آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

چای هفتم!‌

 

ملکه هفته

نام: نرجس

جنسیت : مونث

سن: 26سال

تحصیلات : لیسانس 

محل اقامت تهران

ژانر ادبی مورد علاقه : رمانتیسم

نام فیلم مورد علاقه : چشمان کاملاً بسته

ترانه : الهه ناز

سوژه : شوهر کثیف من


سلطان هفته
 
نام : رضا
جنس : مرد
محل سکونت : تهران خراب شده
تحصیلات : لیسانس
ژانر مورد علاقه : هرکدوم که باحال تره خودت بذار
کتاب : نام گل سرخ اثر امبرتو اکو
ترانه : تصور کن، از نوع سانسور نشده البته
سوژه : دین افیون ملت هاست

دبیرخانه امیدوار است با بازگشت داش آکل به صحنه بازی از رکود نسبی حاکم بر دور قبلی خارج شده و دوستان با استفاده از تعطیلات نسبت به نگارش و ارسال داستانهای خود اقدام فرمایند.
مهلت ارسال آثار: شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
 
                                                                  سال نو مبارک!‌

خارج از بازی
 
همه ی چیزهایی که می خواهم

خوب من یه دستمال سر آبی بسته بودم به سرم و با یه ژست کاملا کلفتی مشغول گردگیری کتابخونه بودم. باغ وحش رویایی از دستم افتاد و دقیقا از عطفش به سنگ کف اتاق خورد. یه عکس لاش بود. نگاش کردم. من بودم، بهاره، نسیم، نیما، حمید، داوود و محسن با کلاههای قرمز حاجی فیروز جلومون که لبه هاشون رو خانوم قیامی، معلم آمادگیمون، برای پسرها تور مشکی و برای دخترها تور سفید چسبونده بود. من و نیما کنار هم نشسته بودیم. به عکس نگاه کردم و با خودم فکر کردم الان هر کدوم از ما، کجاییم، چه کار می کنیم و چه جور آدمایی در اومدیم. مامان از صدای افتادن کتاب، هول شد و در اتاق رو باز کرد. طبق معمول که اولش نگرانه بعد عصبانی، اخطار داد که لفتش ندم و انقدر لاک پشتی کار نکنم. عکس رو لای کتاب گذاشتم. لای صفحه ی ۱۱۲:

"هدیه سال نو از خدا"

خدایا

برای سال نو

ازت شیرینی می خوام

با یه لباس قشنگ

یه عروسک گنده

و اگه ممکنه "یه ذره عشق"

حتی اگه، فقط، یه ذره کوچولو مونده باشه!

 

دلم برای سیلورستاین خیلی سوخت. فکر کردم هنوز نفهمیده که خدا تازگیها خیلی خسیس شده. کتاب رو بستم و گذاشتمش کنار "درخت بخشنده" توی قفسه ی کتابهای بچگیم و طوری که فقط خود خدا بشنوه گفتم:

 

خدایا برای سال نو، من هیچی ازت نمی خوام، فقط چیزایی رو که دارم، ازم نگیر.... . 

از وبلاگ بار هستی
نظرات 144 + ارسال نظر
ماریان شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:23 ب.ظ

وای خدا کاش جای رابین هود یه کیسه چک پول سبز، نه بنفش نه بابک جون، پونصدی چه رنگیه؟! خلاصه از اونا خواسته بودم. وای رابین هود. وای قلبم. آخ.

شب نویس یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:10 ق.ظ

اهم ببخشید یاالله... این دو سه تا کامنت اخیر خیلی بیناموسیه. فکر نکنید اینجا پشته درخته یا رفتید دربند درکه تو کوه دارید بیناموس بازی در میارید ها. من همه جا ناظر بر اعمال شما مومنان و مومنات هستم. فلرتیشیا مناسب حرف بزن. جیگرتو چیه بگو ججیگگرتو. با تاکید روی ج و گ تا خیلی تاثیر گذار باشه. منم هر روز به خودم میگم جیگرمو. راستی بابک رعنا یه موجود خیالیه که تا حالا سر کارم گذاشته بوده!!! رابین هود نیومده به نون و نوایی رسید. ماریان هم با دو تا کامنت به وای قلبم رسید. اینقدر هول شده نمیدونه پونصدی چه رنگیه؟! زمونه به ما لبخند نزد و گرنه منم از این قمپزا در میکردم اینجا . راستی چکاوک مننم کاپتان لینچم. گالیور نقشه رو ورمنه!!!

بچه شیطون یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ق.ظ

من می دونستم اینجا هیچ کس نمی تونه دوست خوبی بشه
من می دونستم فلرتشیا با من دوست می شه
من می دونستم ماریان عاشقه منه
من می دونستم شب نویس حسودی می کنه
من می دونستم بابک دختر اکراینی را دعوت می کنه
من می دونستم بامزی قویترین خرس جهانه
من می دونستم که فقط یک نفر خیلی با معرفته
حنا دختری در مزرعه . شایدم نل ولی من سیندرلا را ترجیح می دم.
بهار خانوم کجایی ؟ اینجا همه یک نفرو پیدا کردن چی کار کنم که من داستان بلد نیستم بنویسم . اخرم میشم مرد عنکبوتی میام می دزدمت :)

باران یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:01 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

خارج از بازی:
غم نان اگر بگذارد...

آنی یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ

واقعا غم نان اگر بگذارد.

از رعایای پرنس جان رضا جان یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ب.ظ

سبزی خوردن، ماهی تازه...کسی به من احتیاجی نداره؟

سلطان آرمان یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:51 ب.ظ

رنگ باختن به سیاهی عزیز فکر میکنم تو باید داستان نوشتن رو جدی بگیری. افتضاح روایت رو شروع کردی و توی پرداخت گند زدی ولی تو تصاویری داری که من از خوندنشون لذت بردم. مثل نقاشی کردن روی بدن و از دیوار مرد مورد علاقه بالا رفتن و جسارتی که توشه و این جور چیزها. برای همین فکر میکنم تو باید بیشتر بخونی و بنویسی که فکر میکنم جنمش رو داری. میدونی تو خیلی کارها میتونستی توی این داستان انجام بدی. میدونی وقتی راوی داره توی خیابون پرسه میزنه آخر تصویره که بسازیش و تمام چیزهایی رو که توی اون خیابون همراهه راوی در حال انتظارند رو به تصویر بکشی. حیف که ولش کردی. خیلی چیزها رو ول کردی. یا مثلن وقتی طرف داره تحلیل میکنه که خوبی خونه ی ویلایی اینه که راحت میشه از دیواراش بالارفت خیلی حال کردم. میدونی راویه ما دزد نیست ولی حالا داره در مورد این چیزهای جزئی داره فکر میکنه و نشان از تخیل خوب نویسنده ش داره. تخیل یادت باشه نکته کلیدیه داستان نویسی تخیله. یا حتی ته مایه هایی از طنز در زبان راوی وجود داره مثل اونجایی که میگه اگر ببنمیش بهش میگم آخ پسر مگه مجبوری بری طبقه ی دوم. میدونی من جای تو نیستم ولی اگر جای تو بودم یه دنیا رو از پشت اون پنجره که به زور و با بدبختی راوی جای دست و پا پشتش پیدا کرده و بالا رفته میدیدم. به جای روایت جزئی از ظاهر مرد از چیزهایی می گفتم که فقط نشان از رابطه ی گذشته چه واقعی و چه ظاهری این دو تا میداد. تکنیک برای فرار از فلاش بک.
اون تصویری که مرد نقاشی لخت میشه و نقاشی میکنه منو یاد کلیپی از بون جووی میندازه به نام keep the faith . اونم همچین تصویری داره. نوشتی اگر میرفتی توی اتاقش روی تنش نقاشی میکشیدی. باید این کار رو میکردی. فوقالعاده میشد.
از اونجایی که میگه داره توی راوی رو میکشه در واقع داستان رو خراب کردی. مرد اثیری که نمیشه در دسترس باشه و اونم ذهنش پیشت باشه. مگر اینکه نشون بدی طرف میکشه و حسی نداره. اونوقته که به قول کشتی گیرا رکب زدی! انتهای داستان هم که گفتی طرف روح بوده دیگه خیلی خراب کردی...
Tingodess عزیز تو سوژه محشری داری که اینقدر بد نوشتی که اصلن سوژه ت گم شده. اینو انکار نمیکنم که سوژه ی به این خوبی از یک دید باز و یک ناخودآگاه ساخته و پرداخته بر میاد. خوشم اومد از این سوژه و این از اون سوژه هاست که اگر ازت بدزدمش هم نمیتونم بنویسمش. جائیکه در داستان میاد: ((کم کم کار به جایی رسید که تخیلاتش از ذهنش قوی تر شد از جسمش نیرومندتر و انرژی زیادش به همراه توانایی های زنانه اش و حس دوست داشتن که همیشه به همراهش بود یارای ماندن در قفس تخیل را نداشت . )) به نظرم آن داستانی قصه ی تو نطفه ش میبنده ولی حیف که همون نطفه رو با حرفهای روانشانسی خفه میکنی. تصاویر. یادت باشه دوره کلاسیک گذشته و دیگه تحیلیهای روانشاسی رو باید از دهان کسانی شنید که در داستان حضور دارند. نه نویسنده که این روزه روز در داستان نیست. همه مفاهیم و تعاریف رو باید از از دل تصاویر و شخصیتها بیرون کشید. هر کدوم از اینا حرفها درون مایهی داستانیه. اینکه با مرد در روز زورآزمایی میکنه و شبها تمیلات جنسی داره درب و داغونش میکنه خودش محتوای فوقالعاده ایه. تصاویرت از مرد اثیری خیلی بد هستند. مثل دختر بازی از نوع روشنفکرانه. اصلن داستانی نیست. یعنی چی؟ ظاهر شخصیتها رو دیدن فقط از کلاسیک ها بر میومده! به تصویر کشیدن قسمتهای سکس خیلی خوب بود ولی یه سکس کامل بود و نه تصاویری اروتیک که به ادبیات بیشتر نزدیک باشه. البته این نظر شخصیه من از نظر من ادبیات فقط اروتیسم رو میپذیره و نه پورنور گرافی رو!
یه جایی هم از نظر من میتونستی در اروتیسم به مرد اثری نزدیک بشی همین تخیلات و روایتهای تابو شکنانه و ذهنی راوی از سکس بود که متاسفانه با همون کلمات عرف و شرع و غرور و سد گند زده شد توش. فکر میکنم با این چیزها نشون دادی که اصلن تفاوت داستان با واقعیت رو نمیدونی. داستان اجازه میده مرد اثیری رو کامل درک کنی و بهش برسی. در وقاعیته که عرف و شرع و ... میاد مانع میشه. اما دوباره میرسیم به شکستن سد و انیبار دیگه نمی فهم معنیش رو. فکر میکنم بار اول به دوست داشتن نزدیکتره ولی بار دوم به لذت نزدیک میشه. و انتهایی بچه گانه که نشان میداد حرف کسی نیست که سدها رو شکسته. اگر سد رو شکستی ادامه میدی و میخوای که با آب پشت سد بری تا دریا. دریا. یادت نره.
ولی در کل دست مریزاد به جسارت نوشتن. و تنها چیزی که از این بازی باقی میمونه نوشتن و نوشتن و نوشتنه!
داستان پری شرقی. داستان عجیبیه. من یه برداشت ازش دارم که شبیه داستان فیلم نه و نیم هفته ست. ولی انگار نمیتونم بپذیرم که درک درستی از مرد اثیری داشته باشه که اونم به خاطر دو دلی بین این چند بار سوالیه که راوی از خودش میپرسه که نمیدونه از ترسه یا از عشق؟! واقعن اگر از عشقه با هر تعریفی و یا حتی احمقانه ترین تعریف از عشق باز هم برخورد خیلی جالبیه برای پذیرفتن مرد اثیری ولی وقتی حرف از ترس میشه نمیدونم دیگه چقدر از موضوع دور میشیم. ولی یه چیزه دیگه ای هم این وسط هست. اینکه راویه ما در موقعتی قرار داره که دلش آوردتش ولی میترسه و این دو تا رو با هم قاطی کرده. واقعن پیچیده شده. از این داستان خوشم اومده ولی ایکاش اینقدر مبهم نبود. پرداختی داشت یا حتی تصاویری منحصر به فرد داشت. شخصیت پردازی داشت. تقریبن هیچ کار داستانی انجام نشده جز درون مایه ای از تفکر پشت داستان و هیمنطور موقعیت خیلی خوبی که داره. موقعیت یعنی میری جایی که مرد اثیری نیست و بعد میاد و تسلیمش میشی. تسلیم شدن رو اگر کنار بگذاریم. بقیه ش موقعیت که بدون کم و زیاد نیاز داره به ساخته شدن از نظر داستانی. راضی نمیکنه. ولی خیلی زاویه دید داستانی داره این داستان. فکر میکنم نویسنده ی داستان ذاتن دساتان نویسه ولی زیاد ننوشته یا شاید اصلن ننوشته مگر یکی دو تا. اینا رو میگم که بدونه که بیشتر بنویسه ببینه همیشه اینطور ذاتی موقعیت رو پیدا میکنه؟!
داستان mute soul به نام عشق؟
این داستان برای شهر جنون نوشته شده انگار. رمان لازمه تمام زوایای یه سری آدم رو مشخص کنه تا آماده بشن برای این همه جنایت که انگیزه هاش باورپذیر نیست. نگین شیزوفرنه احتمالن و راوی ما جنایتکاره بالفطره! آزیتا این وسط قربانی جامعه ست. شبیه ستون زرد یه روزنامه زردتر بود این داستان. اما.... این اما خیلی مهمه: اینکه نویسنده ی این داستان اگر به احتمال قریب به یقین مونث باشه و سوژه مرد اثیری رو با قصد و آگاهانه بخواد از زاویه دید راوی مردی ببینه خیلی قدرت میخواد و خیلیجسارت میخواد و نشون میده که هنوز اینقدر دیوونه گیه نوشتن توی وجود نویسنده ی این داستان هست که بخواد کارای عجیب غریب بکنه. جدی میگم داستان نویسی و متفاوت نویسی همینه ولی یه کمی زود تو راه متفاواتش شایدافتاده باشید. اما به نظرم هیچ اشکالی دنداره. هر داستانی یه قدم به طرف تخیله. اینقدر به تخیل خودتون اعتماد دشاتید که از اونطرف ماجرا رو شروع رکیدد. اما همین حالا زوده ولی از من به شما نصیحت بی خیال داستانهای فاجعه بار برای جذابیت یا تعلیق یا هر چیز ی از این دست. هیچ وقت در داستان قتل و خون راه ننداز تا خط آخر اگر زد به سرت و دلت خواست یا قلمت خودش این کار رو کرد. اینطوری دنبال قصه ی خوب میگردی. دنبال پرداخت خوب میگردی. دنبال شخصیتهای پیچیده ای هستی که اولین تصمیم احمقانه و بچه گانه ای که به ذهنشون میرسه خودکشی یا دگر کشیه نمیگیرند. و اونوقت مجبوری خود زنده ت رو به تصویر بکشی. خود خودت بهترین راوی مرد اثیری هستی.
در کل میخوام بگم هیچ کدوم از نویسنده ها در زندگیشون با خودشون رو راست نیستند با تعریف مرد اثیری شورع به نوشتن کردند. مرد اثیری اون کسیه که با نگاه اول عاشقش میشی دنبالش میری. و ازش میخوای که باهات باشه. حتی ذهنی. حتی واقعی. دستش و میگیری تو رویهات. یا حتی واقعن میگیری و روی سینه ت میگذاری. همیشه در زاویه ی دیدش مینشینی. بهش نمیگی عاشقش هستی چون باور نداری که عاشقشی. ولی وقتی عاشقش شدی ازش دور میشی تا آزارش ندی. مرد اثیری نزدیکترین و دم دستی ترین آدمیه که همیشه دنبالش هستی. برای جسارت به خرج میدی ولی نه محدود و فکر میکنی به خاطر حاضری زندگیت رو زیر پا بگذاری ولی شاید به این مرحله نرسی چون قابل دسترس نیست. دوستانی که در مورد این سوژه نوشتن آدمهایی هستند که برای خودشناسیه خودشون تلاش کردند و دستمریزاد و ایول و قدم اول رو خوب برداشتند و از نظر من اولین قدم برای اینکه زن ایرانی به حق و حقوق فمینیستیش برسه اینه که خود زنانه ش رو بشناسه و جسارت رو یاد بگیره و از انتاظر به حرکت در بیاد. و اونایی که ننوشتن هم ساده ترین سوژه ممکن برای نوشتن رو از دست دادن و درواقع همیشه منتظر خواستگاری هستند تا بیاد و در مورد مهریه حرف بزنند و نظر خانواده شون رو در مورد رسم و رسومات به خورد هم بدن. و بلد نیستند هیز بازی در بیارن و حق انتخاب رو به خودشون بدن. شکست طعم نهایی جستجو برای ایده آلهاست. تنها نتیجه شاید ولی جسارت حکم قدرت و زنده بودن آدمیزاده. حکم تفکرات و داشتن عقیده های مستقله. تفکراتی که هیچ ربطی به عرف جامعه ی ما نداره. عرفی که کله ش رو انداخته پاین و رد گرد و خاک جلوییها رو گرفته و میره.
برای اینکه کار بابک رو کم کنم و همین امروز قال قضیه رو بکنم میخواستم بگم برنده سلطان آرمان با کلی اینور و اونورکردن داستانها: رنگ باختن به سیاهی با داستان کشش هست که داستانی حداقل کامل نوشته بود.
و چون من همون شبنویسم طبق قراره ذهنیه خودم یه کتاب حداکثر چهارتومن به برنده به انتخاب خودش بعنوان هدیه و یادگاری به پاس تلاشی که برای این سوژه کرد تقدیم میکنم. تبریک میگم.

پریسا(پری شرقی) یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ

به رنگ باختن به سیاهی تبریک میگم به خاطر برنده شدنش راست میگی شب نویس من کم نوشتم خوب تو که منو میشناسی خوب خودت میدونی دیگه!!!! ولی سعی میکنم بیشتر بنویسم اعلام نتیجتم جالب و جدید بود همیشه کارای جدید میکنیاااا

پری شرقی ... تا اینجاشو یادمه فقط پلاکتون چند بود؟!

رعنا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:40 ب.ظ

یا الله! رعنا وارد می شود!! (یادم نیست یا الله رو واسه آقایون میگن یا خانوما!!:دی)
اولا برای روشن شدن اذهان عمومی بخصوص بابک و در جواب این نامرد نامراد شب نویس عرض شود که: من و شب نویس ۱ بار ازدواج کردیم اما چون من قهر کردم و رفتم نشستم تنگ دل بابام و برنگشتم سر خونه زندگیم٬ اینه که این هنوز داره زنجه!! موره دوری منو می کنه!!!
حالا که حرف رابین هود و اینا شد منم دلم می خواد یا اون موش کوچیکه باشم که رابین هود بهش کلاه و تیرکمون داد یا اون بچه خرگوشه که آخرش به خاطر عروسکش داشت جا می موند:دی
اینم که شب نویس بشه اون مار نیش نیش که دیگه خدااااااااااااااا بود!! والا هر دفه تصورش می کنم مجبور می شم یه سر دستشویی برم از شدت خنده و فشار حاصله... :دی :))))))))))))))))

فائزه یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:32 ب.ظ

تبریک میگم به رنگ باختن به سیاهی! همیشه موفق باشی!
من دیگه دچار توهم شدم همه اینجا دارن به هم تبدیل میشن دیگه!!! فکر کنم آخر کار بفهمم یکی خودم اینجا کامنت میذاشتم بقیه هم همگی یه نفر بودن!!!
"و اونایی که ننوشتن هم ساده ترین سوژه ممکن برای نوشتن رو از دست دادن و درواقع همیشه منتظر خواستگاری هستند تا بیاد و در مورد مهریه حرف بزنند و نظر خانواده شون رو در مورد رسم و رسومات به خورد هم بدن..." این جمله هاتم شب نویس هیچ نچسبید! خیلی راحت حکم صادر نمی کنی؟
البته امیدوارم این انتقاد من بهت برنخوره!

فائزو گولو جان تو مطمئنی خودت هم همون یه نفر نیستی؟!

شب نویس دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:46 ق.ظ http://shabnevis.com

پریسا جان همین که نوشتی نشون میده گاهی یا لااقل از این بعد بیشتر به ناخودآگاهت فکر میکنی و میخوای کشف کنی واقعن چی میخوای. نوشتن رو هم میدونم که نمیتونه تعطیلش کنی چون دلت میخواد بنویسی. این مهمه. // رعنا تو داری با من حرف میزنی. ببین اصغر داره ونگ میزنه و مامانش رو میخواد. ننه م دیگه خسته شده و میگه تا کی کهنه ی این بچه رو عوض کنم رعنا تورو جون ابالفرض پاشو بیا سر خونه زندگیت. اکبر دیگه بزرگ شده و میره دختر بازی. دختر کچله سر کوچه ایه بهش لبخند میزنه. ولی میگه سراغ مامانش رو ازش گرفته. گفته ننه م رفته خارج! . راستی ما به زنجه موره میگیم نوز نوز! ... راستی نمیدونم انی فلان فلان شده از کجا فهمیده من شبیه نیش نیشم. مخصوصن وقتی از این کلاه هنری یا بلشویکیا میذارم سرم خود خودشم. اینقدرهم زر میزنم که انگار دارم دائم فیس فیس میکنم!!! /// فائزه جان برخوردن نداره دیگه. ولی حکم که صادر نکردم بیشتر خواستم به قول دوستی تلنگر تاثیر گذاری بزنم به اینهمه بر و بکسی که حتمن از سر تنبلی سوژه های به این خوبی رو برای نوشتن از دست میدن. الان این سوژه دور هفتم هر دوشون خیلی خوبن ولی انگار خبری از داستان نیست. یا ملکه ی دور قبل فقط یه داستان داشت. که مطمئنن یه مقصرش منم ولی واقعن عذرم موجهه. ( مشکل شرعی دارم!!!! )

شرک دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:56 ق.ظ

آقا گاو بکشیم یا شتر
هرچند سلطان آرمان از خون و خونزیزی بدش می یاد پس
نقل بپاشیم بالاخره طلسم دوره ششم شکسته شد

می بینم که شخصیتهای کارتونی خوب تو دله همه جا وا کرده
بابک خط می دی همه می گیرن
به این می گن حضور کم ولی موثر

این از توپی بقیه است که گیرنده اشون خوبه! (‌واااای چه خضوعی!)

فیونا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:22 ق.ظ

دوستای خوب وبلاگ
من اولین بار که دارم اینجا کامنت می زارم ( شرک به هم یاد داده )

سلطان آرمان

از توضیحی که در مورد مرد اثیری دادی خیلی لذت بردم.
یکی از بزرگترین اشکالات بعضی از زنها اینکه از بکار بردن جسارت وحشت دارن . چون هیچ وقت نخواستیم اونچه که درونمونه انجام بدیم.بعضی از خانمها فکر می کنن که بیان اونچه درونشون نشونه ضعفه و یا اینکه شخصیت اجتماعی و نماد یک زن زیر سوال می ره. ولی این درست نیست.
ما همه یک مرد اثیری و یا زن اثیری در ذهن داریم
ولی به نظر من داشتن یک مرد اثیری در واقعیت و داشتن یک رابطه قوی با اون نشون دهنده توان یک زنه
من هم از جسارت دختر در داستان کشش لذت بردم
هرچند اون یک روح بود. ولی من روح نیستم و از این جسارت ها انجام دادم .
امیدوارم زنهای جامعه بتونن رویاهاشون را واقعی کنن. نه فقط در پیدا کردن مرد اثیر بلکه در همه چیز.

و اما بابک
مطمئن باش اگه من شما رو می دیدم و حس می کردم دوست دارم با شما دوست بشم
مطمئن باش منتظر نمی موندم دخترخانمهای وبلاگ این اجازه رو به شما یا به من بدن پیداتون می کردم و مستقیما پیشنهاد دوستی به شما می دادم اونوقت شما آزاد بودید که انتخاب بکنید و یا نه ؟
:)

نه فیونا خانم شرمنده! من بدون اجازه دختر خانم های وبلاگ هیچ کسو انتخاب نمیکنم. میدونی چرا؟ واسه اینکه ناخونام که اتفاقا تازه فرنچ مانیکورشون کردم میشکنه! :)))

نعنا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:39 ب.ظ

آخه یکی نیست که بگه من با چهار تا بچه دست تنها چیکار کنم. یکی جیش داره، اون یکی شیر میخواد، سومی تو کوچه کتک خورده و معلم این آخری ازم خواسته که یه سری برم به مدرسه. خودمم که دارم میرم کلاس پیش این چکاوک خانم برای اینکه لحجه‌م خوب بشه.

وای بابک بدادم برس، قول بده از این فیوناست چیه؟! دیگه برای من دردسر درست نکنی. همون جزوه‌یی که آنی خانم بهت داد رو بخون، میگفت تو دانشگاه بهش یاد دادن که چیکار کنه. خجالتم نمیکشن تو دانشگاه از این چیزا یاد میدن، ولی بازم خدا خیرشون بده. به خدا نمیدونین چقدر سخته این بچه‌داری.

بین خودمونی : این آتش خانم هم با این بچه تربیت‌کردنش، یکیش همش از این و اون کتک میخوره و اون یکی هم که علاوه بر افت تحصیلی، دست بزنم داره.
فیونا جون تو فکر کن اینا بچه‌های خودتن. به خدا این کوچیکه با اینکه ۲۴ ساعت باید هی بشوریش و شیرش بدی ولی خیلی بامزست، وقتی میخنده دل آدم شاد میشه. خیلی شبیه باباشه :)) فکر کنم خیلی زود زبون باز کنه، سر از این وبلاگ دربیاره (:

سلطان رضا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:16 ب.ظ

آقا بابک سلطان واسه سلطان دیگه میتونه داستان بنویسه؟ اگه میتونه به شب نویس یا همون سلطان آرمان بگید برای من یه داستان بنویسه. شاید برنده شد. البته قول نمیدم

رعنا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:33 ب.ظ

آی قربون دهنت نعنا جون! به خاطر همین زر و زور این بچه دماغوهاس که نمی خوام برگردم سر خونه زندگیم!! همین ننه شب نویس اینارو اینطوری بزرگ کرده! حالام کهنه هاشونو بشوره تا چشم بچه ش درآد!!!
هو! دیگه نشنفم اسم بچه هامو سانسور کنیا چشم سفید!! علی اکبر و علی اصغر!! این دختر کچله رو هم نذار دور و بر پسرم بپلکه بچه ام هوایی می شه!! خودم واسش دختر کوچیکه شمسی حمومی رو نشون کردم مثه تیکه ماه!! فقط بنده خدا دندون نداره این چشاشم یکی این وریه یکی اون وری! یه ذره هم الکی زیادی می خنده!! خب مگه بده؟؟ ماشالا اخلاقش خوبه روحیه بچه ام هم خوب می شه! پوسید تو اون چاردیواری از بس ننه ات به جونش غر زد!!
ها راستی آنی جون قربون دستت می شه اون جزوه تو بدی این شوور مام بخونه (ها یعنی خودت واسش بخونی! این که سواد مواد نداره! یعنی روز اول که اومد خواستگاریم گفت من مهننسم و این حرفا!!! بعدش دراومد که آقا اکابرم نرفته!!) فقط اگه دیدی چشاش دو دو می زنه موقع گوش دادن حواستو جمع کن! این یه هفت خطیه که نگووووووووو! یه وقتم اگه دیدی مظلوم شد و کله شو کج کرد و گفت یه کم بیشتر توضیح بده یا عملی نشون بده دیگه امونش نده! یه لگد حواله اش کن که از مردی بیفته مرتیکه! دیگه دنبال زن و دختر مردم ندوه!
هااااااااااااااااا! باز چه خیالاتی ورت داشته شب نویس؟؟!!

:)))) استعدادت خوبه ها!‌
میگم بیا بی خیال شب نویس شو خودم میگیرمت. یه اتاقم زیر شیروونی تو اون خونه ۵ اتاقه هه درست میکنیم واسه تو. ... چیه ؟‌ میخندی!‌ خوبه ها! دور هم میگیم و میخندیم. فقط چون من چهار تا عقدی بیشتر نمیتونم داشته باشم تو رو صیغه میکنم. البته از نظر عشق و اینا واسه ات کم نمیذارم. فقط اسمش فرق میکنه. دیگه یه کلمه بالا و پایین رو کاغذ چی رو میخواد عوض کنه.
حالا فکراتو بکن. اگه خواستی میگم ننه ام با یه جعبه شیرینی بیات خونه اتون!‌

mute soul دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:42 ب.ظ

armane aziz mamnoon az nazaratet
oonjaii am ke gofti negin shizoferniye behtare ye bar dige dastano bekhooni.in tafakore marde boodena oon.ey kash in ye roman bood vali faghat ye dastane koochike .
midoonam ke eshtebah az neveshteye man boode vali khob in avalin dastanam bood ke nevesht am.
mikham nazareto bedoonam dastane ye dokhtare 15 sale chetor bood?

آتش دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:15 ب.ظ

ااا نعنا دیگه با بچه های من چیکار داری دلم واسشون یه ذره شده آخه تقصیر من نیست خوب وقتی بابا بالا سر بچه نباشه فکر کردی میتونه درس بخونه؟منم که همش دنبال بابک راه میافتادم ببینم کجاس یه پولی بگیرم واسه سیر کردن شکم بچه ها خوب وقتی باباش هم سال تا سال میومد خونه همش این بچه رو میزد....الهی من قربونشون بشم نعنا خانوم فکر کن بچه های خودتن میام میبرمشون....
میگم خودمونیم بابک عجب مرد با جذبه ای ازت ساختیمااااا!
فیونای عزیز ورودت رو خوش آمد میگم از جسارتت خوشم اومد منم این جسارت و دارم و همیشه از انجام دادن این کارا که بر خلاف عقیده و عرف لذت میبرم چون نمیدونم چرا حق انتخاب به آقایون داده شده و ما باید از بین اون چند نفر انتخاب کنیم ولی منم از هر کسی خوشم بیاد حتما بهش پیشنهاد میدم تو هم بیا کنار چکاوک با هم زندگی کنیم موافقی؟؟؟

منم موافقم والله!‌ بیاید همه اتون زیر یه سقف جمع شین خودمم میشم سایه بالا سرتون همه باب هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.
یه خونه ۵ اتاقه میگیریم. یکیش مال نعنا، یکیش مال آتش،‌یکیش مال چکاوک یکیشم مال فیونا یکیشم مال خودم که اگه یه شب مهمونی چیزی داشتم ببرم اونجا!!!!!!!!!!

شب نویس سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ق.ظ http://shabnevis.com

فیونای عزیز ممنون از حسن نظرت. به نظر من رسیدن به جسارت هم خودش از آگاهی نشات میگیره. دقیقن اینک من دوستانی رو که در مورد سوژه ننوشتن به کر نکردن در مورد ناخودآگاهشون متهم کردم از اینجاست که ما باید رزی ابعاد خواسته ها و نیازهامون رو بشناسیم. مطمئنن ما نمیتونیم به خاطر حسابهای دو دوتا چهار نیازهامون رو تغییر بدیم و اونقت به خاطر حسابگری اون چیزی رو که میخوایم سرکوب میکنیم و وقتی شکست خوردیم یا ارضا نشیم یا آرامش نداشتی دنبال دلایله روانشاسیه کتابیش میگردیم. فکر میکنم این روزها کسانی مثل باشند که جسارت بیان رو داشته باشند. فکر میکنم اینهم خودش مدرنیسمه فرهنگی باشه. خوشحالم یکی دیگه مثل تو به این جمع اضافه شده خوش اومدی فیونا. راستی فیونا میدونی من از کارتون شرک خیلی خوشم میاد ولی نه از آخر قسمت اولش. دوست داشت پرنسس فیونا با چره ی انسانیش با اون غوله به اسم شرک ازدواج کنه. وقتی تغییر کرد انگار خواست شرایط طبیعت رو بپذیره و خرابش کرد. فکرشو بکن یه غول بیریخت با نمک با یه انسان زیبا ازدواج کنه. خیلی رویایی و کارتونیه.
--------------------------------
سلطان رضا جان دلم میخوادبرات داستن بنویسم ولی راستش من با خودم عهد کردم روزنامه نخونم تا ذهنم درگیر چیزهایی نشه که نتونم ازشون فرار کنم. من دوست ندارم در مورد سیاست یا مسائل اجتماعی به شکل انتاقدی بنویسم. گر چه دارم از این چیزهاو یا در مورد دین با این صراحت دوست ندارم بنویسم و د ر این مورد هم دارم داستان.
ـ----------------------------------
رعنا... زن این روزا اسمهای یه سیلابی مده و دیگه اسمهای اینطوری به درد دختر بازی نمیخوره. بعدشم اون دختر شمسی حمومی رو میگی که میمنت زن داداشم میگفت یه ماه گرفتی روی باسن چپش داره اندازه دره تنور؟ میگفت چشش شوره و به هر زن حامله ای تو حموم نگاه میکنه با مخ میاد زمین و بچه رو سقط میکنه یا بچه ش عقب افتاده میشه. بعدشم همچین از اون دختر سر گوچه ایه بد میگی که یادت رفته هین علی اکبرت که یه سوراخ دماغ نداره و هر وقت میخوا عطسه کنه نصفه صورتش رو کج میشه طرف اونورش! ( چی شد؟! ) تازه اون یکی سوراخش هم انحراف به سمت مقعد داره! ( این دیگه یعنی چی؟ ) من دیدمش چند بار دستش تو دماغش بوده به خاطر انحراف دماغش به همون سمتی که گفتم اون چیزی رو که میخواسته یا منتظر دیدنش بوده رو پیدا نکرده! خب کم میاره جلو دخترای دیگه. علی اصغرت هم دیگه پیشونیش از پس کله ش شروع میشه و دستش کجه. همش آقا جمال بقال کوچه پایینی داره دبنالش میدوئه و میزنه پس کله ش. کون لخت تو جوب دنبال دوزاری میگرده و انگل آسکاریس داره! ببین ننه م چی میکشه از دست اینا. تو هم که همش دنبال قر و فر خودتی و هی ریمل دویست تومنی از زیر پل سید خندان میخری و ننه ی میگه دیدتت که داشتی بقچه بغل میرفتی خونه زری کچل تا با عروسش برید آرایشگاه مونالیزا! بیا سر خونه و زندگیت و این زق و زوق بچه ها رو ببر تا خفه شون نکردم. ... راستی اون دختره که گفتی روحیه ش خوبه هم قیافه ش شبیه خنده ست. پسر حسن آقا میگ یه کمی شیرین میزنه!
بعدشم من جزوه آنی رو از حفظم و قبلن خودت وقتی با هم اکابر میرفتیم برام خوندی و چو بهت گفتم عملش نوشنم بده زدی از مردی انداختیم. تنها شانسی که آوردیم این بود که قبلش مردیم رو گذاشته بودم تو جیبم پشت اون مدالیونه اقا بزرگم که از جنگ جهانی اول گیر آورده بود و خلاصه مدالیون سفت بود و چیزیم نشد.
--------------------------------------
mute soul عزیز تو نوشتی و اصلن مهم نیست که چند سالته. با هر شکل و قیافه و سن وسالی که هستی پای نوشتت وایستا و انگیزه بیشتری داشه باش تا بیشتر بنویسی. تو نوشتن باید پررو بود و همیشه نوشت. بعدشم من اگر قرار باشه روی سنت نظر بدم میگم خیلی خوب نوشتی ولی به سنت نمیخوره و دوست ندارم از یه دختر پونزده ساله در مورد جنایتهای خانوادگی بخونم. مثلن میگم. نگی اینو ننوشتی که. منظورم اینه که دنیای سن و سال خودت بهترین و خوندنی ترین دنیایی که میتونی در موردش بنوسی. بعدشم ایول خوب موقعی شروع رکید به نوشتن و ادامه بده. هیچ کجا به خاطر سنت ننه من غریبم بازی در ینار و فکر کن باید بهتر بنویسی و سن و سال مهم نیست. ایول.
----------------------------------------
ببین این آتش زیری با اون آتشی که یه بار ملکه شده بود و جده سالش بود فرق فوکوله یا یکیه؟!

:))))
چه جوری مردیتو گذاشتی تو جیبت. به مام بگو بعضی وقتا لازم میشه!

شرک سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ق.ظ

خدا لعنت کنه منو که از بس از وبلاگ صحبت کردم
فیونا از دستم رفت
قیصر کجایی که فیونامو ازمن گرفتن (این بخاطر داش آکل که مدتیه نیست)‌
شب نویس لطفا اگه اسم منو می گی کامل بگو غول سبز زشت مهربون به نام شرک
من هم از خدام بود فیونا به همون شکل انسانی ظاهر می شد من که کلی حال می کردم :)

همین الان بابک از رو تخت تیمارستان زنگ زد گفت با فیونا هیچ تریپی نداره. دبیرخانه هم بعد از پیگیریهیا طولانی هیچ سند و مدرکی دل بر ارتباط بابک و فوینا پیدا نکرده.
اینه که فیونات مال خودت برو خوش باش!‌

بهار سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ق.ظ

اینجا شده شبیه فیلمهای ایرانی که می ره اونور آب برنده میشن بخاطر سبک کاملا سنتی

جایزه ویژه جشنواره کن به این وبلاگ تقدیم می گردد
بخاطر پرداخت بسیار ظریف و دقیق سنت و آیین قدیمی و مسائل و مشکلات قشر ضعیف جامعه
معزل ازدیاد جمعیت
روابط مستحکم خانواده
پرداخت روانشناسانه به مسائل خانواده های بی سرپرست و مرد سالاری
معزل آموزش و حمایت جامعه از بچه های قربانی ژنتیک
توجه به سنت حسنه ازدواج ( به صورت سنتی)‌
و نکته بسیار مهم پرداختن به آموزش جلوگیری از ازدیاد جمعیت که در یک حرکت زیبا با انتقال یک جزوه به عنوان نمادی از فرهنگ در این فیلم به نمایش در آمده

همچنین دیپلم افتخار به خاطر بازی انسان دوستانه
نعنا و ایفای نقش زن ایرانی در جامعه ای که از زنان حمایت صورت نمی گیرد.
همچنین دیپلم افتخار به رعنا و آتش بخاطر ایجاد فرهنگ زن سالاری و اینکه آزادی حق مسلم زنان است و اسارت کافیست
در اینجا یاد می کنیم از دست اندرکاران این فیلم :
کارگردان : ... ..
دستیار کارگردان : بابک ( نقش مرد بی مسئولیت خوب بازی کرده)
تهیه کننده : ظاهرا بابک چون همه ازش پول می خوان
بازیگر نقش اول مرد : شب نویس ( مردی سنت شکن و کمی خاله زنک )
بازیگر افتخاری : بچه شیطون (‌دیدی یه نقش هم به تو دادیم)
بازی گردان : باران
با تشکر از خانواده آقای رجبی ناد علی نعنایی رعنایی آتشی فائزه ای نیازی
پیام اخلاقی :
به تربیت فرزندانمان بیشتر اهمیت بدهیم


بهار جان با اجازه من جمله اتو اصلاح میکنم:
جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره به خاطر نگاه نو از زاویه کاملا مدرن به زندگی سنتی ایرانی به این وبلاگ تعلق میگیرد.
این جمله هم کاملا جدیه و دبیرخانه معتقده که این اتفاق واقعا داره تو این وبلاگ میافته.
کارگردان هم دبیرخانه است دیگه!‌ اشکالی داره ما هم یه جایزه ببریم؟

داش آکل سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ب.ظ

می بینم که بر و بچ جمعن و جای یکی خالیه اونم داش آکله!‌
اولا من یادم رفته اینجا به کی نخ میدادم. یکی یادم بیاره. یا میخواین یه بار دگمه ریستو بزنیم همه ا د سر!‌
چیز دیگه ای که می بینم اینه که همه سر ذوق اومدن و همینجور مطالب از خندگی! بکش داره میزنه بیرون. میگم بچه ها این بابکه رو مخشو بزنیم یه برنامه دیداری بذاره. فکرشو بکنید این جمع یه جا بشینن دور هم کل کل کنن. ببینم رعنا روش میشه جلو همه به نعنا بگه با لگد بزنه شبنویسو از مردی بندازه؟‌
میگم ما که نه دماغمون آویزون بود(‌البته معمولا!)‌ نه پیشونیمون پس کله امون بود، نه یه سوراخ دماغمون به مقعدمون راه داشت،‌نه بابامون ننه امونو ول کرده بود بره الواتی،‌نه ننه امون با دختر زری کچل زیر پل سید خندان ریمل دویست تومنی میزد همچی چیزای از آب دراومدیم دیگه این بندگان خدا بچه های شب نویسو و بابک چی میخوان از آب در بیان! هر چند گویا از قرار دوتاش کار دستی خودمه!
-------------
باران جان این اگر غم نان بگذاردو خوب اومدی! حالا که هنوز نذاشته جاش بد جوری گز گز میکنه دیگه اگه بذاره چه بلایی میخاد سر ما بیاد!‌

داش آکل جان بابک بعد از اون پاسخی که به کامنت چکاوک (همین بالایی) داد حالش بد شد. ما نشسته بودیم تو دبیرخونه دیدیم یهو داد زد که : دیدمش!‌ به خدا دیدمش!‌ هر چی ما پرسیدیم کی رو دیدی فقط تکرار میکرد دیدمش،‌خودش بود. خلاصه بردیمش دکتر و دکترم همونجا یه آرامبخش بهش زد و فرستاد امین آباد. خلاصه الان چند روزه که با زنجیر بستنش به دیوار. چون اگه ولش کنن هر کی رو می بینه می پره بغلش میکنه حالا ماچ نکن کی ماچ بکن که باید مژدگانی بدی چون من بالاخره دیدمش. خلاصه دکترا میگن طفلک از دست رفته اما ما بچه های دبیرخونه هنوز امیدمونو از دست ندادیم. چون دو سه بار دیگه هم اینجوری شده بود اما بعدش خوب شد. اینه که فعلا ما خودمون جواب کامنتا رو میدیم تا ببینیم چی میشه.

چکاوک سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:49 ب.ظ

داش آکل جون لطفا به این نعنا خانومتون بگید بچه سر کلاس نیاره اگه میشه جسارتا خودتون یه دو ساعت مراقب بچه باشید، می دونی که برادر ، من اعصابم ضعیفه . شب نویس دفتر بچه ها رو پاره می کنه و بند کفشاشون رو از زیر نیمکت به هم گره می زنه. گاه گداری هم سوزن می کنه تو پشت و پهلوشون.. آتش هم تو کلاس راه می ره و می خونه؛ من آتیشم آتیش آتیشم. خطر دارم؛. وسط این شیر تو شیر، بهار با مانتوی سفید بیمارستان و تریپ فلورانس نایتینگلی وسط کلاس تقدیر نامه پخش می کنه و از راههای جلوگیری و خلاصه فرزند کمتر، زندگی سالمتر و اینا میگه. من هی سرخ میشم و هی سفید. رعنا هم مدام از رو دست آنی می نویسه و تا می خوامش پای تخته از دعوای پریشبش با کلب حسین (شوهرشو میگم) و فحشایی که داده و کتکایی که زده حرف می زنه ( قابل توجه بهار برای تهیه ی یه تقدیر نامه ی دیگه ) و کل کلاس می خوان بدونن لندهور همون راندوو یا راندوو همون لندهوره . فیونا خاک عالم رو کتاباش قلب کشیده و یه تیر هم وسط قلبا که داره از پیکانش خون می چکه و زیرش هم نوشته ؛بابک می خوامت؛. سپردم به مامانش تحقیق کنه این بابک کیه . از اونور دلواپس فائزه ام که یه هفته ست دنبال کلاس اول b می گرده و شب نویس دروغکی گفته اینجاست. باران گاه گداری سر می زنه و میگه به اعصابم مسلط باشم و پیشنهاد داد شب نویسو مبصر کنم. خدا به سر شاهده یه هفته مبصرش کردم اما به هوای اینکه اسم بدها رو ننویسه از بچه ها پول می گرفت. ای داش آکل جون تو رو خدا تو نعناتونو راضی کن. بچه رو بده دست کسی. چه می دونم مهدی چیزی بذاره. اگه هم زحمتی نیست یه سر بیا کلاس و یه زهر چشم از اینا بگیر من که حریف نشدم.
ارادتمند
میس چکاوک از دپارتمان ۳

واقعا این بابک کیه؟!
حتما جواب میدید خودتی. متاسفانه باید بهتون بگم نه! من نیستم. حتی من گاهی به اینکه اصولا خودم باشم شک میکنم. چه برسه به این که بابک باشم. از گوشه و کنار شنیدم که بچه های دیگه هم همینطورن. مثلا شب نویس گاهی که تو خونه صداش میکنن بر نمیگرده. با خودش میگه استغفرالله!‌ این حسین کیه که تو خونه ما اینقدر حرفش هست. از نعنام شنیدم که وقتی بالاخره بعد از شیش ماه حساب ممد بقال رو از محل فروش تنها یادگار مادرش که یه شمایل قربونش برم حضرت علی بوده صاف میکرده زیر برگه تسویه حساب به جای نعنا نعناپور نوشته چکاوک آتش پور. بهارم یه ایمیل زده نوشته یه بار تو آینه به خودش نگاه کرده دیده یه غول سبز وایساده پشت سرش و آب لب و لوچه اش آویزونه. برگشته دیده غوله نیست. فکر کرده جنی شده همونموقع زنگ زده به باران که بپرسه آیا اون هم همچی صحنه ای رو تجربه کرده یا این اثر کوکایینیه که دیشب با بچه شیطون زده بودن که شنیده یه صدای ضبط شده گفته: شما با منزل فائزه رعنایی تماس گرفتید. لطفا اگر پیغامی..... که تلفن از دستش افتاده غش کرده و تو خواب و بیداری دیده که هفت تا آدم لاغر از تو رودخونه در اومدن و بعد هفت تاشون همدیگه رو بغل کردن و شدن یه نفر که از اون هفت تای دیگه لاغر تر بوده. بعد آدم لاغره از رو دایو شیش متری شیرجه زده تو حوض خونه داش آکل که سی سانت بیشتر عمق نداره و وسط راه تا برسه به آب یهو شده هفت نفر که سه تاشون پسر بودن و چهار تاشون دختر بودن. من ازش پرسیدم از کجا فهمیده که چهار تاشون دخترن و اون گفت: خیلی ساده! واسه اینکه همه اشون لخت مادرزاد بودن. ومن پرسیدم مگه شما اسپایس دارین و اون گفت نه یکی از دوستاش رو وی اچ اس براش زده.
وااااااااااای !!!!‌خدای من! این چی بود؟؟؟؟
همین الان که داشتم اینارو تایپ میکردم یه دست پشمالو از پشت چشمامو گرفت و با صدای زنونه گفت: اگه گفتی من کیم؟ و من گفتم: ممممننن نننمیدونم. تتو رو خخخخخخدا ولم کن من خودددددممممم نمیشناسم. گفت: اگه نگی وقتی مردی میام رو قبرت پی پی میکنم. گفتم: خب لابد فیونا هستی!‌ گفت: درست گفتی. اما من روح فیونام. میخوام برم تو جلدت. گفتم :‌بابا مگه جلد من چقدر جا داره. هنوز روح بابای بچه ای نوشی و رابرت دونیرو و گالیور تویست!‌!‌ و یه طرح که دوست گرافیستم واسه روی کتاب رویایی ام طراحی کرده توشن!‌ گفت: وای من عاشق رابین هودم!‌ گفتم رابین هود نه دیوونه، گالیور تویست. گفت خب چه فرقی میکنه خر، خره دیگه. و با یه قهقهه خنده مثل دود ناپدید شد.

راستی من سه روزه میخوام دو تا مطلبی که واسه ملکه هستی رسیده آپ لود کنم نمیشه. همه اش ارور میده. شما میدونید چرا؟

فیونا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:41 ب.ظ

سلام به تمام بچه های با ذوق وبلاگ
خوب یکی یکی شروع می کنم
۱- آتش عزیز من هم خوشحالم از این طرز فکرت این حق انتخاب در همه موارد دست خودته فقط اگه خودت و خودمون بخوایم
۲- نعنا عزیز متاسفانه من بچه داریم خوب نیست وگرنه کمکت می کردم . ولی اگه خواستی می تونم برای چند لحظه سرگرمشون کنم:))))
۳- شب نویس از خوش آمد گوییت ممنون امیدوارم بحثهای خوبی باهم داشته باشیم
۴- چکاوک مهربون جدا نگران سلامتیت هستم با این همه فشاری که بخودت می یاری برای تربیت بچه های شیطون ولی من می دونم ارامش باران در این زمینه به شما کمک خواهد کرد. (‌از تصویری که ساختی جدا خوشم اومد خیلی قوی بود) تصویرهای که از شب نویس دادی اینقدر جالبه که فکر کنم بتونم شکلشو نقاشی کنم اما در مورد بابک در شماره ۴ توضیح می دهم
۴- و اما بابک : تصویر وهم آلودت عالی بود . این نشون می ده تجربه استفاده از مواد توهم زا رو داری :))
بابک ولی این نشونه ضعف یک مرد که چیزیو که نمی خواد رک نگه بعد خودشو به جنون ودیونگی بزنه تا بتونه از یک پیشنهاد کاملا منطقی فرار کنه و کاش بجای پیغام دادن به دبیرخانه محترم خودت مستقیما توی وبلاگ هر گونه رابطه با فیونا را منکر می شدی این جوری خیلی بهتره در ضمن ابهتت حفظ می شد
راستی مگه سنگ قبر شما شباهتی به توالت فرنگی داره؟؟؟؟
اگه اینجوری باشه دیگه ممکنه خیلی ها سراغتو بگیرن
فکر میکنم در اثر سرماخوردگی که به قول خودت در روز ۱۳ به در مبتلا شدی و تب ۴۰ درجه داشتی اثر خودشو حالا نشون داده (‌این یک فرصت که نشون بده به مواد توهم زا آلوده نیستی) یه احتمال دیگه هم وجود داره که مادر شوهر سابقم شما رو جادو کرده باشه
راستی تو مدتی که امین آباد هستی فرصت خوبیه که ببینی دنیا دیوونه ها چه جور دنیایی حتما سوژه زیادی برای نوشتن پیدا می کنی

سلطان رضا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:34 ب.ظ

دیشب در سرای دوستی اتفاق مبیت افتاد تا سحرگاه قر کمر میتکاندیم و شما رعایا را دعا میکردیم. خداوند همه شما را حفظ کند

بر افروخته از خشم سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:46 ب.ظ

داش بابک دمت گرم. من خیال کردم داستان ما یادت رفته. ببین شاید اشکال ip داری. اگه البته از شرکت وصل میشی و دایال آپ نیست که به اکانتت ربطی نداره. ولی بابت اطلاع بگم پارس آنلاین این روزا بدجور گند زده. خلاصه پسر،اگه مشکلی باشه که واسه حلش سواد ما بکشه ، ما همه رقم در خدمتیم.

فائزه سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ب.ظ

بابک خدا مرگم بده آخر سر تب اثرشو گذاشت نه؟ تو هم دچار توهم شدی و دیگه همه رو یکی و یکی رو همه می بینی!!!
چکاوک جانم نگران نباش من گم نشدم! شب نویس یه دوهزار سالی باید تلاش بکنه بتونه منو سرکار بذاره... من تصمیم گرفتم کلا کلاس نیام اخه به چه درد می خوره؟ خدا به دادت برسه! تو اون شلوغی نمی دونم چطوری نفس می کشی؟
یه سوال از دبیرخانه: چی شد پس داستانای این دوره؟(من اصلا نق نقو نیستمممم).

رعنا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:12 ب.ظ

وای اینقدر از خوندن کامنتای همه تون خندیدم که نگو!!! خداییش اینجا کامنت دونیش کولاکه! :)))) و حالا:
بهار خانوم اون مشکل ازدواج فامیلی و ژنتیک رو ما نداشتیم به مولا علی. والا اگه فامیل بود که می فهمیدم اون کت شلوار بنفش راه راهه که اون روز تو خواستگاری پوشیده بود و دل منو همچی باهاش برد که همونجا چایی تعارف کرده نکرده بعله رو گفتمو شیرینیو چپوندم تو دهنمو دویدم پشت پستو قایم شدم!! مال پسر داییش بود نه خودش! خودش که فقط یه پیرهن خردلی پیچ اسکن (از این لیز لیزیا) داره که وقتی پشت موتور گازیش می شینه باد می گیره توش پف می کنه کلی جلوه اش بیشتر می شه!! یه شلوار سبز سیدی گشاد پیله دار هم داره که باهاش ست می کنه!! همین یه دست پیرهنشم اینقذه!! همه جا تو کار و خواب و مهمونی پوشیدتش که هرچی زیر بغلاشو چنگ می زنم هم بوی عرقش ازش نمی ره!!! طفلی بچه ام علی اصغر که هر دفه می ره بغل باباش من کلی نذر و نیاز می کنم زنده بیرون بیاد!! حالا خدارو شکر علی اکبرمون دماغش ایراد داره یه کم!! زیاد بوهارو حس نمی کنه!!
هو! شب نویس! باز دهنتو جلو همه باز کردی کل اسرار خونوادگیمونو ریختی بیرون؟؟ چرا نمی گی اینارو همه رو از خودتو فک و فامیل قیچ و قناست ارث بردن! ها؟؟ ما که تو فامیلمون هیچ مشکلی نداریم الحمدالله! همون جواد داداشتو نمی گی که یه مو از مقعدش دراومده بود رفت دکتر دربیاره وقتی دکتره کشیدش دهنش کج شد گفت نکش نکش سیبیلمه!!! یا عفت خواهر شیش انگشتیت که اومدن دندونشو بکشن چشش افتاد تو دهنش!! حالام به جا اینکه عینک سیاه بزنه هی میاد جای خالی چششو نشون بچه های همسایه می ده می گه انگشت کنن توش از دهنش بیان بیرون!!! یا کوکب دختر عمو ترشیده 40 سالت که ابرو و مژه نداره ولی 2 برابر تو ریش سیبیل داره و هنوز به آلبالو می گه آبلالو!!! ای بختم سیاه با این شوهری که کردم! ای اجاقت کور بشه عصمت خانوم با این شوهری که برام پیدا کردی!! میرم طلاقمو ازت میگیرم شب نویس!!!
ها بابک؟؟ چی شد؟؟ تا پیشنهاد دادی بیای منو بگیری غیبت زد؟؟ مخت تاب برداشت یهو؟؟ همون بهتر!! فکر کردی میام زن صیغه ایت بشم که بیام کلفتی زناتو بکنم؟؟ از صبح تا شب بشورمو بمالمو بپزمو بریزم تو شیکم اینا؟؟ بچه های نعنارو جای بچه های خودم بزرگ کنم که خانوم بره کلاس جیملاستیک!! باسن و شیکمشو کوچیک کنه؟؟ خدا شاهده دو شیکم زاییدم هنوز عین دخترای 18 ساله می مونه هیکلم!! از این زنای محلمون بپرسین که هر دفه شمسی حمومی تنمو کیسه می کشه آب دهنشو نمی تونه جمع کنه و هی زیر لب می گه حروم شوهرت باشه!!!
اوی داش آکل!! کجایی که گرگا دارن این بره مظلومو تیکه پاره می کنن؟؟!!! غیرتت کجا رفته مرد؟؟ نکنه با گزلیکات آویزونشون کردی سر تاقچه اومدی؟؟ کجا رفت اون شیرمردی که وقتی نعره می کشید این جوجه ها زرد می کردن دمشونو میذاشتن رو کولشون می رفتن؟؟ نعناتو که این بابک مارمولک با این زبون چرب و نرمش ازت گرفت!! بست نبود؟؟ می خوای بشینی تا بعد طلاقم بیاد منم ببره که حرمسراشو کامل کنه؟؟ فکر نکردی بعد اون عزیزت باید کسی باشه که مونس و همدمت باشه؟؟ یار و غمخوارت باشه؟؟ پاره تن و جیگرت باشه؟؟ آخه شبای تنهاییتو با چی پر می کنی مرد؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو پرانتزی: بهار جون معضل عزیز دل نه معزل!!!

آتش سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ب.ظ

خوب اول از همه به شب نویس عزیز:مگه فرقی میکنه آتیش آتیشه دیگه!چی باعث شد این سوالو بپرسی؟
به چکاوک عزیز عزیزم ای مادر کجایی دلم برات تنگ شده بود ولی چکاوک من کلاس نمیام آخه اینارو بهمون یاد دادن من حفظم بچه داریم خوبه اگه این بابک جونم مرگ شده بذاره بخدا بچه های خودمو بزرگ میکنم مثه ماه الهی بمیرم واسه نعنا خانوم طفلی از دست اون داش آکل بد اخلاق راحت شد افتاد وسط این همه بچه معلوم نیست بابک......بازم بچه داره یا نه!!!میگم نعنا جون لحجه ات که خوب شده ما شا الله خوشگلم که هستی بیا بریم آرایشگاه بدم وسط ابروهاتو بردارن موهاتم از این مدل آناناسیا بزن و یه مشم بکن که میشی حوری بهشتی....

mute soul سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ

merci arman
donyaye seno sale man iniye ke alan toosh daram zendegi mikonam delam nemikhad cheshamo bebandam
be har hal bazam merci

آتش سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

راستی رعنا جونم اول بگم کامنتت خیلی با حال بود خدا صبر بده بهت حیف تو!!
رعنا جونم طاقچه نه تاقچه!!!! تو دیگه چرا؟؟

رعنا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ق.ظ

خاک وچوک آتش جون! اگه اونطوری باشه که باید بنویسیم اطاق و طهران!!! همون تاقچه درسته که ط عربی نداره!!!

شب نویس چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ق.ظ http://shabnevis.com

فیونا پایه بحثتم فطیر! بزن بریم به سرعت برق و باد / بزن بریم از اینجا... خاک به سرم باز تو موتور آقاتو برداشتی حسین؟!
----------------
ببین رعنا اون کت وشلوار بنفشه درسته واسه پسر دائیم بود ولی این پیچ اسکنه رو با سلیقه ی خودم دادم دوختم برام. وقتی خیاطه پرسید ساسون بندازم گفتم اینقدر پارچه گرفتم که ده تا ساسون بندازی روی شونه هاش. روی مچهاش هم پیله پیله کرد و خلاصه باد میافته توش بوی عرقم از یقه م میزنه بیرون و نمیدونی چه حالی میده.
رعنا نذار دهنم باز شه بگم که وقتی آوردمت خونه یه دست لباس ننه ت نداده بود با خودت بیاری. نذار بگم میمنت همون زن داداشم برام تعریف کرده وقتی بردنت آرایشگاه تا سه ساعت به جای اپیلاسیون داشتند موهات رو کز میدادن و بوش در اومده بوده. نذار بگم میمنت میگفت اینقدر حموم نرفته بودی که موهات تو سرت سنگ شده بود و وقتی موهات رو شستند چند تا خرچنگ و اژدها نفسشون جا اومد. من احمق تو جلسه خواستگاری دیدم هی خواهرت ریشهاش رو مدل پروفسوری زده بود و اون یکی خواهرت خط ریش چکمه ای گذاشته بود. تازه از اون بدتر یادته شب اول بعد از عروسی سر همین علی اکبر پدر سگ گریه میکردی میگفتی از رو لباس. من هر چی فکر کردم نمیفهمیدم چی میگی؟! خب بچه بودم درست ولی توام... از فک و فامیلای ما میگی خودت یادت رفته تمام هیجده خاله ای که داشتی برامون پتو آوردن!!! سیصد تا عموهات ساعت. یادت رفته عمه هات چشمدریده ها داشتند اون پاکتای پولا رو باز میکردند و هی میخوندند باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود از هزاریا کش میرفتن. اون عمه وسطیت که یه چشش زیر چونه شه داشت دماغش رو میمالید زیر دامن ننه م! _ چه ربطی داشت؟! _ بعدشم چیچیرو فک وفامیلتون هیچ مشکلی ندارند. مگه دختر عمه هات نبودند که ایدز داشتند یا اون دختر خاله هات که سارس داشتند. نذار بگم تمام اقوامتون کف دستشون یه چیزی در اومده که هیچ کس جرات نمیکنه باهاشون دست بده. بیناموسیم هست منیه بار یواشکی دیدم!!! درسته فک و فامیلای ما همشون یه جاییشون به یه جاییشون بنده و بعضی چیزا رو هم دارند ولی فامیلای شما که از هر چیزی چند تا زیادی دارند چی؟ اون چیه رو سره داداشته؟! ها بگو دیگه. یا اون چیه چسبیده رو دماغ دایی بزرگت. تازه اینا چیزاییه که دیده میشه. اونایی که دیده نمیشه چی؟
تازه اون مادرت سر خریدی اون پیچ اسکنا رو با شیش رنگ با طیفه بنفش تا قرمز گل بهی برام خرید. نمیدونم چرا یادت میره وقتی علی اکبر دنیا اومد هر چی نگاش میکردی نمیفهمیدی پسره یا دختر تا من بهت فرقش رو نشون دادم!!! یکی مثل منو همچی هم دلت بخواد. عمرن گیرت نیاد. عصمت خانوم هم ایشالله گر بگیره با این نونی که تو دومن ما گذاشت. راستی علی اکبر دیروز تو مدرسه شاشیده بود به خودش. معملمش زده بود تو گوشش. گفته ننه م یادم داده!!! گفتم بدونی چقدر دوستت داره.
----------------------
اوهوی رعنا خوب داری لنگر واسه داش آکل میندازیا. مردونگی مرد گذاشتن دم در آشغالی برد. داش آکل ته موندشه که داره زور میزنه بمونه. همه ی داش آکلال رو دارند تریاکی میکنند. از نوچه های طیب گرفته تا همین عشق مرجان که گیر نعنا افتاده. ببین خوبیت نداره طلاق نگرفته به مرد غریبه نخ بدی. میگن ببین شوهر قبلی از مردی چیزی نداشته که این داره میره جای دیگه موس موس میکنه. از ما گفتن بود. خود دانی و داش آکل.

شب نویس چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:11 ق.ظ

یادم رفت بگم رعنا با کامنتت خیلی حال کردم و اینقدر خندیدم فکم رفت تو چاه حموم. مخصوصن پیچ اسکن لیز لیزی!!! و اون خواهرم که دست تو چشش میکنن تا از دهنش در بیاد!! ////
آتش عزیز والله فرقشو از بچه گی کردن تو چشمون و گرنه معلومه که فرق داره.بالارخه هم ثواب داره و خیری توش هست. /////
میوت سول تو هم به نظر افسرده ای ها. مطمئن باش باید در نگاه کردن به زندگیت تجدید نظر کنی. پونزده سالگی یعنی دوره کشف استعدادها و کشف ابعاد ذهن و جسم ادم. خیلی تو این سن آدم کار داره که انجام بده تا بعدن مخیر زندگیش نباشه. برای هر چیزی ده دقیه غصه بخور. ببین همه اینایی که اینجان دو تا سن تو غصه خودن ولی تغییری نکردن. مطمئن باش به قول فروغ نجات دهنده در گور خفته است. این خودتی که باید به داد خودت برسی.

داش آکل چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:05 ب.ظ

یا الله! خانوما کسی چیزی سرش نباشه چارقدا رو برودارن که ما اومدیم!
اول از همه عرض خدمتتون که با این اوصافی که رعنا و شب نویس از فک و فامیلشون کردن بد نیست به ایمیل به راز بقا بزنین یه گزارش تکان دهنده مصور از این موجودات عجیب الخلقه تهیه کنن. دختری که انگشت کنی تو چشش از دهنش در میاد! عمه ای که یه چشم زیر چونه اش داره و قص علیهذا!
دوم خدمت رعنا خانوم گل گلاب که فکر کردی من از این بابک بچه مزلف کم میارم؟ راسیتش من همون شب که شوما با بقیه اومدین بنده منزل دلم خاطرتو خواست. اما چه کنه داش اکل که حیا سرش میشه. شومام که نه گذاشتی نه ورداشتی هی دم از فمیلیست!! و این چیزا زدی و واسه داش آکلم افت داره با همچی زنایی بگرده. وگرنه بابک که سهله بابای بابکم خوراکش گزلیک که نه چاقوی ناخنگیره که یه خیط کوچولو بندازم رو همونجا که باهاش پیشونی نعنای پاک و طاهر منو بوس کرد.
بابک جون تو هنوز لبات واسه داش آکل مزه عرقه! با هر کی هر کاری کردی، کردی! دور رعنا رو خیط بکش که از امروز اسم داش آکل روشه! مفهومه؟!
رعنا جون توام برو با آقات حرف بزن بگو داش اکل امشب یه توک پا میاد دم حجره کار خیر داره. بقیه اشم با من. طلاقتم خودم شده با زبون خوش وگرنه با دسته گزلیکم! از شب نویس میگیرم. شب نویس چیزی گفتی داداش؟! نشنیدم. بلند تر... آها ... قربون بچه چیز فهم!

شرک چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:53 ب.ظ

بادابادا مبارک بادا ایشا.... مبارک بادا
بابک بازم سرت کلا رفت...
بد نیست یک نفر یک فیلم نامه بنویس در خصوص این جریان ..
رعنا تو دست به قلم نشو ناسلامتی عروسی گفتن
داش اکل هم همینطور
شب نویس هم که احتمالا درگیر دفتر خونه است و درحال طلاق
بابک هم فعلا تو امین آباده به گفته خودش
چکاوک جان این فیلم نامه دست شما رو می بوسه
نعنا خانم نگران نباش من به فیونا می گم به شما کمک کنه

بابک از تیمارستان چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:32 ب.ظ

بذار حالم خوب شه برگردم یک چاقوی ناخنگیری نشونت بدن داش آکل! چیه فکر کردی مردی به سیبیله؟ اگه اینجوری بود که گربه از همه مرد تر بود. یا فکر کردی به هیکله؟‌ دیگه نمیگم گاوم هیکلش گنده است خودت بفهم.
خانومای محترم توجه دارید دیگه که این داش آکله چقدر بی نزاکت و جواده!‌ مطمئن باشید که دهنشم همیشه بو گند عرق سگس میده.
رعنا جون من کی گفتم تو بشو کنیز زنای من. تو هم یه گلی هستی مثل همه اونای دیگه. با رنگ و بوی خودت. فرق تو با اونای دیگه یه کلمه دائم و موقته که تو قباله ت می نویسن. مهمه؟ نه والله!‌ تازه چه بسا خیلی از زن و شوورا که با هم نمیسازن. ولی من و تو شاید تا ابد با هم موندیم. چرا که نه!
یه خورده نگاه کن. می بینی منو. همیشه ریش و سیبیلمو میزنم. تر وتمیز. ادوکلنم میزنم. نه مثل اون داش آکل امل که خیلی همت کنه هفته ای یه بار میره حموم سرش بوی گل سرشور میده. نیگاش کن!‌ صورتش عین آسفالت اتوبان همت تیکه پاره است. تازه یه وقت اگه شاکی بشه از دستت میدونی چیکارت میکنه؟ با قمه میافته به جونت. اما من چی؟‌ با این دم نرم و نازکم نازت میکنم!‌
همه بچه هایی ام که از من به وجود اومدن که کسی نمیدونه چند تان سالم بودن. هیچ کدوم از سوراخاشون به هم راه نداشت. البته در کودکی. بزرگیشونو نمیدونم که دیگه کجاشون به کجاشون راه پیدا کرده. کله خربزه ای و چپ و چوله ام نداشتیم.
این جریان دیوونگی رم باور نکن. مال روشنفکری زیاده. چیکار کنیم ما روشنفکرا از دست این مردم عوام!
رعنا جون بله؟ .... بله؟

رابین هود چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:36 ب.ظ

ماریان! ماریان!‌ کجایی دختر؟ امروز قبل از غروب آفتاب تو جنگل شروود زیر اون درخت بلوط سه شاخه هه منتظرتم!

mute soul چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ب.ظ

شب نویس جون چه ربطی داره؟ادمی که افسردس تو زند گیش هیچی نداره که بهش امید داشته باشه.و به ههیچی ام فکر نمیکنه حتی به سوژه های شما.میگی تو سنه ۱۵ سالگی ادم استعدادهاشو کشف میکنه استعداد من اینه که اونیو که میبینم بگم.وقتی می تونم به داده خودم برسم که دلم خالی باشه. تو این سن چی کار کنم؟
مثله همه ادمای دیگه همکلاسیام که دارم میبینم توی ذهناشون چیزی جز حرفای مسخره نیست ادما با هم فرق دارنشما که منو نمی شناسی نمی تونی بگی به نظر افسرده ای.شاید این داستانی که نوشتم به دور از حقیقت باشه ولی وجود داره می خوای ا نکارش کنی؟ یا ازش رد شی؟ مسلما شما خیلی چی زا میدونی که نمیگی ولی احساسه آدما با هم فرق داره با یه داستان نمیشه شناخت. زندگی مال ماست تا هر گونه می خواهیم در آن زندگی کنیم.

ماریان پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 ق.ظ

رابین، رابین شجاع، گای آویگز بارون، منو دزدیده. می دونی ناغافل حمله کردن. من الان تو عمارت کشیش زندانیم. داری میای قبلش یه سر برو قصر، کیف لوازم آرایش و چمدون جواهراتم و اون پیرهن حریر سفیدم هم که ژیپون داره و لبه ی ژیپونش از دامن می زنه بیرون با صندل صورتیم که تو دوسش داری، ور دار بیار. تو رو خدا، یه دستی هم به سر و روی اسبت بکش، سری قبل دامن اسپانیاییم کثیف شد.

رابین هود پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:47 ب.ظ

اسبو امروز بردم کارواش. دادم یه واکس هم به جلو داشبوردش زدن. کیف لوازم آرایش و صندلاتم ورداشتم. چقدرم سنگینه. همینه هر چی پول بهت میدم فرداش میگی تموم شد. همه اش میری از این آت و آشغالا میخری. به جای پیرهن حریره اون یکی مشکیه که رو سینه اش سنگ دوزی داره آوردم. باز نگی امل بازی در نیارا! ‌تو جنگل پر از جک و جواده. بعدشم دم غروب ضد نور میشه همه جونت از زیر لباس معلوم میشه. منم حوصله این که دم به دقه به ملت نه بزنم ندارم.
رسیدم دم عمارت کشیش یه اس ام اس بهت میزنم از پنجره بپر پایین تو بغلم. فعلا‌! بای!‌

رابین هود پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ب.ظ

تصحیح میکنم: به ملت تنه بزنم!

نازی پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:54 ب.ظ

اووووووووووووه چه باحال... بعد از سودای زندگی جدی و زشت منم بازی؟

سلطان رضا شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:05 ق.ظ

دارم یه نامه می نویسم بذارم لب تاقچه (نه طاقچه) واسه بابک و بعد بزنم به چاک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد