف میزند، آن دوست میتواند پیرمردی باشد و یا مانند دوست من یک درخت...

 

- مدتهاست که دارم از او میخوانم، هوا رو به تاریکی گذاشته، کاغذها بر روی زمین ریخته‌اند و او میداند که روزی مردی در لابه‌لای دستنویس‌هایش به معاشقه با او می‌اندیشد. پس با جمع نکردن آنها میگذارم که به حقیقت داستانش پی‌ببرد. به اتاق دیگری که بزرگتر است میروم و در آنجا تختی میبینم با روتختی زرد رنگ و نمیتوانم تصویر سیبی زرد و خورشید را که همزمان در ذهنم آمده‌اند از هم تفکیک کنم. سیبی به رنگ خورشید یا خورشیدی به طعم سیب؟! در این لحظه دیگر نمیخواهم چیزی ببینم جز او. به سرعت از پله‌ها پایین میآیم.

 

- درخت عزیزم من به خانه بازمیگردم، هوا رو به تاریکی میرود و میدانم برای دیدنم بی‌تاب است. از اینکه به حرفهایم گوش دادی و اجازه دادی در سایه‌ات استراحت کنم ممنونم. راستی! امروز برگی از خود به من نداده‌ای و تو خوب میدانی که من به تعداد روزهایی که با تو حرف زده‌ام از تو برگی به یادگار دارم. نکند صحبتهای امروزم را به حساب نیاورده‌ای؟! برای اولین بار با دست خود برگی از تو می‌چینم و تو دوست داشتنم را همانند دردی که از چیدن این برگ حس میکنی فراموش نخواهی کرد.

 

- از خانه خارج میشوم و از باغ هم. به جهتی که رفته‌است نگاه میکنم و با آگاهی به اینکه به سمتم میآید به سویش میشتابم. باران شروع به باریدن میکند و عطرخاک و سیب با هم میآمیزد. او را میبینم که دارد میآید، آرام و مطمئن است. دامنش را با یک دست جمع کرده و دست دیگرش در موهای خیسش فرو رفته. با دیدن من لبخند میزند، برق چشمانش در این لحظه چندین برابر شده‌است. برخلاف تصورم بر سرعت قدمهایش افزوده نمیشود،  کفشهایم رافراموش کرده‌ام به پا کنم، پابرهنه‌ به سویش میدوم و او مانند کودکی خود را درآغوشم می‌اندازد. فریاد می‌زنم همینجاست، خودش است. میخندیم و اینبار او بلندتر فریاد می‌زند مردم از دیدن یک مرد در خانه‌ام تعجب خواهند‌کرد. هرکدام به سمتی از جاده می‌رویم و به موازات هم برای رسیدن به خانه میدویم، میخواهم بگذارم او ببرد، اما وقتی نگاهش میکنم میفهمم که برایش زندگی مفهومی بالاتر از بردن دارد. پس میدویم و با هم وارد باغ شده و آنجا،‌ همانجا که ظهر او روبه‌روی من برروی زمین نشسته بود دراز میکشیم. بسترمان خاک خیس خورده و رواندازمان باران. برمیخیزم و سیبی از درخت می‌چینم و با یک حرکت آن را به دونیم میکنم. نیمی را به او میدهم و نیم دیگر را به آرامی به سمت دهانم میبرم. میخواهم مزه اولین سیب زندگیمان را برای ابد به خاطر بسپارم. همانموقع او نیم خیز میشود و میگوید فراموش کرده‌ام نامت را بپرسم، و با صدایی که همچنان میلرزد میگوید حوا هستم و تو؟ به او میگویم که نامم آدم است.

 


فرستنده : ژیسلن برای سلطان شوزن

آدم اینجا تنهاست

 

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی...

سرش را از روی میز بلند کرد، چشمانش را با خستگی باز کرد تا نگاهی به ساعت بیاندازد. ساعت 5 بود، یک شب دیگر هم تمام شده بود. کامپیوترش را خاموش کرد و رفت تا دو، سه ساعتی را شاید بخوابد.

او بود، با همان چشم ها، با همان چشم هایی که بی نهایت دوست شان داشت. موهایش دیگر یک دست سیاه نبودند، کلی تار سپید بین شان خودنمایی می کرد. چقدر تکیده شده بود، آدم فکر می کرد دارد سنگینی دنیا را به دوش می کشد. داشت می رفت، صدایش کرد ولی جواب نداد، صدایش کرد این بار بلندتر، بلندتر، بلندتر... ولی او همچنان می رفت. تصمیم گرفت دنبالش بدود ولی هر کاری کرد پاهایش از زمین کنده نشدند. دیگر دور شده بود خیلی دور. ناتوان بر زمین نشست، اشک هایش روان شدند بر گونه هایش...

از خواب که پرید تمام صورتش خیس بود، باز هم همان کابوس. هر چقدر هم دیر می خوابید، هر چقدر هم خودش را خسته می کرد، باز به سراغش می آمد. انگار چاره ای جز دیدن هر شبه اش نداشت.

وارد مطب که شد هیچ کس به جز منشی در اتاق انتظار نبود. منشی لبخند زد و گفت که دکتر منتظر اوست.

دکتر هم مدام به رویش لبخند می زد. کاش می شد این قدر لبخند نزند، لبخند های او را به یادش می آوردند...

- خوب آخر کابوست همیشه همین شکلیه؟ یعنی همیشه اون می ره و تو می مونی؟

- همیشه، حتی جزئیاتش هم هیچ وقت فرق نمی کنه، همیشه همون لباسی رو پوشیده که دفعه آخر پوشیده بود، حالت چشم هاش همون، طرز راه رفتنش، خمیدگی شونه هاش، همه و همه بدون هیچ تغییری هر شب تکرار می شن، هر شب...

- خوب این مردی که تو خواب می بینیش کیه؟

- کسیه که یه زمانی عاشقم بود و عاشقش بودم!

- بعد؟

- بعدی در کار نیست، ما فرصت هامونو از دست دادیم. هر دومون عاشق هم بودیم ولی هردومون مغرور بودیم و جوون. سر یه ماجرای احمقانه دعوا کردیم، سر یه غرور ابلهانه مدت ها قهر بودیم و... و...

- و چی؟

- و من بدترین اشتباه عمرمو مرتکب شدم... یه بار اونو با یه دختر دیگه دیدم تو خیابون که خیلی صمیمانه داشتن با هم صحبت می کردن. از هیچ کس نپرسیدم که اون کی بود، فقط تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. به یه پسری که اصلا دوستش نداشتم نزدیک شدم و کاری کردم که همه بفهمن. روز آخری که دیدمش، اومد طرف من، می خواست باهام صحبت کنه. چشاش، خدایا چشاش... ولی من لجوج بودم می خواستم انتقام بگیرم. اون پسره رو صدا کردم و ازش دور شدم. وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم که داره می ره، همون طوری که تو خوابم داره می ره. با شونه هایی خم شده، تکیده، خسته...

هق هق گریه اش همه جا را پر کرد...

- بعدش چه اتفاقی افتاد؟

- بعدی وجود نداره. فهمیدم اون دختره نامزد یکی از دوستاش بوده، فهمیدم که اون خیلی دوستم داشته، خیلی. می دونین چطوری فهمیدم عاشقم بوده؟ از رو دفتر خاطراتش که مادرش داد بهم، وقتی که اون مرد... مرد، باور می کنین اون مرده؟ من که باور نمی کردم، مدت ها باور نکردم. باید یه فرصت بهم می داد، یه فرصت کوچیک برای جبران... همون شب، دقیقا همون شب، سکته کرد. یه عده می گفتن خودکشیه ولی خوب هیچ وقت معلوم نشد. حالا همه می گن اون مرده، همه 8 ساله می گن اون مرده. حتی مادرشم می گه اون مرده. مادرش شب هفت پسرش دفترچه خاطراتشو داد بهم، گفت پسرش چند ساعت قبل مردنش گفته این دفترچه رو می خواد بده به من. کاش نمی دادش. از خط اول تا آخرش من نوشته شده بودم، کوچکترین کارام، غما و شادیام، حتی اذیتام، همه چیز، همه چیز. چقدر عکس از من داشت و من خبر نداشتم، چقدر عکس بی هوا. تو صفحه آخرش، یه ساعت قبل مرگش نوشته بود،‌ "عزیزترینم حالا که تو را ندارم، حالا که تو مرا نمی خواهی، چاره ای به جز نبودن ندارم که همه بودنم خلاصه شده بود در برای تو بودن...". از همون شب اومد تو خوابم، با همون چشا، با همون لباسا، با همون راه رفتن... بعد همه می گن اون مرده! اون نمرده، اون برای من زنده اس، اون منو رها نمی کنه... حالا این منم که هرچی صداش می کنم جواب نمی ده... اون به من فرصت جبران نداد، نذاشت برسم بهش و بگم منم دوستش دارم، دیوانه وار دوستش دارم، دیوانه وار...

دیوانه وار...

قرصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود خورد. به او اطمینان داده بود با خوردن این قرص ها امکان خواب دیدن وجود ندارد. می خواست بعد از چند سال شب بیداری، امشب ساعت 12 بخوابد. سرش را روی بالش گذاشت. صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد باورش نمی شد که کابوس ندیده است.

هر روز که می گذشت عصبی تر می شد، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. همه قرص ها را بیرون ریخت...

 

 
نظرات 108 + ارسال نظر
lolita سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:16 ب.ظ

می بویند نه می بوسند... ساری.

چکاوک چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:10 ب.ظ

بابک جان چند نفر دیگه باید اینجا خودزنی کنن و لباسشونو پاره کنن تا حوصله ت برگرده؟ زیرلفظی چقدر بدیم بابی.

آنی چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

فائزه چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:15 ب.ظ

علف که سهله جنگل زیر پامون سبز شد از بس منتظر تغییر و تحول شدیم!!! بابمبی کجایی؟

میز ممد پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:09 ب.ظ

بابا بابک! بابا بابک، اوهو اوهو هن هن هن!!!
امروز...مکتب...دایی داش آکل...فلک!!
بوبویی اااااا ههه او ه!!!
بابا بابک امروز مکتب بودیم ملا داشت منو فلک می کرد دایی داش آکل م اومد. اونم گفت توله سگ حالا لای مفاتیح صدیقه گل پر پر می کنی می زاری جیشت کف کرده..نمک به حروم. می گم بابایی گفت. می گه اون نامرد اگه عرضه داشت سراغ این خارجولکی ها نمی رفت. بابایی بعد گزلیکشو یکم تکون داد خیلی سریع بود اصلاً نفمیدم چی شد. بعدش گفت به اون بابا بامبیت بگو از این به بعد آغا میز ممد صدات کنه.
بابا ننه نعنا هم می گه دایی خوب کاری کرده، از ته ته ختنت کرده، ختنه هم که خوش شگونه. می گه باید خوشحالم باشی، باباتم با مراقب خودش باشه وگرنه داییت با اونم همینکارو می کنه. بابایی مراقب
ننه نعنا رو طلاق نمی دی، بابایی دیگه صدیقه باهام حرف نمی زنه!

طناز دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

سلام
دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود

طناز دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

داش آکل عزیز
خیلی از ما این روزها داش آکل درونمون و مرجان درونمون و فراموش کردیم . روزگارغریبیست

باران سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ق.ظ

اینجا چرا این شکلی شده؟ چقدر تاریک... چقدر سرد؟!

آنی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

به کاغذهای سفید نگاه می‌کنم و دلم برای کاغذهای کاهی تنگ می‌شود. نگاهم را به اطراف می‌دوزم، روی میز گرد خانه‌ام رومیزی‌ای از گونی انداخته‌ام و برای پنجره‌های خانه‌ام که دیگری نوری به داخل نمی‌تابند نقشه‌ها کشیده‌ام و کتابهایم در گوشه‌ای تلنبار شده‌اند، به سقف نگاه می کنم و به لامپ عریان چشمکی میزنم و در همان موقع طرحی برای رفع عریانیش در ذهنم نقش می‌بندد و به چوبهایی که چند روز پیش از مرد نجار گرفتم نگاه می‌کنم و فردا علاوه بر خرید کاغذ باید چند ابزار لازم برای شکل دادن این چوبها تهیه کنم. در کل خانه‌ام را اگر چه خلوتش را صدای ماشینها از قبل شکسته اند و گر چه دیوارهایش مزین به کاغذی دیواری سفید با نقش‌های طلایی‌اند دوست می‌دارم. گاهی مرا به خلوت نویسنده‌ای در تلاش نوشتن و نقاشان بی کارگاه می‌برد.

در همین خانه است که آرزوهایم شکل می‌گیرد و می‌دانم که به کجا می‌روم.

مادربزرگی در طبقه پایین زندگی می‌کند و پدربزرگی در طبقه بالا و من بین این دو آخر به شروع می‌نگرم. دیروز مادربزرگ به من گفت که دخترم تنها نمون، برای چی تنها؟ بیا پایین پیش من و من با نگاهی گستاخ جواب دادم به شما هم سرخواهم زد. و وقتی داخل خانه شدم زیر لب گفتم: دروغ گو. واقعا تنهایی من برای مادربزرگ چه اهمیتی دارد مگر تنها بودن خودش. اینهم از آدمهایی که حتی در آخر هم به خودشان دروغ می‌گویند. راستی اگر به جای مادربزرگ بودم با تنهایی‌ام چه می‌کردم؟ کتاب می‌خواندم؟ برای قدم زدن به پارک می رفتم؟ یا ناگفته‌هایم را می‌نوشتم ودلم را باز می‌کردم هم برای اینکه حرفهایم را زده باشم هم برای اینکه بعد از مرگم از من دروغی برای جای نماند و با اینکار ترسم را برای اولین بار با تکیه بر مرگ کنار می‌گذاشتم.

آنی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:02 ب.ظ

روزهاست که سکوت کرده است امروز تصمیم گرفتم وادارش کنم که حرف بزند نگاهم کرد، نگاهش کردم. گفتم چیزی بگو دوست من نگاهم کرد، نگاهش کردم. گفتم از چه ساکتی؟ نگاهم کرد، نگاهش کردم. گفتم دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده نگاهم کرد، نگاهش کردم. برایش از ساعت‌هایی که بدون او گذشت گفتم و شنید . برایش از حرفهای روزهای سکوت که بر دلم ماند گفتم و شنید. برایش از دوستانی که در روزهای سکوت آمدند و سراغش را گرفتند گفتم و شنید. برایش از نانوایی که در کنار تنور داغ عرق میریخت و نگاهی پردرد داشت گفتم و شنید. برایش از دخترکی کوچک که آرزوهایی بزرگ داشت گفتم و شنید. برایش از روزهایی که از خانه خارج نشدم و کتاب خواندم و نقاشی کردم گفتم و شنید. نگاهم کرد و نگاهش کردم. بی‌هیچ صدایی گفت مگر همیشه باید گفت؟و خواندم. گفت مگر نگاهم را نمی‌خوانی؟ و خواندم. گفت سکوتم سکوت روزهایی خالی است و خواندم. گفت برای با تو بودن باید برای خودم بمانم و ماندم. نگاهم کرد، نگاهش کردم. گفتم و شنید. ماندم و مانده بود.

شب نویس دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:59 ق.ظ http://shabnevis.com

خدائیش تعطیل شد انگار. نمیدونم چرا ولی خب آدم حدس میزنه دیگه! بر و بکسی که هنوز اینج میان اگر میشه بشینن و فکر کنن چرا تعطیل شد اینجا. بیایید آسیب شناسی کنیم. شاید حرفهای خوب خوب در اومد ازش. میخوام این کار رو بکنم. حالا دارم میرم دانشگاه ولی برگشتم این کار رو میکنم. چند تا دلیل اصلی دارم و سه چهل تا فرعی. به همه اتهام میزنم غیراز خودم. اگر دوستی خواست دست پیش بگیره تا ظهر وقت داره. برگشتم جواب میدم. ببنیم میتونیم اینجا یه بحث مشتی راه بندازیم. هر کی دوست داشت با اسم مستعاد بحث کنه. منم طبق معمول همون شب نویسم. مگر اینکه بخواین ؛ جر خورده از ترس ؛ صدام کنین.

برافروخته از خشم دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ب.ظ

شب نویس جان من پایه ی بحثت هستم. به نظر منم اینجا حیف و میل شد. پسر بابت حس مسئوولیتت براوو. می دونی اگه به اتهام باشه از پایه گذاران مکتب آماتورها تا شرکت کننده ها، نگه دارنده ها و کاتالیزورها، حتی اونا که نخ و طناب و کابل رد کردن و خلاصه همه ی طمع کاران و بی طمع ها متهم ان. واسه خاطر اینکه سوء تعبیر نشه متهم ایم. حالا که داش آکل هم دابک شد و رعنا هم منو با تو اشتباه گرفت و خانومای محترم هم گیس کشی راه انداختن و بهار کلی جز زد و بچه شیطون ته شم دوزار به مخش فشار نیاورد و یه داستان ننوشت ولی خدائیش توپ نخ می داد و چکاوک خانوم قبول زحمت فرمودند و یه خط منت گذاشتن و آنی طفلک هم درافشانی کرد و طناز خانوم هم کلی دلش تنگ شد و باران و شب نویس و همسایه ی شب نویس اینا و خانوم ۴۵ و جیگرتو لولیتا جمع شدن تا ما بابک داری کنیم. مرتیکه بابک چرا در اینجا رو باز نمی کنی و چراغا رو روشن نمی کنی. فائزه جان یه مشت از اون علفای سبز زیر پات به ما بده مال ما که زرد شد. حسین عزیزم این حرفا چیه ما سگ کی باشیم که تو رو جر خورده از ترس صدا بزنیم.

طناز دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

آره بچه ها خدایی منم پایه ام
چند وقته به شدت دپرسم . به اینجام سر نمی زدم اما این چند روزه که میام می بینم که نه بابا انگار این افسردگی همه گیر بوده.اما حیفه داشت بازی هیجان انگیزی می شد .سرمون گرم بود حالا همین یه روزنه کوچیک به شادی هم ازمون گرفته شده .راستی من یکمی هم قهر بودم .چون هیچ کس به من سر نمی زنه .مثلا با همین شب نویس هم قهرم این همه من بهت سر می زدم و داستانهات و می خوندم اما ...
اصلا هیچ کس منو دوست نداره
:((((
گفتم که دپرسم
زیاد جدی نگیرید
هزیونه
و خاک خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش
انگار مادرم گریسته بود آن شب

طناز دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

راستی سلام یادم رفته بود
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را به حفره های ایمان و اعتماد بدل می کنی

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم
و این دنیا به لانه ماران شبیه است
و این دنیا پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که آنچنان که ترا می بوسند در ذهن خویش طناب دار تورا می بافند
------
راستی می دونید من همیشه به اسم مرجان می اومدم از بس این نعنا و رعناو ... بقیه (البته همه شما گلی د ها) اومدن و زیر پای این داش آکل نشستندو منو ازش دور کردن دیگه دپرس شدم
آخه اینم شد زندگی
واه واه
از این به بعد باید لیلی - شیرینی چیزی بشم
مرجان که فایده نداشت نه داستانم برنده شد نه عشقم به نتیجه رسید ;') :)))))
این اعترافات همه از نشانه ای بیماری روانی حاده ها

داش آکل دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:14 ب.ظ

اتفاقا منم پایه بحث گس آسیب شناسی آماتور ها هستم. اگه قرار به تعیین متهم هم باشه من در صف اول اتهام واقع می شم.
طناز خانم گل نمیدونی همون اسم مرجان علیرغم اینکه تقریبا مطمئن بودم ساختگیه چقدر به من واسه شرکت تو بازی انگیزه میداد.
درسته که دیگه کار داش آکل از نخ دادن و این حرفا گذشته اما شاید بد نباشه بهت بگم اون چیزی که تو بهش میگی بیماری روانی حاد، منو به خاطر دوتا بن مایه قوی و تاثیر گذار به خوش اومدن وادار میکنه! اول تسلیم و وادادن،‌ دوم صداقت. چرا تسلیم؟ سوال خوبیه! اما جوابشو نمیدونم. یا حداقل الان حوصله ندارم زیاد در موردش حرف بزنم.
برافروخته از خشم اینو خوب اومدی که همه متهمیم. منتها بعدا که دوباره اوضاع خوب شد اگه بتونی با قر بیایش بهترم میشه!‌ چه جوری با قر بیای؟‌ اینم سوال خوبیه!‌
آنی خانم شما مگه خودت وبلاگ نداری که جریان زید بازیتو میای اینجا واسه ما تعریف میکنی؟‌ او سکوت کرده بود،‌ من نگاش کردم. اون بوسم کرد!! وای وای وای لابد پس فردا چس فیل هم میخواین با هم بخورین!‌
شب نویس دمت جیز که این بحثو راه انداختی.
کسی از چکاوک خبر نداره؟!‌
بابک خان شما هم باید حرف بزنی. اگه از دست کسی دلگیری،‌خب بگو. اگه وقت نداری میتونی از بچه ها کمک بخوای. اگه دیگه با ما حال نمیکنی .... آره؟‌ جون سیبیلای داش آکل اگه حال نمیکنی بگو ما بریم یه قهوه خونه دیگه چای قلیونمونو بار بذاریم.

آخی ... دلم تنگ شده بودا! میگم بچه یه خورده نخ بدین دلمون وا شه :)

بابک دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:26 ب.ظ

من نه از کسی دلگیرم. نه با کسی قهرم. کما فی السابق عاشق همه دخترا هستم و با همه پسرا رفیقم! تنها مشکلی که هست اینه که برای دور هشتم فقط یک یا دوتا داستان رسیده. شما جای من بودید چکار می کردید؟ نمیتونم که خودمو به جای داستان بذارم! حالا گیرم که اونم بتونم اما تو وبلاگ جلو همه عالم که نمیتونم. میتونم؟!:)
و اما در مورد فرع بازی: خب آدم گاهی وقتا حوصله نداره. اینم که احتمالا همه اتون درک میکنید. لذا بدون تعارف و شوخی میگم اگه کسی هست که فکر میکنه معمولا حوصله داره که از پس این کار بر بیاد من حاضرم همه محتویات این وبلاگ رو با همین نام بهش بدم که بذاره یه جای دیگه و خودش مدیریت کنه. منم دیگه میتونم با خیال راحت داستان بنویسم. پس ورد اینجارم نمیتونم به کسی بدم چون اونوقت طرف پس ورد همه زندگی منو از جمله وبلاگ داستانهای کوتاه یک نویسنده آماتور خواهد داشت.
حالا چرا حوصله نداشتم؟‌ به قول داش آکل سوال خوبیه. اما جوابش زیاد خوب نیست. لذا تو همین مرحله سوال باقی بمونه بهتره.
و در پایان:
کجا رفتن این زنای ما؟ ما ناسلامتی ۵-۶ تا زن داشتیما!

آنی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

اینارو چه دست پیش گرفتن پس نیافتن! به خدا چه رویی دارین شما. آسیب‌شناسی؟ واه واه. همین شب‌نویس معلوم نیست کجا بوده تا الآن، بعد قرنی اومده میخواد آسیب شناسی کنه! شب‌نویس جان منم همون آنی‌ام. قبل از اینکه آسیب‌شناسی شروع بشه بگوببینیم خودت کجا بودی؟ البته کاملا خبر دارم که سایتت به روز شده و مطالبت رو هم خوندم، طراحیشم قشنگ بود درضمن. میبینی هر چیزی به جای خودش. برافروخته جان گول این شب نویس رو نخور، معلوم نیست چی تو کله‌اش میگذره. برای هممون قبلا یه سناریو نوشته فقط منتظره که یه سوتی‌ای چیزی بگیره، سناریو رو کنه. فکر می‌کنی این چند وقت که نبوده واقعا نبوده؟‌ من که گمون میکنم دستش با این داش‌آکل تو یه کاسه است. می‌بینی -به همه اتهام میزنم غیر از خودم... اینو داشته باش! حالا داش‌آکل -اگه قرار به تعیین متهم هم باشه من در صف اول اتهام واقع می شم. بفرمایید یجور رد گم کردن.... می‌گی نه؟! پس بقیه ماجرا رو از دهن خودشون بشنو.

داش‌آکل آقا تو چی که اصلا وبلاگت رو رو نمی‌کنی و کلا اینجا رو وبلاگ خودت میدونی و هنوز نیومده شروع کردی به نخ‌دادن؟! درضمن منو زیدم چس فیل دوست نداریم.

راستی بابک من زن کی بودم؟!!!

و اما طناز جون که وبلاگت خیلی مثل خودت نازه، به نظرت دارم هزیون می‌گم؟
اگه جوابت مثبته
منم زیاد جدی نگیرید
هزیونه

دلتنگ نشون دهون : بابا کلی حال کردم که اومدید. شب نویس، برافروخته، بابک، طناز و داش‌آکل و بقیه که به زودی سرو کله‌تون پیدا میشه دلم براتون تنگ شده

چکاوک دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:54 ب.ظ

داش آکل جون چکاوک همین دور و براست. اصولا جایی نداره که گم و گور شه. همیشه هم هست تو آسوده بخواب ما بیداریم اونم با بابک موافقه که واقعا وقتی کسی حس و حال نوشتن نداره نباید مدام سوهان روحش شد تا به زور بنویسه. از یه طرف هم دلش به حال آماتورها که بدجوری داغ داغ بود می سوزه. واسه همین با لباس مبدل مدام اومد و رفت تا دیگه حال خودش هم به هم خورد. بابک جان از راه دور انرژی نفرستم موضوع اینه که به چکاوک واسه سپردن آماتورها .
مطمئن نیستم وگرنه : از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن.
یه چیز دیگه: جناب برافروخته از خشم مرسی که اومدی ولی اگه یه بار دیگه به بابک بگی مرتیکه ممکنه توی دوره ای که هر آخر هفته با زناش دارم به گوششون برسه ها.
شب نویس سرتو بدزد این قلبایی که دارم واسه آنی می فرستم بهت نخوره.

آتش دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ب.ظ

سلام .آخی خوبه که همه سر زدن اویدوارو بابک هم زودتر خوب شه و برکرده
شب نویس آنی طناز دلم تراتون تنگ شده بود
چکاوک جوووووووووووووون ......تو هم

باران سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:58 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

اولین کامنت این پست رو من گذاشتم ببین چه ریخت و پاشی درست شد. شانس نیاوردم که هیچی در اینجام بسته شد رفت پی کارش. شب نویس که بازم غوغا کرده اینجا... من هم به عنوان یک اقدام جوانمردانه اعلام میکنم که در ردیف متهم های ردیف اول جای می گیرم و با نهایت فروتنی سرم را پایین می اندازم و زیر چشمی یه نگاهی هم به دور و بر می ندازم تا شاید یه چیزی هم گیرمون بیافته. این قلبا را کی می فرسته سرم شکست این وسط. بنده هم به نوبه خودم فکر می کنم تقصیر همه بود. به خصوص تقصیر این دخترا که هی خدا می دونه دارن چی کار می کنن و هی خدا می دونه چرا اینجا یه فضایی به وجود نمی آرن که آدم دلش خوش باشه بیاد اینجا بنویسه. و پسرام که به غیر از من که از بخت بدم این فضا را با گذاشتن اولین کامنت به وجود آوردم٬‌خدا می دونه دارن چی کار می کنن... ولی به نظر من این فضای مجازی خارج از این محدوده مجازی وبلاگ یک فضای واقعی بوجود آورده که پسرا و دخترا بیشتر باهاش حال می کنن. شاید دلیل نیومدنشون این باشه... اگه اینطوره اقا ماهم بازی....

شب نویس سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:58 ق.ظ http://shabnevis.com

بسم الله رحیم! دادگاه رسمی است: دوشیزه مکرمه خانم رعنا خانمه فرزند نقی متولد علی آباد کتول...
این دری وریا چیه میگ/آقا من دیروز خواستم فقط یه کمی انگولکتون کنم و ببینم بعد این مدت کسی اینجا سرمینزه یا نه؟ که خب خدا رو شکر انگولک شدید. حالا میبینم هیشکی دلش نخواسته چیزه خاصی بگه و من مطمئنم چیزایی هست که باعث شده اینهمه بی انگیزگی بخوره تو سر این همه شور و هیجان. مرد یا زن باشین و رو کنین؟!
حالا چرا من اومدم و گفتم آسیب شناسی برای اینکه حرف گنده بزنم و قشنگ باشه کسی انگ نزنه به من که اومده یه چیزی رو سر و ته کنه و ایناو از این چیزا. از خودم شروع میکنم: من برای پنج دور اول پنج تا داستان نوشتم. دستم درد نکنه. دو تاش اینقدر از نظر خودم خوب بوده که نگهداشتم برای مجموعه داستان رویایی و خیالیه خودم! حالا جدی عرض کردم. برای من این عایدی رو داشت. جون خودم کلمه ی عایدی متلک نیست ولی در مراحل بعدی عرض میکنم که عایدی یا نفعی سودی چیزی یکی از اهداف اینجا میتونه باشه یا هست.
داشتم میگفتم پنج تا داستن و یه بار برنده شدن. خب یه کمی پر رو ام و میدونم که حداقل سه تاش میتونست برنده بشه. نشد. مهم نیست. هم و غمم فقط روی نوشتن داستان متمرکز بود و بعدش حواشی که کم نیاوردم. اما خب اولین باری که سلطان شدم فقط یه داستان برای من رسید. از اونجا من دیگه جا زدم یا اگر سلطان شدم از خودم استفاده ی ابزاری کردم برای پیشبرد اهداف این وبلاگ یا بازی. یعنی سلطان شدم چون نداشتیم و گرنه عقلم کم نیست که سوژه ی به این نابی مثل مرد اثیری رو از فلان جام در بیارم که هیچی ازش دستمو نگیره. البته سه نفر نوشتند ولی بر و بکس داستان نویس میدوون این سوژه چقدر جای کار داره و هر کسی میتونه بنویسه. خب پس چرا اینقدر کم. من قصد داشتم همه بنویسند حتی برای اولین بار و اینطوری اولین همایش یا گردهمایی رو برگزار کنیم و من طبق معمول به برنده هام جایزه بدم و خلاصه رفاقتی صفایی کنیم اینچا و دست همه رو وارد بازی کنم و همه فکر کنند میتونند بنویسند. ولی خب نتیجه ش چی شد؟ من نتیجه گرفتم که داستان نوشتن اینجا تعطیل شده و دست بر قضا متوجه شدم بیشتر داستانهایی که نوشته میشه رو هم یه نفر مینویسه و دمش گرم اینقدر پرتلاش بود و زحمت میکشید و ایول. ولی خب بازی گروهی احتیاج به گروه داره. حاشیه رو هم من به شدت پایه بودم و دوست داشتم ولی دوست داشتم همیشه حاشیه این بازی از متنش شروع بشه. مثل جریانهای ادبی ایارن که حاشیه بازیهاش به خاطر داستانهاشه که به یه جایی برسه. مثال میزنم: اگر زیر آب کسی رو میزنند یا نقد تخمی انجام میدهند به خاطر اینه که داستان تخمی تخیلی تری رو برنده کنند. ولی نه اینکه حاشیه بین کسانی که داستان نمینویسند برقرار باشه! نکته ش رو گرفتین. تماشاچیه حاشیه طلب که حتی روی داستانها هم نظر نمیده وتقریبن منفعله باعث میشه چیزی اینجا بند نباشه. داستانی نداره که بند باشه یا نباشه. دلش خواست نیست. اینا همش منو بی انگیزه کرد و دیگه داستانم نیومد. البته همش شاید بهونه باشه. اما ردیف دوم: بابک! چرا این بازی رو راه انداختی؟ به این سوال جواب بده تا تفهیم اتهامت کنم. من همانروزها دو تا مثال از این بازی از شبکه های ماهواره ای آوردم و نشونت دادم که خیلی هم کار جدیدی نیست. نمیگم چرا این حرف رو زدم. بذار به حساب مارمولک بازی. اما تفهیم اتهام: چرا به تنهایی خواستی این بازی رو راه بندازی؟ که حالا نتونی از پس حوصله و دل و دماغ خودت بر بیای. البته تجربه ی خوبی بود. اگر با من مشورت میکردی در مورد نحوه راه انداختن وبلاگش و انتخاب اسمش و تمام کارهایی که به تنهایی انجام دادی و حالا توش گیر کردی از من میپرسیدی من یه هاست و دومین مجانی برات ردیف میکردم. سایتش میکردمی و کلی براش برنامه میریختیم و شاید هر وقت توش گیر میکردیم میسپردیمش نوبتی دست همه ی بچه ها بگدردوننش. ولی هیچ سوالی نکردی و تنها بلندشدی و بعد گفتی کمک که خب چه کمکی وقتی کلید خونتو نمیخوای بدی؟ در قفل و تو گیر کردی توی دود و‌اتیش مثلن. میخوای در و بشکنیم؟ من هنوزم میتونم اینجا رو رایگان سایت کنم ولی گفتم تجربه ی خوبی بود برای اینکه فهمیدم خیلی آدم پایه برای نوشتن وجود نداره. البته مثل همه کراای دنیا شاید انگیزه لازم داشته باشه و من باز هم میتونم انگیزه ش رو بوجود بیارم ولی بزرگترین انگیزه اینجا قانون بازی بود که همون دادن ایمیل برنده و سلطان یا ملکه به هم بود که خیلی ایده ی خوبی بود. ولی رنج سنی نه حالا دقیقن سن و سال شناسنامه باز هم یه جاهایی خراب کرد قضیه رو ولی باز هم خیلی خوب پیش رفت و اصلن نمیدونم غیر از من بقیه ای بودند که از این موضوع استافده کرده باشند؟ خب اتهام بعدی هم وجود داره که خصوصیه! یا شاید بیمورد باشه که باید در موردش حرف زد. اما اتهام بقیه رو هم بصورت کلی گفتم. اینجا باید داستان نوشت. اینجا حاشیه ش باید از متن شروع بشه. اینجا اگر داستان نداشته باشه مرده ست. بابک گفت برای این دور یکی دو تا رسیده. یه چیزه دیگه چقدر برای تبلیغات اینجا وقت گذاشتیم. من چندین بار تو متنهام بهش لینک دادم علاوه بر اینکه کنار صفحه م هست. البته در سایت غروب سه شنبه ها هم این کار رو کردم. بگذریم از اینکه یه عده خیلی زیادی مثل سیرک میان تماشا میکنن و میرن و من همیشه برام جالب بوده که این آدما از چی لذت میبرند که میان و قاطی نمیشن! دارد دیگه درد دل میکنم تا آسیب شناسی! زیاد حرف زدم و دلم میخواد!!! بچه پر رو ندیدین تا حالا. اما در مورد اینکه چرا انگیزه نوشتن نیست. ماها حتی به اندازه قویترین مردان ایران و اون قلمبه سلمبه ها بهم کمک نکردیم تو نوشتن. من برای همه داستانها متنهای بلند نقد و نظر نوشتم و همه رو تشویق به نوشتن کردم. کی دیگه این کار رو کرد. مقطعی و روی داستانهای خاص و گاهی روی داستانهای که ما سوژه ش ر انتخاب کرده بودیم و یا دو خط نظر. مگه طرف غریبه ست یا حوصله ش رو نداریم یا اینکه این بازی رو انجام میدیم که فقط جایی باشیم و یا از این خوانش یه چیزی که گیر ما بیادو بگیم مام بودیم؟ بابا داد بزن سر بغلی و کمک کن صد کیلو رو بلند کنه. چرا نکردیم. چرانیومدیم بحث کنیم من میخوام بنویسم ولی یبسم و قصه ندارم. و یکی بگه از فلانجا شروع کن. مثال میزنم و نزیند تو سرم. میخوام بگم خیلی هم بها ندادیم که بخوایم ازش چیزی بگیرم. (((((( مثل همیشه خدا و همه جمعها و جلسه ها یکی دو نفر قربانی خوش گرذونیه بقیه میشن. میری پیک نیک همه دارند بازی میکنن و یه نفر نشسته روی زیر انداز و داره غذا درست میکنه. اون کیه؟ مامان خونه!!! عادت کردیم. جلسه راه میندازی: انگار سفره پهن کردی و که ملت بیان و بخورن وبریزن و بپاشن و آخرش نق بزنن که چرا غذاش بی نمکه چرا سایتش خاربه و چرا داستانهاش رو کج و کوله میذارن و چرا دیر و به یدر داستانهای رسیده به دبیر خونهش رو میذارید و فلان و اینا... هر جمعی چند نفر زحمت کش داره که خب ما هیچ وقت قصد نداریم بهشون کمک کنیم. یا حداقل اگر بلد نیستیم به طرف بگیم که میفهمیم تو داری زحمت میکشی. چون نمیفهیم و قصد نداریم بفهمیم. سایت و جمع و جلسه که خودش مثل آب جوب نیست که بیاد و بره و همیشه باشه و نخوای بفهمی این آب داره از کجا میاد. کسی تو سر چشمه ش داره میشاشه؟! نه بابا خونه های زیادی دارند فاضلاب تولید میکنند که هیچ کس جای اون خونه ها رو بلد نیست! مثل خوبی بود حال کردم. )))) این تکه خیلی مهم بود. چون به خیلی چزها میتونم بسطش بدم. اینکه اینجا با آدماش زنده ست و به دوستی و رفاقت و خوراک اهدافش. خب کدومش رو تامین کردیم این اواخر که باید زنده بمونه؟ خواننده ای جز این شیش هفت نفری که الان اینجائیم نداشته.خیلی پر رو بودیم تا اینجاشم. نوشتن بدون خواننده مفهوی نداره. دوره بچه بازی برای دل خودم مینویسم گذشته. برنخوره به کسی به امید خدا ولی قصه دارم از این جمل برای دل خودم مینویسم ساز میزنم یا فلان و ... خب پس کجا بودیم که حالا کامنتاش رو نمیتونیم تغذیه کنیم. زیاد زر زدم و همین حالاش هم جای متلکش هست. اتهام رو فقط به خودم و بابک زدم که هم دم دسته و هم هست و هم میبینمش و خلاصه همه جوره هستمش. بقیه خوشدون اعتراف کنن از کارای نکرده.

شب نویس سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:23 ق.ظ http://shabnevis.com

راستی به حرفای منم گیر ندین و حرف دل خودتونو بزنین! میدونین میشد چقدر برای اینجا نقشه ها ریخت ولی خب تنهایی کار کردن هم انگیزه رو میگره. من حتی میتونستم برای اینجا اسپانسر پیدا کنم. اسپانسر برای جایزه هاش.حالا نگید این چرا حالا رو میکنه. من تجربه کار جمعی هنری زیاد دارم. ادعا نیست ولی میدونم همیشه همه تا جایی بند نباشن و خیلی تو چشم نباشند یا خیلی نفر یا نفرات اصلی نباشند انگیزه جمعی بودن رو ندارند. حالا منظورم اینجا نیست دقیقن. طناز عزیز بذار برات بگم ک من هشت ساعت از شبانه روز رو سر کارم و این هشت ساعت از زمان خواب شماست. حتمن باید شیش هفت ساعت هم بخوابم و بعد دانشجو هم هستم و خلاصه خودت حساب کن که چقدر برام سخته سر زدن به همه جاهایی که آدماشون به م سر میزنن. من تقریبن جاهایی رو میرم که به شدت اهل داستان هستندو در دنیای واقعی میبینمشون و تازه کلی شرمنده شون هم هستم که دیر به دیر میرم ولی همه متنهای آدمهای واقعی تو زندگیم رو میخونم. میمونه مجازیهای خیلی خوب میویسندو دوست دارمشون. و بعد کسانیکه میان و وبلاگم برای همه داستنهام نظر میدن. این نظر دادن برام خیلی اهمیت داره. چون ارتباط ذهنی برقرار میشه و کمکم میکنه و منم دوست دارم بیشتر این آدمها رو بشناسم و مخاطب شناسی کنم و برای همین میرم وبلاگشون. من داستنهام رو برای سرگرمی نمیذارم تو وبلاگم. میگذارم که کمکم کنن. اگر بخونن وب رن که به دردم نمیخوره! میخوره؟ // آنی جان فکر میکنم من تنها کسی هستم که وبلاگم اینقدر آپدیته و یعنی همیشه هستم و همه کامنتها رو جواب میده. کسی اونجا هم سراغ من نیومد بگه چرا اینجا نیستی تا جوابش رو بدم و یا بگم کی هست که من باشم و یا کی با من کار داره که من باهشا کار داشته باشم البته پریسا نه ببخشید آتش یه بار اومد و پرسید. که خب آتش معمولن میاد به من سر مینزه تو وبلاگم. ( بذار برات توضیحی بدم. میدونی مثل یه جمعه دوستانه واقعیه دیگه میمونه که کسی با من کاری نداره و فقط هفته ای به بار میان و میرن ولی من دارم میکشم خودم و که باشم.!!! ) خب من به دوستی که فکر میکنم بهار باهش گفتم: هر کی اسمی از من تو کامنتش بیاره من حی و حاضر جوابش رو دادم و هستم. قبل از این انگولک کاری بین چند تا کامنت آخر مال منه. چون اسمم رو آوردن. وقتی با من کاری ندراند منم کاری به کار کسی ندارم. داستان رو هم فکر میکنم بعد از یه نفر بیشترین تعدا رو داشته باشم. حالا اینکه صاب مجلس خبری از شنیست و کسی با من کاری نداره. من چه اتهامی دارم. کافی بود از من بخواین یه کاری برای اینجا بکنم. صاب مجلس رو نمیگم ها منظورم خود شماهاست. اونوقت میگفت داستانهتون رو کامنت بگذارید و نظر بدید و برنده ش رو تعیین کنیند. ولی خبری از هیچ کدوم از اینها نیست. ما بیشتر دوست داریم با هم گپ بزنیم و از نظر من اشکالی نداره. ولی خب خوراک این وبلاگ رو هم باید تامین میکردیم. // چکاوک جان سرمو دزدیدم. اون اولیش قلبش سنگی بود و سرمو شکست. از باقیش ترسیدم. بابا تو کارتونا قلب حبابی میفرستن؟! // باران خوبی تو پسر؟ //

آنی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

جناب عشق بلندست همتی حافظ
که عاشقان ره بی‌همتان بخود ندهند

راستش این وبلاگ برای منم عایدی داشته، قبلا بگم که من با اینکه قبل از اینجا داستان ننوشته بودم، خب با پررویی برای دو تا سوژه داستان نوشتم و از اونجایی که خیلی خوش شانسم یه داستانم هم برنده شد، که انگیزه‌ای شد برای داستان سوم که برای این سلطان دور هشتم نوشتم. خب به فکر من هم رسید که داستانم رو بصورت کامنت بزارم اینجا و بازی رو ادامه بدم، از اونجایی که خودم رو داستان‌نویس و صاحب‌نظر نمیدونم نتونستم تصمیم بگیرم و خب در این مورد چیزی نگفتم و تنها یه فکربود که از ذهنم گذشت. من اینجا دوستانی رو می بینم که مدتهاست داستان می‌نویسند و به نظر من اونها هم به این لحاظ که داستان نویسی پیشه کردند و هم حرفه‌ای ترند، باید برای حفظ جاهایی که فضایی برای نوشتن داستان و نقد ایجاد می‌کنند بیشتر بکوشند. خب من بنا به حرفه‌ام هرجا که نمایشگاهی باشه دیدن می‌کنم و گاهی فقط تحسین و گاهی سکوت و گاهی نظراتم را به زبان میارم. ولی اینجا برای من به قول چکاوک تمرینی است برای نوشتن و آفرین. البته من به سهم خودم کم‌کاری کردم و حداقل اگه مثل عام مردم (ایران) به سود کوتاه مدت فکرکنم برای من از همه مفیدتره که داستان بنویسم و از حضور دوستانی که هستند استفاده کنم. ببخشید که از سود و عایدی و اینا حرف میزنم، خوب میدونید که فرق بسیاری است بین این عایدی و اون عایدی. خب از اونجایی که من همیشه لگد به بختم میزنم با اعلام این موضوع که کم کاری کردم اتهام خودم رو می‌پذیرم و با نهایت فروتنی مجازتم را که امیدوارم نوشتن داستان برای همه ملکه‌ها و سلطان‌های فعلی و‌آتی باشد می‌پذیرم و در ضمن برای همکاری بیشتر اعلام آمادگی می‌کنم بخصوص برای طراحی سایت این وبلاگ.

با آنکه از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم

چکاوک جون خیلی به موقع بود نمیدونی چقدر احتیاج داشتم البته پیداست که میدونستی.

داشته باش سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:39 ب.ظ

شب نویس
می دونی کمی از ادعات کم کنی متناسب می شه با عملکردت

مصاحبه با یک سلطان اسبق سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:45 ب.ظ

- ملکه شدی؟
- هنوز نه، مگه نمیبینی چه خبره هیچ کس بعد از عید داستان ننوشته و بابکم نیست که و تازه دو روزی میشه که تو وبلاگ زمزمه‌هایی میشنویم
- چی؟
- من اما همش پا بودم و نه تنها داستان نوشتم بلکه هی کامنت بی جواب گذاشتم
- سروکله‌ی اهالی پیدا شده و دارن آسیب شناسی میکنند
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه چرا دیگه اهالی فعال نیستند و داستان نمی‌نویسند و چی شدند دوستان علاقه‌مند و فعال و اینا
- اون دفعه هم گفتم بهت، اون ساختار اصلا مناسب تعامل نیست،باید یه ساختار فنی تر باشه. هویتها معلوم باشه و ضمنا محرم تر هم باشه
- منظورت از محرم تر چیه؟
- یعنی هرکسی نتونه همین جوری بیاد بنویسه، امنیت اش بیشتر باشه از اینی که هست
- خوب چرا نظرت رو اونجا نگفتی؟
- دیگه نیومدم اصلا من خودم مدیر یه گروه هستم که هرچی بخوام مینویسم توش. نیاز به محل جدید نداشتم
- ولی تو سلطان شدی و تو مسابقه شرکت کردی،میتونستی از حق آب و گلت استفاده کنی؟
- سلطان شدن من شانسی بود، اگه میدونستم که باید سلطان بشم، هیچ وقت ایمیل نمیزدم
- یعنی چی؟ چرا؟
- ببین من کارهای روزمره ام رو میکنم،توی گروه می نویسم، توی نشریه دانشجویی با اسم مستعار مینویسم، وب گردی هم که شغل اصلی منه، دیگه چقدر کار کنم؟
- پس اینطور
- نه اونطور، تازه یه چیز دیگه هم هست که یادم رفت بگم
- مصاحبه با یک سلطان اسبق جالب بود، چی یادتون رفت؟
- فانتزی های سکسی هم بعضی اوقات مینویسم، البته خیلی کم
- کجا؟ فقط برای خودتون؟
- تقریبا
- حالا اگه بدونی که من این مکالمه رو به صورت کامنت میزارم تو وبلاگ آماتورها چه احساسی داری؟البته بدون ذکر نام سلطان
- اگه به اسمم اشاره نکنی بهتره، خب چیز جالبی نداره همچین من این حرفا رو برای تو گفتم، برای همه که نگفتم
- اگه از اول میدونستی اینکارو میکنم چی میگفتی؟
- همین ها رو میگفتم، الان یه نگاه به کل حرفا کردم، دیدم چیز مهمی نداره که بگم سانسور کنی.به هرحال اگه احتیاط میکنم به خاطر بقیه اس، مثلا ممکن بود من به نام نشریه اشاره کنم که نکردم، یا مثلا به نام گروه
- خب اگه اینکارو میکردی هم من خودم اونارو سانسور میکردم
- اشکالی نداره آنی خانم، حالا اون ضبط صوت رو خاموش کن که یه چیز خصوصی بهت بگم
- بگو

خداحافظ همگی. فعلا

فائزه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:03 ب.ظ

باباااااااا چه وجدان های بیداری! همه خودشون دارن خودشونو نقد می کنن...
۱- اول همه آمادگی خودمو برای همکاری اعلام می کنم (فقط من واقعا وقت کم دارم!)
۱- نمی شه از همه انتظار داشت که همیشه حال و وقت و توان نوشتن درباره هر موضوعی رو داشته باشن! فکر می کنم برای فعال بودن اینجا باید کاری کنیم که مشهور بشه و آدمای بیشتری بیان سر بزنن.
۲- ممکنه ما بیچاره ها آدمای خجالتی باشیم و وقتی همیشه با شوخی جوابمونو می دن نتونیم سوالایی رو بپرسیم که به نظرمون خیلی ابتدایین برای بقیه!
۳- وقتی یه نفر مبتدیه فکر نمی کنین اعتماد به نفس لازم برای نقد و نظر رو نداشته باشه! تازه درباره این غیرمرتبط بودن کامنت ها به متن وقتی ما نظر می دادیم که به نظر همه بیربط بود!!!

ARSZ سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ http://plzwait.blogfa.com/

The sky is blue , You should be a little green

بابک چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:20 ق.ظ

شب نویس ما آخر سر از دست این کامنتای تو باباقوری میشیم!
اما خارج از شوخی دستت درد نکنه.
پرسیده بودی انگیزه ات از راه انداختن این بازی چی بود؟ دلم میخواد یه جواب واقعی واقعی بهت بدم. دیگه بسه هر کی هر کاری میکنه ربطش بده به پیشبرد فرهنگ و هنر در جامعه. ها؟!
من به طور تئوریک به این نتیجه رسیدم که ما در جامعه امون یه چیزی کم داریم و اونم محیط های برقراری ارتباط سالم بین زن و مرده. خنده داره؟‌ تکراریه؟‌ نه نیست. الان میگم چرا.
این جامعه به طور سنتی این نیاز رو حس کرده بوده و راه حل هایی براش پیدا کرده بوده. مثلا خانم ها تو حوم زنونه و ختم انعام و آقایون هم تو بازار و قهوه خونه و همگی با هم تو جمع های فامیلی یکی از موضوعات صحبت هاشون همسر یابی واسه دختر و پسر های دم بخت بوده. این ساختار به علت مواجهه با فرهنگ جدید زندگی یا همون به اصطلاح زندگی غربی دچار چالش شده. مثلا جمع های فامیلی از هم پاشیده. نسل جوان از خال خان باجی بازی و رفت و امد با پسر خاله دختر دایی مامانشون خوششون نمیاد. در بیشتر موارد حق هم دارن. به خصوص که علائق خاص هم داشته باشن. مثلا ادبیات! در ضمن اینکه یه چیز جدید به وجود اومده که قبلا نبوده به نام لزوم ارتباط زن و مرد در چهارچوبی به غیر از ازدواج. و با توجه به ملاحظات شرعی و سیاسی هیچ راهکار عملی به درد بخوری هم برای برآورده کردن این نیاز پیشنهاد نشده. لذا این نیاز وارد بازار سیاه شده و همه خوب میدونن که خرید از بازار سیاه همیشه حداقل دوتا ریسک بزرگ داره که اولی جنس نا مرغوب و دومی قیمت بالاست.
من فکر کردم برای این مسئله چه کار میشه کرد. اشتباه نکنید. هدفم اصلاح دنیا نبود. فقط میخواستم یه جامعه کوچیک واسه خودمون درست کنم که توش بتونیم بخش بیشتری از نیازهامونو به صورت معقول و با ریسک قابل قبول حل کنیم. اولین انگیزه ام این بود که ببینم میشه یا نه. یعنی اصلا همچی فکرایی جواب میده یاه نه. یه جور کنجکاوی یا تست.
حالا هر جمعی که میخوان با هم نشست و برخاست کنند باید حداقل یه علاقه مشترک به عنوان چسب داشته باشن. یه چیزی که براشون جذاب باشه. شما آدم های زیادی رو می بیند که به خاطر علاقه مشترکشون به رقص، قرآن خوندن، مشروب خوری، پز دادن، قماربازی و غیره دور هم جمع میشن. درسته؟
و در نهایت قضیه ردو بدل کردن ایمیل هم به طور ضمنی این نکته رو عنوان میکرد که هدف اصلی در این بازی برقراری ارتباطه و هر کی پایه نیست نیاد. و دیدید که عده ای از برو بچ وبلاگ خودم اینجا نیومدن و اصرار داشتن که ما همونجا باشیم. بچه های گلی هم بودن اما حداقل این شجاعت رو نداشتن که به نیاز واقعیشون اعتراف کنن. نه که حالا هر کی برنده شد با سلطان ازدواج کنه. اما حداقل یه آدم جدید به دنیای آدم هایی که تا حالا دیدن اضافه میشه و نیازی هم ندارن واسه باز کردن سر صحبت شیش ماه واسه هم پی ام های مسخره بدن.
بعد از اینها خودم هم خوشم اومد که بازی کنم. نه که فقط خوشم بیاد. نیاز داشتم. با اسم مستعار وارد بازی شدم. یعنی به طور واضح اون بابکی که این بازی رو راه انداخت موضعش با اون بابکی که به عنوان د. آ. داستان نوشت و تو بازی شرکت کرد فرق میکرد. هر چند د. آ. علیرغم همه شایستگی هاش! هیچ وقت برنده نشد اما در کل با این وضعیت رکودی که بابت نفرستادن داستان پیش اومد بیشتر به هدفی که دنبالش بود رسید تا بابک.
نکته بعدی:
راه انداختن این بازی بر اساس ایده ای که من از شبکه ام تی وی گرفتم به وقوع پیوست! یعنی انتخاب پارتنر بدون دیدن رو در رو و براساس فاکتورهای غیر مستقیم. البته همونطوری که گفتم اونجا دختره یه پسر رو از بین سه تا شرکت کننده از روی شکل و شمایل اتاق و خونه اش اتخاب میکنه. به نظر من همونقدر که محل زندگی یه آدم میتونه شخصیتشو نشون بده داستان هاشم میتونه.
پس از نظر تئوریک همه چی محیا بود که این بازی راه بیافته.
اما اینکه چرا تنهایی اینکارو کردم. .واسه اینکه نمیدونستم آیا واقعا ارزش اینو داره که چند نفرو جمع کنم و سایت بزنیم و تبلیغات راه بندازیم یا نه. همین حسین که میگه اگه به من میگفتی سایت مجانی میگرفتم شاید اگه همون زمانی که این ایده تو ذهن من بود بهش میگفتم شاید میگفت نه بابا نمیشه.
در واقع این کاری که ما تا حالا کردیم یه طرح آزمایشی بود.
الان تو این لحظه حداقل هفت هشت نفر شدیم که با این کار حال کردیم.
حالا همه اتون فرض کنید یه نفر اومده بهتون پیشنهاد کرده بیاید جمع شیم همچی سایتی راه بندازیم. میتونید روش فکر کنید. میشه نواقص بازی رو اصلاح کرد. میشه سایتش کرد. و به قول حسین خیلی کارای دیگه.

نظرتون چیه؟ :)

مهرک چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:35 ب.ظ http://www.sarasoodeh.persianblog.com

صدا، نور، حرکت.
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و شکراندرش مزید نعمت.
کات.
بچه بتمرگ
یک، دو، سه، اکشن
منت خدای را عزوجل که فرصتی فراهم ساخت تا پیرامون جنبش آماتوری، انگیزه های پیدایش، سیر فعالیت ، دستاوردهای حاصله و در نهایت چرایی رکود و نزول آن به گفتگو و نقد بنشینیم.
اینجانب به عنوان یکی از شرکت کنندگان علاقه مند و ناظرین به خودم اجازه می دهم شمه ای چند از نظرات و پیشنهادات خود را اعلام کنم.
جناب لطفا صدای گیرنده تونو کم کنید.
این حرکت در قالب یک بازی از نوع نیمه سالم با هدف کاملا مشهود کشف استعدادهای نوقلم و تشویق و پرورش ایشان تا درجه ی قلم دست دو و اهداف زیرپوستی بی اف و جی اف یابی احیانا همسریابی و خلاصه فراهم آوردن امکان ارتباط زن و مرد آنهم از نوع فرهنگی پا به عرصه ی ظهور نهاد.
خودمونی می نوسیم چون مطلب طولانیه و ممکنه شما حوصله نکنین ولی مرگ من بخونین:
مسابقه جهت پذیرش مطالب، شرکت کننده ها را محدود نکرد و حتی ارسال یک خط درمورد سوژه ی انتخابی جایز بود. در عین حال دبیرخونه اعلام کرد که همه مشخصات لازم از قیبل، نام مستعار، سن، مدرک تحصیلی، جنسیت و محل اقامتشون رو هم ارسال کنن.دور اول مسابقه با مطالب درخور توجه آغاز شد و من به اصطلاح کف کردم و ذوق مرگ شدم. بماند که یکی از مطالب در خور توجه هم مال خودم بود و انتخاب نشد. این دور دست کم در جهت پررنگ کردن هدف بازی که همون داستان و نقد داستانه مفید بود و همگی متوجه شدیم که درسته دستمون برای ارسال هر مطلبی بازه اما رویکرد بازی بیشتر قصه نویسیه و در کنارش هم متوجه شدیم که مسئله ی رای گیری در مورد داستان و قضاوت ملکه و سلطان تحت تاثیر نقد دسته جمعی چندان جدی نیست یا دست کم هیچ کس به هیچ جاش حساب نکرد. به عبارتی انتخاب های غیرکارشناسانه که خیلی وقتها از توی شکم سلطان و ملکه در اومد باعث ناامیدی بعضی از داستان نویسها شد که البته خرده ای به کسی نیست چون از آغاز به صورت شفاف اعلام نشد که چرا خوانندگان اظهار نظر نمی کنند و یا ما فقط داستان می خوایم و اصلا اسم بازی حکایت از کارشناس نبودن ماها داره. از طرفی شاید به دلیل عدم توجه سلاطین و ملکه ها به نقدهای قابل توجه، کم کم منتقدین از شور و حال افتادند و اینجا می خوام اشاره کنم به صحبت فائزه که خیلی از خوانندگان فضایی جهت مانور نقادانه ندیدن و عدم اعتماد به نفس و نداشتن تجربه ی داستان نویسی جسارتشون رو برای اظهار نظر گرفت. اگه کسی می فهمید که مثلا داستان کار شب نویسه می ترسید ایرادی بگیره ولی با اسم مستعار که داستان ارسال میشد، مفتخر به مقام اولی نمی شد. اولین قدم برای برگشتن به دوره ی درخشان حکومت آماتورها، رای گیری و اظهار نظرهای جسورانه است. حتی کسی که هیچ تجربه ای نداره فقط با یه رای مثبت یا منفی نظرشو راجع به مطلب بگه.
دوم عدم توجه شرکت کننده ها به ارسال مشخصات کامل. دبیرخونه از هر کس فقط یک ایمیل دریافت می کرد که مطلبی داخلشه بدون اینکه بفهمه فرستنده چه مشخصاتی داره. شلختگی ما در عدم رعایت شرایط یکی دیگه از دلایل رکود بازی بود. مگه نه اینکه هدف زیرپوستی آشنایی های زن و مرد بود. وقتی مثلا من نمی دونم سلطان چند سالشه یا ملکه چی خونده اون وسوسه که از نظر روشنفکر ماب ها مطروده اصلا پیش نمیامد تا من بنویسم. برای آشنایی از این دست هم من به شدت عقیده دارم آدم باید زحمت بکشه، فسفر بسوزونه و به بهانه ی دوست یابی ابعاد دیگه مغزش هم رشد کنه. اولش همه کلی اعتراض کردن که چرا باید برای ملکه فقط آقایون بنویسن و برای سلطان فقط خانومها و دبیرخونه هم تسلیم شد و این محدودیت رو برداشت. بعد دیدیم که بیشتر وقتها بازار ملکه کساد بود ( ببخشید من یک کم راجع به این مسئله عقده دارم ) در کنار این بی رونقی کامنت دونی غوغا بود شاید به این خاطر که اینجا دنیای مجازیه و پرداختن به هدف زیرپوستی بازی بدون زحمت شرکت در مسابقه از هدف ادبیش راحت تر و خوشمزه تر می زد.
اینهمه استعداد، شوخ طبعی و ظرافت های طنزآلود اگر در قالب نقد داستان یا داستان نویسی به کار می رفت بدون شک نقطه ی قوتی برای ماندگاری بیشتر می شد. اینجا با شب نویس در مورد حواشی به شدت موافقم.
سوم عدم حضور فعال ملکه و سلطان جهت تشویق شرکت کننده ها و ناپدیدشدنشون بعد از اینکه اسمشون به عنوان ملکه و سلطان اعلام می شد و بعد دوباره پیدا شدنشون موقع اعلام نتیجه. دقت کنید اینکه برای داش آکل چند تا متن اومد جز این نبود که حضور داشت و مرتب تبلیغ کرد و با بذله گویی های مبتذل یا غیر مبتذل که برای این بازی مناسب بود بازارگرمی کرد. یا سلطان آرمان که مدام رفت و آمد داشت و سلطان رضا. خوشمزه گی های کوچیک شرکت کننده ها هم بدون شک جهت تشویق سلاطین و علیا مخدره ها برای تفویض مقام اولی می تونست خیلی مفید باشه.این بی حالی رو نمی دونم تقصیر کی بندازم. کدورت های کودکانه که چرا برای ما مطلب نمیاد یا چرا ما برنده نشدیم رو هم که اصلا نمی گم.
حرکت بابک در مورد داستان داش آکل تلاشهای دبیرخونه رو برای رونق بازی نشون داد. خیلی خوب بود و باعث شد خیلیها کامنت دونی رو تبدیل به قفسه ی کتاب کنن و نشون بدن چقدر بااستعدادن.
چهارم: تنبلی دبیرخونه در ارسال آدرس ایمیل ملکه و برنده یا سلطان و برنده. تازه وقتی هم دبیرخونه اقدام می کرد منتخبین و انتخاب کننده ها برای هم ناز می آوردن. اینجا اون سرشت محافظه کار ایرانی لعنتی ما رو میشه که می ترسیم با ردوبدل کردن یه ایمیل ناقابل و یه وبلاگ یه وقت کمتر از سهم مون گیرمون بیاد یا متعهد به چیزی بشیم که ایده آل ما نبوده. از یه طرف هم مارمولک بازی برای اینکه ببینین تو این جمع کی از همه بهتره یه وقت گیر ما بدترش نیاد. از خودم تشکر می کنم که برای ملکه رکسانه سریع میل زدم و اونم دست مریزاد که تلفنش رو برام نوشت. همچنین داش آکل و بهار و حسین.
پنجم: باز با فائزه و بابک موافقم که یه وقت آدم حس و حال نوشتن نداره و اصلا به اصطلاح تو مودش نیست. حالا چه در قالب گرداننده و به روز کننده چه شرکت کننده. لذا تعدد شرکت کننده ها و تبلیغ گسترده و همچنین مسئولین متعدد یا دوره ای برای گرداندن بازی البته به صورت سازمان دهی شده هم باعث میشه هر بار نیروی جدید به شکفتگی بازی کمک کنه هم بار مسئولیت گردن یه نفر نمی افته و کسالت اون یک نفر، بازی رو تحت الشعاع قرار نمی ده.
ششم. جذابیت بازی به شناخته شدن شرکت کننده ها و ملکه و سلطانه. اینکه ته ش ناظرین نفهمن کی به کی بود اوایل مرموز، جذاب و خواستنیه اما بعد به بی مزه گی می رسه. از طرفی چرا نباید بعد از اعلام نتایج بفهمیم که چه کسانی رقیب ما بودن و ما قراره طرف کی بشیم. چرا نباید وبلاگ برنده یا داور اعلام بشه تا کسانی که از نوشته ی انتخابی یا سوژه خوششون اومده امکان خوندن مطالب دیگه شون رو داشته باشن. ( بابک عزیز کسانی که به دلیلی ظرفیت شناختن یا شناسانده شدن ندارن به نظر من می تونن فقط خواننده باشن یا منتقد. البته من با یه سری مسائل امنیتی به دلیل بی مرزی و عدم امکان غربال دنیای مجازی موافقم لذا بیشتر تکیه م بر اعلام اسامی واقعی بعد از اعلام نتایجه ) ما می تونیم یک توده ی گسترده ی وبلاگ نویس رو که از لحاظ شان و درک ادبیاتی ارزون هم نیستن با هم جمع کنیم و دوست. شب نویس به من و بهار خرده گرفت که با ده تا اسم مختلف میام و جاذبه ی بازی رو می گیرم ( به تو چه مرتیکه)شاید یکی از ترفندها و کوشش های ناچیز من اختیار کردن اسمهای مختلف و ارسال داستانهای مردگونه برای خانومها بود. لذا هدف وسیله رو توجیه می کنه و من هدفم نوشتن بود و نوشتن ( حالا نگین داره ادای مریم مقدس درمیاره موضوع اینه که من به روش خودم نخ می دم. چاکریم ) و همچنین اینکه بگم چقدر شرکت کننده داریم و بقیه به صرافت بیفتن. البته اعلام اسم مستعار دائم برای کسانی که تنوع اسمی دارن در پایان هر بازی خوانندگان رو ذوق زده می کرد که بدون تکیه بر نام و شهرت این آدم چند بار شرکت کرده و چند بار برنده شده.
هفتم : کل کل های کامنت دونی بسیار جالب بود. تذکرات راجع به غلطهای املای، نقب زدن به معرفی فیلم و کتاب و دعوا سر بابک و داش آکل و باران و شب نویس ( واقعا دچار فقر مرد شدیم بچه ها ) نقش محشر نعنا و خلاصه نخ دادنهای محسوس و نامحسوس ولی ما در بسیاری موارد افراط کاریم و گاه گداری گندش رو در میاریم. رعایت وقار و تشخص بازی از دید وبگردی که تصادفا آماتورها رو مرور می کنه پنهان نمی مونه. اگر جدی هستیم در همه ی موارد جدی باشیم.

در پایان تمام چیزهایی که نوشتم به این معنی نیست که همه مقصرن و من بی گناه یا من خیلی سرم میشه و دارم شماها رو راهنمایی می کنم. شب نویس این بحث رو راه انداخت. طناز و آنی و فائزه استقبال کردن. یکی از کسانی که در جرگه ی نویسندگی ظهور کرد آنی بود که داستان دومش بسیار بهتر از اولی بود و طناز با گذاشتن آدرس وبش و شناسوندن چهره ی واقعیش حسن نیتش رو نشون داد و همچنین فائزه که برای سو.ژه ای که من هیچی نتونستم بنویسم مطلب نوشت. یا آتش که بسیار به نوشتن علاقه مند شده و پذیرای هر نقد و اصلاحه . اسم هر کی یادم رفت عذر می خوام. ممنون از همه. از اونا که مدام اومدن و نوشتن، اومدن و ننوشتن و اونام که با نیومدن خیلی چیزا رو از دست دادن.

ارادتمند: چکاوک، قاصدک، خامه روی کیک، شکلات داغ، برافروخته از خشم، ماریان، دن کیشوت، ننه چغندر، مریم مقدس، یک خواننده. robertina

همه نکاتی که میگی قابل تامل هستن. از همه باحال ترشون ننه چغندره!‌ خیلی بهت میاد! :))

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:47 ب.ظ

جمله ی آخرم نیومد بالا:
به افتخار همه مون هیبیب هورا........

بزن اون دست قشنگه رو .... ها ... ماشاالله!‌ ... نه این صدای دست پنجاه نفر نیست. بلند تر...

بهار چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:13 ب.ظ

مرسی چکاوک ، کیک شکلاتی .......

از نوشته ات و تشکر بخاطر اون تیکه قشنگی که نثار شب نویس کردی :)

من تقریبا می شه گفت یکی از پرکار ترین افراد این گروه بودم
و اولین داستان هامو توی این وبلاگ نوشتم ( خوب و بد بودن نوشته هام بر می گرد به نظر دوستان ) ولی دوست داشتم و نوشتم
خوب برنده هم شدم بچه ها روی نوشته هام خیلی خوب نظر دادن و من سعی کردم ازش استفاده کنم
ولی خوب کسایی که خیلی خوب می نوشتن کمتر داستان فرستادن . برای منی که خیلی تازه کار بودم جالب بود که داستانهای بچه هایی که کهنه کار هستنو بخونم

بعد وقتی دیدم که داستانهایی که فرستاده میشه کمتر کسی روش نظر می ده دیگه زیاد انگیزه پیدا نکردم برای فرستادن داستان
شاید بخاطر این بود که همه دنبال قضایای کامنتها بودن و از اصل بازی غافل شدن
در هر صورت بازی باحالی بود بابک مرسی از راه انداختن این بازی

به تقلید از چکاوک خودمو معرفی می کنم
بهار (‌برنده دوره سوم )
خرمگس (‌برنده دور اول )‌
بهار ۲
شرک (‌برنده دوره سوم )
اگیپ
phantom lord ( برنده دور ششم )
رنگ باختن به سیاهی ‌(‌برنده دور ششم)
Tingoddess
سپیده سحر (‌برنده دور هفتم )‌
فیونا ، شرارت ، بچه شیطون ، ..... :) :)

همینطوری میشه دیگه. وقتی انتخابا بر اساس ...س شعر صورت میگیره بهار خانوم شیش تا مدال طلا میگیره . اونوقت شخصیت های برجسته ای مثل داش آکل یه بارم انتخاب نمیشن!‌ :)) خیلی مخلصیم آبجی!‌

نعنا چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ب.ظ

مه وشسته بودم که نوبت شه بهم که وشینم ملکه. خو ندونم ای دوری هشتمینه کی برچیده وره. چکاوک خانم سلام به او روی ماهت، ای کلاسای مه چطو ورشده؟ یک هویی لهجم گردیده به قبل ایکه وشم ای وبلاگی. چه از سرت درمیاد برای ای لهجه؟ Please help me - خب اینم به یاد قدیما ((:

خوب معرفی میکنم : فریده، زیبا، آنی و ...

اوا خاک به سرم!‌ چه ضایع بازی شدا. چرا اونموقع که به هر سه تاتون گفتم من تو این جمع فقط عاشق تو ام به روم نیاوردی؟!‌ :))

فائزه چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:27 ب.ظ

خدا منو بکشه که همش یه نفرم تازه از پس همون یه نفرم بر نمی اومدم! منم می خوام از فردا چند تا بشمممممممممم!

خدا نکنه!
بچه ها دور بعد فائزه گولو بشه چند نفر. خب؟!
حالا گریه نکن. بیا بازی. بیا دیگه!‌

عزت پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:10 ق.ظ

قربون بچه های با مرام.....
یکی حرف می زنه که همه‌ی کامنت هاتونو خونده و جای شخصیت های بی هویتی که شما نبودید دزدکی کامنت نوشته و گاهی هم برای خودش شخصیتی بوده! برای همه‌ی موضوع ها جز اولی، داستان نوشته! چون اولاش منظور بابکو نفهمیده بوده!
خدمت بابک: آره درست گفتم عزیز برای خیلیا داستان نوشتم اما، یکی دو تاشو فرستادم. بابک جان آن اول ها تاریخ اعلام نتاج معلوم بود، خوب چه عالی اما بعد ها هرچه بیشتر مهلت را کش می دادی هم بر تنبلی (-بی ادبی است، گ...) افزوده می شد. هم اینکه می گفتم تا فرصت باقی است کمی ویرایشش کنم. اما وقتی می دیدم یه هو داستان ها تو سایته، دیگه حال نمی کردم بفرستم. یا وقت داستان ها معلوم می شد و ایده های موضوع ها، حال نمی داد. حتی برای این سلطان رضا بنده سه تا داستان نوشتم. در ثانی سلطان و ملکه از داستان هیچی نمی فهمید، آماتوریم ولی حتی فکر هم نکرده بود. سلیقه ای عمل می کرد. داستان مهرک آن اول ها که فکر کنم خودت گفتی مهرک: که به دلیل یک عقیده و چند داستان دیگر سلیقه ای برنده نشدند. گاهی هم داستان های برنده شده به موضوع هیچ ربطی نداشتند و حتی خود حضرات ملکه و سلطان شاهد بودند. در ثانی(تعجب نکن) بابک جان درست است که وبلاگ آدمیان را به هم نزدیک می کند ولی اینجا پر از حوادث پشت صحنه و پشت ایمیله. احساس می کنی که غریبه ای و اینجا متعلق به کسانی است هیچ وقت صمیمی نمی شوی و همیشه غریبه ای. آره! .البته دست مریزاد به ...گولو و (اسمت چی بود؟) ولی بابک خوشگل و عزیزم (خوب یکی از همسران حضرت عالی هم بودیم! (شما با این وبلاگ به آرزوت رسیدی، یه کام درست و حسابی از من!) ) یک اشتباه کردی، نباید می گذاشتی این چند روز که همه می نوشتند سرد شده علف زیر پامون سبز شد ادامه پیدا کنه، باید می اومدی و گرمش می کردی، چون وقتی همه اینو بگن مسلماً اتفاق می افته و ثانیاً من قبلنا می خواستم پیشناهاد سایتو بهت بدم ولی نمی شه همین وبلاگ بهتره، -الآن حالش نیس بگم چرا- جو هرچی خودمونی تر باشه بیتره حالا خود دانی ولی بازم می گیم اینجا کسی می مونه که عضو دبیر خونه باشه و لاغیر. برای حسن ختام هم، آدم شناس خوبی هستی. تیکه هات باحاله. مخت خوب کار می کنه. با مرام. خیلی وقت گذاشتی دمت غیژ. ولی این نیتت منو کشته! واقعاً بعضی از آدما چه قد کثیفن!
باران: آقا باران مخلصیم
به بهار: شما که... اختیار دارید...بابا منم بیام بگم آره این برنده و این برنده و این برنده من بودم! قربونت به حق که آماتور ها به بهشت نمی روند.
بر صورت شبنویس: حسین جان، دوست پر نویس و خوب نویس من، شما اعتماد به نفست خیلی بالاست... عمو حال همه رو می گیری که. نه اینکه کامنتات خیلی حال گیر باشه ولی این حرفا چیه می زنی... واقعاً برای پیرزنی مثل شما بعیده. تو وبلاگ من عمو هرچی دوست داشتی بنویس، ولی اینجا صاحاب نداره مراقب خودت باش.
در مکتب چکاوک: حاجیه خانوم سلام. سبیه‌ی محترم خوب هستن؟ سلام ما رو برسونین. دوشیزه اندیشمند، حرفات حاجی جون خیلی توپه، دوست داریم، اگه چند باری نعنا رعنا معنا شدیم مهذرت. ولی آبجی یه سؤال ما رو بی زحمت به خاک نسپار: چی شد اسمت شد مهرک؟ اسم قشنگیه. خیلی وقت بود از این اسما نشنیده بودیم. داستانات هم خیلی قشنگه، این آماتورها افتخار آشنایی شما رو به ما داد، ممنون که شجاعت گفتن اسمت رو داشتی هرچند که داستان های به اون قشنگی می دونستیم همه از انگشتای شما بارید آبجی. بی غیرت، چادورتو درست کن
فوران آزادگی فائزه: این آخرا خیلی منگل شدم، خودمم نفهمیدم کی هستی، کاش می دونستم کدوم داستانو تو نوشتی!
برای همه حتی خودم: هیچی رو عزیز نمی شه فراموش کرد ولی بیایم فراموش کنیم. کامنتهای دور هشتم پَر بشه و ادامه بدیم که اگه ادامه بدیم، به اون چیزی که می خوایم می رسیم، نگیم سرده یا اشکال داره بی خیال با استمرار ما ایرادا هم رفع می شه –بابک خل نشو- به افتاخار خودمون هیپ هیپ هورا!
من هم این داستانی رو که برای این دور نوشتم می فرستم. فقط یکم ویرایشش کنم. راستی خلا برین گم شین
یکی که چند نفرتون می شناسیدش...عزت زیاد، بدبختا

۱- بی نظمی که در اعلام نتایج پیش اومد همه اش معلول دیر رسیدن داستانها بود.
۲- با سلیقه ای و بعضا حتی مغرضانه انتخاب کردن داستانها موافقم. اتفاقا اگه یادتون باشه من بعد از دور اول نسبت به خطراتی که این کار داره هشدار دادم. اونایی که داستان زیدشونو انتخاب کردن یا از ترس زیدشون به داستان یه همجنس که اتفاقا ضعیف هم بود رای دادن حالا بیان ببینن چه ترکمونی زدن. اما چه کار میشد کرد؟ باید سلاطین رو از فیلتر رد کرد؟ من پایه نیستم. اما اگه ادامه دادیم میتونیم رو این موضوع رای بگیریم.
۳- روابط پشت صحنه ممکنه وجود داشته باشه. اما نه اونقدر که تو فکر میکنی. اگه تو با دیگران صمیمی نشدی تقصیر خودته و همین تفکرت که اینا همه با هم رفیقن. من ازاین ۷-۸ نفری که معلوم شده شخصیت واقعی هستن تقریبا نصفشونو ندیدم. مثل همین طناز یا فائزه گولو یا باران خان جان. ولی یه غریبه اگه بیاد فکر میکنه ما صد ساله با هم رفیقیم.
۴- اینکه چرا من بازی رو گرم نکردم: من اینکارو کردم. فقط ادامه ندادم. بعضی وقتا باید بذاری بعضی چیزا سیر طبیعی خودشونو طی کنن. به زور نه میشه کسی رو نگه داشت،‌نه چیزی رو. گرفتی؟
۵- از اینکه به نظرت من خوشگلم مرسی. اتفاقا یکی از دلایل به فاک نسبی رفتن اینجا همین خوشگلی من بود. میدونی چرا؟ واسه اینکه از وقتی اندی گفت خوشگلا باید برقصن مجبور شدم از صبح تا شب برقصم. این شد که نرسیدم دیگه زیاد وقت بذارم!‌
۶- من از همه کسایی که اینجا هستن و یا اصلا تو زندگیم بهشون بر میخورم کام میگیرم. از هر کی به اندازه پتانسیل اون و توانایی خودم. با یکی یه سلام علیک ولرم. با یکی یه قهوه گرم با یکی ام یه سکس داغ. از یکی یه نگاه چپکی، از یکی یه جوک راستکی، از یکی ام دو کلمه حرف زیر زیرکی. با یکی دود سیگار تو هوا فوت میکنم،‌با یه سری جمعه ها توپ پلاستیکی شوت میکنم،‌ گاهی هم با بچه ها تو دربند هوس توت میکنم.
آره راست میگی. کام گرفتن از بعضی آدمای تمیز میتونه واسه من کثیف که عاشق تمیزی ام یه آرزو باشه.
و در پایان : من نمیدونم تو کی هستی ولی بعید میدونم کام گرفتن از تو حتی بتونه به مفهوم آرزو نزدیک بشه. واسه آدمی مثل تو که حتی حالا که همه خوشونو معرفی کردن هنوز از پشت پرده حرف میزنی( حرف که چه عرض کنم!)‌ خیلی مایه بذارم شاید با اغماض بشه از واژه هوس استفاده کرد!

فائزه پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:27 ب.ظ

من همین جا مراتب عذرخواهی خودم را اعلام می دارم! فکر کنم آلزایمر گرفتم که یادم رفت منم داستن هامو به اسم خودم نمی فرستادم. ولی به جان خودم فقط با اسم خودم کامنت گذاشتممممممممم! البته فکر کنم همه به جز عزت می دونن ژیسلن همون منم!
ببین بامبی جان من چه یه نفر باشم چه هزار نفر دست از سر این بازی برنمی دارم. فقط واقعا خیلی خوشحال میشم اگه یه کم شوخی رو از محدوده داستان برداریم تا مبتدی هایی مثل من که اومدن تمرین کنن و از شماها یاد بگیرن خجالت نکشن از پرسیدن سوالاشون.
من روزی حداقل دو ساعت می نویسم اونم از خیلی سال پیش. از وقتی هم که اومدم دانشگاه هم برای نشریه خودمون هم برای جاهای دیگه کلی مقاله و یادداشت و گزارش نوشتم و می نویسم ولی یه روز نگاه کردم دیدم منی که همیشه وقتی یه لحظه بیکار می مونم تو ذهنم درباره هر چیز و هر کسی داستان می سازم چرا داستان نوشتنو تمرین نکنم. ولی همه شما ها می دونین که داستان نوشتن چقدر می تونه اعصاب خردکن بشه وقتی می نویسی و می بینی حتی نصف اون فکر و احساس تو ذهنتو هم نتونستی رو کاغذ بیاری! اون موقع دو حالت پیش میاد یا داستانتو می فرستی و کلی نقد نمیشی یا اینکه بی خیال فرستادنش می شی!
شاید این عقیده من درست نباشه ولی فکر می کنم صمیمیت و دوستی تو محیطی زیاد می شه که شوخی هاش و بازی بازی کردن های دو طرفه اش جای خودشون رو داشته باشن. و اگه همه این مرز رو رعایت کنن می تونیم اونقدر دوستای خوبی برای هم بشیم که وقتی یکی مون تو داستانش یه اصلی رو رعایت نکرد یا سمبل کاری کرد مطمئن باشه کسایی هستن که به محض دیدن داستانش داد بزنن و بگن این چه کاریه کردی!
بامبی جان تو دست از سر این صفت گولو برنمی داری نه؟
خودم که از سر می خونم این کامنتمو به نظرم میاد بیانیه ای چیزی نوشتم!!!

تو اگه واقعا روزی دو ساعت می نویسی حتمادر آینده نویسنده بزرگی میشی. ما رو یادت نره اونموقع!‌
نه!‌بر نمیدارم. مگه اینکه یه چیز دیگه به جاش بهم بدی! شوکولاتی چیزی!‌

آتش پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام به همه راستش دیدم همه حرف زدن گفتم اگه اجاره هست منم...
همه منو میشناسن کمتر کسی منو اینجا نشناسه و تقریبا همه میدونن کوچیکترین عضو این بازی بودم و ابن بازی برام فوق العاده جالب بود اوایل خیلی سعی کردم خودمو هم رنگ این جماعت پر تجربه و پخته کنم بودن در کناد آدمایی مثل مهرک،حسین،بابک،باران و .....برام جالبو جذاب بود وقتی ملکه شدم انتظار ۱ داستان هم نداشتم ولی همه بهم لطف داشتن عزت عزیز این طوریا هم که شما میگین نیست من اینجا هیچکسو نمیشناختم ولی موندم شما هم اگه یکم انگیزه و پشتکار داشتی و نوشتن و یاد گرفتن برات واقعا جذاب بود این طوری فکر نمیکردی...
در مورد انتقادات از داستانها که فوق العاده بود به خصوص از حسین و مهرک واقعا ممنونم من هر چی نوشتم همین طوری بوده نه کلاسی و تجربه آنچنانی ولی مشتاقم برای یادگیری از ئوستان گلم که خیلی کمکم کردن مثل نظر حسین در مورد داستان امپراطور....
منم موافقم انتخاب داستانها اشتباه زیاد داشت یه اشتباه رو خودم کردم که شاید دیر فهمیدم در مورد داستان آب که هنوزم اون داستان رو نگه داشتم و زمانی هم که داستان من به عنوان برنده انتخاب شد که داستان هم نبود و هیچ گونه ارزش نوشتاری نداشت و من فقط اونو نوشتم چون.....در حالی که در کنارش داستان فوث العاده مهرک بود و واقعا باید داستان برتر میشد
راستش من دیگه مدت زیادی اینجا نیستم ولی بابک اگه بخوای سایت درست کنی من میتونم کمکت کنم هم گرفتن سایت بدون هزینه و هم طراحی سایت از بابک به خاطر بازی جذابش ممنون و میتونم بگم هدفت هم فوق العاده بود و فکر میکنم هر آدم با شعوری درک میکنه که بعضی وقتا آدم نمیخواد بنویسه زور که نیست پس انتظار اینکه بابک بیاد اینجارو گرم کنه بیخود و بابک جان اگه ما هم گفتیم علف و این چیزا فقط میخواستیم بگیم به یادتیم و نگرانت
امیدوارم به زودی دوباره بازی گرم بشه و این دفعه با پشتکار بیشتر هممون و تجربه بیشتر
کاش اون شخص هم که میگه هیچ کس خودشو معرفی نمکنه خودش اینکارو میکرد!!!
به افتخار هممون هیپ هیپ هورااااااا
مرسی(پریسا)

میخوای بری خارج؟ به سلامتی.
تو اصلا هم کوچیک نیستی. مهم قلبته که بزرگه!‌ (چه حالی بهت دادم،‌برو واسه دوستات تعریف کن!)

باران جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:26 ق.ظ http://rzuramz.persianblog.com

خارج از بازی:
این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست/کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!؟
آقا باز کنید راه را می خوام بیام تو٬ بابک جون از جلوی در برو کنار مردم میان میرن زشته فکرای بد می کنن یه وقت٬ این داش آکل کجاست که به این دخترا بگه برن تو خونه بده نامحرم از اینجا رد میشه می بینه صورتاشونو....
با این شروعی که کردم حتما فکر می کنید یه دنیا چیز دارم بگم؟ نه! حرفای همه رو خوندم فقط می گم که من برای ادامه این بازی هستم. فکر اولیه این بازی خیلی عالی بود و در ادامه یه کمی رو به سردی گذاشت٬ اما خوب دلایلشو گفتن بچه ها... به غیر از یکی دو تا باهمه موافقم. حالا که آسیبا را فهمیدیم و همه چی روشن شد پیشنهاد می کنم دست به کار بشیم و اگه بشه تو یه سایت ادامه بدیم بازی را و به شکلی وسیع تر تبلیغات راه بندازیم. من شخصا اینجا تشویق می شدم برای اینکه بنویسم. یه چند تا داستان خوب هم فرستادم که خوب دوستان کم لطفی کردن و هیچ کدومش منو به سر و سامون یا همون سامون و سر نرسوند... خدا را چه دیدی یه وقت می بینی یه دو سه نفری داستانیی را که اینجا نوشتن جمع می کنن و اولین مجموعه اشونو می فرستن برای چاپ. ماشاءالله هزار ماشاا...همه می تونن کمک کنن. بنده هم به عنوان اصل مقدس خود انتقادی اعلام می کنم که چند بار یه نقدایی نوشتم مثلا در مورد سوژه مرد اثیری که خیلی هم علمی نوشته بودم٬ ولی اصلا نفرستادمش و کوتاهی کردم و دیگه اینکه من تو همین فضا با کسانی آشنا شدم که واقعا خوشحالم می کنن و نوشتنشون منو وادار می کنه که بنویسم و نظر بدم و مطمئنم که در آینده ای نه چندان دور حرف هایی برای گفتن خواهند داشت و دیگه اینکه اینجا خیلی خوب بود و خوب بودن یه بهونه ی خیلی بزرگیه برای اینکه بخوایم این بازی را ادامه بدیم و بنویسیم و بخونیم و خیلی فنی تر از اینا کار کنیم... من معتقدم که ورای تمامی اهدافی که همه ازش گفتن و به خصوص اهداف خود بابک اینجا ارزش های خیلی بالاتری هم داره که اگه ادامه بدیم مطمئنم می تونه نتیجه های خیلی بهتری داشته باشه. خلاصه اینکه من شخصا آماده ام برای ادامه این بازی هر کاری بکنم و کارو از اینکه هست بهتر بکنیم و از این حرفا... مخلص همه دوستان هستیم و ارادت داریم به همه اشون...

دراینکه ارزشهای بالاتری هم پشت این حرکت هست شکی نیست. و بزرگترین ارزش همینه که اینجا کسی ادعای ارزشمند بودن نمیکنه.
حالا فقط مونده بگیم قدم اول برای شروع دوباره چیه. یکی بگه دیگه!‌

پرستو شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
من پرستو هستم. فکر نکنم یادتان بیاید. یک داستان فرستاده بودم. باعث سعادت منه که با اینجا آشنا شدم. هرچند جز یکی هیچ کدومشون تموم نشد. اما خوشحالم که پایه‌ی داستان نویسی را از اینجا شروع کردم. وبلاگ آماتورها را از وبلگ دوستان پیدا کردم. از بابک و از همه ی شما بسیار ممونوم.
دارم برای یکی از سوژه ها داستان می نویسم. اگر تمام شد و اگر خوب شد حتماً می فرستم. در مورد ایده سایت هم کاملاً موافقم. کمی برنامه نویسی ASPX می دونم. اگر کسی پیدا نشد روی کمک من می تونید حساب کنید. بابک ایمیلمو داره و هر ملکه یا سلطانی که دوست داشته باشه منو برنده کنه! شوخی کردم.
موفق و سربلند باشید

دستت درد نکنه. حتما مزاحمت میشیم.
در مورد اینکه داری واسه یکی از سوژه ها داستان می نویسی هم باز دستت در نکنه. مال دور چندم هست حالا؟! :)
فکر کن صد سال دیگه میگن: سبک آماتوریسم که تاثیر به سزایی بر ادبیات قرن بیست و دوم گذاشت از یک وبلاگ به نام آماتور ها ... شروع شد. از پیشگامان این سبک میتوان به افرادی چون: پرستو ، آتیش، اوکراینیه، داش آکل،‌ چکاوک،‌ شب نویس و ... نام برد!‌

سامـان دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:59 ق.ظ http://b-saman.blogfa.com

من اینجا تازه‌واردم. گویا مسابقهٔ داستان و داستان‌نویسی‌ست!؟
منم بازی؟! ;)

ببخشید داداش ما در حال خونه تکونی هستیم. الته قدمت رو چشم . بفرما یه چای تلخ هنوزم پیدا میشه. ببین واسه این ملکه میتونی چیزی بنویسی؟

طناز دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:24 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

سلام
شب نویس عزیز میدونم که زندگی اجتماعی این روزهای ما همگی پر از خستگی و التهاب و بهت حق میدم .البته فکر نکن که این سختی ها برای تو تعریف شدند و دیگران در نازو نعمتند .هرکسی سهم خودش رو از زندگی و سختی ها داره اما قطعا حق با توست در یک دوره از زندگی گاهی انقدر مشغولیات آدم زیاد میشه که فرصت برای گشت و گذار های نامحدود نتی و سر زدن به تمام کسانی که به وب لاگ آدم میان نیست .کاملا قبول دارم .ممنون از پاسخ شما
آنی عزیز ممنون ازت بخاطر همه لطف و مهربونیت .دوست های خوب تو دنیا از همه چیز بهترن :)
بابک عزیز درسته که خیلی از ما هیچوقت همدیگه رو ندیدیم اما این حس قلبی که تو وجود ما ست قطعا از خیلی دوستی های ظاهری امروزی عمیق تره . قطعا احساسی که بر پایه هیچ یک از مشخصات ظاهری افراد نیست و ارتباط افکار و عقایید آدمهاست (حداقل از نظر من )بهتر ین و عمیق ترین حسه
نه بابا . انگار خیلی جو گیر شدم و از خودم حرفهای آدم بزرگا رو در وکردم
گذشته از این حرفها و این نقدها برای ادامه این بازی همین کافی که اینجا در همهمون ایجاد یک حسه مثبت کرده و این یعنی لذت واقعی
هیچ چیز دیگه ای هم تا این اندازه مهم نیست
موفقیت همه مون و امید دارم

اگه بهترین و عمیق ترین حس نباشه حداقل جزو اون عمیقاشه!‌
دمت گرم تو هم که از خودمون تعریف کردی.
میگم ما واقعا کارمون درسته ها ،‌نه؟! پس بزنید یه کف مرتب دیگه به افتخار عروس داماد!‌

مرجان دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام
داش آکل جان .احوال شما
راستی من ازهمون روز اول میدونستم که تو کی هستیا .(حالا نزنی تو ذوقم بگی این که خیلی شاق نبوده همه میدونستن !)
اما این که آدم بتونه تحقیقا در قالب ۲ آدم کاملا جداگانه و با نقشهای متفاوت باشه تحقیقا هیجان انگیزه و البته احتاج به هوش و ریزبینی داره .
راستی بگم کجا سوتی دادی تا مطمئن شدم ؟!!
تو همون داستان بازگشت داش اکل
قطعا اگه خودت داش آکل نبودی به زن داش آکل به این واضحی نخ نمی دادی
البته من از قبل حدس میزدم اما اونجا مطمئن شد . نگی هنر کردی ;)

داش آکل دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام مرجان خانم. من خوبم تو چطوری؟
اگه یه وقت فکر کردی من همون بابکم اشتباه کردیا!‌
هر چی ام که تا حالا همه سند و مدرک آوردن که من و بابک یکی هستیم نوشته ای بابکه. من تا حالا یه بارم نگفتم که بابکم. این بابکه دیده من محبوبیت دارم میخواد خودشو بچسبونه به من. اینه که حرفشو باور نکن. اینم که به زن من نخ داد از همون کثیفیشه که عزت گفت. البته یه بار قول داد بره حموم اما این بابکی که من میشناسم با آب هفت دریام پاک نمیشه.

اصلا این اسم مرجان منو واقعا خل میکنه ها!‌ تا یه جا میبینم یا میشنوم حالم دگرگون میشه!‌

مرجان سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ق.ظ

ا وا . خاک عالم . من کی گفتم که شما بابکی . داش آکل جان . چه حرفها می زنیا . !!! اصلا بابک کیه؟ والا دور از جون شما از زمانی که حاجی مرد و مارو به شما سپرد (از خدا که پنهون نیست از خلقش چه پنهون ) که سایه هیچ مردی تو زندگی ام نبوده الی داش آکل .و تو خیالم تنها اسم تو بوده داش آکل . اگه باور نمی کنی از همون طوطی بپرس . اگه هم تن به اون ازدواج زورکی دادم فقط واس خاطر این بود که نمی خواستم رو حرف شوما حرف بیارم .مگه نه که دلم رضا نبود انگار که به مسلخ می رفتم . اما چاره چیه . همیشه تا بوده روزگار با دل عشاق بنای ناسازگاری داشته .
ما هم که جرئت بیان عشقمون و نداشتیم .مجبورشدیم این سوز و تو دلمون نگه داریم و دم برنیاریم .دندون رو جیگر گذاشتیم و با یادت سوختیم . اگه اون طوطی هم نبود که تا حالا دوم نمی اوردم .
حالا تو اینا رو نشنیده بگیر .خوبیت نداره که من اینهمه آشکارا رازه این دل بی صاب مونده رو روی داریه بریزم .
بدرور
;)

فائزه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ب.ظ

خوب همه اومدن اعتراف کردن و رفتن!!! نتیجه چی شد؟؟؟

همینو بگو!

کشیش پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ق.ظ

من هنوز تو اتاقکم نشستم اگه کسی هست بیاد اعتراف کنه
لطفا یه چیز جدید اعتراف کنه اینا دیگه خیلی یکنواخت شده.
کسی سکسی کار خلافی آدم کشی .... نداشته !!!!!!

آقا من یه چیزی رو نگفتم. یه بار وقتی داش آکل رفته بود توالت از تو سوراخ کلید نگاش کردم.

آتش شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:12 ق.ظ

میگما ما خسته نباشیم اینقدر کار مفید انجام دادیم برای رونق گرفتن دوباره اینجا!!
به جای اعتراف به اون ذخن خلاقنون زحمت نوشتن یه داستانی چیزی بدین بهتره!!!

موافقم.

آنی یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ب.ظ

آتش عزیز طبق تحقیقات اینجانب که در زیرآمده، بزودی میترکونیم :))

باران : خیلی مخلصیم
مهرک: و نوشتن آغاز میشود
فائزه : خواستن همیشه توانستن نیست
نعنا : بد ایام در برفته وشینم ونویسم میزممد ونگ دربده نشه که قصه درشه از مه براتون
بابک : به خودت فشار نیار آنی جون، هنوز وقتش نرسیده، اینقدرم فکر نکن مثل من ..خل میشی. باور کن
مرجان : بی تربیت
داش آکل : حالا اگه سلطان من بودم میدید که چطور همه فرت و فرت داستان مینوشتن.
حسین(شب‌نویس) : باید با خودت بیرحم باشی، به خودت رحم نکن بنویس.
زیبا : اینقدر دوسش دارم نمیتونم تمومش کنم
ننه چغندر : چه نشسته‌ای که دختر عشرت بلنده داستانش رو چند بارم رونویسی میگن ننه؟ کرده.
چکاوک : ایندفعه هم میتر
رعنا : راستش من که اصلا فکرم کار نمیکنه، شواهد میگه قبلا کار میکرده.
یه ننه دیگه : عمر گران میگذره ننه خواهی نخواهی ننه
جرخورده از ترس : ما کردیم شد.
مرجان : بی تربیت
باران : باز باران با ترانه میزند بر بام خانه. چاکریم


آنی- ببخشید غلط داشت تصحیح کردم یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:31 ب.ظ

آتش عزیز طبق تحقیقات اینجانب که در زیرآمده، بزودی میترکونیم :))

باران : خیلی مخلصیم
مهرک: و نوشتن آغاز میشود
فائزه : خواستن همیشه توانستن نیست
نعنا : بد ایام در برفته وشینم ونویسم میزممد ونگ دربده نشه که قصه درشه از مه براتون
بابک : به خودت فشار نیار آنی جون، هنوز وقتش نرسیده، اینقدرم فکر نکن مثل من ..خل میشی. باور کن
مرجان : بی تربیت
داش آکل : حالا اگه سلطان من بودم میدید که چطور همه فرت و فرت داستان مینوشتن.
حسین(شب‌نویس) : باید با خودت بیرحم باشی، به خودت رحم نکن بنویس.
زیبا : اینقدر دوسش دارم نمیتونم تمومش کنم
ننه چغندر : چه نشسته‌ای که دختر عشرت بلنده داستانش رو چند بارم رونویسی میگن ننه؟ کرده.
چکاوک : ایندفعه هم میترکونم
رعنا : راستش من که اصلا فکرم کار نمیکنه، شواهد میگه قبلا کار میکرده.
یه ننه دیگه : عمر گران میگذره ننه خواهی نخواهی ننه
جرخورده از ترس : ما کردیم شد.
مرجان : بی تربیت
باران : باز باران با ترانه میزند بر بام خانه. چاکریم

من اگه میخواستم بهت چبزی بگم اینجوری میگفتم:
خانم آنی کمی فکر کردن در زندگی هم بد نیست. وقتش رسیده کمی به مغزتان فشار بیارید!‌

آنی سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:34 ب.ظ

چشم دبیرخونه

دونه تسبیح سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:51 ب.ظ

بی نام داستانت خیلی قشنگه

باز شروع شد این اسامی مستعار!!! دونه تسبیح!‌ دیگه از بس همه همه چی بودن اسم کم آوردن رفتن سراغ اسامی فوق مستعار. لابد نفر بعدی میخواد اسمشو بذاره پیچ یخچال و لنت موتور گازی و موزاییک کف مسجد شاه و و از این چیزا!‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد