آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

نتایج نهایی دور نهم

به نام خدا

پیشاپیش سلطان از لذتی که در اذیت کردن برده است پوزش می‌طلبد...

بعد از نوشتن همه‌ چیز...7 تکه کاغذ آبی بر می‌دارم و روی اونا 7 اسمو می‌نویسم. کاغذ‌ها رو دونه به دونه چند تا می‌زنم تا شکل ماهی در بیاد. ماهی گلی‌ها خوشگلن ولی من ماهی آبی دوست دارم و اونا رو توی مشتم می‌گیرم. توی دستم وول می‌خورن، انگاری واقعن زندن. بدو بدو می‌رم سمت آشپزخونه و هول هولکی توی یه ظرف می‌ندازمشون و روشون آب می‌ریزم. ماهی‌های من روی خط جریان آب چرخ می‌خورن. چشم‌هامو می‌بندم و دستمو توی ظرف می‌چرخونم تا از ماهی‌هایی که دارن بی‌صدا شنا می‌کنن یکیو شکار کنم. آهان خودشه، یکی از ما‌هی‌ها خودشو چسبونده به دیواره‌ی ظرف تا یکی دیگه از ماهی‌ها انتخاب بشه. دست می‌کنم برش می‌دارم. بازش می‌کنم و می‌خونم : "پرسپکتیو"... به ته ظرف آب نگاه می‌کنم که ماهی‌های آبی دیگه ته‌ش ولو شدن. کنار 5 تا ماهی دیگه، یه کاغذ آبی دولا هست که عین صدف، دو کفه‌اش‌و با جریان آرام آب بالا و پایین می‌بره. سرم‌و خم می‌کنم و مروارید داخلش‌و می‌خوانم: ...مهرک..... شروع کنیم....*
*خودمم نفهمیدم چرا اینطوری شد!


 

دایره‌های روشن به صف کشیده شده‌ی توی خیابان روایت عشقی است که حدیث ماندگار آن در سلسله‌ی پیوسته‌ی نسل‌ها پژواک خواهد داشت. داستان عشقی است که زن قدرتمند از تسلیم مردش بر عشق شوهرش سلطه می‌دهد....

داستان لزوماً پرداخت هزاران حوادث روزمره نیست. چرا که هر بخش از زندگی خود قصه‌ای است که به تنهایی، به تمامی زیباست. اما یک داستان روایت بخش خاصی از زندگی است؛ روایت پرتنش یک گذار است. پرسپکتیو با نگاه ویژه‌ای که دارد سوژه را در پرسپکتیو خاص خودش برده است و طرحی که چیده است، ستودنی و تحسین برانگیز است. برداشت او از سوژه غیرقابل انتظار و در خور توجه است که این به تنهایی ملاکی است برای برنده شدن پرسپکتیو. پرسپکتیو برداشت تو واقعاً عالی است....

پرسپکتیو همه چیز دستش است. اندازه‌ها را دارد و می‌داند چه طور مایه بزند. فضاسازی داستان حیرت انگیز است. در ابتدای دیدار حسین و زن مطلقه باید فضا سرد و سنگین باشد و بعد نویسنده کم‌کم چاشنی دوست داشتن هم را داخلش می‌کند و حالا باید عشق را به نمایش بگذارد؛ آفرین! او خیلی قشنگ و استادانه اینکار را می‌کنند. پیشانی پشت گردن و دست‌هایی که دور کمر حلقه شده بسیار دوست داشتنی است. [تا به حال امتحان کردین؟ تأثیرش فوق العاده‌ست...] و کمی بعد آن حس بعد از ابراز عشق، آنجا که صدا‌ها نرم و آرام و جمله‌ها کوتاه و خجالتی وار می‌شود. و بعد هنگامه‌ی جدا شدن که باعث می‌شود شخصیت‌ها حرف‌های سخت و یا شکمی بزنند. و بعد حس سر درگمی راوی و فضا سازی قشنگ و پاسخ دادن به نیاز توصیفی داستان. مرحبا! او دقیقاً می‌داند کجا توصیف کند و کجا جزئیات بگذارد. اما پرسپکتیو شاید به خاطر مرد بودن، ظرافت و لطافتی در توصیف ندارد. دوش نور [مثل آن بالا، مالیدن پا] کمی توی ذوق می‌زند. می‌دانی دوش به من احساس سنگینی می‌دهد؛ [هر چند که ندا مخالف است] بماند که توصیف قشنگی است.

نیازی به ذکر آن نیست که پرسپکتیو گفتگو را به خوبی می‌شناسد و با مهارت خیلی خوبی آن را در داستان‌هایش به کار می‌برد. استفاده از فلاش بک فوق‌العاده است. هرچند که فلاش بک به درخشانی بخش اول نیست. اما تلفیق ساعت‌های وداع با آخرین هم آغوشی در نمایش قدرت زن بی‌نظیر است. ویژگی‌های شخصیت‌ها تا پایان داستان ثابت می‌ماند.

فضا سازی این قسمت کمی سرد است. وقتی نوشته‌های دیگر پرسپکتیو را می‌خوانم در اغلبشان فضای یکسانی (فضایی شاید سرد) را احساس می‌کنم. که به تمامی غالب است. حتی در این داستان تا آنجا که حالت‌های مختلف فضا، تنها به صورت هاله‌ای تغییر می‌کند و غالب همان است. و با توجه به زاویه‌های دید، انتخاب طرح و ... می‌توانم بگویم که پرسپکتیو جسارت بی‌حد و حصری دارد؛ اما راه‌های ساده به نتیجه رسیدن را خوب می‌داند و از جسارتش کمتر مایه می‌گذارد...هرچند که از نویسنده‌ی داستان حیرت‌انگیز "فقط همین امشب کوچولو" [من این داستانتو خیلی دوسش دارم!] انتظار بیشتری می‌رود. اما دایره‌های به صف کشیده‌ی توی خیابان داستان شاهکار این دور است....

هنگام خواندن داستان یادداشت کرده‌ام: "داستان اول...تصاویر به نوعی کلاژی بود از داستان‌هایی که خوانده‌ام...فضای روایت داستان خیلی قشنگ در آمده است. یه سردی یه گنگی یه سکوت خاص حاکم است....توی اون لحظه بیشتر یه اضطراب بود..."

پرسپکتیو عزیز، داستان تو تنها شایان تحسین است، اما می‌دانم که اینگونه را بیشتر می‌پسندیدی...


 

پر، خالی؛ حکاکی تلاطم افکار ذهن راویست بدست میرا بر روی کاغذ. منطق‌ها، نتایج، احساس‌های ذهنی که برای یک تصمیم به یقین رسیده است، در ذهن او به هم بافته می‌شود. گاه تماشای سطحی احساسات گذشته است، گاه روایت حق به جانب حوادث است و گاه محکوم کردن خود. چیزهایی که به راستی در ذهن انسان شکل می‌‌گیرند، اما آمدن آن‌ها بر روی کاغذ به تمامی بسته به شخصیت راوی، می‌تواند حتی نامه‌ای باشد به مضمون: "همه چیز تمام شد، تقصیر خودت بود.". شخصیت راوی زنی است که شاید مطیع به نظر آید اما راوی قدرتمند، جسور و در ابتدای آزادی است....

پر، خالی؛ حکایت دوست داشتن مردی است که دوست داشتن را گم کرده، نمی‌داند یا به فراموشی سپرده است. مردی که گمان می‌کند زنش را به تمامی، به اندازه‌ی کمال دوست داشتن، دوست دارد و به بهای این دوست داشتن توقع متقابل او از زن اینست که لحظه‌هایش را به او بدهد، به او بدهد تا بتواند این کمال دوست داشتن را در آن‌ها به تماشا بگذارد، به او بدهد تا بتواند او را بیشتر دوست داشته باشد. و زن مطیع است و مهربان و مرد را به راستی دوست دارد. زن شروع می‌کند از خود مایه گذاشتن. انقدر مایه می‌گذارد، انقدر چیزی به جایش نمی‌گیرد که نمی‌تواند فشار را تحمل کند. می‌ترکد و تکه تکه می‌شود که کمی پیشتر مرد را در درون خود تکه تکه کرده بود و حالا بزرگترین تکه‌ی زن می‌خواهد به تنهایی قل بخورد.

دوستم ندا یک تکه‌ی کامل شادیه. اصلاً نمی‌تونه غمگین باشه. اگه یه شب باهاش بیرون بری انقدر می‌خندی و انقدر بهت خوش می‌گذره که اونشب یکی از بهترین شب‌های زندگیت می‌شه. اون چیزی نمی‌نویسه، اما یک خواننده‌ی تمام عیار شعر و داستانه. وقتی یه کتاب بهش می‌دی و اون می‌خونتش همیشه قسمت‌هایی که زیرش خط کشیده، قشنگ‌ترین قسمت‌های کتابه. اصلاً امکان نداره بگه چیزی قشنگه و اون چیز قشنگ نباشه. حتی خوندنش هم اون‌ها رو قشنگ می‌کنه. داستانتو بهش دادم و خوند. و اون چیزی رو که بهم گفت، برات می‌نویسم: "دومیش شاهکار بود. همان تابلوهه که انسان آگاهی است...لطیف و واقعی بود. من اشکم در اومد. از گوشه‌ی چشمم گرگر ریخت پایین... " خوشحالم که ندا داستان قشنگ تو رو دوست داشته...

نمی‌توانم بگویم که موضوع اصیل نیست، این داستان روایت امروز و هر روزه است. داستانی که هر روز و به هزاران شکل و طریق اتفاق می‌افتد و شاید نمی‌شود از آن پرهیز کرد. میرا داستان تو را با فیلم آتش‌بس مقایسه می‌کنم. به نظرم، طرح تو، پرداخت تو، هزاران بار بهتر است از چنین فیلمی.... و معذرت می‌خواهم که این دو را با هم مقایسه کردم...

قشنگی روایت میرا ابراز عقیده و احساس راوی درباره‌ی کار خود است. قالب داستان نویسی به صورت نامه‌نگاری قالبی است نه چندان جدید (1740) که نویسنده داستان را به صورت یک نامه یا چند نامه نگاری با نامه‌های کوتاه روایت می‌کند. از کتاب‌هایی به این شیوه، "بابا لنگ دراز" و "از به" را می‌شناسم.

این دور دور میراست. در این چند دوری که میرا داستان نوشته است، رفته رفته داستان‌هایش بهتر، بهتر و بهتر شده است. در حقیقت شتاب پیشرفت داستان نویسش تا بدانجاست که دقیقاً این دور برنده شود. داستان خیلی خیلی خوبی نوشته است....


 

بالکن داستان پنجره‌های رو به روی هم، داستان کوچه‌های باریک و مرتفعی از جنس هواست. بالکن داستان گریز است، حرکت است، تلاش برای فرار از تقدیر ظالم است و خود را به دریای طوفانی زدن است. بالکن داستان یک خداحافظی است. داستان دو دلتنگی است. داستان بیم، اضطراب و شروع سرگشتگی است. بالکن این همه است آخر؛ بالکن داستان یک زندگی دیگر است، زندگی در جهان بزرگتر. بالکن داستان زندگی انسانی است در دل انسانی دیگر.

هنگامی که انسانی زندگیش را در دل انسانی دیگر آغاز می‌کند، در می‌یابد که از ازل آنجا می‌زیسته است و این هستی تا ابد ادامه دارد. حقیقت این است که آن‌ها که در دلشان جا داریم، بار رنجی که می‌کشند بیش از سهمی است که ما از رنج داریم.

مهرک داستان تو را وقتی خواندم که از عرض خیابان می‌گذشتم، داستان تو را آن وقت که باید دو قدم، یک قدم می‌کردم خواندم. داستان تو را جای نوشته‌های آن مردک خواندم، داستان تو را نتوانستم که نخوانم....و بعد راه رفتم، توی کوچه پس کوچه‌های شهر راه رفتم. و دنبال بالکن‌های روبه روی هم گشتم. دنبال آدم‌هایی گشتم که با امید به آسمان نگاه می‌کنند و دنبال امید می‌گردند...رفتم بالکن خانه‌ی مان و به ساختمان‌های اطراف که روز به روز بزرگ‌تر می‌شوند و خانه‌ی مان را تاریک می‌کنند و به حیاط خلوت‌ها و بالکن‌های رو به روی همشان نگاه کردم. و بعد دوباره به خیابان رفتم و همه‌ی بالکن‌ها و همه‌ی آدم‌ها را دیدم...مهرک داستان تو یک شات است، برشی است از زندگی که نیاز به جای خاص و آدم‌های خاص ندارد. مهرک داستان تو داستان بخشی از شهر، داستان تمام شهر است....

مهرک جسور است و غیر قابل پیش بینی. طرح‌ها، موقعیت‌ها و شخصیت‌های نوشته‌هایش جسورانه انتخاب می‌شوند. فضاسازی‌های داستان‌هایش کاملاً متفاوت هستند. و ذهن بازش همیشه برداشت‌های شگفت‌انگیزی از سوژه‌ها می‌کند. ویژگی منحصر به فرد داستان‌های او، راوی قصه گوست....

داستان شروع بی‌نظیری دارد و از همان ابتدا میخ کوب می‌کند. راوی در زمان دیگری است و هدایت قصه را از همان‌جا پیش می‌گیرد. در پاراگراف اول تصویر یأس نا امیدی راوی است، تا به بدانجا که ذهن خطاگر وقوع یک خودکشی را پیش بینی می‌کند. توصیف‌های لطیف لا‌به‌لای ابراز یأس راوی آمده‌اند. راوی چه قدر قشنگ به چند ساعت پیش می‌رود و دوباره باز می‌گردد[ببخشید نمی‌دانم به این فلاش‌بک می‌گویند یا نه] این کار مهارت تو را می‌خواسته و من نتیجه‌اش را چه قدر دوست دارم. تقابل تقارن که راوی بین نیلوفر با زن همسایه و جمیل با مرد همسایه بر قرار می‌کند و خاطری که گاه با آن‌ها آسوده و گاه آشفته می‌کند، فوق‌العاده است. گفتگو‌ها بسیار قشنگ تنظیم شده‌اند، نیلوفر کلافه است، جمله‌‌ها به کلافگی می‌افتد. نمایش حالات روحی و احساسات به صورت غیر مستقیم در این داستان بسیار ستودنی است. [سرش را توی بالشت فرو کرده است، ناخنش را می‌جود، با بی‌تفاوتی سرش را تکان داد، جای مشتی که بعداً هم دردش حس می‌شود و ...]. و این ها یعنی جزئیات...به نظرم این ویژگی داستان مهرک، یعنی فراموش کردن به قصد توضیحات و جزئیات اضافه، باعث روانی، جذابی بیشتر و جلوگیری از طولانی شدن داستانش گشته است. مهرک دوست دارد داستان‌هایش روان و فهم ساده‌ای داشته باشند، اما اینجا گاهی کمی سخت می‌شود و خواننده‌ی گیجی مثل من دیالوگ‌ها را گم می‌کند. برداشت مهرک از سوژه، مخصوصاً برداشت غیر عاشقانه از آن، به اندازه‌ی برداشت پرسپکتیو حیرت انگیز است. شایان تقدیر است و طرح او چیزی است که نظیر آن را ندیدم.

در داستان مهرک توصیف‌ها و نوشته‌های لطیف رو به پایین است و امید سمت آسمان. بخش شاید خوش‌آیندی از واقعیت رو به روست و نگاه از آن به آسمان می‌جهد. و آنچه که باید به سختی پشت‌سر گذاشت و فراموشش کرد، گاهی حتی نیلوفر، پشت سر قرار می‌گیرد. [امیدوارم از اینجایش ناراحت نشده باشی]

[بچه که بودم عاشق کره پوستی بودم. کره پوستی برش خیلی نازک و شفافی بود که از روی قالب بزرگ و سرد کره برمی‌داشتم...داستان مهرک به خوش مزه‌گی کره پوستی بود....]

هنگام خواندن یادداشت کرده‌ام: "خود کشی؟" و همه‌ی «ی» که در پرینت نچسبیده‌اند را با خودکار سیاه جسبان کرده‌ام. و پشت یکی از کاغذ‌ها تقلب رسانده‌ام...


 

خداحافظ سبز داستان بازگشت است. بازگشت دوباره‌ی گرمای قلب سبز است به قلب راوی؛ که کمی پیش از این پشت درهای بسته شده هدر می‌رفت. قلب سبزی که با هرچه یاد داد، با هر چه کرد، و با هرچه که نتوانست انجام دهد، دانه دانه موهایش سفید شد، پیشانی‌اش چروک شد و قلبش چین و چاک برداشت. خداحافظ سبز داستان بازگشت است. داستان بازگشت ناگفته‌ی روحی از تبعید در زمین. داستان بدرقه‌ی روحی است که سال‌ها میهمان جسمی بوده است؛ و اکنون در وداعی سرکش و بی‌مبالات آن را ترک خواهد گفت. مرگ بی‌آنکه بتوان از آن گریخت می‌آید...مرگ بی‌گفتگو زیباست.

دوست آرامش‌گاهی است بر روی زمین؛ میان آفتاب و آتش و خاک و سنگ، دوست سایه سار درختی است که از چند قدمی آن نهری می‌گذرد. آنجا که از دست روزگار فریاد می‌کشیم؛ آنجا که صدای دیوار‌ها را پیش از ریختن می‌شنویم و روی شیشه خرده‌های روی زمین قدم می‌زنیم، حتی اگر در ظلمت تنهایی به سر بریم، یادی هست، آغوشی هست که با آن آرام بگیریم. برای هرکسی دوستی هست، دوست بهشت خدا روی زمین است....و اگر هزاران بار، هزاران و هزاران بار، در شراکت یک اندوه به عمق قلب هم نیشتر بزنیم، عمیقتر، عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌رویم....

نوشتن داستان از دیدگاه اول شخص یعنی عجین کردن روح خود با روح روایتگر. بسته به اینکه این آمیختگی تا چه اندازه باشد و اینکه ارتباط بین این ارواح چه قدر مستحکم باشد، نویسنده می‌تواند شخصیت را حس کند، درک کند، لمس کند و انگار جسمی شده است که او را پذیرفته است. "ناشناس" استاد مسلم این نحوه‌ی نگارش است. "ناشناس" می‌تواند قهرمانش را در درون خود حس کند و به راحتی آن را بیان کند و این خصیصه‌ی بسیار بزرگی است. "ناشناس" می‌تواند به اندازه‌ی شخصیتش رنج بکشد، اندوهگین باشد، یا بخندد. و تحت تأثیر این همه احساس، آن هنگام که می‌شود آن را بیان داشت، ذهن مملو از جملات شگفت انگیزی می‌شود که تند و تند از ذهن می‌گذرند و می‌گریزند. گاهی در به دام انداختن بهترین کلمات و جملات، چیز قدرتمندی که سال‌ها دور می‌دوانیده است، در تور می‌افتد. درخشش احساس در این نوشته بسیار واقعی است. خداحافظ سبز آن طور که من دوست دارم بنویسم نوشته شده است.

برای داستانت از یکی از پسر بچه‌های حقیقی شهر فالی می‌گیرم.

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره‌ی دوست.

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری است.

سودی در "شرح سودی بر حافظ" محصول بیت را نوشته است: حافظ برای تو به اقلیم وجود آمده است. پس حالا قدمی برای وداعش پیش بگذار که دوباره خواهد رفت. یعنی حافظ را وداع کن که باز هم عازم رفتن است. خلاصه از این عالم فانی بآن عالم باقی خوهد رفت. ببخشید، شعر حافظ را شاید نباید معنی کرد...

هنگام خواندن: "زیر پاهایم را نای رفتن نیست، خط کشیده‌ام. جایی نوشته‌ام کنترل جبران فشار، جایی نوشته‌ام سهراب و پشت کاغذ را چرک نویس کرده‌ام..."


 

آغاز، پایان آگاهی از یک فداکاری است. فداکاری که دوستی برای دوستش بی آنکه خود او در انتخابش نقش داشته باشد، بر می‌گزیند. داستان ماجرای دوستی است که به بهانه‌ی نجات دوستش از سال‌های سیاه و رنج پیش از مرگ، به بهانه‌ی نفهمیدن خیانت کسی که به خودش هم خیانت می‌کرد، به بهانه‌ی هدیه‌ی عشق به کسی که در این سیاه بازار کسی دوست ندارد عشق به او هدیه کند، آدمی که دیگر برای خودش، آدمی که دیگر برای همه خطرناک شده است، جانش را می‌نهد.

این داستان مستندی است از زندگی انسان‌هایی که به جای هستی خود، هستی انسان یا انسان‌های دیگری را بر می‌گزینند، بی آنکه چشمداشتی از پس دادن امانت خویش، توقعی به تشکر و یا حتی نگاه مهرانگیزی داشته باشند.... رازهستی همین است. ما برای انسان‌های دیگر زاده شده‌ایم....

آرامش نقطه‌ی اوج داستان را با نقطه‌ی اوج حس رقت انگیزی انسان در هم آمیخته است و داستان وقوع این معجون را از ابتدا نوید می‌دهد. راوی با زیرکی تمام ماجرا را پنهان می‌کند و در نقطه‌ی اوج گره گشایی می‌کند. داستان همانند یک کنسرت بزرگ است. در پایان موسیقی تو را که نا به فرمان بودی، گوش نمی‌کردی؛ دست‌های تو را می‌گیرد و به اوج می‌برد. و همچنان اوج یک موسیقی شور انگیز است که در درون رهبر ارکستر فریاد می‌کشد و بعد با چوب‌های هدایتگر او پایین می‌آید و آرام می‌شود.

آرامش دیالوگ(محاوره) نوشتن خوب می‌داند، دیالوگ‌های بی‌نظیر آرامش هیچ مرا خسته نمی‌کند. این را در داستان‌های دیگرش هم دیده‌ام؛ مردم داستان هم برای زندگی باید حرف بزنند. اما راستش داستان گفتگو می‌خواهد. یک گفتگو ثبت بدون دست برد حرف زدن‌های خلوت و بازار نیست. زیاد دور نروم، مقایسه کن دیالوگ‌های داستان دونه تسبیح را در دور هشتم [-سلام-علیک سلام-چه طوری – خوبم مرسی!...] [ببخشید دونه تسبیح جون!] با گفتگو‌های زیبای پرسپکتیو در این دور. و البته این تنها با تمرین زیاد میسر خواهد شد. آرامش سوژه‌ها را بسیار قشنگ درک می‌کند، در داستان‌هایش به راحتی به آن‌ها می‌رسد و گویی خودِ سوژه را نوشته است. نثر روانی دارد و عاطفی نوشتن را خوب می‌داند.

آرامش عزیز، داستان تو از همه‌ی داستان‌ها به من نزدیک‌تر بود. و برایم از همه‌ی داستان‌ها واقعی‌تر بود. دوستش دارم و فراموشش نخواهم کرد.

موقع خواندن داستانت و موقع نوشتن این متن های‌های گریستم...

موقع خواندن داستان یاداشت کرده‌ام: "خیلی دوست داشتم یه نفر به سوژه‌ی فداکاری برسه. می‌گه می‌خواد ضربه بزنه." دور سلام -به شاداماد-مرسی خط کشیده‌ام. و در انتهای صفحه‌ی یکی مانده به آخر نوشته‌ام: "موهای تنم قشنگ سیخ شد. ضربه. یادم رفته بود می‌خواد ضربه بزنه."


 

آخرین نفس‌های یک مرد تنها داستانی است، متفاوت. حکایت مردیست در لحظه‌ی احتزار، آنجا که همه چیز برای مرد سؤال می‌شود، حتی آنچه که پیش از آن بدان یقین داشته است. آدمی خصوصاً اگر مرد باشد، آن وقت که برای وداع با زندگی آماده شده است و می‌داند مرگش در همان نزدیکی است، لطیف خوب و مهربان می‌شود. گذر جریان زندگی از ذهن همچنان یک جریان آرام است. لایه‌های خاطرات گذشته به راحتی بر روی هم می‌لغزند و چشمِ درون ملایم‌ترین آن‌ها را می‌بیند. [مامانم توی انبار اَخ رو پیدا کرده. اَخ اولین عروسک من بوده، یه عروسک سفید خپلو با چشای زرد و زبون بیرون اومده‌ی قرمز...ظاهراً لحظه‌ای که دیدمش این اسمو بهش دادم...بابام اینا هم دارن به عکس پوشک عوض کردن من می‌خندن...]

بوران از پس توصیف‌های داستان به خوبی بر آمده است و آن‌ها را با رنج مردن شخصیت به خوبی آمیخته است. [ دلم هوای باران تندی را داشت که..، خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه‌ام و قطره‌های اشکی که آرام روی گونه‌ام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته‌ی چانه‌ام روی گردنم ناپدید می‌شوند...] بخش‌های عاطفی داستان همانطور که همیشه خود می‌گوید، عین عشق است و نه دیگر هیچ. و لحظه‌ی مرگ و آن پاراگراف آخر خیلی قشنگ در آمده‌اند. مخصوصاً آن جمله‌ی فراموش نشدنی آخر...[ کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.]

یکی از دوستانم از قول یکی از راویان دفاع مقدس می‌گفت که: هنگامه‌ی نبرد، آنجا که جان‌ها و خون‌‌ها در هم غلطیده‌اند، آنجا که صفیر گلوله‌ها صدای گام‌های تو را از روی زمین محو می‌کنند، آنجا که عطش مرگ تشنگی روزهای تو را سیراب می‌کند، مردی پایم را گرفت. زخمی شده بود و التماسم می‌کرد: "مرا به عقب ببر. به هر آنچه که دوست داری و می‌پرستی مرا به عقب ببر که اینجا نمیرم. کمی بعد و جای دیگری بمیرم. " من دستش را به زور از پایم کندم و بی‌آنکه حتی کمی بایستم و یا برگردم او را رها کردم و رفتم....و به قول یکی دیگر از دوستانم: "هدفتو مشخص کنو و برو. به آدما چی کار داری؟ آدما حاشیه‌ی زندگی هستن.  وگرنه قابل چشم پوشی هستن....مگه کی بوده؟ یه آدم...". مرحبا بوران(مرسی آنی)

آخرین نفس‌های یک مرد تنها داستانی است که در نگاه اول می‌نمایاند که بوران آن را سخت نوشته است. برداشت غافلگیرانه و زیبای بوران که حاکی از نگاه ژرف او به زندگی است چنین طرح سختی برای به تصویر کشیده شدن می‌طلبیده است، که با پرداخت خوبش در دستان توانایی که دارد باز نتوانسته جذابی و روانی داستان‌های دیگرش را بیابد.

آدم‌هایی که آگاهانه نبرد را برگزیده‌اند و حالا که با واقعیت رو به رو شده اند، حالا که برای مردن انتخاب شده اند، وا داده اند. انسان‌های ضعیفی شده‌اند که نمی‌توانند انتخاب کنند که تا آخرین نفس‌ها زنده بمانند. با درد زنده بمانند. زنده بمانند اما در برابر شکنجه‌ها سکوت کنند. زنده بمانند و ننگ نمردن را تحمل کنند. انسان‌هایی که مرگ را بر می‌گزینند، تا پس دادن امانت خویش به خوبی از آن حراست می‌کنند...آخرین نفس‌های یک مرد تنها، داستان یک جان کندن است...

هنگام خواندن این داستان چیزی یاداشت نکرده‌ام. اما پیش از شروع به خواندنش کمی می‌ترسیدم! می‌ترسیدم باز بوران مرا به سیلاب‌هایی از افکار بیاندازد...که خدا حفظش کند، همین کار را هم کرد!


 

آتش عزیز، داستان تو داستان بسیار قشنگی است....اما راستش از تو معذرت می‌خواهم که آن را بین داستان‌های دیگر گذاشتم...داستان خیلی خیلی قشنگ تو، به هیچ بازی و به هیچ سوژه‌ای تعلق ندارد..... شاید باور نکنی اما آن را خیلی خیلی قشنگ نوشته‌ای....


 

ندا رو که تا حالا شناختید، ندا از من بزرگتره و مدیر یه شرکت شده. و سلیقه‌ش حرف نداره! به من لطف کردو و نظرش راجع به داستان‌ها رو گفت و من جسته گریخته یادداشت برداشتم:

اولی غیر منطقیه. دختره خیلی احمق بوده اگه دوستش نداشته..ولی بعضی از جمله‌هاشو خیلی دوست داشتم، مثل توصیف دوش نور که خیلی قشنگ بود...یه مخروط ناقص که عین آب حالت فیزیکی داره. داستان دوم، با اون خیلی حال کردم...نگارشش به من چسبید. نیلوفر اینارو اصلاً نفهمیدم...ببین اون چی کار کرد، رفت خارج؟...اونی که شعر داشت خیلی قشنگه، اشکم در اومد. وای بوییدن لبخند خیلی قشنگه یا اون چشای خاکستری محشره. تا حالا چشای خیلی پیر دیدی؟ دقیقاً خاکستری می‌شه، مخصوصاً اگه روشن باشه...داستان داریوشه خیلی قشنگ و تأثیر گذاره. یعنی دختره عاشق داریوش بوده؟ دختره از خودگذشتگی کرده. حرفی از عشق نزد و کاملاً عشق بوده. اینکه داریوشه نفهمه غیر منطقیه و این دختر دومیه که ایدز داره. ولی کلاً جالب تعریف کرده. داستان آخریه افسرده کننده است. "می‌خوام بدونم چه قدر بعد از من می‌تونی زنده بمونی"، جالب بود و اینکه کوله پشتی رو برده بودن و اون می‌خواسته حداقل اونو زیر سرش بذاره. تموم شد؟ ولی تو گفتی یه داستان دیگه هم هست. ...بهترینشون؟ من از داستان دوم خیلی خیلی خوشم اومد...

خوب من هم به میرا تبریک می‌گم! حقیقتاً داستانی که ندا انتخاب کنه داستان خیلی قشنگیه! میرا جایزه‌ی بهترین داستان از دید ندا رو برنده می‌شه! نظرت چیه میرا؟ اگه هنوز با دوستات پروژه‌ی Book To Byte تون رو ادامه می‌دید، به انتخاب شما سلطان یه کتاب رو تایپ می‌کنه و می‌فرسته؟ تبریک می‌گم میرا...

اما برنده‌ی این دور....

از روزی که کاپیتان باب نادالیف پاشنه‌ی کفش پای چوبیش را ورکشید و با قلاب فلزی جای دست چپش روی بینش را خاراند و گفت: "...یه جزیره...یه جزیره‌ی پر از گنج که تا حالا کسی کشفش نکرده..یه جزیره وسط اقیانوس که مال ماست و باهاس اونجا بریم...کشتی رو راه می‌اندازیم" از اون روزی که دریاسالار شازده حسین از روی پلکان چوبی بالا رفت و پشت سکانش وایساد و گفت: "...کاپپیتان بلک و کریستف و کلمب و جزیره‌ی گنج؟ ...من فبلمشو قبلاً دیدم...هند تا حالا  دو بار کشف شده...ولی ما اگه رسیدیم اسممو می‌ذارم..." و آقا باران لنگر و بالا کشید و گفت: "شب‌نویس" از اون روز که ملوان بهار طناب بادبونا رو باز کرد و گفت: "داش ما هم هستیم..." و دریا سوار چکاوک بیل زغال سنگشو توی کوره خالی کرد و چیزی نگفت. از اون روز که طناز هفت‌دربا قلابشو توی آب انداختو گفت: "سام علیک...". از اون روز که دریادار آنی رو مرغای دریایی روی دکل گذاشتنو و گفت: "خشکی می‌بینم...خشکی..." از اون روز که دریاگرد فائزه با کایاکش پاروزنون به جزیره رسید و گفت: "سوک..سوک". از اون روز که سلطان رضا از شکم یه نهنگ بیرون اومد و شروع کرد به فتح کردن...از اون روزا خیلی گذشته. حتی از اون روز که بابک منو از توی بطری در آورد و تو جزیره انداخت، خیلی گذشته. خیلی‌ها آمدن، خیلی‌ها ماندن و خیلی‌ها رفتن. مثل همیشه و مثل همه جا. حالا به جزیره رسیدیم و به گنج‌های توش، به لب ساحلی که  پابرهنه راه می‌ریم و به قلعه‌ای که ما رو دور هم جمع می‌کنه. به رفاقتاش که همون گنجه...می‌دونید اینجا یه بهشته...و تمام آجرا و صخره‌ها و جنگل‌هاش ماییم..یه بهشته که برای همیشه می‌مونه...

من نه یه خواننده‌ی حرفه‌ای کتاب و داستان و رمانم و نه یک منتقد ادبی. بیشتر کسی هستم که گاه به گاه لای کتابی رو باز می‌کنه، جاییشو می‌خونه بیشتر از چیزی که می‌خونه دوست داره لذت خوندنشو با دوستاش تقسیم کنه. من کسی هستم که کتاب‌های نیکولا کوچولو رو از همه‌ی کتاب‌ها بیشتر دوست داره و بهترین درس‌های زندگیشو از کتاب‌هایی مثل کتاب‌های هری پاتر یاد گرفته. و ملاک من برای انتخاب داستان برنده داستانیه که وقتی سراغ کتابی می‌رم و لاشو باز می‌کنم تا یه داستان کوتاه بیاد، دوست دارم اون داستان بیاد....

هرچند که قلبم برای ارتباط زیرزمینی با سایر افراد قلعه‌ی آماتوریا سخت می‌تپه و مشتاق یاد گرفتن داستان نویسی و زبان کردی و داشتن یک گوشی موبایلم! از همه‌ی این‌ها می‌گذرم و جایزه‌ی هزار سلطان[عکس اون پشت] قلعه‌ی آماتوریا رو به   مهرک   تقدیم می‌کنم! هرچند که داستان پرسپکتیو داستان کاملیه و اگر کسی مثل من تلاش کنه فقط می‌‌تونه مثل بالا چن ایراد ملانقطی بگیره، اونم فقط واس خاطر اینکه پرسپکتیو خوشحال بشه. داستان بوران و برداشت دوگانه و متفاوتش از سوژه و تمام وقت بی‌نظیری که سر این داستان گذاشته. یا آرامش که به نظرم خودش یکی از بهترین آدم‌های روی زمینه و  داستانی که نوشته یکی از واقعی‌ترین‌های اونا، آخه یه کوچولو از زندگی خودمه. یا داستان میرا که از نظر من و ندا داستان خیلی خیلی قشنگیه. و داستان نویسنده‌ی ناشناس که مدت‌ها وقت برده و روش حسابی کار شده تا یه اثر ماندگار خلق بشه و با تمام علاقه‌ای که به نقاشی و نقاش‌ها دارم.....

بالکن داستانیه که بیشتر خصوصیات داستان‌های حرفه‌ای رو داره. داستانیه که می‌شه چاپش کرد و روی کاغذ برای فرهنگ‌ها و نسل‌های مختلف نگهش داشت. بیشتر داستان‌های این دور هم این ویژگی رو دارن اما داستان مهرک در بیشتر ویژگی‌ها به نظرم خیلی بهتر کار شده. شاید مثل داستان پرسپکتیو یه داستان کامل نباشه، یا مثل داستان بوران یه داستان متفاوت نباشه، اما داستانیه که خیلی خوب نوشته شده و شاید حتی با یه تغییر کوچولو، چیزی شبیه یه پاکنویس کردن، داستان حیرت انگیزی بشه (هر چند که الآن هم چنین داستانی هست..). این داستان مهرک و کلن داستان‌های او ویژگی منحصر به فردی دارن که دست کم من اینجا در داستان‌های بقیه خیلی کم اونو دیدم. و اون راوی قصه گو. راوی که بلده قصه بگه. لازم نیس راوی اندیشمند، سخن‌گو، فلسفه باف، خیال پرداز یا شاعر باشه، راوی باید قصه بگه. بالاخره هر نویسنده‌ای اندیشه‌ای داره، فکری داره، خیال بافی داره و حس شاعرانه.... اصلاً خود مهرکم یه شخصیت قصه گو اِ. من از نوشته‌هایی که اینجا و حتی توی کامنتاش خوندم و با اینکه تا حالا باهاش حرف نزدم، اما مطمئنم توی حرف زدن هم همینطوریه. و قشنگ می‌تونم بگم که قصه دستشه، می‌دونه چه طوری درستش کنه، پر و بال بده و تعریقش کنه، می‌دونه خواننده دقیقاً از کجاش لذت می‌بره و اونجا رو چه طوری تعریف کنه... گفتن قصه یه هنر بزرگه و ویژگی منحصر به فرد داستان‌های مهرک هم همینه. گاهی حتی می‌شه از توی نوشته‌هاش و لای داستاناش کیفی رو که مهرک از گفتن قصه‌هاش می‌بره حس کرد...این طور نیست؟ راوی اول شخص این داستان مهرک یه ویژگی جالب دیگه هم داره، اون فقط راوی نیست و هرجایی که نویسنده بخواد تعریف کنه نمی‌ره. اون شخصیت داره، وقتی ناراحته جور دیگه‌ای می‌بینه یا وقتی امیدوار می‌شه طور دیگه‌ای. اون حتی موقعی که از خودش می‌گه هیچ وقت رک و پوست کنده نمی‌تونه حرف بزنه، یا توی تاریکی کمتر می‌بینه. اما بیشتر از همه‌ی این‌ها داستانیه که می‌تونه توی یه کتاب باشه و کسی اونو بخونتش که یکی از آدم‌های این شهره، این داستان می‌تونه بخشی از قلب اون بشه و اون تکرارش کنه، باهاش زندگی کنه...و این که این اثر می‌تونه در دل آدم‌های پاکی تکرار بشه مهمترین ملاک منه...آخر داستان مهرک داستانیه که زندگی من به اون نیاز داره...

می‌خوام از همه‌ی شما تشکر کنم. از همه‌ی شما که داستان نوشتید و از همه‌ی شما که توی کامنت دونی غوغا کردید. از آنی عزیز که شروع گرم کردن بازی از او بود و از همه‌ی شمایی که ادامه‌ش دادین. از حسین ممنونم به خاطر نقد‌های بی نظیریش و از بابک و آنی عزیز. از فائزه که اگه روزی از او نمی‌خوندم، سخت دلگرفته می‌شدم. از بهار و نوشته‌هایش شادش، از آتش که با اینکه به سفر رفت، هیچ ما را فراموش نکرد و خودش، سوغات بی‌نظیرش رو دوباره آورد، از طناز که با اینکه سرش خیلی شلوغ بود و دلش گرفته بود، این دور رو فراموش نکرد و از چکاوک که پس از رسیدن داستان‌ها بازی رو دوباره گرم کرد. از بابک که ناگفته فراش این جاست و هر روز آب و جاروش می‌کنه!! و خلاصه حسابی حسابی حسابی براش زحمت می‌کشه...و از خودم که دل چند نفری از شما رو شکستم... از همه‌ی شما تشکر می‌کنم...از همه‌ی شما که قهرمان آماتور‌ها هستید...

ورود میترا و فرنو و بازگشت دوباره‌ی میوت سول هم مبارک!

 

خوب وقته رفتنه...

خوب گوش کنید... از ساحلی دور دست، دور از جزیره صدای نهنگ‌هایی می‌آید که خود را به ساحل کشانده‌اند و دیگری را فرا می‌خوانند... و در ساحلی دیگر صدای امواج طوفانی که پی در پی خود را به صخره می‌کوبند...وقت رفتن است...

همین...تمام شد..

 

همیشگی باشید

می‌شناسیدش: (راکرس، دونه تسبیح، پرستو)

علی (همسایه‌ی ویلای بار هستی)

 

 

 

 

نظرات 135 + ارسال نظر
پروردگار دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:35 ب.ظ

الهی آمین!
راستی برای این راکرس بیچاره هم دعا کنید بلکه ما اجابت کردیم... آخه طفلکی هم امسال کنکور داره هم اینکه خیلی خنگه...
راستی بندگان من این روزا روزه باشید که اگه کسی بره رو واو یا نون یا یه چیزه دیگه من عصبانی می شم

بابک دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ب.ظ

آره گولو جون نوستال زدم حسابی! یادش به خیر مام یه زمانی چهار تا زن داشتیم. حالا دیگه کارمون رسیده به این جا که شبا تو مسجد میخوابیم. بچه هام که بزرگ شدن رفتن پی زندگانیشون.... حالا من موندم و این دل خسته.... حالا من موندم و قلب شکسته!‌

بچه ها الان وقتشه که قلب داستان قلعه آماتوریا نوشته بشه. نیاز به یه حادثه داریم. یه اتفاق جذاب و داستانی که در عین حال داستان رو به پایانش نزدیک کنه. یعنی جان داستان. الان وقت نوشتنشه. این قسمت باید مفهوم قوی داشته باشه. درواقع پاسخ به این سوال اساسی باید به خواننده داده بشه که اینا چرا اینجا جمع شدن و نویسنده ها برای چی این آدما رو اینجا آوردن و به ما معرفیشون کردن. یه خورده فکر کنید ببینیم چطوری میشه ادامه داد :)

آکسینیا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:15 ب.ظ

سکوتی سرشار قلعه را در آغوش گرفته، هر کسی به خلوت خود پناه برده تا داستانش را تمام کند. به پایان نزدیک شده ام. احساسی در عین تلخی دلچسب وجودم را چنگ میزند. دلم از پایان گرفته و اما نمیتوانم به آن تن دهم! نه! هرگز تسلیم نخواهم شد. در این میان به دنبال شیرینی ملسی میگردم که توشه راهم شود. شیرینی ملس! خنده دار است! شاید هرگز پیدایش نکنم.

صبح خیلی زود از این قلعه شگفت انگیز که یکباره چنان با سکوتش غافلگیرم کرده، بیرون آمدم. ساعتهاست در کنار ساحل قدم میزنم. تصمیم دارم قبل از رفتن به آمریکا،‌به تاتارسک بروم شاید گریگوری را ببینم. آه گریگوری! باید برایت تعریف کنم که در سالهای غربت و تنهایی چگونه شیره ی زنانگی ام به تمامی مکیده شده. گریگوری! کجاست آن نجوای گرم تو، که چشمه های خشکیده تنم را از عطر باروری لبریز میکرد؟ گریگوری! دلم میخواهد گرمای تنی را احساس کنم، شاید امشب... از لحظه اول ورودم به قلعه وسوسه آغوشش مرا بی قرار کرد. عشق در یک نگاه! یادت میآید ؟! یادش به خیر روزی که فقط چشمهایمان در هم گره خورد و دیگر هیچ چیز مهم نبود اما امروز...

من دلم گرمای تن او را میخواهد و دیگر هیچ!
برایت همه چیز را از اول تعریف خواهم کرد...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ب.ظ

نگاهش با پلکهای نیمه باز مرا نوازش میکند. غافلگیرم کرد.
- دیروقت است آکسینیا؟!
- فقط همین یک شب...
- غافلگیرم کردی! داشتم داستان مینوشتم.
دستهایش را در موهایم فرو میبرد. در صندلی فرو رفته ام. بوی تنش را با ولع فرو میدهم.
- منتظرت بودم آکسینیا!
با انگشت ضربه آرامی روی لبم میزند و به سکوت دعوتم میکند، دستهای نرمی دارد. چشم باز میکنم نگاهم بر پوست نازک گردنش آرام میگیرد، گرمای لبهای نمناکش مستم میکند. زیر لب حرف میزند، انگار آهنگی زمزمه میکند! سینه اش گاهی به لبهایم ساییده میشود. با چشمهای نیمه باز میبوسمش. از بوی مرطوب تن جا افتاده اش دیوانه میشوم به موهای خرمایی رنگش چنگ میزنم. هوس مکیدن آن گردن لطیف،‌ دریدن پیراهنش، لمس پستانهایش، که شاید نوزادی با آن دهان کوچک سیری ناپذیر و نیرومندش نوکشان را اندکی از شکل انداخته است. دیوانه میشوم...
- آکسینیا من فکر نمیکردم... آکسینیا چرا اینقدر دیر! آکسینیا!



[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 ب.ظ

سلام ملکه آکسیسینیا! چه قد طبع شما رو دوست دارم.
چکاوک نمی یای کامنت بذاری؟ آخه ما دلمون برای کامنت های فائزه تنگ شده...
طناز آنی و بهار عزیز شما کجایید...
داش آکل گرام خوش می گذره زندگی؟

شب همه گی بخیر

میترا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

ملت می شه لطف کنین و انقدر کامنت بی نام و نشان نذارین؟ مردم بس که رمل و اسطرلاب انداختم و حدس زدم کی به کیه!

فائزه چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:05 ب.ظ

جوینده یابنده است و پروردگار، بی نهایت ممنونم! همینطور بی اسم جان!
----------------------------------
بامبی جونم یه کمی بیشتر درباره قلب داستان توضیح بده دیگه! اهالی آماتوریا گویا این قلبه خیلی مهمه ها همه تون جمع شید درباره اش نظر بدید، لطفا!
-----------------------------------
میترا جونم زیاد خودتو خسته نکن یواش یواش عادت می کنی... ما هم اجباری عادت کردیم و یاد گرفتیم دیگه!

آنی شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:58 ب.ظ http://do-nothing.blogsky.com

نور چراغ خواب و تصاویر دست و پایم بر روی دیوار. ریتم ها و نیایش های indian prayer و صدای گریه من! مینویسم : واقعیت بدون صورت ظاهر به چه درد می خورد؟ ... کمی تظاهر بهتر از کلی واقعیت پنهان است... ( انعطاف پذیری و طبیعی بودن) باید هنرپیشه خوبی بود. باید تصور کرد که در صحنه ایم و داریم نقشی را بازی میکنیم... نقاب و صداقت!

سایه های بزرگ و سایه های ظریف در هم میآمیزند،‌ گاهی قابل تشخیص و گاهی مبهم!‌
هر چه به نور نزدیک، بزرگتر میشویم!‌ تثبیت تصویر بر روی دیوار. نگاه میکنم. نقاط را به خاطر میسپارم و بر روی دیوار خط میکشم. در تلاش تکرار فرم و حالت و سکون، دوباره از نو! به سایه ها گره میخورم، سایه ها به هم. گاهی با موهای باز و پریشون، گاهی با موهای بسته. گاهی در حال نیایش، گاهی در حال جدال،‌ در آخر زانو میزنم و با صدای بلند گریه میکنم. از اشکهایم سایه ای به جا نمیماند... چرا به تصویر بکشمشان؟!‌ لباس خوابم را میپوشم و روی تخت دراز میکشم. دستی که تا وسط سقف کشیده شده، جان میگیرد و برصورتم دست میکشد و سعی دارد پلکهایم را ببندد!‌ دیگر هیچ چیز نمیبینم و فقط گرمای دست گونه هایم را به آتش میکشد...

چند نفس عمیق و میمیرم!


سلام آماتورهای عزیزم،‌همین!


بانوی ماه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ب.ظ http://banooyemah.blogsky.com

سلام جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ چه وبلاگ قشنگی داری امیدوارم منو هم تو جمع دوستات قبول کنی
موفق باشی

آنی شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

تلاشم برای برگشتن بیهوده بود! مداد و کاغذهایم را سوزاندند.

از من پرسیدند بزرگترین آرزویت چیست؟! پاسخ دادم : تنها کاغذ و مداد! شلاق در هو ا چرخید و چرخید.

آرزوی بزرگم اصلا توجه نمیکرد! خیال نداشت جای خودش را به آرزویی دیگر بدهد.



مرد سراسر سیاه دوباره از من میپرسد بزرگترین آرزویت چیست؟ پاسخ نمیدهم. آرزویم هل میدهد اما من مقاومت میکنم و دهانم را باز نمیکنم!

شلاق در هوا میچرخد و همزمان با صدای فریادم آرزویم بیرون میپرد و دوباره شلاق در هوا میپرخد...

سوال : بزرگترین آرزویت چیست؟
جواب : فراموش کرده ام!

بابک شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ب.ظ

ببین گولو جان قلب داستان یا همون نقطه اوج یا بزنگاه و غیره در واقع قسمتیه که داستان حرف اصلیشو میزنه. یا چیزهایی رو که قبلا گفته کامل میکنه. مثلا تو این داستان بلندی که ما داریم مینویسیم تا اینجا ما شخصیت هامونو معرفی کردیم. چند تا بخش هم نوشتیم که ارتباط اینا رو با هم نشون میده. فصل مهمونی یا فصل های قبلی به خوبی از پس ساختن شخصیت ها و نشون دادن ارتباط ها بر اومدن. اما این داستان تا حالا حرف اساسی نداشته. خواننده می پرسه خب که چی؟‌حالا گیرم این آدما اینجا جمع شدن. میخوان چیکار کنن؟‌
اینایی که میگم با این فرض اساسی گفته میشه که هدف این جمع نویسنده صرفا سرگرم کردن خواننده به شکل سریال های تلویزیونی نیست. با این فرض ما نیاز به یه پیغام قوی داریم. هرچند آوردن نصیحت و گرفتن نتیجه اخلاقی در داستان ظاهرا منسوخ شده ،‌اما بی هیچ چی ام نمیشه. میشه؟
من شخصا خیلی دلم میخواد از این جا به بعد یه مایه فلسفی وارد داستان کنیم. یه چیزی تو مایه جستجوی بی پایان انسان برای یافتن عشق گم شده. دلم میخواد اینجوری بگیم که همه این کسایی که اومدن تو قلعه یه چیز مشترک دارن و اونم همین سرگشتگی و حیرانی ابدیه.
البته این دیدگاه می بایست از اول تو ذهن ما باشه. اما خیالی نیست. از این به بعدشم میتونه سوار کار بشه و ما رو ببره به سمت پایان داستان.
با این تفاسیر پایان داستان اون جایی خواهد بود که این آدم ها از جمع شدنشون توی قلعه یه نتیجه ای بگیرن. حالا چه نتیجه ای ؟‌این دیگه بستگی به نگاه فلسفی ما ها داره. مثلا میتونیم بگیم آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. یا برعکس میتونیم بگیم آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست یا ....
نمیدونم چقدر تونستم منظورمو روشن کنم. اگه نشد بگو بیشتر توضیح بدم.

بهار شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:59 ب.ظ

خوب بابک نوشتی فلسفه وارد داستانها کنیم خوبه ولی باید یه تبصره یا یه بندی داشته باشه وارد کردن نگرش فلسفی به متن داستانها جالبه ولی چون هر کس فلسفه خاص خودشو داره قطعا اگه بخوایم پیوستگی داستانها رعایت بشه و ارتباطات مثل قبل حفظ بمونه درگیری فلسفی پیش می یاد و آیا همه آمادگی پذیرفتن تناقض های که پیش می آید هستن؟؟؟
بله این که یه عده آدم جمع شدن اینجا و هر روز دارن مطلب می نویسن اونچیه که پیش اومده رو به هم پیوند می زنن و خلاقیت به خرج می دن حالا واقعا چرا اینجا جمع شدن دنبال چی هستن و آیا واقعا اینجا جواب خیلی از سوالاشون رو پیدا کردن ؟؟؟ بد نیست که کشف بشه !!!!!
فکر می کنم بد نباشه هر کس نحوه وارد شدن به این قلعه رو بگه البته نه به این صورت که این قلعه رو دوستم بهم معرفی کرد یا مثلا سرچ کردم پیدا کردم ..... واقعا ببین کدوم انگیزه باعث شد که بیاد سر این وبلاگ؟؟ چی باعث شده خودشو به این جمع متعلق کنه ؟؟ فکر می کنم اینجاست که لایه‌های ظریفی از بینش ما که لا به لای هزاران پوشال کهنه پنهون شده بود خودنمایی می کنه به شرطی که بخواد اون لایه پیدا بشه (‌نمی دونم پیدا شدن اون لایه برای کسی خوشایند می شه یا ناخوشایند ولی مقصود کشف شدن)‌

نه بابا من می تونم حرفای جدی هم بزنم :)
و اما این تیکه اگه نفرین هم بکنید دلم می خواد بنویسم :
دلیل اینکه کمتر پیدام می شد و شاید بشه :

فائزه روی پاهاش واستاده بود تند تند داشت از روی تخته می نوشت.موهاش با یه تل قرمز از جلوی چشماش جمع کرده بود . از پشت زدم رو شونش :
ا فائزه بشین دیگه نمی بینم خانم معلم چی نوشته
مهرک از بغل فائزه رو به من کرد گفت:
هیس چقدر سر و صدا می کنی. خوب از رو دست آنی بنویس.
از پشت شکلی برای مهرک درآوردم گفتم:
- آنی اینقدر ریز می نویسه که مورچه را انداخته
زیبا در حالیکه با آستین مانتوش آب دماغشو پاک می کرد. زیر چشمی به دفتر میترا نگاه کرد و تند تند مدادشو تکون داد. از وقتی که تو کلاس مقعنه هامون رو بر میداریم برای پاک کردن دماغش از آستینش استفاده می کنه .
خانم معلم از ته کلاس گفت:
بچه ها دفتر مشقاتون رو بزارید روی میز
رنگ از چهرم پرید اخه بازم مشقم کامل ننوشته بودم.
مهرک دفتر جلد شده که عکس برگردون روش چسبونده بود با پز گذاشت روی میز همیشه دفتراش مرتب بود.
صدای کفش خانوم معلم و صدای خودکار که روی کاغذا رو خط خطی می کرد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
فائزه از بالای عینکش بهم نگاه کرد و گفت :
- بهار بازم مشتقاتو ننوشتی
گفتم : چرا نوشتم ولی همش نیست
سرشو تکون داد و روشو کرد سمت تخته
خدا خدا می کردم زنگزده بشه یا یه اتفاقی بیافته که خانم معلم به من نرسه برای دیدن مشقام
از سمت پنجره رو به کوچه جنب مدرسه صدای عجیبی اومد .
همینجور که دلشوره داشتم حواسم رفت به سمت پنجره
هیچ کس حواسش نبود هر کسی مشغول یه کاری بود.
یه دفعه از پشت پنجره کله کچلی پیدا شد. که هی ول می خورد فکر کنم رفته بود روی شونه کسی اخه پنجره بالا بود. من هم که دنبال فرصت بودم داد زدم: خانم اجازه خانم اجازه یکی پشت پنجره است.
صدای تلپ تلپ و بعدشم یه جیغ آخ پام باعث شد همه متوجه پنجره بشن
خانم معلم رفت سمت پنجره و از اون بالا نگاهی به کوچه کرد. و بعد هم رفتم سمت در کلاس و رو به ما کرد و گفت :
- بچه ها ساکت باشید من برم تا دفتر بر میگردم.
من از خوشحالی جیغ کوچکی زدم که پریدم گردن میترا
- آخ جون میترا الان زنگ می خوره
بعد چند دقیقه خانم معلم اومد و گفت: بچه ها چیزی نبود بابا مدرسه رفت ببینه کی خوب بشینید بقیه مشاقتون رو ببینم
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ مدرسه بلند شد با جیغ و ویغ وسایلمون رو جمع کردیم. توی راه فائزه گفت
بهار بشین امشب مشقاتو بنویس
در حالیکه لواشکم با حرص لیس میزدم گفتم باشه
جلوتر از ما سه تا پسر بچه با کله های کچل داشتن می پیچیدن تو کوچه . منو وفائزه یواشکی پشت سرشون رفتیم ببینم چی به هم میگن صداشون می اومد:
- حسین اینقدر وول خوردی داشتم تازه دید میزدم روسریهاشون سرشون نبود
- خوب شونه هام درد گرفت از بس واستادی روش با اون جورابهای بوگندوت بابک
- جای بارون خالی اون گنده تر بود تکون نمی خورد لو نمی رفتیم
- باشه بابک فردا نوبت منه نگاه کنم ها
- علی حرص نزن بابای مدرسه از فردا کشیک میده
- خودمونیما بابک دزدکی نگاه کردن خیلی مزه میده نه
- هی بچه ها تا مغازه عباس آقا مسابقه هر کی برد اون اولین نفری که کلاس دخترا رو دید میزنه
و هر سه تاشون شروع کردن به دویدن
من و فائزه هم پشت دیوار زدیم زیر خنده

غرض از نوشتن این مطلب اینکه من باز هم مشقام می مونه یعنی کارم
:))

نیلوفر شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:14 ب.ظ http://www.wildorchid.blogfa.com

سلام.عالیه.بهم سر بزن ممنون میشم.........

آتش یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

سلام
بابک مرسی از توضیحت منم یه نظر دارم بیاین برای اینکه بشه داستانو جمع کرد اول هرکس بگه چرا اینجاس ؟ اینجا دنباله چی میگرده؟ فقط گذران وقت؟که فکر نمیکنم هیچ کدوم از ما اینقدر بیکار باشه!
بذارین از خودم شروع کنم اولین بار که اومدم اینجا اون پست وبلاگ بابک خوندم در مورد ایران واقعا عاشقش شدم از اون به بعد به وبلاگش سر میزدم تا موضوع بازی پیش اومد احساس کردم اینجا همه خیلی بزرگتر از منن اما اومدم که یاد بگیرم کم کم علاوه بر موضوع یاد گیری یه حسی منو اینجا پایبند کرد مثل دوستی!مثل فرارا از تنهایی از فکرهای دیوونه کننده و ورورد به یه جامعه مجازی که خیلی چیزاش آرزوم بود که واقعی باشن...

بابک یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:54 ب.ظ

بهار جون درست میگی. ممکنه دیدگاه های فلسفی خیلی متفاوت باشه. خب چه بهتر!‌ مثل بقیه داستان هر کس از زاویه دید خودش بنویسه. ولی از نظر داستانی یه بستری میخوایم که بشه در قالب داستان هر کس به بیان دیدگاه روانشناختی فلسفی خودش بپردازه.
مثلا بستر مهمونی فضایی رو فراهم کرد که در قالب یه داستان نسبتا جذاب شخصیت آکسینیا وارد داستان بشه.
حالا ما احتیاج به یه اتفاق داستانی داریم که بتونیم شخصیت هامونو از نظر روانشناختی تحلیل کنیم و این موضوع رو که چه چیزی همه اینا رو به اینجا کشوند باز کنیم.
در واقع همین چیزی رو که آتش گفته میخوایم از قول شخصیت های داستانی بگیم و در اخر ازش یه نتیجه ای بگیریم.
وقتی حرفامون میاد تو دهن شخصیت داستانی میتونیم خیلی راحت تر حرف بزنیم. میتونیم راست بگیم. میتونیم قضاوت کنیم. میتونیم خیلی کارایی بکنیم که اگه قرار باشه از قول خودمون بگیم به مشکل بر میخوریم.
حالا به من بگید چه اتفاق داستانی ای میتونه این فضا رو به وجود بیاره که بتونیم توش راحت شخصیت ها رو به حرف یا به عمل در بیاریم، طوریکه اون حرفی رو که میخوایم بزنیم از طریق داستان به مخاطب هامون بگیم. اگر بتوینم این کارو خوب انجام بدیم همه امون میتونیم ادعا کنیم که چیزی که می نویسیم یک داستان است!‌
به طور مثال اگه یه جنگ بین قلعه آماتوریا و قلعه همسایه به وجود بیاد چی میشه؟
یا مثلا در اثر زلزله قلعه خراب بشه و ما تو قلعه زندانی بشیم. بعد تو فرایند تلاش برای خروج از قلعه اتفاقاتی میافته که همه مارو به یه درک جدید از خودمون می رسونه.
به یاد داشته باشید که از اینجا به بعد خیلی در معرض شعار زدگی و خالی بندی خواهیم بود. هر کی دوست داره میتونه با اسم مستعار بنویسه.

من نمیدونم اصلا درسته که من این حرفا رو بزنم یا نه. فکر کنم خیلی دارم پرت و پلا میگم چون رو این حرفایی که میزنم زیاد فکر نکردم.
به بچه های دیگه هم اگه دسترسی دارید بگین بیان یه همفکری کنیم ببینیم جریان چیه.
مرسی.

فائزه یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:27 ب.ظ

بامبی جونم فهمیدم چی می خوای، فقط یه سوال، ممکنه نتیجه ای که آخرش من می گیرم با نتیجه ای که تو می گیری فرق بکنه راستش لزومی هم نداره یکی باشه. مثلا شاید من با یه حس خوب تمومش کنم ولی مثلا از دید خانم یا آقای ایکس با یه دید منفی تموم بشه. نه؟
------------------------------
بهار جونم یاد قدیما به خیر! وقتی بچه بودم اون قدر دختر خوبی بودم همه درس و مشقم به موقع بود مثل الان نبودم که!
------------------------------
و اگر آدم تظاهر کردن بلد نباشد چه؟ اگر بی نقاب متولد شده باشد چه؟
و این بزرگترین آرزوی غیرقابل فهم عالم است. یوسا می گوید ادبیات و نوشتن آرزوی کسانی است که از آنچه که دارند و از آنچه که می بینند راضی نیستند پس جهانی می آفرینند بر پایه رویاهایشان...
------------------------------
با بهار و آتیش و بابک موافقم که گفتن باید دلیل خودمونو از اومدن به اینجا بگیم و آخرش نتیجه خاص خودمونو بگیریم و شاید این وسط متحولم شدیم!!! و حرف بابک به نظرم کاملا منطقیه که بستر داستانی باید فراهم کنیم. ولی بابک این مثال هایی که زدی جالب نبودن. می دونی من چی به فکرم رسید، استفاده از شک و تردید. یعنی یه عنصر مهمان وارد آماتوریا کنیم که مثلا مسخره مون می کنه یا هدف های ما و رفتارها و اخلاقیات ما رو به نقد می کشه. این باعث می شه که همگی اهالی به اینکه چرا اینجا اومدن و چی می خوان، فکر کنن تو خلوت شون. شاید یه سری رابطه ها بین بچه ها قوی تر بشه یا یه سری رابطه ها در معرض سست شدن قرار بگیره، مثلا یکی بگه من دیگه نمی خوام آماتوریایی باشم. این دیگه بستگی به شخصیتی داره که هرکدوم از خودمون شکل دادیم یا می خوایم بدیم. البته اینم یه ایده اس که مطمئنم نوشتنش خیلی سخت تر از ایده های بابکه یه مقدار هم با فضای تخیلی ما شاید فاصله داشته باشه و جور درنیاد. منتظر خوندن ایده های همتون هستم...

راکرس یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام بهار جونم! کلی دلم برات تنگ شده بود! بهار من این داستانتو خیلی دوست دارم....
این ایده بهارُ همین که هممون توی یه مدرسه باشیمُ چیز جالبی نیست؟ مثلن همه توی یه مدرسهُ٬ یه انجمن داستان نویسی داریم.یا اصن مدرسۀ داستان نویسی..یا یه چیز دیگه....ببخشید که فکر نشده حرف می زنم...اینطوری می تونیم قلب داستانو توی یه محیط جدید تر از قلعه پیاده کنیم....و هم اینکه دیگه دلمون هم می یاد سر همدیگه بلا بیاریم!
بابک جونُ سلطان ایده های نوُ موفق باشی!
باران کاش الآن تو نوشته های بابکو بخونی و نظرتو بگی اینجا جات حسابی حسابی خالیه...
چه طوری فائزه جونم! درس و مقشت چه طوره؟

راکرس یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:58 ب.ظ

آتش باهات کاملن موافقم....
فقط دارم فک می کنم من از زندگیم دنبال چه هدفی هستم.... اینو من نمی دونم.... نمی دونم چرا احساس می کنم بدون هدف خوشبخت ترم....
شایدم دارم خجالت می کشم...همین دیروز می خواستم بشینم هدف ها مو روی کاغذ بنویسم...نمی دونم چرا از باز گو کردن هدف هام برای خودم خجالت می کشم.....
----
خارج از بازی....
چه قدر از آدم احمق بدم می آید...بدون این جمله هرگز نمی توانستم تنفرم را از خودم به کس دیگری بگویم....

آنی چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:26 ب.ظ

با اینکه مدتی هست که هر چند روز یک بار به سرم میزنه و قاطی میکنم اما نمیدونم چه اجباری دارم که جدی بنویسم! به هر حال اگه نشانه های از بیماری جنون در کامنتم دیدید، ببخشید.

داستان قلعه ی آماتورها (آماتورها خوشبختانه به بهشت نمیروند.)

- بابک و فکر آماتورها خوشبختانه به بهشت نمیروند
- ورود آماتورها به فضای مجازی
- شخصیتها تک به تک و با هم
- آمدن ها و رفتن ها
- پیشنهاد دیدار و قلعه
- مخالفتها و موافقتها و پیشنهادها
- دیدار
- میهمانی و گردش های دسته جمعی
- نوشتن داستان برای سوژه ها، بهانه ای برای با هم بودن
- سکوت روزهای قبل از موعد داستان
- بحث و نقد و گفتگو
- خارج از بازی ها
- فضاهای درونی. بلند بلند فکر کردن. نوشتن خاطرات. درد و دل.
- زندگی های خصوصی
- یادت میآید؟ FlashBack
- دوسال بعد
- بازماندگان قلعه آماتورها
- تحولات در داستان، بینش و نگرش
- پایان
-


داستان قلعه آماتورها به علت چند نویسنده داشتن، میتواند خصوصیت های ویژه ای داشته باشد. داستان به گونه ای پیش میرود که با تغییر سوژه، ملکه یا سلطان، ادامه داستان نیز تغییر میکند.
یک فیلم سینمایی از برش های متعددی تشکیل میشود که تدوین آنها به صورت یک جریان پی در پی و و احد یعنی سینما. بییننده در هنگام تماشای فیلم، پیوندها را میبیند و نه برش ها را.
اما در داستانی با چند نویسنده ، نویسنده ها به نشان دادن اجزای تشکیل دهنده یک داستان میپردازند و سعی میکنند به خواننده بگویند که در هنگام خواندن متن، باید برش ها را ببیند و نه پیوندها را، که نگاه خواننده نیز خود بخشی از داستان را تشکیل میدهد. اصل داستان میتواند همین تعدد نویسنده ها نیز باشد! و زبانها و بینشها و نگرشهای متفاوت میتواند خود یک فلسفه باشد. به نظر من باید تلاش کنیم هر کدام به شدت خودمان باشیم و از واقعیت خود در داستان استفاده کنیم. میتوانیم در قلعه با هم درگیر شویم، میتوانیم عاشق شویم و حتی فارغ. میتوانیم یک زندگی دسته جمعی را به تصویر بکشیم با این تفاوت که همه به داستان نویسی علاقه داریم! تا اینجا همه با هم خوبیم! کمتر از هم انتقاد میکنیم و بیشتر مهربون و فداکاریم. به ندرت دعوا یا قهر میکنیم! این در کوتاه مدت جواب میده ولی کم کم باید کمی درگیر شویم. و گرنه داستان هیجانی نخواهد داشت. به طور مثال :
یک - FlashBack
باران رو یادت میآد؟! همونی که یه بار با بهار درگیر شد؟ کسی که زیرسیگاری نیمه پر رو به طرف بهار پرتاب کرد. وقتی بهش گفت باید سیگار رو ترک کنی. من مطمئنم که تو باران رو یادت میآد. مسئله اینه که اون مرده!

میتونیم یه جلسه داشته باشیم که هر چند روز یک بار یه نفر خودش رو باز کنه. یعنی اینکه بشینه بگه که واقعا تو دلش چی میگذره. احساسات واقعیش رو بگه. میتونه خودش نقد باشه، نه از داستان بلکه از خود شخصیت داستان! میتونه کاملا واقعی نباشه اما کلاژ باشه از زندگی ای که هر کدوم از ما داریم بیرون از این فضای مجازی تجربه میکنیم. میتونیم خودمون یکی از اون اتفاقات رو تو قلعه تصویر کنیم و خودمون هم بهش اعتراض کنیم و نقدش کنیم. اینطوری خود به خود معنی یا فلسفه یا روح داستانی ایجاد میشه.
فراموش نکنید که یکی از نکات جالب داستان آماتورها اینه که شخصیتهای داستان، همون نویسنده های داستان هستند. مثلا زیبا ممکنه به اینکه دماغش رو با آستینش پاک میکنه اعتراض کنه.
بخونید برای خنده :
ببین بهار! چطوری فکر کردی که بین این همه شخصیت که ساختی من بشم اونی که دماغش رو پاک میکنه؟! من اصلا از این تصویر در کودکیم خوشم نیومد. البته اگه برای هر کس دیگه ای اینو مینوشتی من کلی بهش میخندیدم. مثلا به جورابای بوگندوی بابک کلی خندیدم. اما تصویر زیبایی رو که ساختی رو دوست نداشتم. حتی یه کمی لجم گرفت!
خب گفتن اینا به هم چه اشکالی داره؟! حتی میتونه کمی شدید اللحن تر باشه 
: این خودت بودی که دماغت رو با آستینت تو بچگی پاک میکردی بهار خانم!


داستان آماتورها از نظر من روایتی است چند صدایی با فضایی سرشار از ادامه های احتمالی و موقت و تغییرات زاویه دید و شخصیت. خارج از بازی قسمت بسیار مهمی است که میتواند از درون شخصیت یا نویسنده صحبت کند. اینکه در قسمتی از داستان خارج از بازی یا خارج از داستانهایی وجوددارد نشان میدهد که میشود گاهی بود و همزمان در جای دیگری هم بود.

آوردن شخصیتهای داستانهای دیگری مثل آکسینیا یا راکرس از دن آرام با ورژنی جدیدتر به آماتورها به عنوان ملکه یا سلطان هم خود میتواند نکته جالب و جذابی باشد برای خواننده، حتی اگر آن داستان را قبلا نخوانده باشد ...

خارج از بازی :
به فکر گل آفتابگردان بیفت، اونها به طرف خورشید خم میشن،‌ ولی اگر دیدید بعضی هاشون زیادی خم شدند ... یعنی اینکه اونها مرده اند!

فائزه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:06 ب.ظ

اول یه چیزی باید بگم: اگه تو داستان با یکی تون دعوام شد یا یهویی گفتم مثلا از فلانی به خاطر فلان کارش ناراحتم یهویی باور نکنین ها، باشه؟
آنی جونم در مورد این ترتیب نظری ندارم، هرچی جمع بگه. فقط هیشکی رو نکشین خواهشا، من جنبه شو ندارم!
اگر براساس طرح آنی حرکت کنیم فکر می کنم داستان یه نقطه اوج نخواهد داشت بلکه با چندین و چند نقطه اوج مواجه خواهیم شد. ولی در عوض غنای زیادی پیدا خواهد کرد چون درگیر در مشکلات و فضاهای چند نویسنده خواهد شد. یعنی اگر قرار باشه من مثلا با مشکلی که الان تو زندگیم مواجهم تو داستان هم مواجه بشم و بعد اون درگیری های ذهنی و فضای فرهنگی اجتماعی خودمو وارد داستان بکنم و همین کارو بقیه هم بکنن. داستان قشنگی خواهیم داشت از آدمای متفاوت که تنها پیوند دهنده شون عشق شون به نوشتنه. اون موقع من وقتی عصبی و ناراحتم ممکنه از شوخی های بابک ناراحت بشم و داد و هوار هم بکنم! ولی در عوض چقدر عالی می شه که بتونیم در عین همه این چیزا، نشون بدیم که نوشتن و پیوند خوردن به دنیای ادبیات باعث می شه آدما به زندگی بهتر نگاه کنن، خلاق تر باشن در حل مشکلات شون، و مهم تر از همه مشکلات شون رو با گفتگو و با روش های قشنگ حل کنن. شاید فلسفه من این باشه که می خوام به همه بگم چرا ادبیان و چرا نوشتن. چون با ادبیات و نوشتن دنیای انسانی تری داریم.
یک یادآوری: دبیرخونه جونم بعدا جمع و جور کردن این نوشته های ما کار حضرت فیل خواهد شد! چون نمی شه یه مدت فقط جشن بگیریم یه مدت فقط مشکل داشته باشیم! باید اینا برن توی هم. متاسفانه ما تو جشنامون به ندرت از خودمون و مشکلاتمون حرف زدیم من فقط چند تا نوشته های آتیش گلم یادم میاد... راستی ما یه بحث خیلی جالب بعد نوشته کسی که مثل هیچ کس نیست داشتیم این جور بحثا کجای داستانن؟

فائزه پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ب.ظ

دبیرخونه جان از شواهد پیداست که ما الان کاملا امادگی ساعت ها بحث کردن و هیچ کاری نکردن رو داریم! بیا زود یه جمع بندی و نتیجه گیری کن تا شروع کنیم!

بهار شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:10 ب.ظ

برو بچ سلام من برگشتم بعد ده دوازده روز کار فشرده مسخره .
خوشحالم که همه یه تصمیم خوب گرفتن ولی نشه مثل اون تصمیم رمان اینترنتی که همه گفتن و گفتن بعد معلوم نشد تهش چی شد
بابک خوب گفتی راکرس منم همینطور فائزه و آتش و آنی ایول به همتون
آنی مرسی از ارائه تصویرها که قطعا راهنمای خوبی هست برای نوشتن
من فکر می کنم انگشت پای اکسینیا الان خیلی دراز تر شده چون کسی داستان برای سوژه اش نفرستاده هنوز

و اما ........
با اجازه بزرگترها زنگو میزنم و سعی می کنم بنویسم
نمیگیم End صداقته نه حباب تخیل..بلکه یه برداشت کلی که قطعا با نوشته دیگران یا تغییر می کنه یا برای اثبات نظرم می جنگم با کسایی که نظرات خودشون رو بگن



بهار شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ب.ظ

مدتیه ملکه اومده ولی خوب اتفاق خاص نیوفتاده روزا همینجوری میگذره و هر ازگاهی یکی از چراغهای قلعه روشن میشه و بعد از مدتی هم دوباره خاموش میشه
اتاق چکاوک خیلی وقت که چراغش روشن نشده
همینطور مرجان و زیبا ...
لعنت به این سکوت ... یه وقتایی سکوت خوبه ولی یه وقتایی کشنده است.
یاد اون روزی افتادم که آنی داشت سرگذشت آکسینیا رو می گفت: یک ازدواج ناموفق و بعد فرار برای یافتن معشوقه اش.
نمی تونم بگم هر روز و هر لحظه ولی خوب هر وقت که یاد این قضیه می افتدم ذهنم بدجوری درگیر میشه.
موندم اگه اون اومده دنبال معشوقش پس اینجا چی کار می کنه . از اینجا می خواد ردمعشوقشو بگیره ؟ شایدم خوب اینجا براش جالب بوده که دیگه اصل کارش یادش رفته؟؟؟
نمی دونم حتما اون هم اسیر این قلعه شده مثل بقیه.!!!! واقعا اسیر شدیم اینجا ؟؟ یا نه خودمون دلمون می خواد بمونیم !!؟
مگه اینجا چی داره که همه یه جوری گره خوردیم بهش ؟ هر چند شاید خیلی ها خودشون رو رها کردن دیگه هم نیومدن...

فضولی یا کنجکاوی منو کشوند اینجا کنجکاوی که برای کشف چیزای تازه فکرهای تازه آدمهای تازه ارتباطات تازه و .....که همش برای کشف توانایی ها ضعفها و احساسات خوب و بد و..... ناشناخته درونم بود. من نیازمند رابطه بودم برای بیشتر فهمیدن خودم ..
پیاده روی همیشه برام لذت بخش بوده .رفتن به جاهای جدید و این که دیگران چه جوری زندگی می کنن حتی اگه به اندازه لحظه‌ای کوتاه و اینکه چه جوری فکر میکنه یا اصلا چه آرزوهایی دارن... این باعث میشه بعضی چیزایی رو که تو خودم گم کردم یا جابه جا شده پیدا کنم و سرجاش بزارم نمی دونم این چه عادتی ولی خوب عادته دیگه
توی یکی از این ولگردیهای کنجکاوانم گذرم افتاد به یه کوچه که اسمش خیلی عجیب غریب بود. ((آماتوریا))
که چی؟؟؟؟ همه زندگیمون ما آماتوریم نمی دونم این کسی که این اسم رو گذاشته روی این کوچه چه برداشتی از حرفه‌ای بودن داشته. که خواسته با گذاشتن همچین اسمی روی این کوچه فروتنی خودشو نشون بده هر چند با این اسم خواسته متفاوت بودن خودشو در پوشش یک لغت بیشتر نمایان کنه !!!!! درست مثل آگهی های تبلیغاتی ...
تنها یه خونه تو این کوچه بود اون هم انتهای کوچه و هیچ خونه روبروش نبود یه خونه بزرگ که تزیین بیرونی مشابه یه قلعه بود. اولش برام مثل بقیه خونه ها بود ولی یه چیزی توجهم رو جلب کرد.
یه سری یادداشت مختلف و اطلاعیه به این عنوان بشتابید بشتابید ........ که روی تابلو اعلانات چسبونده شده بود .رفتم جلو تر و شروع کردم به خوندن اون یادداشتها یه چیزای سر هم شده بی معنی سرشار از تیکه به هم ....بعضی بعضی ها رو تایید کرده بودن و بعضی بعضی ها رو رد ... خیلی ها قربون صدقه هم رفته بودن و خیلیها هم یه جورایی داشتن به هم نخ می دادن
ولی تقریبا می شه گفت همه یه جورایی سعی می کردن صادق باشن
روز دوم بعد از کار یه چیزی تو مخم شروع کرد به وول خوردن یعنی که برو یه سر و گوشی آب بده. نمی دونم چه قدر طول کشید که دوباره خودم رو جلوی اون خونه که حالا اسمشو قلعه گذاشته بودم رسوندم.
دوباره یادداشتها رو خوندم و با روز قبل مقایسه کردم . و نتیجه این شد که تازه به رازش پی بردم. اینجا آدما درمورد چیزای مختلفی که براشون رخ میداد صحبت می کردن و نظر می دادن بحث می کردن... .. و ظاهرا هر ازگاهی مطلبی نوشته میشد و بقیه نظر میدادن
دقیقا یادم نیست کدوم یادداشت توجهم رو جلب کرد که من هم دست به کار شدم با اسم خودم یادداشتی گذاشتم. یه جور محک زدن برای اینکه آدمای اینجا چی تو سرشونه ...
فردا که دوباره گذرم افتاد به اونجا کسی به یادداشت من جواب داده بود... این جالب بود.... خوب برای منی که همیشه توی جمع بودم باگروههای مختلف در ارتباط بودم با طرز تفکرهای مختلف از انواع رابطه ها گرفته روابط کاری و دوستی و ورزشی و عشقی و مذهبی و لا مذهبی روشنفکری و غیر روشنفکر ی اینترنتی و .....دوباره جایگاهی رو پیدا کرده بودم برای ورود به یه عرصه جدید ولی اینجا یه تفاوت داشت تفاوتی که باعث شد یاد داستانی از صمد بهرنگ بیوفتم
داستان مردی که رازی تو زندگیش داشت و اگه کسی می خواست از این راز آگاه بشه بعد از شنیدن راز مرد جونشو میگرفت. و این راز در حالی که زمانی آشکار میشد باز هم دوباره پنهان می موند.
اینجا برای من اون بازگشایی بعضی رازها بود و پنهان کردن دوباره اونا. پنهان کردنش برای پرورش دوباره با یافته هایی که از واکنشهای بازگشایی این رازها در این قلعه داشتم.

نگاهی به قلعه انداختم. یاد آدماش اوفتادم و کسایی که هر ازگاهی اونجا می اومدن. نمی دونم چرا دوباره یاد آکسینیا افتادم و گمشده اش..
ما داستان آکسینیا رو شنیدیم .. ولی هیچ وقت از فائزه چکاوک مرجان و زیبا و آنی و بابک و راکرس و باران ..... که تو چی برای گفتن داری؟
باد پاییزی لرزه ای بر اندامم انداخت. آفتاب در حال غروب بود.
تصمیم گرفتم وقتی وارد قلعه شدم یه راست برم در اتاق فائزه و ازش بپرسم :
- فائزه تو هم داستانی داری ولی هیچ وقت نخواستیم داستان تو رو بدونیم یعنی هیچ کس نخواست داستان کسایی رو که اینجا هستن بدونن.چه داستانی که اتفاق افتاده و یا داستانی که دوست داریم اتفاق بیوفته .فائزه اینجا چی کار می کنی؟ چی باعث شد بمونی؟ عادت ؟ سرگرمی؟ آدماش؟ جشناش؟ نگرانیهاش؟ .....
؟؟

خارج از بازی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می دونم اصلا انشای خوبی ندارم دقیقا مثل آدمهای اسکیزوفرنی نوشتم ولی خوب خواستم که فقط در حد حرف نباشه ایده که همه توش متفق نظر بودن
می دونم شما خیلی عالی تر پیش میبرید.

فائزه منتظرم تو شروع کننده اولی و قطعا می تونی خط سیر رو به نفرات بعدی منتقل کنی.

فائزه شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ

دارم می نویسم، منتظر باشید!!!

فائزه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:09 ب.ظ

روز های پاییزی آدم را مست می کنند، مست که نه یک جورهایی بیخود. همین چند روز پیش طناز می گفت "این هوای پائیزی واقعا داره منو دیونه می کنه! بوی مدرسه و عشق می ده این پائیزه افسونگر، کاش که دلم از پائیز امسال جونه سالم بدر ببره!!!". و من با خودم گفتم کاش امسال دلم را ببازم به تمامی. کلی کتابای رنگ به رنگ چیده ام جلوی خودم که باید تک به تک شان را بخوانم. ولی عوض درس خواندن به درخت ها خیره شده ام و برگ های زرد و سرخ شان، به آسمان که مدام بغض کرده و هر از چندی گریه می کند و به در خانه "کسی...". پاییز قبل بود که او آرام آرام شروع کرد به ریشه دواندن در زندگیم. فکر می کنم همه قبول داشته باشند که بی اویی از بی کسی سخت تر است. ولی بی اویی هم مراتب دارد. اگر با او دنیا را جور دیگری دیده باشید، اگر نگاه شاعرش شما را تا آسمان ها با خودش کشیده باشد، اگر... مطمئن باشید زندگی با جلوه گری هایش به طرز وحشتناکی فشار خواهد آورد به شما. اگر یک بار با او شاخه های سرخ بید مجنون را که زیر بار برف خم شده اند دیده باشید، دیگر نمی توانید به همین سادگی بید مجنون ها را ببینید، برف را ببینید، خودتان را ببینید!
نمی دانم چرا این خیال به جانم چنگ انداخته که این "کسی..." هم دارد با یکی مثل من، همان کاری را می کند که او با من کرد. بعضی وقت ها چقدر دلم می خواهد بروم در خانه "کسی..." را بزنم و وقتی در را باز کرد یقه اش را بچسبم و داد بزنم سرش که چرا فکر می کند همه دخترها مثل هم هستند، چرا این همه... راستی این همه چه؟ گاهی فکر می کنم ترسو، گاهی هم بی توجه یا محتاط، حتی بی احساس و کور... واقعا نمی دانم کدام، اصلا شاید هیچ کدام این ها نباشد. ولی خوب مطمئنم اشکالی هست که اگر نبود حالا من تنها ننشسته بودم جلوی میز تحریرم و خیره نشده بودم به آسمان که کی می بارد تا بروم زیر باران و من هم ببارم... شاید بهتر باشد از آتش خواهش کنم اتاقش را با من عوض کند تا دیگر "کسی..." را نبینم...
- کیه؟
- منم بهار، کاری که نداری، بیام تو؟
- البته خانمی.
چهره اش سرخ سرخ است معلوم است باز چیزی فکرش را مشغول کرده و رفته پیاده روی در این هوای سرد و طبیعتا هم لباس گرم نپوشیده.
- وای از دست تو بهار! فکر کنم تو مادرزاد واکسینه ای علیه سرماخوردگی، وگرنه با این دستای یخ کرده باید یه سرمای حسابی می خوردی! شایدم از اثرات اسمت باشه نه؟ خوب بهار که سرما نمی خوره بهار!
هر دو با هم می خندیم و من در طنین قوی خنده های بهار رها می شوم، چقدر خوب است آدم دوستانی داشته باشد که بتواند با آن ها درباره تخیلاتش، آرزوهایش، خلاصه هر چیزی هر چقدر هم که احمقانه باشد صحبت کند و مطمئن باشد که تمسخرش نمی کنند.
- بانوی بهاری یه دقیقه بشین اینجا برم برات چایی بیارم، با کیک شکلاتی حسابی می چسبه!
- نه الان نه، بشین می خوام حرف بزنیم.
- ما که همه اش داریم حرف می زنیم!
- جدی حرف بزنیم.
- گرچه من همه اش جدیم ها! ولی باشه بفرمایید.
می نشینم روی صندلی پشت به پنجره تا حواسم جمع جمع باشد.
- فائزه چرا اومدی آماتوریا؟ یا نه چرا اومدی و موندی تو آماتوریا؟
- خوب چون اینجا عالیه، شماها همه تون ماهین و از این جور حرفا.
- مگه نگفتم جدی؟
اخم های بهار نشان می داد که انگار این سوال واقعا جدی است.
- باشه چشم الان جدی می شم، اخم نکن دیگه خانم! خوب می دونی من کاملا اتفاقی اومدم آماتوریا. تو یه گردش چند ساعته که مدام به اینجا و اونجا سرک می کشیدم، رسیدم به خونه دختر خورشید، بگذار و بگذر. دیدم آدرس یه جایی رو در خونه اش نوشته، "آماتورها خوشبختانه به بهشت نمی روند"، اسمش خیلی آدم فضول کن بود، منم گفتم برم یه سر و گوشی آب بدم. یه مدت فقط می خوندم راستش فکر می کردم اینجا مال انجمنی چیزی باید باشه که همه آدماش همدیگه رو می شناسن از بس که همه با هم صمیمی بودن! بالاخره یه روز به خودم جرات دادم و یه چیزی در همین مورد پرسیدم که فرداش بامبی جونم جواب داد و یواش یواش پابند اینجا شدم. بعد که برا موضوع شروع کردم به داستان نوشتن دیگه نمی شد دل بکنم. می دونی بهار من از اون تنبل های درجه یکم که تا فشار بالا سرم نباشه کارا رو مدام پشت گوش می ندازم. آماتوریا خیلی کمکم کرد که رو روال بیافتم و منظم بنویسم. وقتی این همه دوست نویسنده داشته باشی، چپ چپ نگام نکن، حالا نویسنده نه و عاشق نوشتن! که کاراتو با علاقه می خونن و راحت نقدت می کنن، مشتاق و مشتاق تر می شی به نوشتن.

فائزه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:11 ب.ظ

بهار یک جوری نگاهم می کرد که یعنی دختر همه شو بگو، کامل! سانسور کردن ممنوع! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم،
- ولی خوب همه اش همین نیست، اولیش این بود که من آماتوریا رو دوست دارم چون نوشتن رو دوست دارم. ولی خوب نوشتن رو هم دوست دارم به خاطر چیزای دیگه. من از وقتی دو ساله ام بوده به کتاب و قصه یه علاقه خاصی داشتم! مامانم می گه غذا خوردنم به شرط این بوده که برام داستان تعریف کنن! همیشه فکر می کنم اگه همه مردم دنیا کتاب بخونن دنیامون خیلی قشنگ تر می شه. ادبیات آدما رو آدم تر می کنه... از طرف دیگه من به نوشتن نیاز دارم. شاید به خاطر اینکه از محیطی که توش زندگی می کنیم خوشم نمیاد، از اینکه دروغ این قدر پررنگ شده و خیلی چیزای دیگه، هیچ خوشم نمیاد، به خاطر اینه که دلم می خواد رویاهامو، اعتراضمو بنویسم. شایدم می نویسم به خاطر اینکه با نوشتن همیشه روشن تر می بینم کجام و می خوام چیکار کنم. همیشه وقتی می نویسم همه چیز برام شفاف تر می شه... ولی اون دلیلی که باعث شد همچنان بمونم و تو هیچ موقعیتی فکر رفتن از آماتوریا نزنه به سرم، شماها بودین خانمم. آدمایی که برای حل مشکلات شون، برای گفتن حرفاشون، آرزوهاشون و خیلی چیزای دیگه، هر کدوم یه روش داشتن، هر کدوم یه نگاه داشتن، ولی همگی صداقتم داشتن، خلاقم بودن و هیچ وقتم یادشون نمی رفت که آدمن. بهار آماتوریا یه کم شبیه رویاهای منه. جایی که آدمای توش با هر عقیده و شخصیتی صادقن با هم، راحتن، کلی ایده نو تو ذهنشونه و از گفتن رویاها، آرزوها و ایده هاشون نمی ترسن، از شیطنت و بچگی نمی ترسن، از اشتباه نمی ترسن، از عشق نمی ترسن، سعی می کنن از خودشونم نترسن و هزار تا چیز خوب دیگه مثل این. همیشه فکر می کردم دنیای نوشتن دنیای انسانی تری باید باشه. می دونم همه ما کلی اشتباه می کنیم و اخلاقای بد داریم ولی اون تیکه ای از وجودمونو آوردیم آماتوریا که بهترینه!
بهار لبخند عمیقی به چهره دارد، می دانم همه دری وری های نامنظم مرا فهمیده، باور کنید هیچ چیزی در دنیا جای دوستانی که آدم را بی قضاوت بفهمند نمی گیرد. در سکوت می روم چایی می آورم و کنارش روی تخت می نشینم. چشم در چشمش که می دوزم حس می کنم باید پنهانی ترین دلیلم را هم بگویم. سرم را می گذارم روی شانه اش و می گویم:
بهار آماتورا و آماتوریا رو دوست دارم چون نگاه های متفاوت شون بهم کمک می کنه دنیا رو از زاویه های متفاوتی ببینم و همین طور زندگی رو، و این کمک می کنه خیلی چیزا رو بفهمم. بفهمم اتفاقات این یک سال بین من و اون چرا افتادن، چرا عاشق شدیم، چرا از هم فاصله گرفتیم، چرا نمی تونیم از هم دل بکنیم، و چرا... چرا می ترسیم؟
- گولو جونم هستی؟
صدای آنی است که هنوز نرسیده به در اتاق دارد صدایم می کند. بلند می شوم که بروم برای آنی هم فنجان بیاورم. در را باز می کنم و می گویم: آنی جونم بیا که جات خالی بود حسابی، بهارم هست یه دقیقه بشینی منم برمی گردم.
می دانم الان که دارم از پله ها پایین می روم آنی بهت زده به من خیره شده و می خواهد بداند این اشک ها چرا جاری شده اند روی گونه هایم...
--------------------------------
خارج از بازی: این قسمت دومه فکر می کنم خوب نشده! اگه شما هم با من هم عقیده این حذفش کنیم!

بابک دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:57 ب.ظ

امروز از آن روزهاست که حالم خوب است!
کارتم را که میزنم رویش حک میشود ۲۷و۱۰ دقیقه. برای باز کردن یاهو مسنجر، آماتورها به بهشت نمیروند، اورکات (البته اگر بازی در نیاورد) و سی دی old song که هدیه یک دوست است نه تعلل میکنم و نه شک و عذاب وجدان دارم. چای هم که به راه است و یک بسته پر سیگار بهمن.
اینکه چطور شد که بچه ها یکی یکی شروع به نوشتن دلایل حضورشان در آماتوریا گرفتند در واقع بیشتر یک سوء تفاهم بود. اما هر چه بود اینطور شد و الان دیگر نوبتی هم باشد نویت من است.
برای نوشتن وسواس دارم. هی می نویسم و پاک میکنم. درست یا غلط فکر میکنم لااقل اینجا آدم مهمی هستم. فکر میکنم هر چیزی را هر جوری نباید نوشت. اما این با وضعیت و حال و هوای امروزم جورد در نمی آید. امروز از آن روزهاست که باید نوشت. از همان روزها که پاول کنستانتینویچ را نوشتم. پنجره را باز میکنم. سعی میکنم حضور پاییز از لای درز پنجره بو کنم. جمله ای را که نوشتم میخوانم. به نظرم می آید بیشتر از آن که برای درک پاییز تلاش کرده باشم،‌ برای خوشگل نوشتن سعی کرده ام! اما پاکش نمیکنم. تصمیم میگیرم هر چه را که نوشتم پست کنم. بدون سانسور و تغییر!‌
شبکه ام تی وی برنامه ای داشت با این محتوی که دختری در جایگاه ملکه از بین سه پسر که خودشان را کاندیدا کرده بودند یکی شان را از روی اتاق و محل زندگی اش انتخاب میکرد. کسی دختر را سرزده به خانه پسر ها میبرد و دختر فرصت داشت تا زیر و بم اتاق یا خانه را وارسی کند. از تمیزی ملحفه ها گرفته تا لباسهای توی کمد و محتویات یخچال. تنها اثری که از پسر توی اتاق نبود عکس بود. دختر در پایان برنامه با سه نفر روبرو می شد و کسی را که قبلا انتخاب کرده بود حضورا می دید و در تیتراژ پایانی معمولا صحنه خنده و بوسه و سوار ماشین شدن به مقصدی که خدا میداند را پخش میکرد.
در برنامه بعدی یک پسر در جایگاه سلطان به انتخاب می پرداخت و به همین مموال. چیزی که برای من خیلی جالب بود قیافه کاندیدا هایی بود که قرار بود انتخاب بشن و اضطراب و هیجانی که تو چهره اشون موج میزد. فکر کردم مدتهاست چیزی نتونسته منو اینقدر هیجان زده کنه.
کمی مسخره به نظر می رسه اما بلافاصله به فکرم رسید چقدر میشه از این ایده استفاده کرد. من تو موقعیتی هم بودم که از آخرین داستانی که نوشته بودم مدتها می گذشت. فکر کردم اگه بشه از انرژی اضطراب انتخاب شدن و انتخاب کردن برای راه انداختن متور نوشتن انتخاب کرد خیلی خوب میشه.
حالا از کجا باید یه نفرو پیدا میکردم که داستان منو به چشم خریدار، اونم نه خریدار داستان بلکه خریدار خودم بخونه؟ و جرقه زده شد!‌

تو پروسه طرای قالب بازی چیزهای دیگه ای هم به ذهنم رسید.
مثلا فکر کردم ما به عنوان یه جامعه در حال گذار که یه چیزایی از زندگی مدرن داریم و یه چیزای بیشتری از فرهنگ سنتی دچار یه کمبودی هستیم. و اونم اینه:
فضایی برای برقراری ارتباط سالم.
منظورم از سالم به هبچ وجه ارتباط اسلامی نیست. چون در این صورت سایت صیغه دات کام قبلا اختراع شده بود.
پس ارتباط یعنی چی؟ یه مثال میزنم: شما فرض کنید یه سری آدم هستند که به سگ بولداگ علاقمندن. اینا رو ولشون کنی در مورد بولداگ حرف میزنن. اگه هم کسیو پیدا نکنن که اونم عاشق آب دهن آویزون بولداگ باشه این حرفو به همسایه یا زاننده تاکسی یا مامانشون میگن و مسلما آبروشون میره. حالا شما چند تا کلاب داستان نویسی آماتور تو ایران میشناسین که اگه وقت خالی دارید برید اونجا و یه داستان بخونین یا بشنوین و راجع بهش صحبت کنین؟

فیدبک های متفاوت و جالبی از بقیه گرفتم. مثلا:
۱- اصلا وبلاگ هدف اصلی اش همین زید بازی است.
۲- یهو بگو میخوای بنگاه شادمانی راه بندازی.
۳- پشت سرت حرف در میارنا.
۴- بیخود وقت خودتو تلف نکن. از تو اینترنت دختر خوشگل در نمیاد.
و ازا اینجور حرفها که هیچ کدام نتوانست وسوسه انجام یک کار خارق العاده که منجر به اسلاح جهان خواهد شد را از من بگیرد.
من هم پاسخ دادم:
۱- ممکنه هدف اصلی وبلاگستان همین باشد. اما من دنبال جذب کسانی هستم که وقتی گوشت میخورند نگویند این بادمجان است. تازه اگه بخواین اینجوری به قضیه نگاه کنیم که هدف کل زندگی همینه.
۲- بنگاه شادمانی مال عمه اته!‌ تو همه دنیا هزار تا سایت هست که آدم ها را به هم مرتبط میکند. تو نمیخوای نیا اونجا!
۳- به تخم پسرت. این همه همه عالم گفتن بابک پسر خوبیه چی شد؟ بذار یه بارم بگن آدم بدیه.
۴- خوب نوشتنم یه جور خوشگلیه. در ضمن اینکه پسر خوشگل که در میاد!. خودم! چه خیالیه حالا یه دختری منو اینجا تور کنه؟!
خلاصه شوخی و جدی اینجا راه افتاد.
خیلیا اومدن،‌خیلیام نیومدن. که طبیعتا اونایی که نیومدن مهم نبودن.
در واقع اون چیزی که جرقه اصلی راه انداختن اینجا بود این بود که دلم میخواست تو موقعیت انتخاب و انتخاب شدن قرار بگیرم. شاید اینکه یکی بیاد به من بگه اگه میخوای باهات دوست شم برو یه داستان خوب بنویس بیار یه رویا بود. اما رویایی که تبدیل به یه واقعیت شد. مطمئن بودم که آدمای دیگه ای هم هستن که اینجا به دردشون بخوره. آدمایی که وقتی میخوان فکر کنن که یه نفر چه چیزی واسه عرضه کردن میتونه داشته باشه اول از همه فکر های لایت موشون یا مدل ماشینشون نمی افتن. آدمایی که حرف واسه گفتن زیاد دارن. آدمایی که شجاعانه اعتراف میکنن که دوست دارن یکی دوستشون داشته باشه. آدمایی که دنبال کسی میگردن که واسه اش غش کنن. ... و دیگه خسته شدم. امیدوارم خوب نوشته باشم. مرسی :)

فائزه دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ب.ظ

اینکه نشد کار بامبی، تو خیلی جدی نوشتی! مگه قرار نشد داستان بنویسیم؟؟؟

طناز سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

صبح که از خواب پا می شم تب و لرز دارم . دلم نمی خواد از جام بلند شم . هنوز آرزو می کنم که همه چیز خواب بوده باشه.اما ناچارم که بلندشم.پتوو کنار می زنم و لرزش نامحسوسی همه تنم و دربرمی گیره.شیرآب و باز میکنم و یک مشت آب گرم به صورتم میزنم .سرم بالا میارم و تو آینه به خودم نگاه می کنم . چشمهام از اشکهای دیشب سرخ و متورم .انقدر غمگین بهم نگاه می کنن که دلم بحالشون می سوزه. بی اختیار دستم و بالا میارم و گونه های خیسم و نوازش میکنم. باید کمی باخودم مهربونتر باشم . درسته که خیلی مقصرم .اما اینهمه خشونت داره اذیتم میکنه.گونه هام و نوازش میکنم و بیشتر دلم می سوزه .اشکهام باآب روی صورتم مخلوط می شن و روی چونه ام می چکن
.بسه دیگه دختر .تمومش کن . "من بداخلاقم از خواب پاشده ."
سریع خودم و جمع و جور می کنم و از دستشویی بیرون میام.
هنوز سردمه. بی حوصله لباس می پوشم و از خونه بیرون میام .هوای پائیزی به صورتم میخوره و دونه های اشک صورتم و خنک می کنه!!
تا به سرکوچه می رسم اتوبوس رفته .باید حداقل یکربع دیگه منتظر بمونه.
وارد اداره می شم برعکس اونکه فکر می کردم سرموقع رسیدم .فکر کنم خدا حسابی دلش برام سوخته!
همکارگرامی کنار دستی ام وقتی می بینه اینهمه غمگینم صیاد افتخاری و میزاره و اسپیکر و روشن میکنه.تازه گروهم و عوض کردم و هنوز توی این جای جدید جانیوفتادم. چندروز پیش به شوخی به دوستی می گفتم که من تواین گروه نقش سفید برفی برای هفت کوتوله رودارم .
هوای پاییزی و صیاد افتخاری بند دلم پاره میکنه و باز سیل اشکه که بی توجه به موقعیتم سرازیر میشه "من بداخلاق" تشر میزنه که یا این لوس بازیها رو جمع کن تا آبروم نرفته یا اینکه بد میبینی.بااینکه دیگه بداخلاقی هاش برام مهم نیست اما برای جلوگیری از جدال خودم روی صندلی جابجا میکنم و محکم میشینم. همکارم میپرسه که آهنگ اذیتت کرد.لبخند میزنم و میگم عالیه .بعد تاکید میکنم که سرما خوردم و چشمهام میسوزن!!چه عجیبه این روز و این آهنگ !!!
امروز روز مسابقه فوتبال بین دفتر ماو یک اداره دیگه است .بچه ها هیجان زده اند و توی دفتر ولوله است .خودم و مشغول بحثهای فوتبالی میکنم تازمان بگذره.
بعد از این همه هیاهو ناگهان همه جا ساکت میشه .تیم فوتبال برای بازی میره و سکوت حکم فرما میشه.باید فکر کنم.باید به همه چی جدی ترفکرکنم.
اما میدونم که نمی تونم.هرگزباورنخواهم کرد.
نه نمی تونم برای هیچ چیزی حکم کلی بدم.نمیدونم که درآینده چی پیش میاد اما در این لحظه قدرت پذیرش هیچ چیزی و ندارم.
نمی دونم چقدر گذشته .فوتبالیستهای دفتر برگشتن و این صحنه آدم و یاد فیلمهای قدیمی میندازه که مردها از جنگ به خونه هاشون برگشتن و خانوادهاشون به استقبالشون می رفتن.ظاهرا نبرد سختی بوده .همه به شدت اسیب دیدن اما پیروز شدن.
یه لیوان چای میریزم برمیگردم سرجام .به پشتی صندلی تکیه میدم و یه نفس عمیق میکشم.دستهام رو روبخار لیوان میگیرم تا به لرزش بدنم مسلط بشم.
گوشی ام برمیدارم و این جمله رو تایپ میکنم
رفتم
مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود.
پیغام ارسال شد.
حالا آروم یک قلپ چای میخورم.تلخ و سوزنده است .اما واقعیت داره!

طناز سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:24 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

شرمنده خیلی وقت بود که به اینجا سرنزدم.بالاخره محل کارم و عوض کردم و کمی درگیر جابجایی ها بودم.
ببخشید که خیلی خارج از بازی نوشتم .۳ دلیل داشت یکی اینکه هنوز وقت نکردمکامنتها رو بخونم . بهم حق بدیدی خیلی زیادن.
۲- خیلی حالم گرفتستو
و البته ۳ اعتراف مینکم که خط اول کامنت بابک و خوندم و این ایده تو سرم افتاد واسه همین قبل از اینکه نظرم عوض بشه یا حسش بره نوشتم ارسال کردم . سعی میکنم کمنتها رو بخونم .تا حدی
اگه خیلی چرنده ببخشید

میترا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ب.ظ

توی همیشه ی وجودم یه ترس بود. هنوز هم هست. فقط اداش رو در میارم که از رو به رو شدن با چیزای تازه و ‏عجیب و دوستی ها و ارتباط ها نمی ترسم. چرا هنوز هم می ترسم. عین سگ. تنها فرقش اینه که گه گدار اتفاقی ‏می افته که این ترسه یه ذره می ره عقب تر و من فرصت می کنم دست به یه شیطنت جدید بزنم. ‏
آماتورا هم برای من همینجوری بود. وقتی راه افتاد پیداش کردم. ولی می ترسیدم. از نوشتن. فکر می کردم خیلی ‏خیلی جدی باشه و من برای این کار زیادی آماتور بودم. یه صفر کیلومتر واقعی. پس نیومدم ببینم که در اطراف ‏این بازی چی در جریانه. ندیدم که قلعه ای ساخته شد و آدما یواش یواش و بدون کارت دعوت پیداشون شد و ‏جامعه ی نیمه آرمانی داستانی رو ساختن. یه جایی که همه برای نوشتن جمع شدن. حتی اگه بهونه های موندن بعدا ‏تغییر می کرد حکم اول نوشتن بود. فقط وقتی این دلیل از بین می رفت دیگه نمی موندن. می رفتن. گاهی میومدم ‏و داستان ها رو می خوندم. و همین. تا وسوسه و جسارت نوشتن دوباره قوی شد. و این که جایی برای خونده شدن ‏غیر از خونه ی خودم وجود داره. ‏

مهمونی بود. یادتونه؟ اومدم، در زدم و پریدم وسط قصه. خوندم و نوشتم. بدم اومد. خوشم اومد. خندیدم. گریه ‏کردم. یواش یواش افتادم به چرخیدن توی قلعه. به این اتاق و اون کتابخونه سرک کشیدم. تاریخچه ی ملکه ها و ‏سلطان های قبلی رو خوندم. نوار گفتگوهای قدیمی رو گوش کردم. به این فکر کردم که چی شد که قلعه به اینجا ‏رسید. طول کشید تا یواش یواش در زیرزمین قلعه رو پیدا کردم. می دونستم چرای این قلعه توی زیرزمینه. از ‏همه ی حکام و سلاطین فقط یکی رو می شناختم که در این زیرزمین رو باز کرده بود. می دونستم که اگه ازش ‏بپرسم کلیدش رو بهم می ده. مدت زیادی بود که پشت این در وایساده بودم و درست درجایی که تصمیم گرفتم کلید ‏رو ازش بگیرم و امتحان کنم، آماتور اعظم خودش در رو باز کرد. چیز خاصی توی اون زیرزمین نبود. حداقل ‏اونایی که بود برای من اهمیتی نداشت. حتی حدس هم می زدم که اینا باشه و خب حدسم درست بود.‏

‏ من اومدم که نوشتن رو امتحان کنم. و بهتر از اون خونده شدن رو. خب توی این قلعه ای که معلوم نست قرون ‏وسطاییه یا قرن بیست و دومی، حداقل این یه کار انجام می شه. می نویسی می نویسن می خونی می خونن خونده ‏می شی. همین برای من کافیه. زیاد برام مهم نیست که هدف از گذاشتن سنگ اول این بنا چی بوده.‏
شاید کم بیام. شاید دیر به دیر پیدام بشه. ولی تازه افتادم رو دور نوشتن. و مدتهاست که برگشته ام رو دور خوندن. ‏
اتاق منو لطفا به یکی دیگه ندین. بالاخره دیر یا زود برمی گردم.‏

میترا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ب.ظ

بابک می شه یه پست جدید بذاری و این چند تا کامنت آخر رو هم ببریم همونجا؟ خیلی داره قاطی پاطی می شه.‏ حداقل از اونجایی که به فکر جدی شدن افتادین.

بهار سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:28 ب.ظ

فائزه عزیز
نوشتت صادقانه بود و لذت بخش. تو کاملا حسی که به آماتوریا داری بیان کردی هر چند هنوز نکات نیمه روشن دیگه ای هم هست که در ذهنت که البته من فکر می کنم حق داری بیان نکنی. همیشه بعضی چیزا برای آدم مثل یه گنج می مونه این گنج حتما نباید فیزیکی باشه . می تونه یه خاطره یا حتی یه طرز فکر و شاید یه نتیجه از یه تجربه باشه که آدم خودش و خاص خودش اونو به دست آورده و این میشه گنجی که دوست نداره با کسی شریک بشه . اگه خودخواهی هم باشه من قبولش دارم . من توی نوشته ات گنجی رو می بینم که خاص خودت و آماتوریاست . نمی خوام پیچیده اش کنم.
تو خودت وبلاگ داری قطعا داستان می نویسی قطعا خیلی ها می خوننش و نقد برات می زارن. ولی حس ارضا شدنی که در نوشتن در وبلاگت داری با حسی ارضا شدنی که با داستان نوشتن اینجا داری متفاوته . پس حتما نیاز دیگه ای از روحت داره جواب میگیره که هنوز هم اینجا می یایی و می نویسی.

و اما بابک :
بابک ایده تو ایده بسیار جالب و هیجان انگیز بود.
در واقع می تونم بهت بگم یکی از موفقیتها و موندگار شدن این قلعه بخاطر فکر خوب تو (هرچند تقلیدی از یک برنامه تلویزیونی) ولی بسیار ماهرانه در پیاده سازی در دنیای وبلاگنویسی بود خوب کارت حرف نداشت ولی نقص داشت که قبلا حسابی بحث شده بود.
خوب رک و پوست کنده برم سر اصل مطلب. کسایی که توی این وبلاگ اومدن و نوشتن و بودن. آدمایی بودن با دنیایی هم متفاوت از بقیه هم مشترک با بقیه
متفاوت از لحاظ اینکه می نوشتن و البته همه نمی تونن بنویسن و خوب نگاه کنن و بنویسن و مشترک بودن به خاطر تمام اون نیازهای شخصی هر کسی که توی این جامعه زندگی می کنه
بعد از نیازهای طبیعی خوردن و خوابیدن و .... نیاز به ارتباط با جنس مخالف همیشه بوده و هست. بماند که توی هر کشور سیستم خودشو داره .
وبلاگ تو یه راه جدید دیگه بود. و بخصوص بازی که شروع شد و بویژه جایزه خیلی جالبش. اعتراف می کنم یکی از مشوق های من همین جایزه بود . هر چند که همیشه دوست داشتم بنویسم ولی از نشون دادن نوشته هام به آدمهایی که روبروم واستادن و چشم به هم دوختن وحشت داشتم. این هم نقطه ضعفه منه . ولی اینجا کسی چشم به هم نمی دوخت.

بعد از کنجکاوی که نوشته بودم . مسابقه ای که گذاشتی اولین چیزی رو که به ذهنم انداخت این بود.
بهار چقدر توانایی داری از دید یه مرد برای یه زن بنویسی و از جایگاه خودت به عنوان یه زن برای یه مرد در ضمن عقده نوشتن که داشتی هم خوب بشه . در ضمن ا طبق معمول خودت رو بین یه جمع حس کنی؟ و از طرفی چقدر می تونه حس آدمهایی رو که ندیدی بفهمی و براشون بنویسی یا حتی ننویسی ؟
خوب میشه گفت تجربه خیلی جالبی بود برای من....

ولی یه چیزایی دیگه هم وجود داره و اون اینکه تفکر یه آدم زمانی که یه سوژه رو انتخاب می کنه و علائقشو در مورد کتاب و فیلم و موسیقی میگه نمایانگر همه شخصیتش نیست . که بخوایم بر اساس اون حتی برای یه دوستی مورد انتخاب باشیم و یا انتخاب بکنیم.

بابک در واقع من فکر می کنم که تو توی این قلعه به شانس بیشتر پایبند بودی تا واقعا انتخاب شدن
یعنی در واقع همه یه جورایی به این کار شانسی نگاه کردیم
چرا چون ما آدمهایی بودیم با رابطه اجتماعی قوی و هرکس به تناسب خودش رابطه‌هایی با جنس مخالف داشته که خوب شاید موفق و یا ناموفق.. ولی اینجا براش اگه هیچی هم نداشت و اگر بعدش شکست می خورد میتونست ادعا کنه خوب شانسی بود دیگه از روی یه داستان .... پس من مقصر نیستم.
بدون رو دربایستی باید بگم اگر بخوایم تفکرات افلاطونی بزاریم کنار در واقع همه‌ی ما به نوعی از راه متفاوت میخواستیم به یه عشق و یا نوعی دوستی عمیق دست پیدا کنیم.

ولی هیچ وقت ما به درون خودم رجوع نکردیم ببین واقع چی می خوایم در مورد دوست داشتن و عشق ورزیدن. و خواستیم اینو از اطراف کسب کنیم . از آدمهای از اجتماع از اینترنت از وبلاگ .....

چرا هیچ وقت توی این قلعه کسی عاشق نشد فقط دزدکی نگاه کردن بود و رقص و یه رابطه کاملا صمیمانه قشنگ ولی چقدر قشنگ ؟!!!!؟؟!!
چرا هیچ کس نخواست بگه که توی این قلعه هم میشه عاشق شد حتی اگر اون موجود خیالی باشه.
چرا عشق داش آکل به مرجان فقط در حد یه کامنت نویسی اون هم فقط برای اینکه انگیزه ای باشه برای اینکه بقیه بتونن خط داستان نویسی رو ادامه بدن. چرا عشق رعنا و حسین فقط در حد یه کل کل خانوادگی بود. و
ما حتی برای گفتن عشق واقعی توی داستانمون وحشت داریم.
چرا من هیچ وقت نیومدم به فائزه یا آنی یا چکاوک بگم
بچه ها من امروز عاشق شدم. چرا توی جشن ورود آکسینیا کسی از رد و بدل شدن یه نگاه عاشقانه صحبتی به میون نیاورد
می دونم خیلی حرف زدم ولی می خوام بگم اگه واقعا دنبال این هستیم که کسی رو پیدا کنیم برای اینکه به قول بابک براش غش کنیم یا برامون غش کنه. اول ببین درون خودمون چی میگذره
آماتوریا هم فقط راهش متفاوت بود ولی اگه باورش نکنیم این هم میشه مثل همه‌ی راههای رفته قبلی

و بابک تلاش تو برای اصلاح کردن این جامعه کوچیک بی نتیجه می مونه
هنوز خیلی حرف برای گفتن هست ولی باشه یه وقت دیگه

خارج از بازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ-
همین جا بگم اگه غلط دیکته ای دارم جمله هام پس و پیش
فعل و فاعلم ناجور ......
همین که هست :))

بابک سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:47 ب.ظ

اولش میخواستم داستان باشه. اما آخرش یه چیز دیگه شد. نخواستم تقلب کنم. باور کن گولو جون.
میترا با این حرفت حال کردم: مهم نیست که اینجا چه طوری راه افتاد. مهم اینه که الان اینطور شده.
بهار جان کی گفته عشق داش آکل و مرجان در حد کامنت باقی موند؟! من خودم خبر دارم که ایمیل هم به هم زدن!‌ حتی گویا یه بار داش آکل یواشکی تو بازارچه پاشو گذاشته رو چادر مرجان که از سرش بیافته موهاشو دید بزنه! عجب مارمولکیه این داش آکل!
میترا خانم خیلی وقته که دلم میخواد یه پست جدید بذارم. اما چی؟‌ یه داستان بیشتر نیومده واسه آکسینیا. موافقین همون یه داستانو بذارم و دور بعدو شروع کنیم؟ راستی من تا حالا به همه نخ دادم الا شما! نظرت چیه ؟!‌

هیتلر یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ب.ظ

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد