آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

چای هفتم!‌

 

ملکه هفته

نام: نرجس

جنسیت : مونث

سن: 26سال

تحصیلات : لیسانس 

محل اقامت تهران

ژانر ادبی مورد علاقه : رمانتیسم

نام فیلم مورد علاقه : چشمان کاملاً بسته

ترانه : الهه ناز

سوژه : شوهر کثیف من


سلطان هفته
 
نام : رضا
جنس : مرد
محل سکونت : تهران خراب شده
تحصیلات : لیسانس
ژانر مورد علاقه : هرکدوم که باحال تره خودت بذار
کتاب : نام گل سرخ اثر امبرتو اکو
ترانه : تصور کن، از نوع سانسور نشده البته
سوژه : دین افیون ملت هاست

دبیرخانه امیدوار است با بازگشت داش آکل به صحنه بازی از رکود نسبی حاکم بر دور قبلی خارج شده و دوستان با استفاده از تعطیلات نسبت به نگارش و ارسال داستانهای خود اقدام فرمایند.
مهلت ارسال آثار: شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
 
                                                                  سال نو مبارک!‌

خارج از بازی
 
همه ی چیزهایی که می خواهم

خوب من یه دستمال سر آبی بسته بودم به سرم و با یه ژست کاملا کلفتی مشغول گردگیری کتابخونه بودم. باغ وحش رویایی از دستم افتاد و دقیقا از عطفش به سنگ کف اتاق خورد. یه عکس لاش بود. نگاش کردم. من بودم، بهاره، نسیم، نیما، حمید، داوود و محسن با کلاههای قرمز حاجی فیروز جلومون که لبه هاشون رو خانوم قیامی، معلم آمادگیمون، برای پسرها تور مشکی و برای دخترها تور سفید چسبونده بود. من و نیما کنار هم نشسته بودیم. به عکس نگاه کردم و با خودم فکر کردم الان هر کدوم از ما، کجاییم، چه کار می کنیم و چه جور آدمایی در اومدیم. مامان از صدای افتادن کتاب، هول شد و در اتاق رو باز کرد. طبق معمول که اولش نگرانه بعد عصبانی، اخطار داد که لفتش ندم و انقدر لاک پشتی کار نکنم. عکس رو لای کتاب گذاشتم. لای صفحه ی ۱۱۲:

"هدیه سال نو از خدا"

خدایا

برای سال نو

ازت شیرینی می خوام

با یه لباس قشنگ

یه عروسک گنده

و اگه ممکنه "یه ذره عشق"

حتی اگه، فقط، یه ذره کوچولو مونده باشه!

 

دلم برای سیلورستاین خیلی سوخت. فکر کردم هنوز نفهمیده که خدا تازگیها خیلی خسیس شده. کتاب رو بستم و گذاشتمش کنار "درخت بخشنده" توی قفسه ی کتابهای بچگیم و طوری که فقط خود خدا بشنوه گفتم:

 

خدایا برای سال نو، من هیچی ازت نمی خوام، فقط چیزایی رو که دارم، ازم نگیر.... . 

از وبلاگ بار هستی
نظرات 144 + ارسال نظر
رعنا دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:05 ب.ظ

به به به! چشممون به جمال آقا بابک گل روشن. خوش اومدی بابک جون. والا بدون تو اینجا هیچ صفایی نداره (اینو برخلاف بقیه حرفام جدی گفتم!!) سال نو هم مبارک باشه.

فائزه دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

سلام. خوش اومدی بابک خان! جات خیلی خالی بود! خوندن کامنتا بدون زیرنویس خیلی هم جالب نیست!

آتش دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ب.ظ

ااا برگشتنت تبریک آقا بابک مهریه ام و بده میرم ۱۸۸۶ یادته که به سال میلادی بود!!!!

طناز سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:43 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

سلام
سال نو رو به همه تبریک می گم امیدوارم که سال خوبی در پیش داشته باشید
این مهمونی ما هم دعوتیم دیگه نه؟!!!

بهار سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:52 ب.ظ

بابک عزیز

اخه بعضی ها پولشون مثل جونشون می مونه جونشون هم به جاییشون بنده حالا تو جزو کدوم دسته ای :))
ما رسممونه بوس رد وبدل می کنیم نه کادو کردن می خواد نه هزینه داره تازه کلی هم مزه داره البته در مورد نفراتی که می خوایم ببوسیم کاملا آزاد هستیم میبینی چه رسم باحالی داریم . :))
راستی مرسی من با بچه شیطون کنار می یام اینجوری مطمئن باش نه من پیر می شم نه اون :))

فائزه چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ق.ظ

یک سوال نه چندان مهم دارم! چند تا داستان رسیده؟ مردم از بس اومدم و هیچی نبود... دبیرخانه به فریاد برس!

دبیرخانه چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:11 ب.ظ

فایزه خانم تا حالا ۳ تا داستان رسیده.

باران پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:42 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

آقا یکی ما را راهنمایی کنه از بین دوستان اهل فن. این کامنت دونی ما گیر داده و باز نمی شه. اگه کمک کنید که ممنون می شم اگرم نه از دبیر خانه می خوام که برای کمک به من دستورات لازم را صادر بنمایند. (آدرس ایملم را نوشتم)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:20 ب.ظ

تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که وصال دوستان است
والله که میان خانه صحراست
و انجا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
برخاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش ازو فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست
قصه چه کنم، که بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست
وان لحظه که عشق رو بنمود
اینها همه از میانه برخاست

آنی جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:31 ب.ظ

از سبزی برگها، بهار به اتوبوس نشست، بیرون خزان در کار بود، نمیدانستم در بهار درون باید گفت، یا در خزان بیرون، منو بهار پیاده شدیم، بهار در خیابان محو شد، پاییز در کنارم راه میآمد. (احمدرضا احمدی)

برای هم نمیریم، هیچوقت... زنده باشیم و زندگی رو دست به دست بگردونیم...

ایکار شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:31 ب.ظ http://ikarr.blogfa.com

ببینم آقای نادعلی از این ور بهتون تبریک سال سگ گفته بشه. تبریکات می رسه؟ از اونور نرسید گمونم.

پیام تبریکت رسید فرزند. هم از اون طرف هم از این طرف.

زیبا یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ

باور کنید یه کوچولو رفتم، سیزده به درمو به در کردم اومدم.
حالا اجازه دارم بیام تو؟!! بابک چقدر سخت‌میگیری، میدونم اینجا برات اهمیت ویژه‌ای داره، برای منم همینطور.
کفشام؟ بیا اینم کفشام، درشون اوردم. حالا بیام تو؟ ای بابا چرا جواب نمیدی؟!! باشه بابا میرم، ولی خودت خواستی‌ها یادت باشه.
بین خودمونی : من رفتم سبزه گره زدم، امیدوارم امسال جواب بده. سال دیگه سیزده به در بچه بغل باغ پدر شوهر، ور دل مادر شوهر زیر سایه شوهر :)))

باور میکنیم. مگه نه بچه ها؟! به خصوص قسمت نذر و نیاز واسه شوهرو.:)

آتش یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام من سیزده بدر هم امدم ببین!!!! بابک بیا دیگه خیلی بازی راکد شده دلمون هم برات تنگ شد بابا!!

آنی دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ

بابک امیدوارم که حالت خوب باشه. منم دلم برات تنگ شده. بدون تو اینجا خیلی بی‌حاله.

فائزه دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ب.ظ

چه سوت و کور!!! پس کوشی دبیرخانه؟

شب نویس سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:58 ق.ظ

میگم که خوش به حال ملکه دوره هفتم. اگر شوهرش یه ذره کثیف بوده اینقدر اینجا موند سوژه ش که شوهرش گند زد دیگه. از کاثفت داره دیگه بو میگیره!!! یه تلفنی ایمیلی نامه ای اس ام اسی دودی تلگرافی چیزی بفرستین برای دبیر خونه ببینین کله ش کجا گیر کرده؟!

شب عروسی لره باباش بهش میگه پسرم امشب باید سفت ترین جاتو بکنی اونجایی که دختره میشاشه. صبح میرن می بینن کله پسره تو توالت گیر کرده!‌

دریا سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:34 ق.ظ

پس این داش آکل داش آکل که می گن کجاست؟

داش آکل تحویل بگیر!‌

چکاوک سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:51 ق.ظ

( پیش از اینت بیش از این غم خواری عشاق بود / مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود. ) بابک نازنین تا اون موقع که حوصله ی نوشتنت برگرده، چشم انتظاریم.

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن ... از دوستان جانی مشکل توان بریدن.
ما هستیم حتی با ۴۰ درجه تب!‌

بهار سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:05 ق.ظ

بابک
زیر لفظی می خوای
شاباش می خوای
بسه دیگه همه نازت دارن می کشن
دست از تنبلی بردار


سلام علیکم.
بالاخره تعطیلات به پایان رسید و ایشالا همگی صحیح و سالم برگشتن سر کار و زندگی نرمال. یه مثلی هست که میگه تازی وقت شکار شاشش میگیره. شنیدید؟ اقا ما ۱۴-۱۵ روز تعطیل بودیم گذاشتیم روز ۱۳ به در مریض شدیم. این شد که دیروز هم نتونستیم بیایم سرکار و عین بلانسبت خوک خوابیدیم تو خونه. حالا اگه کسی پایه پرستاری و این حرفاست و حاضره تا صبح بشینه به بالین من هی دستمال خیس بذاره رو پیشونیم و پاشوره کنه و هذیون گوش کنه دستای داغ منو بگیره تو دستای خنکش و .... (دیگه زیادی رمانتیک شد) و اینا میتونه ثبت نام کنه!
در هر حال وبلاگ آماتور ها هم دوباره کما فی السابق کار خودشو از سر گرفته و بد نیست دوستان مطلع باشن که تا این لحظه چهار یا پنج تا داستان(‌ گیج خودتی!) به دبیرخانه رسیده. دبیرخانه با توجه به اینکه ممکنه خیلیا مسافرت بودن یا یه کامپیوتر دسترسی نداشتن پایان این دور رو با اجازه ملکه و سلطان عزیز به روز شنبه موکول میکنه. همچنین بازم بد نیست بدونید که سلطان هم واسه دور بعد نداریم.
خلاصه برو بچ یه همت کوچولو کنن بازی دوباره گرم میشه. زت زیاد.
دبیرخانه بازم برای صدمین بار سال خوبی رو واسه همه آرزو میکنه.

بچه شیطون سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:05 ب.ظ

سلام بچه ها
امیدوارم خوش گذشته باشه

نگران بابک نباشید
بابک دوبی بود من اونجا دیدمش امروز پرواز داره

حالشم خوبه امروز دیگه پیداش میشه

اونجای آدم دورغگو!‌

بابا ضایع من به همه گفته بودم میرم ماموریت عسلویه!‌ حالا چه طوری درستش کنم؟

ولی جات خالی. اون دختر اوکراینیه بود، که میگفتن مانکنه و تریپ زید فابریکه صاحاب هتله است یادته؟ مسئله اش حل شد! قراره با دوستش بیان ایران. خونه باش بهت زنگ میزنم. جایی نریا. از امشب بشین پای تلفن. تا آخر تابستون حتما یه سر میان! :) (‌جون تو الان سر و کله شب نویس پیدا میشه!‌)

بچه شیطون سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:07 ب.ظ

شب نویس پیدات شد بی معرفت رفتی مسافرت
تنها تنها
دختر بازی هم کردی؟ متلک و .....

سلطان رضا سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:11 ب.ظ

حتما این التفات الهی بوده که سلطنت ما اینقدر طول کشیده و برای دور بعد هم سلطان نداریم. جهت خشنودی خداوند و کمک به جمیع رعایا،‌ حاضرم سلطنت مادام العمر این وبلاگ را به عهده بگیرم!!

حتما همینطور بوده. بیخود نبوده پادشاهان خودشونو نماینده خدا در زمین معرفی میکردن.
ببین ابر و باد و خورشید و فلک چگونه داره ما رو میندازه تو سیستم حکومت مادام العمر!‌

آتش سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:44 ب.ظ http://www.anaparisa.persianblog.com

میگم بابک جون!یعنی دوشنبه نتایج هر دو دور بازی و اعلام میکنی؟؟؟؟؟؟زود هم خوب شو دیگه بیا!

خوب شد رفتم مثل آدم ایمیل ها رو چک کردم. در واقع فقط دو تا داستان برای شرکت در این دور به دبیرخانه رسیده!! یه داستان هم که مال سلطان آرمان بود که گذاشتیم تو مطلب دور قبل. سلطان یادش نره بخونه!
با این وضعیت هیچ بعید نیست سلطان رضا به قول خودش تبدیل به پینوشه ای، صدامی، ولی فق..(زبونم لال این یکی از دهنم پرید) چیزی بشه!
بچه ها من واقعا شرمنده ام اما عمرا با دوتا داستان دور هفتمو تموم کنم. لذا فعلا تا اطلاع ثانوی سلطان و ملکه جدید معرفی نخواهند شد.
بابا داش آکل!‌ چکاوک!‌ شبنویس! آنی! رعنا! مرجان!‌ آتش!‌ بهار!‌ باران!‌ ملت کجایید؟! فقط بلدید دلتون تنگ شه.
در ضمن یک بخش جدید به بازی اضافه شده.
توجه کنید:
ما هر هفته دو برنده داریم. و هر ماه حدود هشت برنده. یعنی تا پایان دور هفتم ۱۴ تا برنده خواهیم داشت.
دبیرخانه تصمیم گرفته اقدام به انتخاب داستان برگزیده وبلاگ آماتور ها با نام شامپیون ( چمپیون) لیگ کند. این داستان هر هفت هفته انتخاب می شود و به برنده جایزه واقعی داده میشود. همچنین اگر کسی احیانا خواست داستانی چیزی را به عنوان معرفی وبلاگ یا هر عنوان دیگری جایی چاپ کند الویت با داستانهای برگزیده شامپیون لیگ خواهد بود.
نحوه انتخاب با رای مستقیم بازیکنان خواهد بود. یعنی فقط کسانی که به عنوان حاکم یا بازیکن تا به حال در بازی شرکت کرده اند میتوانند از طریق همان ایمیلی که اقدام به ثبت نام یا ارسال داستان کرده اند رای بدهند. بعد از پایان دور هفتم لیست داستانهای برگزیده در پست جداگانه ای تحت عنوان شامپیون لیگ در معرض دید همگان قرار خواهد گرفت.
نظرات و پیشنهادات پذیرفته میشود.

طناز سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.tannazhash.persianblog.com/

سلام
بابک جان رسیدن به خیر :)

مرسی هاشمی!‌

بچه شیطون سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:13 ب.ظ

بابک جون نوکرتم
با اون تب ۴۰ درجه هم خوب دختر رو تور زدی
تابستون که سهل تا آخر سال می شینم تو خونه تو بهم زنگ بزنی
خوشم اومد به این میگن تریپ پسر ایرونی که دل همه رو می بره می زنه رو دست صاحب هتل پولدار
خبر از دوستش نداری نمی دونی چه جیگریه
بی خیال شب نویس نامرد رفت مسافرت !!!؟؟؟
اون چی می دونه دختر اکراینی چی هست

از پنجره نگا کنی من در خونت واستادم دخترا که می خوان بیان برای پرستاریت من ثبت نامشون می کنم :)

اصلا بذار بهش نگیم اوکراین چیه.
شب نویس جون اوکراین یه جایی تو شاخ آفریقا ست و مردمش یه تلفیقی از نژاد زرد و سیاه و قرمزن.

فائزه سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام بابک خان! نیومده غوغا کردی که... ۴۰ درجه تب هم اثرشو گذاشته ها! زبانت یه چند درجه ای زیر و رو شده! پس فعلا همچنان در کار رسیدگی به سبزه هایی باشیم که زیر پامون سبز شدن...

فائزه گولو خانم بذار لااقل حالا که داستان فرستادی دو سه تا رقیب داشته باشه. اوکی؟!

شب نویس چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:23 ق.ظ

من اوکراینی جماعت رو هستم فطیر! تکبیر. دیدن پیدام شد. در مورد بیناموسی حرف بزنین انگار موی منو آتیش زدین. میرسم. ( خدائیش سوژه شوهر کثیف من یه کمی آدمو جری میکنه اول ملکه رو بزنه بعد بشینه بنویسه. هی میخوام بگم خودتی فلان فلان شده ولی روم نمیشه!!! ) شوهر گیر نمیاد که آدم به کثیفی و تمیزیش فکر کنه. من که مامانم اینا گفتن هر خری بیاد در خونمون کثیف باشه یا حتی ریده باشه توش لوارش منو میدن بهش تا نوبت فاطیمون بشه. برای اونم یه خره دیگه. تا نوبت زینبمون بشه. چون اون خیلی وقته یکی رو تور کرده که مامانم میگه نونه هممون رو میده. پسره کلاهبرداره تو بازار! باباش رئیس خط آزادی شوشه. میتونه پارتیمون بشه برامون ویزای گینه بیصاحاب بگیره. بابای بابی. باری. بهاری. چکی. رعی! . آنی....

آقا این جمله رو معنی کن لطفا: اول ملکه رو بزنه بعد بشینه بنویسه!
یه کم هم لطفا مودب باش. خانواده رد میشه. بگو پی پی. خب؟!

دریا چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ق.ظ

سلطان آرمان برنده ات را انتخاب کردی؟ به نظرم با این سه داستان معلوم شده که مرد اثیری اصلا وجود ندارد. اگر بود قدیمی ها خیلی زرنگتر بودند زودتر پیدایش می کردند.

به یه عارفی میگن نگرد، نیست. میگه میگردم، چون نیست!‌

شرک چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:07 ق.ظ

بابک جون خوبی پسر

ببین فیونا دستاش خیلی خنکه بگم بیاد بلکه به این ترتیب شما همدیگرو ببینید راستی صدا شو در نیار دخترا گیر بهت ندن
به مامان و بابات هم بگو پرستار گرفتی که اونها را تو زحمت ندازی
خوب برنامه ای شد ببین اگه تبت داره میاد پایین درجه حرارت را بگیر جلوی آفتاب میره بالا بگو هنوز تب داری
فرصت را از دست نده .

شاعر در این موارد میگه : هم تب دارم هم نوبه ... استغفرالله توبه!‌ قال سوزان روشن!‌

یک خواننده چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:20 ب.ظ

سلطان آرمان عزیز با وجود اینکه سوژه ی شما تا اندازه ی بسیاری جای کار داشت و بستر مناسبی برای پرداخت یک داستان و توصیف شخصیتی سورئال بود اما مطالب ارسالی حکایت از عدم احاطه ی نویسندگان محترم به سوژه و مفهوم آن دارد. اصولا حس می کنم در زمینه ی رسیدن به منظور سلطان قدم های هیچیک موثر نبوده. همه به گونه ای تصویری بیمارگونه، سادیسمی و دیگرآزار از یک مرد اثیری داده اند. و داستان آخر که به نسبت دیگران بسیار بیشتر نزدیک به مفهوم مورد نظر بوده (با اغماض عنوانش که بسیار عجولانه انتخاب شده ) به ضعف نمایان عدم شخصیت پردازی مبتلاست. نویسنده با وجود درک معنا، کمتر زحمت روشن کردن آنچه زن راوی در ذهن می اندیشیده و اصولا تصویر معشوق اثیری به خود داده است. پایان داستان بدون آماده کردن خواننده برای درک نفرت راوی از بی توجهی زن ( اشارات به زعم من کافی نبود ) نمی تواند ما را منقلب کند یا تحت تاثیر قرار دارد. حتی جنبه های اروتیک داستان ؛قدرت؛ هم ما را وارد فضا نمی کند. ما تصویر می خواهیم و نداریم. اینکه من بسیار کم این داستان را فهمیدم البته چندان اجازه ی قضاوت به من نمی دهد. زنی که مرده و به دنبال عشقی رویاگونه خیال می بافد. شاید فاحشه ای که تخطئه شده. ببخش tingoddness اینهمه توصیف بابت سکس زن و شهوت ارتباط را کاش برای اصل سوژه خرج می کردی. حتی اگر از تکنیک های داستان نویسی هم بگذریم همه ی داستانها یک چیز کم دارد. حس. ما در هیچ کدام ذهنی مشوش و درگیر با توهی رازگونه که ردپایی پررنگ در زندگی زمینی شخصیت داستان گذاشته نمی بینیم. هیچ ظرافتی در خلق خیال دیده نشد. این است که برای کسانی که ذهنیتی درباره ی بوف کور هدایت ( در دسترس ترین مثال انسان اثیری ) ندارند خواندن مطالب ارسالی از لحاظ افتادن در بیراهه خطرناک است. با وجود این جسارت نویسندگان قابل تقدیر است که پیرامون مطلبی که ارتباطی با آن نگرفتند، دست به قلم شدند.

ممنون از نقدتون.
با اجازه منم یه نکته ای بگم.
گاهی اوقات ما کلمه ای رو به صورت کنایی به کار می بریم. در بیشتر اوقات هم معنایی که ما از به کار بردن اون مد نظر داریم با معنای لغوی اون فرق میکنه. من فکر کنم اون مفهومی که سلطان از مرد اثیری تو ذهن داشته بیشتر نزدیک به معنای مرد رویایی یا مرد کامل بوده. و این لزوما همون مرد اثیری نیست. در واقع اون چه که هدایت از زن اثیری توصیف میکنه در بعضی از قسمت های بوف کور به زن رویایی و مقدس فرهنگ شرقی نزدیک هست اما در کل دقیقا به چنین زنی دلالت نمیکنه. به همین خاطر این سوژه به خصوص برای کسایی که بوف کور رو خوندن کمی گیج کننده است.
محض شوخی هم بد نیست عرض کنم که خانم های محترم برای پیدا کردن مرد اثیری ( با همین معنایی که گفتم) خیلی تو آسمونا نگردن. آب همینجا تو همین کوزه است که الان شما دارین می خونیدش!‌ :)

برافروخته از خشم چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:46 ب.ظ

دبیرخونه محترم من الان دراز به دراز تو بستر بیماری افتادم. سکته ناقصم داره کامل میشه. می خوام بدونم چرا برای ملکه هستی دور ششم فقط یه داستان رسیده. اصلا چرا هیچ کس ملکه رو تحویل نمیگیره. می خوام بگم بابا خانومای محترم به جان خودم تعداد آقایون خیلی کمه ها. شما ها یک کم به جنس خودتون حال بدین به جایی بر نمی خوره. بابک من می خوام از لج خودم داستانهای ملکه هستی رو کامل کنم. می خوام بگم هنوز فرصت هست؟ من چند روزه دارم چک می کنم. امروز دیگه پاک قاطی کردم. ضمنان جان من نگو واسه ملکه دور هفتم بفرست. بابا دور ششم رو ناقص رد کنیم بره؟!

اولا که اگه میخوای واسه ملکه ششم داستان بفرستی بفرست. ما هنوز نتایج رو اعلام نکردیم. نیاز به لج و لجبازی هم نداره.
ثانیا من یه بار دیگه هم در این مورد یه چیزایی گفتم که چطور میشه واسه یه سلطان یا ملکه داستان زیاد میرسه و واسه یکی کم. همین ملکه هستی یه ایمیل زد و رفت. نه کامنتی نه چیزی. یعنی حضور حاکم در صحنه وبلاگ میتونه خیلی موثر باشه. همچنین معرفینامه و از همه مهمتر هم سوژه. البته شرایط غیر قابل کنترل هم هست مثل عید و تعطیلات و اینا.
ثالثا دبیرخانه به شخصه مشکلی با این که خانم ها از هم دیگه حمایت کنن نداره. معمولا هم همین اتفاق میافته به غیر از مواقعی که پای حسادت میاد وسط که دیگه گفتن نداره.
رابعا ایشالا تو هم زود خوب شی.
خامسا شما احیانا سرخ پوست نیستی؟

حالا یکی!! چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:23 ب.ظ

با عرض معذرت نمیدونم داستان آخر مال کیه ولی تهدید نه تحدید غلط املایی داشت!

فائزه چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ب.ظ

یکی به من بگه گولو یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

البته شب نویس عزیز لطف کردن توضیح کامل دادن. اما یه نکته ای رواز قلم انداختن و اونم اینه که زی زی گولو!

شب نویس پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:26 ق.ظ

فلئزه نشنیدی میگن: کولوا واشربو ولا تسرفوا... اینم همونه فقط میشه گولوا واشربو و لاتسرفوا!!! یادت نره اگر نوشتی گولوا .. حتمن تهش علامت تعجب بگذار. چون در قرآن علامت تعجب هرگز نیومده و تو اینطوری کاری کردی کارستون که عربا نتونستند انجام بدند وفکر کردن معجزه شده. چطوری گولو!!! ؟

هستی پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ق.ظ

سلام بابک خان
حق بده به من که نخوام یک کامنت بزارم وقتی فقط یک داستان رسیده
از لطف دوستان بوده
در ضمن مهم نوشتن بود نه اینکه حتما آقایون بنویسن چون من ملکه هستم
مرسی از برافروخته از خشم که اینقدر دقیق بودند منتظر داستانت هستم

ما تو دادن حق هم مثل بقیه چیزا دست و دل بازیم. چه خیالیه حق مال تو.
منظور من این بود که اینجا تقریبا ما همدیگه رو نمیشناسیم. اون چیزی که بچه ها رو ترغیب میکنه واسه هم داستان بنویسن اون شخصیت مجازی ایه که از خودشون میسازن. مثلا همین برافرخته از خشم اگه حاکم بشه من واسه اش داستان مینویسم. چون خوشم میاد باهاش کل کل کنم. گرفتی؟
در ضمن حالا میتونی اگه میخوای کامنت بذاری چون یهو دو تا مطلب برات رسید!‌

شرک پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:59 ق.ظ


بابک جان
توبه گرگ مرگه برادر من ......

پس اشهد ان لا اله الا الله! خدافظ. :)

شکلات داغ پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 ب.ظ

ملکه هستی چه خوب کردی خودتو نشون دادی، حضورت من رو هم تشویق کرد تا برات چیزی بنویسم.

شکلات داغ پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:05 ب.ظ

بابک جان لطفا ایمیلاتو چک کن

گرفتم مطلبتونو‌.

سلطان رضا پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:22 ب.ظ

این جور نباشد که اگر ما حضور نداشتیم در صحنه، شما رعایا داستان ننویسید. شما باید همواره به وظیفه الهی خودتان عمل کنید که همانا نوشتن داستان است برای سلاطین. چرا که سلاطین همه شان نماینده خدا هستند. کمک کنید به این آقای نادعلی که ایشان از مردان خداست و کمک به ایشان هم کمک به خداست و کمک به ائمه اطهار است. خداوند همه شما را حفظ کند

تکبیر..!‌

فائزه جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ق.ظ

متشکر شب نویس عزیز از این توضیح بسیار مستدل علمی منطقی مافوق تصورت!
راستی این سلطان با این کامنتش به خوبی نشون داد که چطوری دین افیون توده هاست!!! چقدر آدم وسوسه میشه داستانشو پس بگیره سلطان بی داستان بمونه!!!

واقعا ما فوق تصور بود!‌ من نمیدونم این اراجیفو از کجاش در آورده :))

شب نویس جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:14 ق.ظ

چه خبر از اون آدمای بی نشون / که نیمه شبها واسه دلشون / توی کوچه های شب میخوندن / رعناااا / تو کجایی؟ / رعناااا / سیه مو! / رعناااا... ( فرامرز آسف یا عاصف یا آصف یا عاسف! ) کسی نمیدونه این بنده ی خدا کجاست؟ آسفمون دنبالش میگرده. داداش کوچیکمو میگم. باران کجاست؟ /// فائزه گولو خانم قابلی نداشت. از اطلاعات غیبیم استفاده کردم که خداوند در نهادم قرار داده.

بابا تو که هنوز داری از رعنا خبر میگیری؟ من گفتم الان دو سه بار با هم ازدواج کردین.

ماریان جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ب.ظ

وای اوخ آی پرنس جان رضا کی بره اینهمه راه رو. بابک لابد اون مالیات جمع کن ناتینگهامه. شب نویس هم میشه هیس........ . باران هم پدر تاک. بقیه هم که به کل رعیتیم دیگه. وای رابین هود جونم کجایی؟

وای من چقدر عاشق ماریان بودم. یادش به خیر. البته از اون بیشتر عاشق فلرتیشیا بودم. یادتونه چه جیگری بود فسقلی؟‌کمر باریک و موهای بلوند با اون کلاه خوشگلش. همه اشم فکر میکردم من واسه اون مناسب ترم تا گالیور. چرا؟‌ واسه اینکه من اونموقع قد خودم!!! ۷۰ سانت بود و گالیور اونموقع قد .... :)))))))

آتش جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:57 ب.ظ

بابک جان این همه پرستار دیگه چی میخوای بابا زود به زود بیا!
منم با فائزو موافقم خوبه من ننوشتم که پس بگیرم!!
شب نویس میشه در مورد اون لغت ابهام بر انگیزه گولو بیشتر توضیح بدی:ی

فائزو گولو! این بهتره :)

سلطان رضا شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ق.ظ

به پیروی از مولوی از فرقه ملامتیه هستم و به پیروی از حافظ از ملامت یاران (ناشناخته ام حتی)‌ خوشم که در طریقت ما کافری است رنجیدن. آن پست قبلی هم از من نبود. زاده همان افیونی بود که بابت آن باید بنویسیم. خواستم برای دوستان در مورد سوژه مثالی بزنم. به هرحال از اظهار نظرهای شما استقبال میکنم. بر این مسکین یک لاقبا بتازید که فرصتی از این خوش تر در تازیدن آنلاین نخواهید یافت!!!

بزن زنگو لوطی!

چکاوک شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ق.ظ

سلطان رضا عزیز، به لطف بابک برای همه ی ما اینجا فرصتی پیش اومده تا لابه لای کارهای روزانه به گفتگوهای مفرح دسته جمعی مشغول شیم. البته هر کس بسته به سبک و سیاق خودش، یه جور باعث نشاط میشه و هیچ کدام واقعا قصد رنجوندن دیگری رو نداریم. شما هم به دل نگیر. حساب کن چند نفر آدم میان و اینجا می نویسن و ما چقدر کم همدیگه رو می شناسیم.

وای چکاوک جون دوباره مهربون شد! واقعا تو لایق جایزه بازی جوانمردانه ای!‌

هستی شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ق.ظ

مرسی شکلات داغ من هم دل گرم شدم
منتظر داستانت هستم

:)

فائزه شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:04 ب.ظ

مگه سلطان از دست ما ناراحت شدی؟ بابا سلطان ما کلی به خاطر این موضوعی که انتخاب کردی ارادتمندت شدیم و هستیم!!! با خیال راحت به سلطنتت ادامه بده سلطان رضای بزرگ. ای قدر قدرت. ای قوی شکوت...

نه بابا هیچ کی ناراحت نشده. به نظرم دشمن عصبانی شده از این وحدت کلمه که ما داریم!

سلطان رضا شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:54 ب.ظ

بابا من که گفتم ناراحت نشدم. کلاهم را به احترام تمامی تان از سر بر میدارم. ببخشید تاجم را!

چکاوک شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:03 ب.ظ

وای بابک جون تو دانشگاه به من می گفتن فلرتیشیا به مرگ خودم. اما خداییش کسی بهم جیگر نگفته بود. خلاصه جیگرتو بابک :))

رابین هود شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام
من چند وقت است که از طریق یکی از دوستان با وبلاگ شما آشنا شدم. دنبال فرصتی میگشتم که خودم را معرفی کنم. اما با چه اسمی!
این کامنتی که به نام ماریان گذاشته شده مشکلم را حل کرد.
فقط به من بگوئید اگر بخواهم داستان یا شعر بفرستم به چه آدرسی باید ارسال کنم. متشکرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد