آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور سوم

همانطور که حتما مستحضر هستید دور اول به طور کامل به پایان رسید و ملکه و سلطان برندگان را انتخاب کردند. برای مشاهده نتایج و نظرات نهایی ملکه و سلطان میتوانید به پست دور اول مراجعه کنید.

متون ارسالی برای دور دوم هم تکمیل شد و ملکه و سلطان برندگان را درتاریخ دوشنبه ۱۰ بهمن در ذیل مطلب همان دور اعلام خواهند کرد.

امروز دور سوم آغاز می شود و ملکه و سلطان معرفی می شوند. پیش از آغاز این دور و با تکیه بر تجربیات حاصل از دور های انجام شده توجه به نکات زیر خالی از لطف نیست:

۱- با توجه به اینکه صف افراد ثبت نام شده برای جایگاه سلطان رو به اتمام است لذا اگر مایل به شرکت در بازی به عنوان حاکم هستید می توانید ثبت نام کنید. اولویت زمانی مستقیما مربوط به زمان دریافت ایمیل ثبت نام می باشد.

۲- دبیرخانه از یک نفر آقا و یک نفر خانم جهت همکاری در امور مربوط به بازی بدون حقوق و مزایای مکفی دعوت می نماید. شرح وظایف عبارتند از چک کردن و پاسخ به ایمیل ها و وارد کردن مطالب وارده.

۳- تولد اروس مبارک!

۴- اکنون زمان آن فرا رسیده که از دوستان با پتانسیل خود برای شرکت در بازی دعوت کنید.

۵- تجربیات چندین ساله دبیرخانه در امر برگزاری بازیهای گروهی ما را بر آن میدارد تا نسبت به برخی عوامل مخرب از قبیل انتخاب های سیاسی! و همچنین شرکت هماهنگ گروهی (‌حداقل ۲ نفر) با انتخاب های از پیش تعیین شده هشدار دهیم. با اینحال هیچ تمایلی به بستن در این دیزی از طریق استفاده از اطلاعات خارج از بازی در مورد روابط اشخاص یا استفاده از آی پی آدرس نداریم. امیدواریم دوستان لذت عمیق بازی واقعی را به لذت سطحی سود استفاده از فضای آزاد ترجیح بدهند.


ملکه دور سوم

نام:آتش
سن:18
تحصیلات:دیپلم فعلا
محل اقامت:کرج
ژانر:رمانتیسم رو به بقیه ترجیح میدم
کتاب:پرنده خارزار یا کلیدر
فیلم:همون پرنده خارزار
اهنگ:عروسک ستار یا دستای تو داریوش
سوژه:فراتر از قله آرزو چه خواهی که آنجا جای فریاد زدن آزادست
 

سلطان دور سوم

نام: صندلی لهستانی خاک گرفته

جنسیت: مرد

محل اقامت در دامنه ی یک کوه.

ژانر ادبی: تنهایی

فیلم مورد علاقه: " pulp fiction "

نام ترانه ی مورد علاقه:" I hate you "  از سلین دیون و پاواراتی و I’d lie for you از “ meat loaf

نام آلبوم مورد علاقه:"lest we forget  " از مریلین منسون. مخصوصن یکی دو آهنگ داره: personal jesus " و " the reflection god "

نام کتاب مورد علاقه:"بازمانده ی روز " از کازوئو ایشی گورو

سوژه: دوستی با همجنس تعهد نداره.


  مهلت ارسال مطالب : تا شنبه ۱۵ بهمن به خاطر تکمیل مطالب سلطان تمدید شد.

آدرس: bnadali@yahoo.com 


فرستنده: شرک برای ملکه آتش

 

لمس یک کفشدوزک و بال زدن آن ویا داشتن عروسک و یا اسباب بازیی ، منتظر بودن سال تحویل و هیجان گرفتن عیدی ، دیدن ماهی قرمزه توی حوض بدون اجازه مادر، دنبال بچه گربه رفتن و دمش را کشیدن، داشتن یکه نقشه گنج رویایی ، دررفتن از خواب بعد ظهر یواشکی سرک زدن به لواشکهای روی پشت بوم و غیره ...  کیسه کوچک آرزوهای کودکیمان را پر می کرد

داشتن دوچرخه ویا فرصتی برای کشف ناشناخته ها، ادای بزرگتر ها در آوردن، فرصتی برای چند ساعت تنها بودن توی خونه و یا فرصتی برای پا گذاشتن به جامعه فراتر از آنچه که خانواده تعیین می کرد، کوله آرزوهای نوجوانیمون بود

 

ورود به دانشگاه کشف رابطه جدید و داشتن استقلال بیشتر،  کلمه دهان پر کن دانشجو، جستجو بین دونسته ها و ندانسته ها

بحث های داغ سیاسی ،  اجتماعی ، شرکت در تیمهای ورزشی دانشگاه دست انداختن استادها و سر به سر گذاشتن جنس مخالف و پیدا کردن سوژه و دست گرفتن ، رفتن به سینما ادعای داشتن  تفکرات هنری و... چمدان آرزوهای جوانیمون بود

 

پیدا کردن یک شغل مناسب با یه حقوق جانانه بدون دردسر و داشتن ماشین و داشتن استقلال مالی که خودش بهترین حس بود

مورد توجه بودن بین فک و فامیل و دوست و آشنا ، ژست اینکه حالانمی خواهم ازدواج کنم تازه راحت شدم می خوام برای خودم زندگی کنم که حتی معناشو هم نمی دونستیم و....

و بعد داشتن حس تنهایی پشت بندش هم پیدا کردن یه همسر خوب و بعد هم داشتن دو تا فرزند چون باید زندگی بهتر فرزند کمتر را رعایت کرد ، چهار دیواری آرزوهای جوانی و پا بسن گذاشتن بود.

 

ولی حیف حیف .... که آدمها آرزوهاشون از یک کیسه کوچک شروع می شه با یه عالم شور و اشتیاق به یه چهار دیواری استیجاری با چارتا تیر و تخته و یه حقوق آخر برج پایان یک دفترچه قسط شروع دفترچه قسط بعدی فکر عید و اجاره خونه پول و آب و برق و جهاز دختر و شغل پسر در نهایت داشتن پولی برای مراسم کفن و دفن و ختم ابرومند پایان می گرفت

 

فراتر از قله آرزو می خواهم دچار روز مرگی نگردم

فراتر از قله آرزو می خواهم دچار سکون نگردم

فراتر از قله آرزو می خواهم آرزوهایم کوچک باشد ولی پر شورو اشتیاق باشد درست مثل دوران کودکی  

ولی افسوس دیگر برگشت به دوران کودکی ممکن نیست که تنها جایی که فریاد زدن آزادست همان زمان است و بس.


فرستنده: آب برای ملکه آتش

 

فقط همین امشب کوچولو

 

دست به سینه ایستاده بودم و حرکات دیگران نگاه میکردم. دستی روی شونه م سنگینی کرد و باقی موند. انگار دوستی طولانی بین ما وجود داشته باشه. برگشتم و نگاهش کردم. سینه های سنگین و سفیدش خیلی محکم جا گرفته بودند. چند تا لک و کک و مک روی شونه هاش بود و پیراهن بلند و مشکی که تنش کرده بود قدش رو بلندتر نشون میداد. دور یقه ش سنگ دوزی شده بود. موهاش رو هم پشت گوشهاش گذاشته بود تا روی صورتش نریزه. گفت: شما چیزی نمی خورین؟ جوونها توی سالن هستندو لب تر میکنن. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: من نمی خورم. گفت: پس چطوری میخواین برقصین؟ گفتم: راستش من مست خدایی ام با یه لیوان آب هم جو گیر میشم. خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم آقا. آقاش تو گوشم پیچید و رفت پایین. توی جمعیت میانسال توی حیاط گم شد. دنبالش نگشتم. میدونستم داره خودشو گرم میکنه. انگشتهای باریک و بلندش رو جا دادم توی دستهام و اینقدر دستش رو کشیدم بالا تا به من نزدیک تر بشه. زیر بغل هاش رو حتمن اصلاح کرده و بوی عرق و مامش میپیچه بینمون. بوی عرق زنونه رو دوست دارم. ولی از صدای خش خش گن و رد دکمه ها و چسب هاش خوشم نمیاد. انگار خطوط مثلثی لباس زیر رو پنهان میکنه و یادت میره چی کجاست؟ صدای ارگ و ارکستر بلند شد و خواننده کمی مهمانها رو وادار به دست زدن کرد. به خودم اومدم و دنبال همون دختر گشتم. با پای خودش اومده بود و با پای خودش رفته بود. شاید باید نگهش میداشتم. جوانها یکی یکی سر می رسیدند و هر کدام با چشمهای قرمز و دماغهایی که ابریزش بینی داشتند می رفتند و دست دختری رو که می شناختند می گرفتند و میبردند وسط. محو تماشای پسرها شده بودم که هر کدامشان انگار بیلی برداشته بود و جذابیت خودش رو برای دختری شخم میزد. دو سه تا دختر تنها می رقصیدند. تکیه دادم به دیوارو اونها رو نگاه کردم. یکی از مهماندارها سینی رنگارنگی پر از لیوانهای پایه بلند جلوی من گرفت و گفت: بدون الکل هستند. گفتم : کدومش شیرینه؟ گفت: قرمزا آقا. برداشتم و صورتم رو به نشونه لبخند براش چروک کردم. دستم رو فرو بردم توی کراواتم تا شل تر بشه و از گلوم پایین بره. یه قلپ خوردم. آهنگ تند شده بود و یکی از اون دخترهای تنها که قد بلندی داشت و خالکوبیه روی بازوش نشون میداد که خیلی لات تر از این حرفاست که به جاییش باشه مسخره ش کنی با این طرحی که زده داشت طوری می چرخید که موهاش رو هوا پخش بشه. زبانی لیس زده بود و رد خیسی به جا گذاشته بود تا گودی کمرش. طرح عجیبی زده بود. لیوان رو گذاشتم روی یکی از میزها و رفتم به طرفش.

_ خانوم دستهاتون رو به من میدید؟

از اینکه چشمهاش پایین نرفته بود و قدم بلند تر بود خوشش اومد. دستهاش رو توی دستهام قفل کرد و نگاهی به دوستهاش انداخت. صید کرده بود. گفت: شما همیشه با کراوات هستید. گفتم: معمولن همین جور جاها. دستش رو کشیدم و گذاشتم روی شونه م. گردنش رو بو کشیدم. بوی مشروبش میزد بالا. گفتم: مشروبتون ریخته روی لباستون؟ گفت: یه کمی . بچه ها اذیت میکردن.

آهنگ تموم شد و از هم جدا شدیم.

_ میبینم اومدین وسط.

از آسمون افتاد روی صندلی کناری من. چرخیدم به طرفش و گفتم: ناپدید شدید؟ گفت: باید به مهمانها برسم. جواب یک نفر را داد و برگشت. موهاش بلند تر از چیزی بود که تصورش رو میکردم. صاف و بدون مدل تا جاییکه نور رفته بود ریخته بود روی همون پیراهن مشکی ش. گفتم: شما نمی رقصید؟ گفت: نباید عرق کنم. تا آخر شب کلی باید دیده بوسی کنم. رگ شیطنتم گرفت: گفتم: ولی با من دیده بوسی نکردید. خندید. بند پیراهنش شل شده بود و افتاده بود روی بازوش. دستم رو بردم به طرفش تا بند رو بکشم روی شونه هاش. دستم رو گرفت و گفت: تو چشم هستیم آقا. آقاش پیچید توی گوشم. نفسش با آقاش روی کت و شلوارم دنبال جایی برای فرو رفتن میگشت. معذرت خواهی کردم و گفت: اشکالی نداره. گفتم: ولی تا آخر شب یکبار به من افتخار بدید. گفت: اگر عرق نکرده بودم. و بلند شد و رفت. این بار بلند شدم و با چشم دنبالش کردم. چند تا مهمان رسیده بودند. یکی دو لندهور رو بوسید که عرق ها رد گرفته بودند روی تیره پشتم. اون دختر قد بلند دستم رو گرفت و کشید: بیا بریم وسط. دوستهام میخوان ببیننت. گفتم: چه کار میکنی داری کله پام میکنی. تا حالا پسر ندیدی؟  دستش رو پس کشید و عقب رفت. دنبالش رفتم وسط. وسط جمعیت سرم رو بردم پشت گوشش و گفتم: ناراحت شدی؟ چیزی نگفت. گفتم: از دلت در میارم. بگذار برقا رو خاموش کنن. گفت: خیلی زود فامیل شدی؟ گفتم: همچین زود هم نیست. دوستات با خبر شدن. خندید و گفت: اونها تنها موندن و دارن حسادت میکنن. گفتم : باهاشون می رقصم اگر ناراحت نمیشی. گفت: نه به شرطی که بر گردی پیش خودم. گفتم: امشب هواتو دارم. به شرطی که ناغافل نخوای پیدام کنی!

 ده دقیقه ای روبروی هم با آهنگهای رپ و ریو جفتک انداختیم و من ناراحت بودم که اون با این قد و بالاش سینه های کوچکی داشت. زیر پیراهنش اینقدر کوچک بودند که انگار دو تا گردوی نارس آب انداخته رو توی باد دید بزنی. موهاش رو ریخته بود جلو و به من تنه میزد. چند بار دستهام رو جمع کردم تا به جایی نخوره و معنیه خاصی بده. زیر چشمهاش برق افتاده بود و عرق کرده بود. دوستهاش ایستاده بودند و ما رو تماشا میکردند. سرم رو تکانی دادم. به نشانه ی آشنایی و گفتم: میرم پیش اونها.

سلامی کردم و گفتم: دوستان تنهای بی عرضه. جا خورده بودند. یکیشون که قد کوتاهی داشت ولی توی شلوار طوسی که به پا داشت خیلی با قوس و لوندی خاصی ایستاده بود گفت: ما رو باید تور کرد. گفتم: تورش باید بزرگ باشه فکر کنم. ماهی های درشتی هستین. هر دو لیوانهاشون رو موج موج خوردند و روی میز گذاشتند. آهنگ شروع شده بود. دست همدیگر رو گرفتند و شروع کردند. گفتم: تا حالا ندیدید یه مرد باهاتون برقصه؟ دست همون دختر پررو رو گرفتم و کشیدم طرف خودم. به نظرم بی واهمه بود و اونجا غریب بود و کسی نگاهش نمیکرد. بهش گفتم: مورد خاصی دور و برت نیست انگار که تیریپ وفاداری براش بری؟ گفت: هنوز که شروع نکردی لافش رو میزنی! سرم رو بردم عقب و دور و بر رو نگاهی کردم. اون دو تای دیگه خودشون رو زده بودند به کوچه ی علی چپ و با هم می رقصیدند. دستم رو بردم روی گودی کمرش و تا جایی که حس میکردم هنور اطمینان داره پایین بردم. تقریبن نزدیک شده بودم. بین جمعیت گم شده بودیم. نگاهی به دم در انداختم. هنوز ایستاده بود همانجا و بی اعتنا به ما، به من و به کارهایی که میکردم بود. به مهمانها خوش آمد میگفت و رژ لبهاش رو میمالید به صورت این و اون. گفتم: اون دختر رو میشناسی؟ نگاهم رو دنبال کرد و گفت: تازه تنها شده. گفتم: به نظر جاافتاده میاد. صورتم رو چرخاندم به طرف همین دختر چموش که خودش رو چسبانده بود به من و داشت حرکاتم رو با خودش یکی میکرد. بهش گفتم: جفت شدیم؟! گفت: خوش به حالت. گفتم: مرام نداری؟ گفت: امتحان نکردی! دستم رو بردم پایین تر ولی چشمم افتاد به دم در. کسی اونجا نبود. دستم رو پس کشیدم و رهاش کردم. داشت زیر لب آهنگی رو که صداش می اومد میخوند. ایستاد و خیره شد به چشمهام. گفتم: رفت؟ گفت: کی؟ گفتم اونکه تازه تنها شده بود؟ گفت: کجا بره؟ اون مهمانداره. گفتم: صاحب مجلس نیست؟ گفت: نه. ما سه تا هم مجلس گرم کنیم. گفتم: چی هستین؟ گفت شبی بیست تومن میگیریم وول بخوریم بین جمعیت. یا اگر مهمانها یبس بودند و وسط نیومدند ما وسط قر میدیم. عقب تر رفتم و گفتم: اون کجاست؟ گفت: بگردی پیداش میکنی؟ گفت: چرا حالا منو ول کردی. تا آخر این آهنگ باش. ضایع ست آقا. گفتم: نگو آقا. دستات عرق کرده خوشم نمیاد. رفتم به طرف یکی از مهماندارهای که سینی پر از شیرینی و شربتی روی دستش بود. گفتم: بدون الکل و شیرین؟ گفت: قرمزا آقا. گفتم اون خانم که ... حرفم رو قطع کرد و گفت: همه رو میبوسه و موهاش تا کمرشه؟ نگاش کردم و گفتم: تو عاشقشی؟ گفت: شوهرش بودم. گفتم: چه کارش بودی مرتیکه؟ گفت: حرف دهنتو بفهم آقا. خیلیها شوهرش بودن تا حالا. گفتم: آخریش بودی؟ گفت تو میخوای آخریش باشی؟ گفتم: شاید. گفت: داره میزنه تو رگ. گفتم: کجاست الان لعنتی؟ گفت: چشمهاش که خمار میشه دستش رو میذاره رو شونه هات و خودش رو اینقدر بهت نزدیک میکنه که قاب چشمهاش رو نتونی تطابق بدی. گفتم: درهم بود. گفتم: تار بود. گفتم: عرق کرده بود. گفت: نذار مستت کنه. بذار عقل تو کله ت باشه و ببوستت. گفتم: نبوسید. گفت: شناخته بودتت. گفتم: میخوامش الان. گفت: همه توی این مهمونی میخوانش. گفتم: غلط کردن گفت: نگاشون کن. تو سینه ی نامزداشون هستند ولی کله هاشون مثل کله ی فلامینگوها به چپ وراست می چرخه دنبال اون چشمها و موها. گفتم: میشناسیش؟ گفت: باهاش بودم. گفتم: عرق میکنه؟ گفت: برای همه. گفتم: زنه؟ گفت: خیلی وقته. گفتم: کجاست؟ گفت: یه بسته صدتایی آبیش رو بگیر دستت برو طرف سالن. یه در هست که بعضی ها رو اونجا راهنمایی میکنه برای مشروب. گفتم: منو راهنمایی نکرد. گفت: روت حساب کرده. نرو سراغش. گفتم: دیر میشه. گفت: اون همیشه یه آخری داره. گفتم: تموم میشه. از ریخت می افته؟ گفت: منتظرم از ریخت بیافته. گفتم: میخوایش؟ گفت: از ریخت افتاده شو. گفتم: من الانش رو میخوام. گفت: تو خود جنسی. گفتم: چه چیزش تو رو گرفته؟ گفت: اون چیزی که دلتو میزنه. گفتم: چی لعنتی؟ گفت: کارش. هر شبش. عشقش. چشمهاش. گفتم: عاشق هم میشه؟ گفت: اینقدر که ترکت میکنه. گفتم: من عاشق رفتنه بی صدام. گفت: بی صدا میره. بی صدا میاد. مهماندار به سرعت سر خر رو کج کرد و رفت.

 دستی روی شونه هام سنگینی کرد. گفت: آماده ای. گفتم: تو چشم نیستیم؟ موهاش رو از روی صورتش کنار زد و پشت گوشاش گذاشت. گفت: برقا رو خاموش میکنن. گفتم: بوی عرق زنونه رو دوست دارم. گفت: ولی من دنبال بوی خاصی میگردم. گفتم: پیدا میکنی؟ گفت: نمی گردم. خودش پیدا میشه. گفتم: بچرخیم: گفت: فقط همین امشب کوچولو...

 


فرستنده: آنی برای ملکه آتش

 

خوشرنگ

 

موهاش رو بافته. وقتی می‌خنده گیس سیاهش تکون می‌خوره.

اولین بار که دیدمش یه لباس به رنگ سفید پوشیده بود که سیاهی چشما و موهاش رو به رخ می‌کشید.

دومین باری که همیدگر و دیدیم. تیشرت قرمزی که پوشیده بود سفیدی پوستش رو عریان کرد.

بعدها که به یه مهمونی رفتیم با یه پیراهن آبی روشن مثل آسمون شده بود.

چند ماه بعد که قرار شد بریم یه جا بشینیم همراه با نوشیدنی داغ  گپ بزنیم، با بلوز شلوار خاکستری و دستمال سر زرد رنگش منو دیوونه کرد.

آخرین بار مثل همیشه خوشرنگ بود ولی سیاهی چشا و موهاش مثل قبل نبود. توی چشاش هالة‌ای خاکستری و روی موهاش غباری خاکستری نشسته بود. نگاهش حرف نمی زد. ولی می‌خندید.

با نگاهم ازش پرسیدم چیزی شده؟ بلافاصله دستش رو جلوی چشام گرفت و فکر کنم دیدم که حلقه‌ای توی انگشتش می‌درخشید. لبخند زدم یا نزدم. ولی داشت می‌خندید و من متوجه شدم که دیگه گیس سیاهش تکون نمی‌خوره.

 


 

فرستنده: بهار برای سلطان صندلی لهستانی خاک گرفته

 

فصل آخر

مکان : کافی شاپ

زمان : 5:42 عصر

2 سال 3 یا 4 ماه بعد

دختری با کت چرم قهوه ای ارزون قیمت با یک کیف ساده زنونه برنگ کرم قهوه ای یک شال و چکمه های مشکی

وارد کافی شاپ میشه یک میز خلوت پیدا می کنه کمی عصبی با ناراحتی صندلیشو عقب می کشه و می شینه همینطور که حلقشو توی دستش می چرخوند پسری نسبتا لاغر اندام نزدیک میز میشه و منو به دستش میده

منو را می گیره لیست را که نگاه می کنه  خندش می گیره چقدر دلش تنگ شده بود از کجا معلوم شاید الان سروکلش پیدا شه ...

سفارشو میگه یک شیر موز با کیک شوکلاتی

 

-    آخه بچه شیر موز با کیک شوکلاتی می خورن

- خوب من دوست دارم در ضمن گرسنه هستم

-   خوب دعوت نامه امروز بابت چیه

-   خوب می دونی یکی از پسرهای دانشگاه می خواد باهام آشنا بشه 

- آهان شرخر می خوای یا شعبون بی مخ یا اینکه می خوای مثل خاله خانباجی ها بیام وساطت کنم یا ...

-    خوب تو ارتباط اجتماعیت قوی و  دختری هستی که همه می دونن تو عالمه خودتی با اینکه به ظاهر بیخیالی ولی حواست جمع دیگه همه توی این مدت تورو شناختن ....

-  تعریف الکی نکن گوشام مخملی نمی شه

- جدی می گم تو خوابگاه هم که همه دوست دارن از بس شلوغ و شیطونی همه میگن این دختر انگار اصلا مشکلی تو زندگیش نداره  همه دوست دارن با تو دوست باشن مثل خود من که دوست دارم تا آخر عمر باهم دوست بمونیم

- آبجی ترمز کن اگه شادم و شلوغی می کنم دلیل نمیشه که مشکل نداشته باشم ولی دلیلی هم نمی بینم که بخوام اونو سر دیگران خالی کنم درضمن در مورد دوستیم تا آخر عمر ازمن  تضمین نخواه

-   خیلی بد جنسی

-   قابل شمارو نداره خانم شیر موز با کیک شوکلاتی برو سر اصل مطلب ....

 

فصل 3

- سلام چی شده اتفاقی افتاده

-   وقت داری باهات صحبت کنم 

- چیه باز عاشق شدی ما افتادیم تو دردسر در ضمن این تعرفهای مسخره را ترک نکردی وقت داری  !!! ... تو که می دونی من چقدر رک هستم خوب یه چیزی می گم بر درد عشقت افزون حالت گرفته بشه ؟

- الان کجایی؟

- خدائیش نمی دونی من جمعه ها می رم کوه یا خل شدی یا طبق معمول سالی 2 بار عاشق می شی که 6 ماه طول می کشه ؟ خوب تو کوه هستم

- نه مشکل عشق و عاشقی نیست قضیه کاری چند مورد پیش اومده که خوب بعضی هاشو تونستم حل کنم ولی بعضی هاشو هنوز مشکل دارم باهاش

- بابا پیشرفت کردی خیلی خوب برگردم از کوه خستگیم که در اومد زنگ می زنم همدیگرو ببینیم

-  هم خیلی بدجنسی هم مرسی

- با بدجنسیش موافقم

 

فصل 2

-         خوب از بچه های دیگر خبر داری

-         تا اونجایی که لازم بود اره

-         باز اینجوری صحبت کردی یعنی چی ؟ یعنی اگه لازم نبود خبر نمی گرفتی

-         ببین یه چیزیو در مورد من یادت باشه من کلا با همه دوستم با همه می گردم تا اونجایی هم که مشکلی براشون پیش بیاد و از پسش بر بیام هستم ولی حاضر نیستم آزادی شخصی خودم فدا کنم

-         خیلی خودخواهی

-          با این قضیه موافقم ترجیح می دهم خودخواه باشم تا اسیر

-         کی گفت اسیر

-         کسی نمی گه ولی  تو رفتارشون معلومه خوب من نه توقعی از دوستام دارم نه اجازه می دم خیلی توقع داشته باشن برای همینه که دوست زیاد دارم  به قول پسرها فردین بازی در نمی یارم خیلی هم بی معرفت نیستم اگه  دوستام خواستن برام کار خاصی انجام بدن خودش می دونن ولی چون این کارو کردن نباید توقع بیجا از من داشته باشن

-         این که نمی شه دوستی یعنی اگه من مشکلی داشتم تو کمک نمی کنی

-         بابا خیلی رو داری

 

فصل 1

-         خوب خداحافظ

-         به همین راحتی می گی خداحافظ

-         خوب می خوای چیکار کنم دستمال سفید بگیرم دستم گریه کنم به اندازه فندق تا نشون بدم که دوست خوبی هستم.

-         خوب آخه منو و تو با هم دوست هستیم کلی داستانهای واتفاقات شاد و غمناک داشتیم کلی خاطره حالا به همین راحتی می گی خداحافظ

-         ببینم مگه قرار بعد از این دشمن باشیم خوب بازم دوست هستیم ولی به شیوه جدید عزیزم تو ازدواج کردی و سرت گرم خونه زندگیت می شه و من هم باید کلی از همسرت تشکر کنم که شر تورو از سر من کم کرد من هم مثل همیشه به کارهایی که دوست داشتم ادامه می دم

-         خیلی بدجنسی خوب ازدواج من چه تاثیری روی دوستیمون داره

-         هیچی ولی تو دیگه درگیر زندگیت می شی در هر صورت هر وقت گیر یا مشکلی داشتی شاید تو همون کافی شاپ همیشگی همدیگر را ببینیم البته به طور اتفاقی ... این جوری هیجان انگیزتر

-         خوب یعنی کی دوباره تو رو می بینم

-         ....

 

ساعت 7:13 بعدظهر

-         چیزه دیگه میل دارید؟

-         نه متشکرم صورتحساب

دختر لبخندی زد آینه شو در میاره خودشو توی اون نگاه می کنه حلقشو توی انگشتش میندازه بعد بلند میشه با آرامش صندلی رو میزاره پشت میز

دیگه نه ناراحت و نه عصبی ....


 
اعلم نتایج:
 
ملکه آتش طی نامه ای به شرح زیر برنده را اعلام کرد: 
salam agha babak
mmm man barandeye in doro sherek elam mikonam age kasi ham elat khast mitoonin inaro behesh begin dar morede dastane AB((aval inke in dastane kheily be sooje marboot nabood 2vom inke doroste inja yek jaye azade baraye inke divararo bardarimo rahat harf bezanim vali in dastane ghesmataye dasht ke mitoonest monasebtar nevshte beshe va harkas bayad shakhsiat va darke ino dashte bashe ke chio koja benevise shayd in ghesmata baraye ye web shakhsie monaseb bashe vali na too ye bazie omoomi((in dar morede fekro shakhsiato nago behsh barmikhore)) dar morede dastane ani ham nazare khai nadaram oonam kami birabt bood ya hadaghal oon chizi ke man entezar dashtam toosh nabood
vali dar morede sherek matlabesh ba inke sade boodo hich chize khasi az nazare ghavaed toosh nabood vali malmoos bood va be entezarate man nadiktar az baghie.
hala az maile man harcheghadresho doost dashti va laazem didy bezar age ham hichish ke mohem nist  mer30 bekhatere hame chiz jenabe nadali
ATASH

سلطان صندلی لهستانی هم چاره ای جز انتخاب  بهار به عنوان برنده نداشتند!‌
 
دبیرخانه برای همگی آرزوی موفقیت می کند.
نظرات 70 + ارسال نظر
آتش سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:44 ب.ظ

اااااا من سوال تکراری پرسیدم بابک قبلا جواب داده بود در مورد مطالب شرمنده بذارید به حساب مشغله فکری!!!!!!!

از حسابت کم میکنم. ولی ناراحت نباش هنوز حسابت حسابی پره!

حرف دل یک بیدل سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:45 ب.ظ

داش آکل منم برات مینویسم هوامو داشته باش که هواتو دارم

بهار چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ب.ظ

بابک جان
اگه به فیلنامه نویسی باشه پا هستم خیلی هم حال می کنم
با ترکیبی از فضا فیلمهای تارانتینیو (قابل توجه صندلی لهستانی خاک گرفته ) یا فضای فیلمهای کوروساوا یا مثلا تاراکوفسکی

خب بنویس. یه بار برای یکی از سوژه ها فیلمنامه بنویس. راستی این کوروساوا اسم کوچیکش چی بود؟ :))

داش آکل چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:03 ب.ظ

هی ما میایم ببینیم سوژه مارو گذاشتن اینجا یا نه می بینیم تمدید شده!‌ بیدل جان دارمت.
هر چند تقصیر بابک نیست. چرا متن نمیفرستید واسه صندلی؟ .. آره با شمام خانم. شما که جلو تلویزیون نشستی داری انگشت میکنی تو دماغت!‌

ما تا هالان واسه همه فرصتو تمدید کردیم. ایندفعه هم اینکارو میکنیم. دور چهارم هم شنبه ایشالا شروع میشه.
خانم با شماستا!!‌چرا روتو میکنی اونور؟

آتش چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام مرسی از همه بازم من گول خوردم نفهمیدم آنی تویییییی از مطالبتون ممنون دوستان

باران پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:53 ق.ظ

باران پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:14 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

من بارنتینیو٬ برادر بزرگ تارنتینیو. نویسنده فیلم نامه های قصه های عامه پسند یا همون قصه های بازاری و سگ دونی و غیره و ذالک. در صدد بر آمدم که امشب از خودم فیلمنامه ای در وکنم که بعد از خیلی فکر کردن فقط یک جمله اش رو تونستم بنویسم. حالا به خاطر این که بهار خیلی دلش می خواست تو یه فیلم بازی کنه و من تارنتینیو را به تارکوفسکی و بقیه ترجیح می دم و به خاطر اینکه ساختار قصه های عامه پسند کاملا پست مدرنیستی! می باشد و بسته به اینکه .... اه دارم طولش می دم. فیلمنامه:
هوای مه آلود است. تاریکی شب به جز شبح یک دختر با موهای بلند که بطری ای در دست دارد چیزی برای دیدن باقی نگذاشته است. دختر با قدم های آهسته به سوی دوربین می آید. موسیقی متن: به پیشنهاد دوستم فراز هایی از جاده ی ابریشم را پیشنهاد می کنم. انگار دوربین می خواهد از او فرار کند. همان حرکتی که من هنوز هم نمی دانم در سینما اسمش را چی گذاشته اند. ولی من می گویم فرار... . بهار یعنی همان دختر جلو می آید. دوربین فرار می کند ... بهار جلو می آید دوربین فرار می کند.... بهار جلو می آید... دوربین فرار می کند... . موسیقی ؛همون جا که آدم را نصفه جون می کنه؛ متوقف می شود. شاید دوربین به دیورا رسیده است. دوستم می گفت سکوت آخر راه یعنی دیوار. تصویر رخسار شبحی که در تاریکی بطری ای به دست داشت و موهایش را باد با خود برد! واضح تر می شود. دختری گندمگون با چشمانی شرقی و زیبایی یک قطره «باران» که شاید امشب می توانست ببارد. آرام جلو می آید. به دوربین چشم دوخته است. موسیقی متن باز هم شروع می شود. این بار سکوت زیباترین موسیقی است. دختر سخن می گوید: کاش پدر هم می توانست مثل مادر عاشق باشد. شاید در اینصورت من هم می توانستم عشق آن ها را برای همیشه احساس کنم. عشقی که سال ها پیش آن وقت ها که هنوز زمستان بود و خبری از من نبود هرگز بوجود نیامد.
دوربین ساکت است و این بار دختر شبح آسا در میان تاریک بطری اش را به جا می گذارد و سلانه سلانه طوری که لااقل می مفهمم زیادی شراب نوشیده است٬ دور می شود.
سکانس آخر: ...
------------------
نخوندمش فقط به این دلیل که می دونم زیادی لوس شده...

خوب بود. به خصوص اون قسمت گندمگون با چشمای شرقی اش!‌

بهار پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ق.ظ

باران عزیز
مرسی از بابت نوشتن یک خط فیلم نامه ولی من نمی خواستم توی فیلم بازی کنم فقط بدم نمیاد فیلم نامه بنویسم هرچند اصلا اطلاعات آکادمیک فیلم نامه نویسی را ندارم :(

ولی بخاطر حسن سلیقه بابت انتخاب موسیقی فیلم که دوستش دارم و ایده شراب بجای دیگر مشروبات ازت ممنون
با همه اینها با توجه به سوژه که ارائه دادی ادامه شو با اجازه شما می نویسم به سبک تارانتینیویی (اگه بشه)

دست خودت نیست که نخوای بازی کنی. وقتی فیلمنامه نوشته میشه تو آلردی بازی کردی رفته پی کارش!‌( آلردی رو دارین دیگه؟!)‌

هستی پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام به همگی دوستان
شرک جان شما تازه عضو این گروه شدید؟

من از جانب شرک: بله هستی خانم گل!‌ شمام چقدر خانومی‌!‌

بهار پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:23 ب.ظ

شروع نمایش انمیشین با نماهای پرسپکتیو و نمایش حرکت دوربین
اتاق به اتاق و ورود به یک اتاق عقد با سفره و تصویر عروس توی آینه با یک لبخند تلخ چرخش دوربین به سمت در ورودی یک مرد تنومند ولی کوتاه قد چهره به ظاهر ارام با چشمانی نیمه گود بدون هیچ گونه حس جز بی تفاوتی
حرکت به سمت عروس و نگاه عروس از آینه به او و لبخند تلخ سپس حرکت لبها و گفتن یک کلمه بله.....چهره او این را نشان می دهد ... باور اینکه عشق را باید آغاز کرد بدون امید فقط ........
حرکت دوربین از یک اتاق به اتاق بعد صدای گریه نوزاد و چرخش دوربین به سمت گواره سپس نقش یک لباس بر روی صفحه دوربین و دوباره یه چهره با لبخند ولی اینبار تلختر و باز بله و دوباره آغاز عشق با مفهوم .....فرزند
پایان انیمیشن
پلان بعدی
حرکت دوربین از روی رد پای دختر به صورت عقب گرد به سمت بطری شراب
تصویر یک اتاق با وسایل قدیمی و پیرمردی که بی تفاوت جلوی یک تلویزیون قدیمی کوچک دراز کشیده
زن با چهره خسته با سینی غذا وارد می شود بر روی دهان خوشفرمش که کهولت تغییرش داده بود دیگر لبخندی در کار نبود و این بار چشماش نگران روی دختر
دختر با موهای بلند و پوستی گندمی کمی سبزه و چشمان درشت سرشار از جوانی به زن نگاه می کند تلاقی نگاه زن و دختر حرکت دوربین از چشمای زن به دختر و ناگاه صدای موسیقی آهنگ رقص اسکاتلندی شروع میشه و نمای یک خیابان قدیمی و حضور چند دختر با لباسهای سال ۱۳۴۰ دختری زیبا مابین آنها و عبور از جلوی چند مغازه و پسری با قد بلند و لباسهای شیک که بادیدن آنها به جلوی در می آید و زمان رسیدن دخترها فقط به یکی از آنها لبخند زده حرکت دوربین روی چشمهای مرد با نگاه های پرمفهوم وسپس حرکت دوربین از نگاه مرد به سمت دختر و درون چشمهای دختر با همان نگاه پر مفهوم و سپس حرکت عقب گرد دوربین این دفعه از چشمان دختر زن
و یک لبخند تلخ بر لبان دختر
نصف شب دختر با یک بطری شراب به سمت دوربین حرکت می کند دوربین عقب می رود و بهار جلو می آید به سمت دوربین .......

منم تو فیلم هستما!‌ اونجا که تو دهه چهل چند تا پسر وایسادن یکیشون که درست قبل از فیلمبرداری رفته خونه اشون من بودم!‌

آب جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:36 ق.ظ

دوستان میبخشید یه نگاه به داستان ؛ فقط همین امشب کوچولو ؛ بندازید. ضرر نمیکنید. فکر میکنم جذاب هم باشه براتون. بعد یه نظری هم بدید.

دبیرخانه داستانتون رو با دقت مطالعه کرده جناب آب. اما متاسفانه نمیتونه نظر مثبت یا منفی بده. ولی در کل دبیرخانه از داستانتون خوشش اومد!‌

آتش جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:42 ب.ظ

سلام با عرض معذدرت این کسی که مطلب فرستاده شرک با شرک؟ آهان اینطوری sherek or sherk؟
این موضوع ذهن منو مشغول کرده بود
بابک نتایج این دور کی اعلام میکنی؟

نتایج همانطور که الان تو وبلاگ می نویسم روز یکشنبه اعلام میشه. شما تا ظهر روز یکشنبه وقت دارین که برنده رو طی یک ای میل به دبیرخانه اعلام کنید.
اون شرک هم همون کارتونه است.

شاهزاده ی سرطانی ( شب نویس ) شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:12 ق.ظ http://shabnevis.com

به نظر میاد کم کم داره معلوم میشه نوشتن داستان کار سختیه؟! باران یه ندا بده ببینم تو کدوم نویسنده ای برای ملکه ها؟ یا اگر داستان نمینویسی روی داستانها یه نظری بده داداش بلکه فضا کاربردی تر بشه. تو انتخابها که به نظر ملکه ها و سلطان ها زیاد به ادبیات توجه نمیکنن. و صد البته سلیقه شونه. گفتم که آگاهی چیزی بدم که بلکه فضا رو از این شکل در بیارم. بعدشم ملت تو وبلاگهاتون به اینجا لینک بدین. جای دوری نمیره.

ای ول حسین جون!‌ خیلی شازده ای‌!

شرک شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:14 ب.ظ

ملکه آتش
اگر شما هم مثل فیونا از یک غول زشت بد ترکیب خوش قلب خوشتون می اومد دچار مشکل نمی شدید

آتش عزیز امیدوارم که ذهن زیبات از مشغول بودن دراومده باشه
میتونم بهت زنگ بزنم اگه آزاده ؟؟؟؟ :))

من به جای آتش: نه هنوز اون یکی سوراخ دماغم مونده!‌ :))

خرمگس شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:45 ب.ظ

شاهزاده سرطانی
نظر جالبی دادید میشه شما هم لطفا نظر بدین درمورد داستانها
سری اول این کار را کردین ولی سری دوم دیگه نظر ندادین
خوشحال میشیم از نظرات شما هم مطلع بشیم

مام همینطور!

باران شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:00 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

در راستای پیشنهاد شازده عزیز:

اولین متن که از طرف شرک فرستاده شده را شخصا نمی تونم به عنوان یک داستان قلمداد کنم. فاکتورهایی را که ما با شناخت و لمس کردنشان قادر خواهیم بود یک قطعه ی ادبی یا فلسفی را از یک داستان که شخصیت هایی تکوین یافته دارد و فضا در هر صورت ـ عینی یا ذهنی ـ تا درجه ی بالایی محسوس است، در این قطعه نمی توان مشاهده کرد. با این حرفها خیال ندارم چارچوب خاصی برای یک داستان طراحی کنم که فلان یا بهمان اصل حتما باید رعایت شود. اما آنچه داستان را داستان می کند اصولی است که بنا به تفکرات متفاوت متغیر می باشند، ولی به این گفته نیز معتقدم که در تمامی دیدگاه هایی که نسبت به داستان ارائه گشته است همیشه نقاط مشترکی وجود دارد که خوانندگان را در نهایت به سویه های متفاوت و نتایج مختلف رهنمون کند با این تفاوت که شاید در این راه ها که طی می شوند سنگ هایی از یک دست موجود باشند و شاید بن مایه های بنیادین یک داستان که امروز نوشته می شود نقاط مشترکی با داستان هایی که سال ها قبل نوشته شده اند و هنوز هم جاویدند وجود داشته باشد.


داستان بعدی "فقط همین امشب کوچولو"
نکته ای که در ابتدا می خواهم ذکر کنم زبان داستان است. شاید تلفیق زبان محاوره و زبان نوشتاری کمی ناشیانه صورت پذیرفته است. نویسنده ی داستان یا در نوشتن خیلی عجله کرده و یا اینکه زیاد به این قضیه اهمیت نداده است. من فکر می کنم شروع داستان که در واقع زبان نوشتار و گفتار با هم به تقابل بر می خیزند از جذابیت داستان می کاهد. تغییر چند جمله و کلمه به راحتی می تواند این تصور را از ذهن پاک کند و قاطعانه خواننده را به خواندن ادامه داستان تشویق کند.
داستان در ابتدا فضا را در اولیت قرار می دهد.
توصیف فضایی که داستان در آن شکل می گیرد و حتی جمله اول داستان "دست به سینه ایستاده بودم و ..." نمودگار این واقعیت است که فضا در این داستان حرف اول را می زند. توصیف حالت ها، سخن گفتن از رنگ ها. در این داستان چیزی بیان نمی شود. شاید نویسنده در تلاش است که آنچه را می خواهد به خواننده نشان دهد. "زیر بغل هاش را حتما اصلاح کرده" قطعیتی در کار نیست. ولی این کلمه حتما خواننده را وادار می کند که تصویری را از دختر در ذهن خود بوجود بیاورد که نویسنده خواسته است. نویسنده نمی گوید که رد دکمه های پیرهنش این طور بود و صداش این شکلی بود. در یک جمله به ما این را نشان می دهد که:"از صدای خش خش گن و رد دکمه ها و چسب هاش خوشم نمی آد." و در توصیفی بس زیباتر می گوید:"انگار خطوط مثلثی لباس زیر را پنهان می کنه و یادت می ره چی کجاست؟" توصیفات ادامه پیدا می کنه. با اینکه رفتارهای نامتعارفی وجود داره ولی در امر واقع داستان هیچ چیز نامتعارف نیست. تغییر این روند به عهده زبان است. زبان رفتارهای نامتعارف را چنان قاطعانه توصیف می کند که هیچ چیز به نظر نا متعارف نمی آید. زبان قادر به تغییر دادن است. تغییر آنچه در نظر خواننده است به آنچه نویسنده به آن می اندیشد از راه به کار گیری جمله ها وکلمات. مارکز می گوید شاید خیلی چیزها واقعی به نظر نیاید، ولی این منم که همه را وادار می کنم به این که باور کنند. همان قضیه معروف فیل های ارغوانی که مارکز از آنها می گوید. پس این شیوه ی گفتار است و دقتی که در بکارگیری نشانه ها و تصاویر بکار رفته است که نحوه برخورد خواننده را معین می سازد. نمی خواهم برخوردی کلیشه ای داشته باشم اما شاید قبل از آنکه داستان خوانده شود، نحوه برخورد با آن را خود نویسنده مشخص کرده است. (با عرض پوزش از دوستانی که در پدیده ی هرمونوتیک دچار زیاده خواهی هستند)
در این داستان ریشه هایی از طنز هم به چشم می خورد نه به شکلی که فضا و زبان داستان را تحت تاثیر شدید قرار دهد، بل به نحوی که تلخی و دریدگی بعضی مسائل را به نحوی به نمایش می گذارد که لمس آن راحت تر است. من خود بر این عقیده ام که هر تکستی که رگه های از طنز را در خود بپروراند توانایی این را خواهد داشت که بیشتر جا باز کند.
دیالوگ در این داستان نقش برجسته ای به عهده گرفته است. دیالوگ هایی پایانی که در مورد دختر رد و بدل می شود تقریبا دورنمایی کاملا واضح از دختر در اختیار خواننده قرار می دهند. شاید بتوان گفت نکته ی گنگی که خواننده را اذیت کند باقی نمانده است نه به این معنا که گره گشایی در معنای کلاسیک آن به کرسی نشسته است، بلکه در این معنا که شخصیت دختر برایمان آنقدر ملموس می شود که دیگر از فکر کردن به آن دچار سردرگمی نمی شویم. اشاره به این امر از طرف دختر مجلس گرم کن در مورد دختر که در این مجلس چه نقشی دارد شخصیت او را برایمان ملموس تر می کند. نمی دانم چرا ولی آن دختر دوست داشتنی است. علی رغم تمامی توصیفات دوست داشتنی و جذاب. شاید دلیل فقط یک چیز باشد که گفتنش در این جا چندان ضروری نیست.
تکرار چند باره ی کلمه آقا و حساسیتی که نسبت به این کلمه وجود دارد توجه آدم را به خود جلب می کند. شاید این امر باید وجود داشته باشد تا تصور اولیه که نسبت به این دختر وجود دارد "انگار دوستی طولانی بین ما وجود داشته باشه" به تناقض با دیگر مسائل کشیده شود. شاید هم خللی باشد برای اینکه در آخر این جمله گفته شود و داستان به پایان برسد:"فقط همین امشب کوچولو".

مرسی باران جان وخسته نباشی. باشد که دیگر دوستان هم به این بعد از بازی توجه کافی مبذول فرمایند.

باران شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:04 ب.ظ

با عرض پوزش از بابک عزیز. فکر کنم زیاد طولانی شد. بقیه نظر ها را می ذارم برای بعد. فعلا.
---------------
خارج از بازی: امروز دختری سوخت٬ برای همیشه.

حرف دل یک بیدل شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:29 ب.ظ

سلام با عرض پوزش منم میخواستم یه نظری کوتاه در مورد داستان همین امشب کوچولو بدم فکر میکنم نویسنده این داستان با کمی تامل بیشتر میتونست داستانو به نهایت زیبایی خودش برسونه البته داستان همین الان هم جالبه ولی جذاب نیست و آدمو تشویق و کنجکاو نمیکنه که بخوایم بدونیم اخر داستان چی میشه و فکر میکنم میشد از توصیفات قشنگی تری استفاده کرد و شاید جملات زیباتری برای بیان شخصیت اون آقا به جای اینا مثلا( دستم رو بردم روی گودی کمرش و تا جایی که حس میکردم هنور اطمینان داره پایین بردم) یا اول داستان بیان اولین جمله برای توصیف اون دختر که در مورد سینه هاش بود ...این نشانگر بدی اون مرد؟؟؟ که تقریبا اولین چیزی که توجهش و جلب کرد سینه های اوندختر بود((خدایی همتو سر و ته یه کرباسین خطاب به آقایان محترم البته دور از جون شما)) و بعضی قسمتای داستان که هنوز برام گنگه ولی سعی میکنم بفهمم به هر حال در کل داستان جالبی بود(حالا کی از من خواست نظر بدم نمیدونما!!!)
راستی بابک جوووووون خوبی تو؟کم پیدایی؟ اینم مال تجربه زیاد میری یه دفعه نمیای؟؟:)

فکر کنم اتفاقا خیلی مرد خوبی بوده. اگه بدونی بعضی از این مردا به چه چیزایی توجهشون جلب میشه که دیگه وای........ خیلی بی ادب میشه بارون!‌
مال تجربه نیست. مال کاره!‌

شاهزاده ی سرطانی ( شب نویس ) یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:08 ق.ظ http://shabnevis.com

رو چشمم خرمگس جان نظر میدم. دور دوم امتحان داشتم. البته در مورد داستانهای ملکه ارکیده نظر کلی دادم و فقط شعری رو که براش فرستاده شده بود پسندیده بودم. ولی حتمن نظر میدم. ( راستی کم کم من میشم شب نویس شاهزاده ی سرطانی سرطانش خوب شد!!! )

اسمتو عوض کردی؟ !‌ای ول!‌ شب نویس بهتره.

شرک یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:09 ق.ظ

مرسی باران

بابت نظر ولی قصدم نوشتن داستان نبود چون همینطور که دبیرخانه محترم طی اولین اطلاعیه ذکر کرده بودن که هرچه دل تنگت می خواهد بفرست ماهم فرستادیم
از نکاتی که شما گفتین استفاده خواهم کرد در خصوص نوشتن داستان


خارج از بازی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

دبیرخانه از تریپ خارج از بازی که توسط باران ابداع و توسط بهار پیگیری شده استقبال میکند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد