آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

دور نهم
 
نام سلطان: راکرس
محل سکونت: ایران
سن: کمتر از سی سال
فیلم های مورد علاقه:
فیلم خارجی: سینما پارادیزو - پدرخوانده II & I - اَملی پولان - قصه های عامّه پسند (PulFiction) - سه رنگ: سفید - هفت - زندگی زیباست (بنینی) - زندگی شیرین (فدریکو فلینی) - مسافت سبز - پاپیون - افسانه 1900 - راننده تاکسی - ادوارد دست قیچی - نمایش ترومن - مرثیه ای بر یک رویا - خوب بد زشت - قهرمان
فیلم ایرانی: شب های روشن - ربان قرمز - باران - بچه های آسمان - ارتفاع پست - حاجی واشنگتن - گاو - دیوانه ای از قفس پرید - کلاه قرمزی و پسرخاله - گلنار
کارتن: شهر اشباح، پرینسس مونونوکه (میازاکی) - فرار جوجه ای - والاس و گرومیت ها - جسد عروس(تیم برتون)
کتاب های مورد علاقه:
داستان خارجی: ژان کریستف(رومن رولان) - خداحافظگاری کوپر(رومن گاری) - صدسال تنهایی (مارکز) - هری پاتر (رولینگ) ناتوردشت (جی.دی سلینجر) - کوری (ساراماگو) - نیکولا کوچولو - لافکادیو و رقص های متفاوت (شل سیلوراستاین) - پسر، سفر تک نفره، چارلی و کارخانه شکلات سازی (رولد دال)
داستان ایرانی: مدیر مدرسه (آل احمد) - منِ او (رضا امیرخانی) - ماهی سیاه کوچولو، قصه های آذربایجان(صمد بهرنگی) - روی ماه خداوند را ببوس (مصطفی مستور)
تفریح های مورد علاقه: سینما و فیلم - کتاب - نوشتن - خیابان گردی - وبلاگ نویسی - گفتگو با دوستان (نخسوسن تلفنی!) - وبلاگ آماتورها خوشبختانه به بهشت نمی روند
شخصیت های ویژه من:هیتلر - رومن رولان - گاندی - شریعتی - علی - ابوذر - چمران و....
سوژه: ای دوست روح مرا درکش. وجودم را تکه تکه کن و برای خویش بردار... چرا که هستی من امانتی بوده است که باید به تو می دادم
* هر چه دوست دارید بنویسید... لازم نیست سوژه را تأیید کنید. حتی سعی کنید آن را رد نمایید.

 
با توجه به استقبال روز افزونی که در ارسال داستانها به چشم میخورد دبیرخانه تصمیم گرفته در یک عقب نشینی استراتژیک در هر دور فقط یک حاکم داشته باشیم. البته با توجه به حذف شدن موضوع جنیست در مقام حاکم و بازیکن ها احتمالا مشکلی در نوشتن داستان برای افراد علاقمند وجود نخواهد داشت.
                                      با تشکر- دبیرخانه
نظرات 148 + ارسال نظر
آنی شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ب.ظ


اینجا هستم تا فقط از شادیها بگویم، شادیهای با هم بودن. هر از گاهی از آنچه در خلوت بر شما گذشته با تمام وجودم میخوانم اما شادیهای دلم مرا از گفتن خلوتم بازمیدارند، آنچنان قدرتمند که توان مقابله ندارم. ادامه داستانم اکنون با صدای رعد و برق در هم میآمیزد و همچنان ادامه دارد...

باران شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ب.ظ

چقدر خوش به حالم شده تو همه ی کامنتا من دارم می بارم و تو کامنت بابک رویایی تر از همه جا... . داستانم داره به یه جاهایی می رسه همین فردا پس فردا می فرستمش... وای خدای من چی می شه...

آنی یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:01 ب.ظ


بعد از خوردن صبحانه ای مفصل، به طرف شکارگاه راه می افتیم. داش آکل و مرجان سوار بر اسب به سمت اسکله میروند و قرار میشود که قبل از ناهار به ما ملحق شوند. تا شکار گاه پانزده کیلومتر فاصله داریم. من،بابک، گولو، مهرک و ستاره با هم، شبنویس، رعنا، چکاوک، باران و طناز هم باهم. سوار ماشین شده و راه میفتیم ... مهرک و ستاره سرگرم گفتگو هستند. گولو سرش رو از پنجره بیرون برده و موهاشو به باد سپرده و باد از لابه لای موهای خرمایی رنگش هو هو کنان عبور میکنه . بابک سکوت کرده و با چشمهای پف کرده به بیرون نگاه میکنه، حتما دیشب کم خوابیده. از صبح حسین گیر داده که چرا من تو خوابت با لباسهای مندرس و پاره هیزم میشکستم؟! رو به بابک میپرسم راستی چرا؟!... بابک فقط نیگام میکنه. چقدر چشاش روشن شده! فقط سه ثانیه نیگام کرد، بعد دوباره جاده... یه پروانه اومد تو ماشین نشست رو آینه، مهرک و ستاره که دیگه حرف نمیزنند با دست پروانه رو به هم نشون میدن... بابک با دوربینش این صحنه رو شکار میکنه. عکس فوق العاده ای شده، چند دسته از موهای فائزه گولو که در حال پروازند ، آینه ماشین و پروانه نارنجی با خالای آبی فیروزه ای در حالی که عکسش تو آینه و بین تارهای موی فائزه افتاده. بابک خوشحاله، چشاش پررنگ شده و برق میزنه ... زاویه خوبی رو انتخاب کردی باب! حواسش نیست مشغول عکاسی شده، این راه که از تو جنگل میگذره مثل رویا میمونه.
وای خدای من اینارو ببین!!!!!!!!!!!!! باران اینا که جلوتر از ما بودن از ماشین پیاده شدن و صدای ضبط ماشین رو زیاد کردن. و خدای من!!!!!!!! حسین و رعنا، چکاوک و باران و طناز دارن میرقصن. هوا آفتابیه و باد ملایمی میوزه... ما هم پارک میکنیم و مثل جنگلی ها میپریم پایین تا هنرنمایی کنیم. بابک و حسین که دیگه خدااااان! ستاره یه گوشه ایستاده و نمیرقصه باران میره دستش رو میگیره و میگه اگه نرقصی امروز باید یه کرگدن شکار کنی حالا انتخاب کن؟! و ستاره در حالی که از حرف باران میخنده ، شروع میکنه به رقصیدن. بابک میخواد با ستاره برقصه که یهو باران ستاره رو پشتش قایم میکنه میگه خودم راضیش کردم برقصه، خودمم باهاش میرقصم. این باران بعضی وقتا خیلی کوچولو میشه کارایی میکنه که آدم نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره. اما زیادم جدی نبود چون حالا بابک و ستاره دارن اون وسط میرقصن... راننده ها یادآوری میکنن که قبل از ساعت 9 باید شکارگاه باشیم . به افتخار خودمون... هورااااااااااااااااااااااااااا
همه سوار شدن ولی مگه این حسین ول میکنه... بابا لباسات اصلا پاره و مندرس نبود و فرار میکنم به سمت ماشین. حالا که دیگه دست حسین بهم نمیرسه فریاد میزنم : حسین لباسای پاره بهت بیشتر میآد... رعنا داره برام خط و نشون میکشه... خیلی مخلصیم رعنا جون...

کجایین بابا بدون شما چطوری ادامه بدم؟!...
و ادامه دارد


آنی یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ب.ظ

نخیر این حسین بیخیال نمیشه. اصلن یکی نیست به تو بگه... ببینم چرا تو خواب من لباس پاره و مندرس پوشیده بودی؟! گفتیم میریم شکار، نه که گدایی!
دبیرخونه جون میشه یه لباس شیک و نوو تنه این حسین کنی. اونجاش که داره هیزم میشکنه! ایششششششش

زیبا یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:06 ب.ظ http://www.do-nothing.blogsky.com

نمیتونم بشینم پشت این میز و فقط کارکنم. هی تندتند نشریه الکترونیک طراحی کنم. پراز محدودیت طراحی، تکرار و تکرار... دلم میخواد امروز بدون خداحافظی بزنم بیرون و دیگه برنگردم. یکی نیست بگه به چی شک داری؟ از چی میترسی؟ مگه نه اینکه وقتی خیلی کوچیکتر بودی از یه شرکت بزرگتر زدی بیرون و دیگه برنگشتی... حتی دیگه انگشتام هم حس ندارن، یکی میآد پشت سرم، مهم نیست بخونه، اصلا مهم نیست. تنها چیزی که مهمه اینه که من چرا الآن اینجام؟! تو اینجا برای کشیدن سیگار آزادی، ولی برای نوشتن و برای خوندن و گاهی بستن چشمات آزاد نیستی... اگه بری توی تراس و ساعتها سیگار بکشی، خب اعتیاد داری و کاریش نمیشه کرد و تمام شواهد میگن که اگه نکشی نمیتونی کار کنی و ادامه کار ممکن نیست. اما فقط کمی نوشتن از چیزایی که همون موقع اومدن و تو با این افکار آشفته نمیتونی اونارو به خاطر بسپاری، امکان نداره. من به نوشتن اعتیاد دارم، نمیخوام ترک کنم! میخوای تا همیشه پشت سرم بایستی و هر چی بنویسم بخونی؟! من باز هم مینویسم. اگه قرار بشه انتخاب کنم، بدون که نوشتن رو انتخاب میکنم.
پس خداحافظ محل کار...

[ بدون نام ] یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:23 ب.ظ

من امتحانامو به وضع مفتضحانه ای به پایان رساندم، نقطه سر خط! (دختر جان پروژه هات هنوز موندن)
برگشتم، می بینم که وقتی نبودم هم هوای منو داشتین و کلی شلوغی کردم(چقدر کیف می کنم از خوندن تصویر خودم!!!).
ممنونم مرجان جانم، کلا من اون قدر زنده و شادابم که فکرم یه جا بند نمی شه که درس بخونم! یه خط درس می خونم صد خط خیال می کنم. بعد از سر!!!
شب نویس بابام جان من داستانمو الان تقریبا تموم کردم فردا فکر کنم بفرستمش!
بامبی پسرم سوپ گراز نمی خوریم چون گراز رو تو خواب شکار کردم. تو بیداری هنوز به شکارگاه نرسیدیم ببینم چی شکار می کنم! راستی من یه دونه از اون عکسه پروانه، بعد یه دونه هم از عکسی که دیروز وقتی داشتیم خوشامد می گفتیم به رعنا اینا انداختی، می خوام!
باران همین الان که دارم این کامنت رو می نویسم به شهر ما هم اومدی، اونم چه توفنده. باد شدید و بعد باران...

اگه دست من بود با اسب می رفتم تا شکارگاه ولی چه کنیم دیگه آدم باید تابع جمع باشه. بامبی، آنی، ستاره، مهرک و من سوار یه ماشین شدیم. بقیه سوار اون یکی ماشین. حس می کنم همه خستگی دنیا رو دارم! چقدر اتفاقات بد پشت سر هم... "وای بسه فائزه! مگه خودت نبودی به راکرس می گفتی آدم هیچ وقت نباید تسلیم غم بشه؟ بیا و غماتو بسپر به دست باد". فکر خوبیه، سرمو که از پنجره می برم بیرون باد خودش میاد سراغم تا بگیردشون. "غم های منو ببر بریز تو دریا اون موقع فقط ممکنه دریا یه کم شورتر بشه، یهو نریزی رو سر یه آدم که غصه بگیردش ها!". باد مهربونه، گونه هامو نوازش می کنه که باشه، قبوله. بعد شروع می کنه به بازی کردن با موهام. اول می خوام جلوشو بگیرم بعد رهاشون می کنم و از این رهایی لذت می برم. آنی بهم می گه بامبی یه عکس قشنگ از یه پروانه گرفته که موهای منم توش افتاده! ...وه چه خبره، بچه های ماشین جلویی نگه داشتن چه بزن و برقصی راه انداختن. شب نویس و رعنا، طناز و باران و چکاوک! ماشین ما هم نگه می داره. بچه ها هنوز پیاده نشده شروع کردن. ولی من هنوزم درگیر موهامم که پریشان تر از باد شده!!! آنی مثل همیشه حواسش به همه هست و به دادم می رسه. موهام که درست شد، یه نگاه میندازه تو چشام و می گه خوبی؟ وقتی آنی می پرسه حتما خوبم، "خوبم". راه می افته که به بقیه ملحق شه، صداش می کنم، "ممنونم که به فکرم بودی!". آنی می خنده، خنده اش مثل باد می پیچه تو ذهنم. خوبم... چند دقیقه دیگه می رسیم شکارگاه، منتظرم داش آکل و مرجان با راکرس برگردن!

کامنت اخری رو وقتی دارم می خونم که این کامنت رو نوشتم. باید درباره اش فکر کنم... می دونی انی فکر می کنم این به خاطر دوگانگی ای که زندگی ما توش گرفتاره. کارمون یه چیزه درسمون یه چیزه علاقه مون یه چیز دیگه. ولی می تونیم باهاش کنار بیایم مگه نه؟

[ بدون نام ] یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:29 ب.ظ

یادم رفته اسممو ننوشتم ولی معلومه فائزه ام دیگه نه؟

فائزه دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ق.ظ

از عصر به این طرف ۲۹۵۶ دفعه اومدم اینجا رو نگاه کردم خبری نیست که نیست!!! همه رفتین مرخصی؟

باران دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:47 ق.ظ http://razuramz.persianblog.com

خارج از بازی: این که می گم خارج از بازی و اقعا خارج از بازیه ها. یعنی داستان سر هم بندی و این حرفا نیست٬‌واقعی واقعی. دیشب خواب دیدم که من و بابک و حسین و یه نفر دیگه رفتیم برای تماشای مسابقات فوتبال جام جهانی. یعنی همون روزی که آرژانتین با آلمان بازی کرد. (حالا این به یه طرف که اگه آرژانتین و آلمان بیان تو حیاط خونه ی ما بازی کنن من حاضر نیستم برم نگاشو کنم) ولی خوب رفته بودیم. جایی که رفته بودیم آلمان بود٬ ولی خوب آلمان هم نبود. یعنی هم آلمان بود هم یه جایی بود که من فقط یه اطاقشو دیدم. بابک نشسته بود رو یه میز و پاهاش آویرون بود٬ سبیل داشت. فقط یه خط سیاه. حسین در حالی اومد که منو بابک داشتیم با هم حرف می زدیم. سه تا شاخه گل آورده بود یا شاید هم چهار تا بود. یکی را برای خودش نگه داشت یکی را به من داد و یکی را هم داد به بابک. خیلی خواب عجیبی بود. برای اولین بار داشتم بچه ها را از نزدیک می دیدم. صبح که از خواب پا شدم تعجبم کردم. برای تعجبم هزار و یک دلیل دارم که هیچ کدومشونو نمی خوام اینجا بنویسم. و اینکه آقایون و خانم ها این که نوشتم رو واقعا تو خواب دیدم. جالبه که آدم خواب آدمایی را ببینه که حتی صداشونو نشنیده ولی خوب احساس می کنه که می شناسدشون حتی خیلی وقت ها قبل از اینکه اونا را دیده باشه...
به بابک: بابک عزیز همه اینطوری فکر می کنند. مثل تو که فکر می کنی از همه امون عقب افتادی. نرودا تو کتاب پرسش هاش میگه: آیا در دنیا احمقانه تر از این هست که نامت پابلو نرودا باشد؟ و من هم بعضی وقتها فکر می کنم که احمقانه تر از این نیست که پابلو نرودا فکر می کند اسمش موضوع احمقانه ای است. ولی خوب که ماها را و یا خصوصی تر بگویم من را نمی شناخته. بابک عزیز قبلا ها یه جایی نوشته بودم که آدم های عاشق پیشه تو یه مقطع خاصی زمانی از زندگی اشون شبها به کوچه و خیابون می زنند و گاهی وقت ها هم درست حال و هوای تو رو دارن و این خیلی عجیبه که تو این تابستان گرم بارونم باهاش بیاد. ولی خوب تقریبا همه ی پلیس های نیروی انتظامی شب ها بیرون اومدن رو تجربه کردن ولی خوب من فکر می کنم زیاد عاشق پیشه نیستن چون فکر می کنند که آدم شبها بعد از ساعت یک و دو نصفه شب نباید بیرون بیاد. حالا ربطش رو با حرفای خودت نمی دونم تو کجای این همه جمله ی بی ربط پیدا کنی. و اینکه جمله ی آخرت رو گفتی که در بری٬ نمی دونی و نمی خوای بدونی... بابک عزیز بلند شو٬ امروز نهار هیچی نداریم باید خودت بری یه چیزی برای خوردن پیدا کنی.
به همه ی دوستان من پایه اشم که یه بار دیگه این بحثی را که بابک یادآوری کرده پیش بکشیم و به قول آنی ادامه دارد...

زیبا دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:34 ق.ظ http://do-nothing.blogsky.com

چراغ را خاموش میکنم و فراموش میکنم ممکن است تو هنگام عبور‏، در دل تاریکی شب نشانی‌ام را گم کنی...

آنی گفت که مشغول نوشتن بر روی پارچه هستم : سلطان راکرس عزیز مقدمت را گرامی میداریم.

باران جان یه مشت نویسنده‌ی حساس حتی بعضی گیاه خوار خوب معلومه که شکاری در کار نیست... راستی واحد شمارش نویسنده چیه؟ مشت؟ خلوار؟ قوطی؟ بسته.... ؟!
اینارم آنی گفته در ضمن ؛ی

ادامه که دارد پس چرا بنویسم؟!


زیبا دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:08 ب.ظ

به رعنا :
از دیده برود‏‏، اما از دل نرود...

[ بدون نام ] دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:00 ب.ظ

خیلی سخته ؛ وقتی همه شادن و پیاده شدن تا توی این هوای رویایی برقصن ؛داد بزنی و بگی من دارم از قصه دق می کنم ؛ خیلی سخته .برای همین مجبوری بخندی و با بچه ها همراه شی . تا در شادیشون تو این کوره راه جنگلی سهیم باشی ؛ اینجایی که از یک طرف تا عمق آسمون مخمل سبز پوشیده و از اون طرف پهنه آبی آب به آسمون نیلی پیوند خورده . می رقصم و قلبم و به باد می سپارم . قطرات اشک روی گونه هام با نم بارون یکی شده و روی صورتم غلط می خوره . دستم و دوره گردن باد حلقه کردم و خودم و رها می کنم . همراهش پیچ تاب می خورم . نفس حبس شده تو سینه ام و رها می کنم . بچه ها همه شادن ؛ شایدم همه مثل من هوای دلشون بارونی و هوای صورتشون مهتابی .
دلم می خواست توی همین لحظه در همین مکانی که خارج از همه واقعیتهاست زندگی ام تموم میشد!! دلم می خواست بین همه این درختها جونه می زدم و می روییدم .برای هزارمین بار سبز می شدم .مگر خزانی دیگر برسد!!
---------------------
آیینه ای مقابل نگاهت می گذارم .تا ازتو ابدیتی بسازم !!
---------------------

[ بدون نام ] دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:04 ب.ظ

خوب اگه می خواستم که کامت و با اسم بنویسم که انقدر به خودم دردسر نمی دادم که توی اون هوا گریه نکنم!!!!
اون موقع فریاد می زدم که رهایم مکنید . مرا طاقت من نیست !!!
و بعد بلند بلند گریه می کردم . شاید شانه ای برای تسلی هماهمی ام می کرد که مرا بیش از این نیازی نیست واما این خود دستاوردی گران است !!!
شاد باشید

دبیرخانه دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:09 ب.ظ

در راستای تحقق اطلاع رسانی یک طرفه به عنوان یکی از ارکان جامعه غیرمدنی اسلامی و همچنین رسالت مقدس رسانه ملی در مسیر نیل به کاهش سطح آگاهی های سازنده امت اسلامی به عرض می رساند:
۱- تا این لحظه یک داستان برای این دور به دبیرخانه رسیده است. به علت مسافرت احتمالی دبیرخانه مهلت ارسال آثار نهیایتا تا آخر هفته جاری یعنی ۱۲ شب روز جمعه می باشد.
۲- به دست بریده ابلفرض و همینطور ناله های دل عقیله آزاده صحرای کربلا قسم جنسیت سلطان راکرس و همینطور شخصیت حقیقی وی بر دبیرخانه روشن نیست. لذا لطفا در این مورد بیشتر از این سوال نکنید.
۳- دبیرخانه تمام شدن امتحانات فائزه، ورود عضو جدید به نام ستاره، اخراج یا استعفای احتمالی آنی از کار، بارش باران تابستانی، شکار یک فقره گراز، صعود تیم شهید پرور آلمان به نیمه نهایی و غیره را تبریک میگوید.
با تشکر

فائزه دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:34 ب.ظ

خوب عزیز دلم می تونیم درباره غم ها هم حرف بزنیم تا بدیمشون به دست باد... قلعه اماتوریا مال همه بچه هاست شاید یه روز دلمون بخواد به جای بزن و برقص آروم بشینیم دور هم و درباره چیزای دیگه حرف بزنیم. شاید دلمون بخواد سرمون بذاریم رو شونه همدیگه و یه دل سیر گریه کنیم... ولی خوب آخرش باید غما رو بسپریم به دست باد. تنها شرطش اینه! آخه مگه آدم می تونه تحمل کنه یکی از بچه های اماتوریا دلش پر غصه باشه؟
دبیرخانه چقدر دلمان برای کامنت هایتان تنگیده بید! ممنون بابت تبریکت!
منم الان داستانمو می فرستم!
سلطان می بینم همه رو کشتی از فضولی(ببخشید کنجکاوی)
خوب دیگه یادم نیست چی می خواستم بنویسم بقیه اش باشه برا بعد!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:39 ب.ظ

مرسی فائزه جونم
الان بهترم
چه خوب که آدم انهمه دوست خوبه ندیده داشته باشه

همون هوادار آلمان دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:53 ب.ظ

دبیرخونه جون شما ندیده از دل نروید هرگز ؛ی
فائزه مهربون مهربون مهربون
آنی جون یه جایی برای گریه هم تو داستانت بزار، بشینیم گریه کنیم؟! چطوره؟
زیبا حالا اخراج یا استعفا؟! فرقی هم میکنه؟!
باران این بحث رو که گفتی هستم...
بابک بالاخره برای ناهار چی میدی بخوریم

[ بدون نام ] دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:55 ب.ظ

فصل هفتم
ملکه ای که بدست سلطانی اسیر قصر آماتوریا گشت

در نوک قصر سوسو چراغی توجه هیچ کس رو جلب نکرد. حتی در آن تاریکی که سلطان راکرس پا به درون قصر اماتوریا گذاشت. شاید زیبایی های اماتوریا و آبشار و چمنزارش مانع از دیدن سوسوی پنجره ای کوچک در نوک برج قصر شده بود. در این قصر صدای همه بگوش می رسد ولی ساختمانش طوری ساخته شده که برای عبور از ان و رسیدن به دیگران باید فقط یه وسیله به همراه داشت هیچ کلیدی در آن را نخواهد گشود. دیوارها از جنس نور هستند ولی عبور از آن آسان نیست مگر به اتکا به قوه خلاقیت.
از آن بالا می دیدم که سلطان راکرس سرگردان در این قصر در پی مطبخ و کلفت و نوکران هستند . هرچه فریاد زدم فایده ای نداشت . لعنت براین طلسم . راه مخفی اتاقم نیز مسدود شده بود. از زمانیکه رازم فاش شد. تمام درهای قصر به رویم بسته شده بود. شاید هم خودم می خواستم در آماتوریا باقی بمانم . می دیدم که سلطان دل تنگ دوستانش است دوستانی که زمانی دوستان من نیز بودند ولی چرا یادی از من نکرد؟ خاصیت اماتوریا اینجوری بود. حیف که سلطان به سرداب سر زد و مرلین رادید ولی چرا فکر نکرد قصری با این عظمت ممکن است برجی داشته باشد که ملکه ای خود خواسته شاید هم ناخواسته طلسم شده. ( شاید اگه سلطان نیز مثل رابین هود می توانست از تیر کمان استفاده کند و خودش را به نوک برج پرنس جان برساند مرا هم می دید ( به یاد رابین و ماریا)
روز چهارم به سختی توانستم برای یک لحظه خودم رو به راکرس نشان بدهم ولی از شانس بدم صدای شکمش مانع از این شد که فکر کند اونی که دیده واقعی است. نتیجه این شد درست مانند دوست چارلی چاپلین من را با یک بوقلمون اشتباه بگیرد. خوب حق داشتم دیگر خودم را نشانش ندهم. روز بعد با همهمه و صداهای مختلف از خواب بیدار شدم. چه صداهای آشنایی. از پنجره قفل شده به بیرون نگاه کردم.
درسته. تمام کسانی می شناختمشون (از هیجان لحن نوشتهام تغییر کرد) . فائزه، طناز، آنی، آتش، پریسا، رعنا، نعنا و فریده، حسین داش آکل بابک و خیلی های دیگه از سر و صداشون معلومه این دفعه قصر اماتوریا حسابی مهمون داره
آنی از همون موقع که رسیده شروع کرده. چند بار صداش کردم ولی جوابی نداد حق داشت بجوری رفته بود تو نخه موشکهای چکاوک و بابک و پشت بندشم که بازی منچ شروع شد. و با ورود داش آکل و مرجان دیگه همه چی داره کامل میشه. درست مثل ماه ولی هنوز قرص کامل نشده. دلم برای اتش تنگ شده . با شیطونیاش
دلم برای رعنا با حرفاش و چقدر هوس قرمه سبزی نعنا رو کردم . فائزه هم اگه بیاد منو ترک اسبش بنشونه و بعد از مدتها یه دوری بزنیم خیلی خوبه . دلم برای شعرهای چکاوک تنگ شده . یاد مرام و مردونگی داش آکل که می افتم دوباره اروم می شم . و دلم برای حسین تنگ شده یاد اون لباس پیچسکن و مراسم خواستگاری حسین که می افتم و اون به قول خودش ساده گوییهای عمیقش که پشتت یک عالمه حرف برای گفتن خیالم راحت می شه که تنها نیستم. دلم برای فریده باران هم تنگ شده.
مرجان با اون صورت مثل ماهش و سورمه مشکی که تو چشماش کشیده. و باران که همیشه هست درست مثل اسمش وقتی می باره بر روی همه چیز یکسان میباره .بدون خست . یک دست و اروم و گاهی پرشور و با هیجان. دلم برای سازنده این قصر هم تنگ شده که گاهی یادش میره که بیادو یه سرو صورتی بده به قصرش قصری که حالا متعلق به همه است. و حتی دبیرخونه (محترم)
و خیلی های دیگه و کسایی که تازه اومدن ستاره و زیبا و طناز و ....
فعلا از این بالا دارم به همتون نگاه می کنم.
اه سلطان راکرس نمی دونه شاید طلسم تو باطل بشه من هم بتونم بیام بیرون ولی دلم می خواد بیرون بیام که پیش همه باشم.

راکرس دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:39 ب.ظ

دبیرخونه جون اتفاقاً همین امروز می‌خواستم بهت ایمیل بزنم که اگه داستانی رسیده حالا حالا ها نگذاریش که داریم بسیار لذت می‌بریم! پس مشکلی نیست تو برو سفر که به تو هم خوش بگذره. توی کلبه به من، آنی، فائزه، باران، بابک، مهرک، شب نویس،ستاره خیلی خوش می‌گذره. امیدوارم به تو هم خوش بگذره و حالا حالا ها بمونی، نگران داستان ها هم نباش هروقت برگشتی...می‌ری اصفهان؟
حالا فضولیتون می‌شه؟ هان؟ فائزه تو که قبل از همه‌ی اینا منو دیدی بگو...حضور شب نویس جان برای همه جا مثال خورشید در روز و ماه در شب برای همه جاست...مرجان تو چی؟ منو یادته خونه‌ی حاجی؟...داش‌آکل ما که داغ عیاق بودن با تو رو رو بازو داریم...باران دیگه هم ولایتی ها رو فراموش می‌کنی...چکاوک تو که سر خوردنمون روی رنگین کمان یادته...عزت تو که شماره گوشیمو داری ولی زنگ نمی‌زنی...آنی، ببخشید شما؟
هیچ زیوری به زیبایی اندوه نیست. آنجا که آدمی بار اندوهی را بر دوش می‌کشد، راحت می‌تواند بار غم همسفران را نیز بر دوش گیرد...اگر بر دوش گیرد... بیشتر آدمیان بار را بر روی زمین می‌گذارند و هدیه اش می‌کنند به بهترین هایشان.... رقصنده با باد عزیز به تو تبریک می‌گم، آن‌کس که اندوهی در سینه دارد، بانگ بر نمی‌آورد و میان آن همه جلوه‌ی شادمانی، تظاهری به اندوه نمی‌کند، شعله‌ی تابناکی از آفتاب است. یا نه خود خورشید است، کسی است که جوانه‌ها را بیدار می‌کند. دانه‌ای است که هستی را می‌شکافد،کشف می‌کند و باز می‌سازد. ... زن اسطوره‌ی بزرگی است....تو چه دوست خوبی هستی، با من هم دوست می‌شوی؟
اما اعتدال زندگی در سایه‌ی آرامش و شادمانی است که می‌گذرد...اما ما مگر برای اعتدالی آمده‌ایم...طوفانی برپاست...
فائزه‌ی عزیزم، ذات زیبای تو سراسر شادی است. تو رسالت دیگری داری...تو ای پیامبر شادی و شادمانی
آنی، بابک، عزت باهاتون یه دنیا حرف دارم... باید برم باشه تا بعد

شب نویس سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:13 ق.ظ http://shabnevis.com

من نمیدونم چرا تازه گیا اینقدر تو خواب آماتورا افتادم به ولگردی؟! اونکه لباسهای پاره و کهنه م و اینم با گلهایی که لابد کلی ام قر و قنبیل دارم با این گل دادنم!!! بر و بچز میبینید فقط یه داستان این همه لاف زدید و داستان داستان کردید همین. واقعن که. بابا کو اون داستانای نوشته نشده ای که جایزه رو پشکی برده بودند. باران و طناز و آنی و بامبی و حسین و ...
رعنا کجایی از دل نرود هر آنکه از دیده نرود! بابا من امتحان دوزادهمم رو هم دادم. قرار بود من و رعنا من یعنی شب نویس قبل از دوزادهم بریم محضر و از هم جدا شیم. علی اکبر و علی اصغر رو هم فعلن میذاریم پیش عمه شون. همون عمه کچلشون که آمارشو رعنا این داده بود برای ملت. فعلن هم علی اکبر لندهور شب ادراری داره و دکترش میگه از اضطراب و اسرترس و فشار عصبیه که به خاطر متارکه ما حس میکنه. از وقتی داش آکل افتاد تو زندگیمون گه گرفت این زندگی رو دیگه. حالام که رعنا بچه ها رو ورداشته و رفته. ( مثل نوشی و جوجه هاش!!!) قراره شکایت کنم تا تحت تعقیب قرار بگیره. میگن رعنا رفته خارجه!!! البته بعد از اینکه بی خبر دیشب از ویلا زد بیرون.... هر کسی خبری از رعنا داره و یا هر کی آخرین بوده که رعنا رو تو ویلا دیده یه خبری بده. بچه هام در خطرند. علی اصغر دو روزه دماغش آویزونه هیشکی نیست به دادش برسه.
از دیشب که ستاره دیگه رسمن اومد ویلای ما و نشست پیش ما رعنا یه کمی شک کرد و فکر کنم همه چیز و فهمید و گذاشت رفت. مخصوصن که من اشتباه کردم وسط بزن و برقص دیشب دور آتیش یه لحظه دست ستاره رو گرفتم و بهش گفتم بره با باران برقصه. رعنا هم دیده و فکر کرده ما سر و سری داریم! داریم ستاره؟! نداریم که یا چه!!!
بگذریم. برو بکس تا آخر هفته بیشتر وقت ندارید و فکر کنم ایان پست هم احتیاج به آپدیت داره چون کامنتینگش خیلی سنگین شده و با اکانت در پیت من به زور باز میشه. هوا الان ابریه و حسابی رنگ خاکستری ریخته روی دریا و افق یه خط سفید خاکستری دیده میشه. دریا آرومه و یه باد ملایم داره میوزه. بچه ها پاشین بریم لب دریا. حیفه اونجا باقیه داستاناتون رو بنویسید یا بازنویسیه نهاییش رو انجام بدید. خارج از بازی هم برای هر گونه مشاوره در خدمتیم و هر کسی دوست داره میتونه تلفنا حضورا قلما قدما حرفا ... داستانش رو برای من بفرسته یا بخونه با کمال میل گوش میکنم و هر کاری و هر ایده ای یا اصلاحی یا ویرایش از دستم بر بیاد انجام میدم چون واقعن بی صبرانه منتظر داستنهام ببینم با این سوژه چه کردید. اگر موقعیت یا تصویر یا سوژه رو دارید و فقط نتونستید بنویسیدش بازم هستم برای شنیدن یا خوندن حرفاتون و دادن ایده. منظورم از این حرفام هم اینه که کمکی بر بیاد انجام میدم. نگید این چقدر خودشو قاطی میکنه و فلانه و بیساره.
راکرس که دیگه خسته شدم از بس فکر کردم سلطانی یا ملکه ای! گرچه چند روزه دارم فکر میکن از بهار خبری نیست؟ دقت کردید ملت بهار کجاست. وان که همیشه اینجا بست نشسته بود حالا نیست. خب یعنی راکرس بهاره!!!!! من خودم سر آرتور کانن دویل هستم!!!! این داستن جنایی ملکه ی این دور رو نوشتم!
( رقصم گرفته بود / پیرانه سر دیوانه وار / تنها تنها تنها رقصیدم / رقصم گرفته بود / مثل درختکی در باد / آنجا کسی نبود / غیر از من و خیال و تنهایی /

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ق.ظ

سلطان راکرس اگه داستان ما به سوژه ی ؛ هر چه دوست دارید بنویسید ؛ مربوط باشه برنده ش می کنی؟

ستاره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:57 ق.ظ

به نام خدا....
به زیبای عزیز:از دل برود هر آنکه از دیده رود،ای کاش اینطور نبود ولی هست
==================================
به باران:چقدر حرف برای گفتن به تو زیاده ،من به خواب دیدن اعتقاد دارم و میدونم که هیچ کس بی دلیل خواب نمیبینه شاید خوابت خبر از آینده بوده و شاید هم از ضمیر نا خوداگاهت بوده به هر حال امیدوارم که برات اتفاقای خوبی بیفته.
==================================
رعنا جون بخدا من با شب نویس کاری ندارم بیا برگرد سر زندگیت بچه هات منتظرن اتفاقا منم میخواستم با باران برقصم ولی این باران در کل یه کم گیج بود دیشب نفهمیئ فکر کنم شایدم مست بود و اون سیگارای پشت هم کار دستش داده بود:ی
==================================
ورود به آماتورا میتونه جالب باشه،یه روز پر از شور و هیجان و شادی یه روز دلگیر و آروم اینقدر که آدم حس میکنه از اول هیچکس اینجا نبوده بعضی وقتا دلت تنگ میشه و بعضی وقتا هم میخوای مدتها اینجا نیای،
==================================
خارج از بازی:
بوی جذام می دهد افکارشان حالا باورم می شودکه عقل می تواند پر از هیچ باشداین طرفی و آن طرفی و آن یکی طرفی نداردجذام افکار هر جمجمه ایی رامی تواند قبل از مرگ کرم زده کند.....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:40 ق.ظ

فصل هشتم

ملکه در انتظار
امروز چندمین روزی که من از این بالا دارم به مهمونهای اماتوریا نگاه می کنم. گاهی فکر می کنم اگه من هم می تونستم مثل مهرک یک موشک درست کنم بندازم پایین شاید یکی یادش بیوفته که این بالا رو نگاه کنه . ولی حتی وقتی به هزار مصیبت با کندن یک تیکه ملافه و نوشتن چند جمله روی اون با مداد چشمم . وقتی اون از طریقه یه سوراخ کوچولو انداختم پایین نتیجه نداشت. دیروز راس ساعت ۵:۳۹ دقیقه بعدظهر سلطان از جلوی نوشته من رد شد ولی فکر کرد شاید بچه ها وقتی می خواستن وسایل پخت و پز روببرن کنار ساحل این دستمال از وسایل ها افتاده. نتیجه این شد که سلطان راکرس اون تیکه پارچه رو نگاه هم نکرد. شاید فائزه یا آتش یا آنی بیان و اون نوشته رو ببین.
بابک که ظاهرا درگیره . دبیر خونه منتظر داستانهاست. باران در فکر تعبیر خوابشه. شب نویس هوس ساحل کرده. ستاره نگران زندگی رعناست. هوادار المانی امشب نگران مسابقه ایتالیا و آلمان
خوب شاید باید خودم این طلسمو بشکنونم ؟؟؟!!!!

بابک سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ب.ظ

اتفاقا به نظر منم از بهار خبری نیست! حالا ممکنه سلطان نباشه اما این دلیل نمیشه پی جو نشیم ببینیم کجاست. شاید طفلکی رو تو خونه با روسری خفه کردن. شایدم عروسی کرده شوورش نذاشته دیگه بیاد اینجا. یا شایدم قهری چیزی ور چسونده.

اما یه نکته خیلی مهم و دوست داشتنی!!

در این که من ایده های طلایی به ذهنم میرسه که شک ندارید؟ دارید؟ خب نه!‌
حالا یه فکری به سرم زده.
میگم چطوره همین جریان ویلای آماتوریا رو بکنیمش یه داستان بلند. مثلا ۱۰۰ صفحه اینطوریا با ۲۰- ۳۰ تا بخش یا همون چپتر!‌ هر چپترم یه نفر بنویسه. چطوره؟
تا همین الان و با در نظر گرفتن همین کامنتایی که نوشته شده باید ۴۰ صفحه ای شده باشه. اما یه کم شلخته است.
از این به بعد مثلا اینجوری پیش بریم:
آخریم مطلب فصل هشتمه. نفر بعدی داستان رو از همون جایی که فصل هشتم تموم شده ادامه میده. زیرش هم اسم خودشو می نویسه. البته جهش های زمان و مکان اگر هدفدار باشه هیچ اشکالی که نداره ،‌هیچ خیلی هم خوبه.
تو این مسیر با این که سعی میشه حداقل محدودیت رو برای ذهن نویسنده ها ایجاد کنیم اما طبیعیه که نمیشه هیچ قانونی نداشته باشیم. قوانین میتونن اینجوری باشن:
۱- فصل ها در چهارچوب کلی حضور این چند نفر در یک ویلا به نام آماتوریا شکل میگرن. مثلا کسی نباید به عنوان شیرینکاری یهو بزنه زیر کاسه کوزه همه و یهو بپره بره تو مثلا بندر عباس فضا بسازه.
۲- هر عنصر داستانی که کسی وارد داستان کرد از اون به بعد وجود خواهدداشت. مثلا اگه کسی شخصیتی رو به نام میکی موس وارد داستان کرد بقیه نمیتونن به حضورش بی تفاوت باشن. اگرم قراره حذف بشه باید با رعابت تمام اصول داستان نویسی حذف بشه.
۳- همه سعی کنن که کار درنهایت چیز خوبی از آب دربیاد و به فکر این نباشن که تو فصل خودشون برای خودنمایی یا با مزه بازی برینن تو کل کار.
۴- و اینجور قوانینی که بیشترش نیاز به گفتن نداره و همه خودشون میدونن چه جوری باید قواعد کار تیمی رو رعایت کنن. اگه کسی چیزدیگه ای هم به ذهنش میرسه بگه.

آخر سرم میتونیم داستانو بدیم یکی دو نفر از خودمون ویرایش کنن. ممکنه تو ویرایش بعضی از جاها دستکاری بشه. در نهایت هم بهترین ویرایش رو بعد از تاثیر دادن نظر همه پابلیش میکنیم. اول اینجا تو آماتوریا. بعدشم اگه خدا خواست و چسز خوبی از آی در اومد چاپش میکنیم.

من فکر کنم اگه خوب عمل کنیم چیز توپی از آب دربیاد. تا همین الان شما در نظر بگیرید که ما خودمون چقدر لذت می بریم از این که این کامنتا رو میخونیم و جریان رو دنبال میکنیم. فکرشو بکنید که یه نفر این کتابو بگیره دستشو از اول شروع کنه به خوندن. خیلی جالب خواهد بود که این آدما رو یکی یکی بشناسه. بعد ماجراهایی رو که براشون تو این قلعه یا ویلا پیش میاد دنبال کنه و آخر سر هم به یا پایان خوب تمومش کنه.

نظرتون چیه؟
اگه موافقید به عنوان قدم اول یکی همه این کامنتارو بچسبونه به هم و یه دستی به سر و گوشش بکشه بفرسته واسه دبیرخونه که بذاره تو سایت ببینیم کجای کار هستیم.
بسم الله!

فائزه سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:59 ب.ظ

خوشحالم که خوبی دوست جون عزیز من!
راکرس جان ممنونم خیلی!
شب نویس تو سرآرتور رو میذاری تو جیبت! فقط چرا زودتر نگفتی خارج از بازی رو؟ من داستانمو فرستادم آخه، حیف شد!!!
به افتخار بامبی، هیپیپ هورااااااااا.
فکر خیلی خوبیه، واقعا خوب! اولا یه تمرین خیلی خوبه برای همه مون، ثانیا حداقل برای خود من این طوری نوشتن خیلی جذابه.
ولی من نمی دونم چطوری می خوای قسمت بکنی بین بچه ها؟ مثلا یه نوع داستان داریم که یه اتفاق رو از دید چندین راوی می نویسه، می خوایم این شکلی بشه؟ یا اینکه نه یه سلسله حوادث داریم که به ترتیب هر بخش رو یه نفر روایت می کنه؟ یعنی می خوام بگم برا اینا قانون نمی ذاریم؟
وههههههه من همینطوری هیجان زده شدم الان دیگه نمی تونم بنویسم، ببینیم بقیه چی می گن...

فائزه سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:07 ب.ظ

یه چیزی یادم افتاد بامبی! مسابقه این دوره رو خراب نکنی ها وگرنه با من طرفی!!! کلی زحمت کشیدم برا نوشتنش.
راستی اگه این پیشنهاد تو تصویب بشه دیگه مسابقه نداریم؟ یعنی نمی شه هر دوتاش باشه؟:-P

بابک سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:16 ب.ظ

مسابقه سر جاشه. هم این دور هم ایشالا دور های بعدی.
اصلا باحالیش به اینه که چند تا راوی داشته باشیم. حتی عیب نداره تو جاهای معدودی یه اتفاق توسط دو نفر و از دو زاویه دید نوشته بشه. مثلا همونجا که داش آکل و مرجان میرن هیزم بیارن خیلی با مزه است که یه بار یه پسر بنویسه این صحنه رو و یه بار دیگه یه دختر. فقط باید حواسشون باشه اگه یه چیزی رو دوباره می نویسن چیزای جدیدم بگن که خسته کنننده نباشه.

فائزه سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ب.ظ

بامبی جان این طوری عالیه! اخه من مسابقه ها رو خیلی دوست دارم!
خوب ببین من همه کامنتای مربوط به این قلعه و ویلا رو که جمع کردم یه جا شد بیست و چهار صفحه!!! شروع کردم به خوندنش چند تا سوال پیش اومد برام:
1- راکرس جانم با قلعه آماتوریا شروع کرده و تصاویر قشنگی هم ساخته. مهمتر از همه دلیل خوبی هم داده برا دور هم جمع شدن همه ما. فکر نمی کنین بهتره ویلا رو به قلعه منتقل کنیم؟
2- در ادامه ما با یه تناقض روبروییم. راکرس تو روایت های خودش با ماست ولی تو روایت های آنی راکرس هنوز نیومده! اینو چکارش کنیم؟
3- بهتر نیست حداثل یه دستور ثابت برا کلش داشته باشیم. مثل اینکه لحن دست خودمون باشه ولی خوب همه اش یا کتابی باشه یا محاوره ای؟ می دونین متن های بین این دوتا شناورن!
بقیه اهالی آماتوریا کجایین؟
برم مسابقه شروع شد...

راکرس چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ق.ظ

دختر کنج قلعۀ عزیزم، صفحۀ نظرخواهی باز بود و من بدون دوباره آوردن کامنت را گذاشتم... ببخشید فرصت نبود که کامنت تو را بخوانم و دیرم شده بود... ببخش دوست من حقش این بود که لااقل معذرت خواهی می کردم و می‌گفتم، اما چه کنیم که سر این سلطان پر از غوغاست...و البته چگونه می‌شود که کسی که نام خود را بر روی بیشتر این جوایز قلعه نوشته فراموش کرد...با اینکه قبل از نوشتن اولین کامنتم نشستم بیشتر کامنت‌ها و داستان‌های آماتوریا را خواندم، اما خیلی از چیز‌ها را نفهمیدم... آتش اولین کامنتش را که گذاشت تازه فهمیدم که پریسا، امپراطور و آتش... واقعاً این شکلی نیستم...بالاخره هرجایی شرایط خودش را دارد...
اینجا نوشته‌ای قشنگ است، که آماتورهای دیگر پی اش را می‌گیرند، ادامه‌اش می‌دهند. مثل داستان‌های آنی که با سیال شادمانی‌اش همه را به وجد می‌‌آورد...یا مثل نوشتۀ خیلی قشنگ تو که دست کم ایدۀ خیلی خوبی به بابک داد...واقعاً از همه گی ممنونم...باید برم...
راستی شما هم به مشکل فیلتر شدن بلاگ اسکای برخوردید...من با سه ISP این مشکل را دارم...شاید اگر کسی را نمی‌بینید او هم به این مشکل برخوردکرده باشد...

راکرس چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:54 ق.ظ

"سلطان همه رو کشته از فضولی(ببخشید کنجکاوی)"
هنوز از تخت خواب بلند نشده بودم که کسی درب اتاق را می‌زند. نعنا بود و گفت(با لهجۀ مخصوص):
-صبح بخیر راکرس... چه قدر عالی که تو سحرخیزی. می‌خواستم کیک نسکافه بپزم گفتم شاید که بلد باشی
یادش بخیر، مادرم کارش توی شیرینی پزی حرف نداشت، زحمت شیرینی و کیک بیشتر مراسم کوچک فامیلی بر دوش مادرم بود. هروقت بودم کمکش می‌کردم. شاید اینکار بهتر از ظرف شستن و جاروکردن باشد، اما حقیقتاً من عاشق پاک کردن ته کاسۀ مایۀ کیکم، مایه‌ای که آمادست برای توی فر گذاشته شدن و پخته شدن. پدرم عاشق نسکافه و مشتقاتش است. مادرم هم به بهانۀ او تا آنجا که می‌شد کیک نسکافه درست می‌کرد...
-نعنا خانم امروز پس حسابی می‌خواین ما رو شرمنده کنید...
از روی میز اتاقم یک تکه کاغذ بر می‌دارم و دستور پختن کیک رو با مواد مورد نیازش می‌نویسم. ادامه می‌دهم:
-واسۀ این کیک می‌شه سه تا کرم هم درست کرد. هر سه تاش خوشمزه‌ست و براتون نوشتم. فکر کنم خرت و پرت‌های دومی رو توی کلبه داشته باشیم. راستی تو کلبه فندق بوداده هم داریم. اگه به مایه اضافه بشه با نسکافه عالی می‌شه. من هم که...
نعنا میان صحبت من، بین انگشت سبابه و شستش را گاز می‌کند و بعد به سمت لشکر آدم‌های پشت سرش که تازه حضورشان را متوجه شده بودم، برمی‌گردد و سرش را به علامت تأسف چند باری تکان می‌دهد. آره اینا همشون عجیب غریب هستند، از روزی که آمدم همینطور بودند، بی‌خود نیست که اینقدر فوق‌العاده هستند...
"داش‌اکل و مرجان به پیشواز من آمده بودند. سوار بر یک اسب کرند به بلندی اسب‌های بلژیکی، با بدن کشیده که در جایی که پاها به سم وصل می‌شد، کمی سفید بود. نمی‌دانم آن‌ها انتظار داشتند پشت اسب سوار شوم یا نه، اما تا هارلی دیویدسون من را دیدند، دیگر دوست نداشتند با اسب بیایند. با اینکه کلاه کاسکتم از آن کلاه‌های جنگی نبود که در خط مقدم باید سوراخ سوارخش کرد، اما تا گذاشتم سرم، داش‌آکل پقی زد زیر خنده و سبیل گرده ماهی‌اش تکان خورد. نگاهش کردم، داش‌آکل دستش را در امتداد صورتش کشید و بعد انگار که با خودش حرف می‌زند:
-زمون ما دختر می‌نشست خونه و کدبانویی یاد می‌گرفت که حالا پس‌فردا می‌خواد بره خونه شوهر یه چیزی بلد باشه، زمونه‌ست دیگه الآنه دختر تو سن ترشیدگیش می‌ره موتور سواری...
در راه مرجان پوست موز را کمی پاره کرد تا روی دستانش بریزند و بعد از پشت سر داش‌آکل به من تعارف کرد. در حالی که موتور با سرعت زیاد می‌رفت، سعی کردم موز را بگیرم اما مرجان نمی‌داد، متوجه اصفهانی بازی او نشدم، فکر کردم شوخی است و سعی کردم از دستش بکشم، نفسش رو بیرون داد و اشاره کرد تکه‌ای بکنم، خواستم موز را نصف کنم باز هم...
تقریباً همه بودند شب‌نویس هم بود. درست زیر همان پارچه با خط قشنگ که نوشته بود: "راکرس مقدمت گرامی" ایستاده بود و درحالی که با انگشتش به من اشاره می‌کرد با حرارت با بابک حرف می‌زد. گاه به گاه مثل کارگردان‌ها با دو دستش یک کادر درست می‌کرد و گاه به گاه هم به تخته‌شاسی آنی اشاره می‌کرد و چیزی نشان می‌داد.
آنی که خط چوب پشت تخته شاسی چوبیش را با نقاشی یک درخت پوشانده بود، به من نگاه می‌کرد و روی آن طرح می‌کشید. نزدیک او شدم تا نقاشیش را ببینم. اما تخته را بر گرداند تا در آینۀ پشت سرش که حواسش به آن نبود طرح‌های برهنه‌ای از خودم را ببینم."
سر ناهار که اوزون برن کبابی داشتیم و دیروز قزل‌آلای کبابی، فردا کفال کبابی، پس‌فردا شیر کبابی، روز آخر هم کیلکای کبابی....
ادامه دارد...

راکرس چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:55 ق.ظ

یه چیزی بگم که تا آخر روز حال کنید: راکرس همتونو دوست داره، خیلی، خیلی، خیلی....

شب نویس چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:57 ق.ظ http://shabnevis.com

راکرس دارم حال میکنم تا آخر روز!
برای بابک و فائزه که پیگیر طرح بابک هستند: خب این طرح یه ایده ی نو نیست خوشبختانه و چرا خوشبختانه چون ایده های نو همیشه در آزمایش هستند و ناپخته و فقط به درد تاریخ ادبیات یا هنر میخورند و نه به درد ماندگاری و جاودانگی در ذهن مخاطب و این حرفا. یه چنین ایده ای در سینما و هست متاسفانه من اسم در ذهنم ندارم ولی نمونه ی ایرانیش رو یادمه که دو سه سال پیش به نام داستانهای جزیره ساخته میشد که در مورد کیش بود ده تا کارگردان برجسته ایرانی اون قصه رو میساختند و در کتابهای پست مدرن هم هست. اما یه چیزی بگم که یادته بابک داستن سریرای سپینود رو تو جلسه؟ که روزها بعد وحید از اسم ؛سریرا؛ در یکی از داستانهاش استفاده کرد که اون سریرا دقیقا شخصیت سریرای سپنود رو داشت. که یک روانی در تیماستان بود. هر دو یکی بودند و ارجاع وحید هم به داستان سپینود بود. یادمه همون روزها و در پی یک مسافرت شمال که رفته بودیم طرفای پونه اینا و با بر و بکس ویلایی گرفته بودیم در یک شب خیلی طولانی که غیبت خیلیا رو هم کردیم قرار شد دسته جمعی داستان بنویسیم همون شب و با جمله ای فکر میکنم از محسن یا یلدا داستان شروع شد. و هر کسی یک جمله به داستان اضافه میکرد. مثلا پونه داتسان رو زناشوییش کرد یا وحید کارو اروتیک کشوند و سپینود و یلدا جنایی تخیلیش کردند و به من که رسید تقریبن آش هم میزدم. بیشتر خندیدیم و کار به انتها نرسید و لی تقریبن دو سه صفحه ای نوشته شد که بعدا در تهران خونه سارا اینا کاملش کردند بچه در یک شب نشینیه دیگه. و کاملش رو محمد رضا تو وبلاگش گذاشت. خب یادمه که طبق همین قضایا من پیشنهای رو ب وحید دادم که شش نفر از بچه ها رو از جمله تو رو و خود وحید و سپینود محمدرضا و علی و محسن و فکر میکنم سارا رو کاندید و یا انتخاب کرده بودم و گفتم که میتونیم خط داستانی ای رو که من پیشنهاد میکنم ( که بعدا وحید گفت هر کسی خطی رو میگه و بهترینش به رای انتخاب میشه. ) شروع به نوشتن کنیم و هر کسی یک فصل از اون رو بنویسه. به این ترتیب که سوژه ی هر کسی برنده شد اون داستان رو به شش قسمت از نظر قصه های فرعی تقسیم میکنه و بر اساس توانایی هر کسی در پرداخت به هر قسمت اون رو به یک نفر میسپاره. اون موقع قضیه جدی گرفته نشد ولی ایدمه که نظر من هم مثل تو این بد که زبان داستان در تمامی این فصلها یکی باشه و یا هر کسی هر کاری دوست داره نکنه و به قصه ها و ادامه روایت هم وفادار باشیم و از همین چیزهایی که تو گفتی. اما قضیه این بود که با گذشت یک سال و خورده ای از اون روزها و بازتر شد ذهن من و اینکه اون روزها دلیلی توقف اون ایده قبول نداشتن همدیگر برای در کنار هم قرار گرفتن و نوشتن داستانی که فکر نکینم قلم همیدگر رو خراب میکنیم به نتیجه نرسید ولی این طرح که مشه چن نفری دساتان نوشت با خوندن کارای پست مدرن به قوتی رسیده که حالا فکر میکنم این نوع از نوشتن بی قید ترین و پست مدرنترین نوع نوشتنه و چند راوی یعنی چند خدا و این اولین قدم در شکست روایت و شکست فلسفه روایته. اما چیز یکه حالا میخوام بگم اینه که: در نوشتن هیچ کس نباید دخالتی کرد. حتی در زبانش و حتی در قصه اش و در ورود و خروج عناصر و شخصیتهاش و خلاصه هیچ چیزی از قبل نباید در روایت و زبان و آدمها و بود و نبودشون دچار باید و نباید یا یکسانی آگاهانه ای باشه. میتونه یکسان باشه ولی نه بصورت از پیش تعیین شده. اما چیزی رو که دیورز با خوندن ایده ی تو به ذهنم رسید این بود که نوشته های راکرس و تصاویر آنی و روایتهای بچه های دیگه فاقد قصه هستند. ادبیات از قصه و تخیل تشکیل میشه. قصه ای که یا واقعیت داره یا نداره و تخیلی که یا واقیعت داره یا نداره. قصه امتسابی و تخیل ذات نویسنده ست. ما در این تصاویر و روایتها قصه ای ندارم. قلعه و ویلا تنها موقعیتهای خیالی هستند که حاوی تصاویری هستند. یه عده در یک ویلا هستند و لاغیر.... قضیه اینه که در نوشتن ی دساتان باید از قبل خط داستنی نه بطور تمام و کمال و مشخص شده باشه. همه بدونن که قصه اینه و شروع داستان و حرکت نویسنده ها و شخصیتهاشون از کجاست و قراره به کجا ختم بشه. یاد سریال روزی روزگاری افتادم که تعدادی تاجر در یک کاروانسرا هستند و هر شب یکیشون قصه ی خودش رو تعریف میکنه و هر جور دوست داره تعریف میکنه و تنها چیزی در کل سریال یکسانه خط داستانیشه که همراه این تجار چند راهزن نفوذی هم هستند که دارند کل کاروان رو به سمت سویی هدایت میکنند که این کاروان رو غارت کنند. خب داستان ما از اینجا شروع میشه که تعدای شخصت از شهرهای خودشون تهران و اراک و سنندج و مثلن شهری در کاناد و شهری در آمریکا و... راه می افتند هب طرف محل قراری که از قبل تعیین شده و دسوتی همه رو به اونجا دعوت کرده. اینها دوستان اینترنتی هستند و تا حالا همدیگر رو ندیدند و قراره به ویلا یا قلعه ای ( قابل توجه فائزه ) در کنار ساحلی یا وسط جنگلی بروند. هر کسی شاز نویسنده شروع میکنه شخصیت خودش رو بردن به اونجا و ر محدویت صفحه ای یا زمانی یا هر چیزی که بهش داده میشه میتونه از شخصیتش م در حین سفرش بگه و در عین حال چند تا از قصه های این آدم رو که از زندگیش شروع میشه رو هم با خودش بیاره و تا در جایی با قصه های دیگران پیوند بزنه. مثلن قصه زن و شوهریه رعنا و شب نویس و بچه هاشون به داخل ویلا و قهر و قرکشیشون کشیده میشه یا ناراتیهای چکاوک که ما نمیدونیم چیه ولی خودش به نوعی اونها رو میگه برای یکی دو نفر و یا چیزهایی از این دست. و در اون موقعیت قصه ها و آمها قاطی ین و خط داستان واحد رو میسازند و بعد از هم اونجا جدا میشن یا نمیشن یا هر چیزی که در انتظار داستان خواهد بود. هیچ کس محدودیت زبانی نداره. این پست مدرنترین کاریه که میشه کرد. در فیلم ۲۱ گرم هم توالی منطقی نوع روایت تکه های در هم داستان که پشت سر هم نیستند باعث برقراری ارتباط در ذهن مخاطب میشه. در عرض چند فصل یا بخش مخاطب میفهمه هر شخصیت یا نویسنده چه زبانی داره. حتی میشه زاویه دید رو محدود نکرد. هیچ چیز نباید محدود بشه جز خط داستانی که خیلی کلیه. مثل خط داستانی قرار گذشاتن چندین دوست مجازی در جایی. ولی قصه ها باید متفاوت و از سر دلخواه باشند. و اینکه تبحر هر کسی با بازی کردن روی بازی دیگران. این خیلی مهمه و در واقع متیف ها و ارتباط ها و تونل های روایی رو میسازه. مثل استفده از امس سریرا در داستان وحید با همون شخصیت. در صورتیکه رد داستن سپینود سریرا شخصیت اوله و لی در داستان وحید فقط یه روانیه دیگه و خیلی هم گذری! چقدر زیبا و حرفه ای. حتی گاهی میتنویم عناصر همیدگر رو از عرصه خارج کنیم و هر گونه شیطنتی هم به این پازل کمک میکنه چون شخصیت ا از هم شناختی ندارند و کارهایی میکنند که خاصیت حضور تعداد موجود زنده در کنار همدیگه ست. هر چیزی ممکنه اتفاق بیافته. هیچ کس در هیچ محدودیتی نیست و فقط منطق و خط داستنی باید یکسان بشه. یعنی کسی نمیتونه شخصیتش رو اصلن اونجا نیاره مگر اینکه بیاد تا تهران ولی شمال نیاد و هی زنگ بزن به بچه تو شمال. که باز هم به نوعی منطقش ارتباطش رو حفظ کرده. خیلی حرف زدم. نحوه انتخاب یا شرکت نویسنده ها هم بر اساس قدرت خلق شخصیتها یا راویهایی خواهد بود که ساخته و پرداخته و آاده میکنند. همه چیز باید از اول شروع بشه و نمیشه از کامنتهایی که تا حالا گذاشته شده استفاده کرد. (( چون فاقد قصه هستند.)) اما پیشنها برای شروع قصه که: وبلاگی بوجود میاد به نام آماتورها خوشبختانه به بهشت نمیروند. قصه رو بابک شروع میکنه با داستان و قصه ی خودش. ایده ای میده و و سلطان و ملکه ایرو انتخاب میکنند و سوژه ای داده میشهو داستانهایی نوشته میشن و بازی از سر گرفته میشده. این مقده مه ای خواهد بود بر شروع داستن و آشنای مجازی عده ای با هم. میتونیم از کامنتهای قدیم هم استفاده کنیم. شروع با خود بابکه. به نظرم راویش هم باید بابک باشه. خلاصه به پیشنهاد مثلا حسین یا شب نویس قرار میشه که جایی در نظر گرفته بشه تا این دوستان همدیگر رو ببیند. دلیل دیدنشون هم باشه مثلن این که یکی از شرکت کنندگاه آماتورها میگه من دارم میام ایران و میخوام همتون رو ببینم. و یکی دیگه از شرکت کننده ها که در شور دیگه ست هم کارشو جور میکنه که با اون یکی بیاد و خلاصه جای قرار توسط راکرس یا با اسم واقعیش که هر چی هست یا آنی ( زیبا ) تامین یا تعیین میشه و اونم ترجیحن شمال باشه. شخصیت توسط نویسندگانشون شروع به حرکت و اماده سازیه خودشون و داخل کردن پیش فرضها و پیش اوریها از قیافه های همیدگه میکنند از رفتارهای هم و خلاصه چیزهای دیگه و اینکه هر کسی به انگیزه کی میا یا یخیالی یا واقعی و رچا میان و چجوری میان و فصلها توسط آدمهای مختلف و تکه تکه و نه پشت هم میاد جلو تا روزی که همه میرسند به ویلا یا قلعه ( که تا اینجا داستان به نظرم نباید بیشتر از پنجاه صفحه بشه تا جذابیت داستان کم نشه. این پنجاه صفحه هم حدالق باید توسط پنج نفر نوشته بشه. نفری ده صفحه میتونند یک جا یا تکه تکه ازش استفاده کنند. که کارهایی بین کارهای بقیه یا یکجا و ده صفحه پشت هم. حتی نویسنده ها میتونن با توافق با هم از صفحات همدیگه کمک بگیرن. ( مثلن من با بابک توافق میکنم دو صفحه از کارش رو باهاش مشترک بنویسم که بتونیم قسمت پرداخته شدن ایده آماتوریا رو از وبلاگ خودش تا اینجا رو بیاریم و یا من دو صفحه بهش بدم که بخواد رایزنیهامون رو در مورد امرات آماتورها در اوایل کارش در صفحات من بگنونه. مثال بود. ) یا بعضیا میتونن با هم مشترک بنویسند و اصلن شخصیتهاشون رو وسط کار بهم پیوند بزنن و زن و شوهری اعلام کنندو هر چیزی. و زاویه دید راویشون رو مثلن از ول شخص به دو تا اول شخص یکجا یا یا سوم شخصی که دو نفر محدود رو روایت میکنه یا هر چیزی که به خلاقیت نویسنده برمیگرده . و کم کم با استافده از موقعیتها ویلا یا قلعه و شمال و دریا و چیزهای دیگه این آدمها در کنار هم قرار میگرند و قصه های رو که آوردند در کنتاکت یا تماس با هم تبدیل به ازدواج یا دوستیهای عمیق یا بیزینش و یا عشق و عاشقی یا چاپ کتاب یا پیشنها سفر به شکور اون یکی یا خرید خونه یا چیزهای دیگه که برتر و جذابتر از اینها باشه برسه. حتی میتونه قصه های مشترکی این وسط اتفاق بیافته. مثلا ویلا آتیش بگیره. یا یه عروسیه محلی تو شمال رو با هم برن!!! یا چیزهای دیگه.... فعلا بسه ببینم چقدر با حرفام موافقید؟! و اصلا کسی پایه هست.
( راستی من هنوزم در مورد ماشوره در مورد داستانهای نیمه کاره تون پایه ام ها ایمیلم هم هست و ... )

بابک چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ب.ظ

حسین با ۹۹ در صد حرفات موافقم. مرسی. خیلی خوب قضیه رو باز کردی.
درسته !‌ این کامنتا قصه نداره. لااقل قصه منسجم نداره. حداقل برای شروع کار نیاز به همون چیزی که تو گفتی داریم. پیشنهادت هم خوبه. همین که از ایده شکل گیری آماتوریا شروع کنیم و یعد در تعداد صفحاتی که از ۵۰ بیشتر نشه برسونیمش به اینجا که اینا به جا جمع میشن. از اینجا به بعد میتونیم خیلی از کامنتای آنی و بقیه در مورد اتفاقاتی که بین بچه ها می افته استفاده کنیم.
و نکته مهم که در واقع جان داستان خواهد بود اینه که این ارتباط به کجا خواهد رسید. اینو میتونیم حتی بعدا معلوم کنیم. شایدم خود به خود شکل بگیره. اما به هرحال خیلی مهمه که حالا که اینا جمع شدن و این اتفاقا بینشون افتاد ،‌حالا که چی؟!‌ من یه فکرای دارم . اما اگه صبر کنیم که این ۵۰ صفحه جمع بشه ایده های خیلی بهتری هم میتونه به ذهن همه برسه.
من پایه ام. اما کارم خیلی سخت شد. سعی میکنم فصل اولو شروع کنم. با این که دارم میرم مسافرت.اما شایدم بد نباشه شبهای غربت و با داستان قلعه آماتوریا پر کنم.
فقط یه خواهش از همه دارم. هر کی که جدی پایه است کامنت حسینو کامل بخونه و نظراتشو بگه. من یه خورده صبر میکنم تا نظرات همه رو بگیرم و ایشالا شروع کنیم.
یه قول هم به همه میدم. اینکار اگه تموم بشه من اگه شده ختی با سرمایه شخصی چاپش میکنم.

تشنه با هم بودن چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ب.ظ

حالا دیگه چراغ رو خاموش میکنم، برای اینکه خودت راه خودت رو پیدا کنی..

اینجا بیشتر شبیه یه قلعه قرون وسطایی میمونه تا یه ویلا! روزای اول به سختی گذشت. روزهایی که تصویرهای خیالی جای خود را به واقعیت دادند. سختی نه به خاطر تلخی واقعیتها، به خاطر تغییر.

مهرک بزرگترین تولید کننده موشک‌های صلح و نمادی از گفتگوی تمدنها، باران سیلی از اندوه به بار نشسته، شب‌نویس درهم برهم و اثر گذار، بابک گم‌گشته و جستجوگر، فائزه به دنبال نور و امیدوار، چکاوک خسته و چشم دوخته به تهی لیوان، رعنا سنت و مدرن در هم، طناز کسی که قبل از اینکه بیاد رفته، زیبا مردد، نعنا ساده، سارا که نمیداند زیباست، داش‌آکل صاحب سبک در آماتورها، مرجان سمبل عشق... سلطان راکرس نماد حرکت به سوی ناشناخته‌ها.


امضاء : آنی

اینجوری بهتره چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:46 ب.ظ

حالا دیگه چراغ رو خاموش میکنم، برای اینکه خودت راه رو پیدا کنی..

آنی چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:02 ب.ظ

توی راهی که به قلعه منتهی میشد دیدمش. لباساش وصله شده بودند. کوله پشتی‌ای که به دوش داشت از تیکه پارچه‌‌های رنگی دوخته شده بود، پائین شلوار جین رنگ و رو رفته‌اش رو تا زده بود، طوری که جوراب و قسمتی از ساق پاهاش دیده میشد. کلاه لبه‌دار سفید و عینک آفتابی با قاب لیمویی... با خودم گفتم اونم حتما یکی از آماتوراست، ولی کدوم یکیشون میتونه باشه؟! نه نیست... پس چرا چند بار به من نیگا کرد؟! مردد بود... درست مثل من... در سکوت گاهی جلوتر، گاهی عقب‌تر و گاهی در کنار هم راه رفتیم... اما این جاده فقط به آماتورا ختم میشد... با هیچ کدوم از تصاویری که از آماتورا داشتم جور در نمیومد! شاید رعناست؟! نه آنی؟!

لبخند میزنم و میگم : خودشه ... درست حدس زدی آنی...

تقدیم به شب‌نویس... حالا دیگه یقه‌مو ول کن...

بازم آنی چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:12 ب.ظ

ببین شب‌نویس اگه قراره پنج نفر بنویسن، یکیش منم، از همین حالا گفته باشم... گل از ماست ؛ی

بابک این موضوع مهمه، من میگم چرا پنج نفر؟! مگه من چمه؟!

آنی چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:27 ب.ظ

با 99 درصد موافقت بابک موافقم. اون یه درصدم مجبور بودم میدونی.. مجبور بودم...

ستاره چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام منم موافقم با نوشتن گروهی بخدا کامنت حسین کامل خوندم میشه منم بنویسم؟؟؟؟
۳ روز میرم مسافرت بعد جدی شروع به نوشتم میکنم
فقط منم بازی یادتون نره

فائزه پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:39 ق.ظ

راکرس ما هم دوستت داریم!
شب نویس حالا که همه ۹۹٪ باهات موافقن من ۹۸٪ باهات موافقم!!!
آنی تو همیشه باید منو با صفاتی که پیدا می کنی بکشی؟ به دنبال نور منو کشت!!! مجبورم بازم بگم دوستت دارم!!!
این عدد پنج از کجا متولد شد؟
مگه قرار نیست همه بچه های اماتوریا بنویسن؟

باران پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:48 ق.ظ

من پایه ام. ولی خوب برای پایه بودن باید نظر داد و من نظراتم را می خواهم بفرستم. ما اینجا یه تجربه ی این شکلی داشتیم. البته نه در وبلاگستان... شکل اون تجربه ی شب نویس اینا... هر چند مال ما دیگه یه شکلی شده بود که اگه به یه نفر می دادی بخونه محال بود بتونه حدس بزنه داستانو چند نفر نوشتن... حالا همراه نظرات شاید تونستم تجربه ی اون کار خودمونم بفرستم...

راکرس پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:29 ق.ظ

یک چیزی بگم باور نمی‌کنید ولی من قصد داشتم برای خودم این کامنت‌ها مخصوصاً نوشته‌های آنی رو جمع کنم و به عنوان خاطرات یک عمر سلطنت با عزت! چاپ کنم نگه دارم....
شب‌نویس، فارغ از آماتورا انگیزۀ قوی تو برای نوشتن همیشه به من روحیه و انگیزۀ ادامه در نوشتن می‌داده است. جدا از این تشعشعات انگیزۀ دورادور، توجه تو به مطالب، ذهن باز، روحیۀ دوست داشتنی‌ات، ارزش نهادن به دیگران و تمایل تو برای کمک کردن به آن‌ها در بهتر شدن داستان‌ها همیشه مرا به تحسین واداشته است...
اگه یک چیز کم داشته باشه اون یک قصۀ کلیه، اما جدا از این بحث، تمام مزۀ این بازی به این است که هرکسی آزادانه بنویسد، به شوق خود نوشتن. چون بسیاری از بازی‌ها در ابتدا جذاب نشون می‌دن اما کمی بعد دچار ملال می‌شوند...مثل همۀ زندگی‌های دیگرداستان‌ها هم برای زندگی با هم نیاز به احترام به یکدیگر دارند، نیاز به توجه به یکدیگر دارند نیاز به قانون دارند و نیاز به آزا...
یک پیشنهاد دارم تو هر دور – اسمی به ذهنم نمی‌رسه – یه وزیر یا همون سرپرست نویسنده داوطلب بشه و مسئولیت هدایت داستان طبق پیشنهاد قصه‌ای که دارد در طول داستان خط به خط آن‌ها رو رو می‌کنه داشته باشه و در آخر کامنت‌ها رو با اجازۀ یک ویرایش خیلی خیلی جزیی -اگر حالش را داشته باشه- با همان ذکر نام افراد و... به هم بچسبونه... حتی این فرد می‌تونه دائمی هم باشه...من پیشنهاد می‌کنم آنی اولین وزیر باشه، البته با اجازه از خودش... اما از آنجا که کارهایی که با عشق شروع می‌شن درسته که با انگیزه و عالی جلو می‌رن، ولی..پس اگه یه پیشنهاد هم برای جایزه خیلی خیلی کوچیک داشته باشیم عالی می‌شه...
شب نویس جان باز که شروع شد، فکر کردم این تشخیص جنسیت انقدر ذهنتو مشغول می کنه که حالا حالا ها به فکر تشخیص هویت نیفتی، اما من زرنگ‌تر از این حرفهام، وبلاگم رو کما فی‌السابق مرتب بروز می‌کنم و جواب کامنت‌ها رو هم می‌دم... که کسی شک نکنه!
چکاوک این دور جاش برای کامنت‌های زیبا و دلنشین تو خالیه...راستی از پریسا چه خبر؟
بابک جان، خیلی آقایی خداییش...اینکه آدم چیز رو ته دلش دوست داشته باشه، براش وقت بذاره و تا تهش بره قابل احترامه، خیلی...فکر نکن اینجا نشستم، و بلند بلند کف می‌زنم تا کف دستام داغ و سرخ بشه، یا اینکه نشستم کلمه کنار هم می‌چسبونم و جمله می‌سازم...دوست دارم باشم ولی سلطان عیال واره و زندگی چالاک و تیز دندان
آنی عزیزم حالا دیگه داستان‌ها و تصویرهای قشنگتو کنسانتره می‌کنی و به خوردمون می‌دی! ببین من تحملشو ندارم! یه داستان می‌خوام...شاید یه شربت خنک و غلیظ در حالی که نشستی و... این هفته سعی کردم از تو یاد بگیرم... می‌خواستم همۀ کار و زندگی رو ول کنم و بنویسم، خوب قدر آزادی رو بدونیم...
از اینکه من خیلی دیر انتقال هستم معذرت می‌خواهم...حیف که جمعه این دور تموم می‌شه و من تو شلموت قرنطینه می‌شم...دوستانم ببخشید، شرمندم...
خوب باز هم باید برم، خیلی دیر شده...

راکرس پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:37 ق.ظ

پیش به سوی حرکت به سمت ناشناخته ها:DDDD
ستاره خانوم سفر به خیر...
باران من یکی سخت مشتاق تجربیات تو هستم...
ببخشید خیلی دیر شده خیلی....

بابک پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ب.ظ

چی میشه حالا ما یه تجربه ای رو که همه بد تموم کردن خوب تموم کنیم؟ میشه؟
من میگم میشه به شرطی که مدیریت خوب باشه. همون وزیر که راکرس میگه یا یه ویرایشگر مطالب.
یه خط اصلی هم میخوایم که اینو بعد از اینکه فصل آغازین به نگارش در اومد از بچه ا نظر خواهی میکنیم.
موفقیت این طرح یکی دوتا شرط دیگه هم داره. اولیش اینه که انتظار نداشته باشیم سه روزه کار جمع بشه. یعنی صبر و حوصله داشته باشیم که این شرط من یکی رو نگران میکنه. نویسنده جماعت آتیشش تنده. اولش همه پایه ان. اما بعد از چند وقت همه سرد میشن.
شرط دومم حتما داره که الان نمیدونم!!
همه ام میتونن شرکت کنن. اما اگه قرار باشه یه نفر بنویسه اون یه نفر حتما آنی خواهد بود!‌
از مهرک هم هر کی خبر داره به بقیه بده.

آنی پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:15 ب.ظ

من؟!!! تنهایی!!! نیستم...

فائزه پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:32 ب.ظ

هرکی هر چی گفته قبول الا این اخری انی که نوشته نیستم!!!
بقیه ملت اماتورها نمی خواین بیاین بگین هستیم؟
در راستای اینکه بازم اینجا شعار ندیم و بعدش پاشیم بریم بهتره بامبی جان تقسیم کار کنی...

فائزه پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:14 ب.ظ

باران صفحه کامنت وبلاگتو نمی تونم باز کنم!!! چرا؟

راکرس جمعه 16 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:59 ق.ظ

"برای بابک..."
روی تخت نشسته و شلوار کوتاه پوشیده. دست‌های تیره‌ش با پوست روشن پاهایش کنتراست رنگ زیادی درست کرده. منو که می‌بینه سلام می‌کنه:
-سلام سلطان
-علیک سلام... ای‌ول! بصطلاح هیکلو ریختی بیرون، چه طوری رفیق قدیمی، باعشق، باحال...گفتیم یکم بشینیم باهات اختلاط کنیم
-سلطان جونم خوش اومدی باعث افتخارمه
بعد با کف دست چپش به کنار تخت می‌زنه، یعنی بیا بشین. پیشش می‌شینم. موهای مشکی و کم پشت روی دستش درست در مچ، روی خط پیچ دار قشنگی روییدند. می‌گم:
-تنهایی‌ها
-نه...خیلی‌ها اینجان. همۀ دوستام اینجان...منتها من نشستم که یکم فکر کنم..
-منظورم یه چیز دیگه‌ست...خودت می‌دونی
- ای شیطون!...آره، یعنی نه، شاید نه آخه یه موقعی تنها نبودم...ولی الآن، اون‌طور که تو می‌گی شاید، اما من الآن دوستای خیلی خوبی دارم، بهترین دوستای دنیا... فائزه، آنی، شب‌نویس، بابک، ستاره، باران، چکاوک، بهار، عزت...
-واقعیت اون دوستی یه چیز دیگست، به یه شکل دیگست. داخلش حرفهای دیگه‌ای داره... احساس دیگه‌ای داره...واس همین بهش عشق می‌گن...
-اوه عشق...عشق یه چیزه، یه نفره، یکیه.. سلطان جان یه چیز بگو بگُنجه! مهسا، پرستو، فرشته، الیزابت، ثریا، بازم بگم؟ ده تان، پونزده تان، چند تان؟!
-...اصن کی گفته من عاشق همشونم؟ بیشترشون رو فقط دوست دارم! بهتر از تو که از یه دختر خوشت می‌اومده، یه نره خر اومده گرفتتش، حالا این شکلی شدی بیچاره! دنیا پر دختره، فقط کافیه اراده کنی.
-من عاشق کسی نبودم اصلاٌ هیچ وقت عاشق نبودم...فقط دوستش داشتم، یه طور دیگه، یه طوری که تا به حال کسی رو دوست نداشتم. می‌دونی سلطان اون مثل همه نیست، اون با بقیه فرق داره، خیلی هم فرق داره....
-همه با هم فرق داریم عزیز. از مهسا عشوه‌گر تر کیو می‌شناسی، یه بلوند خوش هیکل عشوه گر! یا فرشته، با درایت تمام، عین یه فرشته می‌مونه، مهربون، ناز، خانه دار، با اینکه یکسال از من بزرگتره ولی خیلی با همدیگه جوریم. یا ندا با پاهای درازش که بهت می‌چسبه و ولت نمی‌کنه!
-یه طوری می‌گی انگار که من نمی‌دونم. من بیشتر درسای زندگیمو از عیالات تو یاد گرفتم. اون موقع بچه بودی، گردن صدیقه بدجوری زخم شد و جاش موند. با اینکه قیافۀ بدی نداشت و با جای زخم کمی با مزه شده بود، اما همیشه فکر می‌کرد زشت شده، خیلی زشت. آخر هم زشت شد، خیلی زشت...
-من جواب سلام صدیقه ایکبیری رو هم نمی‌دم...
-عشق مثل حیات و مرگ می‌مونه، مثل کفر و ایمان می‌مونه. یه هویی تو عاشق شدی، ناگهان فرق داری، قبلش نمی‌تونستی فکر کنی چه طوری می‌شی و حالا که اینجا هستی سایه‌ای از گذشتۀ غیر قابل باور رو داری. وقتی ایمان داری، نمی‌تونی فکر کنی چه گونه می‌شه بی‌ایمان بود، تصورشو نداری و حال اینکه تو به طور ناگهانی از بی‌ایمانی ایمان آوردی. وقتی عاشقی شک نداری. چون ماهیت دیگه‌ای هستی. مثل اینکه زنده‌ای یا مرده. هیچ وقت شک نداری که زنده‌ای، چون تو ذاتاً زنده هستی... می‌دونی چی دوست دارم، دوست دارم اگه عاشق می‌شم و قراره عاشق بشم، یه هویی عاشق بشم، و اگه عاشق شدم عاشق یه ذات بزرگ بشم. دوست دارم عاشق همۀ انسان‌های زمین بشم...
وقتی آخرین جمله رو می‌گه و سکوت می‌کنه، دست راستشو مشت کرده. روی نبضش تیرک‌های کوچکی راست شدند که کمی دستشُ می‌لرزانند. بعد از انگشت کوچکش، درست جایی که شیار سرتاسری و عرضی کف دستش قرار داره، از مشت شدن دست تپلش مخروط کوچکی درست شده. رو می‌کنم بهش و می‌گم:
-بصطلاح فلسفی حرف می‌زنی...راکرس عزیز تو عاشقی، چون دلتنگی و بی‌قرار، چون دیوونش شدی...
-من فقط دوستش دارم و به این فکر می‌کنم که چرا هیچ وقتِ هیچ وقت براش وقت نذاشتم...از هر چندباری که می‌دیدمش بعضی وقت‌ها سلام می‌کردم. درسته نیشمون تا بناگوش باز می‌شد و برای هم دست تکون می‌دادیم، ولی تقریباً هیچ وقت با هم حرف هم نزدیم. فقط یکبار یه درخت شاتوت بزرگ بود و من کنارش ایستاده بودم، او هم رد شد و من دعوتش کردم که شاتوت بخوریم!...البته فرصت حرف زدن هم پیش می‌اومد...یه بار دیدمش و هول شدم، در کیف برزنتیم باز بود و تمام وسایلم ریخت. من ماتِ مات وایساده بودم و او سکوت کرده بود. منتظر من بود که شروع کنم. برای همین کاغذ‌ها رو دونه دونه از روی زمین بر می‌داشت و می‌داد به من....خیلی آروم گذشت خیلی طولانی بود، شاید ده دقیقه بود که آروم آروم همه چیو جمع می‌کرد، اما عین وزن سنگین قرن‌ها بود که شونمو شکست. یک کلوم هم حرف نزدم...و آخر یک تشکر ساده....هنوز بار سنگینشو می‌کشم...اینه که منو توی خودم می‌بره. با اینکه سال‌ها گذشته و این سال‌ها مثل یک ده دقیقه بوده که بی‌توجه و سریع گذشته باشه...
-شاید دوستت داشته، شایدم فکر کرده دوستش نداری، واقعیت تو پالسی نفرستادی که بخوای جوابشو بگیری...
-دوستم داشت، با اینکه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم، دوستم داشت....وقتی نامزد شد، با من سرسنگین شده بود. جواب سلاممو نمی‌داد...من هم شروع کردم با آدم‌های نزدیکش طوری برخورد کردن انگار که خلم و با همۀ دخترا این طور هستم، تا فکر کنه که اشتباه فکر می‌کرده...دوست نداشتم بدونه که یه نفر دیگه هم دوستش داشته، آخه این براش خیلی بد می‌شد...موفقم شدم!
-تو خود خواهی! هر کاری دوست داری کردی، انتخاب دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ازش گرفتی...خوب عزیز دل گذشته‌ها گذشته. تو خیلی راحت می‌تونی یه معشوق جدید پیدا کنی...
-بگردم و معشوق پیدا کنم! سلطان به حرفی می‌زنیا...دوست ندارم اسیر باشم و اسیر کنم. برای همین می‌خوام اگه عاشق می‌شم، یه بار باشه، یه بار برای همیشه، دنبالش نمی‌گردم چون خودش می‌یاد. گاهی وقت‌ها از خدا می‌خوام که زود تر بیاد...دوست ندارم زود بیاد، یا سر وقتش بیاد...یعنی از خدا نمی‌خوام. من خجالت می‌کشم با خدا حرف بزنم. هیچ وقت توی کنه دلم خدا رو جاش ندادم و برای همین خجالت می‌کشم. هیچ وقت واقعاً به خدا فکر نکردم تا وجودشو حس کنم. روم نمی‌شه ازش چیزی بخوام... سلطان تو از همۀ اون‌هایی که می‌شناسم به خدا نزدیک‌تری...از خدا بخواه که هیچ وقت عاشقم نکنه...
- ممنون ولی شاید، اما تویی که خدا بیشتر از من دوستت داره...ولی یه رفیق اونطوری...خیالی نیست، هرچی تو بگی.... منم نه از طرف تو که خجالت می‌کشی، ولی از طرف خودم از خدا می‌خوام که اونطور که باید عاشقت کنه، که بفهمی عشق چیه. عاشق همۀ آدم‌ها که این رمز عشق ذات الهیه...می‌شنفی وقته ناهاره، حتم دارم گراز ماهی دارید!...مع‌ذالک منم باید برم...
-ممنون سلطان! ممنون! جمع برام بهتره...حرفامو که گوش دادی آروم شدم، ممنون
-خدافظ راکرس عزیز
اینو که گفتم از تخت پایین پریدم. باید جلدی برم. توی راه باران تا منو می‌بینه جیغ می‌زنه. شانس آوردم که نعنا منو ندیده و گرنه باید همۀ خونه رو آب می‌کشید. از در ویلا که خارج می‌شم، مهسا از بین سایر بوقلمون‌های دیگه برام عشوه گری می‌کنه، پرهامو پوش می‌دم، تاجمو روی نوکم ول می‌کنم. یلانمو سرخ می‌کنم، درحالی که نفسم رو بیرون می‌دم و بالم روی زمین می‌کشم، پیشش می‌رم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد