آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور پنجم

 

ملکه هفته

نام: مریم

جنسیت : مونث

سن: 35سال

تحصیلات : لیسانس 

محل اقامت تهران

ژانر ادبی مورد علاقه : رمانتیسم

نام فیلم مورد علاقه : شکسپیر عاشق- نام کتاب (البته در 14 سالگی خواندم: پیمان دانیل استیل) ترانه آسیمه سر از محمد اصفهانی

سوژه : عشق نامشروع


سلطان هفته

نام: دمکرات خسته

جنسیت: بی گفتگو "مرد"

سن: بیست و شش سال و اندی

محل اقامت: یکی از شهرهای کردستان

کتاب های مورد علاقه: با اینکه می دونم به خیلی ها ظلم می کنم ولی: صد سال تنهایی، زیستن برای باز گفتن، دوبلینی ها اثر جمیز جویس و جهالت میلان کوندرا و ....

فیلم مورد علاقه: با اینکه می دونم در حق خیلی ها جنایت می کنم ولی: مالنا و افسانه ی 1900 اثر تورنتوره، بزرگراه گمشده اثر دیود لینچ ـ زمین و آزادی و نام من جو است اثر کن لوچ و وای نمی تونم ادامه بدم...

موسیقی: کریس د برگ، وانجلیس و خیلی های دیگه و به قول مارکز صدای قاشق ها و بشقاب ها وقتی که به هم می خورند...

سوژه انتخابی: پستان هایت را می فشارم تا بارور شوی.


خارج از بازی

کشک بادمجان

جلال لبریز از نوشتن بود. ولی تا جایی که من خبر دارم هیچ وقت چیزی ننوشت. یک روز که توانستم با او حرف بزنم بهم گفت: با تمام وجود حس می کنم که دارم زندگی می کنم. من فقط نگاهش می کردم. فکر کنم دلیلش این بود که بعد از چند شب پیاپی موفق شده بود از راه مشت زدن های مکرر به دیوار سلولش با مردی که در سلول دیگر بود و جلال هیچ وقت او را ندید حرف بزند. جلال برایش شعر خوانده بود٬ حرف زده بود٬ با هم خندیده بودند!

تعجب کردم وقتی بچه ها گفتند روز آخر هوس کشک بادمجان کرده بود. می دانستم که کشک بادمجان دوست نداشت. حالا سال هاست به دنبال کسی هستم که فقط صدای جلال را شنیده است٬ به دنبال کسی که سال ها پیش جلال از او پرسیده بود٬ دلش چه غذایی می خواهد؟!

(از وبلاگ رازهایی برای نگفتن)


                                داستانهای رسیده

فرستنده: داش آکل برای ملکه مریم

سنگسار

 

زن قهوه اشو سر کشید و گفت: اتفاقا شوهرم تو سکس خیلی بهتر از این مرتیکه است. مکثی کرد و ادامه داد: چبه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ باور نمیکنی؟

مرد جوان گفت: فندکتو بده ببینم.

زن فندک را هل داد روی میز.

مرد گفت: میتونم جسارتا بپرسم پس چه مرگته؟

-          تو نمی فهمی.

-          – خیلی خب. حالا که دیگه شرش کم شده. برو بچسب به زندگیت. الانم نزدیک عیده. کلی کار داری. برو قشنگ امشب پرده هاتو در آر. قشنگ مثل زن آدم یه چیزی رم نشون کن که واسه عید عوضش کنی. فرشی چیزی. بعدم بخواب زیر پای شوهره که باید واسه عید فلان قئر پول بدی و اینا. همون کاری که میگی دوست داره.

-          پرده ها نه. یه دونه بود. اونم شونزده سال پیش آقا زحمتشو کشید. و خندید.

مرد جوان هم خندید. اون که دیگه کار شوهرت بود؟

-          آره بابا. فکر میکنی من کی ام. به عصمت زهرا این کاره نیستم.

-          جدن خوش به حالت. خیلی باحالی. من اگه جای تو بودم الان ان و گهم غاطی بود.

زن سیگار مرد را از دستش قاپید و گفت: به همین روز عزیز نمیدونی تو این چند روزه چی کشیدم.

-          حالا میخوای چیکار کنی؟

-          نمیدونم. اگه تا آخر این هفته زنگ نزنه نگرش میدارم.

-          نگرش میداری؟ مگه نگفتی شوهرت بچه دار نمیشه؟

-          چرا. ولی میگم معجزه شده. تازه داره درمان میکنه. فکر کن همه خانواده ایکپیریش سور میدن.   

مرد ته مانده سیگار را که زن روی شانه زیر سیگاری گذاشته بود برداشت و گفت: واقعا برای خریت آدما هیچ مرزی نیست. برو هر کاری دلت میخواد بکن.

زن روی میز کمی خم شد و دست مرد را گرفت: من که نمیخوام. میگم اگه مجبور شم. اصلا هر کاری تو بگی میکنم. قول میدم.

مرد خندید و گفت: اصلا بگو بینم تو میدونی بچه چه جوری به وجود میاد؟ تو این شیش ماه این بار دومته. کاندوم تا حالا شنیدی اصلا؟

زن با قهقهه ای که همه کافی شاپ را متوجه شان کرد دست مرد را رها کرد و به سمت عقب برگشت.

مرد ادامه داد: تو اگه بچه داشتی الان هم سن من بود. واقعا که!   

زن که هنوز می خندید جواب داد: من حالیم بود. اون حالیش نیست. میگه تو چی هستی که من هر وقت می بینمت از خود بیخود میشم!

-          لابد بعدشم که به خودش بر میگرده می فهمه چه جلسه مهمی رو به خاطر تو عقب انداخته و باید زود برگرده سر کار؟

زن دوباره ریسه رفت.: گور باباش!  

-          یواش بابا! اینجوری عین جنده ها جیغ نزن. الان کمیته بیاد منو با تو بگیره لااقل سه تا زندگی به هم میخوره. میشه آش نخورده دهن سوخته.

-          کاش کار تو بود. اگه کار تو بود که حتما نگرش میداشتم. وای فکر کن چشمای پسرم مثل چشمای تو بشه. می میرم براش.

-          باز زدی کانال دو! حالا گوش کن ببین چی میگم. همین امروز میری خونه سهیلا اینا!

زن دوباره خندید: سهیلا نه. شهلا!

-          او کی! شهلا. آمپولا رو میزنی. بعدشم مثل زن خوب بر میگردی سر زندگیت.

-          به شوهرم چی بگم واسه شب؟

-          هیچ چی بگو از راه قزوین بره.

زن خندید و گفت: نه بابا! از اون جهت نه. من شب نمیتونم برم خونه. همه می فهمن. خونریزی داره بچه جان.

-          یه دروغی بگو دیگه. اوندفعه چی گفتی؟

-          اوندفعه یه بهانه گیر آوردم مثلا قهر کردم. بیچاره حسین وقتی برگشتم خونه اینقدر نازمو کشید.

مرد سیگاری روشن کرد: تو واقعا عذاب وجدان و اینا نمیگیری؟ گاو گاو شدی دیگه . نه؟

-          چرا بعضی وقتا. ولی باید تاوانشو پس بده. خسته شدم دیگه. همه جوونیم رفت.

-          ما که آخر سر نفهمیدیم تو انتقام چی رو داری از این بیچاره می گیری. تازه میدونی اگه لو بره سنگسارت میکنن؟ من خودم اولین سنگو میزنم تو اون مخ پوکت.

زن با عشوه گفت: میزنی؟ بیا بزن! و لبهای سرخش را به معنای بوسه غنچه کرد.

مرد خندید: حالا چند وقته با این یارو حرف نزدی؟

-          دو هفته.

-          اگه دو ماه باهاش حرف نزنی یه روز باهات میام فشم.

-          به صرف چی؟ فقط آبجو؟

-          نه ایندفعه دیگه همه چی! البته با کاندوم.

-          آخ جون! ولی دو ماه خیلی زیاده.

-          فعلا که باید اول اینو بندازی. و اشاره ای به شکم زن کرد.

زن دستی به شکمش کشید و گفت: آخی! الهی بمیرم براش. آخ چی میشه! اگه نگرش دارم همه ثروت خانواده جباری می رسه به پسر من و یکی دیگه. دلم خنک میشه.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خب اگه موافقی بریم دیگه. به من خبر بده چیکار کردی.

زن فندک و سیگارش را توی کیف گذاشت. و چند تا اسکناس هزار تومنی گذاشت روی میز. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ناگهان گفت: آها راستی. بیا اینم فعلا پیشت باشه. این پونصد تومنه. مرد جوان خواست پاکت را بردارد اما انگشتان لاک خورده و پر از جواهر زن روی پاکت ماند و گفت: اگه قول بدی بیای فشم پونصد تومن دیگه هم بهت میدم. و چشمک زد.

مرد لبخندی زد و پاکت حاوی پول و اسکناس ها را از زیر دست زن بیرون کشید.

 

مرد جوان برای زانتیای مشکی که دور میشد دست تکان داد. توی تاکسی که نشست روی صفحه موبایل تایپ کرد:

سلام خانومم. وام پونصدی جور شد. از فردا میریم دنبال خونه.   


فرستنده: مرغابی برای ملکه مریم

شاید فقط همین …

دست هایش را در جیبش گذاشته و با قدم هایی آهسته راهرویی را که معلوم است ساعت ها مشغول تمیز کردنش بوده اند از اول تا آخر می پیماید. به انتهای راهرو که می رسد سرش را بالا می گیرد، لحظه ای درنگ می کند و مثل کسی که یادش می آید کار مهمی را فراموش کرده است رو بر می گرداند، اما بی آنکه عجله کند بار دیگر شروع به قدم زدن می کند.

شب قبل چند نفر تازه وارد داشتند. از او خواسته بودند که تازه واردها را ببیند تا بعد از آن که از سالم بودنشان مطمئن شدند آنها را به جمع بقیه بفرستند.

از دیشب تا حالا، درست بعد از آن که تازه واردها را دیده است توی دلش آشوب است.

تازه واردها را که با آن سر و وضع دید پیشیمان شد از اینکه آمدن به اینجا را به این سادگی قبول کرده بود. چهار زن که همگی 35-30 ساله به نظر می رسیدند. خدا می دانست تا قبل از اینکه به اینجا بیایند چه شب هایی را پشت سر گذاشته اند. تازه واردها را چشم بسته آوردند. وضع یکی از آن ها که خودش را با اسم "رزا" معرفی کرد، از بقیه افتضاح تر است. کف پاهایش زخم های چنان عمیقی برداشته است که حتی نمی تواند روی پا بایستد. آخرین نفری است که باید معاینه شود.

از او خواست که لخت شود و او با حرکت هایی که انگار کار همیشگی اش باشد، دکمه های پیراهن سفیدش را یکی یکی باز کرد. زیرپوش به تن نداشت. شلوارش را آرام و بی آنکه حتی سرش را بلند کند در آورد و کنار میز، روبرویش ایستاد. همان اول کار و حتی قبل از آنکه معاینه را شروع کند اسمش را پرسید:

ــ رزا

: اهل کجایی؟

ــ .... !

: چند روزه هیچی نخوردی؟

ــ .... !

سمت چپ سینه اش، درست انتهای جایی که تو رفتگی بین پستان ها تمام می شود، آثار یک بریدگی به چشم می خورد که معلوم است زیاد کهنه نیست. همان زخم را گرفت و بی آنکه بداند به دنبال چه می گردد، از میان پستان ها پایین آمد و بعد از آنکه فرورفتگی کوچک و زیبای نافش را دید زد، به جایی رسید که شاید از همان ابتدا در نظر داشت. متوجه نگاه رزا نبود. سرش را که بالا گرفت، نگاه خیره ی رزا را دید. دستپاچه شد. خودش را جابجا کرد و گفت:"خب ادامه بدیم."

از جایش بلند شد و به همان جایی آمد که رزا ایستاده است. خمیدگی ظریفی که از گردنش شروع می شود و بی آنکه حتی ذره ای از ظرافتش را از دست بدهد تا انتهای باسنش ادامه دارد، بار دیگر نگاهش را به سوی خود می کشاند. نمی داند چرا می ترسد تن برهنه ی رزا را لمس کند. دستش را دراز می کند و بعد از مکث کوتاهی پس می کشد. بعد از چند سرفه ی ناشیانه به پشت میز بر گشت و با اکراه پرسید:"مشکل خاصی که نداری؟"

رزا به او نگاه کرد و چیزی نگفت. بعد از آنکه روی کاغذ جلوی دستش مطالبی یادداشت کرد، گفت:"می تونی بری. مشکل خاصی نداری."

رزا به همان شکلی که لخت شده بود لباس هایش را پوشید و با قدم های آهسته طوری که معلوم بود به سختی پاهایش را روی زمین می گذارد، از در خارج شد.

بعد از آخرین معاینه به مسئول بند گفته بود که به چهار نفر تازه وارد غذای کافی بدهند و حتی مقداری دارو هم داده بود که برایشان ببرند.

رویداد های دیشب را با خود مرور می کرد. حتی برای یک لحظه نمی توانست فراموش کند. چشم هایش برق می زد. چهره ی دکترهای دیگری که آن جا با او کار می کردند، یکی یکی از جلوی چشمانش می گذشت. جمله هایی را که از همان اوایل در گوشش خوانده بودند؛"عادت می کنی. همه امون اول کارمون از این شعارایی که تو می دی، می دادیم." "اینجا هر چقد که بخوای می تونی خوش باشی مرد!" و جمله های دیگری که نمی دانست چرا دیگر چندان برایش عذاب آور نیستند.

بد جوری ذهنش را مشغول کرده بود. زن مرموزی بود. به او که فکر می کرد لبریز از دیدن دیگر بارش می شد. به سمت اطاقش رفت. به محض اینکه وارد اطاق شد، زنگ را به صدا در آورد. نگهبان بعد از چند لحظه در زد. در حالی که با کاغذهای داخل کشوی میزش ور می رفت گفت:"از تازه واردهای دیشب زنی بود که پاهاش زخمی بود... اسمش چی بود؟! آها... رزا، اونو بیارید می خوام معاینه اش کنم."

دلهره داشت، حس لحظه هایی را که آدم منتظر کسی است که تا به حال او را هیچ وقت ندیده است و، نگران بود، به دلایلی که نمی توانست هیچ کدام را حداقل برای خودش توجیه کند.

رزا را چند دقیقه بعد همان نگهبان با چشم های بسته به اطاقش آورد و خودش خارج شد.

رزا جلوی در ایستاد.

ــ می تونی بیایی جلوتر.

رزا آرام و با وقار، مثل زن هایی که در یک مجلس رقص شبانه، دور از چشم شوهرشان و کمی هم با ترس، پیشنهاد مرد غریبه ی خوش تیپی را برای رقص می پذیرند، جلو آمد و وسط اطاق ایستاد.

از پشت میز بلند شد، دست های رزا را گرفت و بی آنکه چشم بندش را باز کند او را به سوی تنها تخت داخل اطاق راهنمایی کرد. او را روی تخت نشاند و از او خواست که لباس هایش را در بیاورد و خودش باز هم به طرف میزش رفت. همان پیراهن دیشب را به تن داشت. شلوارش را در حالی که پاهایش از تخت آویزان بود در آورد. دست هایش را لنگرگاه تنش کرد و به آرامی تکیه داد. صدای قدم های دکتر را که به او نزدیک می شد، شنید.

دکتر او را روی تخت خواباند. بدون دستکش شروع به مالیدن پمادی کرد به کف پاهایش. رزا لرزید. این کار را چند دقیقه، بی وقفه انجام داد. زخم روی سینه ی رزا بار دیگر نگاهش را به سوی خود کشاند. با انگشت اشاره اش زخم را لمس کرد و به آرامی پایین آمد. با تیغه ی دستش فرورفتگی بین پستان ها را لمس کرد و دستش را بر روی پستان چپش گذاشت و به لب هایش خیره شد. چند لحظه در همین حالت ماند. سرش را پایین آورد تا جایی که گرمی نفس هایش را حس کرد. رزا بی حرکت بود، مثل کسی که از شب قبل منتظر این لحظه بوده باشد. نفس عمیقی کشید و همان نفس را بریده بریده بیرون داد.

لب های رزا را بوسید. فقط به رزا فکر می کرد و به اتفاقی که قرار بود چند لحظه بعد بیافتد. رزا به فکر چیز دیگری بود. دکتر دیگر نمی توانست آرام باشد. بوسه های ممتد دکتر، سرش را به ناف زیبای رزا رسانده بود.

صدای باز شدن کمر شلوار دکتر که رزا حتی با چشمان بسته بزرگی سگک آن را حس کرده بود، رزا را کمی ترساند. حرکت های مداوم دکتر که حالا دیگر بر روی جسم بی حرکت رزا دراز کشیده بود، هیچ تغییری در او ایجاد نمی کرد، ولی ناخودآگاه نفس نفس می زد. ناله های کوتاه رزا دکتر را بیش از پیش تحریک می کرد.

بعد از چند لحظه، شاید خیلی کوتاه تر از آنچه فکر می کرد، آرام روی تخت کنار رزا دراز کشیده بود. رزا هنوز هم بی تفاوت بود. دکتر مثل کسی که یادش می آید کار مهمی را فراموش کرده است از روی تخت بلند شد. شلوارش را پوشید و با صدایی لرزان گفت:"می تونی لباس هاتو بپوشی."

قبل از آنکه از در خارج شود زنگ را به صدا در آورد تا نگهبان را خبر کند و آرام زیر لب زمزمه کرد:"شاید فقط همین یک دفعه بود..."

پ.ن: هر چه فکر می کنم می بینم عشق مشروع و نامشروع ندارد. اگر عشق باشد که نامشروع نیست و اگر نامشروع است که عشق نیست. ولی اگر پدیده ی نامشروعی وجود داشته باشد، شاید من به این شکل بیان کردم.


فرستنده: خامه روی کیک برای ملکه مریم

صداهایی که می شنوم

تکانی خوردم و سیب زمینی از دستم توی آبکش افتاد. از روی بار آشپزخانه به اتاق خواب نگاه کردم. گوش دادم. صدایی نبود. دوباره گوش دادم. صدای تلفن همسایه بود که زنگ می خورد. سیب زمینی را از توی آبکش برداشتم و شروع کردم به خرد کردنش. حس کردم انگشتم خیس شده. به دستهایم نگاه کردم وسیب زمینی های قرمز را زیر شیر آب گرفتم. شستم توی دهانم بود که تلفن خودمان زنگ خورد.

با عجله به اتاق خواب پریدم. توی تاریکی گوشی را برداشتم: بفرمایید؟

صدای نتراشیده آنور سیم گفت: سلام، خوبی؟

مکثی کردم و گفتم: آره ممنون، داری میای ؟

_ تا 15 دقیقه دیگه می رسم. چیزی لازم نداری سر راه بگیرم؟

_ نه.

صدات چرا می لرزه؟ _

_ نه...، خوبم

. باشه من دیگه تا شیش و رب خونه م_

باشه_

گوشی را گذاشتم. دکمه ی آی دی کالر را فشار دادم و شماره ها را یکبار دیگر چک کردم. به آشپزخانه برگشتم. جلوی ورودی بار ایستادم. گوشهایم را تیز کردم و گوش کردم.

عقربه های ساعت دیوار آشپزخانه از بالا به پایین در امتداد هم ایستاده بودند. فقط پانزده دقیقه دیگر.

گوش کردم.

آبکش را برداشتم. با یک ورق روزنامه و کارد آشپزخانه به اتاق خواب رفتم. روزنامه را پهن کردم روی تخت و تلفن را از روی پاتختی کنار تخت گذاشتم درست روبرویم، کنار آبکش.

فقط ده دقیقه دیگر.

ماشینی از زیر پنجره رد شد. صدای بلند موزیکش توی اتاق خواب پیچید.

" برو که چشمای دوره گرد تو

رو دلم درد بی درمون می ذاره

نگو مهربونی آوردی برام

نه نگو و و و .... "

بلند شدم. نگاهی به آینه ی میز آرایش انداختم و نگاهی به چشمهای عکس روی میز. قاب عکس را بلند کردم و کنار صورتم گرفتم. به آینه نزدیک شدم. تصویر چشمهای عکس توی آینه و عکس چشمهای تصویر توی آینه درست مثل هم. قاب را روی میز گذاشتم و کشوی میز را بیرون کشیدم. دستم از زیر توده ی لوازم آرایش، سوهان ناخن، بیگودی و دستمال معطر به اون رسید. برش داشتم و بازش کردم. یاقوت های قرمز روی پایه ی انگشتری زرد رنگ . بوسیدمش درست مثل بار اول که اون منو بوسید. به تلفن نگاه کردم و بغلش کردم. گوش دادم. صدای چرخش کلید در به گوشم خورد. جعبه را زیر بیگودی ها جا دادم و با آبکش به آشپزخانه دویدم. عقربه های ساعت روی هم سوار بودند.

چشمهای شوهرم دو دو می زد. آهسته گفتم:

سلام، چه به موقع رسیدی. شلوغ نبود؟

_چرا، ولی راننده خیلی زبل بود.

به دنبالش به اتاق خواب رفتم و تلفن را از روی تخت برداشتم. چقدر دلم می خواست برم دستشویی.

شوهرم کیفش را روی زمین گذاشت و دستهایش را دورم حلقه کرد.

گفتم: نمی خوای دست و روتو بشوری؟

نه. الان فقط یه چیزی می خوام_

_ چند دقیقه دیگه شام حاضر میشه

_ دستی به موهایم کشید و گفت: گرسنه نیستم. مرا روی تخت نشاند و به چشمهایم نگاه کرد. فورا چشمهایم را بستم و گفتم: سرم درد می کنه. الان نمی تونم

_ باشه عزیزدلم. امشب، هر وقت آمادگیشو داشتی.

تلفن زنگ خورد. تکان خوردم. از روی دستهای من، دست شوهرم روی تلفن رفت.

_ الو

_ الو؟ بفرمایید

با ناله گفتم: کی بود؟

شوهرم گوشی را گذاشت و گفت: هیشکی، حرف نزد. بلند شد و پیراهنش را درآورد. به شماره ی روی تلفن نگاه کردم. حس کردم یک سیب زمینی بزرگ توی گلویم گیر کرده. دستهایم را با دامنم پاک کردم. شوهرم برگشت و دستش را زیر چانه ام گرفت. سرم را توی سینه اش پنهان کردم و چشمهایم را بستم.

زیر گوشم شنیدم که گفت: فکر می کنم الان آمادگیشو داری عزیزم.


فرستنده: اگیپ برای ملکه مریم
 
THE END
 
آروم از کنارش بلند شد به چین های روی تخت دست کشید و گرمی روی اون حس کرد چند لحظه ای روی تخت نشست و بعد آروم دست انداخت روی میز کنارتخت یک سیگار برداشت فندک را چند بار زد ولی روشن نشد به ناچار بلند شد رفت توی آشپزخانه یک کبریت برداشت اولی نه دومی بالاخره سومی با یک فحش روشن شد و دود سیگار توی هوا پخش شد جلوی در آشپزخونه اومد نگاهی به بدن لختی که زیر ملافه سفید پنهون شده بود کرد پک عمیقی به سیگار زد واحساس کرد لذت این پک  کمتر از لذت سکس نیست
حرکتی نرم روی تخت باعث شد که توجهش جلب بشه حرکت تمام شد ولی افکارش توی ذهن هنوز درحال حرکت بود.
باید بهش می گفت که تمام شد همین... نیازی به این همه کش و قوس نداشت چیزی که مهم بود این بود در یک لحظه هر دوشون از این که لحظاتی در کنار هم بودن لذت برده بودند  توی این چند وقتی که با هم بودن نقاط تفاهم و اختلاف زیادی داشتن خیلی چیزها رو راست گفته بودن شاید هم خیلی چیزها رو به هم نگفته بودن
هر دوشون می دونستن که برای هم جالب هستند شاید هم عاشقه هم بودن ولی نمی خواستند به روی خودشون بیارن اینجوری راحتتر بودن بدون ادعا و بدون توقع  
و بعد از این همه مدت این اولین ارتباط اونها بود هر دوشون کمی نگران بودند ولی هردوشون راضی بودن به این ارتباط  با سختی شرایطی براشون مهیا شد و اونها هم از این فرصت استفاده کردن و حالا چند ساعت لذت بخش را گذرانده بودن ......  تجربه جالبی را پشت سر گذاشته بود و توانایی زنانشو نشون داده بود
موهایش را  آرام  ازروی صورتش کنار زد.
حرکتی نرم روی تخت تکرار شد .
براش سخت بود که بهش بگه چون نمیخواست فکر کنه ازش سو استفاده کرده ولی باید می گفت چون دیگه زمانی نداشت
به انتها رسیده بود مثل سیگارش
حرکت تند روی تخت باعث شد که نگاهش روی تخت متمرکز بشه جسم زیبا روی تخت نشسته بود لبخندی زد اونهم لبخند زد
-         سلام اوضاع خوبه
-         آره خوبم کمی گشنمه
-         با اون انرژی که تو گذاشتی حق داشتی که گشنه باشی
بالشت را به سمتش پرت کرد
لباس پوشیدن و قرار شد که برن کافی شاپ چیزی بخورن 
توی راه صحبتی نکردن رسیدن و سفارش دادن وقتی پشت میز نشستن سیگارشو درآورد دختر هم سیگار خواست دوباره فندک لعنتی روشن نشد از گارسون کبریت خواست اولی نه دومی بالاخره سومی روشن شد باز هم با چندتا فحش
از بین دود سیگار به هم نگاه کردن
تو نگاهشون هزارتا حرف بود از لذتی که برده بودن از نابهنجاری  که هنجار کرده بودن انجام کاری که خلاف اونو جامعه خانواده و عقاید مذهبی براشون تحمیل کرده بود و شکستن این تابوهای مسخره
هردوشون از این شکستن های پی در پی لذت برده بودن  ولی لذتی کوتاه
هردوشون در یک لحظه گفتن می خوام چیزی بهت بگم
خودشون هم خندشون می گیره قرار می زارن که اونچه که را می خوان بگن بنویسن و به هم بدن
وقتی غذاشونو خوردن تیکه های کاغذ رد و بدل شد و قرار شد وقتی که رسیدن خونه کاغذهارو باز کنن
 
ساعت 11 شب
پسر توی اتاق روبروی پنجره سیگار گوشه لبش فندک  با اولین حرکت روشن می شه
 
لحظات خوب من
 
امروز آخرین پک رابطمون را زدم چون به ته سیگار زندگی رسیدم تو با کبریت عشق گرمی لذت بخشی را به جسمم وارد کردی ولی افسوس که یه خرچنگ کج و کوله توی ریه هام جا خوش کرده
 
نمی خوام این خرچنگ عوضی به زمانی که با تو بودم نیز دست درازی کنه برای همین باید جلوشو بگیرم
پس لازمه تو خودم خفش کنم
 
حالا بعد از این همه مدت چیزیو که هیچ وقت دلم نمی خواست به زبون بیارم  حالا بهت می گم
دوستت دارم
 
دختر لباس خواب پوشیده روی تخت دراز کشیده نامه توی دستش
 
آرامشم
نوشتن خیلی سخته ولی چاره ای نیست
راستش  یه مستاجر پررو تو مغزم نشسته باهیچ حکم تخلیه هم بیرون نمی یاد
دلم نمی خواد توی این درگیرهای حکم تخلیه و قضات پزشکان و غیره درگیر بشی
من و تو درک درستی ازهم داشتیم که همین میشه عشق ... من و تو لذت بردیم شاید از دید دیگران غلط ولی به اعتقاد من این درست ترین رابطه ممکنه بود
 
می دونم حالا گفتن این حرف خیلی ضرورت نداره ولی دوست ندارم قبل از مغلوب شدن توسط این مستاجر عوضی این حرفو بهت نگم. بدون که دوستت دارم.
 
ساعت 1 صبح
تنهای بسیاری کنار هم آرمیده بودند زنان و مردانی که با یک تک ورق چند قطره جوهر مشروع بودن زندگیشان را رقم زده بودند ولی روحشان ناسازگار از این قرار قانونی
ولی آن دو در کنارهم آرام خوابیده بودن  بدون هیچ گونه لمس فیزیکی
روح آنها مدتی بود که هم آغوشی را آغاز کرده بود.

 
فرستنده: ژیسلن برای سلطان دموکرات خسته
جنسیت: زن-۲۱ ساله- دانشجوی مهندسی کامپیوتر از ارومیه
 
مجبور بودم، نه اینکه پدر و مادرم مجبورم کرده باشن، نه، اون بیچاره ها کاری به کارم نداشتن فقط بعضی وقتا نصیحتم می کردن. مردم بودن که مجبورم کردن، با کاراشون، با حرفاشون. حتی دوستام، نزدیک ترین دوستام با چنان حس ترحمی نگام می کردن که دیگه طاقت نیاوردم. به یکی که به نظرم بهتر از بقیه بود جواب دادم. راستش بهتر که نبود، به نظرم وقت مناسبی اومد سراغم! درست همون روزی که من صبحش کلی به خاطر حرفای بقیه عصبانی شده بودم، اومد و خوب، منم گفتم باشه! چند روز بعدش پشیمون شدم ولی... راستش دیگه روم نمی شد بگم نه! به پدر و مادرش معرفیم کرده بود، به پدر و مادرم معرفیش کرده بودم، همه دوستام خبردار شده بودن. باز اوایل خوب بود، می شد حتی بعضی وقتا دوستش داشت. ولی بعد یواش یواش شروع شد. دیگه کم کم حالم از حرفاش، از خودش بهم می خورد. می دونی چطوری نگام می کرد، به چه چشمی نگام می کرد؟ یه عروسک برا نشون دادن به این و اون که زنمه، یه خدمتکار که کاراشو بکنه، و یه همخوابه که ازش لذت ببره. عقم می گرفت ازش. خواستم ولش کنم ولی با هرکی حرف می زدم بهم می گفت همه مردا همین طورین، می گفت باید خدا رو شکر کنم که هست، که وقت پیری تنها نمی مونم... منم صبر می کردم. صبر می کردم، صبر کردم تا دیشب. شب عروسی مون بود. از صبح دلشوره داشتم، حالم بد بود، ولی همه می گفتن حال همه عروسا این جوری میشه... شب شد همه رفتن، اومد طرفم، نشست پیشم... چشاش چه برقی می زدن، حالم از وقاحت چشاش بهم خورد، حالم از اونی که اونطور نگام می کرد بهم خورد، حالم از اونی که می دید بهم خورد... چاقو روی میز بود.

 

فرستنده: الهه جات برای سلطان دموکرات خسته

جنسیت: زن

زئوس دستانش را  دور کمر آناهیتا حلقه کرد و او را محکم به سمت خود کشید و سعی کرد آناهیتا را ببوسد.

آناهیتا با اکراه خود را از حلقه دستان زئوس رهانید و گفت: خجالت نمیکشی از صبح تا حالا با اون زنیکه شهوت آفرودیت خوابیدی حالا اومدی سراغ من که چی بشه؟

زئوس پوزخندی زد و پستانهای آناهیتا را دست فشرد و گفت:

شرمنده ام آناهیتا جون! قرار بود فقط آرتمیس باکره بمونه. باید پستانهایت را بفشارم تا بارور گردی عزیز دلم.

آناهیتا برآشفت. کتیبه اش را برداشت و بر سر زئوس کوبید. زئوس در خون خود غلطید.

آناهیتا با لبخند پیروزی بر لب، دست نیچه فاسقش را که فیلسوفی شهیر بود و آرزویی جز مرگ زئوس نداشت را گرفت و هر دو خیره به جسد زئوس از او دور شدند.


فرستنده: آنی برای سلطان دموکرات خسته

من بهش میگم جوونه

همیشه از این پیچ که میگذرم احساس فشار میکنم، از این فشار نفسم بند میآد. بعد از این پیچ خونه‌م دیده میشه. یه زمانی خونه‌مون بود ولی حالا دیگه فقط من موندم و این خونه و این پیچ پرخاطره. اونروز توی این پیچ چند لحظه توقف کردم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. در خونه‌مون شلوغ بود، مادر مُرد. دو هفته بعد وقتی رسیدم به پیچ آخر دوباره توقف‌کردم، و ادامه دادم، در خونه‌مون خلوت و آروم بود، پدرم زن گرفت. زن پدرم از من خوشش نیومد. خوشگل بود و بی‌اعتنا.

تنهاییم چند برابر شده بود. دو سال بعد، برادرم به دنیا اومد و من تنهاتر شدم. پدرم دیگه نبود، یه مرد غریبه میدیدم که گاهی هم حس میکردم باید خودم رو ازش بپوشونم. حالا دیگه 17 ساله بودم. وقتی از اون پیچ همیشگی گذشتم، دم خونه‌مون زمزمه بود. فهمیدم لیلا از این خونه قدیمی خسته‌شده، بنابراین پدرم، لیلا و نوزاد از اونجا رفتند. چند روز بعد به پیچ که رسیدم، آروم شدم. عمه پیرم اونجا دم در نشسته بود. من و عمه زندگی جدید رو تو خونه قدیم شروع کردیم. پدرم مبلغی‌رو ماه به ماه برامون میفرستاد. دیپلم گرفتم و دیگه فقط برای خرید از خونه بیرون میرفتم.

-----------

اولین بار توی اون پیچ همدیگر و دیدیم، ، بهش قول دادم که فردا هم ببینمش. فردا که شد توی اون پیچ دستم رو بهش دادم، بهش اطمینان دادم که فردا هم دستمو بگیره. فردا که اومد آغوشم رو هم بهش دادم، بهش فهموندم که فردا هم میام. توی اون پیچ بهم پیچ خوردیم ولی این پیچ مثل پیچ کوچه با دوام نبود. از فردا من موندم و اون پیچ و انتظار. از اون پیچ تا خونه و از خونه تا اون پیچ رو هر روز و هر لحظه طی کردم، تا اینکه یه روز انتظار تو دلم جوونه زد.

: عمه خانوم! میخواستم بگم که من حامله‌ام.

: میدونستم.

: از کجا؟! چطور؟ حالا باید چیکار کنم؟

: از چشات فریبا. چشمای زن باردار منتظره، اینهمه انتظار فقط برای دیدار با مردت نبود. هشت تا بچه به دنیا آوردم، تو که میدونی عمه جون؟! حالا دیگه تو هم میتونی انتظار چشمای یه مادر و بفهمی. از اولین بچه‌ای که به دنیا آوردم تا هشتمی و تا حالا اون انتظار بیشتر و عمیق‌تر شده. نگاه من بکن! از حالا تا روزی که زنده‌ای این انتظار بیشتر و بیشتر میشه. گفتی باید چیکار کنی؟ کاری نمیتونی بکنی، باید منتظرش بشی. تو یه زنی، طبیعتت بهترین درسها رو بهت میده. من تا زنده‌ام نمیزارم کسی اذیتت کنه. گریه نکن، به حرف مردم هم توجه نکن. فکر نکن کار بدی کردی دخترم. جسارت رو یاد میگیری، گرچه با اسارت همراه شده.

: عمه جون دوست دارم.

گریه امونم نداد که به عمه بگم که اگه اون نبود خودمو میکشتم، اگه اون اینارو نمیگفت از این بچه متنفر میشدم، داره حالم بهم میخوره، سرم گیج میره، عمه یه لیوان شربت گلاب دستم میده و من با نگاهم قدردانی می‌کنم.

با گذر زمان، شکمم شروع کرد به بزرگ شدن. خواب‌آلو شدم، کمی هم چاق. عمه کاملا مراقبم بود. احساس میکردم زندگی داره آخرین درسش رو بهم میده. عمه از من خواست که هر روز حمام کنم، بنابراین به تغییرات بدنم بیشتر توجه کردم. متوجه شدم که حس مادری داره به همه جا سرک میکشه. شکمم کاملا قوس دار شد ، پستونام سفت، دردناک و بزرگتر شدند، خطوط بدنم تغییر کرد بخصوص تو پاهام که وزن بیشتری رو تحمل میکردند. . حتی بعضی وقتا بدنم به من حس مادرم رو میداد. چقدر همه چیز تازگی داشت و چقدر ارتباطم با دنیا تغییرکرد.

به گل و گیاه علاقه شدیدی پیدا کردم و شروع کردم به پرورش گل و گیاه. خونه قدیمی دیگه کهنه نبود، پر شده بود از گل و بوته‌های گوجه فرنگی، خیار و فلفل. تو حیاط، تو ایوون، تو اتاق نشیمن و آشپزخونه پراز گلدون و گلهای قلمه‌زده‌ای بود که من بهشون زندگی دادم. و همون موقع‌ها بود که فهمیدم جوونه‌ی دلم دیگه جوونه نیست و هی تند تند لگد میزد و میگفت که دیگه صبرش تموم شده.

: با دوستم که قابله است صحبت کردم چند روزی میآد اینجا، فکر کنم که دیگه وقتشه؟

: دست به شکمم بزنید دیگه داره میترکه، راستش دیشب هم کمی درد داشتم.

: اصلا نترس. باید این درد و بکشی. خیلی زود تموم میشه. بعدش احساس میکنی که خودتم به دنیا اومدی.

عمه پیشونیم رو بوسید و موهامو نوازش میداد و میدونستم که درد میکشه بیصدا.

صدای گریه نوزاد.... و صدای فریادم به هم آمیخت. من دوباره متولد شدم.

 


                                   اعلام نتایج

                                      ملکه

 
با سلام و عرض تشکر از همه عزیزان
اول از همه بابت تاخیرم عذر خواهی میکنم، من بدلیل مشکل جسمی که برایم اتفاق افتاد یک هفته دور از کامپیوتر بودم، ولی در نهایت با نهایت احترام برای همه عزیزانی که وقت گذاشتند و در این دوره شرکت کردند و الحق داستانهای جالبی هم نوشتند، با اجازه اساتید داستان خامه روی کیک بدلیل حس آشنایی که انگار خودم بارها آنرا تجربه کردم را به عنوان بهترین داستان این دوره اعلام می کنم.
                                 با تشکر مریم

سلطان
 

با سلام به همه دوستان به ویژه آنان که فکر می کنند زندگی اشان بخشی از ادبیاتشان است، آنان که برای زندگی کردن فقط یک بهانه دارند و آن روایت کردن است

"بی اراده دست را روی سینه و پستان هایش کشید و برد تا روی بازویش، زلف های او را نسیم هوا پراکنده کرده بود. بالاخره کنار حوض نشست و بغض بیخ گلویش را گرفت شروع کرد به گریه کردن و اشک های گرم روی گونه هایش جاری شد. این تن نرم و کمر باریک برای بغل کشیدن گل ببو درست شده بود. پستان های کوچکش، بازویش و همه ی تنش بهتر بود که زیر گل برود، زیر خاک بپوسد تا این که در خانه ی مادرش با فحش و بدبختی چین بخورد و پستان هایش بپلاسد و زندگی اش بیهوده و بی نتیجه و بی عشق تلف شود." (زنی که مردش را گم کرد ص 17/ صادق هدایت/ متن اصلی/ انتشارات صادق هدایت)

نمی دانم چرا فکر می کردم سوژه ی راحتی بود! بچه ها گله داشتند. به هر حال. با اینکه با خواندن داستان ها نتوانستم آن چه را که خود از سوژه توقع داشتم بیابم، با برخوردی که می توانم بگویم بن مایه هایی داستانی قویتری نسبت به دیگر دیدگاه هایم دارد، با تشکر فراون از ژیسلن و الهه جات داستان "من بهش می گم جوونه" آنی را به عنوان برنده اعلام می کنم.

با این توضیح که با داستان ژیسلن تونستم رابطه برقرار کنم اما فکر می کنم از سوژه ای که من پیشنهاد کرده بودم کمی دور بود. و داستان الهه جات هم که رفته بود سراغ متولوژی و این حرفا کمی گنگ بود و به دور از معیارهایی که من اکنون با اظهار شرمندگی از تمامی دوستان حال و هوای گفتنشان را ندارم.

با عرض معذرت از تمامی دوستان که برخوردی واقعا آماتور با داستان ها داشتم، ولی چه کنیم که روزگار... و در آخر اینکه من در این سوژه فقط عشق می بینم و عشق و دیگر هیچ.

                                       سلطان دموکرات خسته                                 


 

دبیرخانه به برندگان تبریک میگوید و امیدوار است روند رو به رشد این وبلاگ ادامه پیدا کند.

                                           با تشکر

نظرات 108 + ارسال نظر
شب نویس شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:52 ب.ظ http://shabnevis.com

این دور دهن آدم رو آب میندازه لعنتی. حیف که من پشت دستمو داغ کردم. ولی سوژه ملکه خیلی باحاله. سوژه سلطان هم خوبه ولی به من ربطی نداره! خوش به حال بازیکنا.

فائزه شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:21 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام! بابا یه سلطان و ملکه ای ندارین که موضوع دیگه ای به جز عشق تو دنیا براشون مطرح باشه؟؟؟
تا کی مهلت داریم داستانامونو بفرستیم؟

چرا اتفاقا یه نفر سوژه اش نفرته. در واقع همیشه اونایی که راست میگن از اونایی که دروغ میگن کمترن!‌

بهار شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:55 ب.ظ

شب نویس
بهت نمی یاد جا خالی کنی
دست به کار شو و بنویس می دونم تا حالا شکل کلی داستان ملکه تو ذهنت شکل گرفته
طفره نرو و به داغ پشت دستت هم نگاه نکن به مخت که تحت فشار نگاه کن (-:

بهار شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:58 ب.ظ

مرسی بابت خارج از بازی

بخصوص افتتاحش که با متن بارانه

لوسیفر شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:36 ب.ظ

فکر نمی کنید سوژه سلطان برای خانمها کمی دردناک باشه




به هیچ عنوان. حتی میتونم بگم کاملا برعکس!‌

۲۷۳k شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:10 ب.ظ http://273k.blogfa.com

ای بابا این دور که همه سوژه ها بالای ۱۸ ساله که...به فکر آینده سازان مملکت باشید...انرژی سلح آمیض هسده ای حق مسلم ماست!!!

نه بابا ما عقب مونده ایم!‌ تو آمریکا دخترا به سن شما هفت تا بچه دارن!‌
بابا جون فاطی تو یکی دیگه ولمون کن با این انرژی هسته ای!‌ هر چی تو این ۲۷ سال قدرتمند شدیم بسمونه!‌

سارا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:23 ب.ظ http://sara15uae.persianblog.com

قشنگ می نویسی:)
موفق باشین...............

کی قشنگ می نویسه؟!‌ :))

شب نویس شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:28 ب.ظ http://shabnevis.com

ایول سارا شما هم خوب مینویسی بیشتر سر بزن!!! بهار جان فکر کنم بنویسم. سوژه ش باحاله. ولی نمی فرستم. منم چقدر ناز قر و قنبیل دارم ها. واقعن شرمنده ام. ببینم میرسم به نوشتنش. // فائزه شما ملکه ای بشو که درد عشق نداشته باشه. من بدم نمیاد سوژه در مورد تراکتور و لیفتراک و مورتورهای دو گانه سوز و سیستم انژکتوری موتورهای دیزلی بدم!!! // ایول لوسیفر!

شب نویس شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:29 ب.ظ http://shabnevis.com

راستی یادم رفت اینو بگم: باران یه داستان اینجا ازت گذاشتن چرا قیافه گرفتی نیومدی ها؟! خیلی بی جنبه ای.! پستهای قبلی یه خط در میون داشتی خارج از بازی در میکردی حالا پیدات نیست ناقلا؟! خونده بودم این جلالت رو.

فائزه یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ق.ظ

اقای شب نویس یعنی تو دنیا یا باید درباره عشق جنسی حرف بزنی یا موتورهای دوگانه سوز؟؟؟ چه جهان بینی جالبی!

داش آکل یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ق.ظ

یا الله !‌همشیره ها چادرتونو سر کنید ما اومدیم.
مام با شب نویس موافقیم که سوژه های این هفته دهن آدمو آب میندازه. خارج از بازی آقا بارانم قوی بود.
فائزه خانم عشق نامشروع کجاش جنسیه؟!‌ من خودم عاشق مرجانم. اونم شووور کرده. اما تا حالا ‌به عصمت زهرا اگه بگی دستم بهش خورده نخورده! سوژه سلطانم جنسی نیست. منظورش احتمالا اینه که طرف یه گاو داره. بعد اونجاشو فشار میده و شیرشو میدوشه و میده به زن و بچه اش بخورن. بعد زن و بچه اش پی پی میکنن. طرف پی پی شونو میریزه پای بوته گل سرخ اخترک نمیدونم چند. بعد گل سرخ بارور میشه. همین!‌ شما شاید یه نمه فکرت منحرفه!‌ :)
آقا ما واقعا نمیدونیم کدوم یکی از نسوان محترم رو به عنوان برنده انتخاب کنیم. کسی نمیخواد به نقد رو مطالب دور قبل بنویسه و یه کمکی به داش آکل بکنه؟

شب نویس یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ب.ظ http://shabnebis.com

خانم فائزه ارادتمندیم. ولی من رشته ی تحصیلیم مکانیک با گرایش صنایع اتوموبیل و زاویه ی دیدم در حد عشق و سیستم انژکتوری موتورهای دیزلیه. نمیدونید فشار ناشی پیستوله های انژکتورای ترکاتور چقدر قویه؟ از گلوله ژ-۳ هم قوی تره و بدن رو سوراخ میکنه!!! خیلی خطرناکه! میشه براش داستان نوشت. اونم عاشقانه. مثلن لیلی منتظر مجنون بود که تعمیرگار تراکتور بود. ولی مجنون به خاطر بی احتیاطی کف دستش سوراخ شد!!! جالبه نه و لیلی خیلی گریه کرد. اینم دراماتیک کردن ماجرا. // داش آکل شمام خیلی خودتو قاطی مجالس زنونه میکنیا! بابا دو دقیقه برو قهوه ی خونه و گزلیکتو برق بنداز و سبیلاتو نشون مردا بده. چیه هی وسط روضه ی زنونه پیدات میشه. هی وسط سلفه ابلافرض پیدات میشه. حالام که امومدی حموم نمره!!!! ( یاد میری تو فیلمای قبل زا انقلاب افتادم که همیشه وسط حموم زنونه بود. ) مردم از خنده. داش آکل من میرم داستانا رو میخونم و بر میگردم نظر میدم.

شب نویس یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:19 ب.ظ http://shabnevis.com

داستان پرستو برای ملکه بهار برای خودش داستانیه ها؟ خوندمش ولی ازش چیزی نفهمیدم و اتراف میکنم خیلی بد خوندم ولی آخرش یه چیزی نوشته: الان قراره کدوم حرف بزنه و مریم قراره و میشینه روی همون صندلی. همش بازی بوده پرستو؟ خیلی بازی خوبی بوده و هست اگر بازیه ذهنیه. ولی بازیت خیلی بی نمکه. منظورم همون استفاده از موقعیته ها. بحث در مورد قهوه و فال و نمیدونم شاید من مخاطبش نبودم و یا تصاویر برای من جالب نبودن ولی در کل از ضربه ی آخرش خوشم اومد. البته ضربه نیست ولی از اینکه داشتم یه بازی رو میخوندم غافلگیر شدم. شایدم دارم چرند میگم. //داستانی که بی نام برای ملکه بهار نوشته بود تابلو بود مال کی بود. مارگروس اسم قشنگیه. یکی از دوستان دوستی داره به نام رژیار با ضمه ی روی ر بخونید دختره. و یا دوست برادرم دیاکو کرده و یا آوات که اینجا رو احتمالن میخونه اسم همسرش هیوا. به نظرم کردها اگر اسم فرزندانشون رو تقی و نقی و محمد و علی بذارن در حق فرزندانشون خیانت کردند. اینقدر اسمهای زیبا و قشنگ دارند. // داستان امپراطور سرزمین دل برای سلطان داش آکل،داستانش به شدت مربوط به سوژه بود. نمیدونم چنین داستانی با این تصاویر خوب رو میشه خرابش کرد و بردش تا اخر داستان و بعد اون آخر رو بازسازی کرد یا نه؟ داستان وقتی به قسمت ابدوخیاریه تو منو بازی دادی دو ساله و بعد دویدن آیدا دنبال پسره میرسه و تصادف میکنه خیلی روایتش رو خراب و رمانتیک و آبکی میکنه ولی اون سه خط پایانی یه جرقه است امپراطور. قدرشو بدون. تو میتونی روی سه خط آخر روایت و تمرکزت رو بذاری و تمام داستان رو یه خط یا پاراگرافش کنی و بعد سه خط آخر رو با پرداخت و تصاویر زیبا بسازی. فیلم 21 گرم رو دیدی؟ داش آکل دیدی؟ اونجا که رابرت دنیرو روی تخت داره از کم شدن 21 گرم از وزن آدم هنگام مرگ صحبت میکنه. چقدر تاثیر گذار و فوقالعاده ست. روی تخت ماسک اکسیژن روی صورت و قیافه ی داغون و اول فیلم ولی فیلم قطع میشه و کلی جار و جنجال فیلم رو میبینیم و دوباره آخر فیلم اینبار با زمان بیشتری همون روایت که مرگ چیه و فلان. فکر میکنم امپراطور تو هم تصویر داری فقط ولش کردی. بهش برس. // سوته دل و عهدش که بماند برای داش آکل و نظر خودش. // داستان چکاوک هم باحال بود. ولی متاسفانه دو بار خوندم تا برداشتی داشته باشم که ربطی به سوژه داشته باشه نشد که نشد . ولی مهم نیست. داستان خوبی بود. گر چه من دوست داشتم انتهاش بر خلاف پیش بینیم باشه یا حداقل نوع روایتش مثل خود داستان که خیلی با تصاویر خاص روایت شده بود ادامه پیدا میکرد و کبریت کشیدن نبود. پاراگراف اول داستان هم خدا بود. عالی بود. رد عرق ها انگار و تصویرشون رو رفتم تا پایین و بعدش اون دیواری که هیچ وقت پولش جور نشد تا رنگش کنن هم تصویر حرفه ای بود . بابا نویسنده ی خارجی. از اینا تو ایرانیا پیدا نمیشه. شاید نویسنده های جوون در آینده کاری صورت دادن و از این تصویرها دادن حالشو ببریم. // داستان کلاف سر در گم خب تموم نشد! نمیدونم چرا من فکر میکنم رو هوا موندم ولی داشت خوب پیش میرفت. نویسنده ش اگر کمی حوصله داشت و چند بار داستانش رو میخوند البته تموم شده ش رو میتونست از موقعیتی که ایجاد کرده نهایت استفاده رو ببره. یه فرقی که خارجیا با ما دارند همینه. همیشه نگاه میکنند تو موقعیت یا فضایی که ساختن چه چیزایی رو میتونن قرار بدن و چه مناسبات یا روابطی رو داشتهب اشند و اون وقت بهترین هاشو گزینش میکنند. موقعیت داستان کلاف سر در گم هم به نظر خیلی خوب بود و اونم به خاطر روایت یه جمله در میون و خوب و بد و نظرات متناقض و سبک و سنگین کردن راوی و خلاصه تراز کردن همه چیز برای بدست اوردن یا شاید از دست ندادن و یا شاید تنها موقعیت گیر اومده برای راوی! ولی کو آخرش. یعنی حتی این تراز هم معلووم نمیشه به نفع کدوم تموم میشه و یا شخصیتی که مورد بررسی قرار میگیره چه نقشی داره و قصه جذاب مسخره کرد اون پسره توسط اون دخترا و انتخاب نکردنش و ... داستان انگار خبری نیست توش؟! ولی خوب روایت شده. و اینهم خیلی ربط داره به سوژه. // اما داستان مرجان چقدر هولناک بود. همون اول کاری خودکشی ؟ چرا؟ چراشو که نفهمیدم. خب سقط جنین میکرد راوی؟! پولشو هم که داشت. مرده رو دوست نداشت که داشت؟ پس حرفشو گوش میکرد. یعنی چون اون سرش گرمه و کوچولوی نازو نمیخواد پس بریم بمیریم؟ نمیدونم. شاید اینقدر اول داستان پوکیدم از اینکه رگشو زد که قاطی کردم. بگذریم. در مورد این داستن مخم هنگ کرده. نمیدونم حق داریم چنین ضربه ای بزنیم به خواننده و رهاش کنیم و معلق بمونه. من اونو کشتم و تمام. نمی دونم. نظری ندارم. ولی انگار از نظر ربط به سوژه داستانی تر بود. من اونو به خاطر بچه ش میخواستم ولی اون از من بچه نمیخواست. ولی نتیجه گیریش!!! پس میمیرم؟!

شب نویس عزیز ممنون از نقد. ما چهار نفر مثل تو داشتیم سطح بازی رو می بردیم تو رنکینگ A جهانی.

داش آکل یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:21 ب.ظ

شب نویس کاکو مردا که نمیخوان چادر چاقچور سرشون کنن که من واسه اونا یالله بگم. ما واسه خانومام که حرف بزنیم رومونو میکنیم به دیفال!‌

باران یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

سلام به همه....
چند روزی نبودیم. اینجا خیلی چیزا عوض شده. نه شازده ما از اونا نیستیم که... خودت می دونی. منم مثل بهار فکر می کنم که شازده نمی تونه تاب تحمل ننوشتن را داشته باشه. حتما همینطوره. سوژه های این دفعه یه جوریه. آدم دلش می خواد بنویسه. خوب شاید تونستیم این دفعه بنویسیم...
------------------
خارج از بازی:
ستاره ها را
با موهایت به آسمان آویخته اند
و من امشب
از مرگ می ترسم
آه
امان از قیچی...!

شب نویس دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:09 ق.ظ http://shabnevis.com

داش آکل مرام و مسلکته که باعث شده پنش تا متن حواله ت کنن! این نشون جنسه اونوری خیلی به جواد بازی و لات بازی و کلاه شاپو و سیبیل ارادت خاصی داره و هنوز عاشق چشای ورقلمبیده و پایین افتاده ی شومان! // باران آمدی جانم به قربانت ولی چرا بیشتر حالا؟!!! شعر منصوب به ناصرالدین شاه! باران راستی امان از دسته بیل.

مرجان دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام
ممنون شب نویس عزیز برای تحلیل هاتون از همه داستانها.
در مورد داستان خودم باید چند نکته رو بگم اول اینکه دختره خودش و کشت چون احساس پوچی و رسیدن به یه نقطه گنگ تو زندگی اصولا احساسی نیست که منطقی باشه بیشتر یه حسه خاص در یک زمان و مکانه .شاید خیلی ها به این لحظه رسیده باشن تو اون یه لحظه خاص شاید عقل اصلا کاره ای نیست اما اگه همون یه لحظه بگذره بعدش دیگه حاضر نیستی این کارو از ذهنت هم بگذرونی .در ضمن مشکل اون دونفر بچه نیست .بیشتر یک واخوردگی احساسی ه . و البته اینکه این یه عشقه به قول ملکه این هفته نامشروعه و این هم یک بچه ناخواسته که ظاهرا این وسط ماجرا گیر کرده . قضیه هم پول یا دوست داشتن نیست .موضوع از سربازکردن یه دردسره از نظر مرده و پوچ بودن یه رابطه از نظر زنه .
اما باز هم می گم حسه خود کشی بعضا می تونه خیلی آنی باشه فقط بخاطر رسیدن به یک لحظه وهم انگیز البته نه اینکه همیشه اینطور باشه نمی خوام حکم کلی بدم اما به نظرم این حالت هم می تونه پیش بیاد. راستش خود من گاهی که به رگهای آبی دستم نگاه می کنم همین حس در من القاء می شه دقیقا بی هیچ دلیلی . فقط یه وسوسه است .
و ربطش به موضوع از نظر من اینه که آدمها اوصولا برای دوست داشتن همدیگه دلایل متفاوتی دارن . می تونه این دوست داشتن برای یک تجربه . یک نیاز جسمی یا روحی باشه مثلا این خانم بیشتر احتیاج به یه تکیه گاه روحی داره برای همین وقتی تکیه می ده و زمین می خوره دچار وازدگی میشه .اما قطعا نظر مرده گذراندن یک زمان عاشقانه با یک حس ملایم تر بوده .

بهار دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:37 ب.ظ

اهالی محترم وبلاگ

بنده نظرم را ایمیل کردم به بابک خان
در ضمن شب نویس جان مرسی از نظراتی که دادی وقتی من نظرم را فرستادم اومدم و دیدم که شما نظر دادی

نظرتون دریافت شد.

ریحان دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:05 ب.ظ

هی داش آکل هوووووو، باز که مه غافل شدم تو ازیجا سردراوردی. ای مردم هوووووووو، ای پدرخداپدرنیامرزیده زن داره به خدا. ایقد گشتم بفهمم سرش به چی گرم شده ایروزا. یهو فهمیدم که ای اینترنیت که میگن باعثه ای سردی شده. به خدا مه براش کم نذاشتم، ۲ توله تا توله ازش پس انداختم که بیآد اینجا بگه مرجان عشقت منو کشت.
ای خداااااااااااااااااااا من نعنام. مرجان کی شده؟
ای مردم هووووووو ای دروغ داره. ای نیرنگ داره. گول نبرید ازش.

مردا که نمیخوان چادر چاقچور سرشون کنن که من واسه اونا یالله بگم. ما واسه خانومام که حرف بزنیم رومونو میکنیم به دیفال!‌

ای دروغ دار. تو سرت همیشه رو به دیفاله؟؟؟؟
مرجان بزار زندگی برگرده برام. دست از سر ما بر دار. ای بدرد مه که نخورد بدرد تو هم نبره.

مه آمدم ایجا کافی نیت. ا یه آقا اصرار کردم ای حرفامو بنویسه شما بگیرید.
بچه ها تنهان. مه برم.
مگه شب نرسی خونه داش آکل. بشت میرم که تو مه برای چی خواستار اومدی. و بشت میرم مه برای چی تو گفتم هاااا
کاش زبونم لال میداد.
ای داش آکل هوووووووووووووووووووو


داش آکل جون اگه خواستی امشب بیا پیش من!‌

فائزه دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:19 ب.ظ

اقا بابک فکر کنم اگه کامنت های اینجا رو بذارین تو متن خودش کلی طرفدار جمع کنه! اینجا انگار دارن یه داستان دسته جمعی می نویسن...
شب نویس عزیز بحث کردن با اقایون که همگی دکترای سفسطه دارن از توانایی های من خارجه پس...

فائزه خانم بیشتر کسایی که اینجا میان میدونن که اگه کامنتا رو نخونن انگار که اصلا نیومدن.
واقعا هر چی میکشیم ازدست این آقایونه. من که همیشه وقت تو رفتن اولویتو به خانوما میدم. البته فکر نکنید فقط در این موقعیت این کارو میکنم. موقع بیرون اومدنم اول به خانوما تعارف میکنم. اما میدونم که بعضی از آقایون اینکارو نمیکنن با فقط موقع تو رفتن به خانوما احترام میذارن. به امید روزی که حقوق حقه خانم ها به طور کامل رعایت بشه و آقایون چه در هنگام ورود و چه به هنگام خروج احترام خانم ها رو رعایت کنن!‌

فائزه دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:21 ب.ظ

من داستانمو نوشتم حالا به چه آدرسی بفرستمش؟

bnadali@yahoo.com

باران سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:09 ق.ظ

به شازده: دسته بیل؟!
---------------
به بابک: دسته بیل؟!
---------------
به باران بی تربیت: دسته بیل؟!
---------------
به اروس گم و گور شده: دسته بیل؟!
---------------
به همه: دسته بیل؟!
---------------
خارج از بازی: همون دسته بیل!
----------------
و در این بین چراغ ها خاموش می شوند تا من باز هم چیزی نفهمم.

و چنین بود حکایت دسته بیل و چراغ خاموش و کسی که چیزی نفهمید. حلقه گمشده این قصه که به بنا بر قضیه سفید خوانی به عهده خواننده گذاشته شده چیزی نیست جز کمی روغن بچه جانسون اند جانسون!‌

امپراطور سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:55 ب.ظ

فقط اومدم تشکر کنم از شب نویس عزیز به خاطر اینکه اشکالاتم گفت مرسی

آتش سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:56 ب.ظ

کسی از بابک خبر نداره؟
حالش خوبه؟
کجاست باز؟ الان که آخر هفته نیست!!!!

آره واقعا!‌ اگه کسی خبری از بابک گرفت به منم بگه.

آتش سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:54 ب.ظ

اااااا بابک پیدا شد!!!
بایک جان شما کجا میری یه دفعه گم میشی؟

من چون سیر آفاق و انفس میکنم یهو هوایی میشم میرم یه سر بهشت با ابوسعید ابواخیر یه کاپوچینو میخورم بر میگردم. اگه کاری داشتی یادداشت بنداز از زیر در!‌

باران سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:36 ب.ظ

شب نویس کجایی؟ این بابک راست میگه؟ حلقه گمشده همون چیزیه که بابک گفته؟ آره واقعا شب نویس؟!
----------------
خارج از بازی:
دهانت را می...
مباد گفته باشی دوستت دارم

خب نگو دوستت دارم الکی! کارتو بکن برو. :)

پرستو چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:23 ق.ظ

سلام شب نویس عزیز، متشکرم از بابت نقدهایی که دریغ نکردی.<>بله یک بازی بود. بازی یک انسان تنها، انسانی که با خاطره‌هایش خلاء تنهایی را پر می‌کند. در میان جمعی که با تکرار قرارهای پاتوق‌وار، گفتگوهایشان فراتر از حرف‌های خاله‌زنکی نمی‌رود. انسان‌ها به نوعی دنبال متفاوت بودن می‌گردند، اما چه چیز بیشتر از داشتن انسان‌ها ما را متفاوت می‌کند. انسان که خود به تنهایی متفاوت است و تکرار نشدنی.<>می‌شود گفت که عشق در آرام قدم زدنها دور پیکره‌ی یکپارچه‌ی انسان‌هایش مرزی می‌کشد تا از محیط جدایشان کند، جلوی چشم‌هایشان را بگیرد که درد‌ها و رنج‌ها را نبینند و برایش نیندیشند، در خودخواهی عاشقانه‌ی خود فرو روند. امّا عشق راهی است برای یکتا شدن راهی برای به اشتراک گذاشتن دو روح تا دو روح متفاوت دیگر جوانه زنند. چشم‌ها را دگرگون می‌کند تا متفاوت ببینند، تحمل دردها و رنج‌ها را شیرین و متفاوت می‌کند. عشق با خود می‌برد و آنچه که باقی می‌گذارد روح تنهای جسمی تنهاست. انسان حتی در تنهایی با خود یکتاست.<>و متفاوت مثل من که سعی می‌کنم جور دیگر بنویسم تا مرا نشناسید....از بابت نوشته‌های بالا معذرت می‌خواهم چرا که برداشت و اندیشه برگرفته از یک نوشته بسته به خود خواننده است، اینکه چه‌قدر، چه مقدار، یا چه‌طور متفاوت باشند؛ مهم نیست، مهم اینست که نوشته، خواننده را در فضایی قرار می‌دهد و جوی برایش بسازد که در آن نفس بکشد و ببیند. اما از دیالوگ‌هایم در عین بی‌مزه بودن، حالم به هم می‌خورد! خوب برایشان وقت نگذاشتم، که دوست داشتم خودم زودتر به پایان داستان برسم، و خوب ساعت 23:50 دقیقه رسیدم. و البته نامه به بابک خان 23:59 دقیقه رسید! برای همین مزخرف از آب در آمد، نمی‌دانم بعدی‌هم به همین بدی خواهد بود، آخر تازه امروز سوژه‌ها را دیده‌ام. از همه ممنون مخصوصاً از بابک و شب نویس عزیز::شب نویس منظورت را از موقعیت متوجه نشدم- خوب اینجا شهر آماتورهاست....ولی من یک ناشی‌ام

اصلا هم داستانت مزخرف نبود. بعدی حتما بهتر از این خواهد بود.

لوسیفر چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:11 ق.ظ

لطفا تکلیف عشق نامشروع که باعث دردناک شدن پستانها شده تا معلوم نیست چی می خواد بارور بشه را روشن کنید
من جاهای دیگر هم کار دارم نمی تونم وقت بزارم
عالم پر از جنایت و فساد و غیره ....منتظر منه

دردناک شدن پستانها مربوط به دوره بلوغ است. عشق نامشروع اما همونه که میگن نترس بابا هیچ کی نمی فهمه! تکلیف باروروی هم ماکزیمم ۹ ماه دیگه روشن میشه. حالا برو به کارت برس!‌

Pc Express International چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:20 ب.ظ http://pcexpress.blogfa.com

بخش تبلیغات و پشتیبانی پی سی اکسپرس
باسلام
دوست عزیز لینک شما در سایت پی سی اکسپریس قرار گرفت لطفا هر چه سریعتر اقدام به قرار دادن لینک زیر در سایت خود کنید.
با تشکر

==>Pc Express <==

سایت اتو شوییه؟! :)

آنجل پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام به دوستان عزیز

لوسیفر
شما اینجا هم اومدی هرچند مطمئن بودم همیشه جایی پیدا می کنی که خودت را وارد اونجا بکنی
ولی مطمئن باش هرجا که باشی من هم اونجا ظاهر می شم

امیرحسین پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:17 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

من لینک دادم.....

تو چرا تو وبلاگ خودت نمینویسی نادعلی؟!!؟؟!!

ح.م.آریا پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:28 ب.ظ

خارج از بازی: کسی خبر داره من کدوم گوری ام؟!!

هیییییییییییی عاریا!‌ ور د هل ور یو؟!!‌ موهات در اومده؟

باران پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:09 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

ح.م.آریا از سفر برگشت. من خبر دارم ولی واسه اینکه نترسی بهت نمی گم.
-----------
خارج از بازی: بیایید خارج از بازی (دنیای بهتر) این هفته را تو وبلاگ خودم بخونید.

نمیخوام بگم کی‌ام پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:33 ب.ظ

وقتی میشینی پای حرفاش دلت میخواد تا خود صبح برات حرف بزنه، با دو تا چشم مهربون و خدارو شکر میکنی که هم میتونی ببینی هم بشنوی. کاش فکر نکنه که خیلی حرف میزنه. میگم بابک مخت خورد؟


من پایان انسان را نمی ‌پذیرم.
آسان است که بگوییم انسان فنا ناپذیر است زیرا او تاب می ‌آورد و تحمل می ‌کند.
زیرا وقتی که آخرین دینگ دانگ فنا صدایش تغییر کرده است و از آخرین صخره ی بی ‌ارزش که بدون موج در آخرین غروب سرخ مرگبار آویخته است، محو شده است حتا در آن وقت هم صدایی باز خواهد بود که متعلق به بانگ ضعیف و پایدار انسان است که باز هم صحبت می ‌کند.

از ویلیام فاکنر

جل الخالق!‌ منو میگه این؟!‌
یه بار دیگه بگو! ویلیلم چی چی نر؟!

چکاوک پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:58 ب.ظ

بابک جان لطفا نتیجه رو اعلام کنید. ممنون

اعلام شد قربان!‌ بهتون تبریک میگم. شما برنده گزلیک طلایی شدید. ایمیل شما و داش آکل به عنوان جایزه بازی رد و بدل خواهد شد. موفق باشید.

شب نویس پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:28 ب.ظ http://shabnevis.com

اول در مورد داستان پرستو حرف بزنم که حالا که همون بازیه که من حدس زدم بگم ایده ی داستانت با کمی بی انصافی خیلی خوبه منظورم از بی انصافی اینه که من بدم میاد کسی بگه ایده ی یه داستان خوبه که اگر بد نوشته شده بود اصلن ایده ای از آب در نمیومد و اصلن چیزی رو درک نمی کردیم. اما منظورم از موقعیت فضای خیالی راویه که بیرونیش کردی و آدمها رو روی صندلیها کشوندی و تا آخر داستان که ضربه حل معما رو میزنی. پیشنهاد میکنم به جای نوشتن معما از فضا استفاده کنی و کاملن راحت بازی رو رو بازی کنی و نشون بدی که چقدر قدرمندی خیال رو با واقعیت که قدرت نویسنده رو نشون میده خلق کنی. این بازی به اندازه ی کافی برای اینهمه خواننده خیال پرست جذاب هست. شما معماش نکن.
-------------------
برای مرجان گرامی. مرجان خانوم یه بار من داتسانی خوندم در غروب سه شنبه ای و نویسنده ای به نام ناصر غیاثی هم هم شنونده ش بود. اون به من گفت: خیلی از چیزهایی رو که تو میدونی رو من نمیدونم. در مورد داستان شما هم من میخوام با ذکر کپی رایت همین رو بگم که چیزهایی که گفتی رو من نمی دونم و با داستان شما روبرو هستم و به نظرم چیزهایی که گفتی خیلی قشنگ و پر محتواست. میتونید با بازنویسی داتسان رو به طرف ایده های خودتون و دادن اطلاعات بیشتر بکشونید. از نظر من داستانتون قابلیتش رو داره.
---------------------------------------
بهار جان خواهش میکنم. لذت بردم از نظر خوندن داستانها. بعدشم اختیار دارید. نظرات شما با ما کاملن فرق داره و مطمئننهیچ تاثیری بر هم نداریم.
-----------------------------------------
به فائزه عزیز: مردا سر و ته یه کرباسن. این شعار وبلاگ اماتورهاست.
-----------
به بابارن: دسته بیل ندیدی تا حالا. من دیدم. چشیدم. درک کردم. حس کردم. آخخخخ. اصلن بگو چی کار نکردم من...
-----------------
به امپراطور: هی هی هی چی چیرو ممنون که اشکالاتم رو گفتی. بیا و پای داستانت بایست. از نوشته هات دفاع کن. این ارزش داره. بازنویسیش کن و پاش وایستا. دری وری و از سر تفنن و علافی که ننشتی. مقاومت کن و بعد در موردش فکر کن.
۰---------------------------
دوباره به باران: من از حلقه ی گم شده و این حرفا میترسم. منو تو اتاق نبرید

امپراطور سرزمین دل پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ب.ظ

شب نویس عزیز باز نویسی کردم واسه همین تشکر کردم چون خیلی بهتر شد از

بارن شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ق.ظ

کابوس هایم همیشگی اند. اما وقتی خودم به پای خودم آمده ام به این دنیای نحس کلمات٬ که ارواح اشیا و آدم هایند٬ به طعم کام گرفتن از کلمات٬ دیگر چه جای گله.. (شهریار - منظور شهریار مندنی پور)
--------------
شازده جان درون و بیرون این اطاق یکی است. چه فرقی می کند؟!

لوسیفر شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:45 ق.ظ

به به می بینم انجل شما هم که پیدات شده

بیا ببین این بندگان خوب پروردگارت چه دنیایی برای خودشون درست کردن مطمئن هستم که اومدی کمک این بندگان خاکی

خوبه شروع کن ولی به من بگو این موجودات خام چطورمی خوان درمورد عشق نامشروع بنویسن در حالیکه اصلا می تونن تشخیص بدن عشق چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مبارزه من و تو اینجا خیلی باکلاس تر با این انسانها متفکر

لوسیفر شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:59 ق.ظ


البته یک نفر در مورد یه چیزهایی نوشته که فکر می کنم با خصلت شهوانی انسان ها خوب جور در می یاد رجوع کنید به سوژه سلطان عزیز

به نظرم باز دوباره دست استکبار داره میره یه جاهایی که فرزندان این مرز و بوم رو از راه به در کنه ها!‌
بچه ها آمار این لوسیفر و و اون آنجلو داشته باشید. اینا با این نظریات فاسدشون ممکنه از شیطون پول گرفته باشن که نذارن ما از قید شهوات به در آییم و طیران آدمیتو دید بزنیم!‌

بهار شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:34 ب.ظ

متاسفانه بابک عزیز دچار آنفولانزای مرغی شدن
امیدوارم که هرچه زودتر بهبود حاصل شود

ما همین که میایم اینجا شما هارو می بینیم از همه درد و غمهای عالم بهبودی حاصل میکنیم:)

باران شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:38 ب.ظ

بهار این دیگه چه شوخی ایه؟ نکنه واقعا راست می گی؟!

نه بابا شوخیه!‌ ما اونوقتاش که آنفلوانزای مرغی نیومده بود بدون روپوش پلاستیکی دست به مرغا نمیزدیم!‌

یک دختر ترشیده شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:29 ب.ظ

خیلی شوهر زیاد بود، حالا آنفولانزای مرغی هم اومد که دیگه هیچکی زن نمیگیره.

آخی الهی بمیرم!‌ بابا بیا خودم میگیرمت!‌ :)

چکاوک شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:54 ب.ظ

داش آکل عزیز، ممنون از اینهمه نقد، باریک بینی و وسواستان. بابک جان از شما هم ممنون. در مورد دور بعدی هم اضافه کنم به جان چکاوک، من می خواستم بنویسم، اما مامانم نذاشت. ولی به شرافتم قسم که جزو اونایی که گفتن سوژه ها جذابن، نبودم. اصولا هنوزم نفهمیدم سوژه سلطان یعنی چی؟!. یه کم رعایت نویسنده های پپه رو بکنین. متشکرم.
چکاوک پپه

مامانت با من. بگو تو وبلاگ بابکم. اگه خواست شماره اینجارو بده بگو زنگ بزنه‌!‌ شبم داش آکلی کسی می رسوندت!

چکاوک شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:58 ب.ظ

یه چیز دیگه: در داستان، نویسنده منظوری جز چکیدن قطره های نفت نداشته. داش آکل جان، خیال می کردم همان عبارت ؛ از بوی گندش دارم خفه می شم ؛ برسونه مطلب رو. گویا نرسونده. در هر حال ممنون از دوباره خوانیتان.

داش‌ آکل شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:50 ب.ظ

خب ما این چکاوک خاتونو به عنوان برنده انتخاب کردیم. نه واسه اینکه سر دور اول با هم دو تا پک زدیم بلکه واسه اینکه چشم و ابروش مشکیه:)‌ در ضمن مخلص بقیه ام هستیم.
فقط اگه هر کدوم از دوستان خواستند به من بگن چی شد که در مورد خود کشی نوشتن ممنون میشم.

رنگ چشم و ابروی چکاوکم مثل همون قضیه شکیرا سفید خوانی کردید دیگه؟!

لوسیفر شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:06 ب.ظ

بدون روپوش پلاستیکی دست به مرغا نمیزدیم
:)) :)) :)) :)) *۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

واقعا کارت درست بابک خوشم اومد
لذت بخش خواهد بود بازی با انجل بر روی شطرنج مغز متفکرانه شما با مهره های ادبیتان و حمایتهای بی دریغ آنجل از شما
در شهوت نیز می توان طیران آدمیت را دید زد ؟ درسته

درسته. در شهوت حتی میشه طیران آدمیتو گاز زد!‌
بازی با انجل و منجل و لوسیفر و موسیفر و اینارم پایه ایم!‌ فعلا دوبل بعد!‌ رو کنید بینیم چی دارید.
اون علامتها یعنی چی ؟ یعنی یه تریپ قهقهه و بعدش هوارتا بوس؟

امپراطور شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:16 ب.ظ

چکاوک جونم تبریک !!! به باران هم تبریک میگم من که گفته بودم تو میدونی!!!!! از داش آکل عزیز هم به خاطر نقدش ممنون!!!

امپراطور شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:54 ب.ظ

راستی در مورد موضوع میشه این آقای سلطان یه توضیحی بده خوب من نگرفتم!!!!

دموکرات خسته یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:48 ق.ظ

دوستان در مورد سوژه توضیح خواستن. خوب اگه بخوام توضیح بدم باید خودم واسه خودم یه داستان بنویسم که فکر نکنم بازی این قاعده را هم داشته باشه. فقط در توضیح این مسئله اینو می تونم بگم که : پستان هایت را می فشارم تا بارور شوی یک روند بسیار ساده روانی داره که خانوما می تونن بهتر درک کنن. (فکر که می کنم می بینم تو این سوژه من چیزهایی می بینم که خوب همه نمی تونن ببینن. اینو فکر کنم یکی به شازده گفته بود که حالا شده شب نویس.)

حالا نمیشه این فرایند ساده روانی رو یکی به زبان یه کم ساده تر یه جوری بگه که مردام بفهمن؟!‌ یعنی چی میشه؟ فشار که میدی یه بچه یه جا به وجود میاد یا اینکه عین اینه که یه تخمی رو یه جا بکاری یا مثلا یه نهالی رو آبیاری کنی یا .... چی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد