آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور نهم
 
نام سلطان: راکرس
محل سکونت: ایران
سن: کمتر از سی سال
فیلم های مورد علاقه:
فیلم خارجی: سینما پارادیزو - پدرخوانده II & I - اَملی پولان - قصه های عامّه پسند (PulFiction) - سه رنگ: سفید - هفت - زندگی زیباست (بنینی) - زندگی شیرین (فدریکو فلینی) - مسافت سبز - پاپیون - افسانه 1900 - راننده تاکسی - ادوارد دست قیچی - نمایش ترومن - مرثیه ای بر یک رویا - خوب بد زشت - قهرمان
فیلم ایرانی: شب های روشن - ربان قرمز - باران - بچه های آسمان - ارتفاع پست - حاجی واشنگتن - گاو - دیوانه ای از قفس پرید - کلاه قرمزی و پسرخاله - گلنار
کارتن: شهر اشباح، پرینسس مونونوکه (میازاکی) - فرار جوجه ای - والاس و گرومیت ها - جسد عروس(تیم برتون)
کتاب های مورد علاقه:
داستان خارجی: ژان کریستف(رومن رولان) - خداحافظگاری کوپر(رومن گاری) - صدسال تنهایی (مارکز) - هری پاتر (رولینگ) ناتوردشت (جی.دی سلینجر) - کوری (ساراماگو) - نیکولا کوچولو - لافکادیو و رقص های متفاوت (شل سیلوراستاین) - پسر، سفر تک نفره، چارلی و کارخانه شکلات سازی (رولد دال)
داستان ایرانی: مدیر مدرسه (آل احمد) - منِ او (رضا امیرخانی) - ماهی سیاه کوچولو، قصه های آذربایجان(صمد بهرنگی) - روی ماه خداوند را ببوس (مصطفی مستور)
تفریح های مورد علاقه: سینما و فیلم - کتاب - نوشتن - خیابان گردی - وبلاگ نویسی - گفتگو با دوستان (نخسوسن تلفنی!) - وبلاگ آماتورها خوشبختانه به بهشت نمی روند
شخصیت های ویژه من:هیتلر - رومن رولان - گاندی - شریعتی - علی - ابوذر - چمران و....
سوژه: ای دوست روح مرا درکش. وجودم را تکه تکه کن و برای خویش بردار... چرا که هستی من امانتی بوده است که باید به تو می دادم
* هر چه دوست دارید بنویسید... لازم نیست سوژه را تأیید کنید. حتی سعی کنید آن را رد نمایید.

 
با توجه به استقبال روز افزونی که در ارسال داستانها به چشم میخورد دبیرخانه تصمیم گرفته در یک عقب نشینی استراتژیک در هر دور فقط یک حاکم داشته باشیم. البته با توجه به حذف شدن موضوع جنیست در مقام حاکم و بازیکن ها احتمالا مشکلی در نوشتن داستان برای افراد علاقمند وجود نخواهد داشت.
                                      با تشکر- دبیرخانه
نظرات 148 + ارسال نظر
آنی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ب.ظ


آرزو میکنم که مهرک شوم. این جمله دعوتی است به سکوت... سکوتی سرشار از حرف حاکم میشود. بابک با صدایی لرزان ادامه میدهد : منحنی زندگی آدمها خطی صاف نیست. روی زمین صاف همه میتونن خوب راه برن، اگر روی زمین ناهموار راه رفتی و به مقصد رسیدی و راهت را پیدا کردی اون موقع هنر کردی. مهرک بر روی منحنی راه میرود گاهی پایینتر ، و بیشتر بالاتر میرود. عملکرد ما تعیین میکند که در بحرانها توانستیم آدم باشیم یا نه.

نوبت بابکه و ما به افتخارش دست میزنیم. مهرک دست به کار موشک ساختن شده. گولو جزوه مدارو اورده و البته به جای خوندن، نشسته روش. شب نویس موقعی که داشتیم میومدیم کنار ساحل بهش گفت اینقدر دانشت رو با خودت حمل نکن گولو جان و گولو بهش گفت خودتی و دویید به سمت بابک و با هم تا ساحل مسابقه دادند. بابک بهم چشم قره رفت، منم یه معذرت خواهی به سبک ژاپنی براش اجرا میکنم و میخواند :
امروز با انگشت پانسمان شده میخواهم بنویسم آنهم از رویایم. زمانی دختری را دوست داشتم اسمش رویا بود و نمیدانم چرا به جای نوشتن رویایم از او مینویسم. از صدای گرمش، از دستهای ظریفش، از موهای طلایی بلندش و از قلبش که درون اینهمه ظرافت از سنگ بود. رویایم نرم است، پر از انعطاف... به روش خودم به دنبال رویایم میروم. گاهی با ساعتها خوابیدن و گاهی با رفتن پیش دوستی که با صد من عصل هم نمیشه خوردش. رویایم را در میدان ونک پیدا میکنم و همزمان گمش میکنم. برای یافتن رویایم به جاسیگاری نگاه میکنم و میشمارم یک دو سه ... دوازده سیزده... بیست... به رویایم اجازه میدهم که پنهان شود و من به جستجویش همه جا را بگردم. دوباره یافتمش اما فرار میکند. رویایم بسیار جسور است، نمیترسد از اینکه برای همیشه گمش کنم، بنابراین من پیدایش میکنم و میگذارم که گم شود. شاید باورتان نشود ولی رویایم قرمه سبزی دوست دارد. پس نام زندگی از نوع تعقیب و گریز را بر روی رویایم که دوباره گم شده میگذارم و برای نوشیدن چای میروم، منتظرم میماند.

من که حالا دیگه به گولو تکیه کردم به چکاوک! ببخشید مهرک نگاه میکنم و برق چشمانش را با چند بار باز و بسته کردن چشمم در دلم ثبت میکنم. هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا حملههههههههههههههههههه این صدای آتش بود که از ما دعوت کرد که بر دشمنی لذیذ به نام کباب حمله ببریم. و یکی گفت خیلی شکمویی حسین!!!!!

طناز دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:23 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

سلام
آنی جون نوشته ات ؛ ماه بود البته اول باید از حاکم جدید تشکر کرد که سوژه جالبی و عنوان کرد .اما فضا سازیت خیلی ماه بود .توی این گرما فکرنکنم هیچ چیزی جذاب تر از یک سفر دسته جمعی و دوستانه باشه اونم به یه ویلا که روش به دریاست و پشتش به جنگل . وای شبها چه نسیم خنکی میاد . یادته اون شب که رفته بودیم لب دریا و داش آکل و مرجان و آتیش داشتن جوجه ها رو کباب می کردن ؛ روی آتیشی که بابک و شب نویس درست کردن چی شد؟
-- وای چه هوایی بود اون شب ؛ انی جون راستی فکر کنم اشتباه کردیا داش آکل بود که انگشتش و بریده بود ؛ آخه وقتی داشت جوجه ها رو به سیخ می زد که مرجان رو آتیش بزارتشون ؛ باد می اومد و اون چارقد سیاه مرجان کنار رفته بود و باد موهاشو و درهم ریخته بود همین شد که سیخ رفت تو دستش و انگشتش برید .
خلاصه داش آکل جوجه هارو درست می کرد و همینطور محو ؛ سیخها رو به مرجان میداد . مرجانم انگار که خواب باشه ؛ جوجه ها رو می گرفت و رو آتیش میذاشت و هرچند دقیقه یه بار این ور اونورش می کرد ؛ آتشم ؛ آتییش و باد میزد تا خاموش نشه . چکاوک ؛ اونطرفتر فال متولدین آذر و برای فائزه می خوند و بابک سرش و با خنده تکون میدادو بعضی خصوصیات آذری ها رو تائید می کرد و بعضی ها رو رد می کرد . طناز آاز تو ویلا با یه سینی شربت اومد سمت بچه ها و همین که دید بحث طالع بینی و این حرفهاست ؛ بدون اینکه شربت و به کسی تعارف کنه اون و روزمین ول کرد و یه لیوان برای خودش برداشت و رفت کنار چکاوک رو زمین ولو شد پرسید:خوب متولدین تیر چطور؟ می دونی به نظر من بهترین زنها متولد اردیبهشت یا تیر ن ؛ مردها هم که خوب کلا خوب ندارن .
شب نویس که حوصله ء این بحثها رو نداشت و داشت با بارون حرف میزد با خشونت حرف طناز و قطع کرد که : نکه حالا همه زنها بی نقصا . طناز سعی کرد که خودشو به نشنیدن بزنه و ادامه داد خوب می گفتی ؛ آذریا چطورین ؟!!بعد درحالی که زیر چشمی به بابک نگاه می کرد لبخند زد. تو همین حال و هوا بودن که بارون گفت حیف نیست همینطوری نشستین بهتر نیست کمی راه بریم .آنی گفت : وای این خیلی عالیه ؛ بهتر از این نمیشه .فائزه ام گفت :آره توروخدا شما برید کمی قدم بزنید تا من کمی مداربخونم . اصلا حوصله ء این درس مزخرف و ندارم .
چکاوک که داشت با حرارت درمورد خطرناک بودن مردهای آذر حرف می زد ؛ وقتی عکس العمل فائزه رو دید ؛ابروش و بالا انداخت و گره روسری اش و صافکرد و گوشی اش از تو جیبش درآورد ودرحالیکه رو به طناز می کرد گفت :فکر کنم بهتر امروز تکلیفم و با این ... روشن کنم بدجوری رو اعصابم میره .طناز گفت :ای بابا ؛چکاوک جون ؛ولش کن اعصاب خودت و خرد نکن ؛زندگی همینه دیگه :یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با اونمی خواهی !!!
آنی دستشو پشت طناز گذاشت گفت :ولش کن بگذار هرکاردوست داره انجام بده اونطوری راحتتره .میای تا اون درخته بدوییم . شب نویس و باران و بابک ؛جلوتر می رفتن و هرچند دقیقه یکبار با صدای بلند می خندیدن . بچه ها که دور شدن ؛مرجان با پشت دست موهاشو از رو پیشونیش کنار زد گفت:بچه ها خیلی دور نشید تا ۵دقیقه دیگه شام حاضره ؛یخ می زنه ها . آتشم که حسابی از گرمای آتیش سرخ شده بود ؛کمرش و صاف کرد و یه نفس عمیق کشید .داش آکل همه جوجه ها رو آماده کرده بود و صورتش تو تاریک روشنی نورآتیش خسته تر به نظر می رسید . مرجان با شرم سرش و بالا آورد و بصورت خسته داش آکل لبخند زد ؛ : خسته نباشی مرد ؛ - نمی دونستم از این کارهام بلدی؟
داش کل دستی به سبیل انبوهش کشید و گفت منم نمی دونستم وقتی می خندی قشنگ تر می شی ؟
مرجان سرخ شد و آتش برای اینکه یه چیزی گفته باشه بیخود سرفه کرد و پرسید :چقدر دیگه بچه ها رو صدا کنم .مرجان کمی جابجا شد و روسریشو روسرش مرتب کرد . کمی هول شده بود و پر حرفی می کرد . داشآکلم برای اینکه این صحنه رومنس تر نشه بلند شد و رو به دریا ایستاد . باد لای موهای مرجان می پیچید و داش آکل زیر لب آوازهای شیرازی و زمزمه می کرد.
از دور صدای بچه ها که با جیغ و داد و شادی کنان نزدیک می شدن می اومد .
جلوتر از همه چکاوک و آنی و طناز می اومدن و در مورد حقوق از دست رفته خانمها و ظلم تاریخی به زنان بحث می کردندو از تجمع ناموفق میدون هفت تیر صحبت می کردندو بابک و باران هم با گره ای در ابرو درمورد ناگریز بودن تحولات جامعه مدنی بحث می کردن و شب نویس هم تنها درحالی که دستش و تو جیبش گذاشته بود و به عمق تاریک دریا نگاه میکرد پشت سرشون می اومد ؛ انگار که دوباره یا آنجلینا افتاده بود و یه غم ملایم به دلش چنگ می زد . دریا و باد ساحلی و این بوی آتیش و جوجه کباب همه بچه ها رو سر وجد اورده بود . طناز شروع کرده بود بلند بلند شعرهای فروغ و خوندن و بقیه بچه گاها همراهیش می کردن . مرجان کباب ها رو توی سیسنی لای نون میگذاشت و فائزه هم دیگه کتاب و بسته بود با آتش رفته بود که بشقابها رو از تو ویلا بیاره .
یادته آنی جون؟
عجب شبی بود ! چه شام دلچسبی ؛چه هوایی ؛ چه صمیمیتی ؛
گاهی که فکر می کنم با خودم می گم نکنه که همش خواب بود ؛اون همه خاطره خوب .
چه روزه هایی !
--------------------
چکاوک جون میشه فال متولدین تیر رو هم برای من بنویسی ;) گناه دارم ؛ تازه این ماه تولدم ام هست .:( .
----------------
آنی جون شاید بعدا بازبقیه شو برات بگم .مرور خاطرات خودش یه کیف دیگه داره نه؟!!
----------------
راکراس عزیز مرسی که ما رو به قصرت مهمون کردی و مرسی که به یادمون آوردی که چقدر خاطره خوب از هم داریم راستی منهم خیلی از صمد بهرنگی و نوشته هاش خوشم میاد به نظر من شاهکارش زندگی اش بوده‌(البته این و یه چند نفر دیگه هم گفتن ) . فیلم شبهای روشن هم فیلم قشنگی بود . ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده بود . ملایم و تاثیر بود.
به هرحال بابت مهمونی توی قصر مجلل ات ممنون .
-------------------
دبیرخونه دست شمام درد نکنه (همینطوری الکی دیگه ؛عین با تشکر از خانواده رجبی!!!)

مرجان دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام بچه ها
منم اومدم تا ازهمتون تشکر کنم و بگم که به منم خیلی خوش گذشت . روزهای خوبی بود ممنون . فقط اگه بعضی از جوجه ها سوخت شرمنده !! چون گاهی خوب حواس آدم پرت میشه !!

مرجان دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:30 ب.ظ

یادم بچه تر که بودم برای یه موضوع انشا نوشته بود که ای کاش قلبم در باغچه می روئید .
و در تکمیلش قلب و تو باغچه کاشته بودم و قلبم شده بود یه بوته توت فرنگی و هرکسی ؛حتی اون کلاغ سیاه یه سهمی ازش برئه بود . کبوتر سفید و گنجشکهای معصوم باغ که دیگه بیشتر . این موصوع داستان حاکم فعال این دور من و یاد اون انداخت . تعجب نکنید درسته که ماسواته درست و حسابی نداریم و زمان ما دختر مدرسه نمی رفت و زنگ انشا نداشت اما دل که داریم ؛ می تونیم بکاریمش و توت فرنگی هاش و بین دوستان تقسیم کنیم.

آتش دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:40 ب.ظ

آنی جون سلام اومدی و مثل همیشه با کلی شور و هیجان
از اومدن تو هم خوشحالم چکاوک جون هر چند که....
من ۴ روز دیگه کنکور دارم و بعدم فکر نمیکنم بتونم دیگه بیام هر چند که سعی میکنم داستان نیمه کاره این سلطان راکرس و تموم کنم و بفرستم منو یادتون نرهههااااااا
مهرک یه روز بهم گفتی اگه سعی کنی دل کسی و نشکونی خیلی آروم میشی این جمله ات کمکم کرد ممنونم
حسین جان بهم گفتی به دیگران اجازه بدم عقایدشونو بگن و روشون فکر کنم و خودمو محصور نکنم روش خیلی فکر کردم اب!!!
داش آکل از تو هم خیلی چیزا یاد گرفتم که چون زیاده نمیگم
از بابکم ممنونم به خاطر اینجا و نوشته های قشنگش
از بقیه بچه ها:گولو جون ،انی راکرس دونه تسبیح نعنا جون و باران عزیز از همگی ممنونم
عزت تو هم بچه خوبی شو
همگی خداحافظ
راستی به این جمله فکر کنین میخواستم ملکه شم با این سوژه ولی نشد....
عشق سر کوچه به آهنگ زباله می رقصد!

راکرس دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:49 ب.ظ

می رم پیش آنی خم می شم و می گم... تاجم برای تو...
صدای مهرک امد قصر با همه چیز ریخت سایه ها تصویر ها همه ی چیزهایی که برای خودم ساخته بودم محو شد و رفت... یک جای نا معلوم توی زمان و مکان عین یه مرگ می مونه شاید یه تولد دیگه... همه چیز ریخته هیچی نیست برای راکرس هیچی مهم نیست... دوست داره داستان بنویسه قهرمان ها رو رنج بده دوست داره... داستان چه قدر خوبی می شه نشست و باهات درد دل کرد....

امروز رفتم زیر همون درختی که برای نوشته آنی می
خواستم و اسمش یادم نمی اومد... زیر همان درخت با باران زرد...برگ ها با خط خط های شعاعی نو را دعوت می کردند. ÷رنده و من با شکلات و سلوهای ویولون دراز کشیده بودم واقعاً خوشبخت بودم با اینکه حرفههای چکاوک سینم و ÷اره ÷اره کرد با اینکه نشستم و زار زدم زود اغوا شدم...
شکلات حالمو به هم میزنه همشو تف می کنم هدفونو ÷رت می کنم و شروع می کنم به درخت مشت زدن... شاخه هاش تنش رد قهوهای روی تنش فریاد می زنم انتقام هرجی رنجه از تو می گیرم انتقام اشک بهترین ها سکوت بهترین ها نفس های خوردشونو از تو می گیرم از تو دستام خون اومده درخت از جاش تکون نمی خوره...
یه تیکه از بهشت یه جای کوچک یه هدیه به آن کسی که زیبایی برای اوست... به پای درخت می افتم و عذر می خوام به ÷ای همه ی زیبایی اش می افتم یه بهشت یه بهشت برای آن کسی که رنج می بره و من آمدم رنج ببرم از شیرینی شکلات بیزارم و دست لطیف و نرمی که موقع رقص توی دستم چرخ می خورد... من رنج می برم آنقدر که شاید روزی اجازة گفتن نام زیبایی ها را داشته باشم....
چه قدر بد بختم چند روزیه به من خوش گذشته کسی جای سهم رنج منو نمی دونه....

----------------------
استامینوفن و اینها گذشته....... سارا به من یه قلب جدید داد....

اینجا توی این شلوغی این کافی نت جا برای خلوت کردن با خود نیست... مهرک از دیدنت خوشحالم...آتش موفق باشی...طناز تولدت مبارک....

نازی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:17 ب.ظ

میدونید ؟ من هر وقت میام اینجا هنوز گیج میشم. چون قواعد بازی دستم نیومده... کی میتونه به یه آدم خنگ و گیج و اینا تو فهم قضایا کمک کنه؟

فائزه دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:14 ب.ظ

چکاوک نازنینم، خوش اومدی دلم برات قد یه نخود شده بود!!! برای مهربان ترین مهرک دنیا که قشنگ ترین آوازای چکاوکی دنیا رو می خونه!(عجب جمله ای نوشتم). چقدر دلم برای دیدنی تنگ شده که هر روز رو یه معجزه ببینه...
بامبی جان بقیه وقتا باید دو هزار روز دنبالت بگردیم پیدا شی، ولی انگار معجزه چکاوک با خودش حرکت می کنه ها.
تازه شب نویس خان خوشم اومده دانشم رو حمل می کنم تو که دانشت تا توی قصه هاتم اومده! ترمزه چی بود اسمش یادم رفت همون!
آنی چیزی که درباره رویات نوشتی منو یاد این جمله از بوبن انداخت تقدیمش می کنم به قلب نازنین و مهربونت: « سبک، زلال. عشق آنچه را دوست می دارد تیره نمی سازد. تیره اش نمی کند چون در پی تصاحبش نیست. لمسش می کند بی آنکه به تصاحب خود درش آورد. آزادش می گذارد تا برود و بیاید. عشق می آید، عشق می رود. همیشه هنگامی که خود می خواهد نه آنگاه که ما می خواهیم. برای آمدن خود تمامی آسمان را، تمامی زمین را، تمامی زبان را می طلبد... نمی تواند در تنگنای معنی قرار یابد. حتی نمی تواند به خوشبختی بسنده کند. عشق آزادی است. آزادی و خوشبختی به یک راه نمی روند. آزادی با شادی همپا می شود. شادی مثل نردبانی از نور در قلب ماست. ما را خیلی بالاتر از جایی که هستیم، خیلی بالاتر از جایی که خود هست می برد. جایی که هیچ چیز دریافتنی نیست مگر آنچه درنیافتنی است.»
گرچه طناز خانم حال بنده رو تو داستانش گرفته ولی چون هردومون متولد تیریم دیگه باید راه بیایم دیگه!
آتش جونم از ته دلم آرزو می کنم کنکورتو خوب بدی...
راکرس جان چی شد یهویی؟ سهم آدما شادیه ولی شادی بدون رنج معنی نداره. "ای کاش زندگیم برای همیشه اشکی و لبخندی باقی بماند"... منتظر کامنت های طولانیه طولانیت هستم!

آنی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:14 ب.ظ

به نازی :
اولی اینکه اگه یه آدم گیج و خنگ تو آماتورا باشه، اون منم.
دومیشم بازی خیلی ساده‌است تو باید یه داستان برای سوژه سلطان یا ملکه بنویسی و تمام. بفرست به آدرس دبیرخونه و بعدش دبیرخونه لطف میکنن داستانت رو میزارن تو آماتورا. تازه بازی شروع میشه به همین سادگی. سلطان یا ملکه داستانت رو میخونن و البته همه آماتورها. و بین داستانهای رسیده داستانی رو که به سوژه نزدیکتره رو انتخاب و برنده اعلام میکند. خیلی ساده در این بین آماتورها هم بیکار نمیشینن و داستانت رو نقد میکنن و تو هم میآی و از داستانت دفاع میکنی و یا حتی میتونی نقد آماتورها رو بسیار با افتادگی بپذیری. خیلی ساده!!!!!!!!!!!!!
البته میتونی به برنده هم با نهایت خضوع تبریک بگی... البته این بند برای وقتیه که تو برنده نیستی وگرنه سیل تبریکات میریزه تو کامنت دونی و تو هی خوش به حالت میشه.
خیلی ساده!!!!!!!!!!
قبلش و بعدشم میتونی بیای مثل من هی از خودت کامنت در کنی، حتی اگه دبیرخونه بهت جواب دندون شکنم داد باید بایستی و مثل یه درخت استوار و افتاده حال باشی ؛ی
خیلی ساده!!!!!!!!!!
معمولا آدمای خل و چل یه چیزی رو تکرار میکنن ولی من خل و چل نیستم ؛ی خیلی ساده :ی

آنی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:24 ب.ظ


همه بعد از خوردن کباب روی شن ساحل دراز میکشیم و به صدای امواج دریا گوش میدیم. برنامه بعدی اینه که شب نویس از رویاهاش بگه. اما اینقدر خورده که صداش درنمیآد بنابراین با زرنگی میگه یه فکری کردم به صدای امواج دریا گوش میدیم و بعدا هرکی بگه که چی شنیده. مهرک میگه بهتر... هیچ کس نمیپرسه چرا! و مهرک هم اصراری نداره که توضیح بده. دریا داره از چکاوک مهربون حرف میزنه، از فالی که گرفته و از اینکه امروز تو منحنی زندگی پایین رفته. ناخودآگاه دستمو دراز میکنم و دستهای نحیفش رو میگیرم. باورم نمیشه دستای خودش باشه. چشامو باز میکنم و از دیدن چکاوک بالای سرم ... کم مونده قلبم بایسته. به اطرافم نیگا میکنم همه چشاشونو بستن، درحالی که هنوز هم باورم نمیشه از چکاوک میخوام کنار من دراز بکشه. دستشو تو دستم نیگر میدارم و بهش میگم که دلم میخواست همین الان بمیرم چون دیگه هیچی از خدا نمیخوام. چشامو میبندم و غماشو از وجودش مثل یه دود سیاه میکشم بیرون دستمو دراز میکنم و از درختی که از قلب مرجان جون گرفته یه دونه توت فرنگی میچینم و میزارم تو دهن چکاوک. با صدای سگ سلطان راکرس به خودم میآم و به دست خالیم نگاه میکنم.

خارج از بازی : همین الان یه اس ام اس اومد تقدیمش میکنم به آماتورا بخصوص چکاوک :
زندگی عشق است، عشق افسانه نیست. آنکه عشق را آفرید، دیوانه نیست. عشق آن نیست که کنارش باشی، عشق آن ایت که به یادش باشی...

طناز : فکر نکنی فراموشت کردم، تو با رعنا اینا میآیی فردا، چکاوکم راضیش کن که بیآد. دل هممون براش یه چیکه شده. خوشم اومد که اینقدر قشنگ اومدی و سرجای خودت نشستی. این فال های روزانه رو بی خیال بشین امشب باران میخواد برای همه فال حافظ بگیره و شب نویس تعبیر میکنه که بازم اجرش با خدا.

چکاوک : از وقتی برگشتی دیگه محور همه داستانه. حتی از مهرکم مهربونتره، من نوبتم رو با کمال میل میدم به چکاوک دلم میخواد زودتر از رویاهاش بگه.

آتش : که آتش به همه عالم زد. موفق باشی، امیدوارم برگردی و ملکه بشی. خودم برات یه داستان توپ مینویسم.

فائزه : منم با داستانهای فلسفی کریستین بوبن خیلی حال میکنم.

داش‌ آکل خوش درخشیدی... منتظریم

بابک دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ب.ظ

وااااای انگشتم!‌

آنی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:00 ب.ظ

باز این شب‌نویس سر به سر باران میزاره و انگشت بابک رو که قبلن گفتم بریده لگد میکنه. و اینقدر فریاد بابک جگرخراش بود که دیگه نمیتونم ادامه بدم و باید برم حساب این شبنویس رو برسم . فعلن
ادامه دارد...

سلطان راکرس حالا به نظرت میشه به کی گفت بی کار؟!

آنی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:02 ب.ظ

حالا اگه گفتید چرا شبنویس برای اینکه سر به سره باران بزاره، انگشت بابک رو لگد میکنه؟!!!!!!!!
آخره سوتی بود نه ؛ی

باران سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:40 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

بعد از خوندن همه ی کامنت ها مثل همیشه خیره می شم به صفحه ی مونیتور. هیچی ندارم که بنویسم. دلم می خواست امشب در مورد اعداد مختلط بنویسم. همه می شناسید این اعدادو حتما. عدد مختلط عددی به فرم a + bi است که در آن a و b از اعداد حقیقی و i عدد موهومی برابر با ریشهٔ دوم عدد ۱- است.
عدد مختلط a + bi را می‌‌توان به صورت (a,b) نوشت. اعدادی که باید تصورشان کرد. فرض کرد که اگر وجود داشته باشند... وقتی در ریاضی صحبت از اگر و احتمال به میان می آید وضعیت مسخره می شود. پیچیده و جانکاه... ولی خب دیدم نه با وضعیت اینجا زیاد سازگار نیست. یه جایی آنی نوشته بود باران می خواد فال بگیره دیدم بد نیست... گرفتم به نیت همه ی کسانی که اینجا می آن و حداقل من می دونم که خیلی هاشون به دنبال یه چیزایی هستن. بازی اینجا شروع شد کی فکرشو می کرد که به اینجا برسه. هیچ کس. چرا من فکر می کنم به طرز غم انگیزی داره ادامه پیدا می کنه؟ چرا من فکر می کنم این بازی داره خیلی واقعی می شه؟ چرا فکر می کنم بعضی دارن واقعا نقش خودشونو بازی می کنن و این واقعا غم انگیزه. اینجا در بیشتر موارد فقط اسامی فرق می کنه... باقی هر چه هست واقعی است و شاید اساسی ترین دلیل همین باشد. شاید هیچ ارتباطی نداشته باشه به این بازی و تنها یک حس لحظه ای باشه که وادارم می کنه اینا را بنویسم. با هیچ کدوم از بچه ها تا حالا ـ به غیر از یکی دوتاشون ـ مستقیم حرف نزدم ولی به هر کدوم که فکر می کنم یه تصویر غم انگیز تو ذهنم درست شده. از دو حالت خارج نیست یا همه واقعا «نجدی گونه» به طرز غم انگیزی خودشون هستن و یا اینکه همه اشون اینجا خواستن غمگین جلوه بدن خودشونو. مسخره است ولی من حتی وقتی طنزها را می خونم یه حسی پیدا می کنم. البته نه در مورد همه ی کامنت ها. حالا اونایی هم که اینجا بیان نمی کنن٬ تو خونه خودشون همین شکلی ان. این اواخر خیلی می خواستم وارد معرکه بشم و تو نوشتن داستانا مثل قبلنا اکتیو باشم. ولی خوب نمی شد دیگه: این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است/کین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست... تصویرهای آنی و رویاهایی که درست کرده بود زیبا بودن. بابک این بار سکوت کرده بود بیشتر... و سکوتش زیبا بود. شب نویس نبود ولی سایه اش هنوز سنگینی میکنه. جای چکاوک خالی بود و ورود این بارش مثل پست آخری وبلاگ خودش غم انگیز بود. (این روزها همه چیز غم انگیزه) سلطان راکرس تونست فضا را تغییر بده. حال و هواشو یه کم زنده تر کرد. هر چند با چیزایی که من ازش خوندم فکر می کنم باید ملکه می شد. اینو به یکی از دوستان هم گفتم. تو همه ی داستانایی که از دوستای وبلاگ گفته تصاویری زنانه داره. هر چند قرار بر این شده که به جنسیت اهمیت داده نشه ولی خوب جنسیت نوشتار برام مهم بود گفتم بگم اگه اینطوری بود یه وقت خدای نکرده (چشمک) نگه ندونستن رفت. بقیه دوستان همیشه در تلاش بودن و برای این وبلاگ زحمت کشیدن. دست همه درد نکنه و اولین تلاش فردای امشبم این خواهد بود که برای سلطان این دور یک داستان بنویسم. و در نهایت می خواهم دیوان حافظ را باز کنم و برای همه ی دوستانی که اینجا هستن و به طرز احمقانه ای(این کلمه را از یه زاویه دید دیگه نگاه کنید خواهش می کنم) خودم را به خیلی هایشان نزدیک احساس می کنم آن هم به نوعی نادر٬‌ یک فال بگیرم... باز می کنیم:
بر سر آنم که گر ز دست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به در آید
ترک گدایی مکن گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ درین سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
----------------------------------------
دوستان نگفتم عاقبت این ورق یه روزی برمیگرده...
.......................
خارج از بازی: این بار دیگه واقعا هیچی...

شب نویس سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:53 ق.ظ http://shabnevis.com

فکر کنم باید یه برنامه شمال بذاریم. نظرتون چیه؟ میدونم حتی حوصله ی دین همیدگه رو تو همین تهرانم نداریم ولی خب پیشنهاده دیگه. حالا اگر نرفتیم شمال بریم یه پیتزایی همبرگر بخوریم!!! دور هم منظورمه. اینطوری شرعی هم هست و دیگه کسی نمیگه من نیستم!!!
آهان فکرشو بکنین رفتیم شمال یه ویلا گرفتیم که لب دریاست و علاوه بر تصاویری که آنی و بقیه گفتند همگی رو به دریا رو شنها نشستیم بهترین داستانهای هر دور رو میخونیم. باد هم میاد و دود آتیشی که درست کردیم هم میاد طرفمون و بعد بلند میشیم یه دست وسطی دبش روی شنها میزنیم و توپ میافته تو دریا و بابک و باران میپرن بیارن ولی مننمیرم! دوست ندارم برم. آقاجون. من نمیرم. اصرار نکینن. نمیخوام برم. توپ من که نبود. بره جهندم. نمیخوام برم. هلم ندین لطفن. با زبون خوش میگم هل ندین.....
راستی من داره داستنم تموم میشه. از ما گفتن. پس فردا جایزه رو بردم!!!! ـ میدونم اجرم با خداست راکرس خسیس!!! ـ نگین این داشت زیرجولکی مینوشت ها. داستان نوشتم توش آلبالو و آب آلبالو داره!!!

طناز سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ق.ظ

این دفعه اومدم اینجا فقط بخاطر فائزه جون
:((( .
چی گفتم تو داستان که ناراحتت کردم عزیزم ؟بخدا قطعا از روی نادونی بوده و نمی خواستم که اینطور باشه . می دونی البته من خودمم اینطوری ام .گاهی خیلی آسون ناراحت می شم یعنی یه چیزهایی که شاید هیچ کس و ناراحت نکنه من و غمگین می کنه .خلاصه که من در حضور همه بچه ها رسما ازت معذرت می خوام . اگه ناخواسته تصویری که ازت درست کردم مطابق میلت نبوده . بیشتر منظورم این بوده که چون نگران امتحانت بودی حواست به درست بوده تا بازی .اما ساری . تولودت هم نیومده مبارک . حالا باهم دوست تر شدیم ؟!! :)

مرجان سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:40 ق.ظ

راکراس عزیز
ممنون از تبریکت . اما مگه می خوای ما رو بذاری و بری که پیشاپیش تبریک می گی ؟!!
این همه مهمون دعوت کردی و ما این همه تدارک دیدیم و هرکدوم از یه طرفی اومدیم که با هم باشیم اونوقت تو حرفهای غصه دار می زنی ؟!!
میدونی زندگی ؛عشق ؛ تول و ... همه رنج است . و به همین رنجش زیباست .
البته این از اصول بوداست می دونی که . شاد باشی در کار همه غمها ت .

مرجان سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ق.ظ

راکراس عزیز با عرض پوزش از اینهمه اشتباه تایپی در دو خط!!!!
راکراس عزیز
ممنون از تبریکت . اما مگه می خوای ما رو بذاری و بری که پیشاپیش تبریک می گی ؟!!
این همه مهمون دعوت کردی و ما این همه تدارک دیدیم و هرکدوم از یه طرفی اومدیم که با هم باشیم اونوقت تو حرفهای غصه دار می زنی ؟!!
میدونی زندگی ؛عشق ؛ تولد و ... همه رنج است . و به همین رنجش زیباست .
البته این از اصول بوداست می دونی که . شاد باشی در کنار همه غمها ت .

متن و اصلاح و مجدد ارسال کردم .

اشتباهات به ترتیب
۱- تولد
۲- کنار

رعنا سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ

موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت!

می خواهد قطع کند که صدای عشوه گرانه زنی را از پشت خط می شنود: "بفرمایید." شک می کند. مگر شماره همراهش را نگرفته؟؟ صدای زنانه این بار کشدارتر می گوید: "الووووووووووو بفرمایید." صدا آشناست. در تردید بین حرف زدن و نزدن می ماند: "الو حسین" "سلام رعنا جون. من چکاوکم. ببخشید نشناختمت، آخه شماره ناشناس افتاده بود." توی دلش می گوید: "خودم هم ناشناس شده ام." "بابا کجایی تو؟" و بدون اینکه منتظر جوابش بماند ادامه می دهد: "ما شمال ویلای سلطان..." تند تند حرف می زند. می خواهد از پاسخ به هزار تردیدی که مثل خوره به جانش افتاده طفره برود یا از علت بی خبر رفتنشان؟؟!!! کاش جرأت داشت بلند بپرسد! "الو" "بله؟" "می گم کی می آی؟" "ها، آ، معلوم نیست، شاید پس فردا." چرا نمی گوید اگر می خواستید بیایم از قبل دعوتم می کردید؟؟!!! "خیلی دیره." "می شه با حسین صحبت کنم؟" "با کی؟" "حسین" "حسین؟ باشه بیا. گوشی." "سلام عزیزم. امروز همش داشتم به تو فکر می کردم." سعی می کند دیدن خنده آنی و خط و نشان کشیدن های حسین برای او در صدایش تأثیری نگذارد! آب دهانش را به زور پایین می دهد: "من پس فردا اونجام." "باشه تا پس فردا منتظرت می مونم، گرچه خیلی سخته." آنی باز هم می خندد. تلفن را قطع می کند. پشت به پنجره می کند و بغضش را فرو می دهد. از آن تو صدای آنی را به زحمت می شنود: "بهش گفتی که سلطان شاید ملکه باشه..."

شاید ادامه داشته باشد!

زیبا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:52 ب.ظ

امروز ظهر :

اولین بار یک پنجره مرا به سمت دوستی برد که دیوار نام داشت. ظهرهای اجبار خواب در تابستان داغی بودند بر دلم . بر روی دیوار مینشینم و از اینکه مادر نمیداند میخندم. به پنجره چشمک میزنم و مرور میکنم. با دقت پنجره را باز کردم و آرام پریدم تو تراس و از نرده ها آویزان شدم و از آنجا با یک پرش... و حالا اینجا روی دیوار زیر سایه درخت گیلاس به کوچه نگاه میکنم. پدری نان سنگک به دست دارد و یک سطل ماست. با خودم فکر میکنم خوش به حالشان هنوز ناهار نخورده اند و حتما بعدازظهرها نمیخوابند.
؛ی

فائزه چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:03 ب.ظ

بعد دو امتحان افتضاح! بعد اینکه کل سیستمتو داداش کوچیکت خراب می کنه و مجبوری تو این گیر و دار امتحانات دوباره از سر همه چی نصب کنی و بعد هزار تا اتفاق بدتر از بد دیگه میای آماتورها که نوشته های دوستای نادیده تو بخونی. همونایی که خیلی دوستشون داری بی دلیل! بعد می بینی همه دپرس شدن و گوشه گرفتن! چی شده بابا چه خبره؟ اینا چیه نوشتین؟ آنی جانم کجا رفتی؟ باران عزیز چی شده؟ چکاوک جان چرا اینقدر اجازه می دی غمگین بودنت کشدار بشه؟ راکرس جانم تو چی؟ این کامنت اخر رعنا هم که دیگه آخرش بود! بدبختی از خستگی دارم می میرم نمی تونم بیشتر از این بنویسم عصر بر می گردم بازم می نویسم ولی فعلا دوتا از یکی عاقل تر از من(ژید) بشنوین:
"بر روی زمین تیره روزی، پریشانی، بینوایی و وحشت گستره ای چنان بیکرانه دارد که مرد خوشبخت نمی تواند بدان بیاندیشد و از خوشبختی خود شرمسار نشود. با وجود این آنکه خود نمی داند چگونه خوشبخت باشد، هیچ کاری برای خوشبختی دیگران از او ساخته نیست. من در درون خویش تعهدی مبرم به خوشبخت بودن احساس می کنم اما هر سعادتی که تنها به زیان دیگری و با بی بهره کردن او از تملکی به دست آید به چشمم نفرت انگیز می نماید...".

"از دیرباز شادی به چشمم نایاب تر، دشوارتر و زیباتر از اندوه جلوه کرده است. و هنگامی که بدین کشف نائل شدم، که شاید مهم ترین کشفی باشد که بتوان در طول زندگی بدان نائل شد، شادی برایم نه تنها (چنان که بود) نیازی طبیعی به شمار آمد، بلکه به تعهدی اخلاقی بدل گردید. چنین پنداشتم که بهترین و مطمئن ترین راه برای پراکندن خوشبختی در پیرامون خویش، این است که خود تصویری زنده از آن ارائه دهیم، و بر آن شدم که خوشبخت باشم".

طناز جونم دوستت دارم راست می گی این روزا خیلی حساس شدم! ولی این نیز بگذرد...

فائزه چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:35 ب.ظ

آنی زیبا، کامنتتو الان دیدم! اون موقع نمی دونم چرا نبود!!! خیلی قشنگ بود چقدر خوشحالم که تو خوبی!!!

آنی زیبا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:34 ب.ظ


بعد از بازی و توپی که آب با خودش برد. در امتداد ساحل قدم زنان آواز میخونیم و پاسی از شب گذشته به سمت ویلا حرکت میکنیم. فائزه با بابک و مهرک، طناز و باران با آتش، مرجان و داش آکل و حسین تنها و من پابرهنه در آخر به دوستان عزیزم که با هیجان حرف میزنند نگاه میکنم. بصورت پراکنده میشنوم که فردا صبح زود به جنگل میریم و قراره که برای ناهار در کلبه شکار سلطان راکرس باشیم. نمیدونم چرا حسین اینقدر ساکته و داره به تنهایی در کوچه باغ پیچ در پیچ که به ویلا منتهی میشه قدم میزنه از بعدازظهر که با رعنا حرف زده گاهی تو خودشه، میخوام صداش بزنم و باهاش حرف بزنم اما با خودم فکر میکنم بهتره خلوتش رو بهم نزنم. امیدوارم از شوخی من نرنجیده باشه، راستی چرا رعنا با ما نیومده بود؟! این سوالی بود که باید سر فرصت از حسین بپرسم. وای دیگه زمین شنی نیست و به سختی میتونم پابرهنه راه برم. یاد دمپایی قرمزم که دریا با خودش برد به خیر. به ویلا میرسیم و مرجان به قولش عمل میکنه و چایی داغ با شیرینی خامه ای دوباره هممون رو دور هم جمع میکنه و هر کسی یه چیزی میگه . به سختی میتونم تشخیص بدم که کی با کی حرف میزنه. وای چقدر خوب که همه سرحالند، اما شبنویس هنوز تو خودشه. براش دست تکون میدم و ازش میخوام بیآد کنارم بشینه. ببین حسین من واقعا متاسفم به خاطر شوخی ای که کردم... نه بابا اشکال نداره... میتونم بپرسم که چرا ناراحتی؟ میل خودته اگه نخوای میتونی جوابم رو ندی... میدونی آنی خیلی وقت میشد که از رعنا خبر نداشتم. حتی چند بار براش تو آماتورا کامنت گذاشتم اما خبری نشد. قبل از اینکه بیایم شمال باهاش تماس گرفتم ولی پیداش نکردم. از صداش معلوم بود که از من رنجیده. البته من میتونستم پیداش کنم ولی... ولی چی؟!!... واقعا دلم میخواست اینجا باشه...
تو دلم خدا خدا میکنم که رعنا صدای منو نشنیده باشه... هی آنی! حواست کجاست؟... هیچی، داشتی میگفتی... تمام امروز بعدازظهر و شب داشتم فکر میکردم چرا هیچ وقت متوجه نشده بودم که دوستم داره؟!... مهرک که همه چیزو میدونه، یه موشک پرت میکنه سمت حسین که روش نوشته : رعنا خیلی مهربونه حسین توام بیشتر حواست رو جمع کن. آنی پاشو بیا اینجا، قیافت دیدنیه، تو که واقعا نمیخواستی رعنارو ناراحت کنی؟ من میدونم.
یه دونه محکم میزنم پشت حسین و به مهرک لبخند میزنم. بابک داره دنبال یه موزیک خوب میگرده که یه کمی برقصیم.

حتما ادامه دارد...

راکرس چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:51 ب.ظ

صبح قبل از اینکه بابک در تراس را باز کنه، همان موقع که شب‌نویس نوبت خوابیدن من روی تخت را هم خوابید، باد کوچکی گرفت و نزدیک قصر تکه‌ای از کاغذ آسمان را پاره کرد. ستاره‌ها که روی گنبد نیلی چمباتمه زده بودند، مثل دانه‌های مروارید سر خوردند و ریختند پایین. چند دانۀ کوچک و قشنگ روی تراس افتاد و باقی ستاره‌ها که یا میان چمن‌ها گیر می‌کردند و یا بر روی تپه سر می‌خوردند و پایین می‌رفتند، رودخانه‌ای از نور را بر روی تپه ساخته بودند و بعد قلپ... خودش بود، ماه بود که افتاد توی دست‌های من. خیلی سنگین نبود، اما به درشتی آسمان. پلکهایش را به هم زد و با نور نقره‌فامش رو به من گفت:
-سلام، چه ماهی قشنگی بود... وقتی که یه نور قشنگ سطح آب رو سیمگون کرده بود، تمام پولکاش برق می‌زدن، ..." دوشنبه ۵ تیر، متولدین مرداد امروز....." چیه می‌خوای از چکاوک بدونی؟ دوست داری بدونی کجاس، چی کار می‌کنه؟ ببخش که نمی‌تونم بهت چیزی بگم... آخه اون بعضی شبا می‌یاد و می‌شینه با من حرف می‌زنه...خوب من راز دارشم دیگه... می‌ترسم دیگه به من چیزی نگه... اگه با من حرف نزنه از غصه دق می‌کنم.... ولی می‌دونی، اون الآن در شرف خلق یه افسانه است، جایی که یه قهرمان واقعی مشرف به پیروزی است...
ماه رو بوسش می‌کنم...
پیغام ماه قصر رو به آسمون برده بود. بابک هیبت مردونشو شکست و جست و خیز کنان و فریاد کنان توی قصر می دوید و می گفت چکاوک حالش خوبه. حالش خوبه، حالش خوبه. شب‌نویس توی یه شوک ملایم بود. احساس می‌کرد باید ضربۀ آخر یه داستان باشه. باران از خوشحالی به کوهستان دوید. خانم ها توی تالارشون یه جشن زنونه با بزن و بکوب گرفته بودند. مرجان پیششون بود، نعنا هم پیششون بود و میزممد شاید اولین شاگردی بود که از شنیدن چنین خبری ذوق می‌کنه. داش‌آکل رفته بود از محلۀ جهود‌ها یه شیشه عرق بگیره. همه می‌دویدند و فریاد می‌کشیدند. انقدر انرژی بود، انقدر هیاهو بود که زمان فرصتی برای تمام کردنش نمی‌داد. یک ساعت بعد، باران است که تنها قوچ آماتوریا را شکار کرده است و از کوهستان باز می‌گردد.
جایی روی ترش واش های کنار رودخانه فرش ابریشمی بزرگ قصر رو پهن می‌کنیم. نعنا به خاطر ترش واش ‌ها و آش‌هایی که بلده باهاشون درست کنه دلخور است. شب نویس بقچۀ بزرگ دستشو پشت بوته‌ها می‌گذاره. داش آکل دوتا هندوانه زیر بقلش زده. رعنا سعی می‌کنه با چند دانه سنگ جریان آب را مهار کنه تا هندونه رو آب نبره. بابک و من مأمور آوردن هیزمیم و از انبار یه تبر آوردیم...
سعی دارم یکی دو تا از بوته‌های کوچک سر راهُ از ریشه در بیارم که بابک دستمُ می‌کشه. تو جنگل شروع می کنم به جمع کردن تکه چوب‌های ریزی که پرندگان به ندرت برای لانه سازی از آن‌ها استفاده می‌کنند. اما بابک یک شاخۀ خشکیده و بزرگ درختی رو پیدا کرده و دنبال خودش می‌کشه. تپه رو بر می‌گردیم و پایین می‌ریم.
شب نویس در آشتی با رعنا رو باز کرده. اگه مشکلشون حل بشه، باید شبا رو پیش مرلین بخوابم. خیلی زشته که برم مینشونو به هم بزنم ...تحمل اون مرلین رو ندارم. باران و داش‌آکل قوچو به یه درخت بستند و سلاخی‌ش می‌کنن تا یه قوچ درسته از توش در بیارن. فریده به نعنا می‌گه عاشق کله پاچه است، مخصوصاً چشماش! انگشتشو به شکل حلقه در می‌یاره و بعد انگار که تو خیالش داره به سمنوهای نعنا ناخنک می‌زنه، می‌گه اینجوری قلپی درش می‌یاری و بعد هم درسته می‌ذاری تو دهنت...هوم.. وقتی انگشتشو تو دهنش می‌گذاره چشماشو می‌بنده. نعنا صورتش چین می‌خوره. و می‌گه:
-هچی به پای کله ماهی نه می رسه.
باران تو این یکی دو روزه میز ممدو سیگاری کرده. میز ممد هم نشسته و بغ کرده. می‌رم کمک بابک تا با تبر شاخۀ بزرگی رو که آورده خورد کنیم. از کنار فائزه رد می‌شم که نشسته و به عروسک استاد مدارش که طناز درست کرده، سوزن می‌زنه. عروسکه چه شبیه در اومده. به خاطر جون خودم هم که شده رو می‌کنم به فائزه و می‌گم:
-فائزه خانوم ما مخلصیم!
زیبا و آنی بساط منچ رو می‌چینند. رعنا و شب نویس دارند می‌خندند. بابک با شوخی دکم می‌کنه.
بابک شیشۀ بغلی عرق داش‌آکل و گرفته و آتیش رو روشن می‌کنه. میزممد یه تیکه چوب برداشته سرش سرخ کرده و زیر بینیش نگه داشته. بابک او را هم دک می‌کنه. داش آکل و باران لاشه رو می‌یارن و شاخۀ تری که من بریدم رو از توش رد می‌کنن و روی تیرک هایی که بابک دور اجاق کاشته می‌گذارن. نعنا علف‌های کوهی رو با گردو کوبیده، رب انار هم ریخته و داخل شکم قوچ پر می‌کنه.
مرجان و نعنا و بابک مراقب غذا هستند. شب نویس، باران، آنی و فائزه دارن منچ بازی می‌کنند. که پریسا و آتش یه عالمه گل چیدن و اومدن. زیبا یه شاخه رز صورتی می‌گیره، پر پر می‌کنه و روی دست چپش می‌گذاره و با کف دست راستش می‌ترکونه. طناز تو تشویق شب نویس به رعنا کمک می‌کنه: بلند بلند سوت می‌زنه و تو بازی منچ کرم می‌ریزه و شیطنت می‌کنه. رو به پریسا می‌کنم: "اون چوبه رو می بینی که از داخل کباب رد شده؟ اگه نبود غذا نبود...اونو من بریدم" پریسا یه جوری نگاه می‌کنه. با نگاهش مطمئنم قدر زحماتمو می‌دونه. روحیه می‌گیرم با زیبا و فریده، سفره رو وسط فرش پهن می‌کنیم.
گوشت شکاری که کباب شده باشه، حرف نداره. مخصوصاً با دستور پخت نعنا، مخصوصاً اگه بیشتر زحمتاشو خودت کشیده باشی! مخصوصاً زیاد خسته نباشی، مخصوصاً اگه زیبا بهت دندۀ کبابی تعارف کنه. وای داغ داغ، وقتی گازش می‌گیری جیلیز ویلیز می‌کنه...مخصوصاً دل و جیگر بعدش که داش‌آکل زحمتش و کشید و کبابش کرد. مخصوصاً اگه بعدش بگیری بخوابی تا بقیه سفره رو جمع می‌کنن. مخصوصاً اگه برای هندونه خوردن بیدار بشی....
داش‌آکل سنگ‌های پهن، صاف و بزرگ را پیدا می‌کند. بازویش زاویۀ منفرجه می‌سازد و وقتی کمرش کمی می‌پیچد، تقریباً همۀ وزن از روی یک پایش بر داشته می‌شود و به پای دیگر می‌ریزد. وقتی سنگ را ول می‌کند، سنگ تند تند تنش را به آب می‌زند و ادامه می‌دهد، یکی دو تا.. هفت تا، ده تا... بعد کمی آن‌ورتر اندکی با پیچ رودخانه می‌پیچد، به کنارۀ دست دیگر رود می‌رود. آنجا روی سطح ناصاف زمین چند باری به هوا می‌پرد و بعد می‌ایستد. صدای کف زدن است که پایان نمایش پرواز سنگ را اعلام می‌گند. چه محشر است این داش آکل. خواهش می‌کنیم چند بار دیگر هم پرتاب کند. شب‌نویس که یک سنگ صاف و درشت بر می‌دارد، پرت که می‌کند، قطره‌های آب لب رود که جای خودشان را به سنگ داده‌اند، کمی از بستر خشک خاک را تر می‌کنند.
مرجان کمی حالش بده، دلش درد گرفته و نمی تونه بمونه. داش آکل می‌برتش قلعه. از دایرۀ دید که خارج می‌شن، بابک می‌گه:
-دمش گرم مرجان، یه تشکر درست و حسابی داره، چه فیلمی بازی کرد.
حسین لباساشو در آورده، چون با عجله اومده با همون شورت دو انگشتی آبیش می‌پره تو آب. من می‌رم بقچۀ ساک‌ها رو از پشت بوته می‌یارم. بعضی‌ها مایوشونو پوشیده بودن، نعنا برای خانم‌ها حوله می‌گرفت و باران هم زیر حولۀ خودش. زیبا نزدیک آب روی سنگا نشسته و پاهاشو که دراز کرده زیر سنگای درشت و نمدار قایم می‌کنه. بابک بهش می‌گه:
-زیبا تو آب نمی‌آی؟
-من الآن توی آب نمی‌رم. وقتی هیچکس نبود، شایدم پیش ماه، دوست دارم همۀ لباسامو در بیارمو و توی آب برم
بابک....
-راکرس تو هم حتماً "شب‌شنایی" دیگه؟
-نه، من دیشب یکم سرما خوردم...تازه تماشای این آبشار هم لطف خودشو داره....جای چکاوک خیلی خالیه
-خوب آره جاش خالی هس، ولی به قول حسین پرش می‌کنیم! تو هم خجالت نکش شب نویسم شنا بلد نبود...کشت و زراعت اونم خوبه، جدیداً تقویتش می‌کنه
خوب چی کار می‌کردم، می‌رفتم لنگ داش‌آکل و می‌گرفتم یا مایوی عزتو قرض می‌کردم؟ خوب وقتی مایو نیاوردی و شجاعت شب نویسو نداری باید یه دروغی بگی دیگه...
زیبا نزدیک آب رو زمین نشسته و پاهای سفیدشو که دراز کرده، زیر سنگای درشت و مرطوب قایم می‌کنه. تنهایی بد جوری فشار می یاره... استغفرا...، استغفرا... کنارش می‌شینم و سر صحبتو باز می‌کنم...
باران روی تخت، جای شب‌نویس خوابیده. خوشحالم به هرحال اگه شب‌نویس سوئیت منو تو شرط بندی منچ به باران نباخته بود، معلوم نبود چه باید می‌کردم. چه قدر خوشحالم، چه قدر خوش گذشت. چه قدر خوبه که میون دوستای خوب باشی و اینقدر بهت خوش بگذره. به همه داره خوش می‌گذره. منچ بازی می‌کنن، قصه می‌خونن، شعر می‌خونن. رعنا با شب‌نویس آشتی کرده....دوست دارم تا ابد تو آماتوریا بمونم، پس الهه چی کار کنه؟... سه تا طرح تو ذهنمه، یکیشو با دست راست می‌نوشتم، یکیشو با دست چپ، اون یکی رو هم دیکته می‌گفتم میز ممد می‌نوشت. جای پنج تا انگشت زیبا روی صورتم هست، اما اگه شب نویس مشت نزده بود پای چشمم صبح می‌گذاشتمشون تو باکس دبیرخونه...
باران سر ساعت از خواب بیدار می‌شه، توی تختش کش و قوس می‌ره و می‌گه:
-به بالشتم سپردم منو سر ساعت بیدار کنه...چه طوری سلطان پکر، آدم که واسه یه سیلی اخم نمی‌کنه...یه ضرب المثل کردی هست که مادربزرگ دوستم ترجمش کرده: هرکی اخم بکنه، من می‌یام می‌خورمش
یه لبخند می‌زنم که چیزی جز نمایش یک حمقات نیست. کوله پشتیش کنار بالشت و گوشۀ دیوار افتاده. چند تراشه از نور ماه از داخل کوله پشتی روی دیوار افتاده، کوله پشتی در تمام تاریکی کرکره‌های اتاق برای باران چراغ خواب بوده است...همون ماه که شب نویس از تو تراس کش رفت و با سوئیت باران معاوضه کرد.
باران دست و روشُ شسته و برگشته. داره به تنش حرکات کششی می‌ده. بعد هم کرکره رو کنار می‌زنه، پنجره رو باز می‌کنه و رو به هوای بیرون سیگاری دود می‌کنه.
-گاهی وقت‌ها آدم دوست داره بشینه، تنها تو خیالات خودش یه سیگاری دود کنه... تو سیگار نمی‌کشی؟ اتفاقاً یه پاکت هم برای تو خریدم...
سیگارو نصفه نیمه با لبۀ پنجره خاموش می‌کنه و تو سطل می‌اندازه. یه آدامس اربیت نعنایی تو دهنش می‌گذاره، به من هم تعارف می‌کنه. از این آدامسا که روکشش تو دهن منفجر می‌شه و بوی تند نعنا از بینی می‌زنه بیرون. من به این آدامسا حساسیت دارم، بعدش حتماً باید عطسه کنم. 26 آذر یادم باشه برای بابک از اینا بخرم...
باران یه صندلی می‌یاره و رو به روم می‌شینه. چشماشو می‌بنده؛ انگشت سبابشو روی پیشونیم می‌کشهروی خط بینی پایین می‌یاره، با نقطۀ شکستش می‌شکنه. کمی قلقلکم اومده، کف دستشو رو چشمام می‌گذاره.
-راکرس، ببخشید ولی چه اسم زشتی، هرکسی یه چهره‌ای داره و پشت چهره‌اش هزار چهرۀ دیگه. برام خیلی عجیبه. برای اینکه یه قیافه رو قشنگ یادم بمونه دوست دارم فقط از چشمام استفاده نکنم، آخه این یه قیافۀ تکه
-من هیچ قیافه‌ای یادم نمی‌مونه...ولی دوست دارم آدمای دیگه رو خیلی بیشتر از یه نگاه بشناسم. چشماشو می‌بینم. حلقشو می‌بینم. اینکه چه طور نگاه می‌کنه یا اصلاً داره به چی فکر می‌کنه...چرا پیرهن زرد پوشیدن...
-وقتی بچه بودم یه کارگر جوون دیدم که روغن نباتی از ماشین پیاده می‌کرد و تو انبار تعاونی کنار خانه می‌برد. هرچند ماه می‌دیدمش، همیشه عین همیشه بود. با اون صورت تراشیده، گرفته و اخمو، با موهای سیخ ریز روی سرش که کم کم سفید و کم پشت می‌شد. دندوناش می‌ریخت و هیکلش زار می‌زد...همه جا می‌دیدمش، بار می‌برد، جارو می‌کرد، توی پارک می‌نشست و با نگهبانا قمار می‌کرد...بعد از سال‌ها از اولین باری که دیدمش، یه بارکی تصمیم گرفتم بهش سلام کنم...اولین بار بود که خندشو دیدم، دستشو تکون داد و سلام کرد....یه بار دو تا بستنی خریدم و یکیشو بهش تعارف کردم و گفتم: "بفرماید اینو برای شما خریدم....یه بار توی پارک نشسته بودم، یه آقایی با یه نون بربری داغ و یه ساک سفری، بی اعتنا به من نشست و نانش را خورد...بعد یکی از این چایی فروش‌ها رد شد، دو تا چایی گرفتم... سرچایی سر درد دلش باز شد...اینکه هزار تومن بیشتر براش نمونده و این نون بربری رو خریده، دیپلم انسانی داره و تا حالا کارگری کرده...با اینکه کار داشتم ساعت‌ها نشستم و به حرفش گوش دادم...بعد که جدا می‌شدیم دوستای خیلی خیلی صمیمی بودیم...
-خوش به حالت، من از غریبه‌ها وحشت دارم...کسی که یه قوچ و شکست می‌ده حتماً خیلی قویه...از شکار امروزت خیلی ممنون....
-...بارانه دیگه، چی کار کنه...منم برم بشینم برای این دور داستانمو بنویسم. شب نویس که داستانش تقریباً تموم شده، چکاوک که داره می‌نویسـ
حرف‌های باران و فکر‌های نیم‌ساعت پیش ، باعث می‌شه یخ کنم...مثل باران قوی نیستم، و رژۀ اشک‌ها به من می‌گه باید بخوابم...
روی تخت دراز کشیدم. باران ماه رو در آورده تو یه کاسه، ثابت روی میز گذاشته. خود نویس پارکرش رو در میاره و به نوشتن ادامه می‌ده. عجب خودنویس قشنگی...
صبح که بیدار شدم، ملافه‌ها جوهری بود....

بابک چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ

سلطان عاشقت شدم به جون فاطی!‌ اگه دختر باشی سوت ثانیه می گیرمت‌!

فائزه چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ب.ظ

یه کامنت هوار خطی نوشته بودم بذارم که وقتی اومدم و کامنتاتونو دیدم پشیمون شدم! فقط جهت اطلاع عرض کنم همه تونو یک توصیف تحلیلی کرده بودم نگو و نپرس!!!
راکرس بابا دیگه چرا سوزن تو تن عروسک فرو کنم؟ اگه لازم دیدم مستقیم حالشو می گیرم! آدمی که از پس دالتونا بربیاد از پس یه استاد برنمیاد؟ (ولی خدا رحم کنه کار به جنگ و دعوا نکشه!!!)
آنی ماهم خوب حق با مهرکه این همه خودتو اذیت نکن آشتی می کنن به همین زودی! همه چی داره درست می شه...
بامبی جان می شه از دبیرخونه بپرسی کجا رفته به کامنتا جواب نمی ده؟ دلمان تنگ شد آخه!

باران پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:52 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

به راکرس٬ سلطان ـ ملکه ای نه از نوع داستان ـ مقاله های بورخس: من قوی نیستم به خدا. همه می دونن که من چهار ساله گوشت نمی خورم٬ چه برسه به اینکه برم شکار قوچ و برگردم و در کمال ناباوری با خودم قوچ بیارم. حالا تمام اینا به جای خود٬ اینکه برگردم و سلاخی اش کنم اونم با داش آکلی که... وای خدای من این سلطان - ملکه منو چقدر خشن جلوه داده. نه به این همه خشونت نه به این همه رمانتیک بازی که آخراش از خودم در آوردم/بنگ... بنگ...بنگ...بنگ! این صدای شلیک چهار گلوله است. فکرش را بکن سلطان - ملکه ی عزیز این صداها می تواند آدم را به کجاها برساند. نمی خوام توضیح بدم تا تو کفش بمونی... (شیطونی کنون) و اینکه این تصویری آخری را واقعا خیلی خوشم اومد. من همیشه تو فیلما دیده بودم یکی رو که انگشت سبابه اشو روی پیشونی یکی دیگه می کشه و روی خط بینی اش پایین می آره. و بعد بی اونکه بشکه می رسه به لبهاش... ولی تصورشو بکن تو چشماتو بستی و داری تو ذهنت تصویر می سازی که یک هو دستت به یه چیز زبر می خوره. چشمتو که باز می کن می بینی داش آکل با یه دنیا سبیل نشسته جلوت و سگرمه هاش تو همه و غضبناک نگات می کنه. نه ملکه - سلطان عزیز اصلا نمی خوام تو مرد باشی٬‌ اگرم مرد هستی به هیچ عنوان نباید سبیل داشته باشی...(وای خدا مردم از خنده٬ داش آکل رو که مثل این می مونه یه ماهی سه کیلویی سیاه گرفته به دهنش و در اصل سبیلشه تصور می کنم. چقدر قشنگ می شه و چقدر ترسناک...)
به بابک دبیرخونه ی ضایع این دور از مسابقات: پسر تو اگه می خوای ازدواج کنی به خودم می گفتی برات آستین بالا می زدم دیگه چرا اینجوری داری خودتو ضایع می کنی. خوبه که تو پست آخریت خودت نوشتی زن نباید از عشق مرد مطمئن باشه٬‌دیگه این حرفا چیه می زنی؟ در ضمن فکر کنم قضیه ملکه یا سلطان بودن این سلطان - ملکه را فکر کنم من حدس زده بودم. ولی بابک فکرشو بکن اگه این «آقا/خانم»ه آقا باشه و تو مصمم باشی که ای... چی می شه؟! (شنیدی یکی می ره دریا با خودش یه سطل ماست می بره٬‌ ماسته رو می ریزه تو دریا و هم می زنه. میگن چی کار داری می کنی؟ می گه دارم دوغ درست می کنم. می گن ای بابا٬ این که نمی شه. می گه آره می دونم ولی اگه بشه چی می شه؟!) حالا واسه تو هم اگه بشه چی می شه.
-------------------------
خارج از بازی:
۱)
اکنون که درخت جان جهانی بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سود
آن روز که مه شدی نمی دانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی بود (مولانا)
۲)دیشب تا ساعت ۶ خوابم نبرد. ساعتو گذاشتم که ۷:۳۰ از خواب بیدار شم. وقتی از خوام پریدم یکی داشت منو صدا می کرد و محکم درو می زد. شاید فکر می کرد جون دادم رفتم پی کارم. ساعت دیگه نای زنگ زدن نداشت. باطری هاش... شاید ساعت جون داده بود.
۳) تکرار خارج از بازی چند ماه پیش:‌انسان مگر در سرآغاز پرتگاه به پرواز در آید٬ راه دیگری نیست!

زیبا پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ق.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

میبینید تورو خدا! اصلا من دیگه به شماها نخ نمیدم. سلطان بانو جان بزار من داستانم رو بنویسم. اون قسمت که تو میآی بعد از ناهار جنگل و شکار بود. نمیدونی چه سناریویی برای ورودت داشتم. آخه سلطانی گفتن...
در ضمن نعنا گفت که بهت بگم کله ماهی نبلعه، نفرتش بره ؛ی
بین خودمونم باشه : من وقتی بچه بودم رفتم تو وان حموم و توش وایتکس ریختم که مثل دختر داییم سفید بشم بلکه دیگه بهم نگن جزقاله، اما سفید که نشدم هیچ، یه روزم از دیدن برنامه کودک به خاطر هدر دادن وایتکس و عدم مشورت با والدین محروم شدم. بنابراین اونجا که زیبا نزدیک آب رو زمین نشسته و پاهای سفیدشو دراز کرده، زیر سنگای درشت و مرطوب... نه دیگه من نمیآم شمال؛ی

و اما اول و آخرش خیلی متفاوت بود سلطان عزیز...

گولو جان ماه خودتی؛ی

راکرس پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ب.ظ

خوب ببخشید، نوشته بودم قصر آماتوریا خراب شده، نوشته بودم تاجمو تقدیم کردم به زیبا به خاطر نوشته‌های قشنگش ... می‌خواستم خط داستان او رو ادامه بدم ولی داستان زیبا، با زیبا قشنگ می‌شه...ولی خوب چیز دیگری به ذهنم نرسید، ناچار چند تا نوشته که توی بایگانی ذهنم مانده بود را برایتان نوشتم...فعلاً تحمل کنید باز هم دارم....
این ها هم یکم قدیمیه خلاصه ببخشید که فائزه جان راهی بهتر از این برای طولانی کردن نوشته ندارم...

_____________________
آنی:
آنی جون خیلی خیلی خوبم، می‌دونی من الآن دیگه بی کار نیستم... هر جا دسترسی به اینترنت دارم هر پنج دقیقه یکبار، صفحه رو رفرش می‌کنم منتظرم که تو بازم برامون بنویسی. نوشته‌ها تو خیلی دوست دارم. جاهای ساده و صمیمی، پر از شیطنت‌های دوست داشتنی که گاهی می‌میرم براشون. آدم توی نوشته‌ی تو هیچ وقت تنها نیست، همه‌ی این‌ها توی یک فضای رویایی و البته زبان و لحن قشنگ راویکه انگار مستت می‌کند...دوست نداری این لحظه‌های دل‌انگیز تمام شود...گاهی اگر "ادامه دارد...." نمی‌بینم ته دلم یک ادامه دارد پر رنگ و درشت می‌نویسم
می‌دونه بی‌کار چه کسیه: کسیه که وقت می‌ذاره ولی هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیره!
سلطان مطمئنه که اگه سوژه طوری نباشه که آنی رغبت کنه و چیزی بنویسه، سالها ته دلش افسوس خواهد خورد.

_____________________
شب نویس:
یه لینک خوب
http://www.citroen.mb.ca/citroenet/miscellaneous/hydraulics/hydraulics-1.html
یه PDF خوب:
http://www.tramontana.co.hu/citroen/guide/download.php?file=citroen%20guide.pdf&type=application/pdf

از قدیم و ندیم هم گفتن سیر ندارد از گشنه خبر و از این حرف‌ها.... خلاصه اینکه سری بعد که راحت روی تخت خوابیدی، بدون یه نفر تو تراسه
اگر دوست داشتی اروتیک بنویس، اروتیک بیشتر برای نویسنده‌اش ضرر دارد، چون وقتی نویسنده‌ای حسی رو منتقل می‌کنه، خودش ده‌ها برابرش رو حس کرده... من مشکلی ندارم، اگر برای نوشتن داستانت دوست داری تصور کنی که من ملکه‌م، مانعی نیست...
راستی ممنون که سر می‌زنی باور کن می‌دونم چه قدر سرت شلوغه و این ترم چهارمی خواهد بود که مشروط می‌شی....

_____________________
داش آکل:
قربان ما هم مخلصیم. درسته سنی از شما گذشته ولی خوشحالم که ظرافت طبعتون و روح جوانیتون هنوز زنده‌ست....

_____________________
آتش:
آتش دوست داشتنی و عزیزم نمی‌نویسم که امیدوارم موفق باشی و کنکورت را خوب بدهی، می‌نویسم ای کنکور امیدوارم موفق باشی که آتش حریف قدری است که با تو دست و پنجه نرم خواهد کرد....
آتش‌جان، موفق هستی...

_____________________
فائزه:
قصد جسارت به ساحت مقدس ندارم! اما همه‌ی اون طنزایی که راجع به اساتید می‌نوشتیم و به برد می‌زدیم. یا نظر خواهی هایی که از بچه ها راجع به اساتید می‌کردیم. جلسات عمومی پرسش و پاسخ. جاهایی که توی مقاله و پایان نامه حالشونو می‌گرفتیم، یا تو دفتر انجمن بهشون می‌خندیدیم یه طرف، اون عکسایی که پشت در دست‌شویی ها می‌کشیدیم یه طرف دیگه...چه دورانی بود یادش به خیر
خیلی پر چونم ولی بذار بگم: یه بار رأی گیری کرده بودیم راجع به محبوبیت اساتید...یکی از دانشجو‌ها بچه‌گی کرد و نتیجه رو زد به برئ...یکی از استادا که اتفاقاً خیلی هم دوستش داشتم آخر شده بود، نتیجه رو که دید بد جوری قاطی کرد و با مشت زد شیشه‌ی برد و شکست، نتیجه رو کند و پاره کرد.
اگه اشتباه نکنم این وجه قشنگ شخصیتی رو بیشتر طناز داره، برای همین نوشتم که طناز عروسکو درست کرده!
زندگی ما مرهون پاره‌ای از احساسات لحظه‌ای است. اینکه چه طور با آن‌ها گلاویز می‌شویم، چه طور می‌پذیریمشان، چه طور باز می‌شناسیمشان. هر چند شخصیت پایدار، دلنشین‌تر و مطبوع‌تر است. اما در واقع گوشت لخم است که بی‌استخوان و رگ و پی هیچ حرکت ندارد...
پ.ن: خوش به حالت، چه چیز‌های قشنگی می‌دانی...
پ.ن2: دوست من چه طور دلت می‌آید چیزی بنویسی و نذاری، فکر ما را نمی‌کنی...

_____________________
بابک:
منتظرت می‌مونم...سیبیلامو زدم و پشت پنجره نشستم تا بیای...قربانت دلآرام...
رفقا بابک که دیگه از دست رفت...این جمله رو باید پیش از مرگ گفت...
ولی بابک جان یه حقیقتی رو می‌دونستی؟ من یکی به عشق تو و دوستات اومدم اینجا...

_____________________
مرجان:
مرجان نازنین، ممنون از تو، ممنون از تو...سلطان فراموشکار است، گفت پیش دستی کند والبته رنج هم شیرینی خودش را دارد ...
سخت نگیر دوست من، می‌گن غلط‌های تایپی که موقع نوشتن به وجود می‌آید به خاطر برخورد مکانیکی انگشت به کلید های دیگر یا به خاطر تشخیص اشتباه ذهن در تعیین حرف است. خوش به حالت که برای تو از نوع اولی است، برای من دومی است و درست هم نمی‌شود....ولی یک چیز خوب از تو یاد گرفتم: من هم برای آن کامنت‌های پر از اشتباه تایپی و املایی عذر می‌خواهم...

_____________________
رعنا:
رعنا جان، خوش آمدی و مبارک باشد! از بابت شیرینی خامه‌ای هم ممنون

_____________________
طناز:
ایول به همه‌گی. کی اسم اینجا رو گذاشته آماتورها... همه گی حرف نداریم! در مورد نوشتن داستان و نویسنده شدن خودم نا امید شدم، عزت کجایی که منو امیدوار کنی؟
من عاشق نوشته‌های صمدم. و کلاً عاشق آدمایی که بچه‌ها رو دوست دارن –غیر شب‌نویس اینا!- و براشون وقت می‌گذارن. افسانه‌ی محبت و ماهی سیاه کوچولو از داستان‌های فراموش نشدنی صمدند، یک لحظه‌هم رهایم نمی‌کنند. من نوار ماهی سیاه کوچولو رو هم داشتم! دزد که به خانمون اومد، آن را هم برد.....
وسط‌های شب‌های روشن بود که گفتم این سینمای ایران فیلم‌نامه نویس‌های محشری داره‌ها! خیلی قشنگه، روی هاردم دارمش و گاه گاهی به سراغش می‌رم!
ما چه قدر تفاهم داریم... دوستان سلطان یکم خنگه، فراموش کرده، قرار بود داستان داش‌آکل انتخاب بشه، آنی برنده بشه و جایزه رو طناز ببره؟
_____________________
باران:
سلام باران عزیز...
به قول یه نفر، اگر مرا می‌خواهید بشناسید، مرا در نوشته‌هایم بیابید. انسان در اثری که می‌آفریند، قسمتی از روحش را درون آن باقی می‌گذارد و با هر نوشتنی چنان دچار تغییر می‌شویم که دیگر آن روح نیستیم و نوشته، ما نیست...باهات کاملاً موافقم و خوشحالم که فهمیدی خیلی‌ها فقط اسمشان عوض شده، اما خیلی سخته جای این همه نفر بودن، از همه سخت ترش نوشتن کامنت‌های مربوط به بارانه...امیدوارم که موفق شده باشم!
*قشنگ‌ترین ویژگی یک نویسنده ایجاد شخصیت‌های متفاوت است که درون او زندگی کنند و با او بمیرند...
یکی از دوستام ویژگی جالی داره. ملال آور ترین نوشته‌ها رو بهش بدی، می‌خونه قشنگ ترین چیزها رو پیدا می‌کنه و جالب اینه که حتی طرز خوندنش اون ها رو بی نهایت قشنگ تر می کنه. گاهی وقت‌ها کتاب هایی که خوانده رو ازش می‌گیرم و جمله هایی که خط کشیده رو می‌خونم. ارزش یا قشنگی بسیاری از آن‌ها رو هیچ وقت نمی‌تونستم متوجه بشم.... یکی از دوستان مثبت اندیشم گلاب به روتون یه بار خیلی دستشویی می‌رفت، اومدیم بگیم چت شده؟ حالت خوبه؟ که یه هویی گفت: "دمش گرم، امروز این کلیمون چه خوب داره کار می‌کنه"
باران عزیزم در اینکه غم اصیل تر است و در نوشتن معمولاً صادق تریم و بیشتر به خویش نزدیکیم شکی نیست، ولی اگر با زبان خود نویسنده اثرش را بخوانی، آن را پر از شور، شادی و زندگی می‌بینی. بدون اینکه نام ببرم، کامنت‌های اینجا را شامل این ویژگی‌ها می‌دانم: احساس یک امید پرتوان، شادی ذاتی یک روح بزرگ، بخشش عمیقش، شیطنت‌های زیبا و شاد، لحن گرم و صمیمی خانواده‌ای بزرگ می‌افریند، پرواز سیال ذهن میان امواج رویاهای قشنگ، شخصیت تیز هوش نویسنده و درایت یک اندیشه‌ی با تجربه
ممنونم از همه‌ی شما پیشکسوتان...
می‌دونی باران، من دیگه خودمم شک کردم که سلطانم یا ملکه، ببخشید که تند تند می‌نویسم، وقت دکتر غدد دارم و باید زودی برسم...

راکرس پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ب.ظ

همه گی‌: معذرت می‌خوام، من باید این ها رو زودتر می‌فرستادم ولی راستش ISP‌ای که من ازش استفاده می‌کنم، دو روزه که بلاگ‌اسکای رو فیلتر کرده و....
----------
زیبا:
ممنون از لطف تو، هیچ چیز بهتر از خواندن نوشته‌های تو نیست! ببخشید، ویلای آماتورها از زبان تو زیباست و من فقط منتظرم که بیایم و بخوانم. زیبای عزیز ببخشید که در پستوی ذهن چیز دیگری نداشتم...اما چند تا چیز دیگر هم مانده که دوست داشتم روز اول بگذارم...دوستت دارم، خیلی!
در دوران دانشگاه، استاد علم مواد دانشگاه که عیدی کتاب می‌داد برایم اول کتاب نوشت: انشاءالله خدا تو را مثل غلام امام حسین رو سفید گرداند، شایدم غلام امام حسن، حالا دقیقاً یادم نیست...یه دوره‌ای هم بنده رو وایتکس صدا می‌زدن!
شرمنده! می‌خواستم این جمله زیر سنگ ها مخفی می کند نسبت به تکرارش در بالا یک صفت بیشتر داشته باشد، سفید را گذاشتم که هم رنگ است و قضاوت و احساس راوی را ندارد، و هم در تضاد بین سنگ و پوست این سفیدی بیشتر به چشم می‌خورد... اما شاید اگر می‌گفتم "زیبا" یا "قشنگ" بهتر بود که البته بی‌راه هم نگفته بودم!
--------------
باران:
بلبل‌ها با صدای کلفتی می‌خواندند. روی دشت میان علف‌های مزاحم، موی سیاه سبز کرده است و باد با هوهوی مردانه‌اش جانم را خراش می‌دهد. به بستن پنجره فکر می‌کنم. جلوی پنجره آنجا که اشعۀ پر انرژی و سودمند آفتاب هدر می‌رود، دستۀ انبوهی سبیل سبز کرده است. بر می‌گردم و فریاد می‌زنم: "عیال، غذا حاضر است؟"
حالا چه طوره؟ مردونه شد؟
راکرسه دیگه اگه پروین اعتصامی نبافه چی کار کنه؟ ببخشید که شبیه نشد، خیلی حال داد اون بخش سیگاریه حقیقت داشت...ولی راستش را بخواهی من باران را، باران بخش آخر می‌بینم...

راکرس پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ

زیبا جان از طرف خودم و برای داستان تو می‌نویسم:
...ادامه دارد...
منتظرم! امروز سلطان ناهار مفصلی رو چیده!

ستاره پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:19 ب.ظ

از روزی که اینا اومدن اینجا خیلی ناراحت شدم مثلا اومده بودم اینجا آرامش پیدا کنم ولی این همه دختر و پسر اعصابمو خورد میکردن شایدم به شادی اونها حسودیم میشد ولی امروز وقتی روی بالکن نشسته بودم و کتاب میخوندم دیدم رفتن دم آبشار یهو دلم خواست منم با اونا بودم ولی روم نمیشد برم اونجا کتابو بستمو نشستم به نگاه کردن اونا بعضیاشون داشتن میرفتن شنا کنن اینو که دیدم دیگه نتونستم بشینم گفتم منم میرم پایین ببینم چی میشه
۲ نفر اونجا نشسته بودن و حرف میزدن یکیشون راکرس بود ویلا بقلی مال اونا بود فبلا دیده بودمش از پشت درخت اومدم بیرون و با صدای بلند مثل اینا که دعوا دارن بلند سلام کردم
راکرس و اون دوستش برگشتن و سلام کردن
راکرس:سلام خانوم بفرمایین
من ستاره هستم ویلای کنار ویلای شما اومده بودم اینجا که تنها باشم هم آرامش پیدا کنم هم یکی از داستانامو کامل کنم که شما اومدینو همه چیزو خراب کردین دیدم دیگه اینجا جای آرامش نیست اگه اجازه بدین منم تو جمع شماها باشم....
راکرس خندید و گفت:اولا که ما شرمنده ایم دوما هم خوش اومدیم من راکرسم اینم دوستم باران..
باران که تا حالا دراز کشیده بود روی دستاش بلند شد
سلام ستاره خانوم شما خوبین؟؟
راکرس:تا شما و باران با هم آشنا شین منم برم بقیه بچه هارو صدا کنم
کنار باران روی زمین نشستم،باران جعبه سیگارشو در آورد یکی از توش در آورد و یکی هم به من تعارف کرد دلم میخواست منم بر دارم ولی دیدم تو برخورد اول یارو چی فکر میکنه! اینه که رد کردم
باران:خوب ستاره خانوم گفتی داستانتو کامل میکنی؟؟چه داستانی؟میدونی اینا هم همه نویسنده های جوونن؟؟؟
اااا!جدا!چه جالب!شما هم نویسنده این پس!!؟؟چقدر خوشحالم که باهاتون آشنا شدم منم دارم روی یه داستان کار میکنم که حالا ببینم چی میشه
باران اومد در مورد داستانش حرف بزنه که سر و صدای راکرس دوستاشون اومد
راکرس:بچه ها بیاین یه دوست جدید
پریدم وسط حرفش:سلام من ستاره هستم و از آشنایی همتون خوشبختم
این طوری شد که منم وارد آماتورا شدم!!!
البته اگه اجازه بدین :)

فائزه پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:40 ب.ظ

همه ما یه قسمتی از شخصیت حقیقی مون، رو هم تو داستانامون و نوشته هامون می ذاریم. اگه این طور نبود همه مثل هم می نوشتیم و هیچ وقت نمی شد با خوندن چند جمله از یه کتاب اسم نویسنده رو حدس زد! یعنی من فکر می کنم چکاوک مهربون و دقیق و نکته سنج و حساسه، آنی مهربون و خوش بینه و یه دنیا تخیل داره، باران آروم و اهل فکر زیاد و ریزبینه و...
راکرس عزیز اولا ممنونم. ثانیا دقیقا باهات موافقم ولی حواست باشه گلاویز شدن و پذیرفتن احساسات نباید تبدیل بشه به همیشه پذیرفتن... هرکی هر چقدرم بگه من مطمئنم غم خوردن هیچ فایده ای به حال هیچ کس نداره چون فلج کننده اس!!!
ای سلطان خدا بگم چکارت نکنه! بابا از تصویر پرمون کردی نمی دونیم چیکار کنیم! من فعلا دو تا طرح نوشتم یکی هم تو ذهنمه، حالا موندم چیکار کنم؟
آنی من بین دوستام معروفم به اینکه شش ماهه به دنیا اومدم! خوب پس برای ادامه زیاد منتظرم نذار!!!!
ستاره جون خوش اومدی!
دونه راستی یه چند وقتیه خبری ازت نیست کجا رفتی؟

راکرس پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:37 ب.ظ

ستاره جان خیلی خیلی خوش آمدی و البته چه قدر قشنگ هم آمدی، ... ما به نقد‌های تو احتیاج داریم....
اگر از من بپرسند برای چه به زمین آمده‌ام، مسلماً می‌گویم برای پیدا کردن دوست! پس چه قدر خوشبخت خواهم بود که دوستی مثل تو داشته باشم! دوستی سراسر تلاش و پر از امید...

فائزه‌جان خیلی ببخشید که تو رو به زحمت انداختم! اما نمی‌خواستم مثل هودی کلا باشم! (هودی کلاه تخم می کنه سر راه می گه هرکی بچمو برداشت حوالش به خدا) اما به خاطر همون خاصیت کرمه، یه کوچولو، فقط یه کوچولو لذت می‌برم! اما با این اوصاف باید انتظار یکی از بهترین داستان‌ها رو از تو داشته باشم! کتاب سخن عاشق رولان بارت رو هم خریدم (هنوز شروع نکردم به خواندن)، ممنون از تو و فراتر از بودن... راستی http://francula.blogspot.com این هم آدرس وبلاگ پیام یزدانجو! مزه می‌ده آدم سراغ وبلاگ اینا بره و ببینه چه طوری فکر می‌کنن! (سخن عاشق رو از بهترین ترجمه هاش می‌دونه )

فائزه پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ب.ظ

رفتم وبلاگشو دیدم عین ترجمه اش سخت فهم و دیریاب! کتاب با اون موضوع ناب و نگاه منحصر به فرد رو به قدری دیرفهم ترجمه کرده بود که برای خوندنش باید کلی زحمت کشید!!!
راستی اگه این کتاب از بهترین ترجمه هاشه وای به حال بقیه شون!!! مترجم هم مترجم های قدیم که وقتی کتابو می خوندی اصلا حس نمی کردی با یه ترجمه سر و کار داری...

دونه تسبیح جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام به همه گی
وای فائزه جونم ممنون! داستان های آنی انقده قشنگه که من یکی دلم نمی یاد نخونده اینجا رو ول کنم. وای آنی جون فوق العادست!
من منتظر سلطان شوزنم! ایمیلمو که جواب نداده، قرار هم بود بیایم اینجا بحث کنیم! منتظر اونم!
آقای راکرس، کاش می زاشتی آنی خودش بنویسه، من داستاناشو خیلی دوست دارم
موفق باشید بچه ها!

ستاره جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ق.ظ

سلام
راکرس عزیزم ممنون به خاطر خوش آمد گویی فائزه جون ممنون.
منم موافقم که آنی خیلی خوب مینویسه چون ذهن آدم خیلی راحت میبره به همونجایی که میخواد ولی اینم قشنگه که هر کس احساسات خودش و بنویسه
من نوشته های راکرس و دوست دارم چون زیر نقاب شادی آرامش و سکوت دلنشینی داره
شخصیت بارانو دوست دام آدمو یاد آدمای بی تفاوت میندازه یه بی تفاوتی قشنگ
مهربونی و احساسات چکاوک
دقت فائزه و...
همه اینا میتونن به قشنگی در قالب یه داستان بیان پس خوبه که همه بنویسن این طوری کلی احساس و شخصیت جالب و متفاوت داریم شما هم بنویس دونه تسبیح


ببخشین که اینقدر پر حرفم تازه اومدم حرف هم زیاد میزنم شما ببخشید!

یک هوادار آلمان جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ب.ظ

هنوز بیست دقیقه به بازی آلمان-آرژانتین مونده، با آنی شرط بستیم اگه آرژانتین ببره آنی یه کامنت میزاره به بلندی شب یلدا اگه آلمان من خودم یه کامنت میزارم که حالشو ببرید. در هر صورت یه کامنت بلند پر از تصاویر برای آماتورها. اینجاست که حال میکنم بگم برد و باخت مهم نیست آماتورا دوستون دارم... ادامه ادامه دارد...
خارج از بازی : آ آ آ آ آ .... آلمانتین

راکرس جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:34 ب.ظ

ستاره من خیلی خوشحالم
فائزه: یه ماشین مترجمه
دونه تسبیح: پس آنی جان ببخشین...
من این بازی رو قبلاً دیدم، توی یکی از سفرام کنار طناز ظاهر شدم، اگه دوست دارین منو ببینین کافی بین تماشاچیا دقت کنین، حتماً منو پیدا می‌کنین!

عزّت جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 ب.ظ

قربون بچه های بامرام
آلمان برنده است! اینو عزّت می گه
می بینیم که این دور زیاد احتیاجی به من نیست
برین بدبختا

فائزه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:32 ب.ظ

خوب آلمان برد!!! حیف شد آنی دیگه کامنت نمی ذاره منتظریم یک هوادار آلمان!!!
حالا آنی جان آرژانتین خوب بازی کرد به خاطر بازی خوب شون می شه کامنت گذاشت ها!!!

خارج از بازی: بچه مگه تو درس نداری؟

[ بدون نام ] جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

یک هوادار آلمان؟!!! من سر کامنتای آماتورا با کسی شرط نمی‌بندم ببخشیداااااااااااااااا
بهتره یکی به این عزت یه چیزی بگه، وگر نه با من طرفه.
سلطان راکرس من اون کامنت رو برای شوخی نوشتم. لطفا اونو از اون لحاظا بخون. باور کن از خوندن کامنتات لذت میبرم.

پس باشید من با یک کامنت میآم خدمتتون
حتما ادامه دارد...

خارج از بازی : بچه بشین سر درست

باران شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:00 ق.ظ

بی تفاوت؟ چه جالب... اونم از تریپ قشنگاش؟

آنی شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:57 ق.ظ

آنی
ساعت 3 صبح. تصمیم گرفتم تو نشیمن روی کاناپه‌ای که روبه روی تلوزیون قرارداره درازبکشم تا از بزرگترین پنجره ویلا که رو به جنگله رسیدن شب به صبح رو ببینم. کسی نمیدونه که من عاشق روشن شدن هوام! شب‌های زیادی بیدار موندم و در حین تماشا کردن صبح به خواب رفتم. انتظار شیرینی به رنگ آبی به شکل زرد و برای سفید. به پنجره نگاه میکنم و تغییر نور و رنگ را در هر ثانیه دنبال میکنم و قکرکنم امروز هوا آفتابیه، قرار امروز جنگل و شکارگاه را به خاطر میآورم، شکارچی کیه؟! شب‌نویس که آزارش به مورچه‌ها هم نمیرسه! باران که گوشت نمیخوره! بابک که دیشب اعلام کرد که فقط میتونه آهو شکار کنه و متاسفانه این جنگل آهو نداره! و اما داش‌آکل؟! بعید میدونم که اهل شکار باشه. چشمام سنگین شده، لذتی بالاتر از خواب صبحگاهی نیست و خوابم میبره... خواب می‌بینم : فائزه سوار بر اسب سیاهی که برق میزند میشه، هوا آفتابیه و فائزه مانند نماینده‌ای ازطرف شب با تیرو کمانی بردوش به اعماق جنگل میتازه، به سمت کوهها. باران به چیدن پونه مشغوله. شب‌نویس با لباسهایی مندرس و پاره، در حال هیزم شکستنه. مهرک کمی اونطرفتر سرگرم نوازش کره اسب سفیدیه که سلطان راکرس بهش هدیه کرده. طناز از درخت بالا رفته و از آن بالا به دورشدن فائزه نگاه میکنه. بابک دوربین به دست در حال شکار لحظه‌هاست، و به من که در کنار جوی آبی نشستم و در حال کندن کفش‌هایم هستم اشاره میکنه ، لبخند میزنم. دستش را بالا میبرد و چیک... دستش رو میآره پایین و میگه ایول این دیگه شاهکار شد آنی! درحالی که پاهام را داخل آب میکنم کلاهم را به افتخارش چند لحظه برمیدارم و... طناز جیغ میکشه هی ببینید کی اینجاست! برمیگردم و با دیدن رعنا و چکاوک فراموش میکنم که پابرهنه‌ام و به سمت اونا میدوم. شب‌نویس دیگه هیزم نمیشکنه و نمیدونم چرا تکون نمیخوره. چکاوک رو در آغوش میگرم و به طناز که اون بالا گیر کرده و نمیتونه بیآد پایین میخندیم. رعنا رو میبوسم و سه نفری همیدگرو بغل میکنیم که یهو طناز میپره رو کولمون و همه نقش بر زمین میشیم. مهرک که به قصد در آغوش کشیدن رعنا و چکاوک اومده از شدت خنده کنار ما ولو شده. بابک هی تند تند عکس میگیره و میگه ایول این دیگه خیلی عالی شد. باران نمیدونم به کجا نگاه میکنه ولی قبل از اینکه خط نگاه باران رو طی کنم به شب‌نویس نگاه میکنم که نمیدونم کی رعنا رو در آغوش کشیده و وای خدای من این صحنه‌ی زیبا هرگز از خاطرم نمیره. و اما امتداد نگاه باران به فائزه ختم میشه که گرازی رو شکار کرده و خیلی موقر و آرام نزدیک میشه. طناز فریاد میزنه به افتخار ملکه گولو و دست میزنه... فائزه گولو با دیدن چکاوک و رعنا، ورود باشکوهش رو فراموش میکنه و با یک جهش از اسب میپره پایین و حالا من نمیتونم تشخیص بدم که اونجا چه اتفاقی افتاده ، دقیقا مثل صحنه‌های بعد از گل فوتبال همه از سرو کله‌ هم بالا میرن و من یاد گل زیبای آیالای آرژانتینی می‌افتم. و وقتی چشمامو باز میکنم نمیدونم چرا همه بالای سرم ایستادن و دارن میخندند... باورم نمیشه که خواب بوده... ولی بعد از دیدن موقعیت خودم بر روی زمین کنار کاناپه رو به روی تلوزیون و پنجره... وااااااااااااااااااای مردم از خنده... با دیدن چکاوک و رعنا میفهمم که خوابم تعبیر شده

پ ن : راستی تا یادم نرفته بگم که داش‌آکل و مرجان به پیشواز سلطان راکرس که امروز کشتیش در کنار ساحل لنگر میندازه رفتن و قراره که به ما ملحق بشن ((((؛

راکرس شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:56 ق.ظ

آنی جون خیلی عالیه، خیلی. من عاشق داستانهایت هستم. عاشق فضای قشنگ، عاشق صمیمیت‌های تو‌ام و عاشق رویاهای قشنگت. شنا بلد نیستم و در تصاویر و ذهن زیبای تو غرق می‌شوم...
سلطان از جلال و جبروتی که برایش درست کردی لذت می‌برد، مخصوصاً از سفرکردن در دریا و اقیانوس با کشتی. اما از آن بیشتر دوست دارد در رویای تو پابرهنه قدم بزند و بخش زیبا و بکری از هستی را تجربه کند. بین خودمان باشد نوشتۀ تو را وقتی خواندم که صبح خود را کمرنگ نشان می‌داد و نسیم ملایمی از بارانی که به حیاط می‌بارید، طراوتی را می‌دزدید و از لای پنجرۀ باز اتاق من تو می‌آمد. پرندگان آرام آرام از خواب خود بر‌می‌خاستند... به حیاط رفتم و زیر باران شروع کردم به دویدن و فریاد کردن...فریاد می‌کنم: "اکنون چه قدر خوشبختم، ای باقی آدم‌های دیگر من از همۀ شما خوشبخت‌ترم...
پی‌نوشت: آنی من دوستت دارم، خیلی! دست کم همین الآن از خیلی‌ها که دوستشان دارم بیشتر....چه قدر خوب است که امروز را با دوست داشتن تو شروع کرده‌ام!

مرجان شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ب.ظ

وای ؛ خوش به حالت راکرس عزیز ؛ من بارون امروز صبح و از دست دادم . حیف شد . به نظر منم هیچ چیزی لذت این و نداره که زیر بارون ؛اونم اول صبح به این فکر کنی که چقدر خوشبختی و اینکه چقدر دیگران و دوست داری .همین دوست داشتن به اندازه یک دنیا خوشبختی میاره . و خوش به حال آنی که اینهمه دوسش داری . تازه احساس خوشبختی ناشی از دوست داشته شدن از حس دوست داشتن هم بیشتره . به اینکه گفتم هیچ چیز و اشتباه کردم به چیز دیگه ای ام هست که همین قدر عززیه اینکه زیر بارون ؛ غروب پاییز ؛لبدر یا قدم بزنی (البته با چاشنی نسیم و بوی چوب خیس و آتیش و طعم عشق ) و زیر لب شعر زمزمه کنی . وای چه هوایی . کی پاییز می اد ؟!!
راستی آنی جون ؛ یادته که اون روز که می رفتیم به استقبال سلطان ؛اون آهنگ هایده رو گوش می دادیم ُ - وقتی می آی صدای پات ازهمه کوچه ها می اد انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا می آی ؛ تا وقتی که در وا می شه لحظه دیدن می رسه هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می رسه ُ
چه روزیی بود .

مرجان شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 ب.ظ

می خواستم امروز کلی از خاطرات اون قلعه رویایی و تعریف کنم .
اما راستش از باخت آرژانتین انقدر حالم گرفته شد که دیگه قلعه رو هم یادم رفت . آخه راستش دیشب که من برگشتم که بازی و ببینم ؛ بعد بازی با داش آکلم که طرفدار آلمانه دعوام شده . آخه اصلا حق آرژانتین نبود که ببازه . اما این داش آکل قبول نمی کرد. طناز م که مثل من طرفدار آرژانتین بود بعد بازی رفت که کمی تنها کنار ساحل قدم بزنه ؛البته آنی از منو طناز ؛ منطقی تره بعد بازی با لبخند تلخی گفت خوب اینه دیگه ؛ بعد هم رفت کناره پنجره و به انبوه درختای جنگل خیره شد . منم نمی دونم یهو چی شد که شروع کردم به گیر دادن به داش اکل - نه که سر برد آلمان دلخور بودم دنبال بهونه می گشتم -که ؛ اون روز که با باران رفته بودید شکار چرا دیر برگشتی ؛ و چی کار می کردی همین شد که شروع کردیم به دعوا ؛
آره خلاصه راکرس عزیز
منم قول می دم که این دفعه فعال تر باشم .درسته که خیلی جنبه باخت و انتقاد و ... ندارم اما شیشه ام نمی شکنم .
راستی آنی جون اون تیکه بالا درخت رفتن طناز و خوب اومده بودی من می شناسمش . همینطوری ه همیشه یه کاری می کنه که توش می مونه . از بچگی هم عاشق بالا رفتن از درخت بود نه که خیلی شیطون باشه بیشتر فضوله ;))))))
ستاره جون شما هم خوش آمدی ؛ ببخشید این چند روزه ما خلوتت رو به هم زدیم . اما قول می دم تو ویلای ما بهت خوش میگذره.
فائزه جون ما مخلص شمائیم .امتحان هم انقدرم مهم نیست .جونت سلامت .مهم اینه که انقدر سرحال و شادابی که هنوز خراب شدن ۲ تا امتحان ناراحتت می کنه . این نشون می ده که خوشبختی
حسین جانخوشحالم که رعنا اومد و تو از دپرس در اومدی
می دونی آخه عشق یه چیزه دیگه است .هیچ چیزی نمی تونه جاش و بگیره حتی دوستهای خوب .
باران عزیز منم موافقم
شکارچی بودن همیشه بعد و از اون بیرحمانه تر و بد تر سلاخی .مطمئنم که تو نمی تونی شکارچی باشه .
منم ترجیح می دم که این چند روز و قارچ کباب کنیم بخوریم تا بره . البته فکر کنم تو سردابه قلعه کمی گوشت نمک سود و شراب پیدا بشه (عین قلعه مانوئل ) . اما اگه دوست داری به هوای شکار با داش آکل جیم بشید و برید به این ویلا های دور اطراف سر بزنید اون یه چیزه دیگه است . من که واسه داش اکل خط و نشون کشیدم . حالا نمی دونم ... گفته باشم.

مرجان شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ب.ظ

به قول باران ؛ خارج از بازی:
سلاخی زار می گریست
به قناری کوچکی دل باخته بود.

شب نویس شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://shabnevis.com

چرا لباسهای مندرس و کهنه آنی؟!!! دیشب بارون اومد تقریبا ساعت سه و نیم و پنج دقیقه. در مغازه رو باز کردم و دیدم زمین دم کرده. آسمون گرفته بوی خاک میزد تو. کولر رو روشن کردم تا بوی خاک رو بیاره توی مغازه. خیابون ساکت و به شدت تاریک بود. چراغای پارک روبرو رو خاموش کرده بودند و کوچه ظلمات بود. دستهام رو تو جیبم کردم و رفتم وسط خیابون. تنهایی و غربتش هوار شد روی سرم...
چقدر خوبه این سفر شمال داره همینطوری کش میاد. همیشه آدم از تموم شدن لحظه های خوب میترسه ولی انگار این یکی رو میشه تا کامنت دویست و پنجاهم ادامهش داد! تازه من فهمیدم پریشب که توی تراس نشسته بودم و طرح اندام راکرس رو زیر ملافه سفیدی که وی خودش انداخته بود نگاه میکردم سایه ای که روی بوته های حیاط ویلا دیدم سایه ستاره بوده که اونم توی تراس داشته قدممیزده و سعی میکرده موجهای کف کرده ای رو که وقتی میریزن تو ساحل و سفیدیشون تو شب معلوم میشه رو ببینه!!! یا شایدم اونم سایه منو میدیده و میخواسته کف کردگیه منو ببینه!!!!! ستاره امشب ساعت دوازده میخوام پیاد راه بیافتم طرف ساحل. اگر پایه ای بیا با هم بریم. با سنگ اروم میزنم به در ویلاتون و سریع بیا بیرون. آنی هم اگر دوست داشت بیاد که روایت کنه این رفتنه ما رو. ولی بر و بچز خواهش اگر خواستید خلوت ما رو بهم بزنید دو ساعت بعدش بیایید که حداقل با دو کلام با هم حرف زده باشیم باد خورده باشیم تو تنهاییمون. نه مثل دیشب که تا با راکرس ( اگر سلطان باشی حیف داستانی که برات نوشتم!!! تمام انگیزم اینه که زبانی که از کامنتات میخونم گاهی مردانه و بیشتر زنانه ست!!! ) قرار گذاشتیم شب رو بریم کنار ساحل بخوابیم نه توی یک تخت همه پا شدن اومدن! ...
( راستی ممنون از استقبالی که از پیشنهادم کردید!!!!!!!!! ) کسی داستانش رو نفرستاده دبیرخونه بذاره ببینیم کی چه کار کرده؟

بابک شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:54 ب.ظ

دیشب که همه بعد از چهار پنج ساعت نشستن دور آتیش و رقص و آواز و پیدا کردن سیب زمینی های ذغال شده از تو خاکستر، از کنار ساحل میومدیم ویلا اتفاق جالبی افتاد. اگه یادتون باشه آخرین بحثی که جریان داشت تفاوت عشق زمینی و عشق الهی بود که اون آخراش کشید به موضوع هوس و بازم مثل دو میلیارد بار قبلی که بحث مشابهی یه جا روی این زمین بین یه مشت دخترو پسر پیش اومده بود دخترا پسرا رو به بوالهوسی و پسرا دخترا رو به آویزون بودن متهم کردن.
من همونطور که همه اتون فهمیده بودید مست مست بودم و اصلا نمیدونستم چی میگم و این چی رو به کی میگم. رو همین حساب هم کم کم تلو تلو خوران از شما ها عقب افتادم.
یه جا نفسم گرفت و نشستم رو زمین. رو به دریا و پشت به جنگل. فکر کنم ساعت باید حدود سه نیم و پنج دقیقه بود چون یه نم بارونم میزد. ماه یواشکی خودشو از لای ابرا کشیده بود پایین و دستشو آروم طوریکه دریا منقلب نشه میکشید رو موهای دریا.
پیرهنمو در آوردم و دراز کشیدم رو ماسه ها. چشمامو بستم. صورتم خیس و خنک شده بود. نمیدونم از نم بارون بود یا اون چند تا قطره اشکی که یهو قلپی زد بیرون و ریخت پایین.
شما ها دیگه منو می شناسید. اونقدرا اهل عشق و عاشقی نیستم که این چیزا اشکمو در آره. اما میدونید هر کسی واسه خودش یه درونیاتی داره. یه گمشده ای داره. یه حرفایی داره که از بس فکر میکنه مقدسه هر جایی نمیزنه. اما آدم بعضی وقتا دلش میگیره. سر حرفش وا میشه. انگار هر چی دیواره می شکنه. زانو می زنه و التماس میکنه. میگه من هیچ چی نیستم و نبودم. میگه مگه نه اینکه اگه من نفس میکشم واسه اینه که تو خواستی؟ مگه نه این که اذ قال له کن فیکون؟ پس کی میخوای اراده کنی؟
بعد یهو هق هق زار میزنه و از ته وجودش درک میکنه که فقط و فقط یه در هست که میتونه به روش وا بشه و کلید اون در پشت همین زانو زدنه. خودشو از پر کاه کمتر و ضعیفتر می بینه و عظمت دریایی که اطرافشه رو حس میکنه.
ناگهان هوشیار شدم. انگار نه انگار که تا خرخره نوشیده ام. به جرئت میتوانستم هر قطره بارانی را که روی تنم می چکد و دانه دانه ماسه را در زیرم حس کنم.
صورتم گرم شد. نم بارون و اشک و عرق تنم را چرب کرده بود. چیزی مثل یک مار گرم روی تنم میخزید و میر فت پایین. بعد دوباره می خزید و از روی سینه ام رد می شد و از زیر گردنم کشیده میشد روی صورتم و می رفت لای موهام گم میشد. میدانستم که نباید چشمم را باز کنم. بار ها چنین صحنه ای را رویاهایم دیده بودم و چشم که باز کرده بودم یا حس مشمئز کننده شرم از دیده شدن، مرا از او رانده بود یا خودم را توی رختخواب یافته بودم.
خودم را رها کردم. بی هیچ حرکتی.
وزنی گرم و خوش بو روی لزج تنم موج می خورد.
دستم را دورش حلقه کردم . دیگر شک نداشتم که انسانی را در آغوش کشیده ام.
آن مار رام و آرام دیگر وحشی شده بود. تنم را چنگ میزد و روی هم غلط میخوردیم. بوسه بود و ماسه. ناله بود و باران. نفس بود و آتش. آمیزش هوس بود و عشق بین دو تن که با چسب گویی برای همیشه به هم چسبیده بودند. نه فکر دیروز نه فردا. از لحظه بود تا خود صبح.

صبح که بیدار شدم داش آکل بالای سرم بود. منو گذاشت رو کولشو آورد ویلا.
نمیدونم اینایی که گفتم تو خواب دیدم یا تو بیداری. یا اون ماری که منو نیش زد یکی از شماهاست یا از عالم غیب اومده. اما نگران نباشید. نمیخوام بدونم. حتی فکرشم نمیکنم.
تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی گشنمه. نهار باید سوپ گراز داشته باشیم، نه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد