آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور سوم

همانطور که حتما مستحضر هستید دور اول به طور کامل به پایان رسید و ملکه و سلطان برندگان را انتخاب کردند. برای مشاهده نتایج و نظرات نهایی ملکه و سلطان میتوانید به پست دور اول مراجعه کنید.

متون ارسالی برای دور دوم هم تکمیل شد و ملکه و سلطان برندگان را درتاریخ دوشنبه ۱۰ بهمن در ذیل مطلب همان دور اعلام خواهند کرد.

امروز دور سوم آغاز می شود و ملکه و سلطان معرفی می شوند. پیش از آغاز این دور و با تکیه بر تجربیات حاصل از دور های انجام شده توجه به نکات زیر خالی از لطف نیست:

۱- با توجه به اینکه صف افراد ثبت نام شده برای جایگاه سلطان رو به اتمام است لذا اگر مایل به شرکت در بازی به عنوان حاکم هستید می توانید ثبت نام کنید. اولویت زمانی مستقیما مربوط به زمان دریافت ایمیل ثبت نام می باشد.

۲- دبیرخانه از یک نفر آقا و یک نفر خانم جهت همکاری در امور مربوط به بازی بدون حقوق و مزایای مکفی دعوت می نماید. شرح وظایف عبارتند از چک کردن و پاسخ به ایمیل ها و وارد کردن مطالب وارده.

۳- تولد اروس مبارک!

۴- اکنون زمان آن فرا رسیده که از دوستان با پتانسیل خود برای شرکت در بازی دعوت کنید.

۵- تجربیات چندین ساله دبیرخانه در امر برگزاری بازیهای گروهی ما را بر آن میدارد تا نسبت به برخی عوامل مخرب از قبیل انتخاب های سیاسی! و همچنین شرکت هماهنگ گروهی (‌حداقل ۲ نفر) با انتخاب های از پیش تعیین شده هشدار دهیم. با اینحال هیچ تمایلی به بستن در این دیزی از طریق استفاده از اطلاعات خارج از بازی در مورد روابط اشخاص یا استفاده از آی پی آدرس نداریم. امیدواریم دوستان لذت عمیق بازی واقعی را به لذت سطحی سود استفاده از فضای آزاد ترجیح بدهند.


ملکه دور سوم

نام:آتش
سن:18
تحصیلات:دیپلم فعلا
محل اقامت:کرج
ژانر:رمانتیسم رو به بقیه ترجیح میدم
کتاب:پرنده خارزار یا کلیدر
فیلم:همون پرنده خارزار
اهنگ:عروسک ستار یا دستای تو داریوش
سوژه:فراتر از قله آرزو چه خواهی که آنجا جای فریاد زدن آزادست
 

سلطان دور سوم

نام: صندلی لهستانی خاک گرفته

جنسیت: مرد

محل اقامت در دامنه ی یک کوه.

ژانر ادبی: تنهایی

فیلم مورد علاقه: " pulp fiction "

نام ترانه ی مورد علاقه:" I hate you "  از سلین دیون و پاواراتی و I’d lie for you از “ meat loaf

نام آلبوم مورد علاقه:"lest we forget  " از مریلین منسون. مخصوصن یکی دو آهنگ داره: personal jesus " و " the reflection god "

نام کتاب مورد علاقه:"بازمانده ی روز " از کازوئو ایشی گورو

سوژه: دوستی با همجنس تعهد نداره.


  مهلت ارسال مطالب : تا شنبه ۱۵ بهمن به خاطر تکمیل مطالب سلطان تمدید شد.

آدرس: bnadali@yahoo.com 


فرستنده: شرک برای ملکه آتش

 

لمس یک کفشدوزک و بال زدن آن ویا داشتن عروسک و یا اسباب بازیی ، منتظر بودن سال تحویل و هیجان گرفتن عیدی ، دیدن ماهی قرمزه توی حوض بدون اجازه مادر، دنبال بچه گربه رفتن و دمش را کشیدن، داشتن یکه نقشه گنج رویایی ، دررفتن از خواب بعد ظهر یواشکی سرک زدن به لواشکهای روی پشت بوم و غیره ...  کیسه کوچک آرزوهای کودکیمان را پر می کرد

داشتن دوچرخه ویا فرصتی برای کشف ناشناخته ها، ادای بزرگتر ها در آوردن، فرصتی برای چند ساعت تنها بودن توی خونه و یا فرصتی برای پا گذاشتن به جامعه فراتر از آنچه که خانواده تعیین می کرد، کوله آرزوهای نوجوانیمون بود

 

ورود به دانشگاه کشف رابطه جدید و داشتن استقلال بیشتر،  کلمه دهان پر کن دانشجو، جستجو بین دونسته ها و ندانسته ها

بحث های داغ سیاسی ،  اجتماعی ، شرکت در تیمهای ورزشی دانشگاه دست انداختن استادها و سر به سر گذاشتن جنس مخالف و پیدا کردن سوژه و دست گرفتن ، رفتن به سینما ادعای داشتن  تفکرات هنری و... چمدان آرزوهای جوانیمون بود

 

پیدا کردن یک شغل مناسب با یه حقوق جانانه بدون دردسر و داشتن ماشین و داشتن استقلال مالی که خودش بهترین حس بود

مورد توجه بودن بین فک و فامیل و دوست و آشنا ، ژست اینکه حالانمی خواهم ازدواج کنم تازه راحت شدم می خوام برای خودم زندگی کنم که حتی معناشو هم نمی دونستیم و....

و بعد داشتن حس تنهایی پشت بندش هم پیدا کردن یه همسر خوب و بعد هم داشتن دو تا فرزند چون باید زندگی بهتر فرزند کمتر را رعایت کرد ، چهار دیواری آرزوهای جوانی و پا بسن گذاشتن بود.

 

ولی حیف حیف .... که آدمها آرزوهاشون از یک کیسه کوچک شروع می شه با یه عالم شور و اشتیاق به یه چهار دیواری استیجاری با چارتا تیر و تخته و یه حقوق آخر برج پایان یک دفترچه قسط شروع دفترچه قسط بعدی فکر عید و اجاره خونه پول و آب و برق و جهاز دختر و شغل پسر در نهایت داشتن پولی برای مراسم کفن و دفن و ختم ابرومند پایان می گرفت

 

فراتر از قله آرزو می خواهم دچار روز مرگی نگردم

فراتر از قله آرزو می خواهم دچار سکون نگردم

فراتر از قله آرزو می خواهم آرزوهایم کوچک باشد ولی پر شورو اشتیاق باشد درست مثل دوران کودکی  

ولی افسوس دیگر برگشت به دوران کودکی ممکن نیست که تنها جایی که فریاد زدن آزادست همان زمان است و بس.


فرستنده: آب برای ملکه آتش

 

فقط همین امشب کوچولو

 

دست به سینه ایستاده بودم و حرکات دیگران نگاه میکردم. دستی روی شونه م سنگینی کرد و باقی موند. انگار دوستی طولانی بین ما وجود داشته باشه. برگشتم و نگاهش کردم. سینه های سنگین و سفیدش خیلی محکم جا گرفته بودند. چند تا لک و کک و مک روی شونه هاش بود و پیراهن بلند و مشکی که تنش کرده بود قدش رو بلندتر نشون میداد. دور یقه ش سنگ دوزی شده بود. موهاش رو هم پشت گوشهاش گذاشته بود تا روی صورتش نریزه. گفت: شما چیزی نمی خورین؟ جوونها توی سالن هستندو لب تر میکنن. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: من نمی خورم. گفت: پس چطوری میخواین برقصین؟ گفتم: راستش من مست خدایی ام با یه لیوان آب هم جو گیر میشم. خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم آقا. آقاش تو گوشم پیچید و رفت پایین. توی جمعیت میانسال توی حیاط گم شد. دنبالش نگشتم. میدونستم داره خودشو گرم میکنه. انگشتهای باریک و بلندش رو جا دادم توی دستهام و اینقدر دستش رو کشیدم بالا تا به من نزدیک تر بشه. زیر بغل هاش رو حتمن اصلاح کرده و بوی عرق و مامش میپیچه بینمون. بوی عرق زنونه رو دوست دارم. ولی از صدای خش خش گن و رد دکمه ها و چسب هاش خوشم نمیاد. انگار خطوط مثلثی لباس زیر رو پنهان میکنه و یادت میره چی کجاست؟ صدای ارگ و ارکستر بلند شد و خواننده کمی مهمانها رو وادار به دست زدن کرد. به خودم اومدم و دنبال همون دختر گشتم. با پای خودش اومده بود و با پای خودش رفته بود. شاید باید نگهش میداشتم. جوانها یکی یکی سر می رسیدند و هر کدام با چشمهای قرمز و دماغهایی که ابریزش بینی داشتند می رفتند و دست دختری رو که می شناختند می گرفتند و میبردند وسط. محو تماشای پسرها شده بودم که هر کدامشان انگار بیلی برداشته بود و جذابیت خودش رو برای دختری شخم میزد. دو سه تا دختر تنها می رقصیدند. تکیه دادم به دیوارو اونها رو نگاه کردم. یکی از مهماندارها سینی رنگارنگی پر از لیوانهای پایه بلند جلوی من گرفت و گفت: بدون الکل هستند. گفتم : کدومش شیرینه؟ گفت: قرمزا آقا. برداشتم و صورتم رو به نشونه لبخند براش چروک کردم. دستم رو فرو بردم توی کراواتم تا شل تر بشه و از گلوم پایین بره. یه قلپ خوردم. آهنگ تند شده بود و یکی از اون دخترهای تنها که قد بلندی داشت و خالکوبیه روی بازوش نشون میداد که خیلی لات تر از این حرفاست که به جاییش باشه مسخره ش کنی با این طرحی که زده داشت طوری می چرخید که موهاش رو هوا پخش بشه. زبانی لیس زده بود و رد خیسی به جا گذاشته بود تا گودی کمرش. طرح عجیبی زده بود. لیوان رو گذاشتم روی یکی از میزها و رفتم به طرفش.

_ خانوم دستهاتون رو به من میدید؟

از اینکه چشمهاش پایین نرفته بود و قدم بلند تر بود خوشش اومد. دستهاش رو توی دستهام قفل کرد و نگاهی به دوستهاش انداخت. صید کرده بود. گفت: شما همیشه با کراوات هستید. گفتم: معمولن همین جور جاها. دستش رو کشیدم و گذاشتم روی شونه م. گردنش رو بو کشیدم. بوی مشروبش میزد بالا. گفتم: مشروبتون ریخته روی لباستون؟ گفت: یه کمی . بچه ها اذیت میکردن.

آهنگ تموم شد و از هم جدا شدیم.

_ میبینم اومدین وسط.

از آسمون افتاد روی صندلی کناری من. چرخیدم به طرفش و گفتم: ناپدید شدید؟ گفت: باید به مهمانها برسم. جواب یک نفر را داد و برگشت. موهاش بلند تر از چیزی بود که تصورش رو میکردم. صاف و بدون مدل تا جاییکه نور رفته بود ریخته بود روی همون پیراهن مشکی ش. گفتم: شما نمی رقصید؟ گفت: نباید عرق کنم. تا آخر شب کلی باید دیده بوسی کنم. رگ شیطنتم گرفت: گفتم: ولی با من دیده بوسی نکردید. خندید. بند پیراهنش شل شده بود و افتاده بود روی بازوش. دستم رو بردم به طرفش تا بند رو بکشم روی شونه هاش. دستم رو گرفت و گفت: تو چشم هستیم آقا. آقاش پیچید توی گوشم. نفسش با آقاش روی کت و شلوارم دنبال جایی برای فرو رفتن میگشت. معذرت خواهی کردم و گفت: اشکالی نداره. گفتم: ولی تا آخر شب یکبار به من افتخار بدید. گفت: اگر عرق نکرده بودم. و بلند شد و رفت. این بار بلند شدم و با چشم دنبالش کردم. چند تا مهمان رسیده بودند. یکی دو لندهور رو بوسید که عرق ها رد گرفته بودند روی تیره پشتم. اون دختر قد بلند دستم رو گرفت و کشید: بیا بریم وسط. دوستهام میخوان ببیننت. گفتم: چه کار میکنی داری کله پام میکنی. تا حالا پسر ندیدی؟  دستش رو پس کشید و عقب رفت. دنبالش رفتم وسط. وسط جمعیت سرم رو بردم پشت گوشش و گفتم: ناراحت شدی؟ چیزی نگفت. گفتم: از دلت در میارم. بگذار برقا رو خاموش کنن. گفت: خیلی زود فامیل شدی؟ گفتم: همچین زود هم نیست. دوستات با خبر شدن. خندید و گفت: اونها تنها موندن و دارن حسادت میکنن. گفتم : باهاشون می رقصم اگر ناراحت نمیشی. گفت: نه به شرطی که بر گردی پیش خودم. گفتم: امشب هواتو دارم. به شرطی که ناغافل نخوای پیدام کنی!

 ده دقیقه ای روبروی هم با آهنگهای رپ و ریو جفتک انداختیم و من ناراحت بودم که اون با این قد و بالاش سینه های کوچکی داشت. زیر پیراهنش اینقدر کوچک بودند که انگار دو تا گردوی نارس آب انداخته رو توی باد دید بزنی. موهاش رو ریخته بود جلو و به من تنه میزد. چند بار دستهام رو جمع کردم تا به جایی نخوره و معنیه خاصی بده. زیر چشمهاش برق افتاده بود و عرق کرده بود. دوستهاش ایستاده بودند و ما رو تماشا میکردند. سرم رو تکانی دادم. به نشانه ی آشنایی و گفتم: میرم پیش اونها.

سلامی کردم و گفتم: دوستان تنهای بی عرضه. جا خورده بودند. یکیشون که قد کوتاهی داشت ولی توی شلوار طوسی که به پا داشت خیلی با قوس و لوندی خاصی ایستاده بود گفت: ما رو باید تور کرد. گفتم: تورش باید بزرگ باشه فکر کنم. ماهی های درشتی هستین. هر دو لیوانهاشون رو موج موج خوردند و روی میز گذاشتند. آهنگ شروع شده بود. دست همدیگر رو گرفتند و شروع کردند. گفتم: تا حالا ندیدید یه مرد باهاتون برقصه؟ دست همون دختر پررو رو گرفتم و کشیدم طرف خودم. به نظرم بی واهمه بود و اونجا غریب بود و کسی نگاهش نمیکرد. بهش گفتم: مورد خاصی دور و برت نیست انگار که تیریپ وفاداری براش بری؟ گفت: هنوز که شروع نکردی لافش رو میزنی! سرم رو بردم عقب و دور و بر رو نگاهی کردم. اون دو تای دیگه خودشون رو زده بودند به کوچه ی علی چپ و با هم می رقصیدند. دستم رو بردم روی گودی کمرش و تا جایی که حس میکردم هنور اطمینان داره پایین بردم. تقریبن نزدیک شده بودم. بین جمعیت گم شده بودیم. نگاهی به دم در انداختم. هنوز ایستاده بود همانجا و بی اعتنا به ما، به من و به کارهایی که میکردم بود. به مهمانها خوش آمد میگفت و رژ لبهاش رو میمالید به صورت این و اون. گفتم: اون دختر رو میشناسی؟ نگاهم رو دنبال کرد و گفت: تازه تنها شده. گفتم: به نظر جاافتاده میاد. صورتم رو چرخاندم به طرف همین دختر چموش که خودش رو چسبانده بود به من و داشت حرکاتم رو با خودش یکی میکرد. بهش گفتم: جفت شدیم؟! گفت: خوش به حالت. گفتم: مرام نداری؟ گفت: امتحان نکردی! دستم رو بردم پایین تر ولی چشمم افتاد به دم در. کسی اونجا نبود. دستم رو پس کشیدم و رهاش کردم. داشت زیر لب آهنگی رو که صداش می اومد میخوند. ایستاد و خیره شد به چشمهام. گفتم: رفت؟ گفت: کی؟ گفتم اونکه تازه تنها شده بود؟ گفت: کجا بره؟ اون مهمانداره. گفتم: صاحب مجلس نیست؟ گفت: نه. ما سه تا هم مجلس گرم کنیم. گفتم: چی هستین؟ گفت شبی بیست تومن میگیریم وول بخوریم بین جمعیت. یا اگر مهمانها یبس بودند و وسط نیومدند ما وسط قر میدیم. عقب تر رفتم و گفتم: اون کجاست؟ گفت: بگردی پیداش میکنی؟ گفت: چرا حالا منو ول کردی. تا آخر این آهنگ باش. ضایع ست آقا. گفتم: نگو آقا. دستات عرق کرده خوشم نمیاد. رفتم به طرف یکی از مهماندارهای که سینی پر از شیرینی و شربتی روی دستش بود. گفتم: بدون الکل و شیرین؟ گفت: قرمزا آقا. گفتم اون خانم که ... حرفم رو قطع کرد و گفت: همه رو میبوسه و موهاش تا کمرشه؟ نگاش کردم و گفتم: تو عاشقشی؟ گفت: شوهرش بودم. گفتم: چه کارش بودی مرتیکه؟ گفت: حرف دهنتو بفهم آقا. خیلیها شوهرش بودن تا حالا. گفتم: آخریش بودی؟ گفت تو میخوای آخریش باشی؟ گفتم: شاید. گفت: داره میزنه تو رگ. گفتم: کجاست الان لعنتی؟ گفت: چشمهاش که خمار میشه دستش رو میذاره رو شونه هات و خودش رو اینقدر بهت نزدیک میکنه که قاب چشمهاش رو نتونی تطابق بدی. گفتم: درهم بود. گفتم: تار بود. گفتم: عرق کرده بود. گفت: نذار مستت کنه. بذار عقل تو کله ت باشه و ببوستت. گفتم: نبوسید. گفت: شناخته بودتت. گفتم: میخوامش الان. گفت: همه توی این مهمونی میخوانش. گفتم: غلط کردن گفت: نگاشون کن. تو سینه ی نامزداشون هستند ولی کله هاشون مثل کله ی فلامینگوها به چپ وراست می چرخه دنبال اون چشمها و موها. گفتم: میشناسیش؟ گفت: باهاش بودم. گفتم: عرق میکنه؟ گفت: برای همه. گفتم: زنه؟ گفت: خیلی وقته. گفتم: کجاست؟ گفت: یه بسته صدتایی آبیش رو بگیر دستت برو طرف سالن. یه در هست که بعضی ها رو اونجا راهنمایی میکنه برای مشروب. گفتم: منو راهنمایی نکرد. گفت: روت حساب کرده. نرو سراغش. گفتم: دیر میشه. گفت: اون همیشه یه آخری داره. گفتم: تموم میشه. از ریخت می افته؟ گفت: منتظرم از ریخت بیافته. گفتم: میخوایش؟ گفت: از ریخت افتاده شو. گفتم: من الانش رو میخوام. گفت: تو خود جنسی. گفتم: چه چیزش تو رو گرفته؟ گفت: اون چیزی که دلتو میزنه. گفتم: چی لعنتی؟ گفت: کارش. هر شبش. عشقش. چشمهاش. گفتم: عاشق هم میشه؟ گفت: اینقدر که ترکت میکنه. گفتم: من عاشق رفتنه بی صدام. گفت: بی صدا میره. بی صدا میاد. مهماندار به سرعت سر خر رو کج کرد و رفت.

 دستی روی شونه هام سنگینی کرد. گفت: آماده ای. گفتم: تو چشم نیستیم؟ موهاش رو از روی صورتش کنار زد و پشت گوشاش گذاشت. گفت: برقا رو خاموش میکنن. گفتم: بوی عرق زنونه رو دوست دارم. گفت: ولی من دنبال بوی خاصی میگردم. گفتم: پیدا میکنی؟ گفت: نمی گردم. خودش پیدا میشه. گفتم: بچرخیم: گفت: فقط همین امشب کوچولو...

 


فرستنده: آنی برای ملکه آتش

 

خوشرنگ

 

موهاش رو بافته. وقتی می‌خنده گیس سیاهش تکون می‌خوره.

اولین بار که دیدمش یه لباس به رنگ سفید پوشیده بود که سیاهی چشما و موهاش رو به رخ می‌کشید.

دومین باری که همیدگر و دیدیم. تیشرت قرمزی که پوشیده بود سفیدی پوستش رو عریان کرد.

بعدها که به یه مهمونی رفتیم با یه پیراهن آبی روشن مثل آسمون شده بود.

چند ماه بعد که قرار شد بریم یه جا بشینیم همراه با نوشیدنی داغ  گپ بزنیم، با بلوز شلوار خاکستری و دستمال سر زرد رنگش منو دیوونه کرد.

آخرین بار مثل همیشه خوشرنگ بود ولی سیاهی چشا و موهاش مثل قبل نبود. توی چشاش هالة‌ای خاکستری و روی موهاش غباری خاکستری نشسته بود. نگاهش حرف نمی زد. ولی می‌خندید.

با نگاهم ازش پرسیدم چیزی شده؟ بلافاصله دستش رو جلوی چشام گرفت و فکر کنم دیدم که حلقه‌ای توی انگشتش می‌درخشید. لبخند زدم یا نزدم. ولی داشت می‌خندید و من متوجه شدم که دیگه گیس سیاهش تکون نمی‌خوره.

 


 

فرستنده: بهار برای سلطان صندلی لهستانی خاک گرفته

 

فصل آخر

مکان : کافی شاپ

زمان : 5:42 عصر

2 سال 3 یا 4 ماه بعد

دختری با کت چرم قهوه ای ارزون قیمت با یک کیف ساده زنونه برنگ کرم قهوه ای یک شال و چکمه های مشکی

وارد کافی شاپ میشه یک میز خلوت پیدا می کنه کمی عصبی با ناراحتی صندلیشو عقب می کشه و می شینه همینطور که حلقشو توی دستش می چرخوند پسری نسبتا لاغر اندام نزدیک میز میشه و منو به دستش میده

منو را می گیره لیست را که نگاه می کنه  خندش می گیره چقدر دلش تنگ شده بود از کجا معلوم شاید الان سروکلش پیدا شه ...

سفارشو میگه یک شیر موز با کیک شوکلاتی

 

-    آخه بچه شیر موز با کیک شوکلاتی می خورن

- خوب من دوست دارم در ضمن گرسنه هستم

-   خوب دعوت نامه امروز بابت چیه

-   خوب می دونی یکی از پسرهای دانشگاه می خواد باهام آشنا بشه 

- آهان شرخر می خوای یا شعبون بی مخ یا اینکه می خوای مثل خاله خانباجی ها بیام وساطت کنم یا ...

-    خوب تو ارتباط اجتماعیت قوی و  دختری هستی که همه می دونن تو عالمه خودتی با اینکه به ظاهر بیخیالی ولی حواست جمع دیگه همه توی این مدت تورو شناختن ....

-  تعریف الکی نکن گوشام مخملی نمی شه

- جدی می گم تو خوابگاه هم که همه دوست دارن از بس شلوغ و شیطونی همه میگن این دختر انگار اصلا مشکلی تو زندگیش نداره  همه دوست دارن با تو دوست باشن مثل خود من که دوست دارم تا آخر عمر باهم دوست بمونیم

- آبجی ترمز کن اگه شادم و شلوغی می کنم دلیل نمیشه که مشکل نداشته باشم ولی دلیلی هم نمی بینم که بخوام اونو سر دیگران خالی کنم درضمن در مورد دوستیم تا آخر عمر ازمن  تضمین نخواه

-   خیلی بد جنسی

-   قابل شمارو نداره خانم شیر موز با کیک شوکلاتی برو سر اصل مطلب ....

 

فصل 3

- سلام چی شده اتفاقی افتاده

-   وقت داری باهات صحبت کنم 

- چیه باز عاشق شدی ما افتادیم تو دردسر در ضمن این تعرفهای مسخره را ترک نکردی وقت داری  !!! ... تو که می دونی من چقدر رک هستم خوب یه چیزی می گم بر درد عشقت افزون حالت گرفته بشه ؟

- الان کجایی؟

- خدائیش نمی دونی من جمعه ها می رم کوه یا خل شدی یا طبق معمول سالی 2 بار عاشق می شی که 6 ماه طول می کشه ؟ خوب تو کوه هستم

- نه مشکل عشق و عاشقی نیست قضیه کاری چند مورد پیش اومده که خوب بعضی هاشو تونستم حل کنم ولی بعضی هاشو هنوز مشکل دارم باهاش

- بابا پیشرفت کردی خیلی خوب برگردم از کوه خستگیم که در اومد زنگ می زنم همدیگرو ببینیم

-  هم خیلی بدجنسی هم مرسی

- با بدجنسیش موافقم

 

فصل 2

-         خوب از بچه های دیگر خبر داری

-         تا اونجایی که لازم بود اره

-         باز اینجوری صحبت کردی یعنی چی ؟ یعنی اگه لازم نبود خبر نمی گرفتی

-         ببین یه چیزیو در مورد من یادت باشه من کلا با همه دوستم با همه می گردم تا اونجایی هم که مشکلی براشون پیش بیاد و از پسش بر بیام هستم ولی حاضر نیستم آزادی شخصی خودم فدا کنم

-         خیلی خودخواهی

-          با این قضیه موافقم ترجیح می دهم خودخواه باشم تا اسیر

-         کی گفت اسیر

-         کسی نمی گه ولی  تو رفتارشون معلومه خوب من نه توقعی از دوستام دارم نه اجازه می دم خیلی توقع داشته باشن برای همینه که دوست زیاد دارم  به قول پسرها فردین بازی در نمی یارم خیلی هم بی معرفت نیستم اگه  دوستام خواستن برام کار خاصی انجام بدن خودش می دونن ولی چون این کارو کردن نباید توقع بیجا از من داشته باشن

-         این که نمی شه دوستی یعنی اگه من مشکلی داشتم تو کمک نمی کنی

-         بابا خیلی رو داری

 

فصل 1

-         خوب خداحافظ

-         به همین راحتی می گی خداحافظ

-         خوب می خوای چیکار کنم دستمال سفید بگیرم دستم گریه کنم به اندازه فندق تا نشون بدم که دوست خوبی هستم.

-         خوب آخه منو و تو با هم دوست هستیم کلی داستانهای واتفاقات شاد و غمناک داشتیم کلی خاطره حالا به همین راحتی می گی خداحافظ

-         ببینم مگه قرار بعد از این دشمن باشیم خوب بازم دوست هستیم ولی به شیوه جدید عزیزم تو ازدواج کردی و سرت گرم خونه زندگیت می شه و من هم باید کلی از همسرت تشکر کنم که شر تورو از سر من کم کرد من هم مثل همیشه به کارهایی که دوست داشتم ادامه می دم

-         خیلی بدجنسی خوب ازدواج من چه تاثیری روی دوستیمون داره

-         هیچی ولی تو دیگه درگیر زندگیت می شی در هر صورت هر وقت گیر یا مشکلی داشتی شاید تو همون کافی شاپ همیشگی همدیگر را ببینیم البته به طور اتفاقی ... این جوری هیجان انگیزتر

-         خوب یعنی کی دوباره تو رو می بینم

-         ....

 

ساعت 7:13 بعدظهر

-         چیزه دیگه میل دارید؟

-         نه متشکرم صورتحساب

دختر لبخندی زد آینه شو در میاره خودشو توی اون نگاه می کنه حلقشو توی انگشتش میندازه بعد بلند میشه با آرامش صندلی رو میزاره پشت میز

دیگه نه ناراحت و نه عصبی ....


 
اعلم نتایج:
 
ملکه آتش طی نامه ای به شرح زیر برنده را اعلام کرد: 
salam agha babak
mmm man barandeye in doro sherek elam mikonam age kasi ham elat khast mitoonin inaro behesh begin dar morede dastane AB((aval inke in dastane kheily be sooje marboot nabood 2vom inke doroste inja yek jaye azade baraye inke divararo bardarimo rahat harf bezanim vali in dastane ghesmataye dasht ke mitoonest monasebtar nevshte beshe va harkas bayad shakhsiat va darke ino dashte bashe ke chio koja benevise shayd in ghesmata baraye ye web shakhsie monaseb bashe vali na too ye bazie omoomi((in dar morede fekro shakhsiato nago behsh barmikhore)) dar morede dastane ani ham nazare khai nadaram oonam kami birabt bood ya hadaghal oon chizi ke man entezar dashtam toosh nabood
vali dar morede sherek matlabesh ba inke sade boodo hich chize khasi az nazare ghavaed toosh nabood vali malmoos bood va be entezarate man nadiktar az baghie.
hala az maile man harcheghadresho doost dashti va laazem didy bezar age ham hichish ke mohem nist  mer30 bekhatere hame chiz jenabe nadali
ATASH

سلطان صندلی لهستانی هم چاره ای جز انتخاب  بهار به عنوان برنده نداشتند!‌
 
دبیرخانه برای همگی آرزوی موفقیت می کند.
نظرات 70 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:13 ب.ظ http://pws.blogsky.com

یادمه اولین روز گونه هامو تر کردی
وقتی دیدی دیوونم حرفامو باور کردی
خیالت راحت شد که بی تو میمیرم
محبتو از اون وقت کمتر و کمتر کردی
گفته بودی با منی حتی اگه نباشم
کلاغ خبر میاره شبو با کی سر کردی
تو دوسم نداشتی این از چشمات می بارید
نمی دونم شعرامو واسه چی از بر کردی
از هر جا می گذشتی گل به پاهات می ریختم
تو به جاش تو قلبم هزار تا خار می کردی

راستی چرا چنین می کردی...

حتی به وبلاگم هم سر نمی زنی....!!!

چرا ؟!!!

واقعا چرا؟!

بهار چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:30 ب.ظ

وای سلطان سوم
این انتخاب موسیقی مریلین منسون مرا کشته
محل اقامتت که دیگه آخرشه

قابل توجه آماتور جان (سوتی نده دیگه )
درضمن بابک عزیز چرا دنده عقب رفتی تاریخ ارسال ۱۲ بهمن ۱۳۸۰ ایول تاریخ

بهار چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:43 ب.ظ

دیگه طاقت نیاوردم در مورد فیلمی که نوشتی چیزی نگم
جدا خیلی باحالی

بهار جان بهتره روی نوشتن متن تمرکز کنید!‌ :)

سیدعلی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:17 ب.ظ http://kheyzaran.persianblog.com

سلام. چطور می تونیم به عنوان حاکم ثبت نام کنیم؟ اگر به عنوان حاکم ثبت نام کنیم دیگه نمی تونیم داستان بفرستیم؟
جوابتان غنیمت است! همین!

باید به آدرس ایمیلی که در متن نوشته شده ایمیل بزنید و تقاضای حاکمیت بکنید. درخواست حاکم شدن حق شرکت در بازی به عنوان نویسنده متن را از شما سلب نمیکند. لذا راحت باشید سید علی جان!‌

یوتو چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:07 ب.ظ http://u2.persianblog.com

ای بابا... این همه فیلم ساخت مسعود کیمیایی آخراش صندلی می‌آد می‌گه دوستی... دوستی با غیر هم‌جنس حالا خیلی تعهد و اینا داره؟

به نکته جالبی اشاره کردید یوتو داداش خان. گاهی اوقات آدم به این مفهوم بر میخورد که اصولا تعهد کیلویی چند؟!

بهار شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:50 ق.ظ

ایمیل من رسید برای سلطان سوم یک متن فرستادم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بله. رسید. من تاییدیه اش رو هم براتون فرستادم. اما متاسفانه همونطور که بار ها گفتم ایمیل های شما بر میگرده!

بهار شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:21 ب.ظ

همین که رسید مرسی
دیدید که روی نوشتن متن هم تمرکز داشتم
این اولین بار که می گی میلهای من بر می گرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
احتمالا تحت فشار زیاد ایمیلها هستی نمیدونی به کی این پیغام را دادی
آقا خیلی خسته نباشی

آره راستش قاطی کردم!‌ حالا در هر حال لطفا از ایمیل های معتبر و ترجیحا در یاهو یا گوگل استفاده کنید خیلی بهتره. اینو به همه میگم.

داش آکل شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:41 ب.ظ

خب ما یواش یواش حالمون خوب شد!‌ ملکه دومم که از دست دادیم. ملکه سوم هم که یه خورده سنمون بهش نمیخوره. باید تا دور چهارم به عنوان تماشاچی همین دور و ورا بپلکیم ببینیم چی میشه!

داش آکل جون من چند سالته؟ یواشکی بهم بگو!

آتش شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:07 ب.ظ

دمتون گرم شما فقط واسه سن ملکه ها مینویسین بابا روشن فکر!!!
بابک جان اگه فکر میکنی من واسه ملکه شدن سنم کمه میتونی عوضم کنی من اصلا ناراحت نمیشم

واسه چی عوضت کنم؟ خیلی هم سنت خوبه. خودت هم خوبی!‌

کوزت یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:04 ق.ظ

میل من چی رسید؟!///

آره.:)

زهرا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:07 ق.ظ http://273k.blogfa.com

آخی من اینجا نیستم چقد اینجا سوت و کوره...

شما هم خوبی!‌

آب یا ذغال یا هیزم یا آتش نشانی! یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:04 ق.ظ

ملکه ی سوم اگر قول بدی منو یه ناهار مهمون کنی منم یه داستان اساسی مهمونت میکنم. باید یه چیزی هدیه بدی. نمیشه خشک و خالی. به سن و سات هم کاری ندارم. هدیه هم نمیخواد گرون باشه در حد یه کتاب. خسیس بازی هم در نیار.

آب ذغال جان یه نفر دیگه هم ،‌فکر کنم مرداب پیر بود این پیشنهاد رو داد. من روش فکر کردم. اما به نظرم عملی نیست که ما اینو تو قانون بازی بیاریم. چون خیلی ها از نظر جغرافیایی به هم نزدیک نیستن. به علاوه اینکه این جمع ماهیتا جمع مجازیه و آوردنش تو دنیای واقعی به هر طریق مثل جمع شدن تو کافی شاپ و اینا صورت مسئله رو عوض میکنه و دبیرخانه چنین هدفی رو دنبال نمیکنه.
البته هر حاکمی میتونه شخصا جایزه تعیین کنه یا هر حرکت تشویقی که میخواد. دبیرخانه از این امر ممانعتی به عمل نمیاره.

دون کیشوت یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:00 ق.ظ

به نظرم یه لحظه مرداب پیرو دیدم. ملکه آتش دم هرچی ۱۸ ساله است گرم. بمون که سنت از همه باحال تره.

چه تفاهمی داریم من و دون کیشوت!

داش آکل یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:34 ق.ظ

ملکه خانم تو جوونی، خوشگلی، آتیشی. اگه آقات رخصت بده اون چند تا تار موی بین دوتا کمونتم بند بندازی میشی عینهو تیغ آفتاب. یه راه که از زیر گذر تا امامزاده گز کنی صد تا خاطر خواه پیدا میکنی.
داش آکل دیگه برف نشسته رو موهاش، باد پشتشو خم کرده. این گزلیک زنگ زده اش از شرم برق نگات تاب نداره خودشو آفتابی کنه، و گرنه که اگه شوما رخصت بدید، ‌گیریم که از کنده دودم پا نشه، به این درد میخوره که شوما پاتو بذاری روش بند ارسی هاتو سفت کنی!‌ ... می نویسم برات. نه واسه برنده شدن،‌ واسه اینکه نکنه یهو گرت کفش داش آکل اشک بیاره تو چشم مرجان! .......... آآآآآآخ کجایی مرجان که عشقت منو ک....!

البته این داش آکل یه خورده حق داره که در مورد دادن متن به ملکه جوانمون تردید کنه. چون بنده خدا یه بار دل به مرجان بسته و بدجوری رکبی خورده!‌
داش آکل جان که من دیگه روم نمیشه با ضمیر مفرد خطابتون کنم بهتره در نظر داشته باشید که دنیا یه کم عوض شده. الان دیگه همه با مقوله سن و سال با تسامح و تساهل برخورد میکنن. چه بسا آقایون ۵۰ -۶۰ ساله که با خانومای ۲۰ ساله معاشرت میکنن و همینطور برعکس. مسئله مهم در این جا ذوق ادبی و نحوه نگارش متنه و در دنیای خارج پول!!

دون کیشوت یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:35 ب.ظ

آخ داش آکل گفتم تو بامرام تر از این حرفایی. سن و سال چیه برادر. عشق مرامت منو کشت.

بازم چه تفاهمی داریم من و دن کیشوت!‌

آتش یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:06 ب.ظ

نه داش آکل این چیزا اشک به چشم آتش نمیاره اینکه چند سالمه واسم مهم نیست واسم همینقدر مهمه که الان با شمام...چکاوک مهربون...بارون بی ادب....داش آکل با مرام ...

اییییییییول!‌
تنها چیزی که میشد در مقابل منش در ظاهر عهد قاجاری و در باطن های کلاس داش آکل گفت همین بود که تو گفتی.
چه فضایی!! به به!‌ بوی خوب میاد اینجا!‌

بهار یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:41 ب.ظ

آتش عزیز
درسته که شما ملکه سوم هستید ولی قرار نیست که به بارون بگی بی ادب

بارون از خودم لوسی دروکردم
وجودانم مجبورم کرد این کارو وکینم وگرنه ما برره ای بیدیم :)

:) :) :) :) :) :)

بهار جان شما میخوای به بارون نخ بدی میل خودته. اما بی ادب بودن بارون به عنوان یک اصل لا یتغیر پذیرفته شده. هر کس به هر نوعی که که جملات بو دار بنویسه تقصیر بارونه!‌

صندلی لهستانی خاک گرفته یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:59 ب.ظ

پیرو نظرات دوستان و ایجاد هیجان تقدیر از نویسندگان گرامی و به پاس زحمات یک عمر تلاش صادقانه در جهت ادبیات و این چیزا به برنده ی خودم یک هدیه ی ناقابل میدهم. هنوز تصمیم نگرفتم چی باشه ولی احتمالن همان کتاب خواهد بود.

براوو جنتلمن دست و دل باز!‌

شرک یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:14 ب.ظ

بابک جان
برای ملکه خانم سوم متن فرستادم اگه رسید همین جا یک پیغام بذارید لطفا

رسید.

آنی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ب.ظ

داش آکل جون که دیگه برف نشسته رو موهات، باد پشتتو خم کرده. این گزلیک زنگ زده ات منو کشته.
برای منم بنویس. واسه اینکه نکنه یهو گرت کفش داش آکل اشک بیاره تو چشم مرجان! .......... آآآآآآخ اونوقت من از حسودی دق کنم...
اینارو کلاژ کردم تو حرفام که بهت بگم خیلی باحالی داش آکل! مخت خورد؟

اوه اوه!‌ کار دیگه از نخ گذشته. این عملا طنابه!‌

آنی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:56 ب.ظ http://do-nothing.blogsky.com

آآآآآآخ کجایی داش آکل که عشقت منو کشت!

و هاکذا این هم طنابه!‌

آتش یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ب.ظ

بهر جون اون یه شوخی بود فکر کنم به جای بارون باید از تو معذرت بخوام:) :) :) :) :) :)

نه لازم نیست از کسی معذرت خواهی کنی. بذار بچه ها راحت باشن!‌

آتش یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ب.ظ

اون بهار بود!

باران بی تربیت دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

می گم عجب اسمی واسه خودم پیدا کردم. مرسی رمدیوس عزیز... ببخشید بهار عزیز! (شیطون شوون) من چرا احساس می کنم اینجا یک کمی سرد شده؟! با عرض معذرت از تمام بروبچ فکر کنم به این خاطره که خبری از شازده نیست. شازده کجایی؟! نکنه بعد از اون که یادداشت را کنار قرص های آرام بخش گذاشتی و رفتی بیرون دیگه برنگشتی.
-------------
خارج از بازی:
زندگی در صدف خویش گوهر ساخت است
در دل شعله فرو رفتن و نگذاختن است
ما که سوختیم و رفتیم....

شازده هست. همیشه هست. منتها نه به این صورتی که من و شما بتونیم ببینیمش. یه روز در هیبت یک جوان زیبا روی ظاهر میشه. یه بار دیگه به شکل یک پیرمرد ژنده پوش. یه روز دیگه به شکل یه بانوی سبز پوش و روز دیگه قامت یه روسپی!‌
اینه که یه کم فکر کن حتما گرمای وجودشو حس میکنی!‌
هرچند این باعث نمیشه که من وشمای مشتاق و منتظر دلمون خواد صورت واقعیشو ببینم. من که تا حالا چهار پنج تا نامه انداختم تو چاه مردونه. خانومام اگه به طور موازی از طریق چاه زنونه اقدام کنن ایشالا همین جمعه یا جمعه بعد پیداش میشه.
اوا خدا مرگم بده چوب نشم یهو!‌

نوشا دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام
باران راست میگه .خبری از این شازده نیست!! دلمون براش تنگ شده .درسته که web log خودش هست اما بودنش اینجا بحث دیگریست .
-----------------------------------
درضمن حیف که منم اهل مرام و معرفتم مگه نه که این داش آکل ، آنی جان دل منم برده ! اما خیالت تخت ، ما اهل نامردی و نخ زیر میزی .... نیستیم
------------------
جناب داش آکل : اما گذشته از این حرفها داستانتون واقعا قشنگ بود. من خیلی لذت بردم حتی با اجازتون ذخیره اش کردم که داشته باشم .به نوعی تلفیق عشق و و اقعیت زندگی در کنار هم برام جالب بود اینکه زندگی خانوادگی با روال آرومش در جریانه و شاید این واقعیت تلخ یک عینیت عصر ماست که عشق دیگه اون جنون ویرانگر نیست که بنیان زندگی و تغییر بده .میتونه آروم و خزنده باشه .گزنده و واقعی بود. موفق باشید.
----------------

خب می بینم که آدما دارن همدیگه رو می شناسن و اسامی داره تبدیل به شخصیت های قابل درک میشه. دبیرخانه که لذت می بره. شمام لابد همینطور.
بد نیست که در همین زمینه به عرضتون برسونم سلطان دور چهارم کسی نیست جز داش آکل!‌ از الان برید تمریناتتون رو شروع کنید که احتمالا رقابت تنگاتنگی بین بازیکنا پیش خواهد اومد.

بهار دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:09 ب.ظ

آتش عزیز
باران که خیلی خوشش اومده از اسمش
حالا یک بار خواستم تو زندگیم تابلو بازی در بیایم ببینم این چیه که همه می خوان یک جورایی تو زندگی تابلو باشن
که فهمیدیم

ما رو به خاطر جواد بازیمون ببخشید!‌ تو خارج ملت همینجور جلو همه همدیگه رو بوس میکنن هیچ کی نگاه نمیکنه!‌ کی ما میخوایم پیشرفت کنیم؟ :))

بهار دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ب.ظ

بابک گرامی
این روش نخ دادن کاموا کشی طناب کشی و سیم بکسول و سیب سرخ پرت کردن واسه یارو
چادر مشکی سر کردن و یواشکی دید زدنو
تمام شده
دوران دوران فیبر نوری و اینترنت و وبلاگو وبلاگ نویسیو داستان نویسیو کامنت نویسیو از این حرفاست
اگه به دادن نخ به باران باشه خوب می رم تو وبلاگش بهش نخ می دم اینجوری که راحتتر

این اصطلاح نخ دادن یه جورایی معنی خاص داره. یعنی یه کم معنیش شوخی تر از اون چیزیه که معمولا همه میگن.
نه بهار جون همینجا راحت تره. سر صحبت وا شده و ... حیف که اینجا تریپ فیلمنامه مد نیست. وگرنه الان شازده یا خود بارون یه فیلمنامه می نوشتن که توش تو و بارون تو یه پارک زیر برف داشتید با هم مغازله میکردید!‌

بهار دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:51 ب.ظ

باران عزیز
این هم برای تو که علامت سوالهای توی ذهن یا پررنگ بشه یا از بین بره حد وسط وجود نداره

خارج از بازی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بیگانه نیستی خاکسترم پر از نگاه توست

براووو!‌ من که از این مشاعره معناییتون حال کردم!‌

آتش دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام جز شازده یکی دیگه هم گم شده سلطان دور اول کو پس؟؟؟؟ برندشو انتخاب کرد رفت؟
بابک جون چرا متنای رسیده رو نمیذاری رو وب ما هم ببینیم؟

دودره بود دیگه!‌ صبر داشته باش آتیش خانم. به موقعش!‌ لباساتو واسه مراسم دوختی؟

باران دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:44 ب.ظ

خارج از بازی: نوشتاری که نه نمودی بهتر بل که صرفا نمودی غیر قطعی به به نمایش بگذارد چگونه طرحی خواهد داشت؟! (رولان بارت نوشته رولان بارت) کاش هر چیز غیر قطعی بود. کاش عدم قطعیت اساسی ترین اصل توی زندگیمان بود. هیچ علامت سوالی پاک نمی شود٬ هیچ علامت سوالی پر رنگ نمی شود. بازی خود زندگی است و من اکنون دارم خارج از زندگی سخن می گویم.

بارها گفته ام و باز میگویم که این خارج از بازی تو عین بازی است!

صندلی لهستانی خاک گرفته دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:30 ب.ظ

بهار عزیز مریلون منسون وقتی مادرت بهت گیر میده و میگه این دختره که زنگ زد خوشگل بود یا بی ریخت؟ اینقدر حال میده. بشینی صداش رو هم زیاد کنی تا همه بفهمن خیلی داغونی. محل اقامتم هم جای با صفاییه. اگر یه کمی وسط یه دره بری بالا ، سه چهار آبشار نه زیاد مرتفع داره و بعدش یه دونه خیلی بلند. اون بالی اون بلنده همیشه وسط هفته یکی دو تا دختر و پسر دارن با هم حال و حول میکنن. چون خیلی خلوته ولی آخر هفته ها چندین دسته پسر جوون دارن قلیون بار میزن و گاهی گله ای با دوست دختراشون اومدن و بدجوری تو همن ولی شرعی تر. اون سوتی چیه حالا؟ اینقدر با باک جیک و پیکتون رفته بالا؟ نخ و طناب و دل و قلوه و بناگوش و سیرابی و قرمه سبزی! ... فکر کنم پرت شدم از موضوع...آهان اون فیلمه رو هم وست دارم. باحاله! یخ کنم با این نظرم... //

استغفرالله!‌ به مام گیر میدی دیگه صندلی لهستانی!‌
ما رو یه جمعه دعوت کن خونه اتون یه صفایی بکنیم.

خوزه دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:34 ب.ظ

خوب حالا که برنده اعلام شدن چی میشه؟!

اینو دیگه شما بعدا خودت بیا تعریف کن که چی شد. باشه؟

مرداب پیر دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:35 ب.ظ

مرداب پیر هستم یک مسافر. دون کیشوت توهم زدی که دیدی؟ اون دور قبلتر بود. وقتی باختیم باختیم داداش. ملکه بدجوری فیتیله پیچ کرد. داشتم تیزی رو تیز میکردم خیط بکشم رو صورت داش آکل. آخه فکر میکردم با این داش آکل هرزه طرف حسابم و رقیب نگو ملکه تو حال و هوای خودشه! داش آکل بدجوری هرزه شدیا. ول کن. تموم شد اون دور. هنوز داری نخ میدی و تلاش میکنی به شخصیتی جهانی تبدیل بشی؟

آب یا ذغال... دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:36 ب.ظ

شدم آب خالی. داستان هم فرستادم برای ملکه آتش. زحمتش رو بکشید جناب نادعلی. در مورد جایزه هم بگم: من با یه بده خدایی بده بستون نظر روی داستان داشتم توی سایت سخن. سر یه داستانی طرف میخواست مثال بزنه از یه نویسنده مثال زد که بعدش گفت برات کتابش رو میفرستم. طرف از کانادا میخواست کتاب بفرسته. بهش گفتم برادر توان جبرانش رو ندارم و شما این کار رو نکن. سعی میکنم بفهمم. البته الان توانش ور دارم کم و بیش. به نظرم اون طرف خیلی بی تکلف و فقط تنها شناختش مجازی و از روی داستان بود داشت چه کار فرهنگی میکرد. خلاصه علی وار ازش چیز یاد گرفتیم و بنده ش شدیم. من حاضرم به کسی داستان خوب بنویسه برام هدیه ی اینطوری بفرستم. در هر صورت به نظرم نباید قانونش کرد ولی دوستان فرهنگی که اینجا دارن تلاش میکنن برای مخ کوبیدن ادبی باید اخلاقن و عرفن و شرعن و فرهنگن! این کار و انجام بدن. هدیه سنت حسنه ایه در دین و ادبیات دینی! البته به نظر میاد ملکه آتش اصلن استقبال نکرده و حتی نظری هم نداره در این مورد. ما که ثوابمون رو از اقا میگیرم و اجرمون با خود اقا ابالفرضه.

داستانتون رسید دوست عزیز. به موقع در وبلاگ قرار خواهد گرفت.
من خودم اگه یه روز سلطان بشم حتما برای برنده یه جایزه میگیرم. شمام کار خوبی میکنی. باشد که این سنت حسنه هدیه بار دیگر احیا شود!

شاهزاده ی سرطانی دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:38 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

: باران عزیز من هستم ولی به شدت در گیر بازی ام. متاسفانه برای ملکه ی دوم داستانم نرسید و امتحاناتم پدرمو درآورد و نتونستم بازنویسیش کنم. چون داستان خیلی خوبی شده بود و حیف بود همونطوری میفرستادم. در هر صورت میذارمش تو وبلاگم وقتی تمومش کردم. در مورد اینجا هم به نظرم بدجوری دوستان دارن خوب کار میکنن و من کم آوردم. اون شعری که برای ملکه ی دوم بود خیلی خوب بود اگر طرف از تو آرشیوش در نیاروده باشه و برای این سوژه گفته باشه. وزن داره. یعنی این کاره ست طرف. من تو شعر تخصص ندارم ولی چون هر اره عوره شمبله قوره ای شعر میگه و اونم بدون وزن و قافیه پس این شاعر ما این کاره ست و اره عوره نیست. خوشم اومد از کارش. ولی خب انتخاب بین شعر و داستان بستگی به سلیقه ی داورش داره که این سلیقه خیلی مهمه. در مورد نخ دادن هات باران عزیز زیر ذره بینی برادر ولی اشکالی نداره اگر ذهن برای نوشتن باز بشه به نظرم زنجیر لنگر کشتی رو هم میشه وارد بازی کرد. بعدشم اون روسپیه که بابک میگه رو راس میگه! حواست باشه!!!

کدوم روسپی؟ من کی از این حرفای بد زدم شازده؟

صندلی لهستانی خاک گرفته دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:42 ب.ظ

اومدم بگم در مورد جایزه به برنده م به نتیجه ی قطعی نرسیدم چی بگیرم ولی میتونم بگم به سفارش بنده از حداقل هزارتومن تا سقف چهار تومن هر کتابی رو که بخوان تهیه میکنم. اینطوری معقول تره. خواهش در کیفیت کارها دقت کنید. از جناب نادعلی هم میخوام اگر بیشتر از سه متن به دبیرخونشون رسید در وبلاگ قرار بدن. اگر کاری اینقدر خوب باشه که دوستان بازدید کننده هم نظر مساعدی روش داشته باشن سقف جایزه بالاتر هم میره. لطفن سعی کنید داستان بنویسید. شعر و متون ادبی هم زیاد موردپسند نیست ولی اگر نوشتید به دیده ی منت با دقت مورد بررسی قرار میدمش. اقایون هم میتونن شانسشون رو امتحان کنن. شاید با تمام شرکتت کننده ها یه قراری گذاشتیم و به اتفاق و در حضور دوستان هدیه رو به برنده دادیم و برنده رو حضوری اعلام کردم. اینطوری یه دست والیبال و بدمینتون در هوای آزاد هم داریم. اگر معتاد نباشید دوستان گرامی. ( فکر میکنم جواب خوزه آرکادیو رو هم داده باشم. پسر اب خودته که چی میشه! )

تا تالان که ما به چنین موردی برخورد نکردیم که بیش از سه تامتن داشته باشیم. ولی اگه برخوردیم باشه. همه اشو میذاریم.

آتش دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:43 ب.ظ

سلام اولش جواب ندادم چون داشتم فکر میکردم وقتی میخوای جواب بدی اینقدر صبر کن تا جوابت همه وجودت باشه واسه همین الان اومدم بگم که:من باید به برنده یه هدیه بدم این درست و از نظرم ایجاد ارتباط با اون برنده خوبه چون میشه از هم چیزای جدید یاد بگیریم(حداقل من دوست دارم یاد بگیرم) ولی این به عنوان هدیه قابل قبول نیست من شخصا خیلی از هدیه مادی خوشم نمیاد ولی در حد توان یه چیز کوچیک به برنده هدیه میدم به عنوان یادگاری و در حد توانم هر کاری در زمینه های ادبی و لاغیر بر بیاد انجام میدم براشون امیدوارم جوابم قانعتون کرده باشه منتظر دیدن مطلبتون هم هستم

براووو ملکه جنتلمن!‌

آب یا ذغال! سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:59 ق.ظ

آتش عزیز یه خاطره ی دیگه: رفته بودم یه گالری نقاشیپیش یه دوست نقاش بزرگوار. این دوست به بازدید کنندگانش یک تکه گل میداد که به اشکال مختلف بود و روی اون رو با خطوطی انتزاعی نقاشی کرده بود. اون تکه گل کف دست جا یگرفت. اینقدر اون هدیه عزیز و با ارزش بود و هیجان زده کرده بود منو که هنوز دارمش و یه گوشه توی اون صندوقی که همیشه مواظبی کسی نگاه چپ بهش نکنه نگهش داشتم. هدیه یعنی این. نه بیشتر و نه برتر.

وای چه معنوی!‌!

صندلی لهستانی خاک گرفته سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:17 ق.ظ

یه پیشنهاد من اگر جای شما ملکه آتش این پیشنهادی که دادم رو بهش فکر میکردم. منظورم جایزه ی اون نیست. بلکه کاریه که دارم میکنم. قرر گذاشتن و همه رو دیدن. کار قشنگیه. همینجا و روزی که قراره برنده هامون رو اعلام کنیم هر دو ملت و دوستانمون رو جمع کنیم و برنده رو اعلام کنیم. حتی هدیه هامون رو یکی کنیم. اصلن لازم نیست چیزه عجیب و غریبی هدیه داد. همون یه تکه گل که آب گفت برای یه نویسنده کافیه که خوندن داستانش براش حکم کیمیا و آب روی آتشش رو داره. داستانی خونده بشه و نظری داده بشه یعنی زندگی دوباره برای نویسنده. همین. فکر میکنم همه کسانی که اینجا میان این رو میفهمن. از جمله خودت. امیدوارم این کارها و این جمع بیشتر و متداوم تر بشه. بچه ها با علاقه کار کنند روی متنها و داستانهاشون. کم کم سوژه ها پخته تر میشه و از حالت کلی بودن در میاد و نوشتن سخت تر میشه. و این جماعت جنمش رو داره. ) خلاصه ملکه خانوم آتش کار گروهی در گرانیست در این مملکت. پایه ایم. )

دبیرخانه رسما مسئلیت جمع کردن بچه هارو به عهده نمیگیر. اما اگه جمع شین منم میام!‌

قاصدک سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ق.ظ

بابک جان خسته نباشی. ملکه ارکیده بازم معرفت همجنس. دستت درد نکنه. شاهزاده ی عزیز ای ول خوب مچ همه رو میگیری از اون جا که ما تحفه ای نیستیم که خودمونو پر رنگو لعاب نشون بدیم میریم تو جایگاه متهم و اعتراف می کنیم که، جناب این شعر توی آرشیومون بوده و اصولا چون شاعر آب نمی بینه ، توی شعر گناهای دلخواهشو به قلم میکشه. برای ملکه ی دوم هم خیلی کشتم خودمو تا یه داستان بنویسم، نیومد. و چون می خواستم بازی به دور کند نیفته شعرو فرستادم تا هم تنوع کارها بیشتر بشه هم بچه ها سر ذوق بیان. حسین جان تو دنیای مجازی من شانسم گفته، چون تو درگیر امتحان بودی و داستان فناناپذیرتو نفرستادی. بازم ممنون ارکیده جان من فدایی اون کتاب ؛ مسیح باز مصلوبت ؛ شده بودم.

خواهش میکنم خانم قاصدک. من باید از شما تشکر کنم که بازی رو با حضورتون گرم میکنید. در باب اعتراف هم اتفاقا من اخیرا تو یه وبلاگ به نام نویسنده آماتور همچی چیزی دیدم!‌ اونم چون آب ندیده به جاش با چاییش حال کرده بود!‌

دون کیشوت سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ق.ظ

بدین وسیله بلاهت خود را در شناسایی مرداب پیر و انگ زغالی کردنش، اعلام می دارم. آقا ما سوسک، پشه

این دفعه دیگه باهات تفاهم ندارم دن کیشوت عزیز!

نوشا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام
ممنون جناب خوزه آرکادیو بوئندیا .خیلی بیشتر ازاونکه فکرش و می کردم هیجان زده ام . قطعا سوژه بی نظیر شما و علاقه تون به داستان سال بلوا به من در نوشتن خیلی کمک کرد.
در ضمن به بهار۲ عزیز و زاویه آفتابی گرامی نیز بخاطر نوشته های زیباشون تبریک می گم
------------------------
بابک جان
از شما هم ممنونم بخاطر ایجاد این حس فوق العاده
----------------------
خوب شد برای مراسم اعلام نتایج این لباس و سفارش دادم ها !!!

سیمرغ چه رنگی دوست داری حالا؟ بگو خوزه برات تهیه کنه. شمام اگه حال کردی بعدا واسه ما تعریف کن!!
خواهش دارم خانم.

خرمگس سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:35 ب.ظ

به قاصدک عزیز تبریک می گم
امیدوارم همیشه موفق باشید
همچنین نوشا بخاطر مطلب قشنگی که برای سلطان خوزه ارسال کرده بودند و تبریک بابت انتخاب ایشون
لباستون هم بهتون میاد

بابک جان خسته نباشید

مرسی! شماماگه خواستی تعریف کن که چی شد!!

شاهزاده ی سرطانی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:41 ب.ظ http://mahoordad.persianblog.com

منم اون دکولته بنفشه ام رو پوشیدم. با جوراب شلواری شیشه ایام. یه کفش پاشنه بلند صورتی! موهام رو هم شینیون کردم. مراسم گلدن گلوبه فکر کنم. اووووه. بیا وسط حاجییی. نه آبجیییی.... قر کمر و بگیر... این که مراسم گلدن نیست. حنا بندون مرجان معشوقه ی داش آکلته! عشقش همه رو کشت.

:)))))))))))‌ شازده چی میشی با دکولته!‌

بهار سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:53 ب.ظ

آخی ی ی ی صندلی لهستانی خاک گرفته عزیز
تو گیر مامانت اینا هستی امیدوارم که یک دختر خوشگل یا زشت نمی دونم به خودت مربوطه قسمتت بشه که دیگه گیر بهت ندن هر چند بدش همون دختر خوشگل یا زشت که دیگه دائم بهت گیر می ده
درمورد محل سکونت ...آقا کدوم سمت هستی من هر هفته کوه می رم اینچیزها هم تو دار آباد هم درکه هم گلاب دره (هرچند آبشار نداره) دربند هم که آبشار سوتک داره و آبشار دوقلو خیلی همت کنی سمت اوسون بری یک آبشار هم اونجاست اگه خیلی جسارت داشته باشی بعد شیرپلا میرسی به چشمه نرگس یک آبشار هم اونجاست خلاصه کجاش هستی
قضیه سوتی هم مربوط به تاریخه... نوشتم که عزیز دل برادر
در مورد نخ و ..... هم بابا قضیه گفتمان تمدنها بود با باران جان
نتیجه اونی شد که دیدید

نتیجه نهایی هنوز روتابلو درج نشده. تا اینجای کار بازی گرمی رو از دو تیم شاهد هستیم!‌

داش آکل سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:07 ب.ظ

خب منم به سهم خودم به همه برندگان دور دوم تبریک میگم. اما شما شاهزاده سرطانی عزیز:
نظر به اینکه ما یه نمه جوادیم باید خدمتتون عرض کنیم که درسته گزلیک ما زنگ زده، اما هنوز از صد تا چاقو دسته دار وی ام اف که که جوونای این دوره و زمونه باهاش روزی سه بار رگ دستشونو واسه رتبه نیاوردن تو کنکور و تیغیدن پول ماشین و چوب اسکی از ددی و مامی خراش میدن بهتر کار میکنه. شوما رو سننه که حنابندون مرجان جریانش چی بوده! اگرم ما پامونو کشیدیم کنار واسه اینکه آقاش سپرده بودش دست ما و خواستیم با یه جوون اهل زندگی سر و سامون بگیره. وگرنه اگه غیر از این جوون و خودم کس دیگه از عشقش بمیره یا حتی تب کنه یا حتی تو مستی و پای منقل اسمشو بدون احترام صدا کنه خودش میدونه و گزلیک زنگ زده داشی اش!‌

دوستان اینجا خانواده رد میشه!‌چاقو کشی راه نندازین فقط!‌

داش آکل سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:24 ب.ظ

یا الله!‌ همشیره ها آنی و نوشا و غیره!‌ کسی چیزی سرش نباشه ما دو کلوم عرض ارادت داشتیم!‌
آبجی خانوما ما زندگی رو از تو کتاب و اینترنت یاد نگرفتیم. ما زندگی رو کف میخونه و زورخونه تجربه کردیم. یاد گرفتیم بالا و پایینشو. فراز و نشیبشو. به قول یه رفیقی نه وقت از دست دادن تب میکنیم،‌نه وقت به دست آوردن لرز.
مرجان یه نسیمی یا نه اصلا یه طوفانی بود که اومد زد کرک و پر ما رو کچل کرد و خودمونو یه دوره ا ی مچل. اما چیزی که رفتنیه باید بره. مرجان ... پر!‌
حالا یه داش آکل مونده و یه دل خالی. ما از قرار این دفعه سلطانیم. بنویسید ببینیم طوطی داش آکل ایندفعه رو کدوم پشت بوم تخم میکنه!‌

ایول بابا!‌هنوزم دود از کنده بلند میشه به قول خودت!‌

آنی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:37 ب.ظ

بابک جان من نخ مخ حالیم نیست. باور کن. حالا اگه تو میگی طناب بد، باشه همون نخ ولی از نوع لحاف دوزی...

آآآآآخ داش آکل این مرجان ... پر منو کشت.
گفتی سلطان بعدی تویی بامرام؟ آآآآخ! هم درد داره، هم نداره. من که برات با جون و دل مینویسم. ...زت زیاد.

خب ما رومونو میکنیم اونور!‌ وقتشه که یه کم خارجی شیم. نه بچه ها!

آتش سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:53 ب.ظ

جناب سلطان من هم به جمع شدن موافقم ولی میدونین چقدر سخته اینکار؟؟؟ اولا که معلوم نیست بچه ها همه از تهران باشن مثل خود من حالا باز من هیچی ولی در کل خیلی سخته ولی اکر کسی همت انجام اینکارو داشته باشه شاهکاره بابک جون چرا متنها رو نمیذاری؟ قبلا دونه دونه میذاشتی قانون عوض شده؟
منم برای هدیه بالاخره به نتیجه رسیدم ولی نمیگم که !!!:D
آهان راستی بابک اگه یکی یه بار متنش انتخاب شه یه بارم به عنوان ملکه یا سلطان یکیو انتخاب کنه چی میشه ؟؟ خوش به حالش میشه هااااا

هر جوری هر کی خوش به حالش بشه من پایه ام!‌

زهرا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:28 ب.ظ http://273k.blogfa.com

خداییش!نه خداییش..دیدی تا یه کامنت گذاشتم اینجا باز آباد شد؟!...دیدی چه سوت و کور بود؟!نه جون داداش؟!

نه!‌ :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد