انگار پس از مدتها آماتور ها کم کم دارند از خواب زمستانی بیدار می شوند.
ملکه لیلا در متنی به شرح زیر در مورد تک داستان رسیده اظهار نظر کرده.
دبیرخانه به کلی فراموش کرده که آیا کسی در صف حاکم شدن بوده یا نه. اگر هم بوده مربوط به مدتها قبل است و هیچ معلوم نیست کماکان به سلطنت علاقمند باشد.
لذا گرچه چندان امیدی به رونق دوباره قلعه متروک آماتوریا نیست اما محض امتحان هم که شده اگر کسی مایل است سلطان شود با دبیرخانه تماس بگیرد.
با تشکر
ملکه لیلا برای پرنده:
من الان باید بنویسم؟ کار بسیار سختیه! باید یه دررویی وجود داشته باشه. کوچه پشتی ای، در مخفی ای، چه میدونم. باید یه راهی باشه. نیست؟ خب... باشه... چشمام رو می بندم و تند تند می گم:
می دونم که برای گفتن این حرفا یه کمی دیره، ولی بابت همون یه داستان کلی ممنون. بایت این که نمی دونم چه جوری باید روی یه داستان نظر بدم (وهر چی هم نظرهای قبلی رو می خونم به جایی نمی رسم) کلی دارم خجالت می کشم. ایده رو و دیالوگ ها رو دوست داشتم و خب به موضوع من هم نزدیک بود، ولی فکرکنم یه کمی جای تصویر ساختن و اضافه شدن و باز شدن داره. بیا پرنده خانوم، این داستان رو با هم از توی جعبه می کشیمش بیرون و کمکش می کنیم که بزرگ بشه! بچه مونه دیگه!!!
در ضمن، معمولاً به برنده ها جایزه می دن! اگه قابل دیداری، کتابت محفوظه!
همین....
لیلا
دور یازدهم
نام ملکه: لیلا
محل سکونت: ایران
سن: بین بیست تا بیست و شش
علایق و سلایق:
فیلم:
ماهی ها عاشق می شوند،
Sweet November (Charlize Theron)
کتاب:
پرنده ای به نام آذرباد (یا همون جاناتان مرغ دریایی، گرچه من این ترجمه اش رو بیشتر می پسندم)
موسیقی:
صدای ساز مرد چوپان (نوری)، شب وصل (شجریان ها)،
(Frank Sinatra) Strangers in the Night، El Condor Pasa (Simon & Garfunckle)
سرگرمی:
پیاده روی. وبگردی. حرف زدن( به همه ی انواع ممکن). نوشتن. کتاب خواندن.
بحث در مورد طنز، ادبیات، بیشتر شاخه های علوم انسانی، فلسفه به زبان ساده.
موضوع:
آری آری زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست/ گر بیافروزیش، رقص هر شعله اش در هر کران پیداست/ ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
مهلت ارسال آثار: دوشنبه اول آبان ماه.
دوستان عزیز:
همانطور که ملاحظه فرمودید برای دور دهم تنها یک داستان ارسال شد.
دبیرخانه با توجه زمان بسیار طولانی که صرف این دور شد صلاح میداند که دور دهم را تمام شده اعلام کند و دور یازدهم را آغاز شده.
با تشکر
فرستنده پرنده برای ملکه لیلا
پرواز
- بحمد الله و المنه باز صفحه اول سیاه شد که آقای عباسی!
- والله تقصیر من نیست، این دستگاه از تنظیم خارج شده. هزار دفعه به آقای دکتر گفتم ولی به خرجشون نمی ره. شمام برین بگین شاید فایده کرد و تعمیرکار آوردن.
سرم را تکان می دهم که نه، می دانم فایده ای ندارد. زیر لب می گویم "اگه دست آقای دکتر باشه که میاد خودش این دستگاهو دستی خراب تر می کنه بلکه از دست ما خلاص شه"!
- بزنم بقیه شو یا می رین با آقای دکتر صحبت کنین؟
- بزن آقای عباسی، بزن. فقط تو رو خدا ببین چیکار می تونی بکنی یه کم روشن تر بشه.
می نشینم روی صندلی و حواسم را جمع می کنم که صفحات را مثل دو صفحه شماره 10 مان برعکس نزند. چقدر آن روز خندیدیم وقتی سعیده به هر کسی که می پرسید چرا این صفحه ها وارونه اند می گفت عمدا این کار را کرده ایم. خنده دار تر شد وقتی به چند نفری که با این جواب قانع نشدند گفت این سبک جدیدی در پست مدرنیسم است! قرار است یاشار بیاید و کپی ها را از من تحویل بگیرد و ببرد خوابگاه تا شبانه بچه ها صفحه ها را به هم منگنه کنند. چقدر دلم می خواست یک شب من هم با بقیه بنشینم و صفحه تا بزنم و حرف بزنم، و تا بزنم و حرف بزنم، تا نصفه های شب...
- سلام علیکم خانم مدیرمسئولِ همیشه در صحنه!
- علیکم السلام و رحمة الله و برکاته و دامت افاضاته. عزیزم شما ساعت نداری؟
- هیم!
- آهان خودم فهمیدم از چشای پف کرده ات! اگه اینی که داره کپی می کنه تموم شه فقط دو صفحه مونده. حواست به جهت صفحه ها هم باشه.
- باشه حواسم هست. راستی یادت باشه با هر کدوم از بچه ها که دیدی هماهنگ کن شب بیان اتاق ما برای منگنه کردن.
- اگه دیدم حتما، ولی نمی دونم می بینم شون یا نه. الان که می رم دانشکده کلاس دارم تا ظهر. فکر کنم خودت باید شبونه راه بیافتی اتاق به اتاق جمع شون کنی. خوب دیگه اگه کاری نداری من دیرم شده باید برم.
- نه، فقط من برای جلسه ای که با جدیدا داریم احتمالا نرسم، خودت حواست باشه دیگه. به یاسر، امیر و احسان من گفتم، خودتم به سعیده بگو بیاد که دست تنها نمونی.
- حتما، فقط کاش خودتو برسونی. هر چی باشه سردبیری دیگه، بهتره بچه ها از همون اول بشناسنت.
- سعی مو می کنم ولی فکر نکنم بشه. دبیرا که هستن، تازه این شکلی کلاسشم بیشتره که من خودم نباشم!
از این کلاس به آن کلاس رفتن آن هم وقتی همه فکرت پیش پرواز است کار مزخرفی است! گرچه دیگر یاد گرفته ایم که به استاد زل بزنیم، مدام سرمان را به نشانه تایید تکان بدهیم و در همان حال به هر چیزی فکر کنیم الا درس استاد. تازه به قول سعیده منبع خلاقیت های من همین کلاس ها هستند. ایده اولیه بیشتر داستان ها و یادداشت ها و مقاله های من در همین کلاس ها شکل گرفتند. خیلی هایشان هم در همین کلاس ها نوشته و ویرایش شدند.
- سعیده، سعیده با توام ها!
- هان چی می گی، نمی بینی استاد داره نگامون می کنه؟
- بی خیال، پاشو بریم ناهار، که تا ساعت یک ناهارمونو تموم کرده باشیم. امروز یاشار نیست.
- عمرا ما آدم شیم! پاشو بریم. اول تو برو، دو دقیقه دیگه من میام.
- باشه فقط به گلچین بگو وقتی کلاس تموم شد کیفای ما رو بیاره بده بهمون.
- باشه بهش می گم مدارک جرم رو از صحنه محو کنه، د برو دیگه، الان یه چیزی می گه بهمون ها.
ده نفری می شوند، کمی با فاصله نشسته اند که طبیعی است. هر کدام یک جوری نگاهم می کنند. امیدوار، کنجکاو، مشتاق، ناباورانه... با خودم فکر می کنم تک تک این آدم ها به چه امید و آرزویی اینجا آمده اند؟ همانی که ما داشتیم و داریم؟
قرار گذاشته ایم اول دبیر ها درباره شاخه های مختلف و وظایف بچه ها در آن بخش ها حرف بزنند. حرف آخر هم با من است.
نشسته ایم دور میز و از هر دری حرف می زنیم. مصطفی بحث را به صحبت درباره نشریات دانشگاه و وضع شان کشانده است. اینکه چقدر نامنظم چاپ می شوند و هر چه پیش آیدی می نویسند. یاشار هم حرف هایش را تایید می کند و احمد از تجربیات قبلی اش صحبت می کند. همدیگر را آن قدر ها هم نمی شناسیم، فقط آن قدر که بدانیم همه مان از کتاب خواندن خوش مان می آید، همین.
اول یاسر درباره ماهنامه توضیح می دهد و اینکه اعضای هیئت تحریریه چه وظایفی را بر عهده دارند، جلسات چطور اداره می شوند و موضوعات چطور انتخاب می شوند.
با اینکه به جز سعیده هیچ کدام این آدم ها را خوب نمی شناسم ولی بیشتر از خیلی های دیگری که در این دانشکده می شناسم دوست شان دارم. یک هفته را فقط به امید این چند ساعتی که می نشینیم و با هم کتاب می خوانیم می گذرانم. تمام خستگی ها و دلمردگی هایی که این آدم ها و محیط بر جانم می ریزند را در این کلاس کوچک که می نشینیم و کتاب می خوانیم و درباره کتاب، و جامعه و... بحث می کنیم، رها می کنم و می شوم خودم. رخوت روز های دیگرم را باور نمی کند، کسی که تکاپو و شور و شوق این لحظاتم را ببیند.
امیر درباره جلسات کتابخوانی توضیح می دهد، نحوه برگزاری و بقیه چیز های مربوط به این جلسات. کاش حداقل دو، سه نفری از این بچه ها به این جلسات علاقه مند باشند و کمک حال امیر بشوند، این روز ها کارش خیلی سخت شده است در اداره جلسات.
مصطفی درباره فکری که تازه به ذهنش رسیده حرف می زند. می گوید چقدر عالی می شود اگر ما با همکاری هم یک ماهنامه چاپ کنیم!!! می گویم ما؟ همین شش نفری که اینجا نشسته ایم تنهایی؟ خیلی جدی می گوید بله ما. همه مان می دانیم کار سختی است. با خودم فکر می کنم همان اولش گروهی کار کردن مصیبتی است، بعد نوشتن مطالب یک ماهنامه، مصاحبه، تایپ، ویراستاری، صفحه بندی و هزار کار ریز و درشت دیگر، هر کدام به تنهایی چند نفر آدم لازم دارند برای انجام شدن. آن وقت ما شش نفر چطور از پسش بر خواهیم آمد؟ ...ولی عجب وسوسه قشنگی دارند این حرف ها.
احسان درباره جلسات پخش فیلم صحبت می کند. همیشه برای این بخش داوطلب زیاد داریم. امیدوارم این دفعه هم این طور باشد، بلکه این دفعه یک نفر بین این ها اهل کار های تبلیغاتی باشد و بتوانیم کار تبلیغات فیلم را از دوش بچه های نشریه برداریم.
می دانیم سخت است ولی نمی دانم به چه وسوسه ای هر شش تایمان با شور درباره اینکه چطور شروع کنیم بحث می کنیم. مصطفی بی برو بگرد باید سردبیر شود. بچه ها همگی به من نگاه می کنند که یعنی مدیرمسئول تو! من؟
سعیده درباره کار های فنی صحبت می کند. از صفحه بندی و تایپ تا طراحی و عکاسی. تبلیغات و فروش هم را که اضافه کنیم این بخش پر مشغله ترین بخش پرواز است، و شاید مهم ترین. من یکی که همیشه به طراحی ها و ایده های قشنگ بچه های این قسمت افتخار می کنم. آخ که اگر یک طراح بین این جدید ها باشد چه شود!
مدیرمسئول یعنی مسئولیت زیاد، یعنی کار زیاد، یعنی درگیر شدن با بچه ها، یعنی اینکه همیشه باید حواست به همه باشد تا نکند کار ها هماهنگ نباشند یا به موقع انجام نشوند یا... یعنی یک فعالیت فکری و عملی مدام، یعنی حتی وقتی همه دارند استراحت می کنند تو باید مشغول باشی. از پسش برمی آیم؟
نوبت من است. بچه ها الان که حرف های بقیه را شنیده اند دودلند، می دانم. باید تلنگر آخر را بزنم.
- ...پرواز یعنی من و تو و بغل دستیت، یعنی همه ما، جمع بشیم تو یه گروه و تلاش کنیم تا از خودمون همون چیزی رو بسازیم که آرزوشو داریم. توجه کنین که گفتم جمع بشیم تو یه گروه. اهالی پرواز قبل از اینکه همکار هم باشن، دوست همدیگه ان. پرواز خودش به قدر کافی سخت هست اگه تنها باشی سخت تر هم می شه. قبول دارم که تنهایی هم می شه پرواز کرد و به همون جایی رسید که با جمع می شه رسید. آره تنهایی هم می شه فیلم دید، کتاب خوند و نوشت و فهمید. اما وقتی جمع می شیم دور هم می تونیم به هم کمک کنیم، از تجربیات و مطالعات و آگاهی های هم استفاده کنیم. با جمع می شه زودتر رسید به اونجایی که تنها هم می شه رسید.
پرواز برای اهالی پرواز یعنی حرکت به سمت رویاهاشون. به همین خاطره که اصلا کار ساده ای نیست. همون اول کار خیلی ها، از دوست و همکلاسی گرفته تا فامیل و آشنا ممکنه مسخره مون کنن که این چه کاریه. این موقع هاست که بچه های پرواز پشت و پناه همدیگه ان. خود پرواز بدون همه این مزاحم ها هم کار سختیه، تلاش می خواد، حرکت مداوم می خواد. خوب آدم فقط در یه صورت می تونه بایسته در مقابل تمسخر ها و خستگی ها، در صورتی که انگیزه قوی و پشتکار زیاد داشته باشه. در صورتی که واقعا عاشق پرواز باشه. من نمی دونم شما ها عاشق پروازین یا نه، ولی خودتون خوب می دونین. حالا اگه عاشقین، دست تون بدین به دست ما و بیاین با هم پرواز کنیم!
سه سال قبل گفتم "قبول می کنم".
چشم های بچه ها به نوری می درخشد که یعنی قبول!
فزستنده: شبنم برای ملکه آکسینیا
پنج شنبه ها
مامان نمی ذاره بعضی کتابا رو بخونم. می گه برام زوده. خیلی بدجنسیه. من که ده سالمه. قضیه فقط کتابای بابا نیست. حتی بعضی کتابایی رو که خودش برام خریده یا خودش داده دستم که بخونم رو ازم پس می گیره. نمی دونم چرا. آخه قصه های کتاب کوچه که چیز بی تربیتی ای توش نداشت. یه جا نوشته بود "چیزت رو بده می خام باهاش برم پی عیش". هرچی خوندم نفهمیدم منظورش چیه. وقتی از مامان پرسیدم کتابو گرفت و دیگه پسم نداد. جاش توی کتاخونه کنار بقیه ی کتاب کوچه ها خالیه. عین یه دندون افتاده. ذره طول کشید ولی بالاخره پیداش کردم. توی کشوی پاتختی مامان بود. حالا ناچارم یواشکی بخونمش. فقط این نیست. قبلا هم کتابایی رو که مامان نمی ذاشت بخونم، خورد خورد خونده ام. آسمون ریسمون رو خوشم نیومد. یعنی بعضیاش خیلی باحال بود ولی اونجاهایی که کتاب معرفی می کرد رو دوست نداشتم. خوبیش فقط به این بود که داستان داستان بود. اونایی رو که حوصله نداشتم نخوندم ولی نمایشنامه ی حضرت سلیمان رو فکر کنم چار پنج دفه خوندم. از علویه خانوم هم هیچی نفهمیدم. دایی جان ناپلئون خوب بود ولی وقتی می خوندم نزدیک بود لو برم. کتابه پاره پاره است. منم یه چند صفحه اشو برده بودم تو اتاقم و می خوندم. بعد حواسم نبود که مامان اینا خونه ان. بلند بلند خندیدم. یهو مامان اومد و پرسید که دارم به چی می خندم. ولی خب قایمش کرده بودم. به خیر گذشت!
خیلی وقتا مامان نمی ذاره فیلم ها رو هم ببینم. این آقاهه که چارشنبه ها میاد خونمون و یه سامسونت مشکی داره، هر دفه چارتا فیلم میاره. مامان همیشه بهش می گه یه فیلم خوب هم برای من بیاره. غیر از اون، دیگه نمی ذارن بقیه اش رو خودم ببینم. بعضی ها رو می ذارن یه شنبه ها که آقا رضا و زنش میان، با هم می بینن و بعدش هم کلی راجع بهش حرف می زنن. یکی دو بار پیش اومد که فیلم خنده دار بود و من رو هم صدا کردن. یه بارش که خیلی بامزه بود. اسمش آواز در باران بود. یه جاهاییش حوصله ام سر رفت ولی رقصاشون خیلی جالب بود.
غیر از این فیلمای یه شنبه و فیلمایی که یا مامان بچه بوده دیده و می خواد دوباره ببینه یا بابا نقدش رو قبلا خونده، بقیه اش می مونه برای پنج شنبه ها. اونا رو دیگه هیچ جوری نمی ذارن من ببینم. یعنی شام می خوریم و بعدش برعکس همیشه که من اجازه دارم تا ده و نیم بیدار باشم، باید دندونام رو بشورم، برم تو اتاقم و در رو ببندم. فقط اجازه دارم تا همون ده و نیم بازی کنم یا کتاب بخونم. اولها خیلی زور داشت. آخه جمعه که قرار نیست زود بیدار شم. تازه همه ی دوستام هم شبای جمعه اجازه دارن تا یازده یا دوازده بیدار باشن. حالا دیگه عادت کرده ام. می دونم لجبازی و بحث زیاد فایده نداره. یه کتاب ور می دارم و تا وقتی مامان بیاد و بگه چرا خواب نیستی می خونمش. ولی گاهی هم نمی شه. نمی دنم چرا صداش رو بلند می کنن. بعضی وقتا صدای جیغ و خنده حسابی عصبانیم می کنه. دلم می خواد بدونم جریان چیه. تازگی ها یه راه براش پیدا کردم. اگه لای در اتاق رو یه کوچولو باز بذارم و کنار دیوار بشینم، از توی آینه ی توی راهرو نصف صفحه ی تلویزیون رو میبینم.
دو هفته پیش حسابی لجم گرفته بود. مخصوصا که مامان ظهر هم نذاشت فیلم خودم رو ببینم. گفت می خواد اخبار نگاه کنه. شب بدون بحث رفتم تو اتاقم. حتی یه کم بعد تررفتم بیرون. بابا پرسید چی کار دارم؟ گفتم خوابم میاد. می خوام دندونام رو بشورم و برم بخوابم. اینو گفتم که بتونم بعد چراغ اتاقم رو خاموش کنم. وقتی برگشتم یه کم صبر کردم که فکر کنن خوابیده ام. آروم لای در رو باز کردم و یه جوری نشستم که ا زتوی آینه تلویزیون رو ببینم.. چار چشمی هم حواسم بود که بابا نبینه اونجا نشسته ام. فیلمه خیلی شلوغ و پلوغ بود. زیاد چیزی ازش نمی فهمیدم. همه اش یه خانومه و یه آقاهه بودن که هی لباس عوض می کردن. وسطاش بابا مامان رو بغل کرد. بعد هی بوسش کردهمه جای صورتش رو بوس می کرد، گردنش رو. .. با هم حرف می زدن ولی صداهاشون واضح نبود. نمی فهمیدم صدای باباست یا هنرپیشه هه. اول بابا بلوزش رو کند و بعد مامان. شاخ در آورده بودم. مامان حتی نمی ذاره من بلوزم رو توی هال خونه ی خودمون در بیارم. اون وقت بابا؟... انقدر همدیگه روبغل می کردن و جابه جا می شدن که تلویزیون رو نمی دیدم اصلا یادم رفته بود که داشتن فیلم می دیدن. همه اش حواسم به مامان و بابا بود. بعدش صاف نشستن و منم دیگه می تونستم تلویزیون رو ببینم. ولی هنوز خیلی خوب نه، چون بابا دستش رو گذاشته بود پشت گردن مامان و مامان هم سرش رو گذاشته بود روی شونه ی بابا. موهاش رو هم باز کرده بود و فرفری موهاش جلوی دیدم رو می گرفت.فقط می تونستم یه گوشه ی تلویزیون رو ببینم و همه اش هم زنه نشسته بود و داشت حرف می زد حوصله ام سر رفت. قبل از این که فیلم تموم بشه خوابم برد. همین جوری داشتم چرت می زدم که یهو پریدم. یادم افتاد که دم در نشسته ام و اگه منو ببینن واویلاست. دیگه امکان نداره مامان بذاره فیلم ویدیو نگاه کنم. تازه همین جوریش هم خیلی سخت بهم اجازه می ده. هال تاریک تاریک بود. زیاد چیزی نمی دیدم. تلویزیون هم خاموش بود ولی صدای خنده می شنیدم. آروم یه کم دیگه لای در رو باز کردم. از اتاق مامان اینا می یومد. یه جوری بود. مثل جیغ های دختر خاله ام. نه مثل وقتایی که دایی برای مامان جک می گفت و مامان غش غش می خندید. صدای نفس نفس زدن هم میومد. انگار که یکی نمی تونست درست نفس بکشه. بعدش چراغ اتاقشون روشن شد. از توی آینه دیدم که بابا نشسته بود توی رختخواب. پشتش به من بود. هیچی هم تنش نبود. مامان همون جوری که خوابیده بود دستش رو گذاشت پشت گردنش و کشیدش طرف خودش. فکر کنم بابا چراغ اتاق رو روشن کرده بود چون صدای مامان رو شنیدم که گفت خاموشش کن. ترسیدم که بیان و ببینن که بیدارم. رفتم زیر پتوم و خوابم برد.
صبحش که بیدار شدم هنوزم گیج بودم. داشتم فکر می کردم یعنی همیشه اینجوریه؟ یعنی.. خب پس بابا برای همین همیشه منو می فرسته که زود بخوابم یا نباشم. یا فقط پنج شنبه ها می ذاره خونه ی خاله یا ستاره اینا بخوابم. تازه داشتم می فهمیدم. حتما خجالت می کشیده مامان رو جلوی من بوس کنه. چون خودش همیشه می گه زشته کسی رو بوس کنیم و نمی ذاره منم خیلی بوسش کنم. حتما دوست نداره که من ببینم خودش به حرفی که می زنه عمل نمی کنه. آخه بابا همیشه می گه اگه یه حرفی می زنی بهش عمل کن. همه اش دلم می خواست زودتر پنج شنبه برسه. می خواستم حتما بیدار بمونم و ببینم که چی می شه. از شانس من این هفته همه اش مامان و بابا با هم دعوا کردن. یعنی یا عصبانی بودن یا قهر کردن. وقتی هم عصبانی می شدن اول به من می گفتن برو تو اتاقت. فکر کنم همه اش هم تقصیر خاله زری بود. چون بعد از این که رفت دعواشون شروع شد و بابا هم هی می گفت اینا رو زری یاد تو می ده که بگی. هیچ وقت نشده بود که دعواشون انقدر طول بکشه. سه شنبه دیگه واقعا از این که همه اش تو اتاقم باشم خسته شده بودم. انقدر غر زدم و التماس کردم که مامان قبول کرد چارشنبه از مدرسه برم خونه ی ستاره اینا. تازه به شرط این که مامانش اجازه بده. که می دونستم هیچ وقت نمی گه نه. بیشتر به خاطر این قبول کرد که فرداش یعنی پنج شنبه تعطیل بود و اگه یه کمی هم دیر می خوابیدم چیزی نمی شد. اون شب مامان ستاره، من و ستاره و بهاره خواهر کوچیکه اش رو برد پیتزا خوردیم. تازه بعدش هم زنگ زد به مامان و اجازه مو گرفت که شب هم بخوابم. چه کیفی داد. تا ساعت یازده داشتیم بازی می کردیم و بعدش هم یه عالمه تو رختخواب حرف زدیم. خونه ی ستاره اینا خوبیش اینه که کسی نمی گه ساعت ده و نیمه، برید بخوابید. پنج شنبه صبح مامان اومد دنبالم و ناهار رفتیم خونه ی مامان بزرگ. همه ی فامیلامون جمع شده بودن. آخه عید قربان بود و همیشه عید قربان همه میان خونه ی مامان بزرگ. بعد از نهار با دختر داییام بالش و ملافه ورداشتیم و رفتیم خوابیدیم وقتی برگشتیم خونه هیچ کدومشون قهر یا عصبانی نبودن. شب که گفتن برو بخواب فکر کردم بازم مثل هفته ی قبله. خیلی دلم می خواست بفهمم به چی می خندیدن. خوابم نمی یومد. بیشتر به خاطر این که بعد از ظهر حسابی خوابیده بودم. من هیچ وقت بعد از ظهرها نمی خوابم. ستاره یه کتاب تازه بهم داده بود که می گفت خیلی باحاله. ولی چون مال پسر داییش بود و باید زود پسش می داد، ناچار بودم تند تند بخونم و کتاب رو بهش بدم. برای همین کارامو کردم و پیش خودم گفتم تا مامان اینا بخوان فیلم رو بذارن یه کمی ازش بخونم. حواسم بهش پرت شد. یهو دیدم که صدای تلویزیون نمی یاد. تقریبا نصف کتاب رو تا اون وقت خونده بودم. ساعت بالای تختم رو نگاه کردم. نزدیک یازده بود. عجیب بود که مامان نیومده بود بگه چرا بیداری. در رو باز کردم و به هوای دستشویی رفتن اومدم بیرون. مامان توی هال خوابیده بود و تلویزیون هم خاموش بود. پتوش رو هم انداخته بود روش. مامان هر وقت می خواد شب توی هال بخوابه پتوی خودش رو می اندازه روش. این رو از اونجا می دونم که یه دفه که پتو رو براش بردم گفت نمی خواد و میره سر جای خودش می خوابه. بابا هم توی تختخوابشون دراز کشیده بود. آباژور بالای سرش رو روشن کرده بود و داشت کتاب می خوند. برگشتم تو اتاقم و فکر کردم هیچ وقت نمی فمم که بزرگتراچی کار می کنن. حتی اگه بزرگ بزرگ بشم هم بازم نمی فهمم.
به نام خدا
پیشاپیش سلطان از لذتی که در اذیت کردن برده است پوزش میطلبد...
بعد از نوشتن همه چیز...7 تکه کاغذ آبی بر میدارم و روی اونا 7 اسمو مینویسم. کاغذها رو دونه به دونه چند تا میزنم تا شکل ماهی در بیاد. ماهی گلیها خوشگلن ولی من ماهی آبی دوست دارم و اونا رو توی مشتم میگیرم. توی دستم وول میخورن، انگاری واقعن زندن. بدو بدو میرم سمت آشپزخونه و هول هولکی توی یه ظرف میندازمشون و روشون آب میریزم. ماهیهای من روی خط جریان آب چرخ میخورن. چشمهامو میبندم و دستمو توی ظرف میچرخونم تا از ماهیهایی که دارن بیصدا شنا میکنن یکیو شکار کنم. آهان خودشه، یکی از ماهیها خودشو چسبونده به دیوارهی ظرف تا یکی دیگه از ماهیها انتخاب بشه. دست میکنم برش میدارم. بازش میکنم و میخونم : "پرسپکتیو"... به ته ظرف آب نگاه میکنم که ماهیهای آبی دیگه تهش ولو شدن. کنار 5 تا ماهی دیگه، یه کاغذ آبی دولا هست که عین صدف، دو کفهاشو با جریان آرام آب بالا و پایین میبره. سرمو خم میکنم و مروارید داخلشو میخوانم: ...مهرک..... شروع کنیم....*
*خودمم نفهمیدم چرا اینطوری شد!
دایرههای روشن به صف کشیده شدهی توی خیابان روایت عشقی است که حدیث ماندگار آن در سلسلهی پیوستهی نسلها پژواک خواهد داشت. داستان عشقی است که زن قدرتمند از تسلیم مردش بر عشق شوهرش سلطه میدهد....
داستان لزوماً پرداخت هزاران حوادث روزمره نیست. چرا که هر بخش از زندگی خود قصهای است که به تنهایی، به تمامی زیباست. اما یک داستان روایت بخش خاصی از زندگی است؛ روایت پرتنش یک گذار است. پرسپکتیو با نگاه ویژهای که دارد سوژه را در پرسپکتیو خاص خودش برده است و طرحی که چیده است، ستودنی و تحسین برانگیز است. برداشت او از سوژه غیرقابل انتظار و در خور توجه است که این به تنهایی ملاکی است برای برنده شدن پرسپکتیو. پرسپکتیو برداشت تو واقعاً عالی است....
پرسپکتیو همه چیز دستش است. اندازهها را دارد و میداند چه طور مایه بزند. فضاسازی داستان حیرت انگیز است. در ابتدای دیدار حسین و زن مطلقه باید فضا سرد و سنگین باشد و بعد نویسنده کمکم چاشنی دوست داشتن هم را داخلش میکند و حالا باید عشق را به نمایش بگذارد؛ آفرین! او خیلی قشنگ و استادانه اینکار را میکنند. پیشانی پشت گردن و دستهایی که دور کمر حلقه شده بسیار دوست داشتنی است. [تا به حال امتحان کردین؟ تأثیرش فوق العادهست...] و کمی بعد آن حس بعد از ابراز عشق، آنجا که صداها نرم و آرام و جملهها کوتاه و خجالتی وار میشود. و بعد هنگامهی جدا شدن که باعث میشود شخصیتها حرفهای سخت و یا شکمی بزنند. و بعد حس سر درگمی راوی و فضا سازی قشنگ و پاسخ دادن به نیاز توصیفی داستان. مرحبا! او دقیقاً میداند کجا توصیف کند و کجا جزئیات بگذارد. اما پرسپکتیو شاید به خاطر مرد بودن، ظرافت و لطافتی در توصیف ندارد. دوش نور [مثل آن بالا، مالیدن پا] کمی توی ذوق میزند. میدانی دوش به من احساس سنگینی میدهد؛ [هر چند که ندا مخالف است] بماند که توصیف قشنگی است.
نیازی به ذکر آن نیست که پرسپکتیو گفتگو را به خوبی میشناسد و با مهارت خیلی خوبی آن را در داستانهایش به کار میبرد. استفاده از فلاش بک فوقالعاده است. هرچند که فلاش بک به درخشانی بخش اول نیست. اما تلفیق ساعتهای وداع با آخرین هم آغوشی در نمایش قدرت زن بینظیر است. ویژگیهای شخصیتها تا پایان داستان ثابت میماند.
فضا سازی این قسمت کمی سرد است. وقتی نوشتههای دیگر پرسپکتیو را میخوانم در اغلبشان فضای یکسانی (فضایی شاید سرد) را احساس میکنم. که به تمامی غالب است. حتی در این داستان تا آنجا که حالتهای مختلف فضا، تنها به صورت هالهای تغییر میکند و غالب همان است. و با توجه به زاویههای دید، انتخاب طرح و ... میتوانم بگویم که پرسپکتیو جسارت بیحد و حصری دارد؛ اما راههای ساده به نتیجه رسیدن را خوب میداند و از جسارتش کمتر مایه میگذارد...هرچند که از نویسندهی داستان حیرتانگیز "فقط همین امشب کوچولو" [من این داستانتو خیلی دوسش دارم!] انتظار بیشتری میرود. اما دایرههای به صف کشیدهی توی خیابان داستان شاهکار این دور است....
هنگام خواندن داستان یادداشت کردهام: "داستان اول...تصاویر به نوعی کلاژی بود از داستانهایی که خواندهام...فضای روایت داستان خیلی قشنگ در آمده است. یه سردی یه گنگی یه سکوت خاص حاکم است....توی اون لحظه بیشتر یه اضطراب بود..."
پرسپکتیو عزیز، داستان تو تنها شایان تحسین است، اما میدانم که اینگونه را بیشتر میپسندیدی...
پر، خالی؛ حکاکی تلاطم افکار ذهن راویست بدست میرا بر روی کاغذ. منطقها، نتایج، احساسهای ذهنی که برای یک تصمیم به یقین رسیده است، در ذهن او به هم بافته میشود. گاه تماشای سطحی احساسات گذشته است، گاه روایت حق به جانب حوادث است و گاه محکوم کردن خود. چیزهایی که به راستی در ذهن انسان شکل میگیرند، اما آمدن آنها بر روی کاغذ به تمامی بسته به شخصیت راوی، میتواند حتی نامهای باشد به مضمون: "همه چیز تمام شد، تقصیر خودت بود.". شخصیت راوی زنی است که شاید مطیع به نظر آید اما راوی قدرتمند، جسور و در ابتدای آزادی است....
پر، خالی؛ حکایت دوست داشتن مردی است که دوست داشتن را گم کرده، نمیداند یا به فراموشی سپرده است. مردی که گمان میکند زنش را به تمامی، به اندازهی کمال دوست داشتن، دوست دارد و به بهای این دوست داشتن توقع متقابل او از زن اینست که لحظههایش را به او بدهد، به او بدهد تا بتواند این کمال دوست داشتن را در آنها به تماشا بگذارد، به او بدهد تا بتواند او را بیشتر دوست داشته باشد. و زن مطیع است و مهربان و مرد را به راستی دوست دارد. زن شروع میکند از خود مایه گذاشتن. انقدر مایه میگذارد، انقدر چیزی به جایش نمیگیرد که نمیتواند فشار را تحمل کند. میترکد و تکه تکه میشود که کمی پیشتر مرد را در درون خود تکه تکه کرده بود و حالا بزرگترین تکهی زن میخواهد به تنهایی قل بخورد.
دوستم ندا یک تکهی کامل شادیه. اصلاً نمیتونه غمگین باشه. اگه یه شب باهاش بیرون بری انقدر میخندی و انقدر بهت خوش میگذره که اونشب یکی از بهترین شبهای زندگیت میشه. اون چیزی نمینویسه، اما یک خوانندهی تمام عیار شعر و داستانه. وقتی یه کتاب بهش میدی و اون میخونتش همیشه قسمتهایی که زیرش خط کشیده، قشنگترین قسمتهای کتابه. اصلاً امکان نداره بگه چیزی قشنگه و اون چیز قشنگ نباشه. حتی خوندنش هم اونها رو قشنگ میکنه. داستانتو بهش دادم و خوند. و اون چیزی رو که بهم گفت، برات مینویسم: "دومیش شاهکار بود. همان تابلوهه که انسان آگاهی است...لطیف و واقعی بود. من اشکم در اومد. از گوشهی چشمم گرگر ریخت پایین... " خوشحالم که ندا داستان قشنگ تو رو دوست داشته...
نمیتوانم بگویم که موضوع اصیل نیست، این داستان روایت امروز و هر روزه است. داستانی که هر روز و به هزاران شکل و طریق اتفاق میافتد و شاید نمیشود از آن پرهیز کرد. میرا داستان تو را با فیلم آتشبس مقایسه میکنم. به نظرم، طرح تو، پرداخت تو، هزاران بار بهتر است از چنین فیلمی.... و معذرت میخواهم که این دو را با هم مقایسه کردم...
قشنگی روایت میرا ابراز عقیده و احساس راوی دربارهی کار خود است. قالب داستان نویسی به صورت نامهنگاری قالبی است نه چندان جدید (1740) که نویسنده داستان را به صورت یک نامه یا چند نامه نگاری با نامههای کوتاه روایت میکند. از کتابهایی به این شیوه، "بابا لنگ دراز" و "از به" را میشناسم.
این دور دور میراست. در این چند دوری که میرا داستان نوشته است، رفته رفته داستانهایش بهتر، بهتر و بهتر شده است. در حقیقت شتاب پیشرفت داستان نویسش تا بدانجاست که دقیقاً این دور برنده شود. داستان خیلی خیلی خوبی نوشته است....
بالکن داستان پنجرههای رو به روی هم، داستان کوچههای باریک و مرتفعی از جنس هواست. بالکن داستان گریز است، حرکت است، تلاش برای فرار از تقدیر ظالم است و خود را به دریای طوفانی زدن است. بالکن داستان یک خداحافظی است. داستان دو دلتنگی است. داستان بیم، اضطراب و شروع سرگشتگی است. بالکن این همه است آخر؛ بالکن داستان یک زندگی دیگر است، زندگی در جهان بزرگتر. بالکن داستان زندگی انسانی است در دل انسانی دیگر.
هنگامی که انسانی زندگیش را در دل انسانی دیگر آغاز میکند، در مییابد که از ازل آنجا میزیسته است و این هستی تا ابد ادامه دارد. حقیقت این است که آنها که در دلشان جا داریم، بار رنجی که میکشند بیش از سهمی است که ما از رنج داریم.
مهرک داستان تو را وقتی خواندم که از عرض خیابان میگذشتم، داستان تو را آن وقت که باید دو قدم، یک قدم میکردم خواندم. داستان تو را جای نوشتههای آن مردک خواندم، داستان تو را نتوانستم که نخوانم....و بعد راه رفتم، توی کوچه پس کوچههای شهر راه رفتم. و دنبال بالکنهای روبه روی هم گشتم. دنبال آدمهایی گشتم که با امید به آسمان نگاه میکنند و دنبال امید میگردند...رفتم بالکن خانهی مان و به ساختمانهای اطراف که روز به روز بزرگتر میشوند و خانهی مان را تاریک میکنند و به حیاط خلوتها و بالکنهای رو به روی همشان نگاه کردم. و بعد دوباره به خیابان رفتم و همهی بالکنها و همهی آدمها را دیدم...مهرک داستان تو یک شات است، برشی است از زندگی که نیاز به جای خاص و آدمهای خاص ندارد. مهرک داستان تو داستان بخشی از شهر، داستان تمام شهر است....
مهرک جسور است و غیر قابل پیش بینی. طرحها، موقعیتها و شخصیتهای نوشتههایش جسورانه انتخاب میشوند. فضاسازیهای داستانهایش کاملاً متفاوت هستند. و ذهن بازش همیشه برداشتهای شگفتانگیزی از سوژهها میکند. ویژگی منحصر به فرد داستانهای او، راوی قصه گوست....
داستان شروع بینظیری دارد و از همان ابتدا میخ کوب میکند. راوی در زمان دیگری است و هدایت قصه را از همانجا پیش میگیرد. در پاراگراف اول تصویر یأس نا امیدی راوی است، تا به بدانجا که ذهن خطاگر وقوع یک خودکشی را پیش بینی میکند. توصیفهای لطیف لابهلای ابراز یأس راوی آمدهاند. راوی چه قدر قشنگ به چند ساعت پیش میرود و دوباره باز میگردد[ببخشید نمیدانم به این فلاشبک میگویند یا نه] این کار مهارت تو را میخواسته و من نتیجهاش را چه قدر دوست دارم. تقابل تقارن که راوی بین نیلوفر با زن همسایه و جمیل با مرد همسایه بر قرار میکند و خاطری که گاه با آنها آسوده و گاه آشفته میکند، فوقالعاده است. گفتگوها بسیار قشنگ تنظیم شدهاند، نیلوفر کلافه است، جملهها به کلافگی میافتد. نمایش حالات روحی و احساسات به صورت غیر مستقیم در این داستان بسیار ستودنی است. [سرش را توی بالشت فرو کرده است، ناخنش را میجود، با بیتفاوتی سرش را تکان داد، جای مشتی که بعداً هم دردش حس میشود و ...]. و این ها یعنی جزئیات...به نظرم این ویژگی داستان مهرک، یعنی فراموش کردن به قصد توضیحات و جزئیات اضافه، باعث روانی، جذابی بیشتر و جلوگیری از طولانی شدن داستانش گشته است. مهرک دوست دارد داستانهایش روان و فهم سادهای داشته باشند، اما اینجا گاهی کمی سخت میشود و خوانندهی گیجی مثل من دیالوگها را گم میکند. برداشت مهرک از سوژه، مخصوصاً برداشت غیر عاشقانه از آن، به اندازهی برداشت پرسپکتیو حیرت انگیز است. شایان تقدیر است و طرح او چیزی است که نظیر آن را ندیدم.
در داستان مهرک توصیفها و نوشتههای لطیف رو به پایین است و امید سمت آسمان. بخش شاید خوشآیندی از واقعیت رو به روست و نگاه از آن به آسمان میجهد. و آنچه که باید به سختی پشتسر گذاشت و فراموشش کرد، گاهی حتی نیلوفر، پشت سر قرار میگیرد. [امیدوارم از اینجایش ناراحت نشده باشی]
[بچه که بودم عاشق کره پوستی بودم. کره پوستی برش خیلی نازک و شفافی بود که از روی قالب بزرگ و سرد کره برمیداشتم...داستان مهرک به خوش مزهگی کره پوستی بود....]
هنگام خواندن یادداشت کردهام: "خود کشی؟" و همهی «ی» که در پرینت نچسبیدهاند را با خودکار سیاه جسبان کردهام. و پشت یکی از کاغذها تقلب رساندهام...
خداحافظ سبز داستان بازگشت است. بازگشت دوبارهی گرمای قلب سبز است به قلب راوی؛ که کمی پیش از این پشت درهای بسته شده هدر میرفت. قلب سبزی که با هرچه یاد داد، با هر چه کرد، و با هرچه که نتوانست انجام دهد، دانه دانه موهایش سفید شد، پیشانیاش چروک شد و قلبش چین و چاک برداشت. خداحافظ سبز داستان بازگشت است. داستان بازگشت ناگفتهی روحی از تبعید در زمین. داستان بدرقهی روحی است که سالها میهمان جسمی بوده است؛ و اکنون در وداعی سرکش و بیمبالات آن را ترک خواهد گفت. مرگ بیآنکه بتوان از آن گریخت میآید...مرگ بیگفتگو زیباست.
دوست آرامشگاهی است بر روی زمین؛ میان آفتاب و آتش و خاک و سنگ، دوست سایه سار درختی است که از چند قدمی آن نهری میگذرد. آنجا که از دست روزگار فریاد میکشیم؛ آنجا که صدای دیوارها را پیش از ریختن میشنویم و روی شیشه خردههای روی زمین قدم میزنیم، حتی اگر در ظلمت تنهایی به سر بریم، یادی هست، آغوشی هست که با آن آرام بگیریم. برای هرکسی دوستی هست، دوست بهشت خدا روی زمین است....و اگر هزاران بار، هزاران و هزاران بار، در شراکت یک اندوه به عمق قلب هم نیشتر بزنیم، عمیقتر، عمیقتر و عمیقتر میرویم....
نوشتن داستان از دیدگاه اول شخص یعنی عجین کردن روح خود با روح روایتگر. بسته به اینکه این آمیختگی تا چه اندازه باشد و اینکه ارتباط بین این ارواح چه قدر مستحکم باشد، نویسنده میتواند شخصیت را حس کند، درک کند، لمس کند و انگار جسمی شده است که او را پذیرفته است. "ناشناس" استاد مسلم این نحوهی نگارش است. "ناشناس" میتواند قهرمانش را در درون خود حس کند و به راحتی آن را بیان کند و این خصیصهی بسیار بزرگی است. "ناشناس" میتواند به اندازهی شخصیتش رنج بکشد، اندوهگین باشد، یا بخندد. و تحت تأثیر این همه احساس، آن هنگام که میشود آن را بیان داشت، ذهن مملو از جملات شگفت انگیزی میشود که تند و تند از ذهن میگذرند و میگریزند. گاهی در به دام انداختن بهترین کلمات و جملات، چیز قدرتمندی که سالها دور میدوانیده است، در تور میافتد. درخشش احساس در این نوشته بسیار واقعی است. خداحافظ سبز آن طور که من دوست دارم بنویسم نوشته شده است.
برای داستانت از یکی از پسر بچههای حقیقی شهر فالی میگیرم.
در آن زمین که نسیمی وزد ز طرهی دوست. |
چه جای دم زدن نافههای تاتاری است. |
سودی در "شرح سودی بر حافظ" محصول بیت را نوشته است: حافظ برای تو به اقلیم وجود آمده است. پس حالا قدمی برای وداعش پیش بگذار که دوباره خواهد رفت. یعنی حافظ را وداع کن که باز هم عازم رفتن است. خلاصه از این عالم فانی بآن عالم باقی خوهد رفت. ببخشید، شعر حافظ را شاید نباید معنی کرد...
هنگام خواندن: "زیر پاهایم را نای رفتن نیست، خط کشیدهام. جایی نوشتهام کنترل جبران فشار، جایی نوشتهام سهراب و پشت کاغذ را چرک نویس کردهام..."
آغاز، پایان آگاهی از یک فداکاری است. فداکاری که دوستی برای دوستش بی آنکه خود او در انتخابش نقش داشته باشد، بر میگزیند. داستان ماجرای دوستی است که به بهانهی نجات دوستش از سالهای سیاه و رنج پیش از مرگ، به بهانهی نفهمیدن خیانت کسی که به خودش هم خیانت میکرد، به بهانهی هدیهی عشق به کسی که در این سیاه بازار کسی دوست ندارد عشق به او هدیه کند، آدمی که دیگر برای خودش، آدمی که دیگر برای همه خطرناک شده است، جانش را مینهد.
این داستان مستندی است از زندگی انسانهایی که به جای هستی خود، هستی انسان یا انسانهای دیگری را بر میگزینند، بی آنکه چشمداشتی از پس دادن امانت خویش، توقعی به تشکر و یا حتی نگاه مهرانگیزی داشته باشند.... رازهستی همین است. ما برای انسانهای دیگر زاده شدهایم....
آرامش نقطهی اوج داستان را با نقطهی اوج حس رقت انگیزی انسان در هم آمیخته است و داستان وقوع این معجون را از ابتدا نوید میدهد. راوی با زیرکی تمام ماجرا را پنهان میکند و در نقطهی اوج گره گشایی میکند. داستان همانند یک کنسرت بزرگ است. در پایان موسیقی تو را که نا به فرمان بودی، گوش نمیکردی؛ دستهای تو را میگیرد و به اوج میبرد. و همچنان اوج یک موسیقی شور انگیز است که در درون رهبر ارکستر فریاد میکشد و بعد با چوبهای هدایتگر او پایین میآید و آرام میشود.
آرامش دیالوگ(محاوره) نوشتن خوب میداند، دیالوگهای بینظیر آرامش هیچ مرا خسته نمیکند. این را در داستانهای دیگرش هم دیدهام؛ مردم داستان هم برای زندگی باید حرف بزنند. اما راستش داستان گفتگو میخواهد. یک گفتگو ثبت بدون دست برد حرف زدنهای خلوت و بازار نیست. زیاد دور نروم، مقایسه کن دیالوگهای داستان دونه تسبیح را در دور هشتم [-سلام-علیک سلام-چه طوری – خوبم مرسی!...] [ببخشید دونه تسبیح جون!] با گفتگوهای زیبای پرسپکتیو در این دور. و البته این تنها با تمرین زیاد میسر خواهد شد. آرامش سوژهها را بسیار قشنگ درک میکند، در داستانهایش به راحتی به آنها میرسد و گویی خودِ سوژه را نوشته است. نثر روانی دارد و عاطفی نوشتن را خوب میداند.
آرامش عزیز، داستان تو از همهی داستانها به من نزدیکتر بود. و برایم از همهی داستانها واقعیتر بود. دوستش دارم و فراموشش نخواهم کرد.
موقع خواندن داستانت و موقع نوشتن این متن هایهای گریستم...
موقع خواندن داستان یاداشت کردهام: "خیلی دوست داشتم یه نفر به سوژهی فداکاری برسه. میگه میخواد ضربه بزنه." دور سلام -به شاداماد-مرسی خط کشیدهام. و در انتهای صفحهی یکی مانده به آخر نوشتهام: "موهای تنم قشنگ سیخ شد. ضربه. یادم رفته بود میخواد ضربه بزنه."
آخرین نفسهای یک مرد تنها داستانی است، متفاوت. حکایت مردیست در لحظهی احتزار، آنجا که همه چیز برای مرد سؤال میشود، حتی آنچه که پیش از آن بدان یقین داشته است. آدمی خصوصاً اگر مرد باشد، آن وقت که برای وداع با زندگی آماده شده است و میداند مرگش در همان نزدیکی است، لطیف خوب و مهربان میشود. گذر جریان زندگی از ذهن همچنان یک جریان آرام است. لایههای خاطرات گذشته به راحتی بر روی هم میلغزند و چشمِ درون ملایمترین آنها را میبیند. [مامانم توی انبار اَخ رو پیدا کرده. اَخ اولین عروسک من بوده، یه عروسک سفید خپلو با چشای زرد و زبون بیرون اومدهی قرمز...ظاهراً لحظهای که دیدمش این اسمو بهش دادم...بابام اینا هم دارن به عکس پوشک عوض کردن من میخندن...]
بوران از پس توصیفهای داستان به خوبی بر آمده است و آنها را با رنج مردن شخصیت به خوبی آمیخته است. [ دلم هوای باران تندی را داشت که..، خوشحالی پنهانی، ناشی از گریهام و قطرههای اشکی که آرام روی گونهام غلت می خورند و بعد از طی کردن انحنای شکستهی چانهام روی گردنم ناپدید میشوند...] بخشهای عاطفی داستان همانطور که همیشه خود میگوید، عین عشق است و نه دیگر هیچ. و لحظهی مرگ و آن پاراگراف آخر خیلی قشنگ در آمدهاند. مخصوصاً آن جملهی فراموش نشدنی آخر...[ کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می کنم.]
یکی از دوستانم از قول یکی از راویان دفاع مقدس میگفت که: هنگامهی نبرد، آنجا که جانها و خونها در هم غلطیدهاند، آنجا که صفیر گلولهها صدای گامهای تو را از روی زمین محو میکنند، آنجا که عطش مرگ تشنگی روزهای تو را سیراب میکند، مردی پایم را گرفت. زخمی شده بود و التماسم میکرد: "مرا به عقب ببر. به هر آنچه که دوست داری و میپرستی مرا به عقب ببر که اینجا نمیرم. کمی بعد و جای دیگری بمیرم. " من دستش را به زور از پایم کندم و بیآنکه حتی کمی بایستم و یا برگردم او را رها کردم و رفتم....و به قول یکی دیگر از دوستانم: "هدفتو مشخص کنو و برو. به آدما چی کار داری؟ آدما حاشیهی زندگی هستن. وگرنه قابل چشم پوشی هستن....مگه کی بوده؟ یه آدم...". مرحبا بوران(مرسی آنی)
آخرین نفسهای یک مرد تنها داستانی است که در نگاه اول مینمایاند که بوران آن را سخت نوشته است. برداشت غافلگیرانه و زیبای بوران که حاکی از نگاه ژرف او به زندگی است چنین طرح سختی برای به تصویر کشیده شدن میطلبیده است، که با پرداخت خوبش در دستان توانایی که دارد باز نتوانسته جذابی و روانی داستانهای دیگرش را بیابد.
آدمهایی که آگاهانه نبرد را برگزیدهاند و حالا که با واقعیت رو به رو شده اند، حالا که برای مردن انتخاب شده اند، وا داده اند. انسانهای ضعیفی شدهاند که نمیتوانند انتخاب کنند که تا آخرین نفسها زنده بمانند. با درد زنده بمانند. زنده بمانند اما در برابر شکنجهها سکوت کنند. زنده بمانند و ننگ نمردن را تحمل کنند. انسانهایی که مرگ را بر میگزینند، تا پس دادن امانت خویش به خوبی از آن حراست میکنند...آخرین نفسهای یک مرد تنها، داستان یک جان کندن است...
هنگام خواندن این داستان چیزی یاداشت نکردهام. اما پیش از شروع به خواندنش کمی میترسیدم! میترسیدم باز بوران مرا به سیلابهایی از افکار بیاندازد...که خدا حفظش کند، همین کار را هم کرد!
آتش عزیز، داستان تو داستان بسیار قشنگی است....اما راستش از تو معذرت میخواهم که آن را بین داستانهای دیگر گذاشتم...داستان خیلی خیلی قشنگ تو، به هیچ بازی و به هیچ سوژهای تعلق ندارد..... شاید باور نکنی اما آن را خیلی خیلی قشنگ نوشتهای....
ندا رو که تا حالا شناختید، ندا از من بزرگتره و مدیر یه شرکت شده. و سلیقهش حرف نداره! به من لطف کردو و نظرش راجع به داستانها رو گفت و من جسته گریخته یادداشت برداشتم:
اولی غیر منطقیه. دختره خیلی احمق بوده اگه دوستش نداشته..ولی بعضی از جملههاشو خیلی دوست داشتم، مثل توصیف دوش نور که خیلی قشنگ بود...یه مخروط ناقص که عین آب حالت فیزیکی داره. داستان دوم، با اون خیلی حال کردم...نگارشش به من چسبید. نیلوفر اینارو اصلاً نفهمیدم...ببین اون چی کار کرد، رفت خارج؟...اونی که شعر داشت خیلی قشنگه، اشکم در اومد. وای بوییدن لبخند خیلی قشنگه یا اون چشای خاکستری محشره. تا حالا چشای خیلی پیر دیدی؟ دقیقاً خاکستری میشه، مخصوصاً اگه روشن باشه...داستان داریوشه خیلی قشنگ و تأثیر گذاره. یعنی دختره عاشق داریوش بوده؟ دختره از خودگذشتگی کرده. حرفی از عشق نزد و کاملاً عشق بوده. اینکه داریوشه نفهمه غیر منطقیه و این دختر دومیه که ایدز داره. ولی کلاً جالب تعریف کرده. داستان آخریه افسرده کننده است. "میخوام بدونم چه قدر بعد از من میتونی زنده بمونی"، جالب بود و اینکه کوله پشتی رو برده بودن و اون میخواسته حداقل اونو زیر سرش بذاره. تموم شد؟ ولی تو گفتی یه داستان دیگه هم هست. ...بهترینشون؟ من از داستان دوم خیلی خیلی خوشم اومد... |
خوب من هم به میرا تبریک میگم! حقیقتاً داستانی که ندا انتخاب کنه داستان خیلی قشنگیه! میرا جایزهی بهترین داستان از دید ندا رو برنده میشه! نظرت چیه میرا؟ اگه هنوز با دوستات پروژهی Book To Byte تون رو ادامه میدید، به انتخاب شما سلطان یه کتاب رو تایپ میکنه و میفرسته؟ تبریک میگم میرا...
اما برندهی این دور....
از روزی که کاپیتان باب نادالیف پاشنهی کفش پای چوبیش را ورکشید و با قلاب فلزی جای دست چپش روی بینش را خاراند و گفت: "...یه جزیره...یه جزیرهی پر از گنج که تا حالا کسی کشفش نکرده..یه جزیره وسط اقیانوس که مال ماست و باهاس اونجا بریم...کشتی رو راه میاندازیم" از اون روزی که دریاسالار شازده حسین از روی پلکان چوبی بالا رفت و پشت سکانش وایساد و گفت: "...کاپپیتان بلک و کریستف و کلمب و جزیرهی گنج؟ ...من فبلمشو قبلاً دیدم...هند تا حالا دو بار کشف شده...ولی ما اگه رسیدیم اسممو میذارم..." و آقا باران لنگر و بالا کشید و گفت: "شبنویس" از اون روز که ملوان بهار طناب بادبونا رو باز کرد و گفت: "داش ما هم هستیم..." و دریا سوار چکاوک بیل زغال سنگشو توی کوره خالی کرد و چیزی نگفت. از اون روز که طناز هفتدربا قلابشو توی آب انداختو گفت: "سام علیک...". از اون روز که دریادار آنی رو مرغای دریایی روی دکل گذاشتنو و گفت: "خشکی میبینم...خشکی..." از اون روز که دریاگرد فائزه با کایاکش پاروزنون به جزیره رسید و گفت: "سوک..سوک". از اون روز که سلطان رضا از شکم یه نهنگ بیرون اومد و شروع کرد به فتح کردن...از اون روزا خیلی گذشته. حتی از اون روز که بابک منو از توی بطری در آورد و تو جزیره انداخت، خیلی گذشته. خیلیها آمدن، خیلیها ماندن و خیلیها رفتن. مثل همیشه و مثل همه جا. حالا به جزیره رسیدیم و به گنجهای توش، به لب ساحلی که پابرهنه راه میریم و به قلعهای که ما رو دور هم جمع میکنه. به رفاقتاش که همون گنجه...میدونید اینجا یه بهشته...و تمام آجرا و صخرهها و جنگلهاش ماییم..یه بهشته که برای همیشه میمونه...
من نه یه خوانندهی حرفهای کتاب و داستان و رمانم و نه یک منتقد ادبی. بیشتر کسی هستم که گاه به گاه لای کتابی رو باز میکنه، جاییشو میخونه بیشتر از چیزی که میخونه دوست داره لذت خوندنشو با دوستاش تقسیم کنه. من کسی هستم که کتابهای نیکولا کوچولو رو از همهی کتابها بیشتر دوست داره و بهترین درسهای زندگیشو از کتابهایی مثل کتابهای هری پاتر یاد گرفته. و ملاک من برای انتخاب داستان برنده داستانیه که وقتی سراغ کتابی میرم و لاشو باز میکنم تا یه داستان کوتاه بیاد، دوست دارم اون داستان بیاد....
هرچند که قلبم برای ارتباط زیرزمینی با سایر افراد قلعهی آماتوریا سخت میتپه و مشتاق یاد گرفتن داستان نویسی و زبان کردی و داشتن یک گوشی موبایلم! از همهی اینها میگذرم و جایزهی هزار سلطان[عکس اون پشت] قلعهی آماتوریا رو به مهرک تقدیم میکنم! هرچند که داستان پرسپکتیو داستان کاملیه و اگر کسی مثل من تلاش کنه فقط میتونه مثل بالا چن ایراد ملانقطی بگیره، اونم فقط واس خاطر اینکه پرسپکتیو خوشحال بشه. داستان بوران و برداشت دوگانه و متفاوتش از سوژه و تمام وقت بینظیری که سر این داستان گذاشته. یا آرامش که به نظرم خودش یکی از بهترین آدمهای روی زمینه و داستانی که نوشته یکی از واقعیترینهای اونا، آخه یه کوچولو از زندگی خودمه. یا داستان میرا که از نظر من و ندا داستان خیلی خیلی قشنگیه. و داستان نویسندهی ناشناس که مدتها وقت برده و روش حسابی کار شده تا یه اثر ماندگار خلق بشه و با تمام علاقهای که به نقاشی و نقاشها دارم.....
بالکن داستانیه که بیشتر خصوصیات داستانهای حرفهای رو داره. داستانیه که میشه چاپش کرد و روی کاغذ برای فرهنگها و نسلهای مختلف نگهش داشت. بیشتر داستانهای این دور هم این ویژگی رو دارن اما داستان مهرک در بیشتر ویژگیها به نظرم خیلی بهتر کار شده. شاید مثل داستان پرسپکتیو یه داستان کامل نباشه، یا مثل داستان بوران یه داستان متفاوت نباشه، اما داستانیه که خیلی خوب نوشته شده و شاید حتی با یه تغییر کوچولو، چیزی شبیه یه پاکنویس کردن، داستان حیرت انگیزی بشه (هر چند که الآن هم چنین داستانی هست..). این داستان مهرک و کلن داستانهای او ویژگی منحصر به فردی دارن که دست کم من اینجا در داستانهای بقیه خیلی کم اونو دیدم. و اون راوی قصه گو. راوی که بلده قصه بگه. لازم نیس راوی اندیشمند، سخنگو، فلسفه باف، خیال پرداز یا شاعر باشه، راوی باید قصه بگه. بالاخره هر نویسندهای اندیشهای داره، فکری داره، خیال بافی داره و حس شاعرانه.... اصلاً خود مهرکم یه شخصیت قصه گو اِ. من از نوشتههایی که اینجا و حتی توی کامنتاش خوندم و با اینکه تا حالا باهاش حرف نزدم، اما مطمئنم توی حرف زدن هم همینطوریه. و قشنگ میتونم بگم که قصه دستشه، میدونه چه طوری درستش کنه، پر و بال بده و تعریقش کنه، میدونه خواننده دقیقاً از کجاش لذت میبره و اونجا رو چه طوری تعریف کنه... گفتن قصه یه هنر بزرگه و ویژگی منحصر به فرد داستانهای مهرک هم همینه. گاهی حتی میشه از توی نوشتههاش و لای داستاناش کیفی رو که مهرک از گفتن قصههاش میبره حس کرد...این طور نیست؟ راوی اول شخص این داستان مهرک یه ویژگی جالب دیگه هم داره، اون فقط راوی نیست و هرجایی که نویسنده بخواد تعریف کنه نمیره. اون شخصیت داره، وقتی ناراحته جور دیگهای میبینه یا وقتی امیدوار میشه طور دیگهای. اون حتی موقعی که از خودش میگه هیچ وقت رک و پوست کنده نمیتونه حرف بزنه، یا توی تاریکی کمتر میبینه. اما بیشتر از همهی اینها داستانیه که میتونه توی یه کتاب باشه و کسی اونو بخونتش که یکی از آدمهای این شهره، این داستان میتونه بخشی از قلب اون بشه و اون تکرارش کنه، باهاش زندگی کنه...و این که این اثر میتونه در دل آدمهای پاکی تکرار بشه مهمترین ملاک منه...آخر داستان مهرک داستانیه که زندگی من به اون نیاز داره...
میخوام از همهی شما تشکر کنم. از همهی شما که داستان نوشتید و از همهی شما که توی کامنت دونی غوغا کردید. از آنی عزیز که شروع گرم کردن بازی از او بود و از همهی شمایی که ادامهش دادین. از حسین ممنونم به خاطر نقدهای بی نظیریش و از بابک و آنی عزیز. از فائزه که اگه روزی از او نمیخوندم، سخت دلگرفته میشدم. از بهار و نوشتههایش شادش، از آتش که با اینکه به سفر رفت، هیچ ما را فراموش نکرد و خودش، سوغات بینظیرش رو دوباره آورد، از طناز که با اینکه سرش خیلی شلوغ بود و دلش گرفته بود، این دور رو فراموش نکرد و از چکاوک که پس از رسیدن داستانها بازی رو دوباره گرم کرد. از بابک که ناگفته فراش این جاست و هر روز آب و جاروش میکنه!! و خلاصه حسابی حسابی حسابی براش زحمت میکشه...و از خودم که دل چند نفری از شما رو شکستم... از همهی شما تشکر میکنم...از همهی شما که قهرمان آماتورها هستید...
ورود میترا و فرنو و بازگشت دوبارهی میوت سول هم مبارک!
خوب وقته رفتنه...
خوب گوش کنید... از ساحلی دور دست، دور از جزیره صدای نهنگهایی میآید که خود را به ساحل کشاندهاند و دیگری را فرا میخوانند... و در ساحلی دیگر صدای امواج طوفانی که پی در پی خود را به صخره میکوبند...وقت رفتن است...
همین...تمام شد.. |
همیشگی باشید |
میشناسیدش: (راکرس، دونه تسبیح، پرستو) |
علی (همسایهی ویلای بار هستی) |