به نام خدا
پیشاپیش سلطان از لذتی که در اذیت کردن برده است پوزش میطلبد...
بعد از نوشتن همه چیز...7 تکه کاغذ آبی بر میدارم و روی اونا 7 اسمو مینویسم. کاغذها رو دونه به دونه چند تا میزنم تا شکل ماهی در بیاد. ماهی گلیها خوشگلن ولی من ماهی آبی دوست دارم و اونا رو توی مشتم میگیرم. توی دستم وول میخورن، انگاری واقعن زندن. بدو بدو میرم سمت آشپزخونه و هول هولکی توی یه ظرف میندازمشون و روشون آب میریزم. ماهیهای من روی خط جریان آب چرخ میخورن. چشمهامو میبندم و دستمو توی ظرف میچرخونم تا از ماهیهایی که دارن بیصدا شنا میکنن یکیو شکار کنم. آهان خودشه، یکی از ماهیها خودشو چسبونده به دیوارهی ظرف تا یکی دیگه از ماهیها انتخاب بشه. دست میکنم برش میدارم. بازش میکنم و میخونم : "پرسپکتیو"... به ته ظرف آب نگاه میکنم که ماهیهای آبی دیگه تهش ولو شدن. کنار 5 تا ماهی دیگه، یه کاغذ آبی دولا هست که عین صدف، دو کفهاشو با جریان آرام آب بالا و پایین میبره. سرمو خم میکنم و مروارید داخلشو میخوانم: ...مهرک..... شروع کنیم....*
*خودمم نفهمیدم چرا اینطوری شد!
دایرههای روشن به صف کشیده شدهی توی خیابان روایت عشقی است که حدیث ماندگار آن در سلسلهی پیوستهی نسلها پژواک خواهد داشت. داستان عشقی است که زن قدرتمند از تسلیم مردش بر عشق شوهرش سلطه میدهد....
داستان لزوماً پرداخت هزاران حوادث روزمره نیست. چرا که هر بخش از زندگی خود قصهای است که به تنهایی، به تمامی زیباست. اما یک داستان روایت بخش خاصی از زندگی است؛ روایت پرتنش یک گذار است. پرسپکتیو با نگاه ویژهای که دارد سوژه را در پرسپکتیو خاص خودش برده است و طرحی که چیده است، ستودنی و تحسین برانگیز است. برداشت او از سوژه غیرقابل انتظار و در خور توجه است که این به تنهایی ملاکی است برای برنده شدن پرسپکتیو. پرسپکتیو برداشت تو واقعاً عالی است....
پرسپکتیو همه چیز دستش است. اندازهها را دارد و میداند چه طور مایه بزند. فضاسازی داستان حیرت انگیز است. در ابتدای دیدار حسین و زن مطلقه باید فضا سرد و سنگین باشد و بعد نویسنده کمکم چاشنی دوست داشتن هم را داخلش میکند و حالا باید عشق را به نمایش بگذارد؛ آفرین! او خیلی قشنگ و استادانه اینکار را میکنند. پیشانی پشت گردن و دستهایی که دور کمر حلقه شده بسیار دوست داشتنی است. [تا به حال امتحان کردین؟ تأثیرش فوق العادهست...] و کمی بعد آن حس بعد از ابراز عشق، آنجا که صداها نرم و آرام و جملهها کوتاه و خجالتی وار میشود. و بعد هنگامهی جدا شدن که باعث میشود شخصیتها حرفهای سخت و یا شکمی بزنند. و بعد حس سر درگمی راوی و فضا سازی قشنگ و پاسخ دادن به نیاز توصیفی داستان. مرحبا! او دقیقاً میداند کجا توصیف کند و کجا جزئیات بگذارد. اما پرسپکتیو شاید به خاطر مرد بودن، ظرافت و لطافتی در توصیف ندارد. دوش نور [مثل آن بالا، مالیدن پا] کمی توی ذوق میزند. میدانی دوش به من احساس سنگینی میدهد؛ [هر چند که ندا مخالف است] بماند که توصیف قشنگی است.
نیازی به ذکر آن نیست که پرسپکتیو گفتگو را به خوبی میشناسد و با مهارت خیلی خوبی آن را در داستانهایش به کار میبرد. استفاده از فلاش بک فوقالعاده است. هرچند که فلاش بک به درخشانی بخش اول نیست. اما تلفیق ساعتهای وداع با آخرین هم آغوشی در نمایش قدرت زن بینظیر است. ویژگیهای شخصیتها تا پایان داستان ثابت میماند.
فضا سازی این قسمت کمی سرد است. وقتی نوشتههای دیگر پرسپکتیو را میخوانم در اغلبشان فضای یکسانی (فضایی شاید سرد) را احساس میکنم. که به تمامی غالب است. حتی در این داستان تا آنجا که حالتهای مختلف فضا، تنها به صورت هالهای تغییر میکند و غالب همان است. و با توجه به زاویههای دید، انتخاب طرح و ... میتوانم بگویم که پرسپکتیو جسارت بیحد و حصری دارد؛ اما راههای ساده به نتیجه رسیدن را خوب میداند و از جسارتش کمتر مایه میگذارد...هرچند که از نویسندهی داستان حیرتانگیز "فقط همین امشب کوچولو" [من این داستانتو خیلی دوسش دارم!] انتظار بیشتری میرود. اما دایرههای به صف کشیدهی توی خیابان داستان شاهکار این دور است....
هنگام خواندن داستان یادداشت کردهام: "داستان اول...تصاویر به نوعی کلاژی بود از داستانهایی که خواندهام...فضای روایت داستان خیلی قشنگ در آمده است. یه سردی یه گنگی یه سکوت خاص حاکم است....توی اون لحظه بیشتر یه اضطراب بود..."
پرسپکتیو عزیز، داستان تو تنها شایان تحسین است، اما میدانم که اینگونه را بیشتر میپسندیدی...
پر، خالی؛ حکاکی تلاطم افکار ذهن راویست بدست میرا بر روی کاغذ. منطقها، نتایج، احساسهای ذهنی که برای یک تصمیم به یقین رسیده است، در ذهن او به هم بافته میشود. گاه تماشای سطحی احساسات گذشته است، گاه روایت حق به جانب حوادث است و گاه محکوم کردن خود. چیزهایی که به راستی در ذهن انسان شکل میگیرند، اما آمدن آنها بر روی کاغذ به تمامی بسته به شخصیت راوی، میتواند حتی نامهای باشد به مضمون: "همه چیز تمام شد، تقصیر خودت بود.". شخصیت راوی زنی است که شاید مطیع به نظر آید اما راوی قدرتمند، جسور و در ابتدای آزادی است....
پر، خالی؛ حکایت دوست داشتن مردی است که دوست داشتن را گم کرده، نمیداند یا به فراموشی سپرده است. مردی که گمان میکند زنش را به تمامی، به اندازهی کمال دوست داشتن، دوست دارد و به بهای این دوست داشتن توقع متقابل او از زن اینست که لحظههایش را به او بدهد، به او بدهد تا بتواند این کمال دوست داشتن را در آنها به تماشا بگذارد، به او بدهد تا بتواند او را بیشتر دوست داشته باشد. و زن مطیع است و مهربان و مرد را به راستی دوست دارد. زن شروع میکند از خود مایه گذاشتن. انقدر مایه میگذارد، انقدر چیزی به جایش نمیگیرد که نمیتواند فشار را تحمل کند. میترکد و تکه تکه میشود که کمی پیشتر مرد را در درون خود تکه تکه کرده بود و حالا بزرگترین تکهی زن میخواهد به تنهایی قل بخورد.
دوستم ندا یک تکهی کامل شادیه. اصلاً نمیتونه غمگین باشه. اگه یه شب باهاش بیرون بری انقدر میخندی و انقدر بهت خوش میگذره که اونشب یکی از بهترین شبهای زندگیت میشه. اون چیزی نمینویسه، اما یک خوانندهی تمام عیار شعر و داستانه. وقتی یه کتاب بهش میدی و اون میخونتش همیشه قسمتهایی که زیرش خط کشیده، قشنگترین قسمتهای کتابه. اصلاً امکان نداره بگه چیزی قشنگه و اون چیز قشنگ نباشه. حتی خوندنش هم اونها رو قشنگ میکنه. داستانتو بهش دادم و خوند. و اون چیزی رو که بهم گفت، برات مینویسم: "دومیش شاهکار بود. همان تابلوهه که انسان آگاهی است...لطیف و واقعی بود. من اشکم در اومد. از گوشهی چشمم گرگر ریخت پایین... " خوشحالم که ندا داستان قشنگ تو رو دوست داشته...
نمیتوانم بگویم که موضوع اصیل نیست، این داستان روایت امروز و هر روزه است. داستانی که هر روز و به هزاران شکل و طریق اتفاق میافتد و شاید نمیشود از آن پرهیز کرد. میرا داستان تو را با فیلم آتشبس مقایسه میکنم. به نظرم، طرح تو، پرداخت تو، هزاران بار بهتر است از چنین فیلمی.... و معذرت میخواهم که این دو را با هم مقایسه کردم...
قشنگی روایت میرا ابراز عقیده و احساس راوی دربارهی کار خود است. قالب داستان نویسی به صورت نامهنگاری قالبی است نه چندان جدید (1740) که نویسنده داستان را به صورت یک نامه یا چند نامه نگاری با نامههای کوتاه روایت میکند. از کتابهایی به این شیوه، "بابا لنگ دراز" و "از به" را میشناسم.
این دور دور میراست. در این چند دوری که میرا داستان نوشته است، رفته رفته داستانهایش بهتر، بهتر و بهتر شده است. در حقیقت شتاب پیشرفت داستان نویسش تا بدانجاست که دقیقاً این دور برنده شود. داستان خیلی خیلی خوبی نوشته است....
بالکن داستان پنجرههای رو به روی هم، داستان کوچههای باریک و مرتفعی از جنس هواست. بالکن داستان گریز است، حرکت است، تلاش برای فرار از تقدیر ظالم است و خود را به دریای طوفانی زدن است. بالکن داستان یک خداحافظی است. داستان دو دلتنگی است. داستان بیم، اضطراب و شروع سرگشتگی است. بالکن این همه است آخر؛ بالکن داستان یک زندگی دیگر است، زندگی در جهان بزرگتر. بالکن داستان زندگی انسانی است در دل انسانی دیگر.
هنگامی که انسانی زندگیش را در دل انسانی دیگر آغاز میکند، در مییابد که از ازل آنجا میزیسته است و این هستی تا ابد ادامه دارد. حقیقت این است که آنها که در دلشان جا داریم، بار رنجی که میکشند بیش از سهمی است که ما از رنج داریم.
مهرک داستان تو را وقتی خواندم که از عرض خیابان میگذشتم، داستان تو را آن وقت که باید دو قدم، یک قدم میکردم خواندم. داستان تو را جای نوشتههای آن مردک خواندم، داستان تو را نتوانستم که نخوانم....و بعد راه رفتم، توی کوچه پس کوچههای شهر راه رفتم. و دنبال بالکنهای روبه روی هم گشتم. دنبال آدمهایی گشتم که با امید به آسمان نگاه میکنند و دنبال امید میگردند...رفتم بالکن خانهی مان و به ساختمانهای اطراف که روز به روز بزرگتر میشوند و خانهی مان را تاریک میکنند و به حیاط خلوتها و بالکنهای رو به روی همشان نگاه کردم. و بعد دوباره به خیابان رفتم و همهی بالکنها و همهی آدمها را دیدم...مهرک داستان تو یک شات است، برشی است از زندگی که نیاز به جای خاص و آدمهای خاص ندارد. مهرک داستان تو داستان بخشی از شهر، داستان تمام شهر است....
مهرک جسور است و غیر قابل پیش بینی. طرحها، موقعیتها و شخصیتهای نوشتههایش جسورانه انتخاب میشوند. فضاسازیهای داستانهایش کاملاً متفاوت هستند. و ذهن بازش همیشه برداشتهای شگفتانگیزی از سوژهها میکند. ویژگی منحصر به فرد داستانهای او، راوی قصه گوست....
داستان شروع بینظیری دارد و از همان ابتدا میخ کوب میکند. راوی در زمان دیگری است و هدایت قصه را از همانجا پیش میگیرد. در پاراگراف اول تصویر یأس نا امیدی راوی است، تا به بدانجا که ذهن خطاگر وقوع یک خودکشی را پیش بینی میکند. توصیفهای لطیف لابهلای ابراز یأس راوی آمدهاند. راوی چه قدر قشنگ به چند ساعت پیش میرود و دوباره باز میگردد[ببخشید نمیدانم به این فلاشبک میگویند یا نه] این کار مهارت تو را میخواسته و من نتیجهاش را چه قدر دوست دارم. تقابل تقارن که راوی بین نیلوفر با زن همسایه و جمیل با مرد همسایه بر قرار میکند و خاطری که گاه با آنها آسوده و گاه آشفته میکند، فوقالعاده است. گفتگوها بسیار قشنگ تنظیم شدهاند، نیلوفر کلافه است، جملهها به کلافگی میافتد. نمایش حالات روحی و احساسات به صورت غیر مستقیم در این داستان بسیار ستودنی است. [سرش را توی بالشت فرو کرده است، ناخنش را میجود، با بیتفاوتی سرش را تکان داد، جای مشتی که بعداً هم دردش حس میشود و ...]. و این ها یعنی جزئیات...به نظرم این ویژگی داستان مهرک، یعنی فراموش کردن به قصد توضیحات و جزئیات اضافه، باعث روانی، جذابی بیشتر و جلوگیری از طولانی شدن داستانش گشته است. مهرک دوست دارد داستانهایش روان و فهم سادهای داشته باشند، اما اینجا گاهی کمی سخت میشود و خوانندهی گیجی مثل من دیالوگها را گم میکند. برداشت مهرک از سوژه، مخصوصاً برداشت غیر عاشقانه از آن، به اندازهی برداشت پرسپکتیو حیرت انگیز است. شایان تقدیر است و طرح او چیزی است که نظیر آن را ندیدم.
در داستان مهرک توصیفها و نوشتههای لطیف رو به پایین است و امید سمت آسمان. بخش شاید خوشآیندی از واقعیت رو به روست و نگاه از آن به آسمان میجهد. و آنچه که باید به سختی پشتسر گذاشت و فراموشش کرد، گاهی حتی نیلوفر، پشت سر قرار میگیرد. [امیدوارم از اینجایش ناراحت نشده باشی]
[بچه که بودم عاشق کره پوستی بودم. کره پوستی برش خیلی نازک و شفافی بود که از روی قالب بزرگ و سرد کره برمیداشتم...داستان مهرک به خوش مزهگی کره پوستی بود....]
هنگام خواندن یادداشت کردهام: "خود کشی؟" و همهی «ی» که در پرینت نچسبیدهاند را با خودکار سیاه جسبان کردهام. و پشت یکی از کاغذها تقلب رساندهام...
خداحافظ سبز داستان بازگشت است. بازگشت دوبارهی گرمای قلب سبز است به قلب راوی؛ که کمی پیش از این پشت درهای بسته شده هدر میرفت. قلب سبزی که با هرچه یاد داد، با هر چه کرد، و با هرچه که نتوانست انجام دهد، دانه دانه موهایش سفید شد، پیشانیاش چروک شد و قلبش چین و چاک برداشت. خداحافظ سبز داستان بازگشت است. داستان بازگشت ناگفتهی روحی از تبعید در زمین. داستان بدرقهی روحی است که سالها میهمان جسمی بوده است؛ و اکنون در وداعی سرکش و بیمبالات آن را ترک خواهد گفت. مرگ بیآنکه بتوان از آن گریخت میآید...مرگ بیگفتگو زیباست.
دوست آرامشگاهی است بر روی زمین؛ میان آفتاب و آتش و خاک و سنگ، دوست سایه سار درختی است که از چند قدمی آن نهری میگذرد. آنجا که از دست روزگار فریاد میکشیم؛ آنجا که صدای دیوارها را پیش از ریختن میشنویم و روی شیشه خردههای روی زمین قدم میزنیم، حتی اگر در ظلمت تنهایی به سر بریم، یادی هست، آغوشی هست که با آن آرام بگیریم. برای هرکسی دوستی هست، دوست بهشت خدا روی زمین است....و اگر هزاران بار، هزاران و هزاران بار، در شراکت یک اندوه به عمق قلب هم نیشتر بزنیم، عمیقتر، عمیقتر و عمیقتر میرویم....
نوشتن داستان از دیدگاه اول شخص یعنی عجین کردن روح خود با روح روایتگر. بسته به اینکه این آمیختگی تا چه اندازه باشد و اینکه ارتباط بین این ارواح چه قدر مستحکم باشد، نویسنده میتواند شخصیت را حس کند، درک کند، لمس کند و انگار جسمی شده است که او را پذیرفته است. "ناشناس" استاد مسلم این نحوهی نگارش است. "ناشناس" میتواند قهرمانش را در درون خود حس کند و به راحتی آن را بیان کند و این خصیصهی بسیار بزرگی است. "ناشناس" میتواند به اندازهی شخصیتش رنج بکشد، اندوهگین باشد، یا بخندد. و تحت تأثیر این همه احساس، آن هنگام که میشود آن را بیان داشت، ذهن مملو از جملات شگفت انگیزی میشود که تند و تند از ذهن میگذرند و میگریزند. گاهی در به دام انداختن بهترین کلمات و جملات، چیز قدرتمندی که سالها دور میدوانیده است، در تور میافتد. درخشش احساس در این نوشته بسیار واقعی است. خداحافظ سبز آن طور که من دوست دارم بنویسم نوشته شده است.
برای داستانت از یکی از پسر بچههای حقیقی شهر فالی میگیرم.
در آن زمین که نسیمی وزد ز طرهی دوست. |
چه جای دم زدن نافههای تاتاری است. |
سودی در "شرح سودی بر حافظ" محصول بیت را نوشته است: حافظ برای تو به اقلیم وجود آمده است. پس حالا قدمی برای وداعش پیش بگذار که دوباره خواهد رفت. یعنی حافظ را وداع کن که باز هم عازم رفتن است. خلاصه از این عالم فانی بآن عالم باقی خوهد رفت. ببخشید، شعر حافظ را شاید نباید معنی کرد...
هنگام خواندن: "زیر پاهایم را نای رفتن نیست، خط کشیدهام. جایی نوشتهام کنترل جبران فشار، جایی نوشتهام سهراب و پشت کاغذ را چرک نویس کردهام..."
آغاز، پایان آگاهی از یک فداکاری است. فداکاری که دوستی برای دوستش بی آنکه خود او در انتخابش نقش داشته باشد، بر میگزیند. داستان ماجرای دوستی است که به بهانهی نجات دوستش از سالهای سیاه و رنج پیش از مرگ، به بهانهی نفهمیدن خیانت کسی که به خودش هم خیانت میکرد، به بهانهی هدیهی عشق به کسی که در این سیاه بازار کسی دوست ندارد عشق به او هدیه کند، آدمی که دیگر برای خودش، آدمی که دیگر برای همه خطرناک شده است، جانش را مینهد.
این داستان مستندی است از زندگی انسانهایی که به جای هستی خود، هستی انسان یا انسانهای دیگری را بر میگزینند، بی آنکه چشمداشتی از پس دادن امانت خویش، توقعی به تشکر و یا حتی نگاه مهرانگیزی داشته باشند.... رازهستی همین است. ما برای انسانهای دیگر زاده شدهایم....
آرامش نقطهی اوج داستان را با نقطهی اوج حس رقت انگیزی انسان در هم آمیخته است و داستان وقوع این معجون را از ابتدا نوید میدهد. راوی با زیرکی تمام ماجرا را پنهان میکند و در نقطهی اوج گره گشایی میکند. داستان همانند یک کنسرت بزرگ است. در پایان موسیقی تو را که نا به فرمان بودی، گوش نمیکردی؛ دستهای تو را میگیرد و به اوج میبرد. و همچنان اوج یک موسیقی شور انگیز است که در درون رهبر ارکستر فریاد میکشد و بعد با چوبهای هدایتگر او پایین میآید و آرام میشود.
آرامش دیالوگ(محاوره) نوشتن خوب میداند، دیالوگهای بینظیر آرامش هیچ مرا خسته نمیکند. این را در داستانهای دیگرش هم دیدهام؛ مردم داستان هم برای زندگی باید حرف بزنند. اما راستش داستان گفتگو میخواهد. یک گفتگو ثبت بدون دست برد حرف زدنهای خلوت و بازار نیست. زیاد دور نروم، مقایسه کن دیالوگهای داستان دونه تسبیح را در دور هشتم [-سلام-علیک سلام-چه طوری – خوبم مرسی!...] [ببخشید دونه تسبیح جون!] با گفتگوهای زیبای پرسپکتیو در این دور. و البته این تنها با تمرین زیاد میسر خواهد شد. آرامش سوژهها را بسیار قشنگ درک میکند، در داستانهایش به راحتی به آنها میرسد و گویی خودِ سوژه را نوشته است. نثر روانی دارد و عاطفی نوشتن را خوب میداند.
آرامش عزیز، داستان تو از همهی داستانها به من نزدیکتر بود. و برایم از همهی داستانها واقعیتر بود. دوستش دارم و فراموشش نخواهم کرد.
موقع خواندن داستانت و موقع نوشتن این متن هایهای گریستم...
موقع خواندن داستان یاداشت کردهام: "خیلی دوست داشتم یه نفر به سوژهی فداکاری برسه. میگه میخواد ضربه بزنه." دور سلام -به شاداماد-مرسی خط کشیدهام. و در انتهای صفحهی یکی مانده به آخر نوشتهام: "موهای تنم قشنگ سیخ شد. ضربه. یادم رفته بود میخواد ضربه بزنه."
آخرین نفسهای یک مرد تنها داستانی است، متفاوت. حکایت مردیست در لحظهی احتزار، آنجا که همه چیز برای مرد سؤال میشود، حتی آنچه که پیش از آن بدان یقین داشته است. آدمی خصوصاً اگر مرد باشد، آن وقت که برای وداع با زندگی آماده شده است و میداند مرگش در همان نزدیکی است، لطیف خوب و مهربان میشود. گذر جریان زندگی از ذهن همچنان یک جریان آرام است. لایههای خاطرات گذشته به راحتی بر روی هم میلغزند و چشمِ درون ملایمترین آنها را میبیند. [مامانم توی انبار اَخ رو پیدا کرده. اَخ اولین عروسک من بوده، یه عروسک سفید خپلو با چشای زرد و زبون بیرون اومدهی قرمز...ظاهراً لحظهای که دیدمش این اسمو بهش دادم...بابام اینا هم دارن به عکس پوشک عوض کردن من میخندن...]
بوران از پس توصیفهای داستان به خوبی بر آمده است و آنها را با رنج مردن شخصیت به خوبی آمیخته است. [ دلم هوای باران تندی را داشت که..، خوشحالی پنهانی، ناشی از گریهام و قطرههای اشکی که آرام روی گونهام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکستهی چانهام روی گردنم ناپدید میشوند...] بخشهای عاطفی داستان همانطور که همیشه خود میگوید، عین عشق است و نه دیگر هیچ. و لحظهی مرگ و آن پاراگراف آخر خیلی قشنگ در آمدهاند. مخصوصاً آن جملهی فراموش نشدنی آخر...[ کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.]
یکی از دوستانم از قول یکی از راویان دفاع مقدس میگفت که: هنگامهی نبرد، آنجا که جانها و خونها در هم غلطیدهاند، آنجا که صفیر گلولهها صدای گامهای تو را از روی زمین محو میکنند، آنجا که عطش مرگ تشنگی روزهای تو را سیراب میکند، مردی پایم را گرفت. زخمی شده بود و التماسم میکرد: "مرا به عقب ببر. به هر آنچه که دوست داری و میپرستی مرا به عقب ببر که اینجا نمیرم. کمی بعد و جای دیگری بمیرم. " من دستش را به زور از پایم کندم و بیآنکه حتی کمی بایستم و یا برگردم او را رها کردم و رفتم....و به قول یکی دیگر از دوستانم: "هدفتو مشخص کنو و برو. به آدما چی کار داری؟ آدما حاشیهی زندگی هستن. وگرنه قابل چشم پوشی هستن....مگه کی بوده؟ یه آدم...". مرحبا بوران(مرسی آنی)
آخرین نفسهای یک مرد تنها داستانی است که در نگاه اول مینمایاند که بوران آن را سخت نوشته است. برداشت غافلگیرانه و زیبای بوران که حاکی از نگاه ژرف او به زندگی است چنین طرح سختی برای به تصویر کشیده شدن میطلبیده است، که با پرداخت خوبش در دستان توانایی که دارد باز نتوانسته جذابی و روانی داستانهای دیگرش را بیابد.
آدمهایی که آگاهانه نبرد را برگزیدهاند و حالا که با واقعیت رو به رو شده اند، حالا که برای مردن انتخاب شده اند، وا داده اند. انسانهای ضعیفی شدهاند که نمیتوانند انتخاب کنند که تا آخرین نفسها زنده بمانند. با درد زنده بمانند. زنده بمانند اما در برابر شکنجهها سکوت کنند. زنده بمانند و ننگ نمردن را تحمل کنند. انسانهایی که مرگ را بر میگزینند، تا پس دادن امانت خویش به خوبی از آن حراست میکنند...آخرین نفسهای یک مرد تنها، داستان یک جان کندن است...
هنگام خواندن این داستان چیزی یاداشت نکردهام. اما پیش از شروع به خواندنش کمی میترسیدم! میترسیدم باز بوران مرا به سیلابهایی از افکار بیاندازد...که خدا حفظش کند، همین کار را هم کرد!
آتش عزیز، داستان تو داستان بسیار قشنگی است....اما راستش از تو معذرت میخواهم که آن را بین داستانهای دیگر گذاشتم...داستان خیلی خیلی قشنگ تو، به هیچ بازی و به هیچ سوژهای تعلق ندارد..... شاید باور نکنی اما آن را خیلی خیلی قشنگ نوشتهای....
ندا رو که تا حالا شناختید، ندا از من بزرگتره و مدیر یه شرکت شده. و سلیقهش حرف نداره! به من لطف کردو و نظرش راجع به داستانها رو گفت و من جسته گریخته یادداشت برداشتم:
اولی غیر منطقیه. دختره خیلی احمق بوده اگه دوستش نداشته..ولی بعضی از جملههاشو خیلی دوست داشتم، مثل توصیف دوش نور که خیلی قشنگ بود...یه مخروط ناقص که عین آب حالت فیزیکی داره. داستان دوم، با اون خیلی حال کردم...نگارشش به من چسبید. نیلوفر اینارو اصلاً نفهمیدم...ببین اون چی کار کرد، رفت خارج؟...اونی که شعر داشت خیلی قشنگه، اشکم در اومد. وای بوییدن لبخند خیلی قشنگه یا اون چشای خاکستری محشره. تا حالا چشای خیلی پیر دیدی؟ دقیقاً خاکستری میشه، مخصوصاً اگه روشن باشه...داستان داریوشه خیلی قشنگ و تأثیر گذاره. یعنی دختره عاشق داریوش بوده؟ دختره از خودگذشتگی کرده. حرفی از عشق نزد و کاملاً عشق بوده. اینکه داریوشه نفهمه غیر منطقیه و این دختر دومیه که ایدز داره. ولی کلاً جالب تعریف کرده. داستان آخریه افسرده کننده است. "میخوام بدونم چه قدر بعد از من میتونی زنده بمونی"، جالب بود و اینکه کوله پشتی رو برده بودن و اون میخواسته حداقل اونو زیر سرش بذاره. تموم شد؟ ولی تو گفتی یه داستان دیگه هم هست. ...بهترینشون؟ من از داستان دوم خیلی خیلی خوشم اومد... |
خوب من هم به میرا تبریک میگم! حقیقتاً داستانی که ندا انتخاب کنه داستان خیلی قشنگیه! میرا جایزهی بهترین داستان از دید ندا رو برنده میشه! نظرت چیه میرا؟ اگه هنوز با دوستات پروژهی Book To Byte تون رو ادامه میدید، به انتخاب شما سلطان یه کتاب رو تایپ میکنه و میفرسته؟ تبریک میگم میرا...
اما برندهی این دور....
از روزی که کاپیتان باب نادالیف پاشنهی کفش پای چوبیش را ورکشید و با قلاب فلزی جای دست چپش روی بینش را خاراند و گفت: "...یه جزیره...یه جزیرهی پر از گنج که تا حالا کسی کشفش نکرده..یه جزیره وسط اقیانوس که مال ماست و باهاس اونجا بریم...کشتی رو راه میاندازیم" از اون روزی که دریاسالار شازده حسین از روی پلکان چوبی بالا رفت و پشت سکانش وایساد و گفت: "...کاپپیتان بلک و کریستف و کلمب و جزیرهی گنج؟ ...من فبلمشو قبلاً دیدم...هند تا حالا دو بار کشف شده...ولی ما اگه رسیدیم اسممو میذارم..." و آقا باران لنگر و بالا کشید و گفت: "شبنویس" از اون روز که ملوان بهار طناب بادبونا رو باز کرد و گفت: "داش ما هم هستیم..." و دریا سوار چکاوک بیل زغال سنگشو توی کوره خالی کرد و چیزی نگفت. از اون روز که طناز هفتدربا قلابشو توی آب انداختو گفت: "سام علیک...". از اون روز که دریادار آنی رو مرغای دریایی روی دکل گذاشتنو و گفت: "خشکی میبینم...خشکی..." از اون روز که دریاگرد فائزه با کایاکش پاروزنون به جزیره رسید و گفت: "سوک..سوک". از اون روز که سلطان رضا از شکم یه نهنگ بیرون اومد و شروع کرد به فتح کردن...از اون روزا خیلی گذشته. حتی از اون روز که بابک منو از توی بطری در آورد و تو جزیره انداخت، خیلی گذشته. خیلیها آمدن، خیلیها ماندن و خیلیها رفتن. مثل همیشه و مثل همه جا. حالا به جزیره رسیدیم و به گنجهای توش، به لب ساحلی که پابرهنه راه میریم و به قلعهای که ما رو دور هم جمع میکنه. به رفاقتاش که همون گنجه...میدونید اینجا یه بهشته...و تمام آجرا و صخرهها و جنگلهاش ماییم..یه بهشته که برای همیشه میمونه...
من نه یه خوانندهی حرفهای کتاب و داستان و رمانم و نه یک منتقد ادبی. بیشتر کسی هستم که گاه به گاه لای کتابی رو باز میکنه، جاییشو میخونه بیشتر از چیزی که میخونه دوست داره لذت خوندنشو با دوستاش تقسیم کنه. من کسی هستم که کتابهای نیکولا کوچولو رو از همهی کتابها بیشتر دوست داره و بهترین درسهای زندگیشو از کتابهایی مثل کتابهای هری پاتر یاد گرفته. و ملاک من برای انتخاب داستان برنده داستانیه که وقتی سراغ کتابی میرم و لاشو باز میکنم تا یه داستان کوتاه بیاد، دوست دارم اون داستان بیاد....
هرچند که قلبم برای ارتباط زیرزمینی با سایر افراد قلعهی آماتوریا سخت میتپه و مشتاق یاد گرفتن داستان نویسی و زبان کردی و داشتن یک گوشی موبایلم! از همهی اینها میگذرم و جایزهی هزار سلطان[عکس اون پشت] قلعهی آماتوریا رو به مهرک تقدیم میکنم! هرچند که داستان پرسپکتیو داستان کاملیه و اگر کسی مثل من تلاش کنه فقط میتونه مثل بالا چن ایراد ملانقطی بگیره، اونم فقط واس خاطر اینکه پرسپکتیو خوشحال بشه. داستان بوران و برداشت دوگانه و متفاوتش از سوژه و تمام وقت بینظیری که سر این داستان گذاشته. یا آرامش که به نظرم خودش یکی از بهترین آدمهای روی زمینه و داستانی که نوشته یکی از واقعیترینهای اونا، آخه یه کوچولو از زندگی خودمه. یا داستان میرا که از نظر من و ندا داستان خیلی خیلی قشنگیه. و داستان نویسندهی ناشناس که مدتها وقت برده و روش حسابی کار شده تا یه اثر ماندگار خلق بشه و با تمام علاقهای که به نقاشی و نقاشها دارم.....
بالکن داستانیه که بیشتر خصوصیات داستانهای حرفهای رو داره. داستانیه که میشه چاپش کرد و روی کاغذ برای فرهنگها و نسلهای مختلف نگهش داشت. بیشتر داستانهای این دور هم این ویژگی رو دارن اما داستان مهرک در بیشتر ویژگیها به نظرم خیلی بهتر کار شده. شاید مثل داستان پرسپکتیو یه داستان کامل نباشه، یا مثل داستان بوران یه داستان متفاوت نباشه، اما داستانیه که خیلی خوب نوشته شده و شاید حتی با یه تغییر کوچولو، چیزی شبیه یه پاکنویس کردن، داستان حیرت انگیزی بشه (هر چند که الآن هم چنین داستانی هست..). این داستان مهرک و کلن داستانهای او ویژگی منحصر به فردی دارن که دست کم من اینجا در داستانهای بقیه خیلی کم اونو دیدم. و اون راوی قصه گو. راوی که بلده قصه بگه. لازم نیس راوی اندیشمند، سخنگو، فلسفه باف، خیال پرداز یا شاعر باشه، راوی باید قصه بگه. بالاخره هر نویسندهای اندیشهای داره، فکری داره، خیال بافی داره و حس شاعرانه.... اصلاً خود مهرکم یه شخصیت قصه گو اِ. من از نوشتههایی که اینجا و حتی توی کامنتاش خوندم و با اینکه تا حالا باهاش حرف نزدم، اما مطمئنم توی حرف زدن هم همینطوریه. و قشنگ میتونم بگم که قصه دستشه، میدونه چه طوری درستش کنه، پر و بال بده و تعریقش کنه، میدونه خواننده دقیقاً از کجاش لذت میبره و اونجا رو چه طوری تعریف کنه... گفتن قصه یه هنر بزرگه و ویژگی منحصر به فرد داستانهای مهرک هم همینه. گاهی حتی میشه از توی نوشتههاش و لای داستاناش کیفی رو که مهرک از گفتن قصههاش میبره حس کرد...این طور نیست؟ راوی اول شخص این داستان مهرک یه ویژگی جالب دیگه هم داره، اون فقط راوی نیست و هرجایی که نویسنده بخواد تعریف کنه نمیره. اون شخصیت داره، وقتی ناراحته جور دیگهای میبینه یا وقتی امیدوار میشه طور دیگهای. اون حتی موقعی که از خودش میگه هیچ وقت رک و پوست کنده نمیتونه حرف بزنه، یا توی تاریکی کمتر میبینه. اما بیشتر از همهی اینها داستانیه که میتونه توی یه کتاب باشه و کسی اونو بخونتش که یکی از آدمهای این شهره، این داستان میتونه بخشی از قلب اون بشه و اون تکرارش کنه، باهاش زندگی کنه...و این که این اثر میتونه در دل آدمهای پاکی تکرار بشه مهمترین ملاک منه...آخر داستان مهرک داستانیه که زندگی من به اون نیاز داره...
میخوام از همهی شما تشکر کنم. از همهی شما که داستان نوشتید و از همهی شما که توی کامنت دونی غوغا کردید. از آنی عزیز که شروع گرم کردن بازی از او بود و از همهی شمایی که ادامهش دادین. از حسین ممنونم به خاطر نقدهای بی نظیریش و از بابک و آنی عزیز. از فائزه که اگه روزی از او نمیخوندم، سخت دلگرفته میشدم. از بهار و نوشتههایش شادش، از آتش که با اینکه به سفر رفت، هیچ ما را فراموش نکرد و خودش، سوغات بینظیرش رو دوباره آورد، از طناز که با اینکه سرش خیلی شلوغ بود و دلش گرفته بود، این دور رو فراموش نکرد و از چکاوک که پس از رسیدن داستانها بازی رو دوباره گرم کرد. از بابک که ناگفته فراش این جاست و هر روز آب و جاروش میکنه!! و خلاصه حسابی حسابی حسابی براش زحمت میکشه...و از خودم که دل چند نفری از شما رو شکستم... از همهی شما تشکر میکنم...از همهی شما که قهرمان آماتورها هستید...
ورود میترا و فرنو و بازگشت دوبارهی میوت سول هم مبارک!
خوب وقته رفتنه...
خوب گوش کنید... از ساحلی دور دست، دور از جزیره صدای نهنگهایی میآید که خود را به ساحل کشاندهاند و دیگری را فرا میخوانند... و در ساحلی دیگر صدای امواج طوفانی که پی در پی خود را به صخره میکوبند...وقت رفتن است...
همین...تمام شد.. |
همیشگی باشید |
میشناسیدش: (راکرس، دونه تسبیح، پرستو) |
علی (همسایهی ویلای بار هستی) |
بهار و آنی جونم حرفتون در مورد آقایون رو قبول می کنم ولی حداقل من اگه خدای نکرده یک چنین چیزی ببینم تا چند روز حرف نمی تونم بزنم چه برسه به اینکه شوخی هم بکنم! راستش فکر کنم از این حالت هایی که بهشون می گن هیستریک بهم دست بده!!!
----------------------------------------
آنی جونم خوشحالم که برگشتی اونم یه دنیا.
----------------------------------------
بعد از بدرقه آرش و فرنو به طرف قلعه حرکت می کنیم. همه دارند راجع به تصمیم فداکارانه این دو نفر صحبت می کنند. ولی من حس بدی دارم، خیلی بد. از جمع فاصله می گیرم و کمی عقب تر حرکت می کنم گرچه هنوز صدایشان به گوش من می رسد. می دانم همه ناراحتند، ولی حس می کنم آن کوچولوی ناز خیلی زود فراموش شد... اه، لعنتی، دوباره اشک هایم سرازیر شدند. نمی توانم آن چهره کوچک زیبا، آن مژه ها، آن انگشت های کوچولو را فراموش کنم. حاضر بودم برای برگرداندنش هر کاری بکنم، هر کاری... دستی شانه ام را فشار می دهد. برمی گردم و آنی را می بینم که شانه به شانه ام دارد راه می رود، چطور متوجه آمدنش نشده بودم؟ اصلا به من نگاه نمی کند، نگاهش رو به آسمان است و دستم را محکم گرفته. چند دقیقه ای در سکوت قدم می زنیم.
- فائزه فکر می کنی خیلی بی رحمیم نه؟
- نه فقط...
- عزیز من این بی رحمی نیست، این خود زندگیه. یه بچه مرد ولی یه بچه دیگه هست که منتظر اوناست. یه بچه مرد ولی این دلیل نمی شه که مادرش، پدرش یا ما هم بشنیم و تا ابد غصه شو بخوریم، بمیریم. باید زندگی کنیم. باید خاطره پرگل رو تو یه گوشه از ذهنمون نگه داریم و بذاریم زندگی ادامه پیدا کنه...
آنی حرف می زند و من همچنان اشک میی ریزم و گوش می کنم. می دانم حق با آنی است و بی انصافی کرده ام. بابک فقط می خواسته با شوخی هایش از غم ما کم کند، "ولی اون کوچیک تر از اونی بود که بمیره. آنی انصاف نبود که بمیره..."
- تو این دنیا خیلی چیزا منصفانه نیستن ولی اتفاق می افتن. اینم یکی از اونا. بیا بریم پیش بقیه. آدم تو جمع دوستاش خیلی راحت تر می تونه با غم هاش کنار بیاد.
چیزی نمی گویم فقط قدم هایمان را تندتر می کنیم تا به بقیه برسیم. ناگهان بهار را می بینم که دارد با راکرس به طرف ما می آید.
- نگران تون شدیم. کجا مونده بودین شما. زود باشین بریم که همه نگران شدن.
چهارتاییمان همقدم می شویم و در سکوت راه می رویم. آنی راست می گفت همین که دارم 3 جفت پا را می بینم که در کنار پاهای خودم راه می روند. همین که می دانم آن ها هم به خاطر چیزی ناراحتند که من، همین که می دانم در همین لحظه کسانی منتظر من هستند و احساس من برایشان مهم است، باعث می شود حس بهتری پیدا کنم. دلم می خواهد بچه کوچولوی جدید فرنو را ببینم...
میخواین حالا که بچه فرنو مرده مام خودمونو بکشیم که آدمای با احساسی باشیم؟! (منوچهر منم. گفتم اسممو زیاد ننویسم که حالتون به هم نخوره!!)
وقتی فرنو و آرش به اتفاق آماتورها به قلعه نزدیک شدند با سبدی مواجه شدند که پشت در قلعه گذاشته شده بود. آنها نمیدانستند که ممکن است درون آن چه چیزی وجود داشته باشد. طبق معمول کنجکاوی بابک نگذاشت که بقیه حدسهایی در فکر خود داشته باشند یا نظر بدهند.
بابک درون سبد را نگاه کرد و بهت زده گفت: باور کردنی نیست. آکسینیا که از تعجب بابک و صورت بهت زده اش ترسیده بود خودش را به بابک رساند و بعد از نگاه کردن به درون سبد بابک آکسینیا را در آغوش میگیرد و هر دو شروع به گریه میکنند.
آری درون سبد نوزادی بود که گویا خاک نتوانسته بود پرگل پاک و زیبا را درون سردی خود فرو ببرد و او را به باد سپرده بود تا صحیح و سالم درون سبد پشت قلعه آماتوریا بگذارد. آن کودک آنقدر شبیه پرگل بود که اگر کسی در هنگام سپرده شدنش به خاک آنجا نبود باور نمیکرد. بهار با چشمانی گریان کودک را از سبد بیرون آورد، در آغوش گرفت و گفت : این هدیه ی قلعه آماتورهاست به این زوج پاک دل. من بارها افسانه ای این قلعه را شنیده بودم ولی همیشه با خود میگفتم افسانه ای بیش نیست ولی انگار این همان چیزی است که این قلعه سالیان سال در درون خود نگاهداشته و به فرنو و آرش هدیه کرده است.
آکسینیا گریه کنان پرسید افسانه این قلعه چیست؟
پریشب وقتی من تو کافه داشتم از افتخاراتم حرف میزدم یا شایدم وقتی داشتم دخلو تحویل میگرفتم دایی غلامرضا مرد.
مامانم میگفت:
آخه آدم عزیزش جلوش دراز کشیده باشه و هر چی صداش میکنی جوابتو نده.
زن داییم میگفت:
امشب همه آلبوم هارو آورده و یکی یکی نگاه کرده. بعضیا رو پرسیده اینا کین. آخه نمره عینکش بالا رفته بوده و هنوزعینک جدیدش رو نگرفته بوده.
خاطرات بچگی من مثل گلی ترقی مال خیابونای پر دار و درخت تجریش نیست.حیاط خونه داییم پنجاه متر بیشتر نبود.تو خیابون پیروزی. با یه درخت اکالیپتوس که وقتی یه طبقه برای پسر داییم رو خونه اشون ساختن اونم کندن.
با اینکه داییم مثل شوهر عمه ام کفتر باز نبود بابام نمیذاشت زیاد شبا اونجا بمونم. ولی چه من می موندم و چه نمی موندم داییم صبح جمعه حلیم میگرفت. میگفت اگه حلیم خوب میخوای باید ساعت پنج صبح از خواب پاشی.
داییم صبحا میل میگرفت. یه تخته شنا هم داشت.خودش میگفت شنو ! تو عکسای جوونیاش وقتی پاسبان بود، دو طرف سبیلش رو تاب داده بود به سمت بالا. هنوزم یکی از عکساش تو بوفه اتاق پذیرایی ما هست.
بابام میگفت موقعیکه هنوز با مامانم ازدواج نکرده بودن یه بار داییم تو محل گوششو کشیده.ولی نبردتش کلانتری. تو جوادیه همسایه بودن. بابام پونزده سالش بوده. مثل اینکه گواهینامه دوچرخه نداشته یا سه ترکه سوار شده بودن و هر و کر میکردن.
دیروز وقتی من دستامو گذاشته بودم رو سرم تا باد موهامو به هم نریزه دایی غلامرضا رو گذاشتن تو قبر. این آخریا کلاه شاپوشو گذاشته بود تو کیسه پلاستیک.ده سال پیش که اندی و کوروس کلاه شاپو میذاشتن سرشون یه بار واسه یه مهمونی ازش یه کلاه شاپو گرفتم. فقط سفیدشو نداشت.
مامانم میگفت: تو رو خدا دیدینش؟ اصلا عین مرده ها نبود. سروناز و ندا و مریم ندیدن. ولی من دیدم. راست میگفت. صورتش سفید بود.
دیشب وقتی آقا سید پشت میروفون جریان کربلا رو پیش کشید گریه ام قطع شد. چقدر خوشحال بودم که هیچ کی ازم نمیپرسید چته!
این متن پایینی رو من وقتی داییم مرد نوشتم. یه عکس العمل واقعی در مورد مرگ یه نفر. ببخشید خارج از بازیه. اما همینجوری خودم یادم افتاد که واقعا وقتی یه نفر می میره آدم چیکار میکنه. گفتم شما هم بخونید. مرسی.
در ضمن بهرام هم باز منم!
دبیرخانه در این مقطع حساس نسبت به گرایش خط داستان به سمت فیلم هندی اعلام خطر میکند. لطفا از ساختن ادامه داستان به این صورت که بعد از مدتی معلوم شود مادر و پدر اصلی بچه مثلا آکسینیا و بابک هستند یا یه چیزی تو این مایه ها اجتناب فرمایید!
متشکرم.
منم با دبیرخونه شدیدا موافقم! فکر می کنم به قول بهار این مرگ می تونست اماتورا رو به واقعیت نزدیک تر کنه خوب هم داشت پیش می رفت. به قول بهار و آنی ما عکس العمل های مردانه و زنانه رو تصویر کردیم. بذارین همینطوری جلو بره. شما هم با ما موافقین آقای منوچهر بهرام یا...؟ شاید بهتر باشه خودتون بازنویسیش کنین!
قصه مرگ یه کوچولو خیلی سخت بود اونم واسه این همه آماتور با احساس
من نوشته بابک دوست داشتم
کسی که وقتی خیلی ناراحته اما نمیتونه نشون بده میخواد همدردی کنه نمیتونه اون وقت همه فکر میکنن بی احساسه در حالی که کسی نمیدونه داره از تو میریزه
من از بچگی از مرده میترسیدم اگه موقع دفن پرگل پشت کلبه رو نگاه میکردیم منو میدیدن نشسته بودم نگاش میکردم اما نمیتونستم براش گریه کنم نمیدونم چرا
کلبه میترا رو دور زدم و از لای درختا دویدم به سمت قلعه انگار از کسی میترسیدم یا کسی داره دنبالم میاد
نزدیک قلعه که رسیدم دیدم از جاده سمت چپ یکی داره میاد که یه سبد دستشه اما به نظرم غریب اومد در قلعه رو باز کردم رفتم تو
تو آشپز خونه داشم چایی درست میکردم که دیدم پشت در سر و صدا زیاد،در باز کردم دیدم یه بچه بغل فرنو داشتم دیوونه میشدم یهنی من دیوونه شدم؟پرگل و که خودم دیدم خاک کردن...
مات مونده بودم که آنی اومد کمکم
-آتش آتش...کجایی؟؟از صبح کجا بودی؟
آنی پر گل....مگه....نمرده؟
-هییسس یواش
دستمو گرفت برد تو به لحظه نگاه فرنو رو دیدم که هنوز نم اشک تو چشماش
-چرا مرد اما الان که ومدیم این بچه اینجا بود پشت در حالا هم بیا بریم پیش بقیه
همه دور بچه جمع شده بودن مرجان اسفند دود کرده بود دور سر بچه میچرخوند هر کس یه نظری میداد اما فائزه ساکت بود رفته بو تو فکر
فائزه جونم چرا ناراحتی؟ببین همه خوشحالن ببین خدا چه مهربونه زود یه پرگل دیگه بهشون داد حتما قسمت این بود تو هم غصه نخور ببین چشات چه پف کرده
جواب همه حرفامو با یه لبخند داد کههمونم برام بس بود
-آتش در باز کن
بازم این بابک تنبل به من میگه درو باز کن
نمیشناختمش اما برام آشنا بود موهای مشکی بلندش خیس و نا مرتب بود قدش بلند بود و چهار شونه اما همه لباساش زیر بارون خیس شده بود تو چشاش یه برق خاصی بوذ
-سلام خانوم هوا سرد نمیخوای دعوتم کنین تو؟
بله البته اما ببخشید شما؟
-من بهرام هستم راستش شب بود ماشینم هم تو جاده خراب شد واسه همی..
بله بفرمایین منم آتش هستم به قلعه آماتورا خوش اومدین
-ممنون خانوم
دم در کتشو گرفتم و آویزون کرده
بچه هااا بیاین اینجا
همه برگشتن سمت من
ایشون آقا بهرام هستن گویا ماشینشون خراب شده امشب مهمون مان میرم چای بیارم راکرس لباساشون هم خیسه
فائزه...این آقارو نمیسناسی تو؟
-نه از کجا بشناسم باز دیوونه شدی؟
نه میدونی فکر میکنم این آفارو یه جا دیدم ...
بامبی جونم من بابت اینکه همه این قدر هواتو دارن بهت تبریک می گم. سرانجام منم به این نتیجه رسیدم که تو هم بااحساسی فقط نوعش فرق می کنه. با تقدیم احترامات فراوان! فائزه.
-------------------------------
همه دور کوچولوی تازه وارد جمع شده اند. فرنو و آرش چنان عاشقانه نگاهش می کنند که آدم تاب تحمل نگاه شان را ندارد. همین چند لحظه قبل آتش کنارم ایستاده بود، "فائزه جونم چرا ناراحتی؟ ببین همه خوشحالن ببین خدا چه مهربونه زود یه پرگل دیگه بهشون داد حتما قسمت این بود تو هم غصه نخور ببین چشات چه پف کرده". دلم می خواست بگویم که چقدر ممنونم ولی نتوانستم فقط لبخند زدم، همین! چه خوب که آتش همه چیز را این قدر زود می فهمد...
آتش با یک مرد غریبه وارد اتاق می شود. فکر می کند قبلا او را دیده ایم ولی من که یادم نمی آید. همه سرشان به تازه وارد و کوچولو گرم است. بهترین کاری که می توانم بکنم این است که به اتاقم بروم تا کمی تنها باشم. نمی دانم چرا این قدر کم صبرم، فکر می کنم دارم با کارهایم بقیه را هم ناراحت می کنم. باید تا وقت شام لبخندی به پهنای صورتم بر لب داشته باشم!
-----------------------------
فکر کنم این تیکه رو بدجوری بد نوشتم ببخشید نمی دونم چرا نصفه شبی نوشتم!!!
دمت گرم فائزه جون. از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن
پیغام قبلی مربوط به بهار بود.
امضا: جوینده گیج
گولو جان ما خیلی مخلصیم. من اصلا از حرفی که زدی ناراحت نشدم. این تجربه به اندازه صد تا کلاس داستان نویسی واسه ما ارزشمند بود. همینه که میگن اگه یه نویسنده مرد از زبان یه زن داستان بگه و خوب دربیاد کار هنرمندانه ای کرده. اصلا نه تنها زن ومرد بودن بلکه کل شخصیت ما مثل امضا پای نوشته هامونه. یه زن زنانه می نویسه. یه ایرانی ایرانی می نویسه. مگر این که عمدی در کار باشه یا اجباری.
ای ول محمود فدات
اینجا کجاست؟ چه خبره؟ شماها کی هستین؟ و همچنان ادامه دارد...
(ملت برای یه روز یه اسم جدید دو اسم جدید نه هزار اسم جدید! نمی گید میایم فکر می کنیم ادرسو عوضی اومدیم!)
----------------------------
ما مخلص همه تون هستیم!!!
سلام به همه گی! به به اینجا چه گلستونی شده! خوب من دقیقاْ یک هفته عقبم! تا شما به کاراتون می رسید من هم اینجا رو بخونم!فعلاْفقط داستان وبلاگ فائزه رو خوندم خیلی قشنگه.....
حسین درسته٬ مریم! میگم باختن شرط چه مزهای می ده؟! البته بعد از یه عمر برنده بودن D:
بچه ها سلام. وقت کردم بازم اومدم اینجا. هیچ وقت فکر نمی کردم قحطی اینترنت بتونه تا این حد به آدم ضربه بزنه... متاسفانه فرصت نکردم هیچ کدوم از این کامنتا را بخونم اگه می تونستم چاپشون می کردم حتما می خوندمشون. ولی متاسفانه... از دور همه اتونو می بوسم٬ اگه کسی هم مشکل داشت می تونم برای ابراز محبتم به این مکان واشخاصش فقط دستشو بفشارم... همین...
فائزه فائزه دیوونه شدم چرا کامنت وبلاگت باز نمیشه؟؟؟؟
منم یه دقیقه فکر کردم اشتباه شده میگم خوب اسم وارد میکنید زحمت بکشید یه شخصیت هم براش بذارین دیگه!!اسم خالی میخوایم چیکار آخه!!!
منم حالا اینی که آوردم یه کاریش میکنم فعلا برم که کلی کار دارم
آتیش جونم احتمالا باز بلاگفا قاطی کرده بوده به سلامتی! من هم از طرف خودم هم از طرف بلاگفا عذر می خوام. اما باور کن هیچی تو دنیا ارزش اینو نداره که تو اعصابتو براش خرد کنی عزیزدلم!
امروز همه مرخصی بودیم نه؟
ملت امروز شنبه است دیگه نه؟
خارج از بازی:
من امروز حس متناقضی دارم. چرا باید وقتی می فهمی کسی که دوستش داری دوستت دارد باید بفهمی کسی هست که صادقانه دوستت دارد و تو دوستش نداری؟
چرا شیرینی این روز شیرین باید با تلخی یک شب تلخ تمام شود؟ چرا باید چنین اتفاقی می افتاد؟
گولو جان برگرد به بازی خودمون که هم سالمه، هم بی خطر. این خارج از بازیا سر شکستنک داره ها!
یه اسم جدید دیگه به مجموعه اسما اضافه شد! بامبی بسه دیگه شیطنت! والله بالله من می خوام برگردم به قصه ولی اخه چی بنویسم وقتی هیشکی نیست؟
سلام
فائزه منم هستم همه نمیدونم چیکار کنم
میای قایم موشک بازی کنیم؟من چشم میذارم شماها قایم شین بعد من پیداتون میکنم خوبه این؟بازیش هم خطرناک نیست
حست خیلی دردناک بود:((
هم آواز آهنگ پاییز آلاله ها زرد من شعر لبریز دور از تو خون آلود باغم یاد شهر وحشت یاد گل پرپر....پا در زنجیر قصه بی پایان آسمان از توست سهم من زندان.....
آخرین تهدید: اگه همینطوری به ننوشتن ادامه بدین بقیه داستانو دو نفری من و آتیش ادامه می دیم. حالا دیگه خود دانید!
سلام!
وای خیلی عالی بود! جانمی جان! من بالاخره تمومش کردم! (کامنت ها رو که نخونده بودم!) دستتون درد نکنه که صبر کردید برسم! حالا میتونید به نوشتن ادامه بدید!
من اینجا از همه گی عذر خواهی می کنم! فائزه خانوم باید به خاطر اولتیماتوم شما چیزی می نوشتمُ ولی دارم از بی خوابی های این چند روزه غش می کنم!...خیلی خیلی ازت ممنون...از تو آتش گل!
ما که بچه بودیم تو محلمون دو نفر با هم زید بودن. تو عالم بچه گی یک تریپ نازی داشتن با هم دیگه. لای دفتر مشق همدیگه پر کفتر میذاشتن. پسره یواشکی تو راه مدرسه یخمک میداد به دختره. دختره دفترای پسره رو جلد میکرد و روشون عکس گل میکشید. هر وقتم مامان باباشون دعواشون میکردن اینا با هم تصمیم میگرفتن وقتی بچه هاشون به سن الان خودشون (چهارم دبستان!) رسیدن هیچ وقت دعواشون نکنن و هر چی دل بچه ها خواست از قبیل جامدادی آهنربایی، لباس کاراته، کفش پاشنه تق تقی، آتاری و غیره براشون بخرن.
حالا این چه ربطی داشت؟
ربطش این بود که هر وقت قایم موشک بازی میکردیم این دوتا سر همون نفر اول که چشم میذاشت قایم میشدن و بازی که تموم میشد پیدا می شدن. حالا می رفتن اون پس و پشتا چیکار میکردن هیچ کی نمیدونست و الانم بعد از سالها هنوز هیچ کی نفهمیده. اینه که من پایه قایم موشک بازی هستم. به شرطی که اونی که چشم میذاره زیاد دنبال اونایی که قایم میشن نگرده!
«سکوت و رکون! دو کلمه ای که شایسته این روز های قلعه اند. فرنو و آرش با کوچولوی نازنین شان رفته اند و دیگر خبری از دور هم جمع شدن ها و پرحرفی ها نیست. نمی دانم چرا این قانون ابدی وضع شده که آدم ها باید بعد از مدتی به هم نزدیک شدن و با هم بودن از هم فاصله بگیرند! حالا هرکدام مان در یک اتاق نشسته ایم و داریم... راستی داریم چکار می کنیم؟ من که مثلا دارم می نویسم، و بقیه؟»
بلند می شوم که بروم سراغ آتش. وای چقدر هوا سرد است، بهتر است سوشرتم را بپوشم. پاییز هنوز خودش نیامده ولی سوزش را پیش پیش فرستاده.
- آتیش جونم هستی؟ اجازه هست بیام تو؟
- آره که هستم بیا تو که حوصله ام سر رفته بود!
آتش هم مثل من جلوی میز کارش نشسته و کاغذ سفیدی جلویش خودنمایی می کند، دقیقا مثل من! بی مقدمه می گویم: آتیش من هیچی نمی تونم بنویسم به جز چرت و پرت! حوصله ام هم سر رفته چیکار کنیم؟
داشتم فکر میکردم که دیگه چیکار کنم حتی حوصله نوشتنم نداشتم ،حتما الان همه کلی چیزای جالب نوشتن که در زدن
-آتیش جون میشه بیام تو؟
وایی فائزه خوب شد اومدی حوصله ام سر رفته بود،بچه ها چیکار میکنن؟تو نوشتی چیزی
-نه مثل خودت خندید و به ورقه جلوم اشاره کرد
فائزه بیا یه کاری کنیم بریم دنبال بچه ها تو جنگل یه کم بازی کنیم فکر میکنی بیان؟؟
-من که موافقم،اونا هم بیخود کردن نیان
پس من میرم یه چیزی هم آکتده کنم بخوریم با هم تو هم برو دنبالشون
-پس بدووو
تو آشپزخونه بودم که صدای داد فائزو رو شنیدم نکن بامبییییی بیا بریم خودتو لوس نکن برو باران و راکرسم صدا کن
-آتیش بیا اومدن
سلام معلومه کجایین؟اون بالا تو اتاقاتون نپوسیدین؟بیای بریم بازی کنیم میاین؟
آنی گفت آرهههه من که موافقم گرگم به هوا چطوره؟
نه بالا بلندی
بابک:آخه راکرس تو جنگل بالا هست مگه بریم بالا درخت؟؟من که میگم قایم موشک
بابک قایم موشک چیه؟؟
بیا من تو بازی بهت عملی نشون میدم
بابک بسه پسر!
ای بابا باز داش آکل اومدی رو پروژه ما؟آقا تو هم برو نشون بده !
بهار:حالا بریم بازی کنیم دیگه کی چشم میذاره؟
آنی:تک بیاریم قبوله؟
قبول!
هر کی تک بیاره اون چشو میذارههههه
طناز !بچه ها تا ۵۰ میشمرم
۱.۲.۳....
بابک دست آکسینارو کشید و برد داش آکل هم با مرجان رفت
منم دنبال بهار رفتم بهار منم ببر
دست همو گرفتیمو دوییدیم پشت یه سنگ
۴۸،۴۹،۵۰ اومدم
راکرس سک سک
آنی سک سک
سک سک طناز خانومممم صدای حسین شیطون بود
بهار من رفتم
از پشت طناز دوییدم سک سک طناز!
همه پیدا شده بودن جز فائزه هر جا میگشتیم نبود انگار دختر آب شده بود!
سک سک!!!!
فائزه کجا بوده؟
دستت خون اومده؟
لبات چرا قرمزه؟
-خوب یواش بذارین جواب بدم!هیچی بابا رفتم قایم شم دیدم اونجا یه عالمه تمشک هست داشتم تمشک میخوردم همین!
نعنا:نشسته خوردی؟ای وای مریض میشی دختر!
باران:بیاین بریم الان تاریک میشهها بریم طرق قلعه
بابک:به قایم موشک تو شب خوبه دیگه!
فائزه:بامبی جان بسه
آنی:راستی به آکسینا یاد دادی قایم موشک چیه؟
بابک:بلههه اینو گفت و به آکسینا چشمک زد!
راکرس
-بله؟
چرا ناراحتی چیزی شده؟
-نه یه کم خسته ام!
وا بهانه از این بهتر نبود؟چند روز همه اش تو قلعه ایم! به هر حال غصه نخور بالاخره حل میشه،فائزه صبر کن منم بیام...
ببخشید آن لاین نوشتم و نصف شب بهتر از ننوشتن شماست نیست؟؟؟
جماعت نسوان و ذکور سلام
از بس گرفتار بودم نرسیدم بیام بخونم چه خبره
فائزه و آتش عزیز خوشحالم که سنگر رو حفظ کردین
راستی منوچهر و بهرام کجایید؟؟؟؟ کلی حال کردم اسم شما رو دیدم اخه شما منو یاد ۲ تا از دوستای خوبم میاندازید :)))
از بهار به جوینده..... از بهار به جوینده ...... پیام دریافت شد.چنتا پسر بفرست .
به بابک : بابک تو هنوز هم تو بچگی به سر می بری :))
فائزه خوشگل نوشته ها تو که میخوندم کلی حرف برای نوشتن داشتم ولی الان همش پریده از سرم :(
آتش نازم نگران نباش قلعه رو دوباره از سوت و کور بودن در میاریم اگه من و تو و فائزه یه جا باشیم میدونیم چه جوری همه رو سرحال کنیم
منم برم ولی دو باره میام راستی چیپس و پفک و بستنی هم میارم
آخیش.... یه کش و قوس حسابی میام، دسته ی کاغذا رو مرتب می کنم و می زنم بیرون. خیلی وقته نرفتم قلعه آماتوریا. اول که ماجرای فرنو بود و بعد هم افتادم به نوشتن. خسته ام کرده ولی بالاخره تموم شد. هوا عالیه. دیشب یه نم بارون زده و بوی علف و خاک نمناک همه جا رو برداشته. صدای یه مرغ حق هم از توی جنگل میاد. حق... حق... از اون حالتاییه که دلم نمی خواد برم جایی. نه قلعه، نه کلبه ام، نه حتی دم رودخونه اونجا که تازه پیدا کرده بودم. دلم می خواد بشینم هین جا و به هیچ چیز فکر نکنم. ولی دسته ی کاغذای توی دستم یادم می اندازه که برای چی اومده ام بیرون.
توی قلعه هیچ کس نیست. هرچی صدا می زنم هیشکی جوابم رو نمی ده. انگار همه با هم رفتن بیرون. می رم توی آشپز خونه و هین جوری که جمع و جور می کنم با خوم قرار می ذارم که تا همه نیومدن و نوشته هاشون رو نیاوردن، متنم رو رو نکنم. از تنها بودن و اول بودن بدم میاد. یه قهوه برای خودم درست می کنم، کنار یه پنجره ی آفتابگیر می شینم و فکر می کنم....
بهار من اونایی که از سرت پریده رو می خوام!!!
-------------------------------------------
میترا جون من بعد نوشتن این قسمت نوشته تو خوندم قول می دم زود برگردیم قلعه که تو زیاد منتظر نمونی!
-------------------------------------------
از بس تمشک خورده ام دیگر جا برای چیپس و پفک هایی که بهار آورده ندارم! داریم خوش خوش برمی گردیم قلعه. خورشید دارد غروب می کند و چشم های آتش، آتش گرفته اند. دستش را می گیرم و می گویم "مسابقه بدیم تا رودخونه؟"
- باشه قبوله!
- پس یک، دو، سه!
شروع می کنیم به دویدن، باد کمی سوزناک به صورتمان می خورد و دور بدن مان می پیچد، شاخه های خشک زیر پایمان می شکنند... بالاخره رودخانه دیده شد! دیگر داشتم نفس کم می آوردم.
آتش چند قدمی جلوتر از من رسیده بود و منتظر من بود. وقتی رسیدم ولو شدم روی چمن ها، چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستم حرف بزنم.
- خوب اول شدی، جایزه برنده چیه؟
- نمی دونم! بذار فکر کنم بهت می گم تو قلعه، باشه؟
- باشه قبوله! خیلی عالی بود فقط جای یه چیزی خیلی خالی بود.
- چی چی؟
- برگای زرد درختا که بریزن زیر پامون تا وقتی راه می ریم و می دویم صدای خش خش شون بپیچه تو گوشامون.
- راست می گی چقدر عالی می شد الان که داشتیم می دویدیم زیر پامون پر بود از برگای زرد و سرخ درختا...
هر دو نشسته ایم کنار رودخانه و به هم تکیه داده ایم. آب کمی گل آلود رود زیر پایمان روان است.
- فکر می کنی بچه ها خیلی مونده بهمون برسن؟
- نمی دونم، قاعدتا الانا دیگه باید برسن. ولی هیچ صدایی نمیاد! شاید تو راه دوباره بازی شون گرفته!
- نمی دونم، شاید. فعلا که اینجا به ما خوش می گذره فقط کاش خیلی دیر نکنن من یواش یواش داره سردم می شه.
سکوت قشنگی است که صدای آب، گنجشک ها و پرنده هایی که اسم شان را بلد نیستم به گوشمان می رساند. اگر چند دقیقه دیگر هم بچه ها نرسند احتمالا خوابم ببرد!
- وایییییییی افتادم تو آب! بابک مگه دستم بهت نرسه سر تا پام خیس آب شد!
گویا وقتی بچه ها از دور ما را می بینند بامبی پیشنهاد می دهد که غافلگیرمان کنند و خودش هم داوطلب می شود. و من با شنیدن صدای او چنان از خواب پریدم که در آب افتادم... بامبی در حالی که نیشش تا بناگوش باز است دستش را دراز می کند به طرف من، "دستتو بده من بیا بیرون".
دستش را می گیرم ولی به جای بالا رفتن او را پایین می کشم. حالا او هم خیس آب پیش من ایستاده.
اول قیافه عصبانی ای داشت فکر کردم الان است که شروع کند به دعوا کردن، ولی بعد فکر بهتری به ذهنش رسید!
- گولو حالا منو می کشی تو آب، آره؟ پس بگیر!
و با تمام نیرویش شروع کرد به پاشیدن آب به طرف من.
- اول خودت منو انداختی تو آب تقصیر خودته به من چه! حالا فکر می کنی من می ایستم تماشات می کنم!
شلپ! شلپ و باز هم شلپ! آتش، بعد آنی و بهار پریدند توی آب. عجب آب بازی جالبی!
یک قایم موشکی یادش دادم که نگو. هی میگفت بیا بریم سوک سوک کنیم حواسش نیست. من هی میگفتم حالا یه دقیقه دیگه میریم!
آب بازی رم پایه ام فطیر! میخواین یه خاطره بگم از آب بازی؟ :))
ببخشید من هی ضد میزنما! آخه داستانم نمیاد ولی دلم هم نمیاد هیچ چی ننویسم!
فائزه عزیزم
ذهنم بدجوری وحشی شده این روزا قبلا می پرید ولی بر میگشت. با همه اینا سعی می کنم :))
قیافه ما درست مثل موش آب کشیده شده بودیم لباسمون چسبیده بود به تنمون طوریکه رنگ سوتیینهامون هم دیده میشد. پاهای بابک تو شلوار چسبیده به تنش لاغر تر دیده میشد .
من و فائزه در حالیکه سرمون یه وری گرفته بودیم جلوی در موهامونو چلونیدم تا آبش گرفته بشه
آنی از پشت دستشو انداخته بود دور آتش تا سرما نخوره هرچند هر دوتاشون خیس خیس بودند.
بابک با همون سر و وضع خیس رفت تو آشپزخونه. فکر کنم برای گرم کردن خودش بجای لباس و پتو نیاز به یه نوشیدن سرد گرم کننده داشت.
که صداش از توی آشپزخونه اومد
- سلام جیگر تو کی اومدی؟
آنی و آتش در حالیکه از جلوی آشپزخونه رد می شدن سرک کشیدن و همون موقعه میترا با یه سری کاغذ وارد سالن شد
باران و آکسینیا که آب بازی نکرده بودند در واقع خشک بودن جلو رفتن با خوشحالی دست میترا گرفتن یه راست رفتن گوشه سالن روی مبل نشستن فکر کنم می خواستن حال فرنو رو بپرسن .
آنی و آتش و فائزه رفتن طبقه بالا تا لباساشونو عوض کنن.
بابک با یه لیوان نوشیدنی قرمز از آشپزخونه در اومد رفت تو اتاقش مطمئنا حالا حالا پیداش نمی شد
وقتی حس کردم کسی حواسش به من نیست آروم از در قلعه زدم بیرون آفتاب رو به غروب بود و آسمون سرخ و زرد منو به سمت خودش جذب می کرد. می رم سراغ اصطبل
و دستی به سر و گوش آذرخش تنها اسب قلعه میکشم. زین رو روی پشتش میزارم . و سوارش میشم . باد لای موهای خیسم می پیچه و لباس به تنم می چسبه .حالا اجازه میدم باد ٫آب ٫ آفتاب و بوی جنگل و گلهای وحشی از درونم بگذره. این لحظه به من تعلق داره . اجازه دادم جسمم و روحم از طبیعت تغذیه کنه. این لحظه تنها لحظه ای که دلم نمی خواست هیچ کس شریکم باشه.
خارج از بازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چقدر دلم یه اسب می خواد و جایی برای تاختن برای اینکه تا اونجا که ممکنه بتازم ........
بامبی پسرم شما هرگز به صراط مستقیم نمیای نه؟:D
---------------------------------
نشسته ایم کنار شومینه و داریم می لرزیم که آنی ناگهان با صدای بلندی می پرسد پس بهار کو؟
- با هم داشتیم آب موهامونو می گرفتیم دم در، بعدش دیگه یادم نمیاد! با ما که نیومد بالا لباساشو عوض کنه اومد؟
- نه!
آتش شدیدا در فکر فرو رفته بود، "فکر می کنم وقتی داشتیم لباسامونو عوض می کردیم من صدای شیهه آذرخش رو شنیدم.
رنگ از روی آنی پرید، "با اون لباسا و موهای خیس، تو این هوای پاییزی، اونم سوار آذرخش، وای خدا جون اونم کی، بهار که همیشه چهارنعل می ره!
- فکر کنم باید بریم دنبالش!
بلند شدم، بقیه هم با من. بابک در سالن نبود ولی باران و آکسینیا پیش میترا نشسته بودند. آتش گفت می رود بابک را پیدا کند. فکر کنم چهره های رنگ پریده ما آن قدر وحشتزده بودند که قبل از اینکه شروع به صحبت کنیم آکسینیا با لحنی نگران پرسید چه اتفاقی افتاده؟
- بهار با لباسای خیس رفته سواری و هنوز برنگشته، ما نگرانشیم چون هوا سرده. باید بریم دنبالش.
- باشه ولی بدون پوشیدن لباس گرم و برداشتن وسایل لازم نه! به خصوص برای شما سه تا خانم که هنوزم دارین می لرزین!
باران با چنان لحن قاطعی حرف می زد که جای هیچ اما و اگری برجا نمی گذاشت. آکسینیا داوطلب آماده کردن نوشیدنی گرم برای همه شد و آنی رفت تا جعبه کمک های اولیه را بیاورد. آتش و بابک با چند پتو وارد سالن شدند، "فکر کردیم شاید اونجا لازم بشه"!
باران مسلط و آرام، حواسش بود تا همه چیز به خوبی آماده شود. وقتی با کوهی از روسری ها، کلاه ها و کاپشن ها وارد سالن شدم همه جمع شده بودند و بابک، باران و آنی داشتند در مورد مسیر حرکت بحث می کردند...
میترا نگران گوشه ای ایستاده بود و بحث آن ها را تماشا می کرد.
- میترا جان بیا این روسری و کاپشن رو بگیر. فکر کنم کاپشن اندازه ات باشه.
- ممنونم.
- این قدر نگران نباش برام مثل روز روشنه که حال بهار خوبه و کلی به این نگرانی های ما بعدا می خنده! اصلا بعید هم نیست که قبل اینکه ما حرکت کنیم خودش پیداش شه!
- می دونم ولی خوب آدم نمی تونه نگران نباشه!
- می دونم...
وقتی میترا این قدر نگران است خوب حال بقیه دیگر معلوم است! حتی بابک هم کاملا جدی و نگران دارد با باران صحبت می کند. من لباس ها را بین بچه ها تقسیم می کنم. گویا بالاخره جلسه نتیجه داد، هر سه بلند شدند و بابک گفت: می خوایم اول مسیری رو که به کوه می رسه بریم اولا به این خاطر که راهش برای اسب سواری مناسب تره و ثانیا به خاطر اینکه بهار اون مسیرو بیشتر دوست داره. آنی پیشنهاد کرد دو گروه شیم که یه گروهم به طرف رودخونه و جنگل برن ولی باران می گه خطرناکه دو دسته شدن مون. جمع نظری ندارین؟
آتش با صدای گرفته ای می گوید: نه فقط تو رو خدا زود باشین، هوا داره تاریک می شه...
فائزه جونم میخواستم داستانتو ادامه بدم اما اینقدر دوست داشتنی نوشتی که ترجیح دادم خودت اینکارو بکنی
نگین نیستما !
از این هفته ۴ روز کلاس دارمو خونه نیستم اما بقیه اشو هستم قلعه رو نبندین برینا!
راکرس؟کجایی؟خیلی وقته ازت بی خبریم یه ندایی بده!
به نام خدا
گوجه فرنگی های دختر ِدختر چی چی مامانم رو تو میذارم. معلوم نیست از کدوم گوری سوقات آورده. دختره دیوانه است. حتمی با اون باغچۀ صد دویست متری و این گوجه فرنگی های درشت و کج و معوجش که به قول خودش هرکدوم یک کیلو می شن، خیال کرده امپراطوری گوجه فرنگی دنیا رو داره. از وقتی خدا بیامرز پدرم اون حوض پنج در سه مونو گلخونه کرد. مامانم برای خرید گوجه و خیار و طالبی و هندوونه پاشو از خونه بیرون نذاشته. مامان هر وقت چیزی بخواد، به من می گه و من جلدی سیمهای در گلخونه رو باز می کنم و براش تازۀ تازه، داغ داغ می کنم می یارم. همین پریروز صبح قبل اینکه مینا همون دختر چی چی مامانم این گوجه فرنگی ها رو بیاد دم در مغازه بده دستم، رفتم و درست از بالای چنبرۀ برهنۀ گوجه فرنگی ها رو زمین، دو تا گوجۀ براق و قرمز کندم. این گوجه های گلخونهای الحق که به ز صدتا از این گوجه فرنگی های باغ شاه آباد و اون پشت مشت هاست.
مردک نذاشت جلو بشینم. گفت می خواد آینه رو سیر و سیاحت کنه. حق هم گفت، عقب راحت تر بود. گوجه ها رو با اون نایلون سیاه گنده ش گذاشتم کنارم. راننده خیال کرده موتور سواره، لایی می کشه و به سمند چپیه که ایست کرده شستشو نشون می ده و به دو تا خانوم که دست هم رو گرفتهن تیکه بار می کنه و یه از دماغ فیل افتاده هه رو سوار نمی کنه. نمی دونم تا حالا کاپوت آردیشو بالا زده و از کنار موتور کف پارکینگشو دیده که حالا با این قراضه اینقده الگانس سواری می کنه.
ای به گور این بازیافتی ها و مواد بازیافتی کیلویی 300 تومن که باهاش نایلون می سازن. معلوم نیست کجای این نایلونه سوراخ بوده که آب این گوجه ها زده شلوار کتون ما رو خیسونده. بی اونکه راننده چیزی از تخیلش بگذره، نایلون سوراخ رو که نظر کرده هر 95 درصد آبشو توی تاکسی خالی کنه، روی بر آمدگی گاردان میگذارم. شر و شر از سوراخ کیسه آب می ریزه. مینا می مرد. دیروز اینا رو بیاره. می دونست تو مغازه یخچال نیست. می مرد امروز بیاره. می مرد نیاد شهرک بده من، بیاد بده به مامان. می مرد نیاره.
راننده انقد مزه ریختو انقد بد و بیراه گفت و انقدر به اینو و اون بی احترامی کرد که نفهمید صندلی کنار من به اندازۀ سه وعدۀ یه بچۀ شاشو خیس شده. حتی اون آقاهه با اون کت شلوار سفیدش که وسط کتش چاک داشت و صاف روی خیسی آب گوجه ها هم نشست چیزی نفهمید. به راننده می گم سر کوچۀ یاس نگه داره. کرایه رو صد گرون می گه. نکبت از موهای سفید شپشی سرش هم خجالت نمی کشه. باید به بعضی ها یاد داد که چه طور رفتار کنن. برای همین به جای داد و بیداد و ابولفضلی و امام زمونی، پول دوا درمونی، اون صد تومن اضاف رو با دو دست جداگانه تقدیمش می کنم.
نگهبان سر کوچه سلام میکنه. مردک راه میره، مفت، مفت حقوق میگیره. اونوقت ما دو شب زاوراه بشیم که بار موکت آوردن. در آبی راه راه خانۀ اجدادیمونه، ساعتمو نگاه میکنم، 8 شبه...دیدی چیشد؟ گوجهها موند روی گاردان بین دو پای مردک پشت شلوار خیس.
-------------------
چشمهایم را که باز می کنم، اشک هایی که پشت پلکهایم پناه گرفته بودند، روی صورتم میریزند. دستکال کاغذی را که از جیبم در آوردهام از روی قطر تا میزنم و با دو دستم از گوشۀ چشمانم تا زیر چانهام خط اشک را تعقیب میکنم. کادویش را با آن عکس آدم برفیها توی کیفم میگذارم و دستگیرۀ سیاه پنجرۀ اتوبوس را عقب میکشم. پردۀ سبز رنگ سرکش در باد نیام خود را دریده است. او را به افسار چرمین کنار پنجره می بندم. آرامش شب بر بزرگراه سایه انداخته است. سرم را از پنجره بیرون می برم. باد سرد پاییزی که در گذر از لابهلای دانههای ریش روی صورتم مغشوش شده است، گونهام را میسوزاند. دوباره چشمانم را می بندم. همچون قوشی شدهام که لحظهای پیش جیغی کشیده است و آسمان و زمین را به سکوت وادار کرده است. همچون گل قاصدکی شدهام که باد دانه دانه غم هایش را از روی صورتش می کند و می برد. آری با من قهر کنید، تک تک شما آدم های روی زمین، با من قهر کنید و برای خدا خافظی به من کادو بدهید، تا باد پاییز هست، هیچ غصه نخواهم داشت.
------------
ببخشید که بازی رو ادامه ندادم. تقصیر بهاره!...آخه تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که بشم اسبی که بهار سوارش شده. اما شرمنده بهار جون گفته بود این لحظۀ خودشه و دوست نداره کسی رو تو اون شریک کنه!! بعدش هم آتش جونم! پیغامتو به مهرک ایمیل کردم. هی دختر نگفتی دانشگاه کجا قبول شدی! ببین من شیرینی می خوام!! همینطوری که نمیشه! بهار نمیدونی چه قدر دوست دارم یه موتور سیکلت داشته باشم، ولی این مامانم، همین این مامانم نمیذازه. میگه تو اگه گواهی نامه تو گرفتی، اونوقت... آخه من هنوز نتونستم گواهی نامهمو بگیرم!!!. روز چندم تمرین رانندگی بود که به واسطۀ لژ دور کفشم، سیم کلاچ راننده برید و تمام مدت تمرین رانندگی من داشت ماشینشو تعمیر می کرد. بعد هم رفت جایی که باید پارک کنه. وسط یه خیابون خیلی بزرگ و شلوغ به دستور مربی که خیلی عجله داشت و عصبانی بود، اومدم جلدی گردش به چپ ممنوع بپیچم که نمی دونم چه طور یه هویی جلوی افسر و وسط خیابون و عمود بر جهت حرکت ماشینها، ماشین خاموش کرد و من هول کردمو ماشین رو گذاشتم دنده بک، و ترمز دستی رو کشیدم و دو سه بار استارت زدم. پی نوشت: صندلی قسمت رانندۀ این ماشین دقیقاً هفتۀ پیش توسط یک هنرجوی متواری شکسته شده بود....فائزه جونم، راکرس خیلی خیلی آب بازی دوست داره! ما زنگ های تفریح تو راهنمایی و دبیرستان کیسه فریزر آب می کردیم و از پشت تو سر هم می کوبیدیم. گاهی هم یکی همۀ شیرهای آب خوری رو باز می کرد و چند نفری یه نفر رو توی آب خوری چپه می کردیم! یادش بخیر سال سوم راهنمایی از این تفنگ های آب پاش تو مدرسمون مد شده بود و خلاصه سر کلاس و توی سرویس و اینا به هم با این تفنگای کوچولوی 150 تومنی آب می پاشیدیم. چند تا از بچه ها هم خلاقیت زده بودن و مخزن های عجیب و غریب و دوبل براش ساخته بودن. یکی دو تا بطری نوشابه خانواده رو مثل غواص ها به پشتش بسته بود و یه شلنگ ازشون گرفته بود داده بود به تفنگش! البته آب بازی بیشتر برای زنگ های نماز بود که توپ بازی تو حیاط قدغن بود! خوب ممنون که منو یاد خاطرات گذشته ها انداختی! راستی بابک جونم ببخشید که به اسم تو نوشتم! راستش دلم برای این اسم تنگ شده بود! مهم نیست آدم خیلی اسم پسرهای تپل مپل ببینه، بیشتر اسمی خوبه که آدم تا می بینتش دلش قیلی ویلی بره!
ددوم اینکه٬ نمی تونید تصور کنید فردا برای من چه روز خوبیه! از حالا دارم انتظار فردا و مخصوصاْ فردا شب رو می کشم. از حالا نشستم و رسماْ هیچ کاری نمی تونم تا ردا بکنم. نه بهتون نمی گم دوست دارم به تنهایی تنهایی انتظار فردا رو بکشم....
اول اینکه دام برای اسم خودم هم تنگ شده بود
سوم اینکه اول مهر هم مبارک!!!
چهارم: فائزه من تقریباْ یه همکلاسی داشتم که اتفاقاْهمسایمون هم بود! چند روزیه که ازدواج کرده...هیچی فقط خواستم ازدواجشو به جامعأ فائزه های دنیا تبریک بگم...
پنجم: هیچ وقت عادت نداشتم یک کامنت کوتاه بنویسم و توی اون منظورمو بگم...برای همین باید با روش های مختلف حجیمش کنم....
دیدی چی شد فائزه٬ یادم رفت بگم که اسم هم کلاسیم فائزه بود! خوب ببخشید...
خارج از بازی:
آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:
هر زمانی که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید،
هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او سپارید،
هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما صحبت کند او را باور کنید،
هر چند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب درهم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا می رود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند، همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبده اند تکان می دهد
سلام راکرس جان خوش اومدی، بابت تبریکت به جامعه فائزه ها هم ممنون ایشالله این دوستت خوشبخت خوشبخت بشه!
و اما داستان گوجه فرنگی ها، راکرس آدمم این قدر خشن با خودش برخورد می کنه؟ می دونی آدم وقتی از یه چیزی خوشش نمیاد و از همون اولش ناسازگارانه باهاش برخورد می کنه حتما سر اون قضیه یه بلایی سرش میاد!
و اما بازی! خاطرات بنده محدود به دوره راهنمایی و دبیرستان نمی شه که! دانشگاهم اومدم بزرگ نشدم و مامانمم دیگه از بزرگ شدنم قطع امید کرده! آقا برای هر جور شیطنت از این نوع من همیشه هستم! ما تو دانشگاه برف بازی می کنیم، آب بازی می کنیم، با قندیل های خیلی خیلی دراز یخ که زمستونا از شیروونی انبار دانشکده آویزون می شه شمشیربازی هم می کنیم... آخه جالبش اینجاس که ممکنه نیم ساعت بعدش بنده با نوک دماغ قرمز شده و دستای یخ زده، تو یه جلسه خیلی جدی نشسته باشم و درباره 1984 ارول صحبت کنم!!!
-----------------------------------
آتیییییییش گلم تبریک هزار بار تبریک! از طرف همه اونایی که هستن و نیستن تبریک! ایشالله همه روزای زندگیت پر از موفقیت باشن...
بعد هم خانمی همه لطفش به اینه که وقتی یکی شروع می کنه بقیه ادامه بدن. من منتظرم!
-----------------------------------
خارج از بازی: و همیشه به این فکر می کنم چرا بیشتر و پیشتر از تاج بر سر گذاشتن باید به صلیب کشیده شویم بارها و بارها...
-----------------------------------
آماتورای عزیز و محترم بنده از امروز اعلام می کنم که احتمالا به علت شروع کلاس ها و درس خوندن بنده برای کنکور، یه کم کمتر بنویسم ولی مطمئن باشین همیشه هستم!
-----------------------------------
همه به طرف در حرکت می کنیم که ناگهان داش آکل به یادمان می آورد چند نفری هم باید در خانه منتظر بمانند شاید بهار برگردد و به کمک احتیاج داشته باشد. با خودم فکر می کنم شجاع ترین ها باید بمانند آنهایی که طاقت انتظار کشیدن را دارند...
- من می مونم خونه!
طناز که رنگ به صورت ندارد جسورانه این جمله را بر زبان آورده است. آکسینیا با صدایی گرفته اعلام می کند او هم می خواهد بماند: بالاخره یکی باید باشه اگه لازم شد به طناز کمک کنه. طناز جوون تر از اونیه که خودش تنهایی از پسش بربیاد، ثانیا من تو تاریکی بدون کفش حرکتم کنده سرعت شما رم کم می کنم.
بابک به سمت آکسینیا می رود اول فکر کردم می خواهد اعتراض کند ولی نه، فقط تشکر کرد. دلم هوای چکاوک را کرده اگر بود مایه تسلای همه مان می شد... باران چند کلمه ای با آکسینیا و طناز صحبت می کند و بالاخره راه می افتیم. چراغ دستی هایمان را روشن کرده ایم، و سعی می کنیم در یک ستون باشیم. آتش جلوی من است و راکرس پشت سرم. داش آکل مدام در طول ستون بالا و پایین می رود مبادا کسی عقب بماند. اول آنی شروع می کند به صدا زدن: بهار! بهار کجایی؟
بقیه ما هم به دنبال او، صدای داد های ما همه راه را پر کرده است. نور چراغ هایمان را به چپ و راست جاده انداخته ایم تا بلکه نشانی از بهار یا آذرخش ببینیم...
آخرشم یادم رفت بنویسم:
چکاوک جونم قفسه تغییر مکان داد بالاخره آدرس جدیدشم اینه:
www.FarsiEbook.com
سلام بچه ها آماتورهای عزیز. من برگشتم.... تو رو خدا بلند نشین. شرمنده م نکنین.
بابا جان راکرس کامنتی رو که به نام بابک نوشته بودی وقتی داشتم می خوندم با خودم فکر می کردم این نوشته از کی بورد بابک جاری نشده گرچه در بعضی جزئیات خیلی خوب شبیه سازی شده بود. به قسمت اشکهای اتوبوس و این حرفا که رسیدم دیگه حتم داشتم کار بابک نیست. نه اینکه بابی جانم احساساتی نباشه ها ولی خوب رو نمی کنه در ادامه هم به بهار که رسیدی گفتم بابا این که راکرس خودمونه. ... این از رمزگشایی داوینچی. چه حالی بردم. راستی می دونین بچه ها که راز داوینچی از کتابفروشی ها جمع شده؟!
فائزه دستت درد نکنه خیلی لطف کردی.
دیگه چی بگم. آها به همه پذیرفته شدگان کنکور ۸۵ تبریک می گم ایشالا بعد از فارغ التحصیلی دستتون به دهنتون برسه و مثل ما محتاج یه لقمه نون و دست نگاه کن شوهر و دوست پسر و هر گور مرگ دیگه ای نشین.
بهار، آنی، طناز خوبین؟ چه خبر؟ رئیساتون در چه حالن؟
حسین خیلی گنداخلاقی که نمیای.
خواهش می کنم بشینین بچه ها ، راحت باشین. من اصلا راضی نیستم شما به خاطر من رو پا وایسین.
چکاوک:
1.خوشحالم که زنده ای و سالم!
2. بگم از کجا فهمیدی؟ از اونجا که راوی جای اینکه مخ دخترای تو تاکسی رو بزنه، نشسته داره با یه مشت گوجه فرنگی...می زنه!
ولی خوشحالم عمل کرد! اینکه بر و بچز یه بار هم به خاطر اسم بابک کامنت های راکرس رو بخونن...شوخی کردم! می دونم که شما ها فقط می یاید اینجا که کامنت های منو بخونید!
بابک فقط صفای اعتبار تو!
3. در مورد حسین هم باهات موافقم
4.
فائزه:
1.نباید اسم برف بازی رو می آوردی! ... در مورد برف بازی اینکه: تا حالا سابقه نداشته دانشگاه ما برف بیاد و من برم دانشگاه! من و bf ام هر وقت برف می اومد دانشگاه رو جیم می زدیم می رفتیم برف بازی...
2.بابت قفسه ممنون! من نمی دونم میانگین سرانۀ کتاب خونی تو ایران چه قدر ولی می دونم دست کم یه دقیقه شو مدیون فائزن!
3. خوشبه حالت فائزه! اینکه می تونی رو تصمیمت بمونی! یه روز گذشته و کامنت نذاشتی! اما من نمی تونم! مثلاً برنامه ریختم بشینم امروز مقاومت مصالح بخونم، هنوز شروع نکردم...یعنی هنوز کتاب مقاومتمو پیدا نکردم!
آتش:
1. اول یه بار دیگه تبریک
2. راستی آتش هیچ می دونستی بری دانشگاه بیشتر می تونی اینجا سر بزنی (البته به شرطی که مثل من یه مشت دوست فضول نداشته باشی!) برای مثال عرض میکنم: اگه حسین دانشگاه نمی رفت، شب نویس داط کام هر دو هفته یه بار آپ می کرد
آنی، ملکه آکسیسینیا شما کجایید؟
بهار جونم خوبی؟
باران ایشالا که موفق باشی!
فکر کنم تعدادتون بیشتر بود، بقیه به بزرگی خودتون منو ببخشید...
فائزه گللللللللللللللللم
می خواستم صبر کنم منو پیدا کنید ولی می دونی خدایش من طاقت آروم موندن ندارم.
دیگه به جایی رسیدم که هم من و هم آذرخش حسابی از نفس افتادیم موهام و لباسام خشک شده بود ولی آذرخش حسابی عرق کرده بود. جاده کوهستانی زیر نور آفتاب رو به مرگ سرخ شده بود. از آذرخش پریدم پایین و رفتم روی یه تخته سنگ رو به خورشید واستادم. دستامو کنار بدنم باز کردم . گرمای نیم سوز آفتاب و خنکی باد غروب روی بدنم و صورتم مشغول نبرد بودن برای تسلط ولی این کارشون منو بیشتر هیجان زده می کرد. نمی دونم توی اون لحظه به چی فکر می کردم. به خودم به زندگیم به آدمهای دور و برم ٬ به دوستام ٬ به قلعه .... نه به هیچی فکر نمی کردم خودم رها کردم توی فضا. اونقدر سرحال و شاداب شدم که شروع کردم به رقصیدن. اونقدر دور خودم چرخیدم و رقصیدم که خورشید غروب کرد. آخرین تیر خورشید که به صورتم اصابت کرد. به خودم اومدم. نگاهی به آذرخش کردم که اون هم سرمست از علفهای تازه بود. تازه یادم افتاد که به بچه ها نگفتم و زدم بیرون حالا حسابی نگران شدن
هرچند شایدم سرشون گرمه و متوجه نبودن من نیستن. که امیدوارم این طور باشه.
سوار آذرخش شدم. دستی به گردنش کشیدم گفتم:
- آذرخش از اینجا به بعدش با تو من که تو تاریکی راه رو نمی بینم. در ضمن یه جوری باید بری که زود برسیم قلعه تا کسی رو نگران نکردیم.
بعد هم شروع کردم به خوندن هرچی شعری که به ذهنم می اومد
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
.........
خارج از بازی
ــ ــ- ــ ـ -- ــ- ـــ
چکاوک رسیدم به خیر ؟؟ کجا بودی دختر
پیش پای تو بر و بچه ها اینجا بودن منوچهر و بهرام و محمود .... اینا رو میگم چایی گذاشته بودیم. روبوسیت که با همه تموم و بقیه هم نشستن یه چایی میارم توپس
احوال راکرس پسر خوبی؟؟؟
آتش نازم تبریک آی خوش بگذره بهت تو دانشگاه آی می تونی شیطونی کنی آی . آی دو در کنی کلاسارو آی. آی آی. ( منظورم از این آی ها یعنی من (یعنی که من از این کارا می کردم)
:))
راکرس تو bf داری؟؟؟؟؟ اوا خاک به سرم! اینقدر منع مردم کردیم سر خودمون اومد!
اینو ولی راست گفتی. البته ریختن آب گوجه فرنگی میتونه موقتا حواس منو از دخترای تو تاکسی پرت کنه. تازه اونم به خاطر تاثیر منفی که تو فرایند مخ زنی میتونه داشته باشه!
کیا دانشگاه قبول شدن؟ آفرین! هر کی هست باید شیرینی بده.
چکاوک جونم حالا که این جماعت نسوان دستشون واسه پول پیش ما درازه اینجوری به چهارمیخمون کشیدن. خدا نیاره اون روزی رو که زنا ( زن ها) کار کنن مردا خونه داری! شک ندارم شب به شب یه لقمه نون خشک پرت میکنن جلومون میگن : بیا بگیر برو یه گوشه کوفت کن! ... و مرد بیچاره غمگین و گرسنه در حالیکه سعی میکرد آخرین ته مانده بوی کباب بره توی آشپزخانه را در شامه اش نگاه دارد به سمت طویله رفت تا به عادت هر شب نیمی از نان خشکش را با ویلبر اسب خانم خانه تقسیم کند. هر چه بود ویلبر به حرف های او گوش میداد. اسب پیر یادگار زمان سالاری مردها بود. همان وقت که وقتی پدر در درگاهی خانه فریاد میکشید : شاااااااااااااااام! هر کدام از چهار همسرش هر جا که بودند به تکاپو می افتادند تا غذایی را که از صبح زحمتش را کشیده بودند بهتر تزیین کنند تا شاید امشب برای چایی بعد از شام در باغ خانه انتخاب شوند!
وای که چه رویی دارین شما مردا! بامبی فکر کنم دچار نوستالژیا هم شدی، نه؟
----------------------------------
آفرین راکرس! بچه های آماتوریا انگار تو شیطنت همگی با هم تفاهم دارن!
وقتی چکاوک بیاد کی می تونه مقاومت کنه و ننویسه؟؟؟
-----------------------------------
ای خدا هرچی می خوای بهت بده بهار!!! مونده بودم چطوری پیدات کنیم!!!
-----------------------------------
سلام چکاوککککککککککککککک! خانم به افتخار ورود شما من حاضرم تا شب یه لنگه پا بایستم( البته اگه بتونم)!
چرا اون موقع؟ راز داوینچی که کاری به کار ما نداشت؟ نکنه ما قراره از این به بعد تعصب کاتولیکا رو هم نگه داریم؟ چقدر روز به روز وضع نشر کتاب بهتر می شه، نه؟ آدم اصلا دلش نمی خواد از حرص سرشو بکوبه به دیوار...
-----------------------------------
خارج از بازی: از همه بچه های آماتوریا خواهشمندم دعا کنن من مثل بچه آدم این چند ماهو درس بخونم که هیچ جنبه پشت کنکور موندن رو ندارم. کجایی آنی منو بفرستی سر درس و مشقم هان؟
-----------------------------------
ایهاالناس فکر می کنم خیلی مزخرف نوشتم ببخشید!
-----------------------------------
آن قدر خسته شده ایم که دیگر از داد کشیدن دست برداشته ایم. ولی همچنان راه می رویم و به دقت اطراف را نگاه می کنیم، راه می رویم و راه می رویم... نمی دانم ساعت چند ناگهان آتش می ایستد. یعنی انگار همه ایستاده اند. حلقه می زنیم و باران شروع به صحبت می کند: بچه ها الان دیگه دقیقا نصفه شبه و همه مون اون قدر خسته ایم که دیگه نای تکون خوردن نداریم. من فکر می کنم الان دیگه باید برگردیم قلعه و کمی استراحت کنیم تا اگه لازم بود، فردا صبح اون قدر انرژی داشته باشیم که بتونیم بازم دنبال بهار بگردیم.
بابک ادامه می دهد: و صد البته من فکر کنم اصلا لازم نباشه چون شرط می بندم بهار الان قلعه اس.
آنی با صدای بلندی می گوید "امیدوارم" و ادامه می دهد: منم فکر می کنم الان آخرین فرصت برگشتنه برای اینکه اگه یه مدت دیگه هم ادامه بدیم اون قدر خسته می شیم که نمی تونیم برگردیم. هوا هم لحظه به لحظه سردتر می شه و نمی شه شبو بیرون موند.
داش آکل با صدای بلندی می پرسد: کسی مخالفه؟
و با جواب "نه" بقیه بچه ها، تصمیم به بازگشت گرفته می شود... آن قدر خسته ام که وقتی قلعه را از دور می بینم دلم می خواهد گریه کنم. پاهایم دارند از بدنم جدا می شوند. فکر می کنم همه کم و بیش حال و روز مرا دارند. بالاخره به قلعه می رسیم. و با ورود به قلعه...
بله چکاوک، بهار، طناز و آکسینیا کنار هم روی کاناپه خوابشان برده! هم از خوشحالی دارم بال در می آورم هم لجم گرفته از بی خیالی شان! همه بار و بنه مان را همان جا جلوی در ول می کنیم و می رویم تا بعد از یک دوش آب داغ با خیال راحت بخوابیم...
دارم از خستگی می میرم. قرار شد برگردیم قلعه و فردا دوباره بریم دنبال بهار. با خودم فکر می کنم اگه خیلی راه مونده باشه ناچارمی شم هر جوری هست خواهش کنم کسی کمکم کنه و دستم رو بگیره. دارم سبک سنگین می کنم که به کی می شه این حرفو زد که دورنمای قلعه رو می بینم و با فکر بخاری و لباس خشک و گرم و یه قهوه ی داغ، خستگی و پادرد و کمک خواستن یادم می ره.
وقتی می رسیم اوضاع یه ذره بلبشو می شه. بهار برگشته و چارتایی، با چکاوک و طناز و ملکه روی کاناپه ها خوابشون برده. خوشحالیم که برگشته ولی خب خستگی و بی حوصلگی همه یهو عود می کنه و غرغرها شروع می شه. سرو صدامون چکاوک رو بیدار می کنه. قبل از این که خیلی جیغ جیغ کنیم، فائزه قطعنامه صادر می کنه که هیس! بیدار کردن اینا هیچ فایده ای نداره. بیاین بریم بالا و بخوابیم. وسط حرفاش به بچه ها نگاه می کنم. صورت های خسته و خوابالو.و اون وسط بابک رو می بینم که حواسش جای دیگه ایه. نگاهش رو دنبال می کنم و به آکسینیا می رسم که سرش رو خم کرده و کج روی پشتی کاناپه گذاشته. یه حلقه مو روی صورتش افتاده و ظرافت خاصی پیدا کرده. تو دلم می گم: آی بابک... بد وقتیه ولی حق داری. الان خیلی خیلی خوشگل شده.
آتش صدام می کنه که بریم بالا. می گه هر کسی تو این قلعه یه جا داره و تخت من تو اتاق آتشه. واقعا برام فرقی نمی کنه. اگه یه پتو بهم بدن حاضرم روی همون پله ها هم بخوابم. حواسم به خودمه و دنبال آتش که داره حرف می نه بالا می رم. از این راه پله به اون راهرو از این پیچ به اون هال. اصلا نگاه نمی کنم که کجا دارم می رم. دستم رو میبرم توی جیب شلوارم و چیز سفتی احساس می کنم. می کشمش بیرون. یه دسته کاغذه. طول می کشه تا یادم بیاد چیه و چرا توی جیب شلوارمه. نوشتمه. انگار صد سال پیش بود که از کلبه ام اومدم اینجا. و آره... بعد که با بچه ها رفتیم دنبال بهار با خودم بردمش. یعنی دستم بود و همون جوری رفتم. ولی چرا جیب شلوارمه؟ آها باران می خواست آتیش روشن کنه و دنبال کاغذ یا خورده چوب می گشت. گذاشتم جیبم که در امان باشه.... بالاخره می رسیم. بعد از یه روز شلوغ و پر تحرک چقدر یه رختخواب گرم و نرم می چشبه. آتش می ره دوش بگیره. حوصله حموم ندارم. حتی حال ندارم لباس خواب روی بالش رو بپوشم. گوشه ی پتو و می زنم کنار و همون جوری با شلوار جین می رم زیرش. به دو دقیقه نمی کشه خوابم می بره.
--------------
زیاد جالب نشد. شاید چون الان خیلی خسته و خوابم. دقیقا همون حسی رو که نوشتم دارم!
زانوه زده ام کنار تخت خواب و از پنجره صورت گرد ماه را در پس زمینه سیاه آسمان نگاه می کنم. دستها را در هم بیشتر می فشارم و می گویم: خداوندا کاری کن فائزه این چند ماهه مثل بچه آدم درس بخواند، آنی هم پیدا بشود و او را سر درس و مشقش بنشاند برای ما هم یه خواستگاری پیدا بشود که ما بگوییم نه و دلمان خنک شود... .