آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

 

 

مهلت ارسال آثار برای دور دهم: دوشنبه ۲۰ شهریور

نظرات 103 + ارسال نظر
بابک سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:58 ب.ظ

خارج از بازی: ببخشید رنگ لباس مهرک با طناز یکی شد. هر کدومتون دوست داشتید میتونید وسط مهمونی لباستونو عوض کنید!

آنی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:59 ب.ظ

فصل ۱۸


در را باز نکرده، به زحمت میشه صدای نفساشو شنید.

: آکسینیا بیا تو!

: اجازه بده چند دقیقه قبل از اینکه ببینمت با هم گپ بزنیم. من اینجا روی لبه پنجره میشینم. اگه بری کنار پنجره بهتر میتونیم با هم حرف بزنیم! احساسم اینه که... صدامو میشنوی؟!

: کنار پنجره ام و صدات گرچه آرومه ولی کاملا خواناست. به نظر میآد خیلی با احساس باشی!

: احساسم مثل وقتی میمونه که یهو از تاریکی بخوای بری تو یه جای خیلی روشن! برای دیدن تک تک آماتورا خیلی هیجان زده ام، دلم میخواد اول صداشون رو بشنوم بعدش هم خودشونو! شاید این غیرممکن باشه! خیلی عجیبه تو چند روزه که اینجایی؟! و من اصلا متوجه این در و این راهرو نشده بودم! پوستم اینجا نرم شده، خیلی لطیف! انتظار سختی بود اما شیرین. ؟! شاید به نظرت خنده دار بیآد اما دلم میخواد دیدارمون رو به تعویق بندازم، با وجود اینکه خیلی بی تابم! " نوازش‌های پیش از آمیزش شدت اوج لذت را تعیین میکند" میخوام اوج بگیرم! دوباره... من زن جسوری بودم البته الانم هستم. احتیاج دارم خودم رو پیدا کنم. آکسینیایی که ملکه است! متاسفم افکارم وجودم رو مثل موهام پریشون کرده...
راستی تو کدوم یکی از آماتورایی؟ نه بزار حدس بزنم...

سکوت بود و سکوت و صدای باد و صدای پاهای اسبی که به تاخت نزدیک میشدو بالاخره ...

: هنوزم صدامو میشنوی؟

: البته آکسینیا، برای همین اینجام!

: فکر کنم تو چکاوکی. آره ؟! صدات نرم و کودکانه است... به نظرم صدای چکاوک اینطوریه؟!

: من آنی ام، از وقتی گریگوری رو گم کردی دیگه ازت خبر نداشتم. حتی نمیدونستم به آمریکا سفر کردی! آکسینیا من از شدت هیجان ضربان قلبم تند شده...

دلم میخواست هر چه زودتر آکسینیارو ببینم. دلم میخواست تو چشای صاحب این همه احساس زل بزنم! دلم میخواست اون موهای پریشون رو ببینم! همه تصاویر ذهنی مو پاک کنم و آکسینیای واقعی رو ببینم!

: آنی! باورم نمیشه که خوابم تعبیر شده! چند شب پیش اولین آماتوری که تو خواب دیدم تو بودی، وقتی برای قدم زدن به ساحل رفتیم از خواب بیدار شدم. ممنونم که به حرفهام گوش کردی!

چند ضربه به در و بعد آکسینیا در چهارچوب در ! خدای من! زنی بلند بالا با شونه هایی پهن، چهره ای گستاخ و جسور! ! فکر میکردم باید موهایی طلایی داشته باشه! فراموش کرده بودم که آکسینیای دن، موهایی خرمایی و چشمانی سبز داشت. پوست سفید و شفاف گونه هاش هر لحظه صورتی تر میشد. به زحمت از بین انبوه موهای خرمایی با رگه های طلاییش که توی صورتش ریخته شده بود میشد تشخیص داد که چشماش سبزه!

: به به خوشگل خانوم!‌ کجا بودی تا حالا؟




فائزه سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:06 ب.ظ

امشب صد بار تایپ می کنم "فائزه دیگر عجله نمی کند!"
-----------------------------------------------------
- بهار، خوشگل شدم من؟
- ماه شدی گولو جونم!
- نه اندازه تو خانمی!
پیراهن آبی بلندم را پوشیده ام، آبی آسمانی اش را خیلی دوست دارم. صدای موسیقی از سالن به گوش می رسد. معلوم است بامبی به موقع برگشته، چه عجب! صدای خنده های بلند آنی و راکرس به گوش می رسد، دیگر دارند می رسند. همه بچه ها تقریبا حاضر شده اند.
در را که باز می کنند. همگی با هم دست می زنیم و بامبی هم اختراع خودش را به کار می اندازد تا همه جا پر شود از گلبرگ های سرخی که در هوا چرخ می خورند، عجب شروع قشنگی. تا بقیه هم بروند آماده شوند ما غذاها را می چینیم روی میز. می دانی دلم می خواست می شد فقط تماشاگر باشم و این همه رنگ را نگاه کنم. گل هایی که بامبی چیده، لباس های رنگ به رنگ ما...
- فائزه بابا کجایی؟
سرم را که بلند می کنم آنی را می بینم که با پیراهن نقره ای رنگش ماه تر از ماه شده!
- همین جام، چطور؟
- هیچی یه هفت، هشت دفعه ای فکر کنم صدات کردیم جواب ندادی! خوبی دیگه؟
- نه خوب نیستم، عالیم! امروز همه خوشگل شدن، شادن، همه چیزم داره برق می زنه از کف سالن تا توی چشای همه بچه ها!
- دختره بلند شو، الان وقت خیال بافی نیست. راه بیافت بریم آکسینیا اومده می خوایم یه مراسم معارفه حسابی بذاریم!
... سر میز همه دارند می خورند، نمی دانم ولی چرا من امشب اشتها ندارم! شبنویس و بامبی در حالت قهرکنون نسبی نزدیک هم نشسته اند. داش آکل و مرجان پیش هم نشسته اند و مثل همیشه همه حواس مرجان جمع است که همه چیز در دسترس داش آکل باشد، عجب شانسی دارد این داش آکل! آتش و چکاوک نشسته اند پیش هم و مشغول بحث داغی هستند که من از اینجا نمی شنوم درباره چیست. طناز، آنی و بهار اطراف آکسینیا هستند و چنان او را به حرف گرفته اند که غذا خوردن یادشان رفته. فکر کنم دارد ماجراهای زندگیش بعد از رفتن به آمریکا را تعریف می کند. نعنا همه حواسش به این است که سر میز همه چیز باشد، مدام در حال رفت و آمد به آشپزخانه است... بامبی که فکر کنم حوصله اش از خوردن سر رفته، یواش یواش صدای موسیقی را بیشتر می کند. موسیقی هم اثرش را می گذارد، همه کم کم از سر میز بلند می شوند...
با خودم می گویم یعنی "کسی..." خودش را می رساند؟
---------------------------------------------------------
بهارجون اینجا آماتوراست دیگه، بنده هم ایضا!

بقیه ای که یه مدته نمی نویسین، اینجا آماتوراست منتظر نمونین که یه شاهکار بنویسین بذارین اینجا، اینجا جای تمرین کردنه راحت باشین!!!

چکاوک چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:09 ب.ظ


ایستاده ام کنار در و نگاهش می کنم. گاه به گاه از میان شکاف مهمانانی که می روند و می آیند صورت و اندامش معلوم می شود.
لبهایش تکان می خورد. سرم را جلو بردم و ابروهایم را در هم کشیدم. هر چه گوش کردم جز صدای درهم موسیقی و میهمانانی که بلند بلند حرف می زدند، چیزی نشنیدم.
نگاهم یک لحظه با چشمهای او گره خورد.
یکنفر داد زد: یه چیزی داره می سوزه
هول هول توی آشپزخانه پریدم و در فر را باز کردم و پیرکس داخلش را بیرون کشیدم.
جیغ زدم.
؛آنی؛ حوله آشپزخانه را مچاله کرد و با یک حرکت پیرکس را روی لبه پیشخوان گذاشت.
چراغ فر را خاموش کردم و دوباره به محل دیده بانی ام برگشتم.
اینجا این گوشه آشپزخانه فرصت داشتم تا صبح او را برانداز کنم. از صندلی کنارش صندل های سیاه زنانه آویزان شده. بندهای صندل تا زیر ساقهای بلند بهار پیچیده اند.
دامنم را بالا میدهم و به پاهای خودم نگاه می کنم.
داش آکل روبروی در آشپزخانه گیلاسش را به نشانه سلامتی بالا می برد و مرجان را تنگ می فشارد.
می روم توی سالن پایین و از کنار پله ها او را نگاه می کنم. صدایی زیر گوشم می گوید: یه گیلاس می زنی؟
برمی گردم تا صاحب صدا را ببینم. بازویم به دستش می خورد و نوشیدنی سفیدرنگ روی کتش می ریزد.
ـ ببخشید بابک. معذرت می خوام
ـ بی خیال جیگر، تنها وایسادی؟
ـ منتظر راکرسم
ـ من می دونم اسم واقعیش چیه؟
ـ من از خیلی وقت پیش می دونستم. خودم اینجا رو بهش نشون دادم.
ـ واسه همین خوب بازی می کنه
ـ دقیقا
از پشت به بابک نگاه کردم. دیوار اندام او که حالا داشت با طناز حرف می زد، چشم انداز مرا کور کرد.
دوباره به آشپزخانه می روم. حسین سوپخوری سفید فائزه را بلند کرده و روی میزی که او نشان می دهد، می گذارد.
ـ یه ذره جعفری روی سوپ بریز لطفا. توی کیسه سبزی تو یخچاله
فائزه این را گفت و از در آشپزخانه بیرون رفت.
چراغ اخطار یخچال همینطوری بوق بوق می کند. به باران که با لیوان آب پشت یر من ایستاده می گویم: تو رو خدا اینجوری پشت من وانستا، باران. می آی رو اعصابم.
سبزی ها را که پیدا کردم باران داشت از کنار پیشخوان به سمت هال می رفت. سبزی را کنار سوپخوری رها می کنم و دنبال باران می دوم. از پشت سر دستم را روی بازویش می گذارم و لیوان خالی را از دستش می گیرم.
توی آشپزخانه همینطور که جعفریها را روی سوپ می ریزم از بین دامن حریر آنی و لباس قرمز آتش نگاهش می کنم. حسین دارد غر غر می کند و دستهایش را پشت سر هم زیرشیر ظرفشویی می شورد. به ساعتم نگاه می کنم. موهایم را جمع می کنم و از آشپزخانه به سمت کریدور می روم. جلوی در وقتی دارم شالم را روی سرم می گذارم سر و کله بهار پیدا می شود.
کجا؟ نمیخوای با ملکه آشنا بشی؟
ـ دیرمه، حالا بعدا
دستم را می کشد و می گوید: الان وقتشه
ـ تو می شناسیش؟
بهار چشمکی می زند و می گوید، من نه! آنی شاید.
ـ نمی دونم چی بهش بگم.
ـ هیچی. بگو من چکاوکم. به قلعه اماتورها خوش اومدین.

......................................................
بابک جان من نمی دونم این فصل چندم میشه ببخشید. بعد هم بهار جان بازم از این فضولیا بکن عزیزم خیلی خوشحالم کردی بابت توجه ت.



آنی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ب.ظ


-فقط چهار ساعت وقت داریم تا مهمونی. بهتره تا آماتوریا سرو کله شون پیدا نشده، سری به کامنت دونی بزنیم و یک فصل مشترک بنویسیم.
-آنی پس بهتره اول تو شروع کنی و من ادامه میدم.

آماتورهای عزیزم! میخوام از این اتاق و اینکه چطوری من اینجارو پیدا کردم براتون بگم. خیلی خوب میدونید که غیبت راکرس طولانی شده و من به دلایلی که همه تون میدونید ولی ترجیح میدم نگم بیصبرانه منتظر اعلام نتایج دور نهم توسط سلطان گرامی هستم. از غیبت راکرس استفاده کردم و به همه جای قلعه سرک کشیدم. البته این همه ی ماجرا نیست! جریان از این قرار بود که من بدم نمیومد به خاطر بدجنسی ای که گاهی دچارش میشم، نامه اعلام نتایج رو پیدا کنم و درصورتی که اون چیزی که انتظارشو دارم یا بهتر بگم آرزوشو دارم نبود، پاره اش کنم و خودم با استفاده از مهر سلطان یه نتیجه نهایی اونجوری که میخوام بنویسم. از اونجایی که من از بچگی به دنبال گنج میگشتم و داستانهای زیادی هم در این رابطه خوندم، و حتی فیلم گنج قارون رو هم چون تو اسمش گنج داشت دیدم و اما بعد از کیمیاگر پائولو کوئیلو فهمیدم گنج باید همین نزدیکیا باشه!
به یاد میآرم اوایل کتاب کیمیاگر که نوشته بود : من از همه کسانی که گنجهای پنهانی را یافته اند متنفر خواهم شد چون گنج خود را نیافتم. و دائماً خواهم کوشید تا پول کمی را که بدست می آورم حفظ کنم چون من برای در آغوش کشیدن دنیا خیلی کوچکم.
این قسمت کتاب خیلی من رو متاثر کرد و تصمیم گرفتم به جای اینکه از بقیه متنفر بشم گنج پنهانی رو پیداش کنم، بماند که آخر کتاب تصمیمم عوض شد.
به سرعت دست به کار شدم و همون ساعتهای اول تونستم یه نقشه پیدا کنم. که در قسمتی از قلعه، انتهای راهروی بالایی که اتاق سلطان اونجا قرار داشت متوجه چند علامت شدم که قبلا مشابه اشو تو یه کارتون دیده بودم گمون کنم گالیور بود! این در، از بافتهای دیوار طراحی شده بود و من با دقت فراوون و استفاده از یک ذره بین که از وقتی بچه بودم همیشه تو کیفم نگهش میدارم بالاخره درو پیدا کردم و با استفاده از چند تا رمز که روی نقشه پیداشون کردم درو باز کردم. درست زمانی که تازه وارد اتاق شده بودم صدای پایی شنیدم که داشت نزدیک میشد. درو به سرعت و با دقت بستم و گوش دادم.

- نخیر انگار آب شده رفته تو زمین!
- داره دیر میشه باید بریم!

متوجه شدم که بامبی و گولو دنبام میگردند! یادم اومد که قراره برای چند روز بریم جنگل... خیلی دلم میخواست همراه بقیه به جنگل برم. اما نمیتونستم فراموش کنم که برای چی اینجام! ناگفته نماند که من نامه اعلام نتایج سلطان رو پیدا کردم بقیه اشو الان نمیگم، چون یه رازه! اما نکته مهم اینه که هر چی گشتم نتونستم مهر سلطان رو پیدا کنم. وقتی دیگه کاری تو اون اتاق نداشتم دیدم نمیتونم به راحتی از اونجا دل بکنم! و تصمیم گرفتم چند روزی که آماتورا نیستن تو اون اتاق بمونم. یه سری عکس و نامه های سلطان شوزن به سلطان راکرس قبل از ترک قلعه آماتورا پیداکردم و کلی سرگرم شدم. تقریبا غروب شده بود داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که متوجه شدم یه تاکسی جلوی در قلعه نگه داشت و دختری تقریبا قدبلند، که کلاه پهن سفید رنگی از اونایی که"اسکارلت برباد رفته سبز رنگشو از رت هدیه گرفت" به سر داشت، پیاده شد. من نمیتونستم از اون بالا چهره اش رو ببینم. سرگردون بود. میخواستم برم کمکش کنم ولی از اونجایی که هنوز احساساتم رمزآلود بود تصمیم گرفتم ماجراجویی کنم! با خودم گفتم ماجراهاشو مینویسم و اسمشو میزارم "دوشیزه آنی و اسرارش" یا شایدم "غروب قلعه آماتورها" ... قول میدم فردا ظهر موقعی که دقیقا وسط دریائیم براتون ماجراهای این چند روز من و آکسینیارو تعریف کنم. وای خیلی خوشحالم چون فردا با یک قایق تفریحی میریم کلی میگردیم. آخ آخ الان راکرس از دستم کلی عصبانی شده، هم چیزو لو دادم... نشنیده بگیرید!
خب تا آکسینیا بقیه اشو براتون بگه منم یه سروسامونی به این اتاق بدم. ملکه تصمیم داره اینجا مستقر بشه!


خارج از بازی : سلام چکاوک جون جون جون!

بهار چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ب.ظ

فصل ۲۵ « مهتاب در سالن »

سالن زیر نور چلچراغی می درخشید . کف سالن برق می زد و روی میزها دستهای گل در گلدونها خود نمایی می کرد. شمعهای رنگی به شکل های مختلف روی هر میز کنار گلدونها بود. میزها دونفره یا سه نفره و به سبکی دل انگیز چیده شده بود.

وارد سالن که شدم اولین کسی که جلب توجه کرد داش آکل و مرجان بودند چون خیلی وقت بود داش اکل رو ندیده بودیم.
در حالیکه سعی می کردم با کفشهای پاشنه بلندی که پوشیده بودم تعادلم رو حفظ کنم به سمت داش اکل و مرجان رفتم. به میزشون که رسیدم مرجان متوجه حضورم شد گفت: بهار خسته نباشی امروز خیلی کمک کردی. داش آکل زیر چشمی نگاهی بهم کرد.
با عجله گفتم : خواهش می کنم مرجان جون هر چند اگه کمک تو نبود باز فکر کنم یه شاهکاری می زدم. سلام داش آکل خوش اومدین جاتون خالی بود هر چند مرجان جون ورد زبونش اسم شماست این باعث میشه که جاتون هیچ وقت خالی نباشد. لپای مرجان قرمز رنگ شد درست مثل گلهایی که بابک جمع کرده بود. داش آکل گیلاسشو به سلامتی مرجان کشید بالا و اونو بغلش کرد.
من هم اون ۲ تا رو تنها گذاشت رفتم سمت راکرس و دختری که پهلوش بود.
-سر سلطان به سلامت باد این باید ندا باشه خوش اومدی ندا
- سلام بهار . ممنون از اینکه منو به جمعتون پذیرفتین.
- از راکرس باید ممنون باشیم که تو رو به ما معرفی کرد . مزاحمتون نمی شم از خودت پذیرایی کن راکرس اینقدر درگیر معرفی برنده است که یادش رفته از تو پذیرایی کنه.
عرض سالن را طی کردم لباس آبی فائزه باعث شد که زود پیداش کنم . داشت با آنی صحبت می کرد لباس آبی رنگ فائزه و لباس نقره رنگ آنی ترکیب جالبی ایجاد کرده بود
همینطور که سعی می کردم خودم به اونا برسونم . طناز با دامن صورتی رنگش جلومو گرفت گفت: بهار بابک رو ندیدی ؟
گفتم چرا : وقتی داشتم با داش آکل و مرجان صحبت می کردم رفت نشست روی میز سه نفره کنار اون تابلو نقاشی داشت به قول خودش ساندیس می خورد می دونی که و چشمکی نثار طناز کردم.
وقتی خودمو می رسونم به فائزه و آنی حسین با یک ظرف سوپ وارد سالن میشه اونو میزاره روی میزن و یه چیزی زیر لب میگه احتمالا از یه چیزی شاکی شده
خدا رو شکر باران هم رسید حالا دیگه با حسین گپ می زنن اینجوری حسین یادش میره از چی شاکی بوده .
آتش با لباس سرخ رنگش مثل یک گل گوشه سالن جلب توجه می کنه دستی براش تکون می دم خودم به فائزه و آنی می رسونم

- فائزه آنی کجا میرید؟
- داریم می ریم دنبال آکسینیا
- باشه چکاوک رو ندیدین ؟
- نه چه طور ؟
بدون اینکه جواب اونها رو بدم یک لحظه از بین دستهای بابک که داشت یه چیزیو برای طناز توضیح می داد و دستاشو توی هوا تکون میداد شال چکاوک رو دیدم درست سمت کریدور
چکاوک کجا می خواد بره؟؟؟
کاش زیبا و کسی... و رعنا و بقیه بچه هم زود تر بیان

خارج از بازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می خواستم قضیه قبل از شروع مهمونی و اتفاقات و حرفهایی رو که توی اتاق آرایش موقع آرایش کردن خودمون و عوض کردن لباسامون بود رو بنویسم .....
دیدم نمیشه یه چیزایی به هم گفتیم که زیر ۱۸ سال بود :))
ولی قطعا مربوط به کل داستان می شد ها......

طناز چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:41 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

خورشید داره غروب میکنه .همیشه غروب خورشید به نظرم بینظیر و محسور کننده است . کفشهام و در میارم .دامنم و صاف میکنم و روی زمین می شینم.رو به غروب و پشت به جنگل .سنگینی تنم و به دستهام یله میدم و محو آسمون می شم. تصاور دور ونزدیک .روزهای شاد و غمگین قلعه از جلوی چشمم رژه می رن. یاد روز اول ورود راکرس به قلعه می افتم.تصاویر یکی یکی جون میگیرن و جلوی چشمهام می رقصن . شب تولدم . لطف همه بچه ها و ...
بی اختیار اشکام از کنار چشمهام می چکن و روی گونه ام می غلتن . چرا آدمها هیچ وقت نمی تونن بدرستی از لحظاتی که درش شنا ورن استفاده کنن؟
غمگینم و به اندازه همه ستاره های آسمون که نمی بینمشون تو دلم غم نشسته . باید اینجا رو ترک کنم .بی صدا .می خوام این افسردگیم دیگران رو هم ناراحت نکنه .
با دست گونه هام و پاک می کنم و آه می کشم .
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
چشمهام و می بندم و شوری اشک و بازبون مزه میکنم .
هوا دیگه تاریک شده .یه سایه داره به من نزدیک می شه .پشت به آسمونی که تا چند دقیقه پیش خورشید و بدرقه کرده .آخرین شعاعهای نور از پشت سرش بیشتر شبیه فرشته ها نشونش میده .به من نزدیک میشه.حوصله ندارم .سرم و پایین می ندازم و خودم و به ندیدن می زنم.از طرزراه رفتنش حس میکنم که مرجانه .
اه . حوصله ء این یکی و که اصلا ندارم .
حالا تحقیقا بالای سرم و سنگینی نگاش اذیتم می کنه.مجبورم سرم و بالا بیارم
بااینکه چیزه زیادی از صورتش و نمی بینم اما می دونم که داره لبخند می زنه .و مستقیم تو چشمهای من نگاه میکنه.برق نگاهش و نمی تونم بیخیال شم . حالت اثیری به چهره اش داده اونم تو این تاریکی وهم انگیز.
دستش و دراز میکنه و می گه
آکسینا منتظره که باهات آشنا شه .بلند شو
میخوام لجاجت کنم و بگم نه! میخوام بگم از خودم و تو خسته ام .می خوام بگم هیچ چیزی اونطوری نیست که من می خوام.می خوام بگم خیلی تنهام و دیگه نمی تونم ادامه بدم .می خوام بگم منم آدمم منو ببینید مثل یه آدمی که دوست داره بهش توجه بشه .
اما
به جای همه این حرفها
به جای همه این دردها
فقط اشکهام و پاک می کنم و از زمین بلند میشم.
کمی طول میکشه تا دوباره نقاب شادی رو صورتم جا بیوفته
اما فکر کنم تا به در قلعه برسم و صورتم تو نور پیدا شه دیگه کاملا جا افتاده باشه .
مرجان بهم لبخند میزنه و میگه اون تاپ و دامن صورتی ایت و برات شستم و اتو کردم . قرار امشب تو قلعه به افتخار ملکه یه جشن بگیریم . فکر کنم اون لباس خیلی بهت بیاد
میخندم و میگم حتما همینطوره
تو دلم میگم کاش منم مثل آکسینا جرات فرار با گریگور رو داشتم !!! اما می دونم که از ترس از دست دادن هیچ وقت ریسک عاشق شدن رو به جون نخریدم .البته نه به این شوری اما همیشه درست درلحظه وقوع عشق توقف کردم و یه نفس عمیق کشیدم .
به در قلعه نزدیک شدیم حالادیگه همه جا روشن . چشمهای سیاه مرجان همچنان با نگرانی به من خیره است
صدای بچه ها که با شور و حرارت در حال آماده سازی مقدمات کار هستند من به دنیای شاد قلعه برمی گردونه
فائزه و بابک دارن سر تمیز کردن راهرو و چیدن گل و خرید با هم بحث می کنن . صدای رعنا که با اقتدار تو آشپزخونه فرمانروایی می کنه در کنار صدای بهار و آنی به گوش می رسه .چکاوک از دور بهم دست تکون میده و میره تا به بچه ها کمک کنه.
مرجان میگه تا تو لباست و عوض کنی منم میرم که خمیر کیک و تو فر بگذارم .
همه غصه های یک لحظه پیش عین برف توی گرمای قلعه به فراموشی سپرده می شه .درحالیکه به طرف اتاقم می دوئم فریاد می زنم.
فائزه توروخدا به من کمک کن موهام ودرست کنم . من با این موهای بلند چیکارکنم ؟!!!
از پشت سر صدای مرجان و می شنوم که زمزمه وار جوری که من بشنوم میگه : این دفعه توقف نکن . شاید عاشق بشی!!!
یادت باشه که ممکنه این دفعه آخر باشه !دفعه آخر ! این اطمینان که همیشه دفعه دیگه ای هم هست هیچ وقت نگذاشته که زندگی کنی
قلبم می لرزه و انگار که رنجر از بلندترین تقطه حرکتش به ناگاه پایین اومده !!!
باید امشب از همیشه زیباتر بشم
این یه فرصت دوباره است
چرا توقف کنم !!

طناز چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:58 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

وای فائزه جون تو ماهی .ببین چیکار کردی !!!موهام عالی شدن
فائزه:قربونت برم .خانم قابل شما رو نداشت .
:وای عزیزم مرسی .بوس .بوس
با اعتماد به نفس کامل به سالن پا میذارم در حالیکه سرم و بالا گرفتم و به چهلچراغ سقف تالار خیره شدم .پیش خودم فکر می کنم حالا که انقدر خوشگل شدم بد نبود این دور ملکه می شدم
بعد خودم خنده ام میگیره
وای مهرک و ببین چه پیرهن زیبایی پوشده دقیقا رنگ لباس من و چقدر بهش میاد . با دیدن مهرک کمی از رو می رم .
بچه ها هنوز دارن تو آشپزخونه آخرین تدارکات جشن و مهیا می کنن . بابک با یک ظرف سس توی دستش از آشپزخونه بیرون میاد و میگه : خانوم شمام که تیپ زدین انگار راستی راستی جشنه
می خندم و میگم سلامت کو ؟
بقیه حرفهاش و نمی شنوم به طرف آنی میرم که داره گلهای تو گلدون و درست می کنه
:شرمنده ام من امروز هیچ کمکی نکردم .راستش ...
نمی زاره حرفم تموم شه . با مهربونی بهم لبخند می زنه . با یه دنیا عشق تو چشمهام نگاه میکنه.
تو دلم میگم چقدر خر بودم که احساس تنهایی می کردم.
محو لبخند آنی ام که یه نفی از پشت چشمهام می گیره و بغلم میکنه .بوی عطرش مستم میکنه .یه جیغ ملایم میکشم دور می زنمو خودم تو بغل بهار می اندازم . اون هم همزمان با من جیغ می کشه و من و سفت در آغوش می گیره
درسته که چند تا ازسنجاقهای سرم باز شده و کمی موهام بهم ریخته اما واقعا می ارزید
مرجان با یه سینی پر از بستنی از آشپزخونه میاد بیرون و میگه
:موهای آشفته بیشتر بهت میاد
راستی اون کلاه تایتانیکیت کو؟
درهمین گیر و داره که به یه نقطه خیره میشم
ووووووو
چه ابهتی
چقدر زیبا و بی نظیر
واییییییییی اکسینیا : هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر زیبا باشی و بی آختیار به سمتش میرم . دستم بطرفش دراز میکنم
: من طنازم .
از آشنایی با شما خوشوقتم مادام
شما بی نظیرید
امیدوارم تو یه این قلعه بهتون خوش بگذره
آکسینیا می خنده و با لحجه شیرینی میگه :منم از آشنایی با شما خوشوقتم خانم
زودتر از اینها دوست داشتم ببینمتون
لبخند می زنم و می گم :من درخدمتتونم

آکسینیا چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:02 ب.ظ

چقدر موهای آنی سیاهه! میخوام تو این اتاق مستقر بشم... از پنجره این اتاق میشه تا دوردستهارو دید. امیدوارم سوغاتی هایی که برای آماتورها آوردم اندازشون باشه! متاسفانه برای آنی بزرگ بودند، قصد داشتم کلاه زرد رنگی رو که مخصوص برای آتیش آورده بودم بدم به آنی! ولی آنی قبول نکرد و گفت یکی از این دامنای پرچین رو برمیداره و به خیاط میده براش اندازه کنه.
آنی مشغول پوشیدن لباسشه! یه دست لباس مشکی پوشیده بود که من بهش گفتم بهتره امشب لباس تیره نپوشه! لباس نقره ای که پوشیده خیلی بهش میآد.
آروم گونه ام رو میبوسیه و میگه اگه کاری داشتی اون طناب رو بکش سریع خودم رو بهت میرسونم! وگرنه تا دو ساعت دیگه منتظریم و لبخند زنان از اتاق خارج شد.

به طناب احتیاجی نشد! از پله ها پایین میآم، آنی فریاد میزنه به افتخار ملکه آکسینیا!!!!!!!!!!!
ضربان قلبم بالا رفته، خجالت میکشم! احساس میکنم نور چشامو میزنه... همونطور که آنی توصیه کرده بود . یه بلوز دامن خیلی ساده به رنگ سفید پوشیدم. آنی شروع میکنه به معرفی کردن! این بهاره اینم گولو ... نگاه گولو رو دنبال میکنم! داره به پاهام نگاه میکنه... بهش میگم همیشه پابرهنه ام! گولو دستمو میگیره و میگه این حسین و اینم باران. حسین لبخند میزنه، باران سر به سر گولو میزاره. گولو اخم میکنه و دستمو میکشه ! در گوشم میگه آکسینیا تو خیلی خوشگلی! به نظر من گولو چهره ساده و دلنشینی داره... بهش میگم و اون دستمو فشار میده! ازم میپرسه چرا کفش نپوشیدم. فقط میتونم بگم عادت ندارم همین! دختری که کنار در آشپزخونه ایستاده نگاهشو میدزده. دلم میخواد بدونم کیه اما... نگاهم به نگاه راکرس گره میخوره، خدا ی من! اصلا تغییر نکرده... راکرس کلاهش رو برمیداره و چشاشو ریز میکنه... به طرفش میرم. خیلی ساله که همدیگرو ندیدیم! ندارو بهم معرفی میکنه "از آشنایی شما خوشوقتم" "اسپسیبا" اینو پسری که کت و شلوار خوش دوختی پوشیده رو به من گفت! بابکم! آکسینیا هستم و از دیدنت خیلی خوشحالم بابک!
از بابک سراغ مهرک رو میگیرم! با دست دختری با پیرهن صورتی رو میبینم، با اشتیاق براش دست تکون میدم. چقدر شبیه دوستم "آلما"ست که الان تو سوئد زندگی میکنه ! به بابک نگاه میکنم و صمیمانه ازش تشکر میکنم! بهم میگه میخواین با هم یه نوشیدنی بخوریم! از پیشنهادش استقبال میکنم. دنبال دختری میگردم که دم آشپزخونه نگاهشو ازم دزدید. از بابک سراغ آتش و چکاوک رو میگیرم. میگه اونا تو آشپرخونه ان .
- سلام ملکه جانم! اینور شدید خوشحالی رسوندید به آماتوریا!
از لحجه اش شناختمش. سلام نعنا...
- وشم تا غذاها جزقاله نرفتن و در حالی که میخنده دور میشه...
همه دور گولو و بامبی جمع شدن و دارن دست میزنن. فکر کردم حتما دارن میرقصن اما نه مسابقه شیرینی خورون گذاشتن. خدای من این گولو واقعا شاهکاره الان دو تا شیرینی از بابک جلو افتاده و بابک با دست اعلام میکنه که کم آورده... یاد فریدا کالو می افتم. میپرسم که شرط چی بوده؟ گولو میگه : رقصیدن با ملکه! و درخواست یه موسیقی اسپانیایی میده ! نمیدونم از کجا فهمیده که من این رقص رو خیلی دوست دارم! ؟ بعد از رقص یادم باشه برم تو آشپزخونه میخوام صاحب اون چشارو ببینم.سلام این گلا برای شماست، من طنازم! چقدر مهربون و خوشگله این طناز!

آتیش رو بقل میکنم و به خاطر جسارتش بهش تبریک میگم. قرارشد سر فرصت برام از خودش بگه. چکاوک نیست؟!! پس صاحب اون چشا، چکاوک بود. هیچکس نمیدونه چکاوک کی رفته و کجا؟!

طناز از وقتی دیدمش کنارم نشسته. قرار میزاریم صبح زود بریم شنا! به بابک اشاره میکنم که بیاد کنارم بشینه و با چشمک بهش میگم میخوام یه لیوان دیگه برام نوشیدنی بریزه!

آنی و راکرس مدام پچ پچ میکنند. به نظرم راکرس عصبانیه.

راکرس همه رو به سکوت دعوت میکنه. اعلام میکنه که چند تا قایق تفریحی برای یک سفر چند روزه آماده است. قراره شد همگی ساعت 9 صبح آماده باشیم.
_ میخوام امشب به مناسبت ورود ملکه برنده رو اعلام کنم... و نگاه سرزنش آمیزی به آنی میندازه و از آنی میخواد که بره و پاکت نامه اعلام نتایج این دور رو بیآره...

آنی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:07 ب.ظ

سلطان راکرس! پس چی شد؟!

ما خسته شدیم والا
ما جومبولیا بلا D:
ما نتیجه میخوایم یالا

بابک چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:56 ب.ظ

واقعا که همه اتون محشرید!‌ کافیه فقط به نخ کوچولو بدن دستتون!
خیلی عالی بود بچه ها. نشون دادید که رمان اینترنتی آماتورها درو از دسترس نیست.
بهار فصل پوشیدن لباس زیر در محیط زنونه اتاق قطعا یکی از فصل های درخشان رمان یا داستان بلند ما خواهد بود.
گولو خانوم کارت از تمرین یه نموره بهتر بود.
چکاوک تو هم محشری !‌این ریزه کاریا رو از کجات در میاری دختر؟!
آنی کارت عالی بود. به خصوص که اعتراف میکنم همه حسی که در نوشتن فصل ۱۷ و شروع جدی و البته آزمایشی رمان اینترنتی گرفتم به خاطر اون چند تا کامنت تو بود. به خصوص اونی که گفته بودی من آکسینیا هستم متولد مسکو....! این بهترین و حرفهای ترین آغازی بود که میتونست برای ورود یه شخصیت جدید نوشته بشه.
اما لحن این کامنت آخرت و چیزایی رو که احتمالا میخوای بگی فکر کنم یه کم مارو از مسیرمون پرت کنه.
فعلا تو فاز مهمونی هستیم و دلم میخواد زوم کنید رو برخودر اولتون وهمه بچه ها با آکسینیا. بعدشم احتمالا چند فصلی به جریانات دوران ملکه گی آکسینیا میگذره که نخ های اولیه اش ار تو خود کامنتا در میاد.
ببخشید که من فضولی میکنم. اما بدون یه خط دهنده و خط اصلی با ۵-۶ تا مغز متفکر و متخیل سوت ثانیه میریم به دشت کربلا!‌

بابک چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:02 ب.ظ

طناز تو هم خیلی خوبی!‌
نوشته اتو بعد از کامنتم دیدم!

یک ر هگذر چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:11 ب.ظ http://yeknafar.blogspot.com

وای قربون همتون برم. چقدر دوستتون دارم. همتون ماهید!!! چقدر جیگر و جیگرکی بازیه اینجا. اینهمه کامنت قربون هم میرن. منم بازی. دست به قربون صدقه م خوبه. قربون هم بریم تا صبح. من بگو شما بگو تا قربونی دونمون پر شه!!!

بابک چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:14 ب.ظ

بازم من!‌
آکسینیا رو هر کی نوشته فوق العاده است. به خصوص چشمک آکسینیا به من خیلی چسبناک بود. حالا ببین من چه جوری این صحنه رو از دید خودم بنویسم. فقط ای کاش همون لحن ادبی و لهجه ای رو که قبلیا به آکسینیا داده بودن حفظ کرده بود. هر چند میتونه به یه بازنویسی مختصر درستش کنه. ایده مسابقه کیک خوری هم خوبه.
طناز دوتا مطلبت بی نظیره!‌ واااااااای!‌واقعا هرجان زده ام کردید بچه ها.
حالا میتونیم کل دور دهم رو روی آب و در کشتی تفریحی پیاده کنیم. چطوره؟ البته به شرطی که داستان برسه :)
بازم ببخشید من زیاد ور میزنم!‌ برید به بقیه هم بگید که اینجا چه خبره!‌جای خیلیا خالیه.

فائزه چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ب.ظ

اول خارج از بازی:
بامبی تو هم خوبی!!!!!!!
بقیه ها کجایین؟ دونه تسبیح، ستاره، آتش،"کسی..."، و بقیه اگه بیام دم خونه تون دعوت نامه بدم میاین؟
-----------------------------------------------------
خداییش بابک در هر زمینه ای بدسلیقه باشد، در زمینه تزئینات دیگر نیست! گل ها به قدری قشنگند که مدام وسوسه می شوم از آن ها تاج گلی درست کنم و بگذارم روی سرم! چرا مدام به آدم می گویند بزرگ شده و این کارها مال بچه هاست؟
طناز دوان دوان از راه می رسد و همینطور در حال حرکت داد می زند: فائزه تو رو خدا به من کمک کن موهامو درست کنم . من با این موهای بلند چیکارکنم؟!!!
به چکاوک نگاه می کنم و اجازه ام را برای عدم حضور در آشپزخانه می گیرم. طناز ظاهرا مثل همیشه است، مهربان و خندان ولی امشب در عمق نگاهش چیزی هست که قبلا ندیده بودم. هرچه باشد باید چیزی قشنگی باشد که این قدر نرم کرده نگاهش را...
- وای فائزه جون تو ماهی. ببین چیکار کردی!!! موهام عالی شدن.
- قربونت برم. خانم قابل شما رو نداشت.
- وای عزیزم مرسی!
می بوسمش و نگاهش می کنم که با چه ملاحتی وارد سالن می شود.
در آشپزخانه غوغایی به پاست، از شبنویس می خواهم در آماده کردن و بردن سوپخوری ها کمکم کند! نمی دانم چرا امشب این قدر ساکت است!
بهار کنار در سالن ایستاده و در فکر فرو رفته، "بهارجونم زیاد غصه شو نخور! حالا چندتا بودن؟"
بهار سرش را بلند می کند و یه لحظه به من خیره می ماند و بعد با هم می زنیم زیر خنده.
- زیاد نبودن، همه اش سه، چهار تاشون غرق شده!
- آخی بمیرم الهی، خودم برات سی چهل تاشو می خرم! یه ناوگان درست می کنیم اسمشو می ذاریم ناوگان امپراطوری عظیم آماتوریا! خوبه؟
- آره عالیه! فقط تو می دونی چکاوک کجا رفت یهویی؟
- اااااااا، مگه چکاوک رفت! کی رفت؟ کجا رفت؟ اصلا واسه چی رفت؟
- خانم خانما اگه می دونستم که دیگه از تو نمی پرسیدم!
- راست می گی ها! – صدای آنی و آکسینیا از سالن به گوش می رسد- بهار از بامبی می پرسیم، نگران نباش چکاوک همیشه می دونه داره چیکار می کنه جای هیچ نگرانی ای نیست! حالا بیا بریم پیش بقیه! زود باش می خوام ببینم چه خبره!
از دور آکسینیا با آن قد بلندش خودنمایی می کند. با همان اولین برخورد نگاه هایمان فهمیدم که صاحب این چشم های مهربان و عمیق مطمئنا زنی است که سختی های زندگی را خیلی چشیده، خیلی. البته آکسینیا اخلاق های عجیب هم دارد مثلا اینکه کفش نمی ‌پوشد! و صد البته وقتی دیدمش مثل همیشه نتوانستم جلوی تعجب کردنم را بگیرم و چنان زل زدم به پاهایش که خودش با خنده گفت که عادت به کفش پوشیدن ندارد! ولی در هر حال دوست داشتنی تر از هر آکسینیایی است که در ذهنم مجسم کرده بودم!
با بهار که می رسیم پیش بقیه سالن بامبی دارد با داد و هوار اعلام می کند که خودش اولین نفر می خواهد با آکسینیا برقصد! عمرا!
- بامبی من قبول ندارم، می خوام خودم اولین نفر با آکسینیا برقصم!
- نچ!
- نچ نداریم! یا با زبون خوش بکش کنار یا به دوئل دعوتت می کنم ها!
- ببین گولو جان حالا که این طور شد من دعوتتو به دوئل قبول می کنم، خوب چه اسلحه ای رو انتخاب می کنی؟
آنی با خنده می پرد وسط و می گوید شیرینی! چشم هایش عجب برق خنده ای دارند! همه با خنده و داد و فریاد حرف آنی را تایید می کنند و با سرعتی باورنکردنی مقدمات دوئل ما را فراهم می کنند! چه خوب که اشتها نداشتم و شام نخوردم!!!
آنی ایستاده بالای سرما و اعلام می کند: با شماره سه شروع می کنید به خوردن! زمانی دوئل مختومه اعلام می شه که یا یکی از شما از شدت خوردن بترکه یا اینکه شکست رو قبول کنه!
... نمی دانم چندمین شیرینی ایست که دارم می خورم. اگر چند دقیقه دیگر هم ادامه پیدا کند فکر کنم خفه شوم. ولی بالاخره این بامبی کله شق شکست را قبول می کند و خیال مرا راحت! چند دقیقه می نشینم تا نفس تازه کنم. از بچه ها خواستم موسیقی اسپانیایی باشد، مطمئنا زنی به سرکشی آکسینیا از این رقص سرکش لذت می برد!
می خواهم دور بعد با راکرس برقصم برای تشکر از یکی از قشنگ ترین فصل های آماتوریا!
یعنی بقیه قبل از مسافرت خودشان را به ما می رسانند؟

آقای راکرس چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:56 ب.ظ

من هیچ وقت ریاضیم خوب نبود. ببخشید که قدیمی است، بیشترش را دیروز نوشتم...بابت اغراق‌ها ببخشید...

-اونایی که جلو می‌شینن خیلی [..](جرأت) دارن. یه لحظه ست راننده خوابش می‌بره و بعد همه چی تموم می‌شه.
- اما من خیالم راحته که شما راننده هستین. تازه جاده مراقب ماست...
- یه شب خانومم کنارم نشسته بود، دست گذاشت رو پام گفت مراقب باش! گفتم سمیرا من خوابم جون اون مادرت بیدارم نکن!... اجازه هست بنزین بزنم؟
خواهش می‌کنم را بلند می‌گویم. جلوی یکی از جایگاه‌ها ترمز می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. آمپر بنزین خوابیده است ته. وسط خیابان چند ردیف نخل کاشته‌اند و به همراه چمن‌های تازه سبز شده خیابان را زیبا کرده اند. ماشین‌ها بی‌توجه به دختری که کمی جلوتر روی پل عابر پیاده ایستاده است، می‌گذرند. آمپر دیگر بالا آمده است. راننده سوار می‌شود. به داخل آینه خیره است و می‌گوید: "اون خوشگلیه رو می‌بینی؟" سر می‌گردانم و زن زیبای ماشین پشتی را که کنار صندلی خالی راننده نشسته است، می‌بینم. زن حواسش نیست و بیرون را دید می‌زند، چهره‌اش چه قدر زیباست. راننده سرش را به طرف زن بر می‌گرداند و در حالی که با ادا سرش را تکان می‌دهد، با صدای بلندی می‌گوید: "جان..." مردی که پول بنزین را می‌پرداخت اکنون سرش را به داخل ماشین خم کرده و می‌گوید: "روزی فقط پنجاه تومن پول آرایششو می‌دم. اگه پولشو داری باشه مال تو..." راننده مکثی می‌کند بعد گاز ماشین را می‌گیرد و راه می‌افتد.
-ساعت 8 جلسه داری؟
-نه، امشب یه مهمونی دوستانه‌ست...
- آخه از الآن کت شلوار پوشیدی...چی می‌گم...دیشب درس و حسابی نخوابیدم...سوسک اومده بود تو اتاق دخترم، اونم جیغ جیغ. تا ساعت دو سه من کیشیک وایساده بودم که سوسکه از زیر تخت بیاد بیرون و بکشمش...می‌دونم باید از این خمیر سوسک‌های زرد رنگ بگیرم...برای یه مهمونی دوستانه خیلی سر حال نیستی؟
-فکر نکنم این طور به نظر بیام...
راننده راجع به داییش حرف می‌زنه که یه شب سه تا سوسک رفته بودند توی شلوارش. اما من هیچ گوش نمی‌دم. آخر من دلم گرفته است...به حسین فکر می‌کنم که خیلی دوستش دارم. به نامه‌ش فکر می‌کنم و به اینکه امشب وقتی دیدمش فقط می‌تونم سکوت کنم. اگه تو چشماش نگاه کنم باید با خجالت نگاه کنم. به حسین فکر می‌کنم که دیگه هیچ وقت نمی‌تونم باهاش دوست بشم. به داستان باران فکر می‌کنم که با نوشته‌ی آنی فهمیدم اونو اصلاً نفهمیدم...به بهار فکر می‌کنم که منو دوست داشت و من ناراحتش کردم. چه طور می‌شه با ناراحت کردن کسی زندگی کرد. خدا چه طور می‌شود؟
وقتی پدال گاز پایین می‌رود و کمی بعد کلاچ ول می‌شود و آنوقت که قدم زدن‌های پیستون‌ها به سطح جاده هم می‌رسد. و اثرات میلیارد‌ها انفجار کوچک، میلیون‌ها انسان را بر سطح جاده می‌کشد. میلیون‌ها انسان با میلیون‌ها دل، میلیون‌ها دل هر کدام با هزاران قصه. کمرنگترین قصه‌های می‌تواند گاه کوچکترین دل‌ها را نیز بلرزاند. خدا تو آن بالا، تو آن بالا با آن دل مهربانت، بر این هزاران هزاران هزاران قصه چه قدر اشک می‌ریزی؟ عرش تو بر آب استوار است...
من برای همه‌ی آن‌ها که دوستشان دارم زندگی می‌کنم... به خودم می‌گم: " آکسینیا و دن و گریگوری به کدوم داستان تعلق دارن...از میون کرورها کرور داستانی که توی جاده می‌بینم...داستان اونها کدام داستان بوده که چنین ارزش نوشتن داشته است..."
-الآن تو فکر پسرمم که مریض شده...اعصاب آدم خورد می‌شه وقتی داره یه کاری می‌کنه...فکرش با یه کارییه از اون کار بلندش کنن... شمارو که رسوندم بر می‌گردم...
-می‌گم خوبه زن و بچه دارین پاپی دخترای مردم و خوشگلیای توی خیابون می‌شید!
-اینا رو من محض خاطر شما اومدم... دیدم اهل این حرفا هستی گفتم این مسیرو با هم خوش بگذرونیم... ولله خانومم هم که اینجا بشینه ما دستشم نمی‌گیریم...
-شبا چه طور، وقتی باهاش می‌خوابین نوازشش می‌کنین؟ دستتونو روی سینه‌هاش می‌کشین؟
راننده با هر سرعتی که می‌تونست خودشو به کنار جاده کشاند و ترمز کرد. کمربند نگذاشت خیلی از صندلی دور شوم. راننده مکثی طولانی کرد و برگشت و خوب نگاهم کرد. با کمی چاشنی خنده گفتم:
-چیه خودشو بیاریم ولی اسمشو نیاریم؟!
-یه حرفایی می‌زنی که آدم بهت شک می‌کنه...
-ببخشید.. گفتم شما که راحت می‌تونین با من راجع به سوسکای توی شلوار داییتون صحبت کنین، خیلی از من دلگیر نمی‌شین...
ماشین را دوباره راه می‌اندازد. رو به من می‌گوید:
-می‌دونی ما اصلاً با خانوم همه کار می‌کنیم!...خودت زن می‌گیری دستت می‌یاد بچه!
-نمی‌دونم شاید... راستی شما روزنامه‌ی ما رو می‌خونید؟ روزنامه‌ی آماتورها؟
-نه...
-روزنامه‌ی قشنگیه، چیزی شبیه یه روزنامه می‌مونه که هر روز عکس‌های ابرهای قشنگ آسمون رو چاپ می‌کنه... به نظر شما این فوق‌العاده نیست؟ یه روزنامه بخریم و عکس‌های ابرهای قشنگ روی زمین رو ببینیم... ابرهایی که خیلی وقت‌ها اونجاها نبودیم تا اونا رو ببینیم، یا اون وقت که حواسمون به یه دختر خوشگل بوده، اونا بی‌هوا از روی سرمون گذشتن و ما هیچ اونا رو ندیدیم...من عاشق ابرهام.. اونا قشنگ‌ترین موجودات زمینن! می‌دونستید من با ابرها به خدا ایمان آوردم؟
-....اوم....شغلت چیه؟ روزنامه نگاری؟
-من یه موقعی آدم‌ها رو همراهی می‌کردم تا لحظه‌ای که به آرزوهاشون می‌رسن و بعد بی سر و صدا از پیششون می‌رفتم... اما بعدش سلطان شدمو و الآن یه سلطان باز نشسته‌م...
-فکر کنم تو...
-نه من عاشق نیستم. من اگه عاشق بشم می‌میرم. ...تازه عشقو از شهر ما دزدین...شهر ما پر از آدم‌هایی که راحت عاشق می‌شن و بعد فراموش می‌کنن... می‌دونید آکسینیا قراره بیاد و عشق و نجات بده. عشقو از دست همه‌ی مردم نجات بده... و عشقو دوباره بهشون پس بده...عشقو جایی بگذاره که عاشق اونو برداره...آکسینیا قراره شهر ما رو شهر عشق کنه...
-آکسینیا؟ زیدته؟
-زید من؟! هرگز!...آکسینیا یه ملکه‌ست... آکسینیا ملکه‌ی عشقه و امشب می‌یاد...
-امشب می‌یاد؟
-امشب می‌یاد قلعه، امیدوارم تا شب برسیم...کوچه‌ی اونطرف خیابونو باید برید پایین، فکر کنم باید دنبال یه دور برگردون بگردیم...
جلوی یک ساختمان آجر سه سانتی سه طبقه می‌ایستیم. سه طبقه زندگی از هزاران طبقه زندگی شهر. ساختمانی به متفاوتی همه‌ی ساختمان‌های شهر. از داخل ماشین ون‌یکاد کنار پلاک آبی رنگ ساختمان دیده می‌شود.
-قلعه‌تون همینه؟!!
-نه من آدرس اونجا رو ندارم، باید بریم از منظومه، دوستم، بپرسیم.
...متعجب نگاهم می‌کند. پیاده می‌شوم تا از ساکنین طبقه‌ی دوم آدرس دوست منظومه را بگیرم...
*****
-ندا باورتون نمی‌شه! نمی‌دونید چه قدر خوشحالم! امروز وقتی یاسمن زنگ زد گفت فوق قبول شده‌ها داشتم پر در می‌آوردم! بهم گفت یعنی نمی‌دونستی؟ گفتم نه! گفت ولی مامانت که می‌دونست!... قراره به منم شیرینی بده...وای نمی‌دونید چه قدر اینو از خدا می‌خواستم!
-وای..چه داداش خوبی! یاسمن باید به وجودت افتخار کنه! کاش منم یه داداش مثل تو داشتم...
-نگید ندا! من به یاسمن حسابی افتخار می‌کنم! ندا تصور اینکه من یه سال دیگه خواهر جانمو می‌بینما... اگه قبول نمی‌شد دلم براش حسابی تنگ می‌شد! من باید از همین الآن حسابی حسابی درس بخونم تا پیش خواهر جانم قبول بشم...سلام قربان
به بابک که به جمع سلام کرده بود سلام کردم.
-اون آقا خوش تیپه کیه
-بابکه..اینجا حق آب و گل داره. اما من بیشتر با شخصیتش حال می‌کنم. بیشتر ساکته، آرومه و یه پارچه آقاست! اما وقتی پاش بیفته‌ها یه سر شر و شور می‌شه...بذا بهش بگم بیاد
بابک طرف ما می‌آید. چشمانش به ندا افتاده است. صورت تراشیده‌ای دارد. قدش خیلی بلند نیست اما هیکلش شدیداً متناسب است. پایین زیپش ماستی چیزی ریخته است. مثل همیشه نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. با آمدن او ندا بلند شده است. به ندا نگاه می‌کنم و به تبعیت از او بلند می‌شوم. رو به ندا می‌گم: "ندا رو که می‌شناسی؟" بابک لبخند زنان می‌گوید: اسمشونو شنیده بودم اما افتخار دیدنشونو نداشتم. بعد با ندا دست می‌دهد.
-راستی چی شد این اعلام نتایجت؟ این ملکه‌ی جدید هنوز نیومده؟
-هنوز تو راهه.
به بابک چشمک می‌زنم. می‌ترسم بشینه و بخواد به ندای خوشگل نخ بده. روم نمی‌شه بهش بگم: "...ندا دوست خواهر جانمه" گویی پالس به او هم می‌رسد؛ برای نشستن سر میز ما علاقه‌ای نشان نمی‌دهد.
-آقا راکرس از بابک یاد بگیر دست دادنو
-شما که می‌دونین من هیچ وقت با خانومای محترم دست نمی‌دم...عذرمم که پذیرفتست...
-و نمی‌رقصی!...دوستت چکاوک که می‌گفتی همونه که لباس شب صورتی پوشیده؟ چه خوشگله!
-من که گفتم به خوشگلی خواهر جانمه! البته بماند که شما هم خیلی خوشگلید! می‌دونید ندا من همیشه فکر می‌کردم وقتی چکاوکو ببینم‌ها از صد کیلومتری می‌پرم تو بغلش...الآن اونجا وایساده هو من نمی‌تونم برم باهاش حرف بزنم....دستامو می‌بینی...همینطوریش که می‌لرزه وقتی هم که پیشش برم اونقده می‌لرزه که همه مسخره‌م می‌کنن حتی خودش. می‌بینید خوش به حال بابک..می‌بینید چه قدر راحت داره باهاش حرف می‌زنه...نیگاه کنین دارن پشت سر من حرف می‌زنن....چشماشو نیگا...الآن چکاوک داره می‌گه صورت سیاهو بوگندوشو نیگا...یا ببین موقع حرف زدن به تپه تپه می‌افته و خودشو گم می‌کنه...ببین کت شلوارش به تنش زار می‌زنه...ببین تا حالا جمع بیشتر از چهار نفر ندیده، ترسیده...نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم چکاوک از من متنفره...
-آخی...نه ها...اینطوری نیست‌ها...دوستت چکاوک خیلی مهربونه... راستی راکرس کی برنده می‌شه؟ چکاوک؟
-من خودم رو آنی شرط بستم!
-وای بهت تبریک می‌گم!...صدیقه چند روزه sms می‌زنه. راستی این sms ـه رو خوندی؟ خیلی نازه...

آتش پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام
من بی معرفت نیستم هر روز میامو داستانای جدید و میخونم اما دلتنگم واسه همین میترسم بیام اینجا میترسم شادی شمارو خراب کنم میشه فقط یه چند کلمه کوچولو حرف بزنم؟یه درد دل کوچولو قول میدم زود برم:
دلم برات تنگ شده اینقدر زود قضاوت کردی که حتی فرصت دفاع هم به من ندادی من میتونستم همه چیو حل کنم اما نخواستی همه اش سوتفاهم بود بخدا شاید ازم خسته شده بودی شاید ...همه اش مثل یه کبریت بود و یهو آتیش گرفتی شاید من پرم از اشتباه اما.....دوست دارم خودتم اینو میدونی دلم برات تنگ شده اینجا نمیام چون تو دیگه دوسم نداری ....
مرسی که به من وقت دادین همتونو دوست دارم
دختر مهربون ممل تورو خیلی دوست دارم یه جورایی شبیهیم خوب نوشته هاتو میفهمم
به خاطر همه اشتباهاتم ببخشید...

بهار پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:10 ق.ظ

فصل ۲۷ « آشنایی»

هوای سالن حسابی گرم شده بچه ها یواش یواش از آشپزخونه اومدن بیرون همین طور از پشت میزها بلند شدن تقریبا همه وسط سالن جمع شدن چون دیگه وقتش بود.
با صدای آنی توجه همه به سمت پله ها جلب شد. دختری با بلوز دامنی سفید و پابرهنه با موهای خرمایی و چشمانی سبز رنگ و چهره ای خاص.... پاهای برهنه آکسینیا منو یاد خواننده زنی انداخت به نام راکست که برنامه هاشو پابرهنه روی سن اجرا می کرد.
آنی اولین کسی رو که بهش معرفی کرد من بودم : این بهاره
نمی دونستم بهش دست بدم یا نه توی این فاصله که نگاهمون بهم گره خورد یاد تمام حرفهایی افتادم که موقع آرایش کردن و لباس پوشیدن توی اون اتاق مخصوص که روش نوشته بودیم ((((‌ورود آقایون اکیدا اکیدا اکیدا اکیدا ممنوع)))‌

جلوی میز توالت یه عالمه لوازم آرایش ریخته شده بود از مارکها و مدلهای مختلف همینطور شیشه های عطر در سایزهای مختلف
کمد دیواری انتهای اتاق پر بود از لباسهایی که قرار بود پوشیده بشه. روبروی میز توالت ۲ تا صندلی برای نشستن و آرایش کردن بود.
هر چند تخت خواب یک نفره کنار در هم پر از وسایل بود مثل جوراب شلواریهای نازک سوتینها در سایزهای مختلف یکی دوتا گن و البته چند تا لباس زیر مدل لامبادا
زیر تخت هم پر بود از کفشها در طرحها و رنگهای مختلف هر کس وارد اتاق می شد فکر می کرد برنامه شوی لباسه . تابلوهای توی اتاق هم تصویر زنهایی بود که آرایشهای مختلف داشتن و کلی می تونست ایده بده برای آرایش.
چکاوک در حالیکه سرش توی کمد بود داشت لباسشو برانداز می کرد. و نگران این بود که دوباره پایین لباسش چروک نشده باشه چون نه حوصله دوباره اتو کردن داشت نه وقتشو به آنی گفت :
- آنی تو آکسینیا رو می شناسی و دیدیش چه جور دختریه؟
- خوب خودتون ببینید می فهمید همون چیزهایی که براتون گفته یه قسمتی از زندگیشه
جوراب شلواری رنگ پا رو برداشتم روی تخت نشستم خیلی آروم لنگه سمت راستشو توی دستم جمع کردم که یه وقت نخ کش نشه در بره و آروم کشیدم و از تو پام ردش کردم . همینطور که لنگه سمت چپشو توی دستم جمع می کردم به
آنی گفتم:
- آنی یکی از دوستای من می گفت دخترای روس خیلی زرنگ و باهوشن. حواسشون حسابی به همه چی هست روسها یه کم سردن و تو دارن راستش یه کم دلشوره دارم می دونی نمی خوام فکر بد بکنم ولی گاهی فکر میکنم نکنه از آکسینیا خوشم نیاد ... البته زرنگ بودن خوب چیزی ولی بعضی ها زرنگ بد جنس هستند. خویشتن دار بودن هم خوبه ولی مرموز بودن نه؟
نعنا در حالیکه داشت تند تند پنکیک به صورتش میزد نزدیک من اومد گفت: وا بهار این چه فکرهایی که می کنی ؟ تا حالا قلعه آماتوریا از این تیپ آدمها به خودش ندیده!!
از بوی خوش پنکیک نعنا کمی سرحال شدم ولی بلافاصله عطسه ای کردم .
آتش لباس قرمزشو پوشیده بود به آنی گفت : آنی زیپ لباسمو از پشت می کشی؟ در حالیکه پشتش به آنی بود رو به من کرد و گفت: بهار اون زن زجر کشیده ای!!!
همینطور که در حال پیدا کردن سوتینم بودم تا بندهای نامرئیشو بندازم گفتم: می دونم آتش جون من نمی گم
آدم بدیه. گاهی زجر کشیدن و یا سختی های زندگی آدمو کمی بی اعتماد میکنه کمی محتاط نتیجه اش این میشه که دیر جوش بخوره . خودمون هم روزهای اولی که وارد اینجا شدیم کمی زمان برد که باهم صمیمی بشیم . ولی قبول کنید آکسینیا جای دیگه دنیا اومده و یا جای دیگر بزرگ شده خیلی چیزها دیده و شاید برای اینکه با ما کنار بیاد احتیاط بیشتری خرج بده که طبیعی ولی امیدوارم خیلی طول نکشه.
فائزه که نشسته بود روی صندلی جلوی آیینه و داشت خط چشم می کشید زیر لب هم غر میزد که چرا صاف در نمی آید.
گفت: من که اصلا نگران نیستم فکر کنم زود باهاش گرم بگیرم.
چکاوک گفت: زود قضاوت نکنید . زمان و رفتارش همه چیو نشون میده و سشوار رو روشن کرد.
از سکوت آنی تعجب کردم . چرا آنی چیزی نمیگه. وقتی
سوتینمو مرتب کردم برگشتم آنی رو ببنیم و خندم گرفت داشت روژه جیگر رنگ قشنگی رو میزد بهش گفتم : بگو چرا آنی صداش در نمیاد داری روژ می زنی؟
در حالیکه از توی آینه بهم نگاه می کرد گفت: به نظرت این رنگش قشنگه
گفتم : من زیاد آرایش کردن بلد نیستم الان هم باید زحمتشو بدم به یکی از شما ولی اگه کمی ملایم تر کنی رنگشو یا ترکیبی استفاده کنی بهتره .
نعنا با دقت تموم داشت ریمل می کشید و زیر لب یه چیزیو زمزمه می کرد .
چکاوک که تازه سشوار کشیدنش تموم شده بود به آتش نگاهی کرد گفت: وای چقدر خوشگل شدی روژ گونتو خیلی به رنگ لباست می یاد.
نعنا که زمزمه اش تموم شده بود گفت: در هر صورت یه چیزی مسلم اون زنه تنهایی و نیاز به دوستای خوبی داره چه کسی بهتر از ما؟
آنی با سر حرفشو تایید کرد و لبهای گوشتالودش رو به هم مالید
رو به فائزه کردم گفتم : گولو جون مرجان و طناز رو ندید؟
فائزه در حالیکه خوشحال از اینه بالاخره خط چشم چپش صاف کشیده گفت: طناز دیدم که رفت بیرون چند دقیقه بعدش هم مرجان رفت نمی دونم طناز یک کم گرفته بود.
آنی لباس نقره ای شو پوشید اون زودتر از همه حاضر شد چون باید می رفت آکسینیا رو بیاره به سمت میز آرایش رفت و از یکی از عطرها به خودش زد بوی عطر حال و هوای اتاق رو عوض کرد.
وقتی که آنی در رو باز کرد مرجان و طناز وارد اتاق شدن.
مرجان گفت : به به چه خبر اینجا نوبت به ما می رسه؟
نگاهی به طناز انداختم که معلوم بود چند قطره اشک از چشمای خوشگلش ریخته ولی قطعا این مهربونی و دقت مرجان بود که او چنتا اشک رو از چشماش پاک کرده
فائزه که دیگه از آرایش صورتش فارق شده به طناز در درست کردن موهاش کمک می کنه
مرجان هم تند تند شروع می کنه به آرایش کردن صورتش اول کرم پودر بعد خط چشم و ریمل رژ گونه رژ لب وای چقدر خوشگل شد حق داشت داش آکل پایین بود.
همه در تکاپو بودن داد زدم : دختر خانومهای عزیز اگه کسی بند سوتین نامرئی می خواد بنده اضافی دارم .
چکاوک انگشتشو میگیه جلوی بینیش می گه: داد نزن صدامونو میره بیرون می شنون. بهت قول می دم که الان اگه در رو باز کنی پشت در گوش واستادن آقایون اخه به تابلوی روی در حساسیت دارن
از همه ی عطرهای روی میز یه ذره به خودم می زنم و زمانی که می خواستم از در اتاق خارج بشم صدای مرجان رو می شنوم در حالیکه داشت گن می پوشید به فائزه می گفت:
یه کم چاق شدم این گن هم می پوشم که کمی لباس رو تنم خوش فرم واسته
صدای خنده فائزه و طناز با هم میاد. وقتی از در خارج می شدم به این فکر می کردم شاید روزی آکسینیا توی این جمع باشه و همینطور که در مورد اون نظر دادیم اون هم در مورد ملکه بعدی نظر بده.
حالا من جلوی آکسینیا ایستادم و خوشحال بودم که کفشهای پاشنه بلندم رو پوشیدم هرچند سخت بود ولی این باعث شد که تقریبا یه ذره قدم از آکسینیا بلندتر بشه البته خیلی کم . وقتی دستشو گرفتم و بهش نگاه کردم کمی دلشورم آروم تر شد. امیدوارم تا آخر این جشن کاملا بر طرف بشه
الان همه دور فائزه و بابک جمع شدن تا برنده مسابقه شیرینی خوری با اکسینیا اسپانیایی برقصه .
عجب شب باشکوهیه

بهار پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ق.ظ

آتش عزیز
با اینکه دوستت داریم ولی من مجبورم اینجا دیگه عصبانی بشم (-:<
یعنی چی شادیمون رو خراب می کنی!!!!!!!!! یعنی چی زود میام میرم !!!!!!!!!!!!!!
محترما بار آخرته از این حرفا میشنوم
اگه بگی من خیلی خشنم مهم نیست
قرار نیست اینجا فقط همه لبخند به لب داشته باشن لازم باشه گریه هم می کنیم عصبانی هم می شیم داد هم می زنیم حتی مثل من یک روز تصمیم میگیریم رئیسمون رو هم خفه بکنیم
پس شادی خراب می کنم زود میام و میرم نداریم.
بیا اینجا بد و بیراه بگو (البته به من نه بقیه ها) شاکی بشو گریه بکن داد بزن غر بزن هیچ اشکالی نداره کسی هم ایراد نمیگره
:))

آقای راکرس پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 ب.ظ

بهار عزیزمُ فقط آمدم بگویم فصل آشنایی را خیلی قشنگ نوشته‌ای... همین...

بابک پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ب.ظ

فصل ۲۳- به روایت بابک

لیوان اول را که تمام میکنم سالن شلوغ تر شده. خیلی ها را نمیشناسم. حداقل ۵۰ نفر در سالن هستند. بعضی ها کاملا ساکتند و بعضی ها انگار پشت سر بچه ها حرف می زنند. گوشم را تیز میکنم. کسی که پشت میزی که از همه به من نزدیک تر است نشسته میگوید: وای قربون همتون برم. چقدر دوستتون دارم. همتون ماهید!!! چقدر جیگر و جیگرکی بازیه اینجا. اینهمه کامنت قربون هم میرن. منم بازی. دست به قربون صدقه م خوبه. قربون هم بریم تا صبح. من بگو شما بگو تا قربونی دونمون پر شه!!!
لحنش مخلوطی از شوخی ،‌متلک و نخ دادن است. بخش متلکش را بی خیال میشوم و به خودم میگویم خوب شد که این را گفتی. داشت یادم میرفت که ایجا ورود همگان آزاد است.

آنطرف سالن ولوله میشود. صدای دختر ها شنیده میشود. حدس میزنم ملکه باید رسیده باشد و الان همه دختر ها چون آدم های صادقی هستند و اهل تعارف و این حرف ها نیستند دارند عملا دورش میگردند.
حدسم درست است. زنی قدبلند با موهایی که در این فضای نیمه تاریک چیزی بین طلایی و خرمایی می زند بین آنی و فائزه و بهار ایستاده. آنی دستش را میگیرد و میز به میز معرفی میکند. شب نویس و باران که نفهمیدیم کی رسیده.

توی ذهنم دنبال چند تا کلمه روسی که بلد بودم میگردم. بابوشکا؟ نه احمق این که میشود مادر بزرگ . کافی است این را بگویم تا هر چه که قرار است بریسم ، نریسیده دود شود برود هوا. اسپاسیوا! نه این که یعنی متشکرم. چیزی شبیه همین بود... زیاد فرصت ندارم. رسیده اند به میز راکرس و ندا. خوب است که در این قلعه هیچ چیز پنهان نمی ماند. هیچ حرفی نیست که زده شود و بقیه نشنوند. هر چند حدس زده بودم اما الان دیگر مطمئنم که ندا زید راکرس نیست.

آکسینیا در چند قدمی من است. رنگ موهایش دیگر به وضوح دیده میشود. طلایی است اما با رگه های خرمایی. اگر روس نبود شک نمیکردم که ۱۰۰ هزار تومان پول های لایت داده.
خوب است که پشتش به من است و نگاه دیگران هم روی او متمرکز شده.
نور چراغی که روی دیوار است طرح مبهمی از ران های کشیده و باریکش را به من نشان می دهند. قدش زیاد از من کوتاه تر نیست. اما کفش نپوشیده. نگفتم از آن دیوانه های عجیب غریب است. با این حساب با یک پاشنه ۵ سانتی درست هم قد من میشود.
خودم را پشت میز میکشم که طرح ضایع خمیر ریش روی شلوارم معلوم نشود. همه قدرت و اعتماد به نفسم را جمع میکنم و چیزی شبیه اسپسییا که نمیدانم معنیش چیست از دهانم خارج میشود. به سمت صدا بر میگردد و دوتا چشم سبزآبی.
- بابکم.
- آکسینیا هستم و از دیدنت خیلی خوشحالم بابک!

تنها کاری که از دستم بر می آید این است که لبخند بزنم. تا چند لحظه هیچ چیز نمی فهمم. به خودم که می آیم از من دور شده اند.
آکسینیا هستم و از دیدنت...
احمقانه است!‌ چطور میتوانست فکر کند که من اسمش را نمیدانم.
سیگاری روشن میکنم و برای برداشتن یک لیوان دیگر به سمت میز میروم. البته فقط یک لیوان دیگر. چون امشب باید هوشیار باشم. اما حالا که قرار است این لیوان آخر باشد بد نیست کمی پر ملات تر باشد. خوشبختانه کسی حواسش به من نیست و این خوشحال کننده ترین اتفاق امشب است. نبیشتر از نصف لیوان را همانجا سر میکشم و از شیشه ای که دیدم بهار گذاشت زیر میز دوباره پرش میکنم. رنگ سرخ شربت داخلش صورتی میشود. بر میگردم و به میز تکیه میدهم و دوباره سالن را نگاه میکنم. سیگارم را همینطور که میز ها را یکی یکی طی میکنم میکشم. مرجان خودش را مچاله کرده توی بغل داش آکل. راکرس و ندا با همان فاصله قبلی مشغول صحبت هستند. بین تماشاچی ها چند نفر آشنا هستند. یکی را همین دیشب خودم دعوت کرده ام. راستی چکاوک کجاست.
- لعنت به اون مرام خرکیت داش آکل. یه کم ملاحظه کن مرتیکه.
سیگارم که تمام میشود سرم کمی گیج میرود. دوباره لیوانم را با شیشه زیر میز پر میکنم. این بار دیگر اثری از رنگ سرخ شربت نیست و مزه زهرمار میدهد.
سر راه از کنار ضبط که رد میشوم صدایش را زیاد میکنم. سالن کاملا شلوغ شده. دو نفر در گوشه تاریک تر سالن دارند می رقصند. آکسینیا را می بینم که با بهار و گولو و آنی و باران مشغول حرف زدن هستند.
به میزم که میرسم سیگار دیگری روشن میکنم. نگاهم می افتد روی لک خمیر ریش. انگشتم را با محتوی لیوان خیس میکنم و رویش میکشم. بد تر می شود. خنده ام میگیرد.
دوباره به آکسینیا نگاه میکنم. سرم گیج میرود. شک ندارم که عشق امشبم اوست. بلند می شوم با صدای تقریبا بلند میگویم:
- دوستان! ‌سروران! خانم ها ! آقایان!‌ از اینکه منت بر سر ما گذاشتید و کلبه محقر آماتوریا را با قدوم خود ...
یادم میرود چه میخواستم بگویم. آب دهانم را قورت میدهم. یادم نمی آید.
- ... خلاصه مایلم به اطلاعتون برسونم که امشب اولین کسی که با ملکه خواهد رقصید عمرا منم!‌‌
فائزه جواب میدهد:
- بامبی من قبول ندارم، می خوام خودم اولین نفر با آکسینیا برقصم!
- نچ!
- نچ نداریم! یا با زبون خوش بکش کنار یا به دوئل دعوتت می کنم ها!
- ببین گولو جان حالا که این طور شد من دعوتتو به دوئل قبول می کنم، خوب چه اسلحه ای رو انتخاب می کنی؟
و آنی مسابقه شیرینی خودری را پیشنهاد میدهد و در چشم به هم زدنی من و گولو با شمارش معکوس شیرینی ها را می چپانیم توی دهانمان.

باران پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:46 ب.ظ http://razuramz.persianblog.com

خیلی خوشحالم که اینجا همه دارن می نویسن. وای خدا جام چقدر خالیه اینجا. گفتم اینو بگم نکنه خدای نکرده فراموش کنید...

فائزه پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:41 ب.ظ

همه ما، تک تک مون دلتنگی های خودمونو داریم آخه آدمیم آتیش گلم، آخه آدمیم و اشتباه می کنیم، آخه دل داریم و این دلم بازی های عجیبی داره، مهم تر از همه آخه داریم زندگی می کنیم!!!
آتیش تو باید بیای و از غصه هات بنویسی، فکر نمی کنی زندگی ای که توش اصلا غصه و مشکل نباشه خیلی یکنواخت و کسل کننده می شه؟ فکر نمی کنی زندگی یعنی اشک و لبخند؟ آخه اگه همیشه بخندیم چطوری ارزش خنده هامونو می فهمیم؟ عزیزدلم تو کامنتای پست قبلی و این پست حتما دیدی که ما هم از غصه هامون نوشتیم، اون موقع تو چرا نباید بنویسی؟ بنویس اون قدر بنویس که کمی فقط کمی اون دل نازنینت راحت تر بشه، ما اون قدر دوستت داریم که همیشه آماده شنیدن حرفات باشیم، همیشه همیشه... می دونی عزیز آدم وقتی می نویسه اجازه می ده کاغذ یه تیکه از غصه هاشو با خودش ببره. همه ما غصه دار می شیم مهم اینه که غصه دار نمونیم و بذاریم غصه هامون برن، همین!
آتیش دوستت دارم، زیاد هم دوستت دارم، خیلی زیاد...
------------------------------------------------
بامبی یه اشکال کوچیک به ذهنم رسید، فکر نمی کنی چسبوندن این نوشته های ما بهم خیلی سخت باشه اخه روایت های با همه تلاش شون برای عدم تداخل زمانی و مکانی تو هم بعضی جاها به تناقض رسیدن!
------------------------------------------------
باران واقعا جای روایت تو خیلی خالیه مطمئنم با مال همه ما فرق می کرد!
------------------------------------------------
بهار این فصلی که تو نوشتی رو عمرا من نمی تونستم بنویسم! دستت درد نکنه خیلی!
------------------------------------------------
آقای راکرس خسته نباشید! راستی با منم نرقصیدی آخرش؟
------------------------------------------------
جشن تمام شده، همه چراغ ها خاموش شده اند و همه رفته اند به اتاق هایشان تا بعد از آن همه بزن و برقص کمی استراحت کنند ولی من خوابم نمی آید! بعد از آن همه رقص، باید از درد پاهایم هم که شده خوابم می برد ولی امشب خواب با من قهر کرده انگار! نور ماه همه محوطه را روشن کرده است. به سرم می زند بروم بیرون بنشینم زیر نور ماه، و بنویسم! بلند می شوم و در تاریکی کورمال کورمال راه می افتم تا پایین.
می نشینم زیر بید مجنون کنار در ورودی، تکیه می دهم به تنه اش و پاهایم را دراز می کنم زیر نور مهتاب، کاغذ و خودکارم را هم می گذارم پیشم. امشب شب عجیبی بود. فکر می کنم آن قدر احساسات متضاد جمع کرده ام در وجودم که خوابم نمی برد! طناز امشب بعد از مدت ها مهربان و خونگرم با همه می جوشید، چقدر با هم رقصیدیم، دلم برای حضور داغش تنگ شده بود! راستی هنوز هم نفهمیده ام چکاوک کجا رفت؟ جشن بدون چکاوک همیشه چیزی کم دارد! نمی دانم چرا راکرس گرفته به نظر می رسید بعضی وقت ها؟ راستی امشب نگاه های بابک هم عجیب شده بودند، نکند ناراحتش کرده باشم با شیطنت هایم؟ اگر فردا هنوز هم ناراحت به نظر رسید از دلش درمی آورم یک جوری! شاید در کیک شکلاتی توی کمدم شریکش کردم!!! وای بهار و آنی امشب از همه زیباتر بودند! شاید دوهزار سال بعد، من یک کمی بتوانم به خوش سلیقگی آن ها بشوم! آکسینیا مهربان ترین زن روس دنیاست چقدر، واییییییییی...
- دختر زهره ترک شدم! تو کی اومدی اینجا؟
- الان یه چند دقیقه ای می شه ایستادم پیشت ولی تو چنان در عالم هپروت بودی که اصلا متوجهم نشدی. ببینم چی داشتی می نوشتی؟
آتش بود، انگار بی خوابی فقط سراغ من نیامده بود! در نور کمرنگ مهتاب نمی شد خوب چهره اش را تشخیص داد ولی حس کردم انگار صدای ملایم و یکدستش کمی زنگ دار شده...
- هیچی اینا رو الان ننوشتم. دیشب نوشته بودمش ولی بیا ببین:
« بودن بهانه می خواست
خورشید برای روز
ماه برای شب بود
برای من، بهانه ای نبود.
دلم بی بهانه گرفته باشد یا با بهانه، چه فرقی می کند! بالاخره گرفته است عزیزم. راستی چرا می گویند دلم گرفت؟ من دلم تنگ شد را بیشتر دوست دارم. دلتنگی عبارت قشنگی است عزیزم. دلم تنگ شد یعنی آن قدر غصه دار شد و آن قدر در خودش فرو رفت و گوشه گرفت، که تنگ شد، کوچک شد! حالا دل من تنگ شده است عزیزم. ولی حالا که فکر می کنم می بینم دل گرفتگی هم برای خودش عالمی دارد، دلم گرفت یعنی آسمان دلم ابری شد، بارانی شد، حتی شاید آنجا طوفان هم آمد. پس دل من هم تنگ شده و هم گرفته است عزیزم...»
هردومان به تنه درخت کهنسال تکیه داده بودیم، سر آتش روی شانه من بود. آتش از جیب شلوارش کاغذی بیرون آورد و به من داد: حالا که من دارم مال تو رو می خونم تو هم مال منو بخون،
«دلم برات تنگ شده اینقدر زود قضاوت کردی که حتی فرصت دفاع هم به من ندادی من میتونستم همه چیو حل کنم اما نخواستی همه اش سوتفاهم بود بخدا شاید ازم خسته شده بودی شاید ...همه اش مثل یه کبریت بود و یهو آتیش گرفتی شاید من پرم از اشتباه اما.....دوست دارم خودتم اینو میدونی دلم برات تنگ شده اینجا نمیام چون تو دیگه دوسم نداری...»
دستانم را دور شانه هایش حلقه کردم، "منم دلم براش تنگ شده"، ...

آقای راکرس جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ب.ظ

به نام خدا
آتش عزیز به قول یکی از دوستانم، دوستان همواره آمادگی شنیدن ناراحتی‌های ما را دارند. دوست من کلامی از دوست شادی بخش است، هر چه که می‌خواهد باشد. غرق شدن در غم دوست شادی است هیچ شادمانی از این زیباتر نیست. ...و زندگی یعنی شادمانی...تا وقتی بدانی کسی دوستت دارد از هیچ چیزش غمگین نمی‌شوی.... می‌دانی آتشم دوست دارم مرا با خود به ته اندوهت ببری، البته اگر چیزی برای من مانده باشد... ممنون که مرا شاد کردی...

بهار من همیشه عاشق این بودم که احوالات اندرونی‌های بانوان را بدونم! و همیشه جمع‌هایی رو که فقط خانوما توشن رو خیلی دوست دارن. خانوما وقتی با هم هستن کارهای جالبی می‌کنن!....از خوندن نوشتت خیلی خیلی لذت بردم! فقط در گفتن اسرار مراقب باش که این آخرین بار نباشه که...

بابک من فکر کنم با این اوضاع احوال، ندا دفعه‌ی بعد که منو دید، بکشتم!

باران خوب که فکر می‌کنم می‌بینم جات حسابی خالیه‌ها! فقط حیف که انسان فراموشـــکاره، مخصوصن من!

می‌گم فائزه اونجا که گفتم خواهر جانم فوق لیسانس قبول شده رو باور نکردی، اما اونجا رو که گفتم با کسی نمی‌رقصمو باور کردی؟! باشه دیگه!! خیالی نیست! البته بعضی از خانوما فرق دارن و حسابشون جداست...

------
فصل 23 – به روایت زاگرس
فائزه دستهای ظریف و باریکش را روی تن من گذاشت. گرمای دستش بلافاصله تمام وجودم را فرا گرفت و حس متفاوتی که به من رسید، اندامم را به لرزش‌های خفیفی واداشت. بی‌شک در ذهنش تصویر رقص شورانگیزی با ملکه را دارد که دستانش در آن آرایشگر‌های پیراسته‌ای ‌می‌بودند. آنقدر سریع مرا به سمت خود کشید که نتوانستم تحسین دوستانم را از انتخاب شدنم ببینم. اما پیش از آنکه دندان‌های سفیدش روی هم آید، توانستم دافنه و آندریاس را که بابک هر دو را با هم در دهانش چپاند ببینم. دلم برای این دو دلداده تنگ می‌شود اما خوشحالم که همیشه با هم خواهند بود.
فائزه از گازهای سریع و کوچک استفاده می‌کند. اما بابک شیرینی‌ها را دوتا دوتا در دهانش می‌گذارد و بعد سعی می‌کند با لپ‌های بر آمده‌اش آن‌ها را ببلعد. حس متلاشی و به هم پاشیده شدن با دندان‌ها بیشتر چیزی شبیه به قیلی ویلی رفتن است، اما نوازش با زبان حس لطیفی است که سال‌ها در ذهنم باقی خواهد ماند. گذر از میان سرخی تیره و تار و رژه‌ی پر از توقف به موازات مسیر نای و بعد سقوط به دریاچه‌ی کوچک و گرم. هرچند که طعم من فرصت نکرد او را مست کند، اما خوشحالم که عبور من عبور سریعی بوده است تا او از آن شاد شود...اینجا و در این دریاچه خوشحالم که کم کم من، دیگر من نخواهم بود...من فائزه خواهم شد...من چه قدر خوشبختم...

آقای راکرس جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:05 ب.ظ




-------------------

*خارج از بازی:

«بن بست بهشت»
خانه‌ی کاهگلی شماره‌ی 1 سر بن‌بست بود. با شیروانی‌های قرمز رنگی که با رفتن گرمای روز غژ غژ انقباضش در هیاهوی بچه‌های کوچه گم شده بود. درب بزرگ کرم رنگ آن آهسته آهسته باز شد و از لای آن صندلی پلاستیکی سفیدی لرزان و جست و خیز کنان پیرمرد چروکیده‌ای را با خود بیرون کشید. صورت پیرمرد آن قدر چروک شده بود که خطوط در هم و برهم آن تصویر چهره‌اش را مخدوش می‌کرد. پیرمرد صندلی را توی کوچه و رو به بچه‌هایی گذاشت که در انتهای بن بست بازی می‌کردند. کنار صندلی مثل همیشه چهار پایه‌ی کوچکی گذاشت و روبرویش میز عسلی را با ظرف شکلات خوری‌اش. چند بچه‌ی همیشگی آمدند، شکلاتی برداشتند و سلامی قورت دادند.
از نبش کوچه اول چادر سیاهی معلوم می‌شود و بعد ساک پلاستیکی قرمز رنگ که از چادر بیرون زده است. خانم ناد‌علی با قدم‌هایش آهسته آهسته داخل بن بست می‌شود و بعد از آن که از روی مربع‌های شماره دار لی‌لی با قدم‌های معمولی راه می‌رود، نگاهی به سمت پیرمرد می‌اندازد و می‌گوید :"سلام آقای سلطانی" پیرمرد موقع جواب سلام نیم خیز می‌شود. زن به انتهای لی‌لی که می‌رسد به ته بن‌بست نگاهی می‌اندازد، بابک 13 ساله حسابی عرق کرده است و دستش روی شانه‌ی باران است و در گوشش چیزی می‌گوید. می‌گوید: "بابک، مادر، قلعه بازیتون که تموم شد زود بیا خونه. مادر فرش‌ها می‌مونه‌ها؟!!"به طرف در سبز رنگ‌شان که می‌رسد، صدای "چشم مادر!" پسر می‌آید.
آکسینیا دختر موبور روسی که که چند روزی است میهمان خانواده‌ی آزادی، پدر بهار شده است، اکنون روی موکت کوچکی روی زمین دو زانو نشسته است. بهار سرش را روی پای آکسینیا گذاشته است و طناز که هنوز دندان‌های شیریش نریخته است موهای آکسینیا را شانه می‌کند. بابک و باران بیرون دروازه هستند. مهرک حسین را دست‌‌گیر کرده و زیبا "دونه‌ی تسبیح" را. کمی آن طرف‌تر رو به سر بن بست، پسرهای خانم حشمتی با چند نفر از پسرهای کوچه‌ی کناری تیله بازی می‌کنند. چند روزی است که اصغر با آن‌ها نیست.
در سبزنگ با دو لوزی فلزی که رویش سبز تیره زده‌اند. باز می‌‌شود. خانم ناد‌علی اما [با این مورچه‌ای که توی نسکافه بود و من همین الآن خوردمش به این نتیجه رسیدم که مورچه هم جونور خوشمزه‌ایه!] مشغول صحبت با خواهر همسایه‌ی کناری است که چند هفته‌ای است از ارومیه آمده و میهمان خواهرش شده است. خواهر همسایه مانتوی سورمه‌ای پوشیده است و پاهای دختر کوچک دو سه ساله‌اش را توی بغل گرفته و سینه‌ی او را به شانه‌اش تکیه داده. دخترک از روی شانه‌ی مادر به ته بن بست خیره شده است.
-...شعله خانم می‌گه اسمش پریسا بشه، شوهرش می‌گه نه اسمش بشه آتش که به اسم مادرش بیاد...می‌گن دخترش خیلی نازه. البته به ز فائزه کوچولو نباشه...
مادر فائزه دور کمر دخترش را می‌گیرد و او را روی زمین می‌گذارد. فائزه در حالی که دست مادرش را گرفته بر می‌گردد و دوباره به ته بن بست خیره می‌شود.
-بزنم به تخته دختر خیلی با نمک و شیطونی داری...حاج آقا دریانی چه طورن؟ راسته بیشتر کارخونه‌های ارومیه مال حاج آقاست...
-ولله من خیلی تو کاراش دخالت نمی‌کنم. همینکه مرد خوب و خونواده دوستیه به اندازه‌ی تمام دنیا کافیه. شما ایشالله کی اسباب کشی می‌کنید تهران؟
-آقا نادعلی که برگرده ان‌شالله اسباب کشی می‌کنیم. ایشالله که سالم برگرده...خیلی نگرانشم...
-ایشالله..حتماً که سالم بر می‌گردن...
مادر فائزه بر می‌گردد و به ته بن بست نگاهی می‌کند.
-اون دختر مو طلاییه، دختر کیه؟
-مهمون ساختمون روبه رویی... دختره از روسیه اومده...اومده اینجا قلعه بازی کنه!! هرجا هم که می‌ره پا برهنه می‌ره... این دیگه چه دیوونه‌ایه...

«ادامه دارد...»
*این بر می‌گردد به کامنت مهرک. ببخشید که هنوز تمام نشده...راستش هیچ فرصت ندارم...گفتم تا همین جا را بفرستم که شرم کنم و تمامش کنم وگرنه می‌شود مثل نوشته‌های دیگری که نصفه کاره پیش من بایگانی شد...

فائزه جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:15 ب.ظ

یهویی یه مسافرت یهویی پیش اومده برام! تا هفته بعد یکشنبه نیستم! از همین حالا دلم براتون تنگ شدههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!
نمی دونم چی بنویسم دیگه... همه تون شاد و موفق باشین...

mute soul جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 ب.ظ

عضوی قدیمی از قلعه آماتوریا (‌تازه رسیده از سفر)
از جاده ی کوچیک جنگلی که رد شدم عظمت قلعه بد جوری منو گرفت. قلعه ای بزرگ با چراغای روشن که خود نمایی می کرد.پس حتما یه خبری اون تو بود.
بالاخره خودمو به دره قلعه رسوندم. با اون درخت بید قدیمی که فکر کنم سنش از هممون بیشتر باشه یه خوشو بشه دوستانه کردم.وقتی در ورودی رو باز کردم راهروی ورودی مثل روز روشن شده بود.صدای خنده ی همرو میشنیدم پس حتما یه خبرایی بود. صدای گذاشتن ساک دستیم روی زمین پارکت شده ی قلعه نظر همرو بهم جلب کرد. همشون با قیافه های بهت زده به من زل زده بودن.من با یه کیف نسبتا بزرگی که انداخته بودم روی شونم که توش پر کتابای اراجیفی بود که ۱ سال عمرمو گرفته بودن. با دوتا ساک دستی که بد جوری خستم کرده بودن وارد سالن زیباو بزرگ قلعه شدم.
اولین کسی که به نظرم آشنا اومد بابک بود با لیوانی که مایع سرخ رنگی درونش بود و سیگاری در دست دیگرش و چشماش کمی خمار و سرخ رنگ.
نگاهی از روی گیجی به من انداخت. فکر کنم منو نشناخت
خیلی های دیگه هم اینجا آشنا نبودند.
با کمی دقت چهره فائزه در حالیکه دهنش هنوز از شیرینی های که خورده بود می جنبید رو شناختم. لباس آبیش حسابی جذابش کرده بود.
آنی در کنار دختری با موهای خرمایی رنگ ایستاده بود. دختری که کفش به پا نداشت!!!!
شب نویس و باران در گوشه از سالن نشسته بودند.
با چشمای نگران دنبال آشنایی دیگه می گشتم . سنگینی دست یک نفر رو پشتم حس کردم وقتی که برگشتم چشمم به بهار افتاد:
- هی میوت سول چه خوب رسیدی مگه امتحانات تموم شد؟
با چهره ای که از دیدن یه آشنای که حواسش به آدم باشه حسابی درخشان شده بود گفتم:
- امتحاناتم دو روز زودتر تموم شد. و برای دیدن شما طاقتم تموم شده بود. بخصوص که شنیدم ملکه جدید هم اومده
خیلی دوست دارم سلطان قبلی رو هم ببینم .
بهار گفت: فکر نمی کنی تازه از راه رسیدی بهتر استراحت کنی و بعد با همه آشنا بشی
گفتم: نه ترجیح می دم زودتر با همه آشنا بشم و با همون سر وضع خسته به همراه بهار به بچه ها نزدیک شدم و با یکی یکی بچه ها آشنا شدم.
بهار با صدای بلند گفت:
مهمان عزیز کوچکترین مهمان این قلعه رو بهتون معرفی می کنم. هرچند خیلی از شما اونا ممکنه بشناسین. خانم میوت سول .در حالیکه با سر تعظیم کوچکی به من کرد . منو با همون سر و وضع آشفته به همه معرفی کرد.
صدای کف زدن مهمان ها خستگی راه رو از من گرفت.
زمانیکه به آکسینیا نزدیک شدم موهای طلایی خرماییش نظرم رو جلب کرد و به یاد کسی افتادم .

خارج از بازی:
الان خسته هستم شاید توی یه فرصت مناسب آشنایی با سلطان قبلی و ملکه جدید و بقیه افرادی که تو این مدت نبودم رو براتون نوشتم .

mute soul شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:02 ب.ظ

?ey baba pa ha pa kooo
pa chera hishki nist

بهار شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:40 ب.ظ

فصل ۲۸ « تازه وارد »

توی سالن غوغایی بود صدای موسیقی و صدای همهمه مهمانها همینطور صدای ظروفی که بهم میخورد پیشدستی ها لیوانها و همینطور از نزدیکتر صدای تق تق کفشهای پاشنه بلند خانومها که از بغلت رد می شدن. هر از گاهی صدای قهقه بلندی از میز پهلویی توجهتو جلب می کرد. بوی عطر زنونه و مردونه بوی عرقی که در حال رقصیدن جاری شده بود عطر گلها و بوی غذا در حال آماده شدن همه جا پیچیده بود.

بعضی از خانوما تند تند مراجعه می کردن به اتاق انتهای سالن برای تمدید آرایششون کمی بی رنگ می رفتن و چند دقیقه بعد پر رنگتر و با اعتماد به نفس بیشتر وارد سالن می شدن در حالیکه سعی می کردن سینه هاشون با دست بالا بدن تا برجسته تر بشه و نمای قشنگ تری به خودش بگیره .
ولی آقایون تنها جایی که خیلی سراغش می رفتن دستشویی بود. بعضی ها هم در حالیکه سیگاری روشن کرده بودند سمت پنجره های قلعه می رفتن و با هم سر نمی دونم چی بحث می کردندند و می خواستن طرف مقابل رو متقاعد کنند.
بابک از اونور آب چند تا آهنگ تند خارجی آورده بود که باعث می شد همه به رقص بیان.
اونقدر سالن شلوغ بود که دیدن بچه ها کار سختی بود. پیدا کردن تنها کسی که راحت بود مرجان بود چون تنگ دل داش آکل نشسته بود.
فائزه همین طور مشغول رقصیدن بود و تا یادش می افتد که مراسم برای چی بوده سراغ آکسینیا می رفت . آکسینیا هم نقل مجلس شده بود و باران و شب نویس و آنی کنارش نشسته بودن. و باران با متانت ولی دقت اونو برانداز می کرد. اگه باران یکم پر شر و شور بود می تونستم حدس بزنم که به چی فکر می کنه . ولی از بس که همیشه متانت و سنگینی به خرج داده . جای هر گونه فکرهای شیطنت آمیز رو از آدم میگیره.
نعنا روی یکی از میزها نشسته بود و میوه پوست می کند حسابی خسته شده بود. چون با طناز که دیگه امشب محشر شده بود حسابی رقصیده بود. راکرس و ندا روی میز دو نفره نشسته بودن و راکرس داشت بچه ها رو معلوم نیست با کدوم یکی از خصلتهاشون برای ندا کاملا تشریح می کرد.
یه شیشه از شیشه های بسیار عالی که از توی زیر زمین قلعه مخصوص امشب در نظر گرفته بودم بدون اینکه کسی متوجه بشه گذاشتم زیر میز. این از کهنه ترین نوشیدنی های این قلعه بود . بابک اولین نفری بود که پی به این گنج بی نظیر برد و یه راست رفت سراغش .
همه مشغول بودند که صدایی توجه همه رو جلب کرد.
بله خودش بود میوت سول اون کوچکترین مهمان این قلعه بود
ولی این موقع رسیدنش واقعا جالب بود وسط مهمونی ؟
چهره بهت زده اون و مهمونا باعث شد که خودمو بهش برسونم قبلا از اینکه پچ پچها مهمانها زیادتر بشه و سکوت اون طولانی تر
- هی میوت سول چه خوب رسیدی مگه امتحانات تموم شد؟
.
.
.
میوت سول رو به همه معرفی کردم و وقتی کار معرفی تموم شد. وقتی اون رفت برای اینکه دست صورتشو بشوره و برگرده به سالن . رفتم پشت یکی از میزها نشستم دست انداختم توی موهام و اونا رو انداختم پشت سرم دستی با ساق پام کشیدم تا کمی خستگیش در بیاد و بعد به این فکر کردم کاش بقیه بچه ها از راه برسن ملکه های قبلی سلطانهای قبلی و کسانی که هر کدومشون قسمتی از دیوارهای این قلعه ازشون خاطره داره

همون موقعه فائزه از کنارم رد میشه در حالیکه کمی لنگ میزد.
- فائزه گولو بسه از پا می افتی ها برو طبقه بالا کمی دراز بکش مطمئن باش خبری بشه صدات می کنم
فائزه در حالیکه پایین لباسشو توی دستش گرفته بود با چهره ای عرق کرده گفت:
اره بهار خودم هم داشتم به این فکر می کردم پس من می رم بالا یک کم دراز بکشم خستگیم در بیاد هر اتفاق تازه ای افتاد خبرم کن
درحالیکه دوتا موز و یک تیکه شیرینی می دادم به دستش گفتم : می ری بالا بی کار نباشی
خنده ای کرد گفت: شدم مثل سارا کرو با این قیافه آشفته و میوه بدست که داشت می رفت زیر اتاق زیر شیروونی
با نیشگونی از لپش گرفتم و تا پله ها همراهیش کردم .
میوت سول هم حالا روی یکی از میزها نشسته و آتش داره حسابی سوال پیچش می کنه احتمالا باز هم داستان درس و درس و درسه

آقای راکرس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:45 ب.ظ

سلام میوت سول! خوش آمدی چه به موقع آمدی چه دست پر آمدی!
بر و بچز اینجا ریختن و فت و فراوونن. برای اینکه اشتباه هم به عرض شما نرسونده باشم کافیه که به اون تعدا بازدید کنندگان اون پایبین نیگا کنی میوت جون می بینی که داره تند و تند تغییر می کنه!
من منتظر ادامه داستانت هستم...
راستی اون داستانتو اون پایین من خوندم...

فائزه جای ما رو هم حسابی خالی کن! فقط این یک شنبه یا اون یکشنبه؟ آخه اگه یکشنبه بعد باشه که من دق می کنم! بذار ببینم... اگه اون یه شنبه بیاد بهش کلی خوش می گذره و کلی کیف می کنه....خوب باشه همون اون یک شنبه بیا...که منم حسابی خوشحال بشم...فقط فائزه سوقات ما یادت نره!

راکرس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:46 ب.ظ

بهار من اینو که پست کردما داستانتو دیدم...الآن می خونمش...

راکرس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:51 ب.ظ

بهار فوق العاده ست من خیلی خیلی لذت بردم! من خیلی خیلی دوستش دارم! بهار یه چیزی بگم بین خودمون باشه... تو بی نظیری... فقط دوست داشتم منم می تونستم بنویسم... اما چند وقتیه که نمی شه...از بابت اون بطریه هم ممنون! اون شب نعمت بزرگی بود! از خجالت ندا در اومدیم...

راکرس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ب.ظ

من اینو بگم دیگه قول می دم چیزی نگم: ملکه جای شما حسابی خالیه...

راکرس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:55 ب.ظ

بهار عالیه عالیه! من خیلی دوستش دارم! عالیه بهار... بچه ها چرا این طور نگاه می کنین...بابک برو عقب...نزن آقا نزن غلط کردم!!

mute soul یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:36 ب.ظ

مرسی راکرس جون
ای بابا پس کجا رفتن همه یهو؟

میترا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:38 ب.ظ http://manobaghiye.blogspot.com

از توی قلعه صدای شادی و جشن میاد. این بیرون ایستاده ام. هوا تاریکه ولی برای من که بارها این راه رو اومده ‏ام و برگشته ام پیدا کردن قلعه کار سختی نبود. به خودم می گم این بار آخره. یا می ری تو یا دیگه هیچ وقت اینجا ‏نمی یای. تمام جسارتم رو جمع می کنم و با مشت به در می کوبم. انقدر محکم که مطمئن باشم حتما می شنون. به ‏نظرم میاد شنیدن. صدای خنده ها فروکش می کنه و غیژژژژ در قلعه آروم باز می شه. همه اینجان. همه ی اونایی ‏که در چند ماه گذشته صداشون رو شنیده ام، گاهی از درز در برای یکی دو لحظه صورتشون رو دیده ام ولی هیچ ‏وقت باهاشون رو در رو نشده ام. به نظرم خیلی بزرگ میان و خودمو یه بچه می بینم. بین صورتای پر از تعجب ‏بقیه، یکی از خانوما می گه این دخترک اینجا چی کار داره؟ چی می خوای؟ صورتش رو یه لبخند پوشونده. ‏نگاهش انقدر گرمه که باقیمونده ی ترسم رو از بین می بره. می گم: ببخشید من خیلی وقته این دور و برا پرسه می ‏زنم. ولی هیچ وقت جرات نکردم بیام و در بزنم. اجازه می دین منم بیام تو و مهمونتون باشم؟

‏---------‏
این تقریبا حقیقت داره. یه دوست بهم گفت اگه می خوای بنویسی باید ترس رو کنار بذاری. من خیلی خیلی تازه ‏کارم. یه مهمون کوچولو، یه آماتور واقعی بین خودتون راه می دین؟

بهار یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:06 ب.ظ

خارج از رمان نویسی اینترنتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به راکرس:::: مرسی از اینکه اینقدر تشویقم می کنی. حرفای تو مثل رد بول می مونه آدم بال در می یاره با رد بول (‌شوخی در ورکردم ) ولی کو تا برسم به شما ها

به میوت سول: عزیزم نگران نباش اینجا همین جوری دیگه یه دفعه می یان یه دفعه می رین ولی خالی نمیمونه چون من مثل بچه تقسا یا تقصا همیشه اینجام :)


اما به میترا کوچولو (‌ ASL pls)
فصل ۲۹ ( جسارت یعنی فرصتهای تازه)
نسیم خنکی که از سمت در اومد باعث شد که همه یادشون بیوفته هوا تمیز و خنک هم وجود دارد. ولی تا حالا سابقه نداشته همراه هوا یه مهمون با مزه با یه صورت گرد وارد سالن بشه. کسایی که تقریبا نزدیک در بودند متوجه حضور یه تازه وارد شدن ولی عقبیها هنوز سرگرم خودشون بودن.
نسیم خنک به موهام و صورتم حالی دوباره داد و گرمای نوشیدنی کهنه کمی تخفیف پیدا کرد. و این باعث شد که به سمت بادی که وزید نگاهی بندازم و اونو دیدم. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم. یکی از خانومای مجلس که من هم اصلا اونو ندیده بودم گفت : این دخترک اینجا چی کار داره؟ چی می خوای؟

وقتی خوب دقیق شدم یادم افتاد چند وقت پیش که داشتیم با فائزه و آنی و چکاوک ملافه های سفیدرو روی بندهای حیاط پشتی قلعه پهن می کردیم کلی هم آب بازی کرده بودیم از پشت در حیاط خلوت حرکت کسی رو حس کردیم . من و فائزه چون در حال نبرد آب با چکاوک و آنی بودیم و رومون به در بود متوجه حضورش شدیم. ولی تا اومدیم براش دست تکون بدیم . او سریع نا پدید شد ولی گردی صورتش خیلی جلب توجه کرد.
اگه فائزه اینجا بود فکر کنم دو تایی می رفتیم سراغش..
- سلام. اول خوش اومدی
دوم ما همه یه روزی همین تصمیم رو گرفتیم تو با مشت اومدی و بقیه رو نمی دونم ولی خودم فکر کنم با کل وارد این جا شدم. ولی یادت باشه اینجا اومدی نه برای مهمونی ها هر کی می یاد اینجا مجوزشو خودش به همراه می یاره اون هم نوشتن. وقتی داری تو سالن می گردی یه نگاهی به تابلو ها بندازی عکس ۹ سلطان و ملکه رو می بینی با شجره نامه اشون و تاریخچه سلطنتشون
چشمکی به تازه وارد می زنم و رو می کنم به مهمانها و میگم‌:
خانومها و آقایون دوشس ..... با تعجب بهش نگاه می کنم و در گوشش می گم : ‌ببخشید اسمت چی بود و صداشو می شنوم که با کمی حجب و حیا می گه میترا

صدایی صاف می کنم و میگم : خانومها و آقایون معرفی می کنم دوشس میترا همسایه قلعه آماتوریا
...

خارج از بازی:

با عرض پوزش از حضار گرامی خوب از بس هیچ کس نیست من هم با کمال لذت و شعف و شوق همه رو معرفی کنم به بقیه .
دبیرخونه گرامی این اضافه کاری ما یادت نره. خدا خیرت بده.
:))

فرنو یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:01 ب.ظ

آشنایی با آماتورها

چند روزی میشه که با خونوادم برای گردش اومدیم شمال. امروز دیگه از برنامه های خونوادگی خسته شدم، صبح خیلی زود برای مادرم یادداشتی به این مضمون نوشتم : مادر عزیزتر از جانم! دلم میخواست امروز به تنهایی به گردش بروم. میدانم تو هم وقتی به سن من بودی، خیلی وقتها حوس میکردی تنهایی به بیرون بروی و برای خودت باشی! دلم میخواهد امروز کسی برای ناهار خوردن من نگران نباشد. دلم میخواهد اینجا نباشم! دلم میخواهد امروز جای دیگری باشم... از دست من دلگیر نباش! یکسری به دریا، بعد هم به جنگل و ویلای دوستی میزنم که مدتهاست دلم میخواهد ببینمش. بعد هم آخرای شب یا اول‌های صبح و شاید فردا برمیگردم... همیشه دوست دارید به من خوش بگذرد اما به روش خودتان! امروز هم مثل هر روز دلم میخواهد به فکر خوشی من باشید، اما به روش خودم!
خیلی دوستتان دارم... فردا روز شیرینی با هم خواهیم داشت.
راستی با ماشین بروم شما خیالتان راحتر است ؛)


به سمت ساحل حرکت کردم، ساعتها به جمع کردن سنگ ریزه مشغول بودم و چند گوش ماهی. صبحانه ای مختصری خوردم و یک سیب. روی شن‌ها دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و به صدای دریا گوش کردم و چند نفس عمیق که روحم را نوازش داد.

پابرهنه به سمت ماشین راه افتادم درحالی که کفشهایم را از گردنم آویزان کرده بودم. جالبه که برای اولین بار از شن‌هایی که به پاهام چسبیده کلافه نیستم... شاید برای اینکه دنبال بهانه برای اعتراض نمیگردم. اعتراض از کی؟!

به سمت جنگل حرکت میکنم و ...

ادامه دارد

راکرس یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:27 ب.ظ

سرشو از لای در تو آورده و صورت گردشو به اطراف می چرخونه. یه شاخه از موهاش که بی قید رو صورتش افتادن خط ابرهاشو قطع کردن. بعد کم کمک درو باز می کنه و دست چپشو با پروانه‌ی سفید روی انگشتش تو می یاره. انگشتشو بالا می یاره تا پروانه همه جا رو ببینه. پروانه شمع زیر قوری رو می بینه و بر می گرده به طرف دختر و توی صورتش خیره می شه. دخترک که اشک توی چشاش جمع شده بوده، سرشو تکون می ده. پروانه از روی دستش پر می کشه و توی شلوغی نور و رنگ گم می شه.
ته سالن کمی شلوغه و کسی حواسش نیست. آخه راکرس ناغافلی با چند تا گیلاس پایه بلند شراب خودشو بد جوری توی هچل انداخته . یکی از دختر ها رو بوس کرده و بابک حسابی داغ کرده. اول از همه یکی از مستخدمه های قصره که اونو می بینه و بعد بهار به سراغش می ره و توی قصر می یارتش. بهش خوش آمد می گه و به تمام قصر معرفیش می کنه. و حالا مثل همیشه مراسم خسته کننده‌ی آشنایی با سلاطین و شجره نامه‌ی زندگیشون...
معرفی سلاطین و ملکه‌ها همیشه به عهده‌ی بابک بوده. و حالا که راکرس رو توی اتاق شب نویس زندونی کردن، بابک می تونه به بهار و فائزه و چکاوک ملحق بشه. بهار
بابک از کنار تابلویی که حسین توشه و زیر یه صندلی قایم شده رد می شه و گفتن از سلطنت داش آکل نیم ساعتی طول می کشه. برای میترا خیلی عجیبه که بهار هم توی عکسه و هم جلوش وایساده مخصوصاً اینکه توی این چند سال هیچ تکون نخورده. به سلطان رضا و تاج طلاییش می رسن و به ملکه مریم و مایتابه‌ی توی دستش می رسن به سلطان شوزن که رو به غروب خورشید روی یه دیوار آجری نشسته و سیگارشو دود می کنه در حالی که توی افق پرنده جشن بزرگی رو توی یه درخت سیب برپا کردن و به تابلوی راکرس می رسه. توی تابلوی آخر همه هستن، آتش و باران و حسین و چکاوک و بابک و بهار طناز و آنی و داش آکل و همه و همه و همه، روی چیز کنده مانندی نشستن و عکس گرفتن. میترا از بابک می پرسه: "راکرس کو؟" بابک او پایین درست جایی که همه روش نشتن و نشون می ده و می گه: اوناهاش...

میترا خیلی خیلی خوش اومدی ببخشید که با عجله بود...

راکرس یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام میترا! جدی جدی خوش آمدی. میدونی اینجا هرکسی با اولین چیزی که می نویسه عضوی از این خانواده شده! به همین راحتی. خوش به حالت چه قدر قشنگ می نویسی دست کم از من که خیلی خیلی بهتر می نویسی و حتی از چند نفر دیگه تو اینجا که اسمشونو نمی گم...راستی میترا برامون کلاس نمی ذاری؟!
میترا یه جمله قشنگ راجع به ترس تو کتاب سیگنال پروسسینگ! که خواهرم بهم داده خونده بودم می خواستم برات بنویسم که پیداش نکردم...
میترا نمی دونی امشب چه قدر خوشحالم، من و همه‌ی بچه‌های قلعه...پیدا کردن یه دوست جدید که مدت هاست ما رو می شناسه....
میترا بازم بنویس و بنویس....

سلام فرنوی عزیز خیلی خیلی خوش آمدی! ...حیف که ستاد استقبال ما (بهار!) روز کاره...پس شرمنده که باید تا فردا پشت در صبر کنی!
هیچ می دونستی من عاشق پابرهنه راه رفتم...این جزء احساس های خوبیه که توی دنیا خیلی حیلی دوسشون دارم....
فرنو من جدی جدی منتظرم.... تو مثل این میوت یا این راکرس بدقول نباشی که ادامه شو ننویسی‌ها ...من منتظرم...

طناز دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ

کمی سرم گیج میره .فکر کنم این بابک بدجنسی کرده تو لیوان من کمی بیشتر از معمول نوشیدنی !!! ریخته . اما حالت خوشی دارم فقط کمی سرگیجه بهش مخلوطه .احساس می کنم می تونم بی حصارتر ادامه جشن و نظاره کنم. رو به بهار می گم :
- : عزیزم به نظرت صورتت من خیلی سرخ نیست
- بهار : نه ؛ خیلی ام خوبی .عین ماه شدی .اتفاقا این گونه های سرخ جذابترت کرده.
بی اختیار می خندم وزنگ قهقهه خنده ام تو گوشم می پیچه
- :الهی قربونت برم .من اگه تورو نداشتم چی کار می کردم . تو از من تعریف نکنی کی تعریف کنه و باز می زنم زیر خنده
از خندم بهارم خندش می گیره و و با هم شدیدتر می خندیم.
صدای فائزه رو از اونور سالن می شنوم که میگه .
شما دوتا اونجا چی کارمی کنین .خوشحالید انگار خیلی ؟!
- :فائزه جونم بیا که جات خالیه .ببین من و بهار چه نونی بهم قرض میدیم
و این بار ۳ تایی می زنیم زیر خنده
آنی کنار آکسینیا ایستاده و خیلی مودبانه در حال ادامه یه بحث جدیه . با صدای خنده ما رو به ما میکنه و لبخند می زنه .آکسینا هم با لبخند دیگه ای سرتکون میده .
بابک با کمی فاصله کنار آنی و آکسینا ایستاده و مترصد فرصته که حسابی سرنخه و بند کنه .
با چشمک به انی میگم :
- : اوضاع چطوره ؟!
میخنده و فقط چشمک میزنه .
چکاوک کمی اونورتر از همه بین میز راکرس و داش آکل نشسته و به فکر فرو رفته
مرجانم داره با هیجان ماجرا سفر مشهدو که چند سال پیش از مرگ آقاش!دسته جمعی رفته بودن رو برای داش آکل تعریف می کنه و هی زیر لب می گه نمی دونی که آقا امام رضا ؛چه ابهتی داشت .خدا قسمت کنه یه سفر دسته جمعی بریم پابوس .بعد درحالی که اشک تو چشمهاش جمع شده با یه نگاه عاشقانه به داش آکل می گه یعنی می شه ؟!
داش آکلم انگار که این گیلاس آخری کونیاک حسابی گرمش کرده .خودش و رو صندلی جابجا می کنه میگه
- : میطلبه خانم . می طلبه . و بعد درحالیکه استغفراله میگه
سرشو پایین می ا ندازه تا بیشتر از این تو چشمهای مرجان خیره نشه .
- : ای مصبت و شکر زن .چه چشهای داره لامصب .
مرجان برای عوض کردن این صحنه به شدت رومانس !!! از جا پا می شه و بسمت چکاوک میره .
- : خانم خوشگله تنها نشستی
چکاوک لبخند میزنه
- : کمی خسته ام . از صبح خیلی کار کردیم تو چی ؟خسته نیستی؟
- : همه لذتش به همین که حس کنی برای عزیزترین کسانت آشپزی کردی و خسته شدی :)
-: آره راست میگی . ;)
- : چکاوک میشه ازت خواهش کنم چند لحظه پیش داش آکل بشینی من کمی بد حالم میرم بالا و برمی گردم نمی خوام که تنها بمونه
- : من ؟ آخه !مرجان جون می دونی که باید به کیک سربزنم و ....
-- : اااااااا ؛ خواهش می کنم . لوس نشو .من سر میزنم .
چکاوک بلند میشه و با اکراه سر میزه داش آکل میره .
با دیدین چکاوک گل از گل داش آکل باز میشه و انگار نه انگار که تاهمین ۳ دقیقه پیش داشته از عشق مرجان هلاک میشده
- :به به سلام همشیره .جیگرتو /چه خوشگل شدی امشب خانم .سرسنگینی ؟!این رژ لب عجیب بهت میاد .
چکاوک که کمی خودش و گرفته .با یه نگاه خمار لبخندی می زنه و بلند میشه تا دولیوان شربت !!! برای هردوشون بیاره.
با فائزه از بهار فاصله میگیرم و میرم سمت میوت سول برای آحوالپرسی که یه نسیم ملایم از پشت سر موهام و نوازش میده .به سمت در برمی گردم و چهره یه دختر کوچولوی ناز و میبینم که تو آستانه در ایستاده . مردد داخل شدنه . صدایی می پرسه که این دختره کیه که اومده
و قبل از اینکه بخوام به خودم حرکتی بدم بهار به سمتش میره و بهش خوش آمد میگه
راستش دیگه خیلی چیزه زیادی یادم نیست .کمی گیج بودم و سرم گرم بود فقط جسته گریخته قیافه خوشنود بابک و می دیدیم که حالا دیگه با آکسینا تنها شده بود و مشغول مخ زدن اساسی بود و آنی هم همراه بهار و راکرس داشتن قصر و به میترا که تازه وارد شده بود نشون میدادن
همینطور که به گروه معرفی کننده قصر به میترا نگاه می کردم متوجه سنگینی نگاه سلطان راکرس که این جشن یه جورایی ام جشن خداحافظی اش از سلطنتش بود می شم . فکر کنم این شربتها کمی هم کاردستش داده .برمی گردم و با نگاه دنبال ندا می گردم . ندا حالا داره با آتش و میوت سول خوش و بش میکه و فائزه داره براشون میوه میاره .تا برمی گردم که ببینم سلطان کجاست به کسی برخورد می کنم .
- : اوه ببخشید ؛ ندیدمتون .کی اومدید اینطرف؟ فکر کردم دارید شجره نامه قصر رو به میترا معرفی می کنید.
راکرسه . هیچ وقت از این فاصله ندیدمش . هنوز ابهت سلطانی تو نگاهشه و با اینکه کمی مست به نظر میاد کنترل خودش و از دست نداده
لبخند می زنه و میگه
- : بهار زحمت بقیه اشو میکشه
و در حالیکه مستقیم تو چشمهام نگاه می کنه بی مقدمه می گه
- : با من می رقصید مادام ؟!!۱
راستش کمی هول میشم . ضربان قلبم تندتر میشه و کمی به تته پته می افتم
- : ااااا م ؛ چی ؟ خواهش می کنم . اما آخه ؟!!! چیزه ؟
به بچه ها نگاه می کنم که هرکسی مشغول کار خودشه .چند تا از مهمونها هم دارن با آهنگ ملایم باهم می رقصن.
قبل از اینکه چیز دیگه ای بگم و فرصت فکر کردن دوباره رو داشته باشم .راکرس دستش رو دراز می کنه و منتظر و آروم تو چشمهام نگاه میکنه.
تو دلم میگم :بیخیال .همین یه امشب و از جلد خودت درا .
و دستم و به سمتش دراز میکنم.
نجوا وار تو گوشم میگه با یه آهنگ تندتر چطور ی؟یا می خوای برای شروع با همین آهنگ برقصیم ؟
بهش لبخند می زنم و می گم به انتخاب شما .من پارتنر قابلی برای رقصم شک نکن و با هم می خندیم .

ادامه دارد
اینجاش چو ن هیجان انگیزه میریم واسه آگهی بازرگانی تا بعد یه رقص عالی و داشته باشیم .
به نظرتون واقعا چی میشه ؟طناز با راکرس می رقصه؟ندا چی؟ بقیه بچه ها چطور ؟جایی نرید به کانال تلویزیون هم دست نزنید تا ادامه این داستان هیجان ننگیز رو نظاره گر باشد !!! :DDDDD:

مرجان دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ب.ظ

از چکاوک که جدا میشم . میرم به آشپزخونه تا یه سر به کیک و بقیه کارهای جاری بزنم !!
همه چیز رو به راه و هیچ چیزی کم کسری نیست . به سالن برمی گردم و داش آکل و چکاوک و می بینم که زدن زیر خنده و لیوانهاشو ن و به افتخار هم بالا بردن و آماده نوشیدنن . لبخند تلخی میزنم و بدون اینکه دیده بشم از کنار سالن به سمت راه پله ها میرم .
پیش خودم فکر میکنم که خوب مرده دیگه !!! کاریش نمی شه کرد .همینه .مگه همین اقدس نبود پارسال نشسته بود زیر پای داش آکل که الا و بلا منو بیگیر ؛ تا آخر عمر کنیزیت و می کنم . خوب درسته که یه شیش ماهیم داش اکل بعد اون ماجرا گم و گور شد و من مجبور شدم همه اون النگوهام و که آقام برام از مکه آورده بود بدم به این مرتیکه جئوده تا کاری کنه که داش آکل دوباره برگرده .اما خوب برگشت و به زحمتش میارزید.
اما این بار فرق می کنه .چکاوک و من قلبا دوسش دارم و نمی خوام که ناراحت بشه . چه خیالی ه فوقشم داش آکل عقدش کنه . باهم عین دوتا خواهر زیر یه سقف زندگی می کنیم و با کم و کسرش می سازیم دیگه !!!
دنیا ی دو روزه که ارزش این حرفا رو نداره!!!
با اینکه دارم این حرفها رو به خودم می زنم .تو دلم آشوبی و یک لحظه نمی تونم از فکر داش آکل و چکاوک خارج بشم .
یعنی الان دارن به هم چی میگن؟
نکنه داش آکل عاشق بشه ؟
اما نه مگه اینطوری است !!!
هر جا که بره برمی گرده پیشه خودم .
هیچ کس واسش مرجان نمیشه ؟!!
اما نه .مگه همین بدری دختر ملوک خانم نبود .
شوورش عاشقش بود اما ذلیل شه . یه زینکه دقوری نیشست زیر پاش سر سه زنیکه رو ماه عقدش که کرد هیچ از بس خون به جیگرش کرد تا بچه هاشم گذاشت و رفت خونه باباش .
وای نه
این چه فکرهای چرندی که من می کنم
داش آکل و این حرفا .اونم بعده ۱۲۰ سال فراق
لعنت به دل سیاه شیطون ببین چطوری رفته تو جلدم و دق می خورم
اما نه دیدی چطوری نیگاش می کرد . با همون نگاهی که منو نیگا می کنه و میگه مرجانی میمیرم واست هلاکتم ذلیل شده !!!
وای خدایا دارم دیونه میشم .
همینطور دارم با خودم کلنجار میرم که
در از پشت سر باز میشه و سایه مردی در آستانه در هویدا میشه ؟
اشکهام و پاک می کنم و با دقت نگاش می کنم
- : آه ؛ این که باران خودمونه
خوش آمدی باران . پایین ندیدمت . بیا تو
- : سرت به داش اکل گرم بود .کی و دیدی که من و ببینی ؟!!
تو تاریک روشن هوا لبخند نیمه کارش دلگرمم میکنه
- : میشه بیام تو ؛ نگران شدم دیدیم نیستی . از چیزی دلخوری؟
- : بیا تو . خوشحال می شم . نه فقط خسته ام .
دست می بره تا چراغ و روشن کنه
- : نه خواهش می کنم باران . بگذار اتاق تاریک باشه .تحمل روشنایی و ندارم .
- : آخه اینطوری بده .ممکنه که دیگران فکر کنن که ... !!! داشآکل چی ؟!!
نکه فکر کنه که من دارم زیر آبی میرم
- : نه باران نگران نباش همه تو رو خوب می شناسن و می دونن که برای من مثل برادری بیا تو و نگران نباش
پنجره رو باز می کنم و نسیم مرطوب دریایی فضای اتاقو آِغشته می کنه .نمی دونم چند لحظه یا چند ساعت همینطوری بیصدا به امواج نگاه می کنیم فقط حس می کنم که خیلی سبکتر شدم . حالا دیگه هیچ ابر تاریکی تو دلم نیست . باران سیگاری آتیش می زنه و به لب میذاره
-: میشه یه دونه ام واسه من روشن کنی؟
با تعجب نگام می کنه اما چیزی نمی گه .
سیگاری روشن میکنه به سمتم میگیره
اولین پک و که می زنم به سرفه می افتم و همینطور ممتد سرفه میکنم
بعد دوتایی باهم می زنیم زیر خنده .سیگار و از پنجره بیرون میندازم میگم
-: بیریم پایین .عجب صدای آهنگ هیجان آوری ؟
راستی داشتم می اومد بالا طناز و دیدیم که با راکرس مشغول صحبت بود . قضیه چیه ؟!!!
می خنده و به سمت در میره
در و باز میکنه و زیر لبی میگه
- :لیدیز فرست
- :چی؟!!!
- :بفرمایید خانم .اول شما . می خندم و لپام گل می ندازه
یاد داشآکل می افتم که میگه وقتی می خندی خوشگلتر میشی و بعد جلوتر از باران از اتاق بیرون می رم

مرجان دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ب.ظ

کنار باران بالای پله ها ایستادم و سالن و نگاه می کنم . همه بچه ها دایره وار درو هم حلقه زدن و دارن رقصیدن دو نفر و تماشا می کنن . جز صدای موزیک که طنین میخکوب کننده ای داره صدایی شنیده نمیشه .
با چشم دنبال داش آکل و چکاوک می گردم .
کنار هم ایستادن و محو تماشا هستن .از این بالا نمی تونم تشخیص بدم که کیا دارن می رقصن .
از پله ها پایین میام و به سمت داش آکل میرم . با دیدن من کمی یکه می خوره و خودش و جمع میکنه . سعی می کنه قیافه اش و طبیعی تر جلوه بده . بدون اینکه به این رفتارش توجهی کنم چشمم به طناز می افته که داره با سلطان راکرس که داره بازنشسته می شه می رقصه !!!!
از تعجب دهنم از می مونه و شیطنت داش آکل و از یاد می برم !!!

راستی اینکه گاهی مرجان امروزی تر میشه گاهی افکارش قدیمی تره به این دلیله که مرجان ما مخلوطیه از عصر حاضر و گذشته ای دور که هنوز خودشم نمی دونه کجای این دنیاست

طناز دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:20 ب.ظ http://tannazhash.persianblog.com

ماکارانی آماتوریا ؛ بهترین در اولین
کیک مرجان با نشان استاندار ؛ با یک بار تجربه مشتری دائمی ما می شوید
آرایش می فائزه به همراه گل آرایی ؛بی نظیر ؛ زیبایی بخش جشنهای شما
مخ زنی بابک ؛ تنها با یک تماس ؛همیشه و هر کجا ؛با نشان بین المللی
دیگر نگران مهمانیهای خود نباشید ؛ تنها با یک تماس .انواع خورشتهای منحصر به فرد آنی در اختیار شماست
اگر دچار کمی اعتماد بنفس هستید ؛اگر قادر نیستید خود را به دیگران بشناسانید!! تنها با ما تماس بگیرید ؛ بهار متخصص در امور معرفی و آشنا سازی شما با مسئولیت محدود

فردا دیر است همین امروز دست بکار شود.

طناز دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:24 ب.ظ http://http://tannazhash.persianblog.com/

قلعه سازان سبز فردا رایانه ء آماتور شما را به شنیدن ادامه داستانهای قلعه آماتوریا دعوت میکند
امیدواریم از خواندن سایر وقایع لذت ببرید
؛ آشیانه سازان ه قلعه ه راینه فردا سبز کوچک تنها ی آماتور ؛ با مسئولیت محدود
تلفن دفتر مرکزی
تهران خیابان مرکزی کوچه انتهای
تلفن کارخانه :جاده قدیم
مرکز پخش :سرکوچه

راکرس دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:29 ب.ظ

منظومه٬ عزیزم٬ پاشو بورو توخمه بـــــــــــخر!
...
طناز جون٬ من از حالا چسبیدم گوشه‌ی دیوار تا تیاترت شوروع بشه...
دیگه ببخشید...ما چند ساعتی بود می خواستیم سلامی بوکونیم این خط نمی داد... الآن هم ده دقیقه دیگه بیشتر اینترنت ندارم که طبق محاسبات گذاشته بودم واسه صحبت با برنده!
راستی بابک میلتو بی زحمت چک بکن....
راستی طناز هرکار بکنی من از باباکرم اونورتر نمی رم...تانگو و برزیلی و اینا تو کت ما دیگه نمی ره....

مرجان جون! خیلی تو نخ مردا نرو بعضی از مردا جواب سلام آدم رو هم بدن خودش خیلیه!...

یه قانون تصویب کنید به سلاطین اینترنت رایگان بدن..

من یه چند روز نیستم...خیلی خیلی ببخشید....

بابک دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:01 ب.ظ

فصل ۲۳- ادامه مهمانی- به روایت بابک

بالا آوردن انبوهی از شیرینی در حالت مستی آنقدر ها هم که فکر میکردم کار ساده ای نبود. اما به زحمتش می ارزید. حداقل الان میتوانم آکسینیا و داش آکل را از هم تشخیص دهم.
به ساعتم نگاه میکنم. درست است که آدم برای اینجور کارها باید حال و حوصله اش سر جا باشد اما حساب زمان را نباید از دست داد. هدف در چند قدمی من و در کنار آنی و بهار و فائزه ایستاده.
یک لیوان با دوز استاندارد بر میدارم و به سمتشان می روم.
- گولو خانم تو که برقص نیودی واسه چی بیخود نیم کیلو شیرینی کردی تو حلق ما؟
و به آکسینیا لبخند میزنم.
- چی چیو برقص نبودی. ندیدی چه قری دادم؟ خودتو بگو! تو که جنبه نداری واسه چی مسابقه میدی؟
انتظار همه چیز را داشتم غیر از اینکه در همان بدو ورود سکه یک پول شوم.
- نمیگفتی ام همه میدونستن که من حالم بد شد. مگه چیه اصلا؟‌خیالیه؟ نصف عشق و حال مهمونی به بالا آوردنشه!
و رو به من آکسینیا می گویم: درست نمیگم خانم؟ شما که اهل روسیه هستی بهتر از ما میدونی. راستی شنیدم تو کشور شما ملت صبح ناشتا نیم لیتر ودکا میخورن؟
با لبخند میگوید: همه که نه. اما خب الکلی اونجا زیاده.
و با این جمله آنی و بهار و فائزه قهقهه خنده اشان بالا میرود.
- چیه میخندید؟ ‌نگفت که من الکلی ام.
آکسینیا هم خنده اش میگیرد.
- نه منظورم این نبود...
و بهار جمله اش را قطع میکند: میدونم عزیز دلم. ما میخواستیم همینجوری به بابک بخندیم. تو راحت باش. هر چی دوست داری بگو.
- خب حالا خندیدین؟ راستی من از جلو آشپزخونه رد میشدم دیدم بوی سوختگی میادا!‌
- بامبی جان خودتو اذیت نکن. ما دودر بشو نیستیم. و دوباره هر سه میخندند.
- کی خواست دودر کنه؟ اصلا فکر کردید من اگه بخوام مثلا به یکی نخ بدم از شما ها خجالت میکشم؟ عمرا!‌
آنی گفت: حالا این مثلا یکی کی هست؟
- ای بابا!‌ما آردامون بیختیم والکامونو آویختیم. دیگه این حرفا از ما گذشته. نوبت راکرس و ایناست که نخ بازی کنن.
آکسینیا گفت: ببخشید چی گفتید؟‌ آردامونو چیکار کردیم؟
- بیختیم خانم. یعنی سرند کردیم. الک کردیم. گرفتی؟
- نه!
خب عیب نداره. راستی شما نمیخوای چیزی بخوری؟ میخوای بریم با هم از رو میز برداریم؟
بهار گفت: هر چی بخواد خودم براش میارم. تو به فکر خودت باش. و باز هر سه خندیدند.
من هم انگار چاره ای نداشتم جز اینکه بخندم.
آکسینیا کمی به من نزدیک تر شد و گفت: نگفتی بیختیم یعنی چی؟
هیچ چیز به اندازه این سوال نمیتوانست خوشحالم کند. آب دهانم را قورت دادم و با انرژی گفتم:
- ببینید خانم!‌ بیختیم از مصدر بیختن میاد. البته یک لغت قدیمیه و امروزه دیگه به کار نمیره اما ...
که ناگهان سالن ساکت شد. آکسینیا هم مثل همه به سمت در برگشت. انگار مهمانی وارد شده باشد. بهار با عجله به سمت در رفت. آنی و فائزه هم خوشبختانه حواسشان پرت شد.
بلافاصله دست آکسینیا را گرفتم و گفتم: ببخشید اینا اصلا شعور مهمون نوازی ندارن. تشریف بیارین!
و دوتایی به سمت میز رفتیم. یک لیوان قرمز خودم برداشتم و یکی هم به دست آکسینیا دادم. بدون فوت وقت گفتم:
- سلامتی!‌ و لیوان را سر کشیدم.
آکسینیا هم کمی ملایم تر از من لیوانش را سر کشید.
گفتم: چیزی نداشت. نه؟
- چرا بد نبود.
- نه بابا این آب زیپو بود.
- چی؟
هیچ چی آب زیپو رم با بیختن بعدا برات مفصل توضیح میدم. حالا لیوانتو بیار جلو..
خو شدم و از زیر میز شیشه ای را دیگر در حال اتمام بود برداشتم. نصفش را برای خودم و بقیه را برای او ریختم.
- بره اونجا که غم نباشه!
آکسینیا کمی مز مزه کرد: این خیلی غلیظه.
- بزن روشن شی بابا. غلیظ چیه آبجی؟ ‌ما رو گذاشتی سر کار.
چشمکی زدم و ادامه دادم: آمارتو دارم جیگر. اینا واسه شما چیزی نیست.
آکسینیا خندید و گفت: شما باید یه کورس فشرده فارسی برای من بذارید. من بیشتر حرفهای شما را درست نمی فهمم.
- دوتا دیگه از اینا بخوری یواش یواش می فهمی. و دست و لیوانش را با هم گرفتم گذاشتم روی لبش.
آکسینیا یک نفس همه را سر کشید.
- خوب بود؟
- آره.
- بعدی؟‌
- الان نه. وقتش شد خودم میام ور میدارم. دیگه جاشو بلدم. و چنان زیبا و از ته دل خندید که هوس کردم طعم ماتیکش را مزه لیوان بعدی ام بکنم. اما هوسم را قورت دادم و به جایش
از میز کمی دور شدیم و به گوشه سالن رفتیم.
توی راه دیدم داش آکل این بار با چکاوک نشسته و حرف میزنند. برایش با دو انگشتم علامت وی انگلیسی را نشان دادم و سریع رد شدم.
آکسینیا گفت: چی شد؟
- هیچ چی بابا این داش آکل قابل پیش بینی نیست. یهو می بینی گیوه اشو پرت میکنه. من خاطره بدی دارم از این موضوع!
شما رقص ایرانی بلدی؟
- نه چندان.
- خب رقص کجایی بلدی؟ من به هفت زبان زنده دنیا بلدم برقصم. پایه لزگی هستی؟ یا اسپنیش؟
آکسینیا خندید و گفت: عربی!
- نه!‌ جون فاطی عربی بلدی؟
- جون کی؟
- جدی عربی بلدی؟
- البته کم.
- نوکرتم!‌ بقیه اشو خودم یادت میدم. پس یه دقیقه همینجا وایسا!
با عجله به سمت ضبط رفتم و سی دی را عوض کردم. صدا را تا اخر زیاد کردم و با یک حرکت آکسینیا را کشیدم وسط سالن.

بابک دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:17 ب.ظ

می بینم که تو کف دیالوگ نویسی ان دوستان !‌
چی نوشتما آن لاین!
-------------------------
میترا خانم و فرنو خانم خوش اومدید. دمتون گرم حواس اینارو پرت کردید ما تونستیم ملکه رو از تو دهن شیر در آریم!
------------------------
میگم با این که مهمونی داره حسابی خوش میگذره اما بد نیست تمومش کنیم. تا این مهمونی به راست کسی واسه ملکه واقعی داستان نمی نویسه.

آسپاسیا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:04 ب.ظ

-آسپاسیا افتخار رقص می دین.
با تعجب به پشت سرم نگاه کردم. پسری با قد بلند کمی عضلانی موهای مشکی و رنگ پوست سبزه ولی نه خیلی تند چشمای مشکی و جذاب با ابروهای پرپشت. در حالیکه طبق معمول وقتی تعجب می کنم ابروی سمت چپم رو می دم بالا گفتم: ببخشید شما اسم منو از کجا می دونید.
در حالیکه لبخند زیرکانه ای به لب داشت. و از بین لبهای کلفت مردونش دندونهای سفیدش خودنمایی می کرد گفت: با ورودتون به سالن توجهم به شما جلب شد. لباس نارنجی رنگتون و اندام زیباتون توجه همه رو جلب کرد.
در حالیکه سعی می کردم لبخند شیطنت آمیزیم رو پنهان کنم گفتم: خوب پس اگه لباسم رنگش مشکی بود و گشاد بود قطعا تلاشی نمیکردی برای آشنایی
ابروهاشو بالا داد و گفت: دقیقا باز هم تلاشمو می کردم چون چشمای من از پشت لباس گشاد هم می تونه اندام زیبا رو تشخیص بده .
دوباره ابروی چپم به سمت بالا کشیده شد. ولی چیزی نگفتم
اومد کنارم نشست و گفت: شما بچه های اینجا رو می شناسید ؟
گفتم: نه دوستم با اونها آشناست ولی نمی دونم کدومشون رو میشناسه ؟ شما چطور
گفت: چرا من تقریبا همشون رو می شناسم
گفتم : میشه اونا رو به من معرفی کنی؟
درست مثل جنتلمنها بلند شد روی پا تا کمر خم شد و گفت با کمال میل
از حرکتش خندم گرفت.
- خوب از دخترا شروع می کنم ...
حرفشو قطع کردم و گفتم نه از پسرا شروع کن.
نگاهی با تعجب ولی باز هم شیطنت آمیز بهم کردو گفت: باشه
- اون پسری که کنار اون دختره که لباس نقره ای پوشیده واستاده اسمش بارانه.
رفتم تو نخ باران . پسری درشت اندام با ابروان پر پشت کمی خجالتی ولی به نظر متعصب می اومد نه تعصبی خشک منو یاد کردها می انداخت یه غرور خاص تو قیافش بود. بازوهایی قوی داشت. تو ذهنم فکر کردم اگه قرار باشه اون منو بغل کنه می تونه با یک دست دور کمر منو بگیره البته نه کاملا ولی می شه از دستاش قدرت رو حس کرد.
تو این فکر را بودم که صدای اون دوباره بلند شد.
- اون پسر قد بلند رو می بینی خیلی قدش درازه شلوار کرم پوشیده بلوز سفید اسمش حسینه.
حسین در کنار یه دختر که لباس صورتی پوشیده بود واستاده بود خنده قشنگی داشت و قد بلندش جلب توجه می کرد. باز رفتم تو خیال که اگر کنارش واستم اون به راحتی می تونه سرمنو تو دستش بگیره و خوب اگه بخواد منو ببوسه نمی تونم سرمو از تو دستش بکشم بیرون هر چند بعیده... به نظر می یاد کمی توی این کار ناشی باشه.
- اون یکی پسره اسمش بابکه . ته خط بده به دختراست. دائم دنبال دختراست که مخشونو بزنه ولی دم به تله نمیده . ببین رفته سراغ ملکه جدید یکی نیست بهش بگه بابک برو اون شلوارتو درست کن. با اون لک سفیدش
از همین جا می تونستم بوی عطر و الکلی که خورده رو حس کنم. چشماش سرخ شده بود و کمی مست بود ولی هوشیاریشو حفظ می کرد. با ملکه خوش و بش می کرد و شیرین زبونی. خوب تقریبا قد بلند بود و بچه خوشتیپی بود. اینجوری که اون تکون تکون می خورد معلوم بود تو دلش رقص مونده. کمی سربه هوا به نظر می اومد شایدم خودش میزد به اون راه ولی به نظر می اومد می فهمه جنس زن چیه؟ می دونم اگه باهاش برقصم رقصمون حسابی سکسی میشه از اون رقصای شهوت انگیز ولی خوب هنوز خیلی ها معرفی نشدن. شاید آدمهای جذاب تر هم باشن درست مثل این همراهم که کنارم نشسته !
به همراهم نگاه کردم داشت گیلاسشو سر می کشید. بعد گفت: ببخشید میل دارید ؟ گفتم: آره ولی الان نه؟
- و اما این هم سلطان قبلی آقای راکرس - پسر خوبیه ولی نمی دونم چرا همش در حال نگرانی از اینکه به دیگران داره بد می کنه . دختر که بغل دستشه اسمش نداست. اون هم تازه وارد.
راکرس بر خلاف کلمه سلطان به نظر خیلی ساده اومد. و فکر می کنم نسبت به بقیه آقایون کم سن تر بود. از اونایی بود که اگر قرار بود با هم برقصیم همش دستش روی کمرم بود. و رعشهای خفیف دستاشو می تونستم روی کمرم حس کنم. و آخرش هم من باید می بوسیدمش.
- خوب بازم بگم ؟
گفتم: نه فعلا کافی ممنون از معرفی نفرات
حالا نوبت اون بود که ابروشو بده بالا گفت: افتخار می دی با من برقصی.
گفتم باشه.
همون موقع صدای موزیک عوض شد . گفت وای عربی ؟ من که بلد نیستم.
گفتم برو سریع این سی دی رو که می دم بزار این اسپانیایی
چشمکی زد و گفت : یه ذره حالیم
تا چشم بابک رو دور دید اهنگ رو مجددا عوض کرد.
ناگهان موزیک با ریتم گیتار شروع شد. بابک و ملکه در حالیکه بهت زده از تغییر آهنگ بودن از یه طرف و من و همراهم از طرف دیگه رفتیم وسط سالن .
به بابک و ملکه نگاهی کردم. لبخندی زدم . اونها متعجب به من نگاه کردن.
همون موقع موسیقی شروع شد. دست همرقصم رو گرفتم و کشیدم به سمت خودم و بعد دست راستم رو انداختم پشت گردنش صورتش کشیدم به سمت صورت خودم صدای هو هو از جمعیت بلند شد. متوجه نزدیک تر شدن آقایون شدم حتی اون آقای که تیپ داش مشتی داشت صداش می کردن داش آکل ....و ناگهان ازش جدا شدم و این شروع رقص اسپانیایی ما بود. بابک و ملکه که اسمش آکسینیا بود. کمی با فاصله از ما در حال رقص بودند. اندام قوی همراهم به من اجازه می داد که به راحتی توی دستاش حرکت کنم. به هر نزدیک تر شدن به همراهم و تماس بدنی که توی رقص ایجاد می شد نگاه آقایون جالب تر بود. حسین با دهان باز نگاه می کرد. راکرس آب دهنشو قورت می داد ..... من هم از عشوه گیری و طنازی کم نزاشتم. رقص تند تر شد عرق از صورت و گردنم جاری شده بود شونه هام زیر نور سالون برق می زد یه لحظه متوجه دستی شدم که یه دستمال کاغذی توش بود و توی هوای تکون میخورد. دست باران بود. با یه حرکت رقص خودمو بهش رسوندم دستمال رو با حرکات رقص از دستش گرفتم . چشماش برق می زد ولی کمی سرخ شد. عرق از وسط سینه ام رد شده بود. همراهم که اسمش بردیا بود. دائم نگاهش روی بدنم سر می خورد. بابک دستشو دور کمر آکسینیا حلقه کرده بود موهای خرمایی آکسینیا تو هوا موج می خورد. پاهای قوی آکسینیا ضرب آهنگ اسپانیایی خیلی خوب حفظ می کرد . در یک لحظه من و آکسینیا از همراهانمون جدا شدیم و در کنار هم قرار گرفتیم اینجا جایی از رقص بود که باید مردها جاشون رو عوض می‌کردند. من و بابک روبروی هم قرار گرفتیم . با خنده گفت :
ببخشید من شما رو ندیدم . با چشمای سرخ شده به گردنم نگاهی کرد و گفت اسمتون .
در حالیکه شرارت از چشمام می بارید گفتم: شما در حال انجام یک پروژه هستید؟
در حالیکه داشت دست زدنهای مربوط به رقص اسپانیایی رو انجام می داد گفت: خدا یکی پروژه ها یکی یکی ؟
گفتم: نه ! من خودم پروژمو انتخاب می کنم نه پروژه منو؟
تا اومد جواب به من بده دوباره باید با همرقصای خودمون می رقصیدم
انتهای لباسمو توی دست گرفتم تا زیر کفشم گیر نکنه. انتهای موسیقی بود جایی بود که حالا باید من و بردیا همدیگر رو در آغوش می کشیدم و رقص تموم می شد. من مجدا دستم انداختم پشت سر اون و اون کشیدم به سمت سینه ام کمرم رو قوس دادم به پشت و به این شکل رقص رو پایان دادم. وقتی رقصمون تموم شد. صدای دست همه گوشمون رو کر کرد . به آکسینیا نزدیک شدم .
و بهش گفتم: بی نظیر رقصیدی آکسینیا .به همرقصت افتخار دادی.
و اون هم با دستش عرقهای صورتشو خشک می کرد گفت: رقص شما منو هم به شعف آورد.
دستی از پشت دستم رو گرفت . نگاهی به بردیا کردم. و بعد گفتم: به امید دیدار آکسینیا برات هدیه تهیه کردم ... به موقعش تقدیم می کنم. ....

!سلطان اسبق دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ب.ظ

آسپاسیا من مبهوت داستان تو شدم، به جان خودم خیلی خیلی قشنگه یعنی بی نظیره و تقریباً هیچ کسی رو سراغ ندارم که بتونه به آین قشنگی بنویسه (البته یکیشو می شناسم که قهر کرده...) خیلی خیلی خیلی قشنگ بود... راستش من داشتم صحنه‌ی رقص بابکو توصیف می کردم که با این نوشته‌ی تو تصمیم گرفتم همین امشب نوشتنو ببوسم بذارم کنار!....کارت حرف نداره! مرسی...

این اولین باره که جرأت کردم و کامنت صدم و نوشتم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد