آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور دوم

 

ملکه دور دوم

نام: ارکیده
سن: 28 سال و پنج ماه
محل اقامت : تهران
تحصیلات : مهندس کامپیوتر ( دانشگاه آزاد)
کتاب : خرمگس
موسیقی : بوچلی
فیلم : پدر خوانده و حرفه ای اثر لوک بسون 
توضیحات : برخی از کتا ب هایی که از خواندنشان لذت برده ام : مسیح بازمصلوب،ریشه ها،کوری ، خداحافظ گری کوپر، نان سالهای جوانی،طاق نصرت
به موسیقی کلاسیک، ونجلیز،موسیقی محلی مجار، زیبا شیرازی ،سافینا و شجریان علاقه دارم.
سوژه : گناه
 
سلطان دور دوم

نام: خوزه آرکادیو بوئندیا

سن: تو بگیر 27

تحصیلات : فوقش لیسانس

محل اقامت: تهرون

ژانر ادبی مورد علاقه: رئالیسم جاودیی

کتاب: سال بلوا- عباس معروفی

فیلم: Malena، پدرخوانده 2     

ترانه: Dance me to the end of love, L.Cohen

سوژه انتخابی:

"در را کوبید و رفت

اکنون چگونه نگه دارم

عطر را در هوا

نم اشک را بر پیراهنم؟" (از رضا چایچی)
 

و متون دریافتی عبارتند از:
 
فرستنده : The Joker برای ملکه ارکیده
جنسیت : مرد
سن : 23
تحصیلات : دانشجو
محل اقامت : تهران
 
...و شاید یک خواب خوب!
شبی سرد و بارانی است. کنار شومینه نشسته ام و دستهایم را گرم می کنم. تنهای تنها به سالهای ابری ای که گذشته می اندیشم. خموده و مغموم با دلی پر، از هرآنچه خوب و بد که بر من گذشته....
در را می زنند. ساعت یک صبح است. درحالیکه خودم هم از کاری که تقریباً بی اختیار انجام می دهم، تعجب کرده ام، بی آنکه بپرسم کیست، در را باز می کنم. میهمانم دم در ایستاده و از تاریکی بیرون نمی آید. جلو می آیم و دستش را می گیرم. دستش داغ است. حتی از دست من هم داغ تر! لبخند می زند و داخل می آید. قد بلند، با چشمانی سبز و مویی طلایی. همان تیپی که خیلی دوست می دارم. مهربان به نظر می رسد و چهره ای دوستانه دارد....
 ساعتی بعد با شیطان به گرمی مشغول صحبت هستم. آنقدرها هم که می گفتند " بد " به نظر نمی آید. چهره آرامی دارد. آرامش لطیفی به من می بخشد. حس می کنم دلم می خواهد تمام اسرار زندگیم را برایش فاش کنم. حس می کنم او همه چیز را می داند. همه چیز را از چشمانم می خواند. از این احساس لذت می برم. انگار همه چیز را می داند ولی می خواهد از زبان من هم بشنود. از داشتن چنین هم صحبتی بسیار بسیار لذت می برم. چشمانم را می بندم و همه چیز را می گویم. شاید طولانی ترین اعتراف زندگیم شده باشد....
چشمانم را باز می کنم. این همه چیز های عجیب و غریب تعریف کرده ام، اما او همچنان آرام، متین و با وقار گوش می دهد و هیچ نمی گوید. هیچ. از او می خواهم که چیزی بگوید. چیزی که مثل چهره اش آرامش بخش و مهربان باشد. لبخندی کمرنگ بر لبهایش می نشیند....
ساعتی بعد، او از من برای من می گوید. تمام ناگفته ها را. تمام حقایق را. تمام آنچه باید می بود را. تمام نیرنگ ها را. تمام دورویی ها را. خیلی رک حرف می زند. گاهی فراموش می کنم که او کیست. گاهی فکر می کردم چرا امشب به دیدن من آمده. در چنین لحظاتی خیلی جدی تذکر می دهد که حواسم به او باشد. خوب که به حرفهایش گوش می کردم حس می کردم با تمام جانم حرفهایش را قبول دارم. از صندلیم بلند شدم. به انتهای سالن رفتم و پنجره را باز کردم. هوای تازه ....
حالا دیگر کنار شیطان نشسته ام. دلم می خواست سرم را روی شانه هایش بگذارم و هق هق گریه کنم. حس می کردم پس از سالها، تنها دوست واقعی زندگیم را پیدا کرده ام. همانطور که صحبت می کرد، با دستش سرم روی شانه اش گذاشت. شاید بهترین احساس زندگیم بود. حس می کردم تمام بار زندگیم را روی شانه هایش گذاشته ام و اجازه داده ام تا او به جای من، به تمام مشکلاتم فکر کند و برای هر یک راه حلی درخور بیابد...
به من گفت " میشه لطف کنی و یکی از سیگارهای بابا رو که توی یخچال نگه می داره برام بیاری؟" . بدون آنکه تعجب کنم از اینکه چطور جای سیگارهای بابا را می داند، فقط به این فکر کردم که این شاید کمترین کاری بود که می توانستم برای میهمانی که تا این لحظه حتی یک میوه هم به او تعارف نکرده بودم، انجام دهم. بلند شدم و سیگار را با یک زیر سیگاری و یک فندک آوردم. سیگار را روشن کرد و چند پُـک عمیق زد و با لحنی کنایه آمیز پرسید " تو می دونی من منشأ همه شرهای عالم هستم، مگه نه؟! ". در حالیکه هم می خواستم راستش را بگویم (چون او خیلی وقت بود که همه چیز را از چشمم خوانده بود!) و هم از اینکه در پاسخ به این همه احساس خوب که به من داده بود، از جوابی که می دادم خجالت می کشیدم، زیر لب گفتم "خُـب... آره". همانطور که سعی می کرد با کلماتی که ادا می کند، دود را بیرون بفرستد، ادامه داد " این را هم می دانی که امشب برای چه آمده ام؟ ". پاسخم منفی بود...
شیطان خوابش برده بود. من اما در آغوش او، روبروی شومینه بیدار بودم. تمام شب را به سؤال آخری که پرسیده بود، فکر کردم. از تشویشی که در همه تنم حس می کردم، نمی توانستم چشمانم را روی هم بگذارم. درست مثل وقتی که ۶،۷ پیک مشروب را پشت سر هم بالا بروی! نزدیک های سپیده، پلک هایم، سنگین تر از قبل، توان بیدار ماندنم را گرفت. شیطان را سفت بغل کردم و به یک خواب شیرین فرو رفتم.....
تا امروز، هیچ گاه به یاد نمی آورم که از آن خواب بیدار شده باشم. شاید شیطان مرا به دنیایی تازه برده است. شاید هنوز هم خواب می بینم. شاید همه چیز را خواب دیده ام. شاید هم صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، شیطان زودتر بیدار شده بود و رفته بود و خاطره آن چند ساعت را هم با خودش برده بود....
اما نه. نمی توانست خواب بوده باشد. من هنوز آن زیر سیگاری را با خاک سیگار آن شب نگاه داشته ام. شاید به عنوان تنها یادگاری از بهترین دوستم! این روزها همه چیز به رؤیا شباهت دارد. همه چیز به طور عجیبی غیر واقعی و زیباست. به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد ندارم. فقط دو چیز را می دانم! اینکه دلم برای دوستم تنگ شده است و اینکه اگر این یک خواب است، هرگز نمی خواهم از این خواب شیرین برخیزم....
 

 
فرستنده: خرمگس برای ملکه ارکیده

 

گفت مجبور شدم به مامانم دروغ بگم چون دیدیم بابام داره پول قرض می گیره تا برای اون بتونه کفش زمستونی بخره (عروسک جون کار بدی کردم؟)

نگاش کرد و لذت برد از حرکات نرم و موزونش سعی کرد با نگاهش به اون بفهمون که دوستش داره همیشه توی راه مدرسه منتظر اومدنش بود خسته شده بود از بس که همه جا نصحیت می کردن پسر باید سر به زیر باشه پسر باید نگاه به دختر مردم نکنه ولی اون به این حرفها کاری نداشت دوست داشت به اون نگاه کنه و لذت ببره و می فهمید که دختر هم دوست داره که نگاش کنه چون اون هم نیاز داشت  

اندامشو لمس کرد دستها و پاهاو گردن و سینه و آروم بوسیدش چقدر لذت بخش بود وقتی که هر دوشون به ارامش رسیدن دیگه چه اهمیتی داره که دیگران چی فکر می کنند وقتی هر دوشون به یک حس مشترک رسیدن و اون لذت دادن به همدیگه است ترکیبی از حسهای عشق و شهوت و پاکی و لذت ....

هنر شنیدن را خوب بلد شده بود از وقتی که پا به سن گذاشته بود گوشش بهتر کار می کرد شاید به خاطر همین ویژگی خوبش بود که تونسته بود صدای دعواهای زن و شوهر همسایه را خوب بشنوه  و اگه گوشش خوب کار نمی کرد حالا دختر همسایه در کنارمادرش زندگی نمی کرد و پدرش بجای حکم طلاق حکم اعدام تو دستش بود

 

حس ششم یعنی دل تنها چیزی که می تونه حاکم بر تو باشه حاکم بر تو ....

 


 فرستنده : قاصدک برای ملکه ارکیده

                                                           

پشت این پنجره باز

آسمان مجنون است                                                          

در دل ساکت شب                                                            

خواهشی مدفون است                                                     

 

می گشاید آغوش

بار دیگر رویا

سایه ی همنفسی

عاشقی بی پروا

 

خود نمی دانم چیست؟

رخوت و سستی خواب

اثر پنجه ی عشق

جوشش چشمه ی آب

 

گرد من آهسته

می کشد مرز و حصار

خواهد از دل ببرد

یکسر آرام و قرار

 

قطره قطره در من

می چکد شهد شراب

هر کجا می بردم

با دو صد واژه ی ناب

 

بسترم پر شده از

خط خوشرنگ گناه

غرق دلواپسی است

دیده ی روشن ماه

 

می نشینم کنجی

گوشه خلوت راه

در سرم فکر فرار

در دلم آتش و آه

 

گوش کن رهگذری

می زند کوبه به در

خود نمی دانم کیست؟!

 هوسیست زود گذر...


 

فرستنده: زاویه آفتابی برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا

شاید شکاف های بدنم را جستجو میکنی... شاید هم منتظرآب شدن این سکوت سردی... دست هایم مثل دو قالب یخ روی هم لیز میخورند... دستم را که روی صورتم میکشم حس میکنم پوستم ترک میخورد... یک درد لذت بخش دارد انگار میشکافد که چیزی آزاد شود مثل سطح یخ زده آب که با یک فشار میشکند و جاری میشود .... دست میکشم روی صورتم ...ترک میخورد...میشکافد ...و جاری میشود .... یک چیز مثل آب روان ...مثل چشمه آرام ...و مثل دریا وسیع به اندازه وجودت شاید هم بزرگ تر....روی پوستم حرکت میکند ...خیالت مثل یک فیلم کوتاه همراه با ترس و ابهام در سلول هایم فرو میرود ...و تمام زخم های سربسته ام را باز میکند ...داغ میشوم وتو هنوز جاری هستی مثل همان آب روان و ساده ... خلاصه در دو حرف مثل کوتاهی آمدن و رفتنت ...حس نیاز همیشگیم به تکرارت هر لحظه بیشتر وجودم را میسوزاند .... کاش میشنیدی فریادم را ....من هنوز گمراهم در من جاری شو ...میسوزی و میسوزانی خیالم را... رهایم میکنی...دیگر جاری نیستی آرام آرام از روی پوستم بخار میشوی و خیالت را با خود محو میکنی و من هنوز مبهوت در عطش حضورت ...در خود فرو میروم .... و باز هم ذره ذره وجودم یخ میزند به امید تکرارت.


 
فرستنده: بهار ۲ برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا
 
در را باز کرد وارد هال شد داخل را نگاه کرد همه چی مرتب بود
دستش را داخل جیب کتش کرد آروم در اتاق خواب را باز کرد همسرش  روی تخت خوابیده بود ملحفه کنار رفته بود پاهای کشیده و خوش تراشش دیده می شد چند ثانیه نگاهش کرد صدای نفسهای همسرش را شنید نزدیک شد طوری که مانع از بیدار شدن او شود به نیمرخ او نگاه کرد پوست برنزه و گرم ، موهای آشفته روی صورتش و دهان نیمه بازش و خشکی قطره های اشکی که گوشه بیرونی چشماش جمع شده بود چند ثانیه بیشتر خیر شد  چقدر دوستش داشت دیوانه وار 
 سپس چند گام به عقب برداشت  دستش را از جیب درآورد و شلیک  کرد لباس خواب تغییر رنگ داد
 
در اتاق خواب را کوبید و رفت
بوی گوگرد و عطر تن به هم پیچیده بود و خشکی اشک با خون ترکیب تازه ای ایجاد کرد
 
حالا نگه داشتن عطر و نم اشک او راحتر شده بود.
 

 

فرستنده : نوشا برای سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا

 

دهنم شوره و مزه خون میده .دلم نمی خواد پاشم بشورمش . با خودم لج کردم . احساس می کنم طرف چپ صورتم بی حسه . امادست نمی برم که لمسش کنم . نمی خوام بفهمه !

پشت پنجره برف میآد.حتما تو داری رو برفهای پا نخورده سفید  قدم میزنی و زیر لب شعر میخونی.میدونم که سردته .

- برات قهوه بریزم؟!

صدای بی تفاوتش منقلبم می کنه  ، آرومترشده . لبخند می زنه و لیوان و کناردستم می زاره. روم و برمیگردونم .صورت خوش فرمش با عینک دور مشکی وبینی قلمی اش حالم و بهم میزنه.

قهوه می ریزم و کنارت می شینم .روت و برمی گردونی و دستهای یخ زده ات و رو شعله های شومینه می گیری: " ای برای با تو بودن باید از بودن گذشتن "

طاقت نمی یارم باید خاموشش کنم .

 سی دی و عوض میکنه :  " از دوری صیاد دگرتاب ندارم "

دستش و زیر چونه ام می گیره و صورتم و برمی گردونه. 

صورت سرخت قشنگتره همینطوری خیلی بیرنگی .مثل برف !

پنجره رو باز میکنم .سوز برف همراه با دونه هاش میاد تو. می لرزی . چهره ات بین دونه های برف خیلی شاعرانه است .صورت سرمازده ات مدهوشم می کنه .

- قهوه ات سرد شد .نمی خوری؟!

ازصدای پشیمونش حالم بهم می خوره .

قهوه ات و عوض می کنم .کنار پنجره ایستادی و دونه های برف و تماشا می کنی . دوست دارم سرم و رو شونه ات بگذارم. پنجره به هم می خوره و میشکنه .دونه های برف همراه با قطره های خون  زیر پنجره میریزه. با دستمال سفید صورت سرخت و پاک می کنم .چند گل سرخ روی دستمال می شکفه .

به صورتم نگاه می کنه. دستمال برمیداره و کنار لبم و پاک می کنه . صورت سرخم با دستمال سفیدش بیرنگ میشه . زیر لب زمزمه می کنم: "رفته ای اینک . اما آیا باز برمی گردی؟ چه تمنای محالی دارم .خنده ام می گیرد "

شیشه شکسته و سوز می آد. دیگه نیستی . صورتم از سرما کرخت شده .

چند تکه یخ میاره .  لای دستمال پیچیده . روی صورت متورمم میگذاره.

هنوز برف میاد و تو روی برفهای سفیده پا نخورده ، آروم آرو م راه میری و از من دور تر و دورتر می شی. چند قطره خون زیر پنجره خشکیده . ضبط هنوز می خونه : " با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست ؟!!"

 


 اعلام نتایج دور دوم 

 

و بدینوسیله ملکه ارکیده طی نامه ای با این متن برنده رو اعلام کردند:  

 

salam
bebakhshid ke javabam dir shod
sare kar gereftar boodam
man ghasedako entekhab kardam

و همینطور سلطان طی حکم زیر به دور دوم خاتمه دادند:

 

سلام بابک خان

عرض شود که، اینجانب سلطان خوزه آرکادیو بوئندیا، با تشکر از بهار 2 و تقدیر ویژه از فرشته آفتابی، با اجازه دبیرخانه « نوشا» رو برنده اعلام میکنم.

به امید پیروزی خون بر شمشیر و بالعکس

پ.ن. میشه دوباره واسه حاکم شدن رفت ته صف؟!!


دبیرخانه ضمن تبریک به برندگان از کلیه بازیکنان برای شرکت در بازی تشکرات فائقه به عمل می آورد.

                                            با تشکر - دبیرخانه

نظرات 81 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:50 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

بهار عزیز! من قصد بدی نداشتم٬ این چیزی رو که نوشتم واقعا بهش اعتقاد دارم٬ ورنه چاکریم خیلی!

بهار سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:26 ب.ظ

ورنه خیلی چمنیم
هر اعتقادی محترمه
بگذریم بریم سر قضیه که باعث شد من و شما گپ باحالی داشته باشیم
از کدوم شخصیت داستان صد سال تنهایی خوشت می اومد ؟
اگه دوست داشتی جواب بده

قاصدک سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:16 ب.ظ

من بعداز ظهری یه شعر برای ملکه ارسال کردم. امیدوارم رسیده باشه.

پریسا چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

سلام من فقط اومدم یه موافقت کنم در مورد اینکه مچکاوک خیلی مهربونه خیلی قشنگ مینویسه اگه هم قرار به رای گیر من با چکاوک موافقم

باران چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

اختیار دارید ما بیشتر. رمدیوس خوشکله از اون شخصیت هایی است که برای همیشه در ذهنم می مانند. همون که یه بوی خیلی استثنایی از خودش تراوش می کنه. یادت می آد که٬ همون که وقتی می رفت حموم مردا می رفتن از روی سقف حموم٬ هر چند فکر می کنم در ماکوندو حموم ها سقف ندارن!!! نگاش می کردن. همون که خیلی عجیب و استثنایی بود. همون که یک روز هنگامی که رخت ها را پهن می کرد پرواز کرد و رفت. من این شخصیت رو خیلی دوست دارم. یا حالت عجیبی بهم دست می ده وقتی بهش فکر می کنم. اگه «زیستن برای باز گفتن» را بخونی می بینی که همچین شخصیتی واقعا وجود داشته. (البته پرواز نکرده ها) ولی من حالا واقعا این قضیه را باور کرده ام که رمدیوس خوشکله روزی که رخت ها را پهن می کرد پرواز کرد و برای همیشه رفت.
-----------------
می بینی بابک: دارم برای سلطان شدن زمینه سازی می کنم. بعدا نگید این قضیه هم به نخ دادن و این حرفها مربوطه٬‌ اصلا ما با بهار «گرامی» این حرفها را نداریم....
---------------
می گم فکر کنم واقعا مادر اروس نمی ذاره دیگه برگرده اینجا. شایدم از تنبیه کردن ترسیده. اگه کسی ازش خبر داره بهش بگه که بابا از این تنبیه ها خبری نیست برگرد. اگرم نه مودمش را از گرفتن بهم بگید خودم یه دونه براش می فرستم... (چاکریم آقا اروس)
------------------
خارج از بازی: بریدن از این دنیا زمان بسیار کوتاهی می طلبد. سفر کردم تا دنیای خودم را یافتم٬ آنچه که سرنوشت ما را رقم می زند دور از دسترس و اراده ماست٬ شاید ماوراء آگاهی ما باشد. ما همه در برابر عشق تسلیمیم چرا که عشق به ما یک جور احساس ناشناخته می بخشد٬ دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.... (آخرین جمله های فیلمی به نام آسیب٬‌ساخته ی ... بازم اسمش یادم رفت بعدا که یادم اومد می نویسم. )

آره دارم میبینم چه زمینه سازی میکنی! اصلا یه زمینه ساختی شیش دونگ، سه نبش، با آب و برق و تلفن!‌ گودلاک!‌

گرگ بیابان چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:29 ق.ظ

اسم برنده‌ی خوشبخت رو اعلام کردیم. رسید داداش؟

اروس چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:55 ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

*************** تولدم مبارک *************

والسلام علیکم و الرحمه الله و برکاته

بهار چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:39 ق.ظ

باران لعنتی
دقیقا همون شخصیتی را گفتی که مد نظرم بود
ناراحت نشی من کلا وقتی هیجان زده می شم و این لغت لعنتی را به کار می برم
اگه هم کسی پیشم باشه در اثر هیجان چنتا مشت می زنم به بازوش پس شانس آوردی که داریم گپ می زنیم از نوع نیمچه فیزیکی
از تیکه اخر که نوشتی ساخته ی .... خیلی خوشم اومد
جدا این کارگردان کارش درسته:)

بهار چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:21 ب.ظ

عجب امروز چندم ای بابا از این حافظه من
اهان امروز ۵ بهمن راستی امروز کسی دنیا نیومده
روز تولد کسی نیست

ایول اروس امروز تو دنیا اومدی
خوشحالی که دنیا اومدی من هم خوشحالم که تو خوشحالی

بهار چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:26 ب.ظ

اولین حس انسان کنجکاوی بود که باعث شناسایی و شناخت موجودات و اطرافش گردید همین حس کنجکاوی باعث شد که انسان به پیشرفت برسد
پس با نتیجه می گیریم حس کنجکاوی حس خوبی می باشد ولی ما باید یاد بگیریم که خیلی کنجکاوی نکنیم مادرم می گوید کسی که خیلی کنجکاوی بکند ممکن است دچار دردسر شود
پس ما نتیجه می گیریم که باید از بزرگتر ها بخواهیم در خوب شدن حس کنجکاوی ما به ما کمک کنند
آقای بابک نادعلی زاده از شما می خواهم کمک کنید حس کنجکاوی من برطرف شود و نتیجه معلوم گردد
این بود انشا من در مورد کنجکاوی

هستی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام بهار جون از متنهای زیبایی که فرستادی ممنون

هستی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ب.ظ

خرمگس تبریک میگم که متنتون برنده شده برای ملکه لوتوس فرستادین مبارک باشه

خرمگس چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:06 ب.ظ

هستی عزیز
مرسی از تبریکتون و توجهتون
امیدوارم دفعه بعد من به شما تبریک بگم
قربان شما

چکاوک چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:27 ب.ظ

گرچه ما مرد نیستیم که جوونمرد باشیم.اما شعور که داریم. حسودم نیستیم پس ؛ حرف دل یک بیدل ؛ مبارک باشه. همیشه سلامت و موفق باشی. خرمگس جان شما هم مبارک باشه. هر دوتون همیشه توی همه چیزهای خوب اول باشید.

داش آکل چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:01 ب.ظ

آبجی چکاوک ما امشب که شب عروسی ملکه است،‌ واسه اینکه مراسمشو به هم نزنیم و خدمونم از غصه دق نکنیم عین خود آقا داش آکل واقعی میریم تا صبح عرق خوری. مرجان! ببخشید ملکه ! عشقت منو کشت!‌
بعدشم آبجی خانم!‌ گذشت اون زمونی که جوونمردی به سیبیل بود. شوما سالاری!‌

چکاوک چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:16 ب.ظ

داش آکل جونم، آقا، لوطی، سرور، صاحب، ای فدات همه لوطیا، مرگ من کجا میری عرق خوری من با لیوان آب قندم بیام. بدجور فشارم افتاده.

چکاوک چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:25 ب.ظ

به سلامتیه همه بازنده ها. نوش....... ای راستی از مرداب پیر و سگ ولگرد چه خبر؟ بابک جان می خواستم در ملاءعام بنویسم من و داش آکل می ریم کنار مرداب پیر می شینیم من آب قندمو می خورم داش آکل عرقشو. سگ ولگردم مواظبمونه کسی نیاد مزاحمت ایجاد کنه گفتم حالا سگ ولگرد بهش بر می خوره حال چکاوک رو میگیره اینه که بابک واسه خودت می نویسم. خودت تنهایی بخون.

کاش منم با خودتون می بردین بچه ها!‌ منم پایه آب قند و ساندیس خوری کنار مرداب هستم. تریپ شکست عشقی و سیگار پشت سیگار و داریوش و ...:))

خوب شد که در ملاء عام ننوشتی وگرنه حالا سگ ولگرد هیچ چی، داش آکل بیچاره غیر از این که امشب تا صبح به عشق مرجانش هوار بکشه باید جفتتون به جرم شرب خمر و رابطه نامشروع ( حضور در محل خلوت!) و به دلیل اعتراف صریح متهم و متهمه به انجام بزه انتسابی شستاد تا شلاقم میخوردید. هرچند شاید به نفعتون بود. یه خورده درد میکشیدید عاشقی یادتون می رفت! :)‌‌) خیلی مخلصیم !‌

داش آکل چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:33 ب.ظ

چکاوک خاتون برو ببین تو کامنتای پست قبلی این خرمگس چه دل و قلوه ای داده به ملکه!‌ یکی نیست بگه نامردا مارو ناکام کردید خیالی نیست دیگه حالا چرا پزشو جلوی همه میدین!‌ بازم خوبه که گرگ بیابون و اون زید بی دلش اینجوری دل تو رو نمی سوزونن!‌
مرجااااااااااااااااااااااااااااان!‌ کجایی که داش آکلت از دست رفت!‌
بگیر بالا آب قندتو آبجی که بزنیم به سلامتی هر چی عاشق دل شکسته است!‌:)) ... سلام!‌

داش آکل چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:45 ب.ظ

فکر کنم مرداب پیرو سگ ولگرد در جا از حال رفته ان!! باید پیداشون کنیم یه مشت آب بزنیم تو صورتشون حالشون جا بیاد.
چکاوک فکر کن الان خونه ملکه اینا چه خبره؟ رفت و آمد!‌ ببر و بیار! رقص و آواز!‌ صداشون تا هفت محل اونورتر میره. پسرا طبق به سر شاباش جمع میکنن. دخترا از پشت پرده واسه اشون دلبری میکنن. پیر مردا همه تا خرخره تریاک کشیدن. پیرزنا دارن واسه دختر خاله خانباجی شوور تور میزنن!‌ واای چه عشق و حالیه! ملکه هم با خرمگس اون بالا نشستن و دارن واسه وصال لحظه شماری میکنن!

مرجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان!‌ عمرا بذارم اون پسره شاسگول بیاد تو حجله ات!‌... مرجاااااااااااااان!‌
عوووووووووووووووووووق!‌
چکاوک یه خورده از اون آب قندت بده بخورم. منم فشارم افتاد جون آبجی!

فرزندانم!‌ داش آکل،‌چکاوک،‌مرداب پیر و سگ ولگرد!‌ کمی خوددار باشید. دنیا که به آخر نرسیده.
داش آکل جان !‌ایندفعه اگه یه داستان تو فضای دوره قاجار بنویسی فکر کنم حتما برنده شی!‌

بهار پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:50 ق.ظ

با تشکر از بابک عزیز که باعث شد حداقل حس کنجکاوی بنده خوب بشه ( متن انشای کنجکاوی )

خوب خرمگس و حرف دل یک بیدل تبریک موفق باشید
و اما
داش اکل چکاوک دوره خوردن ساندیس و آب قند عرق سگی تمام شده پیشنهاد میدم با توجه به شدت حادثه باید ملخی بزنید
در صورت نداشتن دستور عمل تهیه ملخی پیغام بزارید

بهار پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ

ببخشید پیغام بذارید:)
:) :) :)

داش آکل پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ب.ظ

ما تگری زدن شنیده بودیم اما ملخی زدن راستش تا حالا به گوشم نخورده.
اینم جزو نشونه های پیر شدنه که آدم حرف جوونا رو نمی فهمه دیگه!‌

چکاوک پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:44 ب.ظ

بهار جونم ملخی چیه خواهر؟

حرف دل یک بیدل پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:54 ب.ظ

ای بابا حرف در نیارین واسه بچه مردم من اصلا این گرگ بیابون هنوز نمیسشناسم اسمشم نمیدونم چکاوک جون تو بگو بهشون تو که میدونی دیگه!!!
ولی همونطور که به خودت گفتم چکاوک باید تو برنده میشدیا!خودم به اندازهخ همه دوست دارم

چکاوک جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ق.ظ

بدین وسیله اعلام می کنم که همه ی اینها یه شوخی کوچولو بود و هیچکس ناراحت نشه. دیگه تموم شد و جا برای شرکت کنندگان دورهای بعد خالی میشه. لذا از مبحث ناله و غیبت میایم بیرون و جریان کش رو هم رها می کنیم. حرف دل یک بیدل: جون من به دل نگیر، باور کن همه ش شوخی بود. بابک جونم خیلی ممنون که به ما اجازه دادی انقدر خودمونو لوس کنیم. با ارادت فراوان به دبیرخونه ی محترم.

بهار شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:40 ق.ظ

از بهار به چکاوک و داش آکل
خدمتان عرض کنم که اگه اهل فیلم هستید و یا اگه نیستید پیشنهاد می کنم فیلم رونین ببینید در این فیلم رابرت دنیرو در مورد معجونی صحبت می کنه به نام ملخی که ترکیبی از قویترین مشروبات شامل جین ویسکی و غیره... که برای اعتراف کردنه در هر صورت بد نیست امتحان کنید
ما که ملخی نزده همین جور در حال اعتراف هستیم

مرداب پیر یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:02 ق.ظ

در راستای انتخاب ملکه و انی حرفا و حال بد و شکست عشقی و این چیزا. من اومدم چون بدجوری سرم شلوغ بود و رفته بودم خیر سر امواتم بساط عروسی با ملکه رو جور کنم ولی انگار ملکه با یه داماده دیگه در رفت. قال ناصر ملک مطیعی علیه رحمه: دو پک سگی بخور داغ شی گوشه ی کافه. بعدشم نالوطی من دری وری نوشتم اون داش آکل عذب یا عزب یا اذب یا ازب یا هر کوفته دیگه ای که خوب نوشته بود.دیدمش افتاده پای چنار زیر گذر و میگه مرجان ( اونکه فیلمش بود. ) نه میگه لوتوس عقشت منو کشت. ولی خب الان دیدم بچه پر رو اومده به قول بابک کیولیی اینجا کامنت میریزه که بگه من جنبه ی باخت دارم. داداش ما جنبه شو نداریم. آبجی ما جنبه شو نداریم. آخه من به کی بگم هیشکی به ما لبخند نمیزنه. بعدشم مرداب پیر گندید!

بهار یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:57 ب.ظ

آقای ژوکر از متنت خوشم اومد ارتباط با شیطان خیلی جالب بود چیزی که ما شاید بارهای بار در روز باهاش در ارتباطیم
ایده باحالی بود
خرمگس سلسله مراتبی که رعایت شده بود جالب بود از کودکی به پیری ختم کرده بودی و گناهای مختلف را در قالبهای کوتاه داستانی آوردی خوب بود
ولی در مورد حس ششم یه ذره نامفهوم بود می تونستی کامل تر بیان کنی
قاصدک از شعرت خیلی خوشم اومد
زاویه آفتابی
با اصطلاح قالب یخ دستات که رو هم لیز می خوره خیلی حال کردم متن قوی ای بود مرسی دستت درد نکنه
نوشا
متن خوب بود نمی دونم بدجوری از دست این آقای تو متنت عصبی شده بودم
ولی از اینکه اینقدر خوب نوشتی که به آدم حس عصبی بودن را منتقل می کنه خوشم اومد

نوشا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:19 ق.ظ

بها جان ممنون
از دست کدوم آقا هه حرصت دراومد؟ اونکه گذاشته و رفته ؟! یا اونکه زندانبانه (مثلا شوهره دختره است ؟!!)

بهار سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:12 ب.ظ

نوشا عزیز
اول تبریک می گم بخاطر برنده شدنت امیدوارم که همیشه موفق باشی
از دست اونی رفته و این یکی که فکر می کنم کمی خنگه البته ببخشید ها
باز هم تبریک منتظر کارهای خوب بعدیت هستیم

بهار سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ب.ظ

راستی یک نکته ای دیگه حالا مجبورم بگم
بهار ۲ همون بهار من نمی دونم این ۲ از کجا اومده نشسته تنگ دل من در هر صورت

بهار ۲= بهار :) :) :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد