آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور پنجم

 

ملکه هفته

نام: مریم

جنسیت : مونث

سن: 35سال

تحصیلات : لیسانس 

محل اقامت تهران

ژانر ادبی مورد علاقه : رمانتیسم

نام فیلم مورد علاقه : شکسپیر عاشق- نام کتاب (البته در 14 سالگی خواندم: پیمان دانیل استیل) ترانه آسیمه سر از محمد اصفهانی

سوژه : عشق نامشروع


سلطان هفته

نام: دمکرات خسته

جنسیت: بی گفتگو "مرد"

سن: بیست و شش سال و اندی

محل اقامت: یکی از شهرهای کردستان

کتاب های مورد علاقه: با اینکه می دونم به خیلی ها ظلم می کنم ولی: صد سال تنهایی، زیستن برای باز گفتن، دوبلینی ها اثر جمیز جویس و جهالت میلان کوندرا و ....

فیلم مورد علاقه: با اینکه می دونم در حق خیلی ها جنایت می کنم ولی: مالنا و افسانه ی 1900 اثر تورنتوره، بزرگراه گمشده اثر دیود لینچ ـ زمین و آزادی و نام من جو است اثر کن لوچ و وای نمی تونم ادامه بدم...

موسیقی: کریس د برگ، وانجلیس و خیلی های دیگه و به قول مارکز صدای قاشق ها و بشقاب ها وقتی که به هم می خورند...

سوژه انتخابی: پستان هایت را می فشارم تا بارور شوی.


خارج از بازی

کشک بادمجان

جلال لبریز از نوشتن بود. ولی تا جایی که من خبر دارم هیچ وقت چیزی ننوشت. یک روز که توانستم با او حرف بزنم بهم گفت: با تمام وجود حس می کنم که دارم زندگی می کنم. من فقط نگاهش می کردم. فکر کنم دلیلش این بود که بعد از چند شب پیاپی موفق شده بود از راه مشت زدن های مکرر به دیوار سلولش با مردی که در سلول دیگر بود و جلال هیچ وقت او را ندید حرف بزند. جلال برایش شعر خوانده بود٬ حرف زده بود٬ با هم خندیده بودند!

تعجب کردم وقتی بچه ها گفتند روز آخر هوس کشک بادمجان کرده بود. می دانستم که کشک بادمجان دوست نداشت. حالا سال هاست به دنبال کسی هستم که فقط صدای جلال را شنیده است٬ به دنبال کسی که سال ها پیش جلال از او پرسیده بود٬ دلش چه غذایی می خواهد؟!

(از وبلاگ رازهایی برای نگفتن)


                                داستانهای رسیده

فرستنده: داش آکل برای ملکه مریم

سنگسار

 

زن قهوه اشو سر کشید و گفت: اتفاقا شوهرم تو سکس خیلی بهتر از این مرتیکه است. مکثی کرد و ادامه داد: چبه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ باور نمیکنی؟

مرد جوان گفت: فندکتو بده ببینم.

زن فندک را هل داد روی میز.

مرد گفت: میتونم جسارتا بپرسم پس چه مرگته؟

-          تو نمی فهمی.

-          – خیلی خب. حالا که دیگه شرش کم شده. برو بچسب به زندگیت. الانم نزدیک عیده. کلی کار داری. برو قشنگ امشب پرده هاتو در آر. قشنگ مثل زن آدم یه چیزی رم نشون کن که واسه عید عوضش کنی. فرشی چیزی. بعدم بخواب زیر پای شوهره که باید واسه عید فلان قئر پول بدی و اینا. همون کاری که میگی دوست داره.

-          پرده ها نه. یه دونه بود. اونم شونزده سال پیش آقا زحمتشو کشید. و خندید.

مرد جوان هم خندید. اون که دیگه کار شوهرت بود؟

-          آره بابا. فکر میکنی من کی ام. به عصمت زهرا این کاره نیستم.

-          جدن خوش به حالت. خیلی باحالی. من اگه جای تو بودم الان ان و گهم غاطی بود.

زن سیگار مرد را از دستش قاپید و گفت: به همین روز عزیز نمیدونی تو این چند روزه چی کشیدم.

-          حالا میخوای چیکار کنی؟

-          نمیدونم. اگه تا آخر این هفته زنگ نزنه نگرش میدارم.

-          نگرش میداری؟ مگه نگفتی شوهرت بچه دار نمیشه؟

-          چرا. ولی میگم معجزه شده. تازه داره درمان میکنه. فکر کن همه خانواده ایکپیریش سور میدن.   

مرد ته مانده سیگار را که زن روی شانه زیر سیگاری گذاشته بود برداشت و گفت: واقعا برای خریت آدما هیچ مرزی نیست. برو هر کاری دلت میخواد بکن.

زن روی میز کمی خم شد و دست مرد را گرفت: من که نمیخوام. میگم اگه مجبور شم. اصلا هر کاری تو بگی میکنم. قول میدم.

مرد خندید و گفت: اصلا بگو بینم تو میدونی بچه چه جوری به وجود میاد؟ تو این شیش ماه این بار دومته. کاندوم تا حالا شنیدی اصلا؟

زن با قهقهه ای که همه کافی شاپ را متوجه شان کرد دست مرد را رها کرد و به سمت عقب برگشت.

مرد ادامه داد: تو اگه بچه داشتی الان هم سن من بود. واقعا که!   

زن که هنوز می خندید جواب داد: من حالیم بود. اون حالیش نیست. میگه تو چی هستی که من هر وقت می بینمت از خود بیخود میشم!

-          لابد بعدشم که به خودش بر میگرده می فهمه چه جلسه مهمی رو به خاطر تو عقب انداخته و باید زود برگرده سر کار؟

زن دوباره ریسه رفت.: گور باباش!  

-          یواش بابا! اینجوری عین جنده ها جیغ نزن. الان کمیته بیاد منو با تو بگیره لااقل سه تا زندگی به هم میخوره. میشه آش نخورده دهن سوخته.

-          کاش کار تو بود. اگه کار تو بود که حتما نگرش میداشتم. وای فکر کن چشمای پسرم مثل چشمای تو بشه. می میرم براش.

-          باز زدی کانال دو! حالا گوش کن ببین چی میگم. همین امروز میری خونه سهیلا اینا!

زن دوباره خندید: سهیلا نه. شهلا!

-          او کی! شهلا. آمپولا رو میزنی. بعدشم مثل زن خوب بر میگردی سر زندگیت.

-          به شوهرم چی بگم واسه شب؟

-          هیچ چی بگو از راه قزوین بره.

زن خندید و گفت: نه بابا! از اون جهت نه. من شب نمیتونم برم خونه. همه می فهمن. خونریزی داره بچه جان.

-          یه دروغی بگو دیگه. اوندفعه چی گفتی؟

-          اوندفعه یه بهانه گیر آوردم مثلا قهر کردم. بیچاره حسین وقتی برگشتم خونه اینقدر نازمو کشید.

مرد سیگاری روشن کرد: تو واقعا عذاب وجدان و اینا نمیگیری؟ گاو گاو شدی دیگه . نه؟

-          چرا بعضی وقتا. ولی باید تاوانشو پس بده. خسته شدم دیگه. همه جوونیم رفت.

-          ما که آخر سر نفهمیدیم تو انتقام چی رو داری از این بیچاره می گیری. تازه میدونی اگه لو بره سنگسارت میکنن؟ من خودم اولین سنگو میزنم تو اون مخ پوکت.

زن با عشوه گفت: میزنی؟ بیا بزن! و لبهای سرخش را به معنای بوسه غنچه کرد.

مرد خندید: حالا چند وقته با این یارو حرف نزدی؟

-          دو هفته.

-          اگه دو ماه باهاش حرف نزنی یه روز باهات میام فشم.

-          به صرف چی؟ فقط آبجو؟

-          نه ایندفعه دیگه همه چی! البته با کاندوم.

-          آخ جون! ولی دو ماه خیلی زیاده.

-          فعلا که باید اول اینو بندازی. و اشاره ای به شکم زن کرد.

زن دستی به شکمش کشید و گفت: آخی! الهی بمیرم براش. آخ چی میشه! اگه نگرش دارم همه ثروت خانواده جباری می رسه به پسر من و یکی دیگه. دلم خنک میشه.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خب اگه موافقی بریم دیگه. به من خبر بده چیکار کردی.

زن فندک و سیگارش را توی کیف گذاشت. و چند تا اسکناس هزار تومنی گذاشت روی میز. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ناگهان گفت: آها راستی. بیا اینم فعلا پیشت باشه. این پونصد تومنه. مرد جوان خواست پاکت را بردارد اما انگشتان لاک خورده و پر از جواهر زن روی پاکت ماند و گفت: اگه قول بدی بیای فشم پونصد تومن دیگه هم بهت میدم. و چشمک زد.

مرد لبخندی زد و پاکت حاوی پول و اسکناس ها را از زیر دست زن بیرون کشید.

 

مرد جوان برای زانتیای مشکی که دور میشد دست تکان داد. توی تاکسی که نشست روی صفحه موبایل تایپ کرد:

سلام خانومم. وام پونصدی جور شد. از فردا میریم دنبال خونه.   


فرستنده: مرغابی برای ملکه مریم

شاید فقط همین …

دست هایش را در جیبش گذاشته و با قدم هایی آهسته راهرویی را که معلوم است ساعت ها مشغول تمیز کردنش بوده اند از اول تا آخر می پیماید. به انتهای راهرو که می رسد سرش را بالا می گیرد، لحظه ای درنگ می کند و مثل کسی که یادش می آید کار مهمی را فراموش کرده است رو بر می گرداند، اما بی آنکه عجله کند بار دیگر شروع به قدم زدن می کند.

شب قبل چند نفر تازه وارد داشتند. از او خواسته بودند که تازه واردها را ببیند تا بعد از آن که از سالم بودنشان مطمئن شدند آنها را به جمع بقیه بفرستند.

از دیشب تا حالا، درست بعد از آن که تازه واردها را دیده است توی دلش آشوب است.

تازه واردها را که با آن سر و وضع دید پیشیمان شد از اینکه آمدن به اینجا را به این سادگی قبول کرده بود. چهار زن که همگی 35-30 ساله به نظر می رسیدند. خدا می دانست تا قبل از اینکه به اینجا بیایند چه شب هایی را پشت سر گذاشته اند. تازه واردها را چشم بسته آوردند. وضع یکی از آن ها که خودش را با اسم "رزا" معرفی کرد، از بقیه افتضاح تر است. کف پاهایش زخم های چنان عمیقی برداشته است که حتی نمی تواند روی پا بایستد. آخرین نفری است که باید معاینه شود.

از او خواست که لخت شود و او با حرکت هایی که انگار کار همیشگی اش باشد، دکمه های پیراهن سفیدش را یکی یکی باز کرد. زیرپوش به تن نداشت. شلوارش را آرام و بی آنکه حتی سرش را بلند کند در آورد و کنار میز، روبرویش ایستاد. همان اول کار و حتی قبل از آنکه معاینه را شروع کند اسمش را پرسید:

ــ رزا

: اهل کجایی؟

ــ .... !

: چند روزه هیچی نخوردی؟

ــ .... !

سمت چپ سینه اش، درست انتهای جایی که تو رفتگی بین پستان ها تمام می شود، آثار یک بریدگی به چشم می خورد که معلوم است زیاد کهنه نیست. همان زخم را گرفت و بی آنکه بداند به دنبال چه می گردد، از میان پستان ها پایین آمد و بعد از آنکه فرورفتگی کوچک و زیبای نافش را دید زد، به جایی رسید که شاید از همان ابتدا در نظر داشت. متوجه نگاه رزا نبود. سرش را که بالا گرفت، نگاه خیره ی رزا را دید. دستپاچه شد. خودش را جابجا کرد و گفت:"خب ادامه بدیم."

از جایش بلند شد و به همان جایی آمد که رزا ایستاده است. خمیدگی ظریفی که از گردنش شروع می شود و بی آنکه حتی ذره ای از ظرافتش را از دست بدهد تا انتهای باسنش ادامه دارد، بار دیگر نگاهش را به سوی خود می کشاند. نمی داند چرا می ترسد تن برهنه ی رزا را لمس کند. دستش را دراز می کند و بعد از مکث کوتاهی پس می کشد. بعد از چند سرفه ی ناشیانه به پشت میز بر گشت و با اکراه پرسید:"مشکل خاصی که نداری؟"

رزا به او نگاه کرد و چیزی نگفت. بعد از آنکه روی کاغذ جلوی دستش مطالبی یادداشت کرد، گفت:"می تونی بری. مشکل خاصی نداری."

رزا به همان شکلی که لخت شده بود لباس هایش را پوشید و با قدم های آهسته طوری که معلوم بود به سختی پاهایش را روی زمین می گذارد، از در خارج شد.

بعد از آخرین معاینه به مسئول بند گفته بود که به چهار نفر تازه وارد غذای کافی بدهند و حتی مقداری دارو هم داده بود که برایشان ببرند.

رویداد های دیشب را با خود مرور می کرد. حتی برای یک لحظه نمی توانست فراموش کند. چشم هایش برق می زد. چهره ی دکترهای دیگری که آن جا با او کار می کردند، یکی یکی از جلوی چشمانش می گذشت. جمله هایی را که از همان اوایل در گوشش خوانده بودند؛"عادت می کنی. همه امون اول کارمون از این شعارایی که تو می دی، می دادیم." "اینجا هر چقد که بخوای می تونی خوش باشی مرد!" و جمله های دیگری که نمی دانست چرا دیگر چندان برایش عذاب آور نیستند.

بد جوری ذهنش را مشغول کرده بود. زن مرموزی بود. به او که فکر می کرد لبریز از دیدن دیگر بارش می شد. به سمت اطاقش رفت. به محض اینکه وارد اطاق شد، زنگ را به صدا در آورد. نگهبان بعد از چند لحظه در زد. در حالی که با کاغذهای داخل کشوی میزش ور می رفت گفت:"از تازه واردهای دیشب زنی بود که پاهاش زخمی بود... اسمش چی بود؟! آها... رزا، اونو بیارید می خوام معاینه اش کنم."

دلهره داشت، حس لحظه هایی را که آدم منتظر کسی است که تا به حال او را هیچ وقت ندیده است و، نگران بود، به دلایلی که نمی توانست هیچ کدام را حداقل برای خودش توجیه کند.

رزا را چند دقیقه بعد همان نگهبان با چشم های بسته به اطاقش آورد و خودش خارج شد.

رزا جلوی در ایستاد.

ــ می تونی بیایی جلوتر.

رزا آرام و با وقار، مثل زن هایی که در یک مجلس رقص شبانه، دور از چشم شوهرشان و کمی هم با ترس، پیشنهاد مرد غریبه ی خوش تیپی را برای رقص می پذیرند، جلو آمد و وسط اطاق ایستاد.

از پشت میز بلند شد، دست های رزا را گرفت و بی آنکه چشم بندش را باز کند او را به سوی تنها تخت داخل اطاق راهنمایی کرد. او را روی تخت نشاند و از او خواست که لباس هایش را در بیاورد و خودش باز هم به طرف میزش رفت. همان پیراهن دیشب را به تن داشت. شلوارش را در حالی که پاهایش از تخت آویزان بود در آورد. دست هایش را لنگرگاه تنش کرد و به آرامی تکیه داد. صدای قدم های دکتر را که به او نزدیک می شد، شنید.

دکتر او را روی تخت خواباند. بدون دستکش شروع به مالیدن پمادی کرد به کف پاهایش. رزا لرزید. این کار را چند دقیقه، بی وقفه انجام داد. زخم روی سینه ی رزا بار دیگر نگاهش را به سوی خود کشاند. با انگشت اشاره اش زخم را لمس کرد و به آرامی پایین آمد. با تیغه ی دستش فرورفتگی بین پستان ها را لمس کرد و دستش را بر روی پستان چپش گذاشت و به لب هایش خیره شد. چند لحظه در همین حالت ماند. سرش را پایین آورد تا جایی که گرمی نفس هایش را حس کرد. رزا بی حرکت بود، مثل کسی که از شب قبل منتظر این لحظه بوده باشد. نفس عمیقی کشید و همان نفس را بریده بریده بیرون داد.

لب های رزا را بوسید. فقط به رزا فکر می کرد و به اتفاقی که قرار بود چند لحظه بعد بیافتد. رزا به فکر چیز دیگری بود. دکتر دیگر نمی توانست آرام باشد. بوسه های ممتد دکتر، سرش را به ناف زیبای رزا رسانده بود.

صدای باز شدن کمر شلوار دکتر که رزا حتی با چشمان بسته بزرگی سگک آن را حس کرده بود، رزا را کمی ترساند. حرکت های مداوم دکتر که حالا دیگر بر روی جسم بی حرکت رزا دراز کشیده بود، هیچ تغییری در او ایجاد نمی کرد، ولی ناخودآگاه نفس نفس می زد. ناله های کوتاه رزا دکتر را بیش از پیش تحریک می کرد.

بعد از چند لحظه، شاید خیلی کوتاه تر از آنچه فکر می کرد، آرام روی تخت کنار رزا دراز کشیده بود. رزا هنوز هم بی تفاوت بود. دکتر مثل کسی که یادش می آید کار مهمی را فراموش کرده است از روی تخت بلند شد. شلوارش را پوشید و با صدایی لرزان گفت:"می تونی لباس هاتو بپوشی."

قبل از آنکه از در خارج شود زنگ را به صدا در آورد تا نگهبان را خبر کند و آرام زیر لب زمزمه کرد:"شاید فقط همین یک دفعه بود..."

پ.ن: هر چه فکر می کنم می بینم عشق مشروع و نامشروع ندارد. اگر عشق باشد که نامشروع نیست و اگر نامشروع است که عشق نیست. ولی اگر پدیده ی نامشروعی وجود داشته باشد، شاید من به این شکل بیان کردم.


فرستنده: خامه روی کیک برای ملکه مریم

صداهایی که می شنوم

تکانی خوردم و سیب زمینی از دستم توی آبکش افتاد. از روی بار آشپزخانه به اتاق خواب نگاه کردم. گوش دادم. صدایی نبود. دوباره گوش دادم. صدای تلفن همسایه بود که زنگ می خورد. سیب زمینی را از توی آبکش برداشتم و شروع کردم به خرد کردنش. حس کردم انگشتم خیس شده. به دستهایم نگاه کردم وسیب زمینی های قرمز را زیر شیر آب گرفتم. شستم توی دهانم بود که تلفن خودمان زنگ خورد.

با عجله به اتاق خواب پریدم. توی تاریکی گوشی را برداشتم: بفرمایید؟

صدای نتراشیده آنور سیم گفت: سلام، خوبی؟

مکثی کردم و گفتم: آره ممنون، داری میای ؟

_ تا 15 دقیقه دیگه می رسم. چیزی لازم نداری سر راه بگیرم؟

_ نه.

صدات چرا می لرزه؟ _

_ نه...، خوبم

. باشه من دیگه تا شیش و رب خونه م_

باشه_

گوشی را گذاشتم. دکمه ی آی دی کالر را فشار دادم و شماره ها را یکبار دیگر چک کردم. به آشپزخانه برگشتم. جلوی ورودی بار ایستادم. گوشهایم را تیز کردم و گوش کردم.

عقربه های ساعت دیوار آشپزخانه از بالا به پایین در امتداد هم ایستاده بودند. فقط پانزده دقیقه دیگر.

گوش کردم.

آبکش را برداشتم. با یک ورق روزنامه و کارد آشپزخانه به اتاق خواب رفتم. روزنامه را پهن کردم روی تخت و تلفن را از روی پاتختی کنار تخت گذاشتم درست روبرویم، کنار آبکش.

فقط ده دقیقه دیگر.

ماشینی از زیر پنجره رد شد. صدای بلند موزیکش توی اتاق خواب پیچید.

" برو که چشمای دوره گرد تو

رو دلم درد بی درمون می ذاره

نگو مهربونی آوردی برام

نه نگو و و و .... "

بلند شدم. نگاهی به آینه ی میز آرایش انداختم و نگاهی به چشمهای عکس روی میز. قاب عکس را بلند کردم و کنار صورتم گرفتم. به آینه نزدیک شدم. تصویر چشمهای عکس توی آینه و عکس چشمهای تصویر توی آینه درست مثل هم. قاب را روی میز گذاشتم و کشوی میز را بیرون کشیدم. دستم از زیر توده ی لوازم آرایش، سوهان ناخن، بیگودی و دستمال معطر به اون رسید. برش داشتم و بازش کردم. یاقوت های قرمز روی پایه ی انگشتری زرد رنگ . بوسیدمش درست مثل بار اول که اون منو بوسید. به تلفن نگاه کردم و بغلش کردم. گوش دادم. صدای چرخش کلید در به گوشم خورد. جعبه را زیر بیگودی ها جا دادم و با آبکش به آشپزخانه دویدم. عقربه های ساعت روی هم سوار بودند.

چشمهای شوهرم دو دو می زد. آهسته گفتم:

سلام، چه به موقع رسیدی. شلوغ نبود؟

_چرا، ولی راننده خیلی زبل بود.

به دنبالش به اتاق خواب رفتم و تلفن را از روی تخت برداشتم. چقدر دلم می خواست برم دستشویی.

شوهرم کیفش را روی زمین گذاشت و دستهایش را دورم حلقه کرد.

گفتم: نمی خوای دست و روتو بشوری؟

نه. الان فقط یه چیزی می خوام_

_ چند دقیقه دیگه شام حاضر میشه

_ دستی به موهایم کشید و گفت: گرسنه نیستم. مرا روی تخت نشاند و به چشمهایم نگاه کرد. فورا چشمهایم را بستم و گفتم: سرم درد می کنه. الان نمی تونم

_ باشه عزیزدلم. امشب، هر وقت آمادگیشو داشتی.

تلفن زنگ خورد. تکان خوردم. از روی دستهای من، دست شوهرم روی تلفن رفت.

_ الو

_ الو؟ بفرمایید

با ناله گفتم: کی بود؟

شوهرم گوشی را گذاشت و گفت: هیشکی، حرف نزد. بلند شد و پیراهنش را درآورد. به شماره ی روی تلفن نگاه کردم. حس کردم یک سیب زمینی بزرگ توی گلویم گیر کرده. دستهایم را با دامنم پاک کردم. شوهرم برگشت و دستش را زیر چانه ام گرفت. سرم را توی سینه اش پنهان کردم و چشمهایم را بستم.

زیر گوشم شنیدم که گفت: فکر می کنم الان آمادگیشو داری عزیزم.


فرستنده: اگیپ برای ملکه مریم
 
THE END
 
آروم از کنارش بلند شد به چین های روی تخت دست کشید و گرمی روی اون حس کرد چند لحظه ای روی تخت نشست و بعد آروم دست انداخت روی میز کنارتخت یک سیگار برداشت فندک را چند بار زد ولی روشن نشد به ناچار بلند شد رفت توی آشپزخانه یک کبریت برداشت اولی نه دومی بالاخره سومی با یک فحش روشن شد و دود سیگار توی هوا پخش شد جلوی در آشپزخونه اومد نگاهی به بدن لختی که زیر ملافه سفید پنهون شده بود کرد پک عمیقی به سیگار زد واحساس کرد لذت این پک  کمتر از لذت سکس نیست
حرکتی نرم روی تخت باعث شد که توجهش جلب بشه حرکت تمام شد ولی افکارش توی ذهن هنوز درحال حرکت بود.
باید بهش می گفت که تمام شد همین... نیازی به این همه کش و قوس نداشت چیزی که مهم بود این بود در یک لحظه هر دوشون از این که لحظاتی در کنار هم بودن لذت برده بودند  توی این چند وقتی که با هم بودن نقاط تفاهم و اختلاف زیادی داشتن خیلی چیزها رو راست گفته بودن شاید هم خیلی چیزها رو به هم نگفته بودن
هر دوشون می دونستن که برای هم جالب هستند شاید هم عاشقه هم بودن ولی نمی خواستند به روی خودشون بیارن اینجوری راحتتر بودن بدون ادعا و بدون توقع  
و بعد از این همه مدت این اولین ارتباط اونها بود هر دوشون کمی نگران بودند ولی هردوشون راضی بودن به این ارتباط  با سختی شرایطی براشون مهیا شد و اونها هم از این فرصت استفاده کردن و حالا چند ساعت لذت بخش را گذرانده بودن ......  تجربه جالبی را پشت سر گذاشته بود و توانایی زنانشو نشون داده بود
موهایش را  آرام  ازروی صورتش کنار زد.
حرکتی نرم روی تخت تکرار شد .
براش سخت بود که بهش بگه چون نمیخواست فکر کنه ازش سو استفاده کرده ولی باید می گفت چون دیگه زمانی نداشت
به انتها رسیده بود مثل سیگارش
حرکت تند روی تخت باعث شد که نگاهش روی تخت متمرکز بشه جسم زیبا روی تخت نشسته بود لبخندی زد اونهم لبخند زد
-         سلام اوضاع خوبه
-         آره خوبم کمی گشنمه
-         با اون انرژی که تو گذاشتی حق داشتی که گشنه باشی
بالشت را به سمتش پرت کرد
لباس پوشیدن و قرار شد که برن کافی شاپ چیزی بخورن 
توی راه صحبتی نکردن رسیدن و سفارش دادن وقتی پشت میز نشستن سیگارشو درآورد دختر هم سیگار خواست دوباره فندک لعنتی روشن نشد از گارسون کبریت خواست اولی نه دومی بالاخره سومی روشن شد باز هم با چندتا فحش
از بین دود سیگار به هم نگاه کردن
تو نگاهشون هزارتا حرف بود از لذتی که برده بودن از نابهنجاری  که هنجار کرده بودن انجام کاری که خلاف اونو جامعه خانواده و عقاید مذهبی براشون تحمیل کرده بود و شکستن این تابوهای مسخره
هردوشون از این شکستن های پی در پی لذت برده بودن  ولی لذتی کوتاه
هردوشون در یک لحظه گفتن می خوام چیزی بهت بگم
خودشون هم خندشون می گیره قرار می زارن که اونچه که را می خوان بگن بنویسن و به هم بدن
وقتی غذاشونو خوردن تیکه های کاغذ رد و بدل شد و قرار شد وقتی که رسیدن خونه کاغذهارو باز کنن
 
ساعت 11 شب
پسر توی اتاق روبروی پنجره سیگار گوشه لبش فندک  با اولین حرکت روشن می شه
 
لحظات خوب من
 
امروز آخرین پک رابطمون را زدم چون به ته سیگار زندگی رسیدم تو با کبریت عشق گرمی لذت بخشی را به جسمم وارد کردی ولی افسوس که یه خرچنگ کج و کوله توی ریه هام جا خوش کرده
 
نمی خوام این خرچنگ عوضی به زمانی که با تو بودم نیز دست درازی کنه برای همین باید جلوشو بگیرم
پس لازمه تو خودم خفش کنم
 
حالا بعد از این همه مدت چیزیو که هیچ وقت دلم نمی خواست به زبون بیارم  حالا بهت می گم
دوستت دارم
 
دختر لباس خواب پوشیده روی تخت دراز کشیده نامه توی دستش
 
آرامشم
نوشتن خیلی سخته ولی چاره ای نیست
راستش  یه مستاجر پررو تو مغزم نشسته باهیچ حکم تخلیه هم بیرون نمی یاد
دلم نمی خواد توی این درگیرهای حکم تخلیه و قضات پزشکان و غیره درگیر بشی
من و تو درک درستی ازهم داشتیم که همین میشه عشق ... من و تو لذت بردیم شاید از دید دیگران غلط ولی به اعتقاد من این درست ترین رابطه ممکنه بود
 
می دونم حالا گفتن این حرف خیلی ضرورت نداره ولی دوست ندارم قبل از مغلوب شدن توسط این مستاجر عوضی این حرفو بهت نگم. بدون که دوستت دارم.
 
ساعت 1 صبح
تنهای بسیاری کنار هم آرمیده بودند زنان و مردانی که با یک تک ورق چند قطره جوهر مشروع بودن زندگیشان را رقم زده بودند ولی روحشان ناسازگار از این قرار قانونی
ولی آن دو در کنارهم آرام خوابیده بودن  بدون هیچ گونه لمس فیزیکی
روح آنها مدتی بود که هم آغوشی را آغاز کرده بود.

 
فرستنده: ژیسلن برای سلطان دموکرات خسته
جنسیت: زن-۲۱ ساله- دانشجوی مهندسی کامپیوتر از ارومیه
 
مجبور بودم، نه اینکه پدر و مادرم مجبورم کرده باشن، نه، اون بیچاره ها کاری به کارم نداشتن فقط بعضی وقتا نصیحتم می کردن. مردم بودن که مجبورم کردن، با کاراشون، با حرفاشون. حتی دوستام، نزدیک ترین دوستام با چنان حس ترحمی نگام می کردن که دیگه طاقت نیاوردم. به یکی که به نظرم بهتر از بقیه بود جواب دادم. راستش بهتر که نبود، به نظرم وقت مناسبی اومد سراغم! درست همون روزی که من صبحش کلی به خاطر حرفای بقیه عصبانی شده بودم، اومد و خوب، منم گفتم باشه! چند روز بعدش پشیمون شدم ولی... راستش دیگه روم نمی شد بگم نه! به پدر و مادرش معرفیم کرده بود، به پدر و مادرم معرفیش کرده بودم، همه دوستام خبردار شده بودن. باز اوایل خوب بود، می شد حتی بعضی وقتا دوستش داشت. ولی بعد یواش یواش شروع شد. دیگه کم کم حالم از حرفاش، از خودش بهم می خورد. می دونی چطوری نگام می کرد، به چه چشمی نگام می کرد؟ یه عروسک برا نشون دادن به این و اون که زنمه، یه خدمتکار که کاراشو بکنه، و یه همخوابه که ازش لذت ببره. عقم می گرفت ازش. خواستم ولش کنم ولی با هرکی حرف می زدم بهم می گفت همه مردا همین طورین، می گفت باید خدا رو شکر کنم که هست، که وقت پیری تنها نمی مونم... منم صبر می کردم. صبر می کردم، صبر کردم تا دیشب. شب عروسی مون بود. از صبح دلشوره داشتم، حالم بد بود، ولی همه می گفتن حال همه عروسا این جوری میشه... شب شد همه رفتن، اومد طرفم، نشست پیشم... چشاش چه برقی می زدن، حالم از وقاحت چشاش بهم خورد، حالم از اونی که اونطور نگام می کرد بهم خورد، حالم از اونی که می دید بهم خورد... چاقو روی میز بود.

 

فرستنده: الهه جات برای سلطان دموکرات خسته

جنسیت: زن

زئوس دستانش را  دور کمر آناهیتا حلقه کرد و او را محکم به سمت خود کشید و سعی کرد آناهیتا را ببوسد.

آناهیتا با اکراه خود را از حلقه دستان زئوس رهانید و گفت: خجالت نمیکشی از صبح تا حالا با اون زنیکه شهوت آفرودیت خوابیدی حالا اومدی سراغ من که چی بشه؟

زئوس پوزخندی زد و پستانهای آناهیتا را دست فشرد و گفت:

شرمنده ام آناهیتا جون! قرار بود فقط آرتمیس باکره بمونه. باید پستانهایت را بفشارم تا بارور گردی عزیز دلم.

آناهیتا برآشفت. کتیبه اش را برداشت و بر سر زئوس کوبید. زئوس در خون خود غلطید.

آناهیتا با لبخند پیروزی بر لب، دست نیچه فاسقش را که فیلسوفی شهیر بود و آرزویی جز مرگ زئوس نداشت را گرفت و هر دو خیره به جسد زئوس از او دور شدند.


فرستنده: آنی برای سلطان دموکرات خسته

من بهش میگم جوونه

همیشه از این پیچ که میگذرم احساس فشار میکنم، از این فشار نفسم بند میآد. بعد از این پیچ خونه‌م دیده میشه. یه زمانی خونه‌مون بود ولی حالا دیگه فقط من موندم و این خونه و این پیچ پرخاطره. اونروز توی این پیچ چند لحظه توقف کردم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. در خونه‌مون شلوغ بود، مادر مُرد. دو هفته بعد وقتی رسیدم به پیچ آخر دوباره توقف‌کردم، و ادامه دادم، در خونه‌مون خلوت و آروم بود، پدرم زن گرفت. زن پدرم از من خوشش نیومد. خوشگل بود و بی‌اعتنا.

تنهاییم چند برابر شده بود. دو سال بعد، برادرم به دنیا اومد و من تنهاتر شدم. پدرم دیگه نبود، یه مرد غریبه میدیدم که گاهی هم حس میکردم باید خودم رو ازش بپوشونم. حالا دیگه 17 ساله بودم. وقتی از اون پیچ همیشگی گذشتم، دم خونه‌مون زمزمه بود. فهمیدم لیلا از این خونه قدیمی خسته‌شده، بنابراین پدرم، لیلا و نوزاد از اونجا رفتند. چند روز بعد به پیچ که رسیدم، آروم شدم. عمه پیرم اونجا دم در نشسته بود. من و عمه زندگی جدید رو تو خونه قدیم شروع کردیم. پدرم مبلغی‌رو ماه به ماه برامون میفرستاد. دیپلم گرفتم و دیگه فقط برای خرید از خونه بیرون میرفتم.

-----------

اولین بار توی اون پیچ همدیگر و دیدیم، ، بهش قول دادم که فردا هم ببینمش. فردا که شد توی اون پیچ دستم رو بهش دادم، بهش اطمینان دادم که فردا هم دستمو بگیره. فردا که اومد آغوشم رو هم بهش دادم، بهش فهموندم که فردا هم میام. توی اون پیچ بهم پیچ خوردیم ولی این پیچ مثل پیچ کوچه با دوام نبود. از فردا من موندم و اون پیچ و انتظار. از اون پیچ تا خونه و از خونه تا اون پیچ رو هر روز و هر لحظه طی کردم، تا اینکه یه روز انتظار تو دلم جوونه زد.

: عمه خانوم! میخواستم بگم که من حامله‌ام.

: میدونستم.

: از کجا؟! چطور؟ حالا باید چیکار کنم؟

: از چشات فریبا. چشمای زن باردار منتظره، اینهمه انتظار فقط برای دیدار با مردت نبود. هشت تا بچه به دنیا آوردم، تو که میدونی عمه جون؟! حالا دیگه تو هم میتونی انتظار چشمای یه مادر و بفهمی. از اولین بچه‌ای که به دنیا آوردم تا هشتمی و تا حالا اون انتظار بیشتر و عمیق‌تر شده. نگاه من بکن! از حالا تا روزی که زنده‌ای این انتظار بیشتر و بیشتر میشه. گفتی باید چیکار کنی؟ کاری نمیتونی بکنی، باید منتظرش بشی. تو یه زنی، طبیعتت بهترین درسها رو بهت میده. من تا زنده‌ام نمیزارم کسی اذیتت کنه. گریه نکن، به حرف مردم هم توجه نکن. فکر نکن کار بدی کردی دخترم. جسارت رو یاد میگیری، گرچه با اسارت همراه شده.

: عمه جون دوست دارم.

گریه امونم نداد که به عمه بگم که اگه اون نبود خودمو میکشتم، اگه اون اینارو نمیگفت از این بچه متنفر میشدم، داره حالم بهم میخوره، سرم گیج میره، عمه یه لیوان شربت گلاب دستم میده و من با نگاهم قدردانی می‌کنم.

با گذر زمان، شکمم شروع کرد به بزرگ شدن. خواب‌آلو شدم، کمی هم چاق. عمه کاملا مراقبم بود. احساس میکردم زندگی داره آخرین درسش رو بهم میده. عمه از من خواست که هر روز حمام کنم، بنابراین به تغییرات بدنم بیشتر توجه کردم. متوجه شدم که حس مادری داره به همه جا سرک میکشه. شکمم کاملا قوس دار شد ، پستونام سفت، دردناک و بزرگتر شدند، خطوط بدنم تغییر کرد بخصوص تو پاهام که وزن بیشتری رو تحمل میکردند. . حتی بعضی وقتا بدنم به من حس مادرم رو میداد. چقدر همه چیز تازگی داشت و چقدر ارتباطم با دنیا تغییرکرد.

به گل و گیاه علاقه شدیدی پیدا کردم و شروع کردم به پرورش گل و گیاه. خونه قدیمی دیگه کهنه نبود، پر شده بود از گل و بوته‌های گوجه فرنگی، خیار و فلفل. تو حیاط، تو ایوون، تو اتاق نشیمن و آشپزخونه پراز گلدون و گلهای قلمه‌زده‌ای بود که من بهشون زندگی دادم. و همون موقع‌ها بود که فهمیدم جوونه‌ی دلم دیگه جوونه نیست و هی تند تند لگد میزد و میگفت که دیگه صبرش تموم شده.

: با دوستم که قابله است صحبت کردم چند روزی میآد اینجا، فکر کنم که دیگه وقتشه؟

: دست به شکمم بزنید دیگه داره میترکه، راستش دیشب هم کمی درد داشتم.

: اصلا نترس. باید این درد و بکشی. خیلی زود تموم میشه. بعدش احساس میکنی که خودتم به دنیا اومدی.

عمه پیشونیم رو بوسید و موهامو نوازش میداد و میدونستم که درد میکشه بیصدا.

صدای گریه نوزاد.... و صدای فریادم به هم آمیخت. من دوباره متولد شدم.

 


                                   اعلام نتایج

                                      ملکه

 
با سلام و عرض تشکر از همه عزیزان
اول از همه بابت تاخیرم عذر خواهی میکنم، من بدلیل مشکل جسمی که برایم اتفاق افتاد یک هفته دور از کامپیوتر بودم، ولی در نهایت با نهایت احترام برای همه عزیزانی که وقت گذاشتند و در این دوره شرکت کردند و الحق داستانهای جالبی هم نوشتند، با اجازه اساتید داستان خامه روی کیک بدلیل حس آشنایی که انگار خودم بارها آنرا تجربه کردم را به عنوان بهترین داستان این دوره اعلام می کنم.
                                 با تشکر مریم

سلطان
 

با سلام به همه دوستان به ویژه آنان که فکر می کنند زندگی اشان بخشی از ادبیاتشان است، آنان که برای زندگی کردن فقط یک بهانه دارند و آن روایت کردن است

"بی اراده دست را روی سینه و پستان هایش کشید و برد تا روی بازویش، زلف های او را نسیم هوا پراکنده کرده بود. بالاخره کنار حوض نشست و بغض بیخ گلویش را گرفت شروع کرد به گریه کردن و اشک های گرم روی گونه هایش جاری شد. این تن نرم و کمر باریک برای بغل کشیدن گل ببو درست شده بود. پستان های کوچکش، بازویش و همه ی تنش بهتر بود که زیر گل برود، زیر خاک بپوسد تا این که در خانه ی مادرش با فحش و بدبختی چین بخورد و پستان هایش بپلاسد و زندگی اش بیهوده و بی نتیجه و بی عشق تلف شود." (زنی که مردش را گم کرد ص 17/ صادق هدایت/ متن اصلی/ انتشارات صادق هدایت)

نمی دانم چرا فکر می کردم سوژه ی راحتی بود! بچه ها گله داشتند. به هر حال. با اینکه با خواندن داستان ها نتوانستم آن چه را که خود از سوژه توقع داشتم بیابم، با برخوردی که می توانم بگویم بن مایه هایی داستانی قویتری نسبت به دیگر دیدگاه هایم دارد، با تشکر فراون از ژیسلن و الهه جات داستان "من بهش می گم جوونه" آنی را به عنوان برنده اعلام می کنم.

با این توضیح که با داستان ژیسلن تونستم رابطه برقرار کنم اما فکر می کنم از سوژه ای که من پیشنهاد کرده بودم کمی دور بود. و داستان الهه جات هم که رفته بود سراغ متولوژی و این حرفا کمی گنگ بود و به دور از معیارهایی که من اکنون با اظهار شرمندگی از تمامی دوستان حال و هوای گفتنشان را ندارم.

با عرض معذرت از تمامی دوستان که برخوردی واقعا آماتور با داستان ها داشتم، ولی چه کنیم که روزگار... و در آخر اینکه من در این سوژه فقط عشق می بینم و عشق و دیگر هیچ.

                                       سلطان دموکرات خسته                                 


 

دبیرخانه به برندگان تبریک میگوید و امیدوار است روند رو به رشد این وبلاگ ادامه پیدا کند.

                                           با تشکر

نظرات 108 + ارسال نظر
پرستو یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:52 ق.ظ

اول از همه به چکاوک و باران به خاطر برنده شدن داستانشان و مستحکم‌تر شدن دوستی با ملکه و سلطان، تبریک می‌گویم. بعد هم از بابک خان به خاطر همه‌ی تلاشهایشان که دست کم باعث شده وبلاگ خودشان را به روز نکنند، تشکر کنم. از ملکه هم که برای داستان نقد صادقانه‌ای گذاشتند، متشکرم. –شبیه اول این روضه ها شده مگه نه! ملکه‌ی عزیز البته برای ذهن باز و قوه‌ی تخیل قویتان که به راحتی مرز میان رویا و واقعیت را می‌شکند و به فراتر از معانی می رود، تبریک می‌گویم. اما چیزی بود که دوست داشتم بنویسم. برای متفاوت شدن و تغییر یافتن، همه چیز مؤثر است. گوش دادن به آهنگ، حرف زدن با لحنی، و حتی نوع پوشاک و رنگ آن، انسان را دگرگون می‌کند؛ همچون آب که در پی سال‌ها سنگ را می‌تراشد. اما چیزی که الماس، سخت ترین عنصر را صیقل می دهد، الماس، جنسی از خود، است. و به قول دکتر شریعتی: انسان، انسان ساز است. برای متفاوت شدن باید به سراغ انسان‌ها رفت. بدون منت و توقع بخشی از دل را داد؛ بخش کوچک یا بزرگی از دل را هم گرفت. انسانی بی همتاست که گاهی هم به میان تفت نفس‌های انسان هایی که دوستشان دارد برود. انسان گذشته از ریشه های کوچک، برای بودن و ایستادن، ریشه‌ی بزرگ می‌خواهد؛ ریشه‌ای که با تکیه به درون خاک، او را از گزند بادهای طغیانگر و سیل‌های ویرانگر حفظ کند. ریشه‌ای برای تغذیه از اعماق. در عین حال که یگانه بودن، منوط به انسان دیگر است، اما انسان، خود یکتاست. موجودی است متفاوت از همه‌ی موجودات دیگر، موجودی متفاوت از نوع خالص.<>بعضی از عاشقان برای اینکه به معشوق نشان دهند که چه قدر دوستش دارند، بنیان دوستی های شگرف خود را می شکنند. در جهان که همه چیز برای دیدن-بخشی از حس کردن- نسبی است، دیدن دوست داشتن هم نسبی است. می توان دوست داشتن بزرگ دیگری را کوچک کرد، تا دوست داشتن دیگری بزرگ شود. خوب این هدیه‌ی دوست داشتن عاشق به معشوق، چیزی جز یک ریشه‌ی نه چندان کوچک، دوستی با دوستی بزرگ، یعنی چیزی جز خود دوست، نبود.<>عاشق و معشوق تمایل به تجربه‌ی یکدیگر دارند، جزء به جزء هم را تجربه می‌کنند. این تجربه کردن در حضور دوستان، روح دوست را ذوب می‌کند، او را تصعید می‌کند. شاید تا به حال در چنین حسی نبوده باشید، اما لحظه‌ای هست که حس خواهید کرد کاش از اول وجود نداشتید و این را نمی‌دیدید. کاش بدون هر گونه بی احترامی یک دعوت، جمع را ترک می کردید. خوب البته آب شدن، تجربه‌ی جالبی نیست. برایتان آرزو نمی کنم.<>عشق تنها کننده است. ساعت‌هایی که عاشق و معشوق در روح یکدیگر فرو می روند و کنکاش می‌کنند، در جهان پیرامون دنیا به سختی تغییر می کنند. عده ای می‌میرند، عده ای در حال زجرکشیدن هستند و عده ای به ذره‌ای محبت محتاجند. اما عاشق و معشوق در خوش‌کامی از یکدیگر هستند. اما چیزی که هست، یک رئیس جمهور شاید تمام لحظه هایش برای همه‌ی کشورش باشد. شاید حتی فرصتی برای حرف زدن با او نداشته باشید، اما ساعاتی در کنار همسرش است، ساعاتی که با اوست، متعلق به اوست؛ و این مهم است. او را که با کت شلوار دیده‌ایم، کنار او با پیژامه می‌نشیند. حرف هایی به او خواهد زد که در هیچ روزنامه ای ثبت نخواهد شد و لحظاتی را خواهد گذراند که هیچ محافظی نخواهد پایید. اما بیش از آنکه عشق، عاشق و معشوق را تنها کند؛ دیگران را که زمانی با آن‌ها وقت می‌گذراندند، از آن‌ها محروم می‌کند. کنار معشوق بودن گاهی چنان اهمیت دارد که همه چیز هیچ می شوند، گویی بخشی از محیطند. دوستی که پند می داد و سخنوری می کرد، اکنون بخشی از محیط است، آن انسان دیگر برای معشوق نیست. <>دل سوزی برای یک دست سرد، و البته تضاد آن برای دوست داشته شدن، - که دستکش زیباست یا شال- و اینکه اگر کارگردان قصه ای باشی، گاهی کنار می روی. قصه تو را حذف می‌کند. این قصه، چه قدر عجیب است. اما هستند ریشه‌های کوچکی که روی معشوق رشد می‌کنند و البته با او در اعماق می‌روند. برای بودن با عاشق و معشوق باید با آن‌ها پیوند خونی داشت. البته بوده‌اند، آن عاشق و معشوق با تن سست، تا که رنجی از محبت رسید؛ با تیغه‌ی کارد به جان این تن‌های تنی، بیفتند. حتماً می‌دانید که یکی از جاهایی در تهران که می شود هدیه خرید، خیابان ولیعصر است و خوب بهتر است از جنوب تا شمال آن بروید. پاساژ آسمان هم آنجاست، در ونک، مثل آسمان یکی از شب‌های قصه که هیچ هوا نداشت.<>و اما بخش آخر، انسان موجود تنهایی است؛ تنها به دنیا می‌آید و تنها هم می‌میرد. موجود یگانه‌ای با آرزو‌ها، فکرها، قصه‌ها و لحظه‌های متفاوت. آدمی که با گذر زمان و با پیوند عشق‌ها، میان خاطرات گمشده‌اش جستجو می کند. از تنها شدن نوشتم، و حالا از تنهایی. انسانی که نمی تواند آنچه که بر سرش گذشته را فراموش کند، با خودش دوست می‌شود با خودش شخصیت می‌شود و با شخصیت‌ها زندگی می‌کند. با آن‌‌ها متفاوت بودنش را می‌سازد. چرا که از تنیده‌ی تنهایی دورش، رها شود. برای اینکه او هم مانند دیگران کسی یا کسانی برای گذراندن وقت داشته باشد، هرچند سست و کوچک، مثل حرف‌های خاله زنکی حاصل از روزمرگی‌ها. <> خارج از انصاف است که فقط یک داستان را نقد کنم. اما من نقاد خوبی نیستم. نمی‌توانم متغیر‌های زیادی میان داستان‌هایتان پیدا کنم. ولی اگر با حسم که فراموش کرده‌ام بخواهم بگویم، داستان باران خیلی به دلم چسبید و داستان چکاوک، که زیبا نوشته شده بود، تکانم داد. (البته اگر درست فهمیده باشم، خود کشی؟) داستان امپرتور سرزمین دل، کوتاه بو.، می‌خواست من را به سمت اشک ببرد ولی خوب نرفتم. از گنگ بودن نوشته‌هایم معذرت می‌خواهم، اما فکر می‌کردم باید برای نوشتن این موضوع، متفاوت هم نوشت. به هر حال برای یک نوشته، تنها مفهومی که وجود دارد، همان مفهوم و مضمونی است که خواننده می‌بیند. در این سنت دست برده‌ام؛ خوب من هنوز زنده‌ام... تا بعد...

براوو پرستو. واقعا آدم یه وقتایی یه چیزای میشنوه که احساس میکنه تنها نیست. یعنی یه کسای دیگه هم هستن که دغدغه های مشابه دارن و زندگی رو عین بیل مکانیکی میکنن میرن پایین تو عمقش.
خوشحالم که آدمایی مثل تو اینجا میان و چیز می نویسن.
یادته گفتم اگه چهار تا مثل شب نویس داشتیم میرفتیم تو رنکینگ جهانی. تو دومیش هستی . یعنی الان فقط دو نفر دیگه مثل تو و شب نویس داشته باشیم صد در صد امسال تو تقویم فدراسیون جهانی اسممونو میارن!‌

باران یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:30 ق.ظ

من اون بارانی ام که داستانش برنده شده. ممنون بابت انتخابم. خوش به حال ملکه بهار که با دو داستان خوب دیگه از پرستو و بی نام روبرو بود. انتخاب سختی بود. من داستان رد پای مارگروس رو به خاطر پرداختش که نشان از این کاره بودن نویسنده ش داشت دوست داشتم و همینطور ایده و سوژه جالب پرستو که در موردش صحبت کردم هم در نوع خودش جای تقدیر داره. واقعن انتخاب سختی بوده. ایکاش برای دوره ما هم اینطوری داستان میرسید و اینقدر همشون قوی بود. کار داشآکل هم سخت بود ولی من رسمن داستان چکاوک رو انتخاب کرده بودم تو ذهنم. یه نموره در روند نوشتن فرق داشت. یه جاهاییش آگاهانه نویسیش تو ذوق میزنه ولی خیلی خوب نوشته شده که باز هم در موردش حرف زده بودم. به چکاوک تبریک میگم. به پرستو هم به خاطر توان نهفته ش تبریک میگم. این شاید قدم اول بود دختر. حالا اینجا برنامه ها داریم. و شما میتونی باز هم تمرین کنی. بی نام هم میدونم اهداف بلند مدتی داره که خوشحالم مینویسه. // راستی ملکه حالا که انتخابت رو کردی میگفتی من کی ام؟ اگر شناختی. البته کار دوست دیگه ای هم شناخته بود و اومده بود در مورد داستانم بحث هم کردیم با هم!!!!! ایول بازی! یه چیزی بگم در مورد داستانم: ضربه داستانی من که زیاد بهش اعتقادی ندارم تو شماره تلفن اون خانوم سمت راستی که جای سوختگی و بریدگی روی سر و صورتش بود اتفاق افتاد. و دیگه اینکه دختر سمت چپ خیلی بی اهمیت بود برای راوی و نمیخواست اونو ببینه و روایت کنه. ولی اون شماره تلفن خیلی متفاوت بود. // یه چیزه دیگه وقتی سوژه های کلی انتخاب میشه انتخاب شاخه های مختلف و گاهی پیچیده گیهایی روایی و روانی و شخصیتی در داستانهای مختلف دیده میشن که به نحه انتخاب نویسنده ب میگرده ولی خب قرار بر انتخاب نیست گاهی و بیشتر به حال و هوای نوشتن بر میگرده. شاید عالی ترین گزینهای داستانی سوژه متفاوت بودن چیزهایی باشه که خیلی پیچیده و گاهی پرمحتواتر باشه. ولی از پس هرشاخه براومدنه که مهمتره. میشه کتابی مثل در جستجوی زمان از دست رفته نوشت تا یکی رو دچار ملال و سنگینی کرد و میشه یه مینیمال نوشت و طرف رو به مرز بیماری و رویا رسوند!/// خیلی خوشحالم که کسی مثل پرستو داستان بنویسه. از توضیحاتت بر میاد که تسلط خوبی روی تفکر داری و یزبینی محتوایی که به موضوعات داشتی به کارت میاد. فقط باید بیشتر بنویسی. دستت میادباید با ذهنت چه کار کنی.

این پاسخ خیلی مهمه!!!!
لطفا همه بخونیدش:
دو سه روز پیش یکی از کسایی که روزای اولی که اینجا راه افتاد به طور ضمنی تحریمش کرد و معتقد بود بهتره من و قتمو تو وبلاگ خودم بذارم تا اینجا اموده بود و اینجا رو خونده بود. گفت: مثل اینکه جماعت اینجا رو جدی گرفتنا!‌ من اول فکر کردم مسخره بازیه!‌
بهش گفتم: دوست عزیز (جیگر جون!) این آدما هستن که به زندگی رنگ و بو و هویت میدن. آدمی که سرش به تنش بیارزه تو هر محیطی که باشه اونجا رو ارزشمند میکنه. بازی و اینا فقط بهانه است. برای کسایی که دوست دارن بنویسن. برای کسایی که حرفای نگفته دارن. برای کسایی که زندگی رو و دیگرانو دوست دارن. واسه کسایی که تشنه ارتباطن بین فکر ها و قلب هان. (‌یه کم احساساتی شدم البته!) .
خلاصه اونایی که نیومدن فقط به این دلیل که قرار شد ما ایمیل های حاکم و برنده رو رد و بدل کنیم و ترسیدن دیگران بفهمن که اونا ته دلشون تنهان، حالا بیان ببینن چه کسای اینجا بدون ادعا دارن چه داستانایی مینویسن و چه نقدایی رو داستانا میشه. بیان ببینن اونایی که اینجا هستن تو این مدت چند تا لینک به لینکای وبلاگشون اضافه شده که همه اشون دوستای تازهای هستن که اینجا پیدا کردن.
دلم میخواد یکی به من بگه تو کدوم وبلاگ هفته ای شیش تا داستان و چهار تا نقد آپ لود میشه. ها؟!!!

و صئای سوت و کف حضار بلند شد.
من در پایان گفتم : متشکرم از فرصتی که در اختیار من گذاشتید و با خضوع و خشوع تاثیر گذاری تریبونو ترک کردم.

شب نویس یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:37 ق.ظ http://shabnevis.com

در مورد نوشتن در مورد سوژه های دور پنجم باید بگم وا... خیلی سخته نوشتنش. در واقع من نمیخوام اروتیک یا پورنوش کنم ولی هی میشه و دلم نمیخواد. یه کمی هم به خودم حق میدم بخوام تجربه جدیدی توی این بازی داشته باشم. //// دلم نوشت امون بده/ اگر چه زشت امون بده / بذار بیام جهنمم میشه بهشت / امون بده امون بده فقط یه بار / این لحظه رم دووم بیار / گناه نمیشه مهلتی به من بدی بزرگوار / بزرگوار امون بده / امون بده امون بده / بالی تا اسمون بده / من اون بالا رو اوج / بی دروغ نشون بده / نگو تو کو خونه کو ؟ / گل برای بونه کو ؟ / نگو سوختیم منو تو / اونکه میسوزونه کو؟ / نگو بسه به یه عمر / فرصت ما ... / برای یکی شدن / دستاتو بده من / ... ( این آهنگ خیلی قشنگه. نمیدونم برای کی هست. )

شب نویس بنویس داستانتو. منتظرت وا میستیم. تا حالا جمعا سه تا داستان رسیده. اگه لازم باشه بازم تمدیدش میکنیم.

امپراطور یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:52 ب.ظ

این آقا بارانو هیچکس نمیشناسه هاااااا!
شب نویس عزیز این آهنگم من با صذای حامد حاکان دارم ولی میدونم یکی دیگه هم خونده
منم میخواستم بنویسم ولی نشد!!!

حامد حاکان ترکه؟ یه حاکان پکر داشتیم زمانو جوونی ما. همونه؟ ولی این که فارسیه!!‌

داش آکل یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:53 ب.ظ

از همه دوستانی که نوشتن چی شد که به فکر افتادن از خودکشی برای نوشتن داستان استفاده کنن تشکر میکنم!‌
داش آکل هم یه جورایی جذب سوژه های این هفته شده. اما فرصت میخواد. دلش میخواد در مورد عشق نامشروع بنویسه اما سوژه دموکرات خسته هم بدجوری چشمک میزنه. داره فکر میکنه با این جمله شروع کنه: زن قهوه اشو سر کشید و گفت: اتفاقا شوهرم تو سکس خیلی بهتر از این مرتیکه است! ... و ادامه ماجرا!
چی میشه؟ نه؟!

داش آکل داستانت رسید!
حیف که من نمیتونم اظهار نظر کنم. ولی داستانت....!‌ :)

باران دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:57 ق.ظ

به باران و چکاوک تبریک می گم. و به ملکه و سلطان چرا که همون داستانایی را انتخاب کردن که باید برنده می شدن. باید اعتراف کنم که نوشتن یه نقدی رو در مورد داستان باران (Forgotten hopes) شروع کردم که نتونستم همون موقع تمومش کنم و شاید بعدا برای خودش فرستادم. دستت درد نکنه باران عزیز! منظورم خودم نیستم ها... ای باران نه او باران... به چکاوک هم تبریک می گم داستانش زیبا بود و بدون حشو. با این روند فکر نکنم این مرحله بتونه شرکت کننده داشته باشه. من که خودم تا حالا نتونستم هیچی بنویسم...

هر وقت قدت تموم شد بفرست. میذاریمش تو وبلاگ در ذیل مطلب دور چهارم.
اتفاقا تا حالا سه تا داستان خوب فرستادن.
خوبیه این دور اینه که مخ آدمو راه میندازه. یعنی یه کم قالبهای از پیش تعیین شده ای رو که ما ها به خاطر خودسانسوری و فضای حاکم تو ذهنمون درست کردیم میشکنه.
حالا فوقش شما که این همه داستان نوشتین،‌یه داستان غیر قابل چاپ هم بنویسین و تو جمعهای دوستانه واسه هم بخونین و حالشو ببرین!‌

چکاوک دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ب.ظ

داش آکل عزیز، با وجود اینکه معتقدم توضیح بابت چرایی و چگونگی جریان پیدایش هر اثر هنری، هر چند ناچیز، شایسته نیست و نویسنده دستخوش یک جرقه یا دیدن یک تصویر روزمره می نویسد نه صرفا با تفکر، و کاملا در خدمت سوژه، حال که دوست دارید ذهن ما را زیر رو کنید، می نویسم: ( آیا تو مرا به همان دلیلی میخواهی که من تو را میخواهم؟ ) تو منو با دلیل می خوای؟ خواستن کشنده است. خواستن یک جورایی یه طرفه است. مثل به بند کشیدن. خواستن اون خوبی که تو می پسندی. برای خودت خواستن، می دونی من هرگز به کسی نمی گم من تو رو می خوام. دوست داشتن بهتره. به معشوق این حس منتقل می شه که اراده ی اون، و انتخاب اون هم وسطه. لذا دوست داشتن که در ذهن من بود دلیل نمی خواد. برای شروع یک رابطه مسلما آیتم های وسوسه کننده ای دست به دست هم می دن تا ما رو وارد ورطه ی دوست داشتن بکنن. اما وقتی پای عشق وسط میاد، دلیل واسه ش آوردن، شرط گذاشتنه، معامله کردن و به چهارچوب کشیدنه. در واقع سوته دل بدون زحمت داستان نویسی چیزی رو نوشت که من و یا دیگران در قالب داستانی پرداخت کردیم.جایی که خودخواهی قربانی عشق میشه و من معنا نداره. ادراکی وجود نداره که ما رو بزدل کنه و ما دیوونگی می کنیم. تکان دهنده ترین خودکشیست. گرچه استفاده ی تکراری در اشکال بی محتوا و غیرخلاقانه از آن چنان آبکی و بی مزه ش کرده که باورپذیریش گرفته شده یا به شعور فاعل و تشخص اون شک می کنیم. درست مثل خود عشق که انقدر در ترانه ها، داستانها و روابط چرند این روزها به گه کشیده شده، که ما کمتر دوست داریم در نجواهای تلفنی یا چیزی شبیه این بگیم عاشقتم عزیزم. کمتر از خود لغت عاشق بودن، در مکالمه های عاشقانه استفاده می کنیم. می دونی وقتی خواستم داستان رو بنویسم اصلا فکر نکردم که من با چه دلیلی ممکنه کسی رو بخوام. آخه اگه با دلیل باشه که دیگه خواستن نیست. با احتیاط قدم گذاشتن برای به دست آوردن یه امنیت آنچنانی. همونی که کلاف سر در گم نوشت و پسرهای امروز متفق القول هستن که ما اونا رو واسه خاطر همینها می خوایم. خیلی با صداقت بود نوشته ت ؛ کلاف سر درگم ؛ کاش پرداختش کرده بودی از همه بهتر می شد. چیزی که در تمام دوره های انتخاب یک زن، بالاخره یکبار اتفاق می افته. اگه می خواستم به دلیل خواستن اشاره کنم داستان حال و هوای طنز پیدا می کرد. شعور نویسندگی من بهش نمی رسید و خرابش می کردم. مرد داستان من ترجیح داد بگه هر دو نفر همدیگه رو خواستن با وجود اونکه هیچ چشم انداز درخشانی زندگیشون نداشته. حالا عدم حضور یکی، دلیل عدم وجود دیگریه و بر عکس. من از وسط شروع کردم. سوژه شما از آغاز بود. می شه یه نوشته رو به همون اندازه به سوژه ربط داد که میشه ربطش نداد. میشه برای یه نوشته هزار سوژه تعریف کرد. میشه نوشته رو نوشت بعدش گفت به این سوژه می خوره. داش آکل جان، بیچاره م کردی. وقتی تو رو دوست دارم هر دیوونگی که لازم باشه برات می کنم. حتی یک جنایت کوچک. فقط بگو که تو منو به خاطر همون دیوونگی کمتر دوست نخواهی داشت.. از باران، شب نویس، امپراتور، پرستو و همه ی کسانی که تبریک گفتن و اونایی هم که نگفتن ممنونم. همه مون خیلی باحالیم و خیلی پر استعداد.

من خواهش میکنم اگه داش آکل نظری در مورد این کامنت که چه عرض کنم مقاله کوتاه چکاوک داره غیر از اینکه واسه خودش بفرسته واسه مام بفرسته.
این جمله آخرت معرکه بود چکاوک. همه امون خیلی باحالیم!‌ :))

دبیرخانه!! حالت میزبانی را دارد که از خوشحالی در پوست نمیگنجد. اینقدر که دلش میخواهد هر چه شراب هفتاد ساله در آب انبار دارد باز کند و به همه تعارف کند!‌

آنی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

دقیقا برای خواستن نیاز به دلیل نیست؟! من تو رو به خاطر اون چیزی که هستی دوست دارم. ولی همین هستی تو هم میتونه دلیل باشه. کلمه خواستن چون خواسته‌ای رو دنبال میکنه پس به دنبالش دلیل هم میآد. من اینطوری میبینم که از اونجایی که ما انسانیم و ذهن داریم و هنوز ذهن و در اختیار نگرفتیم، پس بازیهای ذهن رو نمیشه نادیده گرفت. ولی برای اون نوع عشق عرفانی که فقط میشه نسبت به هیچ چیز و همه چیز داشت و من فقط شنیدمش و گاهی ازش میترسم و گاهی میپرستمش نیازی به دلیل نیست. میشه به همه چیز و هیچ چیز داد.
فکر میکنم اینجا از یه رابطه حرف زده شده که بین دو نفر اتفاق میافته. یعنی دو نفر که وجود دارند و بودنشان اولین چیزیه که به اونها امید میده. پس برای بودن با هم هر کدوم به دلیلی میآن و هستند. هست بودنشون به نیازهاشون وابسته است.
و ...

منم به سهم خودم از همه قدردانی میکنم و از اینکه این فرصت رو دارم که داستانهای زیباتون، نقدهاتون و گپ زدنهاتون رو بخونم شکرگذار و سپاسگذارم. خیلی لذت بردم.

منم به سهم خودم از طرف همه از تو سپاسگذاری میکنم. جمع خوبی داره میشه. نه؟!
به قول چکاوک همه امون خیلی باحالیم! اگه یه وقت بشه داستانهای اینجا رو یه جا چاپ کرد من اسمشو میذارم: همه امون خیلی باحالیم!‌

آنجل دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام به تمام دوستان خوب

جدا لذت می برم از این همه تفکرات زیبا خوشحالم که وارد وبلاگی شدم که آدمهای خوش فکری داره

به چکاوک و باران تبریک می گم و تمام کسانی که داستانهای زیبایی نوشتن

بابک بزرگوار
با وجود لوسیفر من باید باشم این لازمه

اما لوسیفر
شما بهتر کمی بیشتر مطالعه کنید بخصوص در مورد توضیحات دوستان در مورد عشق بد نیست داستانها را چند بار بخونی

چه لوسیفر باشه و چه نباشه شما میتونی باشی!

خرمگس دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام به همگی

چند وقت نبودم حسابی شهر شلوغ شده و خیلی هم جالب شده
سوژه های ناب داستانهای ناب تر

خیلی عالی
در ضمن به برنده ها چکاوک و باران هم تبریک می گم
داستانهای همه خیلی خوب بود

سلام خرمگس. ور آر یو؟

فائزه دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام. اول تبریک به برنده های سری قبل باران و چکاوک
بعد هم پس چی شد داستان های این سری مردیم ازبس منتظر شدیمممممممممممممممممممممممممم

فائزه جان وقتی مهلت ارسال اثار تموم شه همه رو یه جا میذاریم تو وبلاگ.

دختر خورشید سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ق.ظ http://sunpoems.blogfa.com

سلام
خوبین
من می خوام داستان اقلیم ناشناخته رو که توی وبلاگم زدم شرکت بدم
وقت ندارم ببینم چه جوری باید مطلب بفرستم واسه مسابقه
ولی واسه سلطان هفته می خوام شرکت کنم
ممنون می شم اگه سلطان هفته از تو وبلاگ مطلب رو بخونن
تا بعد
حق نگهدارتون

اینجاست که شاعر میگه: سینیوریتا نترس از عاشق شدن بیا اون با من!‌
سرکار علیه دختر خانوم خورشید شما فقط کافیه داستانتونو با ّادرس bnadali@yahoo.com ارسال کنید.
پرنسس جان متاسفانه داستانتون اینطوری نمیتونه تو بازی شرکت کنه. در ضمن شما باید با اسم مستعار داستانتو بفرستید. اگه انگشتتون درد نمیگیره همین بغل تو لینکهای روزانه یه کلیک کوچولو بکنید نحوه انجام بازی رو میتونید ببینید!‌
مرسی.

دمکرات خسته سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:04 ق.ظ

به جای خودم و ملکه ؟!؟!

:))

شب نویس سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:23 ق.ظ http://shabnevis.com

میخواستم بگم که چکاوک و داشآکل خان به جای اینکه تو ملا عام نخ ولنگر و اینا رد و بدل کنید اونم بیست بیست خط بابا همون ایمیلاتون رو راه بندازید. چرا خون به دل بعضیا میکنین. امضا: یه حسود چشم درومده و خون به دل مفلوک!!! یعنی من نیستم یکی دیگه ست.

نه بابا شوخی میکنه شب نویس.
چکاوک و داش آکل عزیز نقداتونو همینجا بنویسین که مام بتونیم استفاده کنیم.
شب نویس شیطون شدی؟! :)

مرجان سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام
چکاوک و باران عزیز .من هم صمیمانه بهتون تبریک می گم . درضمن باید بگم که من هم به شدت با نظرات چکاوک عزیز درمورد ه داستان .سوژه و اینکه بیشتر برای من نوشتن یک جرقه است تاتصمیم و تعقل موافقم .همچنین در مورد دوست داشتن و خواستن و دلایل نداشتش.
جناب داش آکل یکبار قبلا برای شب نویس عزیز گفته بودم که خودکشی هم یک حسه آنی . واینکه در داستان آورده شده شاید بیشتر به شرایط روحی در همون زمان نوشتن بستگی داشته باشه .
به شما هم داش آکل عزیز تبریک میگم برای حسن انتخابتون .

آنی سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:54 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

نمیدونم. یادمه که داشتم اونطرفتر، توی وبلاگم راه میرفتم. احساس کردم سرم گیج میره و به خودم گفتم خدا کنه که غش نکنم. و فکر کنم غش کردم. اما یادم نیست کی رسیدم اینجا و چطوری.

آها!!! میخواستم بپرسم کی داستانهای جدیدرو میذاری بابک؟!

بهار سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:44 ب.ظ

پرستو جان مرسی از توضیحاتت

واقعیتش اصول داستان نویسی و قواعدی و ایهامهای ادبی را خوب بلد نیستم ولی داستان خوانی را دوست دارم و از برقراری ارتباط داستان با احساسم لذت می برم
برای همین از مطالبی که نوشتی لذت بردم
خلاصه کلام خوشحالم آدم خوش فکری مثل شما برای سوژه من داستان نوشته باعثه افتخاره

جمیعا سپاسگزارم

خارج از بازی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتن جان کندن است و شنیدن جان پروراندن
از کتاب این منم خط سوم ( شمس تبریز)

شب نویس سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:31 ب.ظ http://shabnevis.com

میگم که سر من انگار بی کلاه مونده ها؟!جناب دبیر خونه فکر میکنم شما باید طبق قراره بازی یه نخی ببخشید یه ایمیلی به من بدید فکر میکنم. نکنه اشتباهم ایمیل رو دادید به داش آکل!

باران چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:32 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

خارج از بازی: در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند/به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
--------------
پیشنهاد به دبیرخونه: اگه می شه یه دو روز دیگه تمدید کنید این دوره را. شاید تونستیم یه چیزی بفرستیم...

داش آکل چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:47 ب.ظ

السلام علیکم جمیعا
عرضم خدمت دوستان یک به یک به شرح زیر می باشد:
۱- مرجان بابا منم دقیقا میخواستم بدونم که چی شد شما بعد از خوندن سوژه داش آکل یهو حس آنی خودکشی بهت دست داد. البته دیگه بیخیال. هر چی بود همین شد دیگه. دم آبجیمونم گرم که واسه ما داستان نوشت.
۲-چکاوک خاتون به نظر میرسه شما به همون مقدار که تو ادبیات و هنر دلباخته کشف و شهود و جوشش ناخودآگاه هستی در دوست داشتن و عشق هم از همین زاویه به موضوع نگاه میکنی. این که میگی فوق العاده است. سر عقل رو بذاریم لب جوب بیخ تا بیخ ببریم. بعد دلمونو عینهو موسی کلیم الله بذاریم تو سبدو بندازیمش تو رودخونه که هر جا رفت بره. در دلمونو وا بذاریم که اگه کسی ناغافل تو یه شب ابری سرشو انداخت اومد تو و جا گرفت تو شاه نشین و لم داد رو مخده تنهاییمون براش فرت و فرت چایی بریزیم و از ذل زدن تو چشمای خمارش حظ ببریم.
چکاوک خاتون حتی شنیدن این حرفا دل پاره پاره داش آکل رو آب میندازه(‌آبگوشت دل! میزنی یه لقمه؟!). اما کو دیگه اون دلی که درش هزار تا قفل بد بینی و شک و تجربه های بد و جو رایج جامعه و حساب و کتاب امروز و فردا و تب ازدواج و لرز شو آف و غیره رو نداشته باشه.
داش آکل بعضی وقتا اینا رو تو خواب می بینه. تو خواب گا وقتی دلش جوونه میزنه. اما این سوژه رو وقتی نوشت که پاش تا اینجا (فهمیدی تا کجا؟ تا اینجا! :)) تو لجن زمستون زمین گیر کرده بود. تو بیداری نفرت انگیز پشت میز کار.
منم مثل تو هزار ساله که کلمه عشقو جز تو جوک و اس ام اس به کار نبردم. این آقا بابکه میگه زید!‌خوب واژه اییه. اگه اینم تا چهار روز دیگه بکارتش به فاک فنا نره.
آره چکاوک بانو این پایینا هوا بدجوری سرده. اگه میای پایین خودتو خوب بپوشون که سرما نخوری!‌ تو ظریفی،‌لطیفی، تنت عین برگ گل میمونه. تو جات اینجا نیست. همون بالا بپر.
خلاصه حرف زیاده. بقیش باشه واسه بعد.
۳- پرستو حرف از ذوب میزنی. استحاله عاشق و عشوق. فنا و یکی شدن. حرفات به درد یه آخر شب بعد از مستی خوب میخوره. اما فکر صبح خماریشو کردی؟ هر چند هیچ خماری نتونسته تو جنگ ازلی حق و باطل از نشئگی ببره. عشق همیشه یه اپسیلون بهتره از جداییه. واسه همینم نسلش هنوز مثل یوزپلنگ ایرانی به سختی از خطر انقراض جسته!‌ میگن هفت هشت تا دونه اش بیشتر نمونده. کی میدونه شاید دوسه تاش تو بیشه آماتور ها بچرن!
۴- شب نویس پاتو از تو شورت داش آکل بکش بیرون!‌ :))
۵- بابک خان ارادتمندیم.
۶- این نعناع کی بود که ادعا میکرد دوتا بچه از من داره؟ یکیشو بده خودم. خیلی دلم بچه میخواد. ترجیحا دختره رو.
۷- خارج از بازی: من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه-- هزار شکر که یارن شهر بیگنهند.

آنی چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:15 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

خارج از بازی: دال بدم؟! :))
در شأن من به د‌ردکشی ظن بد مبر ـ ـ کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم.

لوسیفر چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:24 ب.ظ

به به
خشتهای خام تفکرات پخته از خودشون تراوش می کنن

آنجل برو ببین داش اکل چی نوشته
شما ادمها موجودات عجیبی هستید هر وقت می خواد از عشق صحبت کنید و اثرات اونو بیان کنید بیاد آتش می افتید
مثلا سوختم از عشقت ...
غم عشقت جیگرم را سوزاند
آتش نگاهت پرهای آرامشم را سوزاند و .....
میبینم که تفسیر شما بر می گرده به من منی که از آتش ساخته شدم

خوبه خوشم می یاد که عشق شما با وجود من خودشو نشون می ده پس چطور می تونید ادعا کنید که شیطان بده درحالیکه مجبورید از ذات او کمک بگیرید برای بیان احساسات تون

خودتون گول نزنید یا اعتراف کنید که نیاز به لوسیفر درونتون دارید یا باید قبول کنید که عشقتون فقط یه هوس زود گذر که سعی می کنید با رنگ و لعاب حرفها بهش معنا بدین
شما نیاز به آتش عشق دارید تا پخته بشید ولی شما
هیچ وقت درک درستی از عشق نداشتید بخاطر همین یه جایی تون خیلی می سوزه یه جاییتون هنوز خامه
تعادل ندارید
حالا کجاتون می سوزه خودتون بهتر می دونید

هی آنجل چرا هیچ وقت لطافت عشق رو به لطافت بالهای سفید و پاک تو تمثیل نمی کنند

متاسفانه خداوند به شما آموخت لغات بسیاری را
ولی افسوس که شماها فراموش کردید
در عوض هزارتا لغت مسخره یاد گرفتید که معنیشو نمی دونید
ولی خیلی راحت توی متنهای ادبی و دلانگیز با رنگ و لعاب و مارک ایهام و استعاره ازشون استفاده می کنید

براوو به این موجودات باهوش

امیدوارم که حداقل نخواد عشق الهی و آسمانی را به رخم بکشید
من با شما زمینها کار دارم اگه می تونید از همین عشقهای زمینی بگید که می دونم اگه بخواید تعریفی از عشقهای زمینی داشته باشید چیزی نمی شه جز تعریف اندام یک زن با پستانهای سفت و بدنی مر مری و یا اندام یک مرد با عضلات محکم و موهای سینه بسیار
و بعدش هم در غالب یک داستان سوزان عاطفی و رابطه عاطفی شدید که منجر به یه سکس باحال میشه و بعد هم فداکاری احمقانه مرده یا زنه یا در نهایت مرگ و یا عدم رسیدن و ازاین چیزها

آنجل اخماتو تو هم نکن و انتظار نداشته باش این لوسیفر جنتلمنانه رفتار کنه
لوسیفر لوسیفر کارش نمی شه کرد

لوسیفر چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:33 ب.ظ

به به
خشتهای خام تفکرات پخته از خودشون تراوش می کنن

آنجل برو ببین داش اکل چی نوشته
شما ادمها موجودات عجیبی هستید هر وقت می خواد از عشق صحبت کنید و اثرات اونو بیان کنید بیاد آتش می افتید
مثلا سوختم از عشقت ...
غم عشقت جیگرم را سوزاند
آتش نگاهت پرهای آرامشم را سوزاند و .....
میبینم که تفسیر شما بر می گرده به من منی که از آتش ساخته شدم

خوبه خوشم می یاد که عشق شما با وجود من خودشو نشون می ده پس چطور می تونید ادعا کنید که شیطان بده درحالیکه مجبورید از ذات او کمک بگیرید برای بیان احساسات تون

خودتون گول نزنید یا اعتراف کنید که نیاز به لوسیفر درونتون دارید یا باید قبول کنید که عشقتون فقط یه هوس زود گذر که سعی می کنید با رنگ و لعاب حرفها بهش معنا بدین
شما نیاز به آتش عشق دارید تا پخته بشید ولی شما
هیچ وقت درک درستی از عشق نداشتید بخاطر همین یه جایی تون خیلی می سوزه یه جاییتون هنوز خامه
تعادل ندارید
حالا کجاتون می سوزه خودتون بهتر می دونید

هی آنجل چرا هیچ وقت لطافت عشق رو به لطافت بالهای سفید و پاک تو تمثیل نمی کنند

متاسفانه خداوند به شما آموخت لغات بسیاری را
ولی افسوس که شماها فراموش کردید
در عوض هزارتا لغت مسخره یاد گرفتید که معنیشو نمی دونید
ولی خیلی راحت توی متنهای ادبی و دلانگیز با رنگ و لعاب و مارک ایهام و استعاره ازشون استفاده می کنید

براوو به این موجودات باهوش

امیدوارم که حداقل نخواد عشق الهی و آسمانی را به رخم بکشید
من با شما زمینها کار دارم اگه می تونید از همین عشقهای زمینی بگید که می دونم اگه بخواید تعریفی از عشقهای زمینی داشته باشید چیزی نمی شه جز تعریف اندام یک زن با پستانهای سفت و بدنی مر مری و یا اندام یک مرد با عضلات محکم و موهای سینه بسیار
و بعدش هم در غالب یک داستان سوزان عاطفی و رابطه عاطفی شدید که منجر به یه سکس باحال میشه و بعد هم فداکاری احمقانه مرده یا زنه یا در نهایت مرگ و یا عدم رسیدن و ازاین چیزها

آنجل اخماتو تو هم نکن و انتظار نداشته باش این لوسیفر جنتلمنانه رفتار کنه
لوسیفر لوسیفر کارش نمی شه کرد

هر چی میکشیم از دست توئه دیگه. داشتیم مثل آدم تو بهشت زندگیمونو میکردیم.
با اینحال من یکی که نمیگم شیطان بده. خیلی هم خوبه. اگه تو نبودی الان ما همه امون داشتیم عین ملائکه صبح تا شب عبادت میکردیم. هم خودمون خسته میشدیم هم خدا.
واسه همینم آدمو از خاک آفرید که تو بهش سجده نکنی و بتونه ازت آتو بگیره که از بهشت بندازتت بیرون. تو هم واسه این که کم نیاری گفتی من آدما رو منحرف میکنم. خدام همینو میخواست. اینجوری بیشتر حال میده. هم به ما، هم به خدا. اینه که جیگر ! سر کاری!

لوسیفر چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:34 ب.ظ

به من هیچ ربطی نداره که دو دفعه اومده

خامه روی کیک چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ب.ظ

بابک جان من یه داستان برای ملکه می فرستم. امشب بیاد قبوله.؟ جان من قبول کن.

جونت بی بلا. قبوله!.

مرغابی پنج‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:34 ق.ظ

بابک خان داستان مام رسید؟

بله قربان.

۲۷۳k جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ب.ظ http://273k.blogfa.com

اونجا احتمالن افغانستان بوده نه امریکا...بعدش هم اینکه من مخم پیف داد ولی چیزی به ذهنش نرسید جز یه داستان کوتاه که هیچ ربطی به سوژه های این دور نداشت واسه همین گذاشتم تو وبلاگم...

بعد هم اینکه برای بار سوم می پرسم عروس خانوم!!!بنده ایمیلم رسید (چند سال و اندی پیش البته)...وکیلم؟!

؟؟؟؟؟ جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:01 ب.ظ

ببین لوسیفر وجود تو با آنجل یه تعادلی ایجاد میکنه که اگه این تعادل نبود اون عشقی ام که تو داری نسبت دادن آتیشتو بهش بیان میکنی وجود نداشت.قبول کن اگه بالهای سفید آنجل نبود آتش تو هم به نظر نمی اومد.شما دوتا هر دوتون تو وجود ما هستین روبرو شدن با تو یا آنجل چیزه جدیدی نیست.
بودن تو با آنجل باعث می شه که ما معنی این عشق لعنتیو بفهمیم .به اون تعادلی که شما دوتا ایجاد می کنین می گن عشق.اطمینان داشته باش تعریف من از عشق اون تعریف احمقانه ای نیست که تو نوشتی.من دو تاتونو می شناسم من همیشه پیشتو نم.حالا بازی شروع شد.:))

آنجل شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام به دوستان عزیز

خوشحالم که کسی داره جواب لوسیفر را میده
خوب لازم لوسیفر ما کمی ذهنش را شفاف کنه

من از ؟؟؟؟ ممنونم ولی دوست دارم اینو برای لوسیفر باز کنید

چرا تعادل بین من و او معنی عشق میده ؟

بابک بزرگوار
منهم با تو موافقم شیطان بد نیست ولی درک درست داشتن از اون نیاز به قدرت زیاد داره من هیچ گاه با لوسیفر در جنگ نبودم چون باورش دارم که اون هم آفریده خداوند
درمورد عبادت هم فکر می کنم هنوز معنی عبادت را نمی دونید

شرک شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام
به غول سبز زشت خوش قلب اگه نیازی هست من هستم
اینجا چه خبر شده عجب اوضاع باحالی صحبت از سوژه های بامزه و....
جدلهای دلانگیز ..... جام خالی بود

۲۷۳k شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:07 ب.ظ http://273k.blogfa.com

عروس رفته گل بچینه!!!!

؟؟؟؟؟ شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:00 ب.ظ

ممنون آنجل که جواب منو دادی مثل اینکه لوسیفر خیلی باید فکر کنه که به جواب برسه.وجود انسان تجلی عشقه و لوسیفر به هر شکلی میخواد این عشق رو به لجن بکشه .
و تو میخوای مانع از این کار بشی هر دوی شما در وجود انسان با هم روبرو میشین و فقط در وجود انسان. شاید باید میگفتم تعامل نه تعادل.برای همین بحث و جدلهای شما خیلی تازگی نداره شاید به همین خاطره که دیگر دوستان وارد این بازی نمیشن در وجود بعضی ها لوسیفر وبعضی دیگه آنجل حکومت میکنه بعضی ها هم اصلا به این چیزا فکر نمیکنن
پس منظورم از این تعادل تعامل بود یا میدان جنگ یا ....

لوسیفر یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:02 ق.ظ

خوبه آقا یا خانم ؟؟؟؟؟
اول از اینکه یک آدم بی ادب پیدا شده خیلی خوشحالم (تعریف احمقانه) هی عزیزم چرا از واقعیت در میری
آدمها به سختی می تونن از عشق تعبیر درست داشته باشن

من عشق رو به لجن نمی کشم چون دلیل دارم
درست میگی درگیری من و آنجل چیزه تازه نیست
و بازهم درست داری میگی که چرا بقیه نمی خوان خودشونو نشون بدن
می دونی چرا
چون فکر می کنن همیشه آنجل هستن چون همیشه در مورد خودشون قضاوت بجا دارن
چون نمی خوان باور کن لوسیفر وجود داره
اونهایی که لوسیفر درونشون قویه باور ندارن که آنجل هست و اونهایی که آنجل درونش قوی باور ندارن لوسیفر هست
انسانهای خودخواه خیلی هم خودخواه به خاطر همینه که من تونستم درونتون جا بگیرم
انسانهای ترسو
چرا شرکت نمی کنید دوستان گرامی فکر کردین با داستان نویسی اونچه را که درونتون میگید درحالیکه فقط سعی می کنید با الفاظ خودتون را گول بزنید
واقعیت درونتون چرا رو نمی کنید چرا نمی خواهید بپذیرید
گاهی به طور وحشتناک آرزوی منو دارید
آره دلتون می خواد من حاکم باشم هرجور شده جلوی چشماتونو میگیرید که بالهای آنجل را نبینید

اگه توانایی دارید اگه ادعا دارید بیاید تو این واقعیت شرکت کنید

و اما دلیلم برای درکم از عشق
من عاشق تر از همه شما انسانها هستم چرا
چون بخاطر عشقم به خداوند نخواستم به شما سجده کنم
عشقم قویتر بود بر غرورم هرچند که شما ها تعبیر خودخواهی و غرور روی این کار گذاشتین

در حالیکه شما انسانها بسیار خودخواه ترین چون عشقتون را فدای خودتون می کنید

(((((((من خودم را فدای عشقم کردم)))))))

لوسیفر یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:11 ق.ظ

براوو بابک
البته برام مهم نیست که از من تعریف بکنی یا نه
ولی در کل خوشحالم که عاقلی
در مورد عبادت هم اگه بهشت بودی نیاز به عبادت نداشتی
و اما در مورد الباقی نوشته هات رجوع کن به توضیحی که به ؟؟؟؟ دادم

متاسفم بابک
ادمهات خیلی ترسو هستند که خودشون وارد بحث نمی کنن

آدم یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:13 ب.ظ

ترسو خودتی لوسیفر. ما حداقل انقدر جرات داریم که تو داستانامون بگیم ته دلمون چیه. غیر از اون خیلی احساس شجاعت نکن تو همون نقشی رو بازی می کنی که انتخاب کردی. ما هم همون.

خودم یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:14 ب.ظ

ملکه خانوم جناب سلطان بابا یه سایه ای، نشونه ای ، یه چراغی چیزی روشن کنید. مسابقه از حس و حال افتاد.

خودش یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:19 ب.ظ

راستی سلطان دمکرات خسته ( دمکراتش منو کشت ) جون من بعد مسابقه خودت یه داستان واسه این سوژه جنجالیت بنویس. ما با این ای کیو مرغمون بفهمیم جریان چی بوده.

همه ی اون سه تا پایینی ها یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ب.ظ

بابک جونم من خسته شدم. چه سوت و کور شده اینجا. یه دهن بخون دلم وا شه.

بیا ... میدونی هلاکتم ... عاشق سینه چاکتم ... میدونی که عمریه ... درتب انتظارتم .. حالا همه با هم : خودت میدونی عزیزی .. همینه که میگریزی ....:))

آنی یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

فقط تو میتونی در مورد آدما اینقدر بیجا و بی‌دلیل قضاوت کنی لوسیفر. اگه عاشق بودی هیچ وقت خودت رو فداشده نمیدونستی. تا اونجایی که من میدونم عشق اونم از اون نوعش که تو داری حرفشو میزنی یجور سرسپردگیه. در مقابل هستی و نیستی فقط هیچ بودن میتونه نشونه عشق باشه. حتی به عشق درجه سه که پایین‌ترین نوع عشقه میشه سجده کرد، حتی با اینکه از پایین‌ترین و زمینی‌ترین قسمت وجودمیآد. چه برسه به عشق شماره یک که عشق به خالقه. چطور میشه مخلوقش رو، اونم اشرف مخلوقاتش رو سجده نکرد.
از چی حرف میزنی؟ از عشق؟!!! حالت خوبه؟!!! من که گمون نکنم خوب باشی. دیگه تو هم خسته کننده و تکراری شدی. حرفایی میزنی که دل آدمو به هم میزنه و آدمو مجبور میکنی این همه تند تند زر بزنه. برای اینکه بگه ترسو نیست و برای اینکه بگه نرو تو جلدم که حال تو یکی رو ندارم.

--------

بابک تو همین الآن در حال عبادتی. اینقدر ما آدمارو پیچوندن که فکر میکنیم عبادت کار عجیب، سخت و مقدسیه. تو که داری نفس میکشی، تو که داری مینویسی و این وبلاگ نشونی از زنده بودنت هست، تو دیگه چرا از عبادت اینقدر سخت حرف میزنی؟ چرا فکر میکنی خسته‌کننده است؟ به نظر من زندگی‌کردن یه جور عبادته.
-------
خارج از بازی : این حیوان بسیار شریر است، حمله که میکنید دفاع میکند.


از اون نظر که آره! نه تنها من در حال عبادتم بلکه اینجا اصلا یه جورایی مسجده! میخوای اون بالا کنار وبلاگ گروهی... بنویسیم : لطفا با وضو وارد شوید!‌

بهار یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:05 ب.ظ

عجب داستانهای خوبی اومده

همجور احساس عجیب و غریبی مثل جریان برق با ولتاژ های مختلف وارد بدن می شه خوبیش اینکه هیچ کدومش کشنده نیست (:

لوسیفر خیلی بامزه ای بچه پررو

لوسیفر یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:30 ب.ظ

خوب آدم
همین که اسمتو گذاشتی ادم معلومه چی هستی

ته دلت هم می شه مخرج .....
این نقش هم به خاطر شما آدمها افتاد گردنمون وگرنه ما داشتیم زندگی می کردیم

لوسیفر یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:40 ب.ظ

آنی اگه شما خانم هستید که ای کاش می تونستم عملیات سوژه سلطان رو شما پیدا کنم که داغ بشی بلکه کمی عقلتون پخته بشه

اگه آقا هستید که باز هم به شیوه سوژه ملکه عشق نامشروعی به پا می کردم تا باز هم داغ بشید و مغزتون پخته بشه

خوب در هر دو صورت اگه می خوای به عشق درجه سه سجده کنید تشریف ببرید دادگاه خانواده سوژه زیاده برای سجده کردن
سوژهای ناب از عشق های درجه سه
در توضیحات قبلی هم گفته بودم لطفا در مورد عشق خالق صحبت نفرمایید که خودم ختم این حرفها هستم

عزیزم حرف اگه تکراری چرا همه در موردش سوژه داستان متن شعر اراجیف می نویسن
مشکل خودت که حرفهای خودتو قبول نداری اسمشو گذاشتی زر زر برای خودت حداقل در برابر من کمی ارزش قائل شو
اینجا مجبور شدم مهربون بشم می بینی لوسیفرها هم می تونن مهربون باشن

فائزه یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:00 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام.بابا لوسیفر چه خبرته گرد و خاک کردی؟ فکر می کنی چون لوسیفری می تونی بی ادبم باشی؟ یالله برو مرشد و مارگریتا رو بخون و ببین لوسیفرش چه شخصیت جالبی داره یه کم یاد بگیر!
بعد هم شرکت در بحثی که یه طرفش شیطانه خودت بگو چه فایده ای داره؟ معلومه که تو رو حرفت وایمیستی بدون اینکه به حرفای بقیه گوش بدی پس برا چی بحث کنیم؟

رعنا یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:35 ب.ظ

بابا یکی این لوسیفرو کنترل کنه با این بحث مزخرفی که راه انداخته! ما نمیایم اینجا بحث و جدل شیطون و فرشته رو سر عشق و عاشقی و این اراجیفو بخونیم که! ما نقدهای شب نویس و خارج از بازی باران و حرفای شیرین داش آکل رو با هیچی عوض نمی کنیم. بابک به عنوان صاحب وبلاگ فکر می کنم این حقو داری که جلوی این بحثا رو بگیری مگه اینکه خودت موافق باشی که البته با توجه به پاسخ ندادنت به چند کامنت اخیر ایشون فکر نمی کنم خودتم زیاد تمایلی به شنیدن این حرفا داشته باشی! داره گرمی و لذت خوندن کامنتای اهل ذوق و باسواد اینجا از بین می ره!
لوسیفر هرچی در مورد ترسو بودن آدمای اینجا از جمله خود من می خوای بگی بگو. اصلا مهم نیست. بابا ما اصلا همگی ترسو که نظر نمیدیم یا نمی خوایم بشنویم! برو بساطتو جای دیگه پهن کن که براشون ارزش داشته باشه!

باران دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ق.ظ

خارج از بازی:
اینجا چه خبره؟ این دیگه کیه اومده؟ پیشنهاد من اینکه که این آقا/خانم لوسیفر یا باید به همه سجده کنه یا باید این بهشت ما را که خوشبختانه هیچ کدام به اونجا نمی ریم ترک کنه. بازی بازی داره خراب کاری می کنه. همه می تونن باشن ولی بودن تا بودن خیلی فرق می کنه.
منت سر عشقاتون نذارید که براش فداکاری کردید. معشوق یعنی طنازی و طنازی به قول کوندرا وعده ی دیداری است که هیچگاه به حقیقت نمی پیوندد.
----------------------
داستان ها جالبن. باید در موردشون نظر داد. من که فعلا وقت ندارم ولی حتما نظر می دم.
----------------------
خارج از بازی ۲: سعی کنید همه چی داخل بازی باشه.

امپراطور دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:13 ق.ظ

منم با کنترل لوسیفر موافقم به شدت!

خامه روی کیک دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 ق.ظ

تو رو خدا کوتاه بیاین بچه ها. بابا ما میایم اینجا چهار قدم به نویسنده شدن نزدیک بشیم. ملکه الهی قربون اون نیم تاجت بشم بابا یه خودی نشون بده. ما انقدرام بی ریخت نیستیم.

عم قضی دور کلاش قرمزی دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام به همه

طناز دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:08 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

سلام
به نظر من هم این بازی لوسیفر و آنجل خیلی بی مزه است و دلیل اینکه بچه ها تو این بازی شرکت نمی کنن اینه که براشئن جذابیت نداره .مگه نه ربطی به ترس و این حرفا نداره . این بازی باعث شده کمی از جذابیت اینجا کم شه .

طناز دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

من هم کاملا با نظر باران موافقم .بهتره برگردیم سر بازی خودمون و به نقد و نظر دادن در مورد داستانهای این دوره برسیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد