آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

آماتور ها خوشبختانه به بهشت نمی روند

وبلاگ گروهی برای انجام یک بازی از نوع نیمه سالم‌!

 

 

مهلت ارسال آثار برای دور دهم: دوشنبه ۲۰ شهریور

نظرات 103 + ارسال نظر
mute soul دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ب.ظ

babak joon teknelerji be kar bordi
؟

میترا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ب.ظ

همونجوری که همه دارن به من نگاه می کنن و من به بقیه نگاه می کنم یکی میاد جلو، دستم رو می گیره و می گه ‏خانوما و آقایون معرفی می کنم: دوشس میترا. می خوام در گوشش بگم من دوشس نیستم ولی انگار ذهنم رو قبلا ‏خونده. یه ندا بهم می گه اینجا قلعه ی آماتوریاست. پس تو هم دوشس میترایی. آدمای دور و برم حرف می زنن. ‏ولی غیر از صداها انگار نجواهایی هم هست که مستقیما از ذهن به ذهن منتقل می شه.‏
می برنم کنار دیوارا. جلوی تابلوهای مختلف نگرم می دارن و شجره نامه ی سلاطین قبلی رو برام توضیح می ‏دن. خیلی خیلی برام جالبه اما از تابلوی سوم به بعد همه رو قاطی می کنم. دلم می خواد بگم می شه بقیه اش رو ‏بعدا برام بگین؟ اما روم نمی شه و فکر می کنم شاید خلاف ادب باشه. سعی می کنم مثل یه دوشس رفتار کنم، ‏اونجوری که اون خانوم – که حالا می دونم اسمش بهار ه –گفت و مودبانه به توضیحاتش گوش می دم. ‏
گاهی فرصت می کنم به دور و برم نگاه کنم. ه آهنگ ملایم پخش می شه و همه گرم حرف زدنن. به نظرم میاد که ‏بعضی ها یه کمی کله شون گرمه. موسیقی عوض می شه. یه آهنگ عربی. جماعت حلقه می زنن. منتظرم ببینم که ‏زوج داوطلب کیا هستن. قبل از این که کسی بیاد وسط و رقص رو شروع کنه، آهنگ دوباره عوض می شه و این ‏بار اسپانیاییه. ولی خب کار از کار گذشته و زوج قبلی دیگه انقدر از جمع جدا شدن که همه بدونن می خوان ‏برقصن. بهار زیر گوشم می گه این بابکه و ملکه ی دور جدید، آکسینیا. روسه و خیلی خوب فارسی بلد نیست. ‏تعجب رو توی چشمام می خونه و با خنده می گه بابکه دیگه. زبون ندونستن مشکلی در کارش ایجاد نمی کنه. حالا ‏می بینی! تقریبا بلافاصله یه زوج دیگه هم میان وسط. می گم بهار اینا کیَن؟ یه کم من و من می کنه و می گه ‏درست نمی دونم. یهو با عجله برمی گرده و آنی رو صدا می کنه. انگار که چیزی یادش افتاده باشه. تو دلم می ‏خندم. یکی از همون نجواها بهم می گه عجله نکن، خیلی زود میفهمی!‏
رقص زیبایی می کنن و صدای تشویق ها گوشم رو پر می کنه. یواش یواش سر و صداهای دست شما درد نکنه و ‏خیلی خوب بود و خیلی خسته شدیم رو از گوشه و کنار می شنوم که یکی دیگه یه آهنگ تانگو می ذاره. بهار که ‏برگشته کنارم، به پیشنهاد رقص یه پسری –که هنوز نمی دونم اسمش چیه-جواب مثبت می ده و می ره وسط. دو ‏سه تا زوج دیگه هم می رن. بابک هم همچنان در صحنه هست. یه ترس مبهم ته دلم رو می گیره. ترس از این که ‏یه پسری با جمله ی افتخار رقص می دین؟ جلوم سبز بشه. یواش یواش عقب می کشم و خودمو بین سایه ها قایم ‏می کنم. ترجیح می دم نگاه کنم تا این که مرکز نگاه باشم. برای امروزم خیلی زیاده. خسته ام و همونجا کنار یه ‏ستون خوابم می بره.‏

باران سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ق.ظ

بچه ها من بازم سر زدم به ایجا. حالا هیچ کس نمی تونه تصورشو بکنه که چقد دلم می خواد یه فرصتی گیر بیارم و بتونم بنویسم. تنها چیزی که فرصت خوندنش را داشتم اعلام نتیاج بود و از کامنتا کامنت آسپاسیا بود. نمی دانم چرا یه چیزی به فکرم رسید:
این آسپاسیای گم شده کیست
کاینچنین
آرام و سر به زیر
نرم و سفید
همه جا مثل اسب می‌بارد؟
!!!؟؟؟
نمی دونم چه ربطی داشت؟!
ولی خوشم اومد از نوشته اش. راحت نوشته بود. امیدوارم بتونم این آوراگی و سرگردانی را هم طی کنم و برگردم و تا دلم می خواد بنویسم... همین و فدای همه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد