آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

نتایج نهایی دور نهم

به نام خدا

پیشاپیش سلطان از لذتی که در اذیت کردن برده است پوزش می‌طلبد...

بعد از نوشتن همه‌ چیز...7 تکه کاغذ آبی بر می‌دارم و روی اونا 7 اسمو می‌نویسم. کاغذ‌ها رو دونه به دونه چند تا می‌زنم تا شکل ماهی در بیاد. ماهی گلی‌ها خوشگلن ولی من ماهی آبی دوست دارم و اونا رو توی مشتم می‌گیرم. توی دستم وول می‌خورن، انگاری واقعن زندن. بدو بدو می‌رم سمت آشپزخونه و هول هولکی توی یه ظرف می‌ندازمشون و روشون آب می‌ریزم. ماهی‌های من روی خط جریان آب چرخ می‌خورن. چشم‌هامو می‌بندم و دستمو توی ظرف می‌چرخونم تا از ماهی‌هایی که دارن بی‌صدا شنا می‌کنن یکیو شکار کنم. آهان خودشه، یکی از ما‌هی‌ها خودشو چسبونده به دیواره‌ی ظرف تا یکی دیگه از ماهی‌ها انتخاب بشه. دست می‌کنم برش می‌دارم. بازش می‌کنم و می‌خونم : "پرسپکتیو"... به ته ظرف آب نگاه می‌کنم که ماهی‌های آبی دیگه ته‌ش ولو شدن. کنار 5 تا ماهی دیگه، یه کاغذ آبی دولا هست که عین صدف، دو کفه‌اش‌و با جریان آرام آب بالا و پایین می‌بره. سرم‌و خم می‌کنم و مروارید داخلش‌و می‌خوانم: ...مهرک..... شروع کنیم....*
*خودمم نفهمیدم چرا اینطوری شد!


 

دایره‌های روشن به صف کشیده شده‌ی توی خیابان روایت عشقی است که حدیث ماندگار آن در سلسله‌ی پیوسته‌ی نسل‌ها پژواک خواهد داشت. داستان عشقی است که زن قدرتمند از تسلیم مردش بر عشق شوهرش سلطه می‌دهد....

داستان لزوماً پرداخت هزاران حوادث روزمره نیست. چرا که هر بخش از زندگی خود قصه‌ای است که به تنهایی، به تمامی زیباست. اما یک داستان روایت بخش خاصی از زندگی است؛ روایت پرتنش یک گذار است. پرسپکتیو با نگاه ویژه‌ای که دارد سوژه را در پرسپکتیو خاص خودش برده است و طرحی که چیده است، ستودنی و تحسین برانگیز است. برداشت او از سوژه غیرقابل انتظار و در خور توجه است که این به تنهایی ملاکی است برای برنده شدن پرسپکتیو. پرسپکتیو برداشت تو واقعاً عالی است....

پرسپکتیو همه چیز دستش است. اندازه‌ها را دارد و می‌داند چه طور مایه بزند. فضاسازی داستان حیرت انگیز است. در ابتدای دیدار حسین و زن مطلقه باید فضا سرد و سنگین باشد و بعد نویسنده کم‌کم چاشنی دوست داشتن هم را داخلش می‌کند و حالا باید عشق را به نمایش بگذارد؛ آفرین! او خیلی قشنگ و استادانه اینکار را می‌کنند. پیشانی پشت گردن و دست‌هایی که دور کمر حلقه شده بسیار دوست داشتنی است. [تا به حال امتحان کردین؟ تأثیرش فوق العاده‌ست...] و کمی بعد آن حس بعد از ابراز عشق، آنجا که صدا‌ها نرم و آرام و جمله‌ها کوتاه و خجالتی وار می‌شود. و بعد هنگامه‌ی جدا شدن که باعث می‌شود شخصیت‌ها حرف‌های سخت و یا شکمی بزنند. و بعد حس سر درگمی راوی و فضا سازی قشنگ و پاسخ دادن به نیاز توصیفی داستان. مرحبا! او دقیقاً می‌داند کجا توصیف کند و کجا جزئیات بگذارد. اما پرسپکتیو شاید به خاطر مرد بودن، ظرافت و لطافتی در توصیف ندارد. دوش نور [مثل آن بالا، مالیدن پا] کمی توی ذوق می‌زند. می‌دانی دوش به من احساس سنگینی می‌دهد؛ [هر چند که ندا مخالف است] بماند که توصیف قشنگی است.

نیازی به ذکر آن نیست که پرسپکتیو گفتگو را به خوبی می‌شناسد و با مهارت خیلی خوبی آن را در داستان‌هایش به کار می‌برد. استفاده از فلاش بک فوق‌العاده است. هرچند که فلاش بک به درخشانی بخش اول نیست. اما تلفیق ساعت‌های وداع با آخرین هم آغوشی در نمایش قدرت زن بی‌نظیر است. ویژگی‌های شخصیت‌ها تا پایان داستان ثابت می‌ماند.

فضا سازی این قسمت کمی سرد است. وقتی نوشته‌های دیگر پرسپکتیو را می‌خوانم در اغلبشان فضای یکسانی (فضایی شاید سرد) را احساس می‌کنم. که به تمامی غالب است. حتی در این داستان تا آنجا که حالت‌های مختلف فضا، تنها به صورت هاله‌ای تغییر می‌کند و غالب همان است. و با توجه به زاویه‌های دید، انتخاب طرح و ... می‌توانم بگویم که پرسپکتیو جسارت بی‌حد و حصری دارد؛ اما راه‌های ساده به نتیجه رسیدن را خوب می‌داند و از جسارتش کمتر مایه می‌گذارد...هرچند که از نویسنده‌ی داستان حیرت‌انگیز "فقط همین امشب کوچولو" [من این داستانتو خیلی دوسش دارم!] انتظار بیشتری می‌رود. اما دایره‌های به صف کشیده‌ی توی خیابان داستان شاهکار این دور است....

هنگام خواندن داستان یادداشت کرده‌ام: "داستان اول...تصاویر به نوعی کلاژی بود از داستان‌هایی که خوانده‌ام...فضای روایت داستان خیلی قشنگ در آمده است. یه سردی یه گنگی یه سکوت خاص حاکم است....توی اون لحظه بیشتر یه اضطراب بود..."

پرسپکتیو عزیز، داستان تو تنها شایان تحسین است، اما می‌دانم که اینگونه را بیشتر می‌پسندیدی...


 

پر، خالی؛ حکاکی تلاطم افکار ذهن راویست بدست میرا بر روی کاغذ. منطق‌ها، نتایج، احساس‌های ذهنی که برای یک تصمیم به یقین رسیده است، در ذهن او به هم بافته می‌شود. گاه تماشای سطحی احساسات گذشته است، گاه روایت حق به جانب حوادث است و گاه محکوم کردن خود. چیزهایی که به راستی در ذهن انسان شکل می‌‌گیرند، اما آمدن آن‌ها بر روی کاغذ به تمامی بسته به شخصیت راوی، می‌تواند حتی نامه‌ای باشد به مضمون: "همه چیز تمام شد، تقصیر خودت بود.". شخصیت راوی زنی است که شاید مطیع به نظر آید اما راوی قدرتمند، جسور و در ابتدای آزادی است....

پر، خالی؛ حکایت دوست داشتن مردی است که دوست داشتن را گم کرده، نمی‌داند یا به فراموشی سپرده است. مردی که گمان می‌کند زنش را به تمامی، به اندازه‌ی کمال دوست داشتن، دوست دارد و به بهای این دوست داشتن توقع متقابل او از زن اینست که لحظه‌هایش را به او بدهد، به او بدهد تا بتواند این کمال دوست داشتن را در آن‌ها به تماشا بگذارد، به او بدهد تا بتواند او را بیشتر دوست داشته باشد. و زن مطیع است و مهربان و مرد را به راستی دوست دارد. زن شروع می‌کند از خود مایه گذاشتن. انقدر مایه می‌گذارد، انقدر چیزی به جایش نمی‌گیرد که نمی‌تواند فشار را تحمل کند. می‌ترکد و تکه تکه می‌شود که کمی پیشتر مرد را در درون خود تکه تکه کرده بود و حالا بزرگترین تکه‌ی زن می‌خواهد به تنهایی قل بخورد.

دوستم ندا یک تکه‌ی کامل شادیه. اصلاً نمی‌تونه غمگین باشه. اگه یه شب باهاش بیرون بری انقدر می‌خندی و انقدر بهت خوش می‌گذره که اونشب یکی از بهترین شب‌های زندگیت می‌شه. اون چیزی نمی‌نویسه، اما یک خواننده‌ی تمام عیار شعر و داستانه. وقتی یه کتاب بهش می‌دی و اون می‌خونتش همیشه قسمت‌هایی که زیرش خط کشیده، قشنگ‌ترین قسمت‌های کتابه. اصلاً امکان نداره بگه چیزی قشنگه و اون چیز قشنگ نباشه. حتی خوندنش هم اون‌ها رو قشنگ می‌کنه. داستانتو بهش دادم و خوند. و اون چیزی رو که بهم گفت، برات می‌نویسم: "دومیش شاهکار بود. همان تابلوهه که انسان آگاهی است...لطیف و واقعی بود. من اشکم در اومد. از گوشه‌ی چشمم گرگر ریخت پایین... " خوشحالم که ندا داستان قشنگ تو رو دوست داشته...

نمی‌توانم بگویم که موضوع اصیل نیست، این داستان روایت امروز و هر روزه است. داستانی که هر روز و به هزاران شکل و طریق اتفاق می‌افتد و شاید نمی‌شود از آن پرهیز کرد. میرا داستان تو را با فیلم آتش‌بس مقایسه می‌کنم. به نظرم، طرح تو، پرداخت تو، هزاران بار بهتر است از چنین فیلمی.... و معذرت می‌خواهم که این دو را با هم مقایسه کردم...

قشنگی روایت میرا ابراز عقیده و احساس راوی درباره‌ی کار خود است. قالب داستان نویسی به صورت نامه‌نگاری قالبی است نه چندان جدید (1740) که نویسنده داستان را به صورت یک نامه یا چند نامه نگاری با نامه‌های کوتاه روایت می‌کند. از کتاب‌هایی به این شیوه، "بابا لنگ دراز" و "از به" را می‌شناسم.

این دور دور میراست. در این چند دوری که میرا داستان نوشته است، رفته رفته داستان‌هایش بهتر، بهتر و بهتر شده است. در حقیقت شتاب پیشرفت داستان نویسش تا بدانجاست که دقیقاً این دور برنده شود. داستان خیلی خیلی خوبی نوشته است....


 

بالکن داستان پنجره‌های رو به روی هم، داستان کوچه‌های باریک و مرتفعی از جنس هواست. بالکن داستان گریز است، حرکت است، تلاش برای فرار از تقدیر ظالم است و خود را به دریای طوفانی زدن است. بالکن داستان یک خداحافظی است. داستان دو دلتنگی است. داستان بیم، اضطراب و شروع سرگشتگی است. بالکن این همه است آخر؛ بالکن داستان یک زندگی دیگر است، زندگی در جهان بزرگتر. بالکن داستان زندگی انسانی است در دل انسانی دیگر.

هنگامی که انسانی زندگیش را در دل انسانی دیگر آغاز می‌کند، در می‌یابد که از ازل آنجا می‌زیسته است و این هستی تا ابد ادامه دارد. حقیقت این است که آن‌ها که در دلشان جا داریم، بار رنجی که می‌کشند بیش از سهمی است که ما از رنج داریم.

مهرک داستان تو را وقتی خواندم که از عرض خیابان می‌گذشتم، داستان تو را آن وقت که باید دو قدم، یک قدم می‌کردم خواندم. داستان تو را جای نوشته‌های آن مردک خواندم، داستان تو را نتوانستم که نخوانم....و بعد راه رفتم، توی کوچه پس کوچه‌های شهر راه رفتم. و دنبال بالکن‌های روبه روی هم گشتم. دنبال آدم‌هایی گشتم که با امید به آسمان نگاه می‌کنند و دنبال امید می‌گردند...رفتم بالکن خانه‌ی مان و به ساختمان‌های اطراف که روز به روز بزرگ‌تر می‌شوند و خانه‌ی مان را تاریک می‌کنند و به حیاط خلوت‌ها و بالکن‌های رو به روی همشان نگاه کردم. و بعد دوباره به خیابان رفتم و همه‌ی بالکن‌ها و همه‌ی آدم‌ها را دیدم...مهرک داستان تو یک شات است، برشی است از زندگی که نیاز به جای خاص و آدم‌های خاص ندارد. مهرک داستان تو داستان بخشی از شهر، داستان تمام شهر است....

مهرک جسور است و غیر قابل پیش بینی. طرح‌ها، موقعیت‌ها و شخصیت‌های نوشته‌هایش جسورانه انتخاب می‌شوند. فضاسازی‌های داستان‌هایش کاملاً متفاوت هستند. و ذهن بازش همیشه برداشت‌های شگفت‌انگیزی از سوژه‌ها می‌کند. ویژگی منحصر به فرد داستان‌های او، راوی قصه گوست....

داستان شروع بی‌نظیری دارد و از همان ابتدا میخ کوب می‌کند. راوی در زمان دیگری است و هدایت قصه را از همان‌جا پیش می‌گیرد. در پاراگراف اول تصویر یأس نا امیدی راوی است، تا به بدانجا که ذهن خطاگر وقوع یک خودکشی را پیش بینی می‌کند. توصیف‌های لطیف لا‌به‌لای ابراز یأس راوی آمده‌اند. راوی چه قدر قشنگ به چند ساعت پیش می‌رود و دوباره باز می‌گردد[ببخشید نمی‌دانم به این فلاش‌بک می‌گویند یا نه] این کار مهارت تو را می‌خواسته و من نتیجه‌اش را چه قدر دوست دارم. تقابل تقارن که راوی بین نیلوفر با زن همسایه و جمیل با مرد همسایه بر قرار می‌کند و خاطری که گاه با آن‌ها آسوده و گاه آشفته می‌کند، فوق‌العاده است. گفتگو‌ها بسیار قشنگ تنظیم شده‌اند، نیلوفر کلافه است، جمله‌‌ها به کلافگی می‌افتد. نمایش حالات روحی و احساسات به صورت غیر مستقیم در این داستان بسیار ستودنی است. [سرش را توی بالشت فرو کرده است، ناخنش را می‌جود، با بی‌تفاوتی سرش را تکان داد، جای مشتی که بعداً هم دردش حس می‌شود و ...]. و این ها یعنی جزئیات...به نظرم این ویژگی داستان مهرک، یعنی فراموش کردن به قصد توضیحات و جزئیات اضافه، باعث روانی، جذابی بیشتر و جلوگیری از طولانی شدن داستانش گشته است. مهرک دوست دارد داستان‌هایش روان و فهم ساده‌ای داشته باشند، اما اینجا گاهی کمی سخت می‌شود و خواننده‌ی گیجی مثل من دیالوگ‌ها را گم می‌کند. برداشت مهرک از سوژه، مخصوصاً برداشت غیر عاشقانه از آن، به اندازه‌ی برداشت پرسپکتیو حیرت انگیز است. شایان تقدیر است و طرح او چیزی است که نظیر آن را ندیدم.

در داستان مهرک توصیف‌ها و نوشته‌های لطیف رو به پایین است و امید سمت آسمان. بخش شاید خوش‌آیندی از واقعیت رو به روست و نگاه از آن به آسمان می‌جهد. و آنچه که باید به سختی پشت‌سر گذاشت و فراموشش کرد، گاهی حتی نیلوفر، پشت سر قرار می‌گیرد. [امیدوارم از اینجایش ناراحت نشده باشی]

[بچه که بودم عاشق کره پوستی بودم. کره پوستی برش خیلی نازک و شفافی بود که از روی قالب بزرگ و سرد کره برمی‌داشتم...داستان مهرک به خوش مزه‌گی کره پوستی بود....]

هنگام خواندن یادداشت کرده‌ام: "خود کشی؟" و همه‌ی «ی» که در پرینت نچسبیده‌اند را با خودکار سیاه جسبان کرده‌ام. و پشت یکی از کاغذ‌ها تقلب رسانده‌ام...


 

خداحافظ سبز داستان بازگشت است. بازگشت دوباره‌ی گرمای قلب سبز است به قلب راوی؛ که کمی پیش از این پشت درهای بسته شده هدر می‌رفت. قلب سبزی که با هرچه یاد داد، با هر چه کرد، و با هرچه که نتوانست انجام دهد، دانه دانه موهایش سفید شد، پیشانی‌اش چروک شد و قلبش چین و چاک برداشت. خداحافظ سبز داستان بازگشت است. داستان بازگشت ناگفته‌ی روحی از تبعید در زمین. داستان بدرقه‌ی روحی است که سال‌ها میهمان جسمی بوده است؛ و اکنون در وداعی سرکش و بی‌مبالات آن را ترک خواهد گفت. مرگ بی‌آنکه بتوان از آن گریخت می‌آید...مرگ بی‌گفتگو زیباست.

دوست آرامش‌گاهی است بر روی زمین؛ میان آفتاب و آتش و خاک و سنگ، دوست سایه سار درختی است که از چند قدمی آن نهری می‌گذرد. آنجا که از دست روزگار فریاد می‌کشیم؛ آنجا که صدای دیوار‌ها را پیش از ریختن می‌شنویم و روی شیشه خرده‌های روی زمین قدم می‌زنیم، حتی اگر در ظلمت تنهایی به سر بریم، یادی هست، آغوشی هست که با آن آرام بگیریم. برای هرکسی دوستی هست، دوست بهشت خدا روی زمین است....و اگر هزاران بار، هزاران و هزاران بار، در شراکت یک اندوه به عمق قلب هم نیشتر بزنیم، عمیقتر، عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌رویم....

نوشتن داستان از دیدگاه اول شخص یعنی عجین کردن روح خود با روح روایتگر. بسته به اینکه این آمیختگی تا چه اندازه باشد و اینکه ارتباط بین این ارواح چه قدر مستحکم باشد، نویسنده می‌تواند شخصیت را حس کند، درک کند، لمس کند و انگار جسمی شده است که او را پذیرفته است. "ناشناس" استاد مسلم این نحوه‌ی نگارش است. "ناشناس" می‌تواند قهرمانش را در درون خود حس کند و به راحتی آن را بیان کند و این خصیصه‌ی بسیار بزرگی است. "ناشناس" می‌تواند به اندازه‌ی شخصیتش رنج بکشد، اندوهگین باشد، یا بخندد. و تحت تأثیر این همه احساس، آن هنگام که می‌شود آن را بیان داشت، ذهن مملو از جملات شگفت انگیزی می‌شود که تند و تند از ذهن می‌گذرند و می‌گریزند. گاهی در به دام انداختن بهترین کلمات و جملات، چیز قدرتمندی که سال‌ها دور می‌دوانیده است، در تور می‌افتد. درخشش احساس در این نوشته بسیار واقعی است. خداحافظ سبز آن طور که من دوست دارم بنویسم نوشته شده است.

برای داستانت از یکی از پسر بچه‌های حقیقی شهر فالی می‌گیرم.

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره‌ی دوست.

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری است.

سودی در "شرح سودی بر حافظ" محصول بیت را نوشته است: حافظ برای تو به اقلیم وجود آمده است. پس حالا قدمی برای وداعش پیش بگذار که دوباره خواهد رفت. یعنی حافظ را وداع کن که باز هم عازم رفتن است. خلاصه از این عالم فانی بآن عالم باقی خوهد رفت. ببخشید، شعر حافظ را شاید نباید معنی کرد...

هنگام خواندن: "زیر پاهایم را نای رفتن نیست، خط کشیده‌ام. جایی نوشته‌ام کنترل جبران فشار، جایی نوشته‌ام سهراب و پشت کاغذ را چرک نویس کرده‌ام..."


 

آغاز، پایان آگاهی از یک فداکاری است. فداکاری که دوستی برای دوستش بی آنکه خود او در انتخابش نقش داشته باشد، بر می‌گزیند. داستان ماجرای دوستی است که به بهانه‌ی نجات دوستش از سال‌های سیاه و رنج پیش از مرگ، به بهانه‌ی نفهمیدن خیانت کسی که به خودش هم خیانت می‌کرد، به بهانه‌ی هدیه‌ی عشق به کسی که در این سیاه بازار کسی دوست ندارد عشق به او هدیه کند، آدمی که دیگر برای خودش، آدمی که دیگر برای همه خطرناک شده است، جانش را می‌نهد.

این داستان مستندی است از زندگی انسان‌هایی که به جای هستی خود، هستی انسان یا انسان‌های دیگری را بر می‌گزینند، بی آنکه چشمداشتی از پس دادن امانت خویش، توقعی به تشکر و یا حتی نگاه مهرانگیزی داشته باشند.... رازهستی همین است. ما برای انسان‌های دیگر زاده شده‌ایم....

آرامش نقطه‌ی اوج داستان را با نقطه‌ی اوج حس رقت انگیزی انسان در هم آمیخته است و داستان وقوع این معجون را از ابتدا نوید می‌دهد. راوی با زیرکی تمام ماجرا را پنهان می‌کند و در نقطه‌ی اوج گره گشایی می‌کند. داستان همانند یک کنسرت بزرگ است. در پایان موسیقی تو را که نا به فرمان بودی، گوش نمی‌کردی؛ دست‌های تو را می‌گیرد و به اوج می‌برد. و همچنان اوج یک موسیقی شور انگیز است که در درون رهبر ارکستر فریاد می‌کشد و بعد با چوب‌های هدایتگر او پایین می‌آید و آرام می‌شود.

آرامش دیالوگ(محاوره) نوشتن خوب می‌داند، دیالوگ‌های بی‌نظیر آرامش هیچ مرا خسته نمی‌کند. این را در داستان‌های دیگرش هم دیده‌ام؛ مردم داستان هم برای زندگی باید حرف بزنند. اما راستش داستان گفتگو می‌خواهد. یک گفتگو ثبت بدون دست برد حرف زدن‌های خلوت و بازار نیست. زیاد دور نروم، مقایسه کن دیالوگ‌های داستان دونه تسبیح را در دور هشتم [-سلام-علیک سلام-چه طوری – خوبم مرسی!...] [ببخشید دونه تسبیح جون!] با گفتگو‌های زیبای پرسپکتیو در این دور. و البته این تنها با تمرین زیاد میسر خواهد شد. آرامش سوژه‌ها را بسیار قشنگ درک می‌کند، در داستان‌هایش به راحتی به آن‌ها می‌رسد و گویی خودِ سوژه را نوشته است. نثر روانی دارد و عاطفی نوشتن را خوب می‌داند.

آرامش عزیز، داستان تو از همه‌ی داستان‌ها به من نزدیک‌تر بود. و برایم از همه‌ی داستان‌ها واقعی‌تر بود. دوستش دارم و فراموشش نخواهم کرد.

موقع خواندن داستانت و موقع نوشتن این متن های‌های گریستم...

موقع خواندن داستان یاداشت کرده‌ام: "خیلی دوست داشتم یه نفر به سوژه‌ی فداکاری برسه. می‌گه می‌خواد ضربه بزنه." دور سلام -به شاداماد-مرسی خط کشیده‌ام. و در انتهای صفحه‌ی یکی مانده به آخر نوشته‌ام: "موهای تنم قشنگ سیخ شد. ضربه. یادم رفته بود می‌خواد ضربه بزنه."


 

آخرین نفس‌های یک مرد تنها داستانی است، متفاوت. حکایت مردیست در لحظه‌ی احتزار، آنجا که همه چیز برای مرد سؤال می‌شود، حتی آنچه که پیش از آن بدان یقین داشته است. آدمی خصوصاً اگر مرد باشد، آن وقت که برای وداع با زندگی آماده شده است و می‌داند مرگش در همان نزدیکی است، لطیف خوب و مهربان می‌شود. گذر جریان زندگی از ذهن همچنان یک جریان آرام است. لایه‌های خاطرات گذشته به راحتی بر روی هم می‌لغزند و چشمِ درون ملایم‌ترین آن‌ها را می‌بیند. [مامانم توی انبار اَخ رو پیدا کرده. اَخ اولین عروسک من بوده، یه عروسک سفید خپلو با چشای زرد و زبون بیرون اومده‌ی قرمز...ظاهراً لحظه‌ای که دیدمش این اسمو بهش دادم...بابام اینا هم دارن به عکس پوشک عوض کردن من می‌خندن...]

بوران از پس توصیف‌های داستان به خوبی بر آمده است و آن‌ها را با رنج مردن شخصیت به خوبی آمیخته است. [ دلم هوای باران تندی را داشت که..، خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه‌ام و قطره‌های اشکی که آرام روی گونه‌ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته‌ی چانه‌ام روی گردنم ناپدید می‌شوند...] بخش‌های عاطفی داستان همانطور که همیشه خود می‌گوید، عین عشق است و نه دیگر هیچ. و لحظه‌ی مرگ و آن پاراگراف آخر خیلی قشنگ در آمده‌اند. مخصوصاً آن جمله‌ی فراموش نشدنی آخر...[ کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.]

یکی از دوستانم از قول یکی از راویان دفاع مقدس می‌گفت که: هنگامه‌ی نبرد، آنجا که جان‌ها و خون‌‌ها در هم غلطیده‌اند، آنجا که صفیر گلوله‌ها صدای گام‌های تو را از روی زمین محو می‌کنند، آنجا که عطش مرگ تشنگی روزهای تو را سیراب می‌کند، مردی پایم را گرفت. زخمی شده بود و التماسم می‌کرد: "مرا به عقب ببر. به هر آنچه که دوست داری و می‌پرستی مرا به عقب ببر که اینجا نمیرم. کمی بعد و جای دیگری بمیرم. " من دستش را به زور از پایم کندم و بی‌آنکه حتی کمی بایستم و یا برگردم او را رها کردم و رفتم....و به قول یکی دیگر از دوستانم: "هدفتو مشخص کنو و برو. به آدما چی کار داری؟ آدما حاشیه‌ی زندگی هستن.  وگرنه قابل چشم پوشی هستن....مگه کی بوده؟ یه آدم...". مرحبا بوران(مرسی آنی)

آخرین نفس‌های یک مرد تنها داستانی است که در نگاه اول می‌نمایاند که بوران آن را سخت نوشته است. برداشت غافلگیرانه و زیبای بوران که حاکی از نگاه ژرف او به زندگی است چنین طرح سختی برای به تصویر کشیده شدن می‌طلبیده است، که با پرداخت خوبش در دستان توانایی که دارد باز نتوانسته جذابی و روانی داستان‌های دیگرش را بیابد.

آدم‌هایی که آگاهانه نبرد را برگزیده‌اند و حالا که با واقعیت رو به رو شده اند، حالا که برای مردن انتخاب شده اند، وا داده اند. انسان‌های ضعیفی شده‌اند که نمی‌توانند انتخاب کنند که تا آخرین نفس‌ها زنده بمانند. با درد زنده بمانند. زنده بمانند اما در برابر شکنجه‌ها سکوت کنند. زنده بمانند و ننگ نمردن را تحمل کنند. انسان‌هایی که مرگ را بر می‌گزینند، تا پس دادن امانت خویش به خوبی از آن حراست می‌کنند...آخرین نفس‌های یک مرد تنها، داستان یک جان کندن است...

هنگام خواندن این داستان چیزی یاداشت نکرده‌ام. اما پیش از شروع به خواندنش کمی می‌ترسیدم! می‌ترسیدم باز بوران مرا به سیلاب‌هایی از افکار بیاندازد...که خدا حفظش کند، همین کار را هم کرد!


 

آتش عزیز، داستان تو داستان بسیار قشنگی است....اما راستش از تو معذرت می‌خواهم که آن را بین داستان‌های دیگر گذاشتم...داستان خیلی خیلی قشنگ تو، به هیچ بازی و به هیچ سوژه‌ای تعلق ندارد..... شاید باور نکنی اما آن را خیلی خیلی قشنگ نوشته‌ای....


 

ندا رو که تا حالا شناختید، ندا از من بزرگتره و مدیر یه شرکت شده. و سلیقه‌ش حرف نداره! به من لطف کردو و نظرش راجع به داستان‌ها رو گفت و من جسته گریخته یادداشت برداشتم:

اولی غیر منطقیه. دختره خیلی احمق بوده اگه دوستش نداشته..ولی بعضی از جمله‌هاشو خیلی دوست داشتم، مثل توصیف دوش نور که خیلی قشنگ بود...یه مخروط ناقص که عین آب حالت فیزیکی داره. داستان دوم، با اون خیلی حال کردم...نگارشش به من چسبید. نیلوفر اینارو اصلاً نفهمیدم...ببین اون چی کار کرد، رفت خارج؟...اونی که شعر داشت خیلی قشنگه، اشکم در اومد. وای بوییدن لبخند خیلی قشنگه یا اون چشای خاکستری محشره. تا حالا چشای خیلی پیر دیدی؟ دقیقاً خاکستری می‌شه، مخصوصاً اگه روشن باشه...داستان داریوشه خیلی قشنگ و تأثیر گذاره. یعنی دختره عاشق داریوش بوده؟ دختره از خودگذشتگی کرده. حرفی از عشق نزد و کاملاً عشق بوده. اینکه داریوشه نفهمه غیر منطقیه و این دختر دومیه که ایدز داره. ولی کلاً جالب تعریف کرده. داستان آخریه افسرده کننده است. "می‌خوام بدونم چه قدر بعد از من می‌تونی زنده بمونی"، جالب بود و اینکه کوله پشتی رو برده بودن و اون می‌خواسته حداقل اونو زیر سرش بذاره. تموم شد؟ ولی تو گفتی یه داستان دیگه هم هست. ...بهترینشون؟ من از داستان دوم خیلی خیلی خوشم اومد...

خوب من هم به میرا تبریک می‌گم! حقیقتاً داستانی که ندا انتخاب کنه داستان خیلی قشنگیه! میرا جایزه‌ی بهترین داستان از دید ندا رو برنده می‌شه! نظرت چیه میرا؟ اگه هنوز با دوستات پروژه‌ی Book To Byte تون رو ادامه می‌دید، به انتخاب شما سلطان یه کتاب رو تایپ می‌کنه و می‌فرسته؟ تبریک می‌گم میرا...

اما برنده‌ی این دور....

از روزی که کاپیتان باب نادالیف پاشنه‌ی کفش پای چوبیش را ورکشید و با قلاب فلزی جای دست چپش روی بینش را خاراند و گفت: "...یه جزیره...یه جزیره‌ی پر از گنج که تا حالا کسی کشفش نکرده..یه جزیره وسط اقیانوس که مال ماست و باهاس اونجا بریم...کشتی رو راه می‌اندازیم" از اون روزی که دریاسالار شازده حسین از روی پلکان چوبی بالا رفت و پشت سکانش وایساد و گفت: "...کاپپیتان بلک و کریستف و کلمب و جزیره‌ی گنج؟ ...من فبلمشو قبلاً دیدم...هند تا حالا  دو بار کشف شده...ولی ما اگه رسیدیم اسممو می‌ذارم..." و آقا باران لنگر و بالا کشید و گفت: "شب‌نویس" از اون روز که ملوان بهار طناب بادبونا رو باز کرد و گفت: "داش ما هم هستیم..." و دریا سوار چکاوک بیل زغال سنگشو توی کوره خالی کرد و چیزی نگفت. از اون روز که طناز هفت‌دربا قلابشو توی آب انداختو گفت: "سام علیک...". از اون روز که دریادار آنی رو مرغای دریایی روی دکل گذاشتنو و گفت: "خشکی می‌بینم...خشکی..." از اون روز که دریاگرد فائزه با کایاکش پاروزنون به جزیره رسید و گفت: "سوک..سوک". از اون روز که سلطان رضا از شکم یه نهنگ بیرون اومد و شروع کرد به فتح کردن...از اون روزا خیلی گذشته. حتی از اون روز که بابک منو از توی بطری در آورد و تو جزیره انداخت، خیلی گذشته. خیلی‌ها آمدن، خیلی‌ها ماندن و خیلی‌ها رفتن. مثل همیشه و مثل همه جا. حالا به جزیره رسیدیم و به گنج‌های توش، به لب ساحلی که  پابرهنه راه می‌ریم و به قلعه‌ای که ما رو دور هم جمع می‌کنه. به رفاقتاش که همون گنجه...می‌دونید اینجا یه بهشته...و تمام آجرا و صخره‌ها و جنگل‌هاش ماییم..یه بهشته که برای همیشه می‌مونه...

من نه یه خواننده‌ی حرفه‌ای کتاب و داستان و رمانم و نه یک منتقد ادبی. بیشتر کسی هستم که گاه به گاه لای کتابی رو باز می‌کنه، جاییشو می‌خونه بیشتر از چیزی که می‌خونه دوست داره لذت خوندنشو با دوستاش تقسیم کنه. من کسی هستم که کتاب‌های نیکولا کوچولو رو از همه‌ی کتاب‌ها بیشتر دوست داره و بهترین درس‌های زندگیشو از کتاب‌هایی مثل کتاب‌های هری پاتر یاد گرفته. و ملاک من برای انتخاب داستان برنده داستانیه که وقتی سراغ کتابی می‌رم و لاشو باز می‌کنم تا یه داستان کوتاه بیاد، دوست دارم اون داستان بیاد....

هرچند که قلبم برای ارتباط زیرزمینی با سایر افراد قلعه‌ی آماتوریا سخت می‌تپه و مشتاق یاد گرفتن داستان نویسی و زبان کردی و داشتن یک گوشی موبایلم! از همه‌ی این‌ها می‌گذرم و جایزه‌ی هزار سلطان[عکس اون پشت] قلعه‌ی آماتوریا رو به   مهرک   تقدیم می‌کنم! هرچند که داستان پرسپکتیو داستان کاملیه و اگر کسی مثل من تلاش کنه فقط می‌‌تونه مثل بالا چن ایراد ملانقطی بگیره، اونم فقط واس خاطر اینکه پرسپکتیو خوشحال بشه. داستان بوران و برداشت دوگانه و متفاوتش از سوژه و تمام وقت بی‌نظیری که سر این داستان گذاشته. یا آرامش که به نظرم خودش یکی از بهترین آدم‌های روی زمینه و  داستانی که نوشته یکی از واقعی‌ترین‌های اونا، آخه یه کوچولو از زندگی خودمه. یا داستان میرا که از نظر من و ندا داستان خیلی خیلی قشنگیه. و داستان نویسنده‌ی ناشناس که مدت‌ها وقت برده و روش حسابی کار شده تا یه اثر ماندگار خلق بشه و با تمام علاقه‌ای که به نقاشی و نقاش‌ها دارم.....

بالکن داستانیه که بیشتر خصوصیات داستان‌های حرفه‌ای رو داره. داستانیه که می‌شه چاپش کرد و روی کاغذ برای فرهنگ‌ها و نسل‌های مختلف نگهش داشت. بیشتر داستان‌های این دور هم این ویژگی رو دارن اما داستان مهرک در بیشتر ویژگی‌ها به نظرم خیلی بهتر کار شده. شاید مثل داستان پرسپکتیو یه داستان کامل نباشه، یا مثل داستان بوران یه داستان متفاوت نباشه، اما داستانیه که خیلی خوب نوشته شده و شاید حتی با یه تغییر کوچولو، چیزی شبیه یه پاکنویس کردن، داستان حیرت انگیزی بشه (هر چند که الآن هم چنین داستانی هست..). این داستان مهرک و کلن داستان‌های او ویژگی منحصر به فردی دارن که دست کم من اینجا در داستان‌های بقیه خیلی کم اونو دیدم. و اون راوی قصه گو. راوی که بلده قصه بگه. لازم نیس راوی اندیشمند، سخن‌گو، فلسفه باف، خیال پرداز یا شاعر باشه، راوی باید قصه بگه. بالاخره هر نویسنده‌ای اندیشه‌ای داره، فکری داره، خیال بافی داره و حس شاعرانه.... اصلاً خود مهرکم یه شخصیت قصه گو اِ. من از نوشته‌هایی که اینجا و حتی توی کامنتاش خوندم و با اینکه تا حالا باهاش حرف نزدم، اما مطمئنم توی حرف زدن هم همینطوریه. و قشنگ می‌تونم بگم که قصه دستشه، می‌دونه چه طوری درستش کنه، پر و بال بده و تعریقش کنه، می‌دونه خواننده دقیقاً از کجاش لذت می‌بره و اونجا رو چه طوری تعریف کنه... گفتن قصه یه هنر بزرگه و ویژگی منحصر به فرد داستان‌های مهرک هم همینه. گاهی حتی می‌شه از توی نوشته‌هاش و لای داستاناش کیفی رو که مهرک از گفتن قصه‌هاش می‌بره حس کرد...این طور نیست؟ راوی اول شخص این داستان مهرک یه ویژگی جالب دیگه هم داره، اون فقط راوی نیست و هرجایی که نویسنده بخواد تعریف کنه نمی‌ره. اون شخصیت داره، وقتی ناراحته جور دیگه‌ای می‌بینه یا وقتی امیدوار می‌شه طور دیگه‌ای. اون حتی موقعی که از خودش می‌گه هیچ وقت رک و پوست کنده نمی‌تونه حرف بزنه، یا توی تاریکی کمتر می‌بینه. اما بیشتر از همه‌ی این‌ها داستانیه که می‌تونه توی یه کتاب باشه و کسی اونو بخونتش که یکی از آدم‌های این شهره، این داستان می‌تونه بخشی از قلب اون بشه و اون تکرارش کنه، باهاش زندگی کنه...و این که این اثر می‌تونه در دل آدم‌های پاکی تکرار بشه مهمترین ملاک منه...آخر داستان مهرک داستانیه که زندگی من به اون نیاز داره...

می‌خوام از همه‌ی شما تشکر کنم. از همه‌ی شما که داستان نوشتید و از همه‌ی شما که توی کامنت دونی غوغا کردید. از آنی عزیز که شروع گرم کردن بازی از او بود و از همه‌ی شمایی که ادامه‌ش دادین. از حسین ممنونم به خاطر نقد‌های بی نظیریش و از بابک و آنی عزیز. از فائزه که اگه روزی از او نمی‌خوندم، سخت دلگرفته می‌شدم. از بهار و نوشته‌هایش شادش، از آتش که با اینکه به سفر رفت، هیچ ما را فراموش نکرد و خودش، سوغات بی‌نظیرش رو دوباره آورد، از طناز که با اینکه سرش خیلی شلوغ بود و دلش گرفته بود، این دور رو فراموش نکرد و از چکاوک که پس از رسیدن داستان‌ها بازی رو دوباره گرم کرد. از بابک که ناگفته فراش این جاست و هر روز آب و جاروش می‌کنه!! و خلاصه حسابی حسابی حسابی براش زحمت می‌کشه...و از خودم که دل چند نفری از شما رو شکستم... از همه‌ی شما تشکر می‌کنم...از همه‌ی شما که قهرمان آماتور‌ها هستید...

ورود میترا و فرنو و بازگشت دوباره‌ی میوت سول هم مبارک!

 

خوب وقته رفتنه...

خوب گوش کنید... از ساحلی دور دست، دور از جزیره صدای نهنگ‌هایی می‌آید که خود را به ساحل کشانده‌اند و دیگری را فرا می‌خوانند... و در ساحلی دیگر صدای امواج طوفانی که پی در پی خود را به صخره می‌کوبند...وقت رفتن است...

همین...تمام شد..

 

همیشگی باشید

می‌شناسیدش: (راکرس، دونه تسبیح، پرستو)

علی (همسایه‌ی ویلای بار هستی)

 

 

 

 

نظرات 135 + ارسال نظر
سلطان اسبق! دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:08 ب.ظ

بابک عزیز خداییش تو کف دیالوگ نویسیتم فتیر! به قول خودت موندم اینا رو از کجات در آوردی! و مرحبا اگه آن لاین نوشته باشی... نخندی به منا؟ آخه خیلی از این داستان مسخره هایی که می نویسم٬ گاهی یه روز گاهی دو روز طول می‌کشه!

راستش اومدم ازت تشکر کنم! خیلی خیلی ممنون...

برنده٬ تبریک!

میترا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ب.ظ

من اسباب کشی کردم کامنتم رو آوردم اینجا!
---------------------------

همونجوری که همه دارن به من نگاه می کنن و من به بقیه نگاه می کنم یکی میاد جلو، دستم رو می گیره و می گه ‏خانوما و آقایون معرفی می کنم: دوشس میترا. می خوام در گوشش بگم من دوشس نیستم ولی انگار ذهنم رو قبلا ‏خونده. یه ندا بهم می گه اینجا قلعه ی آماتوریاست. پس تو هم دوشس میترایی. آدمای دور و برم حرف می زنن. ‏ولی غیر از صداها انگار نجواهایی هم هست که مستقیما از ذهن به ذهن منتقل می شه.‏
می برنم کنار دیوارا. جلوی تابلوهای مختلف نگرم می دارن و شجره نامه ی سلاطین قبلی رو برام توضیح می ‏دن. خیلی خیلی برام جالبه اما از تابلوی سوم به بعد همه رو قاطی می کنم. دلم می خواد بگم می شه بقیه اش رو ‏بعدا برام بگین؟ اما روم نمی شه و فکر می کنم شاید خلاف ادب باشه. سعی می کنم مثل یه دوشس رفتار کنم، ‏اونجوری که اون خانوم – که حالا می دونم اسمش بهار ه –گفت و مودبانه به توضیحاتش گوش می دم. ‏
گاهی فرصت می کنم به دور و برم نگاه کنم. ه آهنگ ملایم پخش می شه و همه گرم حرف زدنن. به نظرم میاد که ‏بعضی ها یه کمی کله شون گرمه. موسیقی عوض می شه. یه آهنگ عربی. جماعت حلقه می زنن. منتظرم ببینم که ‏زوج داوطلب کیا هستن. قبل از این که کسی بیاد وسط و رقص رو شروع کنه، آهنگ دوباره عوض می شه و این ‏بار اسپانیاییه. ولی خب کار از کار گذشته و زوج قبلی دیگه انقدر از جمع جدا شدن که همه بدونن می خوان ‏برقصن. بهار زیر گوشم می گه این بابکه و ملکه ی دور جدید، آکسینیا. روسه و خیلی خوب فارسی بلد نیست. ‏تعجب رو توی چشمام می خونه و با خنده می گه بابکه دیگه. زبون ندونستن مشکلی در کارش ایجاد نمی کنه. حالا ‏می بینی! تقریبا بلافاصله یه زوج دیگه هم میان وسط. می گم بهار اینا کیَن؟ یه کم من و من می کنه و می گه ‏درست نمی دونم. یهو با عجله برمی گرده و آنی رو صدا می کنه. انگار که چیزی یادش افتاده باشه. تو دلم می ‏خندم. یکی از همون نجواها بهم می گه عجله نکن، خیلی زود میفهمی!‏
رقص زیبایی می کنن و صدای تشویق ها گوشم رو پر می کنه. یواش یواش سر و صداهای دست شما درد نکنه و ‏خیلی خوب بود و خیلی خسته شدیم رو از گوشه و کنار می شنوم که یکی دیگه یه آهنگ تانگو می ذاره. بهار که ‏برگشته کنارم، به پیشنهاد رقص یه پسری –که هنوز نمی دونم اسمش چیه-جواب مثبت می ده و می ره وسط. دو ‏سه تا زوج دیگه هم می رن. بابک هم همچنان در صحنه هست. یه ترس مبهم ته دلم رو می گیره. ترس از این که ‏یه پسری با جمله ی افتخار رقص می دین؟ جلوم سبز بشه. یواش یواش عقب می کشم و خودمو بین سایه ها قایم ‏می کنم. ترجیح می دم نگاه کنم تا این که مرکز نگاه باشم. برای امروزم خیلی زیاده. خسته ام و همونجا کنار یه ‏ستون خوابم می بره.‏

باران سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:10 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

بچه ها من بازم سر زدم به ایجا. حالا هیچ کس نمی تونه تصورشو بکنه که چقد دلم می خواد یه فرصتی گیر بیارم و بتونم بنویسم. تنها چیزی که فرصت خوندنش را داشتم اعلام نتیاج بود و از کامنتا کامنت آسپاسیا بود. نمی دانم چرا یه چیزی به فکرم رسید:
این آسپاسیای گم شده کیست
کاینچنین
آرام و سر به زیر
نرم و سفید
همه جا مثل اسب می‌بارد؟
!!!؟؟؟
نمی دونم چه ربطی داشت؟!
ولی خوشم اومد از نوشته اش. راحت نوشته بود. امیدوارم بتونم این آوراگی و سرگردانی را هم طی کنم و برگردم و تا دلم می خواد بنویسم... همین و فدای همه...
(منم منتقل کردم به اینجا٬ نمی دونم چرا اونجا گذاشتمش....)

راکرس سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:24 ق.ظ

بـــــــــــــاران: امیدوارم از آوراکی و سرگردانی نجات پیدا کنی...این راحت ترین آرزویی بود که برایت می‌توانستم داشته باشم....
نمی‌دانی می‌خوانی یا نه، راستش الآن یادم افتاد که در اعلام نتایج فراموش کردم از تو تشکر کنم! خلاصه خیلی خیلی ممنونم باران! می‌دانی من حافظه‌ی خیلی خیلی ضعیفی دارم. 99 درصد آدم‌هایی که مرا می‌شناسند را می‌بینم ممکن است چند دقیقه‌ای طول بکشد تا آن‌ها را به جا بیاورم. در مورد تلفن هم دیگر بدتر است مثلاً اگر ضمن صحبت و در 5 دقیقه‌ی اول او را بشناسم تعجب می‌کند و امروز چه شد که مرا شناختی!!... من تو را هرگز فراموش نمی‌کنم...اما لطفاً مرا ببخشید!


خوب جدی جدی این دفعه واقعاً خداحافظ....
خوب من هیچ وقت ندارم...امیدوارم پیش از اونکه مهرک اینجا رو بخونه برسم براش ایمیل در بکنم!

راکرس سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:26 ق.ظ

راستی بـــــــــــــاران نگفتی منو درست شناخته بودی یا نه....

طناز سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ق.ظ

اسپاسیا ؛ خیلی جذاب نوشتی .منم تقریبا می خواستم یه همچین صحنه رقصی و بنویسم . اما حالا که تو بینظیر رقصیدی من از رقصیدن استعفا می دم . و برات به شدت دست می زنم :)

بهار سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:02 ب.ظ

چیزی نمونده بود ریئسمو بکشم
فرصت نمی کردم بیام ببینم چه خبره
مرجان و طناز خدا رو شکر که شما اومدین داشتم کم می آوردم :))

میترا و فرنو هم خوش اومدین ولی جیم نشیدها
ببخشید فرنو جان می خواستم برات بنویسم ولی رییسه گیر داده بود دیگه :(

باران عزیز نوشته تو هر چند کوتاه باعث دلگرمی .... همیشه منتظریتیم

و اما آسپاسیا:
بابا تو دیگه کی هستی ؟
دست شیطونو بستی
میون صد تا خوشگل بگو مال کی هستی؟

البته گفته باشم دخترای اینجا یکی از یکی جیگرتر هستند
درهر صورت خوش اومدی یه حالی به این مجلس ما دادی
به قول شب نویس بزن اون کف خوشگل رو

سلطان راکرس
نمی دونم چرا دلم نمیاد بهت بگم سلطان اسبق !!!!
اولا بابت اعلام نتیجه تشکر
ثانیا آسپاسیا بهت کمی تا اندکی نخ داده !!!
ثالثا همیشگی باشی تو هم ولی یه وقت تو هم نشی مثل سلطانهای دیگه بری و پیدات نشه.

مهرک جونم تبریک و تبریک و تبریک این هم ماچم ¤ -: ببخشید خوشگل تر از این نمی شد .

راستی میترا جونه من اسم اون پسره که من باهش رقصیدم رو هم می گفتی دیگه :)

بقیه کجایید ??? اهای اهای evry body there

بهار سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:09 ب.ظ

ها یه چیزی یادم رفت
بابک مدرن شدی تصویر زیر نوشته ها در وکنی
انتهای تصویر برنده کاپ وزاری
فرنگ رفتی کارهای عجیب نشون ودی از خودت
هیشکی مثل تو نمی تونه از این شکلهای نا معلوم بندازه زیر نوشته‌ها.

آفرین آقای Up to date

چکاوک سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 ب.ظ

سه شنبه ۱۴ شهریور
یک برگ از یادداشت های شخصی

امروز سه شنبه است. روز فرد. من عاشق روزهای فردم. صبحی رفته بودم شهر کتاب. چاپ جدید ؛ صید قزل آلا در آمریکا ؛ اولین کتاب توی قفسه بود. مدتی بود تو فکر ؛ریچارد براتیگان؛ بودم. می خواستم مطلب روزنامه رو نقدی درمورد صید قزل آلا بنویسم. اما وقتی صفحات روزنامه باجه روزنامه فروشی رو ورق زدم یه نفر قبل از من نقد مفصلی راجع به براتیگان نوشته بود. باز هم دیرجنبیده بودم. تف.
خونه که رسیدم ؛ تی تی و اسکار ؛ اتاق رو به گند کشیده بودن. طوطیای دیوونه م رو بردم روی بالکن و براشون حسابی خط و نشون کشیدم. تا اطلاع ثانوی روی بالکن توی آفتاب کباب می شن تا آدم بشن.
نزدیک ظهر رفتم سراغ کامپیوتر و همینطور که دنبال یه عکس خوب برای ساعت، مجله جواهر رو ورق می زدم سایت آماتورها رو باز کردم. وه ه ه ه ه ......
چه خوبه که آدم تا این اندازه متفکر و خلاق به نظر برسه. در اولین فرصت راکرس رو می بینم. اون با داستان کفش خوشگله که یکبار ازش خوندم بدجوری من رو تحت تاثیر قرار داده بود.
کامنتدونی را که باز کردم از کامنت بهار کلی خندیدم. بعدش یه تازه وارد به نام اسپاسیا. اوه واقعا اون بردیای رویایی تو مهمونی بود و ما ندیدیمش؟!
طناز هزار بار اسم من رو برده بود. یه نفر دیگه از ما که نقاب میترا رو زده بود و باران عزیز که یه بارون اسبی یا اسب بارونی رو توصیف کرده بود.
وه حس کردم دلم می خواد یه کاری برای بچه های قلعه بکنم. یه کار کوچولو. اسکنر رو روشن کردم و شروع کردم به اسکن کردن عکسهای مهمونی آکسینیا.

پ ن: سلطان راکرس به زودی می بینمت و به خاطر تمام نوشته هات در بار هستی، تمام محبتت در آماتورها و دست آخر انتخابت ازت تشکر می کنم.
بهار جان مرسی. مطابق عادت همه هموطنان متواضع و فروتن اعلام می کنم که اینجانب برنده خوش شانس دور نهم شخصا داستان حسین رو خیلی خوشمزه و پرکشش و داستان باران رو تاثیرگذار دیدم. من متعلق به همه شمام و قول می دم پول جایزه م رو به نفع دانش آموزان بی بضاعت به خرید لوازم التحریر و کیف و کتاب مدرسه اختصاص بدم. البته حتما حتما برای خودم هم یه دونه جامدادی می خرم.

بابک عزیزم این صفحه اعلام نتایج دور نهم از تمامی ادوار گذشته خوشگل تر بود. عینهو خودت.

آنی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ب.ظ

مهرک جونم تبریک ؛))

بابک سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:44 ب.ظ

عکسهای بک گراند نوشته کار خود راکرسه. اینجانب هنوز از این عرضه ها ندارم.
راکرس هر جا میخوای بری برو. اما برگرد. زود!‌
مهرک آفرین که برنده شدی!‌ درضمن میترا نقاب نیست.
باران تو باعث شدی این وبلاگ بین المللی بشه. بابت چاپ کتابت هم تبریک.
آسپاسیا خوب نوشتی.
میترا خوب داری پیش میری.
میوت سول تکنلرژی رو میشه ترجمه کنی؟

راکرس سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:45 ب.ظ

سلام چکاوک منم تبریک می‌گم، اول به خاطر برنده شدن. دوم به خاطر یه کار پر از خلاقیت...
راستی فکر فروش این آفتابه‌ی طلایی رو نکن که فقط تا دور بعد به رسم امانت دستت می‌مونه! اما فکر کنم تا اون موفع اونقده وقت داشته باشی که همه‌ی بروبچزو یه دور مهمون کنی...فقط هرکی دفعه‌ی اول ازش استفاده می‌کنه، مطمئن بشه که اون آبه که توشه؛ آخه منم همین فکرو می‌کردم ولی نبود!...
پی‌نوشت: چکاوک خوشحالم که فقط به نظر می‌رسه!
در مورد داستان حسین باهات موافقم! باورت نمی‌شه هرسری و از هرجا که سرمو توش می‌یارم امکان نداره تا آخرشو یه بار دیگه نخونم و لذت نبرم. و اتفاقاً اونشبی که من کلی عوض شدم داشتم داستان باران رو می‌خوندم... من از هر سه‌ی شما ممنونم! اصلاً از همه! چون جو گرفتتم یه چیزی بگم: من اصلاً فک نمی‌کردم یه داستان هم برسه! برای همین از همه‌ی شما ممنونم!
آخرش قبل از اینکه اینجا رو بخونی بهت ایمیل نزدم! ولی شرمنده می‌زنم....

مرسی بهار از تذکرت! الساعه می‌رم داستانشو می‌خونم، بلکه فرجی شد و ما از تنهایی در اومدیم!

بابک جون، چشم...

می‌گم طناز چی شد اون رقص افسانه‌ایت با سلطان... چی شد ماجرای باران خوش الحان!

آتش سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:30 ب.ظ

خیلی دیر وقت بود مهمونا رفته بودنو مونده بودن بچه های قلعه،بابک ته سالن سرشو به صندلیش تکیه داده بود و بی حال سیگارشو میکشید،حسین نشسته بود و با میوت سول در مورد داستاناش حرف میزد،چکاوک همونطور که پیش داش آکل نشسته بود خوابش برده بود داش آکلم از ترس اینکه بیدار نشه از جاش تکون نمیخورد،بهار و آنی هم داشتن غصه میخوردن که کی میخواد قلعه رو تمییز کنه،تنها کسی که هنوز بالا پایین میپرید فائزه بود که نمدونم این دختر کی انرژیش تموم میشه؟؟
مرجان نبود!از پله های قصر رفتم بالا در حالی که به خودم به خاطر این کفشای پاشنه بلند فحش میدادم همیشه بعرداز مهمونی پاهام به اندازه دو تا هندونه باد کرده و تاول زده!از دید که خارج شدم زود کفشامو در آوردم و گرفتم دستم چقدر سردی زمین خوبه خوش به حا آکسینا راستی آکسینا کو؟؟در اتاق خانومارو باز کردم دیدم مرجان نشسته تو اتاق
مرجان چی شده؟چرا نمیای پایین فکر کنم تا صبح باید اینجاهارو جمع کنیم
-خسته بودم اومدم بالا الن میام
وای مرجان امشب خیلی خوشگل شده بودی با آرایشم قشنگ میشا داش آکل حق داشت طفلی!!
اسم داش آکل که اومد یه آهی کشید،تازه فهمیدم چی شده!
مرجان من میرم پایین تو هم زود بیا،موهامو بستم و بدون کفش رفتم پایین
ةهاااااااااااااااااااااای پاشین ببینم اینو به حالت فریاد گقتم
بابک فکر کنم به فحش بهم داد و به چرتش ادامه داد
پاشین اینجاهارو جمع کنیم بریم بخوابیم داشتم اینارو میگفتم که چشمم افتاد به بهار و زدم زیر خنده همه برگشتن ببینن به چی میخندم،بهار با یه بشقاب پر غذا و یه دهن پر داشت خفه میشد
-چیه بابا خوب شلوغ بود نتونستم غذا بخورم گشنمه
همه پا شدن به کار کردن فائزه هم یه آهنگ شاد گذاشت که کسی خوابش نبره
باران با کلی احساسا مسئولیت ظرفارو بر آشپزخونه
آنی و فائزه هم قرارا شد ظرف بشورن که همه اش در حال آب بازی و جیغ زدنن
باببببکککک پاشو اینقدر تنبلی نکن،۲تا بشقاب دادم ببره آشپزخونه،اما نمیدونم چی شد شکستن!
بابک حان تو بیا بشین کار نمخواد بکنی
هر کسی داشت یه جوری کمک میکرد سلطان راکرس هم رفته بود ندا رو برسونه بالاخره همه چی هم جمع شد دم صبح بود که دوباره تابلوی ورود آقایان ممنوع ممنوع روی در نصب شد
چکاوک لباسی صئرتیشو با یه بلوز شلوار آبی که روش خرسای کوچولو داشت عوض کرده بود و داشت آرایششو پاک میکرد
بهار به آنی کمک میکرد که زیپ لباسشو باز کنه،فائزه هم با همون لباس رو تخت خوابش بره بود
فائزه پاشو لباستو عوض کن بعد بخواب
-واییی نه اینو گفت و بالششو بغل کرد
بالاخره بلندش کردمو بهش کمک کردم لباسشو عوض کنه بعدم مثل یه بچه خوابید
بهار:کی بند سوتین منو برداشتههه نیسسست
بهار یواش الان اینا پیداشون میشه هاا میگم میخوای برم از آقایون بپرسم شاید طفلیا نیاز داشتن:ی
طناز اگه بیکاری موهای منو میبافی؟
-آره بیا
کمکم همه آماده خواب شدن
اما روی صندلی پر از لباس بود کف زمین پر از کفش و روی میز پر از لوازم آرایش
بالاخره چراغای قلعه بعد از یه روز پر هیجان خاموش شد...
راستی سلطان راکرس من به همه فکر کردم جز تو علییی!!
اصلا فکرشم نمیکردم اینجا بیای به هر حا خوشحالم که میای به وبلاگم سر میزنی


طناز چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ق.ظ

مهرک جان تبریکات صمیمانه ما را (من و مرجان ) پذیرا باش :)
;)

طناز چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:51 ق.ظ

بهار جونم اگه یه راه ساده و آسون برای کشتن رییس پیدا کردی منم در جریان بگذار تا خودم مجبور به اعمال خوشونت و راهکار های ه فرا تمدنی!!! نشدم ;)

طناز چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ق.ظ

این خوشونت با اون خشونت فرق داره ها .اولی کمی غلیظتره

طناز چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ق.ظ http://tannazhash.persianblog.com

و
آتش عزیزم ؛ خیلیییییییییییی خوشحالم که خوب و سرحالی . قبل مهمونی که بهت گفتم ممکنه با این کفشها اذیت شی اما عیب نداره . به قول مامانم بکش خوشگلم کنه دیگه :d . راستی مرجانم کلی تشکر کرد که تو اون همه هاگیر واگیر یادش افتاده بودی .
به نظرم تو یه لگن آب ولرم و کمی نمک بریز پاهات و بگذار توش . معجزه می کنه . فردا که از خواب پا شدی عین این طالبی کوچیکا میشه .به هرحال از هندونه بهتره دیگه :D ;)

بهار چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ

آتش خیلی حال کردم
دختر تو از کجا می دونی من عادت دارم بعد از مهمونی برم سراغ آشپزخونه دوباره غذا بخورم ...... همیشه کارم .... :))
آتش جون باور نمی کنی شب من دستشوییم گرفت بلند شدم برم (اتاقکی که همه یه نفره میرن) پدرم در اومد از بین اون همه کفش لباس و سوتین و گنی که روی زمین بود راه پیدا کنم.
کورمال کورمال می‌رفتم پام رفت روی برس که افتاده بود کف اتاق از ترسم که کسی بیدار نشه صدام در نیومد. دستشویی که رفتم چشمام باز شد تازه فهمیدم چی بر ما گذشته و داره می‌گذره . قیافه بچه ها دیدنی بود. فائزه دهنش باز مونده بود . اب دهنش از گوشه لبش ریخته بود روی بالشت. اینقدر خواب الود لباسشو عوض کرده بود که نمی دونم دستشو عوضی که از تو آستین لباسش در بیاره از تو یقه در آورده بود حالا خوبه لباسش از این یقه گشادای کشدار بود.
آنی اون لباس خواب نازکشو پوشیده بود نمی دونم کی وقت این کار رو داشت ملافه هم رفت بود کنار پر و پاچه رو انداخته بود . چکاوک همچین بالشتو بغل کرده بود که مبادا در بره شیطون معلوم نیست کیو تو خواب بغل کرده بود.... خودتم که دیدنی بودی پاهات از بس باد کرده بود و داغ شده بود ملافه رو پیچیده بودی به پات لباستم با اجازت تا رون پات رفته بود بالا .
مرجان نمی دونم چی شده بود هی تو خواب لبخند می زد دستشو کرده بود لای موهاش فکر کنم داش برای یه نفر عشوه می اومد تو خواب
وای از دست طناز خندم گرفته بود. طناز یه پاشو انداخته بود روی کمر فائزه خواب چی می دید که یه دونه لگد محکم زد به فائزه . وای فائزه همچین از خواب پریده ولی از بس که خسته بود دوباره خوابش برد. نعنا هم قربونش برم عادت داره شبا بدون سوتین بخوابه دیگه تا آخرشو خودت بخون
همه اینا یه طرف از جلوی آینه رد شدم از قیافه خودم بیشتر خندم گرفت.
موهام آشفته ریخته بود رو پشتم شونه‌هام بند سوتین هم که یکیش بود یکیش نبود دیگه بدون چه وضعی شده بود تاپم یه وری شده بود رو شونم مثل این بچه گداهای انگلیسی ( بماند که برعکس هم پوشیده بودم)
روی شلوارک قرمزم وقتی داشتم دندونم مسواک می زدم نمی دونم چه جوری خمیر دندون روش ریخته بود. اون موقع که از فرط خستگی ندیده بودم. یه دونه چشمم مژه مصنوعی داشت یکی هم نداشت این دیگه از اون عجایب بود.
خلاصه تا اومدم جابه جا بشم برم تو جام صدای چکاوک رو شنیدم که گفت من برنده شدم . صداش مثل یه زمزمه شد.
در حال خوابیدن بودم که تصور کردم اتاق اقایون الان چه وضعیتی داره ....

بهار چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:37 ب.ظ

راه ساده و آسون می خوای
رئیست زن داره ؟
یه نفر خانم اهل پز دادن باهاش آشنا کن به این خانومه یاد بده به زن رئییست همش پز طلا وجواهرات و ماشینو سفرهای خارجی و انواع گوشی موبایل و.........
و این کار رو روزی ۳ بار و روشهای مختلف انجام بده
زن رئیست تحت تاثیر این صحبتها قرار گرفته سریعا باعث فشار آوردن به همسر رئیسش میشه و دائما غر زدن و ........ از این چیزا نتیجه سکته قلبی تو هم راحت میشی

یه راه دیگه هم داره با شوکت مشورت کنی (میشناسیش که فامیل نرگس ایناست )‌کارش حرف نداره پلیس هم نمی فهمه خیالت راحت

بهار چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:39 ب.ظ

لعنت به من با این گیجیم
طناز جون کامنت قبلی ما تو . :)

میترا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:02 ب.ظ

گردنم درد می کنه. از دردش بیدار شده ام. دور و برم عجیب و غریبه. کلبه ی خودم نیست. یه چند لحظه طول می ‏کشه تا یادم بیاد کجام و اینجا چی کار می کنم. این قلعه ی آماتوریاست. دیشب مهمونی بود. آها من بالاخره دیشب ‏در زدم. داره یادم میاد. آخر شب پای این ستونه خوابم برد. آروم آروم بلند می شم. آخ... چقدر همه جام درد می ‏کنه. اوه اوه اینجا چه خبره! حالا تو نور روز همه ی شلوغی ها و ریخت پاش ها دیده می شه. صندلی های به هم ‏ریخته، رومیزی های کج، لیوان، بشقاب، یه ظرف شیرینی که جا مونده. یه خروار ‏cdکه دور ضبط افتاده. به ‏نظرم اهل قلعه دیشب بیشترش روجمع کردن ولی خوب از این جمع و جور کردن های آخر شبی همیشه یه چیزایی ‏جا می مونه. اوپسس این دیگه چی بود؟ اِ اِ خوب شد پام رو روش نذاشتم. یه بشقاب شکسته. چه جایی هم افتاده ‏حتما نفر بعدی رو زخمی می کنه. تکه های بشقاب رو جمع می کنم و می برم تو آشپزخونه. دنبال سطل آشغال می ‏گردم که بندازمشون اون تو. بیشتر ظرفا شسته شده ولی هنوز قابلمه ها مونده. سطل رو پیدا می کنم و شکسته های ‏بشقاب رو می اندازم توش. یه ذره تو آشپزخونه می چرخم. بی سر و صدا ظرفا رو دسته می کنم و دستمال های ‏زیرشون رو جمع می کنم. ‏
خورشید داره بالا میاد. الاناست که دیگه بیدار شن. خیلی دلم می خواد بمونم و ببینم یه روز معمولی قلعه چه ‏جوریه ولی دیشب خونه نبودم و باید برگردم خونه ی خودمو مرتب کنم. ‏
گوشه ی سالن یه میز تحریر می بینم. کشیدنش کنار. انگار که نخوان سر راه باشه. حتما به خاطر مهمونی بوده. ‏روش پر از کاغذه و یکی دو تا کتاب جلد چرمی قدیمی. یه دسته کاغذ صورتی هم هست. مثل اعلامیه است. یکی ‏رو ور می دارم و می خونم. راجع به ملکه ی دهمه و علایقش. می ذارمش سر جاش و انقدر می گردم تا یه ورق ‏کاغذ سفید پیدا می کنم. یه یادداشت می نویسم و بر می گردم وسط سالن. روی میز بزرگی که شام رو روش کشیده ‏بودن یه شیشه ی خالی نوشیدنی پیدا می کنم. خالی خالی نیست و می دونم بالاخره یکی میاد سراغش. می ذارمش ‏روی یادداشتم و بر می گردم طرف در. آروم جوری که کسی رو بیدار نکنه بازش می کنم و میام بیرون. عجب ‏هواییه. یه نفس عمیق می کشم و یه بار دیگه جمله هامومرور می کنم که حرف اشتباهی نزده باشم: از مهمون ‏نوازی دیشبتون خیلی ممنون. باید یه سری به خونه ام بزنم. زود بر می گردم. میترا‏

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:11 ب.ظ

فصل ۲۴- پایان مهمانی

پشت همان میزی که موقع سلام کردن به آکسینیا خط خمیر ریش روی شلوارم را پنهان کردم آرام گرفته بودم و سیگار می کشیدم.

بیشتر مهمانها رفته بودند و سالن خلوت شده بود.حتی اگر خیلی آدم اهل تفکری هم نبودم، امشب و در این موقعیت که نه حال خانه رفتن داشتم و نه حتی اینکه از جایم تکان بخورم موارد زیادی وجود داشت که بتوانم به آن فکر کنم.
به اینکه چرا همیشه اگر مهمانی بروم و ابتدا روی یک صندلی بنشینم تا آخر شب دلم میخواهد روی همان صندلی بنشینم. یا اینکه چرا اگر هزار بار و در هزار شب در یک رستوران به توالت بروم همان توالتی را انتخاب میکنم که بار اول و شب اول رفتم. خب این زیاد مهم نیست.اما انگشت دوم پای آکسینیا از انگشت شستش بلند تر بود. نمیدانم چرا فکر کردم نباید اینطور باشد. یعنی اگر میخواستم آکسینیا یا هر دختر روس تبار دیگری را که سه سال در خرابه ها دنبال عشق نامشروعش گشته را تصور کنم هرگز انگشت شست پایش را کوتاهتر از دومی تصویر نمیکردم. خب این هم از قوانین غیر قابل تغییر دنیاست که همیشه واقعیات با رویاهای ما تفاوت دارند. البته گاهی اوقات این تفاوت ها بسیار جزیی هستند اما در عوض بعضی وقت ها جزییات بسیار مهم هستند.

دوباره سر و صدا بلند شد. صدای آتش بود. بعد هم فائزه. عجب آدم هایی هستند این زن ها! اصلا توجه نمیکنند که وقتی کسی چشم هایش را بسته اما نخوابیده، لابد دارد به چیزی فکر میکند. اگر هم بهشان بگویی دارم فکر میکنم بلافاصله می پرسند: به چی!‌ و حتی اگر نیم ساعت برایشان توضیح بدهی باز هم تنها چیزی که برداشت میکنند این است پای زن دیگری در میان است.
شک ندارم که الان می آیند سر وقت من و می خواهند فقط برای اینکه خیالشان راحت شود که مرد ها هم کمک کرده اند کاسه خالی سالاد را تا آشپزخانه ببرم. در حالیکه به اندازه سر سوزنی برایشان مهم نیست چرا نباید انگشت دوم پای آکسینیا از شستش کوتاهتر باشد.
- باببببکککک پاشو اینقدر تنبلی نکن!‌
این صدای آتش بود و تا آمدم به خودم بیایم با دوتا بشقاب در راه آشپزخانه بودم. اینکه به جای ظرف سنگین سالاد دوتا بشقاب دستم بود به اندازه دراز بودن انگشت پای آکسینیا در!‌
کسی احتمالا در آشپزخانه بشقابی چیزی را شکست. لابد همه الان فکر میکنند کار من بوده.
- بابک حان تو بیا بشین کار نمخواد بکنی!
زیر لب گفتم: نمیگفتی هم دیگر قصد نداشتم کار کنم.

در ورودی سالن آکسینیا را می بینم که بی سر و صدا ایستاده. میگویم:
- مشروبش خوب بودا! حسابی گرم شدیم.
سرش را برای تایید تکان میدهد.
- چرا اینجا وایسادی؟
- خداحافظی کردم از همه. اما دلم نیومد برم. داشتم بچه ها رو نگاه میکردم.
- یعنی داشتی دنبال کسی میگشتی؟ مثلا یکی که تا اتاقت ببردت؟
آکسینیا خندید و با هم توی راهروهای قلعه راه افتادیم. موقع راه رفتن دوباره به انگشت های پایش نگاه کردم. متوجه نگاهم شد. گفتم شما یه وقت میخی چیزی نره تو پات!
- من عادت دارم.
- رو آسفالت داغم راه میری احیانا؟ یا رو آتیش؟ ما یه فامیلی داشتیم عین شما بود. کفش که پاش بود انگار سیخی چیزی تو یه جاییشه.
- چه جالب!
- البته اون آخوند بود. نعلین می پوشید.
- نعلین؟
- اگه اینم نمیدونی چی میشه تلفنتو بده فردا صبح بهت زنگ میزنم آخوند و نعلین و بیختن و این چیزا رو برات بگم.
و دوتایی زدیم زیر خنده.
آکسینیا ناگهان گفت:
- اوا اینجا رو نگاه کن!‌یه نفر خوابیده رو زمین.
دختری دستش را زیر سرش گذاشته بود و به پهلو خوابیده بود. موهایش ریخته بود روی صورتش و پاهایش را جمع کرده بود توی شکمش.
- ولش کن بابا خودش پا میشه میره خونه اشون. بیا بریم.
چند قدم که رفتیم و از پیچ بعدی دالان که پیچیدیم به نظرم آمد دختر را می شناسم. گفتم:
یه دقیقه وایسا من الان بر میگردم.
دختر هنوز خواب بود. موهایش را کنار زدم. مثل بیشتر دختر ها یی که در قصه ها نورماه از پنجره قلعه تختخوابشان را روشن میکند در خواب صورت معصومی داشت.
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: خانم!‌ بیدار شین لطفا! اینجا خوب نیست بخوابین.
اما بیدار نشد. این بار لبهایم را تقربا چسباندم به گوشش و گفتم: خانم!‌ و قبل از اینکه سرم را بلند کنم آرام گونه اش را بوسیدم. لابد همینجا راحت است. بلند شدم که بروم.
دختر چشمهایش را باز کرد. و از دیدن من که بالای سرش ایستاده بودم یکه خورد. بعد پشت سر من چیزی را دید و آرام شد. برگشتم. آکسینیا پشت من ایستاده بود. ایندفعه نوبت من بود که یکه بخورم.
آکسینیا رو به دختر گفت: شما رو تو مهمونی دیدم. چرا اینجا خوابیدید؟
- از راه دوری اومدم. خوابم برد.
- میخواین امشبو مهمون من باشید تا فردا بچه ها اتاقتونو بهتون نشون بدن؟
دختر مکثی کرد و گفت: اگه مزاحم نیستم؟
بقیه راه را که چندان هم طولانی نبود هیچ کداممان حتی یک کلمه حرف نزدیم.

در را که بستند چند لحظه پشت در ایستادم. نه برای استراق سمع. بیشتر برای اینکه داشتم فکر می کردم که فردا وقتی میخواهم بگویم، تو جای من بودی داد میکشیدی یا با لگد بیدارش میکردی، حالت صورتم حق به جانب باشد یا عصبانی.
امادر ضمن فکر کردن این را هم شنیدم که دختر به آکسینیا گفت: نمیدانم چرا شما منو یاد مادرم انداختید که همیشه با بوس منو از خواب بیدار میکرد!

آسپاسیا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ق.ظ

نامه ای به میزبانان «آماتوریا»

میزبانان عزیز آماتوریا
از مهمان نوازی بسیار دلچسب و گرمتون سپاسگزارم.
دلم میخواست از تک تکتون تشکر کنم ولی خستگی شما بابت پذیرایی ٬مهمانداری و رقص مانع از این شد که زمانی رو هم برای تشکر از شما بگیرم. برای همین این نامه رو براتون فرستادم.
از خانمها زیبا و با نشاط آماتوریا بسیار سپاسگزارم بابت بهترین مهمانوازی و شادترین لحظه هایی که فراهم کردند.
و از آقایان خوش تیپ و جذاب نیز ممنونم که توجه قابل ملاحظه‌ای نسبت به خانومهای تازه وارد مهمانی از خود نشون دادن
و اما به ملکه آکسینیا
هدیه ناقابلم رو توسط یکی از پیکهای اختصاصی خودم براتون ارسال می کنم.

به امید دیدار در جشن پادشاه یا ملکه بعدی

با عشق
« آسپاسیا»

[ بدون نام ] جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ق.ظ

آه آسپاسیا آه!
خودت نه٬ اما شک نداشته باش که یادت با ماست...

راکرس جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:46 ب.ظ

"گزارشی از اعتراف یک انسان برای آنچه که روزی خواست بگذرد و گذشت...."

باران شادی است. دنیا غرق در نور است و مردم هلهله کنان، روز را به روز دیگر می‌سپارند؛ روز شادی و نور. نور گرم است و شادی گرم‌تر و گرما موج است و موج فراگیر.
نسیم خنکی که سلام پاییز را هم‌همه کنان به کوچه‌ها می‌‌برد؛ سر خم کوچه، کمی جلوتر، به چپ پیچید و آرام‌تر از آرامش نسیم، چرخ‌زنان از روی سه بسته و نیم کبریت، چند آدامس نامتقارن، چند نخ سیگار و دسته‌ای بی‌جان از فال حافظ گذشت و به دور پیرزن غم‌زده گشت٬ گشت و گشت. آخرین دورش را کمی بزرگ‌تر از قبل و به اندازه‌ی پیرزن و کودکانش گرفت. همچنان که دور می‌شد، ایستاد. سردش بود. به کنار پیرزن بازگشت و به دورش چرخید و گرم شد. بی‌آنکه بمیرد دمی کنارش ایستاد؛ گرم شد و گرم‌تر. بعد زوزه‌کشان و پیچ و تاب خوران به آرامی گذشت. آن سال پاییز کمی دیرتر از هرسال آمد.
عید چیست؟ عید کیست؟ عید پیرزنی است از بیداران شب، در کنار بساطی بی‌رونق و در میان سپری روز به روز...

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد بلا بکند

نیمه شب شبِ نیمه‌ی شعبان - 1384‌‌‌‌‌‌‌‌

پیرزن، امشب تو کجایی؟
دوستانم٬ امشب هر کجا هستید شاد باشید...

فائزه شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ب.ظ

سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم!
من یه شب زودتر برگشتم و گرچه دارم از خستگی می میرم اومدم اماتورا!
مهرکم چکاوکم عزیزدلم تبریک! حق با راکرسه که می گه تو راوی بی نظیری هستی. کسی که تو این قلعه باعث شد من به این قلعه دل ببندم و دوستش داشته باشم تو بودی. بازم تبریک!
می بینم که چند تا تازه وارد داریم به همه خوش امد می گم!
ممنونم که منو از یادتون نبردین بهار و طناز و مرجان و بابک و راکرس و آتش! فقط آنی کو؟
راکرس من شاخ دراوردم!!! دونه تسبیحم تو بودی! من ارادتمندم آقای راکرس!!!
از فردا می نویسم البته اگه انتخاب واحد بذاره!
همه تونو هوارتا دوست دارم...

طناز یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

بهار جونم بدبختی بزرگ من بیچاره اینه که رئیسم یه زن و شوهر عوضین که تو دنیا لنگه ندارن.
اگه یه دونه بود که بازم میشد یه کاریش کرد . این دوتا تو عوضی بودن بی رقیبن. دلت خوشه ها . ما اینجا جرات نداریم در مورد هیچ چیزی صحبت کنیم که نکنه خانم حسودیش بشه و دمار از روزگار ما در بیاره
اگه هرکدوم از ما یه چیزه جدید بخریم مثلا یه کفش حداقل۲ ماه اضافه کارمون ۰ میشه تا دیگه از این غلطا نکنیم :D

چکاوک یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:21 ب.ظ

فائزه نازنین من ازت ممنونم. همچنین از آنی، طناز و بقیه. می خواستم یه سوالی بپرسم ازت. سایت قفسه هک شده؟ ببین من با همون url: www.ghafaseh.com وارد می شم اما مثل اینکه هک شده. تو خبری نداری؟

راکرس عزیز سلطان جان سر شما کی خلوت میشه یه ایمیل برای این رعیت خدمتگزارت بفرستی؟، من منتظرم.

مهرک یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ب.ظ

وه خانومهای محترم بهار، طناز، آنی الهی درد و بلاتون و غصه هاتون بخوره به سر و کله چکاوک. شما ها توی آلکاتراز کار می کنین؟، طناز جان رئیس من شوهر خواهرمه و زن رئیسم هم اتفاقا خواهرم. در ضمن خونه خواهرم هم نزدیک خونه بابامه. حالا به نظر تو من یه کیسه سیاه بپیچم دور سرم و پشت گردنم گره بزنم و با قوم و خویش رفت و آمد کنم یا اینکه به قول یکی از همکارای مرد بی ادبم به خواستگارام بگم خونه دار چه لزومی داره بگم شاغل؟!

مهرک یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ

بابک جان با اجازه تو :
بچه ها این رو از سایت خوابگرد نوشته رضا شکراللهی گرفتم. بخونید.

اگر لینک کتابخانه‌ی بزرگ و رایگان قفسه ghafaseh.com را در وبلاگ یا وب‌سایت خود ثبت کرده‌اید، برای کمک نکردن به شرکت پرشین‌وب (رسالت سابق) در پول نجس خوردن، لینک آن را حذف کنید.

دو سه هفته‌ی پیش در گفت‌وگویی که با مجله‌ی فرهنگی رادیو بی‌بی‌سی کردم، از سایت قفسه به عنوان حرفه‌ای‌ترین و جامع‌ترین و کاربردی‌ترین کتابخانه‌ی آن‌لاین یاد کردم که همه‌ی مسئولیت آن بر عهده‌ی یک نفر است و عام‌المنفعه آن را اداره می‌کند. این یک نفر «مهدی گلسرخ‌تبار» است. افسوس و صد افسوس که حدود ده روز پیش شرکت پرشین‌وب (با نام قبلی رسالت) با سابقه‌ای درخشان در آزار و اذیت و به باد دادن سرمایه‌ی‌معنوی دیگران در زمینه‌ی هوست و دومین و... دامن نجس‌خوری‌اش را بر این سایت فرهنگی هم گسترد و پس از آسیب جدی رساندن به این سایت، دومین آن را دزدید و «قفسه»ی فرهنگی پربازدید را تبدیل کرد به سایتی برای کلیک کردن روی سایت‌های خارجی برای پول نجس درآوردن و خوردن! مصیبت بزرگ‌تر این است که هیچ امکان قانونی و حقوقی‌ای در این خراب‌شده، برای جلوگیری از این زورگیری‌های آشکار اینترنتی نیست. متن ـ پیراسته‌ی ـ ایمیل مهدی گلسرخ‌تبار را بخوانید و حذف کردن لینک قفسه دات کام را از وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های‌تان فراموش نکنید. خواهش می‌کنم برای کمک به قفسه، این موضوع را در وبلاگ‌های‌تان بنویسید یا به همین نوشته لینک بدهید.

جناب آقای شکراللهی سلام
پیش از این در ایمیلی دلیل ایجاد اختلال در سیستم سایت کتابخانه مجازی قفسه دات کام را برایتان شرح داده بودم و ذکر کردم بی مسئولیتی شرکت خدمات دهنده باعث شد خسارات جبران ناپذیری به اطلاعات سایت وارد شود. اما با امروز یک هفته است که دامین سایت ghafaseh.com که طبق اطلاعات whois به نام من ثبت شده است و مبلغ آن نیز کامل پرداخت شده بود، توسط شرکت کلاهبردار پرشین‌وب (رسالت سابق) برای کسب درآمد آن شرکت، روی سایت‌های درآمدزای خارجی پارک شده است و این شرکت به خاطر رنکینک بالای سایت قفسه و بازدیدی که داشت، حاضر به پس دادن دامین قفسه نیست.

متاسفانه این شرکت و کلاهبردارانی این‌چنینی آن‌قدر از رابطه‌های خود و بی‌پشتیبان بودن ما مطمئن‌اند که به خود اجازه می‌دهند از حاصل تلاش و رنج و کوشش یک سایت، بهره‌برداری کنند و با بی‌ادبانه‌ترین لحن ممکن پشت سر هم تکرار کنند: "هر کاری می‌خوای بکن!"

جناب شکراللهی؛ تقریباً یک سال از تولد کتابخانه‌ی رایگان قفسه می‌گذرد و اکنون به‌جای جشن یک‌سالگی٬ مرگ قفسه را به سوگ نشسته‌ایم. من در تمام مدت این یک سال سعی نکردم ریالی از این سایت، به نفع شخصی درآمد کسب کنم و حالا این شرکت با هدایت علاقه‌مندان کتاب و فرهنگ به سایت‌های خارجی و پول به ازای کلیک، صدها دلار درآمد کسب می‌کند! تصویر غم‌انگیزی است. خواهشمندم در اطلاع‌رسانی و رسوا کردن این شرکت کلاهبردار (پرشین وب) مرا کمک و راهنمایی کنید. برای مشاهده‌ی سوابق این سایت در این‌گونه کلاهبرداری‌ها و تجربه‌ی سایت‌های دیگری که به دام این شرکت گرفتار شدند، لینک‌های زیر را مشاهده فرمایید:
http://forum.persiantools.com/showthread.php?t=49293
http://forum.persiantools.com/t54575.html
http://forum.persiantools.com/showthread.php?t=54557
http://forum.majidonline.com/forum87/thread52624.html
http://www.itna.ir/archives/article/005100.php

مهم‌ترین سایت‌هایی که با بازدید بسیار زیاد و رنکینک بالا، هر سه دزدیده شده‌اند:
Ghafaseh.com ـ city-soft.com ـ Freedanload.com
شماری از دومین‌هایی که اخیراً آن‌ها را پارک کرده‌اند یا بسته شده‌اند:
Archicadiran.com ـ Aryaramin.com ـ Bastian-co.com ـ C-oneco.com ـ Dekortan.com ـ Ejay-music.com ـ Erteash.com ـ F-kh.com ـ Golnegarporcelain.com ـ Gownpoosh.com ـ Hamayeshco.com ـ Hrayzi.com ـ Iranianpainters.com ـ Irdvd.net ـ Javaherdehvilla.com ـ Katimaison.com ـ Mahderezvan.com ـ Mazraeh.com ـ Newideaco.com ـ P30fun.com ـ Parsiancar.com ـ Samteyaran.com ـ Spascemenet.com

امیدوارم اگر بتوانم، به‌زودی قفسه را این‌بار در فضایی امن‌تر برپا کنم؛ شاید جایی که دست هیچ «شرکت ایرانی» به آن نرسد!
از همدردی و کمک‌تان صمیمانه تشکر می‌کنم.
مهدی گلسرخ‌تبار

پی‌نوشت پس از چهار روز:
اکنون آن‌لاینیک دویمن قفسه را از اختیار پرشین‌وب درآورده و خودش آن را پارک کرده است. مهدی و برخی دوستان موضوع را از طریق شرکت آنلاینیک پی‌گیری کرده‌اند و آن‌ها نیز در ابتدا گفته‌اند که تا پرشین‌وب بدهی‌اش را نپردازد، دومین‌ها را آزاد نمی‌کند (یعنی بخشی از از همان پول‌هایی را که از مشتریان گرفته!). اما با پی‌گیری بیش‌تر گویا وعده داده‌اند که در مورد دومین قفسه به طور مستقل برخورد خواهند کرد. نکته‌ی جالب‌تر تهدیدها و دروغ‌های بچه‌گانه‌ای‌ست که پرشین‌وبی‌ها در قالب ایمیل و تلفن و پیغام از ما دریغ نمی‌کنند! به نظرم هرچه آهسته رفتیم و آهسته آمدیم در این وبلاگ که حکومت ما را گیر نیندازد، آخرش زور این پرشین‌وبی‌ها بیش‌تر باشد و سر از اوین درآوریم! از هم‌اکنون هرگونه اعتراف تلویزیونی را تکذیب می‌کنم!)

فائزه یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:08 ب.ظ

مهرک جانم من لینک خبر رو چند هفته پیش گذاشته بودم بیچاره اقای گلسرخ داره تلاششو می کنه ولی متاسفانه هنوز نتیجه نگرفته... خوب چه کنیم اینجا ایران است دیگه!
--------------------------
ببخشید بچه ها بعد مهمونی قراره چیکار کنیم؟ کجا بریم؟ من خط داستان از دستم در رفته یه مختصر!!!

فائزه یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:08 ب.ظ

عزیزان شما کجا تشریف دارین؟ همه تون رفتین مسافرت آیا؟

بهار دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:54 ق.ظ

من برگشتم ( سنجد )‌
می دونید همیشه از کارهای هیجان انگیزه یکدفعه ای هول هولکی خوشم می یاددددددددددددد
برای همین من نبودم ولی حالا اومد.
طناز عزیز خدا به دادت برسه من عمرا با زنها بتونم کار کنم ( ببخشیدها خودمون هم خانومیم )‌ این رئیست و شوهرش منو یاد خانواده آقای تناردیه انداختن ( یه وقت خودت نشی کوزت)
میدونی من اینجور مواقع صبر می کنم صبر می کنم صبر می کنم بعد میبینم طرف عوضیه سه سوت دنبال کار می گردم. کارمو عوض می کنم.

فائزه جون . اوضاع خوبه؟ خوش گذشت اوا چه لپ در آوردی.
بعد مهمونی معلومه ظرف شستن و تر تمیز کردن سالن و اتاقها و ریخت و پاشها به طور اساسی
بعدش هرکس میره تو اتاقش میشینه یه داستان می نویسه
عصرونه هم چون هوا کمی بارونی میریم تو کتاب خونه قصر چای با بیسکویت می خوریم و اگه دوست داشتین کمی موسیقی ملایم گوش می دیم. در مورد داستانهایی که نوشتیم کمی فکر می کنیم و تا شام میریم داستانهامونو ادیت می کنیم.
شام هم به من ربطی نداره چون میخوام بشینم یه فیلم باحال ببینم حاضرم نون پنیر بخورم ولی پا تو آشپزخونه نزارم.
وای مرجان چرا بد بد نگام میکنی؟؟؟؟؟ اصلا تو یخچال چیزی مونده ؟؟؟ شبمونه مردها حمله کردن به یخچال..... سیر نمیشن که !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فرنو دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:56 ب.ظ

به سمت جنگل حرکت میکنم ...

حدس میزنم این جاده به جنگل منتهی شود. درختها از دو طرف به جاده تعظیم کرده اند. باران گه گاهی نم میزند. امروز از صبح به کودکم فکر نکرده ام. دلم شور میزند، از صبح تا الان لگد نزده. دستم رو بر روی شکمم میگذارم، درست روی سر کودکم. باهاش حرف میزنم : مامانی به تو دل بسته دخترم! میخواد لباسای خوشگل تنت کنه. با خودش ببردت حموم آب بازی کنی. میخواد کلی برات قصه بگه، ازت قصه بنویسه. میخواد بگیرت تو بغلش و هی تورو نازت کنه! چرا امروز در نزدی که بگی دیگه اون تو برات تنگ شده مامانم؟! ببین الان دارم میرم تو جنگل، چند وقت دیگه با هم میآیم اینجا کلی بدو بدو میکنیم. الان مامان بزرگ و بابا بزرگت نگرانمون شدن. از وقتی که یادم میاد مواظبم بودن، حتی الان که من خودم یه مادرم! من میخوام تو آزاد بزرگ بشی. میخوام زندگی کنی، نمیخوام احساس کنی مواظبتم. میدونم چه احساس بدی بهت دست میده اگه همش دو تا چشم تورو نیگا کنن!

همیشه وقتی باهاش حرف میزنم، شروع میکنه به لگد زدن، منم به اندازه اون برای دیدنش بی طاقت شدم... لگد که زد خیالم راحت شد.
این جاده بی اندازه زیباست. تو هم گوش کن پرگلم، میخوام برات بگم الان اینجا چه شکلیه. دو طرف جاده پر از درخته که روی جاده خم شدند. قشنگترین موقع همین حالاست که بارون تموم شده و آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختا دزدکی به جاده نگاه میکنه. جاده خودش رو تسلیم آفتاب میکنه، بعد از بارون حموم آفتاب خیلی لذت بخشه! پرنده ها هی از این شاخه میپرن رو اون شاخه. یه چند تاییشونم نشستن رو یه شاخه کنار هم و جیک جیکشون به هواست. وای اینجارو یه ویلای خیلی بزرگ شبیه یه قصره! پر از گل!

به یه دوراهی رسیدم نمیدونم به کدوم طرف بپیچم نمیدونم کدومش به کلبه دوستم منتهی میشه! تا اونجایی که یادم میآد یکی از این راهها بود. به سمت چپ پیچیدم! درسته خودشه! دیگه از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. کوله پشتیم رو بر میدارم و راه میفتم. نفس نفس میزنم، چند قدم دیگه بیشتر تا کلبه فاصله ندارم اما دیگه طاقت ندارم. فریاد میزنم : میترااااااااااااااااا ! میتراااااااااا !
مثل اینکه کسی اینجا نیست! به سختی خودم رو به در کلبه میرسونم! درد عجیبی تو پهلوهام پیچیده... در کلبه با یک چوب ساده بسته شده. بازش میکنم و میرم تو... روی تخت دراز میکشم و کمی دردم آروم میگیره. روی شکمم دست میکشم و خیالم راحت میشه! خیلی خسته ام امیدوارم میترا زود برگرده! خیلی وقته که ندیدمش. میگفت هیچوقت نمیخواد ازدواج کنه. از وقتی که من ازدواج کردم کمتر همدیگرو میدیدیم. فقط یه بار بعد از ازدواج با آرش اومدیم اینجا! نمیدونم میترا هنوز مینویسه یا نه؟! وقتی بهش گفتم که میخوام بچه دار بشم خیلی خوشحال شد. میگفت میآردش با خودش اینجا تو جنگل زندگی کنه! وای میترا زودتر بیا که میخوام از پرگلم برات بگم، اگه بدونی چه لگدایی به مامانش میزنه! اسمش رو میخوام بزارم پرگل، دلم میخواد بعضی وقتا گلی صداش بزنم. حتما دوباره بهم میگی دهاتی! خوابم میآد ..

هوا تاریک شده ساعت تقریبا 11 شبه. میترا هنوز برنگشته! از شدت درد بیدار شدم. احساس میکنم سر پرگل دیگه تو پهلوم نیست. وای چه درد وحشتناکی. سر بچه پایین اومده. وای خدای من هنوز تا به دنیااومدنت 2 ماه دیگه مونده، آخ!!!!!!! دارم از درد میمیرم، میتراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا! نباید تنها میومدم. نکنه بچه میخواد به دنیا بیآد؟!

میترا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:04 ب.ظ

ببین هی میام کامنت غیرداستانی نذارم نمی ذارین. فرنو خانوم یه هماهنگی ای چیزی. شر برای ما به پا نکن خانوم! من گفتم بیا ولی نگفتم بی خبر بیای! مگه من ماما هستم؟ بابا من یه نویسنده ی آماتور یه لا قبام.

در ضمن حرف تو دهنم نذار تو رو خدا. من کی گفتم گلی داهاتیه؟ اومدم!

آکسینیا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:12 ب.ظ

میترا جون صبر کن من ادامه اش میدم... فکری به نظرم رسیده ؛)

فائزه دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:26 ب.ظ

آکسینیا جون دیر جنبیدی من ادامه دادم!!!

احساسش می کنم که دارد رو پلک هایم بازی می کند. می خواهم مقاومت کنم و چشم هایم را باز نکنم ولی نمی شود. یکی از اولین شعاع های نور است که از گوشه باز مانده پرده به درون اتاق می تابد. هنوز همه تنم درد می کند ولی باید بلند شوم، بچه ها هنوز خوابیده اند. آدم ها در خواب خیلی ساده اند، ساده مثل دوران بچگی، و آدم نمی تواند دوست شان نداشته باشد. دلم می خواهد قبل از رفتنم پیشانی همه شان را ببوسم ولی دلم نمی آید به این زودی بیدارشان کنم. از همان دیشب که با آتش برگشتیم بالا، تصمیم گرفتم امروز بروم جنگل و تنها باشم. بین این همه لباس ریخته روی زمین بالاخره کوله پشتیم را پیدا می کنم. لباس هایم را می پوشم. می خواهم بروم آشپزخانه برای ناهارم ساندویچ درست کنم که چهره معصوم mute soul بالاخره باعث می شود نتوانم جلوی خودم را بگیرم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. می روم نزدیک و خیلی آرام، آن قدر آرام که بیدار نشود پیشانی اش را می بوسم. وای چه یخی زده این دختر! پتوی خودم را می کشم رویش. چند پله بیشتر پایین نرفته ام که یادم می افتد یادداشت نگذاشته ام. برمی گردم و روی برگه دفترچه یادداشتم می نویسم:
"بچه ها من امروز کاری برام پیش اومده باید برم. عصر برمی گردم نگران نشید. فائزه گولوی خودتون!"
یادداشت را می گذارم جلوی چشم آنی تا وقتی پاشد بلافاصله ببیند. مطمئنم می فهمد چه می گویم و خودش برای بقیه هم توضیح می دهد.
آشپزخانه برای خودش صحرای محشری است! با هزار مصیبت سه تا ساندویچ ناقص! درست می کنم و راه می افتم. در قلعه را که باز می کنم نسیم خنک صبح نوازشم می کند. همه چیز برای یک خلوت جانانه مهیاست.همیشه فکر می کردم آدم ها فقط در غم ها دلشان می گیرد، حالا می بینم حتی شادی های بزرگ هم می توانند دلتنگم کنند. می خواهم امروز با جنگل خلوت کنم...
صدای دو زن از کمی دورتر به گوش می رسد. ناگهان یاد دخترک صورت گرد دیشبی می افتم همان که اسمش میترا بود. فکر می کنم دیشب می گفت کلبه اش همین جاهاست، نکند صدای او باشد؟ ازجاده خارج می شوم و به دنبال صداهایی می روم که به نظر صدای شادی نیستند. بالاخره کلبه ای از دور پیدا می شود. صدای زنی به گوش می رسد که بریده بریده می گوید: وای میترا فکر کنم بچه ام داره زودتر از وقتش دنیا میاد...

آکسینیا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:52 ب.ظ

چند روزی میشه که با خونوادم برای گردش اومدیم شمال. امروز دیگه از برنامه های خونوادگی خسته شدم، صبح خیلی زود برای مادرم یادداشتی به این مضمون نوشتم : مادر عزیزتر از جانم! دلم میخواست امروز به تنهایی به گردش بروم. میدانم تو هم وقتی به سن من بودی، خیلی وقتها حوس میکردی تنهایی به بیرون بروی و برای خودت باشی! دلم میخواهد امروز کسی برای ناهار خوردن من نگران نباشد. دلم میخواهد اینجا نباشم! دلم میخواهد امروز جای دیگری باشم... از دست من دلگیر نباش! یکسری به دریا، بعد هم به جنگل و ویلای دوستی میزنم که مدتهاست دلم میخواهد ببینمش. بعد هم آخرای شب یا اول‌های صبح و شاید فردا برمیگردم... همیشه دوست دارید به من خوش بگذرد اما به روش خودتان! امروز هم مثل هر روز دلم میخواهد به فکر خوشی من باشید، اما به روش خودم!
خیلی دوستتان دارم... فردا روز شیرینی با هم خواهیم داشت.
راستی با ماشین بروم شما خیالتان راحتر است ؛)


به سمت ساحل حرکت کردم، ساعتها به جمع کردن سنگ ریزه مشغول بودم و چند گوش ماهی. صبحانه ای مختصری خوردم و یک سیب. روی شن‌ها دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و به صدای دریا گوش کردم و چند نفس عمیق که روحم را نوازش داد.

پابرهنه به سمت ماشین راه افتادم درحالی که کفشهایم را از گردنم آویزان کرده بودم. جالبه که برای اولین بار از شن‌هایی که به پاهام چسبیده کلافه نیستم... شاید برای اینکه دنبال بهانه برای اعتراض نمیگردم. اعتراض از کی؟!

به سمت جنگل حرکت میکنم ...
حدس میزنم این جاده به جنگل منتهی شود. درختها از دو طرف به جاده تعظیم کرده اند. باران گه گاهی نم میزند. امروز از صبح به کودکم فکر نکرده ام. دلم شور میزند، از صبح تا الان لگد نزده. دستم رو بر روی شکمم میگذارم، درست روی سر کودکم. باهاش حرف میزنم : مامانی به تو دل بسته دخترم! میخواد لباسای خوشگل تنت کنه. با خودش ببردت حموم آب بازی کنی. میخواد کلی برات قصه بگه، ازت قصه بنویسه. میخواد بگیرت تو بغلش و هی تورو نازت کنه! چرا امروز در نزدی که بگی دیگه اون تو برات تنگ شده مامانم؟! ببین الان دارم میرم تو جنگل، چند وقت دیگه با هم میآیم اینجا کلی بدو بدو میکنیم. الان مامان بزرگ و بابا بزرگت نگرانمون شدن. از وقتی که یادم میاد مواظبم بودن، حتی الان که من خودم یه مادرم! من میخوام تو آزاد بزرگ بشی. میخوام زندگی کنی، نمیخوام احساس کنی مواظبتم. میدونم چه احساس بدی بهت دست میده اگه همش دو تا چشم تورو نیگا کنن!

همیشه وقتی باهاش حرف میزنم، شروع میکنه به لگد زدن، منم به اندازه اون برای دیدنش بی طاقت شدم... لگد که زد خیالم راحت شد.
این جاده بی اندازه زیباست. تو هم گوش کن پرگلم، میخوام برات بگم الان اینجا چه شکلیه. دو طرف جاده پر از درخته که روی جاده خم شدند. قشنگترین موقع همین حالاست که بارون تموم شده و آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختا دزدکی به جاده نگاه میکنه. جاده خودش رو تسلیم آفتاب میکنه، بعد از بارون حموم آفتاب خیلی لذت بخشه! پرنده ها هی از این شاخه میپرن رو اون شاخه. یه چند تاییشونم نشستن رو یه شاخه کنار هم و جیک جیکشون به هواست. وای اینجارو یه ویلای خیلی بزرگ شبیه یه قصره! پر از گل!

به یه دوراهی رسیدم نمیدونم به کدوم طرف بپیچم نمیدونم کدومش به کلبه دوستم منتهی میشه! تا اونجایی که یادم میآد یکی از این راهها بود. به سمت چپ پیچیدم! درسته خودشه! دیگه از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. کوله پشتیم رو بر میدارم و راه میفتم. نفس نفس میزنم، چند قدم دیگه بیشتر تا کلبه فاصله ندارم اما دیگه طاقت ندارم. فریاد میزنم : میترااااااااااااااااا ! میتراااااااااا !
مثل اینکه کسی اینجا نیست! به سختی خودم رو به در کلبه میرسونم! درد عجیبی تو پهلوهام پیچیده... در کلبه با یک چوب ساده بسته شده. بازش میکنم و میرم تو... روی تخت دراز میکشم و کمی دردم آروم میگیره. روی شکمم دست میکشم و خیالم راحت میشه! خیلی خسته ام امیدوارم میترا زود برگرده! خیلی وقته که ندیدمش. میگفت هیچوقت نمیخواد ازدواج کنه. از وقتی که من ازدواج کردم کمتر همدیگرو میدیدیم. فقط یه بار بعد از ازدواج با آرش اومدیم اینجا! نمیدونم میترا هنوز مینویسه یا نه؟! وقتی بهش گفتم که میخوام بچه دار بشم خیلی خوشحال شد. میگفت میآردش با خودش اینجا تو جنگل زندگی کنه! وای میترا زودتر بیا که میخوام از پرگلم برات بگم، اگه بدونی چه لگدایی به مامانش میزنه! اسمش رو میخوام بزارم پرگل، دلم میخواد بعضی وقتا گلی صداش بزنم. حتما دوباره بهم میگی دهاتی! خوابم میآد ..

هوا تاریک شده ساعت تقریبا 11 شبه. میترا هنوز برنگشته! از شدت درد بیدار شدم. احساس میکنم سر پرگل دیگه تو پهلوم نیست. وای چه درد وحشتناکی. سر بچه پایین اومده. وای خدای من هنوز تا به دنیااومدنت 2 ماه دیگه مونده، آخ!!!!!!! دارم از درد میمیرم، میتراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا! نباید تنها میومدم. نکنه بچه میخواد به دنیا بیآد!


آکسینیا

هوا دارد روشن میشود. خوابم نمیرود. کنار پنجره میروم صدای ناله میشنوم. شاید خیالاتی شده ام!؟ اما نه! لباسهایم را آهسته از توی کمد برمیدارم... دختر هنوز خوابیده، فراموش کردم اسمش را بپرسم! از اتاق بیرون می آیم. قلعه در سکوت فرو رفته ، صدای ناله باز هم به گوش میرسد. با خودم فکر میکنم اگر بابک بیدار باشد با هم سری به جنگل میزنیم. صدا از آنطرف است. به سالن میرسم بابک همانجا روی کاناپه در خواب فرو رفته. لباسهایم را میپوشم و به سمت صدا حرکت میکنم... حیف که بابک خواب بود! کمی از تاریکی میترسم. روزهای جنگ را به خاطر میآورم وقتی به دنبال گریگوری در میان خرابه های جنگ میگشتم. تاریکی مانع از جستجوی من نبود! به گمانم صدای ناله های زنی است ! برای چه مویه میکند؟! به دو راهی میرسم همیشه سمت چپ رو انتخاب میکنم. این راه پر از سنگریزه های تیز است. کف پاهایم زخم میشود. به صدا نزدیک شده ام . کلبه ای میبینم باید از تپه کوچکی بالا بروم. خودم را به بالای تپه و در کلبه که صدای ناله از آن بیرون میآید میرسانم. نمیدانم چه بگویم! فریاد میزنم : ناله هایتان مرا به اینجا کشانده. کمک میخواهید؟!
صدای بریده بریده زنی به گوشم میرسد. میترااااااااااااااا میترااااااااااااااااا پرگلم پر پر شد. در را فشار میدهم ، با ناله باز میشود. هوا روشن تر شده. کف کلبه زنی را میبینم غرق در خون! نوزادی را در آغوش کشیده و گریه میکند. مرا که میبیند با دست صورتش را پاک میکند. و به هق هق آرامتری ادامه میدهد. و زیر لب زمزمه میکند : مادر برات بمیره! میدونی چقدر دوست دارم! چت شده دخترم! چرا بدنت یخ کرده!
دستم را روی شانه اش میگذارم و با دست دیگر موهای توی صورتش را به عقب میزنم. زن به طرفم نگاه میکند و دوباره گریه میکند. در حالی که صدایم میلرزد میپرسم : آرام باشید! بدهیدش به من. نگران نباشید! نوزاد را محکم به سینه اش میچسباند، و میگوید گشنه است باید شیرش بدهم!
به اطراف نگاه میکنم. به دنبال آب میگردم که صدایی به گوشم میرسد. و فائزه را در چهارچوب در میبینم.
فائزه آب لازم دارم. این زن به کمک احتیاج دارد. میخواهد کودکش را شیر دهد اما قبلا باید او را بشوریم و آرام بر روی تخت بخوابانیم.

فائزه مبهوت مانده. دستش را میگیرم و با هم از کلبه بیرون میرویم. با دو سطل آب برمیگردیم. زن رو به ما میگوید : وقتی به دنیا اومد گریه کرد. الان دیگه نفس نمیکشه. چرا؟؟؟ چرا؟؟ چرااااااااااااااااااااااا؟

میدانم که زن در شرایط خوبی نیست به کمک فائزه تمیزش میکنیم. ولی همچنان کودک را که در ملافه ای پیجیده شده در آغوش دارد. به سختی کودک را از آغوشش بیرون می آورم و زن برای چند لحظه از هوش میرود. ولی خیلی زود فریاد زنان به هوش میآید و کودکش را میخواهد.

فائزه نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. کودک مرده. درست بعد از تولد. دستهای کوچکش را مشت کرده و چشمهاش رو به روی دنیا بسته... کودک را به فائزه میدهم و دستهای زن را در دست میگیرم. میلرزد، به او نگاه میکنم و میگویم متاسفم! ناباورانه نگاهم میکند! دلش میخواهد از خواب بیدار شود...

کاش بابک اینجا بود!

آکسینیا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:56 ب.ظ


هوا دارد روشن میشود. خوابم نمیرود. کنار پنجره میروم صدای ناله میشنوم. شاید خیالاتی شده ام!؟ اما نه! لباسهایم را آهسته از توی کمد برمیدارم... دختر هنوز خوابیده، فراموش کردم اسمش را بپرسم! از اتاق بیرون می آیم. قلعه در سکوت فرو رفته ، صدای ناله باز هم به گوش میرسد. با خودم فکر میکنم اگر بابک بیدار باشد با هم سری به جنگل میزنیم. صدا از آنطرف است. به سالن میرسم بابک همانجا روی کاناپه در خواب فرو رفته. لباسهایم را میپوشم و به سمت صدا حرکت میکنم... حیف که بابک خواب بود! کمی از تاریکی میترسم. روزهای جنگ را به خاطر میآورم وقتی به دنبال گریگوری در میان خرابه های جنگ میگشتم. تاریکی مانع از جستجوی من نبود! به گمانم صدای ناله های زنی است ! برای چه مویه میکند؟! به دو راهی میرسم همیشه سمت چپ رو انتخاب میکنم. این راه پر از سنگریزه های تیز است. کف پاهایم زخم میشود. به صدا نزدیک شده ام . کلبه ای میبینم باید از تپه کوچکی بالا بروم. خودم را به بالای تپه و در کلبه که صدای ناله از آن بیرون میآید میرسانم. نمیدانم چه بگویم! فریاد میزنم : ناله هایتان مرا به اینجا کشانده. کمک میخواهید؟!
صدای بریده بریده زنی به گوشم میرسد. میترااااااااااااااا میترااااااااااااااااا پرگلم پر پر شد. در را فشار میدهم ، با ناله باز میشود. هوا روشن تر شده. کف کلبه زنی را میبینم غرق در خون! نوزادی را در آغوش کشیده و گریه میکند. مرا که میبیند با دست صورتش را پاک میکند. و به هق هق آرامتری ادامه میدهد. و زیر لب زمزمه میکند : مادر برات بمیره! میدونی چقدر دوست دارم! چت شده دخترم! چرا بدنت یخ کرده!
دستم را روی شانه اش میگذارم و با دست دیگر موهای توی صورتش را به عقب میزنم. زن به طرفم نگاه میکند و دوباره گریه میکند. در حالی که صدایم میلرزد میپرسم : آرام باشید! بدهیدش به من. نگران نباشید! نوزاد را محکم به سینه اش میچسباند، و میگوید گشنه است باید شیرش بدهم!
به اطراف نگاه میکنم. به دنبال آب میگردم که صدایی به گوشم میرسد. و فائزه را در چهارچوب در میبینم.
فائزه آب لازم دارم. این زن به کمک احتیاج دارد. میخواهد کودکش را شیر دهد اما قبلا باید او را بشوریم و آرام بر روی تخت بخوابانیم.

فائزه مبهوت مانده. دستش را میگیرم و با هم از کلبه بیرون میرویم. با دو سطل آب برمیگردیم. زن رو به ما میگوید : وقتی به دنیا اومد گریه کرد. الان دیگه نفس نمیکشه. چرا؟؟؟ چرا؟؟ چرااااااااااااااااااااااا؟

میدانم که زن در شرایط خوبی نیست به کمک فائزه تمیزش میکنیم. ولی همچنان کودک را که در ملافه ای پیجیده شده در آغوش دارد. به سختی کودک را از آغوشش بیرون می آورم و زن برای چند لحظه از هوش میرود. ولی خیلی زود فریاد زنان به هوش میآید و کودکش را میخواهد.

فائزه نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. کودک مرده. درست بعد از تولد. دستهای کوچکش را مشت کرده و چشمهاش رو به روی دنیا بسته... کودک را به فائزه میدهم و دستهای زن را در دست میگیرم. میلرزد، به او نگاه میکنم و میگویم متاسفم! ناباورانه نگاهم میکند! دلش میخواهد از خواب بیدار شود...

کاش بابک اینجا بود!

آکسینیا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:22 ب.ظ

فرنو جانم ببخش من کامنت قبلی و قبلی ترت رو اوردم اینجا. و ادامه دادم...

فائزع دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:12 ب.ظ

خشکم زد. آکسینیا کنار تخت زنی که همه بدنش را خون پوشانده بود زانوز زده بود. زن ملافه ای را که انگار چیزی در میانش بود به سینه اش می فشرد. هیچ صدایی را نمی شنیدم فقط خون را می دیدم، خون سرخی که تمام بدن زن را، تمام تخت را پوشانده بود. آکسینیا رو به من دارد چیزی می گوید که نمی فهمم. خدایا اینجا چه شده؟ زن ناله می کند و مدام با خودش صحبت می کند، با خودش نه با نوزادش! آکسینیا دستم را گرفت و به بیرون کشید. آکسینیا می گوید باید زن را بشوییم. هرکدام یک سطل آب به داخل می بریم. نفهمیدم چطور آب ها را گرم کردیم و چطور بدن زن را تمیز کردیم. وقتی به خودم آمدم که آکسینیا نوزاد زن را از آغوشش بیرون کشید. زن فریاد دلخراشی کشید و از هوش رفت. به آکسینیا نگاه می کنم که چشمانش پر از اشک شده، واقعا این بچه مرده؟ زن دوباره به هوش آمده ناله کنان دخترکش، پرگلکش را می خواهد. و من هیچ کاری نمی توانم بکنم جز گریه. آکسینیا دخترک را به دست من می دهد و خودش به طرف زن می رود. من نمی خواهم نگاهش کنم ولی نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. چقدر کوچک است، و چقدر زیبا. خدایا چه انگشتان ظریفی دارد. دستانش را مشت کرده محکم. حتما می ترسیده. چرا مثل بقیه نوزادان سرخ نیست؟ سفید سفید است. چه مژه های بلندی دارد، حتما چشمان قشنگی زیر این پلک هاست. ولی... تمام بدنم می لرزد. ولی او مرده. این دخترک قشنگ مرده. خدایا چرا مرده؟ این کوچولو قشنگ تر از آن است که بمیرد. چرا مرده؟ نمی شد کس دیگری جای او بمیرد؟ این دختر مرده... محکم نوزاد را در آغوش می فشارم، خدایا چقدر ظریف و شکننده است. نمی دانم کی هنر بی صدا گریه کردن را یاد گرفتم که این چنین های های بی صدا گریه می کنم. مادرم می گفت بدبختی آدم ها را ناگهان بزرگ می کند. آکسینیا می گوید باید کمک بیاوریم خود زن هم در خطر است. فکر می کنم می ترسد مرا بفرستد دنبال کمک. خودش می رود. زن حالا کمی آرام تر شده و نجواکنان با دخترک مرده اش صحبت می کند، فقط هر از چندی کودکش را ملتمسانه از من می خواهد و من فقط گریه می کنم. نشسته ام کنار تخت و دستانش را در دستانم گرفته ام و اشک می ریزم. آن قدر گریه کرده ام که دیگر هیچ چیزی را نمی بینم. ولی تصویر کودک واضح و روشن جلوی چشمانم نقش بسته. صورت کوچک و دستان مشت کرده اش...

میترا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:05 ب.ظ

دیر رسیده ام. خیلی خیلی دیر. فرنو اینجاست. ولی نمی دونم باید از دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت. مدتها بود که ‏ندیده بودمش. و حالا هست. روی تختم نشسته و زار زار گریه می کنه. فائزه کنارشه و اونم داره عین ابر بهار ‏اشک می ریزه. گوشه و کنار کلبه ام رو انقدر خوب می شناسم که با یک نگاه تفاوت ها رو ببینم و ملافه ای که ‏انگار چیزی رو توش پیچیدن. گریه ی فرنو کافیه که بدونم یه گل رو از دست دادیم. می شینم روی تخت. نگاهش ‏می کنم. دستاش رو می گیرم و می گم چرا دخترک؟ آخه این چه کاری بود؟ تنها اومدی؟ اونم این راه رو؟ کاش به ‏من می گفتی. بغلش می کنم. سرش رو روی سینه ام می ذارم و موهاش رو با دست شونه می کنم. بیشتر از این ‏کاری ازم بر نمی یاد.‏

صدای در رو از پشت سرم می شنوم. برم گردم. ملکه ی دیشبیه. آکسینیا. و پشت سرش اهل قلعه. بهار و چکاوک ‏و آنی و طناز. صدای پسرا رو هم از بیرون می شنوم. از قیافه هاشون پیداست که گریه هاشون رو کردن. و ‏ماسک آدمای محکم رو، حتی اگه اینجوری هم نیستن، زدن و اومدن تو. دور فرنو رو می گیرن. آروم کنار می ‏کشم و جام رو با آنی عوض می کنم.‏
می زنم بیرون که یه هوایی به صورتم بخوره. راکرس و بابک و یکی دو نفر دیگه بیرونن. قیافه ی من خوشبختانه ‏یا بدبختانه توضیح لازم نداره و هیچ کدوم سوال نمی کنن. بهار هم پشت سرم اومده بیرون و بغلم می کنه. می گم ‏کاش دیشب قلم پام شکسته بود و نمی یومدم. کاش در نمی زدم. داد می کشم حالا چه وقت جسور شدن بود؟ چرا ‏من همچین کاری کردم؟ چرا اومده اینجا؟ چرا نبودم؟ چرا؟ بهار چرا؟ دست رو می ذاره روی شونه ام و می گه ‏آروم باش. زبونم نمی چرخه که بگم نمی تونم. سرم گیج می ره. بهار. بههار.....ب...ه...ا.... ر.....‏

بهار سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ب.ظ

خوب این قلعه آماتوریا مرگ کم داشت تا کمی واقعی بشه که اون هم اتفاق افتاد.

وقتی میترا تو آغوشم افتاد. سریع روی زمین درازش کرد م به آنی گفتم پاهاشو بگیره بالا تا بازگشت خون به سرش زودتر صورت بگیره کمی آب به صورتش زدم. مژه های بلند و خیسش شروع به حرکت کرد. و نور از چشماش منعکس شد. میخواست بلند بشه . مانع از بلند شدنش شدم. سرشو گذاشتم روی پام و انگشتام رو سر دادم لای موهاش وقتی به صورتش نگاه کردم حس کردم ماهو گذاشتم روی پاهام از بس صورتش گرد بود و حالا هم به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود پوستش سفید تر هم دیده میشد.
حرکتی کرد تا بلند بشه گفتم:
- میترا جان عجله نکن می دونم می خوای بری پیش فرنو ولی فکر می کنی با این حال چقدر می تونی بهش کمک کنی.
میترا سرشو با ناراحتی تکون داد.
گفتم:
میترا فرنو اینقدر دوستت داشته که بخاطر تو تا اینجا اومده و خواسته عزیزترین چیزیو که داره به تو نشون بده حالا اون موجود از دست رفته فیزیکش از دست رفته ولی دلیل نمیشه تو با ناامیدیت زحمتی که اون کشیده و دردی که اون تحمل کرده بیشتر کنی میترا با سرش تایید کرد.
صورت گرد میترا رو توی دستم گرفتم . تارهای کلفت موی سرش که گوشه صورتشو پر کرده بود کف دستم رو قلقلک می داد
- میترا به این فکر کن که چه جوری می تونی به فرنو نشون بدی که اهمیت کارشو درک کردی و این که بااون همدردی می کنی در از دست دادن کودکش نه با زجه زدن و گریه کردن. میترا تو تنها کسی هستی که میتونی بهترین کمک رو به فرنو بکنی
مطمئن باش بچه ها اینجا کمکت می کنن که تو موفق بشی
میترا عزیزم اینجا هم باید جسارت به خرج بدی این بار نه به صورت یه مشته بسته که این بار جسارتت باید در آغوشت ٬صبرت و تواناییت نمود پیدا کنه .
بوسه ای به پیشونیش می زنم و کمکش می کنم بلند بشه لباسشو مرتب می کنه موهاشو هم مرتب می کن چند قدم به جلو می ره از پشت سر نگاش می کنم بر میگرده و نگاهم می کنه . لبخندی که نمی دونم در اون لحظه واقع چه معنی میده تحویلش میدم.
صدایی از درونم میگه . لعنت به تو بهار کاش زودتر صداها رو میشنیدی شاید می تونستی نوزادو احیا کنی .....

بابک سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:02 ب.ظ

میگویم: همون بچه مرده رو بذارید بغلش شاید حالش بهتر شه.
راکرس میگوید: آخه تا کی؟ هر چی زود تر بفهمه بهتر با قضیه کنار میاد.
باران می گوید: بعدشم خوب نیست میت رو زمین بمونه. هر چی باشه اونم آدمه دیگه. روح داشته.
میگویم: حیف شد مرد. یه بچه کوچولو کم داشتیم تو قلعه. من که پایه بودم خر بشم سوارم بشه. پسر بود یا دختر؟
باران میگوید: خر جان پرگل اسم پسره؟
راکرس: آقا چیکار کنیم با این جسد؟
بابک: حالا بذار یه چند ساعت بگذره. بعد باید دفنش کنیم دیگه. اما به نظرم اگه آدم حساب بشه باید غسل و کفنش کنیم. البته چون دختره ما نمیتونیم دست بهش بزنیم. یه جا مردیمون به دردمون خورد.
باران: اون غسل میخواد چیکار. پاک پاک بود این بچه.
آکسینیا از کلبه خارج میشود.
من و راکرس جلو می رویم.
- چی شد؟ بهتره؟
- یه کم خونریزی داره. اما بهار میگه چیزی نیست. خوب میشه.
راکرس: مگه بهار دکتره که می گه چیزی نیست؟ باید ببریمش شهر.
بابک: بابا لابد یه چیزی میدونه که میگه خوب میشه دیگه. اون بیشتر نیاز به دکتر روح داره. اگه میخوای کاری کنی برو دنبال باباش.
باران: برو نه!‌ همه با هم میریم.
بابک: من پایه ام. اما بهتره یکیمون اینجا بمونه.
آکسینیا: شما نگران ما نباشید. ما بدون شمام از پس کارا بر میایم.
بابک: میخوای اصلا من و آکسینیا بریم. بریم آکسی؟
فائزه هم از کلبه بیرون می آید: آکسی؟!! چه زود صمیمی شد آقا!
بابک: حالا وقت این حرفاست؟ بابای بچه کجاست گولو خانوم؟
- نمیدونم. میترا شاید بدونه. میترا! میترا!‌یه دقیقه بیا.
میترا هم در حالیکه با دستمال مچاله شده ای گوشه چشمش را پاک میکند بیرون می آید.
باران: میترا خانم این بچه ... باباش کجاست؟
- واه!‌ چه حرفا میزنید باران خان. من خودم تو عروسیشون بودم.
راکرس لبخند میزند: منظورش اینه که الان کجاست. چه جوری میشه پیداش کرد.
باران ادامه میدهد: الان باید بالای سر همسرش باشه.
بابک: آره بابا. باید خودش به زبون خودش قول بده یکی دیگه درست میکنه. اگه نه که میخواین من به جاش فعلا یه قولی بدم تا ببینیم چی میشه!‌
فائزه با پشت دست میزند روی دست بابک: آدم باش!‌
بهار هم از کلبه خارج میشود: چیه باز معرکه گرفتید؟
راکرس: حالش خوبه؟
- خوب که نیست. اما بهتر میشه. خونریزی بند اومده. تبش هم اومده پایین. باید استراحت کنه. بعدشم تقویت بشه.
- ما کاری میتونیم بکنیم؟
- نه شما هیچ کاری از دستتون بر نمیاد.
فائزه: مثل همیشه. شما برید به کارای مهم مردونه اتون برسید.
باران: ما فکر کردیم اگه بشه پدر بچه رو پیدا کنیم بیاد بالا سر زنش.
بهار: چه عجب یه فکر درست کردید شماها!‌ خودمون بهش زنگ زدیم. تو راهه.
میترا:‌اسمش آرشه. فرنو دوست بچه گی منه. اصلا همه اش تقصیر منه. من بهش گفتم بیاد اینجا که بچه اش تو جنگل به دنیا بیاد. و می زند زیر گریه.
دختر ها دورش جمع می شوند و ما پسر ها کمی فاصله میگیریم.

باران کفش هایش را در آورده و پاهایش را گذاشته توی آب.
راکرس کنارش نشسته و من روی تنه درخت بریده شده ای با بند کفشم بازی میکنم.
راکرس سنگی را داخل رودخانه می اندازد و میگوید:‌چه کوتاه. فقط نیم ساعت زنده بود.
باران: خوش به حالش. فقط مادر بیچاره اشو بگو.
بابک: من شنیدم حاملگی یه دنیاییه که ما هیچ وقت نمیتونیم درک کنیم.
باران: خیلی حرفه آدم ۹ ماه یه نفرو تو عمق وجودش نیگه داره.
راکرس: بیخود نیست میگن عشق مادر برترین عشقه.
بابک: اینو اما انصافا راست گفتن.
چند لحظه همگیمان ساکت میشویم. شک ندارم که باران و راکرس هم دارند به مادرشان فکر میکنند.

فائزه سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:50 ب.ظ

من می خوام یه چیزی بگم فقط می ترسم بامبی کله مو بکنه! ولی تو که از دست من عصبانی نمی شی می شی بامبی جونم؟
اقا این اخرین مطلبی که نوشتی به نظر من خیلی بی حس بود! بابا یه بچه کوچولو مرده حداقل اگه اقایون حسشون اینطوریه مال خانوما رو اینقدر بی تفاوت ننویس.
اماده شنیدن هرگونه مخالفت هستم!!!

آنی چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

سلام گولو جون. چه خوبه برگشتی!‌ بالاخره یکی تو وبلاگم کامنت گذاشت برام :) راستی .پرنده ها به تماشای بادها رفتند... رو خوندم جالب نوشتی؛)

به نظر من نوشته بابک کاملا متفاوت بود، اولش کمی جا خوردم به خاطر سردی کلامش! اما گفتگوها قوی و کاملا متفاوته. چیزی که در بقیه کامنتها کمتر میدیدم دیالوگ بود و کار بابک علی رغم اینکه با لحنی سرد و بی احساس شروع شده، دیالوگ خوبی داره.
میدونی گولو احساس میکنم بابک خوب تونسته فضارو از اون احساس خالی بیرون بکشه و کمی منطقی بکندش. کاری که برای ادامه دادن به داستان و زندگی بهش احتیاج داریم. خب کار فرنو برای اینکه حال و هوای تازه ای به قلعه بده جالب بود و تو و آکسینیا و بهار و میترا و ... اما خود من مونده بودم چیکار کنم که ادامه پیدا کنه که وقتی کامنت بابک رو خوندم روزنه‌هایی برای ادامه و بازگشت به قلعه و ادامه پیدا کردم.
دارم تلاش میکنم ادامه بدم البته با یه گفتگو بین دخترها و پسرها بعد از اینکه آرش شوهر فرنو از راه میرسه و آماتورها در بیرون کلبه دارن با هم صحبت میکنند. و باید علی رغم دشواری شرایط به قلعه برگردند و داستانهای این دور رو تکمیل کنند چون ملکه منتظره...

فعلن...

خارج از بازی :
این جمله از یکی از استادهای کاروره به نام لیش ( کم هم زیاد است!)


آنی چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:29 ب.ظ


دلم گرفته...
از توی کوله مداد و دفترم رو در میآرم و هی به مغزم فشار میآرم تا شاید بتونم داستان رو ادامه بدم.

آرش حدود ساعت هفت بعدازظهر رسید. نگاه سردی به آماتورا کرد و بدون کلمه ای به درون کلبه رفت. هوا کم کم تاریک میشد. بلافاصله آکسینیا و میترا بیرون اومدن و اون دو تارو با هم تنها گذاشتن. بیرون قلعه هر کسی یه چیزی میگه.
بهار : به نظرم باید ببریمشون تو قلعه چند روزی پیش ما بمونن.
آکسینیا : من هم به همین فکر میکردم. باید هر چه زودتر برایشان اتاقی آماده کنیم.
فائزه : با بچه چیکار کنیم؟! چقدر سخته. دارم فکر میکنم چرا باید در همچین شرایطی قرار بگیریم . و دوباره اشکهایش سرازیر میشه.
بابک : گولو با اینکه میترسم دوباره بهم گیر بدی! شوخی کردم. بهتره بری یه آبی به صورتت بزنی، من که هنوز رخصت پیدا نکردم برم فرنو خانمو ببینم اما اگه نوک دماغت قرمز نبود حتما با مادر بچه اشتباه میگرفتمت.
فائزه سنگریزه ای به طرف بابک پرت میکنه. و به گریه ادامه میده...
راکرس : بابک راست میگه این چه ریختیه برای خودت درست کردی لااقل با دست ابروهات رو بده بالا. اینطوری.
باران : چیکارش دارین اذیتش نکنین و به طرف فائزه میره و دستش رو آروم روی موهای فائزه میکشه.
راکرس : هیچ میدونید ناهار نخوردیم! آنی نشستی اون گوشه چی مینویسی؟! تو هم همش به فکر سوژه ای، تو این شرایط؟
به راکرس نگاه میکنم اما اون الان رفته تو نخ بهار و اصلا منتظر جوابم هم نشد. خب هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده. یادم میآد وقتی مادرم رو از دست دادم همه گریه میکردند حتی همسایه ها اما من توی حیاط خونه سرگرم بازی بودم. ولی حتی اونموقع هم میدونستم که مرگ یعنی اینکه مادر دیگه به خونه برنمیگرده، چه بخوای چه نخوای! فقط بازی میتونست آرومم کنه. این بابکم از وقتی اومده هی با همه شوخی میکنه، مثل همیشه اما کمی پررنگتر!

مهرک : آسمونم امروز دلش گرفته ! بازم بارون گرفت بچه ها بیائید اینجا خیس نشید.
میترا : بچه ها از همتون ممنونم! شماها نبودید من چیکار میکردم تنهایی. فرنو بهترین دوستمه طاقت غمش رو ندارم.
رو به میترا میگم : میترا حتما حکمتی بوده. خداروشکر که فرنو خودش خوبه! راستی بچه ها طناز و چکاوک کوشن؟ آتیش کجا رفته؟

همون موقع در کلبه باز شد. آرش و فرنو از کلبه بیرون میآن. آرش زیر بغل فرنو رو که رنگش پریده و به سختی سرپاست رو گرفته.
آرش : خب همین نزدیکی (مکث میکنه) میترا این اطراف یه درخت بلوط بزرگ بود؟! ما تصمیم گرفتیم پرگل رو پای اون درخت خاکش کنیم. آه میکشه و با دست اشکهای فرنو رو پاک میکنه و آروم بهش میگه : تو به من قول دادی فرنو! فرنو سر تکون میده و رو به آماتورها با صدایی ضعیف میگه : ممنونم.

به سمت درخت بلوط حرکت میکنیم و پرگل کوچولو رو در سکوت خاک میکنیم. حتی فرنو هم ساکت بود.
دلم گرفته...

جوینده یابنده ست چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ

آخی دلم باز شد. بالاخره یه آرش از راه رسید. آنی دستت درد نکنه. خدا عمرت بده . بببخشیدا از بس اسم حسین و بابک دیدیم دلمون پکید.

بهار چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ب.ظ

فائزه و آنی عزیز
واقعیتش اینکه بابک کاملا از دیدگاه مذکره ها نوشته یعنی کاملا نسبت به سرشتشون نوشته . مردها دقیقا همین حالت رو در رویایی با مسائل دارن.
قصدم دفاع از بابک نیست (‌ بابک بی جنبه است زود لوس میشه) بلکه کاملا چیزیو که هستن رو نوشته و این بی احساس بودن اونها رو نشون نمیده.

راستی جوینده یابنده ست
موافقی یه چنتا پسر باحال با معیار های مختلف وارد این بازی کنیم!!!!!!!!!!!

آنی چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ب.ظ



آکسینیا اولین کسی بود که بعد از به خاک سپردن پرگل به طرف فرنو حرکت کرد و برای ابراز همدردی دستهای فرنو رو فشار داد.
آکسینیا : فرنو و آرش عزیز، متاسفیم! امیدوارم دعوت مارو برای اینکه چندروزی در قلعه آماتورها با ما باشید بپذیرید.
آرش که نمیدونست قلعه و آماتورها چه جریانی داره چند لحظه مبهوت شد و به سمت میترا برگشت. میترا سرش رو به علامت موافقت پایین آورد و لبخند کمرنگی زد.
آرش : دوستان عزیز ممنونم از همراهی و همدردیتون. من و فرنو امشب به قلعه میآییم اما به خاطر تصمیمی که من و فرنو همین چند ساعت پیش گرفتیم باید سریعتر به تهران برگردیم.
بابک : چه تصمیمی به این سرعت؟! فضولیه اما برام جالبه بدونم شما چطوری تو این شرایط تصمیم گیری کردید. البته اگه مایلید به ما هم بگید.
میترا : من هم بدم نمیآد بدونم. دلم میخواد بیشتر اینجا بمونید.
فائزه : تو قلعه آماتورا بهتون خوش میگذره! ما همه تلاشمون رو میکنیم که فرنو حالش بهتر بشه آقا آرش...
آرش سرش رو پایین میندازه و همینطوری چند لحظه ساکت میمونه. فرنو دیگه نمیتونه سر پا بمونه و روی یه کنده درخت طوری که بتونه به میترا هم تکیه کنه میشینه و دستش رو طور روی سینه اش قرار میده انگار که دخترکش رو در آغوش گرفته.
آرش : دوستان ما تصمیم داریم هر چه زودتر به تهران بریم. راستش بهتر دیدیم با فرنو یه سری به شیرخوارگاه بزنیم و نوزادی رو به فرزندی قبول کنیم. میدونم برای فرنو خیلی سخته اما این تصمیمی بود که من قبل از بارداری فرنو باهاش درمیون گذاشتم اما... خب به هر حال متاسفم اما فرنو الان میتونه یکی از اون بچه هارو شیر بده شایدم ... به هر حال ازش ممنونم که با وجود بحرانی بودن وضع جسمانی و روحیش با من موافقت کرد.
فرنو به آرامی اشک میریزه. مطمئنم که اینطوری آرامش پیدا میکنه حتی اگه فقط یکی از بچه هارو شیر بده و حتی به فرزندی قبول نکنه!
فائزه بعد از ساعتها لبخند میزنه اما لبخندش مانع از سرازیر شدن اشکش نشده.
مهرک : آفرین! شماها... وای خیلی خوش فکرید. وای نمیدونم چطوری احساسمو نشون بدم. مهرک نمیدونه که اصلا لازم نبود چیزی بگه برق چشماش همه چیزو میگفت.
بابک تو فکر فرو رفته. این بابک اصلا قابل پیش بینی نیست. درست وقتی منتظری شوخیش گل کنه ساکته!
طناز، چکاوک و آتیش که موقع خاک کردن پرگل سروکله اشون پیدا شده بود و هنوز نگفتن که کجا بودن و اینهمه ساعت چیکار میکردن . با هم تند تند حرف میزنند و ابراز احساسات میکنن: اینکه وای چقدر مهربونید... بریم قلعه بیشتر از خودتون برامون بگید ... من یه داستان دارم باید حتما براتون بخونم وصف حالتونه ...
باران : شما سه تا شاهکارید! یکی یکی حرف بزنید!
راکرس : پس بهتره تا هوا تاریکتر نشده حرکت کنیم!
میترا دسته گلی وحشی روی خاک درست همونجا که پرگل خوابیده گذاشت و همگی به سمت قلعه حرکت کردیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد